- عضویت
- 2016/01/18
- ارسالی ها
- 811
- امتیاز واکنش
- 31,466
- امتیاز
- 781
- سن
- 25
خط لبهای حامی کش آمد و به لبخندی زیبا بدل شد. چیزی در گوش فرشته پچپچ کرد و فرشته دست کوچکش را روی دهانش قرار داد و ریز خندید. رونیکا دستش را به کمرش زد و شاکی گفت:
- وقتی سه نفر کنار هم هستن، درگوشی حرفزدن کار زشتیهها!
فرشته گفت:
- پس چرا شما درگوشی با من حرف زدی؟
رونیکا لب گزید و به حامی که به چهرهی مضحکش میخندید، چشمغره رفت. خطاب به فرشته گفت:
- خیلهخب، برو به بقیهی بچهها خبر بده ما اومدیم و بهشون بگو که امروز یکی دیگه جای من براشون قصه میگه!
فرشته آخجونگویان و با بالاوپایین پریدن بهسمت بچهها رفت و همه را خبر کرد. بچهها به حامی فرصت اعتراض ندادند و با «هوراهورا»گفتن، بهسمتش یورش بردند. دستش را گرفتند و او را کشانکشان بهسمت یکی از اتاقها بردند.
رونیکا با شیطنت خندید و دنبالشان به راه افتاد. حامی بهاجبار روی یکی از صندلیها نشست و بچهها هم به دنبالش هر کدام جایی را برگزیدند و نشستند. قصهای برای گفتن نداشت، مغز آبکششدهاش فقط تا دیروز را در خود ذخیره کرده بود. تصمیم گرفت زندگیاش را در قالب داستان بیان کند. شاید این تنها راهی بود که میتوانست سفرهی دلش را برای رونیکا باز کند!
رونیکا با حسرت دختر و پسرهایی را که دورش حلقه زده بودند از نظر گذراند، کتابی از کتابخانه برداشت و روی نزدیکترین صندلی نشست و مشغول خواندن شد؛ اما تمام فکر و ذهنش درگیر مردی بود که داستان میگفت.
- یکی بود، یکی نبود. یه دختر خانوم مهربونی بود که با یه آقای بیحوصله دوست شده بود. آقاهه هیچی از گذشتهش یادش نمیومد و اون دختر سعی داشت یه چیزایی رو بهش بفهمونه؛ اما آقاهه آیکیوش رو هم از دست داده بود.
کتاب از دست رونیکا سُر خورد و روی میز افتاد. با خودش فکر کرد که آنقدرها هم که افشین میگفت، بیخبر نیست.
فرشته که روی پاهای حامی جا خوش کرده بود، حرفش را قطع کرد و گفت:
- عمو آیکیو یعنی چی؟
حامی لپ فرشته را گرفت و کشید.
- یعنی ضریب هوشی.
رضا، کنجکاوترین فرد پرورشگاه، از جایش برخاست و انگشت اشارهاش را به معنی اجازه بالا برد.
- ضریب هوشی یعنی چی؟
حامی کلافه چشمهایش را روی هم گذاشت.
- اجازه میدین بقیهش رو تعریف کنم یا نه؟
همه یکصدا جواب دادند:
- بله!
رضا ناامید سر جایش نشست و بقکرده به ادامهی داستان گوش سپرد. حامی فرشته را بالاتر کشید تا از روی پاهایش سر نخورد و ادامه داد:
- اون دختر مهربونه قبلترا یه نامزد داشت. نامزدش خیلی اذیتش میکرد و به حرفهاش گوش نمیداد و اون هم برای مرد بیحوصلهی داستان، مدام تعریف میکرد و اون رو عصبی میکرد. تا اینکه مرد بیحوصله چاقویی برداشت و به خونهی نامزد بدذات رفت و اون رو به قتل رسوند و با اون دختر مهربون با خوبی و خوشی زندگی کردن.
نگاهی به بچهها که رنگ از رویشان پریده بود و از ترس به هم چسبیده بودند، انداخت و با یک نفس عمیق ادامه داد:
- قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خونهش نرسید.
قصه را همانگونه که دوست داشت و تازگیها فکرهای شبانهاش را به خود اختصاص داده بود، به پایان رساند و به این فکر نکرد که بچههایی به این سنوسال چنین داستانهایی را تاب نمیآورند. از لابهلای بچههایی که محاصرهاش کرده بودند، به رونیکا چشم دوخت.
با دیدن چشمهای به اشک نشستهاش مثل فنر از جا پرید. مانند آدمهایی که در خواب راه میروند، بچهها را از سر راهش کنار زد و بهسمت رونیکا رفت. رونیکا سرش را پایین انداخته بود و شانههایش هم کمی میلرزیدند. وقتی او میشکست، حامی هم میشکست!
او چه میدانست که داشتنش چه مسکنی است برای شبهای پردرد حامیاش!
او چه میدانست همین اشکهایی که بهراحتی نثار زمین میکند، قلب حامیاش را نشانه گرفتهاند! بیاراده دستش روی شانههای ظریف رونیکا نشست و مقابلش زانو زد.
- چرا گریه میکنی جان دلم؟
رونیکا آب بینیاش را بالا کشید و پاسخ نداد. حالش بد بود، شاید دلش درد میکرد یا سرش یا...!
- میشه من رو ببری خونه؟
دستش را از روی شانههایش برداشت. صدای رونیکا بهشدت خش داشت. مگر چه اتفاقی افتاده بود؟ حامی با خودش گفت نکند از پایان داستان من خوشش نیامده است؟
دستمالی از جیبش بیرون کشید و به دستش داد. اشکهایش را پاک کرد و از روی صندلی برخاست. صدای زنگ گوشیاش که بلند شد، بیمیل گوشی را از کیفش بیرون آورد. با دیدن اسم نازیلا صدایش را صاف کرد و دایره سبزرنگ را لمس کرد.
- سلام. رونیکا کجایی؟ زنگ زدم خونه مامانت گفت حامی بهت زنگ زده، لباس پوشیده و نپوشیده پاشدی رفتی.
رونیکا به حامی که به او زل زده بود با دست اشاره داد که بیرون بروند.
- سلام. پرورشگاهم؛ ولی دیگه داریم برمیگردیم خونه.
حامی در شیشهای را باز کرد و صبر کرد تا رونیکا اول خارج شود.
- من و کامی همون دورووراییم. چند دقیقه صبر کنین الان میایم میرسونیمتون، هرجا که میخواین برین.
- مزاحم نمیشیم، خودمون میریم.
با اتمام تماس به صفحهی گوشی دهنکجی کرد و گوشی را به داخل کیف برگرداند. همانطور که از پلههای ورودی پایین میرفت به حامی گفت:
- تو نمیدونی چرا همهش کامی و نازیلا دوروور ما میپلکن؟
حامی بیتفاوت شانههایش را بالا انداخت. تا رسیدن کامیار و نازیلا سکوت سنگینی بینشان به راه افتاده بود. حامی دلش میخواست بپرسد رونیکا از پایان داستان خوشش آمده یا نه و رونیکا دلش میخواست بپرسد چرا اینهمه مدت حسرت دونفرهآمدن به این محیط را به دلش گذاشته بود؟ چرا همیشه کارش برایش در اولویت بود؟
- وقتی سه نفر کنار هم هستن، درگوشی حرفزدن کار زشتیهها!
فرشته گفت:
- پس چرا شما درگوشی با من حرف زدی؟
رونیکا لب گزید و به حامی که به چهرهی مضحکش میخندید، چشمغره رفت. خطاب به فرشته گفت:
- خیلهخب، برو به بقیهی بچهها خبر بده ما اومدیم و بهشون بگو که امروز یکی دیگه جای من براشون قصه میگه!
فرشته آخجونگویان و با بالاوپایین پریدن بهسمت بچهها رفت و همه را خبر کرد. بچهها به حامی فرصت اعتراض ندادند و با «هوراهورا»گفتن، بهسمتش یورش بردند. دستش را گرفتند و او را کشانکشان بهسمت یکی از اتاقها بردند.
رونیکا با شیطنت خندید و دنبالشان به راه افتاد. حامی بهاجبار روی یکی از صندلیها نشست و بچهها هم به دنبالش هر کدام جایی را برگزیدند و نشستند. قصهای برای گفتن نداشت، مغز آبکششدهاش فقط تا دیروز را در خود ذخیره کرده بود. تصمیم گرفت زندگیاش را در قالب داستان بیان کند. شاید این تنها راهی بود که میتوانست سفرهی دلش را برای رونیکا باز کند!
رونیکا با حسرت دختر و پسرهایی را که دورش حلقه زده بودند از نظر گذراند، کتابی از کتابخانه برداشت و روی نزدیکترین صندلی نشست و مشغول خواندن شد؛ اما تمام فکر و ذهنش درگیر مردی بود که داستان میگفت.
- یکی بود، یکی نبود. یه دختر خانوم مهربونی بود که با یه آقای بیحوصله دوست شده بود. آقاهه هیچی از گذشتهش یادش نمیومد و اون دختر سعی داشت یه چیزایی رو بهش بفهمونه؛ اما آقاهه آیکیوش رو هم از دست داده بود.
کتاب از دست رونیکا سُر خورد و روی میز افتاد. با خودش فکر کرد که آنقدرها هم که افشین میگفت، بیخبر نیست.
فرشته که روی پاهای حامی جا خوش کرده بود، حرفش را قطع کرد و گفت:
- عمو آیکیو یعنی چی؟
حامی لپ فرشته را گرفت و کشید.
- یعنی ضریب هوشی.
رضا، کنجکاوترین فرد پرورشگاه، از جایش برخاست و انگشت اشارهاش را به معنی اجازه بالا برد.
- ضریب هوشی یعنی چی؟
حامی کلافه چشمهایش را روی هم گذاشت.
- اجازه میدین بقیهش رو تعریف کنم یا نه؟
همه یکصدا جواب دادند:
- بله!
رضا ناامید سر جایش نشست و بقکرده به ادامهی داستان گوش سپرد. حامی فرشته را بالاتر کشید تا از روی پاهایش سر نخورد و ادامه داد:
- اون دختر مهربونه قبلترا یه نامزد داشت. نامزدش خیلی اذیتش میکرد و به حرفهاش گوش نمیداد و اون هم برای مرد بیحوصلهی داستان، مدام تعریف میکرد و اون رو عصبی میکرد. تا اینکه مرد بیحوصله چاقویی برداشت و به خونهی نامزد بدذات رفت و اون رو به قتل رسوند و با اون دختر مهربون با خوبی و خوشی زندگی کردن.
نگاهی به بچهها که رنگ از رویشان پریده بود و از ترس به هم چسبیده بودند، انداخت و با یک نفس عمیق ادامه داد:
- قصهی ما به سر رسید، کلاغه به خونهش نرسید.
قصه را همانگونه که دوست داشت و تازگیها فکرهای شبانهاش را به خود اختصاص داده بود، به پایان رساند و به این فکر نکرد که بچههایی به این سنوسال چنین داستانهایی را تاب نمیآورند. از لابهلای بچههایی که محاصرهاش کرده بودند، به رونیکا چشم دوخت.
با دیدن چشمهای به اشک نشستهاش مثل فنر از جا پرید. مانند آدمهایی که در خواب راه میروند، بچهها را از سر راهش کنار زد و بهسمت رونیکا رفت. رونیکا سرش را پایین انداخته بود و شانههایش هم کمی میلرزیدند. وقتی او میشکست، حامی هم میشکست!
او چه میدانست که داشتنش چه مسکنی است برای شبهای پردرد حامیاش!
او چه میدانست همین اشکهایی که بهراحتی نثار زمین میکند، قلب حامیاش را نشانه گرفتهاند! بیاراده دستش روی شانههای ظریف رونیکا نشست و مقابلش زانو زد.
- چرا گریه میکنی جان دلم؟
رونیکا آب بینیاش را بالا کشید و پاسخ نداد. حالش بد بود، شاید دلش درد میکرد یا سرش یا...!
- میشه من رو ببری خونه؟
دستش را از روی شانههایش برداشت. صدای رونیکا بهشدت خش داشت. مگر چه اتفاقی افتاده بود؟ حامی با خودش گفت نکند از پایان داستان من خوشش نیامده است؟
دستمالی از جیبش بیرون کشید و به دستش داد. اشکهایش را پاک کرد و از روی صندلی برخاست. صدای زنگ گوشیاش که بلند شد، بیمیل گوشی را از کیفش بیرون آورد. با دیدن اسم نازیلا صدایش را صاف کرد و دایره سبزرنگ را لمس کرد.
- سلام. رونیکا کجایی؟ زنگ زدم خونه مامانت گفت حامی بهت زنگ زده، لباس پوشیده و نپوشیده پاشدی رفتی.
رونیکا به حامی که به او زل زده بود با دست اشاره داد که بیرون بروند.
- سلام. پرورشگاهم؛ ولی دیگه داریم برمیگردیم خونه.
حامی در شیشهای را باز کرد و صبر کرد تا رونیکا اول خارج شود.
- من و کامی همون دورووراییم. چند دقیقه صبر کنین الان میایم میرسونیمتون، هرجا که میخواین برین.
- مزاحم نمیشیم، خودمون میریم.
با اتمام تماس به صفحهی گوشی دهنکجی کرد و گوشی را به داخل کیف برگرداند. همانطور که از پلههای ورودی پایین میرفت به حامی گفت:
- تو نمیدونی چرا همهش کامی و نازیلا دوروور ما میپلکن؟
حامی بیتفاوت شانههایش را بالا انداخت. تا رسیدن کامیار و نازیلا سکوت سنگینی بینشان به راه افتاده بود. حامی دلش میخواست بپرسد رونیکا از پایان داستان خوشش آمده یا نه و رونیکا دلش میخواست بپرسد چرا اینهمه مدت حسرت دونفرهآمدن به این محیط را به دلش گذاشته بود؟ چرا همیشه کارش برایش در اولویت بود؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: