- کدوم درد؟
: همین جنگی که تو شرکت راه افتاده!
- این جنگ فقط با بیرون اومدن من از شرکتت تموم می شه!
: کاوه این پنبه رو از تو گوشت بیرون کن که من بخوام نیروی خوبی مثل تو رو از دست بدم!
- پس باید پیه همه چیو به تنت بمالی!
صدای در اومد و پشتش مامان اومد تو هال. خیلی از دستش ناراحت بودم. یه سلام زیرلبی کردم و رفتم توی اتاقم. کیان هم بعد یه چند دیقه اومد و در رو بست و گفت: با مامانت قهری؟!
- حوصله ندارم کیان! بی خیال شو خواهشاً
: سر بابای من لابد؟!
- جز بابای تو مگه مشکل دیگه ای هم بین من و مامانم هست؟!
: با بابام صحبت می کنم که باهاش حرف بزنه و بی خیال تو بشه، خوبه؟!
- آره اونم بی خیال می شه حتماً! مامانمو نمی شناسی! تا کاری که می خواد انجام نشه دست بردار نیست. مثل قضیه هدیه!
: قضیه هدیه؟! کدوم قضیه؟!
- خودش چی واسه ات بلغور کرده؟!
: بلغور چیه بی ادب! چیز زیادی نگفت. فقط یه چیزایی در مورد لج و لجبازیش توی دانشگاه گفت و کلاسای خصوصی که براش گذاشته بودی. از حرفاش می شد فهمید که یه زمونی دوستت داشته.
- آره یه زمونی دوستم داشته! اما اون دوستم داشته نه من!
: داری دروغ می گی دیگه؟! از اون چیزایی که هدیه تعریف کرد، واسه ام غیرقابل قبوله که عاشقش نشده باشی!
- تصورات یه دختر 19 20 ساله بود! اشتباه از خودم بود. فکر نمی کردم از کمک های درسیم یه همچین برداشتی بکنه!
کیان متفکر اومد جلوم، چشماش رو ریز کرد و موشکافانه نگاهم کرد و گفت: چرا دروغ می گی کاوه؟!
خواستم یه چیزی بگم اما هیچی به ذهنم نرسید. انقدر این دروغ رو پیش خودم تکرار کرده بودم که خودم هم کم کم باورم شده بود.
کیان که سکوتم رو دید رفت سمت در و گفت: اگه نمی خوای حرفی بزنی و دلیل کتمان عشقت رو بگی بیشتر از این اصرار نمی کنم اما یه چیزی رو می خوام بدونم. یعنی باید صادقانه بگی. هنوزم دوستش داری؟!
ناخودآگاه یه نه قاطع و بلند از دهنم پرید بیرون! اونقدر هول این کلمه رو گفتم که کیان یکه ای خورد و خواست چیزی بگه اما جاش یه لبخند مرموز زد و آروم زمزمه کرد: خودتی! بعد رفت از اتاق بیرون.
دنبالش رفتم و دیدم پالتوش رو از روی مبل برداشت و مامان رو صدا کرد. مامان با چادر نماز از اتاقش اومد بیرون و گفت: شام بمون کیان.
کیان تشکری کرد و رفت سمت در هال و گفت: ممنون. مامان اینا منتظرن برم اون جا. با اجازه.
مامان گفت: واسه فردا شب به شهلا یادآوری کن. خودتم یادت نره.سلام هم برسون.
کیان چشمی گفت و در مقابل قیافه پرسشگر من گفت: فردا شب شام اینجا تشریف داریم! به مامانت کمک کن! فعلاً.
کیان که رفت خواستم برگردم تو اتاقم که صدای متحکم مامان رو شنیدم.
: فرداشب عموت هم می یاد! دلم نمی خواد هیچ بی احترامی و کم محلی ازت ببینم!
برگشتم سمتش و گفتم: مراسم آشتیکنون راه انداختین؟!
- تو این جوری فکر کن!
: باشه این جوری فکر می کنم اما منتظر نباشین عمل هم بکنم!
- کاوه به همین سجاده ای که پهنه! به همین خدایی که دارم عبادتش می کنم اگه دست از این دشمنی برنداری ...
: شیرتو حلالم نمی کنی؟! من با شیر خشک بزرگ شدم. یادت که نرفته؟! چرا الآن چند وقته گیر دادی به این قضیه؟! 15 ساله که این رابـ ـطه تیره و تاره، یهویی چرا انقدر برات مهم شده؟!
- بعد من تنها می شی کاوه! بی کس می شی! نمی خوام همین 2 تا دونه فامیلی رو هم که داری از خودت برونی!
: مگه قراره شما جایی بری که می گی بعد من؟!
- وضع قلب منو نمی بینی؟! معلوم نیست تا کی دووم بیارم!
با اعتراض داد کشیدم: مامان!
: چیه مگه دروغ می گم؟!
- بعد شما نمی خوام اصلاً باشم که فامیل داشته باشم یا نه! بسه مامان جان. باشه؟! همین یکی دو روزی که با همیم رو به خاطر دیگران به تشنج نکش! بذار کنار هم با آرامش زندگی کنیم!
رفتم تو اتاق و در رو بستم. کلافه شده بودم! تصور نبود مامان دیوونه ام می کرد. یه ساعت بعد وقتی با مامان نشسته بودم سر میز شام مامان دیگه بحثی رو پیش نکشید و تونستم با خیال راحت شامم رو تا ته بخورم.
صبح وقتی وارد شرکت شدم خانم اسکندری سلام و احوال پرسی کرد و ازم خواست برم اتاق کیان. کیف و پالتوم رو گذاشتم تو اتاقم و در زدم و رفتم تو اتاق کیان. دم پنجره واستاده بود و داشت سیگار می کشید!
سلام که کردم برگشت سمتم و جواب داد و گفت:علیک. دیر اومدی؟!
- کار داشتم یکی دو جا. کارم داشتی؟!
: بشین.
نشستم روی مبل جلوی میزش و کیان هم نشست روبروم و گفت: تا یکی دو ساعت دیگه سر و کله هدیه هم پیدا می شه.
- خب؟!
: می شه قول بدی سر به سرش نذاری؟!
- مگه سر به سرش می ذارم؟!
: نه یعنی می گم می شه قول بدی هر چی گفت تو سکوت کنی؟ اگه جوابش رو ندی اون هم کم کم نرم می شه.
ناخودآگاه پوزخندی نشست رو لبم و گفتم: مطمئنی؟! دفعه ی قبل که بی خیال از کنارش گذشتم تا مرز اخراج رفتم و مجبور شدم یه ترم کامل معلق بشم و 9 ترمه لیسانسم رو بگیرم!
کیان با نگاه پرسشگر منتظر موند بیشتر توضیح بدم و وقتی دید من حرفی نمی زنم پرسید: منظورت چیه؟!
از جام پاشدم و گفتم: هیچی. من کاری به کارش ندارم.
از اتاق اومدم بیرون و نشستم پشت میزم و زل زدم به مانیتور خاموش و رفتم تو فکر.
: همین جنگی که تو شرکت راه افتاده!
- این جنگ فقط با بیرون اومدن من از شرکتت تموم می شه!
: کاوه این پنبه رو از تو گوشت بیرون کن که من بخوام نیروی خوبی مثل تو رو از دست بدم!
- پس باید پیه همه چیو به تنت بمالی!
صدای در اومد و پشتش مامان اومد تو هال. خیلی از دستش ناراحت بودم. یه سلام زیرلبی کردم و رفتم توی اتاقم. کیان هم بعد یه چند دیقه اومد و در رو بست و گفت: با مامانت قهری؟!
- حوصله ندارم کیان! بی خیال شو خواهشاً
: سر بابای من لابد؟!
- جز بابای تو مگه مشکل دیگه ای هم بین من و مامانم هست؟!
: با بابام صحبت می کنم که باهاش حرف بزنه و بی خیال تو بشه، خوبه؟!
- آره اونم بی خیال می شه حتماً! مامانمو نمی شناسی! تا کاری که می خواد انجام نشه دست بردار نیست. مثل قضیه هدیه!
: قضیه هدیه؟! کدوم قضیه؟!
- خودش چی واسه ات بلغور کرده؟!
: بلغور چیه بی ادب! چیز زیادی نگفت. فقط یه چیزایی در مورد لج و لجبازیش توی دانشگاه گفت و کلاسای خصوصی که براش گذاشته بودی. از حرفاش می شد فهمید که یه زمونی دوستت داشته.
- آره یه زمونی دوستم داشته! اما اون دوستم داشته نه من!
: داری دروغ می گی دیگه؟! از اون چیزایی که هدیه تعریف کرد، واسه ام غیرقابل قبوله که عاشقش نشده باشی!
- تصورات یه دختر 19 20 ساله بود! اشتباه از خودم بود. فکر نمی کردم از کمک های درسیم یه همچین برداشتی بکنه!
کیان متفکر اومد جلوم، چشماش رو ریز کرد و موشکافانه نگاهم کرد و گفت: چرا دروغ می گی کاوه؟!
خواستم یه چیزی بگم اما هیچی به ذهنم نرسید. انقدر این دروغ رو پیش خودم تکرار کرده بودم که خودم هم کم کم باورم شده بود.
کیان که سکوتم رو دید رفت سمت در و گفت: اگه نمی خوای حرفی بزنی و دلیل کتمان عشقت رو بگی بیشتر از این اصرار نمی کنم اما یه چیزی رو می خوام بدونم. یعنی باید صادقانه بگی. هنوزم دوستش داری؟!
ناخودآگاه یه نه قاطع و بلند از دهنم پرید بیرون! اونقدر هول این کلمه رو گفتم که کیان یکه ای خورد و خواست چیزی بگه اما جاش یه لبخند مرموز زد و آروم زمزمه کرد: خودتی! بعد رفت از اتاق بیرون.
دنبالش رفتم و دیدم پالتوش رو از روی مبل برداشت و مامان رو صدا کرد. مامان با چادر نماز از اتاقش اومد بیرون و گفت: شام بمون کیان.
کیان تشکری کرد و رفت سمت در هال و گفت: ممنون. مامان اینا منتظرن برم اون جا. با اجازه.
مامان گفت: واسه فردا شب به شهلا یادآوری کن. خودتم یادت نره.سلام هم برسون.
کیان چشمی گفت و در مقابل قیافه پرسشگر من گفت: فردا شب شام اینجا تشریف داریم! به مامانت کمک کن! فعلاً.
کیان که رفت خواستم برگردم تو اتاقم که صدای متحکم مامان رو شنیدم.
: فرداشب عموت هم می یاد! دلم نمی خواد هیچ بی احترامی و کم محلی ازت ببینم!
برگشتم سمتش و گفتم: مراسم آشتیکنون راه انداختین؟!
- تو این جوری فکر کن!
: باشه این جوری فکر می کنم اما منتظر نباشین عمل هم بکنم!
- کاوه به همین سجاده ای که پهنه! به همین خدایی که دارم عبادتش می کنم اگه دست از این دشمنی برنداری ...
: شیرتو حلالم نمی کنی؟! من با شیر خشک بزرگ شدم. یادت که نرفته؟! چرا الآن چند وقته گیر دادی به این قضیه؟! 15 ساله که این رابـ ـطه تیره و تاره، یهویی چرا انقدر برات مهم شده؟!
- بعد من تنها می شی کاوه! بی کس می شی! نمی خوام همین 2 تا دونه فامیلی رو هم که داری از خودت برونی!
: مگه قراره شما جایی بری که می گی بعد من؟!
- وضع قلب منو نمی بینی؟! معلوم نیست تا کی دووم بیارم!
با اعتراض داد کشیدم: مامان!
: چیه مگه دروغ می گم؟!
- بعد شما نمی خوام اصلاً باشم که فامیل داشته باشم یا نه! بسه مامان جان. باشه؟! همین یکی دو روزی که با همیم رو به خاطر دیگران به تشنج نکش! بذار کنار هم با آرامش زندگی کنیم!
رفتم تو اتاق و در رو بستم. کلافه شده بودم! تصور نبود مامان دیوونه ام می کرد. یه ساعت بعد وقتی با مامان نشسته بودم سر میز شام مامان دیگه بحثی رو پیش نکشید و تونستم با خیال راحت شامم رو تا ته بخورم.
صبح وقتی وارد شرکت شدم خانم اسکندری سلام و احوال پرسی کرد و ازم خواست برم اتاق کیان. کیف و پالتوم رو گذاشتم تو اتاقم و در زدم و رفتم تو اتاق کیان. دم پنجره واستاده بود و داشت سیگار می کشید!
سلام که کردم برگشت سمتم و جواب داد و گفت:علیک. دیر اومدی؟!
- کار داشتم یکی دو جا. کارم داشتی؟!
: بشین.
نشستم روی مبل جلوی میزش و کیان هم نشست روبروم و گفت: تا یکی دو ساعت دیگه سر و کله هدیه هم پیدا می شه.
- خب؟!
: می شه قول بدی سر به سرش نذاری؟!
- مگه سر به سرش می ذارم؟!
: نه یعنی می گم می شه قول بدی هر چی گفت تو سکوت کنی؟ اگه جوابش رو ندی اون هم کم کم نرم می شه.
ناخودآگاه پوزخندی نشست رو لبم و گفتم: مطمئنی؟! دفعه ی قبل که بی خیال از کنارش گذشتم تا مرز اخراج رفتم و مجبور شدم یه ترم کامل معلق بشم و 9 ترمه لیسانسم رو بگیرم!
کیان با نگاه پرسشگر منتظر موند بیشتر توضیح بدم و وقتی دید من حرفی نمی زنم پرسید: منظورت چیه؟!
از جام پاشدم و گفتم: هیچی. من کاری به کارش ندارم.
از اتاق اومدم بیرون و نشستم پشت میزم و زل زدم به مانیتور خاموش و رفتم تو فکر.