کامل شده رمان تراژدی | Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghostwriter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/19
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
34,103
امتیاز
1,030
_فکر نمی‌کردم تو تلفن رو جواب بدی عطرین! احتمال می‌‌دادم هنوز هم مثل یه موش کوچولو تو اون خونه خرابه قایم شده باشی.
می‌دانستم چهره‌ام بابت تجمع خون سرخ شده. از عصبانیت در حال انفجار بودم:
_قسم می‌خورم ناتاشا... به شرافتم قسم می‌خورم که اگه بلایی سرش بیاری...
میان کلامم پرید:
_بِلا...بِلا...بِلا...بِلا! تهدید های صد من یه غاز همیشگی! من موندم کی می‌‌خوای یاد بگیری که به جای بلوف زدن عمل کنی؟ هان؟ حالا هم داغ نکن واسه من....اون دوست جیغ جیغوت برام ذره ای اهمیت نداره...
_پس چرا دزدیدیش؟!
_دزدیدمش؟ نه عزیزم! من اونو ندزدیدمش، فقط وقتی که به جای عمل به قولش داشت فرار می‌‌کرد گیرش آوردم.
_قولش؟
_عه....؟ خبر نداشتی؟ البته حق داشت بهت نگه.
فریاد زدم:
_چه قراری باهاش گذاشتی؟!
_قرار بود در ازای کمک کردن به فرارش، جای تو رو لو بده.
زانوانم سست و روی مبل فرود آمدم.
_البته فکر می‌کرد می‌تونه با جا زدن وسط راه و فرار کردن من رو بپیچونه، ولی خب من خودم استاد پیچوندنم.
خنده‌‌ی مشمئز کننده اش به گوش رسید:
_می‌دونی که چی میگم.
از بین دندان های به هم چفت شده ام غریدم:
_طلا کجاست؟
_اگه معامله ام رو قبول کنی مطمئنا می‌فهمی کجاست.
_چه معامله ای؟
_تو و شاهین در برابر اون.
_شاهین برای چی؟ فکر کنم من براش کافی باشم.
_نه نه نه نه نه! دو در برابر دو! دو نفر رو که نمی‌تونم در ازای یه نفر آزاد کنم؛ یعنی درواقع ارزشش رو نداری عطرین!
متعجب گفتم:
_دو؟
_اوه.... این هم خبر نداشتی که دوستت حامله ست؟!
با صدای ضعیفی زمزمه کردم:
_حامله؟
طلا حامله بود؟ علت علاقه‌ای که این چند مدت به فرار پیدا کرده بود همین بود، نه؟ طلای من حامله بود.
به سامان نگاه کردم. با چشم هایی که نگرانی نی‌نی تیره اش را می‌لرزاند خیره ام بود. چه طور امکان داشت؟ چه طور باید حرف ناتاشا را باور می‌کردم؟ چه طور؟
اما مگر راه دیگری داشتم؟ راهی به جز آن که به مرگ طلا و فرزندش ختم بشود.
چشمانم را بستم و سعی کردم خونسردی که ساعتی بود از دست داده بودم، بازیابم:
_باشه....
صدای پیروزش به گوش رسید:
_باشه چی؟
_طلا در ازای ما!
و شاهین را نگاه کردم. اطمینانی که در نگاهش بود، حرفم را تصدیق کرد.
_بیایم کجا؟!
_یعنی میگی کامی تا الان ردم رو نزده؟
به کامیار نگاه کردم که سرش را به علامت تصدیق تکان داد:
_باشه.
_ساعت ده شب، بدون اسلحه، فقط خودت و شاهی، منتظرم.
و تلفن را قطع کردم.
نگاهم روی سامان خیره ماند. پسرک ساکت و همیشه مظلوم، طلا را،
آینده اش را،
زندگی اش را،
همه چیزش را از بین بـرده بود و حالا، طلا کودک او را در بطن داشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    _می‌دونستی، نه؟
    نگاهم کرد، شرمنده بود و نگاهی که در چشمانم نمی‌انداخت شرمش را فریاد می‌زد:
    _امروز... امروز بهم گفت.
    چشمانم را بستم. بستم تا برای لحظه ای فکر کنم که تمام این ها کابوسی شوم است، چند دقیقه بعد بیدار می‌شوم. در آپارتمان کوچکم در حومه‌ی رم بیدار می‌شوم و طلا و دیبا باز هم به رسم همیشه برای دیدنم سر می‌رسند.
    اما نتوانستم، حتی خیال و رویا هم از وجودم صلب شده بود. چند ثانیه بعد با صدای شاهین چشم باز کردم.
    شاهین: باید یه نقشه برای نجات طلا بکشیم. فکر نکنم ناتاشا آدم صبوری باشه....
    کامیار: آدرسش رو پیدا کردم، طرفای کرجه.
    شاهین: عطرین، یه کم استراحت کن که بعد از ظهر حرکت می‌کنیم جون داشته باشی!.کامی، سامی، هر چه قدر که می‌تونید آدم جمع کنید، از مامان هم کمک بخواید. احتمال این که بخواد طلا رو آزاد کنه کمه.... پس اگه خبری ازش نشد حمله کنید. می‌‌دونی که چی میگم کامی؟
    کامیار نگاه مستاصلش را بین من و شاهین چرخاند.
    و شاهین ادامه داد:
    _ اولویت با طلاست! بالاخره برادر زادم رو تو شکمش داره دیگه.
    و لبخندی به سامان زد. با این حرف، پروژکتور های داخل چشمان سامان را دیدم.
    کامیار هم به شیوه‌ی خود تبریک گفت:
    _دمت گرم دادا، خوب تو این زمان کم کار آبجیمون رو یه سره کردیا! یعنی سرعت عمل تو رو کاج موقع گرده افشانی نداره.
    بی توجه به خنده های بلندشان لپ تاپ کامیار را برداشتم و به سمت اتاق خواب راه افتادم. طبق گفته‌ی دیبا تمام اتفاقات را برایش ایمیل کردم و دراز کشیدم. تمام فکرم و همه‌ی وجودم پیش طلا بود.
    و حالا که می‌دیدم کودکی در رحم دارد، وضعیت را دو چندان بحرانی می‌کرد.
    با خود فکر کردم:
    " نجاتت میدم طلا! قسم می‌خورم که نجاتت میدم. حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه!"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    کامیار اتومبیل را انتهایی ترین بخش کوچه پارک کرد و همان طور که با چشم به خانه‌ی ای اشاره می‌کرد گفت:
    _اونه!
    خانه‌ی ویلایی با حدود پنج نگهبان محافظت می‌شد. شاهین گفت:
    _دیگه سفارش نمی‌کنم. از این به بعدش با شماست.... عطرین؟
    بدون حرفی پیاده شدم. در واقع بعد از آن مکالمه‌ی کذاتی با ناتاشا، نمی‌‌توانستم چیزی بگویم.
    شانه به شانه‌ی هم در صدای خرت خرت سنگ ریزه های آسفالت به سمت خانه راه افتادیم. با احساس پیچش انگشتان سردش دور انگشتانم، نگاهش کردم.
    _قوی باش! می‌دونم که هستی عطرین، اما....
    آب دهانش را قورت داد، چرا احساس می‌کردم چیزی را مخفی می‌کند؟
    _... اتفاق هایی که اون تو میوفته.... بابت همشون....
    _هی شما دوتا!
    دستم را از دستش بیرون کشیدم و به نگهبان در لباس های سر تا پا مشکی خیره شدم. شاهین هم جمله‌اش را تنها با نگاهی سنگین به پایان رساند. چشم هایش را بست، نفس عمیقی کشید و رو به نگهبان گفت:
    _شاهین کیاسالارم!
    همین جمله کافی بود تا نگهبان ها در کسری از ثانیه به سمتمان یورش بیاورند. روی آسفالت کف خیابان درازمان کنند و بعد از اطمینان از نداشتن هر گونه سلاح سرد یا گرمی، در حالی که دستانمان را با دستبند های محکم فلزی از پشت به اسارت می‌کشیدند، به سمت داخل خانه ببرند. وقتی که از در با پیله های آهنی که به فرم ققنوسی پر باز کرده بود قدم به داخل گذاشتم، کیسه ای پارچه‌ای روی سرم کشیدند و دیگر چیزی ندیدم.
    سکوتی وهم آور بر خانه حاکم بود. به راهنمایی سرباز ها از در ورودی خانه داخل رفتیم. برخورد ملایم و ریتمیک کفش ها به کفپوش تنها صدایی بود که به جز نفس های خودم می‌شنیدم.
    بعد از چند دقیقه، از پله هایی سرازیرمان کردند. البته شک داشتم که از شاهین جدایم نکرده باشند. چون صدایش نمی‌آمد.
    بالاخره صدایی به جز صدای کفش شنیدم، یک ناله‌ی جزئی. ناله ای ضعیف و دردآلود که با هر قدم که برمی‌داشتم، نزدیک تر می‌شد.
    ناله، ناله‌ی طلا بود.
    خون در رگ هایم منجمد شد. چه بلایی سرش آورده بودند که این طور ناله می‌کرد؟ دیگر قادر به کنترل عصبانیتم نبودم، نه وقتی که طلا این طور ناله می‌کرد.
    شروع به دست و پا زدن کردم:
    _چی کارش کردید حرومزاده ها؟! چه بلایی سرش آوردید کثافتا؟
    با وجود دست و پاهایی که می‌زدم، قادر به رهایی نبودم. به قدری محکم نگهم داشته بودند که استخوان بازویم در حال جدا شدن بود.
    بالاخره در را باز کردند و با قدرت وسط اتاق پرتم کردند. صدای ناله با ورودم به اتاق قطع شده بود:
    _طلا؟ طلا؟!
    صدای خونسرد و آرام ناتاشا همزمان با در آوردن کیسه‌ی پارچه ای به گوشم رسید:
    _این قدر داد و بیداد نکن... بی هوشه!
    چشمایم به محض مواجه شدن با آن حجم عظیم از نور، برای لحظه ای از کار افتاد، ولی به محض این که توانایی بینایی ام باز آمد، نگاهم روی طلا‌ی بسته و افتاده کنج دیوار خشک شد.
    روی موهای طلایی رنگش که با خون غلیظی به سرش چسبیده بود،
    به استخوان سفید و تیزی که از زانویش بیرون زده بود.
    قلبم فشرده شد،
    وجودم با هر بار بالا رفتن طنین بلند و حیوانی خنده‌ی ناتاشا به آتش کشیده شد.
    _چیه عطرین؟ جا خوردی؟
    نگاه تند و تیزم را به سمتم روانه کردم و فریاد زدم:
    _گفتی بلایی سرش نمیاری!
    دستش را زیر چانه زد:
    _من گفتم؟ اتفاقا تموم مکالماتمون یادمه، الا این جمله!
    با همان دست های بسته به سمتش حمله کردم که نگهبان ها مرا در هوا گرفتند.
    _نوچ نوچ نوچ! قرار نبود رم کنیا عطرین!
    به لب هایش چینی داد و به سمت در راه افتاد:
    _تا وقتی که یه کم عقلت سر جاش بیاد تنهات می‌ذارم.
    به نگهبان ها اشاره کرد. آن ها هم به سمت دیوار پرتابم کردند و از اتاق خارج شدند.
    به سختی از جا بلند شدم و خودم را کشان کشان به طلا رساندم:
    _طلا؟ طلا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    تنه‌ی آرامی به بدنش زدم که بدن نحیفش در آغوشم افتاد. برای لحظه ای چهره اش ناشناس بود. هر دو چشمش کبود و باد کرده بود، استخوان ظریف بینی اش بیرون زده بود و کج شده بود.
    چیزی به گلویم چنگ زد، او نمی‌توانست طلای من باشد، نه نمی‌توانست.
    تکان خفیفی خورد:
    _طلا؟
    لای چشم راستش به اندازه‌ی چند سانتی متر باز شد. این چه چیزی بود که به گلویم چنگ می‌زد؟
    _عط...ن
    صدایش به قدری آهسته و از نفس افتاده بود که برای لحظه شک کردم که آن را شنیده باشم.
    _بله؟ این جام طلا! آروم باش.... نجاتت میدم.
    لبخندش در حد انحنایی باریک و بی فروغ بود:
    _می‌دو..نم اما...
    به سرفه افتاد. خونی که از دهانش بیرون زد به وحشتم انداخت:
    _حرف نزن... حرف نزن لعنتی! حرف نزن!
    اما او مصرانه به حرفش ادامه داد:
    _به سام... سام... بگو... خیلی.... دوستش... دا..م.... عط..ن... مراقب... ِش ... باش...
    _سرم را روی سرش گذاشتم، این اشک های لعنتی چرا روان شده بودند؟ به چه حقی؟
    به چه دلیلی؟
    مگر قرار بود بلایی سر طلا بیاید؟ نه! نمی‌‌گذاشتم! من نمی‌گذاشتم بلایی سرش بیاید.
    نباید بیاید،
    نباید!
    فریاد "نه‌"‌ی بلندم چهار ستون اتاق را لرزاند. اشک هایم بی سد و پشت سر هم پایین می‌ریختند و من،
    و من.
    اگر منی مانده باشد، به طلا التماس می‌کردم که این کار را نکند. که ما را تنها نگذارد. کنار گوشش، لا به لای موهایش که هنوز بوی گل می‌داد، به جان سامان قسمش دادم که نرود.
    به جان دیبا قسمش دادم که بماند، که برای کودکی که درون بطن دارد، مادری کند.
    به جان خودم قسمش دادم که نمی‌شود! این دنیا قادر به تحمل یک دقیقه دیگر بدون طلا نیست. که الان است که ذره هایش از هم متلاشی شود.
    متلاشی شد.
    وقتی که دیگر جواب نداد،
    وقتی که چشمه‌ی اشکم خشکید،
    وقتی که دیگر نخندید،
    دنیای درونم متلاشی شد.
    لبخند های گاه به گاهم از نفس افتاد و در قعر خاطراتم گم شد. اشک هایی که بعد از سال ها جاری شده بود، هم دیگر نبودند.
    در آن لحظه تنها یک چیز در وجودم بود،
    یک چیز، هنوز هم زنده نگهم داشته بود،
    یک چیز! فقط یک چیز!
    آن هم "امید" به دیدن جسد بی جان ناتاشا.
    امید به دیدن بدن مچاله شده اش بین دستانم.
    حتی اگر آخرین کارم در این دنیا باشد، انجامش می‌دهم. تک تک ضرباتی را که به طلا زده، با قدرت درون بازوهایم به بدنش می‌زنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    در باز شد. جسد طلا روی پاهایم بود و از آخرین باری که صدایش را شنیده بودم، یک ساعت می‌گذشت.
    ناتاشا که داخل شد، تنها نگاهش کردم. سرم را بالا گرفتم و فقط نگاهش کردم. لب هایش را جمع کرد و چهره‌ی به ظاهر متاثری به خود گرفت:
    _اوه... تسلیت میگم عزیزم.
    باز هم نگاهش کردم، لبش را به دندان گرفت:
    _اما اگه من جات بودم طلا رو فراموش می‌کردم؛ چون قراره ضربه های سخت تری بهت وارد بشه.
    فکرم به سمت شاهین رفت و بالاخره لب باز کردم:
    _شاهین کجاست؟
    لب هایش به لبخند بزرگی مزین شد:
    _شاهین! عزیزم! دوستمون مشتاق دیدارته.
    در بار دیگر باز شد و من بر چهره‌ی مرتب و آراسته‌ی شاهین مات ماندم. به کت شلوار خوش دوختی که بدنش را قاب گرفته بود.
    به لبخند مسحور کننده اش که بدون آن ریش و سبیل ها به چشم می‌آمد.
    چه خبر بود؟
    شاهین: سلام!
    دو قدم به سمتم آمد. مغزم قدرت پردازش نداشت، واقعا نداشت. به ناتاشا نگاه کردم. از بهتی که درون چشمانم بود، لـ*ـذت می‌برد. دوباره نگاهم را روانه‌ی شاهین کردم که با لبخندی رو به ناتاشا گفت:
    _عزیزم، میشه تنهامون بذاری؟ فکر کنم عطرین هم حق داره بدونه قضیه از چه قراره، ها؟
    ناتاشا بـ..وسـ..ـه ای روی گونه‌ی شاهین کاشت و با چشمک کوچکی رو به من از اتاق خارج شد.
    یک چیز در ذهنم جرقه می‌زد، یک چیز که حقیقت بودنش با آواری دیگر بر سرم مصادف می‌شد.
    یک چیز که حقیقت بود؛
    شاهین خــ ـیانـت کرده بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    با اشاره‌ی شاهین، جسد طلا را از اتاق بیرون بردند و من مات شده، تنها نگاهش کردم. وقتی جانی در بدنش نبود، جسدش را برای چه می‌‌خواستم؟
    صندلی چوبی گوشه‌ی اتاق را کرش کرش کشید و برعکس مقابلم گذاشت، با پرستیژ مخصوصی رویش نشست دست هایش را به تکیه گاهش تکیه داد و خیره ام شد:
    _بابت طلا متاسفم!
    لبش را به دندان گرفت و همزمان لبخندی زد و ابرو هایش را بالا برد:
    _اصلا دوست نداشتم این طوری بشه.... اگرچه تقصیر خودش بود! خیره سر!
    نگاهش کردم و چیزی نگفتم. چه می‌خواستم بگویم؟ چه باید می‌‌گفتم؟
    _نمی‌خوای حرفی بزنی؟ یا نه بذار خودم همه چیز رو برات بگم.
    لبخندی زد:
    _از کجاش شروع کنم؟
    دستش را به چانه اش زد و ژست فکر کردن گرفت:
    _می‌خوای از اون جایی بگم که همیشه درباره این ماده می‌دونستم؟ یعنی واقعا فکر نمی‌کنی که با وجود این که توی بدنمه ندونم! یا نه... بذار یه کم بیایم جلوتر، از اون جایی بگم که حدود دو ماه پیش رفتم پیش سالواتوره و در ازای آزادیش بهش پیشنهاد شراکت رو دادم؟ هان؟ باشه از اون جا میگم... بالاخره تو هم حق داری حقیقت رو بدونی.
    لبخندی زد:
    _فکر کنم بدونی که دلوکا خیلی وقت بود که دنبال این ماده بود.... بارها و بارها نزدیک بود به دام بیوفتم! و اگه به دامش می‌‌افتادم، مسلما جون سالم بدر نمی‌بردم. پس یه تصمیمی گرفتم... باید خودم، خودم رو تسلیمش می‌کردم، اما این نقشه نیازمند یه برنامه ریزی دقیق بود. پس چهار ماه فقط برنامه ریختم و بالاخره یک ماه پیش زمانش بود که عملیش کنم!
    _پس از ماجرا خبر داشتی....
    به نشانه‌ی تمسخر ابرویی بالا برد:
    _البته که خبر داشتم! احمق شدی؟ .... کجا بودم؟ آهان! رفتم پیش سالواتوره و ازش خواستم یکی از افرادش رو برام بفرسته. باید جوری وانمود می‌‌کردم که انگار من از مسئله خبر ندارم و تازه قراره پیدا بشم و از همه مهمتر ای نکه دلوکا باید نظرش به سمت اون سرباز جلب می‌شد.
    _اما چرا من؟!
    شانه ای بالا انداخت:
    _کاملا اتفاقی بود! البته اون شانس گندت هم تاثیر داشت دیگه...
    مکثی کرد:
    _داشتم می‌گفتم، تو رو فرستاد ایران و این جا بود که با بررسی سوابقت، متوجه دشمنی دیرینت با نات شدم. تو تمام زمان هایی که بهت حمله می‌شد، تو فاصله‌ی کمی حضور داشتم.
    لب های نفرت انگیزش به لبخندی کش آمد:
    _باید بهت براوو بگم البته.... سالواتوره خوب کسی رو فرستاده بود. بعد هم که تو شهرک سینمایی... تمام مدت میـدونستم کی هستی.
    آن نگاه آشنایی که در چادر روانه‌ام کرد.
    _و درگیری که رخ داد. البته اون تیکه درگیری که کاملا از کنترلم خارج شد، ولی خب برای من فرقی نمی‌کرد، منی که تنها یک هفته برای خوب شدنم کافی بود، فقط باعث می‌شد تو بیشتر باورم کنی.
    لبخند بزرگی زد:
    _ بالاخره وجود MBS تو بدنم یه مزیت هایی هم داره دیگه.
    زخم روی پشت و پای شکسته اش که خیلی زود مداوا شد، در ذهنم مجسم می‌شد:
    _در هر صورت لازم نیست تک تک اون کارای احمقانه ات و نام ببرم... اینا رو گفتم که برسیم به این جا که اصل قضیه چیه! یا بهتر بگم از این به بعد قراره چی بشه؟! ناتاشا رو به کمک افرادم به دلوکا معرفی کردم و حالا قراره ناتاشا با تحویل دادن ما به دلوکا کارش رو انجام بده و پاداشی بزرگ بگیره. از اون سمت هم هنگامی که قراره آزمایش هایی روی من انجام بشه، نتیجه‌ی آزمایش ها عوض میشه و بالاخره این انگ وجود MBS تو رگ های من بطور کامل برداشته میشه و تو....
    نیشخندی زد:
    _اگه خوشبینانه به قضیه نگاه کنیم، می‌میری!
    گوش هایم زنگ می‌زد،
    سرم به دوران افتاده بود،
    زمین می‌چرخید و من با هر بار گردشش یه بار می‌مردم. لب هایم را با زبان تر کردم:
    _پس اون حرفات....
    خنده‌ی بلندی سر داد:
    _آه... قسمت قشنگ ماجرا داشت یادم می‌‌رفت! اون حرفای به قول خودت چرت و پرت که بهت گفتم، فقط بابت این بود که ذهنت رو از سوتی های احتمالی دور کنم، وگرنه...
    پوزخندی زد:
    _سر سوزن حقیقت نداره!
    یک چیزی در وجودم ترکید، شاید هم شکست.
    نمی‌دانم، هر چه بود سنگینی می‌کرد بر هر نفسی که فرو می‌رفت و هر بازدمی که بیرون می‌آمد. اما باید تک تک افرادی را که در این کار دست داشتند، شناسایی می‌کردم:
    _کامیار؟ سامان؟
    بی حوصله به بدنش کشی داد.
    _کامی تو جریان بود، اما سامی...
    پوزخندی زد:
    _احمق تر و دهن لق تر از این حرفا بود که بهش بگم!
    از جا بلند شد:
    _خب دیگه، خیلی حرف زدیم.... تو هم کم کم خودت رو برای مرگ آماده کن.
    لبخند بزرگی زد:
    _چون داریم میریم سیسیل. یوهو!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    متاسفم !محتوا مخفی شده است. محتوا فقط به کاربران ثبت نام شده نمایش داده میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    نگاهم را یک دور در اتاق چرخاندم.
    روی ناتاشا که جزایش تنها مرگ است.
    روی شاهین، آن بازیگر ماهر و پست فطرت ترین فرد روی کره‌ی زمین .
    و در آخر روی دیبا، خیره نگاهش می‌کنم. چشم هایم را آرام باز و بسته می‌کنم و برای شک نکردن دیگران جهت نگاهم را تغییر می‌دهم. دلوکا حرف می‌‌زند، صدای گوش خراشش مثل سوهانیست که بر دیوار اعصابم کشیده می‌شود.
    و حالا حرف هایش تمام شده، منتظر نگاهم می‌کند و من گیج و سردرگم از این بازی که بازیگرانش با چشم های براقشان مقابلم نشسته، در خاطرات گم شده ام.
    آیا مقصرم؟
    نمی‌دانم، شاید.
    اما می‌دانید،
    زندگی گاهی یک سیاهچال است.
    چه بخواهی چه نخواهی، اگر کسی حکم کرده باشد، جایت همان جاست.
    در میان دیوار های مرطوب و قرون وسطایش
    در میان حشرات موذی و کثیفش
    سقف سرت کف کاخ یا کف زندان یکی‌ست
    در آن میان روز هایی می‌رسد که پشیمانی،
    از عظمت سیاهی که اطرافت را گرفته می‌ترسی
    از رد پر رنگ خون روان از دستانت که به جای مانده از جان هایی است که گرفته ای، واهمه داری.
    اما روزهایی هم می‌رسد که آن روح سرکشت عصیان می‌کند،
    از زخم هایی که خورده ای
    از جدال ناعادلانه‌ی روزگار
    از ردِ عمیق و حقیرِ خ*ی*ا*ن*ت!
    و خدا نکند که آن خ*ی*ا*ن*ت از جانب یک دوست باشد.
    وجودت را به آتش کشیده، مغز و قلبت را از حرکت نگاه می‌دارد.
    و وضعیت من درست همین است.
    اما،
    من کسی نیستم که به همین سادگی تسلیم شوم؛
    چرخ گردون و دست سرنوشت تحت اوامر من اند.
    و این را هم باید فهمیده باشید که در قاموس من، جزای خ*ی*ا*ن*ت تنها "مرگ" نیست،
    زالویی است که ذره ذره جان قربانی را بگیرد.
    ذره ذره،
    تا قطره‌ی آخر!
    جانشان را می‌گیرم. به خون طلا قسم خورده ام که جان آن بیشرفی که جانش را گرفته بگیرم.
    و حالا من مرکز ثقل این سیاهچالم و به زودی از آن رهایی میابم، وقتی که آن تیر سـ*ـینه ام را بشکافد.
    وقتی دیگر از "من" چیزی به جز یک نام پوشالی و مرده نباشد.
    روحم که مرده، آن زمان که این جسم هم در ذهنشان زیر خروار ها خاک پوسیده باشد، باز می‌گردم و تقاص تک تکش را می‌گیرم.
    دیبا یک قدم جلو می‌آید، حرف های پوچ و بی معنی دلوکا دیگر ارزشی ندارد. نه زمانی که تنها یک قدم با رهایی فاصله دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    نگاه آخر را له شاهین می‌اندازم. تنها چند روز پیش بود که پیش خودم اعتراف کرده بودم که ممکن است آن سد شکسته باشد. اما الان!
    به آن نیشخند درون چشمانش پوزخند می‌زنم.
    چشم هایی که به حقه بازی و فریبندگی مالکشان اند، حتی حالا هم در حال بازی کردن رل و سناریویی اند که تا ده روز پیش داشتند، حتی حالا آن نگرانی دروغین را در لرزش کوچکی که درونشان است می‌بینم.
    مردک پست فطرت!
    رو به دیبا می‌کنم، چشم هایم را می‌بندم و به عنوان آخرین صدا، به جز تپش های ناموزون قلبی که درون گوشم می‌زند، صدای انفجار و صفیر گلوله را می‌شنوم. صندلی تلو خوران از پشت روی زمین می‌افتد و من شاید جویبار خونی هستم که جانم را ذره ذره از آن خارج می‌کند.
    اتاق اطرافم می‌چرخد.
    دنیا در حال دوران است..
    صداها گنگ و در پس پرده‌ی ضربان قلبم به همهمه ای می‌مانند،
    و سرانجامش
    سکوت است!
    سکوت و تاریکی مرگبار.
    در کنار اوهام و شبح کم رنگ طلا در دور دست،
    می‌بینمش،
    از میان تاریکی سر برآورده لبخندی به درخشندگی خورشید دارد و موهایش،
    آن امواج و انوار طلایی که گویا سرمنشاشان خودشید است، به آهستگی در هوا می‌لغزد.
    دستش را به سمتم دراز کرده که ناگهان،
    با صدای بوق و ضربه ای محکم دور می‌شود. چشمان سبزش از ترس گشاد شده.
    به دنبالش میدوم، اما گویا دیگر دیر شده.
    ناگهان چشم هایم باز می‌شود، همهمه و درد جزو جدایی ناپذیری از اطراف است.
    درد و سوزشی که تمام بدنم را گرفته، لوله‌ی کلفتی هم در دهانم است.
    چهره‌ی تاری از مردی با عینکی مربعی شکل می‌بینم، اما در کسری از ثانیه سر مرد در میان نوری سفید رنگ گم می‌شود.
    بوق.
    بوق.
    بوق.
    بوق.
    صدایی ریتمیک و محکم در گوشم است، چشمانم را آرام باز می‌کنم. دیدم تار است، اما با چند بار پلک زدن مشکل رفع می‌شود و این بار وقتی نگاه می‌کنم، اتاق ناآشنا در برابرم قرار دارد.
    با دیدن زنی که موهای بلوندش را محکم از پشت پسته، چیزی در ذهنم جرقه می‌زند.
    "عطرین صبا مرده است"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    دیبا، مقابلم ایستاده.
    دور چشم هایش بابت گریه هایی که برای طلا ریخته سیاه شده است. و نگاهش مجنون وار خیره ام است:
    _بگو ..... عطرین بگو که حقیقت نداره، بگو مرگ طلا...
    و زیر گریه می‌زند. و من به عادت اخیر نگاهش می‌کنم. خودش را روی تخت بیمارستان می اندازد و در آغوشم می‌کشد:
    _تقصیر منه... همش تقصیر منه...
    شانه هایش را می‌گیرم و بلندش می‌کنم. چشمان براقش براق تر از همیشه، پر از حسی مثل خجالت اند:
    _نه دیبا... تقصیر تو نیست. نه تو، نه من! اونایی که باید تقاص پس بدن، ناتاشا، شاهین و کامیارن.
    اما گویا حرف هایم را نمی‌شنود. زیر لب غرغر می‌کند:
    _تقصیر منه... اگه بهت گفته بودم این طور نمی‌شد. اگه از اول در جریانت گذاشته بودم.... من رو ببخش عطرین.... من رو ببخش...
    بغضش باز ترکیده و ناله هایش تمام اتاق را پر می‌کند و من گیج از حرف هایش، تنها بلندش می‌کنم و در چشم خیره می‌شوم:
    _چی میگی دیبا؟
    ناگهان زبانم بند می‌آید:
    _تو هم از ....بازی شاهین... خبر داشتی؟
    سرش را به علامت منفی تکان می‌‌دهد:
    _نه...
    اخم می‌کنم:
    _پس چی؟ دِ حرف بزن!
    _ من می‌دونستم شاهین اون پسره...
    به عقب هلش می‌دهم:
    _از کی؟
    _از اون روزی که تو کتابخونه با هم حرف می‌زدیم، همون روز که تو و طلا قرار بود برید بیرون.
    حرف هایشان در ذهنم مجسم می‌شود. به علامت تنفر لب بر می‌چینم:
    _خب؟
    گریه اش شدید تر می‌شود:
    _به خدا قسم قرار نبود این طور بشه... کامیار فقط گفته بود تا یه مدت کوتاه از تو مخفیش می‌کنیم و بعد بهت میگیم. به نفع خودت بود عطرین... اگه بهت می‌گفتیم، قاطی می‌کردی و الان نه تو سالم بودی، نه شاه...
    با خشم و تنفر بین کلامش می‌پرم:
    _پس تو هم تو این ماجرا دست داشتی دیبا....
    سرم را به علامت تاسف تکان می‌دهم و حرف های ناتاشا در کافه در ذهنم مجسم می‌شود:
    _گرگ در پوست گوسفند.... دشمن در پوست دوست!
    نگاهش می‌کنم. تک تک اجزای صورتش را از دوران کودکی تا به امروز به یاد می‌آورم. از اولین روزی که دیده بودمش تا به امروز. به این اعتقاد دارم که، دیبا کاری را بی دلیل انجام نمی‌دهد، اما این!
    سعی می‌کنم آرام باشم:
    _چرا این کار رو کردی دیبا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا