کامل شده رمان طلسم آبی | Aramis. H کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Aramis. H

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/03/07
ارسالی ها
381
امتیاز واکنش
2,691
امتیاز
471
سن
24
محل سکونت
جنوب فارس
رمان:طلسم آبی
ژانر:تخیلی ،معمایی
نویسنده: Aramis. H کاربرانجمن نگاه دانلود
ناظر:^moon shadow^


telasm-abi.jpg نام​

خلاصه :
رمان راجب یه جنگل دور و جادوییه که پدر ملکه برای انتقام از دخترش طلسمی به اسم طلسم آبی رو اجرامیکنه و تمام موجودات کم کم تبدیل به سنگ مرمر آبی میشن، دختری که به گفته خودش همزاد یکی ازاین موجوداته برای کمک و نجات جنگل به اونجا میره دراین راه اتفاقهایی میافته که گذشته اون دختر و همزادش رو فاش میکنه...

خب دوستان این اولین رمانیه که تو سایت میزارم امیدوارم خوشتون بیاد:aiwan_light_girl_pinkglassesf:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    bcy_نگاه_دانلود.jpg
    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    مقدمه:
    اینبار او عذاب میکشد... دراین جهان یا درجهانیان دیگرهمه تاوان اشتباه های خودرا خواهند داد،وقتی آبی بی کران چشمانت تمام دشمنان رافراگرفت تونجات خواهی یافت!
    پارت1...
    درچمنزارقدیمی درجایی که دیگرانسانها فکر میکردندوجودندارد،زندگی درجریان بود گیاهان وموجودات آنجاهمه زنده ومشغول زندگی بودند.
    گیاهان انجااسرارآمیزوموجوداتش افسانه ای بود.
    زیباترین نما راازسرزمین، ازآن ملکه افسرده بود.
    این ملکه، زیبایی خاصی نداشت نه ظاهرزیباونه حتی باطن زیبا راکه برازنده یک ملکه باشد. برخی ازموجودات میگفتندحتی جادویی هم ندارد برخی هم میگفتنداوملکه واقعی نیست واین صددرصدهمه رابه شک انداخته بود.
    تنهایی و ناراحتی ملکه افسرده راهیچکس ندید هیچکس به این نکته دقت نمی کرد.
    .
    روزهامیگذشت وکم کم امنیت جنگل به خطرافتاد،ولی مانندهمیشه ملکه افسرده هیچ عکس العملی نشان نمیداداینبارقضیه جدی بود . حیوانها هرکدام حرفی میزدندبه عنوان مثال یکی میگفت:دوران حکمرانی ملکه تمام شده!
    دیگری میگفت:اوخود مسبب این ناامنی است.
    -:شاید نیازداریم ملکه ای جدید انتخاب کنیم.
    -:من هم موافقم!
    اینگونه سکوت جنگل ازبین رفت .انهابه نشانه اعتراض برای ملکه جایگزین انتخاب کردندتاملکه مسئولیت پذیرشود.
    یکی ازسربازان خبر رابه ملکه داد:بانوی من،اهالی جنگل...
    ملکه بااشاره دست اجازه پیشروی حرفش راندادوگفت:تنهایم بگذارید.
    اینطورکه به نظرمیرسیدبازملکه بیخیال است .حیوانات عصبانی شدندوبه طورجدی جایگزین رامعرفی کردندجایگزین اوکسی نبودجز"شیر"اومغروربوداماتمام وظایف رابه خوبی میشناخت ومیتوانست انهارابه خوبی نیز اجراکند.
    روزتاج گذاری فرارسیدملکه افسرده بابی اعتنایی شاهدازبین رفتن حکومتش بود.
    مراسم باسخنرانی شامپانزه آغازشد:ماهمه اینجا جمع شده ایم تا باتاجگذاری پادشاه جدید رابرگزارکنیم.
    سپس ازملکه خواست تا تاج را بیاورد،ملکه نیزچنین کرد،تا بتوانندتاج گذاری راادامه دهند درحالیکه شیربه نشانه احترام خودش راخم کرده بود ،ادامه داد:آیا تو قسم میخوری بعدازاین وظایفی که درقبال یک سرزمین داری را به خوبی انجام دهی؟
    -:قسم میخورم.
    شامپانزه:قسم میخوری درصورت نیازجانت راهم فدای مردمت کنی؟
    -:قسم میخورم!
    قسم هایی که بایدتوسط شیرخورده میشدوحرفایی که بایدتوسط شامپانزه زده میشدهمه به پایان رسیدتااینکه موقع گذاشتن تاج برروی سرپادشاه جدیدشد،هنوزتاج روی سراوقرارنگرفته بودکه ناگهان حمله دشمنان شروع شد.
    حمله برخلاف تصور چنین شروع شد،ابتدا تمام جنگل راابرهای سیاه پوشاندوجنگل کاملا تاریک شد ،بعدتمام درختان بی حرکت شدندوخاص بودن انهاازبین رفت ،موجودات افسانه ای تبدیل به سنگ شدندوفقط حیوانات نرمال ومعمولی به همراه ملکه افسرده بودکه هیچ اتفاقی برایشان نیافتاد.
    بعدچندروز شیرباعصبانیت واردمحل زندگی ملکه شدوبه اوگفت:توکه هیچ اهمیتی به جنگل وموجوداتش نمیدی حداقل بذارتاجگذاری کامل شه تامن همه رونجات بدم .
    ناگهان برای اولین بارملکه شروع به حرف زدن کردوگفت:متوجه نیستیدنمیشود.
    شیرباتعجب پرسید:یعنی چی؟چی نمیشه!
    ملکه جواب داد:نمیشودکسی غیرمن سلطان جنگل شودمن تنهاراه نجات این جنگل هستم.
    شیرکه اصلاازحرفهای ملکه سردرنیاورده بودرفت تابابقیه حیوانات راهی برای نجات جنگل پیداکنند.
    درراه متوجه شدکه تمام گیاهان طبیعی به رنگ آبی درامده اند.باحدسهایی که زده بود مطابقت داشت؛
    وقتی به حیوانات رسیدگفت: فکر کنم مادچارطلسم آبی شدیم.
    حیوانات باشنیدن حرفهای اوجاخوردند
    -:قرنهاست که این طلسم ازیادرفته بود!
    :ولی حالاناگهان چرااتفاق افتاد؟ یعنی پادشاه ظالم برگشته؟
    بعد اتمام مکالمات آنهاسکوت مهیبی تمام جنگل رافراگرفت راه چاره ای نیست شیربه یادملکه افسرده افتاد،حرفش درست بودتنهاراه چاره خوداوست.
    "
    پادشاه ظالم پدرخشمگین ملکه افسرده بودکه بعدقرنهابرگشته تاخشم خودرا دامنگیردخترش وتمام موجودات جنگل کند.

    "
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت2...
    به این ترتیب تصمیم گرفتندپیش ملکه افسرده بروندوازاوخواهش کنندتاپدرش را آرام کند،اماملکه طبق معمول انها راپس زدوگفت:تمایلی برای دیدارپدرم ندارم.
    جای هیچگونه اعتراضی به انها نداد. حیوانات ناراحت وناامیدبه خانه های خودبرگشتند.نمیدانستندکه چگونه گیاهان وبقیه موجودات رانجات دهند فیل:اگرهمینطورپیش برود تمام ماازبین خواهیم رفت وبرای همیشه سنگ باقی می مانیم .
    سکوتی که تمام جنگل رافراگرفته بودترس بیشتری ایجادمیکرد،یعنی راه چاره چه بود؟ درجنگل به طورمخفیانه جلسه ای گرفته شد،فکرمیکردندکارشیراست اما او اخر ازهمه امدوپرسید:"اینجاچه خبره ؟"
    حیوانات شروع کردن به حرف زدن هرکدام چیزدیگری میگفتند
    -:کارتو نبود؟
    شیر:میبینیدکه من اخرین نفرم!
    -:یعنی کار کی میتونه باشه؟!
    _:من!
    همه به طرف صدابرگشتند،این صدای یک انسان بود.تعجب کردندوگفتند:چطورتونستی به این جنگل بیای؟
    جواب داد:همونطورکه اجدادم میتونستن بیان من 'همزاد'هستم.
    آهوباتعجب گفت:همزادکدام یک ازما؟!
    اوجواب داد:این ونمیدونم ولی من هم مثل اجدادم همزادیکی ازاین موجودات این سرزمین هستم وقتی پیش انسانهابودم متوجه شدم که این جنگل به مشکل برخورده وازاونجایی که میتونستم باکمک چشمهای همزادم شاهداین حادثه باشم برای کمک اومدم،حالابایدراجب طلسم آبی به من اطلاعات بدین.
    بعد شنیدن حرفهای حیوانات به فکرفرو رفت. طوطی :بایدباملکه ملاقات کنی.
    -:چطور؟
    طوطی بهمراه حیوانات ماجراراتعریف کرده وبه او مکانی برای اقامت معرفی کردند. شب رادریکی ازخانه های بانمک وجالب چوبی یکی ازحیوانات گذراند، صبح فردابه همراه طوطی ای که تازه بااوآشناشده بودبه قصرملکه که برعکس بقیه قصرهااصلاً باشکوه نبودرفت بادیدن ملکه جاخورد،چون آنطورکه فکرمیکردنبودوبه ملکه بودنش شک کرد،باقدم های پرازتردیدبه ملکه نزدیک شد به پنجره بزرگ قصررسید،ملکه که داشت طبق معمول بیرون رانگاه میکردتازه متوجه آمدن همزادشد صورتش راکمی کج کردو نگاهی انداخت همزادبادیدن چهره اوبرقی ازچشمانش گذشت وباخودگفت:یعنی واقعاً این ملکه ست؟!
    بابرگشتن صورت ملکه افسرده ازتصوراتش بیرون امدوباکمی تعجب ومسمم بودن گفت:من اومدم تاجنگل روازطلسم آبی نجات بدم.
    ملکه مانندهمیشه هیچ عکس العملی نشان نداد. این کاراوباعث شدهمزادعصبانی شوداینباربالحن تندوصدای بلندی گفت:حالامیفهمم چراهیچ کدوم ازحیوانات تورودوست ندارن توحتی به خودت زحمت ندادی باپدرت صحبت کنی !



    سال نو همه مبارک ،سال پرازخوشی و سلامتی داشته باشین
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت3...
    درحال برگشتن بودکه صورتش رابرگرداندوگفت:من خودم این جنگل رانجات میدم مثل اجدادم ، شایداونموقع هم ملکه ویاپادشاهی مثل توبودندکه اجدادم مجبوربودن خودشون دست به کاربشن.
    باگفتن حرفهایش احساس سبکی کردوازآنجاخارج شد،ناگهان ملکه دهن بازکردوگفت:توهم نمیتوانی کاری کنی همانندتمام حیوانات وموجودات اینجا، شماهیچ یک نمیتوانیدازپس اوبربیایید تنهاراه حل منم.
    همزادباتعجب برگشت وگفت:منظورت رونمیفهمم؟
    وبازهم چیزی که دیده میشدسکوت همیشگی ملکه، همزادعصبی ومتفکربه سمت خانه ای که میمون هابه اوهدیه داده بودن تامدتی رادرآن بگذراندبرگشت. کمی که ازقصردورشدند،متوجه شدحال طوطی خوب نیست -:حالت خوبه؟
    طوطی:آره
    -:اما اینطور به نظر نمیاد بهتره بری استراحت کنی! بنابراین بااسرارزیاداورابه خانه خودطوطی بردوگفت که مدتی راآنجااستراحت کندوراه خانه راپیش گرفت. راه رادرفکروخیال میگذراندکه ناگهان شامپانزه ای باآویزان شدن ازشاخ وبرگهای درختهانزدیک شدوخودش راروبه روی اوانداخت.همزادکمی جاخوردوازتخیلاتش بیرون آمد.شامپانزه گفت:توچطور میتونی باماحرف بزنی چون وقتی جنگل واین چمنزارهادچارطلسم آبی شدن هیچ کس نمیتونه خاص بودنش روحفظ کنه،حتی من! همزادکنجکاوانه پرسید:مگه توچه فرقی بابقیه حیوانات داری؟
    شامپانزه جذبه ای به خودش گرفت وباحالت مغرورانه ای گفت:من برخلاف تمام موجودات اینجابسیارجذاب هستم.
    باشنیدن این حرف، همزادباحالت گیجی نگاهی به سرتاپای اوانداخت بیراه هم نمیگفت اوبسیاربانمک بودوکمی هم جذاب .همزاددهانش راکج کرد،یکی ازابروهایش رابالاانداخت وباحالت تائیدسرش راتکان داد۰ شامپانزه ادامه داد:راستی ازخونه کوچک وباصفای من لـ*ـذت ببر!
    درحالی که به یک طناب که ازریشه هایه درخت است آویزان بودبه نشانه خداحافظی دستش راروی پیشانی اش گذاشت وباحالت سلام پلیسی تکان داد،وبایک حرکت دورشد. همزادباشنیدن حرفهای اولبخندزدزیرا آن خانه ای که تبدیل به اقامتگاه کوتاه مدت اوشده بود،خانه ای مجلل وباشکوه بود! کمی بعدچشمش به مقصدش خوردکه ناگهان ماری افعی ونسبتاًبزرگ روبه رویش سبزشد،باافتادن مارکنارپایش ازجاپریدوچشمانش گردشد. باتعجب گفت:توکی هستی ؟
    مارباصدای فیس فیس گفت:توبایدخودت رومعرفی کنی چرابه اینجااومدی؟باوجودطلسم آبی امکان اومدن یک انسان معمولی نیست.
    -من همزادیکی ازاین موجوداتم اسمم هم سیسیلیا ست اومدم برای شکستن طلسم به شماکمک کنم.
    -اما... اوه تونمیدونی نه؟
    -چی رونمیدونم؟
    -اینکه قبل ازهرکاری همزادت راپیداکنی.
    همزاد؟درهمین فکرها متوجه اطرافش شدانگارخیلی وقت بودکه مارافعی رفته ،بایک دنیافکروخیال به داخل خانه رفت وسریع خودش رادر رختخواب انداخت وخوابید. صبح همینکه ازخواب بیدارشداولین چیزی که بیادآوردحرفهای ماربود.باهمین فکرروزش راشروع کرد،قبل ازشروع جستجوبایدآماده میشد، جلوی آینه ایستاده بودونگاهی به خودش انداخت. موهای عـریـ*ـان ومشکی، انقدربلندبودکه باوجوددم اسبی بستن انهابازهم تازانوهایش بودند، چشمهای نسبتاًدرشت وکاملاًمشکی ،مژه های بلند ،بینی متوسط،لبهای بانمک شکل، اندامی پرامالاغر. چطورمیتوانست چنین ظاهری رادراین موجودات پیداکند.
    -:اووف واقعا چطور؟!
    به یادحرفهای پدربزرگش افتاد(خاطره ای ازکودکی اش)’درحالی که کنارتخت خواب کوچکش نشسته بودومثل هرشب برایش قصه میخوانداوگفت:درآن جنگل سحرآمیزموجودات ظاهری کاملاًمتفاوت ازمادارند،اماوقتی طلسم هاشکسته شوندحقیقت هاآشکارمیشوند. به خودش آمدوگفت:این یعنی بایدقبل ازشکستن طلسم بایک چالش واقعی روبه روشم ...
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت4...
    سیسیلیا
    بعدازآماده شدن راه افتادم،تابه خودم آمدم دیدم روبه روی خانه ی یکی ازسنجابها ایستاده م ،به خانه ی درختی وبامزه باپشت دست چندضربه ای زدم که ناگهان یکی ازسنجابهاباسروصدابیرون امدوباعصبانیت دادوفریادمیکردوقتی قیافه من رادید،متعجب شدوباحالت گیجی پرسید:تواینجاچیکارداری؟
    من بالبخند:دنبال همزادم میگردم چون بدون اون نمیشه طلسم آبی روشکست.
    سنجاب یک دست رابه کمرزدوبا انگشت اشاره وشست دست دیگرکمی چانه اش رابه نشانه تفکرخاراندوگفت:فکرکنم میدونم کی میتونه به توکمک کنه!
    بااین حرف هیجان زده واردخانه درختی اش شدوباسنجاب ماده وزیبایی برگشت.روبه سنجاب گفت:مابایدبهش کمک کنیم که طلسم ازبین بره.
    سنجاب ماده باحالت کمی متعجب اول نگاهی به دست سنجاب که دردستش بودکردوبعدنگاهی به من گفت:توهمزادمنتخب هستی؟
    ازحرفش به فکررفتم تاحالااینطوربه موضوع خودم واین جنگل فکرنکرده بودم که ادامه داد:پس بایدمنوتوتنهاباشیم.
    ازاین حرف تعجب چندانی نکردم ولی اینکه بایدتنهاباشیم یعنی موضوع مهمیست.باتکان سررضایت خودرااعلام کردم وبا اوبه سمت خانه درختی اش رفتم نزدیک که شدم لبخندی زدموگفتم:من چطور واردخونه ی توبشم. وبعدبانگاهم به خودم اشاره کردم،سنجاب ماده که تازه متوجه مشکل شدباخونسردی تمام گفت:یعنی هنوزخیلی راه مونده تابتونی ذره ای به شکستن طلسم فکرکنی! باتعجب وحیرت به اوخیره شدم تاخواستم زبان بازکنم ودلیل کارش رابپرسم خودش گفت:میدونم راجب چی فکر میکنی؛توهمزادهستی درسته؟!
    باتکان دادن سرم حرفش راتائیدکردم.که ادامه داد:خب این وباید بدونی که تو به عنوان یک همزادتنهاتواناییت دیدن باچشم همزادت نیست تومیتونی قبل ازاینکه تماسی باهمزادت داشته باشی به هرسایزی ازحیوانات تبدیل شوی،به عنوان مثال حالا میتونی به اندازه من تغییرسایز بدی.
    نگاهی به خودم انداختم وبعد به سنجاب انگاراینبارهم ازچشمانم پرسش راخواندکه بالبخندگفت:کارخاصی نیست ،
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت 5...
    بااین حرفش انگارمتوجه چیزی شده باشدخندیدوادامه داد:هرچندتوانقدری خاص هستی که این هاخاص به نظر نیان،حالاتنهاکاری که بایدبکنی اینه ..چشمات روببندوتمرکزکن ونفسای عمیق بکش.
    انگارازقبل این رامیدانستم وفقط منتظراشاره اوبودم که ناگهان چشمانم رابستم وذهنم راخالی کردم تنهاچیزی که دیده میشدتاریکی بودبه سنجاب فکرکردم وبانفسی عمیق چشمانم رابازکردم .به طرز واقعاجالبی منوسنجاب هم قدشده بودیم تغییری درقیافه واندامم ایجادنشدوفقط همانطورکه سنجاب گفت تغییرسایزداده بودم .واردخانه ش که شدم سنجاب دیگربرایمان بلوط اوردازاینکارش لبخندزدم، مرایادپیرزن همسایه م انداخت وقتی به خانه ش میرفتی هنوزننشسته بودی که قهوه وکیک شکلاتی آماده روی میزقرارمیگرفت. سنجاب ماده که لبخندتمام نشدنی من رادیدگفت:این خواهرمه 'سو'
    بالبخندبه سو نگاه کردم وگفتم:من هم سیسیلیاهستم اوهم لبخندی زدوسرش راتکان داد. درکنارخواهرش نشست وروبه اوگفت:میسی بهتره شروع کنیم.
    به سنجابی که تازه فهمیدم نامش میسی است نگاه کردم که گفت:سو امواج توانایی هات روبررسی میکنه اون میتونه بفهمه که تابه حال ازکدوم یک ازاونهااستفاده کردی وکدوم روحتی حس هم نکردی.
    بااین حرفش به سمت سو برگشتم ونگاهی متعجب به اوانداختم که گفت:البته هرموقع آماده شدی میتونیم شروع کنیم.
    باوجودیکه ازاین حرفهاتعجب کرده وکمی هم ترسیده بودم ناخودآکاه گفتم:آماده م
    ازاین حرفم جاخوردم اما میسی وسوخوشحال گفتند:چشماتو ببند وروی مبل درازبکش
    من هم همین کارراکردم. راستی یادم رفت که بگویم به طرز عجیبی دکوراسیون خانه های حیوانات دراین جنگل مانندخانه های انسانهاست. چشمانم راکه بستم همه جاتاریک شدمن ناگهان خودم رادریک خاطره ناآشناپیداکردم کنارپنجره خانه م ایستاده بودم درحالی که یک دستم به چارچوب پنجره دست دیگرم به لیوان قهوه بوداما چیزی که بیرون پنجره میدیدم جنگل بودجنگلی جالب وعجیب باموجوداتی که تنهادرکتابهای کهنه که درکتابخانه قدیمی خانوادگیمان قرارداشت دیده بودم همه شادبودندوازچهره هایشان خوشحالی پیدابود.به یک زوج ازهمان موجودات نگاه انداختم،مردکمرزنش راگرفت واورابایک حرکت بالابردودرهواچرخاند.بچه های کوچکی ازهمان موجودات کناردریاچه درحال بازی بودندوهرازگاهی روی هم آب وخاک می انداختند.شیرزیرسایه یک درخت خوابیده بودودرخت که انگارشباهت زیادی به انسان داشت بایک شاخه پرازبرگ سبزبه اوبادمیزدوهردولبخندبرلب داشتندکمی دورتر موجودات عجیب دیگری باصدای بلندی میخندیدندومی دویدند.بادیدن آنهاهرلحظه لبخند من نیزپررنگ ترشدتاخواستم به لیوان قهوه ام نگاهی بیاندازم ...چه میدیدم اینکه دست من نیست لیوان قهوه کجاست پوست سفیدوعجیب دستم من رادست پاچه کردوهردودستم راباتعجب براندازمیکردم که ناگهان دستم به سمت صورتم رفت بادستپاچه گی وهول به صورتم دست میکشیدم صورت استخوانی که احساس میکردم متعلق به من نبود،درهمین ترسهاصدایی آشناشنیدم صداواضح و واضح ترشدتااینکه چشمانم بازشدوسنجاب هارادرکنارخودم دیدم. بانگرانی به من نگاه میکردند سو:حالت خوبه؟
    -:آره
    کمی اب به من دادندبعدخوردن آب حالم بهترشدونشستم.سو باچشمانی که ناراحتی وپشیمانی درآن پیدابودبه من خیره شدوبعدنگاهش رابه زمین دوخت گفت: تقصیرمنه بایدقبل از شروع میگفتم که قراره خاطره ای بیادبیاری که توروبه همزادت متصل کرده وکمک بزرگی به توخواهدکرد.
    لبخندی زدم وگفتم:مشکلی نیست من خوبم،بهتره راجب توانایی هام بگین.
    سنجابهاهم متقابلاً لبخندزدندو سو گفت:راستش توفقط ازسه تواناییت بهره بردی.
    پرسیدم:مگه قراره چندتاباشه؟
    لبخندش پررنگترشدوادامه داد:هفت تا،مثل رنگهای رنگین کمان ،توازسه تابهره بردی اول دیدن باچشم همزاد. گفتم:اینکه کارهمیشه من بود
    -:بله میدونم ،تغییرسایزکه به تازگی انجام دادی و... سکوت ودودلی ش برایم جدیدبودیعنی چکاری که حتی خودم بیادندارمش واینکه گفتنش برای اوسخت است. -:وچی؟!
    سو:واینکه توبیماری رادرمان کردی کاری که تنهاهمزادتومیتونه تواین جنگل انجام بده،
    متعجب ترازقبل به فکرفرورفتم امامن کی همچین کاری انجام دادم که خودم هم به یادندارم. ...
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت
    6 میسی:واقعاًیادت نمیاد؟!
    ازسوالش جاخوردم.
    -:چطورفهمیدی نکنه میتونی ذهنم رو...
    لبخندی زدوسرش رابه نشانه مثبت تکان داد.
    -:بایدحدس میزدم.
    سو:مابهت کمک میکنیم همزادت روپیداکنی
    -:راستش تااینجاشم کمک زیادی به من کردین.
    تنها امیدم این بودباشکستن طلسم میتوانستم جبران کنم. به سمت خانه برمیگشتم که باصدای فیلی صورتم رابه سمت صدابردم وفیل بزرگی رادیدم تابه حال یه فیل ازنزدیک ندیده بودم پس باخوشحالی به اونزدیک شده ودستم راروی اوکشیدم -:میتونم باهات آشناشم؟
    لبخندی زدوبرگشت به سمتم .خدایاچرالبخندهایشان اینقدرتلخ ودردآلوداست ازکی اینگونه بود.به پیشانی ام ضربه آرومی زدم وباخودگفتم:احمق ناسلامتی طلسم شدند.
    صورتم راکه بالاگرفتم باقیافه خندان فیل مواجه شدم انگارداشت حرف میزد ومن درافکارخودم بودم .لبخندزورکی زدم وبادهنی که به قصدلبخندکج وکوله شده بودگفتم :نگفتی اسمت چیه؟
    سرش راتکان دادوگفت:فیلیپس هستم ازآشناییت خوشحالم” ناجی”
    ناجی؟! بازهم یک لقب قهرمانانه به من دادندچقداین حیوانات رادوست دارم من هم به نشانه خوشبختم سرم راتکان دادم وگفتم:منم سیسیلیام
    سرش راتکان دادوگفت:تاخانه همراهی تان میکنم ناجی.
    باشنیدن دوباره کلمه ناجی باتوجه به اینکه گفته بودم سیسیلیاهستم اخم کوچکی کردم وباسرجواب مثبت دادم به راه افتادیم .به خانه که رسیدم ازاودعوت کردم به داخل بیاید -:میتونی بیای تو
    لبخندکه بهتراست بگویم پوزخندی زدوگفت:من یک حیوان معمولی هستم ومانندشمانمیتوانم تغییرسایز دهم.
    بعدبه خودش اشاره کرد. ازحرف مسخره خودم احساس خنگی بهم دست دادولی باحفظ لبخندروی لبم ازاوخداحافظی کردم ورفتم داخل .انقدرگشنه وخسته بودم که سریع به سمت آشپزخانه دویدم ومیوه هارابه دهان بردم .بعدازاینکه احساس کردم سیرشدم به سمت اتاق خواب رفتم هنوزروی تخت قرارنگرفته بودم که بخواب رفتم،درخواب دیدم کودک هستم ودراتاقی رابازمیکنم با بازشدن درپدر که داشت کتابی راباعینک مطالعه ش میخواندبه سمت من نگاه کردلبخندزد.من به اونزدیک شدم کتابش راکنارگذاشت من رادرآغوش گرفت وگفت:امروزخیلی بیشترازهمیشه بهت افتخارمیکنم ،توجون یه حیوون بیگناه رونجات دادی درست مثل مادرت دل پاکی داری
    مرامحکم تربغل کردوخندیدم.
    چشمانم راکه بازکردم صبح شده بود. بابه یاداوردن خوابم حس کردم خواب نبود،به نظرمیرسیدگوشه ای ازخاطرات گذشته رابه یاداورده ام.بعدچندلحظه که خواب آلوده گی ازسرم پریدسلولهای مغزم هشدارداد،چشمانم ازشدت تعجب وهیجان گرد شد.
    -:«خودشه من یه بیمارودرمان کردم ،من جون یه پرنده رونجات دادم.»
    باعجله آماده شدم وبه سمت خانه میسی و سورفتم. باهیجان میدویدم، شادی وهیجان برای سرنخ کوچکی مثل این زیادی بود،خودم هم ازاین رفتارم متعجب بودم. به خانه درختی رسیدم ،تغییرسایزدادم وواردشدم میسی باتعجب به من خیره بود.باهیجان گفتم:فهمیدم چطوری ازاون تواناییم استفاده کردم
    سوباخوشحالی آمدوگفت:جدی؟! اینکه خیلی خوبه حالاکی وکجاوچطوری؟
    ازسوالش که باسرعت وهیجان میپرسیدخنده م گرفت لبخندی زدم -:دیشب خواب پدرمودیدم داشت ازم برای نجات جون یه پرنده تشکرمیکردواین یعنی من ازاون نیرویی که گفتین استفاده کردم.
    میسی پرسید:پدرت چیزدیگه ای نگفت؟
    باتعجب به اونگاه کردم منظورش ازاین حرف چه بود؟!،
    سوالم رابه زبان اوردم -:منظورت چیه؟
     
    آخرین ویرایش:

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت
    7 میسی:منظورم اینه که راجب شخص دیگه ای حرف نزد؟اون شخص میتونه ماروبه همزادت برسونه!
    درحالی که مردمک چشمانم ازکارافتاده بودوبه جای نامعلومی خیره بودم ،درفکرفرورفتم دستانم بهم حلقه بود. گفتم:مادرم!
    سوومیسی به هم نگاهی انداختندودوباره به من چشم دوختند.
    سو:یعنی ممکنه اونم یه همزادباشه؟!
    انقدر درفکربودم که متوجه سوالش نشدم. بعدچندلحظه به خودم امدم وتازه بیادسوال سوافتادم باحالت نمیدانم گفتم:مطمئن نیستم.
    میسی:خب پدربزرگت پدرمادرت بودیاپدرت؟ -:هیچکدوم
    هردوازتعجب دهانشان بازمانده بودچشمای کوچولوی گردآنهابزرگ وگردترشد،میتوانم حدس بزنم راجب چی فکرمیکنن. لبخندی زدم وادامه دادم:پدربزرگ مادرم بود!
    نفسی ازروی آسودگی کشیدندانگارخیالشان راحت شد. لبخندم پررنگ ترشد:فکرکردین آدم اشتباهی م ؟
    میسی باحیرت گفت:توذهن منوخوندی؟
    حالاحیرت اوبه من منتقل شدمتعجب وهیجان زده گفتم:یعنی میتونم؟
    هردوخندیدند.
    سو:بایدخودت پی به توانایی هات ببری وگرنه تاثیری ندارن.
    وچشمک ریزی زد. فهمیدم میخواهندمرااذیت کنند.
    -:دوست دارم شمابگین
    سودوباره خندید:بدون شوخی !خودت باید بفهمی نه بخاطرتاثیرگذاری برای اینکه هرچیزی موقع خودش وداره وحالاوقت فهمیدنش نیست.
    کمی بعدازخانه سنجابهابیرون امدم وبه سایزقبلی برگشتم .بالبخندبه خانه چوبی نگاهی انداختم گلهای ریزی که دراطرافش بودبسیارزیباوخوشبوبودند .همیشه خانه هایی ماننداین رادوست داشتم واقعاً یکی ازآرزوهای من بوددرچنین جایی زندگی کنم .خانه ماهم چوبی بودوزیباامابزرگ وبدون گل وگیاه،تنهاگیاه حیاط متوسط ما یک درخت بزرگ وپیربودباچمنهای کم حجم کف حیاط. پنجره ای بزرگ وزیبادراتاقم داشتم که وقتی به اوخیره میشدم،آرامشی وجودم رافرامیگرفت ومنشع آن آرامش دیدن منظره ازچشمان همزادم بود... آنقدرمحوگذشته بودم که نمیدانم چقدرگذشت تا شاپرکی خاکستری به سمتم آمده ومرا به زمان حال بازگرداند،بابرخوردنسیمی خوشبو وآرام که باتکان خوردن بالهای شاپرک به وجودامده بود لبخندی محو برلبانمو نشست ۰باکمی تعلل انگشتم رابالا بردم و شاپرک روی اونشست،لبخندمحو م رفته رفته پررنگ ترشد
    -:سلام
    شاپرک:سلام بانو!
    باوجوداین همه عجایب هنوزهم یادم میرودکه اینجاکجاست ! به همین دلیل ازحرف زدن شاپرک اندکی حیرت زده شدم امازود موقعیت رادرک کردم به هرحال اینجاچمنزاریاهمان جنگل اسرارآمیز من است.
     

    Aramis. H

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/03/07
    ارسالی ها
    381
    امتیاز واکنش
    2,691
    امتیاز
    471
    سن
    24
    محل سکونت
    جنوب فارس
    پارت8
    -:دلم گرفته
    این حرف رابابغض وسری افتاده گفتم، برای همین شاپرک نگران شد وپرسید:حالت خوبه بانو؟!
    ازاینکه گفته بودم دلم گرفته س و او دوباره میپرسیدحالم خوب است یانه باید طبق عادت همیشگی م کلافه میشدم امادرعوﺽ ازشنیدن بانو گفتن های مداومش کنجکاونگاهی انداختم سرم راکمی کج کردم،بایک ابروی بالارفته ودهنی که به تمسخروکنجکاوی کج شده بود;متعجب ترازاو،پرسیدم:دلیل بانو گفتنت چیه؟!
    جواب داد:برای احترام گذاشتن به شما بانو!
    وسرش رابه نشانه تعظیم پایین اورد باحالت گنگی به اونگاه کردم که وقتی بی خبری مرادید اونیزمتقابلاًبانگاهی عمیق وپرازحرف به من خیره شد. کم کم احساس عجیبی بهم دست داد،نگاهش رنگ جدیدی داشت وهمینطور نگاه من! باکمی مکث گفت:من جایی رومیشناسم که بهت آرامش میده
    وبی حرف راه افتاد من نیز بی اراده بااو همراه شدم. رفتیم تابه منظره ای شگفت انگیزروبه دریاچه ای بزرگ وزیبادرست روبه روی' قصرملکه افسرده' گیاهان وشن های اطراف دریاچه به او جلوه دریای بزرگ وحتی اقیانوس عمیق رامیداد،ازهیجان یادم رفته بودنفس بکشم بافوتی نفسم رابیرون دادم ودرجواب شاپرک که پرسیده بود 'نظرم راجب منظره چیست' گفتم -:فوق العاده س!
    همچنان محو منظره ی روبه روبودم که شاپرک با ان صدای دلنشینش گفت:میدونستی برای پیداکردن همزادت حتماً نباید باهاش تشابه ظاهری داشته باشی!
    متعجب وگیج روی گرداندم، -:یعنی چی؟!
    شاپرک:مثلاً یکی از اجداد تو همزاد قوچ بود ولی خودش خیلی لاغر وظریف ! متوجه منظورم شدی؟!
    باخنگی به اوخیره بودم که با تک خنده ای گفت:منظورم اینه که همزاد تومیتونه هرکسی باشه یه میمون ،یه پروانه، یه سنجاب ویا حتی یه شاپرک;هیچوقت به ظاهراهمیت نده!
    این را گفت و دورشد،باخوداندیشیدم که او راست میگفت چطوردرجنگلی که انسانها حتی ازوجوداو بی خبرند بدنبال همچهره ام بودم؟! بااحساس کردن یک اشنالبخندی به لبم آمد،آرنج دستم رابصورت خمیده بالابردم وطوطی مهربان برروی اونشست باهمان لبخند پرسیدم:حالت خوبه خوب شد؟!
    طوطی:اره عالی م! از این به بعد تنهات نمیزارم
    به دریاچه عمیق خیره شدم انقدرعمیق که توانستم آن حس ارامشی که ازیادبرده بودم رابدست آورم چنددقیقه وشایدهم ساعت هاذهنم راخالی نگه داشتم تااینکه طوطی به حرف آمد
    -هنوزتصمیم نداری بایدازکجاشروع کنی؟!
    باحواس پرتی نگاهی به اوانداختم وبادرک سوالش به فکرفرورفتم،
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا