کامل شده رمان تراژدی | Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghostwriter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/19
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
34,103
امتیاز
1,030
حدود نیم ساعت داخل سرویس بهداشتی منتظر ماندیم تا حالم جا بیاید. آن حالت دوبینی و تاری هنوز هم بود، اما از شدتش کاسته شده بود و قلبم هم دیگر قصد بیرون زدن نداشت.
صورتم را شستم و با دستمال خشک کردم. دختر داخل آینه حتی رنگ پریده تر از روز های عادی بود.
چهره‌اش را داخل آینه دیدم. پشت سرم ایستاده بود و شاید حدود ده-پانزده سانت بلند تر از من بود. لبخندی به صورتم پاشید که بی جواب ماند.
_مراقب باش چی می‌‌خوری... نوشیدنیای این جا بهت نساخت این طوری شدی دیگه...
شانه ام را فشار داد:
_یه لحظه فکر کردم از دستت دادم، مخصوصا اون وقتی که اون طوری زمین و زمان و به گوله بسته بودی.
چشم ریز کردم:
_شک دارم بابت مسمویت باشه.
مطمئن گفت:
_نه بابا، احتمالا بهت نساخته. شاید هم بابت شام بوده با هم بهت نساختن این جوری شدی! منم یه بار چند مدت پیش...
به عقب برگشتم و میان حرفش پریدم:
_در هر صورت ممنون.
با قدم بلندی فاصله گرفتم و گفتم:
_بهتره زود تر بریم سراغ مولایی... به اندازه کافی موندیم که کسی شک نکنه.
سرش را تکان داد و از در بیرون زد. اسلحه را قبل از خروج پر کردم نگاهم را اطراف سرویس بهداشتی چرخاندم. مکان تیر ها روی در و دیوار مشاهده می‌شد. عقلم فریاد می‌زد که آن توهم امکان نداشت توسط یک مسمویت ساده باشد، اما فرصت اثباتش به شاهین را نداشتم.
پس حواسم را بیشتر جمع کردم و خارج شدم. اگر کسی قصد کشتنم را داشت، صد در صد باید مرا زیر نظر داشته باشد، مگر ای نکه از کارآیی آن ماده اطمینان داشته باشد.
سرم را پایین انداختم و به دنبال شاهین روان شدم. ضعفی جزئی در زانوهایم بود، اما کسی نبودم که این چیزها برایم اهمیتی داشته باشد. شرایط سخت تر را تجربه کرده بودم.
شاهین به سمت انتهای دیگر سالن رفت و مقابل مردی ایستاد. مردی که همان طور که قبلا چک کرده بودیم، از رابط های مولایی بود و قرار بود بابت خرید مواد به همراهش به طبقه‌ی بالا برویم.
دیالوگ‌هایی میان مرد و شاهین رد و بدل شد که در آن سر و صدا موفق به شنیدنش نشدم، اما هر چه بود ما را به دنبال مرد به پلکانی مخفی که آن پشت قرار داشت رساند.
مرد ما را با اسکورت دو نفر بالا برد. خوشبختانه این راهرو هم مانند سایر بخش ها تاریک بود و کندن کلکشان کار سختی نبود.
با ایستادن شاهین، ماموریت به طور رسمی آغاز شد.
به عقب برگشتم و لگد محکمم به قفسه‌ی سـ*ـینه ی مرد، از پله ها پایین پرتش کرد. اسلحه را در آوردم و بعد از خالی کردن گلوله در سر نگهبان، زانوی رابط مولایی را قبل از گم شدنش در پیچ راهرو هدف گرفتم.
شاهین هم که کار نگهبان دیگر را تمام کرده بود، جلوتر بالا رفت تا حرف هایی از رابط مولایی بیرون بکشد. تیری در سر نگهبان دوم خالی کردم. دیوار هارا برای پیدا کردن دوربین چک کردم. نبودنشان نهایت خوش شانسی بود، ولی با این وجود نهایتا چهار دقیقه تا رسیدن نیرو های مولایی فرصت داشتیم. رابط رفتنمان پیش مولایی را اطلاع داده بود و نرسیدنمان مطمئنا شک برانگیز بود.
شاهین فریاد زد و همزمان با لگد محکمش به صورت مرد، سوالش را برای بار دوم تکرار کرد:
_گفتم چند نفر داخلن؟
مرد لرزان ولی مصمم در چشمانش خیره شد:
_اگه بمیرم هم نمیگم.
 
  • پیشنهادات
  • Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    فرصت نداشتیم که با این ملایمت کار را انجام دهیم، پس دخالت کردم. چشم در کاسه چرخاندم و شاهین را که یقه‌ی مرد را بین پنجه هاش می‌فشرد، به کناری هل دادم. همان طور که اسلحه را روی سرش نگه داشته بودم گفتم:
    _پس اگه بمیری هم چیزی نمیگی؟
    ضامن را کشیدم:
    _خیلی خب!
    چشمانش را بست، جسارت و وفاداری اش را تحسین میـکردم.
    _من هم قرار نیست بکشمت.
    و تیر را در زانوی دیگرش خالی کردم، فریادش بالا رفت.
    _خب؟چند نفرن؟
    سکوت کرده بود.... زمان نداشتیم.
    پس کار را سرعت بخشیدم و این بار تیر را در آرنجش خالی کردم.
    _زود باش، بهم یه عدد بگو.
    از درد داشت می‌میرد، ولی حرفی نمی‌زد. قصد داشتم ماشه را برای بار چهارم بکشم که زبان باز کرد:
    _خیلی خب، میگم... میگم....
    اشک و خونش در هم آمیخته بود و حالت رقت‌باری به چهره اش می‌داد:
    _دوازده نفرن.... با خود آقا دوازده نفرن....
    _کدوم در؟
    با سر به سه در که در فاصله‌ی پنج قدمی و بالای پلکانی بودند اشاره کردم.
    _در وسطی...
    و تیر را در سرش خالی کردم. فرصت نداشتیم؛ هر آن ممکن بود گروه سر برسد. هنوز فکر از سرم نگذشته بود که در چپی با ضرب باز شد و دو نفر بیرون پریدند. قبل از این که از خود واکنشی نشان دهند، سر یکی را متلاشی کردم و شاهین هم بعد از خلع سلاح کردن دومی بی هوشش کرد.
    _اسلحه اش رو بردار.
    نگاهم کرد و فریاد زد:
    _من نمی‌تونم...
    _مسخره بازی درنیار، یعنی چی نمی‌تونم؟
    تحت تاثیر اخم و لحن تندم به ناچار و بی میل اسلحه را برداشت. به سمت در چپی راه افتادم. بعد از چک کردنش گفتم:
    _مگه از افراد مسیو نبودی؟ یعنی چی که نمی‌تونی؟!
    اسلحه را به حالت آماده باش دستم گرفتم و به دیوار کنار در تکیه دادم.
    _آره از افراد مسیو بودم و دقیقا به خاطر این که نمی‌خواستم دستم به خون کسی آلوده بشه، با کامی فرار کردم!
    پوزخندی زدم که ادامه داد.
    _بعدا برات تعریف می‌کنم.
    بی حوصله سری تکان دادم:
    _یک... دو... سه!
    در را با لگد شکستم و اسلحه به دست وارد اتاق شدم. حدود هشت-نه نفر در اتاق های مختلف مشغول کار بودند. کندن کلکشان با وجود عدم توانایی کیاسالار در تیراندازی دشوار بود و اصولا تیرش خطا می‌رفت.
    اما هوایم را داشت و نه تنها مثل دیبا غرغر نمی‌کرد، بلکه کمک هم می‌‌کرد و بر خلاف تصورم از آن پای علیلش، خوب هم راه می‌‌رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    در اتاق مولایی را شکستم و وارد شدم. پشت در ایستاده بود و به محض باز شدن در، از عقب روی زمین پرت شد. شاهین بدون از دست دادن زمانی، صندلی چوبی گوشه‌ی اتاق را برداشت و قسمته تکیه گاهش را زیر گلویش گذاشت.
    _سلام آقای پلنگ!
    صورتش رو به قرمزی می‌رفت. همان طور که با سختی و بریده بریده نفس می‌کشید گفت:
    _چی...از... جونم.... می‌‌خوای؟
    شاهین خودش را به صندلی تکیه داد. یک فشار کوچک برابر با شکستن گردنش بود.
    _یه آدرس کوچیک از دوست عزیزت، شنیدم پیش تو پناه گرفته!
    _هیچ.... وقت .... دستت... به... اون ... آدرس... نمی‌‌رسه.
    شاهین لبخندی آرام و پر اعتماد به نفس زد:
    _چرا می‌‌ر‌سه، خیلی هم خوب می‌رسه!
    چینی به لب هایش داد و چشمانش را کمی درشت کرد:
    _البته این بستگی به یه تصمیم کوچولو داره. با خودت فکر کن آیا اون روباه پیر ارزش مرگ رو داره؟ که سلطان کوکائین ایران دوست داره که توسط یه صندلی بمیره؟
    کمی فشار را بیشتر کرد و چشمانش را در کاسه چرخاند:
    _ مرگ دردناک و در عین حال بی پرستیژیه! فکر کن، فردا تیتر می‌زنن علت مرگ پژمان مولایی "خفگی توسط صندلی!"
    چینی به بینی اش داد و متاثری سری تکان داد:
    _اصلا پایان قشنگی نیست!
    رنگ صورت مولایی رو به سرخی می‌‌رفت. باید هر چه زودتر از آن ساختمان می‌رفتیم؛ چون فقط کافی بود نیروهای کمکی اش برسند تا مرگ را در آغـ*ـوش بکشیم.
    شاهین دندان هایش را روی هم فشار داد:
    _خب؟ می‌شنوم!
    مولایی کمی دست و پا زد و سعی کرد صندلی را بلند کند، اما شاهین خوب نگهش داشته بود و جای هیچ فراری برایش باز نگذاشته بود. در آخر مولایی مغلوب شده نالید:
    _باش...ه...
    شاهین سرش را پایین آورد:
    _چی؟ چیزی گفتی؟ شرمنده سر و صدا زیاد بود نشنیدم.
    _باشه... باشه... میگم!
    شاهین لبخندی زد و همان طور که صندلی را بر می‌داشت گفت:
    _آفرین پسر خوب!
    مولایی نفس نفس زنان بلند شد و به سمت میزش رفت. قلم و کاغدی چنگ زد و همان طور که روی صندلی ولو می‌شد، گفت:
    _گیرت میارم. هر کی که هستی گیرت میارم و اون موقعست که دخلت اومده.
    شاهین با همان چهره‌ی حرص درآور و لبخند به لب گفت:
    _بنویس، کم تر زر زر کن!
    آدرس را روی کاغذی نوشت و روی میز هل داد. شاهین به سمت میز رفت و من هم پنجره را چک کردم که ببینم آیا می‌شود از آن جا خارج شد یا نه؟! پرده های کلفتش را کنار زدم و پنجره را باز کردم. همان لحظه در انعکاس تصویر مولایی روی پنجره دستانش را دیدم که از زیر میز دور کلتی حلقه شد و ثانیه ای بعد قبل از این که به شاهین اخطار دهم، سـ*ـینه اش را شکافت.
    انفجار چیزی را درونم حس کردم و بی وقفه مغز مرد پشت میز را روی دیوار سفید پشتش متلاشی کردم.
    شاهین نباید می‌مرد. نه وقتی مادام آن قدر وابسته اش بود.
    نه حالا که قرار بود احمدی را پیدا کنیم.
    نه زمانی که من..
    نگاهش کردم. با کاغذی سفید مچاله شده در مشتش روی زمین افتاده بود.
    با دو خودم را کنارش انداختم، بلیز را باز کردم و با دیدن جلیقه‌ی زد گلوله نفس عمیقی کشیدم و پیشانی ام را روی پیشانی اش گذاشتم. تنها از شدت درد بی هوش شده بود.
    قلبم با سرعت می‌زد، نه به اندازه‌ی زمانی که جسد طلا را دید،م ولی به شدت چنگ زدن چیزی در گلویم را حس کردم و جمله ای که در سرم اکو می‌شد:
    "شاهین نباید بمیره!"
    همان طور که سرم روی پیشانی خیس از عرقش بود، نفس عمیقی کشیدم. آن عطر لعنتی هنوز هم چیزهایی را در انتهایی ترین بخش معده ام به جنبش می‌انداخت. آهسته گفتم:
    _لعنت بهت شاهین...
    سرم را بلند کردم و چهره‌ی بی هوشش را از نظر گذراندم. باید هر چه زودتر می‌‌رفتیم و حالا شاهین بی هوش روی دستانم افتاده بود. این جلیقه های ضد گلوله با وجود نجات دادن جان، معایبی هم دارند؛ آن هم کبودی و درد شدیدی است که بعد از برخورد تا مدت ها حس خواهی کرد.
    به سختی به هوشش آوردم و همان طور که زیر بغلش را گرفته بودم، لنگان لنگان خانه را از طریق پنجره‌ای که رو به حیاط باز می‌شد، ترک کردیم.
    دیگر یک قدم به هدف نزدیک بودیم. حالا آدرسی داشتیم با جوهری پخش شده بابت عرق دست شاهین، که شاید روزنه ای رو به گشایش و حل این ماجرا باشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    با شدت او را روی مبل انداختم که صدای آخش درآمد.
    _یواش تر... درد... میاد!
    با صورت جمع شده آهسته کت را از تنش در آورد و و بعد از در آوردن بلیز و جلیقه‌ی ضد گلوله، با بدنی نیمه برهنه خودش را روی مبل رها کرد.
    پوستیژ را از سرم در آوردم و روی میز انداختم و همان طور که مانتو را روی لبه‌ی مبل می‌انداختم به سمت آشپزخانه رفتم تا مسکنی برایش بیاوردم:
    _آدرسش برا روستایی به اسم فرحزاده.... می‌شناسی اون طرف ارو؟
    صدای دردناکش را شنیدم:
    _عین کف دست!
    مسکنی برداشتم و با لیوان آب برایش بردم. جای برخورد گلوله به اندازه‌ی کف دست کبود شده بود. لیوان را به دستش دادم و روی مبلی جا گرفتم و در فکر فرو رفتم، بی توجه به نگاه خیره ای که حرکاتم را زیر نظر داشت.
    آن جا خبر هایی بود، مسلما بود! وگرنه چه دلیلی برای حضور ناتاشا وجود داشت؟ یا آن سوء قصد ناکام؟
    _بهت خیلی میاد.
    با صدای شاهین نگاهش کردم، چه گفت؟ آن قدر در فکر بودم که متوجه جمله اش نشدم:
    _چی؟
    لبخندی زد و با صدای بلند تر گفت:
    _میگم خوشگل شدی.
    خشک نگاهش کردم و چینی به بینی‌ام دادم:
    _ممنون!
    با کمی مِن و مِن گفت:
    _راستی! باید یه چیزی بهت بگم....
    کمی صاف نشست:
    _...درباره‌ی ناتاشا.
    گوش هایم تیز شد، اما چهره‌ی خنثی و بی‌میلم را ثابت نگاه داشتم.
    _خب؟ می‌شنوم.
    چند ثانیه مکث کرد و بعد به حرف آمد:
    _علت این که نخواستم ببیندمون اینه که ناتاشا با دلوکا کار می‌‌کنه.
    اخم هایم در هم رفت، به سمتش خم شدم و با تن بلندی گفتم:
    _و این رو الان باید به من بگی؟
    دستی به گردنش کشید:
    _خودم هم تازه فهمیدم، قبل این که بریم سراغ مولایی....
    دستم را روی پیشانیم کشیدم:
    _خدا لعنتش کنه که فکر می‌کنه هر جا من باشم باید بره تو جبهه‌ی مخالف!
    _من ناتاشا رو خیلی وقت نیست می‌شناسم، اما با شناختی که ازش دارم به نظر آدم سرسختی میاد. بودنش این جا و تو این منطقه، کار رو سخت تر می‌کنه.
    سری تکان دادم:
    _سرسخته، اون هم چه جور. مخصوصا در مقابل من.
    همان طور که می‌ایستادم، گفتم:
    _استراحت کن، فردا باید بریم سراغ احمدی.
    لبخندی زد:
    _کارت عالی بود، شب به خیر!
    سری تکان دادم:
    _شب به خیر.
    وارد اتاق شدم و بعد از تعویض لباس که کثیف و چروک شده بود، دوش کوتاهی گرفتم.
    وقتی زیر پتو خزیدم، ساعت چهار صبح بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    _جاده‌‌ رو تا انتها برو.
    مثلا گفته بود راه را بلد است و حالا گیج می‌زد و آخر برای پیدا کردنش دست به دامن گوگل مپ شدیم.
    _فکر می‌کردم بلدی کجاست!
    لبخند دندان نمایی زد و کلاهش را پایین تر کشید:
    _بلد بودم؛ یعنی یه زمانی بلد بودم! یک ماه تنهایی تو این کویرا دووم آوردم...
    مکثی کرد:
    _...نمی‌دونم عطرین، شاید این انتخاب مغزمه که بخش مربوط به اون دوران رو پاک کنه.
    نگاهش کردم:
    _فکر می‌کردم از مسیو خوشت میاد.
    _اوه البته که خوشم میاد! بگذریم از این که داییمه، کل دوران بچگیم داشته گند بازیای من رو جمع میـکرده. البته یه اختلاف نظر هایی داریم و آخر هم مسبب جداییمون تو اون دوران از زندگیمون شد. هفده هیجده سالمون بود که فرار کردیم. البته مسیو به خاطر مادرم به روی خودش نمیاره، ولی فرصت گیر بیاره حال ما سه تا رو عجیب می‌‌گیره.
    سری تکان دادم و به بیرون خیره شدم:
    _خب؟ چی شد ‌که فرار کردید؟
    با نیشخندی نگاهش کردم:
    _چند مدته خیلی مشتاقی این رو بهم بگی که این قدر بحثش ر‌و وسط می‌کشی!
    لبخند بزرگش را به صورتم پاشید:
    _کشتیم تا بپرسیا!
    نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    _مسیو خیلی سخت گیر بود، شاید بیشتر از مادام و این سخت گیری مسلما شامل حال من نمی‌شد و کامیار هم که دم من، اون هم جزء استثناهای مسیو بود! ما هم مثل خودتون از همون بچگی برای این کار... یعنی...
    نفرتی را که در عمق کلمات بعدی اش بود حس می‌کردم:
    _برای قتل آموزش دیدیم.... با این وجود روش های اون همیشه با مامان تفاوت داشت.... خشن تر بود...
    پوزخند زد:
    _وحشیانه تر بود! مسیو آخر هر فصل یه مسابقه برگزار می‌کرد و کسایی که در طول ترم عملکرد مطلوبی نداشتند، به قولی ضعیف تر ها رو از رده خارج می‌‌کرد. یعنی...
    دستش را دور فرمان محکم می‌کرد:
    _می‌ریختشون تو یه زمین حصار کشی شده، بهش میـگفتیم قفس! اونا هم تا جون داشتن با هم مبارزه می‌کردن و آخرین نفری که زنده می‌موند، بخشیده می‌شد. وقتی هفده سالمون بود سام رو انداختن تو قفس، ما اون رو نمی‌شناختیم و خب هیچ اهمیتی برامون نداشت، اما اون از تو قفس زنده بیرون اومد....
    نگاهم کرد:
    _البته نه به عنوان برنده. اون روز من و کامی بابت دزدی از آشپزخونه برای بار هزارم تنبیه شده بودیم. مسیو از هر گندی که بالا می‌آوردیم می‌‌گذشت، الا دزدی. از این یه مورد عجیب نفرت داشت و داره. حالا نمی‌دونم از خوش شانسی سام بود یا چیز دیگه که به عنوان تنبیه، جمع آوری اجساد و سوزوندنشون رو بهمون داده بود. ماهم همون موقع پیداش کردیم. خون آلود و کثیف گوشه‌ی قفس افتاده بود، نبضش می‌زد، اما ضعیف... خیلی ضعیف!
    کامیار اصرار داشت ببریم تحویل مسیو بدیمش، اما من می‌دونستم که صد در صد مسیو می‌کشدش. از یه طرف هم هیچ وقت تو کتم نمی‌رفت آدم بکشم، گرفتن جون آدما...
    نفس عمیقی کشید:
    _نمی‌دونم! شاید تو خون من یکی نیست... پس با خودم گفتم هر چی باشه، این نه. نوچ... نمی‌تونم. سامر و با بقیه‌ی جنازه ها به خارج از اردوگاه بردیم تا بسوزونیم، اما به جای سوزوندنش گذاشتیمش گوشه ای و رفتیم.
    نیشخندی زد:
    _به خیال خودمون داشتیم بر علیه مسیو قیام می‌کردیم؛ یه قیام دو نفره.
    اینا به کنار، وقتی دوباره برگشتیم اردوگاه، همه‌ی ذهنم پیشش بود. که اگه یک بار دیگه چشم هاش رو باز بکنه آزاده... و برای یه لحظه دلم لرزید، بابت آزادی که هیچ وقت به دست نمی‌آوردمش. حتی اگه پسر مادام بزرگ باشم. من محکوم شده بودم که یه قاتل بشم. محکوم شده بودم که تا آخر عمر غلام حلقه به گوش مسیو باشم و این رو نمی‌خواستم... نه من، نه کامیار! پس با کامیار وسایلمون رو جمع کردیم. کامی هم که خوراک کله خراب بازی و فرار! بعد از خالی کردن گاوصندوق مسیو، یه موتور کش رفتیم و زدیم به چاک. البته پول زیادی نبود. بعد هم رفتیم سراغ سام و با بدبختی بردیمش بیمارستان و بعد از مداوای اون و قایم شدن تو هفتاد تا سوراخ به خاطر مسیو، دو ماه بعد خودمون رو رسوندیم تهران. فقط یک سال تو تهران بودیم. یک سال دزدی کردیم و شکممون رو سیر کردیم؛ چون کامیار خان تمام پولی رو که کش رفته بودیم داده بود تا جدید ترین نوع لنز طبی رو با رنگ آبی برای چشماش بخره.
    متعجب به سمتش برگشتم:
    _آره بابا ،چشماش آبی نیست. قهوه‌ای سوخته ست، اما از اون جایی که عاشق چشم آبیه، لنز آبی می‌ذاره دلقک! یعنی وقتی یاد روزی می‌‌افتم که با چشمای آبیش اومد تو پاتوق، آن چنان آتیشی می‌گیرم که....
    نفسش را حرصی بیرون داد:
    _اینا به کنار، یک سال از اومدنمون می‌گذشت که مادرم پیدامون کرد و بر خلاف اون چیزی که انتظار داشتیم، بدون دعوا مرافعه موافقت کرد تا هر کس هر راهی که می‌خواد رو بره، اما بدون جلب توجه. ماهم فکرامون رو کردیم. سام بابت روحیه‌ی لطیفش رفت تو کار موسیقی.... کامیار هم که از همون اول معلوم بود می‌‌خواد چی کار کنه. من خم رفتم رشته‌ی پزشکی، البته ترم اول انصراف دادم و رفتم سراغ علاقه ام. چون من دانشگاهم قزوین بود، یه خونه گرفتیم. همون خونه ای که تا الان توش بودیم و بعد اون هم که کم کم کارمون پیشرفت کرد و من از رادیو قزوین رسیدم به صدا سیما! گذشته رو فراموش نکردیم، اما تمام سعیمون رو برای دور موندن ازش و ساختن یه زندگی آروم کردیم، اما....
    _هر چه قدر ازش فرار کنی بیشتر بهش جذب میشی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    _شاید... اما می‌دونی، شاید باورت نشه ولی این چند مدت اخیر بعد از مدت ها احساس زنده بودن می‌‌کنم... خسته شده بودم از اون زندگی یکنواخت که تنها دردسرم اخباری بود تو فضای مجازی ازم پخش می‌شد.
    لبخندی زد و نگاهم کرد:
    _ورود تو به زندگیم زندگی بخشید عطرین.
    با دیدن روستای مد نظر جوابش را این طور دادم:
    _فکر کنم پیداش کردیم.
    از گوشه ی چشم دیدم سرش را با خنده چند بار چپ و راست کرد و حرفی نزد.
    بالاخره هنگام غروب خورشید به روستای فرحزاد رسیدیم. روستایی کوچک و کویری با آب و هوای خشک و نسبتا غیر قابل تحملش.
    اما غروب زیبایی داشت؛ واقعا زیبا!
    نارنجی رنگ با رگه های گلبهی و خطوط طلایی که چشم را به بازی می‌گرفت.
    با پرس و جو از اهالی روستا، محل دقیق احمدی را پیدا کردیم. در هر حال پیدا کردن پیرمردی که شنل زهوار در رفته اش مایه‌ی خنده‌ی گل روستا بود سخت نبود. شاهین اتومبیل را از روستا خارج کرد و در گرگ و میش عصر، چند کیلومتر آن طرف از روستا پشت تپه ای شنی پارک کرد. پیاده شد و همان طور که بدنش را کش می‌آورد گفت:
    _فکر کنم این جاست.
    ماسه ها هنوز گرمای ظهر را داشتند، اما هوا خنکی خاصی داشت که بر انداممان لرز می‌انداخت. از روی تپه های شنی که با هر قدم، تا قوزک پا درونشان فرو می‌رفتیم، به سمت چادری مشکی رنگ و دور از روستا راه افتادیم. آتش سو سو زنش از آن جا مشخص بود. کمی که جلوتر رفتیم، مردی را پشت به خودمان و رو به غروب دیدم. روی صندلی کنار آتش نشسته بود و هیچ حرکتی نمی‌کرد.
    شنل زهوار دره رفته اش هنوز تنش بود و وقتی نزدیکش رسیدیم، با لحنی عادی که گویا همیشه چنین مکالماتی دارد گفت:
    _پس بالاخره پیدام کردید.
    شاهین آهسته نزدیکش شد:
    _منتظرمون بودی؟
    احمدی: مسیو گفته بود که میاید سراغم.
    به عقب برگشت و من متوجه چشمانش شدم، چشمانی که گویا پرده ای سفید رنگ مقابلشان کشیده بودند که در هوایی که هر لحظه بیشتر به سمت تاریک می‌رفت، عجیب ترسناک شده بود:
    _بزرگ شدی شاهین... صدات مردونه شده، قدم هات هم محکم تر!
    شاهین مقابلش روی صندلی اسقاطی نشست، من هم آهسته دنبالش کردم.
    _همراهت قصد حرف زدن نداره؟
    شاهین اشاره ای نامحسوس کرد:
    _عطرین؟
    با لحن عامرانه ای گفتم:
    _ما برای گرفتن جواب سوالامون این جا اومدیم نه معارفه.
    _زبون تلخی داری دختر... ولی باشه میریم سر اصل مطلب. چی می‌خواید بدونید؟!
    _اون ماده کجاست؟
    لبخندی زد:
    _نزدیک تر از چیزی که فکر می‌کنیه.
    اخم کردم. این پیرمرد استرسی عجیب به جانم ریخته بود یا عامل، چیزِ دیگری بود؟
    _برای طرح معما این جا نیومدیم! بگو اون ماده کجاست؟ پسر سالواتوره کیه؟!
    لبش را با زبان تر کرد:
    _بذار یه داستان براتون بگم.... شاید پاسخی شد برای سوالت!
    دیگر داشت روی اعصابم می‌رفت. خواستم زبان باز کنم که شاهین با حرکت چشمش نطقم را کور کرد. صدای احمدی با لرزی که در سن هفتاد سالگی صدایش را در بر گرفته بود، در هوا پیچید و سکوت دل‌انگیز کویر را شکست.
    _بیست و نه سال پیش، خواهر و برادری برای انجام معاملاتی به جزیره ای دور رفتند. فردی که قرار بود معامله رو باهاش انجام بدن، مردی بود مستبد، قدرتمند و در عین حال قلبی رئوف برای خانواده اش داشت. مرد وقتی که خواهر و برادر رفتن پیشش، عاشق خواهر شد و در این بین اون ها بچه دار شدن....
    صدای عصبی شاهین حرفش را قطع کرد. چشمانش در نور آتش برق می‌زد و رگ برافروخته‌ی گردنش زیادی جلب توجه می‌کرد.
    _چرا مهمل می‌‌بافی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    احمدی:ای نکه سالواتوره پدر توئه، مهمل نیست شاهین.... حقیقته! حقیقت! من اون جا بودم، روزی که مادرت خبر بارداریش رو به مسیو داد و اون جا موندگار شدند، اون جا بودم.
    بهت زده به خنده‌ی عصبی شاهین خیره شدم. اگر فرزند مادام و سالواتوره بود،
    پس یعنی ماده باید دست شاهین باشد؟
    رو به احمدی سوالم را تکرار کردم، که پاسخ داد:
    _بله.... ماده پیش شاهینه.
    شاهین که هنوز از شوک مسئله خارج نشده بود، به سمتش براق شد:
    _ما اومدیم این جا واقعیات رو بفهمیم نه این که به اراجیف تو گوش بدیم.
    احمدی خونسرد گفت:
    _نظرت چیه ادامه‌ی داستان رو تعریف کنم؟ شاید به صحتش پی بردی؟ ها؟
    با سکوت شاهین ادامه داد:
    _زودتر از موعد مقرر بچه به دنیا اومد، اما با یک نقص ژنتیکی بزرگ. به علاوه، فلج و کور بود و دکتر ها امیدی به بهبودش نداشتند. از یک طرف دیگه انباری که ماده‌ی معامله شده توش قرار داشت آتیش گرفت، همه‌ی ماده سوخت و از بین رفت به جز مقدار کمی که تو اتاق مرد قرار داشت. شرایط سختی برای مرد بود. از یک طرف فرزند متولد شدش در حال مرگ بود و می‌ترسید از این که این خبر رو به همسرش بده و از طرف دیگه تمام سرمایش از بین رفته بود.
    _یعنی مادام از جریان بیماری اون...
    لب هایش را تر کرد:
    _نه، مادام چیزی از بیماری نمی‌دونست. فکر می‌کرد فقط به خاطر زوتر از موعد به دنیا اومدنش یه کم ضعیفه. در هر حال پسر مُرد....چهل و پنج ساعت بعد از تولدش مُرد....
    سکوت کرد. مشخص بود شاهین برای این که حرفی نزند خیلی تلاش می‌کند، اگر من آن قدر گیج شده بودم، مانده بودم شاهین چه حالی دارد؟!
    _پزشک ها با تلاش بسیار موفق به احیای پسر مرد شدند. مرد با دیدن حال همسرش به فکر راه چاره افتاد تا این که فکری به ذهنش رسید. ماده ای که قرار بود به انسان های سالم قدرت های مافوق بشری بده، چرا نباید به پسر بیمارش سلامتی بده؟ ریسک کرد.... روی زندگی پسرش ریسک کرد و به صورت پنهانی ماده رو به بدن پسر تزریق کردند. بر خلاف تصور پزشک ها پسر جان تازه ای گرفت، سلول های بدنش شروع به ترمیم خودشون کردند. قدرت ماهیچه ها و پاهاش برگشتند، قدرت بیناییش برگشت و چشم هایی که تا صبح اون روز مشکی بودن و از پدر به ارث رسیده بودند، ژن های نهان مادر رو بروز دادند و به رنگ سبز درخشیدند. از بیست و نه سال پیش تا امروز، اون ماده تو رگ های اون پسر جریان داره و تنها نمونه‌ی موجود ازشه. پایان!
    نفس عمیقی کشید:
    _فکر کنم جواب تمام سوالاتون رو دادم، ها؟
    شاهین ایستاد، نفس هایش عمیق و منقطع بود. شروع به راه رفتن کرد، چپ راست، عقب جلو.
    سعی کردم آرام باشم:
    _پس یعنی ماده تو بدن شاهینه و دلوکا اشتباه نمی‌‌کنه.
    در آن اثنا تلفن شاهین زنگ زد. نگاهش کردم، چرا جواب نمی‌‌داد؟
    _شاهین! گوشیت!
    بی حوصله از جیبش درآورد و به سمتم پرتش کرد:
    _خودت جواب بده، احتمالا کامیار....
    خشونت داخل کلامش را هیچ گاه در آن حد ندیده بودم.
    جواب دادم و بر خلاف انتظارم صدای کامیار در تلفن نپیچید. صدا متعلق به دیبا بود و به قدری آرام و آهسته بود که به زحمت آن را می‌شنیدم.
    _عطرین؟
    _دیبا؟ خوبی؟
    از آن دو فاصله گرفتم. شاهین مشغول بحثی طولانی با احمدی شد تا خلاف گفته هایش را بیان کند.
    _من خوبم عطرین... فرصت زیادی ندارم.
    استرس داخل کلامش را به خوبی حس می‌کردم:
    _چی شده؟
    _طلا فرار کرده.
    چشمانم گشاد و خیره به افق لاینتهی کویر مانده بود:
    _چی؟
    _دیرز قرار بود نیرو های اعزامی دلوکا بیان ایران... ما رو به خاطر رابـ ـطه‌ی دوستی با تو خیلی کنترل و سوال پیچ کردن. الان هم به همین دلیل تو تیم اعزامی نذاشتند. نمی‌دونم چه جوری، اما طلا وقتی تو رم بوده خودش رو جزء تیم جا می‌‌زنه و امروز که می‌رسن تهران فرار می‌کنه. عطرین پیداش کن.... باید زودتر....
    _دیبا چی شد؟
    _حرفی خواستی.....نی... ایمیل کن.... آدرس .... که داشتم.... من باید... خدافظ...
    _دیبا؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    و بلندتر داد زدم:
    _شاهین!
    با صدای بلندم حرفش را قطع کرد و به سمتم باز گشت:
    _چی شده؟
    در آن شنزار راه رفتن سخت بود، اما هر چه بود مشغول دویدن به سمتشان شدم:
    _طلا! طلا فرار کرده!
    چشمان گردش در نور آتش دیده شد.
    _چی؟
    _راه بیوفت! باید بریم تهران....زودتر از افراد دلوکا باید پیداش کنیم. تو راه بهت میگم.
    نفهمیدم چه طور خودم را به اتومبیل رساندم و سوار شدم، نفهمیدم چه طور تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. نفهمیدم چه طور بارها و بارها شماره‌ی طلا را گرفتم و هر بار با خاموش بودنش زمین و زمان را به باد لعن و نفرین گرفتم. تنها زمانی به خود آمدم که شاهین دیگر قادر به رانندگی نبود.
    مقابل رستوران تو راهی نگه داشت:
    _من دیگه نمی‌‌تونم.
    دنده را کشید و پیاده شد.
    یعنی چه که نمی‌تواند؟ جان طلا در خطر بود و او از خستگی حرف می‌‌زد؟ پیاده شدم و خشمگین گفتم:
    _یعنی چی؟ شاهین متوجه وضعیت هستی؟ اگه طلا رو گیر بیارن ....
    به سمتم برگشت، شقیقه هایش را با دو انگشت گرفته بود و عصبانیت در حرکاتش مشهود بود:
    _می‌د‌ونم در چه وضعیتی هستیم. حتی بهتر از تو از وخامتش خبر دارم، اما این جوری نمیشه.
    محکم روی کاپوت کوباند:
    _نمیشه! مگه من رباتم که از صبح دارم رانندگی می‌کنم؟ الان هم که ساعت دو نصفه شبه. یه وعده غذای درست و حسابی نخوردم، گشنمه! مغزم کار نمی‌کنه. می‌تونی بفهمی؟ اعصابم داغونه عطرین.... بابت چرت و پرتای احمدی حتی نمی‌‌فهمم دارم چی کار می‌کنم! می‌‌تونی بفهمی وقتی تموم زندگیت تو یه ثانیه رو سرت آوار میشه یعنی چی؟ می‌تونی بفهمی؟
    دستی به ریش مجعدش کشید و من تنها به این فکر می‌کردم که اگر جای او بودم چه می‌‌کردم؟ واکنشم شاید حتی وخیم تر از او بود. برای لحظه ای از این که در آن وضعیت تنها به طلا فکر کردم و شاهین برایم هیچ ارزشی نداشت، حسی شبیه عذاب وجدان یقه ام را گرفت.
    لگد محکمش خاک را به هوا فرستاد:
    _مردک برگشته میشه..... پدر من؟
    به سـ*ـینه اش کوبید:
    _سالواتوره ست؟ سالواتوره! می‌فهمی یعنی چی؟
    موهایش را با شدت به عقب هل داد.
    _نمیشه! نه نمیشه! عطرین؟
    نگاهم کرد:
    _تو باور کردی؟ چرت و پرتای اون مرتیکه رو باور می‌کنی؟
    جوابش را ندادم که بلند تر فریاد زد:
    _من اون آدم نیستم لعنتی.... تو کله ات فرو کن که من اون آدم نیستم.....
    سرش را در دست گرفت و روی کاپوت خم شد. لگد محکمش را به لاستیک اتومبیل شنیدم.
    تنها به گفتن جمله‌ای اکتفا کردم و به سمت رستوران راه افتادم.
    _سعی کن به خودت بیای... میرم یه چیزی برای خوردن بگیرم.
    وقتی بازگشتم، روی کاپوت نشسته بود و اتومبیل‌ها نگاه می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    ظرف غذا را کنارش گذاشتم و همان طور که بطری نوشابه را باز می‌کردم، در فاصله‌ی کمی تکیه دادم.
    نوشابه را به سمتش گرفتم:
    _بخور... راه بی‌‌افتیم. من پشت فرمون می‌شینم.
    نگاهی به ظرف غذا انداخت.
    _خودت چی؟
    اتومبیل را دور زدم و در راننده را باز کردم.
    _تا وقتی که پیداش کنم چیزی از گلوم پایین نمیره...راستی سامان زنگ نزد؟ کامیار چیزی ازش پیدا نکرد؟
    همان طور که روی صندلی کمک راننده جا می‌گرفت گفت:
    _نه... ولی دارن می‌گردن؛ نگران نباش.
    دنده را جا زدم و حرفی نزدم. بعد از مکث کوتاهی گفت:
    _راستی... معذرت می‌خوام... برای یه لحظه کنترلم رو از دست دادم.
    از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
    چه می‌فهمید چه جنبشی در وجودم است، آن قدر بابت طلا نگران و آشفته بودم که حرف هایش پشیزی ارزش نداشت. حتی دلم نمی‌خواست به گیر افتادنش دست افراد دلوکا فکر بکنم، به بلاهایی که ممکن بود سرش بیاید، به..
    دستم را روی پیشانی م کشیدم، تنها یک جمله در سرم بود:
    "زودتر از آن ها باید پیدایش می‌کردم، هر چه زودتر!"
    روی مبل سرخ رنگ نشستم. سرم بین دستانم بود و آرنجم روی زانوهایم قرار داشت. فریادهای بلند علمدار تمامی نداشت. از وقتی رسیده بودیم، بابت فهمیدن اصل قضیه روانمان را به بازی گرفته بود و شاهین را به باد فحش و ناسزا. چشم هایش سرخ و نگاهش بی هیچ ردی از تردید بود. آن پسرک آرام و ساکت کجا رفته بود؟
    _شاهین به ولله قسم اگه بلایی سرش بیاد....
    کامیار شانه هایش را گرفت:
    _آروم باش پسر، هنوز چیزی نشده که.
    با شدت کنارش زد و بالا پایین کردن خانه را از سر گرفت. تنها راه می‌رفت و به شاهین ناسزا می‌گفت:
    _دیگه چی می‌خواستی بشه؟
    لحظه ای مکث کرد و آن راه رفتن عصبی را متوقف کرد:
    _د شماها غلط کردید به ما چیزی نگفتید، بی جا کردید نگفتید! اگه بلایی سرش بیاد تقصیر شماهاست که از اهمیت ماجرا با خبرمون نکردید.
    شاهین نگاهش را به فرش دوخته بود و حرفی نمی‌زد.
    _شاهین! من رو نگاه کن.... د بهت میگم من رو نگاه کن.
    آرام سرش را بالا آورد:
    _تو داداش منی؟ تا الان ادعات می‌شده که هستی؟
    انگشت اشاره اش را بالا گرفت:
    _ولی به ولای علی قسم اگه بلایی سر اون دختر بیاد، دیگه نیستی! اون موقع باید تقاص اینا رو پس بدی شاهین... هم تو هم کامیار جفتتون باید تقاصش رو پس بدین.
    و با شدت از در خانه بیرون زد. سوالی ذهنم را درگیر کرده بود، چرا من را به همراه آن دو بازخواست نمی‌کرد؟
    در هر صورت اهمیتش چندان نبود که زیاد ذهنم را درگیر کند. فشاری که در آن چند ساعت تحمل کرده بودم بی سابقه بود. نفهمیدم چه طور و با چه سرعتی خودم را چهار ساعته خودم را به خانه‌ی کامیار رساندم.
    کامیار دستی به صورتش کشید:
    _الله اکبر... عجب بدبختی گیر افتادیما!
    بعد هم پشت رایانه نشست تا برای بار هزارم دوربین های اطراف فرودگاه را چک کند. سایر دوستانش هم تمام شهر را چک می‌کردند.
    دوساعت با سرعت باد گذشت. نه می‌‌توانستم از خانه خارج شوم و شخصا شهر را بگردم، نه کار دیگری از دستم بر می‌آمد. پس عصبی و عبوس روی مبل نشسته بودم و حرکات هیستریک شاهین را نگاه می‌کردم.
    با زده شدن زنگ خانه از جا پریدیم.
    کامیار: من باز می‌کنم، شماها بشینید.
    فریاد زد:
    _سامه!...
    و با لحنی پر از نگرانی، احتمالا رو به سامان گفت:
    _ هی پسر! سام خوبی؟ چته؟
    من و شاهین بعد از رد و بدل کردن نگاهی از جا پریدیم. هال خانه به در ورودی دید نداشت، پس تا به خودمان بجنبیم و بلند شویم، کامیار در حالی که زیر بازوی سامان را گرفته بود وارد هال شد. روی صورتش اثرات زد و خورد به چشم می‌آمد و لباس هایش هم کثیف و پاره بود.
    شاهین از جا پرید:
    _چی شده؟ دِ حرف بزن پسر.
    کامیار سامان را تلو تلو خوران روی مبل نشاند. همه دورش حلقه زدیم تا صدای آرامش را بشنویم. برعکس دو ساعت قبل عصبی نبود و گویا ضعف و ناتوانی مشهود جایش را گرفته بود:
    _یک ساعت پیش....طلا رو پیدا کردم.
    نفس راحتم با "اما"یی که گفت در سـ*ـینه حبس شد:
    _اما.... وقتی داشتم می‌‌آوردمش خونه.... وسط راه بهمون حمله شد. طلا رو دزدیدن و من.... فقط کتک خوردم.... بعدم این کاغذ رو انداختن کنارم.
    و کاغذ مچاله شده‌ی توی دستش را نشان داد. جملات بعدی اش را بغضی بزرگ در بر گرفته بود.
    _نتونستم ازش محافظت کنم ...عین همیشه مثل یه بزدل ترسو رفتار کردم...
    با اشکی در چشمانش حلقه زده بود حالم را به هم می‌زد، مردک بی دست و پا!
    _ اگه بلایی سرش بیاد من دووم نمیارم.
    آن سامان چند ساعت پیش کجا رفته بود؟ نمی‌دانم، اما هر چه بود، هر کسی که بود برایم فرقی نداشت.
    آن فرد مسبب تمام این بدبخای ها بود. او بود که فکر فرار را در ذهن طلا ایجاد کرده بود.
    خشمگین ترین و جدی ترین حالت ممکن را روی صورتم پدید آوردم. رو به رویش ایستادم و انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم:
    _ببین چی بهت میگم علمدار، واسه من تیریپ مظلوم نمایی برندار و ادای آدمای بیگناه رو در نیار! هر چی بلند میشه از گور تویِ حرومزاده ست.
    صدایم را بالاتر بردم:
    _اگه یه تار مو، دقت کن! یه تار مو از سرش کم بشه، به جان خودش قسم بلایی سرت میارم که تو تاریخ ثبت کنن.
    چشم های پر شده از اشکش را زیر انداخت. این مظلومیتی که همیشه در حرکاتش بود، حالم را به هم می‌زد. شاهین تک سرفه‌ای کرد و سعی کرد جو را آرام نگه دارد:
    _خیلی خب.... عطرین بجای تهدید و این حرفا باید بفهمیم کی دزدیدتش! سام تو هم....
    نفس عمیقی کشید:
    _ببخشید بابت این که ازت پنهونش کردم، اما الان اشکات رو پاک کن... باید بگردیم دنبال طلا.
    شماره را برداشت و به طرف کامیار گرفت:
    _کامی بگرد ببین ماله کیه این.
    رو به من کرد:
    _عطرین تو هم بگیر چند دقیقه بخواب؛ از دیشب بیداری. خبری شد بیدارت می‌کنم.
    چشم غره ای به سامان رفتم و به سمت اتاق خواب راه افتادم. اتاق خواب کامیار.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    بدون روشن کردن برق روی تخت نشستم. هوای بیرون گرفته بود و ابر داشت. پاییز کم کم داشت خودنمایی می‌کرد.
    بدون توجه به لباس ها و سر و وضعم روی تخت دراز کشیدم، چشم بستم که شاید به خواب به وجودم راه پیدا کند، اما دریغ از ثانیه ای که به دنیای خواب راه پیدا کنم.
    دریغ از ذره ای آرامش!
    یک ساعت بود که خیره به سقف دراز کشیده بودم که در با تقه‌ای باز شد. با ورود شاهین از جا پریدم:
    _خبری شد؟
    سرش را به علامت منفی تکان داد:
    _کامیار پیگیرشه.
    به تاج تخت تکیه دادم. کنارم روی تخت نشست،.من هم در حالی که زانو هایم را در آغـ*ـوش داشتم خودم را مچاله کردم:
    _خوبی؟
    رعد و برق همزمان شد با صدای آرامش و دستی که روی زانویم قرار داد.
    _نظر خودت چیه؟
    _چی کار کنم که حالت خوب بشه عطرین؟
    پوزخندی زدم:
    _واقعا نمی‌دونی؟ یه خبری از طلا بده، یه چیزی بگو که خیالم رو راحت کنه که بلایی سرش نمیاد. یه چیزی بگو.
    بدون مکث یا افتادن فاصله‌ای به اندازه‌ی یک ثانیه پاسخ داد:
    _دوستت دارم.
    ریختن دلم را حس کردم، الان زمان این مسخره بازی ها بود آخر؟ چینی به پیشان ایم دادم:
    _الان وقت چرت و پرت گفتن نیست، و امیدوارم معنی اون جمله‌ی دو حرفی رو بدونی وقتی به کارش می‌بری.
    چشم هایش را در نگاهم فیکس کرد:
    _این چیزی بود که باید می‌گفتم.
    لبخند بزرگی زد:
    _می‌خوای چرت و پرت برداشتش کنی به خودت ربط داره، ولی....
    هم معنیش رو می‌‌دونم، هم زمان کار بردش رو بلدم. احساسی بهم میگه که شاید دیگه فرصتی برای گفتنش پیدا نکنم عطرین....
    چشم هایش لرزی به خصوص داشت.
    _می‌خواستم این رو بدونی.
    پوزخندی زدم:
    _من آدمی نیستم که این چیزا برام اهمیت و ارزش داشته باشه، هیچ وقت نداشته! این مسائل تو زندگی من معنا و مفهمومی ندارن....پس نه خودت رو مسخره کن، نه زمان من رو بگیر.
    _پیدا می‌کنه عطرین. همین که تا الان بابت این جسارت یه گلوله تو مغزم خالی نکردی یعنی پیدا میکنه، شاید نه الان، اما در آینده‌ای نزدیک ....
    _شاهین!
    صدای فریاد کامیا،ر ما را از جا پراند. بی توجه به جمله‌ی نصفه نیمه‌اش به سمت حال دویدم:
    _چی شده؟
    نگاهش خیره روی تلفن همراه شاهین بود.
    شاهین:چی شده؟
    کامیار با چشم های گرد شده گفت:
    _همون شماره هست داره زنگ می‌زنه!
    جستی زدم و تلفن را از دستش چنگ زدم، بدون هیچ مکثی تماس را بر قرار کردم و روی اسپیکر گذاشتم:
    _طلا کجاست؟!
    قهقه‌ای که درون گوشی پیچید، آب سردی شد و بر پشتم فرو ریخت‌.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا