کامل شده رمان تراژدی | Ghostwriter کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ghostwriter

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/08/19
ارسالی ها
1,028
امتیاز واکنش
34,103
امتیاز
1,030
همان طور که کیسه ی آب گرم را روی گردنم نگه می‌داشتم، به سمت در رفتم، درد گردنم از دیشب به قوت خود باقی بود. در را باز کردم و گوشه ای ایستادم تا وارد شوند. چهرۀ طلا کاملا شاد و سرحال بود، دیبا هم طبق معمول.
دیبا_چه طوری؟
طلا_ سلام.
با غیض رو به دیبا گفتم:
_اگه بلایی سر مهره های گردنم اومده باشه، گردنت رو می‌شکنم دیبا!
دیبا بی خیال پاسخ داد:
_ حرص نزن حالا، گفتم که معذرت می‌خوام.
خیزی به سمتش برداشتم که طلا متوقفم کرد.
دیبا_ فکر می‌کردم از پس دو تا خدمتکار تنهایی بر میای!
_فکت رو جمع کن، تا خودم زحمتش رو نکشیدم! طلا یه لیوان آب بهم بده.
با حرص خود را بر کاناپه ی محبوبم پرت کردم:
_تلافیش رو سرت در میارم!
با آمدن طلا، لیوان آب را از دستش چنگ زدم.
دیبا_ راستی، برات بلیط گرفتم!
_ خوبه، پرواز کیه؟
دیبا_ فردا ساعت ۵ صبح.
رو به طلا گفتم:
_مدارک رو آماده کردی؟
لبخندی زد و به پاکت روی میز اشاره کرد:
_خودت ببین؛ این دفعه یه چیز درست کردم که کسی بهت شک نکنه.
پاکت را باز کردم، پاسپورت را درآوردم، اما به محض باز کردنش چشم هایم گرد شد:
_ شوخی می‌کنی؟
طلا با ذوق گفت:
_ خیلی خوبه نه؟ یهویی به ذهنم رسید؛ این جوری کسی بهت شک نمی‌کنه.
پاسپورت را بالا گرفتم و متعجب تقریبا فریاد زدم:
_ سیده زهرا بابایی؟ شوخیت گرفته؟ من کجام شبیه سیداست؟!
دیبا از خنده پخش زمین شد:
_فکر کن چادر هم سر کنی!
طلا_ وا! ... مگه همه سیدا چادر سر می‌‌کنند؟ اسم به این خوبی برات پیدا کردم. از اسم ضایع خودت که بهتره!
چشم غره ای حواله اش کردم و پاسپورت را روی میز هل دادم و به سمت آشپزخانه راه افتادم. بعد از خوردن مسکنی به سمت اتاق خواب رفتم.
_خوراکی مُراکی تو آشپزخونه هست، اگه ناهار می‌مونید، یه چیزی درست کنید.
جلوی در، صدای دیبا متوقفم کرد.
دیبا_ قبلا تشکر می‌کردی حداقل!
بدون حرف دیگری وارد اتاق شدم و در را کوبیدم. با قدرت خود را بر تخت انداختم و هدفون را در گوشم گذاشتم. بسته شدن چشم هایم مرا به دنیای خواب برد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    بلیط هواپیما برای روز دیگر بود؛ فرصت کوتاهی داشتم تا وسایلم را برای مدت نامعلومی که امید داشتم کم تر از یک ماه باشد جمع کنم. یک کوله پشتی سبز لجنی و کیف سامسونتی شامل وسایل گریم، تمام وسایلم بود. یکی از مواردی که کاملا پایبندش بودم، سبک سفر کردن بود؛ بقیه وسایل مورد نیاز را در مقصد می‌شود تهیه کرد.
    تمام لباس هایم که شامل دو دست تاپ و شلوارک و شلوار راحتی، یک دست مانتو شلوار بود در همان کوله سبز رنگ جا دادم. برتای محبوبم را هم بعد از آلومینیوم پیچ کردن داخلش گذاشتم. از من به شما نصیحت اگر روزی روزگاری قصد داشتید با خود سلاح از کشور خارج کنید، با چند دور پوشش آلومینیومی کار خود را شروع کنید. شاید در ظاهر بی معنی باشد، اما جواب می‌‌دهد؛ این موضوع به دفعات امتحان پس داده و در آخر ست چاقوهای مخصوص پرتابم را هم به کوله اضافه کردم؛ ماموریت بدون فرزندانم مگر امکان دارد؟!
    بعد از دوش مفصلی روی کاناپه در حال نسکافه خوردن بودم که صدای زنگ در از جا پراندم. چشمی در مهمانان همیشگی لم را نشان می‌داد؛ طلا و دیبا!
    در را باز کردم و به کاناپه باز گشتم.
    طلا_ سلام.
    دیبا_ عطرین جان جانب مهمان داری رو کاملا رعایت می‌کنیا عزیزم!
    _شما دو تا دیگه حکم مهمان ندارید که، ماشاالله یه پا صاحب خونه اید!
    طلا در حالی که کیسه حاوی پیتزا را بالا گرفته بود گفت:
    _اون که البته.
    دیبا هم قوطی نوشابه هارا بر میز گذاشت و همزمان با طلا ولوی کاناپه شد.
    طلا: یه فیلم توپ گرفتم دم رفتنی ببینیم. راستی پروازت ساعت پنج بود؟
    در حالی که پیتزا را باز می‌کردم، اوهوم زیر لبی گفتم.
    دیبا: برات هتل رزرو کردم، یادم بنداز آدرسش رو بهت بگم.
    _ باشه.
    و گاز بزرگی به پیتزا زدم.
    آن شب تا ساعت چهار و فرودگاه دیبا و طلا رهایم نکردند. نگاه خیس طلا و لبخند اطمینان بخش دیبا که می‌گفت:
    _ زود برگرد و سعی کن زنده برگردی.
    بدرقه راهم بود.
    این همه احساساتشان را درک نمی‌کردم، شاید قلبم زیادی سنگی شده بود و پوسته ای که دیواره قلبم و شریان های وجودم را در بر گرفته بود، روز به روز ضخیم تر می‌شد. پوسته ای که قادر به مهار و کنترلش نبودم، در سراسر رگ های قلبم نفوذ کرده بود و احساساتم را تحت الشعاع قرار می‌داد.
    بیخیال مراحل سوار شدن تا هواپیما را گذراندم و از آن جایی که چیزی برای جا دادن در کابین فوقانی نداشتم، با خیال راحت به صندلی تکیه دادم. چشم هایم را بستم و به موزیکی که از هدفون پخش می‌شد گوش فرا دادم. خیالم از بابت پوششم راحت بود؛ در خانه مانتو شلوار مناسب پوشیده بودم و شالی هم بر سر انداخته بودم. پس تا مقصد در حالت خواب و بیداری به سر بردم.
    بالاخره بعد از چند ساعت دیدن ابر و آسمان فرود آمدیم. منکر لـ*ـذت بردن از دیدن ابر هایی که پشت سر می‌گذاشتیم نبودم، اما خب دیدن هر چیز به طور مکرر حوصلۀ آدم را سر می‌برد! بعد از حدود نیم ساعت توقف برای تحویل بار ها، کوله و کیف سامسونت را تحویل گرفتم و بالاخره از فردگاه خارج شدم. همان طور که سوار تاکسی می‌شدم، شماره دیبا را گرفتم:
    دیبا: رسیدی؟
    _آره، دارم میرم هتل. فردا میرم سراغ کیاسالار.
    _ باشه، راستی از یکی از دوستام برات ماشین قرض گرفتم.
    متعجب پرسیدم:
    _ قرض گرفتنی؟
    _البته شک دارم برای خودش باشه، ولی طرف کارش درسته، نگران نباش. کلی سفارش کردم و پلاک ایناش رو درست کرده. گفتم برات بذاره تو پارکینگ هتل.
    _ باشه.
    دیبا_باهات در تماسم.
    _فعلا.
    و تلفن را قطع کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    تلفن را قطع کردم، برگه حاوی آدرس را به راننده تحویل دادم و سرم را به شیشه گرم آفتاب خورده تکیه دادم. هوا به قدری گرم بود که کولر اتومبیل هم قادر نبود از شدتش بکاهد. همان طور که به بیرون از شیشه خیره بودم فکر می‌کردم؛ به خودم، طلا، دیبا، مردم، حال، آینده و حتی گذشته. نمی‌دانم، ولی من از آن جور افراد احساساتی نبودم که با دیدن مکان های آشنا، در جایی که به آن وطن می‌گویند بغض کنم و قلبم از شادی لبریز شود. درواقع هیچ احساس خاصی نداشتم که بشود از آن به نیکی تعبیر کرد. تنها حسی که در قلبم حس می‌کرد نفرت بود، نفرت از دنیایی که از آن فرار کرده بودم و به کشور غریب پناه بـرده بودم. نفرت از افرادی که مرا از کشورم دور کرده بودند و مجبور شدم به خاطر آن ها همراه با سایرین پناهنده جای دیگر شوم. تاکنون از فردی که مرا آموزش داده حرفی به میان نیامده است، نه؟
    شاید اگر کمی از گذشته بگویم زمان تلف شود، اما در آن لحظه تنها چیزی که ذهنم را درگیر کرده بود خاطرات گذشته بود، خاطراتی مربوط به دوران نوزده سالگی؛ خاطراتی مربوط به زنی لاغر اندام و قد بلند با موهایی خاکستری رنگ و چشم هایی به رنگ براق ترین کاج ها. خوب به یاد دارم هنگامی که به آن دو گوی سبز تیره خیره می‌شدم، حس می‌کردم قادر است مغزم را بخواند و افکارم را کنترل کند! مادام، زنی بود که این قدرت را داشت. شاید تنها کسی که من تا آن زمان قدرت نه گفتن را در مقابلش نداشتم، زنی که خصوصیاتش گرچه عجیب و ترسناک بود ،اما برای من دلپذیر بود! مادام همیشه اسطوره و سرلوحۀ زندگی ام بوده است. شاید به دلیل رفتار نرم و مهربان توأم با خشکی و جدیتی که در برابر دیگران با من داشت. با این که سخت گیر و همیشه اخم آلود بود، ولی در مقابل من همیشه نوعی نرمش به خصوص در صدا و حرکاتش بود و همین تبعیضی که بین من و سایرین قائل بود، باعث می‌شد نتوانم در مقابلش زیاد جولان دهم و سرکشی کنم و دقیقا همین موضوع تبعیض بود که حسادت بقیه را بر انگیخته بود و افرادی که حتی فکرش را هم نمی‌کردم، علیهم متحد کرد و کار مرا به سیسیل رساند و یا حتی بدتر، به دلوکا!
    نمیدانم علت این نرمش به خصوص دقیقا چه بود! این مسئله که من مادام را یاد فرد به خصوصی در دوران جوانی اش می‌‌انداختم؟ و شاید عملکرد مطلوبم در تمرین ها. نمی‌خواهم از خود زیاد تعریف کنم، ولی با وجود این که در مدرسه وضعیتم متوسط بود، در تمرین های فوق برنامه(کلاس های رزمی و تیراندازی) کسی یارای مقابله با من را نداشت. حتی ناتاشا، کسی که روزگاری بهترین دوست و حتی خواهرم بود.
    یکی از قوانینی که در عمارت سیب سرخ اجرا می‌شد، مسابقه چهار مرحله ای آخر بود؛ مسابقه ای که سخت نبود، ولی سربلند درآمدن از آن تاثیر به سزایی در امتیازات داشت؛ چون اصولا افراد بر اساس امتیازاتی که در مسابقه می‌گرفتند یا عملکردشان در طی یازده سال آموزش، طبق رتبه بندی به مناطق ارسال می‌شدند، مگر این که رئیس آن باند خودش شخص را انتخاب کرده باشد. مسابقه زمان دار بود و هر کس که زودتر از سایرین کار را تمام می‌کرد، مسلما امتیاز بالاتری می‌گرفت. مسابقه ای که هنگامی که به سن هجده سالگی می‌رسیدی، می‌توانستی در آن شرکت کنی، تا سه بار.
    با کمات تاسف باید قید کنم که به شخصه دوبار در مسابقه شرکت کردم. گرچه بار اولی که مسابقه را باختم، حتی به درب ورودی هم نرسیدم.
    اوایل زمستان بود و هوا هر روز بیشتر رو به سردی می‌رفت. باد تندی که بین درختان نارنج حیاط پشتی عمارت افتاده بود، اندک برگ هایی را که بین شاخه قرار داشت به زمین می‌ریخت و سرمای بیشتری هم به جان ما! شمال را هم که دیگر خودتان می‌شناسید؛ وقتی سوز بیاید چه طور تا عمق وجود آدم نفوذ می‌کند. مخصوصا هنگامی که با یک بلیز نسبتا نازک و بدون هیچ پوششی روی سر در باغ عمارت به مدت سی دقیقه منتظر ایستاده باشی و این دقیقا حال و روز ما ۲۲ نفر بود.
    به سایرین نگاه انداختم؛ همه جلوی در ورودی تجمع کرده بودند و سرو صدایشان گوش فلک را هم کر می‌کرد. اما اکیپ سه نفرۀ ما جدا از همه و تقریبا با فاصله نسبت به آن گروه خشن ایستاده بود. به طلا نگاه کردم. مثل جوجه های از تخم درآمده خودش را جمع کرده بود و برخلاف همیشه که همانند وروره جادو ها حرف می‌زد،ساکت به نوک کفش هایش خیره شده بود.
    دیبا هم به خاطر سرما به طور مداوم این پا و آن پا می‌کرد و با ها کردن در دستانش در پی گرم کردنشان بود. من هم طبق معمول با همان پرستیژ خونسرد همیشگی به تنۀ درخت تکیه داده بودم و دستانم را به حالت ضربدری رو سـ*ـینه ام نگه داشته بودم و اصلا هم به روی خود نمی‌آوردم که سرما تا مغز استخوانم را سوزانده است، ولی خب رنگ قرمز بینی و گونه هایم به خوبی خبر از سر درونم می‌داد.
    بعد از دقایقی نفس گیر، بالاخره در ورودی باز شد و همه به سمت در هجوم بردند.
    دیبا_ هوف.... بالاخره باز شد....!
    ورود ما به سالن، مصادف با برخورد حجم عظیمی از گرما به صورتمان بود. اعتراف می‌کنم لـ*ـذت بخش ترین حس عالم را در آن لحظه تجربه می‌کردم. با ورود ما صدای سوت و جیغ تماشاچیان حاضر در سالن بالا گرفت. مشغول وارسی اطراف شدم؛ هر سال تغییراتی در سالن ایجاد می‌شد، مخصوصا در مراحل مسابقه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    محل برگزاری مسابقه، پایین تر از سطح عادی زمین و به طبع جایگاه تماشاچیان قرار داشت و دور تا دور زمین، محل نشستن تماشاچی ها که بقیه شاگرد های مادام بودند، پله پله تا سقف بالا رفته بود. فضا کم و جمعیت زیاد بود، ولی با این حال مادام خوب صد نفر را در آن جا، جا داده بود.
    همان طور که از اسمش مشخص است، آزمون چهار مرحله داشت. خانم طاهرخانی مسئول تدارکات و دست راست مادام، قبل از شروع توضیح کوتاهی در این رابـ ـطه داد. مرحله اول شامل بیست سیبل تیر اندازی متحرک بود و ما باید در کم ترین زمان بیشترین تعداد را می‌زدیم(برای هر سیبل فقط یک تیر داشتیم) و این بخش راحت ماجرا بود! بعد از گذشت از مرحله اول، باید از دیوار مرگ که در واقع سکویی به ارتفاع ۶ متر بود، بالا می‌رفتیم و با اسنایپر( اسلحه تک تیر انداز) Accuracy International’s L115A3، به کلید قرمز رنگی که در فاصلۀ ۱۵۰۰ متری و خارج از سالن قرار داشت، شلیک می‌کردیم. کلید قرمز رنگ توسط دریچه ای که در دیوار قرار داشت دیده می‌شد.
    این سلاح با وجود قدیمی بودنش، اما رکورد دار دوربرد ترین شکار در شرایط جنگی را در اختیار دارد و همانند همۀ تک تیراندازهای دور برد دیگر به خاطر به حداقل رساندن تنش مکانیزم مسلح سازی دستی دارد. خشابش سه تیر گنجایش دارد، ولی معمولا تا سه تا پر می‌کنند و به ندرت در عملیات های جنگی بیش از سه شلیک می‌کند. در آن لحظه واقعا متعجب بودم که چرا مادام این هیولا را برای مسابقه آورده، شاید برای رد شدن اکثر بچه ها از این مرحله؛ چون این اسلحه دقیق ترین و دور برد ترین تفنگ تک تیر انداز تاریخ است!
    بعد از زدن دکمه قرمز رنگ، مرحله بعدی شروع می‌شد. زنجیر ها و میله هایی که برای عبور از روی استخر دو متری قرار داشت، شروع به حرکت می‌کردند و عبور از استخر را دشوارتر! بعد از عبور از استخر و گذراندن مرحله سوم، وارد رینگ مبارزه می‌شدیم و باید با یک از افرادی که سال های قبل با بالاترین امتیاز ها از عمارت خارج شدند مبارزه می‌کردیم و حداقل پانزده دقیقه دوام می‌‌آوردیم.
    به طور کل مراحل سختی نبود، تنها کاری که باید می‌کردیم، مهار استرس و بهره گیری از مهارت هایمان به نحو احسنت بود.
    بعد از نشستن ما روی صندلی هایی که پایین ترین ردیف جایگاه تماشاچیان بود، مادام از قسمتی که مخصوص داور ها بود و دقیقا جایی قرار داشت که به همه اشراف داشت بلند شد. به محض ایستادن مادام، سکوت سالن را فرا گرفت. مستقیم به طرف ما نگاه کرد. با اخم ظریفی که همیشه بر پیشانی اش بود گلویی صاف کرد:
    مادام_ صبح همگی به خیر، امیدوارم همتون با آمادگی در این جا حاضر شده باشید. فراموش نکنید که زمان در این مسابقات اهمیت زیادی در تعیین جایگاه و امتیازات شما داره، پس... ناامیدم نکنید!
    رو به خانم طاهرخانی با سر اشاره ای کرد و دوباره در جایگاه خود فرو رفت. طاهرخانی لیست دستش را باز کرد و اسم اولین نفر را خواند.
    _ آمنه مهربان.
    همه نگاه ها به سمت دختر لاغر اندامی که چون بید می‌لرزید کشیده شد. در حالی که به دختر نگاه می‌کردم، نگاهم به طلا خورد؛ صورتش مثل گچ سفید شده بود و بدنش به شدت می‌لرزید و با چشم هایی گشاد شده به آمنه نگاه می‌کرد. به دیبا نگاه کردم که پای راستش را به صورت هیستریکی تکان تکان می‌داد و دست هایش را در هم قلاب کرده بود. این حرکت کم کم داشت اعصابم را متشنج می‌کرد! بالاخره صبرم به پایان رسید، با قدرت روی دستان قلاب شده اش کوبیدم، اما! خدایا آیا این فرد زنده است؟ دستانش به قدری یخ بود که در این که خونی در آن جریان دارد یا نه، شک کردم.
    _دیبا؟ حالت خوبه؟ دختر تو چرا این قدر یخی؟
    دیبا_ وقتی استرس می‌گیرم همین جوری میشم!
    یک نگاه کلی به بقیه انداختم؛ وضعیت بهتری نسبت به طلا و دیبا نداشتند. زیر لب زمزمه کردم:
    _ اینا چه مرگشونه؟
    با صدای سوت مادام، سالن دوباره در سکوت فرو رفت. آمنه شروع به دویدن به سمت محل سیبل ها کرد، ولی هنوز دو قدم برنداشته بود که با سر به زمین خاکی سالن خورد. صدای خندۀ حضار بلند شد.
    دیبا_ می‌خوام بزنم لهشون کنم... اگه خودشون رو یه دقیقه بذارن جای ما، دیگه هرهر نمی‌خندند!
    بعد با اخم به سمت قسمت حریف ها که هنوز با صدای بلند درحال خندیدن بودند، نگاه کرد.
    دیبا_ عطرین؟
    با بیخیالی گفتم:
    _ ها؟
    در این هنگام آمنه از جا بلند شد و به سمت سیبل ها حرکت کرد.
    دیبا_ اون جا رو...!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    به سمتی که دیبا اشاره کرده بود نگاه کردم. ناتاشا با لبخندی یک وری و چشمانی ریز شده به من خیره شده بود. نگاهم را با همان بی خیالی دوباره به آمنه دوختم که سعی داشت از دیوار مرگ بالا رود. دستم را به چانه تکیه دادم و با لحنی خالی از حس گفتم:
    _انتظارش رو داشتم.
    طلا بالاخره سکوت طولانی مدت و نایاب خود را شکست:
    _تو چه طور می‌تونی این قدر بی خیال باشی؟ اون هم بعد اون کاری که نات (مخفف اسم ناتاشا) باهات کرد!
    _بیخی طلا، منم بالاخره تلافی می‌کنم. تا الان دستم به جایی بند نبود، ولی از فردا که میریم بیرون....
    دیبا_ اوهوم، شک ندارم امسال تو اول میشی. دیروز که طاهرخانی با استاد آدربایجانی حرف می‌زدند، حرفاشون رو شنیدم. آذربایجانی رو تو شرط می‌بست سر این که امسال رتبه یک رو میاری. می‌دونی که رتبه های یک مزایایی نسبت به بقیه دارند؛ مثلا می‌تونن پیش مادام بمونن و باهاش درصدی کار کنند.
    طلا_حالا اون به کنار، الان چرا تو استرس نداری؟ من قلبم تو حلقمه! یه کم استرس داشته باش، نمی‌تونم بی خیالی تو رو تحمل کنم.
    دیبا_ والا به خدا! حالا خوبه دفعه اولش هم هست.
    همان طور که به آمنه نگاه می‌کردم که سعی داشت از بالای استخر رد شود، جواب دادم:
    _منم استرس دارم، منتها دلیل نمی‌بینم جوری نشون بدم که آدمایی مثل ناتاشا که دنبال یه آتو از آدمن، فرصت تازوندن پیدا کنند! شماهام سعی کنید خودتون رو کنترل کنید؛ نمیخوان بکشنتون که، فوق فوقش قبول نمی‌شید. هنوز فرصت دارید که، سال دیگه امتحان می‌دید.
    با سوت مادام، طلا که دهان باز کرده بود چیزی بگوید سکوت کرد.
    آمنه وارد رینگ شده و با سحر یکی از سال قبلی ها گلاویز شده بود، به پنج دقیقه نکشید که آمنه بیهوش روی کف آسفالت رینگ افتاده بود. بعد از انتقال آمنه به خارج از رینگ، طاهر خانی نفر دوم را فراخواند.
    _ طلا ملکی....
    طلا دستم را چنگی زد. سعی کردم دلداری اش دهم؛ لبخند آرامی به صورتش پاشاندم:
    _آروم باش دختر، تو می‌تونی؛ دلم روشنه. فقط استرس نداشته باش و یادت باشه تو طلایی! طلایی که کلی زحمت کشید تا به این جا برسه. زود باش، وقتشه خودت رو به مادام ثابت کنی!
    و در آخر لبخندی اطمینان بخش دیگری زدم. طلا با شک نگاهم کرد و آهسته بلند شد.
    با سوت مادام به سمت جایگاه تیر اندازی دوید. نفس عمیقی کشید و همان طور که تمرین کرده بودیم چند ثانیه چشمانش را بر هم گذاشت. هنگامی که چشم باز کرد، برق اعتماد به نفس در نگاهش جرقه می‌زد. بعد از زدن تقریبا هفده سیبل به سمت دیوار مرگ شروع به دویدن کرد. در مرحلۀ دوم کارش عالی بود. با مهارت زائده هایی را که از دیوار بیرون زده بود، گرفت و بالا رفت. اسنایپر را برداشت و روی زمین به شکم دراز کشید و بنگ!
    زنجیر ها شروع به حرکت کردند. کمی تعادلش را از دست داد، ولی در آخر با هر سختی و به در و دیوار خوردنی که بود، خودش را به رینگ رساند. هنگامی که صنم وارد رینگ شد، طلا بر زانو خم شده بود و نفس نفس می‌زد. با دیدن صنم، نفس در سـ*ـینه ام حبس شد. تنها یک چیز به وضوح مشخص بود، صنم به طلا رحم نمی‌کرد. به هر کس رحم کند، به طلا نه! کش مکش و درگیری آن دو نفر سابقه در گذشته داشت؛ آن زمان که هر دو خردسالانی بیش نبودند. آن کش مکش و حسادت دوران کودکی، حال بدل به نفرتی عمیق شده بود.
    دیبا آب دهانش را قورت داد و زیر لب زمزمه کرد:
    _خدا به دادش برسه.
    صنم قدرت بدنی فوق العاده ای داشت. این موضوع از عضلات برجسته اش کاملا مشخص بود، اما طلا با وجود عضلانی بودن قدرت کمی داشت و ظریف و شکننده بود.
    مادام سوت آغاز مسابقه را به صدا در آورد. صنم بی معطلی زیر پایی برای طلا انداخت که باعث شد با پیشانی وسط رینگ فرود بیاید، اما سریع بلند شد و ضربه محکمی با زانو به قفسه سـ*ـینه صنم زد. صنم که به واسطۀ حرکت طلا روی زانو خم شده بو،د فرصت مناسبی برای طلا فراهم آورد تا لگد دیگری حواله اش کند. لگد به قدر کافی محکم و شدید بود که وی را از پشت پخش زمین کند. طلا بدون معطلی دست راست وی را بین پای خود قفل کرد و با دو دست شروع به کشیدنش کرد. فریاد دردناک صنم به هوا رفت، اما سریع خود را جمع و جور کرد و با ضربه محکمی پاهایش را به سمت بالا متمایل کرد. با کمی فشار و اندکی هوشیاری، دست خود را آزاد کرد و مشت محکمی پای چشم طلا کاشت؛ ضربه به قدری قوی بود که دقایقی طلا را منگ کرد، اما به محض این که به خود آمد، لگد چرخوانی روانه سر صنم کرد و قبل از حرکتش، ضربه دوم را در گردنش کاشت. صنم تلو تلو خوران از پشت بر زمین افتاد؛ فرصت مناسب دیگری برای طلا! سریع بر شکم صنم پرید و آماج مشت هایش را روانه صورت دخترک کرد که به جز دفاع کار دیگری نمی‌توانست بکند. تنها چیزی که از آن فاصله مشخص بود، قطراتی خونی بود که به هوا پاشیده می‌شد. صنم که دیگر دست از دفاع برداشته بود، به نشانه تسلیم بودن دست و پا می‌زد، اما مادام هیچ توجهی نمی‌کرد. در این زمان قاعدتا باید سوت پایان بازی را اعلام می‌کردند، اما گویا مادام علاقه ای به این کار نداشت. بالاخره بعد از پنج دقیقه، جسم بی هوش و خون آلود صنم از رینگ خارج شد. طلا هم که خسته و خون آلود پهن زمین شده بود، با جهشی بلند شد و لنگان لنگان به سمت ما آمد و خودش را بر صندلی کنار من پرتاب کرد. من و دیبا با دهان هایی باز از تعجب و چشم های از حدقه بیرون زده، نگاهش می‌کردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    طلا_چی شد؟
    دیبا_ چی چی شد؟
    طلا_ مسابقه دیگه، قبول میشم یعنی؟ زیاد کشش ندادم؟! مبارزه چه طور بود؟! تاثیر می‌ذاره رو امتیازم؟
    _ زدی طرف رو ناکار کردی، تازه می‌پرسی قبول میشم یعنی؟
    طلا_ حقش بود، والا کم زدمش. وقتی صدای خرد شدن استخوان دماغش رو شنیدم، انگار گوش نواز ترین صدای دنیا رو می‌شنیدم.
    باورم نمی‌شد؛ دختری که تا دیروز با هزار ترفند و مصیبت حرکات رزمی را یادش داده بودم و خون که می‌دید، ضعف می‌کرد، حال از صدای خرد شدن استخوان صنم لـ*ـذت بـرده بود؟ چه کسی فکرش را می‌کرد دختر مو طلایی با چشمای طوسی براق دیروز، همین دختر سر تا پا خون امروز باشد؟ قطره های خون که روی صورت و دستانش پخش شده بود چهره عجیب و ترسناکی به وی بخشیده بود، موهایی که طبق معمول فوکول کرده ولی اندکی به هم ریخته شده بود، قرمز شده و لباس چرم تنش هم پر از لکه های خون بود! با کمال تعجب اظهارات قبلی در ارتباط با صنم را پس گرفته و بیشتر نگران اوضاع سلامت جسمانی او می‌شوم!
    طلا_ چیه؟ چرا اون جوری نگاهم می‌کنی عطی؟
    با دست گردی صورتم را نشان دادم.
    _شبیه خوناشاما شدی!
    طلا دستی بر صورتش کشید که چون دستانش هم خون آلود بود، منجر به وضعیت بدتری شد. هنگامی که نگاهش متوجه دستانش شد، آن چنان جیغی کشید که برای یک لحظه سکوت سالن را فرا گرفت. با هول جلوی دهانش را گرفتم و همان جور که لبخند مصنوعی و دندان نمایی به کسانی که متعجب نگاهمان می‌کردند می‌زدم، تشر زدم:
    _خفه شو طلا..... گمشو برو سر و صورتت رو بشور!
    با تردید دستم را از جلو دهانش برداشتم و طلا با سرعت به سمت دستشویی انتهای سالن دوید.
    مدت زمانی که درگیر طلا بودیم، یکی دیگر از بچه ها به سمت سیبل ها رفته و بعد آن نفر بعد و نفر بعد و بالاخره زمانی رسید که از ۲۲ نفر، فقط من و دیبای مضطرب مانده بودیم.
    در آخر، نام دیبا اعلام شد. او هم مثل طلا، مرحله ها را در حد متوسط و مطلوب تا مرحله رینگ به راحتی پشت سر گذاشت و به رینگ رسید. موهای بلند و قهوه ای رنگش را تابی داد و با کش محکم بست و به سمت محلی که حریف ها نشسته بودند، حرکت کرد. رو به روی اکیپ سه نفره ناتاشا ایستاد که حالا دو نفر عضو آن بودند (صنم مستقیم به بهیاری منتقل شد). با دست رو به نفس نفر دوم گروه اشاره کرد و وی را به رینگ فرا خواند. نفس نگاهی به مادام کرد و بعد از اجازه گرفتن از مادام با حرکتی سریع کش های اطراف رینگ را خواباند و با پرش بلندی، گرد و خاک آسفالت را بلند کرد. با صدای سوت مادام درگیر شدند. ده دقیقه گذشته بود و نفس هیچ کدام در نمی‌آمد. تا این که بالاخره نفس موهای دیبا را کشید و یک دور چرخاند و به گوشه ای پرت کرد. قبل از بلند شدن دیبا، نفس به سمتش حمله کرد و درست مثل زمانی که طلا به صنم حمله کرده بود، شروع به زدن دیبا کرد. موهای نفس به خاطر عرقی که کرده بود به صورتش چسبیده بود، هنگامی که قصد داشت موهای خیسش را از چشمانش عقب بزند، دیبا از این غفلت به نفع خود استفاده کرد و لگد جانانه ای به شکمش زد. تا نفس به خودش بیاد، از طناب های اطراف رینگ بالا رفت و از کشش آن استفاده کرد و خودش را به سمت نفس پرتاب کرد و با هم به زمین افتادند. دیبا سعی می‌کرد پاهایش را دور گردن نفس گره کند، ولی نفس که از نقشه دیبا با خبر شده بود و مثل کرم وول می‌خورد! تا این که بالاخره موفق شد و طی یک حرکت پاهایش را دور گردن نفس حلقه کرد. ثانیه ی بعد، نفس بی هوش وسط رینگ بود. دیبا نفس عمیقی کشید و دوباره موهای قهوه ای رنگش را باز کرد و با تکان دادن محکم سرش سعی کرد کمی آن ها را مرتب کند، بعد هم با لبخند دست راستش را بالا آورد و به علامت پیروزی برای ما ویکتوری نشان داد! در این حین ناخودآگاه نگاهم به ناتاشا افتاد که از چشم هایش خون بیرون می‌زد. لبخند عمیقی زدم و با لب ها زمزمه کردم.
    _ دو به هیچ!
    با صدای خانم طاهرخانی، نگاهم را از ناتاشا گرفتم:
    _عطرین صبا...
    با وجود استرسی که ناگهان گریبانم را گرفت، سعی کردم آرام باشم. جلوی سیبل رسیدم. هنوز مادام در سوت آغاز ندمیده بود که صدای گوش خراش ناتاشا خطی بر اعصابم کشید:
    _امیدوارم امسال موفق بشی کله قرمز...
    به روی خود نیاوردم و نگاهم را به مادام دوختم. به محض زدن سوت، شروع به پر کردن اسلحه کردم و اسپیرینگ فیلد اکس دی اس، یکی از خوش دست ترین، زیبا ترین و البته سبک ترین کلت ها در دستم جا گرفت. اهداف را بدون مکث می‌زدم و البته همه وسط خال! بعد از زدن آخرین سیبل، دقیقا در ثانیه ۵۵ اسلحه را طبق عادت پشت شلوارم جا دادم و راهی مرحله بعد شدم. از زائده ها گرفتم و بالا رفتم. چون عضلات دست هایم زیاد قوی نبود، مرحلۀ سخت ماجرا بود. با مصیبت و زور خود را بالا کشیدم و اسنایپر را از زمین برداشتم. هدف قرمز رنگ در ابتدا ساکن بود، ولی به محض این که خواستم شلیک کنم، با بادی که وزید شروع به تکان خوردن کرد. وضعیت افتضاح بود. چند ثانیه صبر کردم و درست زمانی که بین شاخه ی درختان گیر کرده بود، ماشه را کشیدم.
    سرو صدای زنجیر ها نشان دهنده ی موفقیتم بود. از آن بالا نگاهی کلی به سقف انداختم. متوجه زنجیر بلندی شدم که از سقف تا یکی از ستون های رینگ کشیده شده بود. چه طور بقیه ندیدنش؟ آستین لباسم را پاره کردم و با دندان به دو قسمت تقسیمش کردم. پارچه را محکم به دستانم بستم، از نزدیک ترین زنجیر گرفتم و تابی به خود دادم. با یک حرکت زنجیر طولانی را گرفتم و تا نزدیک ستون سر خوردم. به نزدیک ستون که رسیدم، بدون معطلی دستم را رها کردم و روی زمین پریدم. ارتفاع زیادی نبود، پس بدون صدمه خودم را به رینگ رساندم. ناتاشا از قبل در رینگ حضور داشت. کاملا مطمئن بودم من قرار است با آن افعی گلاویز شوم. همچون اژدها وسط رینگ ایستاده بود و از چشم هایش آتش بیرون می‌زد. با سوت مادام مسابقه شروع شد. گاردش را شکست و به سمتم حمله کرد. اولین ضربه به قدری شدید بود که گاردم شکسته شود؛ راه برای دومین ضربه باز شد و سومین ضربه درست چشم چپم را هدف قرار داد. دیدم بدجور تار شده بود و هر لحظه بدتر می‌شد. گویا چیزی جلویش را گرفته؛ همچون پرده مشکی رنگی که هر لحظه ضخیم تر می‌شد. دوباره گاردم را برای دفاع جمع کردم و تا جایی که به لبه رینگ برسیم، همچنان دفاع می‌کردم. سعی کردم حرکت دیبا را تکرار کنم ولی نات از نفس سریع تر بود. بین زمین و آسمان متوقفم کرد و به زمین کوبید. همان طور که روی زمین بودیم، لگدی به شکمش زدم که صورتش را از درد جمع کرد.
    بلند شدم و ایستادم.
    ناتاشا نیز بلند شد و گاردش را جمع کرد. در این لحظه، فکری در ذهنم جرقه زد. قدمی به عقب رفتم. نیشخند ناتاشا لب هایش را کش آورد. تا چند قدم این کار را تکرار کردم و درست زمانی که به فاصله مناسب رسیدم، با بدجنسی لبخندی زدم که باعث شد گیج نگاهم کند. به سمتش شروع به دویدم کردم و زمانی که درست یک قدم فاصله بینمان بود، بالا پریدم و با آرنج ضربه ای به سرش وارد کردم که بی هوش زمین افتاد. من هم خوشحال بین تشویق تماشاچیان داشتم دور می‌شدم که با کشیده شدن پای چپم توسط ناتاشا دوباره زمین خوردم. روی قفسه سـ*ـینه ام پرید و بی معطلی دستانش را دور گرنم حلقه کرد. گلویم را گرفته بود و فشار می‌داد. من هم زیر دستان نیرومندش در حال پرپر زدن بودم. مغزم به دلیل نرسیدن اکسیژن کم کم داشت از کار می‌‌افتاد. چشمانم سیاهی می‌رفت. تا این که بالاخره کور سوی امیدی چشمکی حواله مغز نیمه هوشیارم کرد. دستم را که تا آن موقع سعی داشتم دستان ناتاشا را از دور گردنم باز کنم، رها کردم و به دنبال اسلحه به شلوارم کشیدم. در آن لحظه هیچ چیز به اندازه رهایی ام مهم نبود، حتی اگر به قیمت مرگ فرد دیگری باشد! اما متاسفانه دیدم نیست. با هر دو دستم اطراف را می‌گشتم. تا این که نوک انگشتان دست چپم به جسم سردی خورد. بدون فکر برش داشتم و بنگ! صدای تیر با فریاد ناتاشا همزمان شد و سالن برای بار سوم در سکوت فرو رفت. من که دیگر دستان ناتاشا دور گردنم نبود، با میـ*ـل هوا را می‌بلعیدم و سرفه می‌کردم. بدن ناتاشا از رویم سر خورد و در کنارم زمین افتاد. صداها گنگ بود و تصاویر گنگ تر، اما صدای پاشنه کفشی که می‌آمد، کمی واضح تر از بقیه بود. از بغـ*ـل روی زمین افتادم و تنها صدایی که قبل از بی هوش شدن شنیدم، صدایی بود که می‌‌گفت:
    _زنده س؛ تیر به کتفش خورده..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    _خانم؟ هی خانم، رسیدیم!
    متعجب به سمت راننده برگشتم:
    _شرمنده، چیزی فرمودید؟
    راننده لبخندی زد که با نگاه سخت من ماسید:
    _ گفتم رسیدیم.
    _آها، باشه.
    از تاکسی پیاده شدم و کوله را به دوش انداختم. بعد از تحویل کارت ملی به نام سید زهرا بابایی به رسپشن هتل راهی اتاق شدم. خواب دو ساعته واقعا دلپذیر بود! با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم. شماره ای نداشت، مشخص بود تماس ماهواره ایست. اسمی در ذهنم جرقه زد!
    "دیبا"
    قفل صفحه را کشیدم:
    _بله؟
    _ عه، خواب بودی؟
    _بیدارم، بگو!
    از حالت دراز کش خارج شدم و نشستم.
    دیبا_ خوبی؟ سفر راحت بود؟

    _اوهوم. راستی هتل رو برای چند وقت گرفتی؟
    دیبا_ زمان مشخص نکردم، یکی از دوستام آشنای رئیس هتله.
    _ چه قدر تو دوست داری این ور اون ور!
    صدای خنده اش در گوشی پیچید:
    دیبا_ خوبی فضای مجازی اینه که توش کلی دوست و آشنا پیدا کردم! راستی گفتم یه انجمن داریم مخصوص افراد خودمون؟ خیلی از اطلاعات رو این جوری به دست میارم.
    _خوبه، آدرس کیاسالار رو تا کی می‌رسونی دستم؟
    دیبا_ اگه بشه تا یه ساعت دیگه گیرش آوردم، نمی‌تونه زیاد مخفی بشه. دوربینای کل شهر رو دادم بچه ها پیگیری کنند. به محض دیده شدنش بهت خبر میدم. کی میری سراغش؟
    _اگه آدرسش رو بهم برسونی، امشب میرم سراغش! خب، حرف دیگه نمونده؟
    دیبا_ نه، خدافظ.
    _فعلا.
    تلفن را قطع کردم و از یخچال هتل آب معدنی بیرون آوردم. لپ تاپ را روشن کردم و محض پیدا کردن اطلاعات بیشتر از کیاسالار نت را زیر و زِبَر کردم. اما چیزی عایدم نشد که اگر قرار بود بشود، مطمئنا دیبا زودتر پیدایش می‌کرد. بی حوصله لپ تاپ را بستم. وسایل الکترونیکی، اغلب اعصابم را به هم می‌ریخت؛ برعکس دیبا رابـ ـطه خوبی با این جور چیز ها نداشتم. تلویزیون را روشن کردم و همان طور که به فیلم بی سر و تهش گوش می‌دادم، مشغول بارفیکس زدن شدم.
    هنگامی که صدای موبایل بار دیگر بلند شد، دو ساعتی گذشته بود .
    پیامک را باز کردم:
    _خونه ش رو یافیدم!
    کمی فکر کردم، نمی‌توانستم برخوردش را پیش بینی کنم. شاید بهتر بود قبل از ملاقات، کمی زیر نظرش می‌گرفتم و بعد به سراغش می‌رفتم.
    نیم نگاهی به ساعت انداختم. برای زیر نظر گرفتنش باید راهی محل کارش می‌شدم؛ صدا سیمای جمهوری اسلامی ایران! بهتر است فردا بروم و از صبح او را زیر نظر بگیرم. با صدای شکمم تازه یادم افتاد که از دیشب و آن تکه پیتزای کذایی، چیزی نخورده بودم! تنها لباسی که با خود آورده بودم را به تن کردم؛ مانتو مشکی رنگ و شلوار مشکی شش جیب. شال را با دقت تنظیم کردم و طره ای از موهای نارنجی رنگم را بیرون انداختم. کتانی های ورزشی ام را هم به پا کردم. در کار ما معلوم نیست چه چیزی انتظارت را می‌کشد، پس به پا داشتن یه جفت کفش راحت و مخصوص دویدن کار را راحت تر می‌کند. واقعا ظاهر بدی پیدا کرده بودم، اما کار دیگری نمی‌توانستم انجام دهم؛ هر چه زودتر باید به کیاسالار می‌رسیدم و فضای خفقان آور کشورم را ترک می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    برتای عزیزم را در جیب پشتی شلوارم مخفی کردم و چند چاقوی مخصوص و کوچک را در یکی از جیب های شلوار جاسازی کردم. بعد از برداشتن کارت بانکی اهدایی دیبا و گواهی نامه و مدارک شخصی با نام سید زهرا بابایی، راه خروج را در پی گرفتم.
    جلوی رسپشن توقف کردم و به خانم شیک پوشی که لبخند دوستانه ای به لب داشت گفتم:
    _خسته نباشید، من ساکن اتاق ۳۰۶ هستم. قرار بود یکی برام...
    میان حرفم پرید:
    _ وای بله، اگه اشتباه نکنم صبح یه آقایی اومدند و سوئیجچ اتومبیل رو دادند که بدم بهتون.
    با اکراه سوئیچ را از دستش چنگ زدم و واژه "ممنون" را روانه نیش استادش کردم!
    با قدم هایی بلند خود را به پارکینگ کوچک هتل رساندم.
    با دیدن جای خالی نگهبان پارکینگ، با خیال راحت وارد شدم. پارکینگ ظرفیتی بالغ بر ۵۰ دستگاه اتومبیل داشت و تقریبا نیمی از فضا اشغال شده بود. با نگاهی سریع فضا را از نظر گذراندم و قفل را با ریموت باز کردم. صدایی از انتهای پارکینگ نظرم را جلب کرد؛ چند باری برای پیدا کردن مکان دقیق اتومبیل عملم را تکرار کردم و در نهایت، رو به روی ۲۰۶ مسی رنگ و درب و داغانی متوقف شدم. خراش های عمیقی بدنۀ اتومبیل را به بدترین نحو پوشانده بود و اثرات صاف کاری هایی که در پی تصادفات مکرر بر بدنه اش نقش داشت، تو چشم بودن ماشین را بیشتر می‌کرد.
    با حرص نفسم را بیرون فرستادم و بی توجه به آخرین باری که ریموت را به قصد درآمدن صدایش فشار داده بودم، لگد محکمی به بدنۀ اسقاط اتومبیل کوباندم، از گر شدگی ناشی از لگدم که بگذریم، صدای دزدگیر بلند و گوش خراشش مرا بدجور از جا پراند. با حواسی پرت و هول ریموت را فشار دادم. نفس آسوده ام در خنده بلند مردی گم شد. متعجب به عقب برگشتم، مرد قد بلندی با چشم و ابروی مشکی و موهای مشکی براقی که تا شانه می‌رسید، با لب های گوشتی و بینی تقریبا عقابی با لبخند و یا شاید بهتر است نامش را نیشخند بگذاریم، نگاهم می‌کرد. ابرویی بالا انداختم و در نگاه پرخاشگر مرد خیره شدم. بدون هیچ حرفی! پالس های منفی دوباره از همه جهات به سمتم هجوم می‌‌آوردند و مرا در حالت آماده باش قرار می‌دادند.
    مرد به سخن آمد. صدایش به طور غیر طبیعی کلفت و خش دار بود؛ به طوری که مو بر اندامم سیخ کرد. اما غلبه بر ترس تخصص من بود، پس نگاه خیره در نگاهش را ادامه دادم:
    مرد_ نکنه تو اونی هستی که به پر و پای خانم پیچیده؟
    ابرویی به نشانه تعجب بالا بردم؛ داشت از که حرف می‌زد؟ خانم؟
    _ببخشید؟ متوجه منظورتون نمیشم.
    لبخند مرد کش آمد:
    مرد_می‌خوام ببینم پنج دقیقه دیگه، وقتی داری زیر دستم جون میدی و التماس می‌کنی هم همین قدر خونسردی؟
    خونسرد لبخند دیگری زدم:
    _مسلما پاسخم مثبته و علاوه بر اون مطمئنم تا پنج دقیقه دیگه تو نمی‌تونی من رو بشناسی یا رو حرکاتم دقیق بشی، چون...
    لبخندم را کش آوردم و دست به سـ*ـینه به ۲۰۶ تکیه دادم:
    _مُردی!
    مرد_ زیاد زر می‌زنی...
    دنبالۀ جواب مرد، نعره بلندی بود و مشت محکمی که به سمت صورتم روان شد. مشتش را در هوا گرفتم و پیچاندم. عضلات قوی و پیچ در پیچ مرد به سختی در دستم ثابت شد، اما هر طور بود دست راستش را پیچاندم و پشت کمرش قفل کردم. در جواب دست دیگرش که سعی داشت سرم را اسیر خودش کند، چاقویی در آوردم و با مهارت زیر گلویش قرار دادم. هیکل چغری داشت و به همان اندازه کند بود؛ یکی به نفع من!
     
    آخرین ویرایش:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    _ خب چی شد؟
    با برخورد محکمم به ستون پارکینگ نفس در سـ*ـینه ام حبس شد. آن قدر ها هم که فکر می‌کردم بی دست و پا نبود. چاقو از دستم افتاد و تا به خود بیایم، گلویم اسیر دستان قدرتمندش شد. تمام نیرویم را در سرم جمع کردم و ضربه محکمی بر بینی اش کوباندم و به محض فاصله گرفتنش، مشتم گوشه لبش را شکافت، اما متاسفانه آخ هم نگفت! با لبخندی دندان نما و شرورانه خون دهانش را بیرون تف کرد:
    مرد_نه، خوشم اومد این کاره ای!
    بی توجه به تعریفش، حملۀ بعدی را آغاز کردم. بی وقفه لگد روانه اش می‌کردم که در هوا مهار می‌کرد و طی لگد پنجم، مچ پایم را در هوا گرفت و در پی حرکتش با صورت به زمین کوبیده شدم. مچ را در وضعیت اسفباری نگهداشته بود که با کمی فشار بیشتر نمی‌توانستم بگویم استخوانی باقی می‌ماند یا نه! از سر بیچارگی چنگی به میان موهایش زدم. چربی‌اش حالم را بد کرد، اما فرصت فکر کردن نداشتم. فریاد دردناکش مصادف با لگدی با پای آزادم شد. یک ثانیه غفلتش فرصت در آوردن چاقوی دیگری را نصیبم کرد که مستقیم پهلویش را شکافت. تا به خود بیاید، چاقو را خارج کردم و شاهرگش را شکافتم. فوارۀ خون، کف پارکینگ و لباس هایم را پوشانده بود. چاقو را تا دسته در گردنش فرو کردم و چشم های از حدقه درآمده اش را تا ثابت شدن همیشگی اش تماشا کردم. بعد از تمیز کردن دست ها و چاقوی نازنینم، با لباس هایش به انتهایی ترین قسمت پارینگ کشان کشان بردمش؛ خیلی سنگین بود! چند ساعتی تا پیدا شدنش طول می‌کشید. بعد از گرفتن چند عکس در حالت های مختلف از چهره اش، با سرعت زیادی دوباره به هتل برگشتم و کم تر از نیم ساعت را صرف جمع کردن وسایلم کردم. در مقابل نگاه متعجب مسئول هتل که می‌گفت باید هزینۀ آن روز را پرداخت کنم، راه افتادم. کوله را بر صندلی شاگرد پرت کردم. خوبی مانتوی سیاهم این بود که رد خون را نشان نمی‌داد، وگرنه ظرف چند دقیقه، مرا کت بسته تحویل پلیس داده بودند.
    این هم از بدی میهمان ناخوانده بود، گرچه چیز هایی را برایم روشن کرد اما دردسر بزرگی را برایم درست کرد بود. مطمئنا بعد از پیدا کردن جسد، ابتدا به من که ظرف مدت کوتاهی اتاق را تحویل داده بودم مشکوک می‌شدند. سیده زهرا بابایی سوخت! باید هویت جدیدی دست و پا کنم، اما در حال حاضر فرد مورد اعتمادی ندارم و دسترسی به طلا هم عملا غیر ممکن است.
    همان طور که با هزار فکر و خیال راه خروج از پارکینگ را در پیش گرفته بودم، به فکر فرو رفتم. هنگامی که جلوی در رسیدم، دوباره نگهبان را ندیدم. بی حوصله پایین پریدم تا زنجیر جلوی در را بردارم که با دیدن رد خون کنار دیوار، لحظه ای مکث کردم. حدس زدن بقیه اش سخت نبود.
    بعد از پایین آوردن زنجیر، دوباره به راه افتادم. خیابان های پایتخت مملو از اتومبیل های رنگارنگ بود و ۲۰۶ مسی رنگ و اسقاطی من هم دقیقا همان چیزی بود که به آن، وصله ناجور می‌گفتند!
    بعد از یک ساعت رانندگی بی وقفه، گوشه ای پارک کردم و شمارۀ دیبا را گرفتم.
    دیبا_ بله؟
    _ دیبا این جا یه خبرایی هست.
    دیبا_ ها؟ یعنی چی؟ چی شد؟ رفتی سراغ کیاسالار؟
    با سرعت واقعه را برایش شرح دادم و در ادامه عصبی و با صدای بلند اضافه کردم:
    _ماشین از این تو چشم تر نبود بفرسته؟ با این ماشین درب و داغونی که بستی به ریش من، برای پلیسا نور بالا می‌زنم بیان ماشین رو بگردن!
    دیبا بی توجه به حرف من گفت:
    _یعنی از طرف دلوکا بوده؟
    _ احتمال داره، ولی مرتیکه گفت خانم. اگه از طرف دلوکا باشه، باید بین نوچه های دلوکا دنبال یه زن بگردی. تا اون جایی که یادمه، اطرافش خانم نبود. مسئله این جاست که چه جوری تو ایران، با این سرعت من رو پیدا کرده. این یعنی هویت جعلیم عملا دود شد رفت هوا!
    دیبا_ با اون قدرتی که دلوکا داره کره ماه هم ممکنه آدم داشته باشه! اما مسئله این جاست که دلوکا چرا باید به تو شک کنه اصلا؟ تو هنوز تو مرخصی هستی!
    _نمی‌دونم دیبا، واقعا نمی‌دونم. عکسایی که از یارو گرفتم رو برات می‌فرستم. پیگیری کن ببین کیه و برای کی کار می‌کنه. تنها راهش همینه.
    دیبا_ اُکی.
    _راستی اگه یه کم از پولات رو خرج کنم، ناراحت نمیشی؟
    دیبا با صدایی که خبر از ذهن مغشوشش می‌داد پاسخ داد:
    _نه، کاری نداری؟
    _آهان. یه فکری هم به حال این ماشین بکن؛ این جوری سر یک ساعت گرفتنم!
    دیبا_ اُکی، الان زنگ می‌زنم به طرف. راستی کیاسالار رو چی می‌کنی؟
    _ فردا میرم سراغش، امشب یه مسافر خونه ای چیزی کرایه می‌کنم.
    دیبا_ اکی، فهمیدم طرف کیه، بهت خبر میدم.
    _ باشه، پس فعلا.
    همان طور که تلفن را قطع می‌کردم، نگاهم در آینه به خراشی که بر اثر اصابتم بر زمین، زیر چشم چپم ایجاد شده بود، کشیده شد. دستم ناخودآگاه بالا آمد و زخم را لمس کرد. خاطراتی در ذهنم زنده شد و نگاهم روی چشم چپم ثابت ماند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ghostwriter

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/19
    ارسالی ها
    1,028
    امتیاز واکنش
    34,103
    امتیاز
    1,030
    چشم هایم را به آرامی باز کردم. اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، جسم تار عنکبوت مانندی بود که دید چشم چپم را تقریبا مختل کرده بود. از صدای جیغ طلا با گیجی چشمم را کامل باز کردم.
    _وای! بالاخره بیدار شد.
    عضلاتم درد می‌کرد، اما به حدی نبود که نتوانم از جا بلند شوم. نشستم و سعی کردم بفهمم دقیقا کجا هستم. از بوی نم هوا و دیوار پر ترک رو به رو و کیسه بوکس قرمز رنگ وسط اتاق، مشخص شد اتاق خودم است. دیبا مشتی به کیسه بوکس گفت:
    _ بالاخره بیدار شدی؟!
    با گیجی گفتم:
    _چی شده؟!
    و سعی کردم با انداختن پرده از خوردن نور که گویا در حال ذوب کردن کره چشمم بود، جلوگیری کنم.
    طلا که رو بینی اش چسب زخم زده بود و خراش هایی هم بر پیشانی اش دیده می‌شد، با ناراحتی روی تخت پرید و گفت:
    _هیچی. چی می‌خواستی بشه.... وقتی نات رو با تیر خلاص کردی، از شدت شوک بی هوش شدی..
    جا خوردم. این امکان نداشت! نه، با کشتن آدم ها مشکلی نداشتم، ولی ناتاشا قضیه اش جدا بود. حداقل قبلا بهترین دوستم بود. شاید اخیرا چهره منفوری را در ذهنم به خود اختصاص داده بود، اما در حال حاضر از مرگش لـ*ـذت نمی‌بردم. شاید در آینده ای نزدیک.
    دیبا با بی حوصلگی گفت:
    _کم چرت و پرت بگو و دست از این شوخیای احمقانه ات بردار!
    رو به من کرد و ادامه داد :
    _وقتی نات رو با تیر زدی، بی هوش شدی اما نات حالش خوبه. تیر رو از کتفش در آوردند، الان هم بهیاری بستریه در کنار اون دوستای عتیقه اش!
    نفس راحتی کشیدم و چشم غره اساسی به طلا رفتم؛ دختر بی عقل!
    _خوبه، بقیه چی؟! مادام چی گفت؟!
    _مادام تا قبل به هوش اومدنت، بالا سرت بود با خانم کریمی مسئول بهیاری. گفت که بر اثر ضربه رگ چشمت پاره شده، ولی خطری نیس. تا چند روز دیگه خون چشمت جذب میشه. فقط چیز سنگین بلند نکن و کار سنگین هم انجام نده که دوباره رگ پاره شه.
    _باشه.
    _الان هم بگیر بخواب که برای جشن شب سرحال باشی.
    با بی‌حوصلگی غریدم:
    _وای! بی خیال شید دخترا. کی حوصلۀ تحمل قیافه نات و حومه رو داره؟!
    طلا با صدا خندید.
    _منظورت از حومه، صنم و نفسه؟!
    دیبا متفکر گفت:
    _ خب من بیشتر مشتاق دیدنشونم. می‌خوام بدونم بعد اون کتک مفصلی که خوردن، بازم اون نگاهی موذی و مغرورشون رو بهمون می‌‌اندازن؟!
    طلا با شیطنت سری تکان داد و منم به بالا انداختن شانه اکتفا کردم. بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
    _از وقت ناهار گذشته. چیزی می‌خوری برات بیارم؟!
    _نه، گشنه ام نیست.
    _خب، پس بگیر بخواب. خودم ساعت ۷:۳۰ بیدارت می‌کنم. مهمونی ساعت ۸ شروع میشه. لب ساحل گرفتن این دفعه!
    _وا....لب ساحل چرا؟! هوا به این سردی، خب قاق میشیم همه مون که!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا