کامل شده رمان تراژدی | Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghostwriter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/19
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
34,103
امتیاز
1,030
نگاهی به ساعت انداختم، حدود دوازده نیمه شب را نشان می‌داد. مادام خیلی وقت بود که خوابیده بود. آزاد روی مبل سه نفره‌ای جلوی تلویزیون چرت می‌زد. کیاسالار هم سرگرم تلفن همراهش بود و هر چند دقیقه سوالی از آزاد می‌پرسید:
_کامی این پسره زیاد داره حرف می‌زنه ها!
آزاد:هوم؟
_بهش گفتی تا پام درست بشه قراره تو برنامه باشه دیگه؟
_اوهوم...
با چشم به دیبا اشاره کردم تا جلوتر از من به اتاق برود. از جا بلند شد و به سمت اتاق راه افتاد:
_شب به خیر...
آزاد یک چشمش را باز کرد:
_شب به خیر... فقط دیبا!
دیبا مکث کرد:
_جانِ من خیره سر بازی در نیار سر اون قضیه فکر کن...
کیاسالار لبخند معروف و یک طرفه‌اش را زد:
_خوب بخوابی، شب به خیر.
و من تنها نگاهشان کردم. مسلما کنجکاو بودم، ولی استعداد پنهان کردنش را هم داشتم.
کیاسالار: کامی پاشو چشات باز نمیشه! برو بگیر یه گوشه بخواب.
_نه بابا، اگه این سام دست از دل و قلوه گرفتنش برداره مام میریم! فعلا که رفتن حیاط معلوم نیست به جای دیدن آسمون و ستاره هادارن چه کار می‌کنن. این مادامم که فقط بلده مچ من رو بگیره و جلو جمع بی عفتم کنه. با این کاری نداره...
آهسته بلند شدم. چون بحثشان بالا گرفته بود بدون جلب توجه می‌شد به اتاق رفت.
در را بستم و دست به سـ*ـینه به پشتش تکیه دادم:
_خب... می‌شنوم!
دیبا روی تخت نشسته بود و با لپ تاپ کار می‌کرد، سرش را بلند کرد و عینکش را عقب تر فرستاد:
_بحث توی بیمارستانر و یادته؟
نیشخند زدم:
_همون مادام مارپل و اینا؟!
_آره... دقیقا همون! پیگیرش شدم و حالا مدارکی دارم که ثابت می‌کنه به خاطر دیدن فیلم مادام مارپل و پوآرو، چرت و پرت تحویلت ندادم.
یک ابرویم بالا رفت، باز زده بود به سرش؟ هنوز جملاتش را به طور کامل تحلیل نکرده بودم که لپ تاپ را به سمتم برگرداند و فیلمی پخش کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    "فیلم سیاه سفید، بی کیفیت و تا حدی تار بود و گویا فیلم بردار مهارت چندانی در کنترل دوربین نداشت. تصویر ابتدا مردی با روپوش سفید و سری که تا نیمه موهای قهوه‌ای رنگ داشت را نشان داد، چهره اش زیاد مشخص نبود، اما لبخند بزرگی روی صورتش بود. با آب و تاب چیزی را برای مرد دیگری تعریف می‌کرد، چهره مرد در سایه مخفی بود. تصویر چرخید و جمعیت چهار نفره‌ای با چهره های آشنا را نشان داد.
    مادام از همان دوران جوانی هم شیک و زیبا بودِ و در کنارش مُسیو قرار داشت. موهای مشکی رنگ مُسیو به عقب حالت داده شده بود و بی خیال تر از بقیه از یک دهان به دهان دیگر نگاه می‌کرد. در کنارش سالواتورِیِ جوان قرار داشت و دست راست سالواتوره هم لوئیجی باسسو جای گرفته بود.
    مرد در سایه بیرون آمد و چهره بیست و چند ساله‌ی دلوکا پدیدار شد.
    بالاخره مرد با روپوش سفید دستی کوبید و جمعیت را ساکت کرد:
    _ خب... خب.... خب.... خب! بالاخره وقت اون رسیده که نتایج چندین سال تلاش و زحمات پی در پی من رو ببینید.
    مرد به سمت دوربین چرخید، کیفت بد تصویر چشمانش را عملا نورانی کرده بود.
    _من محمد فاضل هستم. امروز قراره برای اولین بار از نتایج کارم فیلم تهیه کنیم.
    و به سمت دکمه تعبیه شده روی رفت و فشارش داد. دوربین با کمی لغزش به سمت دیواری که ورقه‌ی آهنی اش در حال بالا رفتن بود رفت. دیوار زیرش از جنس شیشه، از پشت شیشه، تختی به حالت ایستاده مشاهده می‌شد، با بند هایی برای بستن دست و پاها.
    فاضل شروع به توضیح دادن کرد:
    _ شاید براتون جالب باشه که پیشینه آزمایش من به جنگ جهانی دوم و هیلتر بر می‌گرده. وقتی که "جوزف منگله*" در اون زمان اقدام به انجام چنین آزمایش هایی کرد، هیچ وقت به نتایج مطلوب خودش نرسید و با شکست مواجه شد. اما من مفتخرم که به اطلاعتون برسونم که موفق شدم MBS اصلی رو از بین فرمول های منگله کشف کنم و با کمی تغییر تو ساختارش ماده کامل شده رو در اختیارتون بذارم. این ماده قبلا روی انسان آزمایش شده و البته طبق صلاح دید خودم بعد از نتیجه دادن آزمایش اون انسان ها از بین رفتند.
    کمی بعد پسر ۱۷-۱۶ ساله ای وارد اتاقک شیشه ای شد. پسر لباس پاره و کثیفی به تن داشت و از گشاد شدن مردمک چشم هایش مشخص بود ترسیده. با عجز نگاهش را به چهره هر کدام از افراد اتاق می‌چرخاند تا کمکش کنند، اما آن ها سنگ دل تر از این حرف ها بودند که عجز و لابه پسر ژنده پوشی برایشان اهمیتی داشته باشد.
    دو سرباز با لباس های سر تا پا استریل شده و مخصوصی پسر را مجبور کردند که رو به روی تخت بایستد و دست ها و پاهایش را به بند ها بستند. در آخر کمربند کفتی را دور کمرش -حلقه کردند و با بستن حلقه کلفت آهنی- دور گر-دنش کار را به اتمام رساندند. از حرکات دهان پسر مشخص بود التماس می‌کند.
    فاضل_ خب! میریم که داشته باشیم....
    با سر به یکی از نگهبان های آن سمت دیوار اشاره کرد:
    _... شروع کن مرادی!
    مرادی از روی میز کوچکی که کنار تخت بود چیزی شبیه به دستگاه تاتو برداشت، در انتهای شیء محفظه بزرگ و شیشه ای بود که از دور مشخص نبود.
    فاضل: باید ماده تو یکی از شریان های اصلی بدن تزریق بشه تا هر چه زودتر وارد جریان خون بشه و به قلب و مغز برسه.
    مرادی سوزنی به سر دستگاه وصل کرد و مرد دیگر گردن پسر را که به شدت تکان می‌خورد و سعی در آزاد کردن خود داشت ، نگه داشت.
    یا وارد شدن سرنگ به گردن پسر، گویا شوک الکتریکی به بدنش وصل کرده باشند؛ با شدت شروع به تکان خوردن کرد، اما مرادی دست از تزریق بر نداشت و تمام محتویات سرنگ را در بدنش کرد.

    *(Josef Mengele) دکتر جوزف منگله را می‌توان جز مرگبارترین سلاح های انسانی المان نازی دانست. کسی که آزمایشات بسیار ترسناک و مخوفی بر روی اسیران جنگی و یهودیان انجام داد و تقریبا تمام آن ها را به قتل رساند، یا این حال در جهان پزشکی از او به نحوی دیگر نیز یاد می‌شود، کسی که توانست بسیاری از مسائل وراثتی و ژنتیکی را با انجام همین جنایات برملا کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    فاضل: برای هر فرد حداقل ۵۰۰ cc لازمه، وگرنه عملکرد مطلوب رو نخواهد داشت. الان ماده داره تو بدنش پخش میشه و رفلکس بدنش کاملا طبیعیه.
    رعشه ای که به اندام پسرک افتاده بود، تا یک دقیقه بعد ادامه داشت. و بعد آن جسم پسر بی حال روی تخت افتاد.خون از بینی و گوش هایش بیرون می‌زد، و قطرات خونی که از بینی اش روان بود، از سر زیر افتاده اش روی کاشی های سفید می‌ریخت.
    فاضل: بدنش الان داره کم کم شرایط رو تطبیق میده. نورون های مغزی در حال متلاشی شدنن و یه جورایی دچار خون ریزی مغزی شده. اما MBS هم به طور همزمان داره سلول ها رو بازسازی می‌کنه، با توانایی ها و قابیلیت های جدی.
    کم تر از ده دقیقه بعد عمل بازسازی به اتمام رسید.
    با صدای مُسیو دوربین به سمتش چرخید:
    _ اوف! پس چی شد محمد؟ چرا هیچی نمیشه؟
    فاضل:یه کم تحمل داشته باش مُسیو، الانه که....
    دوربین با کمی تاخیر دوباره روی پسرک برگشت، این بار نزدیک‌تر.
    بدن پسر دوباره به رعشه افتاد، اما این بار سریعتر به پایان رسید؛ یک باره سرش بالا آمد و چشم هایش تا انتها باز شد. صورتش رو به سرخی رفت و مردمک چشم هایش شروع به چرخیدن کرد. بدنش منقبض شده بود و تمام ماهیچه هایش تحت فشار بود. و رگ های بدنش جوری بیرون زده بود که هر آن احتمال می‌دادم منفجر شود.
    فاضل با خونسردی گفت:
    _ مرحله آخر ماجراست، MBS در حال تکمیل و بهبود وضع ماهیچه ها و عضلاتشه. تا چند لحظه دیگه کار بازسازی تموم میشه و رشد استخوان ها و عضلات متوقف میشه.
    طبق گفته فاضل پسر کمی بعد آرام گرفت و وضعیت رو به بهبود رفت.
    اما با یک تغییر بزرگ!
    دیگر از آن پسرک لاغر و استخوانی خبری نبود. در عوض پسری با عضلات برجسته و هیکلی روی تخت افتاد بود؛ در حالی که بند ها و طناب ها به دور مچ دستان و پاهایش به سختی فشار می‌آوردند.
    لباس هایی که تا چند دقیقه پیش به تنش زار می‌زد، حالا برایش کوتاه و تنگ بود. این امر به قدری متعجبم کرده بود که اگر مادام در فیلم نبود، بی شک می‌گفتم قسمتی از فیلمی علمی تخیلیست.
    همان لحظه سالواتوره با لحن عادی و عاری از احساسش گفت:
    _ کارت خوب بود دکتر؛ اما هنوز تموم نشده. کار وقتی به اتمام می‌رسه که من سربازم رو سرپا و هوشیار و آگاه ببینم؛ اون هم در حالی که خطری برای خودم، یا افراد خودم نداشته باشه.
    فاضل: اوه البته، تا کم تر از نیم ساعت دیگه به هوش میاد و اون موقع شما می‌تونید نتیجه کار رو ببینید! و در مورد فرمان بینیش هم نگران نباشید. ماده جوری ساخته شده که احساسات فرد رو طوری تحـریـ*ک می‌کنه که مجبور به وفاداری از یک نفر میشه.
    بعد هم با سر به دو مامور داخل اتاقک اشاره کرد.
    تخت را به حالت افقی در آوردند و پسر را باز کردند. هنگامی که از اتاق خارج شدند، فاضل رو به سالواتوره کرد:
    _ و راستی یه نکته ای! این نمونه ای که الان می‌بینید هیچی نیست به جز یه مشت عضله ی بی احساس! آموزش درباره مهارت ها باید از قبل بهش داده شده باشه. چون کار MBS فقط ارتقاء اون مهارت هاست."
    دیبا صفحه را بست و قبل از این که حرفی از دهان من خارج شود فیلم دیگری پخش کرد:
    " پلک های پسر لرزید و کم کم باز شد.
    فاضل با انرژی لبخندی زد و گفت:
    _ آها! بالاخره بیدار شد.
    به سمت میکروفونی که روی میز بود رفت و برش داشت.
    فاضل: الان وقتی من حرف بزنم دستورات لازم تو ذهن نمونه ضبط میشه؛ به طوری که نمی‌‌تونه ازشون سرپیچی کنه. اولین کلمات خیلی مهمه!
    میکروفون را نزدیک دهانش گرفت و شمرده و آرام شروع به حرف زدن کرد:
    _ سلام. من دکتر محمد فاضل هستم، پدید آورنده تو. و تو سرباز شماره یک هستی، و وظیفت اطاعت از اوامر دن سالواتوره لو پیکولو است.
    سر پسر آرام بالا آمد. هیچ حسی در نگاهش نبود، درست مثل حیوان. گویا خالی از هر گونه فهم و درک انسانیست.
    فاضل بعد با دست به سالواتوره اشاره کرد:
    _ شماره یک، تو وظیفه داری تا آخرین قطره خونت به خانواده سیسیل خدمت کنی و از اوامر دن سالواتوره لو پیکولو اطاعت کنی.
    پسر سری به علامت مثبت تکان داد.
    فاضل: حالا از جات بلند شو.
    پسر آرام و نرم از روی تخت بلند شد. و آماده به خدمت ایستاد.
    فاضل میکروفون را به سمت سالواتوره گرفت:
    _ محض اطمینان بهش دستوری بدید. کاملا گوش به خدمت شماست.
    سالواتوره با اکراهی چند ثانیه ای میکروفون را گرفت.
    در حالی که به چشم های فاضل خیره شد بود زمزمه کرد:
    _ سرباز شماره یک دستور میدم.... خودت رو بکشی.
    فاضل متعجب به سالواتوره خیره شد و بقیه به پسری خیره بودند که دستش را بدون هیچ مکثی بالا آورد و دور گردنش حلقه کرد. لحظه ای بعد گردن شکسته اش توانایی حمل سرش را نداشت و روی زمین افتاده بود."
    _این رو از کجا گیر آوردی؟
    به دیبا خیره شدم، چشم هایم به اندازه‌ی تمام تعجب نهان در وجودم گشاد شده بود. دیبا لبخند بزرگی زد:
    _دیگه دیگه...
    اخم در هم کشیدم و بار دیگر فیلم را پلی کردم:
    _یعنی چی دیگه دیگه؟ می‌خوای من رو دیوونه کنی؟ این رو از کجا گیر آوردی؟ می‌دونی اگه این درست باشه...
    میان حرفم پرید:
    _که درسته!
    با اخم نگاه از تصویر گرفتم:
    _چه اتفاق بزرگیه؟ می‌دونی این یعنی چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    لبخندش بزرگ و چشم هایش درخشان بود، از تعجب من نهایت لـ*ـذت را می‌برد:
    _بهت گفته بودم عطرین! حالا به حرفام ایمان آوردی؟
    با اکراه نگاهش کردم:
    _متاسفانه حرفای تو بیماستانم رو پس می‌گیرم!
    روی تخت کمی جا به جا شدم و لپتاپ را پایین گذاشتم:
    _پس این ماده وجود داره...
    دیبا: چند تا فیلم دیگه ام هست که روند چند تا از آزمایش هاش رو نشون میده و توضیحات مختصری درباره ماده داده. طبق گفته های فاضل، MBS مستقیم روی لوب جلویی مغز تاثیر می‌ذاره و از اون جایی که لوب جلویی مسئول تصمیم گیری هاست، دچار اختلال شده و فرد نمی‌تونه تصمیم گیری درست و منطقی کنه و یه جوری میشه عروسک دست آموز! از یک طرف دیگه با از بین بردن بخشی از ارتباط بین مغز و ضمیر ناخودآگاه ذهن، حس عذاب وجدان رو به طور کامل حذف می‌کنه و می‌تونه با تاثیر بر اعصاب محیطی بدن، باعث کنترل اعصاب خودمختار تویِ شرایط ضروری بشه و ضربان قلب و تنفس و فشار خون رو با وجود ترشح آدرنالین، در مواقع خاص پایین نگه داره. همچنین باعث تقویت حواس پنجگانه فرد، عضلات و ماهیچه ها برای مبارزه توی شرایط سخت میشه.
    نفس عمیقی می‌کشه:
    _در نتیجه MBS، ماد‌ه‌ایه که می‌تونه کلکسیونی از خصوصیات مثبت رو در کنار هم فراهم کنه. خب فردی مثل دلوکا چی از سربازاش می‌خواد به جز وفاداری، خونسردی و مهارت؟
    به تاج تخت تکیه زدم و به فکر فرو رفتم:
    _خب بگیم که این ماده رو ساختن....نتیجه داده....
    به لپتاپ اشاره کردم:
    _...شواهدش هم موجوده! مسئله اصلی اینه که چرا تا الان ازش استفاده نکردن؟ مگه برای ساختن سرباز نبوده، پس چرا به ما...
    سکوت کردم، عرق سردی از تیغه کمرم سر خورد، حقایقی در برابر ذهنم روشن می‌شد. مارا برای همین استخدام کرده بودند، مگرنه؟ برای ساخت اسلحه های آدم کشی! برای این که، تا زمانی که اجلمان برسد، بـرده های دست آموزی باشیم.
    _... قرار بود به ما تزیق بشه... مگه نه؟
    به دیبا نگاه کردم. پاسخ سوالی که به زبان آورده بود را هم من می‌دانستم هم خودش!
    با عصبانیت از جا پریدم، باید از مادام می‌پرسیدم. به حدی عصبانی بودم که خدا می‌داند. تنها چیزی که در آن لحظه در ذهنم بود یه جمله بود:
    "مادام نمی‌تواند در این کار دست داشته باشد، نه کاری در این حد کثیف!"
    برایم کشتن آدم ها مسئله ای نبود، اما بهره‌کشی و سوء استفاده چرا!
    بد بودم، اما دیگر در این حد پست فطرت بازی را نمی‌توانستم تحمل کنم، کارهایی در این حد رذیلانه در مُخَیِله ام نمی‌گنجید، مادام چه طور می‌توانست در چنین کاری دست داشته باشد؟
    با بلند شدنم دیبا از جا پرید:
    _کجا میری؟
    قبل از این که به در برسم دستم کشیده شد. با خشم غریدم:
    _باید باهاش حرف بزنم!
    چشم گردو کرد:
    _با کی؟
    _مادام! باید جواب تک تک سوالام رو بده.
    کنارش زدم که خودش را حایل در کرد:
    _احمق شدی عطرین؟ الان؟ باز زد به سرت؟ الان می‌خوای بری چی بهش بگی؟
    اعصابم به قدری به هم ریخته بود که آن خودداری که همیشه از آن دم می‌زدم را فراموش کرده، بدون در نظر گرفتن زمان و مکان در صورت دیبا فریاد زدم:
    _برو کنار دیبا!
    _آروم باش، چرا داد می‌زنی روانی؟ نصفه شبی چی می‌‌خوای بری بگی؟
    چشم هایم را گرد کردم، هر دمم حکم سه دم عادی را داشت. خونی که در رگ هایم به جریان افتاده بود صورتم را سرخ کرده بود و مغزم فقط روی یک موضوع قفل شده بود، مادام!
    با شدت هلش دادم و دستگیره را پایین کشیدم. نگاهم خیره ماند در چشمان آزاد و دهان باز و دست معلق در هوایش که احتمالا به قصد در زدن بالا آمده بود. نگاهش که چشمانم را پایید، قدمی عقب رفت:
    _... یا پنج تن! شاهین دادا این کار خودته!
    هلی به سرشانه اش دادم:
    _برو کنار ببینم!
    کیاسالار از روی مبل گفت:
    _چی‌شده؟ دیبا؟ کجا میری عطرین؟ کامی بگیرش!
    با قدم های بلند به سمت اتاق مادام راه افتادم. نه زمان برایم مهم بود، نه مکان. مغزم تنها جواب سوال هایش را می‌جویید.
    _من؟ من چه جوری بگیرمش! تو رو قرآن معجزه کن پاهات شفا پیدا کنه... خیلی خب بابا، اون جوری نگاه نکن...
    تقریبا سه قدم به در اتاق مانده بود:
    _شاهین می‌گیرمش، اما به قرآن بلا ملا سر پای من بیاره...
    کیاسالار فریاد زد:
    _کامیار!
    _خدایا خودم رو به خودت سپردم!
    و تنها چند ثانیه بعد دستانم از پشت چفت دستانی شد، پاهایم در هم گره خورد و با گونه روی زمین افتادم و آزاد روی کمرم فرود آمد. دردی که در گونه ام پیچید به قدری شدید بود که برای لحظه ای گیجم کرد. فریادم در فریاد کیاسالار گره خورد:
    _ابله اون جوری نه!
    _ولم کن!
    چون مارِ پیتونی به دورم حلقه زده بود و تمام حرکاتم را دفع می‌کرد:
    _یواش... دختر می‌‌خوای دماغم رو بشکنی کله می‌زنی؟ شاهین اون جا نشستی ارد نده، راه بهتری برای کنترلش داری خودت پاشو! درضمن تو فقط گفتی ... دهه یواش دختر!... گفتی بگیرش راه که تعیین نکردی.... عطرین آروم باش؛ چه قدر وول می‌خوری؟! شاهین دادا بیا این رو بگیر... آخ! خدا لعنتت کنه دختر! شاهین!
    در آن لحظه فحش و ناسزایی نبود که بلد باشم و نداده باشم. آزاد هم به قدری روی دست و پاهایم فشار می‌آورد و جوری قفلم کرده بود که نمی‌توانستم تکان بخورم. از یک طرف ضربه ای که به گونه‌ام نواخته شد، به قدری دردناک بود که فکر مادام را برای مدتی کامل از ذهنم دور ‌کرد.
    چند ثانیه بعد دیبا بالای سرمان ایستاده و تق و تق پرش های کیاسالار روی پارکت هم به گوش می‌رسید.
    دیبا با نگاه نگران و ترسیده‌ای گفت:
    _عطرین؟ خوبی؟
    کیاسالار بالای سرمان رسید:
    _عطرین! من رو نگاه کن! عطرین!
    به قدری بلند فریاد زد عطرین، که دست از تقلا برداشتم و نگاهش کردم. چشم هایش بیشتر از این که متعجب باشد ترسیده بود.
    _آروم باش!
    نفس عمیقی کشید:
    _کامی ولش کن... فکر کنم عقلش سر جاش برگشت.
    بعد رو به دیبا کرد:
    _چی بهش گفتی این جوری قاطی کرد؟
    آزاد با ترس بجای دیبا جواب داد:
    _شاهین دادا من زیاد مطمئن نیستم...
    زیر لب غریدم:
    _به خاطر این کار خودت رو مرده فرض کن آزاد!
    _ببین هنو ول نکرده تهدید می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    کیاسالار: عطرین یه لحظه آروم باش! با عصبانیت که نمیشه چیزی رو حل کرد این جوری قاطی می‌کنی! چی شده؟ کجا می‌خوای بری با این وضعیت؟
    دوباره یادم افتاده بود، خشم در چشمانم زبانه کشید. کیاسالار بدون این که منتظر جواب من باشد از دیبا پرسید:
    _چی بهش گفتی؟
    دیبا با ترس نگاهم کرد و آرام گفت:
    _همه چیز رو .... درباره آزمایش ها!
    کیاسالار چشم هایش را روی هم فشار داد و دستی به صورتش کشید:
    _دیبا!
    دیبا معترض گفت:
    _ بهت گفتم نمی‌تونم چیزی رو از عطرین پنهون کنم.
    چون سر آزاد دقیقا زیر گوشم بود، صدای آرامش را همراه با بوی آدامس خرسی شنیدم، گویا با خودش حرف می‌زد:
    "بگو به نفعت نیست... زمانش همچین نگه که..."
    سرش را عقب کشید، نصف صورتم به سمتش بود. دیدم که چه طور برای لحظه ای رنگ از رخش پرید و دوباره به حالت عادی باز گشت.
    کیاسالار:
    _کامیار ولش کن...
    آزاد با لحن ترسیده ای گفت:
    _ ببین آبجی ولت می‌کنم، اما وحشی بازی نداریما! خب؟ یک... دو... سه...
    دستانم را که رها کرد، با اولین فرصت خودم را از زیر دستش بیرون کشیدم و مشت محکمی پای چشمش کاشتم.
    آخش به هوا رفت و چند قدمی فاصله گرفت. انگشت اشاره ام را به سمتش گرفتم:
    _این به خاطر این بود که دیگه خودت رو نخود هر آشی نکنی!
    گونه اش را دو دستی گرفته بود، همان طور که چشمانش را از درد روی هم فشار می‌داد گفت:
    _ای که بگم چی بشی دختر! جای شاهکار دوستت هنوز نرفته تجدیدش کردی؟
    کیاسالار بی توجه به آزاد گفت:
    _شانس آوردیم قرصای مامان دوزاش بالاست! وگرنه تا الان بیدار می‌شد! خیلی خب...
    رو به من کرد:
    _درکت می‌کنم عطرین! می‌دونم چه قدر عصبانی هستی، اما ما هنوز از کل ماجرا خبر نداریم. باید حرف بزنیم...
    _چیزی برای حرف زدن...
    _چرا مونده! برای قضاوت کردن باید نظر هر دو طرف رو دونست! نمی‌تونی از طرف خودت مادر من رو مقصر بدونی... درضمن یه جوری رفتار می‌کنی انگار اونی که دستور ساخت اون ماده رو داده اون بوده؟
    حقیقت قاطی جملاتش کمی از آتشم کم کرد اما.
    دو قدم بینمان را پر کردم و سـ*ـینه به سـ*ـینه اش ایستادم، با انگشت اشاره به سـ*ـینه اش کوبیدم:
    _اونی که قرار بودِ با اون ماده تبدیل به یه ماشین آدم کشی بشه تو نبودی کیاسالار، من بودم! ما بودیم! اونی که این همه سال بازیچه دست اینا شده ما بودیم ،نه تو که بتونی درک کنی.
    مستقیم در چشمانم خیره شد، آن پوزخند در نگاهش بیشتر از هر زمان دیگری زبانه می‌کشید:
    _تو هنوز هیچی نمی‌دونی به جز یه اطلاعات خیلی جزئی و کوچیک! نه درباره این آزمایش ها نه درباره من، کامیار یا حتی سامان. تو حتی مادرم رو هم کامل نمی‌شناسی. حالا هم به جای این که با اون چشات این قدر طلبکارانه بهم خیره بشی، خودت رو تکون بده و برو تو اتاقت؛ یه جلسه چهار نفره داریم!
    دستم را تخت سـ*ـینه‌اش کوبیدم:
    _شاید خیلی چیزا رو ندونم، اما از این اطمینان دارم که تو نمی‌تونی برای هیچ کدوم از ماها تعیین تکلیف کنی شاهین کیاسالار!
    مچ دست راستم را گرفت و نگاهش را یک دور در چشمانم چرخاند:
    _من برای هیچ کس تعیین تکلیف نمی‌کنم عطرین! فقط میگم اگه می‌خوای موضوع رو بفهمی، اگه می‌خوای از این حماقت آشکاری که توش دست و پا میزنی در بیای، اگه می‌خوای جلوی دلوکا و افکار شیطانیش رو بگیری یه راه داری! یه راه که به اون اتاق ختم میشه.
    _داداش حرفت همچین یه کم مورد داره ها... یعنی چی به اون اتاق...
    دیبا جواب آزاد را داد:
    _لال شو کامیار! فقط لال شو!
    همان طور که در چشمانش خیره بودم، دستم را از دستش بیرون کشیدم،
    ذهنم به طرز احمقانه به جای تمام این ها درگیر یک سوال بود:
    "چرا این مرد همیشه بوی خمیر دندان نعنایی و یک عطر خنک می‌دهد؟"
    ارتباط چشمی را قطع کردم و به سمت اتاق راه افتادم. حس می‌کردم در یک نبرد از کیاسالار باخته ام و همین مسئله، مرا عصبی‌تر می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    به لبۀ پنجره تکیه زدم و به کیاسالار که لنگان لنگان خودش را به تخت می‌رساند، خیره شدم. بعد از ورود دیبا، آزاد هم وارد شد و در را بست.
    آزاد:میگم به اون کفترای عاشق چیزی نباید بگیم؟ آخه اونام پاشون گیره...
    به دیبا نگاه کردم، کافی بود طلا مسئله را بفهمد تا به محض رسیدنش به رُم، کل ایتالیا را با خبر کند!
    _علمدار قضیه‌ رو می‌دونه؟
    کیاسالار: کم و بیش... زیاد تو این قضایا دخالت نمی‌کنه.
    _طلا هم درجریان نباشه بهتره...دهنش چفت و بست نداره. دیبا؟
    دیبا با شدت سری به علامت موافقت تکان داد.
    کیاسالار: پس قضیه فعلا بین خودمون می‌مونه. تا زمانی که از همه چیز مطمئن بشیم و یه نتیجه درست و حسابی بگیریم!
    آزاد کنار در سر خورد و روی زمین کنار دیبا نشست:
    _تا الان که هر چی داریم فرضیه س. هیچ چیزی نداریم که بشه واقعا بهش مدرک گفت.
    دیبا: نه به طور کل...
    کیاسالار: منظورت چیه؟
    دیبا فیلم را برایشان پخش کرد. تعجبشان هر لحظه بیشتر می‌‌شد.
    آزاد: اوهَ! دختر اینا رو از کجا گیر آوردی؟
    دیبا: من رو دست کم نگیر...
    کیاسالار، دستی روی گونه اش کشید:
    _پس آزمایش ها واقعا واقعیه!
    با ابروی بالا رفته گفتم:
    _فکر می‌کردم ازشون اطلاع دارین!
    کیاسالار: خب آره ...
    نگاهی به آزاد انداخت:
    _ولی به شخصه تا قبل دیدنش ترجیح می‌دادم اشتباه کرده باشیم و قضیه یه چیز دیگه باشه... اما با این...
    خودش را کمی جا به جا کرد و پای شکسته اش را روی تخت دراز کرد، کمی به جلو خم شد و دستانش را در هم گره کرد:
    _شکمون به یقین تبدیل شد ...
    میان حرفش پریدم:
    _از کجا باخبر شدید؟
    چپ چپ نگاهم کرد، جواب من هم نگاه بی تفاوتی بود:
    _اگه اجازه میـدادی می‌گفتم!
    _منتظرم.
    نفس عمیقی کشید:
    _حدود یک ماه پیش کامیار از طریق یکی دوستاش...
    نگاهی به آزاد و دیبا انداخت:
    _...درباره‌ی این ماده شنید. خب مسلما مثل همیشه که خبرای دست و اول رو به من می‌گفت، گذاشت کف دستم. از اون جایی که اصولا نصف حرفاش هم شایعه است زیاد بهش توجه نکردم.
    اعتراض آزاد با ضربه محکم دیبا در نطفه خفه شد.
    _مسئله کلا فراموش شد تا این که امروز دیبا رو در حالی که داشت وسائل مامان رو می‌گشت پیدا کردیم!
    مکالمه‌ی بعداز ظهرشان یادم آمد. تک تک جملاتی که گفته بود، لحنش به کسی که در این خصوص شک داشته باشد نمی‌ماند!
    به رو نیاوردم، ادامه داد:
    _مسلما ماهم متعجب و عصبی شدیم... بالاخره ماهم یه زمانی سرباز بودیم!
    سرباز بودند؟
    _و احتمالا قرار بوده به ما هم تزریق بشه.... از این بگذریم! بحث چیز دیگه ایه. مسئله الان دلوکاست.... قصد دلوکا! هنوز مطمئن نیستیم قراره با ماده چی کار کنه... یا اصلا اون ماده کجاست؟ چرا تا الان ازش استفاده نکرده؟
    _به خاطر آتیش سوزی...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    همه نگاه ها به سمت در و مادام مابینش خیره ماند، آزاد از جا پرید:
    _اوه... مادام مگه شما خواب نبودید؟
    مادام اخم در هم کشید و در را آهسته باز کرد:
    _با اون کولی بازیایی که راه انداختید مگه می‌شد خوابید؟
    و چشم غره‌ای روانه‌ی تک تکمان کرد. از دیوار فاصله گرفتم. این رفتار خونسرد مادام بر دیوار اعصابم خط می‌انداخت، اما آن زمان که با فاصله و تقریبا مقابلم ایستاده بود و نگاه نافذش را در صورتم می‌گرداند جرئت حرف زدن نداشتم. نمی‌دانم با چه جسارتی دقایقی پیش عصیان کرده بودم؟!
    _چه سوالی داشتی عطرین؟
    روی تک مبل اتاق نشست و پا بر پا انداخت، حتی در آن لباس خواب مشکی رنگ هم ابهت داشت.
    تمام جسارتم را در کلمات ریختم:
    _واقعا شما چنین ماده‌ای رو ساختید...؟
    پوزخند زدم:
    _...گرچه حقایق کاملا مشخصه! مسئله این جاست مادام، اون ماده الان کجاست؟
    مادام: یه آتیش سوزی رخ داد... تمام ماده و بیشتر مدارکش از بین رفت.
    دیبا از جا پرید و بشکنی در هوا زد:
    _پس به خاطر همینه که بعضی از مدارک این قدر دوده گرفته ست.
    مادام سری تکان داد. کیاسالار با چشم های ریز شده پرسید:
    _یعنی همه ش از بین رفته؟
    مادام: همه‌ی ماده به جز یه مقدار کم.
    آزاد دستش را زیر چانه زد و همان طور که روی زمین نشسته بود ،کمی به سمت مادام خم شد:
    _و اون مقدار کم کجاست؟
    _این چیزیه که باید قبل از دلوکا بفهمید!
    کمی فکر کردم، اگر دست دلوکا نیست دست چه کسی ممکن است باشد؟
    _شاید پیش فاضله؟
    مادام نگاهم کرد:
    _فاضل کم تر از یک ساعت بعد از این که سالواتوره از جواب دادن آزمایشش مطمئن شد، مرد.
    دیبا چانه اش را جلو داد و لبش را به دندان گرفت:
    _مرد؟
    مادام دستی به موهای سفیدش کشید:
    _در واقع کشتنش! خود سالواتوره دستور قتلش رو داده بود.
    آزاد با حیرت گفت:
    _اما چرا؟
    دیبا به جای مادام پاسخ داد:
    _قانون تجارته! کافی بودِ خبر چنین ماده‌ای به بیرون درز کنه که تا همه بیوفتن دنبال فاضل و مسلما سالواتوده هم نمی‌‌خواسته چنین ریسک بزرگی بکنه و این ماده ارزشمندش رو با کسی شریک بشه.
    مادام: دقیقا همین طوره.
    کیاسالار: شاید دست خودِ سالواتوره باشه؟ بالاخره ماده برای اون بوده.
    مادام: اون از چیزی خبر نداره....
    نگاه ها بار دیگر روی مادام متمرکز:
    _ چون شاهین رو به همین خاطر می‌خواسته... برای پیدا کردن ماده.
    آزاد: و چرا باید این کار رو از شاهین بخواد؟
    مادام لبخند کوچکی زد و به کیاسالار خیره شد:
    _چون پسره منه!
    اخم کردم:
    _و چرا من رو قاطی ماجرا کرد؟
    هم‌زمان با لبخند محوش ابرو بالا برد:
    _چون دیگه زمانش رسیده بود که برگردی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    گیج شده بودم. با وجود واضح بودن جملات، حقایق نهان در پسِ پرده اش زیادی گنگ بود.
    زیادی گیج کننده!
    کمی به سمت مادام خم شدم:
    _منظورتون رو نمی‌فهمم مادام.
    به آرامی بلند شد:
    _حق داری؛ دنبالم بیا...
    و رو به بقیه گفت:
    _و شماهام ه بهتره زودتر بگیرید بخوابید. کامیار، تو و سام هم زودتر برید.
    و از اتاق خارج شد.
    آزا غرغر کنان بلند شد:
    _نمی‌دونم چه خبطی کردیم که چند مدت فکر می‌کنه اگه بمونیم مبلاش رو گاز می‌زنیم یا رو تختش کارخرابی می‌کنیم!
    بدون نگاه کردن به بقیه به دنبال مادام راه افتادم.
    اتاقی با در متفاوت، که تنها چیزی که از آن در خاطرم بود مجسمه‌ای به رنگ طلایی و کتابخانه ای بزرگ بود.
    در را پشت سرش باز گذاشت. اتاقی بزرگ با هوایی گرفته، پنجر‌ه‌ی شیشه ای که یک دیوار را احاطه کرده بود. با پرده هایی از جنس حریر که با آهنگ باد در هم پیچ می‌خوردند. کتابخانه ای عظیم الجثه دقیقا مقابل در بود و تخت سلطنتی مادام هم گوشه دیگر اتاق را گرفته بود. به سمت میز کار ماهوتی رنگ مقابل پنجره رفت. از جعبه منبتکاری شده‌ی روی میز دسته کلیدی بیرون کشید و دوباره از اتاق خارج شد. من هم در حکم دیوار متحرک! به دنبالش روان بودم.
    به طرف حیاط به راه افتاد، از گوشه چشم به اتاق نگاه کردم؛ در بسته بود و پاهای آزاد که به در تکیه داده بود از زیرش نمایان.
    چند پله مشرف به حیاط را با سرعتی که از یک زن حدود شصت ساله بعید بود طی کرد. روی تخت حیاط، طلا را دیدم که در هیئت یک فرشته‌ی زیبا زیر نور ماه در آغـ*ـوش علمدار به خواب رفته بود. علمدار هم با چشم های بسته اگرچه به زیبایی طلا نبود، اما او هم کم از یک شاهزاده نداشت. جفت خوبی بودند.
    بالاخره بعد از چندین روز مجبور به اعتراف شده بودم.
    نفس عمیقی کشیدم و به دنبال مادام به طرف زیر زمین رفتم. قفل بزرگ سفید رنگش را به بزرگترین کلید باز کرد و بعد از روشن کردن برق بالاخره نگاهم کرد:
    _برو داخل عطرین، زمانش رسیده که بعضی چیزها رو بدونی.
    آهسته داخل شدم. از هوای بدون جریان و سنگین اتاق مشخص بود مدت زمان زیادیست که کسی درش را باز نکرده. نگاهم را در طول اتاق گرداندم، قفسه های طبقه بندی شده، مرتب و به ترتیب با کاغذ های سبز رنگی که محتویاتشان را نشان می‌داد، دور تا دور اتاق را گرفته بودند.
    یک میز کوچک چوبی هم بود؛ با حداقل دو بند انگشت خاک!
    مادام در را بست و به سمت سومین قفسه از سمت چپ رفت، پوشه ای با جلدی چرمی و بزرگ را بیرون کشید و بعد از فوت محکمی بازش کرد.
    تعداد زیادی برچسب از بالایش بیرون زده بودند و از دور معلوم نبود بر چه اساس جدا شده بودند:
    _این لیست و مدارک تمام کساییه که همزمان با تو آزمون رو قبول شدند. با توجه به توانایی هایی که از خودشون تو دوران آموزش نشون داده بودند و نیاز هایی که خانواده های مافیا از سراسر جهان داشتند، دسته بندی و به مناطق اعزام می‌شدند.
    پوشه‌ی ضخیم را روی میز کوبید. گرد و خاکی که به پا شد مانع از دیده شدن عکس سه در چهار دیبا نشد، چشمانم سریع مشغول وارسی اطلاعاتش شد:
    " نام:دیبا
    نام‌خانوادگی:مرتضوی
    قد: ۱۷۰ سانتی متر
    وزن: ۶۷ کیلو گرم
    نام مادر: زهرا حمدالهی
    نام پدر: کیانوش
    محل تولد: سمنان
    محل زندگی: تهران
    دین: اسلام
    ملیت: ایرانی
    شرح توانایی ها: متخصص در زمینه‌ی هک و امنیت، مسلط به سه زبان زنده دنیا(پارسی، انگلیسی، روسی)، تمام آزمون های هشت سال تحصیلش را با نمره بالای ۹۰ به پایان بـرده.
    خواندن را تمام و گلویی صاف کردم:
    _خب باید زبان بگم به چهار زبان مسلطه، ایتالیایی رو از قلم انداختید مادام!
    _اینارو نیاوردم که اطلاعات دیبا رو تکمیل کنیم عطرین. می‌خواستم بهت نشون بدم که تک تک افراد من شناسنامه و هویت دارن، هویت های هر چند جعلی! می‌خوام بدونی که شماها... به عنوان افراد من ارزشمندید و این رو بدون که من هیچ وقت کاری رو نمی‌کنم که پشیمون بشم. من همیشه کاری رو انجام میدم که درسته، می‌خواستی مادام بشی نه؟
    پوزخندی زد:
    _مادام هیچ وقت احساساتش رو تو انتخاب هاش دخیل نمی‌کنه عطرین! تو هیچ وقت مادام نمیشی....
    با این حرفش گویا چیزی در وجودم فرو ریخت، ناگهان تندیس خودم را در چشمان مادام شکسته دیدم. با واکنشم در مقابل این آزمایش‌ها صلاحیت خودم را زیر سوال بـرده بودم!
    اما خب این آزمایش ها قرار بود خودم را نشانه رود، مگرنه این که در مورد خود احساساتی شدن امری طبیعیست؟ مگر نه این که زنده نگه داشتن خود در اول فهرست قرار دارد؟ تمام جسارتم را در وجودم جمع کردم و معترض گفتم:
    _اما مادام! اون ماده‌ی لعنتی قرار بود رو ما آزمایش بشه. شما با فرستادن ما به سیسیل عملا مارو کردی موش آزمایشگاهی سالواتوره!
    مادام یک قدم جلو آمد، نگاهش مرا ترساند. گویا یک چیز فراطبیعی در وجودش جریان داشت که وقتی به حرف آمد لرز بر اندامم انداخت:
    _فکر کردی "من"، کسی رو که بابت نجات جونش کلی ضرر کردم به دست سالواتوره میدم تا بکندش موش آزمایشگاهی؟
    اخم های در هم کشیده و صدایش که با هر کلمه بیشتر اوج می‌گرفت، مرا در خودم جمع کرد و نگاهم را به زمین دوخت.
    _تو از اولین روزی که دیدمت برام ضرر بودی عطرین! درست از همون روزی که تو اون حلبی آباد دیدمت هیچ منفعتی برای من نداشتی. یک سال طول کشید تا دوباره راه بی‌‌افتی و سلامتت رو به دست بیاری و بعد اون به قدری ضعیف بودی که هیچ کس فکر نمی‌کرد حتی سنت دو رقمی بشه! اما من به تو اعتماد کردم عطرین؛ بدون ای نکه بهت آسون بگیرم گذاشتم عطرین درونت شکوفا بشه! گذاشتم تو حس کنی که اگه تو اون زیر زمین با اون بچه هایی که دوبرابر تو وزن داشتن هستی، پس می‌تونی زنده بمونی و بشی یکی از افراد من! تو هیچ کدوم از سال های تحصیلت س ربه راه نبودی. دردسر پشت دردسر، خسارت پشت خسارت به بار آوردی. از آتیش زدن نصف درختای حیاط تا پرده و لباس های عکاسی که به عمارت اومده بود برای من خرج برداشتی. از کتک کاری و به گند کشیدن کلاس تا فرار از عمارت و دزدیدن مرغ و غاز ار روستاهای اطراف. کم کم بزرگ شدی، گفتم کارهاش عاقلانه تر میشه، دیدم داری سرسخت تر میشی، شکوفا تر میشی؛ اما همچنان عاقل نشدی عطرین! با کسایی درافتادی که نباید، دشمن کردن ناتاشا یکی از اون ها بود.
    _ناتاشا خودش دوستیش رو به هم زد، مادام من...
    دستش را به علامت سکوت بالا برد:
    _لازم نیست به من چیزی رو توضیح بدی عطرین! دارم از دردسرایی که تو این هفده سال آشنایی برام به بار آوردی حرف می‌زنم. خب حالا بذار تور و به چند سال جلوتر ببرم، به زمانی که بالاخره زمان خروجت از عمارت بود. زمان خروجت بود و اون دشمنی بچگانه‌ی تو گند زد به تمام آرزوهایی که برات داشتم. پس مجبورم کرد برای نجات و رهاییت از باتلاقی که توش دست و پا می‌زدی، به سالواتوره زنگ بزنم؛ بعد بیست سال! بهش زنگ زدم و در ازای پذیرش یکی از سربازای تاپم، دو نفر از بهترینام رو بهش اشانتیون دادم.
    خشک شده بودم و دهانم از تعجب باز مانده بود، اما مادام بی رحمانه ادامه داد:
    _آره! رفتن تو و دوستات به سیسیل به غیر توانایی هاتون، به خاطر من بود، پس من و سالواتوره با هم قرار دادی بستیم، که مدت زمانی که تو سرباز اون هستی تا زمان دُن بودن خودشه! و حالا با به زندان افتادن و بر کنار شدنش زمان اجرای قرار داد بود. اون تورو بر گردوند.
    دستم را به لبه‌ی میز گرفتم:
    _اما چرا مادام؟ مگه من...
    سرش را بالا گرفت:
    _بهت گفته بودم برام فرق داری عطرین! چون... فرزند کسی هستی که همیشه برام عزیز بوده...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    آب دهانم را با قدرت قورت دادم و بریده بریده پرسیدم:
    _اون فرد... کیه مادام؟
    _وقتی متوجه میشی که تمام این اتفاقات تموم شده باشه.
    و نگاهم روی حرف عین بیرون زده از چهار چوب پوشه خیره ماند.
    یک جمله در ذهنم بود، فردای آن روز علاوه بر مدارک طلا باید مدارک مرا هم پیدا می‌کردند!
    قبل از این که از اتاق خارج شود گفت:
    _راستی...فردا حدود نه و نیم آماده باش؛ تو هم با من میای دیدن هیراد.
    بعد از مادام وارد خانه شدم. مادام رو به آزاد که دوباره روی مبل ولو شده بود گفت:
    _سامان رو بیدار کن، رو تخت حیاط خوابیده.
    بعد از رفتن مادام، آزاد سوت معنی داری زد و بلند شد، رو به کیاسالار گفت:
    _خودت شاهدی منِ چشم و گوش بسته رو داره کجاها می‌‌فرسته!
    کیاسالار کوسنی به سمتش پرت کرد.
    کیاسالار: کم حرف بزن... یالا برو ببینم!
    بی توجه به کیاسالار به سمت آزاد رفتم و با چند سانتی متر فاصله ایستادم. مستقیم در چشمانش نگاه کردم و آرام گفتم:
    _کلید زیر زمین توی جعبه منبت کاری روی میز مادامه، بزرگترین کلید.
    متعجب گفت:
    _چرا اینا رو به من میگی؟

    _چون قراره فردا برای آوردن پرونده طلا داوطلب بشی، بدون این که بقیه متوجه بشن مال منم برداری!
    چشمانش برق زد. دستی به قسمت جلویی موهایش کشید:
    _چرا این کار رو از من می‌خوای؟
    _چون آلو تو دهن علمدار خیس نمی‌خوره و به طلا میگه، کیاسالار نمی‌تونه بره پایین و دیبا و طلا هم نباید چیزی از مسئله بدونن.
    _از کجا می‌دونی تو دهن من خیس می‌خوره؟
    چشمکی زدم و گرد و خاک نداشته ی شانه هایش را تکاندم:
    _کافیه خیس نخوره تا به شیوه‌ی خودم خیسش بزنم...ریز مکالماتت با سپاهی هنوز دست دیباست.
    لبخندی زدم.
    _چیزی که برای دیباست برای منم هست!
    چشم ریز کرد:
    _تهدید می‌کنی؟
    لبخندم را کمی بزرگ تر کردم و همان طور که از روی سرشانه اش به کیاسالار که کنجکاو نگاهمان می‌کرد خیره بودم، گفتم:
    _آره.
    نفس حرصی اش بوی آدامس خرسی می‌داد. چینی به بینی دادم و قدمی به عقب رفتم:
    _شماره م رو از دیبا بگیر، به محض این که کارت تموم شد بهم گزارشش رو میدی.
    چشمی که با حرص گفت، زیادی دلچسب بود. به سمت اتاق راه افتادم و بلند گفتم:
    _یه تجدید نظرم درباره آدامست بکن؛ بوش افتضاحه!
    مطمئن بودم خشک شده جلوی در ایستاده است. وارد اتاق شدم و همان طور که در را می‌بستم، صدای کیاسالار را در حالی که از روی تعجب چینی به پیشانی اش داده بود، شنیدم:
    _این جا چه خبره؟
    در را بستم ولی صدای آزاد را شنیدم که بر عکس همیشه زیادی عصبی بود:
    _اگه قرار بود بفهمی بلند می‌گفت! دختره‌ی...
    قبل تمام شدن جمله‌اش، صدای تق بلند بسته شدن در مشرف به حیاط آمد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    _عطرین بعد از خوردن چاییت آماده شو.
    لیوان چای نزدیک لبم خشک شد. رو به مادام که به سمت اتاقش می‌رفت، گفتم:
    _باشه.
    شانه ای برای نگاه پر سوال دیبا و چشم های از حدقه در آمده‌‌ی طلا بالا انداختم و لیوان را روی میز گذاشتم.
    بلند شدم به سمت اتاق به راه افتادم. در حال انتخاب مانتو بودم که در اتاق به صدای در آمد:_میشه بیام تو؟
    ابروهایم بالا پرید، احساس کردم گوش هایم اشتباه شنیده. پاسخ دادم:
    _بیا تو.
    در آهسته باز شد و کیاسالار لنگ لنگان داخل اتاق آمد، در را بست و به پشت آن تکیه داد. سعی می‌کردم مثل همیشه تعجب را در نگاهم پدید نیاورم، ولی گویا چشمانم همه چیز را لو داد؛ چون کیاسالار لبخند یک طرفه‌ی خودش را به لب آورد و همان طور که به سختی به طرف تخت می‌رفت گفت:
    _مامان گفته بود وقتی تعجب می‌کنی چشمات این جوری میشه، اما من باور نمی‌کردم.
    اخم کردم:
    _تعجب نکردم!
    با چشمان براقش، نیشخندی زد:
    _یعنی منتظرم بودی؟
    چشم غره ای رفتم:
    _چنین چیزی نگفتم... یالا حرفت رو بزن، مادام منتظرمه!
    روی تخت نشست و به سمتم برگشت:
    _مگه من و تو با هم دشمنی داریم که این جوری رفتار می‌‌کنی؟
    با حالت تدافعی به کمد تکیه دادم:
    _بله؟
    نیشخندی زد:
    _حالا یه درگیریِ جزئی هم اون وسطا اتفاق افتاده... که البته ناخواسته و از روی سوء تفاهم بود! و تو زد و خوردای پیش اومده دماغ تو شکست و پای منم این جوری شد، اما دلیل نمیشه ما با هم دشمن باشیم... ببین عطرین، تو این قضیه‌ی آزمایش ها هم پای تو گیره هم من! خواسته یا ناخواسته برای خلاص شدن از شر دلوکا باید با هم همکاری کنیم.
    _خب؟
    _خب به جمالت! منظورم اینه که لازم نیست یه جوری با من، کامی یا سامی رفتار کنی که انگار دشمتنیم!
    نیشخند زدم:
    _تو من رو نمی‌شناسی جناب کیاسالار، این رو صرفا جهت آشنایی بیشترت میگم. من با دشمنام به یه زبون دیگه ای حرف می‌زنم، مطمئن باش اگه شماها رو دشمن خودم می‌دونستم تاحالا زنده نبودید!
    _شک ندارم که همین طوره... ولی یه کم راحت باشی احساس می‌کنم جو بینمون صمیمی تره.
    _راحتی رو تو چی می‌بینی؟ این که بشینم کنار اون دوست احمقت تخمه بشکنم و به اراجیفش لبخند بزنم؟
    لبخند محوی روی صورتش بود:
    _البته که نه! یعنی اصلا به قیافه ت نمیاد این جور کارا...
    بعد چیزی زیر لب زمزمه کرد که نشنیدم، و بلند تر افزود:
    _در هر صورت خوشحالم که دشمن نیستیم و دوستیم!
    سعی کرد بلند شود که با جواب من دوباره روی تخت افتاد:
    _فقط "دشمن" نبودن، دلیل کافی برای "دوست" بودن نیست. طلا و دیبا به من ربط ندارن، ولی دوستی های من حد و مرز هایی داره که ترجیح میدم برای امنیت خودم هم که شده ازش خارج نشم! که اگه روزی رسید که باید تصمیمی می‌گرفتم، این دوستیای احمقانه دست و پام رو نبنده.
    ابرویی بالا بردم:
    _می‌دونی که چی میگم؟
    خنده اش چین های کنار چشمش را نمایان کرد، دستش را به عادت همیشه روی نصف صورتش کشید:
    _آدم عجیبی هستی عطرین، هر روز که می‌گذره بیشتر بهش ایمان میارم!
    _محتاط واژه بهتریه.
    بلند شد:
    _خب حالا که دوست نیستیم، همکار که هستیم، ها؟
    _شراکت... برایِ یه مدت کوتاه. درست مثل یه قرار داد.
    لنگان لنگان به طرفم آمد، لبخندش هنوز چشم هایش را چین انداخته بود:
    _پس تا زمانی که آب ها از آسیاب بی‌‌افته با هم همکاریم...
    دستش را دراز کرد:
    _...امیدوارم که این شراکت به نفع هر دو طرف باشه.
    دستش را گرفتم، محکم و پر قدرت:
    _امیدوارم.
    دست دیگرش را طرف دیگر دستم قرار داد و چشمکی زد:
    _بهت اعتماد می‌کنم.
    مستقیم در دو گوی سبز رنگش خیره شدم، نگاهم را با کمی تعلل از یک چشم به چشم دیگرش منتقل کردم:
    _اما از من انتظار اعتماد نداشته باش.
    او هم در چشمانم خیره شده بود، نیشخند کوچکی نصف لب هایش را کش آورده بود:
    _شراکت بدون اعتماد نمیشه! "باید" اعتماد کنی.
    وقتی از آن فاصله در نگاهش خیره بودم، احساسی را در وجودم به جریان افتاده بود، یک نوع نگرانی و اضطراب.
    _دیشب هم بهت گفتم، بایدی برای من وجود نداره.... تنها کسی که باید های من رو تعیین می‌‌کنه، خودمم!
    حد فاصل چشمانمان میدان جنگ بود، کارزاری بی رحم که جای هیچ شانه خالی کردنی نداشت. گویا برنده‌ی این جنگ کسی بود که دیرتر نگاه می‌گرفت. اجازه نمی‌دادم این بار من بازنده باشم!
    _ولی بدون اعتماد چه طوری می‌خوای زندگی کنی؟
    _همون طور که ۲۴ سال زندگی کردم.
    _زندگی کردی یا فقط زنده بودی؟
    _ممکنه شرایطی پیش بیاد که واژه ها برای افراد مختلف معنای متفاوتی داشته باشه، این دقیقا یکی از همون شرایطه. مفهوم زندگی برای من و تو کاملا با هم فرق می‌کنه.
    نیشخندش عمیق تر شد:
    _زود قضاوت نکن عطرین... قبلا هم گفتم که تو من رو نمی‌شناسی؛ هنوز نه...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا