کامل شده رمان تراژدی | Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghostwriter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/19
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
34,103
امتیاز
1,030
سه روز از رفتن دیبا و طلا گذشته بود. در این فاصله، نه تماسی گرفته بودند، نه حتی خبری از آن ها بود. رفت و آمدهای علمدار و آزاد هم به قوت خود باقی بود و من کم حرف تر از همیشه یا در باغ بودم و با دشمن فرضی مبارزه می‌کردم یا مشغول تمیز کردن سلاح هایم. برخورد هایم با کیاسالار هم به سلام های صبح و شب به خیر گفتن های شب ختم می‌شد و در این فاصله نهایت سعیم را برای دور بودن از او می‌کردم. به خصوص بابت آن کابوس کذایی که تمامش را با ریز ترین جزئیات به خاطر می‌آوردم، حس خوبی از نزدیکی نداشتم. به محض احساس آن عطر خنک، نوعی دلشوره سراپایم را در بر می‌‌گرفت.
آن روز باز هم سکوت مطلقی بر خانه حکم فرما بود. کیاسالار طبق برنامه ی روزانه اش در اتاقش مطالعه می‌‌کرد. مادام را هم از بعد از ناهار ندیده بودم و خودم هم مشغول دستمال کشیدن به چاقوهای تراش خورده‌ام بودم که ناگهان آن صدا آمد.
صدای باز شدن در ورودی خانه با شدت، احتمالا کسی با لگد قفل در را شکسته بود. از جا پریدم. بعد از برداشتم اسلحه‌ام از داخل کشوی میز آرایش، ست چاقوها را به ران پا بستم و پشت در کمین کردم.
اتفاقاتی آن بیرون در شرف رخ دادن بود. صدای کوبش محکم پوتین و باز شدن های ناگهانی و پر قدرت یک به یک درها، خبر های خوبی را در پی نداشت.
فکر می‌کردم مادام برای خانه نگهبان گذاشته اما!
گویا اشتباه می‌کردم.
آرام و صامت پشت در کز کردم، تنها چهار در با اتاق من فاصله، و در بعدی که می‌شکست احتمالا در اتاق کیاسالار بود.
با یاد آوری اش زنگ های خطر درونم فعال شد، اگر سالم بود از پس محافظت از خودش بر می‌آمد، اما با آن پای شکسته!
با حرص لگدی به هوا زدم، جور نجات او را هم من باید بکشم؟!
در اتاق کیاسالار با شدت باز شد، صدای درگیری به گوش می‌رسید.
کسی احتمالا با یک اسپرینگ فیلد در حال شلیک بود. فرصت فکر کردن و نقشه کشیدن نداشتم.
نفس عمیقی کشیدم و بعد از کشیدن گلنگدن اسلحه در اتاق را آهسته باز کردم و سرک کشیدم. دو مرد، با لباس هایی خاکی رنگ و شلوار های ارتشی بیرون اتاق کیاسالار بودند.جنبش هایی پشت در مشرف به حیاط دیده می‌شد. تعدادشان حداقل هشت نفر بود.
با برخورد سه تیر به در اتاق و بلند شدن لاشه های چوب به هوا سرم را دزدیدم و روی زمین قل خوردم و پشت دیوار پناه گرفتم.
در داشت توسط باران گلوله از لولا کنده می‌شد و من تنها، فرصت کردم سرم را بین دستانم بگیرم و کنج پرتی از دیوار پناه بگیرم. تا زمانی که در به طور کامل متلاشی شود، تیراندازی ادامه داشت و بعد آن کسی فریاد زد:
_به نفعته تسلیم شی عطرین!
خدای من، صدای امیرحسین بود! یکی از افراد دلوکا و کسانی که همراه ما به سیسیل رفته بود. بارها در ماموریت های مختلف با هم بودیم. از آن سمت صدای فریاد های کیاسالار به گوش رسید و حواسم را به طور کل پرت کرد، لعنتی! او را گرفته بودند.
_ببریدش تو ماشین.
گویا چیزی درون دهانش کرده بودند که به جز فریاد های خفه چیزی به گوش نمی‌رسید. باید قبل از این که سوار اتومبیلش کنند نجاتش می‌دادم، اما این طور بی برنامه نمی‌شد. تعدادشان زیاد بود و مهارتشان بالا!
نیشخند زدم، اما نه در همه‌ی زمینه ها! امیر حسین در تیر اندازه حرف نداشت، همین طور در نقشه کشیدن و به کار بردن استراتژی های مختلف، اما لاغر اندام بود و در مبارزات تن به تن امکان نداشت در مقابل من دوام بیاورد.
پس فریاد زدم:
_باشه... باشه... تسلیمم!
صدای کیاسالار به طرز مشکوکی خفه شده بود، امیر حسین فریاد زد:
_خوبه، اسلحه ات رو هل بده این سمت...
طبق دستورش اسلحه را جلوی در هل دادم. یکی از چاقو ها را با دست چپ گرفتم و به هوای نگه داشتن زخم پانسمان شده ی دست راستم پشتش مخفی کردم. آرام آرام به سمت در به راه افتادم. امیر حسین و سه نفر دیگر با اسلحه های آماده نشانه ام گرفته بودند‌. دو نفر در حال بردن کیاسالار بودند، بقیه هم درحال به هم ریختن خانه. وقت را تلف نکردم و با حرکت سریعی چاقو را در گردن امیر حسین فرو کردم و به صورتی که به عنوان سپر محافظم عمل کند در آغوشش گرفتم. پاهایش هنوز کمی توان داشت؛ به اندازه ای که بتوانم با یک دست نگهش دارم و با دست دیگر اسلحه اش را بردارم و شروع به تیر اندازی کنم. با سنگین شدن جسدش، پشت دیوار پناه گرفتم و مشغول تیر اندازی شدم. تنها چند دقیقه گذشته بود و فشنگ هایم رو به پایان بود، که متوجه سیروس شدم که از سمت دیگر مشغول تیر اندازیست.
ماهرانه تیراندازی می‌‌کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    تنها دو نفر باقی مانده بودند، یکی پشت میز آشپزخانه و دیگری داخل یکی از اتاق ها پناه گرفته بود. با سر به سیروس اشاره کردم که آن سربازی که داخل اتاق است، با من و دیگری با او.
    سری تکان داد. با سرعت به سمت اتاق راه افتادم. مچ مرد را که برای تیر اندازی بیرون آمده بود گرفتم و پیچاندم و با قنداق اسلحه اش به صورتش کوبیدم. آن سمت، سیروس و سرباز دیگر هم در حال مبارزه‌ی تن به تن بودند.
    حواس پرت شده ام با مشت محکم مرد جمع شد و مجبورم کرد بابت درد شدیدی که در جمجه ام پیچید سرش را پر قدرت به چهار چوب در بکوبم و بعد از گیج شدنش تیری حواله‌ی سرش کنم.
    به سمت سیروس برگشتم، که درست در همان لحظه سرباز چاقویی را که مادام تا دیروز به وسیله اش گوشت خورد می‌کرد، تا دسته در شکم سیروس فرو کرد و سیروس به عنوان آخرین کار در این دنیا تنها فرصت کرد تا قاتلش را با یک تیر در قفسه‌ی سـ*ـینه به جهنم بفرستد.
    به سمت سیروس به راه افتادم. رد خونش تمام آشپزخانه را گرفته بود و وقتی بالای سرش رسیدم نفس های آخر را می‌کشید. مردی که چندین سال پیش دیده بودم به همین اندازه اخمو و عبوس بود، حتی زمان مرگ هم گره کور ابروانش باز نشد.
    چشمانش را بستم و بلند شدم.
    باید سراغ کیاسالار می‌رفتم. احتمال دادم که خود سیروس دخل دو نفری که داشتند کیاسالار را می‌بردند کنده است. به سمت در ورودی راه افتادم، کیاسالار را در حالی دیدم که به شکم و در آغـ*ـوش مادام تقریبا از حال رفته بود. دو جسد هم با فاصله‌ی کمی از آن ها غرق خون روی زمین افتاده بود. با سرعت به سمتش رفتم، نکند مرده بود؟
    خودم پاسخ خودم را دادم، اگر مرده بود که مادام انقدر خونسرد رفتار نمی‌کرد!
    اطراف را از نظر گذراندم. دو ون سیاهرگِ خالی، با در هایی باز از لای میله های آهنی حیاط دیده می‌شدند. سر دو راننده که روی فرمان خم شده بود هم مشاهده می‌شد؛ سیروس دخل آن هارا هم آورده بود. روی پله‌ی هفتم و کنارشان زانو زدم و رد عمیق چاقو را روی کتف کیاسالار دیدم. مادام سرش را بالا گرفت:
    _خوبی؟
    سرم را تکان دادم:
    _زنده س؟
    با چشم غره‌ی مادام لب به دندان گرفتم و ساکت شدم.
    مادام: یکی از اون حرومزاده‌ها چاقوش رو کرد تو کتفش.
    _می‌تونه تکون بخوره؟ باید زودتر بریم.
    _به سیروس بگو بیاد کمکش.
    _سیروس مرده!
    چهره‌ی مادام متاثر خیرۀ زخم کیاسالار شد.
    _از افراد خوبم بود....
    اما این چهره‌ی متاثر دقایقی بیشتر عمر نداشت؛ چون با سرعت به حالت عادی برگشت:
    _عطرین خوب گوش کن ببین چی بهت میگم. اینا افراد...
    _دلوکا بودن، می‌دونم مادام!
    _خوبه. پس به اهمیت ماجرا پی بردی، باید سریع از این جا بریم. برو جعبه‌ی کمک های اولیه رو از تو آشپزخونه بیار؛ نمی‌‌تونیم شاهین رو ببریم بیمارستان.
    هنوز بلند نشده بودم که اتومبیل پلیسی جلوی در توقف کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    متعجب با خود گفتم:
    "چه بی سر و صدا!"
    رو به مادام کردم:
    _مادام؟
    مطمئن سرش را تکان داد:
    _اون با من نگران نباش.
    لحظه ای بعد مردی با لباس پلیس از پشت در آهنی حیاط فریاد زد:
    _عصر به خیر مادام!
    چیزی در سرم زنگ زد:
    "پلیس های فاسد!"
    مادام اشاره کرد که جایش را بگیرم تا بتواند بلند شود. به جای مادام کیاسالار را در آغـ*ـوش گرفتم و او جلوی در رفت.
    _سلام محبی.
    محبی: همسایه ها صدای شلیک گلوله شنیدند، خیلی وقت بود از این صداها از خونتون نیومده بود مادام. دوباره کار رو شروع کردید؟
    مادام در را باز کرد:
    _فقط چند تا مهمون بودن، نگران نباش.
    محبی لبخند زد و نگاهی به من با کیاسالار در آغوشم کرد:
    _کمکی از من ساخته ست مادام؟
    مادام کنار رفت:
    _اگه بشه به شاهین کمک کنی سوار ماشین بشه خیلی خوبه، به خاطر پاش. می‌‌دونی که چی میگم؟
    محبی سری تکان داد:
    _البته...
    و وارد حیاط شد. محبی مردی کوتاه قد بود که در حدود ۴۰ سال سن داشت. با ریشی مشکی رنگ که رگه های خاکستری بینش زیادی به چشم می‌آمد و عینک دودی مارک پرادایی که به یونیفرم مخصوصش خیلی می‌آمد.
    با کمک محبی کیاسالار را سوار اتومبیلی که سیروس دقایقی قبل از مرگش بی‌دقت نزدیک خانه پارک کرده بود کردیم.
    برای برداشتن جعبه‌ی کمک های اولیه وارد خانه شدم. لباس هایم را تعویض کردم و مانتو پوشیدم و شالی هم سرم انداختم. بوی عطر لعنتی کیاسالار گویا با آن تماس کوچک به تار و پود لباس نفوذ کرده بود که با آن شدت در مشامم می‌‌پیچید.
    جعبه‌ی کمک های اولیه را برداشتم و بیرون رفتم. مادام روی صندلی کمک راننده نشسته بود و با تلفن حرف می‌زد. از محبی هم خبری نبود.
    پشت رُل نشستم.
    مادام:... منتظرم.
    و تلفن را قطع کرد:
    _راه بیوفت، باید زودتر از این جا دور شیم‌. وسایل رو بده من.
    _بفرمایید. فقط مادام... خونه چی؟
    استارت زدم:
    _به شرکت خونشویی زنگ زدم، تا ده دقیقه‌ی دیگه برای تمیز کردن خونه میان.
    _شرکت خونشویی؟
    _یه شرکت خصوصیه دو ساله که تاسیس شده. سعید رو که می‌شناسی؟ سعید اصغری، رئیسش اونه. کارشون پاک کرد رد و از بین بردن اجساده. خوب پولی به جیب می‌زنن.
    سری تکان دادم و بیشتر روی گاز فشار دادم.
    _کجا برم؟
    _یه کم جلوتر یه کوچه خلوته، بپیچ تو کوچه؛ باید پشت شاهین رو بخیه بزنیم.
    _مادام.... از شدت خون ریزی بی هوش شده؛ بهتر نیست ببریمش بیمارستان؟
    _به خاطر خون ریزی نیست، با اِتِر بی هوشش کردن.
    سری تکان دادم و پنج دقیقه بعد داخل کوچه‌ پارک کردم. مادام به صندلی عقب رفت تا زخم کیاسالار را بخیه بزند. من هم مراقب رهگذرانی بودم که هر ده دقیقه به صورت تک و توک آن کوچه‌ی تاریک را برای عبور انتخاب می‌‌کردند.
    بالاخره مادام بخیه را زد و روی صندلی کمک راننده بازگشت.
    _کجا باید بریم؟
    مادام سرش را به پشت صندلی تکیه داد:
    _سیب سرخ!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    _اما مادام با بودن ما اون جا امکان لو رفتن خیلی زیاده! من از اون جا فرار کردم و کیاسالار...
    میان حرفم پرید:
    _من رو می‌ذاری سیب سرخ و خودتون میرید خونه امن شاهین.
    سری تکان دادم و گاز دادم.
    _مادام امکان داره بتونن از طریق موبایلا پیدامون کنن، بهتره از شرشون خلاص شیم.
    شیشه طرف خودم را پایین کشیدم و سیمکارتم را بیرون پرت کردم. مادام هم به تبعیت از من سیمکارتش را شکست و بیرون انداخت و دوباره سرش را به پشت صندلی تکیه داد و چشم بست.
    حدود ساعت چهار صبح مقابل عمارت سیب سرخ روی ترمز زدم. هوای مطبوع صبحگاهی و آب و هوای شرجی شمال کشور عجیب مناسب طبعم بود.
    با دیده شدن مادام توسط دوربین مدار بسته‌ی جلوی در، در آهنی زنگار گرفته‌ اتوماتیکوار کنار رفت. تا کنار رفتن کامل در به سمتم برگشت:
    _وقتی شاهین بیدار شد ماجرا رو براش توضیح بده، آدرس رو خودش بهت میگه....و... مراقب شاهین باش عطرین! پسرم رو به تو می‌‌سپارم.
    چشانم را به علامت تایید باز و بسته کردم و تا گم شدن مادام پشت در آهنی عمارت سیب سرخ، اتومبیل را حرکت ندادم. مقصد را نمی‌دانستم، پس بدون هدفی به سمت دریا راه افتادم. منکر دلتنگی برای آن دریای خاکستری رنگ همیشه آلوده نمی‌شوم.
    در تمام دوران کودکی ام، صدای برخورد ملایم آب با ساحل لالایی ام بوده. تمام بازی های گاه به گاهم با ناتاشا و طلا و دیبا در میان این امواج صورت گرفته. در یک کلام، تمام خاطرات خوبم در عمارت سیب سرخی یک ربطی، هر چند جزئی به این دریا دارد. دوستش دارم و با اطمینان می‌گویم تنها جایی است که با تمام وجود آرامش را در رگ هایم تزریق می‌کند.
    به کاپوت ماشین تکیه دادم. خورشید در حال طلوع بود و باد خفیفی ابرها را به بازی گرفته بود، هم نوایی مرغ های دریای و برخورد ملایم امواج با ساحل زیادی آرامش بخش بود، به طوری که برای دقایقی زمان و مکان از دستم در رفت، چشمانم بسته شد و لب هایم با لبخندی حقیقی انحنایی خورد. از پشت پلک هایم انوار نورانی خورشید را حس می‌کردم، چه قدر دلچسب بود! کاش می‌شد تمام عمر در همان حالت،
    آن خلصه‌ی دلپذیر، بمانم.
    اما حیف که همیشه چیزی برای بر هم زدن آرامش هست؛ به عنوان مثال صدای شاهین کیاسالار که می‌گفت:
    _صبح به خیر!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    سرش را از پنجره بیرون آورده بود و نگاهم می‌کرد. به سمتش راه افتادم و با مکثی طولانی پاسخ دادم:
    _صبح به خیر...
    سوار اتومبیل شدم و چهره‌ی اخمو و رنگ پریده اش را که بابت جای متکای بادی نصفش قرمز شده بود، در آینه‌ دیدم.
    _از دیروز چی یادته؟
    دستش را به سرش گرفت:
    _یه سری تصویر گنگ به علاوه‌ی سر درد شدید!
    دنده را جا زدم و راه افتادم:
    _بابت اتر...باید بریم جای امن، مادام می‌گفت خونه امن داری.
    به سختی نشست:
    _برو سمت قزوین.
    قزوین؟ خانه امنش در قزوین بود؟! نزدیک، اما پرت بود. شاید کمی وقت برایمان می‌خرید‌.
    شیشه را پایین کشیدم تا خواب از سرم بپرد. چشم هایم عجیب می‌سوخت و احتمالا در اولین مکان هم باید برای خوردن چیزی توقف می‌کردیم، اما خیلی خطرناک بود.
    یک ساعت گذشته بود که کیاسالار با نفس عمیق و بی حوصله ای گفت:
    _تو اگه از انرژی کائنات تغذیه می‌‌کنی،‌ به من ربطی نداره! من گشنمه دختر.
    _تا خونه امن تحمل می‌کنی! با این سرعتی که دارم میرم تا دو سه ساعت دیگه رسیدیم.
    _با این سرعتی که داری میری زنده نمی‌ر‌‌سیم!
    جوابی ندادم. باد که در کابین اتومبیل می‌پیچید، حس خوبی می‌داد و یک جور احساس امنیت. دو ساعت بعد دیگر خودم هم طاقت نیاوردم؛ معده ام به شدت صدا می‌داد و کم کم داشت رسوایم می‌کرد، پس مقابل یکی از رستوران های تو راهی نگه داشتم و همان طور که شالم را جلو تر می‌کشیدم تا کمی از شدت شناخته شدنم بکاهد گفتم:
    _پول؟
    _ لعنتی! پول هم نداریم؟
    دستانم از حرکت ایستاد. اگر پول نداشت باید تا خانه تحمل می‌کرد. چون آخرین چیزی که در آن شرایط احتیاج داشتیم، تعقیب شدن توسط پلیس به هوای دزدی بود!
    بشکنی در هوا زد:
    _داشبورد رو باز کن. سیروس معمولا چند تومن اون جا داره!
    داشبورد را باز کردم، دو تراول پنجاه تومنی بیرون افتاد.
    به در راننده تکیه دادم و پاهایم را سمت کمک راننده دراز کردم. کیاسالار هم بر عکس من صندلی عقب نشسته بود و ساندویچش را با لـ*ـذت می‌‌خورد.
    _خیلی وقت بود از این ساندویچ کثیفا نخورده بودم.
    همان طور که لقمه ام را می‌جویدم نگاهش کردم‌. خندید، گویا در خاطره ای غوطه ور بود:
    _وقتی حدود هجده سالمون بود، یه روز تو آذر ماه بارون شدیدی می‌‌اومد... ماهم هفت ماهی بود از دست مسیو فرار کرده بودیم...
    لبخندی زد:
    _همه پولامون هم اون کامیار از خدا بی خبر به باد داده بود! نپرس چه جوری! زیر شیروونی یه مغازه وایساده بودیم و همون طور که تیلیک تیلیک می‌لرزیدیم، تو سر و کله‌ی هم می‌زدیم. اون روز فقط یه ساندویچ داشتیم، سه تیکه اش کردیم و همون جا خوردیم. همیشه فکر می‌کردم اون ساندویچ یه فرقی با بقیه ساندویچا داره، انگار یه فرمول سری داشته که اون قدر خوشمزه بود. بارها رفتیم اون مغازه، اما... هیچ کدوم اونی نبود که اون روز خوردیم، تا الان... با این ساندویچ!
    در هوا تکانش داد:
    _معلوم شد، ربطی به مغازه یا کسی که درستش کرده نداره! این طعم دلچسبی متعلق به زمانشه. به این گرسنکی که از دیشب تحمل کردیم، یا هم جواری بعضی افراد.
    همزمان با چشمک گاز بزرگی هم به ساندویچ زد. اگر از من می‌پرسید، مسلما می‌گویم بابت گرسنگیست! همجوار سیری چند؟ علی‌‌الخصوص همجواری چون من که صمم بک چون مجسمه نشسته بودم حرف نمی‌زدم.
    حتی زورم می‌آمد که بپرسم فرار کرده اند؟ بابت چه؟ اگر طلا بود، مسلما ذات و ذریه اش را بیرون می‌کشید.
    بلوندِ خنگ و بامزه‌ی من!
    احساس شیرینی در دلم پیچید که تنها چند ثانیه عمر داشت. متعجب از این ابراز احساسات درونی، سرفه ای کردم و قلوپی از نوشابه‌ی مشکی رنگ خوردم. چه بلایی سرم آمده بود که این طور قربان صدقه‌ی طلا می‌رفتم؟!
    آن زمان نمی‌دانستم، اما اکنون می‌دانم. چیزی در وجودم داشت ترک می‌‌خورد، سدی از جنس بتن که آبشار احساساتم را همواره پشتش مخفی می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    _خب....همین جاست.
    دستی را کشیدم و به دری خیره شدم که رنگ قهوه ایش طی سالیان مدید پوسته پوسته بلند شده بود و ور آمده بود.
    انتظار مکان مناسب تری داشتم، نه این خانه‌ی کلنگی در پایین ترین نقطه از شهر.
    _پیاده نمیشی؟
    _کلید داری؟
    سرش را به علامت منفی تکان داد:
    _فکر کنم بتونی از لوله گاز استفاده کنی!
    _شوخیت گرفته؟
    شانه ای بالا انداخت:
    _راه حل بهتری بلدی؟
    نفسم را پر شدت بیرون دادم و از اتومبیل پیاده شدم. ساعت نه صبح بود و کم تر کسی آن کوچه‌ی باریک و تنگ و تیر را که پر از چاله چوله بود، برای عبور و مرور انتخاب می‌کرد. به سمت در رفتم و تا زمان رد شدن یک خانم چادری به همراه دختر کوچکش صبر کردم، بعد با بند کردن دستم به لوله‌ی گاز و اطمینان از محکم بودنش از دیوار بالا رفتم و داخل حیاط پریدم. به نسبت بیرون وضعیت مناسب تری داشت. حیاطی نسبتا کوچک با تک درخت خشک شده‌ی انجیری در گوشه اش.
    گرد و خاک دستانم را تکانم و به سمت در حیاط رفتم. در با صدای بدی باز شد. کیاسالار را دیدم که از اتومبیل پیاده شده بود. همان طور که لنگان لنگان به سمت در می‌آمد گفت:
    _نباید دیده بشیم، عطرین میشه روی ماشین پارچه بکشی؟ صندوق عقبه.
    پارچه را روی اتومبیل کشیدم و بی توجه به نگاه خیره‌ی دو زن با چادر های گلدار در را به هم کوبیدم. لنگان لنگان به سمت در ورودی خانه رفت و گفت:
    _خوب شد چند روز پیش گفتم کامی این جاها رو تمیز کنه و یه سری مواد غذایی بذاره توش.
    در را با کلید کوچکی که بین درز در و دیوار مخفی شده بود، باز کرد و داخل رفت.
    من هم پشت سرش وارد شدم. یک راهرو‌ی باریک با دیواری سفید رنگ که به یک حال نسبتا کوچک متصل می‌شد. یک آشپزخانه‌ی جمع و جور با ساده ترین وسایل چیده شده بود و دو در دیگر هم بود که بعدا متوجه شدم اتاق خواب و سرویس بهداشتی است.
    کیاسالار همان طور که روی مبل خودش را رها می‌کرد گفت:
    _این جا برای این طور مواقع آماده شده، یه سری سلاح و این چیزا گوشه گوشه خونه تعبیه شده.
    با یک مکث کوچک ادامه داد:
    _اما قبلش باید از شر این گچ پام خلاص شیم.
    سرکی به آشپزخانه کشیدم:
    _باید مدت درمانش بگذره.
    _درد میاد، اما استخوان جوش خورده.
    _باید مدت درمانش بگذره.
    _عطرین پای منه! می‌دونم دارم چی میگم، درضمن از بچگی همیشه همینطور بوده؛ وضعیت بهبودم سریع تر از بقیه ست.
    _باید مدت درمانش بگذره.
    شاکی گفت:
    _چیزی به جز این جمله‌ی کوفتی تو حافظه ات ذخیره شده؟
    چیزی درونم منفجر شد:
    _به درک! جواب مادام رو خودت میدی.
    با لبخندی ایستاد:
    _ممنون! تو انبار گوشه حیاط رو نگاه کن ببین چی پیدا می‌کنی.
    مانتو و شالم را روی مبل انداختم. از زیر مانتو که تاب ساده‌ی دیروزی ام تنم بود، راحت بود اما باز باید لباسی دست و پا می‌کردم. به سمت انبار راه افتادم و کیاسالار هم لنگان لنگان آمد و گوشه حیاط نشست.
    انبار کثیف و خاک گرفته بود، پر از وسایلی که هر پسر بچه ای ممکن است دوست داشته باشد!
    بالاخره بعد از یک ساعت کلنجار رفتن با گچ پای کیاسالار، موفق به بریدنش شدیم. باید با دقت این کار را می‌کردم تا آسیبی به پای تازه جوش خورده اش وارد نشود. با آن ابزار کند و قدیمی، الحق هم کار را خوب انجام دادم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    بعد از دم کردن چای، روی مبل نشستم و پاهایم را روی میز انداختم. از وقتی به ایران آمده بودم، آن عادت قهوه‌ی شبانه را کم کم داشتم ترک می‌کردم و معتاد نوع وطنی اش می‌شدم.
    کیاسالار هم بعد از دوش کوتاهی بیرون آمد و همان طور که سعی می‌کرد عادی راه برود ،حوله بین موهایش می‌کشید.
    _خدا خیرت بده دختر. خلاص شدم! حالا بریم سر سورپرایز تو.
    ابرو بالا بردم و با لحنی عادی گفتم:
    _سورپرایز؟
    لبخند بزرگی زد و به سمت آشپزخانه رفت:
    _بیا این جا...
    از جا بلند شدم و آهسته به سمتش رفتم. او هم با انرژی به سمت سینک ظرفشویی رفت و تک بشقابی که رویش بود را فشار داد.
    صدای تیکی آمد و بعد هم گویا چند چرخ دنده در حال حرکت بود. روی صندلی نشست و دستش را زیر چانه اش زد و با لبخند کجی خیره ام شد. ابرو بالا بردم و دستم را روی سـ*ـینه قفل کردم:
    _خب؟
    با ابرو به کابینت ها اشاره کرد:
    _بازشون کن.
    نفس عمیقی کشیدم و بی حوصله به سمت کابینت ها رفتم:
    _حوصله‌ی بیست سوالی ندارم، بگو قضیه چی...
    با باز کردن اولین کابینت چشم هایم گرد شد؛ پر از انواع چاقوهای مخصوص پرتاب که در ابعاد و اندازه های مختلف چیده شده بود. نور پردازی داخل قفسه خیره کننده بود و از آن صحنه های نادر بود که چشم هایم اندازه کف دست می‌شد. ناخودآگاه سوتی کشیدم و به سمت قفسه‌ی بعد رفتم. انواع نارنجک های دودزا و فلش داخلش چیده شده بود. تمام قفسه ها، کشوها و حتی پشت یخچال و داخل قفسه‌ی گاز هم اسلحه و سلاح مخفی شده بود.
    به سمت مبل رفت و چیزی مثل کشو از پشتش بیرون کشید. کنجکاو به سمتش رفتم. دو کوله‌ی مشکی رنگ جا ساز شده بود.
    کیاسالار: وسایل مورد نیاز برای یک فرار یهویی! توی اون اتاق پشت آییه، زیر تخت، توی کابینت زیر روشویی دستشویی، داخل مخزن توالت فرنگی، پشت تلویزیون و .... داخل کمد دیواری هم یه سری اسلحه مخفی شده برای مواقع ضروری!
    روی مبل نشست و پاهایش را دراز کرد. همچنان مشغول وارسی اطراف بودم.
    بعد از چند دقیقه دوباره بشقاب را فشار دادم و بعد از جا به جایی طبقات، وسایل آشپزخانه سر جایشان برگشت.
    به این فکر کردم که باید دوش بگیرم.
    کیاسالار: عطرین میشه بی زحمت پانسمانم رو عوض کنی؟ وسایل تو اون کمد هست.
    بعد از برداشتن وسایل مورد نیاز، کنارش نشستم. پشتش را به سمتم کرد، که دستوری گفتم:
    _لباست رو دربیار.
    به سمتم برگشت و با چشم های گرد شده گفت:
    _چی؟
    اخم کردم:
    _انتظار نداری که از روی تی‌شرت پانسمان رو عوض کنم؟!
    دستی به گردنش کشید:
    _آهان.
    و با یک حرکت بلیز را در آورد. پانسمان را برداشتم. برای لحظه ای با محل زخمی که دیروز دیده بودم مقایسه اش کردم. چه قدر روند بهبود سریع بود!
    از زخم عمیق دیروز که نیاز به بخیه داشت، حالا یک رد کوچک باقی مانده بود.
    _خیلی خوبه.
    عادی گفت:
    _بهت گفته بودم!
    اطرافش را تمیز کردم و بار دیگر آن را بستم. آن عطر لعنتی، هر چند کم رنگ و محو باز هم در بینی ام بود.
    کیاسالار:راستی! اونا جای گلوله ست رو پشتت؟
    بلند شدم و دستی به رد گلوله‌ی رویِ بازو و کتفم کشیدم. کیاسالار تنها دوتایشان را دیده بود و بدنم از خراش های ریز و درشت مشابه پر بود.
    _اونا فقط جای گلوله نیست، هر کدومش یه درسه... که بهم گوشزد می‌کنه هر خطا یا اشتباهی که تو زندگی مرتکب شدم جزایی داره. هر رد نشون از یه خطاست.
    همان طور که بلیزش را می‌پوشید گفت:
    _تو زندگی رو خیلی تاریک می‌‌بینی... یه کم ازش لـ*ـذت ببر دختر. زندگی فقط بزن بزن و بکش بکش نیست، جنبه های زیبایی هم داره.
    نیشخندی زدم و همان طور که به سمت حمام می‌رفتم گفتم:
    _زندگی مثل روسپی هاست... زیباست! ولی برای لـ*ـذت بردن ازش باید بهاش رو بپردازی. و من از همون روز اول هزینه ای برای پرداختن نداشتم.
    در را باز کردم و گفتم:
    _میرم دوش بگیرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    آب گرم تسکینی بر درد عضلاتم شد. کمی بابت درگیری دیروز درد داشتم.
    لباس های قدیمی ام را پوشیدم و حوله‌‌ی کوچکی را که آویزان بود، به موها بستم. پیش خودم اعتراف می‌‌کردم که یک لیوان چای داغ و یک خواب عمیق عجیب می‌چسبید! بیرون رفتم. کیاسالار کنار پنجره‌ای که به حیاط راه داشت، ایستاده بود و با تلفن حرف می‌زد. نگاهم به سمت جعبه‌ی موبایل و پوکه‌ی سیم کارت و البته لپ تاپی که روی میز بود، کشیده شد.
    _که این طور...
    چهره‌اش متاثر بود.
    _باشه... نه لازم نیست...
    به عقب برگشت و مرا دید، لبخند کم رنگی روی لب هایش بود.
    _کامی، عطرین در اومد اگه می‌خوای خودت بهش بگو!
    چشم ریز کردم و به سمتش کردم. گفتم:
    _چی شده؟!
    _پس از من خدافظ...
    _کامیار، از طلا و دیبا خبر داره.
    تلفن را از دستش چنگ زدم:
    _الو؟
    آزاد از آن سمت خط پاسخ داد:
    _سلام، چه طوری؟
    سعی کردم بی قراری ام را در صدایم نشان ندهم، اما نمی‌‌دانم چه قدر موفق بودم.
    _خبری ازشون شده؟ حالشون خوبه؟
    باز آن لحن لوده را به خود گرفت:
    _منم خوبم عطرین خانم!
    عصبی گفتم:
    _مسخره بازی درنیار آزاد، چه خبر شده؟
    _خیلی خب بابا، چرا می‌زنی؟! اتفاقی نیوفتاده، فقط...
    چیزی در دلم لرزید، اگر لو رفته باشند چه؟
    _فقط؟
    _گویا از هم جداشون کردن!
    ناخودآگاه، روی پاشنه به سمت کیاسالار چرخیدم و تقریبا فریاد زدم:
    _یعنی چی جداشون کردن؟
    کیاسالار با چشم اشاره کرد که آرام باشم و اتفاقی نیوفتاده.
    _چرا پرده صماخ من رو پاره می‌کنی دختر؟ مگه گفتم زبون سام لال مردن؟ نه خیر حالشون خیلی هم خوبه! من دیروز با طلا حرف زدم. می‌گفت از هم جداشون کردند. یعنی نه از قصدا، طلا رو برا کاری فرستادن رم و دیبا هم سیسیله. همین، اما نگران نباش؛ از پس خودشون برمیان.
    دستم را به پیشانی گرفتم:
    _حالا می‌خوان چی کنن؟ چرا فرستادنش رم؟
    _دهه! من یه دور اینا رو برا شاهین توضیح دادم، برو از خودش بپرس دیگه!
    _آزاد حرف بزن، وگرنه قسم می‌‌خورم به محض دیدنت یه تیر حروم اون کله‌ی پوکت کنم.
    _چرا داغ می‌کنی خواهر من، میگم دیگه.... دلوکا داره یه تیم می‌‌فرسته این جا، برای پیدا کردن تو و شاهین!
    چشم ریز کردم و خیره‌ی کیاسالار شدم:
    _چرا شاهین؟
    لبخند کجی نصف صورتش را پر کرد. از آن سمت آزاد شمره و بی حوصله گفت:
    _چون دلوکا فکر می‌کنه سالواتوره ماده رو داده دست شاهین یا یه چی تو این مایه ها. ریزش رو باید از دیبا بگیریم که فعلا تماس نگرفته. همین بود، من رفتم. سوال داشتی از اون نفله بپرس... ور دل همید که... خدافظ!
    و تلفن را قطع کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    به کیاسالار نگاه کردم:
    _این چی میگه؟
    شانه ای بالا انداخت و به پشتی تکیه داد:
    _ما می‌‌دونیم که ماده دست سالواتوره ست... دلوکا هم این رو می‌دونسته، اما حالا که سالواتوره...
    مقابلش نشستم:
    _سالواتوره چی شده؟
    _مرده...
    چشم گرد کردم:
    _سالواتوره مرده؟
    خنده‌ای عصبی کردم:
    _عالیه واقعا! تنها سرنخمون هم مرد.
    سری تکان داد:
    _ولی مشکل مهم تر اینه که، دلوکا فکر می‌کنه سالواتوره ماده رو داده به من! و حالا در به در دنبال منه.
    _حالا مادام قراره چی کار کنه؟ میره آریزونا؟
    دستی به گردنش کشید:
    _کامی می‌گفت آخرین باری که بهش زنگ زده گفته فعلا دست نگه داره.... تو سیب سرخه فعلا....
    دستی به صورتش کشید و متفکر به پشت مبل تکیه داد. من هم دراز کشیدم و به فکر فرو رفتم، باید چه میـکردیم؟ چه کسی به جز مادام، مسیو و دلوکا از اصل قضیه با خبر بود؟ یک لحظه چیزی در ذهنم جرقه زد، یک جرقه‌ی کوچک جزئی. در فیلمی که دیبا نشانمان داده بود، تصویر محو یک مرد را به خاطر می‌آوردم. گفته بودم حافظه‌ی قوی دارم، نه؟
    اما آن مرد که بود؟ برای فهمیدنش تنها یک راه داشتم. باید فیلم را بار دیگر بررسی می‌کردم.
    با سرعت نشستم و شاهینِ غرق فکر را از جا پراندم:
    _میشه از لپ تاپ استفاده کنم؟
    سری تکان داد:
    _چیزی شده؟
    لپ تاپ را باز کردم:
    _توی فیلمی که دیدیم... به جز مادام، مسیو، دلوکا، سالواتوره و لوئیجی کس دیگه ای هم بود؛ یعنی باید یه نفر دیگه هم باشه....یه نفر که از کل ماجرا باخبر باشه. تنها سرنخ ما همون مرده. چون سالواتوره و لوئیجی مردن، مادام چیزی نمی‌دونه و مسیو هم عمرا اگه بشه از زیر زبونش حرف بیرون کشید.
    بلند شد و دقیقا کنارم نشست:
    _کی؟
    _ یه تصویر محو ازش تو ذهنم هست... زیاد مطمئن نیستم. راستش وقتی فیلم رو برای اول بار دیدم، اون قدر درگیر اصل ماجرا شدم که به جزئیات توجه نکردم.
    و در همان حال ایمیلم را باز کردم:
    _شانس آوردیم به دیبا گفتم فیلما و مدارک رو برام بفرسته.
    فیلم را دانلود کردم و یک بار دیگر پخشش کردم. به قدری حواسم جمع فیلم شده بود که نسبت به فاصله‌ی نداشته‌ی کیاسالار با خودم بی اعتنا بودم.
    به محض ثابت شدن فیلم روی محل آزمایش، در گوشه‌ای از تصویر و پشت محلی که مسیو نشسته بود، او را دیدم.
    یک مرد با قامتی استخوانی و قدی بلند، که شنل زهوار در رفته اش را دورش پیچیده بود و دست به سـ*ـینه به دیوار تکیه داده بود. موهایش کم پشت، ولی تا سر شانه اش بود و اجزاء چهره اش هم زیاد واضح نبود. تنها بینی بزرگ و عقابی اش کمی توی ذوق می‌زد.
    فیلم را متوقف کردم و بعد از اسکرین شات گرفتن از فیلم، روی مرد زوم کردم. با دو انگشت روی تصویر کوبیدم:
    _این... می‌شناسیش؟
    تمام حافظه ام را برای چنین چهره ای زیر و زبر کردم، اما او را نمی‌شناختم. شاید حتی یکی از سرباز ها بود و چیزی نمی‌دانست، اما سرنخ دیگری نداشتیم.
    کیاسالار چانه اش را خاراند:
    _ قیافه اش که معلوم نیست اما...فقط یه نفر رو تو زندگیم دیدم که چنین شنل درب و داغونی بپوشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    به سمتش برگشتم:
    _کی؟
    با دیدن فاصله‌ی کم بینمان کمی خودم را آن سمت تر کشیدم.
    شاهین: خشایار احمدی! الان که فکر می‌کنم، می‌بینم اگه به جز مسیو کس دیگه ای عم از ماجرا خبر داشته باشه، اون روباه پیره.
    خمیازه ای ناخواسته کشیدم:
    _چه طور؟
    _احمدیا چندین نسل به خانواده‌ی بیدل ها خدمت کردند. یه زمانی دست راست مسیو بود تا ای نکه...
    چشمانش گشاد شد:
    _...حدود چهار ماه پیش مفقود شد.
    اخم کردم:
    _ممکنه مرده باشه؟
    چانه اش را خاراند:
    _احتمالا قایم شده.... شاید از دست دلوکا! اصلا شاید چون چیزی می‌دونه قایم شده.
    دستش را روی زانویم کوبید:
    _من پیگیر این هستم. تو بگیر بخواب، از دیروز بیداری.
    سری تکان دادم و بعد از بلند شدنش دراز کشیدم. شاید پنج دقیقه زمان لازم بود تا خوابم ببرد.
    طبق معمول در حدی هوشیار بودم که متوجه قرار گرفتن پتویی رویم شوم، ولی به قدری خسته بودم که حوصله‌ی واکنش نشان دادن نداشتم. تنها نمی‌دانم آن بادی که به صورتم می‌خورد و آن عطر آرامش بخش که در پس زمینه‌ی ذهنم جاری می‌شد چه بود؟
    عطری که آشنا بود اما!
    این آرامش، به طور عجیبی طعم غریبگی می‌‌داد. طعمی تازه و مملو از احساسی ناشناخته که زنگ های خطری را در درونم به صدا در آورده بود، زنگ هایی که خبر می‌دادند، شاید این بار سرمای شوروی وجودم نتواند در مقابل این هیتلر زمانه دوام بیاورد.
    زنگ هایی که خبر از شکستن سد هایی می‌دادند و جاری شدن آبشاری در درونم، آبشاری از جنس..
    با کشیده شدن نرم انگشتی روی گونه ام، بدون مکث چشم باز کردم. کیاسالار بالای سرم ایستاده بود و طوری که گویا اتفاقی نیوفتاده نگاهم می‌کرد:
    _صبح به خیر.
    دستی به سرم کشیدم. سر درد گنگی در سرم پیچیده بود. با صدای گرفته‌ای گفتم:
    _داشتی چه غلطی رو صورت من می‌کردی؟
    روی مبل کناری خودش را رها کرد و خیلی عادی گفت:
    _موهات ریخته بود رو صورتت، قصد کمک داشتم، فقط! راستی خوب خوابیدی؟
    همان طور که بدنم را کش می‌دادم گفتم:
    _رو جاهای سخت تر از این خوابیدم.
    _نه، منظورم یه روز کامل خوابیدنته!
    همان طور ماندم:
    _یعنی من...
    نگاهی به ساعت کردم، هشت صبح بود.
    سری تکان داد:
    _آره‌‌... کم کم داشتم نگران می‌شدم! راستی، کامیار برامون پول فرستاد. یه ربع پیش وسایل رسید. خنگ خدا کلی هم خرت و پرت فرستاده. لباس اینات رو... گذاشتم تو اتاق خواب.
    بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم تا آبی به صورتم بزنم.
    بیرون آمدم و به سمت آشپزخانه رفتم.
    کیاسالار: تخم مرغ تو یخچال هست، نون هم رو میزه.
    چه قدر گرسنه بودم. بی وقفه در یخچال را باز کردم.
    _تو هم می‌‌خوای؟
    _آره، یه سه چهار تا بزن.
    از گوشه‌ی چشم دیدم که آهسته به سمت آشپزخانه آمد و با پرشی روی اپن نشست.
    _عطرین؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا