کامل شده رمان قاصدک من | نيلوفر (دخترعلی) كاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نیلوفر.ر

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/17
ارسالی ها
992
امتیاز واکنش
16,035
امتیاز
694
نام رمان: قاصدک من
نويسنده: نیلوفر.ر (دخترعلی) کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: اجتماعى
سطح رمان: موفق
نام ناظر:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ویراستار: @Pari_A

خلاصه:
داستان زندگى شيدا احسانى از ٥سالگى تا جوانی است.
خانواده‌ای با پدرى معتاد و بدزبان، اما سخت‌كوش و غيرتى، مادرى مظلوم و ساده.
شيدا با داشتن برادرى بي‌رحم و برادری مهربان در اين خانواده‌ى پر از تفاوت‌هاى فاحـ*ـش، رشد مى‌كند و بزرگ مى‌شود.
كودكى او با اتفاق بزرگ‌ترى در جامعه رقم مى‌خورد. انقلاب اسلامى و نوجوانيش با حادثه‌ای بس بزرگ جوش مى‌خورد: جنگ.
تنها دخترى ساده و معمولى در جريان روان زندگى خشن و گاه مهربان قد مى‌كشد و بزرگ مى‌شود.
ورود بهروز پسرک خردسال، تنها حادثه‌ى بزرگ زندگى شيداست.


2jo_man.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    با ياد خدا
    حوادث زندگى مانند حـ*ـلقه‌هاى درهم تنيده‌ى يک زنجير بزرگ است.
    زنجيرى كه زندگى تو را، مرا تشكيل مى‌دهد و گريزى از آن نيست.
    گاه مابين حـ*ـلقه‌ها، حلقه‌ای طلايى قرار مى‌گيرد كه زيبايش تمامى زنجير را تحت‌شعاع قرار مى‌دهد.

    تابستان١٣٥٤. شهرى در استان تهران

    - شيدا، شيدا كجايى دختر؟
    دخترک ٥ساله بى‌توجه به صداى خشمگين مادر از لاى در بازشده، بيرون را نگاه كرد.
    پسرها و دخترهاى محل در فضاى باز سه‌راهى كوچه، مشغول بازى بودند.
    با ديدن مرتضى تپل كه دنبال توپ می‌دوید، لبخندى روى لب‌هايش نشست؛ اما عمر آن لبخند با ضربه‌ای که مادر بر کمرش نواخت، کوتاه شد.
    - ذليل‌شده صدبار گفتم حواست به مهرى باشه. بدو برو نِگَرش دار (نگه‌ش دار) تا من برم سر كوچه و بيام.
    شيدا لب‌هايش را بر روى هم فشرد تا اشک نريزد و اعتراض نكند.
    به سالن رفت و مهرى را از روى زمين بلند كرد و به بغـ*ـل كشيد.
    مهرى خنديد و دندان‌هاى كوچک تازه ريشه دوانده شده را به زيبايى به نمايش گذاشت.
    شيدا پرسيد:
    - دوست دارى بريم بيرون بازى نگاه کنیم؟ تازه معصوم و مرتضى هم هستن.
    كودک دوساله به شيرينى گفت:
    - بييم. (بریم)
    شيدا مانند مادرى مهربان گفت:
    - صورتت كثيفه؛ بذار بشورمش.
    مهری را به‌سمت حوض كوچک داخل حياط برد و با دست كوچكش آب بر چهره‌ى سفيد و تپل مهرى ريخت و با استين لباس بلند و نارنجى، آن را پاك كرد.
    - حالا خوگشل (خوشگل) شدى، بريم.
    مهرى دوساله دست در دست خواهر آهسته‌آهسته از خانه خارج شد و تكيه بر سينه‌ى خواهر روى پاهاى دراز شده‌ى شيدا نشست و با چشمان درشت و تیره‌اش، ذوق‌زده به جست و خيز پسرها خیره شد.
    معصومه با چادر كهنه‌ى مادرش، كنار دخترها آمد. چادر كهنه پهن زمين شد و سه دختر کوچک بر رویش نشستند.
    وقتى مادر با زنبيل پر از خريد بازگشت، دختران كوچه روى چادر كهنه مشغول دست‌زدن بودند و دوپسرک لاغر و سبزه با مسخرگى كامل، ورجه‌وورجه مى‌كردند، به خيال خود مى‌رقصيدند.
    صداى قهقه‌ی مهرى بلندتر از همه بود.
    ورود مادر به خانه با ورود نادر به كوچه همراه شد.
    نادر با دیدن آن‌ها با خشونت غريد:
    - شيدا پاشو برو تو، ديگه نبينم تو كوچه‌ايى. پاشو.
    پاشوى دوم ترس در جان دخترک ريخت، چنان از جا جست كه گويى حيوانى وحشى گازش گرفته است!
    حتی معصومه هم باترس سلام کرد و از جا پرید.
    نادر در ١٦سالگى خشونتى افسار گسيخته داشت كه هنگام عصبانيت موجب هراس تمامى بچه‌ها مى‌شد.
    گرچه پسران كوچه باحسرت به او نگاه مى‌كردند؛ زیرا نادر عضو تيم فوتبال مدرسه و عضو تنها باشگاه کونگ‌فوى شهر بود.
    پسرى پرشور و قدرتمند با اندامى تركه‌ای، چهره‌ى سبزه‌ى جذاب و صدای پرقدرت و خشن.


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    نادر منتظر شد تا دو خواهر كوچكش وارد خانه شوند؛ آنگاه در را محکم بهم كوبيد.
    -شيدا آخرين‌باره میگم تو كوچه نرو بچه.
    شيدا فقط تندتند سر تكان داد و گفت:
    -باشه، به‌خدا نمیرم.
    نادر هم بعد از چشم‌غره رفتن، ساک ورزشی را در سالن رها کرد و به‌سوی توالت داخل حیاط رفت.
    ساعتى بعد صداى شاد على در خانه پيچيد:
    - كجايين بچه‌ها، زود بياين بلال گرفتم.
    شيدا با خوش‌حالى به‌طرف فرشته‌ى خانه دويد و با خوش‌حالى گفت:
    - سلام.
    على با چهره‌ى روشن و خندانش گفت:
    - سلام به صورت نشستت آبجى.
    شيدا به صورتش دستى كشيد و با ورچيدن لب‌هاى كوچکش، گفت:
    - به‌خدا شستم.
    على خنديد و پرسيد:
    - بقيه كجان؟ براتون بلال خريدم.
    شيدا درحالى‌كه سرک مى‌كشيد تا بلال‌های پیچیده شده در روزنامه‌ی میان دستان علی را ببیند، گفت:
    -مهرى خوابه، ناصر تو كوچه‌س.
    على از ميان روزنامه‌ها چند بلال كباب‌شده بيرون كشيد و يكى از آن‌ها را به دست شيدا داد.
    - خوب گاز بزن، قورت نده.
    شيدا با دندان‌هاى سفيد و تيزش اولين دانه‌هاى خوش‌طعم را كند و با دهان پر گفت:
    - خودم مى‌دونم اگه قوت (قورت) بدم تو شكمم گير مى‌كنه.
    على با گفتن آفرين به آشپزخانه‌ى كوچک انتهاى سالن رفت.
    مادر مشغول ورز دادن مواد شامى بود.
    - سلام ننه.
    - سلام، پيرشى على‌جون، نون نداريم برو چندتا بگير .
    على بقيه‌ى بلال‌ها را روى كمد سبزرنگى گذاشت كه كار كابينت را انجام مى‌داد.
    - اين ناصر الاغ چی‌كار مى‌كنه؟
    - چه مى‌دونم همش تو كوچه‌س. خونه باشه مرتب بايد خورده فرمايش نادر خانو انجام بده.
    على با تأسف سرى تكان داد و گفت:
    - يه چايى مى‌خورم، ميرم.
    - خير ببينى ننه، اگه تو نبودى نمى‌دونستم چی‌كار كنم. جرئت ندارم به اون يتيم شده، نادر، چيزى بگم؛ مى‌زنه يه چيزو مى‌شكنه، باباتم كه ببینه محشر كبراست، يه الم‌شنگه بپا می‌كنه اون‌ورش ناپيدا.
    شيدا که کنار درگاه آشپزخانه، در حال خوردن بلال خوش‌مزه بود، حرفهاى مادر را شنيد و به ذهن سپرد تا بعد معنى آن‌ها را از على بپرسد.
    دخترک سبزه و لاغر با موهاى مجعد پر كلاغى و چشمان درشت و سياه، عاشق اين برادر سفيدرو و مهربان بود.
    هر چقدر ديدن نادر باعث ترسش مى‌شد، ديدن على او را خوش‌حال مى‌كرد.
    هربار نادر تهديد به كتک‌زدنش مى‌كرد، على به دفاع از او با نادر درگير مى‌شد. با اينكه على از نادر تنها يک‌سال كوچک‌تر بود و جثه‌ى ريزى داشت، در دعواى لفظى و بدنى كوتاه نمى‌آمد و شجاعتى همانند نادر داشت.
    شيدا پرسيد:
    - على منم بيام نون‌بایی؟ (نونوايى)
    على گفت:
    - نونوايى! باشه بيا بريم.
    شيدا دمپايى رنگ‌ورو رفته‌ى قرمزش را پوشيد و با ظاهر ژوليده به دنبال على رفت.
    على لحظه‌اى ايستاد و دستى به موهاى نامرتب شيدا كشيد و با دل‌خورى گفت:
    - ديگه بزرگى، يه شونه به موهات بكش، شده جنگل.
    شيدا نمى‌دانست جنگل چيست؛ اما خنديد و گفت:
    - جن جل زشته؟
    -جنگل؟ نه خيلى شلوغه‌، از نونوایی برگشتیم عکسشو نشونت میدم.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    شيدا انگشتان لاغر وكشيده‌ى برادرش را در دست كوچكش فشرد:
    - باشه.
    نانوايى مانند هميشه شلوغ بود.
    شیدا به دست‌های نانوا که خمیر را روی بیل مانندی (پاروی نانوایی) پهن می‌کرد نگاه کرد و از علی پرسید:
    - این مرده خسته نمیشه؟
    علی بدون نگاه کردن به شیدا پاسخ داد:
    - نه. کارش اینه، خسته هم بشه مجبوره.
    شیدا نپرسید چرا مجبوراست اما اندیشید: چرا؟
    بعد از گرفتن 5نان سنگک داغ به خانه برگشتند و روبروی خانه ناصر را درحال تيله بازى ديدند.
    على به او نزديک شد، ناصر چنان سرگرم بازى با مرتضی بود كه متوجه على نشد و با سوختن پس گردنش با فرياد برگشت.
    -مگه نگفتم ظهرها نون گرفتن با تو بزمچه (بزمجه
    شيدا زير لب تكرار كرد:
    - بزبچه.
    با خود گفت: «بز…بچه، بچه‌ی بز؟»
    ناصر چند قدم به عقب رفت تا در دسترس علی نباشد.
    - اومدم خونه، ننه گفت تو رفتى نون بگيرى. على يه دور ديگه بازى مونده، بكنم؟
    على به صورت سفيد و خيس از عرق برادر 7ساله نگاهى انداخت:
    - باشه، زود بيا. بابا بياد نباشى كتكو خوردى.
    ناصر خوش‌حال روى زمين خاكى نشست تا با تيله‌ى پنج‌پر خوشگلش، تيله‌ى سه‌پر اكبر را بزند.
    ********
    پسران نوجوان كوچه دو گروه شده بودند.
    پرويز دايره‌ى بزرگى با آب آفتابه بر روی زمین خاکی ترسيم كرد.
    حسين سنگ‌هاى بزرگى روى هم چيد.
    دوطرف دايره دو گروه ايستادند. على متوجه چشمان مشتاق شيدا شد كه آن‌ها را مى‌نگريست.
    دختران كوچک كوچه روبروی زمین بازی پسرها، مشغول عروسک‌بازى بودند؛ اما شيدا به آن‌ها وعروسک‌هايشان توجهی نداشت!
    على بلند گفت:
    - شيدا هم با گروه ما.
    شيدا با ذوق، تيز به‌سمت على دويد و كنارش جاى گرفت. چشمانش از غرور درخشيد.
    هر گروه يک عضو به داخل زمين مى‌فرستاد. يكى بايد يک پايش را از زانو جمع مى‌كرد و با پای دیگر دور زمين جست مى‌زد تا بازيكن تيم مقابل را قبل از رسيدن به سنگ‌ها با دست بزند.
    بازيكنى مى‌گفت:
    - آماده، بيام؟
    بازيكن تيم مقابل در زمين بازى مى‌گفت:
    - بيا.
    شیدا بخوبى مى‌دانست هيچ‌كدام از این پسرها نمى‌توانند بيشتر از او با پاى بالا رفته بدوند.
    غرق بازى، صداى عصبانی نادر را شنيد:
    - شيدا بيا ببينم.
    با ترس به‌سمت على دويد.
    على شيداى چسبيده به پهلويش را به‌سمت نادر برد:
    - چی‌كارش دارى؟
    - مگه نگفتم تو كوچه نرو، حالا با پسرا بازى مى‌كنى كره خر؟
    على هم با صداى بلند گفت:
    - بدبخت اين بچه‌س. خودم كنارشم اين‌قدر اين بچه رو نچزون زورگو.
    شيدای ترسیده درحالى‌كه منتظر نتيجه‌ى مشاجره‌ى دو برادر بود، زير لب گفت:
    - نَ جى يزون، يعنى كتک نزن؟
    على پيروز این مشاجره شد و شيدا را وسط بازى كشاند.
    نادر با خشم به على و شيدا نگاهى كرد. آخر حال على، پسره‌ى درس‌خوان مردنى را مى‌گرفت.
     
    آخرین ویرایش:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    شيدا همراه على به بازى برگشت و خود را در سروصداى پسرها گم كرد.
    *****
    پدر مثل هميشه با اخم وارد خانه شد و كيسه‌ى پارچه‌اى را به دست مادر داد. مادر با ترس سلام كرد.
    پدر با همان اخم ميان ابرو گفت:
    - سام. بگير. مگه همين ديروز گوشت و تخم‌مرغ نخريدم؟ كارت (کارد) تو شكمتون بخوره.
    شيدا درحالى‌كه آهسته مهرى را ميان بازوان لاغرش تاب مى‌داد، با ترس به پدر نگريست و ذهنش به تكاپو افتاد.
    «سام ينى سلام، اووخت(اون‌وقت) كارت همين چاقوه؟ ديروز ينى(یعنی) كى؟ على گفت يه شب بخوابيم فردا ميشه.»
    از زمان چيزى نفهميد و خسته ترجيح داد مهرى را قلقک دهد و از خنده‌اش بخندد.
    پدر مثل هميشه وارد بهترين اتاق خانه شد و در را بست.
    مادر به‌سرعت منقل را با ذغال‌هاى گداخته پر كرد و وارد اتاق پدر شد.
    شيدا به‌خوبى مى‌دانست تا ساعتى ديگر، مادر با چاى، نبات و ميوه در خدمت فرمايشات پدر است.
    مهرى به خواب رفته بود. صورتش را با روسرى مادر پوشاند تا مگس‌هاى سمج اذيتش نكنند.
    وارد اتاق انتهاى خانه شد كه اتاق وسايل نادر و على بود؛ اما رخت‌خواب‌ها و كمد لباس‌ها هم انجا بود. كمد فلزى سبزلجنى على مانند گنج به شيدا چشمک زد. قفلش شكسته بود و على به‌عنوان كتابخانه از آن استفاده مى‌كرد.
    سه قفسه پر از كتاب‌هاى پرحجم و كم‌حجم، بلند و كوتاه، باعكس و بى‌عكس. شيدا سراغ مجله‌ها رفت.
    مجله‌هاى خوش‌آب‌ورنگى كه على هر هفته مى‌خريد، به اسم (دختران پسران)، پر از عكس بود. روى جلد هم عكس زن و مردهای تميز و قشنگ بود.
    يكى را در دست گرفت و با عشق و احترام ورق زد. عكس مرد و زن خوش‌قيافه‌ای را همراه پسرشان ديد.
    نادر مى‌گفت: «اينا مثلاً شاه و ملكه هستن، بى‌ناموسا فقط دنبال خوشى خودشونن.»
    اما شيدا از اسم شاه و ملكه خوشش مى‌آمد. قيافه‌ى قشنگى داشتن؛ پس چرا نادر به آن‌ها فحش مى‌داد؟ خب كار نادر همين بود.
    با مشت كوچكش ضربه‌ای به كيسه بوكس قرمز نادر كه از سقف آويزان بود، زد.
    وقتى نادر با حركاتى تند مى‌چرخيد و با پا ضربه‌هاى محكم به كيسه مى‌زد، شيدا، مهرى و ناصر مانند افراد مسـ*ـخ شده، گوشه‌ى اتاق مى‌نشستند و با لـ*ـذت حركات زيباى نادر را دنبال مى‌كردند.
    چنان در خود بود كه متوجه‌ى حضور ناصر نشد. ناصر كيف كهنه‌ای به‌طرفش انداخت.
    ضربه‌ى وارده او را به‌خود آورد.
    - اين چيه؟
    - مگه كورى! كيفه، از تو خرابه پيدا كردم. شيدا ظهر كه بابا خوابيد بريم خرابه، باشه؟
    چشمان سياه دخترک برق زد. عاشق گشتن در خاک‌وخل و پيدا كردن وسايل جالب بود. چندبار از دست مادر و نادر كتک خورده بود، حتى على هم دعوايش كرده بود؛ اما لـ*ـذت همراهى با ناصر ميان خرابه، ارزشى ويژه داشت.
    كيف سرمه‌ای كثيف را بالا و پايين كرد. فقط زيپش خراب بود ، براى مداد رنگی‌هاى كوچكش خوب بود.
    پدر كنار بساط تكيه داده به دو متكاى بزرگ خوابيده بود. مادر هم با فاصله، مهرى به بغـ*ـل، نشسته در خواب بود. على و نادر در اتاق مشغول خواندن مجله بودند. نادر هم دست از خواندن مجله ورزشى نمى‌كشيد.
    آهسته با ناصر به‌طرف خانه‌ى مخروبه رفتند.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    هر كدام چوبى كوتاه در دست گرفتند و ميان خاک‌وخل و نخاله‌هاى ساختمان فروريخته، قدم زدند.
    شيدا مواظب بود ميان پستى و بلندی‌هاى خاک نغلتد.
    گشت‌وگذار دو كاشف كوچک ساعتى طول كشيد. ره آورد اين اكتشاف براى ناصر يک توپ پلاستيكى سوراخ شده بود و براى شيدا كتاب پاره؛ اما پر از عكس حيوانات بود.
    هردو راضى به خانه برگشتند.
    مادر با ديدن ظاهر كثيفشان جارو به‌دست دنبالشان كرد و ناسزا به نافشان بست.
    ناصر تيز فرار كرد؛ اما شيدا ضربه‌ای بر کمر نوش‌جان كرد. على به‌طرفش آمد و او را از ضربه‌هاى ديگر نجات داد.
    شيدا از پشت به كمر على چسبيد.
    صداى بلند پدر شنيده شد:
    -آهاى زن يه چايى بيار، تو اين خونه يه‌دقيقه آسايش نداريم.
    مادر سراسيمه به آشپزخانه رفت.
    على شيدا را جلو كشيد و با خشم گفت:
    -شيدا تو كه حرف گوش‌كن بودى. چرا دنبال ناصر رفتى خرابه؟ آخه چن(چند
    ) بار بايد كتک بخورى، هان؟
    شيدا شرمگين سرش را پايين انداخت.
    - اگه بازم با اون ناصر ولگرد بری ديگه دوست ندارم.
    واى… واى نه.
    ملتمسانه به على نگاه كرد و گفت:
    - على، ديگه نمیرم. به‌خدا ديگه نمیرم.
    صداى فرياد پدر خانه را پر كرد:
    - اين چاييه يا آب حوض؟ يعنى دختر سركار مرتضى يه چايى هم بلد نيست، درست كنه؟
    على و شيدا به اتاق كوچک رفتند و در را بستند تا دم‌پر پدر نباشند.
    نادر با
    عصبانيت شلوار فاستونى سرمه‌ايش را به تن كرد و غر زد:
    - مرتيكه بازم شروع كرد.
    هميشه همين‌طور بود. قبل از مصرف و ساعتى بعد از مصرف به‌جان مادر وبچه‌ها مى‌افتاد.
    نادر از خانه بيرون زد.
    هنوز پدر مشغول شماتت و ناسزا گفتن به مادر بود.
    ********
    ٢سال بعد
    -شيدا، شيدا بيا بازى.
    شيدا موهاى نامرتبش را دستى كشيد.
    -معصومه نمى‌خوام با تو بازى كنم؛ تو همه‌ش مسخره مى‌كنى.
    صورتش را از معصومه‌ى بق‌كرده، گرفت و به پسرهايى دوخت كه با فرياد و شادى به‌دنبال توپ چهل تيكه‌ى ناصر مى‌دويدند.
    معصومه که دوسال بزرگتر از شیدا بود؛ اما به‌جز شیدا هم بازی دیگری نداشت، به او نزدیک شد و کنارش نشست.
    بازى پسرها با آمدن نيسانِ آبىِ پر از اسباب‌اثاثيه قطع شد.
    راننده همراه زن و كودكى پياده شدند.
    خانه‌ى ‌آن سوى كوچه، درست روبروى خانه‌ى شيدا با فاصله‌ی اندک صاحب جديدى يافته بود.
    پسرها با كنجكاوى به باروبنه نگاه كردند. ابوذر جلو رفت و پرسيد:
    - كمك می‌خواین؟
    راننده از خدا‌خواسته پذيرفت.
    پسرها جلو رفتند و صحنه‌اى شلوغ و بامزه آفريدند.
    شيدا به پسرى چشم دوخت كه همراه زن ايستاده بود. پسرى متفاوت از پسرهاى كوچه.
    موهاى پر و سياه داشت و آن‌ها را نتراشيده بود، لباسى تميز و زيبا به تن داشت.
    مانند پسرهايى بود كه در صفحه‌ى تلويزيون ديده بود؛ تميز و خوشگل.

    آهسته به او و مادرش نزديک شد.



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    به‌نظر مى‌رسيد هم‌سن شيدا باشد.
    پسرک چشم دوخته بود به فعاليت پسران نوجوان و جوان كوچه كه با خنده و شوخى مشغول بردن اثاثيه به داخل منزل بودند.
    مرتضى با باسـ*ـن تپل، احمد را عقب راند:
    - برو كنار جوجه، همش تو دست‌وپايى.
    احمد ٥ساله كنار كشيد و گفت:
    - چاقالو.
    شيدا با نيش باز به اثاثيه و پسرک نگاهى كرد. جلوتر رفت و بلند پرسيد:
    - اينجا خونه‌تون شده؟
    پسربچه كه براى اولين‌بار مورد خطاب كسى قرار مى‌گرفت، شيدا را با نگاهش بالا و پايين كرد.
    دخترک سبزه با روسرى سبز تيره به چشمش زيبا نيامد.
    با اخم گفت:
    - بله.
    شيدا بى‌توجه به اخم پسرک خنديد و مرتضى را نشان داد.
    - اون اسمش مرتضی‌س، ما می‌گيم چاقالو.
    بى‌اختيار زد روى دهانش. على گفته بود كه از اين كلمات استفاده نكند.
    چشم پسر با حيرت به حركت شيدا دوخته شد. دختر عجيب.
    شيدا روسريش را محكم‌تر كرد و پرسيد:
    - بابات كجاست؟ آبجى و داداش ندارى؟
    پسرک گيج شد. چقدر حرف مى‌زد. از او دور شد و به‌سمت مادرش رفت.
    -مادرجون من گشنمه.
    شيدا زيرلب گفت:
    - چقدر لوسه!
    به ننه‌ش میگه مادرجون مثل فيلم…
    اسم فيلم يادش نيامد. پدر چندماهى مي‌شد كه تلويزيون خريده بود. يک تلويزيون كوچک كه دنيايى از چيزهاى حيرت‌آور سياه‌وسفيد به نمايش مى‌گذاشت. هيچ‌كس در محله و فاميل تلويزيون نداشت.
    بعضى شب‌ها زنان و مردان کوچه جمع مى‌شدند در سالن و سريالى به نام (مرد اول) را مى‌ديدند. شيدا از اين فيلم خوشش نمى‌آمد.
    فقط كارتون دوست داشت با سريال (در جست‌و‌جوى جو)، جو اسم سگ قهرمان سریال بود.
    عاشق آن سگ بود. يک سريال هم بود از لوس‌بازى زنى به نام لوسى. فكر مى‌كرد حتماً چون لوس است به او لوسى مى‌گويند.
    از فكر بيرون آمد. با ديدن نادر مثل فشنگ به‌سمت خانه دوید.
    ديروز سيلى سختى خورده بود، البته بابا سر نادر فرياد كشيد و شيشه‌ى نوشابه را به‌سمتش پرت كرد كه اگر نادر دير جنبيده بود، شيشه در سرش خورد مى‌شد.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    وارد خانه شد؛ اما كنجكاو بود بداند چرا پسر جديد، شبيه پسران كوچه و ناصر نيست.
    از در نيمه‌باز بيرون را نگاه كرد.
    نادر ساک سیاه ورزشى را كنار در خانه انداخت و رفت تا به همسایه‌ی جدید کمک کند.
    شیدا آرام بيرون خزيد و كنار ساک ایستاد. پسرک هم با فاصله‌ی کم کنار در خانه‌ی آ
    ن‌ها ايستاده بود.
    شيدا با غرور به نادر كه به تنهايى لول فرش را روى شانه گرفته بود، اشاره کرد و گفت:
    - داداش منه، اسمش نادره. اسم تو چيه؟
    پسرک که گويى حشره‌اى را مى‌بيند، بينى جمع کرد و بى‌ميل گفت:
    - بهروز
    شيدا اسم را در ذهن هجى كرد، اسمش هم خيلى زیبا و جدید بود.
    مادر بهروز گفت:
    - لطف كردين، دست همگيتون درد نكنه.
    سينى پر از ليوان‌هاى شربت را به‌سمتشان برد و گفت:
    - بفرمايين خنكه.
    شيدا با سرى كج شده به مادر بهروز نگاه كرد. اصلا مثل زن‌هاى
    كوچه حرف نمى‌زد. اين مادر و پسر به‌نظرش عجيب و جذاب مى‌آمدند.
    نادر ساک را از زمین برداشت و به تندی گفت:
    - بريم تو.
    ******
    غروب كوچه را دوست داشت. مادر سرگرم آماده‌كردن شام مى‌شد، نادر باشگاه مى‌رفت و پدر خانه نبود.
    با مهرى كنار در خانه نشست . كم‌كم دختركان به دورشان جمع شدند. اولين منزل سه‌راهى، خانه‌ى آن‌ها بود و فضاى باز روبرويش تبديل به زمين بازى بچه‌هاى كوچه شده بود.
    پسرها فوتبال بازى مى‌كردند.
    شيدا فوتبال دوست نداشت، ترجيح مى‌داد الک‌دولک يا ٧سنگ بازى كند.
    صداى حيدر بلند شد:
    - ننه… پامو له كردى.
    اصغر خنديد:
    - جلوى پاى درازتو بگير بچه….
    شيدا رو ترش كرد؛ از ناسزا خيلى بدش مى‌آمد؛ اما مثل نقل و نبات در دهان همه مى‌چرخيد.
    حتى على هروقت با نادر دعوا مى‌كرد از كلمات خيلى زشت استفاده مى‌كرد.
    حيدر از بازى بيرون آمد.
    ناصر داد زد:
    - يه يار كم داريم.
    شيدا بهروز را ديد كه چگونه با حسرت به پسرها خيره شده، سريع به‌سمتش دويد و گفت:
    - يه يار كم دارن؛ بيا برو بازى كن.
    بهروز به شيدا نگاه كرد و گفت:
    -بايد از مادرم اجازه بگيرم.
    شيدا با ديدن چشم و دهان زيادى خوشگل پسرک گفت:
    - تو دختر نيستى؟
    اخم بر چهره‌ى پسرک نشست:
    - چرا بى‌ادبى؟ من پسرم.
    - خودت بى‌ادبى ، من فُش (فحش
    ) ندادم كه.
    - خب به من میگى دختر.
    شيدا شانه‌هايش را بالا انداخت:
    - خب بگو پسرى ،اصلاً نرو بازى كن به من چه.
    بهروز دخترک دل‌خور را نگاهى كرد و حس كرد خيلى هم زشت نيست.
    ****

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نیلوفر.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/17
    ارسالی ها
    992
    امتیاز واکنش
    16,035
    امتیاز
    694
    صدايى بلند او را از دنياى خواب بيرون كشيد، صدا خشن و سرد بود.
    پلک‌هايش كمى تكان خوردند تا گشوده شوند، گوش‌هايش زودتر بيدار شده بودند.
    - زن چرا اين پیرهن من تميز نيس (نیست)؟ آخه تو خونه‌ی بابات چى يادت دادن؟
    صداى ملتمس و آهسته‌ى مادر شنيده شد.
    - بچه‌ها بيدار میشن حاجی؛ آروم باش.
    صداى خشن و خش‌دار تن و بدن شيدا را لرزاند.
    - به‌جهنم، به… ، همين الان تميزش كن.
    شيدا خود را زير چادر مادر جمع‌تر كرد و زيرچشمى به ناصر نگاهى انداخت.
    ناصر با آرامش خواب بود و كنارش على، اندكى تكان خورد؛ يعنى بيدار بود؟
    نادر از شب پيش با بچه‌هاى باشگاه، كوير رفته بود.
    صداى پدر از اتاق بزرگ خانه همچنان به گوش مى رسيد كه در حال دشنام و تحقير بود.
    شيدا گوشى را به بالش فشرد و گوش ديگر را با انگشت كوچكش مسدود كرد؛ اما صدا هنوز براى خود راهى داشت تا روح كودكانه‌اش را بلرزاند.
    به خود گفت:
    - نترس، الان صبح ميشه و بابا ميره سركار، اونوخت (آن‌وقت) من و مهرى و ناصر می‌ريم گل‌بازى تو كوچه.
    بعد چى درست كنم؟ ناصر بلده گاو و گوسفند درست كنه؛ اما من… من فقط مى‌تونم كرم و مار درس كنم.
    مرتضى اون دفه (دفعه
    ) برای معصوم كاسه و ليوان درست كرد. بايد بگم ناصر برام يه گاو بزرگ درست كنه.
    انقدر گفت و گفت كه ديگر صداى پرخشم پدر را نشنيد و به خواب رفت.
    بار ديگر صدايى او را از خواب پراند:
    - شيدا، پاشو ديگه. پاشو تا نيومدم جزجيگر گرفته.
    سريع نشست ، پلک‌هايش هنوز بسته بود.
    خميازه كشيد و گفت:
    - بيدار شدم.
    اشعه‌ى گرم آفتاب راهروى بلند خانه را فراگرفته بود. اثرى از علی و ناصر نبود، مهرى كنار سفره‌ى باز، مشغول خوردن چاى شيرين بود.
    مادر با چادرى به كمر بسته، تشت پر از لباس را به حياط برد. شیدا باسرعت صبحانه‌ی ناچیزی خورد و سفره را جمع کرد و به آشپزخانه رفت تا با دستان کوچکش، ظروف صبحانه را بشوید.
    مادر پس از شستن لباس‌ها و پهن کردن آن‌ها در حیاط خانه
    ، مهرى را همراه خود برد تا گوشش را سوراخ كند. قبل از رفتن به شيدا سپرد تمام خانه را جارو بزند.
    شيدا از سكوت خانه غرق لـ*ـذت شد.
    خانه با پاركينگ شروع مى‌شد و به راهرو مى‌رسيد، سمت چپ راهرو، ابتدا اتاق پسرها و بعد اتاق پدر بود.
    سمت راست راهرو آشپزخانه و حمام قرار داشت.
    راهرو به حياطى 70مترى ختم می‌شد که
    به‌شدت مورد علاقه‌ى دخترک بود.
    شيدا تنها قسمت‌هايى را كه حس مى‌كرد كثيف است، جارو مى‌زد و مثل مادر خاک بعضى از نقاط را زير فرش پنهان مى‌كرد.
    به حياط رسيد.
    چشمان درشت و سياهش پر از ذوق شد. يك باغچه‌ى (L) مانند كه با درختان مختلف پرشده بود.
    -سلام درختا، خوبين؟ تشنه‌اين؟ بذارين حياطو جارو كنم اون‌وقت به همتون آب میدم.
    برگ‌هاى لطيف بيدمجنون را نوازش كرد:
    - خوبى عروس خانوم خوشگل‌.
    به گل‌هاى صورتى خرزهره لبخند زد:
    - تو گل‌هات خيلى خوشگله؛ اما خب… خيلى بدبويى… عيب نداره، بابا میگه همين بو، مگسا رو فرارى ميده.
    درخت انار ، درخت به، واى ريحوناى كوچولو شمام خوبين؟
    به نردبان تكيه‌زده به توالت نگاه كرد. هربار با ناصر در خانه تنها می‌شدند، از آن بالا مى‌رفتند و از چينه‌ى ديوار مى‌پريدند.
    - غصه نخور تو رو يادم نرفته، سلام. بچه‌ها مى‌خوام امروز براتون قصه‌ى حسن كچلو بگم.
    دستان كوچكش حياط را جارو زد و به درختان آب داد و ميان حياط تميز و آب پاشيده، دنيايى از قصه و عشق پخش كرد.
    دخترک به‌‌راستى تنها بود و خود نمى‌دانست و چه خوب است گاهى ندانستن تلخى‌ها.

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا