کامل شده رمان حامی‌ام باش | samira behdad کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

samira behdad

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/18
ارسالی ها
811
امتیاز واکنش
31,466
امتیاز
781
سن
25
خط لب‌های حامی کش آمد و به لبخندی زیبا بدل شد. چیزی در گوش فرشته پچ‌پچ کرد و فرشته دست کوچکش را روی دهانش قرار داد و ریز خندید. رونیکا دستش را به کمرش زد و شاکی گفت:
- وقتی سه نفر کنار هم هستن، درگوشی حرف‌زدن کار زشتیه‌ها!
فرشته گفت:
- پس چرا شما درگوشی با من حرف زدی؟
رونیکا لب گزید و به حامی که به چهره‌ی مضحکش می‌خندید، چشم‌غره رفت. خطاب به فرشته گفت:
- خیله‌خب، برو به بقیه‌ی بچه‌ها خبر بده ما اومدیم و بهشون بگو که امروز یکی دیگه جای من براشون قصه میگه!
فرشته آخ‌جون‌گویان و با بالاوپایین پریدن به‌سمت بچه‌ها رفت و همه را خبر کرد. بچه‌ها به حامی فرصت اعتراض ندادند و با «هوراهورا»گفتن، به‌سمتش یورش بردند. دستش را گرفتند و او را کشان‌کشان به‌سمت یکی از اتاق‌ها بردند.
رونیکا با شیطنت خندید و دنبالشان به راه افتاد. حامی به‌‌اجبار روی یکی از صندلی‌ها نشست و بچه‌ها هم به دنبالش هر کدام جایی را برگزیدند و نشستند. قصه‌ای برای گفتن نداشت، مغز آبکش‌شده‌اش فقط تا دیروز را در خود ذخیره کرده بود. تصمیم گرفت زندگی‌اش را در قالب داستان بیان کند. شاید این تنها راهی بود که می‌توانست سفره‌ی دلش را برای رونیکا باز کند!
رونیکا با حسرت دختر و پسرهایی را که دورش حلقه زده بودند از نظر گذراند، کتابی از کتابخانه برداشت و روی نزدیک‌ترین صندلی نشست و مشغول خواندن شد؛ اما تمام فکر و ذهنش درگیر مردی بود که داستان می‌گفت.
- یکی بود، یکی نبود. یه دختر خانوم مهربونی بود که با یه آقای بی‌حوصله دوست شده بود. آقاهه هیچی از گذشته‌ش یادش نمیومد و اون دختر سعی داشت یه چیزایی رو بهش بفهمونه؛ اما آقاهه آی‌کیوش رو هم از دست داده بود.
کتاب از دست رونیکا سُر خورد و روی میز افتاد. با خودش فکر کرد که آن‌قدرها هم که افشین می‌گفت، بی‌خبر نیست.
فرشته که روی پاهای حامی جا خوش کرده بود، حرفش را قطع کرد و گفت:
- عمو آی‌کیو یعنی چی؟
حامی لپ فرشته را گرفت و کشید.
- یعنی ضریب هوشی.
رضا، کنجکاوترین فرد پرورشگاه، از جایش برخاست و انگشت اشاره‌اش را به معنی اجازه بالا برد.
- ضریب هوشی یعنی چی؟
حامی کلافه چشم‌هایش را روی هم گذاشت.
- اجازه می‌دین بقیه‌ش رو تعریف کنم یا نه؟
همه یک‌صدا جواب دادند:
- بله!
رضا ناامید سر جایش نشست و بق‌کرده به ادامه‌ی داستان گوش سپرد. حامی فرشته را بالاتر کشید تا از روی پاهایش سر نخورد و ادامه داد:
- اون دختر مهربونه قبل‌ترا یه نامزد داشت. نامزدش خیلی اذیتش می‌کرد و به حرف‌هاش گوش نمی‌داد و اون هم برای مرد بی‌حوصله‌ی داستان، مدام تعریف می‌کرد و اون رو عصبی می‌کرد. تا اینکه مرد بی‌حوصله چاقویی برداشت و به خونه‌ی نامزد بدذات رفت و اون رو به قتل رسوند و با اون دختر مهربون با خوبی و خوشی زندگی کردن.
نگاهی به بچه‌ها که رنگ‌ از رویشان پریده بود و از ترس به‌ هم چسبیده بودند، انداخت و با یک نفس عمیق ادامه داد:
- قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه‌ش نرسید.
قصه را همان‌گونه که دوست داشت و تازگی‌ها فکرهای شبانه‌اش را به خود اختصاص داده بود، به پایان رساند و به این فکر نکرد که بچه‌هایی به این سن‌وسال چنین داستان‌هایی را تاب نمی‌آورند. از لابه‌لای بچه‌هایی که محاصره‌اش کرده بودند، به رونیکا چشم دوخت.
با دیدن چشم‌های به اشک‌ نشسته‌اش مثل فنر از جا پرید. مانند آدم‌هایی که در خواب راه می‌روند، بچه‌ها را از سر راهش کنار زد و به‌سمت رونیکا رفت. رونیکا سرش را پایین انداخته بود و شانه‌هایش هم کمی می‌لرزیدند. وقتی او می‌شکست، حامی هم می‌شکست!
او چه می‌دانست که داشتنش چه مسکنی است برای شب‌های پردرد حامی‌اش!
او چه می‌دانست همین اشک‌هایی که به‌راحتی نثار زمین می‌کند، قلب حامی‌اش را نشانه گرفته‌اند! بی‌اراده دستش روی شانه‌های ظریف رونیکا نشست و مقابلش زانو زد.
- چرا گریه می‌کنی جان‌ دلم؟
رونیکا آب بینی‌اش را بالا کشید و پاسخ نداد. حالش بد بود، شاید دلش درد می‌کرد یا سرش یا...!
- میشه من رو ببری خونه؟
دستش را از روی شانه‌هایش برداشت. صدای رونیکا به‌شدت خش داشت. مگر چه اتفاقی افتاده بود؟ حامی با خودش گفت نکند از پایان داستان من خوشش نیامده است؟
دستمالی از جیبش بیرون کشید و به دستش داد. اشک‌هایش را پاک کرد و از روی صندلی برخاست. صدای زنگ گوشی‌اش که بلند شد، بی‌میل گوشی را از کیفش بیرون آورد. با دیدن اسم نازیلا صدایش را صاف کرد و دایره سبزرنگ را لمس کرد.
- سلام. رونیکا کجایی؟ زنگ زدم خونه مامانت گفت حامی بهت زنگ‌ زده، لباس پوشیده‌ و نپوشیده پاشدی رفتی.
رونیکا به حامی که به او زل زده بود با دست اشاره داد که بیرون بروند.
- سلام. پرورشگاهم؛ ولی دیگه داریم برمی‌گردیم خونه.
حامی در شیشه‌ای را باز کرد و صبر کرد تا رونیکا اول خارج شود.
- من و کامی همون دورووراییم. چند دقیقه صبر کنین الان میایم می‌رسونیمتون، هرجا که می‌خواین برین.
- مزاحم نمی‌شیم، خودمون می‌ریم.
با اتمام تماس به صفحه‌ی گوشی دهن‌کجی کرد و گوشی را به داخل کیف برگرداند. همان‌طور که از پله‌های ورودی پایین می‌رفت به حامی گفت:
- تو نمی‌دونی چرا همه‌ش کامی و نازیلا دوروور ما می‌پلکن؟
حامی بی‌تفاوت شانه‌هایش را بالا انداخت. تا رسیدن کامیار و نازیلا سکوت سنگینی بینشان به راه افتاده بود. حامی دلش می‌خواست بپرسد رونیکا از پایان داستان خوشش آمده یا نه و رونیکا دلش می‌خواست بپرسد چرا این‌‌همه مدت حسرت دونفره‌آمدن به این محیط را به دلش گذاشته بود؟ چرا همیشه کارش برایش در اولویت بود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    با توقف ماشین کامیار جلوی پایشان سوار شدند و سلام کردند. نازیلا سرش را به عقب برگرداند و چشمش به بینی سرخ‌شده‌ی رونیکا افتاد. سرش را کج کرد و ابروهایش را به‌ هم نزدیک کرد.
    - گریه کردی؟
    رونیکا دستی به بینی‌اش کشید.
    - نه بابا، حساسیت دارم به این فصل.
    کامیار تک‌خنده‌ای کرد و از توی آینه به رونیکا نگاه کرد.
    - حساسیت به فصل یا آدمای نامرد؟
    حامی اخم وحشتناکی کرد و با صدایی که از شدت خشم دورگه شده بود، گفت:
    - نمی‌دونی افشین کدوم گوری رفته؟
    کامیار موهایش را پشت گوشش زد و فرمان را پیچاند.
    - چی بگم؟! فکر کنم با اون یارو الدنگه، رفته دوباره یه گندی به زندگیش بزنه. یادش رفته اون سری چقدر مصیبت کشید تا اون کوفتیایی رو که بهش اعتیاد پیدا کرده بود، ترک کنه.
    ابروهای رونیکا بی‌اختیار بالا پرید. خودش را جلوتر کشید و دستش را روی صندلی نازیلا گذاشت.
    - اون سری؟ کدوم سری؟
    - سر قضیه نامزدی دیگه!
    آب دهان رونیکا توی گلویش پرید و آن‌قدر سرفه کرد تا اشک‌هایش جاری شد. نازیلا دستمالی از کیفش در آورد و به دست رونیکا داد. حامی آن‌قدر شوکه شده بود که فراموش کرد بپرسد «کدام نامزدی؟»
    نفس‌های رونیکا که به حالت عادی برگشت، گفت:
    - تو از کِی افشین رو می‌شناسی؟
    کامیار راهنما زد و ماشین را کنار خیابان پارک کرد.
    - خیلی وقت نیست، البته قبل از دوستی با نازیلا بود. اجازه بده برم یه چیزی بگیرم بخوریم که گلوهامون خیس بشه؛ برات تعریف می‌کنم.
    از ماشین پیاده شد و به‌سمت کافه به راه افتاد؛ درحالی‌که تمام فکر و ذهنش به‌سمت روزی رفته بود که برای اولین بار با افشین آشنا شد و به‌عنوان نمونه‌کار، چشمش به عکس حامی و رونیکا افتاده بود.
    نازیلا کامل به‌سمت عقب برگشت.
    - خوبی؟ چی شد یهو؟
    رونیکا نفس عمیقی کشید و از پنجره به دسته‌ای از دختر و پسرهایی که از جزوه‌هایی که در دست داشتند مشخص بود دانشجو هستند، خیره شد.
    - نمی‌دونم، آب دهنم پرید تو گلوم. شما این نزدیکیا چی‌کار می‌کردین؟
    نازیلا به حالت عادی برگشت و سر جایش نشست و مشغول درست‌کردن شالش که چند میلی‌متر دیگر از سرش سر می‌خورد، شد.
    - هیچی اومده بودیم هواخوری، کامی گفت «زنگ بزن با رونیکا و حامی بریم.»
    کامیار با سینی که چهار عدد لیوان شیرموز را در خود جای داده بود، از کافه بیرون آمد و به قدم‌هایش سرعت بخشید. نازیلا خم شد و در ماشین را برایش باز کرد. کامیار نشست، در را بست و سینی را جلوی تک‌به‌تکشان گرفت. با نی یک جرعه خورد و شروع به صحبت کرد:
    - تازه مستقل شده بودم. دیوارای سفید خونه کلافه‌م می‌کرد. بردیا پیشنهاد داد که عکسای خودم رو بزنم به دیوار و کارت ویزیت افشین رو بهم داد. رفتم اونجا و از هم خوشمون اومد و تصمیم گرفتیم باهم رفیق شیم و رفیق شدیم!
    گوشه‌ی لب حامی بالا رفت. از آینه به چشم‌های کامیار که رازهای زیادی را با خودش حمل می‌کرد، خیره شد و با طعنه گفت:
    - به همین راحتی؟
    کامیار جرعه‌ی دیگری نوشید و با خونسردی گفت:
    - نه خب، به همین راحتیا هم نبود؛ کلی مدرک و چیزای به‌‌دردبخور رو کرد.
    و برای عوض‌کردن بحث، خطاب به رونیکا گفت:
    - شما رو برسونم خونه‌ی خودتون؟
    حامی به‌جای رونیکا پاسخ داد:
    - آره، من رو هم لطفاً ببر سرکارم.
    کامیار سر تکان داد و همه را با فکر و ذهنی که درگیر حرف‌هایش کرده بود، به خانه‌ها و محل کارشان رساند.
    ***
    کلاه کاسکت خفه‌کننده را از روی سرش برداشت و دستی لابه‌لای موهایش کشید. اگر به‌خاطر مدل موهای لَختش نبود، عمراً کلاه نمی‌پوشید. فوقش جریمه‌اش را می‌داد، عوضش راه تنفسی‌اش بند نمی‌آمد. کمرش هم درد می‌کرد. امروز بیشتر از کوپنش فعالیت داشت.
    کفش‌هایش را جلوی در ورودی درآورد و وارد شد. بوی تند سیگار پخش‌شده در فضا، خبر از آمدن افشین می‌داد؛ افشین بی‌فکری که دو روز، نیست شده بود و گوشی‌اش را هم خاموش کرده بود. صدایش را از آشپزخانه شنید.
    - به به، آقا حامی اکتیو!
    همان‌طورکه دکمه‌های پیراهنش را با یک دست باز می‌کرد، با لحن خودش جواب داد:
    - به‌به، پسرخاله‌ی رونیکا! کجا بودی نفله؟
    افشین لـب پایینش را با تمسخر به دنـدان گرفت و همان‌طورکه با دستش تی‌شرت مشکی با نوشته‌های لاتین را کمی پایین‌تر می‌کشید، با اداواطوار خاص خودش گفت:
    - این طرز حرف‌زدن اصلاً برای شما مناسب نیست. رونیکا بفهمه با پسرخاله‌ش این‌طوری حرف می‌زنی، از دستت شاکی میشه‌ها، از من گفتن بود!
    حامی هوفی کشید و از گرفتن جواب سؤالش صرف نظر کرد. به‌سمت اتاقش پا تند کرد و خودش را طوری روی تخت پرتاب کرد که صدای التماس فنرهایش در اتاق پیچید.
    چشم بست تا خستگی روز را از تن کوفته‌اش بیرون کند که صدای افشین مانند کشیدن هر ده‌ ناخن روی شیشه، اعصاب نداشته‌اش را تحـریـ*ـک کرد.
    - چی‌کار کردی این‌قدر خسته شدی فلج جون؟
    به دلیل بوداربودن کلامش، یکی از چشم‌هایش را تا نیمه باز کرد و به چشم‌های او که سرشار از شرارت بود، خیره شد. افشین کج خندید.
    - چی شد این دفعه جوش نیاوردی؟ نکنه تو هم آره؟
    حامی دستش را آهسته و نامحسوس به‌سمت پاتختی برد و بی‌هوا جعبه‌ی دستمال‌کاغذی را به‌سمتش پرتاب کرد. جعبه مانند تیری که از چله رها می‌شود، از دستش رها شد و توی صورت خندان افشین فرود آمد.
    با شنیدن «آخ» مردانه‌اش، گوشه‌های لبش را در جهت مخالف کشید و وقتی از صحت و سلامتش مطمئن شد، «حقته»ای نثارش کرد و پتو را روی سرش کشید.
    افشین جلو رفت و پتو را از رویش کشید.
    - چته؟ مگه چند وقت نبودم که فاز غم برداشتی؟
    حامی لبخند کجی زد.
    - زیادی خودت رو تحویل می‌گیری.
    افشین پافشاری کرد.
    - بگو چی شده؟ من از چشمات می‌فهمم ناراحتی.
    حامی دستش را زیر سرش گذاشت و گفت:
    - افشین حس می‌کنم رونیکا داره افسرده میشه، با هر حرفی بغض می‌کنه و میره تو خودش. اگه من بدونم کی این بلا رو سر رونیکا آورده، مادرش رو...
    افشین لـ*ـب پایینش را به دنـ*ـدان گرفت.
    - مادرش نه، زن خوبیه. بعداً پشیمون میشیا!
    حامی سرش را با گیجی تکان داد.
    - منظورت چیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    افشین لباسش را مرتب کرد و درحالی‌که حواسش به خودش بود، گفت:
    - هیچی فقط گفتم به خودِ طرف فحش بدی بهتره، بعداً ازم تشکر می‌کنی!
    حامی دستی به پشت گردنش کشید.
    - من که نفهمیدم چی گفتی. برو بیرون می‌خوام بخوابم، خسته‌م.
    افشین به‌سمت در عقب گرد کرد، در درگاه ایستاد و به‌سمت حامی که دوباره زیر پتو قایم شده بود، برگشت و موهای کنار شقیقه‌اش را خاراند.
    - اتاقت رو مرتب کن، فردا خونواده‌م می‌خوان بیان اینجا.
    در اتاق را بست و بیرون رفت.
    ***
    رونیکا
    اتومو را از روی میز برداشت و دسته‌ای از موهایش را بین دو صفحه‌اش گذاشت.
    حضور شهلا را که پشت‌‌سرش حس کرد، اتو را روی میز گذاشت و سرش را برگرداند. شهلا چشم‌هایش را به اندازه‌ی یک خط باریک کرد.
    - خبریه؟ از صبح چپیدی توی این اتاق، داری با خودت وَر میری!
    لبخند کم‌رنگی روی لب‌های رونیکا نشست و برای دیده‌نشدن، سرش را برگرداند و دوباره اتو را برداشت. دسته‌ی دیگری از موها را بین دو صفحه گذاشت. چند تار مو از بین دو صفحه سر خوردند. همان‌طورکه موهای فراری را بین دو صفحه برمی‌گرداند، جواب داد:
    - قراره برم کمک افشین. خاله‌اینا قراره برن خونه‌ش. دست تنهاست، بهم زنگ زد و ازم خواهش کرد برم کمکش.
    از آینه ابروهای شهلا را که به بالا جهید، دید و خودش را به آن راه زد.
    - از کی تا حالا افشین برات مهم شده؟
    برگشت و به صورت شهلا که هاله‌ای از شیطنت داشت، خیره شد. شهلا به نگاه عاقل‌اندرسفیه رونیکا خندید و روی شانه‌اش زد.
    - خیله‌خب. سلام من رو به شهره برسون.
    - چشم.
    علی هم به آن‌ها پیوست و به درگاه اتاق تکیه داد.
    - کجا به‌سلامتی؟
    رونیکا اتو را از پریز کشید و به‌سمت علی برگشت.
    - خونه‌ی افشین.
    علی لب‌هایش را تکان داد؛ اما کلمات گم شده بودند. رونیکا دستش را جلوی علی گرفت و چشم‌هایش را با التماس به چشم‌های او که هر لحظه سرخ‌تر می‌شدند، دوخت.
    - بابا اجازه بده برم، جلوم رو نگیر. خواهش می‌کنم تو دیگه نمک روی زخمم نپاش! شدم عین بادکنک، سوزن بزنی می‌ترکم.
    علی چند ثانیه‌ای سکوت کرد و سپس ابروهایش را به هم نزدیک کرد.
    - حواست هست که دیگه اون، محرم تو نیست؟
    رونیکا چتری‌هایش را از جلوی صورتش کنار زد و بغض لانه‌کرده در گلویش را همراه آب دهانش فروداد.
    - بله بابا، خیالت راحت باشه حواسم هست.
    علی سر تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
    فقط آمده بود یادآوری کند «او» دیگر مال رونیکا نیست!
    لباس‌هایش را پوشید، با ناراحتی از پدر و مادرش خداحافظی کرد و به خانه‌ی افشین رفت. زنگ آیفون را فشرد و افشین بدون معطلی در را برای او باز کرد. با دیدن رونیکا ذوق‌زده دست‌هایش را به هم زد.
    - خوش اومدی دخترخاله، صفا آوردی. بفرمایین آبمیوه میل کنین. توی یخچاله؛ برای خودت بریز، به من هم یه لیوان بده جیگرم حال بیاد.
    رونیکا کیفش را روی کاناپه انداخت و به‌سمت آشپزخانه رفت.
    - بابا اجازه بده برسم، بعد کار بگو بی‌انصاف!
    به‌سمت آشپزخانه رفت و از یخچال پاکت سن‌ایچ را بیرون آورد و روی اپن گذاشت و خطاب به افشین که سرش را تا حد یقه‌اش پایین بـرده بود و سرگرم بود، گفت:
    - افشین این چه وضعه خونه‌ست؟ مثلاً تو مهمون داری!
    همان‌طو که دکمه‌های گوشی قراضه‌اش را با حرص می‌فشرد، گفت:
    - قربون دستت، تو زحمتش رو بکش. می‌دونی که من اصلاً با این چیزا حال نمی‌کنم!
    حرفی را که افشین زد شنید؛ اما آن‌قدر حواسش پرت انگشت‌های افشین شده بود که بی‌توجه به موضوع مورد بحث گفت:
    - افشین خوبی؟ حامی کجاست؟
    افشین در همان حالت چشم‌هایش را بالا آورد و با طعنه‌ای محسوس در کلامش گفت:
    - خوبم؛ ولی مثل‌ِ اینکه تو بهتری!
    چشم‌غره‌ای نثارش کرد که به روی مبارکش نیاورد و ادامه داد:
    - حامی خوابه، تازه از سر کار اومده. اگه می‌خوای برو بیدارش کن.
    نگاهی به چشم‌های افشین که از شیطنت برق می‌زد، انداخت. آبمیوه‌اش را سر کشید و آبمیوه‌ی افشین را هم به دستش داد و به‌سمت اتاق حامی رفت. در را آهسته و بی‌سروصدا باز کرد و آهسته‌تر وارد شد. بوی عطر حامی در اتاق پیچیده بود و دل‌ضعفه را به رونیکا القا کرد. چند نفس عمیق کشید و همان‌جا، پشت در ماند و نگاهش را به‌سمت تخت سوق داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    حامی طبق عادت، به پشت خوابیده بود و پشت یکی از دست‌هایش را روی پیشانی‌اش گذاشته بود. از سر تا پایش را از نظر گذراند و در دل، قربان‌صدقه‌اش رفت. بعد از مدت‌ها او را با لباس راحتی دیده بود و از دیدنش، دلش مالش رفت. تی‌شرت سفید و شلوار ورزشی مشکی، کیپ تنش شده بود و هیکل بی‌نقصش را به نمایش گذاشته بود. نگاه بی‌تاب و حسرت‌بارش روی سـ*ـینه‌اش که با حالتی ریتمیک بالا و پایین می‌شد، میخکوب شد. یادش آمد آن روزهایی را که سر روی سـ*ـینه‌اش می‌گذاشت و او موهایش را نو*ازش می‌کرد. او حرف می‌زد و از زمین‌وزمان شکایت می‌کرد و حامی با دقت گوش می‌داد و یکی‌یکی مشکلاتش را حل می‌کرد.
    و حالا رونیکا بود و رونیکا! حالا حامی شکایت می‌کرد و او گوش می‌داد. قدیمی‌ها راست گفته‌اند «گهی پشت به زین و گهی زین به پشت»
    حامی روی پهلو چرخید و نفس کش‌داری کشید. رونیکا تکیه‌اش را از در گرفت و چند قدم به جلو برداشت و آرام صدایش زد:
    - حامی؟
    چشم‌هایش را باز نکرد؛ اما ریتم یکنواخت نفس‌هایش تغییرکرد و نتی خارج نواخته شد. چند بار دیگر صدایش زد تا بالاخره رضایت داد و چشم گشود. با صدایی خش‌دار و دورگه‌شده، درحالی‌که چشم‌هایش را با دست می‌مالید، گفت:
    - تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    جلوتر رفت و کنار تختش روی دو زانو نشست.
    - خاله‌م می‌خواد بیاد، اومدم کمک افشین.
    نگاه نافذش را در چشم‌های رونیکا که سعی می‌کرد جز چشم‌های حامی به چیز دیگری نگاه نکند، دوخت.
    - به‌خاطر خاله و پسرخاله‌ت اومدی؟
    گوشت لـ*ـب پایینش را از داخل به دنـدان گرفت و جوابش را نداد. نگاهش را روی موهای رونیکا کشید، آن‌قدر عمیق و طولانی که لحظه‌ای رونیکا از بیرون انداختنشان پشیمان شد.
    انگشت‌هایش بی‌اراده به‌سمت موهای رونیکا حرکت کردند؛ اما در نزدیکیشان دستش متوقف شد. بعد از چند دقیقه نگاهش را -آن نگاه مخمـ*ـور و مسخ‌شده‌اش را- به‌سمت چشم‌های رونیکا سوق داد، انگار که منتظر بود رونیکا اجازه‌ی لمس موهایش را به او بدهد.
    رونیکا با حسرت به انگشت‌های حامی چشم دوخت. هر دو در عالم دیگری فرو رفته بودند که با صدای سرفه‌ی مصلحتی افشین، از خلسه بیرون پریدند.
    حامی سریع دستش را پس کشید و موهای خودش را چنگ زد.
    - من دارم میرم آرایشگاه. لازمه بگم دست به گاز نزنین؟
    حامی با اخم‌هایی درهم و تلخی محسوسی در کلامش گفت:
    - بهت یاد ندادن به هر جایی که می‌خوای وارد بشی، اول در بزنی؟
    افشین یکی از ابروهایش را بالا داد.
    - خداحافظ!
    و بدون آنکه منتظر جوابی از جانب آن‌ها باشد، از در بیرون رفت. رونیکا برای فرار از نگاه‌های سنگین حامی دستپاچه از روی دو زانو برخاست و با گفتن جمله‌ی «من میرم دستی به سروگوش خونه بکشم» از اتاق گریخت. به‌محض بسته‌شدن در، نفس حبس‌شده‌اش را آزاد کرد و بغض گیرکرده در گلویش را همراه آب دهانش فروداد. جاروبرقی‌ای را که افشین وسط سالن رها کرده بود، برداشت و مشغول جاروزدن شد. بعد از اتمام، دستمالی برداشت و تمام خانه را گردگیری کرد و در این مدت حامی از اتاقش بیرون نرفت. می‌ترسید تنهایی کار دستشان بدهد. جدیداً کنترل خودش را در برابر رونیکا از دست می‌داد.
    دو ساعت بعد سروکله‌ی افشین پیدا شد. ظرف چند نوع کبابی را که خریده بود، روی اپن گذاشت و از رونیکا خواست تا برنج بپزد. حامی هم که صدای افشین را شنید از اتاق بیرون رفت. افشین عصبی طول و عرض سالن را طی می‌کرد و زیر لب غرولند می‌کرد. آرایشگر بی‌ملاحظه موهایش را طبق سلیقه‌اش کوتاه نکرده بود و او هم همه را تراشیده بود. حامی خنده‌ای کرد و خطاب به افشین که پوست نه‌چندان سفیدش از شدت عصبانیت سرخ شده بود، گفت:
    - حالا چرا همه‌ش رو تراشیدی؟
    افشین با یادآوری چند ساعت پیشش، خودش را روی کاناپه انداخت و با حرص شروع به تعریف کرد:
    - وقتی برگشتم و اون موهای افتضاح رو توی آینه دیدم، کنترلم رو از دست دادم و ماشین اصلاحش رو از دستش قاپیدم و یه دور توی سرم چرخوندم. خر شده بودم، نمی‌فهمیدم دارم چی‌کار می‌کنم. حالا از فردا هر کی من رو می‌بینه یاد «حسن کچل» میفته!
    حامی زیرپوستی می‌خندید تا مبادا افشین بیشتر از این از کوره در برود. حامی می‌دانست افشین چقدر به موهایش حساس است و به کلمه‌ی «کچل» آلرژی دارد.
    افشین عصبی گوشی‌اش را روی کاناپه انداخت و نالید:
    - خدا لعنتت کنه!
    از روی کاناپه برخاست و از آینه‌ای که در راهرو نصب شده بود، به خودش نگاهی انداخت. دستی به سر بی‌مویش کشید و زیر لب گفت:
    - نگاه کن، چه بلایی سر کله‌ی نازنینم آورده!
    کف دستش را روی سر صافش کشید و صورتش را با انزجار جمع کرد. حامی روی کاناپه جابه‌جا شد.
    - خیلی هم بد نشدی، حساس نشو!
    - چی‌چی رو بد نشدم؟ شدم زینال بندری!
    حامی دیگر نتوانست خنده‌اش را کنترل کند و قهقهه‌اش به هوا رفت. افشین نالید:
    - حالا چطور با مهتاب رو‌به‌رو بشم؟ بهش گفته بودم موهام پرپشت و مشکیه. فردا هم باهاش قرار دارم. من رو این ریختی ببینه می‌گرخه!
    رونیکا از آشپزخانه صدایش را بالاتر برد:
    - مگه عکست رو ندیده؟
    - نه، دخترِ آفتاب‌مهتاب‌ندیده‌ایه، گوشیش از این ساده‌هاست!
    رونیکا از آشپزخانه بیرون آمد و سینی چای را روی میز گذاشت.
    - اگه آفتاب‌مهتاب‌ندیده بود که با تو دوست نمی‌شد!
    با این حرف افشین در فکر فرورفت.
    - بد هم نمیگیا. پس اگه دروغ گفته حقشه یه دوست کچل گیرش بیاد!
    لبخند پیروزمندانه‌ای زد که حتی دو ثانیه هم طول نکشید. ناگهان لبخند روی لب‌هایش ماسید و همان‌طور که به روبه‌رو خیره بود، گفت:
    - پس شیما رو چی‌کار کنم؟ اون موهام رو خیلی دوست داشت. حتی وقتی بهش گفتم می‌خوام برم آرایشگاه کلی سفارش کرد که زیاد کوتاه نکنم.
    رونیکا سری از روی تأسف تکان داد و در فنجان‌ها چای ریخت. بوی خوبِ دارچین شامه‌شان را تحـریـ*ـک کرد. حامی از روی کاناپه برخاست، به‌سمت آشپزخانه رفت، قندان را برداشت و به سالن برگشت. رو به‌ رونیکا که به افشین زل زده بود، گفت:
    - من حافظه‌م ایراد داره، تو دیگه چرا قند نیاوردی؟
    رونیکا با گیجی صورتش را به‌سمت حامی برگرداند و با دیدن قندان توی دستش، لبخند خسته‌ای زد.
    - ببخشید، یادم رفت. انقدر از صبح کار کردم تا اینجا یه‌کم شبیه خونه آدمیزاد بشه که شنقل شدم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    حامی ابروهایش را به‌ هم نزدیک کرد.
    - شنقل یعنی چی؟
    - تو اسکل رو می‌شناسی؟
    با دیدن لب‌ولوچه‌ی کج‌ومعوج‌شده‌ی حامی پوفی کشید.
    - ببین اسکل یه پرنده‌ایه که تموم عمرش رو کار می‌کنه و غذا ذخیره می‌کنه، بعدش یادش میره کجا قایمشون کرده!
    افشین غش‌غش خندید و همان‌طور که سعی می‌کرد ته‌مایه‌های لبخندش را مهار کند، گفت:
    - مثل حامی!
    و دوباره خندید و قهقهه‌های بلند و بی‌وقفه زد. رونیکا ابروهایش را درهم کشید و شاکی صدایش زد:
    - افشین!
    افشین دست‌هایش را به حالت تسلیم بالا برد و همان‌طور که به‌سمت اتاقش می‌رفت، سر تکان می‌داد و ریز می‌خندید. رونیکا معذرت‌خواهی کرد و ادامه داد:
    - داشتم می‌گفتم اسکل خیلی اسکله؛ ولی شنقل از اسکل، اسکل‌تره!
    سی‌.پی‌.یو حامی اتصالی کرد، جرقه زد و بوی سوختنش به مشام رونیکا رسید. رونیکا با دیدن چهره‌ی مبهوت حامی لبخند زد.
    - آخه شنقل غذاهاش رو میده اسکل براش قایم کنه!
    دلی که با خنده‌ی افشین شکسته بود، به یک‌باره شاد شد و بندری رقصید. آن‌قدر خندید تا دل‌وروده‌اش را در دهانش حس کرد. رونیکا هم گاهی لبخندی می‌زد و او را همراهی می‌کرد. بعد از آنکه یک دل سیر خندید، دستش را از روی دلش برداشت و اشک‌هایش را پاک کرد.
    - مرسی خیلی خوب بود. از بعد از اون جریان، هنوز این شکلی نخندیده بودم.
    در چشم‌های رونیکا نوعی ترحم، نوعی دلسوزی از ته‌ِ دل، دیده می‌شد. حافظه‌اش را از دست داده بود؛ اما عقلش سر جایش بود و تمام حرکات رونیکا را تفسیر می‌کرد. رونیکا چایش را سریع سر کشید، از جایش برخاست و به‌سمت آشپزخانه رفت.
    - من برم برنجا رو آبکش کنم.
    حامی سر تکان داد و بعد از خوردن چای به کاناپه تکیه داد و پاهایش را تا وسط سالن کشید. هنوز اثرات خستگی کار از تنش بیرون نرفته بود.
    همه‌جا غرق در تاریکی و سیاهی بود. صدای برخورد قطرات آب در فضا پیچیده بود. در مقابلش راهروی طویلی وجود داشت. وارد راهرو شد و به دنبال صدای آب پیش رفت. لامپ نیمه‌سوخته‌ی راهرو، چشمک می‌زد و حسِ بد سرگیجه را به وجودش القا می‌کرد. بعد از طی مسافتی طولانی، صدای آب را از یکی از اتاق‌های سمت چپ شنید. سرش را به در سفیدرنگ چوبی نزدیک کرد و خوش‌حال از یافتن منبع صدا دستگیره را کشید. در خودبه‌خود باز شد و با شدت به دیوار برخورد کرد. قطرات آب از دوش به درون وان بیضی‌شکل سفید می‌چکید. چشم‌هایش را ریز کرد و جلوتر رفت. درون وان دختری دید، غرق در خون! موهای مشکی و نم‌دارش از لبه‌ی وان آویزان بود و صورتش خون‌آلود و زخمی. مانند زن‌ها جیغ کشید، فریاد زد و کمک خواست؛ آن‌قدر بلند که گوش‌های خودش آسیب دید و از آن افکار رعب‌انگیز به یک‌باره بیرون پرید و به دنیای واقعی بازگشت.
    با دیدن صورت نگران رونیکا در میلی‌متری‌اش آب دهانش را به‌زحمت قورت داد.
    هر دو به نفس‌نفس افتاده بودند و سرورویشان خیس از عرق بود. رونیکا نگاهش را از چشم‌های حامی که دودو می‌زد و تصاویر دختر خون‌آلود را واضح‌تر از قبل نشان می‌داد، گرفت و به افشین که با شنیدن سروصدای آن‌ها از اتاق بیرون آمده بود، نگاه کرد.
    - افشین کمک کن ببریمش بیمارستان.
    افشین ریلکس و بدون هیچ عجله‌ای چند قدم باقی‌مانده را طی کرد و مقابل رونیکا ایستاد.
    - چیزیش نیست، عادیه!
    رونیکا چشم‌های ترش را به حامی دوخت و با بغض و صدایی تحلیل‌رفته گفت:
    - از بینیش داره خون میاد.
    حامی دست‌های لرزانش را روی مایع گرم و همدم این روزهایش کشید و از روی مبل بلند شد تا به دست‌شویی برود.
    - چیزی نیست، افشین راست میگه. عادیه، نترس.
    با این حرف رونیکا مانند فنر از جایش پرید و به‌سمت افشین رفت. یقه‌اش را گرفت و با جیغ‌وداد گفت:
    - چرا نگفتی انقدر حالش بده؟ چرا نمی‌ذاری بهش بگم؟
    حامی چشم‌هایش را ریز کرد و بی‌توجه به خونی که بند نمی‌آمد، از حرکت ایستاد.
    - چی رو؟
    دست‌های رونیکا ثابت ماند و افشین تیز نگاهش کرد. حامی دستش را روی خونی که بند نمی‌آمد، کشید و گفت:
    - چی رو دارین از من پنهون می‌کنین؟ رونیکا تو از من چی می‌دونی؟
    رونیکا با مکث به‌‎سمتش برگشت و لب‌هایش را از هم فاصله داد تا جواب بدهد که با فریاد افشین ماتش برد و دیوارهای خانه ترک برداشت.
    - بس کنین!
    دستی روی سر بی‌مویش کشید و سیگاری از جیبش بیرون کشید و آتش زد. افسوس که حالش بد بود؛ درغیراین‌صورت تا ته‌وتوی ماجرا را در نمی‌آورد، ول‌کن نبود!
    حامی که می‌دانست اگر ادامه دهد افشین تمام خانه را به‌ هم می‌ریزد، تمام ظروف شیشه‌ای را خردوخاکشیر می‌کند و تمام زحمات رونیکا را به باد می‌دهد، در سکوت به هر دویشان چشم‌غره رفت و به نشانه‌ی اعتراض به اتاقش پناه برد و تا آمدن مهمانان افشین، در اتاق ماند.
    با شنیدن صدای بسته‌شدن در، اشک‌های گرم و سوزان رونیکا بی‌مهابا روی گونه‌های ملتهبش جاری شدند. از حال‌وروز حامی خبر داشت؛ اما نمی‌دانست تا این‌ حد اوضاعش خراب است. آشفته و پریشان پیراهن افشین را گرفت و وادارش کرد، همراهش به اتاقش برود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    با سلام
    شروع نقد رمان شما توسط شورای نقد انجمن نگاه دانلود را به اطلاع می‌رسانم.
    پست روبه‌رویی شما جهت بررسی‌های آتی احتمالی گذاشته می‌شود.
    شما توانایی پست‌گذاری بعد از این پست را دارا می‌باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    با تشکر
    مدیریت نقد: حوا
    کاور نقد حوا.jpg
     

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    افشین همراه با لبخند کجی کنج لبش، روی تخت نشست و کامی از سیگارش گرفت. انگارنه‌انگار که چند ثانیه پیش، از عصبانیت صورتش کبود شده بود. رونیکا چشم‌هایش را ریز کرد و موشکافانه به لبخند بی‌موقع افشین خیره شد. نمی‌خندید، یک‌جور پوزخند یا به‌نوعی تلخند بود. هر دو دستش را به کمرش زد و با اخم‌هایی درهم و صدایی کنترل‌نشده، گفت:
    - چرا این موضوع رو از من مخفی کردی؟ تو گفتی فقط حافظه‌ش رو از دست‌ داده. قرار نبود با کابوس‌دیدن از بینیش خون بیاد.
    افشین دود سیگارش را حلقه‌حلقه بیرون فرستاد و ولوم صدایش را به حداقل رساند.
    - هیس ساکت! می‌خوای همه‌چیز رو بفهمه؟
    رونیکا یکی از پاهایش را به زمین کوبید و با لحنی محکم و قاطع گفت:
    - خودم بهش میگم. حقشه که بدونه گذشته رو، حقشه بدونه تو با زندگیش چی‌کار کردی، حقشه بدونه...
    افشین مانند جن‌زده‌ها با ضرب از روی تخت برخاست، خاکستر سیگارش را روی پارکت تکاند و انگشت سبابه‌اش را به نشانه‌ی تهدید بالا برد.
    - اگه بفهمم یه کلمه، رونیکا فقط یه کلمه، از این موضوع بهش گفتی به جون خاله یه بلایی سرت میارم.
    از چشم‌های همیشه خونسرد افشین خون می‌چکید. آن‌قدر جلو آمده بود که رونیکا گرمای وحشتناک بدنش را حس می‌کرد. آب دهانش را با سروصدا قورت داد و بی‌توجه به نامحرم‌بودنش، دست‌هایش را روی سـ*ـینه‌ی افشین که با خشم بالا و پایین می‌شد، گذاشت و سعی کرد چند سانتی‌متر از خودش دورش کند تا بتواند اندکی نفس بکشد.
    بی‌انصاف، از جایش تکان نخورد. انگشتش را تا نزدیکی چشم‌های رونیکا جلو برد و با صدای دورگه‌شده از خشمش گفت:
    - چیزی نمیگی، اکی؟
    لب‌های رونیکا به‌ هم دوخته شده بود. فقط نگاهش کرد که خط اخم افشین را عمیق‌تر کرد و ابروهایش را کاملاً درهم پیچاند.
    - اکی؟
    زبانش را روی لب‌های خشکش کشید و با صدای تحلیل‌رفته‌ای زمزمه کرد:
    - اکی.
    افشین نفسش را صدادار بیرون داد. به‌سمت تختش رفت و دراز کشید. رونیکا هم به آشپزخانه برگشت تا زیر برنج را خاموش کند.
    طولی نکشید که شهره، خاله‌ی رونیکا، آمد؛ با دست پر هم آمد. از همان ابتدای سلام و احوالپرسی، از حامی حال پدر و مادرش را پرسید.
    افشین سرفه کرد و قائله همان‌جا ختم شد؛ اما رونیکا از چشم‌های حامی کوه سؤالاتی که در ذهنش ردیف شده بود را می‌خواند. شهره به همراه شوهر و پسر بزرگش، شاهرخ و دختر هم‌سن رونیکا، شیرین، آمده بود. شاهرخ برخلاف افشین مهندسی خوانده بود و بچه‌ی خلف شهره بود و شیرین ترم اول دندان‌پزشکی بود. فقط افشین بود که به قول شهره خانواده‌اش را خون به جگر کرده بود. رونیکا ناخن‌های مربع‌شکل و بلندش را از نظر گذراند و جواب شهره را که می‌پرسید چطور سر از خانه افشین درآورده است، داد:
    - افشین اصرار کرد امشب من هم باشم.
    شهره لبخند گرمی به روی رونیکا پاشید.
    - خیلی کار خوبی کردی که دعوتش رو قبول کردی. چند وقت بود خبری ازت نبود.
    در دل آه کشید، آهی که جگرش را سوزاند. غم ازدست‌دادن حامی، همچون ماری به دور او و زندگی‌اش چنبره زده بود و خیال رفتن نداشت. پلک‌های سنگین‌شده‌اش را آرام بالا آورد و به شهره نگاه کرد. چه می‌گفت؟ می‌گفت همین حامی که روبه‌رویش نشسته و نمی‌داند چرا هر دم و دقیقه به او چشم‌غره می‌رود، دلیل ناراحتی‌های این اواخر است؟!
    پاسخی نداد. فراموش کرده بود در این‌جور مواقع باید چه بگوید! حامی علامت داد. گیج و منگ نگاهش کرد که دوباره کارش را تکرار کرد. نگاهی به جمع که هر کس سرش را در گوشی‌اش فروکرده بود، انداخت و از روی کاناپه برخاست. به آشپزخانه رفت و منتظر حامی شد. استرس لعنتی سوتی‌ندادن مقابل شهره، افکار آشفته‌اش را آشفته‌تر کرده بود.
    چند دقیقه طول کشید تا حامی بیاید. به‌احتمال زیاد تأخیرش به دلیل عدم جلب توجه افراد حاضر در سالن بود. گوشه‌ی یقه‌ی بلند و پهن مانتوی رونیکا را گرفت و با خود به انتهای آشپزخانه برد، جایی که کاملاً خارج از دید بودند. نگاهی به چروک عمودی میان ابروهای حامی انداخت.
    - چی شده؟ واسه چی گفتی بیام اینجا؟
    دستش را در نزدیکی دهان رونیکا، به نشانه‌ی سکوت نگه داشت. پلک‌هایش را روی‌ هم گذاشت، چند نفس عمیق و کش‌دار کشید و چشم‌های بسته‌اش را آرام گشود.
    - این پسره چی می‌خواد از جون تو که چشم ازت برنمی‌داره؟
    ابروهای رونیکا اتوماتیک به بالا جهیدند. پسره؟ کدام پسر؟
    - کی رو میگی؟
    - پسرخاله‌ت!
    رونیکا انگشت سبابه‌اش را گوشه‌ی لبش گذاشت.
    - افشین؟
    حامی یقه‌ی پیراهن سرمه‌ای و سفیدش را که هنگام آمدن مهمان‌ها پوشیده بود، مرتب کرد و با پوزخندی کنج لبش پاسخ داد:
    - نه، همون نفله که مثل بچه مثبتا نشسته و هر دقیقه یه بار نگاهت می‌کنه!.
    شاهرخ را می‌گفت. بیچاره شاهرخ! اگر می‌دانست حامی چه فکرهایی درباره‌اش می‌کند و اصطلاحی مانند نفله به ریشش می‌بندد، خودش را از برج میلاد پایین می‌انداخت.
    - مگه هر جنس مخالفی که به من نگاه کنه بهم نظر داره؟ اگه این‌طوری باشه من هم باید بهت گیر بدم که چرا شیرین دقیقاً روی مبل کناری تو نشسته!
    حامی چهره‌ای متفکر به خودش گرفت و نگاهش را به هالوژن‌های رنگارنگ بالای اپن سوق داد.
    - هوم، شیرین هم بد نیستا! پزشک که هست، قیافه و تیپش هم که خوبه و از همه مهم‌تر مجرده!
    قصد داشت حرص رونیکا در بیاورد. نمی‌دانست او تمام حرکات و نوع حرف‌زدنش را از بَر است! رونیکا با لبخندی ملایم روی لب‌هایش و آرامشی ناب در صدایش گفت:
    - آره دختر خیلی خوبیه.
    و در مقابل چشم‌های بهت‌زده‌ی حامی از آشپزخانه بیرون رفت. از شانس بد، در دست هیچ‌کس گوشی نبود. معذب از نگاه‌های مچ‌گیرشان، دست‌هایش را به پایین مانتویش مالید و اولین جمله‌ای را که به ذهنش رسید به زبان آورد:
    - شما گرسنه نیستین؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    با تأیید همه، دستپاچه به آشپزخانه برگشت و به حامی که سعی داشت لبخندش را پنهان کند، تشر زد:
    - یا برو بیرون یا بیا کمک کن میز رو بچینیم.
    ابروهای درهم گره‌خورده‌ی رونیکا، لبخند حامی را پررنگ‌تر کرد. آستین‌هایش را بالا زد و کنار رونیکا ایستاد.
    - ضایع شدی چرا سر من خالی می‌کنی؟
    تا خواست گارد بگیرد، حامی دست‌هایش را به نشانه‌ی تسلیم بالا برد.
    - خیله‌خب بابا، حمله نکن. فقط بگو چی‌کار کنم.
    - دستم به بشقابا نمی‌رسه، بشقابا رو برام در بیار لطفاً.
    حامی اطاعت کرد و با فاصله‌ی کم، پشت‌سرش ایستاد؛ به طوری‌که از پشت کاملاً محاصره‌اش کرده بود. بوی عطرش دل دیوانه‌ی حامی را دیوانه‌تر کرده بود و قلبش را به تلاطم انداخته بود. رونیکا که از مکث حامی حوصله‌اش سر رفته بود، برگشت و به حامی که در همان حالت خشک شده بود، خیره شد.
    - حامی؟ بشقابا رو در بیار دیگه. الان افشین صداش درمیادا!
    رونیکا حرف می‌زد و حامی با عطـ*ـش به لـ*ـب‌های صورتی خوش‌رنگ رونیکا زل زده بود.
    رونیکا که از خیرگی نگاه سوزان حامی گرگرفته بود، نفس‌نفس‌زنان دست‌هایش را بالا برد و روی سـ*ـینه‌ی پهن حامی گذاشت و حامی مسخ‌شده را به عقب راند. برای فرار از حامی به‌سمت اپن رفت و سرش را گرم کرد. درحالی‌‌که صدای تپش‌های قلبش را در دهانش حس می‌کرد، سبزی‌ها را درون سبد چید. چند ثانیه بعد شنید که حامی هم بشقاب‌ها را از کابینت درآورد و از آشپزخانه بیرون رفت. میز را همراه هم مانند پیشخدمت‌ها چیدند و رونیکا برای آوردن پارچ آبی که افشین دستور داده بود، بی‌میل به آشپزخانه برگشت.
    در فریزر را باز کرد و قالبی یخ برداشت. با دیدن دهانه‌ی کوچک پارچ آه از نهادش برخاست. افشین او را برای حمالی‌هایش دعوت کرده بود و افسوس که دیر فهمیده بود!
    چاقویی از کشوی کابینت ام.دی.اف بیرون کشید و چاقو را بالا برد تا در یخ فرو کند که مچ دستش اسیر شد. برگشت و به خاله که سعی داشت یخ را از دستش بگیرد، گفت:
    - خودم می‌شکنم خاله.
    شهره فشار دستش را بیشتر کرد و یخ را که شرشر آب می‌ریخت، از دستش قاپید.
    - بده من، تو بلد نیستی.
    چاقو را بالا برد و با یک حرکت یخ بی‌نوا را خردوخاکشیر کرد. پشت چشمی برایش نازک کرد و تکه‌های یخ را در پارچ ریخت و به سالن برد. سری برای اداواطوارهایش تکان داد و با لبخند به سالن رفت. مردد به صندلی‌های خالی باقی‌مانده نگاه می‌کرد که همسر شهره، محسن، به صندلی کناری‌اش اشاره کرد.
    - بیا اینجا بشین دخترم.
    نگاهی مملو از حسرت به صندلی خالی کنار حامی انداخت و به‌سمت صندلی که محسن برایش رزرو کرده بود رفت. محسن را هم مانند پدرش دوست داشت. مردی با قد متوسط و موهایی که بیشترشان سفید شده بود، برایش همیشه حکم پدری مهربان داشت.
    شهره نگاهی به میز که بی‌عیب و نقص چیده شده بود انداخت و همان‌طور که برای خودش برنج می‌کشید، گفت:
    - ماشاءالله دخترمون کدبانو شده. دیگه وقتش رسیده عروسی بگیرین!
    حرکات فک حامی متوقف شد. درحالی‌که دهانش پر بود و لپ‌هایش جلو آمده بود، با گیجی به رونیکا نگاه کرد. افشین لیوان آبش را سر کشید.
    - این رو ول کنین، برای من زن بگیرین!
    شهره لب‌هایش را جمع کرد و شیرین به سر بی‌‌موی افشین اشاره کرد.
    - کی به تو زن میده با این قیافه‌ت؟ تازه قیافه هم داشته باشی کسی حاضر نمیشه با این گذشته‌ی درخشان و دوست‌دخترای رنگارنگت باهات ازدواج کنه.
    شهره تکه‌ای از کوبیده را در دهانش گذاشت.
    - من فقط از یکی از اون دخترا خوشم اومد که خودت نذاشتی برم خواستگاریش.
    محسن با دستمال دور دهانش را پاک کرد و به افشین گفت:
    - چرا قبول نکردی؟
    افشین قاشقش را روی بشقابش کوبید.
    - دختره اسمش گلنار بود. جرئت نداشتم جلوی رفیقام صداش کنم؛ همه غش‌غش می‌زدن زیر خنده، چه برسه به اینکه می‌گرفتمش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    رونیکا نگاهی به شیرین انداخت و شیرین زیرچشمی نگاهی به بقیه انداخت و وقتی مطمئن شد کسی حواسش به آن‌ها نیست، بی‌صدا خندید.
    حامی که منظور افشین را متوجه نشده بود، بی‌تفاوت به غذاخوردنش ادامه داد. افشین گفت:
    - فعلاً تورم رو پهن کردم و منتظرم یکی بپره توش تا بگیرمش. وقتی به دام افتاد، خبرتون می‌کنم.
    شهره سر تکان داد و سرش را با غذایش گرم کرد.
    شام هم خورده شد.
    حامی عصبانی بود؛ از چه؟ نمی‌دانست. شاید هم می‌دانست و نمی‌خواست قبول کند که او به شاهرخ یا حرف‌ها و عصبانیت‌های افشین حساس شده است.
    ظرف‌های شام را همراه شیرین به آشپزخانه برد و شست. آخرین ظرف را زیر شیر آب گرفت و کمرش از خستگی خم شد.
    - شیرین این داداش عـ*ـنترت امروز تا تونسته ازم کار کشیده، دیگه چای یا قهوه یا هر چیزی که بعد از شام می‌خورین با تو.
    شیرین دست‌هایش را با حوله خشک کرد و آرام و متین خندید.
    - تقصیر خودته که بهش رو دادی. افشین از اولم سوءاستفاده‌گر بود.
    با سر حرف شیرین را تأیید کرد و بشقاب را به‌زحمت درون آب‌چکان جا داد.
    - قضیه‌ی حامی چیه؟
    رونیکا تیز نگاهش کرد، از چشم‌های عسلی‌اش کنجکاوی می‌بارید. سعی کرد آرامشش را حفظ کند و خودش را به کوچه‌ علی‌چپ بزند.
    - چه قضیه‌ای؟
    - اینکه الان اینجا زندگی می‌کنه و افشین از ما خواسته به‌هیچ‌وجه نه راجع به اون و نه گذشته و نه هیچ‌چیز دیگه‌ای که مربوط به تو و حامی میشه صحبت نکنیم، حتی اگه سؤال پرسید هم جواب ندیم تا افشین خودش جواب بده.
    شیرین توضیح می‌داد و رونیکا در ذهنش دنبال واژه می‌گشت.
    لب‌هایش را بدون هیچ قصد و غرضی باز کرد که افشین برای یک‌بار هم که شده در زندگی‌اش مفید واقع شد و میان حرف‌های فرضی‌اش پرید:
    - چی می‌گین شما دوتا؟ رونی بپر میوه‌ها رو بشور.
    انگار که در مغزش آتش روشن کرده باشند، از جا پرید و با چشم‌هایی گشادشده و سرخ از خشم به افشین نگاه کرد. صدای نفس‌های عصبی رونیکا در آشپزخانه پیچید.
    افشین با شنیدن صدای نفس‌های رونیکا با تعجب چشم از شیرین گرفت.
    - چته؟
    رونیکا دست‌هایش را مشت کرد و بعد از گفتن جمله‌ی «اسم من رونیکاست» از آشپزخانه بیرون رفت.
    زیر لب فحشی نثار وین رونی کرد و به خودش لعنت فرستاد که آشپزی یادگرفتنش را مانند خاری در چشم همه فرو و برای خودش دردسر درست کرده است.
    حامی بق‌کرده روی کاناپه نشسته و بی‌هدف به شاهرخ که سرش با گوشی‌اش گرم و از لحظه‌ی ورود یک کلمه هم صحبت نکرده بود، خیره بود.
    به محض ورود رونیکا، شهره خطاب به جمع گفت:
    - چرا همه‌ش سرتون تو گوشیاتونه؟ جمع کنین تا پانتومیم بازی کنیم.
    نگاهی به جمع که همچنان غرق در گوشی‌ها و فضای مجازی بودند انداخت و صدای جیغش پرده‌ی گوش‌هایشان را درید:
    - مگه با شما نیستم؟
    صدایش را بالاتر برد و شیرین و افشین را صدا زد:
    - شیرین؟ افشین؟ بیاین، می‌خوایم پانتومیم بازی کنیم.
    شیرین ظرف کریستال میوه را روی میز گذاشت و افشین بشقاب و چاقو آورد.
    همگی به دستور شهره گوشی‌هایشان را دور از دسترس گذاشتند.
    رونیکا کنار حامی نشست. بی‌حوصلگی از وجناتش می‌بارید؛ اما سکوت کرد و با بازی مخالفت نکرد.
    به دو گروه تقسیم شدند. رونیکا و حامی و افشین در یک گروه، شهره و محسن و شاهرخ و شیرین هم در
    گروه دیگر.
    از اول بازی در حقشان اجحاف شده بود. با هزار دلیل و اصرار به دلیل کمبود نیرو از اول بازی یک امتیاز جلو افتادند.
    افشین و حامی که تا چند دقیقه پیش سایه‌ی هم را با تیر می‌زدند، برای روکم‌کنی باهم جیک‌ تو جیک شده بودند. رونیکا حرف‌هایشان را بی‌کم‌وکاست می‌شنید و از این لحاظ مشکلی نداشت.
    نوبت به او رسید. گروهشان موظف بود تا سؤالی طراحی کند و برای گروه مقابل بازی کند تا آنان اگر مرد بازی بودند، جواب دهند.
    بعد از قورباغه‌ی بنفش یک چشم و سرندی پیتی و رئیس‌جمهور جیبوتی، نوبت به ازگیل رسید.
    رونیکا موهای کنار شقیقه‌اش را خاراند و خطاب به حامی گفت:
    - نمی‌دونم چیه.
    حامی هم نمی‌دانست و از افشین پرسید و بعد از آنکه توضیحات افشین را شنید، اشاره کرد تا رونیکا گوشش را دوباره نزدیک دهانش ببرد.
    - ازگیل یه میوه‌ی گرد و نرم و شیرینه، بهش خرمای گیلان هم میگن و از اون برای...
    مثل اینکه افشین هم می‌شنید؛ چون با یک لبخند مشکوک لـ*ـب پایینش را به دنـدان می‌گرفت و چشم و ابرویش را بالا می‌انداخت.
    از بچگی منحرف بود و شهلا مدام سفارش می‌کرد که رونیکا به او نزدیک نشنود و چه سفارش خوبی بود!
    حامی چپ‌چپ به افشین نگاه کرد.
    صدایش را پایین‌تر برد و دهانش را از روی شال به گوش رونیکا چسباند و پچ‌پچ‌وار زمزمه کرد:
    - دوستت دارم.
    روح از تنش جدا شد و زندگی رفت، حیات رفت، نفسش رفت.
    تمام بدنش کوره‌ی آتش شد و دندان‌هایش از سرما به هم خورد و از این تناقض مانند جنس‌های نامرغوب چینی ترک برداشت. حامی چه گفت؟ او را دوست داشت؟
    ذهن و روحش که درگیر بود، قلبش هم اعلام وجود کرد. ذهنش پر کشید به روز نامزدی‌شان و گوشش موزیک ملایمی را که آن شب در ماشین شنیده بود می‌شنید.
    بزاق نداشته‌ی دهانش را به‌زحمت قورت داد و با چشم‌هایی گردشده به حامی که سعی داشت لبخند روی لب‌هایش را مهار کند، نگاه کرد.
    حامی با رقـ*ـص ابروهایش به جلو اشاره کرد.
    - برو دیگه.
    مات‌ومبهوت به لبخندش نگاه می‌کرد. تمام افکارش را به هم ریخته بود، آن‌وقت انتظار داشت در این شرایط بحرانی پانتومیم هم بازی کند؟
    صدای اعتراض شهره بلند شد:
    - رونیکا زود باش دیگه، چقدر لفتش میدی!
    شهره چه می‌دانست در دل رونیکای بی‌نوا چه آشوبی برپا شده است!
    حامی اصلاً زمان خوبی را برای ابراز علاقه انتخاب نکرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    همیشه همین بود، وقت‌شناس نبود. رونیکا امیدوار بود بعد از آن فراموشی، عادت‌های بدش را هم فراموش کند؛ اما با این کارش تمام امیدهایش به یأس گرایید.
    به‌اجبار از روی کاناپه کنده شد و حرکاتی انجام داد که شاید هیچ ربطی به موضوع طراحی‌شده نداشت؛ اما شاهرخ که یک تنه تمام گروه را حریف بود، ازگیل را به‌راحتی حدس زد و گروه آن‌ها برنده شد.
    حامی و افشین تا آخر مهمانی مانند لشکر شکست‌خورده سرهایشان را تا حد یقه پایین بردند و یه کلام هم صحبت نکردند؛ اما رونیکا در دلش عروسی برپا بود، شاید هم نبود. عروسی‌ای که گروهی غمگین نشسته بودند و گروهی پایکوبی می‌کردند.
    بین حس‌های مختلف و تناقض‌های آزاردهنده گیر افتاده بود که صدای محسن او را از افکارش بیرون کشید.
    - دخترم پاشو، ما می‌رسونیمت.
    ***
    فصل سوم
    رامان
    کلید را از قفل بیرون کشید و پا به سالن گذاشت. در را به هم کوبید و با قدم‌هایی محکم به‌سمت مبل‌های دورنگ نارنجی-زرشکی که در انتهای سالن چیده شده بودند، به راه افتاد. کوله‌اش را از روی شانه‌اش پایین انداخت و عصبی به زمین کوبید. خودش را روی مبل تک نارنجی انداخت و پاهایش را تا وسط سالن دراز کرد و چشم‌هایش را بست.
    هنوز نفسش بالا نیامده بود که از پشت پلک‌های‌ بسته‌اش متوجه حضور بردیا شد. درمانده لای پلک‌های سنگین‌شده‌اش را باز کرد و چشمش به بردیا افتاد. درحالی‌که می‌خندید، جلوتر رفت و به طرز نشستن و پاهایش که تا وسط سالن آمده بودند، اشاره کرد.
    - مثل اینکه یه نفر این وسط پاره‌پوره شده.
    رامان کوسن مبل کناری را برداشت و بی‌هوا به‌سمت بردیا پرتاب کرد. کوسن به سر بردیا اصابت کرد و تمام موهایش را به هم ریخت.
    بردیا نچی گفت و دستش را میان موهای خرمایی‌اش فرو برد و مرتبشان کرد.
    رامان بازدمش را با صدا بیرون داد.
    - تو گفته بودی که این کار سخته، منِ خر هم پام رو کردم توی یه کفش و گفتم الاوبلا باید همینی باشه که من میگم و الان دارم چوبش رو می‌خورم.
    بردیا روی مبل و مقابل رامان نشست.
    - حالا چرا انقدر جوش می‌زنی؟ چته؟
    رامان چند دکمه‌ی بالایی پیراهن چهارخانه‌ی سفید-قرمزش را باز کرد. از یادآوری روز سختی که داشت، از بدنش حرارت بیرون می‌زد.
    - هیچی. مرغ خانوم هم مثل مرغ من یه پا داره. گیر داده بود باید دقیقاً دو ساعت پیاده‌روی تند داشته باشیم. حالا چرا؟ چون دوستش با دو*ست‌پسـ*ـرش دقیقاً این تایم رفتن پیاده‌روی.
    رامان حرص می‌خورد و بردیا به حال‌وروزش می‌خندید.
    رامان موهای بلند و اعصاب‌خردکنش را از گردنش دور کرد.
    - امروز اون‌قدر من رو این‌ور و اون‌ور برد و تلکه‌م کرد که دیگه نا ندارم.
    بردیا یکی از پاهایش را روی پای دیگرش انداخت و گفت:
    - ردش کن بره، دیگه کارمون باهاش تمومه. فقط حواست باشه نباید کسی جز خودش از این قضیه بویی ببره.
    با این حرف سلول‌های خاکستری مغزش به کار افتاد. به یک‌باره در مغزش آشوب شد و جزءجزئش در حال پردازش اتفاقات شد.
    دیگر صبوری‌کردن بی‌فایده بود و باید دست به کار می‌شد، باید...
    بردیا از جا برخاست و به آشپزخانه رفت و ظرف‌های یک‌بارمصرف حاوی کباب‌برگ و دو عدد نوشابه را آورد و روی میز قرار داد.
    - حالا نمی‌خواد خیلی به مغزت فشار بیاری. فعلاً کباب بزن تا روشن شی.
    رامان بی‌توجه به بردیا، لپ‌تاپش را با دلهره از کوله‌ای که محکم به زمین خورده بود، خارج کرد. آن‌قدر دخترک روی اعصابش راه رفته بود که فراموش کرده بود لپ‌تاپش در کوله‌اش است.
    ظاهر سالمش دلواپسی رامان را اندکی کم کرد و با روشن‌شدن مانیتورش نفس حبس‌شده‌اش را با شدت هر چه تمام‌تر بیرون داد.
    نگاهی به بردیا که با اشتها به جان پرس کبابش افتاده بود، انداخت و خودش را جلوتر کشید.
    بردیا با دهان پر به رامان که بدون پلک‌زدن به او نگاه می‌کرد، گفت:
    - خب اگه گرسنه‌ای بخور و انقدر به من زل نزن، غذا رو کوفتم کردی.
    رامان دستی بر روی مانیتور لپ‌تاپ کشید و سعی کرد کوبش قلبش را مهار کند.
    - اگه اون لپ‌تاپ براش مشکلی پیش میومد، تموم زحمتامون به باد می‌رفت. چطور می‌تونی انقدر بی‌خیال باشی؟
    بردیا غذایش را قورت داد و یک جرعه از نوشابه خورد و جواب داد:
    - به‌سختی.
    غذایش را فرو داد و گفت:
    - راستی امشب چی‌کاره‌ای؟
    رامان قاشق پر از برنجش را به دهان برد و با دهان پر جواب داد:
    - مرتیکه مهمونی گرفته. می‌خوام برم ببینم خبر مرگش چی‌کارم داره که از هفته پیش غول‌بیابونیاش رو فرستاده سراغم.
    بردیا به مبل تکیه داد و دست‌هایش را درهم قلاب کرد.
    - بلا ملایی سرت نیاره؟ می‌خوای من هم باهات بیام؟
    رامان از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد.
    - یعنی می‌خوای بگی که بعد از این‌همه وقت هنوز عرضه‌ی خودم رو بهت ثابت نکردم؟
    بردیا ظرف غذایش را برداشت و به آشپزخانه برد و از همان‌جا صدایش را بالا برد:
    - جربزه‌ی اونا برام مشخص نشده و می‌ترسم ناغافل تو مرحله‌ی آخر ناک‌اوتت کنن.
    رامان باقی‌مانده‌ی نوشابه‌اش را سر کشید و ظرفش را به آشپزخانه برد.
    - من برم یه دوش بگیرم و استراحت کنم که شب چرتم نگیره.
    بردیا سر تکان داد و مشغول شستن قاشق‌وچنگال‎ها شد.
    رامان به اتاق خوابش رفت، حوله‌اش را برداشت و به حمام رفت.
    آب سرد که روی شانه‌هایش ریخت، برق از سرش پرید. لب باز کرد تا بردیا را صدا بزند که بی‌خیال شستن ظرف‌های باقی‌مانده‌ی شب گذشته شود؛ اما پشیمان شد.
    درد فشاری که به روح‌وروانش وارد شده بود و مغزش را متلاشی می‌کرد، صد برابر بیشتر از این آب سرد بود که بی‌رحمانه قطره‌های خون جاری در رگ‌هایش را منجمد می‌کرد.
    چقدر خام و جوان بود که فکر می‌کرد کاری که به او سپرده شده، راهی هموار و بی‌غل‌وغش دارد.
    چه ساده بود که فکر می‌کرد می‌تواند تنهایی از پس هر کاری برآید و چه ساده به پدرش قول داده بود!
    پدری که شب‌وروزش را تیره‌وتار کرده بود و تمام خواب‌های شبانه‌اش را به خود اختصاص داده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا