کامل شده رمان حسرت | رهایش*

  • شروع کننده موضوع ELNAZ.
  • بازدیدها 16,613
  • پاسخ ها 146
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ELNAZ.

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/17
ارسالی ها
622
امتیاز واکنش
712
امتیاز
0
محل سکونت
تهران
- کدوم درد؟
: همین جنگی که تو شرکت راه افتاده!
- این جنگ فقط با بیرون اومدن من از شرکتت تموم می شه!
: کاوه این پنبه رو از تو گوشت بیرون کن که من بخوام نیروی خوبی مثل تو رو از دست بدم!
- پس باید پیه همه چیو به تنت بمالی!
صدای در اومد و پشتش مامان اومد تو هال. خیلی از دستش ناراحت بودم. یه سلام زیرلبی کردم و رفتم توی اتاقم. کیان هم بعد یه چند دیقه اومد و در رو بست و گفت: با مامانت قهری؟!
- حوصله ندارم کیان! بی خیال شو خواهشاً
: سر بابای من لابد؟!
- جز بابای تو مگه مشکل دیگه ای هم بین من و مامانم هست؟!
: با بابام صحبت می کنم که باهاش حرف بزنه و بی خیال تو بشه، خوبه؟!
- آره اونم بی خیال می شه حتماً! مامانمو نمی شناسی! تا کاری که می خواد انجام نشه دست بردار نیست. مثل قضیه هدیه!
: قضیه هدیه؟! کدوم قضیه؟!
- خودش چی واسه ات بلغور کرده؟!
: بلغور چیه بی ادب! چیز زیادی نگفت. فقط یه چیزایی در مورد لج و لجبازیش توی دانشگاه گفت و کلاسای خصوصی که براش گذاشته بودی. از حرفاش می شد فهمید که یه زمونی دوستت داشته.
- آره یه زمونی دوستم داشته! اما اون دوستم داشته نه من!
: داری دروغ می گی دیگه؟! از اون چیزایی که هدیه تعریف کرد، واسه ام غیرقابل قبوله که عاشقش نشده باشی!
- تصورات یه دختر 19 20 ساله بود! اشتباه از خودم بود. فکر نمی کردم از کمک های درسیم یه همچین برداشتی بکنه!
کیان متفکر اومد جلوم، چشماش رو ریز کرد و موشکافانه نگاهم کرد و گفت: چرا دروغ می گی کاوه؟!
خواستم یه چیزی بگم اما هیچی به ذهنم نرسید. انقدر این دروغ رو پیش خودم تکرار کرده بودم که خودم هم کم کم باورم شده بود.
کیان که سکوتم رو دید رفت سمت در و گفت: اگه نمی خوای حرفی بزنی و دلیل کتمان عشقت رو بگی بیشتر از این اصرار نمی کنم اما یه چیزی رو می خوام بدونم. یعنی باید صادقانه بگی. هنوزم دوستش داری؟!
ناخودآگاه یه نه قاطع و بلند از دهنم پرید بیرون! اونقدر هول این کلمه رو گفتم که کیان یکه ای خورد و خواست چیزی بگه اما جاش یه لبخند مرموز زد و آروم زمزمه کرد: خودتی! بعد رفت از اتاق بیرون.
دنبالش رفتم و دیدم پالتوش رو از روی مبل برداشت و مامان رو صدا کرد. مامان با چادر نماز از اتاقش اومد بیرون و گفت: شام بمون کیان.
کیان تشکری کرد و رفت سمت در هال و گفت: ممنون. مامان اینا منتظرن برم اون جا. با اجازه.
مامان گفت: واسه فردا شب به شهلا یادآوری کن. خودتم یادت نره.سلام هم برسون.
کیان چشمی گفت و در مقابل قیافه پرسشگر من گفت: فردا شب شام اینجا تشریف داریم! به مامانت کمک کن! فعلاً.
کیان که رفت خواستم برگردم تو اتاقم که صدای متحکم مامان رو شنیدم.
: فرداشب عموت هم می یاد! دلم نمی خواد هیچ بی احترامی و کم محلی ازت ببینم!
برگشتم سمتش و گفتم: مراسم آشتیکنون راه انداختین؟!
- تو این جوری فکر کن!
: باشه این جوری فکر می کنم اما منتظر نباشین عمل هم بکنم!
- کاوه به همین سجاده ای که پهنه! به همین خدایی که دارم عبادتش می کنم اگه دست از این دشمنی برنداری ...
: شیرتو حلالم نمی کنی؟! من با شیر خشک بزرگ شدم. یادت که نرفته؟! چرا الآن چند وقته گیر دادی به این قضیه؟! 15 ساله که این رابـ ـطه تیره و تاره، یهویی چرا انقدر برات مهم شده؟!
- بعد من تنها می شی کاوه! بی کس می شی! نمی خوام همین 2 تا دونه فامیلی رو هم که داری از خودت برونی!
: مگه قراره شما جایی بری که می گی بعد من؟!
- وضع قلب منو نمی بینی؟! معلوم نیست تا کی دووم بیارم!
با اعتراض داد کشیدم: مامان!
: چیه مگه دروغ می گم؟!
- بعد شما نمی خوام اصلاً باشم که فامیل داشته باشم یا نه! بسه مامان جان. باشه؟! همین یکی دو روزی که با همیم رو به خاطر دیگران به تشنج نکش! بذار کنار هم با آرامش زندگی کنیم!
رفتم تو اتاق و در رو بستم. کلافه شده بودم! تصور نبود مامان دیوونه ام می کرد. یه ساعت بعد وقتی با مامان نشسته بودم سر میز شام مامان دیگه بحثی رو پیش نکشید و تونستم با خیال راحت شامم رو تا ته بخورم.
صبح وقتی وارد شرکت شدم خانم اسکندری سلام و احوال پرسی کرد و ازم خواست برم اتاق کیان. کیف و پالتوم رو گذاشتم تو اتاقم و در زدم و رفتم تو اتاق کیان. دم پنجره واستاده بود و داشت سیگار می کشید!
سلام که کردم برگشت سمتم و جواب داد و گفت:علیک. دیر اومدی؟!
- کار داشتم یکی دو جا. کارم داشتی؟!
: بشین.
نشستم روی مبل جلوی میزش و کیان هم نشست روبروم و گفت: تا یکی دو ساعت دیگه سر و کله هدیه هم پیدا می شه.
- خب؟!
: می شه قول بدی سر به سرش نذاری؟!
- مگه سر به سرش می ذارم؟!
: نه یعنی می گم می شه قول بدی هر چی گفت تو سکوت کنی؟ اگه جوابش رو ندی اون هم کم کم نرم می شه.
ناخودآگاه پوزخندی نشست رو لبم و گفتم: مطمئنی؟! دفعه ی قبل که بی خیال از کنارش گذشتم تا مرز اخراج رفتم و مجبور شدم یه ترم کامل معلق بشم و 9 ترمه لیسانسم رو بگیرم!
کیان با نگاه پرسشگر منتظر موند بیشتر توضیح بدم و وقتی دید من حرفی نمی زنم پرسید: منظورت چیه؟!
از جام پاشدم و گفتم: هیچی. من کاری به کارش ندارم.
از اتاق اومدم بیرون و نشستم پشت میزم و زل زدم به مانیتور خاموش و رفتم تو فکر.
 
  • پیشنهادات
  • ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    بعد اون روزی که توی پارک روبروش واستادم بهش گفتم که علاقه اش بهم یه طرفه بوده و از رفتارها و کارهای من برداشت اشتباه کرده، فکر نمی کردم به جز درد کشیده ای که ازش خورده بودم باید درد چیزای دیگه ای رو هم تحمل کنم. با گریه و بدون اینکه حرفی بزنه از کنارم گذشت و از فرداش دانشگاه شد واسه ام جهنم. هر کاری می کرد که تحقیرم کنه. وضع مالی بدم رو مضحکه دست خودش و دوستاش قرار داده بود و از هر فرصتی واسه متلک گویی به من استفاده می کرد. توی محوطه دانشگاه که از جلو خودش و رفیقاش رد می شدم فقط نگاه های تحقیرآمیزشون بود و خنده های پر تمسخرشون. چند باری پسرای دانشگاه رو انداخته بود به جونم و سر چیزای بی خود ازشون کتک خورده بودم. یکی دوباری با شیطنت برگه های امتحانیم رو عوض کرده بودن و باعث شده بودن از استادا که همیشه ازم توقع نمره بالا داشتن حرف بخورم! و کار آخرش ضربه نهایی بود واسه اینکه دلش کاملاً خنک بشه.
    یه روز گرم بهاری بود و نزدیک امتحانا. تو کلاس نشسته بودم و داشتم درس می خوندم که یکی از دوستاش با هول در رو باز کرد و گفت: هدیه تو دستشویی حالش بهم خورده و بی هوش شده!
    اونقدر نگرون شدم که بدون فکر پریدم دنبال طرف و دم در دستشویی گفتم: کجاست؟!
    دختره نگاهم کرد و گفت: اون تو! شما برو، من برم یه مسئولو خبر کنم.
    در رو باز کردم و رفتم تو دستشویی خانم ها! هدیه سر و مر و گنده واستاده بود جلوی آیینه. متعجب زل زدم بهش که از تو همون آیینه با خونسردی نگاهم کرد و گفت: تابلوی دم در رو ندیدی که عکس یه خانم روش بود؟!
    تا خواستم حرفی بزنم برگشت سمتم و گفت: واسه اذیت کردن من اومدی تو دستشویی خانم ها؟! خیال کردی این جا بی در و پیکر و بی صاحبه؟!
    رفته رفته صداش اوج گرفت و وقتی به خودم اومدم که داشت جیغ می کشید. پریدم جلوی دهنش رو بگیرم که در باز شد و همون رفیقش با 2 تا از حراستی ها و چند تا از پسرای اکیپشون اومدن تو دستشویی. یه چک از یکی از حراستی ها خوردم و یه مشت هم از یکی از پسرا اما درد هیچکدوم بدتر از نگاه های تحقیرآمیز دانشجوهای کنجکاو بیرون دستشویی نبود.
    کشون کشون و با فحش و ناسزا بردنم تو اتاق رئیس دانشگاه. بماند چه حرفایی که نشنیدم و چه التماسایی که نکردم! هیچ کس نمی خواست حرفم رو بشنوه چه برسه به اینکه باور کنه. اولش کار داشت به اخراج می کشید اما شاید چون یکی از بچه درس خون های دانشگاه بودم یا شاید به خاطر التماس هام رئیس دانشگاه و مسئول کمیته انضباطی لطف کردن و یه ترم معلقم کردن!
    تو تموم اون لحظه ها فقط به یه چیز فکر می کردم! انتقام! اما مامان اونقدر باهام حرف زد تا آروم شدم و بی خیال هدیه.
    صدای باز شدن در منو از افکارم جدا کرد.
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    خانم امین پور سلامی کرد و گفت: آقای کیا گفتن که یه خلاصه گزارش می خوان در مورد پروژه ی شهرک امید. شما می نویسین یا ...
    : واسه کی می خواد؟!
    - تا ظهر. اطلاعاتش تو درایو کامپیوتر منه ولی شما می تونین از اینجا بخونینش. شماره کامپیوترم دواِ.
    تشکر کردم و متذکر شد که اگه سوالی دارم ازش بپرسم.
    تا ظهر سرم به نوشتن خلاصه گزارش گرم شد و ظهر دادمش به خانم میریان، تایپیست شرکت تا تایپش کنه و بعد رفتم تو آبدارخونه که یه چایی واسه خودم بریزم. لیوانم رو برداشتم و اومدم برم بیرون که صدای پایی اومد و بعد هدیه ظاهر شد.
    خواستم بی توجه بهش برم بیرون که گفت: هر کاری می کنم که از اینجا بندازنت بیرون! از الآن واسه خودت دنبال یه کار جدید باش! نمی ذارم نون خور بابام باشی!
    برگشتم سمتش و گفتم: منم هر کاری می کنم که اینجا بمونم! در ضمن من نون هنر و فکر خودم رو می خورم نه نون بابای تو رو! نون درسی رو می خورم که به آب و آتیش زدی تا نتونم تمومش کنم! همون جور که اون موقع نتونستی به هدفت برسی الآن هم آرزوش رو به گور می بری!
    پوزخندی زد و گفت: خواهیم دید! بعد بدون اینکه واسه خودش چایی بریزه رفت.
    یه ساعت بعد تلفن اتاقم زنگ خورد و کیان ازم خواست برم اتاقش. تقی به در زدم و با دیدن هدیه تو اتاق ناخودآگاه اخمی روی پیشونیم افتاد. دم در پرسیدم: کارم داشتی؟
    با سر جواب مثبت داد و گفت: بیا تو در رو ببند. کاری که گفته بود رو کردم و رفتم سمت میزش. سرش تو یه سری برگه بود. هدیه هم چند خط از چند سطر یه سری دیگه از برگه ها رو با خودکار علامت زد و داد دست کیان. منتظر داشتم نگاهشون می کردم که کیان گفت: پروژه شهرک امید رو از قبل خونده بودی؟!
    تازه فهمیدم برگه های تو دستش خلاصه گزارش تایپ و پرینت شده روی چک پرینت شهرک امیده.
    سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: از قبل که، دیروز و امروز یه ریزه خوندمش اما انقدر اطلاعات به دست آوردم که ازش یه خلاصه گزارش در بیارم. چطور؟!
    کیان برگه ها رو گرفت سمتم و گفت: این قسمت هایی که خط کشیده شده رو یه بار دیگه بخون و مطمئن شو مشکلی نداشته باشه.
    بدون اینکه برگه ها رو بگیرم پرسیدم: خودت به این نتیجه رسیدی مشکل دارن؟!
    کیان خیلی خونسرد گفت: نه خانم سماواتی متوجه شد. البته من مطمئن نیستم. خودت بخون و ...
    پریدم وسط حرفش و گفتم: نگفته بودی ایشون مسئول ویرایش کارای منه؟!
    تا کیان اومد جوابم رو بده، هدیه براق شد تو صورتم: بی خودی تو این شرکت پول نخوابیده که حروم اشتباهات امسال تو بکنیمش!
    - خیلی مطمئنی اشتباهه؟! تو دانشگاه به این علم رسیدی یا تو کلاسای خصوصی؟!
    : تو کلاسای خصوصیم جز شر و ور چیز دیگه ای یاد نگرفتم!
    - آهان همون شر ورا رو سر هم کردی که الآن از کار من ایراد می گیری آره؟!
    : واسه پیدا کردن ایرادای کار تو نیازی به شر و ور هم نیست! در حد انشاء بچه های دبستانی هم نمی تونی چیز بنویسی چه برسه به اینکه گزارش و خلاصه گزارش تهیه کنی!
    - همین انشاء های بچه مدرسه ای من می ارزه به ...
    با ضربه محکم دست کیان روی میز و بسه ی بلندی که گفت از جا پریدیم.
    کیان بلند شد و اومد بازوم رو گرفت و گفت: بشین!
    خواستم دستم رو از دستش در بیارم که گفت: بشینین هر دو تون کارتون دارم!
    با اکراه نشستم، هدیه اما رفت واستاد جلوی پنجره.
    کیان با اخم نگاهی بهم انداخت و سری به تأسف تکون داد و با تحکم پرسید:قراره تا کی این جنگ اعصاب ادامه داشته باشه؟!
    سرم رو انداختم پایین که هدیه گفت: حق انتخابش با خودته!
    - یعنی چی؟!
    : می تونی اینو بندازی بیرون تا دوباره آرامش به شرکت برگرده!
    خواستم چیزی بگم که کیان با دست اشاره کرد ساکت باشم و خودش گفت: خیال کن این راه حل شدنی نیست! سرطان که نیست علاج نداشته باشه! یه راه دیگه پیشنهاد کن!
    هدیه برگشت سمتمون یه نگاه تحقیرآمیز به من انداخت و گفت: دقیقاً همونیه که گفتی! این رفیقت یه چیزیه در حد سرطان! به همون خطرناکی! بندازش بیرون تا کثافتش همه ی شرکت رو برنداشته!
    از جام پاشدم و با عصبانیت گفتم:خطرناک منم یا تو که واسه رسیدن به خواسته های احمقانه ات حاضری شرف و آبروی دیگرون رو به بازی بگیری؟!
    - هه! شرف؟! آبرو؟! از چی حرف می زنی؟! مگه تو شرف و آبرو سرت می شه؟!
    : بیشتر از تو و بابات و امثال شماها که خیال می کنین همه چیو می شه با اون پول کثیفتون بخرین! حتی عشقو!
    -خیال نیست! واقعیته! با پول همه چیو می شه خرید! اینو خودت خوب می دونی که دنبال پسرعموی پولدارت موس موس می کنی!
    از عصبانیت تموم تنم می لرزید و به نفس نفس افتاده بودم. خواستم یه چیزی بگم اما دیدم دهن که وا کنم جز فحش و بی احترامی چیزی بیرون نمی یاد پس بدون اینکه حرفی بزنم رفتم سمت در که هدیه گفت: خیال نکن فیلمی که جلوم بازی کردی رو باور کردم! خیال نکن نفهمیدم از ترس و احساس حقارتی که نسبت به من و خونواده ام می کردی عشقت رو پنهون کردی ازم! البته الآن خوشحالم چون فرصتی بهم دادی که اسیر یه هـ*ـوس زودگذر بچه گونه نشم!
    رفتم تو اتاقم و نشستم پشت میز و سرم رو گرفتم بین دستام. داشتم می ترکیدم از حرفایی که شنیده بودم و جوابایی که نداده بودم!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    نمی دونم چقدر گذشت که در اتاق باز و بسته شد. بوی عطر کیان رو حس کردم اما اصلاً حوصله نداشتم با کسی روبرو بشم.
    پاهای کیان رو دیدم که اومد و کنار میز ایستاد و دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت: کاوه؟!
    یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو بلند کردم و سری به علامت اینکه چیه تکون دادم. کیان نشست روی مبل و گفت: مگه نگفته بودی کاری به کارش نداری و جوابش رو نمی دی و کل کل نمی کنی باهاش؟
    : بی خیال کیان! حوصله ندارم بحث کنم!
    - حوصله بحث و دعوا و جدل با هدیه رو داری! به من که می رسی زورت می یاد دو تا کلمه باهام حرف بزنی؟!
    عصبی روم رو از کیان برگردوندم و شروع کردم با خودکار توی دستم بازی کردن. کیان اما ول کن نبود. با سماجت پرسید: تو دانشگاه چه اتفاقی افتاد که عشقت تبدیل به نفرت شد کاوه؟!
    آروم و از شمرده و با حرص گفتم: عشقی در کار نبوده کیان!
    - تو دانشگاه چه بلایی سرت آورد؟
    : نمی خوام درموردش حرف بزنم!
    - برم از خودش بپرسم؟!
    : برو از هر کسی دلت می خواد بپرس! البته اگه روش بشه اون کار شرم آور رو تعریف کنه واسه ات!
    - تو بهم بگو.
    : نمی خوام کیان! موندنم هم اینجا دیگه به صلاح نیست.
    - کاوه یه بار دیگه اگه حرف رفتن رو بزنی با زنجیر می بندمت به این میز!
    : می گی چی کار کنم؟!
    - اون که نمی دونم والله! دو تا آدم زبون نفهم و کله شق افتادین به جون هم، من این وسط باید میونه اتون رو بگیرم که هیچ رقمه حریفتون نمی شم!
    : نمی خوام بهش فرصت بدم بیشتر از این تحقیرم کنه!
    - باهاش حرف می زنم به شرط اینکه تو هم یه ذره کوتاه بیای! یعنی چی که یه کاره برگشتی گفتی این شده مسئول ویرایش کارای من! خوب تحریکش کردی که پاچه ات رو گرفت دیگه!
    : درست حرف بزن کیان مگه سگه؟!
    - اوه اوه غیرتی شدی الآن؟!
    : نه خیرم! منظورم اینکه ادبیات حرف زدنت رو درست کنی!
    - آهان همون بی ادب دیگه؟! یه جلسه داریم با کارفرما تو هم می یای باهامون؟
    : هدیه هم هست؟
    - آره ولی ...
    کیان سکوتم رو که دید گفت: ولش کن. باشه دفعه بعد. می رم و دو ساعت دیگه بر می گردم با هم می ریم ناهار.
    - حوصله ندارم همون بیرون ناهارتو بخور بعد بیا.
    کیان که رفت سرم رو به خوندن و نوشتن گزارش های مربوط به چند تا پروژه گرم کردم اما چیزی که از ذهنم بیرون نمی رفت هدیه و حرفاش بود. غرورش با پس زدن من جریحه دار شده بود و هر کاری می کرد تا بتونه رو زخمش مرهمی بذاره. شاید حق داشت. دیدن منی که با بی رحمی واستاده و زل زده بودم تو چشماش و گفته بودم حق نداشته روی محبت های من حساب عاشقانه باز کنه واسه اش آزاردهنده بود و حالا هر کاری می کرد که من اینجا نباشم و مجبور نباشه هر دقیقه من رو تحمل کنه. مگه به خاطر خودش پسش نزده بودم؟! مگه واسه اینکه اذیت نشه 5 سال تموم زجر نکشیده و سکوت نکرده بودم؟! مگه به خاطر خودش نبود که پا روی دلم گذاشتم و با بی رحمی از خودم روندمش و احساس خودم رو کشتم؟! حالا هم مثل چند سال پیش و حتی بدتر. موندنم تو این شرکت ناراحتش می کنه. کسی رو که یه روزی با تموم وجود بهش دل بستم و یه روز دیگه به خاطر خودش با تموم وجود از خودم روندمش رو دارم زجر می دم که یه لقمه نون کوفتی در بیارم!
    وسیله هام رو جمع کردم و زدم از شرکت بیرون. تو اون سرما رفتم بهشت زهرا سر خاک بابام بلکه یه ریزه آروم بگیرم.
    نشستم سر خاک و بعد فاتحه زل زدم به اطراف. تو اون وقت روز و توی اون سرما هیچ کس اون دور و ور نبود. یه خورده با بابا درد و دل کردم و بعد راه افتادم سمت خونه. پاهام از سرما زق زق می کرد و تو چشمام اشک جمع شده بود اما حوصله خونه رفتن و از مامان حرف شنیدن رو هم نداشتم! رفتم نشستم تو ایستگاه مترو زل زدم به آدمهایی که با عجله سوار و پیاده می شدن. تو فکر و خیال بودم که با تکون ویبره گوشیم به خودم اومدم. از خونه بود. به ساعت نگاه کردم، شده بود 8 شب!
    جواب دادم و در همون حال از جام پاشدم و راه افتادم سمت خونه. صدای کیان پیچید تو گوشی: مرتیکه کجایی تو؟! مهمون نداشتین امشب؟!
    - دارم می یام.
    : بیا که مامانت پوست کله ات رو می کنه وقتی رسیدی و ما هم جلوش رو نمی گیریم چون دلمون خنک می شه!
    - چیزی نمی خواد بگیرم واسه خونه؟!
    : زحمت می افتی! الآن دیگه؟! تو لطف کن خودتو واسه شام برسون خرید کردن پیشکش!
    - فعلاً
    نیم ساعت بعد کلید انداختم و رفتم تو خونه. مامان و زن عمو و خاله حمیده زن عمو منصور تو آشپزخونه بودن و عمو و کوشان و عمو منصور هم توی هال رو مبلا نشسته بودن و کیان هم در دید نبود!
    سلام کردم و با عمو منصور و کوشان دست دادم و از کنار عمو گذشتم. کاری که توی این 15 سال همیشه کرده بودم.
    برگشتم و دیدم مامان کنار ورودی آشپزخونه واستاده و رفتار منو زیر نظر گرفته و البته یه اخم گنده هم به ابروهاشه!
    واسه اینکه از عصبانیت مامان به خاطر دیر اومدنم کم کنم ناچاراً دستم رو بردم جلوی عمو کیومرث و با اکراه زیرلبی یه سلام گفتم. عمو اما دستم رو محکم فشرد و جوابم رو به گرمی داد. جای تعجب نداشت. توی جمع حفظ ظاهر می کرد. کار همیشگیش بود.
    از کوشان سراغ کیان رو گرفتم که گفت داره تو اتاقم با تلفن حرف می زنه.
    رفتم توی اتاقم و دیدم نشسته رو صندلی گردونم هی صندلی رو می چرخونه و در همون حال با یکی هم تلفنی حرف می زنه. با سر سلام کرد و آروم گفت: الآن می یام.
    کیفم رو گذاشتم رو تخت و رفتم آبی به دست و صورتم زدم و از دم اپن به زن عمو و خاله سلام کردم. زن عمو اومد بیرون باهام دست داد و حالم رو پرسید و خاله حمیده هم از همون دم سینک ظرفشویی حال و احوال کرد و گله که چقدر کم پیدا شدم.
    عذرخواهی و تعارف تیکه پاره کردن ها که تموم شد سر و کله کیان هم پیدا شد. مچ دستم رو گرفت و کشید سمت اتاق و گفت: بیا کارت دارم!
    بعد هلم داد تو اتاق و در رو بست و گفت: کجا جیم زدی دم ظهر؟!
    خیلی خونسرد نشستم روی صندلی و گفتم: دیگه بر نمی گردم شرکتت.
    متعجب و اخم کرده اومد دستاش رو گذاشت روی دو تا دسته صندلی و زل زد تو صورتم و گفت: چی؟!
    - دیگه نمی یام شرکت. نمی خوام جایی که هدیه هست کار کنم.
    رفت عقب و عصبی پوفی کرد و گفت: داستان جدیده؟!
    - نه اتفاقاً قضیه اش مال چند سال پیشه!
    : نمی ذارم جایی بری کاوه!
    - جایی نمی رم! شرکت تو هم نمی یام!
    : دِ آخه الاغ واسه دو تا جر و بحث ساده با یه دختر احساساتی پا پس کشیدی؟! به خاطر یه مشت مزخرفاتی که بارت کرد؟!
    - مزخرفاتی که تو انقدر ساده از کنارش رد می شی چندین ساله منو تحقیر کرده! پیش دیگران، تو دانشگاه، بین دانشجوها، تو افکار خودم! پیش مادرم! پیش پدر همون دختر احساساتی! دیگه نمی خوام جلوی تو هم تحقیر بشم! چند سال پیش که باباش زنگ زد و هرچی از دهنش در اومد بهم گفت، دلم می خواست زمین دهن باز کنه برم توش!
    می دونی چرا؟! چون هرچی می گفت راست بود!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    چون اونا تو خونه ویلایی زندگی می کردن و بالای شهر، ما تو خونه مستأجری و این پایین! چون اونا با ماشینای آنچنانی و راننده این ور و اون ور می رفتن، ما با پای پیاده! چون حساب بانکی اونا پر پول بود، مال ما پر دفترچه قسط! باباش حرف منطقی می زد که می گفت پس فردا، بعد فارغ التحصیلیم با مدرک پیزوریم حتی تو پیتزافروشی هم نمی تونم کار پیدا کنم! راست می گفت که لیاقت دخترش رو ندارم! وقتی اومد دم در خونه و هر چی از دهنش در اومد جلوی همسایه ها به مامان گفت، مامان هم پشت به پشت اون واستاد و ازم خواست دور هدیه رو خط بکشم! هر کاری کرد که منو، تنها پسرش رو از اون خونواده دور نگه داره و موفق هم شد! یعنی در اصل این پدر هدیه بود که موفق شد و به خواسته اش رسید. هدیه راست گفته که به خاطر نداریمون پاهام لرزید و عقب کشیدم! درست گفته که عاشقش شدم و گذاشتم اون هم عاشقم بشه و بعد پا پس کشیدم! بودن من تو شرکت تو هدیه رو زجر می ده و من اینو نمی خوام. با تموم نامردیهایی که در حقم کرده هنوز اونقدر دوستش دارم که نتونم ناراحتیش رو ببینم کیان! خیلی طول کشید تا بتونم لحظه لحظه ی با اون بودن رو فراموش کنم. خیلی زجر کشیدم تا احساسم رو بکشم و برم بهش بگم که عشقش یه طرفه بوده! خیلی سخت بود واسه ام که خورد شدنش رو ببینم و دم نزنم! نمی تونم جایی که اون هست کار کنم چون می ترسم احساسم زنده بشه! نمی خوام به اون روزای جهنمی برگردم!
    اونقدر با بغض حرف زده بودم و اونقدر سعی کرده بودم صدام بالا نره و از اتاق بیرون که گلوم گرفت و به سرفه افتادم. کیان رفت و با یه لیوان آب برگشت و گرفتش سمتم و گفت: بخورش.
    لیوان رو گرفتم و تا ته سر کشیدم و همینکه کیان خواست چیزی بگه گفتم: بی خیال کیان. خیلی وقته با این مسئله کنار اومدم. از فردا هم می رم دنبال کار. بالاخره دنیا روی یه پاشنه نمی چرخه. برو منم یه خورده آروم می شم بعد می یام.
    کیان بعد چند لحظه مکث نگاه متفکرش رو از روم برداشت و از اتاق رفت بیرون. سرم از شدت درد داشت می ترکید. به تنها چیزی که احتیاج داشتم یه دوش آب گرم بود و تنهایی اما حیف که مهمونا تو هال نشسته بودن.
    رفتم بیرون و نشستم کنار عمو منصور. دستش رو گذاشت روی پام و گفت: از مامانت شنیدم که رفتی پیش کیان. خیلی خوشحال شدم. بلکه تو باعث شی اون شرکت داغون یه تکونی بخوره! بعد یه چشمک زد بهم.
    کیان معترض گفت: شرکت ما تکوناشو خورده شما بپا زیر گرد و غبارش له نشی!
    عمو کیومرث با اعتراض زیرلب غرید: کیان!
    کیان که سعی می کرد لبخندش رو پنهون کنه نگاهی به من انداخت و با حرکت دهن و بی صدا گفت: بی ادب! بعد سری به تأسف واسه خودش تکون داد و شروع کرد در مورد چند تا پروژه با عمو منصور صحبت کردن.
    زل زده بودم به تلویزیون و الکی فیلمی رو که کوشان داشت با اشتیاق نگاه می کرد نگاه می کردم که عمو کیومرث گفت: چرا پیشنهادمو قبول نکردی؟!
    نیم نگاهی بهش انداختم و دوباره چشمام رو به تلویزیون دوختم و گفتم: کیان دلیلش رو نگفت؟!
    کیان یهو ساکت شد. عمو گفت: فقط بهم گفت که قبول نکردی.
    - بهش گفتم بهتون بگه از شما به اندازه کافی به ما رسیده!
    مامان که تا حالا تو آشپزخونه بود با اعتراض اسمم رو صدا کرد و گفت: کاوه با عموت درست صحبت کن!
    پای راستم عصبی تکون می خورد و دستم رو گذاشته بودم روش که آروم بگیره! عمو سکوت رو شکست و گفت:یه قرض بود. می تونستی خورد خورد پسش بدی.
    - دلیلی نمی بینم تا آخر عمرم به کسی مثل شما مقروض باشم!
    دوباره مامان توپید: کاوه احترام عموت رو نگه دار! مگه با تو نیستم؟!
    عصبانی از جام بلند شدم و رو کردم به مامانم و گفتم: مگه من چی گفتم؟!
    کیان هم پاشد و مچ دستم رو گرفت و کشید سمت پایین و گفت: بشین کاوه!
    پفی کردم و نشستم که مامان انگار تازه سر درد و دلش باز شده اومد جلو و نشست روبروی عمو منصور و گفت: منصور امشب خواستم ازتون بیاین اینجا که تکلیف منو با کاوه روشن کنین!
    متعجب و کلافه زل زدم به مامان و در عجب بودم که واقعاً می خواد جلوی مهمونا علی الخصوص عمو کیومرث مشکلمون رو مطرح کنه که صداش بلند شد: منصور یه فکری به حال کاوه بکن! مگه کامران قبل فوتش مرتب نمی گفت اگه طوریش شد تو جای پدر کاوه هستی؟! مگه اونو به تو نسپرده بود؟! چرا وقتی می بینی داره راه اشتباه رو می ره سکوت می کنی و جلوشو نمی گیری؟!
    معترض از جام پاشدم و رو به مامان گفتم: چه راه اشتباهی؟! با کسی که باعث مرگ پدر شده سازش نمی کنم از نظر شما اشتباهه؟!
    مامان با خشم واستاد تو روم و گفت: پدرت سکته کرد! اینو بفهم!
    دستم رو از دست کیان که سعی می کرد آرومم کنه کشیدم بیرون و گفتم: آره سکته کرد ولی از دست ...
    برگشتم که عمو کیومرث رو نشون بدم دیدم خیلی خونسرد نشسته و زل زده به این تأتر مسخره.
    با عصبانیت گفتم: خیلی داری لـ*ـذت می بری که مادر و پسر به خاطر تو افتادیم به جون هم آره؟!
    کشیده ای که مامان زد تو گوشم برق از سرم پروند! دستم رو گذاشتم رو صورتم و مات موندم به مامان که زن عمو و خاله می کشیدنش عقب و سعی می کردن آرومش کنن. رفتم سمت در هال و در همون حال گفتم: این شد دو بار که به خاطر یه همچین آدمی دست رو من بلند می کنی! حیف وقتی می فهمی این آدم ارزشش رو نداشته که دیگه خیلی دیره!
    با عصبانیت و با یه لا پیرهن زدم از خونه بیرون. با اینکه عصبانی بودم اما لرز گرفتم و دستام رو زدم زیر بغلام. داشتم با عصبانیت و تند تند قدم بر می داشتم که کیان از پشت دستم رو کشید. برگشتم و داد کشیدم: چی می خوای از جونم؟!
    خیلی خونسرد پالتوم رو که تو دستش بود انداخت رو دوشم و گفت: چیزی نمی خوام. سرده، سرما می خوری اینجوری اومدی بیرون.
    داد کشیدم: به دردک! به جهنم!
    خیلی خونسرد گفت: باشه هم به جهنم و هم به درک. زشته کاوه، به خاطر عمو منصور و زنش هم که شده برگرد.
    سری به علامت منفی تکون دادم و گفتم: اتفاقاً به خاطر همون ها مامان باید آبروداری می کرد که نکرد! بر نمی گردم جایی که آرامش و آسایش و احترامم رو به خاطر یه قاتل زیر پا خورد می کنن!
    - می خوای چی کار کنی پس؟! شب که ما رفتیم خونه دلت می یاد مامانت رو با اون قلب مریضش تنها ول کنی تو خونه؟!
    چشمام رو برای یه لحظه بستم و نالیدم: خسته شدم! خسته شدم کیان!
    سعی کردم جلوی لرزش چونه ام و بغضی که داشت می شکست رو بگیرم. کیان دست انداخت دور شونه ام و منو برگردوند سمت خونه و گفت: همین الآن که داشتم می یومدم بابام داشت با مامانت حرف می زد. تنها کسی که می تونه این قائله رو بخوابونه همون بابامه که خدا رو شکر داره همین کار رو می کنه. بیا برو یه آبی به صورتت بزن و یه خورده دراز بکش و استراحت کن تا شام حاضر بشه.
    به زور کیان برگشتم خونه و از در تراس که به اتاقم باز می شد رفتم تو و دراز کشیدم رو تخت. کیان رفت و بعد چند دیقه با یه لیوان چایی اومد و گفت: پاشو اینو بخور که گرمت کنه.
    پشت کردم بهش و نالیدم: نمی خوام. برو می خوام تنها باشم!
    - این جوری که نمی شه کاوه! زشته جلو عمو و زنش. یک کم آروم شو واسه شام بیا بیرون. باشه؟!
    وقتی دید جواب نمی دم رفت بیرون و در رو بست.
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    یه طرف سرم درد گرفته بود و این از علایم میگرن عصبی ای بود که از چند سال پیش اسیرش بودم. سرمو کرده بودم تو بالش که یه خورده آروم بگیرم. نمی دونم چند دیقه همین جوری مونده بودم که صدای باز شدن در اومد و بعد دستی نشست رو شونه ام. احتمال دادم کیانه پس تکون نخوردم اما صدای عمو منصور رو که شنیدم، بلند شدم و نشستم. عمو منصور نشست کنارم و دست گذاشت روی پام و گفت: بهتری؟!
    وقتی دید جوابی ندادم گفت: مامانت هفته ی پیش رفته بوده دکتر.
    متعجب نگاهش کردم که ادامه داد: وضع قلبش هیچ خوب نیس.
    نگرون پرسیدم: یعنی چی؟!
    سعی کرد با یه لبخند نگرونی رو ازم دور کنه و گفت: اگه گیر داده که با عموت آشتی کنی فقط واسه اینکه یه خورده روحیه اش رو باخته. خیال می کنه قراره طوریش بشه و می خواد از بابت تو خیالش راحت باشه!
    - مگه دکتره چی گفته بهش؟!
    : هیچی ترسونده اتش که بیشتر مراقب خودش باشه.
    - مطمئنین؟!
    : اگه مطمئن نبودم بهت نمی گفتم. تو که انقدر نگرونشی چه جوری دلت می یاد اینقدر ناراحتش کنی؟!
    - چند وقته گیر داده به این جریان عمو! بابا مگه می شه 2 نفر به زور همدیگه رو دوست داشته باشن؟!
    : بحث دوست داشتن نیست کاوه. مامانت فقط یه خورده احترام می خواد ازت.
    - مگه من بهش احترام نمی ذارم؟!
    : مامانت رو نمی گم. کیومرثو می گم!
    - واسه من این آدم اصلاً قابل احترام نیست!
    :این حرف رو نزن کاوه. از تو بعیده!
    - چرا از من بعیده؟!
    :کاوه جان وظیفه اته به عنوان کوچیکتر بهش احترام بذاری. می دونم خیلی اتفاقا بینتون افتاده که به اینجا رسیدی اما نمی گم بیا ببخشش که. می گم به خاطر مامانت هم که شده کوتاه بیا. الکی تظاهر که می تونی بکنی. تو فقط سعی کنی بهش بی احترامی نکنی تمومه! یه وقتی می شه که حسرت می خوری چرا به حرف مامانت گوش ندادی ها!
    - واقعاً خیال می کنین کیومرث ارزش حسرت خوردن رو داره؟!
    :اونو نمی گم! حسرت اینکه چرا به تنها خواسته مادرت اهمیت ندادی رو می گم! تو که دیگه بچه نیستی! یه خورده بیشتر باید به فکر مامانت باشی!
    مغزم داشت می ترکید. سرم رو محکم گرفتم تو دستام. عمو دست گذاشت رو شونه ام و گفت: پاشو می خوایم شام بخوریم. باریک الله پسر خوب.
    از جاش که پاشد بره از اتاق بیرون صداش کردم و پرسیدم: واقعاً دکتره واسه ترسوندن مامان اون حرفا رو زده؟!
    با یه لبخند گفت: اگه غیر از این بود مطمئناً این حق رو داشتی که بفهمی. پاشو بیا مامانت خیلی ناراحته.
    سری به علامت مثبت تکون دادم و عمو رفت. نگرونی از وضعیت مامان بدجوری ذهنم رو درگیر کرده بود. یه ربع بعد کیان در اتاق رو باز کرد و دلا شد تو و گفت: پاشو بیا شام.
    با اکراه از جام پاشدم. کیان در رو کامل باز کرد و از کنارش رد شدم و رفتم تو هال. میز شام چیده شده بود اما با اینکه ناهار هم نخورده بودم اشتهایی نداشتم. بق کرده نشستم پشت میز بین کیان و عمو. زیرچشمی نگاهی به مامان انداختم، قیافه اش چیزی رو نشون نمی داد. انگار نه انگار اتفاقی افتاده. احتمالاً داشت مهمون داری و آبروداری می کرد!
    با شام بازی کردم تا همه غذاشون رو بخورن و تحمل کردن اون جو مسخره تموم بشه! بعد شام هم به زور نشستم کنارشون تا آخر شب زودتر برسه و بچپم تو اتاقم و به دردای خودم بمیرم!
    مهمونا که رفتن خواستم برم تو اتاقم که مامان صدام کرد. سر جام واستادم تا حرفش رو بزنه. اومد روبرو وایساد و گفت: بابت امشب معذرت می خوام.
    نگاهم رو که به زمین بود آوردم بالا و دوختم به چشماش. ادامه داد: تند رفتم، خودم می دونم. بذار به حساب اینکه نگرونتم. باشه؟!
    - نگرونم بودی این جوری آبروم رو بردی؟!
    :متأسفم.
    - باشه بعداً حرف می زنیم. الآن اصلاً حالم خوب نیست.
    :برو بخواب.
    اومدم برم تو اتاق یهو یه چیزی یادم افتاد. مامان رو صدا کردم و پرسیدم: رفته بودی دکتر؟!
    یهو هول کرد و برگشت سمتم و گفت: آره. چطور؟!
    - عمو منصور گفت بهم. از اون باید بشنوم؟!
    : نمی خواستم بی خودی نگرونت کنم.
    - چی گفت دکتر؟!
    : همون حرفای همیشگی.
    - از همون حرفای همیشگی به این نتیجه رسیدی که ممکنه منو تنها بذاری؟!
    : چیزی واسه نگرونی نیست.
    - مطمئنی؟!
    : آره.
    - فردا خودم می رم پیشش.
    : احتیاجی نیست ولی اگه دوست داری هفته دیگه خودم نوبت دارم، با هم می ریم.
    - ناراحت می شم اگه مسئله ای بوده باشه و ازم پنهون کرده باشی مامان.
    مامان لبخندی به لب آورد و گفت: اگه من واسه ات مهمم سعی کن به خواسته ام عمل کنی. برو بگیر بخواب صبح باید بری سر کار.
    با فکر و خیال وضع قلبی مامان و سردرد شدید به زور خوابم برد. صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم. مطمئناً کسی جز کیان مردم آزار نمی تونست باشه. ندیده و چشم بسته گوشی رو آن کردم و با صدای دورگه از خواب گفتم: کیان گفتم که نمی یام شرکت مرض داری زنگ می زنی بیدارم می کنی؟!
    صدای هدیه که تو گوشم پیچید سه متر از تو جام پریدم!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    یه دونه زدم تو پیشونیم و یه یا قرآن زیرلبی گفتم و صدام رو صاف کردم و گفتم: الو؟!
    صدای خشک و جدی هدیه به گوشم خورد که با تحکم گفت: پاشو بیا شرکت کارت دارم!
    سعی کردم تعجبم رو مخفی کنم و بعد یه مکث پرسیدم: چی کارم داری؟!
    - بیا بهت می گم!
    بعد بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه یا حتی خداحافظی کنه تماس رو قطع کرد. واسه چند لحظه شکه شده زل زده بود به موبایلم و یهو یه چیزی به ذهنم رسید. نکنه کیان باهاش حرف زده باشه؟! وای خدای من! نکنه بهش گفته باشه که من هنوز دوستش دارم؟! وای بدبخت می شم اگه یه همچین چیزی به گوش هدیه برسه!
    با هول از رو تخت پاشدم و همون جوری که می رفتم سمت لباسای بیرونم و سریع حاضر می شدم، شماره کیان رو گرفتم. لعنتی خاموش بود!
    شماره شرکت رو گرفتم، اشغال بود! داشتم از استرس می مردم. فقط خدا خدا می کردم کیان جلو دهنش رو گرفته باشه. یادم رفته بود دیشب بهش تأکید کنم که هدیه نباید از حرفایی که زدم بویی ببره!
    زدم از اتاق بیرون و رفتم سمت در هال که صدای مامان متوقفم کرد. با لیوان چایی واستاده بود دم ورودی آشپزخونه. نگاه کنجکاوی بهم انداخت و گفت: علیک سلام.
    هول گفتم: سلام مامان. عجله دارم. دیرم شده، چرا بیدارم نکردی؟
    مامان لیوان چاییش رو گذاشت روی میز و اومد جلو و همونجوری که یقه پالتوم رو مرتب می کرد گفت: صورتت رو می شستی لااقل! کیان صبح زنگ زد و گفت بذارم بخوابی و هر وقت بیدار شدی بگم که بری شرکت.
    - وای مامان بدبخت شدم!
    : خدا نکنه واسه چی؟!
    - احتمالاً کیان با هدیه حرف زده!
    : هدیه؟! یعنی چی؟! مگه باز سر و کله اش پیدا شده؟! کیان هدیه رو از کجا می شناسه؟!
    - تو شرکت با هم کار می کنن. باباش سهام دار شرکت کیانه!
    : خدای من! جدی نمی گی؟!
    - وای مامان دعا کن کیان یه بارم که شده دهنش رو بسته باشه.
    : دیدم چند روز پیش که اومده بود اینجا از تو و هدیه پرس و جو می کرد. وقتی ازش پرسیدم اون از کجا می دونه گفت تو واسه اش درد و دل کردی!
    - دیشب یه چیزایی بهش گفتم که نباید می گفتم. می ترسم رفته باشه گذاشته باشه کف دست هدیه!
    : بهش زنگ زدی؟
    - به کی؟!
    : کیان دیگه!
    - گوشیش خاموشه. برم شرکت ببینم چه خاکی تو سرم شده. فقط دعا کن مامان. بهت زنگ می زنم. فعلاً
    دوییدم تو خیابون و اولین ماشین رو که دیدم داد زدم : دربست!
    نمی دونم چقدر طول کشید تا برسم و انقدر حرص خورده بودم که تموم تنم می لرزید. وقتی طول کشید تا آسانسور بیاد پایین، نصفه طبقه ها رو با پله رفتم و باقیش رو سوار آسانسور شدم و موقعی که رفتم تو شرکت به نفس نفس افتاده بودم. خانم اسکندری از دیدن قیافه آشفته من متعجب از جاش پاشد و سلام کرد و پرسید: طوری شده؟!
    چند تا نفس عمیق کشیدم و گفتم: کیان یعنی آقای کیا اومدن؟!
    خانم اسکندری با سر جواب مثبت داد. اومدم برم سمت اتاق کیان که گفت: نیستن. رفتن جلسه. تا یه ساعت دیگه بر می گردن.
    وا رفتم. تا یه ساعت دیگه از دلهره می مردم! اومدم برم تو اتاق خودم که گفت: خانم سماواتی منتظر شمان.
    برگشتم و با ترس زل زدم بهش که به اتاق هدیه اشاره کرد و گفت: تأکید کردن وقتی اومدین بگم برین اتاقشون.
    رفتم سمت اتاقش و خواستم در بزنم اما پشیمون شدم. باید اول با کیان حرف می زدم. برگشتم و به خانم اسکندری گفتم: یه چند تا کار دارم انجام می دم بعد می رم، فقط اگه این وسط کیان اومد بهم حتماً خبر بدین. یه کار واجب دارم باهاش.
    رفتم تو اتاقم و کیف و پالتومو انداختم روی مبل و شروع کردم تو همون نیم وجب جا قدم زدن. یه ساعت گذشته بود. نشسته بودم پشت کامپیوتر سرم رو به کار گرم کرده بودم اما دل تو دلم نبود.
    در اتاقم باز و قیافه ی خندون کیان ظاهر شد و سلام کرد. با دیدنش از جام پریدم و بدون توجه به قیافه متعجبش دستش رو گرفتم و کشیدمش از شرکت بیرون در رو بستم و آروم گفتم: به هدیه چی گفتی؟!
    کیان با اخم زل زد تو صورتم و گفت:عوض سلام و احوال پرسی کردنته؟!
    کلافه دستم رو کشیدم تو موهام و گفتم: به هدیه چی گفتی کیان؟! جواب منو بده!
    - در مورد چی، چی گفتم؟!
    :از حرفای دیشب من بهش چی گفتی؟!
    - هیچی! مگه قرار بود بهش بگم حرفاتو؟!
    : پس واسه چی صبح زنگ زد و گفت بیام شرکت باهام کار داره؟!
    - خب لابد کارت داره دیگه!
    کلافه تر و مضطرب تر از قبل دستی به صورتم کشیدم و گفتم: کیان جون من راستشو بگو. حرفی بهش زدی که راضی شده با من تماس بگیره؟! نکنه بهش گفتی من هنوز دوستش دارم؟!
    - مگه هنوز دوستش داری؟!
    :نه کیان! دیگه هیچ احساسی بهش ندارم! با بلایی که سرم آورد تو دانشگاه دیگه هیچ جایی تو قلب من نداره! یه وقت نرفته باشی الکی امیدوارش کرده باشی؟!
    - تو نگرون چی هستی؟!
    : پس حرف زدی باهاش!
    - نه در مورد اون چیزی که تو فکر می کنی! دیروز عصر باهاش حرف زدم و واسه اش توضیح دادم که اگه تو برنگردی شرکت اون هم باید بره! واسه اش روشن کردم که جایگاه تو پیش من چقدر عزیز و مهمه و توجیهش کردم که نبودن تو مساویه با نبودن اون، چون باید معلوم بشه کی تو شرکت رئیسه!
    : هدیه ای که من می شناسم با این حرفا راضی به زیر پا گذاشتن غرورش نمی شه!
    - صبح که گفت بهت زنگ زده واسه خودم هم عجیب بود ولی به هر حال زنگ زده دیگه. الآن هم که تو اینجایی. من اصلاً وقت نکردم زیاد ببینمش که بخوام حرفای دیروز تو رو به گوشش برسونم. همینکه اومدم شرکت رفتم یه جلسه فوری تو شهرداری.
    نفس راحتی کشیدم و گفتم: کیان به سرت نزنه بری به این دختر امید واهی بدی! من خیلی وقته اون دندون پوسیده رو کشیدم و انداختم دور!
    - مطمئنی فقط واسه همینه که اینقدر بهم ریختی؟!
    :آره فقط همینه. کیان به گوشش چیزی از باباش و کارایی که واسه عقب کشیدن من کرده نرسه ها! اون چیزی نمی دونه و دلم نمی خواد خیالات به سرش بزنه. اگه یه زمونی دوستش داشتم بعد جریان دانشگاه و تعلیقم دیگه علاقه ای بهش ندارم.
    - واسه همینه که دیشب بهم گفتی می ترسی با اومدنت به شرکت حست دوباره برگرده؟!
    :نگرون اون هم هستم ولی مطمئنم کاری که باهام کرده انقدر کینه تو دلم کاشته که اگه فرصت پیدا کنم نتونم از انتقام گرفتن بگذرم!
    - چه کاری ؟!
    : بعداً واسه ات تعریف می کنم. قول می دم. فقط تو هم قول بده بی خیال گذشته من و اون و هرچی شنیدی بشی. باشه؟!
    کیان سری به علامت مثبت تکون داد و رفت سمت در و گفت: تا وقتی دهنم بسته می مونه که دوتایی خودتون رو به کشتن ندین سر این عشق و عاشقی و جنگ و جدل و تنفر و انتقام!
    اومدم یه چیزی بگم که در باز شد و هدیه اومد بیرون و بدون توجه به من به کیان سلام کرد و گفت: می رم تا شرکت طراحان سازه که نقشه ها رو بگیرم.
    کیان تشکری کرد و به من گفت: فردا با یکی از کارفرماها یه جلسه مهم داریم. اطلاعات پروژه رو از امین پور بگیر و یه خلاصه گزارش از توش در بیار.
    بعد خودش رفت تو. اومدم دنبالش برم که هدیه گفت: اسکندری نگفت کارت دارم؟!
    برگشتم سمتش و گفتم: چرا ولی خودم کار داشتم!
    - آهان! به هر حال خواستم بهت بگم اگه قبول کردم که بیای شرکت فقط واسه این بوده که یه فرصت درست و حسابی در اختیارم باشه تا حسابی بچزونمت! من شمشیر رو از رو بستم، تو هم اگه دوست داری خودتو واسه یه جنگ تموم عیار آماده کن! دوست دارم یه بار دیگه زمین خوردنت رو ببینم! درست مثل اون روزی که تو دانشگاه چو افتاد می خواستی یکی از بچه های سال پایینی رو تو دستشویی مورد آزار و اذیت قرار بدی!
    در آسانسور بسته شد و هدیه از جلوی دیدم رفت. تکیه دادم به دیوار و چشمام رو روی هم گذاشتم تا آروم بگیرم.
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    پنج شنبه بود و شرکت ساعت 2.30 تعطیل می شد. همه رفته بودن و فقط من و کیان مونده بودیم و داشتیم روی یه سری نقشه کار می کردیم واسه جلسه ی شنبه. کیان هم از صبح گیر داده بود که باید تو جشن تولد نامزد حسام شرکت کنیم. انقدر گفت و گفت و پیله کرد که از کوره در رفتم و زدم از شرکت بیرون. از دیروز ناراحت وضع قلبی مامان بودم. می دونستم حالش هیچ خوب نیست و دکترش هم رفته بود مسافرت و نمی شد ببینمش و ازش توضیح بخوام.
    تا برسم خونه اونقدر مترو شلوغ بود که کلی طول کشید و وقتی سر کوچه ماشین کیان رو دیدم که دم در پارکه از تعجب شاخم در اومد! عجب بدپیله ای بود این پسر!
    وقتی رفتم تو هال کیان پشت میز ناهارخوری نشسته بود و داشت ناهار می خورد! بدون اینکه سرش رو بلند و نگاهی بهم بکنه سلام کرد. کیفم رو گذاشتم روی مبل و پرسیدم: اینجا چه غلطی می کنی؟!
    یه قاشق دیگه غذا چپوند تو دهنش و با آرامش جویید و قورت داد و گفت: دارم ناهار می خورم! نمی بینی؟! برو دست و روتو بشور تو هم بیا همین غلط رو بکن! انقدر خوشمزه است!
    اومدم یه چیزی بارش کنم که مامان از دستشویی اومد بیرون. سلام کردم و حالش رو پرسیدم که گفت: بهترم. برو لباساتو عوض کن بیا ناهار.
    : شما خوردین؟!
    - من روزه ام.
    : مامان! با این قلبتون فقط مونده روزه ی مستحبی بگیرین!
    - مستحبی چیه؟! روزه های قضام رو دارم می گیرم. باید بدهیام رو بدم زودتر!
    :آدم مریض روزه بهش واجب نیست!
    - حالا که امروز گرفتم. از فردا دیگه نمی گیرم. زودتر بشین پشت میز غذا سرد می شه.
    : منم نمی خورم!
    - یعنی چی؟! بچه بازی در نیار کاوه!
    : بچه بازی چیه مامان من؟! از صبح تا شب همش دل نگرون اینم که یه وقت شما تنها تو خونه حالت بد نشه، اونوقت شما روزه می گیری واسه من؟!
    - واسه تو روزه نگرفتم، واسه خدا گرفتم! حالمم خوبه. نمی خواد نگرون من باشی. منم با این زبون روزه حرص نده، برو لباساتو در بیار بیا سر میز!
    وقتی نشستم پشت میز کیان غذاشو تموم کرده بود اما از جاش بلند نشده و زل زده بود به صورت من. با اخم نگاهش کردم و گفتم: چیه؟! نشستی لقمه های منو بشمری؟!
    نچی گفت و آروم زیر گوشم گفت: خدا به داد زن تو برسه کاوه!
    پرسشگر نگاهش کردم که گفت: خیلی سگ اخلاقی به قرآن! اون از شرکت که پاچه ی منو گرفتی و رم کردی، این هم از خونه که گیر دادی به مامانت!
    - پاچه رو خودت می گیری و رم هم خودت می کنی! در مورد مامانم حق دارم چون حالش هیچ خوب نیست!
    مامان که صدام رو شنید از تو آشپزخونه گفت: تو اگه به فکر منی کاری که ازت می خوام رو انجام بده!
    قاشق رو برنداشته دوباره گذاشتم تو بشقاب و پفی کشیدم و گفتم: باز شروع شد! مامان می خوای دوباره بحث راه بندازی بگو برم بخوابم! دیشب تا صبح بیدار بودم، خیلی خسته ام!
    مامان اومد بیرون و گفت: بحث راه نمی ندازم ولی کاوه پریشب هم بهت گفتم فقط یه ماه فرصت داری که رابـ ـطه ات رو با عموت سر و سامون بدی.
    - اگه نشه چی مامان؟! اگه رابـ ـطه من و عمو تا یه ماه دیگه خوب نشه چی کار می کنی؟!
    : دیگه اسمتو نمی یارم! همون رفتاری که تو با عموت می کنی با تو می کنم! نادیده می گیرمت کاوه!
    - باشه حالا تا یه ماه دیگه کلی مونده الآن می شه روزمون رو با این بحث تلخ نکنی؟!
    مامان یه خیلی رو داری گفت و رفت تو اتاقش. کیان هم پاشد و رفت تو اتاق من. می دونستم اومده اینجا که منو شب به زور ببره خونه حسام. بعد خوردن ناهار و شستن ظرفا رفتم تو اتاقم. کیان روی تختم دراز کشیده و ساعدش روی چشماش بود.
    از توی کمد یه بالشت و پتو برداشتم و خواستم کنار بخاری دراز بکشم که نیم خیز شد و گفت: بیا رو تخت خودت بخواب.
    یه راحت باش گفتم و دراز کشیدم رو زمین. بعد یه ریزه سکوت پرسیدم: چقدر از سهام شرکت به نام پدر هدیه است؟
    : 30 درصدش. مدرکش هم گیر گرید شرکتمونه. ناراحتی که باباش سهام دار شرکته؟
    - وقتی بفهمه من همون کاوه ام بی چاره ات می کنه!
    : تو چه جوری نفهمیدی این سماواتی بابای هدیه است؟! مگه قبلاً ندیده بودیش؟!
    - نه. دو باری که اومد دم در خونه من نبودم. یه بارم که رفتم شرکتش به نوچه هاش دستور داد منو عین آشغال بندازن بیرون و اون باری هم که نوچه هاش منو دز...
    یهو ساکت شدم. از چیزی که ناخودآگاه به زبونم اومده بود کسی خبر نداشت.
    کیان اما گرفت چی می خواستم بگم. نشست سر جاش و گفت: دزدیدنت؟! نوچه های بهمن؟!
    پشت کردم بهش و سرمو بردم زیر پتو و گفتم: ول کن بابا. بخواب.
    با ضربه ای که کیان با بالشت کوبید تو سرم از زیر پتو اومدم بیرون. پاشد در اتاق رو بست و اومد کنارم نشست و گفت: جریان چیه؟!
    - مهم نیست کیان. قضیه مال چند سال پیشه. بی خیال.
    کیان یه خورده تو صورت من خیره شد و بعد انگار که به کشف بزرگی رسیده باشه گفت: چند سال پیش که سه روز غیب شده بودی و مامانت از ترس و نگرونی بستری شد بیمارستان بهمن دزدیده بودت؟!
    با سر جواب مثبت دادم که گفت: تو که گفتی اشتباهی بـرده بودنت! تو که ...
    - دروغ گفتم!
    : خوبه! عالیه! عاشق شدی، ازم مخفی کردی! فارغ شدی ازم مخفی کردی! معلق شدی تو دانشگاه بهم نگفتی! دزدیده شدی ازم مخفی کردی! دیگه تو این زندگی سراسر هیجانت چه اتفاقایی افتاده که من بی خبرم؟!
    - خب اتفاق که زیاده. البته فقط چند تا دیگه مونده که تو بی خبری ازشون!
    کیان خیلی جدی منتظر بود که اون چند تا اتفاق رو هم واسه اش توضیح بدم. پاشدم رفتم سمت در اتاق و گفتم: یکی دو فقره آدم دزدی کردم، یکی دو فقره قتل تو پرونده امه! یه چند تایی هم پول شویی و زد و بند و اختلاص! اینا رو که واسه ات اعتراف کنم دیگه پرونده ام پاک پاکه!
    اینو گفتم و قبل از اینکه بهم حمله کنه زدم از اتاق بیرون. دنبالم اومد و با حالت تهدید خواست چیزی بگه که به اتاق مامان اشاره کردم و گفتم: چیزی نمی دونه!
    رفتم 2 تا چایی ریختم و آوردم گذاشتم رو میز هال و کیان پرسید: کتکایی که خوردی هم کار نوچه های اون بوده؟! همه ی اون روزایی که می یومدی خونه و می گفتی دعوات شده از بچه های سماواتی کتک می خوردی؟!
    یک کم فکر کردم و گفتم: نه فکر کنم یه چندتاییش رو واقعاً دعوام شده بود تو خیابون! ول کن دیگه بابا! جریان مال چند سال پیشه! الآن تا وقتی سماواتی نفهمه من همون کاوه هستم همه چی امن و امانه.
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    چایی رو که خوردیم کیان گفت: برم یه چرت بزنم، خیلی خوابم می یاد. راستی یه سوال جدی بپرسم، جدی جوابم رو می دی؟!
    با سر جواب مثبت دادم که گفت: اگه یه دختر خوب بهت معرفی کنم حاضری...
    پریدم وسط حرفش و گفتم: مثل اینکه خیلی خوابت می یاد! برو بگیر بخواب!
    - نه جدی می گم. معماری خونده. دختر خیلی خوبیه، من تأییدش می کنم. کیس واقعاً عالی و ایده آلیه. فقط یه مشکل کوچولو هست این وسط! یعنی دو تا مشکل خیلی خیلی کوچولو.
    منتظر نگاهش می کردم که ببینم چی می خواد بگه که پاشد واستاد و گفت: مشکل اینه که هم یه خورده چشم دیدن تو رو نداره و هم اسمش هدیه است.
    کوسن رو که پرت کردم سمتش جا خالی داد و فرار کرد تو اتاق من! همون جا دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد.
    ساعت 8 شب دو تایی تو ماشین کیان بودیم و داشتیم می رفتیم سمت خونه حسام. انقدر گیر داد و گفت و گفت که مامان هم کلافه شد و جفتمون رو از خونه بیرون کرد. یعنی راهیمون کرد که تو این جشن شرکت کنیم.
    جز امیرعلی و چند تا کارمندای شرکت قبلی و حسام و نامزدش ثمین، بقیه آشنا نبودن واسه ام. با بچه ها حال و احوال کردیم و نشستیم روی مبل کنار امیرعلی. داشت از شرکت یوسفی و اوضاعش حرف می زد که دیدم کیان پاشد رفت دم گوش حسام پچ پچی کرد و بعد با چهره ای گرفته برگشت و نشست کنارم. آروم زیر گوشش گفتم: چیزی شده؟!
    نگاهی بهم انداخت و مردد بود که بگه چی شده یا نه. دوباره پرسیدم: چی شده؟!
    دستم رو گرفت و پاشد و گفت: بیا کارت دارم.
    با هم رفتیم توی آشپزخونه. صبر کرد یکی دو نفری که واستاده بودن دور میز و داشتن توی لیوانا نوشیدنی می ریختن برن بیرون و بعد آروم گفت: هدیه هم داره می یاد!
    جمله اش رو شنیدم اما عمق فاجعه رو برای لحظه ای درک نکردم. زل زدم تو چشماش که گفت: الو! شنیدی چی گفتم؟!
    آب دهنم رو به زور فرو دادم و گفتم: یعنی چی؟!
    - نمی دونستم. همین الآن از یکی از بچه ها اسمش رو شنیدم و از حسام که پرسیدم گفت داره می یاد. دخترخاله اش رفیق صمیمیه ثمینه.
    همونجا نشستم روی صندلی میز ناهارخوری و سرمو گرفتم تو دستام! فقط به این فکر می کردم که اگه پاش برسه به خونه حسام آبروی منو جلوی همه ی بچه ها می بره. کیان یه صندلی کشید عقب و روبروم نشست و گفت: به علی نمی دونستم که اونم هست والا نمی آوردمت اینجا.
    مستأصل زل زدم به صورتش که گفت: نمی ذارم حرفی بزنه بهت. نگرون نباش. خب؟!
    سری به تأسف تکون دادم و گفتم: آخه من نمی فهمم! شهر به این بزرگی چرا هی باید جلوی من سبز بشه!
    کیان پاشد دستم رو گرفت و گفت: بیا بریم پیش بچه ها. تو فقط وانمود کن نمی شناسیش! بقیه اش با من. هیچ اتفاقی نمی افته.
    دنبالش راه افتادم و در همون حال گفتم: تو نمی شناسیش کیان! نمی دونی که وقتی بخواد خودشو آروم کنه هر کاری می کنه.
    رفتم دورترین و خلوت ترین نقطه سالن نشستم و شروع کردم به خودخوری که این شب لعنتی زودتر تموم بشه!
    صدای زنگ در اومد و بعد چند لحظه هدیه و خانم امین پور اومدن تو. کیان پاشد اومد کنارم نشست و دست گذاشت روی پام و : هر حرفی زد تو هیچی نگو، خودم جوابشو می دم. باشه؟!
    سرم رو که به نشونه ی تأیید حرفش تکون دادم گفت: این باشه مثل دفعه ی پیش نباشه ها!
    هنوز جواب کیان رو نداده بودم که هدیه اومد سمتمون و به کیان سلام کرد و گفت: اینو چرا دنبال خودت راه انداختی و آوردی؟!
    همچین حرف می زد انگار داره در مورد حیوون خونگی کیان حرف می زنه!
    کیان اومد یه چیزی بگه که هدیه گفت: اگه می دونستم قراره اینجا هم تحملش کنم اصلاً نمی یومدم! بعد یه ایشی گفت و رفت سمت ثمین.
    کیان یه الآن می یام گفت و پاشد رفت پیش حسام. نشسته بودم و داشتم به معماری خونه حسام اینا نگاه می کردم که صدای هدیه رو از پشت سرم شنیدم. با حرص اما صدای آرومی گفت: تو کار خدا موندم که چرا هر جا می رم تو جلوم سبز می شی؟!
    اومدم یه چیزی بگم که گفت: کاری می کنم از اومدنت پشیمون بشی!
    دلم هری ریخت! می دونستم با قساوت قلب هر کاری می کنه! یه مار زخمی بود که باید نیشش رو تو هر فرصتی تو تنم فرو می کرد. برگشتم زل زدم تو چشماش و گفتم: این جوری به خودت هم خوش نمی گذره! چرا سعی نمی کنی وجود منو نادیده بگیری؟! با این کارات خودتو تابلو می کنی! شاید هم وقتی داری تلاش می کنی که منو پیش مهمونا ضایع کنی جریان عشق خام و بچه گونه و یک طرفه ات رو واسه اشون تعریف کردم! واسه فان خیلی خوبه این طور نیست؟!
    از پشت مبل اومد جلوم واستاد و گفت:واقعاً جرأتش رو داری؟!
    پاشدم واستادم روبروش و گفتم: چرا فکر می کنی جرأتش رو ندارم؟! دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، هست؟! چرا به موضوع از یه طرف دیگه نگاه نمی کنی؟! چرا فکر نمی کنی که این تویی که من هر جا پا می ذارم جلوم ظاهر می شی؟! این جا که تولد نامزد رفیق چندین و چندسالمه و شرکت هم که مال پسرعمو و رفیق صمیمیمه!
    پوزخندی زد و گفت: اون شرکتی که ازش یه حقوق بخور و نمیر می گیری تا از گرسنگی نمیری، با پول بابای من داره می چرخه!
    - بله همه زحمتاش به پای کیانه و مفت خور...
    : درست حرف بزن اولاً! در ثانی فکر نمی کنی پریدن با بچه هایی مثل حسام و کیان در حد تو نیست؟! فکر نمی کنی کلی فاصله است بین تو و اونا؟! فکر نمی کنی رفاقت با این بچه پولدارا لقمه ی بزرگیه واسه دهن توی گشنه؟!
    - شما نگرون من نباش. من این لقمه های بزرگ رو به زور آب و نوشابه هم شده فرو می دم! شما بپا با اون همه پزی که از بابای پولدارت می دی یه وقت رودل نکنی!
    اینو گفتم و رفتم سمت حسام و کیان. کیان برگشت سمت و گفت: سنگاتونو وا کندین به امید خدا؟! شر خوابید دیگه؟!
    با تمسخر گفتم: آره! خوابید خیالت تخت تخت! کاش نمی یومدم.
    - مامانت خیلی اصرار داشت بیارمت. از چند روز پیش که فهمید این مهمونی رو دعوتیم ازم خواست حتماً با خودم بیارمت که 4 تا آدم ببینی و رفتار انسانی رو بیاموزی!
    : بی ادب!
    - من یا مامانت!
    : کیان!
    - خب آخه من که نگفتم مامانت گفته این جمله رو!
    چپ چپ نگاهش کردم که آروم زد تو پشتم و گفت: بریم یه چیزی بذاریم تو این دهن وامونده! خشک شد از بس حرص و جوش خوردیم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    دور میزی که روش انواع و اقسام خوراکی ها و نوشیدنی ها رو چیده بودن واستادیم. امیرعلی و چند تا دیگه از بچه ها هم اومدن پیشمون و با همدیگه به لودگی ها و مسخره بازی هایی که کیان در می آورد می خندیدیم که هدیه بهمون نزدیک شد و گفت: به چی می خندین بگین ما هم بخندیم خو!
    کیان برگشت سمتش و گفت:نمی تونیم بگیم به چی داشتیم می خندیدیم!
    هدیه مشتی حواله بازوی کیان کرد و گفت: مسخره! بعد به مقدمه برگشت سمت من و گفت: خوش تیپ کردی آقا؟!
    داشتم سعی می کردم ذهنش رو از این بازی جدید بخونم که امیرعلی گفت: کاوه با این قدی که داره همیشه خوش تیپه! گونی هم بپوشه بهش می یاد!
    هدیه لبخندی زد و گفت: اوهوم. موافقم! راستی کیان این بلوز و شلوار خیلی واسه ام آشناست. تن تو ندیده بودمشون؟!
    کیان خیلی خونسرد ناخونکی به خوراکی های روی میز زد و گفت: نه ولی منم عین همین پیرهن رو دارم. منتها کرمه مال من. آخه من و کاوه عادت داریم بیشتر وقتا از یه جا خرید می کنیم. سلیقه هامون خیلی نزدیک به همه!
    هدیه کم نیاورد و برگشت سمت من و گفت: پولشو از کجا می یاری؟! مهمون کیانی دیگه؟!
    گوشام گر گرفت. اومدم جوابشو بدم که کیان آروم دستی به پشتم کشید و گفت: واسه چی مهمون من؟! این آقای دانشمند با اون فوقی که از بهترین دانشگاه گرفته دو سه جایی کار می کنه!
    هدیه خنده ی مرموزی کرد و گفت: آره یکی دو باری توی پیتزا گلوریا دیده بودمت کاوه. بعضی وقتا با دوستام می یایم اونجا!
    داشت به دوران دانشجوییم طعنه می زد که هم درس می خوندم و هم تو پیتزا گلوریا کار می کردم. اون موقعها نظر دیگه ای داشت. می گفت کار عار نیست. آدم این جوری خود ساخته می شه! صدای کیان رو شنیدم که از تک و تا نیافتاد و گفت: آره. همون نزدیکیا شرکت ره پویانه و عصرایی که کاوه باید بره اون جا ناهار رو گلوریا می خوریم.
    هدیه که از حاضر جوابی کیان عصبی شده بود با حرص نگاهش کرد و گفت: واسه اینکه پول ناهار رو ندین کاوه ظرفا رو می شوره و سرویس می ده؟!
    امیرعلی متعجب پرسید: تو پیتزافروشی کار می کنی؟!
    لبخند مصنوعی به لب آوردم و گفتم: ایشون مزاح می کنن!
    هدیه خیلی خونسرد گفت: کاوه جان بچه ها که غریبه نیست! کار هم که عار نیست!
    یهو کیان تن صداش رو برد بالا و با جدیت گفت: بسه دیگه هدیه!
    نگاه های متعجب بچه ها باعث شد توضیح بدم: من نه صد جا کار می کنم، نه تو پیتزافروشی! انقدر کیان تو شرکتش ازم کار می کشه که جنازه ام می رسه خونه!
    کیان اومد حرفی بزنه که هدیه گفت: چرا پنهون کاری می کنی کاوه؟! می ترسی بچه ها بیان اونجا مجبورشی ناهارشون رو حساب کنی؟!
    برگشتم زل زدم تو چشمش و گفتم: دروغ گویی کار خوبی نیست خانم سماواتی!
    - پنهون کاری هم فرقی با دروغ گویی نداره!
    : چه پنهون کاری کردم که خودم خبر ندارم؟!
    - همین سر و وضعی که باهاش می گردی! همین مهمونی هایی که توشون شرکت می کنی و همین رفقای پولداری که واسه خودت انتخاب می کنی! اینا تو وضع مالی افتضاح تو و خونواده ات تغییری ایجاد نمی کنه!
    : تو پز چی رو می دی؟! پول باباتو؟! هر وقت خودت با تلاش خودت به جایی رسیدی اون وقت افتخار کن!
    - من با پول بابام به هر جا بخوام می رسم! نگرون خودت باش که با این حقوق بخور و نمیر فقط درجا می زنی و با این وضع اقتصادی مملکت عقب گرد هم می کنی به زودی!
    :دوران پول پارو کردنای بابای تو هم سر می رسه! وقتی همه بفهمن از چه راهی به این همه ثروت رسیده مجبور می شه تاوان پس بده! پول حروم خوردن نداره! حناق می شه بیخ گلوتونو می گیره!
    کشیده ای که هدیه خوابوند زیر گوشم جری ترم کرد. اومدم برم طرفش که کیان جلومو گرفت و گفت:کاوه!
    با حرص گفتم: این دومین بارت نه سومین باری بود که زدی تو گوش من! منتظر تلافی باش!
    هدیه با عصبانیت بهم نزدیک شد که کیان با اون یکی دست آزادش هلش داد عقب و گفت: بسه دیگه!
    حسام و ثمین و چند نفر دیگه هم اومدن سمتمون. حسام متعجب پرسید: چی شده؟!
    هدیه با صدای بلندتری گفت: هیچ غلطی نمی تونی بکنی! چون دست از پا خطا کنی همون بابام پدرتو...
    : آره می دونم! پی تهدیداش قبلاً به ...
    یهو سکوت کردم. چی داشتم می گفتم! داشتم بند رو آب می دادم! از سکوتم استفاده کرد و گفت: حواست باشه دیگه هیچ وقت دهنت رو واسه چرت و پرت گفتن در مورد پدر من وا نکنی!
    - من چرت و پرت نگفتم! مشکل بابای تواِ که واقعیات زندگیش فرقی با چرت و پرت نداره!
    کیان بازومو کشید و این بار امیرعلی هم دستم رو گرفت و گفت: کاوه جان بیا کارت دارم!
    حسام هم که اصلاً نمی دونست جریان از چه قراره رفت سمت هدیه و گفت: چه خبره اینجا؟!
    هدیه بی توجه به حسام رو به من گفت: واسه این می سوزی که وقتی رفتی شرکت بابام واسه آبدرچی بودن تست بدی قبولت نکرد! این کینه چندین و چند ساله رو هنوز هم تو چشمات می شه دید!
    پوزخندی عصبی زدم و گفتم: مزخرف نگو! خوب بلدی داستان سر هم کنی!
    - آره تو اسمش رو بذار داستان! حتماً اینکه مامانت با یه چرخ خیاطی پیزوری و داغون خرجت رو می داده هم داستانه!
    اومدم خودمو از دست کیان و امیرعلی خلاص کنم و برم سمتش که حسام با تحکم گفت: بسه خانم! تمومش کن! بعد رو کرد به ثمین و گفت: رفیقتو ببر از اینجا!
    وقتی ثمین و لیلی یعنی همون خانم امین پور به زور بردنش تو اتاق خواب یه لحظه حس کردم سرگیجه دارم.دستمو از دست امیرعلی کشیدم بیرون و سرم رو گرفتم. کیان بازومو کشید و گفت: بیا بشین یه لیوان آب بیارم واسه ات.
    بازومو کشیدم بیرون و رفتم سمت در و قبل از اینکه بهم برسه زدم از خونه بیرون.
    اونقدر عصبانی و ناراحت بودم که یادم رفت پالتوم رو بردارم. برف می بارید. بدون توجه به سرمای هوا رفتم نشستم توی یه پارک. دلم می خواست یه جایی بودم که می تونستم از ته دل داد بکشم، اونقدر داد بکشم که از نفس بیافتم! صدای زنگ گوشیم بلند شد. از تو جیب شلوارم درش آوردم و شماره ی حسام رو رجکت و گوشی رو خاموش کردم.
    سرما که به مغز استخونم رسید و تحملم رو طاق کرد راه افتادم سمت خونه. فقط خدا خدا می کردم کیان اون جا نباشه. دلم می خواست تنها باشم. دلم می خواست حتی با مامان هم روبرو نشم.
    دم در ماشین کیان رو که دیدم وا دادم! وایسادم یه ریزه به ته کوچه زل زدم و بعد بدون توجه به اون که نشسته بود تو ماشین رفتم سمت در و کلید رو در آوردم و در رو باز کردم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا