کامل شده رمان تراژدی | Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghostwriter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/19
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
34,103
امتیاز
1,030
از روی شانه نگاهش کردم:
_هوم؟
_چرا نمی‌‌تونم درکت کنم؟
قاشق به دست به سمتش بازگشتم:
_بله؟
_که چه طور کسی که می‌تونه این قدر راحت آدم بکشه، الان این جا ایستاده و داره تخم مرغ درست می‌کنه!
_یه کم مغزت رو با تر کن، سطح تفکراتت رو افزایش بده؛ چون...
قاشق را به لبه تابه کوبیدم:
_قاتلا هم برای زنده موندن به غذا احتیاج دارن. ما از هوا تغذیه نمی‌کنیم!
خندید:
_این که همیشه هم این قدر حق به جانب و تلخ جواب میدی هم خیلی جالبه. در کل شخصیت جالبی داری... سفره کجاست، بده پهن کنم؟
سفره را دستش دادم:
_ چی باعث شده فکر کنی که من شخصیت جالبی دارم؟
_همین که هنوز برام ناشناخته ای، یه پوئن مثبت محسوب میشه، بعد این همه مدت!
تابه را برداشتم و روی میز گذاشتم:
_یک ماه برای شناخت یه آدم مدت زمان کوتاهیه.
نیشخندی زد:
_مسلما... ولی خب باز هم...
_خب؟ الان نتیجه چی شد؟
روی صندلی نشست:
_هیچی... فقط می‌خواستم بدونی که برام جالبی.
سوالی در ذهنم شکل گرفت، آیا همان قدر که من برای او جالب بودم، او هم برای من جالب بود؟
نیم رخ تراشیده شده اش را از نظر گذراندم، شاید.
همان طور که پشت میز می‌‌نشستم گفتم:
_از احمدی تونستی چیزی پیدا کنی؟
سرش را تکان داد و لقمه‌ی بزرگی داخل دهانش فرو کرد.
_اوهوم... دیروز... عکسش رو... دادم...
موقع جویدن لقمه حرف زدن حالم را به هم می‌زد؛ به پیشانی ام چین دادم:
_محض رضای خدا، اول اون لقمه‌ رو قورت بده، بعد حرف بزن‌.
خنده اش را همزمان با لقمه‌اش قورت داد:
_شرمنده! چی می‌گفتم...؟
همان طور که لقمه‌ی بزرگ دیگری می‌گرفت گفت:
_آهان! دیروز عکسش رو دادم کامی، کل دوربینای سطح شهر رو بررسی کرد و امروز نتیجه رو بهم اعلام کرد.
لقمه را داخل دهانش کرد:
_خب؟
بعد از جویدن گفت:
_اون رو نتونسته پیدا کنه، اما گویا قبل از این که گم بشه با پژمان مولایی دیدنش.
چای را سر کشید:
_پژمان مولایی؟
_ بهش میگن پژمان پلنگ، از این کله گنده های پدرسوخته ست! خرش خیلی میره و گویا یه رفاقت دیرینه هم با احمدی داشته. احتمالش زیاده پیش اون باشه.
_تو کار چیه؟
_پلنگ؟ قاچاق مواد.
_‌خب کجا میشه گیرش آورد؟
_غمت نباشه، پیداش می‌کنم.
و همراه با خوردن لقمه چشمک دیگری زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    عصر همان روز، وقتی داخل حیاط تمرین می‌کردم، سر و کله‌ی کیاسالار پیدا شد.

    همان طور که عرق از سر و رویم پایین می‌ریخت، حوله را از طناب لباس چنگ زدم و به سمتش برگشتم:
    _چی شد، پیداش کردید؟
    به چهار چوب در تکیه داد و دستانش را چفت سـ*ـینه اش کرد:
    _آره... کامی میگه برا فروش و تبلیغ کارش همیشه طرفای غریب کش مهمونی می‌گیره آخر هفته ها.
    حوله را روی گردنم کشیدم:
    _یعنی امشب؟
    _آره.
    _میرم سراغش!
    چشمانش را تنگ کرد:
    _باهات میام.
    _چرت و پرت نگو... فرصت ندارم هوای تو رو هم اون جا داشته باشم.
    چینی به پیشانی اش انداخت و چشمانش را گشاد کرد:
    _تو چه فکری درباره من کردی؟ شاید از آخرین باری که اسلحه دستم گرفتم زمان زیادی بگذره، ولی تو مبارزه‌ی تن به تن....
    بی حوصله میان کلامش پریدم:
    _هر چه قدر هم وارد باشی با این وضع پات....
    _لازم نیست نگران من باشی.
    بیخیال شانه بالا انداختم:
    _نگرانت نیستم.... خود دانی؛ اما بدون که اگه درگیری پیش اومد تو برای من اولویت نیستی.
    از کنارش رد شدم که صدای آرامش را،
    شاید در حد زمزمه زیر گوشم شنیدم:
    _اما تو برای من اولویتی! همیشه...
    پیش خودم می‌گفتم شاید اشتباه شنیده ام. شاید تنها آن باد خنکی که در فضا پیچید، موجب این اوهام شده باشد. آخر چه دلیلی داشت که شاهین چنین حرفی بزند؟ که من برایش در اولویتم.
    شاهین! وقتی وارد خانه شدم، تازه ذهنم پردازش کرد که چند مدتی است دیگر کیاسالار نیست. در افکارم یک احساس راحتی جزئی و شاید نوعی اطمینان زیر پوستی را حس می‌کردم، که مسلما به خاطر این بود که پسر مادام است و دلیل دیگری نداشت.
    مسلما نداشت؛ چون وجود دلیل دیگر تنها حماقتی محض بود و افکاری ابلهانه که تنها در آن کله‌ی کوچک طلا جای می‌گرفت.
    مرا چه به این حرف ها اصلا؟
    به سمت آشپزخانه رفتم:
    _گفتی طرفای کجاست؟
    دنبالم راه افتاد:
    _غریب کش، فلکه‌ی مینودر، اطراف قزوین. کامی میگه یه باغ پرت داره که اصولا اون جا بساط می‌کنه.
    _بگو محل دقیقش رو بفرسته؛ باید راه های فرار رو محض اطمینان بررسی کنیم. هر چی اطلاعات هم درباره این یارو می‌دونه همین طور.
    لپ تاپ را برداشت و به آشپزخانه آمد. هنوز کمی لنگ می‌زد و آرام راه می‌رفت. نمی‌دانستم با این پا اگر زد و خورد پیش بیاید، قرار است چه کار کند.
    شاهین: چشم خانوم! البته کامی یه سری اطلاعات و عکس و این چیزا فرستاده ازش، ولی باز هم میگم بگرده.
    چانه اش را که ریشی دو روزه داشت خاراند. ساعت را نگاه کردم، حدود هفت و چهل دقیقه بود.
    زیر کتری را روشن کردم:
    _ساعت چند باید اون جا باشیم؟
    _حدود دوازده و نیم یک فکر خوب باشه.
    سری تکان دادم. بهتر بود مختصر چیزی بخوریم تا نیروی کافی برای مبارزه را داشته باشیم. از شاهین که نمی‌شد انتظار آشپزی داشت و مرگ به واسطه‌ی خوردن غذای او شاید آخرین راهی بود که برای مرگم می‌پسندیدم! پس همان طور که مواد مورد نیاز برای غذا را بیرون می‌آوردم گفتم:
    _من غذای ایرانی بلد نیستم، اگه دوست نداری زنگ بزن برات غذا بیارن! و البته خطراتش رو هم خودت در نظر داشته باش.
    سرش از صفحه‌‌ی لپ تاپ بالا آمد و چشمانش گرد شد:
    _می‌خوای شام بپزی؟ چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    سری تکان دادم و مشغول برش زدن سـ*ـینه‌ی مرغ شدم.
    _چیکن پارمیسان... غذای ساده و سبکیه.
    پشت میز آشپزخانه نشست. برق چشمانش را درک نمی‌کردم.
    _نخوردم، اما مگه میشه تو درست کنی و خوشمزه نشه؟
    چینی به پیشانی ام دادم و با لحنی تلخ تر از زقنبود گفتم:
    _به جای چرت و پرت گفتن از مولایی بگو.
    لبخندش کش آمد:
    _رو چشم!
    و چیزی زیر لب گفت و این بار بلند ادامه داد:
    _خب بذار ببینم کامیار چی ازش گیر آورده....
    صدای ترق ترق ریز برخورد انگشتانش به کیبورد می‌آمد:
    _پژمان مولایی، شصت و پنج سالشه. این عکسش.
    صفحه را به سمتم برگرداند. نگاهم در چهره‌ی شکسته‌‌ و افتاده‌ی مردی مسن فیکس شد. با پوستی تیره و ابروانی کلفت و سفید رنگ که پلک های افتاده اش را در بر گرفته بود و چشمانی شرور و شیطانی که با آن رنگ تیره اش برق می‌‌زد.
    _کارش قاچاق مواده، پلیسا بدجور دنبال یه آتو ازشن، ولی تا الان نتونستن گیرش بندازن. یعنی تا الان نتونستن بیشتر از یک ساعت تو اداره پلیس بمونه. دستش با کلفتای کشور تو یه کاسه ست و گیر انداختنش سخت.
    نگاهش را از مانیتور گرفت و نگاهم کرد:
    _بیا امیدوار باشیم که حرف کشیدن ازش به سختی گیر انداختنش نباشه.
    ابرو بالا بردم و نیشخندی زدم:
    _من هم روش های خودم رو برای حرف کشیدن ازش دارم... نگران نباش!
    لبخند اطمینان بخشی زد:
    _بهت اعتماد دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    دور دهانش را پاک کرد و همان طور که بلند می‌شد گفت:
    _ممنون!
    سری تکان دادم که صدایش را پشت سرم شنیدم:
    _تا تو غذات رو تموم می‌‌کنی من یه دوش بگیرم.
    و تنها چند صدم ثانیه‌ بعد، عطرش در مشامم پیچید و هرم نفس ها و لب هایی را که به آهستگی به جایی نزدیک شقیقه ام برخورد می‌کرد، حس کردم و صدای آرامی که می‌گفت:
    _عالی بود سر آشپز!
    شده گاهی زمان برایت برود روی حالت اسلو؟
    که گم شوی در حجم عظیمی از التهاب؟
    که ندانی این چیزی که گلویت را لرزانده چیست؟
    که ندانی نگاه خشک شده ات از میز را چه طور حرکت دهی؟
    که ندانی چه مرگت است؟
    که حتی ساده ترین تشکر هم برایت لـ*ـذت بخش شود؟ و ذهنت را ثانیه ها و دقیقه ها و حتی ساعت ها به خود مشغول کند؟
    گویا داخل حباب خلائی قرار می‌گیری، ریتم ناموزون قلبت ملموس تر از صدای اطراف می‌شود و به طور غیر عادی رزولوشن نگاهی، هر چند دور‌،
    هر چند ناپیدا بالا می‌‌رود!
    پلکی می‌پرد.
    نفسی می‌گیرد
    و تو می‌فهمی چیزی را گم کرده ای،
    چیزی را درست در همان حوالی گم کرده ای! که منطقت را در یک صدای بم و معمولی جا گذارده ای.
    که آرمان هایت را به هیچ و پوچ فروخته ای و حالا، نمی‌دانی چه شده؟ این گیجی چیست؟ این سردرگمی؟ این حس عذاب وجدانی که شیرینی لـ*ـذت بخشی درون خود دارد؟
    در آن لحظه، درست چند صدم ثانیه بعد از آن افکار مالیخولیایی چنگال را در مشتم فشار دادم. چشمانم را بستم و سعی کردم عقلم را به راه درست بی‌‌اندازم، اما مگر چیزی به جز آن حقیقت که طعم گسش وجودم را به آتش کشیده بود، وجود داشت؟
    مگر می‌توانستم حقیقت را پس بزنم؟
    اصلا چه طور امکان داشت دچار نفرینی شوم که هیچ گاه اعتقادی به وجودش نداشتم؟ که این جا، درست در بدترین شرایط ممکن دچار این نفرین ابدی شوم؟
    آن هم چه کسی، شاهین کیاسالار، پسر اسطوره‌ی زندگی ام.
    جنون زده، تمام محتویات میز را پایین ریختم و فریادی از ناتوانی سر دادم.
    نه! نه! نه! نمی‌توانست حقیقت داشته باشد. نه درباره‌ی من؛ من که، من که.
    پنجه هایم را در موهایم فرو کردم و کشیدم. با تمام قدرت طره های رقصانی که از سرم آویزان بود کشیدم و یک جمله را به طور مداوم در وجودم تکرار کردم، تکرار کردم تا ملکه‌ی ذهنم شود. که راه را نشانم دهد.
    "من نمی‌‌توانستم عاشق شوم."
    هر کس که بتواند، من نه! عشق نقطه ضعف است و وجود من خالی از آن.
    خالی از آن مرض طاعون وار و مسری که تا آخر عمر یخه ات را گرفته، غیر قابل درمان است.
    وجود من خالی از "عشق"، آن بیماری بدخیم روحی است!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    ***​
    _عطرین؟ آماده ای؟
    آینه‌ی اتاق خواب را از نظر گذراندم. باید از آزاد بابت آوردن لباس ها تشکر کنم و همچنین از مادام که با وجود غرغر هایم در آن روزی که برای دیدن هیراد بیرون رفته بودیم، این لباس را برایم گرفته بود. چون قرار بود به عنوان میهمان حضور یابیم و به محض راهیابی به اتاق مولایی کار را تمام کنیم.
    دستی به حریر لطیفش کشیدم. بدنم گرچه عضلانی بود، اما ظرافتی داشت که گویا از مرمر تراشیده شده است. زیبا بو،د اما آن زخم های عمیق چاقو و گلوله چون وصله‌ی ناجوری آویزه‌ی بدنم شده بود. رنگش سبز و در تضاد کامل با رنگ موهایم بود؛ موهایی که محکم بالا بسته شده بود و آبشارش تا میانه‌ی کمرم می‌رسید.
    محض خالی نبودن عریضه و مشکوک نشدن کسی، صورت بی رنگم را با رژ کم رنگی جان دادم و گونه های استخوانی ام را هم فرم بخشیدم. شاهین بی صبر و حوصله در را کوبید:
    _حالت خوبه؟ چرا این قدر طولش میدی؟ باید را بی‌‌افتیم، ساعت دوازدهه.
    اسلحه و چاقوهایم را از چاک باز لباس به ران پا بستم و مثل خودش فریاد زدم:
    _اومدم دیگه!
    پوستیژ مشکی رنگی را روی موهایم گذاشتم و محکم سفتش کردم. بعد از گذاشتن لنز مشکی در را باز کردم. گره ای به ابروهایم انداختم و رو به شاهین تکیه داده به دیوار گفتم:
    _راه بیوفت بریم.
    اول سرش را به سمتم چرخاند و کم کم از دیوار فاصله گرفت. با وجود ریش انبوهی که روی صورتش چسبانده بود و کت شلواری مشکی رنگی که تنش را قاب گرفته بود و به نظر من زیادی غیر عادی بود، چشم هایش!
    آن گوی های سبز رنگش مثل همیشه بود، و چیزی در درونش شعله می‌کشید.
    گفته ام که یک نوع خود پسندی و غرور همیشه در نگاهش است؟ آن زمان علاوه بر آن حس دیگری هم به درونم القا کرد، احساسی که باعث شد در کسری از ثانیه چشم گرفته و شال و مانتویم را از روی مبل چنگ بزنم و با سرعت به سمت در خروجی بروم:
    _زودتر راه بیوفت!
    اما حرکت تندم هم مانع از شنیده شدن صدای آرامی نشد:
    _از اون نگاه لعنتیش بعید نیست که یه روز واقعا شاعرم بکنه.
    سوار اتومبیل شدیم و این بار شاهین پشت رل نشست. مطمئن نبودم از پسش بر بیاید، اما چیزی نگفتم؛ نمی‌خواستم آن تفکر مالیخویایی را که ساعتی پیش در ذهنم ایجاد شده بود، در ذهن او هم به وجود بیاورم. نه وقتی که هیچ وقت قرار نبود بروز پیدا کند. گرچه در آن لحظه خودم هم شوک بزرگی را پشت سر بودم و نمی‌توانستم مطمئن باشم که آن مسئله حقیقت دارد، نه وقتی که حتی نمی‌توانستم در ذهنم اسمش را بیاورم.
     
    آخرین ویرایش:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    موسیقی ملایمی روشن کرد و همان طور که دنده عقب می‌گرفت گفت:
    _این کوچه از همون اول هم همین قدر درب و داغون بود.
    نگاهش را حس کردم:
    _جالبه که نمی‌‌پرسی از کی، یا برای چی؟!
    نگاهش کردم:
    _برای چی باید بپرسم؟
    شانه ای بالا انداخت و دنده را جا زد:
    _خب هر دختری بود می‌پرسید، حتی ناتاشا هم....
    سکوت کرد. لبم را به دندان گرفتم تا حرفی نزدم. پس ناتاشا هم این جا آمده بود و او حالا داشت ما را با هم مقایسه می‌کرد.
    _ناتاشا چه ربطی به من داره؟
    شاید خشم آمیخته به کلامم از کنترلم خارج شد که آن لحن عذرخواهانه را گرفت:
    _ببخشید، همین جوری بدون فکر...
    پوزخندی زدم:
    _اهمیتی نداره.
    به بیرون خیره شدم. چند دقیقه بعد سکوت را شکست:
    _نمی‌خوای بپرسی نات رو از کجا می‌شناسم؟
    به پیشانی ام چینی دادم:
    _چرا باید بپرسم؟
    _همه‌ی دخترا یه فوضول درون دارن، حتی عطرین صبا!
    _مطمئنی تو عطرین صبا رو می‌‌شناسی؟
    دستش را روی زانویم کوبید:
    _فرصت برای شناختن زیاده.
    جوابش را ندادم،. از فرصت حرف می‌زد؟ و من در وجودم به شرافتم قسم می‌خوردم که بعد از تمام شدن این ماجراها اگر زنده مانده باشم، حتی فکرش را هم به خودم حرام کنم!
    پنج دقیقه بود که جاده‌ی خاکی را طی می‌کردیم و همچنان ادامه داشت. مهتاب نقره‌ای هم از باغ های اطراف، جز شبحی از درخت های خشک شده و تپه های خاک پر از علف های هرز نشان نمی‌داد. بالاخره بعد از چند دقیقه، اتومبیل هایی را پارک شده کنار جاده دیدم.
    جاده خالی از هر گونه جنبده، از پراید و پژو گرفته تا اتومبیل های مدل بالا و لوکس پر شده بود. منطقه گویا خالی از سکنه و هر جنبنده ای مکانی مناسب برای جولان ارواح بود. اتومبیل را پارک کرد و آهسته پیاده شدم. راه رفتن با کفش های پاشنه شش سانتی که از اموال طلا جای مانده بود، در آن زمین خاکی و پر از حفره و سنگ سخت بود. ولی بدون این که مسئله را نشان دهم همگام با سرعتش پیش رفتم و حدود پانزده قدم آن سمت تر، مقابل ساختمانی که می‌رفت تا هر چه زودتر تخریب شود ایستادیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    زنگی کوچک و خاک گرفته کنج دیوار را سه بار پشت سر هم فشار داد و چند ثانیه بعد، چراغی کوچک جلوی پایمان را معلوم کرد. متوجه دوربین کوچکی روی در شدم. چند ثانیه بعد صدای خرت خرتی آمد و مردی گفت:
    _کیه؟
    شاهین گلویش را صاف کرد:
    _پینوکیو!
    _چی کار داری؟
    _اومدم پدر ژپتو رو ببینم!
    متعجب ابرو بالا بردم که شانه بالا انداخت. رمز از این مسخره تر نبود؟
    مرد گفت:
    _فرشته‌ی مهربانم که آوردی.... بیاید تو!
    و تق در را باز کرد.
    چه فرشته‌ی مهربانی هم با خودش آورده!
    شاهین در را آرام هل داد و وارد شدیم. خانه‌ای کوچک با نمایی آجری مقابلمان بود. تمام پنجره ها با پارچه های کلفتی پوشانده شده بود. هیچ نور،ی به جز نور سوسو زن از لامپ صد ولتی آویزان به جلوی خانه، حیاط کوچک را روشن نمی‌‌کرد. مولایی اگر در زیر زمین بزرگی که مهمانی آن جا برگزار می‌شد نبود، مسلما باید در این خانه باشد.
    مردی با لباسی چهارخانه و شلواری لی با دو مرد دیگر مقابل در ورودی خانه حرف می‌زدند. مرد لباس چهار خانه به سمتمان آمد و بی هیچ حرفی به سمت زیر زمینی پشت خانه هدایتمان کرد. تمام منطقه را با چشم اسکن می‌‌کردم. حیاط دیوار هایی بلند و بتنی داشت و شک نداشتم دوربین هایی در جای جایش کار گذاشته شده است، اما تعداد سرباز ها کم بود و آن اندک تعداد هم بی خطر تر از آن حرف های به نظر می‌‌رسیدند.
    مرد لباس چهار خانه در آهنی سبز رنگ را باز کرد و راهرویی روشن شده با نور قرمز رنگی مقابلمان قرار گرفت.
    مرد گفت: انتهای راهرو، سمت راست.
    و بعد از ورود ما در را بست. آهسته آهسته از پله ها پایین رفتیم. انتهای راهرو دو در وجود داشت شاهین دو بار به در سمت راست را کوبید و من در سمت چپ را بررسی می‌‌کردم. چرا در نقشه ای که خانه بررسی کرده بودیم، حرفی از این در زده نشده بود؟
    با باز شدن در، صدای موسیقی واضح تر به گوش رسید. مردی که در را باز کرده بود، نگاهی به سر تا پایمان انداخت و اجازه‌ی ورود داد. آرنجی که شاهین برای گرفتن جلویم نگه داشته بود، کنار زدم و زودتر وارد شدم. اتاقک کوچکی مقابلمان بود. تمام دیوار ها و سقف و زمین و حتی چند پله ای که به سمت راست می‌چرخید، هم مشکی بودند و تنها نورپردازی آبی رنگی نور کمی به اتاق می‌‌ریخت. مانتو و شالم را به دست مسئول لباس دادم و جلوتر وارد شدم. بوی شدید الـ*کـل مشامم را پر کرد. از پله ها پایین رفتم و با دیدن محوطه‌ی بزرگ مقابلم جا خوردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    شوک دوم، این جا هم بزرگ تر از چیزی بود که در نقشه قید شده بود. شاید ابعادش به اندازه‌ی زمین فوتبال بود؛ با اتاقک هایی سکوریت که دور تا دور محوطه را پوشانده بود. واقعا دوست نداشتم بدانم در آن اتاقک ها چه خبر است.
    شاهین روی شانه ام زد گفت:
    _راه بیوفت، فرصت نداریم!
    یک چیزی اذیتم می‌کرد. چرا شاهین از این مسئله جا نخورده بود؟ اما مسلما بابت تفکراتم زیادی در مقابلش جبهه گرفته بودم و نمی‌‌خواستم این مسئله تاثیری روی کار بذارد، پس مسئله را به اعماق ذهنم فرستادم و راه افتادم.
    شاهین زیر گوشم گفت:
    _یه کم بشینیم بعد...
    با گرفته شدن سینی نوشیدنی مقابلمان سکوت کرد. محض خالی نبودن عریضه گیلاسی برداشتم و همان طور که از میان جمعیت عبور می‌کردیم، اطراف را از نظر می‌گذراندم. با ایستادن شاهین ایستادم.
    زیر گوشش فریاد زدم:
    _چی شده؟ راه بیوفت دیگه!
    با سرعت به سمتم برگشت، مردمک گشاد چشمانش را در آن فاصله‌ی کم می‌دیدم. هیکلش مانع از دیدن پشت و فرد مذکور می‌شد، اما همان لحظه با تنه‌ی محکم مردی که از کنارش رد شد، پشتش را دیدم و نگاهم روی صورت منحوس ناتاشا چفت شد.
    سگ شده بود و رد مرا بو می‌کشید که قدوم نحسش همه جا بود؟
    با فشار و هل های شاهین به راه افتادم و عقب گرد کردم. عصبی بودم، به شدت هم عصبی بودم! نمی‌دانم بابت چه؟ شاید به خاطر این که شاهین از این که دوست دخترش مرا کنارش ببیند، این طور وحشت کرده بود.
    حسادت که به گلویم چنگ نمی‌‌زد؟
    با شدت زنی را به گوشه ای هل دادم و خودم را به مبلی راحتی گوشه‌ی دیوار رساندم. شاهین واژه ای حرف نزده بود، همین هم مرا جری تر می‌‌کرد.
    اما باید آرام می‌ماندم! باید آرام می‌ماندم، باید.
    اما مگر این اعصاب تحـریـ*ک شده آرام می‌شد؟ مخصوصا با خود درگیری که از عصر دچارش بودم. گیلاس را در دستم چرخاندم و محتویاتش را یک نفس سر کشیدم‌. مـسـ*ـت نمی‌شدم! نه با این مقدار کم الـ*کـل، اما ذهنم آرام می‌گرفت. می‌دانستم که می‌گیرد.
    شاهین مقابلم روی زانو نشست:
    _داری چی کار می‌کنی؟
    خیره‌ی نی‌نی براق چشمانش شدم:
    _به من کاریت نباشه، مولایی رو پیدا کن.
    دستانش را روی زانو هایم قرار داد:
    _ناتاشا رو دیدی؟
    و سکوت و نگاه خیره ام را دید، سرش را پایین انداخت و نفسش را پر شدت بیرون فرستاد.
    _خواهشا فراموشش کن.... وقتی رفتیم خونه مفصل درباره ش حرف می‌زنیم. چیز هایی هست که باید بدونی.
    _اهمیتی برام نداره.
    پوزخندی زد:
    _مشخصه....
    بلند شد و یک بار دیگر نگاهش را چرخاند، دستم را گرفت و بلندم کرد. اما به محض بلند شدن زانو هایم لرزید، خیلی جزئی و خفیف بود.
    به دنبالش راه افتادم. باز میان جمعیت افتا،د من هم بابت گم نکردنش کتفش را نگه داشتم و دنبالش حر‌کت کردم. برای یک لحظه سرم گیج رفت و فشار محکمی به شانه اش دادم. ایستاد و به سمتم برگشت:
    _خوبی؟
    سری تکان دادم. احتمالا بابت سنگینی هوا بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    دوباره راه افتادیم. نفهمیدم چه طور شد که دستم از شانه اش باز شد و سرگیجه‌ی کذایی با تمام وجود گریبانم را گرفت. دیدم تار، و حرکاتم ناهماهنگ شده بود. صدای موسیقی مانند پتکی در سرم کوبیده می‌شد و من به این فکر می‌کردم که چه در آن نوشیدنی کوفتی وجود داشت؟ هر چه بود، تاثیراتش به حد کافی آشکار بود که مشخص کند از قصد بوده. دستم را به بازو و شانه‌ی افراد مختلف می‌گرفتم، پاهای سستم را با سختی حرکت می‌دادم. عرق از سر و بدنم روان بود و چشم هایم هیچ به جز تصویر هایی جزئی و بریده بریده از رقـ*ـص نور نمی‌دید. میزی حاوی نوشیدنی و مزه های مختلف را به سختی تشخیص دادم و به سمتش رفتم. اما هنوز به میز نرسیده تلو تلو خوران روی زانو هام فرود آمدم و اگر کسی حواسش نبود، مطمئنن لگد مال می‌شدم.
    به سختی و با کمک زنی بلند شدم و عرق ریزان خودم را به میز رساندم. دستانم می‌لرزید و فکرم تنها روی یک چیز متمرکز شده بود. من به این راحتی ها تسلیم نمی‌‌شدم.
    به سختی لیوانی برداشتم و همان طور که گیج و سردرگم میز را از نظر می‌‌گذراندم، دیدمش. آن ماده‌ی جامد و بلورین سفید رنگ را که قرار بود حیاط بخشم باشد.
    چند بسته‌ی کوچک را چنگ زدم و تلوتلو خوران همان طور که به در و دیوار و زمین آسمان برای رسیدن به سرویس بهداشتی چنگ می‌‌زدم، سعی در آرام کردن ضربان ناموزون قلبم داشتم. شاید ماده با محلول مد نظرم از بدنم حارج نمی‌شد، اما باید تنها راهی را که به ذهنم می‌رسید، امتحان می‌کردم. حداقل این جوری خیالم راحت بود که تمام تلاشم را برای نجاتم کرده ام.
    بالاخره موفق به پیدا کردن برچسب شب رنگش شدم و با ضربی در را باز کردم و داخل پرت شدم. بر عکس بیرون نورانی و زیادی روشن بود. همین مسئله حالم را بدتر کرد ولی از پای ننشستم و خودم را به روشویی رساندم.
    لیوان را پر از آب کردم و با سختی بسته‌های نمک را داخلش ریختم. ضربان قلبم به حدی زیاد شده بود که هر آن احتمال می‌دادم از سـ*ـینه‌ ام بیرون بزند. با زانو روی زمین فرود آمدم. فضا دور سرم می‌چرخید و من تنها باید لیوان را سر می‌کشیدم.
    همان لحظه در باز شد و مردی داخل اتاق پرید، چهره اش می‌چرخید و گویا اسلحه دستش هم آن لبخند کذایی روی لب هایش را داشت. خودم را به گوشه‌ی دیوار کشیدم و اسلحه را از درز آزاد لباس در آوردم.
    مرد حرف می‌زد و من به زحمت تقلا می‌‌کردم تا چهره اش را تشخیص دهم. من آن قدر سختی نکشیده بودم که به این صورت بمیرم، هرگز!
    با برخورد اولین تیر درست کنار سرم از جا پریدم و شلیک کردم. در موارد عادی شلیکم خطا نمی‌رفت، اما در آن لحظه اطمینان نداشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    مرد با لگد محکمی اسلحه را از دستم خارج کرد که من دست به دامن چاقوهایم شدم و با تمام قدرت و تمرکزی که برایم مانده بود پرتابش کردم. با پاشیدن خون در هوا مطمئن شدم مرد را زده ام، اما نمی‌دانستم دقیقا کجایش را هدف گرفته ام. چهره‌ی افتاده کف زمینش را واضح نمی‌دیدم و هر چه می‌گذشت، تصویر محو و پرت تر می‌شد.
    چشمانم را ریز کردم و اما این بار به جای موهای مشکی مرد، موهای براق طلا را دیدم که غرق درخون افتاده پخش زمین شده بود. چشمانش گشاد و ثابت بود. لرزی اندامم را دربر گرفت.
    من طلا را کشته بودم؟ برای اولین بار بعد مدت ها اشک هایم جاری شد بود، اشک هایی که ریختن یا نریختنش دست خودم نبود! نه وقتی که دیگر طلایی نبود.
    دیگر نبود. طلا رفته بود و مسبب مرگش من بودم! من!
    تصویری که تا دقایقی پیش آن قدر تیره و تار بود، حالا در پس اشک هایم می‌لرزید و هق هق بلندم مولکول های هوا را می‌شکافت و پیش می‌‌رفت.
    و من توانایی هیچ حرکتی نداشتم، با دیدن جسد طلا به قدری شوکه شده بودم که خدا می‌‌داند. همان لحظه در باز شد و قامت دیبا نمایان شد. نگاهش روی جسد طلا خشک ماند و بعد به سمتم بازگشت.
    آن چهره‌ و نگاه حق به جانب هیچ گاه از ذهنم پاک نمی‌شود.
    _می‌دونستم عطرین... می‌دونستم که با این خوی وحشی و حیوانی تو ممکنه یه روز به ماهم آسیب بزنی... بودن با تو تا الان هیچی به جز دردسر و بدبختی برای ما نداشته. تو سزاوار مرگی... مرگ... مرگ...
    با لگد محکمی که به صورتم کوبید، خیسی خون را کنار لب هایم و حتی حرکتش را در حفره‌ی دهانم حس می‌کردم.
    آیا مستحق این ضربه نبودم؟ مسلما بودم، اگر اسلحه ای کنار دستم بود مسلما خودم خودم را تنبیه می‌کردم. با خالی کرده یک گلوله درست بین ابروانم.
    سعی کردم خون را بیرون بریزم، اما دیبا چانه ام را گرفت و در چشمانم خیره شد، چرا چشم هایش سبز بود؟
    کشیده اش صورتم را به طرفی چرخاند و وقتی این بار نگاه کردم، نگاه سبز متعلق به دیبا نبود.
    شاهین در چند سانتی متری ام نشسته بود و فریاد می‌زد. صدایش زنگ دار و بی معنی در گوشم می‌پیچید.
    سرگیجه و سر درد بازگشته بود، اما این بار حالت تهوعی هم پس زمینه اش بود. با جوشیدن محتویات معده ام در دهانم، به سمتی خم شدم و هر چه خورده و نخورده بودم کف زمین بالا آوردم.
    شاید ده دقیقه طول کشید تا با خارج شدن ماده از بدنم باز مغزم فعال شود. کمی بعد تازه متوجه‌ی اطراف می‌شدم. صدایش گرچه آرام اما واضح بود:
    _خدارو شکر... خدارو شکر... خدارو شکر...
    و همان طور که چهار زانو رو به رویم نشسته بود، روی زمین وا رفت.
    روی زمینی که حتی یک قطره خون هم مشاهده نمی‌شد، اما پنج رد عمیق گلوله در مکان های مختلف و چاقویی که در فاصله‌ی کمی روی زمین افتاده بود، چرا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا