کامل شده رمان تراژدی | Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghostwriter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/19
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
34,103
امتیاز
1,030
صاف چشمانش را نشانه می‌روم که با خجالت گوشه‌ی تخت را نگاه می‌کند:
_قرار بود.... قرار بود... در ازای این کار کامیار اون ماده رو به من بده.
خنده‌ی عصبی ام را رها کرده دستم را به تاج تخت تکیه می‌دهم:
_به تو بده؟
در عرض ثانیه ای خنده ام قطع می‌شود و فریاد می‌زنم:
_ما رو به چی فروختی دیبا! به چی؟
گریه اش شدت می‌‌گیرد. با تنفر در چشم هایش خیره می‌شوم:
_گمشو بیرون دیبا! گمشو بیرون.... تا جونتو ر نگرفتم از اتاق گمشو بیرون.
_عطرین تو رو خدا.... عطرین خواهش می‌کنم من رو ببخش. طلا رو از دست دادم، من بجه ز تو دیگه کسی رو ندارم عطرین؛ خواهش می‌کنم ببخشم.
گریه هایش اوج گرفته، با زانو روی زمین می‌افتد. حتی اگر فطرتش همانند شاهین پست باشد‌، اما دیباست.
روزگاری یکی از ارزشمند های زندگیم بوده. آرام از تخت فاصله می‌گیرم و بلندش می‌کنم. مانع از در آغـ*ـوش کشیدنم می‌شوم و همان طور که صورتش را با دستان لرزانم قاب گرفته ام، زمزمه وار می‌گویم:
_می‌دونی دیبا...
چشمانش را بار دیگر از نظر می‌گذرانم:
_از این به بعد یاد می‌گیرم که بعضی از آدما رو ببخشم، اما هیچ وقت جایگاهشون رو بهشون پس ندم. می‌‌بخشمت به خاطر طلا! به حرمت روزهایی که با هم، پشت هم بودیم، اما....
رهایش می‌کنم و قدمی به عقب می‌روم:
_حتی فکرش رو هم نکن که یه روز دیگه بهت اعتماد کنم. که باز جایگاهت رو به عنوان دوست کنارم پیدا کنی. به خاطر همون طلایی که هر دوتامون رو اسمش قسم می‌خوردیم دیگه نمـیتونم.
پشتم را به جسم مچاله شده اش می‌کنم:
_حالا هم برو... برو و نذار چیزی بگم یا کاری بکنم که خیلی دوست دارم بکنم، اما به خاطر حرمت همون طلا...
ساکت می‌شوم. قدم هایش سست و آرام است؛ گویا در خواب راه می‌رود و من تنها بین پنجه‌ام رو تختی را مچاله می‌کنم.
روزهای سختی را در پیش دارم.
روزهایی بدون یاور،
بدون دوست و پشتوانه،
روزهایی که حتی از سایه‌ی خودم هم خواهم ترسید. پوزخند می‌زنم،
و خواهند ترسید کسانی که مرا از سایه ام ترساندند!
دوباره روی تخت باز می‌گردم. دیگر دلم نمی‌خواهد مادام را ببینم، مادامی که در این چند روز حتی خبری هم از من نگرفته است.
هر چند با اتفاقات اخیر، از رو به رو شدن با مادام و پی بردن به این مسئله که شاید او هم همدست شاهین باشد، می‌ترسم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    ***
    یک سال بعد.
    در گرگ و میش بعد از ظهر، کلاه بارانی را بیشتر روی سرم می‌کشم.سرمای هوا تا مغز استخوانم نفوذ می‌‌کند.
    اما مگر اهمیتی هم دارد؟
    نگاهم به دنبال سوژه جمعیت را می‌کاود. مرد جوان در حالی که اطراف را نگاهی می‌اندازد، وارد کوچه‌ می‌شود.
    آهسته و آرام، به دنبالش راه می‌افتم. مردِ ریز چثه تند و راه می‌رود، اما مسلما به تعقیب شدنش شک نکرده.
    نیمه های کوچه، هنگامی که از نبودن کسی اطمینان پیدا می‌‌کنم، صدا خفه کن را روی اسلحه می‌بندم و نشانه اش میـگیرم. یک سوت خفیف و ثانیه ای بعد جسد مرد روی زمین است.
    مردی که از علت اصلی مرگش هم خبر ندارم.
    اسلحه را پشت شلوارم می‌گذارم و بارانی را مرتب می‌‌کنم و بی مکث شماره‌ را می‌گیرم.
    _بله؟
    _به مسیو بگو کار تموم شد.
    _بله، پول به حسابتون واریز شد.
    تلفن را قطع می‌کنم و مستقیم به سمت آپارتمانم راه می‌‌افتم. آپارتمانی کوچک و مرتب متناسب با سلیقه‌ی سخت پسندم.
    آپارتمانی که تنها هفت ماه است در آن اقامت دارم، از آن زمانی که به ایران بازگشتم و مستقیم سراغ مسیو رفتم.
    "خانه‌اش حالتی سلطنتی داشت، با خدم و حشمی که لحظه ای از حرکت نمی‌ایستادند. وقتی مقابلش قرار گرفتم، پیپ محبوبش را در دست داد و لبخند کجش را به جذاب ترین حالت به نمایش می‌گذاشت.
    _عطرین؟ از این طرفا؟! شنیده بودم به دنیای ارواح پیوستی.
    بدون هیچ حسی نگاهش کردم:
    _بله، درست شنیدید.
    _خب؟ از این طرفا؟
    _برای همکاری اومدم.... مادام قبلا اشاراتی جزئی به این مسئله کرده بود که اگر مایل باشم، می‌تونم به عنوان یه شریک باهاتون کار کنم.
    چانه‌اش را خاراند:
    _شریک؟!
    _بله! پنجاه پنجاه و...
    ابرویی بالا برد و چشمانش را ریز کرد:
    _و...؟
    _می‌خوام مخفیم کنید...
    _مخفیت کنم؟
    _بله....
    کمی به سمتش خم شدم:
    _مسلما از درگیری بین من و خواهرزاده تون باخبرید، نه؟
    سری تکان داد:
    _فکر نکنم اگه که گوشمالی کوچیک بخوام بدم بهش، بدتون بیاد، ها؟
    نیشخندی لب هایش را کش آورد:
    _اگه اون گوشمالی نکشدش چرا که نه!
    _نه نمی‌کشدش.
    لبخندش دندان های ردیفش را به نمایش گذاشت:
    _چون اگه اون بمیره، مادام من رو هم ....
    و دستش را زیر گلویش کشید.
    _خب، پس تا زمانی که زمانش برسه، شما من و به صورت شبح توی جهان در میارید و در عوض من هم گوشمالی درست و درمونی بهش میدم و از یه طرف دیگه...
    چشمکی زدم:
    _پنجاه پنجاه!"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    موهایم را دور حوله می‌پیچم. متنفرم از زمان هایی که خاطرات گذشته‌ ذهنم را درگیر می‌کند.
    چای می‌ریزم و کنار پنجره می‌ایستم، شدت باران کم شده و حالا آسمان شب با ابرهای خاکستری رنگش بیشتر به چشم می‌آید.
    لای پنجره را باز می‌کنم،
    بوی خاک باران خورده باز نورون های عصبیم را به بازی می‌گیرد. آن را محکم می‌بندم و نگاهم را به کوچه‌ی تاریک می‌‌دوزم.
    کی می‌شود از بند این نفرین ابدی رها شوم؟ به خودم قول داده ام بعد از از بین بردن آن دو،
    خودم را هم از این بعد رها کنم.
    با حرکتی زیر تیر چراغ برق، چشم ریز می‌کنم. حس کردم فردی زیرش ایستاده، اما حالا.
    احتمالا حرکت گربه بود.
    پرده را می‌اندازم و روی کاناپه می‌نشینم. عطر دل‌انگیز چای تنها طعمیست که بعد از یکسال هنوز هم دلچسب است.
    برعکس دیروز که زمین به آسمان متصل شده بود، امروز هوا آفتابیست. حدود ساعت شش صبح مانتو شلواری ساده می‌پوشم و عینک آفتابی بزرگم را روی صورتم می‌کارم.
    با خروجم از خانه نفس عمیقی می‌کشم و به سمت پارک نزدیک خانه به راه می‌‌افتم. اما هنوز وارد پارک نشده ام، که دستم توسط دستی کشیده می‌شود، به عقب بر می‌گردم دستم برای زدن مشتی در هوا معلق است که با چفت شدن نگاهی در نگاهم پایین می‌افتد.
    چشمان سبزش با آن حالت عجیب و تنفرآور، تنها چند سانتی متر از صورتم فاصله دارد.
    با شدت به عقب هلش می‌دهم.
    _سلام ... عطرین.
    و لبخند شرمگینی می‌زند:
    _خیلی دنبالت گشتم تا پیدات کنم... می‌دونم ازم متنفری، اما باید حرف بزنیم.
    و من تنها این جمله را در مغزم تکرار می‌کنم. الان زمان مناسبی برای خرد کردن دندان هایش نیست؛ الان نه، الان نه!
    پشتم را می‌کنم و قصد دور شدن دارم که با صدایی که تن ملتمسی دارد می‌گوید:
    _عطرین خواهش می‌کنم؛ تو همه چیز رو نمی‌دونی.
    شاید بابت نشان دادن عدم تاثیر آن لحن ساختگی به عقب بر می‌گردم و می‌گویم:
    _برام ذره ای ارزش نداره... حتی به اندازه‌ی سر سوزن!
    _عطرین خواهش می‌کنم. من دوستت دارم... اونایی که گفتم...
    با خشم به سمتش براق می‌شوم:
    _فقط دهنت رو ببند شاهین. من از یه سوراخ دوبار نیش نمی‌‌خورم.
    _نه من مارم، نه تو قراره نیش بخوری. عطرین بحث سر یه چیز دیگه ست.... یک سال گذشته! یک سال که تک تک روزاش رو برای پیدا کردن تو سپری کردم. سپری کردم تا حقیقت رو بهت بگم.
    با تمسخر نیشخندی می‌زنم:
    _حقیقت؟ هه! ببین کی داره از حقیقت حرف می‌زنه! استاد دقل و دروغ!
    _عطرین خواهش می‌...
    خشمگین فریاد می‌زنم:
    _کشش نده شاهین، دیگه بیشتر از این کشش نده! این آب ریخته، دیگه قابل جمع شدن نیست.
    _خیلی خب.. خیلی خب... میگی ریخته، باشه! جمع نمیشه دیگه؟ باشه! چشم. فقط بذار من حرف بزنم، بذار بگم، بذار بعضی چیزا رو بگم.
    _من با گوش دادن به تو به شعور خودم توهین می‌کنم. این آخرین باری بود که من رو و دیدی ..‌‌.
    نیشخندی می‌زنم:
    _البته تا زمانی که خودم بخوام. من الان هویتی ندارم، ولی بترس از وقتی که پیدا کنم.
    به عقب برمی‌گردم که با صدای بلندش خشکم می‌کند:
    _حرفایی که اون روز تو اون انباری بهت زدم، دروغ نبود عطرین! آره من تو رو بازی دادم، ولی نه درباره‌ی احساسم.... عطرین... صبر کن! عطرین!
    از پارک خارج می‌شوم و به سمت مقصدی نامعلوم شروع به دویدن می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    عطرین صبا مرد!
    اعلامیه ام را به دیوار بزنید،
    یادم را از خاطر ببرید،
    و فکر کنید به روزهایی که بدون من شاد خواهید بود.
    مگر همین را نمی‌خواستید؟ ها؟
    مگر هدفتان از این خــ ـیانـت بزرگ و همه جانبه همین نبود؟!
    مگر رفاقت را من باب همین موضوع نکشتید؟
    مگر احساسات نو پایم را به بازی نگرفتید تا رسیدن به "هدفی"؟
    حال که به هدفت رسیده‌ای، چرا دست از سرم بر نمی‌داری؟
    چرا؟ هر روز باید ریخت نحست را بارها ببینم و دم نزنم؟
    چرا فکر می‌کنی فرد بخشندۀ ماجرا منم؟
    چرا در این میان کسی من واقعی را نشناخته؟ ها؟
    بعد چندین سال رفاقت، دیبا هنوز هم نمی‌داند کسی که از چشمم بی‌‌افتد افتاده،
    راه بازگشتی ندارد! که هنوز هم ایمیل های پر سوز و گدازی روانه ام می‌کند.
    و شاهین بعد یک ماه از آن دیدار نحسی که در پارک داشتیم، هنوز هم فکر می‌‌کند من از یک سوراخ دوبار نیش می‌خورم که رو به رویم ایستاده و چرت بلغور می‌کند.
    شاهین: عطرین جان، عزیزم! اون جوری نگاه نکن... این بار دهمه که دارم بهت میگم. به خدا، به جان مادرم احساساتم واقعیته.
    نگاهش می‌کنم، خشک و خالی. به چه قیمتی باید حرفش را باور کنم؟ به قیمت یک حماقت دیگر؟ این بار اگر عقلم هم بخواهد تسلیم شود، دلم پای یکی شدن ندارد.
    بعضی اتفاقات، شومند.
    بی برو برگرد شومند و کفاره شان دست و پای آدم را برای اعتماد مجدد می‌بندد.
    آن هم اعتماد به بازیگر ماهری که ادعا دارد دلوکا و تمام دارو دسته اش را به علاوه ی ناتاشا به بازی گرفته.
    شنیده اید که می‌‌گویند: <<گاهی گمان نمیـکنی، ولی می‌شود،
    گاهی نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود.>>
    و الان و درست مقابل نگاه شاهین کیاسالار در این کافی شاپ قدیمی، با سنگ نما و تم ناب سنتی اش دقیقا نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    چشمانش صادقند، مدعیست؛ همیشه بوده، به جز آن زمان که داخل آن اتاق شر و ور به هم می‌بافته تا ناتاشا را سر بدواند.
    شاهین: خیلی خب... خیلی خب حق داری! حق داری ازم دلگیر باشی، اما من هم حق دارم یه شانس داشته باشم برای توضیح دادن! باید این حق رو بهم بدی که این رابـ ـطه رو نجات بدم عطرین. منطقی با این موضوع برخورد کن. چرا مثل بچه ها رفتار می‌کنی؟
    پوزخند می‌زنم، در مقابل چه باید منطقی رفتار کنم؟ برای اولین بار بعد از مدت ها لب باز می‌کنم تا مخاطبش قرار دهم:
    _ حق! جالبه... خوبه حق رو بهم میدی، می‌دونی جناب آقای شاهین کیاسالار، من هم دقیقا طبق همون حق و حقوقی که بهم دادی، نمی‌خوام به خزعبلاتت گوش بدم و اگه این جام، فقط یه دلیل داره! این که بهت حالی کنم، که حتی اگه اون اتفاقات نمی‌افتاد، هیچ حسی در وجود من در مقابل تو به وجود نمی‌‌اومد. این تنفری که تو صورتمه بابت اون نیست، بابت طلاست.... می‌دونی که چی میگم؟
    گردنش را ماساژ و نفسش را عمیق بیرون می‌دهد:
    _ باز که رفتی رو خونه اولت.
    صندلی را به عقب هل مـ‌‌دهم و بی توجه بلند می‌شوم. می‌نالد:
    _چرا قاطی می‌کنی خب؟ می‌‌خوای به غلط کردنم بندازی؟ آره؟ جلوی این همه آدم بلند شم بگم غلط کردم دست از لجبازی بر می‌داری؟
    می‌غرم:
    _خفه شو!
    خشمگین نگاهم را روانۀ صورتش ‌می‌‌کنم‌ و بی‌حرف از کافه بیرون می‌زنم. قسم می‌خورم اگر یک بار دیگر وسط راه گیرم بیاورد، بیخیال مسیو و مادام کاور و همه چیز شده، تیری حواله‌ی مغزش می‌کنم.
    به سمت خیابان اصلی می‌روم تا تاکسی بگیرم که دستم کشیده می‌شود. بی وقفه دستم را از دستش بیرون می‌آورم. حتی نمی‌خواهم صدایش را بشنوم، لمسش که جای خود دارد. نمی‌توانم خشم در حال غلیان درونم را کنترل کنم و فریاد می‌زنم:
    _ دستت رو بکش!
    بلند تر از من فریاد می‌زند:
    _ صدات رو برای من بالا نبر!.
    _من صدام رو برای هر کی دلم بخواد بالا می‌‌برم، حالا هم گورت رو از جلو چشم گم کن. چون دیگه نمی‌خوام نه ریختت رو ببینم، نه صدات رو بشنوم!
    _ نمی‌تونی از دست من خلاص شی.... حداقل نه تا وقتی که به حرفام گوش ندادی!
    _ گوش بدم؟ هه! من رو چی فرض کردی، احمق؟
    _من تو رو چیزی فرض نکردم، ولی تو با این بی منطقیات داری مثل احمقا رفتار می‌کنی!
    _ آره من احمقم، که اگه احمق نبودم نمی‌تونستی اون جور بازیم بدی! اما می‌دونی، من شاید احمق باشم، ولی از اون احمقایی ام که از یه سوراخ دوبار نیش نمی‌‌خوره. واسه من مظلوم نمایی نکن آقای شاهین کیاسالار! آقای سوپر استار! آقای بازیگر! تو اون چند مدت که کنارت بودم باید خوب فهمیده باشی که من آدم کینه ایم؛ یه کینه ای با یه حافظه قوی! وجود من، شخصیت من ترکیب این دوتاست؛ چون من دقیقا به همون اندازه که تو خودت نبودی خودم بودم! حالا هم گورت رو از جلو چشام گم کن، چون دلم نمی‌خواد ریخت نحست رو حتی یه بار دیگه ببینم، یاد حماقتم می‌‌اندازیم! یاد مرگ طلا.
    بی توجه به صورت برافروخته اش راه خیابان را پیش گرفتم:
    _خیلهیخب برو! مثل یه بزدل فرار کن!
    دو قدم رفته را باز می‌گردم و سـ*ـینه به سـ*ـینه اش می‌ایستم:
    _بزدل منم یا تو که بازی با من رو بهونه نجات جونت می‌‌کنی؟ که پاترو گذاشتی رو جنازه طلا برای زنده موندت؟ هان؟ بزدل منم یا تو؟
    _بابت طلا متاسفم، اما...
    _متاسفی؟ فقط متاسفی؟ فکر نکن اگه چند مدته بیخیالت شدم از خون طلا گذشتم! تقاص خون اون رو نه‌تنها از ناتاشا، بلکه از تو هم می‌گیرم. تو دادگاه من، تو هم به اندازه اون عوضی مقصری!
    صدایش را پایین آورد:
    _آروم باش عطرین! نصف جمعیت دارن نگاهمون می‌‌کنن. من خودم به اندازه کافی آبروریزی دارم!
    نیشخند می‌زنم. چیز هایی زنده شده است که نباید می‌شد. مرگ طلا هنوز هم دیوانه ام می‌کند! در این لحظه چه چیز برای از دست دادن دارم؟
    فریاد می‌زنم، با بلند ترین تن صدایم فریاد می‌زنم:
    _ چیه آقای بازیگر؟ مجری برنامه! می‌‌ترسی؟ آره؟ به خاطر آبروت می‌‌ترسی نه؟
    چند قدم عقب می‌روم:
    _ چه طور اون موقع که با وقاحت تمام تو صورتم زل زده بودی و با تمسخر می‌‌گفتی بابت مرگ طلا ناراحتی شجاع بودی! اون موقع که من و طلا رو عین عروسک خیمه شب بازی به بازی گرفته بودی ککت هم نمیـگزید! چه طور اون موقع که...
    وسط هوار من داد می‌زند:
    _ می‌شنوی چی میگم؟ یه بار تو این یک ماه که عین سگ افتاده بودم دنبالت بهم گوش دادی یا عین سی روزش هم تو گوش خر یاسین خوندم عطرین؟ بهت میگم همش نقشه.... نه.... عطر...
    ادامه اسمم در بوق بلند مینی بوسی گم می‌شود. برخوردم به بدنۀ ماشین به قدری محکم است که لحظه‌ای حس می‌کنم یک استخوان سالم برایم نخواهد ماند. بدنم مثل قاصدک خوش خبری در آسمان به پرواز در می‌آید و من در فضای بین زمین و هوا چهره وحشت زده شاهین را می‌بینم. وقتی به آسفالت کف خیابان می‌خورم، بوی لاستیک سوخته شده و فاضلاب به مشامم می‌رسید، اما از حرکت نمی‌ایستم و بار دیگر به هوا رفته و این بار حس می‌کنم سرم توسط جسم سختی شکافته می‌شود ولی دیگر چیزی حس نمی‌کنم.
    تاریکی مطلق بر جهان حکم فرماست و در میان تمام این سیاهی ها من یک زن را می‌بینم. زنی با موهایی به سرخی عناب و چشم هایی به رنگ اقیانوس و من در هیبت کودکی چهار ساله در آغـ*ـوش مردی قرار دارم و احساسی که می‌گوید بعد از سال ها به خانه بازگشته ام.
    بعد از سال ها.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    سه ماه گذشته بود.
    سه ماه پر از کابوس، پر از وحشت.
    وحشت از نبودنش.
    از نداشتنش.
    از نشنیدنش.
    گویا رفته بود و پاییز را به عنوان وارثش بر اریکه پادشاهی اش نشانده بود،
    مرد تنهای قصه هم دلش تنها به دیدن برگ های نارنجی و زردی خوش کرده بود که او را به یاد آن دخترک می‌انداخت.
    این روز ها چه قدر نبودنش را خوب حس می‌کرد.
    شنیده اید که می‌‌گویند:
    بعضی از افراد موجودات نادری اند؛
    بودنشان عادیست،
    نبودنشان از فاجعه هم چندین قدم آن طرف تر.
    وقتی نیستند تازه می‌فهمی بودنشان نه تنها عادی نبود،ه بلکه دنیایی بوده برای خودش!
    که تا امروز گم شده بوده در روزمرگی های این زندگی نکبتی.
    مرد تنهای قصه هم دلش روزمرگی می‌خواست از جنس عطرینش،
    از جنس دریای متلاطم چشمانش.
    از جنس گیسوان ابریشمینی که رنگش عجیب بر این فصل خزان زده می‌آمد و
    آن لحن تند و تیزش که دلش را،
    فکرش را،
    تمام ابعاد تنش را،
    اصلا خود وجودش را،
    بـرده بود.
    دوباره سروقت بالکن خانه رفته بود. به ماهی خیره شده بود که در آسمان خودنمایی می‌کرد و به آن سیاهی بی همتا دهن کجی بود. لیوان چای را در دستش می‌چرخاند و عطر دلنشینش را حریصانه به مشام می‌‌کشید. تلفن برای چندمین بار زنگ زد، اما او حال خودش را نداشت چه برسد به افراد دیگر!
    این بار زنگ خانه به صدا درآمد، از بالکن سرک کشید.
    با دیدن کامیار، بی حوصله بلند شد. بعد از باز کردن در دوباره سرجایش برگشت.
    قژ و قژ لولای در نوید آمدنش را می‌‌داد و پشت بندش صدای عصبی اش بلند شد:
    _ کدوم گوری رفتی شاهین؟ خبر مرگت مردی یا حافظه ات رو از دست دادی نمی‌تونی تلفن جواب بدی؟
    جوابش را نداد. که حوصله مزه پرانی های به قول عطرین آن کلاغ چشم آبی را داشت؟!
    کامیار مستقیم به سمت بالکن آمد و بی‌وقفه حریر سفید رنگ را کنار زد:
    _ لال هم شدی الحمدلله؟
    _ولم کن کامی، حوصله ندارم...
    کامیار فریاد زد:
    _دِ به درک که حوصله نداری! من هم حوصله ندارم. کی این جا حوصله داره که تو داشته باشی؟
    _کارت رو بگو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    _خبر مرگت امروز چرا نرفتی استودیو، هان؟ که اون یارو زنگ بزنه به من کلی لیچار بارم کنه که چی؟ دوست جناب عالی پا نشده بیاد سر فیلم برداری! یکی نیست بگه به من چه؟ من سر پیازم یا تهش که هر کی با تو کار داره به من زنگ می‌زنه. مگه من منشی خصوصیتم؟ تو هم جمع کن کاسهه کوزت رو؛ واسه چی تارک دنیا شدی؟!
    _نمی‌فهمیم کامیار! نمی‌فهمی!
    _ گمشو بینم بابا! حالا خوبه جای سامی نیستی و طرف هنوز نفس می‌‌کشه.
    _نفس می‌کشه، اما...
    حرفش را خورد. نمی‌توانست به او فکر کند و بغضش نگیرد.
    کامیار کمی نرم شد، به سمتش رفت و کنار پایش زانو زد:
    _ می‌دونم شاهین، سخته... خیلی هم سخته... طلا مرده، عطرین تو کماست، دیبا کم از روانیای تو تیمارستان نداره، پایان این داستان یه تراژدی بزرگ بود، اما ....
    سکوت کرد تا ذهنش را کمی آرام کند. بعد از ردیف کردن کلمات، سکوتش را شکست:
    _نباید ناامید بشی داداش، اگه تو نا امید بشی پس سام باید چی کنه؟ من باید چی کنم؟ چشم امید ما به توئه. تو باید سرپا باشی که وقتی عطرین بیدار شد باهاش حرف بزنی، بتونی قانعش کنی. خودت بهتر از من می‌دونی چه زبون نفهمه کله خرابیه!
    _ هوی درست حرف بزن نفله!
    _نه خدایی آدم قحط بود عاشق اون تحفه شدی؟ پات رو که زد اسکل کرد. حالا این کارییه که تو جمع انجام داد، خدا می‌‌دونه تو خفا چه بلایی سرت آورده. اصلا وایستا بینم..
    حق به جانب نگاهش کرد و مشکوک پرسید:
    _نکنه بلاملایی سرت آورده این جوری دنبالشی؟
    با پس گردنی شاهین خنده بلندی کرد، خدا را شکر شاهین کسی را داشت گهگاهی لبخند را بر لبانش بیاورد. به این لبخند های هرچند بی معنی نیاز داشت که توشه ای باشد برای آینده ی سخت تر.
    کامیار دستش را به سمتش دراز کرد و وقتی پنجه محکم برادرش را در دست گرفت، به زور بلندش کرد:
    _ حواسم بهت هست. باز غمباد بگیری دهنت رو صاف می‌‌کنم!
    لبخند شاهین کج بود، اما بود و همین بودنش دل کامیار را خوش کرده بود، حسی در ته دلش می‌‌گفت:
    "ممکن است در آینده حتی خبرهای خوب هم با درد باشد!"





    سخن نویسنده:
    جلد اول رمان تراژدی با تمام نقص ها و عیب هایی که داشت، به پایان رسید. این داستان اولین کار من بود و مسلما پر از ایراد! اما جلد دوم با قلمی قوی تر و اطلاعاتی جامع تر از این در راه است.
    مسلما هنوز سوال هایی پاسخ داده نشده،
    مثل فردی که عطرین را به مادام مرتبط می‌کند. برای پی بردن به این مسئله با جلد دوم رمان تراژدی، همراه من باشید.
    با تشکر از دوستانی که تا به امروز همراه این رمان بودند و خانم نارین و آقای رادمهر که کمک هاشون رو از من دریغ نکردند.
    شاد و مانا باشید.
    GHOSTWRITER
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    خسته نباشید
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     

    narcissus

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/28
    ارسالی ها
    328
    امتیاز واکنش
    3,928
    امتیاز
    493
    سن
    26
    محل سکونت
    کرج
    خسته نباشید نویسنده ی عزیز!
    این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    توسط تیم ویراستاری نگاه دانلود ویرایش شده و آماده ی فرمت شدن است.
    ممنون از دوستان عزیز ویراستار و همچنین نویسنده ی محترم برای همکاری با تیم ویراستاری.
    با آرزوی موفقیت روزافزون برای شما:aiwan_lggight_blum:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا