رمان ماهی سفید|sherry.si کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از این رمان و نوع قلم نویسنده رضایت داشتید؟

  • خیلی خوبه

    رای: 6 85.7%
  • خوبه

    رای: 1 14.3%
  • بد نیست

    رای: 0 0.0%
  • بد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    7
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

sherry.si

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/06
ارسالی ها
440
امتیاز واکنش
16,874
امتیاز
794
سن
25
رمان:ماهی سفید
نویسنده:sherry.si
ویراستار : Mina_s

داستان در مورد دختری به اسم نیلگونه که با مادر و مادر بزرگش زندگی معمولی داره تا اینکه همراه دوست صمیمیش آرام، وارد دانشگاه هنر میشن.با ورود به دانشگاه آدمای جدیدی رو ملاقات میکنن که از طرفشون پیشنهاد کار توی یه کافه بهشون داده میشه.کافه پلاک چهار یه کافه شلوغ و پر ماجراست که آدمایی که اونجا کار میکنن درگیر اتفاقاتی که اونجا افتاده میشن و سرنوشتشون بهم گره میخوره.نیلگون دختر آروم و ساکتیه که خیلی سخت با آدما ارتباط برقرار میکنه و پشیمون شده که این کارو قبول کرده.تصمیم میگیره برگرده به زندگی عادی خودش که با اومدن اون آدم و اتفاقی که براش می افته راه برگشتی نداره..

مرسی از نفیس عزیز که زحمت طراحی جلد رو کشیدن


ماهی.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    فصل اول

    -ای بابا حواست کجاست؟
    دفترتلفن و بستم و نگاهش کردم:
    -دارم گوش میدم بگو
    چشم غره ای رفت و ادامه داد:
    -خلاصه هنوز مشکل دارن.من نمی‌خوام دخالت کنم ولی به نظرم حق با ستاره هست اخه هنوز یه ماه نشده عقد کردن آقا جو گیر شده میگه لازم نیست درس بخونی حالا هرکی ندونه ما که دیگه می‌دونیم چه قولایی میداد به ستاره.جریان همون رد شدن خر از پل...
    موهام رو جمع کردم و کنارش نشستم.
    -خب حالا می‌خواد چیکار کنه؟
    عصبی سرش رو تکون داد:
    -چیکار میتونه بکنه ! الان دیگه عقد کردن مجبورن با هم کنار بیان.
    دستش رو گرفتم و در حالی که از روی تخت بلند میشدم کشیدمش.
    -حرص نخور.بریم پایین تا میز صبحانه جمع نشده!
    وارد آشپزخونه شدیم. مامان مشغوله ریختن چایی بود دوتایی بلند سلام کردیم.چایی رو روی میز گذاشت.
    -صبح بخیر.یکم بخوابید!
    آرام پشت میز نشست و چایی رو کشید سمت خودش.
    -آخ خاله دست رو دلم نذار.مگه این گذاشت من بخوابم! انقدر تا صبح حرف زد هنوز سر درد دارم
    روبه روش نشستم.
    -لااقل یه چیزی بگو آدم باورش بشه
    مامان ظرف پنیر و روی میز گذاشت و با خنده گفت:
    -آرام تو این بهونه ی قدیمی رو نمیخوای عوض کنی؟
    لقمشو قورت داد و با مظلومیت به مامان نگاه کرد:
    -دیدی چی شد سیمین جون؟! من تو حنا هم شانش ندارم. مثله اینکه حنا هم دیگه فیک شده رنگ نداره
    مامان لبخندی زد و نون سنگک رو جلومون گذاشت:
    -خدارو شکر این زبونت فیک نیست و اصله.
    لقمه ی پنیرو قورت دادم و با خنده گفتم:
    -این یکی که باید فیک باشه نیست
    با حالت قهر چشماش رو بست .
    -من دیگه حرفی ندارم
    مامان از جاش بلند شد.
    -برم مادرجون و صدا کنم ظهر شد
    خانواده ی کوچک من تشکیل شده از مامان، مادرجون که من مامانی صداش میکنم و آرام که خیلی وقت بود عضو این خانواده شده بود.
    خیلی بچه بودم که مامان و بابا از هم جدا شدن..من نه دعوایی یادمه،نه اذیت شدم..توافقی از هم جدا شدن . خواهرم نگین سه سال از من بزرگتر بود، با پدرم زندگی میکرد شاید این هم یه توافق بود که تقسیم شدیم..خواهریم ولی زیادی غریبه ایم همیشه از دور همدیگرو میبینیم حتی شاید تعداد سلام کردنمون هم بیشتر از چهار یا پنج بار نباشه..
    بابا بعد از طلاق ازدواج کرد،با زنی به اسم لیلا که پسری همسن نگین داره.
    گاهی فکر میکنم ما خوشبخت تریم یا اونها؟!
    اگر نگین بود میتونست به خوبیه آرام باشه؟ نمیدونم ، جوابشون زیاد هم برام مهم نیست.
    فعلا ذهنم درگیر نتیجه ی کنکوره.
    کلی برنامه ریزی کردیم با آرام که یه جا قبول شیم حالا هرجا میخواد باشه اونش مهم نیست.
    آرام لباس پوشیده جلوم وایستاد:
    مامان زنگ زد شب خاله مهنا زینا میان اونجا برم کمکش کنم ، داشت با مامانت حرف میزد.فقط زود بیاید-
    از جام بلند شدم و پشت سرش وارد حیاط شدم. به سمت در رفت و بلند گفت:
    -دیر نیایدا...ستاره من و کچل میکنه . فعلا خداحافظ
    در و محکم بست.
    برگشتم داخل خونه. مامانی روی کاناپه جلوی تلویزیون نشسته بود و مشغول بافتن موهاش بود.
    رو دسته ی کاناپه نشستم و کش و ازش گرفتم و بستم به موهالش:
    -آرام چرا انقدر زود رفت؟
    دسته ی بافته شده ی موهاشو روی شونه ی چپش انداختم:
    -شب خاله مهناز و ما خونشون دعوتیم .رفت واسه کمک...
    مامانی سرش و تکون داد و گفت:
    -راستی بابات زنگ زده بود میخواست حالت و بپرسه میگفت این چند وقت سرش خیلی شلوغ بوده وقت نکرده،پرسید کنکور و چیکار کردی؟چرا گوشیت و جواب نمیدی؟
    از جام بلند شدم و به سمت پله ها راه افتادم:
    -نشنیدم خودم بهش زنگ میزنم
    ******
    -حالا مثلا بخواد درس بخونه چه اتفاقی میفته؟
    بابک پاشو انداخت رو پاشو گفت:
    -عجب گیری دادیا؟من دلم نمیخواد زنم درس بخونه.شما برید درس بخونید ببینم کجارو میگیرید...ستاره خودشم به این نتیجه رسیده دیگه بعد ازدواج درس خوندن به دردش نمیخوره
    آرام حق به جانب نگاهی به ستاره و بابک انداخت:
    -معلومه که ما میخونیم..همه جارم فتح میکنیم تا چشاتون دراد
    احساس میکردم ستاره ناراحت شده،هم من هم آرام میدونستیم ستاره چقدر معماری دوست داره ویکی از آرزو هاشه ولی علاقه ی زیادش به بابک باعث شده بود قید خیلی از آرزوهاشو بزنه چون بابک آدم تعصبی بود.
    بهش اشاره کردم که بحث و تموم کنه . از جاش بلند شد:
    -پاشو بریم میز و بچینیم،ایشونم که تازه عروسن دست به سیاه وسفید نمیزنه...
    از جام بلند شدم ستاره با خنده گفت:
    -یکی از مزیت های خوبه ازدواجه حسود خانوم
    ظرف سالادو گذاشتم وسطه میزو به ارام که داشت بشقاب هارو میچید گفتم:
    -دیگه راجع به درس خوندن ستاره حرف نزن میدونم بخاطره خودش میگی اون خودشم ناراحته ولی به قول خودت دیگه کاری نمیشه کرد فقط ستاره بیشتر اذیت میشه.
    آخرین بشقاب و گذاشت:
    -دیگه نمیگم ولی میدونم ستاره یه روزی خیلی پشیمون میشه...
    خواستم جوابشو بدم که صدای زنگ بلند شد به سمت آشپزخونه رفت و گفت:
    -درو باز کن من غذارو بیارم
    اف اف و زدم و در ورودی و باز کردم.آرش در حیاط و بست و به سمتم اومد:
    -به به،ببین کی اینجاست .احوال خانومه کاویان؟
    دستشو که به سمتم دراز شده بود گرفتم:
    -خوبم ولی انگار تو خیلی خوب نیستی.
    از جلوی در کنار رفتم تا بیاد تو. کفششو تو جا کفشی گذاشت:
    -دارم از خستگی میمیرم.برگشتنی ماشین خراب شد تا الان درگیر بودم بردمش تعمیرگاه صبح باید برم سراغش..
    با هم وارد سالن شدیم.آرش مشغول احوال پرسی با بقیه شد.وارد آشپزخونه شدم.آرام با برنج زعفرونی مشغول تزئین بود
    -آرش بود
    سرش و تکون داد:
    -شنیدم صداشو
    دیس بزرگ برنج و برداشتم و به سمت میز غذا خوری رفتم
    خاله مریم با دیدنم گفت:
    -دستت درد نکنه خاله جون امشب حسابی به زحمت افتادی
    دیس رو روی میز جا دادم:
    -کاری نکرم خاله..
    شام با صحبت و شوخیه عمو علی بابای آرام و آقا محمود شوهر خاله مهناز صرف شد
    تو راه برگشت به خونه بودیم.
    مامان از آیینه ی جلو نگاهم کرد:
    -جمشید امروز دوبار زنگ زده.چرا مامانی بهت گفت بهش زنگ نزدی!
    پشت چراغ قرمز ترمز کرد.فاصله ی خونمون با خونه ی آرامینا یه چهار راه بود.
    چراغ سبز شد دوباره راه افتاد:
    -رسیدیم خونه یه زنگ بزن بهش،فکر میکنه اتفاقی افتاده که نمیخوام بهش بگم.نگرانه.
    مامانی حرفش و با حرکت سر تایید کرد:
    -آره،از منم پرسید اتفاقی افتاده..
    در اتاقو بستم.لباسامو عوض کردم.گوشیم و برداشتم پرده ی پنجره سرتاسر و بزرگمو کشیدم کنار.
    درو باز کردم و وارد تراس شدم.
    روی صندلی پشت میز گرد چوبی وسط تراس نشستم.گوشیم و روشن کردم و شمارشو گرفتم
    بوق سوم:
    -الو نیلگون؟
    -سلام
    صدای خنده ی چند نفر رو میشنیدم:
    -سلام،معلومه کجایی؟چند بار تماس گرفتم جواب ندادی!
    -متوجه نشده بودم
    صداها دورتر شد:
    -چیکار میکنی؟کنکور و چیکار کردی؟
    برام مهم نبود که یک ماه بعد از کنکورم تازه داشت میپرسید چطور بوده!
    -خوب بود
    صداش آروم تر شد:
    -خوبه،من باید برم باز تماس میگیرم باهات خداحافظ
    قطع شد.
    به صفحه خاموش گوشی نگاه کردم.فکر میکردم بعد از یکماه دلم برای صداش تنگ شده باشه،اما هیچ حسی نداشتم!
    ***
    به محوطه ی نسبتا خلوت نگاه کردم:
    -چرا انقدر خلوته؟!
    به سمت در بزرگ ورودی کشیدتم:
    -چون فقط ورودی های جدیده ندید بدید مثله ما مهر میان
    به جمعی از دختر و پسری که جلوی تابلوی اعلانات ایستاده بودن نگاه کردم:
    -دیدی فقط ما نیستیم که اومدیم
    آرام نگاهشون کرد و راه افتاد سمت تابلو:
    -اینا هم مثله ما حتما جدیدا
    همونجوری که به سمت تابلو میرفتیم نگاهشون کردم.به نظرم که جدید نمیومدن! روبه روی تابلو وایستادیم.آرام روی نوشته ها دنباله اطلاعاتی راجع به کلاسای گرافیک بود...
    یکی از دخترها داشت آروم و نا مفهوم صحبت میکرد و بقیه میخندیدن...
    -حواست کجاست؟بیا بریم شماره ی کلاسارو پیدا کردم
    دنبال آرام از پله ها بالا رفتم...دانشگاه بزرگی بود.وقتی تو سایت قبولیمون اونم یه جا و تو یه دانشگاه خوب خوندیم هیچکدوم تا چند دقیقه قدرت حرف زدن نداشتیم...
    وارد یکی از کلاس ها که آرام نشون داد شدیم
    نزدیک ده یا دوازده نفر پراکنده نشسته بودن و چندتاشون مشغول حرف زدن بودن
    ردیف وسط نشستیم..
    ده دقیقه گذشته بود که استاد اومد...
    زنی حدوده چهل ساله که خودشو ادیبی استاد تصویر سازی معرفی کرد.شروع به خوندن اسم ها کرد.صدای در بلند شد
    همون دختری که پایین دیده بودمش وارد شد و اون چند نفر هم پشت سرش.ادیبی نگاه بهش انداخت و گفت:
    -شریفی فکر کنم تو رشته ی جدید هم با هم مشکل پیدا کنیم!
    به پشت سری هاش نگاه کرد:
    -چند ماه گذشته ولی شما هنوزم به این قانون عادت نکردید و نمیتونید رعایتش کنید
    اول پسرها عقب گرد کردن و پشت سرشون دوتا دختر بیرون رفتن و درو بستن.
    ادیبی دوباره شروع به توضیح دادن کرد.
    از محوطه دانشگاه خارج شدیم و سوار اتوبوس شدیم تا خونه یه ربع راه بود
    تو پیاده رو شروع به راه رفتن کردیم:
    -این یارو ادیبی خیلی گند اخلاقه .دیدی چجوری بیرونشون کرد؟
    سرم وتکون دادم:
    -آره.فکر کنم میشناختتشون!
    از خیابون رد شدیم:
    -فکر کنم رشتشون و عوض کردن البته اونجوری که ادیبی میگفت
    -بریم خونه ی ما.ماماینا که دیر برمیگردن منم تنهام
    دستمو گرفت:
    -بریم فقط زود،خیلی گشنمه
    مامان مزون لباس داره.مزونش معروف و قدیمیه .با یکی از دوستاش شریک بود که بعد از چند سال رفت دبی و خاله مریم با مامان شریک شد.از صبح تو مزونن تا نزدیکیای شب یا شایدم زودتر.گاهی هم مامانی باهاشون میره.
    کاسه ی ماست و رو میز گذاشتم و نشستم :
    _فکر میکردم امروز یه روز خاص میشه،ولی زیادی حوصله سربر بود
    قاشقشو از برج و مرغ پر کرد:
    -اره ولی خب امروز روزه اول بود..کسیم نمیشناختیم بیشتر واسه معارفه بود حالا بزار درسا شروع شه به غلط کردن میوفتیم
    همون جای دیروز نشستیم و اون دختر پسرها جلومون نشستن.
    تا ساعت یک کلاس داشتیم.سرکلاس عمومی حسابی کسل شده بودم و خوابم میومد ولی خودمو با آرام مشغول میکردم
    کلاس که تموم شد سریع با آرام بلند شدیم. همزمان با رد شدن من یکی از دخترها که حواسشم نبود از نیمکت اومد بیرون و محکم خورد بهم تعادلم بهم خورد و پهلوم خورد به میز بقلی
    آرام کنارم اومد و نگران پرسید:
    -نیل خوبی؟چیزیت شد؟
    صاف وایستادم و دستم و به پهلوم گرفتم:
    -خوبم یکم پهلوم درد گرفت
    همون دختر با قیافه ای ناراحت اومد جلو:
    -واقعا متاسفم اصلا حواسم نبود،طوریتون شد
    اون یکی دختر هم اومد کنارش.
    -چیزی نشد خوبم.
    دستش رو دراز کرد سمتم.
    -بازم معذرت می‌خوام، من کتایونم
    دستش رو فشردم
    -نیلگون.
    بعد با آرام دست داد.دختر کناریشم هم دست داد و خودش رو ساره معرفی کرد.
    کتایون به خودشون اشاره کرد و گفت:
    -دوست دارید به جمع ما اضافه شید؟مثل اینکه شما دوتا تنهایید!
    نگاه سه تا پسر رو من و آرام ثابت موند.منتظر جواب بودن انگار. نگاهی به آرام انداختم وقتی ازش مطمئن شدم دوباره به کتایون نگاه کردم و با لبخند سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
    بعد پسرها برای آشنایی جلو اومدن.
    ****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    یک هفته از دوستیمون میگذره.
    کتایون دختری با قدی متوسط و لاغره.موهای کوتاهه فندوقی با صورتی استخونی ولب های پهن داره.برعکس فیافش خونگرم و آدم راحتیه.ساره قد بلند تر و هیکل پر تری نسبت به کتایون داره.صورت قشنگ و مهربونی داره که تنها عیبش دماغشه که غوزه کوچیکی داره.
    علیرضا پسری با قیافه ی معمولیه اما تیپه متفاوتش باعث خاص بودنشه موهای بوری داره با چشم های روشن بیست ودو سالشه حقوق میخونده به خواسته پدرش که وکیله اما بخاطره علاقش انصراف میده و هنرو انتخاب میکنه.
    سورنا پسری با قد بلنده. منو آرام که قد بلندی نسبت به کتایون و ساره داریم تا سینشیم.هیکلی معمولی داره.برعکس علیرضا موهای مشکی وچشمای قهوه ای خیلی تیره و کشیده ای داره.بیست سالشه و با کتایون خیلی صمیمیه.
    فربد قد و هیکلش مثله سورناست و همسنن.چند ساله که دوستن.فربد پوستی برنزه با موهای پرپشته فر و قهوه ای رنگ داره قیافه ی خیلی بامزه ای داره یکمم تیپش عجیب غریبه خیلی هم خوش اخلاقه.
    همشون از قبل با هم آشنا بودن یه جورایی بجز علیرضا که مثله ما تازه وارد جمعشون شده.
    آرام داشت از جمع دوستای جدیدمون برای مامان و مامانی تعریف میکرد.مامان ظرف آلو خشک و گذاشت جلومون:
    -پس بچه های خوبین .از شما دوتا بعیده انقدر زود دوست پیدا کردین!
    پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    -والا اونا مارو پیدا کردن.از بس منو دوسته خوشگلم جذابیم همه میخوان ما باهاشون دوست شیم
    به اعتماد به نفسش خندیدم:
    -بر منکرش لعنت
    آلویی گذاشت تو دهنش و ژسته خنده داری گرفت.
    -بلند بشماااار
    مامانی لپش و کشید:
    -کم زبون بریز
    دستشو انداخت دور گردن مامانی و ماچه آبداری از لپاش کرد:.
    -چشم قربونت برم من!
    بعد شروع کرد به لوس بازی واسه مامانی.لبام و جمع کردم و با انزجام نگاهش کردم:
    -اه نکبته چندش بسه حالمو بهم زدی.
    ادای عق زدن دراوردم.مامانی تذکر داد:
    -نیل این چه طرز حرف زدنه زشته واسه دختر عزیزم
    خودش و بیشتر تو بقله مامانی جا دادو با تاسف سر تکون داد:
    -خیلی رفتارت بد شده واقعا.ولش کن مامانی این حسوده منم میخوام رابطمو باهاش قطع کنم روم تاثیر میزاره.
    یکی از کوسن های کاناپه رو سمتش پرت کردم.
    -پررو و ببینا !! پاشو برو خونتون همش اینجایی
    ابروهاشو انداخت بالا:
    -نمیخوام هنوز شام نخوردم
    مامانی خندید و مامان بلند شد از جاش:
    -خوب شد گفتی وگرنه امشب سوخته پلو میل میکردیم
    ***
    کتی دفتر طرح منو آرام و بست و رو میز گذاشت:
    -طرحاتون خیلی خوبه من که خیلی خوشم اومد
    ساره هم سر تکون داد:
    -اره کاراتون قویه
    لبخندی زدم و تشکر کردم ارام های بایی از جلدش دراورد.
    -بچه ها کجا رفتن ؟؟
    کتایون آبمیوشو رو میز گذاشت.
    -سورنا گفت علیرضا کاری واسش پیش اومده رفتن.کلاسه بدی رو نمیان دیگه
    از سلف بیرون اومدیم و به سمت ساختمون رفتیم . باز با ادیبی کلاس داشتیم اصلا حوصله ی غرغراشو نداشتیم واسه همین قدم هامون و تند تر کردیم تا زودتر از اون به کلاس برسیم.
    سر کلاس اصلا هیچی نمیفهمیدم.ساره و آرام به هم پی ام های مسخره میدادن و ریز ریز میخندیدن
    حوصلم سر رفته بود.وقتی پسرا بودن کلاس راحت تر میگذشت مخصوصا وجود فربد سرحال با شیطنت هاش
    کتایون با دقت به حرفای ادیبی گوش میده و گاهی هم تو جزوش چیزی مینویسه .
    باید یادم باشه جزوشو بگیرم ازش خودم که نمینویسم
    وارد محوطه شدیم.گوشیه کتی زنگ خورد
    گوشیش و از جیبش دراورد و نگاه انداخت:
    -سورناست
    و ازمون فاصله گرفت.آرام نگاهم کرد و گفت:
    امروز تو بیا خونمون، آرش هم دیر برمیگرده
    کیفمو رو شونم جابه جا کردم:
    -باشه ولی شب برگردیم خونه ی ما
    کتی تلفنش تموم شده بود و جلوی ورودی وایستاده بود..نزدیکش شدیم گوشیشو گذاشت تو جیبش:
    -باید بریم جایی
    ساره با تعجب نگاهش کرد.
    -کجا؟سورن چی میگفت؟چیزی شده؟
    عینک آفتابیشو زد.
    -نه بابا چیزی نشده.دایی علیرضا کلید و داده بهش الان اونجان..سورن گفت ماهم بریم میگه جاش خیلی با حاله
    آرام قدمی برداشت:
    -خب پس ما بریم من خیلی .
    کتی پرید وسط حرفش:
    -کجا برید!بیخود میخوای از زیر کار در بری؟سورن گفت همگی بریم
    با تعجب پرسیدم:
    -کار چی؟
    دست ساره رو کشید و گفت:
    -بیاید بریم میفهمید
    ********
    به خیابون نگاه کردم.دوطرفش ردیف درختهای قدیمی و بلند بود
    به سمت پیاده رو رفتیم.ساره و کتی جلوی ما راه میرفتن.چشمم به مغازه هایی بود که از کنارشون رد میشدیم
    مغازه و ساختمون های کوتاهی که ساختشون قدیمی بود با ویترین هایی که دکورهای جدید و مدرن داشتن.
    به انتهای خیابون نزدیک میشدیم که وایستادن
    دیوار کرم رنگی که تا کمرم بود.در کوچیک آهنی سفید رنگ که رنگش رفته بود و قسمت های مختلفش زنگ زده بود
    کتی در کوتاه و هل داد و با صدای گوش خراشی باز شد.وارد حیاط شدیم.ساختمانی یک طبقه ی کوچیکه کرم رنگ که بخاطره قدیمی بودنش بعضی جاهاش زرد شده بود
    از در ورودی تا ساختمون پنج قدم بیشتر نبود.
    نمای جلوی ساختمون بیشتر شیشه بود که یه سری جاها شکسته و ترک خورده بود که حصاری فلزی جلوش کشیده شده بود
    از سمته راست حصار کمی کنار زده شده بود و در چوبی شیشه ای نصفه باز بود
    ساختمون با دو پله ی کوتاه از زمین فاصله گرفته بود
    از پله بالا رفتیم آرام باهیجان گفت:
    -وای چقدر اینجا باحاله!
    کتی سر تکون داد:
    -باحال ترم میشه!
    در چوبی و که یکی از شیشه های زردش ترک بزرگی خرده بود و تا آخر باز کرد و رفتیم تو
    فربد از پشت دیواری که ته سالن بزرگ بود بیرون اومد و بلند گفت:
    -بچه هان
    و به سمتمون اومد.بوی نم توی بینیم پیچید.
    وسط سالن و گوشه کنارا پر از وسیله بود که روشون با ملافه های سفید رنگ و رو رفته کشیده شده بود
    به فربد دست دادیم و بعد از احوال پرسی کوتاه به ته سالن پشت دیوار رفتیم
    از راه رویی باریک رد شدیم و به در بزرگه بازی رسیدیم
    صدای حرف زدن علیرضا و سورن میومد
    آشپزخونه ی بزرگ و بهم ریخته ای بود که علیرضا سورن مشغول جابه جایی وسایلش بودن
    علیرضا با دیدنمون دست از کار کشید:
    -اومدین!خب دیگه تنبلی و میزارید کنار و دل به کار میدید!
    سورن خودشو رو زمین ولو کرد و به کابینت تکیه داد.
    -من که دیگه نمیتونم مردم از خستگی
    کتی کیفشو رو میز بزرگ وسط انداخت و گفت:
    -بزارید برسیم بعد شروع کنید به غرغر
    فربد صندلی در به داغونی کشید بیرون روش نشست.
    -امروز که دیگه نمیشه کار کرد امروز فقط باید فکر کنیم و برنامه ریزی کنیم
    با تعجب نگاهی بهشون انداختم:
    -یکی توضیح بده اینجا اصلا کجاست؟باید چیکار کنیم دقیقا؟
    علیرضا کارتونی بسته بندی شده رو روی کابینت گذاشت:
    -اینجا خیلی ساله پیش رستوران و کافه بوده.صاحبش دایی منه که میخواست بفروشتش ماهم راضیش کردیم به ما اجارش بده
    الانم دوباره میخوایم راش بندازیم البته قراره که فقط کافه باشه
    با حیرت به اطراف نگاه کردم به همه چیز فکر کرده بودم جز کافه!
    ساره دستاشو بهم کوبید و با ذوق گفت:
    -وای من که لحظه شماری میکنم واسه افتتاحش
    هر روز بعد از دانشگاه یه راست میرفتیم واسه تمیز کاری و درست کردن کافه
    تمام صندلی های قدیمی چوبی رو سفید و مشکی و آبی و فیروزه ای کردیم
    آرام در حال رنگ زدن میز ها بود منم صندلی ها فربد و علیرضا در حال درست کردن جا برای صندوق بودن .
    سورنا و کتی و ساره هم دیوار هارو بتونه کاری میکردن .
    آرام قلموی رنگ رو لبه ی سطل گذاشت و سمت کولش که گوشه ی سالن بود رفت
    لپ تاپش و دراورد و روشن کرد:
    -خب یه آهنگ بزارم کپک زدیم
    آهنگ رو پلی کرد
    اومد قلم مو رو برداشت و به حالت میکروفن گرفت جلوی دهنش و شروع کرد به خوندن و رقصیدن:
    شوهره پولدار نمیییخوام
    وزیر دربار نمیخوام
    میخوام اون دیونه باشه
    مثل من بی خونه باشه
    واسه اون کلبه ی چوبی مثله یه خونه خرابه
    واسه من قصر طلایی یه سراااابه
    یه سرااااابه
    خاستگاری واسه چی
    بله برون واسه کی
    یار من عاشقونه رازه دل رو میدونه
    نگاه گرم چشاش
    جونمو میدم براش
    وقتی نازم میکنه میدونم عشق همونه
    بچه ها دیگه کارو ول کرده بودن و با خنده نگاهش میکردن. چرخی زد و اومد سمتم و شروع کرد مسخره بازی:
    یه خاستگار داییم آورده
    که دل بابامو بـرده
    مدرک و ثروت و خونش مامانو به رقـ*ـص آورده
    بی دلو بی عشقو تنهااااا
    نباشین مردمه دنیا
    همه ی روزا و شبها خوش باشین و شاد
    آهنگ که تموم شد همه واسش با خنده دست زدن.با دست واسمون بـ*ـوس فرستاد
    فربد رو یکی از صندلی های رنگ نشده نشست و با شیطنت گفت:
    -خب آرام کی بیایم؟
    آرام قلم مو رو تو سطل رنگ فرو کرد و با تعجب به فربد نگاه کرد:
    -کجا؟
    فربد چشمکی زد و با خنده گفت:
    -خاستگاری دیگه!خیالت تخت آسو پاسو بدبخت تر از من دیگه نمیتونی پیدا کنی.پنجاه تک تومنی ته جیبم نیست
    همه بلند شروع کردیم به خندیدن علیرضا تخته چوبی برداشت:
    -پاشو..پاشو به جای مخ زدن بیا این و تمومش کنیم به فردا نکشه
    فربد با غرغر بلند شد:
    -ای بابا عجب بخیلی هستیا...نمیزاری آدم یه دقیقه به فکر آیندش باشه
    آرام، زیر لب پررویی نثارش کرد و مشغول رنگ زدن شد.
    تمیز کردن دستشویی از همه چی زجراور تر بود
    نزدیک هشت سال در اینجا بسته بوده
    وقتی از تمیز شدن کامله دستشویی مطمئن شدم از اسپری خوشبو کننده چند پیس زدم تا
    بوی مواد شوینده بره.درو هم باز گذاشتم تا هوا عوض بشه
    وارد سالن شدم کتی رو به روی سورن وایستاده بود:
    -سورنا عزیزه من این دیوار باید سفید باشه تا با ماژیکه مشکی روش بنویسن
    سورنا سطله رنگ و رو زمین کشید و نزدیک دیوار گذاشت:
    -اگر قراره این دیواره آرزوها باشه پس باید
    غلطک رنگ و روی دیوار کشید:
    -آبی باشه.
    از دیدن رنگی که به دیوار میخورد ذوق زده شده بودم
    کتی با عصبانیت نگاهش میکرد،سورنا هم خیلی ریلکس به کارش ادامه میداد.غلطک و دوباره توی رنگ زد و به دیوار کشید:
    -الان هم با ماژیک مشکی میشه کشید هم با سفید.
    کتی اخماشو باز کرد و لبخند زد:
    -باشه اگه تو دوست داری همین خوبه
    به سمت بچه ها رفتم که کنار در ورودی وایستاده بودن و به حیاط نگاه میکردن
    علیرضا با دیدنم لبخند زد:
    خیلی خسته شدی.گفتم که اونجارو خودمون تمیز میکنیم.
    کنار آرام وایستادم.
    -نه خسته نشدم
    موضوع بحثشون درست کردن حیاط و باغچه و سر در حیاط و استخدام دوست فربد که چندسال کافه داشته و درست کردن منوی جدید و خاص بود
    آرام به جایگاه صندوق تکیه زد:
    -علیرضا مجوز و کی گرفتید؟
    علیرضا پوشه ای رو به فربد داد:
    -مجوز و دایی داره
    ساره انگار که چیزی تازه یادش اومده باش با هجان بالا پایین پرید:
    -راستیی.اسم اینجا رو چی میزارین؟
    علیرضا گفت:
    همون اسمی که از اول روش بوده!
    آرام با تعجب پرسید:
    -خب چی بوده اسمش؟!!
    از پشت شیشه های بلند به حیاط و خیابان خیره شدم..علیرضا جواب داد:
    -کافه پلاک چهار
    همه چیز اینجا عجیب به دلم مینشست.
    ساره با لحنی که نشون میداد خوشش نیومده گفت:
    -این دیگه چیه!به نظرم یه چیز دیگه بزاریم.یه چیز بهتر...
    بی اختیار گفتم:
    -نه.
    با تعجب نگاهم کردم..
    -منظورم اینه که...ام...خب همین خیلی قشنگه یعنی اسمش خوبه عوض نکنید
    علیرضا همون طور که نگاهم میکرد گفت:
    -نمیکنیم.
    فربد به سمت سالن راه افتاد:
    -بریم کمکه سورن و کتی
    تا بعد ازظهر هر روز تو کافه بودیم تا کارهای دیزاین و زودتر تموم کنیم..از طرفی هم درسای دانشگاه و کارای عملی زیاد شده بود تا آخرای شب هم اونارو انجام میدادیم
    مامان و خاله مریم از فعالیت های زیادمون خوشحال بودن و از مشارکت تو کافه راضی.
    جمعه از صبح زود رفتیم کافه.
    دوست فربد که قرار بود بیاد اومده بود
    اسمش سیاوش، بیست و شیش سالشه پسری ساده و مهربون.
    اونجوری که فربد میگه زیادی تو کارش موفقه.
    با پسرها به آشپزخونه رفتن تا چیزایی که لازمه رو سیاوش لیست کنه.
    ساره امروز نیومده .با آرام و کتی مشغوله چیدن میز و صندلی ها شدیم.بالای صد بار جاهاشون رو عوض کردیم.
    تعداد میز ها زیاد بود و سالن بزرگ.هر کدوم یه نظری داشتیم.
    دیوار آرزوها از دیوارای دیگه بزرگ تره میزهارو با فاصله تر از هم چیدیم
    دیوار کوتاهی که آشپزخونه رو از سالن جدا میکرد و مشکی کرده بودیم .باقی دیوارها سفید بود
    آرام به دیوار مشکی اشاره کرد:
    -میگم نیل رو این دیوار یه چیزی بکشیم
    به دیوار نگاهی انداختم:
    -چی مثلا؟
    کمی فکر کرد:
    -مثلا یه شهر شلوغ
    کتی موافقت کرد:
    -اره فکر خیلی خوبیه به نظره منم جالب میشه
    به میزو صندلی ها اشاره کردم:
    -ولی اول باید اینارو بچینیم
    کتی سمت میز و صندلی ها رفت:
    -نگران اینا نباش عزیزم من اینارو درست میکنم شماها کاره دیوار و انجام بدید
    و خودش مشغوله چیدن و جابه جایی شد
    آرام فربد و صدا زد و جریان و بهش گفت.فربد هم حسابی استقبال کرد.
    طرح شهر شلوغی رو روی دیوار زدیم با رنگ سفید
    حسابی مشغول بودیم..هرچی کامل تر میشد دیوار بیشتر خودشو نشون میداد..
    ساختمون های انتزاعی بامزه با آسمون ابری و گرفته
    یکم زیاده غمگین بود ولی خیلی خوب شده بود و تو چشم بود
    وقتی سورنا از خرید با پاکت های غذا برگشت نگاهی به ساعت انداختم که سه و نیم بود.شیش ساعت تمام مشغول کشیدن بودیم
    همه با دیدن دیوار کلی ذوق و تعریف کردن.
    علیرضا بیشتر از همه خوشش اومده بود و همش راجع بهش صحبت میکرد
    تو سالن پشت میزها نشستیم و مشغول خوردن پیتزا ها شدیم
    به دیوار آبی رنگ خیره شده بودم و به این فکر میکردم اولین نفر کی ارزوی خودش و مینویسه؟
    دوست داشتم اولین نفر خودم باشم..
    دیواره جالبی میشد.خوب بود که آدم ها آرزوهاشون و جایی ثبت کنن و روزی
    که بهش رسیدن بیان وایستن روبه روی آرزوشون و بهش لبخند بزنن
    بعد از غذا دوباره مشغول کار شدیم
    داشتم سطل رنگ هارو جمع میکردم که چشمم افتاد به دیوار آبی که گوشش اندازه ی
    سه تا انگشت سفید مونده بود
    قلم مو رو توی سطل آبی که یه ذره مونده بود فرو کردم
    توی مربع ماهی کوچیکی کشیدم
    دوباره مشغول جمع کردن شدم
    آرام از توی حیاط صدام کرد
    سمت در رفتم
    همشون تو حیاط بودن
    روی سه پایه ی کوچیکی تخته گچی نسبتا بزرگی گذاشته بودن
    فربد گچ و برداشت:
    -آقا!!!من خودم دست خط دارم خفن زیبا
    بعد دستش و دراز کرد سمت سیاوش:
    -بده من اون منو رو
    سیاوش کاغذ و عقب کشید:
    -گمشو.دست خط تورو بزارن جلو آفتاب بندری میزنه
    سورنا برگه و گچ و ازشون گرفت و فربد و کنار زد:
    -خودم مینویسم
    شروع به نوشتن کرد
    گنده و کج و موج..بی اختیار شروع کردم به خندیدن
    بعد از من بقیه که خودشون و به زور کنترل کرده بودن زدن زیر خنده
    اصلا انگار نه انگار دستختش افتضاحه
    سورنا برگشت سمتمون و یکی از ابروهاشو داد بالا و با لحن طلبکارانه ای گفت
    -خانومی که ریسه میری بیا ببینم خودت چجوری مینویسی
    با دیدن نگاه وحشتناکش نیشمو جمع کردم که آرام گفت:
    -بابا نمیزارید آدم حرف بزنه.نیل دست خطش خوبه..واسه همینم صداش کردم دیگه
    سورنا با پوزخند گچ و گرفت سمتم:
    -بیا دیگه.بیا بنویس
    آب دهنمو قورت دادم.منو و گچ و ازش گرفتم
    تخته رو با تیکه ابر پاک کردم
    شروع کردم به نوشتن.همه ساکت بودن
    نگاهشون روم سنگینی میکرد
    علیرضا سکوت و شکست:
    -خیلی خوبه.خب بیاید ما بریم سراغ باقی کارا...
    بجز آرام همه رفتن.روی پله ها نشست:
    -نیل؟
    نگاهش کردم:
    -هوم؟
    دوباره مشغول نوشتن شدم.
    -باید باهم حرف بزنیم.
    با کنجکاوی به سمتش برگشتم:
    -در مورد چی؟ اتفاقی افتاده!
    بلند شد و به سمتم اومد:
    -نه چیزی نشده،راجع به خودمون باید حرف بزنیم.
    -باشه امشب حرف میزنیم.
    * * * *
    آرام سفارش دو تا قهوه و کیک شکلاتی داد
    کافه نسبت به روزای دیگه خلوت تر بود.صندلیش و کمی جلو کشید:
    -منو تو از وقتی وارد هنرستان شدیم کلی برنامه واسه خودمون چیدیم.
    یه عالمه آرزو داریم از همون موقع، که هنوز به هیچکدوم نرسیدیم.
    با نگرانی نگاهش کردم
    -آرام داری منو میترسونی.
    حرفمو قطع کرد:
    -ترس واسه چی آخه! بزار کامل حرفموبزنم!
    سرم و تکون دادم:
    -باشه بگو
    به دستاش خیره شد:
    -احساس میکنم مسیرمون داره عوض میشه!کار کردم تو کافه با آدم هایی که خیلی زیاد نمیشناسیمشون
    هیچوقت تو برنامه ی هیچکدوممون نبود.
    پسر جوونی سفارش هارو روی میز گذاشت و رفت
    -ببین نیلگون، الان به سختی تا آخرای شب بیدار میمونیم واسه کارای خودمون.
    کمی شکر توی قهوه ریخت و هم زد:
    -من خودم دوست دارم تو کافه ای که داریم درست میکنیم کار کنم با بچه ها.
    میدونم تو بیشتر از من خوشت اومد.چون اولین باره یه کاری رو بدون فکر کردن قبول کردی.
    کمی از قهوه اش خورد منم از کیک.
    -فقط نمیخوام به خاطر این کار که داریم توش زیادی غرق میشیم
    باقی چیزارو نادیده بگیریم.
    فنجون و روی میز گذاشتم:
    -آرام اصلا قرار نیست این اتفاق بیافته!منو تو همون دخترای هنرستانیم.
    ما هنوزم اصلی ترین هدفای زندگیمون زدن گالری نقاشی و عکاسی تو بهترین جاهاست
    دستم و روی دستش گذاشتم:
    -هنوزم میخوایم گرافیک و تدریس کنیم تو هنرستانا،آموزشگاه بزنیم،کارای تبلیغاتی انجام بدیم
    با لبخند نگاهم میکنه.
    میدونم داره تصورشون میکنه.منم لبخند میزنم:
    -هیچ چیزی تو این دنیا نمیتونه مانع منو تو بشه واسه رسیدن به این آرزوهای دو نفرمون.
    تیکه ای از کیک و دهنش گذاشت:
    -آره هیچی نمیتونه مانعمون بشه.
    ****
    ژوژمان داشتیم. همه مشغول زدن کاراشون به دیوار مخصوص خودشون بودن
    علیرضا کنارم ایستاد:
    -نیل پونز اضافه داری؟
    قوطی پونز و گرفتم سمتش:
    -بیا هر چند تا لازم داری بردار
    چندتا از پونز های رنگیم و برداشت:
    -دمت گرم
    استاد کارای بچه هارو نگاه میکرد.برای بعضی ها سر تکون میداد.
    از بعضی ها ایراد میگرفت.بعضی هارو کم کار خطاب میکرد
    کلمه ی "خوبه" شامل کارای فربد،من،و آرام شد.
    سراغ باقی بچه ها رفت.ساره حسابی قاطی کرده بود،چند تا از کاراش و خونه جا گذاشته بود
    کتی مشغول حرف زدن با یکی از پسرا بود،راجع به یکی از کاراش حرف میزدن.
    علیرضا تقریبا تمام کاراشو زده بود
    دیوار سورن تقریبا خالی بود و تمام کاراش رو زمین رو هم تلنبار شده بودن
    آرام و فربد مشغول جمع کردن وسایلشون بودن
    به سمت سورن رفتم.حسابی با خودش درگیر بود
    کنارش ایستادم:
    -سورن کمک میخوای؟
    نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول شد:
    -نه.
    یکی از کاراشو از رو آرشیوش برداشتم.قوطی پونزام و دراوردم.
    یکی یکی کاراشو زدم.بدون اینکه نگاهم کنه تند تند مشغول بود
    از کاراش خوشم اومد.سبک جالبی داشت!
    اصلا فکر نمیکردم کاراش در این حد خوب باشه.!!
    آخرین کارو که زدیم استاد اومد.
    روی هرکار چند ثانیه مکث میکرد.بعد از اینکه تمام کارارو کامل و با دقت دید،نگاه سردشو به سورنا دوخت:
    -خیلی خوبه.
    ازمون فاصله گرفت و رفت.
    بچه ها اومدن سمتمون.فربد محکم با مشت به بازوی سورن زد:
    -مرتیکه ی عوضی با این کارای مسخرش.
    علیرضا به ساعتش نگاه کرد:
    -من برم کافه.سیاوش قهوه سازهای جدید و امروز قرار بیاره!کلاس تموم شد زود بیاید.
    خداحافظی کرد و رفت.
    همه مشغول جمع کردن وسایلشون شدن.کارام و یکی یکی از دیوار جدا میکردم.
    درسته خودم خواسته بودم به سورنا کمک کنم،ولی نباید یه تشکر میکرد؟!
    اگه من نبودم استاد بهش نمی گفت "خیلی خوبه"
    اصلا نمیتونست اون همه کارو تنهایی بزنه.
    با صدای سورن از جا پریدم:
    -آرشیوتو میبرم بزارم تو ماشین. زود بیاید.
    بدون اینکه منتظر جوابم باشه وسایلمو همراه با وسایل خودش برد.
    تو کف رفتار سورن بودم که آرام اومد سمتم:
    -بجنب دیگه.
    ساک مقوا و پونزم و برداشتم:
    -بریم.
    با تعجب نگاهم کرد.
    -وا پس وسایلت کو؟
    بی اختیار لبخند زدم:
    -سورنا برد.
    چشماش از حدقه زد بیرون.
    -کی؟؟؟سورنا!همین سورن خودمون؟!!!
    سرم و تکون دادم:
    -بعله.سورن خودمون.
    کوله اش رو انداخت رو دوشش:
    -به حق چیزای ندیده!ببند اون نیشتو.بریم دیگه بچه ها منتظرن
    صدای فربد از دمه در بلند شد:
    -آرام؟نیل؟بیاید دیگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    کارای کافه تقریبا تموم شده بود..به قدری قشنگ و آرامش بخش شده بود که فقط دلم میخواست تمام روز اونجا باشم.
    دو روز دیگه کافه افتتاح میشد.همه جنب و جوش داشتن.علیرضا و سیاوش آشپزخونه رو تکمیل میکردن.سورن و فربد و آرام تازه برگشته بودن با ظرف هایی که خریده بودن.
    تعداد زیادی فنجون آبی رنگ با نقش ماهی های سفید،که صد در صد مطمئن بودم سلیقه ی آرامه.لیوان،پیش دستی،زیر فنجونی،
    بشقاب،دیس های کوچیک،با همون طرح.فقط بعضی ها سفید بودن با ماهی های آبی.
    همه چیز ست هم شده بود و عجیب با هم همخونی داشت.
    کتی رفته بود دنبال پیش بند هایی که سفارش داده بودیم.
    ساره هم که طبق معمول پیچونده بود.
    روی صندلی نشستم و به دیوار آبی خیره شدم.
    دوم آذر ماه اولین کشف رو در مورد سورن کردم.
    برای هیچ چیزی معذرت خواهی نمیکرد به هیچ عنوان.
    برای چیزی هم تشکر نمیکرد؛جبران میکرد.
    کتی با غذا و پیش بند ها برگشت
    پیش بند پسرا بندش پشت گردن میافتاد، رو کمرشون گره میخورد
    تا بالای زانوشون بود.جنسش جین آبی پررنگ بود و بند هاش چرم قهوه ای.
    برای ما دخترا مثل دامن بود که رو کمر گره میخورد.رنگش روشن تر از پسرا بود
    وقتی می پوشیدیم خیلی باحال و بامزه میشدیم.
    مخصوصا خیلی به آرام و فربد میومد.
    بعداز غذا ، آرام ماژیک مشکی رو از رو میز برداشت:
    -خب بیاید خودمون دیوار آرزو رو افتتاح کنیم.
    خودش به سمت دیوار رفت و شروع کرد به نوشتن.چون کوچیک مینوشت از
    این فاصله معلوم نمیشد.
    نوشتش که تموم شد به سمتمون برگشت و ماژیک و گرفت بالا:
    -زود باشید بیاید بنویسید.
    سیاوش از جاش بلند شد و ماژیک و ازش گرفت.
    آرام کنار رفت.سیاوش اول آرزوی آرام و خوند،بعد شروع کرد به نوشتن.
    بچه ها یکی یکی بلند شدن و آرزو هاشون و نوشتن
    نوبت من شد.اول شروع کردم به خوندن آرزوهاشون:
    آرام"آرزوی من افتتاح بزرگترین گالری نقاشی همراه با نیلگون عزیزمه.آرام کاشف"
    سیاوش"می خوام معمار خوبی بشم.و همیشه کناره عزیزترین فرد زندگیم باشم سیاوش بشیری"
    کتی"من یه عالمه آرزو دارم.بزرگترینش درست شدن کارای اقامتم در آمریکاست.کتایون شریفی"
    سورن"آرزویی ندارم.سورنا کیابی"
    فربد"من میخوام زن بگیرم.البته این آرزوی من نیست.ولی میدونم آرزوی قلبی اون بیشرفه.فربد صالح"
    علیرضا"من آرزوم حقیقی شدن تمام آرزو های روی این دیواره.علیرضا کاظمی"
    حالا که ماژیک و تو دستم گرفتم هیچی به ذهنم نمیرسه
    سیاوش با خنده گفت:
    -آی آی قرار نشد جر زنی کنیا!زود باش بنویس
    برگشتم سمتشون:
    -آخه آرزومو آرام نوشته.
    فربد چشماشو ریز کرد:
    -دروغ میگی مثله سگ.بگو آرزوت وصال یاره..خجالت نداره که.بنویس بلکه حاجت روا شی
    شروع کردن با صدای بلند خندیدن
    ماژیک و روی میز گداشتم و زیر لب زمزمه کردم
    -پسره ی خر
    ***

    یکماه از افتتاح کافه گذشته بود.
    حسابی کافه اسم در کرده بود و کلی مشتری داشتیم.
    هوا سرد شده و عطسه های منم شروع شده .
    بدنم درد میکرد.پتورو دور خودم پیچیده بودم و گوشه ی تخت مچاله شده بودم.
    صدای باز شدن در بلند شد و پشت سرش صدای مامان:
    -نیل؟نیل بیدار شو..
    با صدای ضعیف و تو دماغی جواب دادم:
    -بیدارم مامان.
    مامان به تخت نزدیکتر شد و پتو رو از رو سرم کنار کشید:
    -صدات چرا گرفته؟ببینم سرما خوردی؟!
    دستش و گذاشت رو پیشونیم:
    -داری میسوزی تو تب!
    پتو رو از روم کشید:
    -پاشو ببینم..
    یه دفعه جیغش بلند شد:
    -موهات نم داره، باز نصفه شب حموم کردی؟ با یه تاپ خوابیدی با پنجره ی باز؟؟!!
    پتو رو سعی کردم از دستش بکشم ولی بدنم جون نداشت:
    -بزار بخوابم.بده پتومو..
    دستم و کشید:
    -پاشو بریم دکتر.دیشب تا صبح بارون اومده.پنجره رو چرا باز گذاشتی؟؟
    صدای مامانی از پایین بلند شد:
    -سیمین؟سیمین بیا گوشیت داره زنگ میخوره.
    دستم و ول کرد:
    -نیل بلند شو لباسات و بپوش بریم دکتر.زود باش هزارتا کار دارما..
    به سمت در رفت:
    -تا سه شماره پایینیا..
    به پنجره که هنوز باز بود نگاه کردم:
    دکتر پیش کش!پنجره رو میبستی خب..
    با هزار بدبختی از جام بلند شدم..
    در کمد و باز کردم و شلوار جینم و کشیدم بیرون.
    تمام دست و پام از سرما دون دون شده بود.
    شلوار و پام کردم .بلوز بافت نازک سرمه ایم رو از روی تاپ پوشیدم.
    بارونی سبز رنگم و تنم کردم که گوشیم زنگ خورد.
    از رو میز برش داشتم. آرام بود:
    -آرام خواب موندم.
    -احمق..خودم فهمیدم.صد دفعه زنگ زدم،خواب مرگ رفتی؟
    با بی حالی نشستم رو تخت:
    -سرما خوردم
    -این که چیز عجیبی نیست.کافیه یه نسیم به وزه تو تب مرگ میگیری
    -دارم با مامان میرم دکتر.
    صداش عصبی شد:
    -اینجا یه عالمه مشتری هست.کتی که دیشب رفته شمال.ساره هم که کلا تعطیله.همینجوریشم داری دیر میای..
    وسط حرفش داد زد:
    -اومدم ..اومدم
    دوباره منو مخاطب قرار داد:
    -نیل زود بیا بعدش خودم میبرمت دکتر..
    نالیدم:
    -آرام حالم خیلی ب..
    قطع کرده بود.
    کمر بارو نیم و سفت کردم و شال مشکیم و سرم کردم..
    از پله ها سرازیر شدم و وارد حال شدم.
    مامانی رو کاناپه نشسته بود و شالگردنم و میبافت.
    -سلام مامانی
    از بالای عینک نگاهم کرد:
    -سلام عزیز دلم
    یه دفعه نگاهش نگران شد:
    -رنگت چرا انقدر پریده؟!؟؟؟
    کوله پشتیم و رو دوشم جابه جا کردم:
    -چیزی نیست.سرما خوردم یکم حال ندارم.
    به سمت آشپزخونه نگاه کردم:
    -مامان کوشش؟
    -تلفنش زنگ خورد با عجله رفت.
    خوبه خودش گفت بریم دکتر!حتی صبر نکرد تا برسونتم.صورت مامانی و بوسیدم و از خونه زدم بیرون

    با بدبختی خودم و رسوندم به کافه.هوا سردتر شده بود.لرز افتاده بود به جونم
    به ساعتم نگاه کردم.از یک گذشته بود
    آرام راست میگفت کافه حسابی شلوغ بود.
    فربد که پشت میز صندوق نشسته بود متوجه اومدنم شد:
    -به به سلام خانوووم.ساعت خواب
    لبخند بی جونی تحویلش دادم:
    -سلام فربد
    آرام داشت سفارش میزی رو تحویل میداد،نگاهش بهم افتاد
    به سمتم اومد:
    -سلام.الهی بمیرم چه رنگت پریده.بخدا دست تنها بودم وگرنه نمیگفتم بیای
    دستم و رو بازوش گذاشتم :
    -باید میومدم به هر حال
    آرام دستم و گرفت و به سمت آشپزخونه رفتیم:
    -بیا بریم یه چیز گرم بخور.صدات خیلی گرفته
    وارد آشپزخونه شدیم.سیاوش داشت با قهوه ساز کار میکرد و صدای دستگاه فضا رو پر کرده بود
    آرام به سمتش رفت:
    -سیا واسه نیل هم بریز
    سیاوش دستگاه و ول کرد و به سمت من برگشت
    -إ اومدی!سلام
    کولم و دراوردم:
    -سلام سیاوش.آره با بدبختی خودم و رسوندم..
    علیرضا از ته آشپزخونه که محل گاز و فر بود با ظرف سیب زمینی و پنیر به سمتمون اومد:
    -صداشوووو!!!چیکار کردی با خودت دختر؟سلام
    ظرف سیب زمینی رو تو سینی گذاشت و به آرام داد.آرام رفت بیرون
    رو صندلی نشستم:
    -صدام خیلی بد شده؟؟؟
    سیاوش داشت روی کف قهوه طرح میکشید:
    -نه بابا.اتفاقا صدات خیلی باحال شده
    علیرضا به سمت گاز رفت:
    -انگار با دست دماغتو دارن فشار میدن
    آرام وارد آشپزخونه شد:
    -بلند شو بیا سر کارت!نگاه چه لمی هم داد
    همون جور که مشغول غرغر بود دو تا فنجون قهوه ای که سیاوش آماده
    کرده بود رو توی سینی گذاشت:
    -والا ماهم سرما میخوریم ولی از این سوسول بازیا در نمیاریم
    واسش پشت چشمی ناز کردم:
    -خودت منو لوس کردی دیگه
    به سمت در رفت:
    -لعنت به خودم
    رفت بیرون.سیاوش لیوان استوانه ای رو جلوم گذاشت:
    -اینم قهوه لاته،مخصوصه یه صدا تو دماغی.بزن که حال بیای
    با لبخند ازش تشکر کردم.
    یکم از قهومو خورده بودم که دوباره آرام با غرغر وارد شد.
    از خیر قهوه ی خوشمزه ام گذشتم.حالا خوبه خودش گفت یه چیزی بخور بد بیاهااا.
    وارد اتاقی که واسه استراحتمون درست کرده بودیم شدم.به سمت جالباسی رفتم
    به غیر از پیش بند من سه تا دیگه اویزون بود.دوتاش واسه کتی و ساره بود،یکی هم واسه سورن بود
    پیش بند و روی بارونیم بستم.کولمو روی کاناپه تک تخت شوی اتاق گذاشتم
    این اتاق نسبت به بیرون گرم تر بود.
    وارد سالن شدم.آرام کنار میز صندوق مشغول حرف زدن با فربد بود.
    آهنگ ملایم پیانو پخش میشد.به سمتشون رفتم.آرام تند تند حرف میزد:
    -والا به خدا باید حقوق من دو برابر شه. اندازه ی پنج نفر یه تنه کار میکنم
    فربد با صدای بلند به حرفاش میخندید.
    کنار آرام وایستادم و دستم و انداختم دور گردنش:
    -ببین چه دل پری داره یه نفر.حقوق منم ماله تو
    چپ چپ نگاهم کرد:
    -تو کار کن.حقوق ماله خودت فقط کار کن تو
    فربد باخنده گفت:
    -این و راست میگه
    آرام و هلش دادم اونور:
    -مسخره ها!حالا خوبه یه روز خواب موندما.بازم منم که با این حالم اومدم
    فربد با لحن لوسی گفت:
    -آخی ..داری میمیری؟یعنی واقعا داری این لطف و به ما میکنی؟
    با مشت به بازوش زدم:
    -تا شما دوتا نمیرید من هیجا نمیرم
    آرام یه سره ازم کار کشید.بدنم گرم تر شده بود و عرق سرد میکردم.
    ساعت نزدیک چهار بود.حسابی ضعف کرده بودم.از صبح هیچی به غیر از یه ذره قهوه نخورده بودم
    وارد آشپز خونه شدم و رو صندلی ولو شدم.
    علیرضا نمیدونم اون ته داشت چی سرخ میکرد.بوی روغن سرخ کردنی حالم و بدتر میکرد
    سیاوش مشغول نوشتن توی دفتر خرید بود.
    آرام هم داشت فنجون و لیوان میشست.
    بلند شدم و به سمت یخچال شیشه ای رفتم.
    به ردیف کیک های خامه ای نگاه کردم:
    -سیا کیک شکلاتی نداریم چرا؟
    همونجور که مشغول نوشتن بود گفت:
    -تموم شده.فردا میگیرم
    دوباره سرجام برگشتم:
    -گشنمه دارم میمیرم از ضعف
    عیلرضا از اون ته با صدای بلند گفت:
    -الان واست یه چیزی درست میکنم
    آرام شیر آب و بست:
    -عوضی و ببینا انگار ما آدم نیستیم فقط این گشنش میشه
    شالم و از سرم انداختم پایین و موهام و آزاد کردم:
    -حسود .حالا خوبه تو هیچوقت شرمنده ی شکمت نمیشی
    فربد سرشو از در اورد تو:
    آرام بیا مشتری اومده-
    بعد سری رفت،آرام هم پشت سرش
    سیا دفترش و بست و نگاهم کرد:
    -رنگ و روت بدتر شده.امروز زودتر برو
    علیرضا ظرف اسنک رو گذاشت جلوم.
    مخلفات اطرافش اشتهام وبیشتر میکرد
    چنگال رو برداشتم علیرضا نشست رو صندلی روبه روییم:
    -بخور ببین چی درست کردم.
    تیکه ای از اسنک رو با چنگال جدا کردم.داشتم اون نرمالورو داخل دهانم میزاشتم که
    سیا پرید جلومو چنگال و از دستم کشید بیرون :
    -بده ببینم.میخوای بکشی خودتو با این حالت میخوای سرخ کردنی بخوری؟؟
    با غرغر مچ اون دستش که خالی بود گرفتم:
    -بدش.اگه نخورم میمیرم از گرسنگی...بده دیگه..
    علیرضا با اخم کوچیکی سیا رو نگاه کرد:
    -سیاوش بده بهش حالش خوب نیست
    سیاوش بشقاب و برداشت و رفت اونور:
    -با این گلوش بدتر میشه
    از گرسنگی گریم گرفته بود.احساس میکردم اشک تو چشام جمع شده و تبم هم بیشتر شده
    بی حال از جام بلند شدم.
    وارد سالن شدم.آرام مشغول حرف زدن با یکی از مشتری ها بود.
    کافه شلوغ تر شده بود.همهمه و آهنگ با هم قاطی شده بود.
    فربد از دور داشت بهم اشاره میکرد از میزای جدید سفارش بگیرم.
    سفارش هارو گرفتم و به سیا و علیرضا تحویل دادم.
    احساس میکردم بدنم داره آتیش میگیره.حالم خیلی بدتر شده بود و از گشنگی هم حالت تهوع گرفته بودم.
    بعد از اینکه چندتا از سفارشارو تحویل دادم به سمت اتاق استراحت رفتم تا بخوابم،آرام هم رفت آشپزخونه تا ظرفارو جای من بشوره.
    در اتاق و بستم و به سمت کاناپه رفتم.کولمو گذاشتم زمین و کاناپه رو تخت کردم.
    خودم و انداختم رو کاناپه پتو رو کشیدم رو سرم.لرزم شدید شده بود.
    دست و پاهام یخ بود ولی بدنم از تو میسوخت.
    خودمو لعنت میکردم واسه دیشب و باز گذاشتن پنجره.
    هیچ وقت تو سرما نمیتونستم لباس گرم و درست حسابی بپوشم.
    انقدر با خودم غر زدم تا خوابم برد.
    با احساس برداشتن پتو از روی صورتم چشمام نیمه باز شد.
    فضای اتاق نیمه تاریک بود.سورن بالا سرم وایستاده بود:
    -چرا اینجوری خوابیدی؟
    اومدم جوابش و بدم که در باز شد و آرام چراغو روشن کرد:
    -بیدار شد؟
    اومد جلوتر و با دیدنم وحشت زده گفت:
    -وااای نیل حالت خوب نیست اصلا!!رنگ به روت نمونده
    دستشو گذاشت رو پیشونیم:
    -داری میسوزی...پاشو پاشو بریم دکتر..بلند شو
    زیر بقلمو گرفت و بلندم کرد.
    نمیتونستم وایستم بازوش و گرفتم و بهش تکیه دادم.آرام برگشت سمت سورن
    -سر راه مارو میبری درمانگاه
    سورن سرشو تکون داد:
    -زود باشید.
    با کمک آرام پیشبند و دراوردم و از اتاق خارج شدیم
    جلوی در آشپزخونه وایستادیم.آرام به سمت علیرضا رفت:
    -من باید با نیل برم دکتر سورن میبرتمون
    علیرضا به سمت من نگاه کرد و دوباره به آرام گفت:
    -تو این شلوغی تو کجا؟با سورنا میره دیگه
    آرام ناراحت گفت:
    -نمیشه باید برم مگه نمیبینی چقدر حالش بده!
    علیرضا نگاهم کرد:
    -نیل میتونی با سورن بری؟؟
    با بی حالی سرم و تکون دادم
    آرام با نگرانی به سمتم اومد:
    -نیل میری با سورنا؟یا آخر شب با هم بریم؟آخه حالت خیلی بده!
    دستشو گذاشت رو پیشونیم:
    -خیلی تبت بالاست میترسم بدتر شی
    کوله پشتیم و ازش گرفتم و پشتم انداختم.با صدایی که به زور در میامد گفتم:
    -نگران نباش.میرم دکتر و بعدم خونه.رسیدمم زنگ میزنم.
    آرام تا دمه در باهام اومد:
    -پول همراهت هست؟یا بدم؟
    به 206 سفید سورنا که جلوی در پارک شده بود و چراغاش روشن بود نگاه کردم:
    -پول دارم
    گونمو بـ*ـوس کرد:
    -رسیدی زنگ بزن
    ازش خداحافظی کردم و به سمت ماشین رفتم و سوار شدم.
    سورن بی هیچ حرفی رانندگی میکرد.حتی نپرسید آرام چرا باهام نیومد!
    تا رسیدن به درمانگاه هردو ساکت بودیم.
    سورن نوبت گرفت و بدون اینکه به من فرصت بده تا به خودم تکونی بدم پول ویزیت و حساب کرد.
    برای معاینه همراهم اومد توی اتاق دکتر.
    از اتاق که اومدیم بیرون به صندلی های توی سالن اشاره کرد:
    -بشین تا برم داروهارو بگیرم.
    روی صندلی نشسته بودم که سورنا با کیسه ی داروها جلوم وایستاد:
    -بلند شو باید آمپولا و سرمت و بزنی
    بدنم یخ کرد.هیچ وقت آمپول نمیزدم.تو بدترین شرایط حاضر بودم کلی قرص بخورم ولی آمپول نزنم
    سرم و انداختم پایین و آروم گفتم:
    -احتیاج به آمپول نیست.من با همون قرصا خوب میشم
    -تو نباید تشخیص بدی که احتیاج هست یا نه!
    سرم و بلند کردم و نگاهم افتاد تو نگاهش.دستشو گذاشت پشت کولم و به سمت چپ سالن هولم داد و گفت:
    -من کلی کار دارما!پس لوس بازی و بزار کنار.
    وارد بخش تزریقات شدم . سورن به گفته ی پرستار کولم و ازم گرفت و رفت بیرون.
    با هزار بدبختی و آه و ناله و غرغر بالاخره آمپولای مزخرف و زدم
    پرستار سرم و بهم وصل کردو رفت بیرون.تو اتاق یه زن دیگه هم رو تخت روبه روییم سرم بهش وصل بود.
    به سقف خیره شدم و به رفتار سورنا فکر کردم.با حرف آخریش خیلی بهم برخورد.
    یعنی انقدر تو رو در وایسی مونده و اذیت شده که انقدر واضح میگه!
    خب قبول نمیکرد من که آویزونش نشده بودم!نکنه هم شده باشم؟
    کاش اصلا نمیومدم.اه چرا اومدم...حالم بدتر شد.دستمام حسابی یخ کرده بود جوری که احساس میکردم خونم کم کم
    منجمد میشه.بهم گفت لوس!!!!تنها چیزی که نیستم لوسه!
    اصلا کسی به من یاد نداد لوس باشم.کسی هم نبود که بخوام خودمو واسش لوس کنم!
    چه فکری کرده این پیش خودش؟
    انقدر فکرو خیال کردم و خودم و فحش دادم تا سرم تموم شد.
    پرستار پنبه رو با چسب به دستم زد:
    -الان بلند نشو سرت گیج میره..صبر کن بگم همراهت بیاد کمکت
    سورن بیاد!فقط همین مونده.
    -نه لازم نیست بیاد من خودم میتونم.
    پرستار سری تکون داد و به سمت تخت روبه رویی رفت.
    چند دقیقه بعد از جام بلند شدم.سرم گیج میرفت.
    آستین بارونیم و کشیدم پاپیین و وارد سالن شدم.سورنا رو صندلی نشسته بود و کولمو رو پاش گذاشته بود،سرش تو گوشیش بود.
    بالا سرش که رسیدم سرش و بلند کرد.از جاش بلند شد.دستم و دراز کردم تا کولم و ازش بگیرم.
    کوله رو تو دستش جابه جا کرد:
    -میارمش.تو خودت و بیار.
    سوار ماشین شدیم.بخاری رو روشن کرد.دوتا دریچه هارو به سمت من تنظیم کرد:
    -گوشیت زنگ میخورد.
    ماشین و از پارک دراورد و راه افتادیم.
    گوشیم و از کولم بیرون کشیدم.
    سه تا میس کال از مامان یکی هم از آرام.شماره ی مامان و گرفتم.بعد از دوتا بوق جواب داد:
    -بله؟
    صدام گرفته تر شده بود:
    -سلام.زنگ زدی بودی؟
    -آره کجایی؟
    -دکتر بودم .دارم میام خونه
    تلفن و قطع کردم.سورن گفت:
    -از کجا برم؟
    سرفه ای کردم و گفتم:
    -یکم جلوتر پیاده میشم. خودم میرم
    هیچی نگفت و به راهش ادامه داد.
    هوای گرم ماشین و باد گرم بخاری خیلی خوب بود و خوابم گرفته بود.
    دوتا خیابون بالا تر ماشین و نگه داشت.
    کپ کردم.این یعنی پیاده شم!حالا من یه چیزی گفتم!یعنی این تعارف کردن بلد نیست؟
    بدون اینکه نگاهش کنم با صدایی که دیگه به زور و کتک در میامد گفتم:
    -مرسی.خداحافظ
    منتظر جوابش نموندم و سری از ماشین پیاده شدم.
    از کنارم رد شد و رفت!به ماشینش که دور میشد خیره موندم. جدی جدی رفت؟!
    این دیگه چه آدمیه!حتی یه غریبه هم دلش نمیاد یه دختر مریض و که به زور رو پاهاش بنده رو
    تو این سرما ساعت نه شب وسط خیابون ول کنه...
    کولم و انداختم پشتم و دستام و کردم تو جیب بارونیم.
    به سمت پیاده رو رفتم.باده سرد محکم به صورتم میخورد.
    آخه من الان تاکسی و دربست از کجا پیدا کنم؟!
    پیاده برم بهتره.سرما رفته بود تو تنم و لرزه گرفته بودم
    همش تقصیر آرام که منو با این فرستاد.
    کاش نمیگفتم همینجا پیاده میشم..آخه من از کجا میدونستم انقدر حرف گوش کنه!
    فکر میکردم اینم مثل همه تعارف میکنه و میرسونتم!
    در خونه رو که باز کردم گرما به صورتم خورد.
    با بدبختی کفشام و دراوردم.وارد سالن شدم.تلوزیون روشن بود ولی صدای مامان و مامانی از آشپزخونه میومد.
    همونجوری خودم و پرت کردم رو کاناپه.از نوک پام تا فرق سرم در حال انجماد بود.
    مامان با سینی تو دستش از آشپزخونه اومد بیرون،مامانی هم پشت سرش.
    مامان با دیدنم سری به سمتم اومد و سینی چایی تو دستش و روی میز گذاشت:
    -ببین با خودش چیکار کرده !!!!
    دستش و رو صورتم گذاشت و چشاش گرد شد:
    -چرا انقدر یخ زدی؟؟مگه با ماشین نیومدی!با کی رفته بودی دکتر؟به آرام که زنگ زدم پیشش نبودی!
    مامانی کنار سرم رو کاناپه نشست و دستشو رو گونم کشید.دستمو رو دستای نرمش گذاشتم و به مامان نگاه کردم:
    -از صبح هیچی نخوردم.معدم درد گرفته! یکم غذا بهم بده
    مامانی به سمت مامان گفت:
    -سیمین پاشو شام و بکش.صبح رفتنی صبحونه هم نخورد.اونجا هم که درست حسابی ناهار نمیخورن ....رنگش پریده
    مامان از جاش بلند شد:
    -پاشو برو لباساتو عوض کن و بیا.
    به سختی از جام بلند شدم و از پله ها بالا رفتم.
    لباسام و عوض کردم.زیپ کولم و باز کردم تا شارژرمو بردارم.
    مشمای داروهام تو کوله بود
    اصلا یادم رفته بود قرص و شربتم داشتم.
    واای اینارم اون حساب کرد!
    فردا اولین کاری که باید بکنم حساب کردن اینا باهاشه.
    به آرام اس ام اس دادم که رسیدم
    گوشیم و به شارژ زدم و رفتم پایین
    بوی مرغ تو خونه پیچیده بود.وارد آشپزخونه شدم مامانی داشت میز و میچید و مامانم
    غذا رو میکشید.
    با دستمال بینیم و گرفتم و پشت میز نشستم.
    بعد از خوردن شام قرص و شربت هارو به زور مامان خوردم.
    جوراب های پشمی بلندمو پوشیدم و زیپ سویی شرتم و کشیدم بالا.
    چراغ و خاموش کردم و خودم و پرت کردم روی تخت و رفتم زیر پتو.
    قفل گوشیم و باز کردم.دوتا اس ام اس داشتم.
    با تعجب به شماره ی ناشناسی که زده بود "رسیدی؟" نگاه کردم!
    هرچی به مغزم فشار آوردم نشناختم!
    اس ام اس بعدی که از ارام بود و باز کردم:
    "فردا ساعت هشت کلاس داریما خواب نمونی!راستی سورن بهم زنگ زد و شمارتو گرفت.گفت کارت داره!زدی مخ و کلک؟؟!"
    چند بار اسم سورن و خوندم!احساس میکردم چشمام از حدقه داره میزنه بیرون!
    دوباره اس ام اسی که حالا میدونستم از سورناست و خوندم..
    مگه سورن همونی نیست که منو تو سرما پیاده کرد و رفت!
    حالا چه فرقی داره که رسیدم یا نه؟حتما عذاب وجدان گرفته که نرسوندتم!.
    جواب دادم"بله،رسیدم"
    به صفحه ی بزرگ گوشی خیره مونده بودم و منتظر جواب بودم..
    نکنه جواب نده؟!زود باش...زود باش جواب بده
    نمیده.جواب نمیده!اصلا چیو جوا ب بده!سوال پرسید جواب دادم...
    چیزی واسه گفتن نیست دیگه...یعنی فقط واسه همین اس ام اس داده!خب از آرام میپرسید دیگه...ااااه
    با دستام رو ال سی دی گوشی فشار وارد میکردم و تند نتد پلک میزدم...
    صفحه روشن شد.با لبخند از ته دل بازش کردم.
    "داروهات تو کولته.نخوری به صبح نمیرسی..شب بخیر."
    تمام بدنم گر گرفت.احساس میکردم نمیتونم نفس بکشم!سرم و از زیر پتو آوردم بیرون و سعی کردم نفس بکشم!
    واای دارم خفه میشم چرا؟
    پتورو کامل زدم کنار و از رو تخت بلند شدم.
    زیادی گرمم شده بود و حالم و بدتر میکرد.
    سویی شرت و دراوردم و در تراس و باز کردم .سوز سرد که به صورت داغم خورد حالم و بهتر کرد.
    روی صندلی نشستم و پیشونیم و گذاشتم رو شیشه ی سرد میز.
    نیل!آروم باش.چرا بی جنبه بازی در میاری!
    درسته تا حالا با هیچ پسری دوست نبودی ولی کلی پسر دیدی و باهاشون حرف زدی!
    چته!جمع کن خودتو.
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    چترو تو دستای یخ زدم جابه جا کردم و قدمامو تند تر کردم.
    به ایستگاه اتوبوس رسیدم.
    آرام رو صندلی نشسته بودو سرش تو گوشیش بود.
    چترمو بستم و کنارش نشستم:
    -سلام.
    سرش و بلند کرد.
    -سلام.فکر کردم خواب موندی داشتم میگرفتمت!
    گوشیش و گذاشت تو جیبش:
    -تو که صدات بدتر شده!!مگه دکتر نرفتی؟!سورن که میگفت امپولم زدی.!
    با شنیدن اسمش احساس میکردم لپام قرمز شد!نگاهمو از آرام دزدیدم.
    -رفتم دکتر.
    اتوبوس رسید.بلند شدیم و سوار شدیم.
    کنار پنجره نشستم،آرام کنارم نشست.
    -پس صدات چرا داغون تر شده!؟
    چترو تو کولم گذاشتمو دستمو تو جیبم بردم:
    -آرام!دیشب تو تراس نشسته بودم، نمیدونم چجوری...
    به سرفه افتادم.گلوم جوری تیر میکشید که دوست داشتم بزنم زیر گریه.
    با نگرانی بازومو گرفت.
    -نیل؟چی شده !بگو دیگه دیشب چی شده؟
    گلوم و کمی صاف کردم و نگاهش کردم:
    -دیشب تو تراس نشسته بود اصلا نمیدونم چجوری خوابم برد....
    صدای جیغش تو گوشم پیچید:
    -چیییی!!چی میگی؟یعنی تا صبح تو تراس خوابیدی؟؟
    همه ی نگاه ها به سمتمون برگشت!
    دستشو فشار دادم:
    -سیس.صداتو بیار پایین.تا صبح نه!فکرکنم نزدیک یک ساعت.از سرمای زیاد بیدار شدم!
    منجمد شده بودم.یکم بیشتر تو اون حالت میموندم مرده بودم!
    چپ چپ نگاهم کرد و با حرص گفت:
    -خاک تو سرت!تو آدم نمیشی؟اخه واسه چی این کارارو میکنی!همین الانشم مردی با این قیافه ی یخ زدت
    نچ نچ کرد و عصبی سرش و تکون داد:
    -آخه من نمیدونم تو نصفه شبی تو تراس چیکار میکنی؟؟!!
    خندم گرفت.اگر میگفتم دلیلش اس ام اس سورناست،اون وقت هر شب خودش مینداختتم تو تراس.
    وقتی وارد کلاس شدیم اولین کسی که چشم بهش افتاد سورنا بود.
    کنار فربد و علیرضا نشسته بود و مشغول حرف زدن با ساره و کتی بودن.
    به سمتشون رفتیم.سورنا انقدر خونسرد و سرد بود که باورم میشد تمام دیروز و دیشب خوابی بیش نبوده!
    کتایون و ساره بلند بلند میخندیدن و حرف میزدن..
    بی حال روی صندلی نشست.
    کلاس چاپ با استاد رضوان داشتیم..انقدر پر حرف بود که همه خسته میشدن.
    تند تند تکنیک هارو میگفت و سوال جواب میکرد...
    خروار خروار تمرین داد و بی وقفه دو ساعت و نیم حرف زد...
    کلاس بعدی عکاسی بود با استاد کاووسی.
    واقعا امروز کلاسا انقدر مزخرف شده بود یا چون من داشتم جون میدادم انقدر نفرت انگیز بود؟؟
    پسرا پشت سرمون پچ پچ میکردن و ریز ریز میخندیدن.
    فربد انقدر کرم ریخته بود به آرام که هر لحظه احساس میکردم آرام منفجر میشه.
    ساره کنارم مشغول تعریف کردم چیزی واسه کتی بودو هی غش و ضعف میکرد.
    ساعت دوازده بالاخره کلاسا تموم شد و همگی به سمت سلف رفتیم.
    لیوان بزرگ آبجوش گرفتم با پودر کافی میکس با یه بسته های بای بزرگ.
    با میـ*ـل شروع کردم به خوردن .فربد مشغول حرف زدن راجع به عوض کردن منوی کافه
    برای زمستون بود و آرام هم هی باهاش کل کل میکرد و اذیتش میکرد.
    سورنا روبه روم روی نیمکت نشسته بود و چایی میخورد.نگاهم که بهش میافتاد اونم نگاه میکرد.
    سری سرم و بر میگردوندم و به فربد و آرام نگاه میکردم.
    تا ساعت دو و نیم کلاس داشتیم.
    روزایی که دانشگاه بودیم صبح تا ظهر سیاوش تو کافه بود با دوتا از دوستاش که کار میکردن وقتی هم که ما میرفتیم دیگه اون دوتا میرفتن.
    بعد ازتموم شدن کلاس ها،سورنا و کتایون ازمون جدا شدن و رفتن!
    دوست داشتم بدونم کجا رفتن ولی نمی‌خواستم بپرسم چون آرام بهم شک میکرد و می‌فهمید داره چه بلایی سرم میاد!
    کافه نسبتا خلوت تر از روزای دیگه بود.
    پشت صندوق جای فربد نشستم.از توی لپ تاپش آهنگ آرومی گذاشتم.
    علیرضا مشغول سفارش گرفتن بود و بقیه تو آشپزخونه بودن.
    فربد با برگه ای تو دستش اومد سمتم:
    -نیل پاشو بریم منوی جدید و بنویس.
    از جام بلند شدم:
    -بالاخره تصویب شد!
    وارد حیاط شدیم.زمین از بارون شدیدی که اومده بود خیس خیس بود.
    وارده پیاده رو شدیم و روبه روی سه پایه وایستادیم
    تخته رو با ابر پاک کردم.فربد شروع کرد به خوندن منو.
    نوشتنم که تموم شد دو قدم رفتم عقب و به تابلو نگاه کردم:
    -خوب شد.صافه!
    فربد لبخندی زد:
    -خدایی دست خطت خوبه ها..فقط اگه این صدای مزخرفت درست شه قابل تحمل تر میشی..
    چشم غره ای بهش رفتم:
    -ذیگه چی!
    وارد حیاط شدم..
    خودشو بهم رسوند و آروم گفت:
    -نیلگون؟
    ایستادم و برگشتم سمتش:
    -بله؟!
    سرش و انداخت پایین:
    -میشه حرف بزنیم؟باید چیزی رو بهت بگم؟
    با تعجب و کنجکاوی نگاهش کردم:
    -آره حتما!چی شده؟
    سرش و بلند کرد:
    -فکر کنم گیر افتادم!
    با لبخند دستم و گذاشتم رو شونش:
    -میدونم مبارکه!
    چشماش از تعجب بزرگ شد:
    -تو میدونی؟از کجا میدونی؟؟؟؟!!!!
    لبخندم عمیق تر شد:
    -من خودم تا حالا این تجربه رو نداشتم که بگم از حالتات فهمیدم...ولی یه بار که داری باهاش کل کل میکنی یا
    نگاهش میکنی و حرف میزنی ازت فیلم میگیرم..
    لبخند عمیقی روی صورتش نشست:
    -اون چی؟اون از من خوشش میاد؟به تو چیزی گفته؟یا ....
    با اخم ادامه داد:
    -با کسی دوسته؟!کسی تو زندگیشه؟
    باورم نمیشد این آدمی که روبه روم ایستاده و احساساتش و بروز میده فربد بیخیال و سرخوشه!!
    خندیدم و گفتم:
    -آروم باش!باکسی نیست..کسی هم تو زندگیش نیست...بهتم نمیگم ازت خوشش میاد یا نه...
    اخمش محو شد و قیافه حق به جانبی به خودش گرفت:
    -آخه مگه میتونه شیفته ی من نباشه! من که میدونم اون دل و ایمانشو از دست داده.حالا من باید فکرامو راجع بهش بکنم.
    با پوزخند نگاهش کردم:
    -نچایی!!!!هوا سرده.
    از پله ها بالا رفتم و با لبخند وارد سالن شدم.
    آرام پشت صندوق داشت فیش های دیشب و چک میکرد و مینوشت.
    فربد پشت سرم وارد شد.به سمت آرام رفتیم.
    فربد کنار آرام ایستاد و با لبخند خودکار و از دستش بیرون کشید:
    -شما چرا زحمت وظایف منو میکشید؟بلند شو عزیزم.پاشو برو استراحت کن .
    آرام با تعجب چشم غره ای رفت:
    -برو کنار ببینم .واسه من وظیفه شناس شده!
    فربد صندلی کنار آرام گذاشت و نشست.کاغذارو از زیر دستش بیرون کشید:
    -عزیز دلم آخه تو انقدر خودت و خسته میکنی.اونوقت این نیل واسه خودش بیکار وول میخوره این وسط
    آرام بلند شروع کرد به خندیدن.
    پسره ی پررو!همین الان دست به دامنم شده بودا.چه زود یادش رفت.
    خیره به آرام گفت:
    -بخند، تو فقط بخند!
    آرام هم اوج میگرفت و کافه رو گذاشته بود رو سرش.
    با پام محکم به ساق پای فربد کوبیدم که آخش بلند شد:
    -چته وحشی؟؟؟بشکنه اون پات!آخ آخ
    آرام با چشم غره نگاهم کرد:
    -بیشعور!!!چرا میزنیش.
    چندشا حالمو دیگه داشتن بهم میزدن
    از کنارشون رد شدم و گفتم:
    -هردوتون ذلیلید.اه اه چندشا.
    از کنار سیاوش که داشت سفارش میزی رو میداد رد شدمو وارد آشپزخونه شدم
    علیرضا داشت اسپرسو آماده میکرد.رو صندلی نشستم و با دستمال بینیم و گرفتم.
    نگاهی بهم انداخت و گفت:
    -سورن هنوز برنگشته؟
    آخ چه عجب بالاخره یکی یه سراغی ازش گرفت.
    -نه، مگه قراره برگرده؟!
    سیا وارد شد.اومد اسپرسو هارو توی سینی گذاشت و رفت.
    علیرضا به سمت سینک ظرف شویی رفت و مشغول شستن دستاش شد..
    سیا بی موقع اومده بود.حالا اینم دیگه ادامه حرفشو نمیزد.
    گوشیم و از تو جیب پیش بند دراوردم.ساعت نزدیک هفت بود.
    علیرضا دستاشو خشک کرد و به سمت یخچال رفت:
    -با یه قهوه و کیک شکلاتی موافقی؟
    سرم و به علامت منفی تکون دادم.
    -نه، میرم بیرون به بچه ها کمک کنم.
    وارد سالن شدم.میزها تقریبا پر شده بود.با آرام مشغول گرفتن سفارشا و جمع کردن میزایی که خالی میشد شدیم.
    بعد از اینکه سفارشارو تحویل سیا و علیرضا دادیم برگشتیم تو سالن.
    آرام رفت پیش فربد.سمت میز خالی رفتم و روی صندلی نشستم.
    به میزها نگاهی انداختم.بعضی ها دونفره بودن و آروم مشغول حرف زدن.بعضی ها چند نفره بودن و گاهی صحبت های جدی میکردن و گاهی شوخی.
    چشمم افتاد به دیوار آبی رنگ.تقریبا نوشته ها زیاد شده بود.استقبال خوبی شده بود از دیوار و نوشتن آرزو ها.
    اولش فکر میکردم هرکسی حاضر نباشه آرزوشو تو معرض دید بزاره!
    ولی خیلی راحت آرزوهاشون و مینوشن و تلقین میکردن که حتما براورده میشه و بهش میرسن.
    آرام سمتم اومد و کنارم نشست:
    -نیل خبر دسته اول و داغ دارم.
    نگاهش کردم:
    -چی شده؟!
    -فهمیدم چرا ساره میپیچونه و بعد از کلاس سریع جیم میشه.
    با کنجکاوی نگاهش کردم:
    -چرا؟؟
    با شیطنت بهم خیره شد و با لحن مرموزی گفت:
    -تازه فهمیدم فربد نمیتونه چیزی رو ازم قایم کنه حالا چرا نمیتونش به تو ربطی نداره.کوفت چرا اینجوری نگاه میکنی؟
    نیشت و جمع کن.نیل بخدا میزنم لهت میکنما.
    لبخندم پررنگ تر شد، خب میدونستم که آرام تنها کسی بود که با یه نگاه میتونست فکرمو بخونه
    فربد از بس عاشق و شیفته شده بود که نمیتونست جلوی زبونش و نگه داره.
    با سیخونکی که بهم زد یه متر پریدم هوا.با عصبانیت نگاهش کردم:
    -آرام یه بار دیگه این کارو بکنی زندت نمیزارم!
    چشماشو گرد کرد:
    -قبلش من تورو زنده نمیزارم با فکرایی که زیر زیرکی میکنی.
    به صندلی تکیه دادم:
    -هیچم زیر زیرکی نیست.فربد دوستت داره توام همین حس و داری واسه من یکی فیلم بازی نکن.
    دستشو زد زیر چونش:
    -بزار حرف اصلی و بزنم.داشتم میگفتم.ساره زنگ زده به فربد و گفته چون باهاش راحته میخواد دلیل نیومدنش و لااقل
    به یکیمون بگه..بعدم گفته داره ازدواج میکنه..
    شگفت زده پرسیدم:
    -جدی میگی؟؟؟؟
    چپ چپ نگاهم کرد:
    -آره.حالا تو چرا انقدر ذوق میکنی هرکی ندونه فکر میکنه عروسی منه!!!
    زیر چشمی نگاهی به فربد که داشت میزی رو حساب میکرد انداختم و با لبخند به آرام نگاه کردم:
    -به زودی واسه توام ذوق میکنم.اصلا واسه جفتتون ذوق میکنم.
    با چشم غره ی وحشتناکی نگاهم کرد:
    -گمشو از جلوی چشمم تا نزدم همین وسط کتلت شی.احمق خر من صد سال سیاه با اون پسره ی نکبتِ بیشعور
    حتی دوست هم نمیشم.تو هم دفعه ی آخرت باشه از این حرفا میزنی
    -واقعا این همه تعریف و تمجید لایق چه کسی میتونه باشه؟!
    با صدای فربد از پشت سرش پرید هوا..قیافه ی کُپ کردش واقعا دیدنی شده بود..
    بلند شروع کردم به خندیدن...
    فربد با قیافه ی جدی که سعی داشت خندشو کنترل کنه روی صندلی نشست:
    -واقعا مشتاق شدم شخصی که میفرمودید و ببینم!
    -خانوم کاویان؟
    برگشتم و به علیرضا که کنار دیوار آشپزخونه ایستاده بود و صدام میکرد نگاه کردم..
    اشاره کرد که به آشپزخونه برم.
    سیا مشغول چیدن سفارشا توی سینی بود..علیرضا یکی از سینی هارو دستم داد.
    -زود باش یخ کردن.چی میگید یه ساعت و قهقهه میزنید.
    با یاد اوری قیافه ی آرام دوباره به خنده افتادم.از آشپزخونه بیرون اومدم و تمام سفارشارو تحویل دادم.
    آرام و فربد همچنان تو سر و کله ی هم
    میزدن و میخندیدن.
    *******
    سرم و روی میز گذاشتم و اروم شروع کردم به خوندن با آهنگی که پخش میشد...
    باز داری میری تا بدونم
    تو کنار من درونت خستست
    باز من میفهمم تو همیشه
    واسه رفتن چمدونت بستست
    باز در وا میشه منو جا میزاری
    مثله کلیدت رو در
    باز میگی بدرود من بهم میریزم
    مثله گلهای پرپر
    کاش میفهمیدی من چه حسی دارم
    میون این خاموشی
    کاش میدونستی واسه ترک گریه
    تو بهترین آغوشی
    دستی روی شونم نشست..سرم و بلند کردم آرام کنارم نشست:
    -چته!
    صاف نشستم:
    -خوابم میاد تا صبح بیدار بودم و پوستر درست میکردم.
    دستمو گرفت و کشید:
    -پاشو بیا ناهار نخوردی تو..
    از جام بلند شدم و با هم وارد آشپزخونه شدیم.
    کتی با سینی سفارش بیرون رفت.
    سیا و علیرضا مشغول اماده کردن سفارش بودم.سورنا هم پشت میز نشسته بود و سرش تو گوشیش بود.
    بدتر از من این بود که اصلا کار نمیکرد.البته بعضی وقتا اسپرسو لاته و ترک درست میکرد که عالی تر از سیا بود کارش.بعضی وقتا هم کمک علیرضا میکرد.کار اصلی که میکرد حسابا و فیشارو چک میکرد و جمع
    بندی میکرد.
    روی صندلی نشستم.آرام بشقاب پری از اسپاگتی که علیرضا درست کرده بود و گذاشت جلوم
    و رفت کمک کتی.
    چنگال و تو اسپاگتی ها فرو کردم و به سورنا نگاه کردم.
    همونجوری که نگاهش میکردم چنگال نو دهنم بردم.
    بهم نگاه کرد.اسپاگتی تو گلوم موند.
    به سرفه افتادم.گوشیشو رو میز گذاشت.پشت سر هم سرفه میکردم.داشتم خفه میشدم.
    انقدر نگاه کردنش ناگهانی بود که اصلا انتظارش و نداشتم.حسابی گند زدم.
    از جاش بلند شد.انقدر سرفه کرده بودم تو چشمام اشک جمع شده بود.هرچی زور میزدم از گلوم پایین نمیرفت.
    لیوان آبی کنار بشقابم قرار گرفت .
    سرم وبلند کردم .واسم آب آورده بود !داشت از آشپزخونه میرفت بیرون.
    یه نفس لیوانو سر کشیدم
    حسابی غذا کوفتم شد.بیخیال شدم و از جام بلند شدم.باید پول دارو هارو بهش میدادم
    از اشپزخونه بیرون اومدم..داشت میرفت تو اتاق استراحت که روبه روی اشپزخونه بود..
    قدم هامو تندتر کردم و برای اولین بار اسمشو صدا زدم:
    -سورنا؟
    ضربان قلبم زیاد شد.درو باز کرده بود و یه قدم رفته بود تو
    همونجور که دستش به دستگیره بود به عقب برگشت و منتظر نگاهم کرد.
    با قلبی که هر لحظه تند تر میزد جلو رفتم و دو قدمیش ایستادم.نمیتونستم مستقیم نگاهش کنم.
    به زیپ سویی شرت طوسیش خیره شدم و با صدای آروم گفتم:
    -اون شب من حالم.خیلی بد بود.راستش اصلا حواسم نبود.به پول دارو ها...
    -چیزی نشد..
    سرم و بلند کردم و نگاهش کردم:
    -من اینجوری راحت نیستم اگه میشه بگید...
    همونجوری که مستقیم نگاهم میکرد گفت:
    -با پول ویزیت شد سی تومن...
    جا خورد!این کلا خیلی رکه!اصلا تعارف و این حرفا بلد نیست..
    سرم و تکون دادم و به اتاق اشاره کردم:
    -کولم تو اتاقه
    دست گیره رو ول کرد و وارد اتاق شد..پشت سرش رفتم تو اتاق..
    به سمت کاناپه رفت و بازش کرد و دراز کشید.
    از تو جیب جلوی کولم سی تومن برداشتم و به سمت کاناپه رفتم .
    بالای سرش وایستادم.چشماشو بسته بود و ساعدشو گذاشته بود روشون...
    پول و رو دسته ی کاناپه گذاشتم و ارومتر از قبل گفتم:
    -گذاشتم اینجا.بازم ممنون.
    تو همون حالت سرش و تکون داد:
    -باشه.
    از اتاق بیرون اومدم و کمک کتی و آرام رفتم.
    ساعت نه بود که سورنا از اتاق بیرون اومد.نزدیک یه روبع پیش فربد نشست و بعد با کتی که
    حاضر شده بود خداحافظی کردن و رفتن.
    کلافه شده بودم و از خستگی دیگه نمیتونستم کار کنم!
    با مامان تلفنی حرف زدمو کلی سفارش کرد که دارو هامو بخورم ولی بی حال تر از اونی بودم که بخوام به
    دارو ها فکر کنم.
    بالاخره با هر بدبختی بود کار تموم شد و کافه رو بستیم.
    تقریبا مثله هرشب فربد و علیرضا رسوندنمون خونه.
    ارام قبول کرد شب و بیاد بمونه پیشم چون فردا هم کلاس نداشتیم و راحت بودیم.
    بعد از خوردن شام و شستن ظرفا به اتاقم رفتیم .
    دوتایی روی تخت دراز کشیدیم.آرام به سمتم برگشتو دستشو دور شکمم حلقه کرد:
    -نیلگون؟
    -هوم؟
    -میخوام یه چیزی بهت بگم
    لبخند نشست رو لبام.
    -میدونم.
    چون چراغ خاموش بود نمیتونست قیافمو واضح ببینه.
    -کوفت من که هنوز چیزی نگفتم.
    -نگفتی.ولی میدونم چی میخوای بگی!
    -نمیدونی.
    -باور کن که میدونم.
    -خب حالا که میدونی بگو چیکار کنم؟؟
    -قبولش کن.
    نفس عمیقی کشید:
    -میترسم نیل.میترسم اشتباه انتخاب کنم.میترسم همه چی انقدر که الان خوبه بعدا خوب نباشه.
    دستشو فشار دادم:
    -من مطمئنم هیچی عوض نمیشه...شما دوتا جفتتون هم حساتون مشترکه .شما دوتا خیلی به هم میاید
    حتی تو تاریکی هم برق چشماش معلوم بود:
    -واقعا به هم میایم؟
    خندیدم:
    -اره..هردوتون خیلی هم پررویید.
    دستشو از دورم برداشت و هولم داد اونور:
    -ببند فکتو.تو شعور نداری به ما چه!!!
    پشتشو کرد بهم و به پهلو خوابید.
    از تصورشون کنار هم لبخندی رو لبام نشست.
    دوباره برگشت سمتم:
    -تو و یه نفرم خیلی به هم میاید
    با تعجب برگشتم سمتش:
    -چی میگی!!
    -برووووو.اونی که فکر میکنی منم خودتی..از بس تابلویید دیگه همه فهمیدن.
    واای نه!!انقدر یعنی تابلوام که همه فهمیدن..
    -آرام کیا فهمیدن؟؟
    -منو فربد فقط کشف کردیم!
    -ولی اون که اصلا تابلو نیست..یعنی میدونی من اصلا فکر نمیکنم که اون حسی.
    حرفمو قطع کرد:
    -از بس که تو کوری.خیلی هم تابلوا.ما که از بیرون بُعد نگاه میکنیم میفهمیم.
    از خودم حرصم گرفت که تابلو بازی دراورده بودم.یعنی واقعا اونم تابلوا؟؟؟اون که اصلا تو این
    حال و هوا ها نیست!!
    پشتمو کردم بهش:
    -انقدر توهم نزن و بگیر بخواب.
    -دیگه لو رفتید بیچاره.
    جوابشو ندادم و کلمو کردم زیر پتو
    از فکر اینکه سورنا هم ازم خوشش میاد و تابلو بازی در میاره دلم هری ریخت پایین..
    این اولین باری بود که این حس هارو تجربه میکردم و عکس و العمل هام واسم تازگی داشت.
    پس چرا از نظر خودم سورن انقدر سرد بود!
    وااای فربد هم فهمیده
    ****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    صدای زنگ گوشی پشت سر هم تکرار میشد..با صدایی که از ته چاه میومد نالیدم:
    -آراااام....گووشیت
    دستمو به طرف بدنش دراز کردم که تشک سرد و لمس کردم...
    کجا رفته بود...گوشی همچنان میزد تو سرش..
    از روی میز برش داشتم "فر فری" کیه دیگه...جواب دادم:
    -بله؟
    -ای جان صدای خوابالوت هم اهنگی خوش است در گوشم..
    فربد خنگ بود...
    -نیلگونم...
    صدایی ازش نیومد..داشت دوباره پلکام سنگین میشد که صدای بلند خندش تو گوشم پیچید:
    -لعنت بهت گند زدی تو حس رمانتیک سر صبحم...میگم چه صداش نکره شده هااااا...
    -هنوز قدرت تشخیص صدا نداری!!!
    -ساکت شو...کسی بهت یاد نداده گوشی وسیله ای است شخصی؟
    -خفه شو فربد..
    گوشیو قطع کردم و روی میز انداختم..
    چشمام داشت دوباره گرم میشد که در محکم باز شد و آرام با سر صدا اومد تو:
    -هیییی...بلند شووووو...یالا یالااااا...برخیز،برخیز که صبحی دل انگیز فرا رسیده...
    پرده رو تا ته کنار کشید کنار و آفتاب مستقیم خورد وسط فرق سرم:
    -برخیز ای پرنسس کابوس های شبانه..
    بالشتو رو سرم گذاشتم و با صدای گرفته و تو دماغیم داد زدم:
    -بروووو بیرون.....
    نشست رو تختو بالشتو از رو سرم برداشت:
    -بی تو هرگز نمیرم جااااایی....
    لباشو چسبوند به گونمو حسابی تف مالیم کرد...هولش دادم عقب،با دستم صورتمو پاک کردم:
    -مرده شور خودتو این بوسای مسخرت...لعنت به اسم آرام که رو آدمی مثله توء...
    سیخونکی بهم زدو سریع از تخت پرید پایین..جیغی کشیدم و از جام بلند شدم:
    -زندت نمیزارم ...
    در حالی که انگشت اشارشو به سمتم گرفته بود عقب عقب به طرف در رفت:
    -بیا جلو تا سیخ سیخیت کنم..
    با درموندگی وسط اتاق وایستادم و با ناله گفتم:
    -نکن دیگه.....سگ میشماااااا...
    انگشتشو تهدید آمیز تو هوا تکون داد:
    -سگ بودن که خصلتته هاپو ناز نازی....
    به سمتش دویدم....در و باز کردو پا به فرار گذاشت...با دو از پله ها پایین میرفتیم و هر دو جیغ و داد میکردیم...
    زود تر از من وارد آشپزخونه شد و پشت صندلی مامانی سنگر گرفت...همونجور که نفس نفس میزد روبه مامان که ماهیتابه ی
    تخم مرغ و میزاشت رو میز گفت:
    -سیمین جون تورو خدا یه ذره واسه این وقت بذارید...از جلد انسانی بیرون اومده...احترام مهمون و این حرفارو قورت داده یه
    ابم رووووش.....
    با حرص دندونامو بهم فشار دادم:
    -تو مهمونییی آخه..هر روز هفته شب و روز اینجا پلاسی....
    جیغ مامانی بلند شد:
    -نییییل صد دفعه بهت گفتم درست حرف بزن...
    مامان با تاسف سرش و تکون داد:
    -راست میگه بچه، تو از جلد انسان بودن دراومدی!!!
    آرام زبونی واسم دراورد و کنار مامانی نشست:
    -من جاش شرمنده میشم با این رفتار زشتش..حالا من غریبه نیستم ولی دو جا اینجوری رفتار
    کنه آبرومون زیر سوال میره.
    بعد سه تایی زدن زیر خنده...
    مامان با خنده چاییشو شیرین کرد و گفت:
    -حالا چرا اونجا خشکت زده!!برو سرو وضعتو درست کن آدم سر صبحی وحشت میکنه...
    همشون شروع کردن به آنالیز سر تا پام...دوباره قهقهه هاشون شروع شد...حالا کی بخند کی نخند!!!
    بی توجه بهشون سمت راه روی در ورودی رفتم...جلوی جا کفشی وایستادمو تو اینه ی قدی خودمو نگاه کردم..
    چشم بندم به حالت تل بالای سرم بود موهای بلندم بهم ریخته دورم ریخته بود..
    سویی شرت نازک بنفش تنم بود که زیپشو تا اخر بالا کشیده بودم..یه لگ مشکی دون دون شده پام بود که پاپوشای
    بافتنی لیمویی رنگمو کشیده بودم روشون..
    رنگم مثله مرده ها پرده بود ...ریملم زیر چشمام ریخته بود و حاله ی سیاهی ایجاد کرده بود
    چشمامو لبام هروقت از خواب بیدار میشدم مثله بادکنک پف میکردن...
    خودم خندم گرفته بود..با دستم موهامو صاف کردم و دوباره برگشتم تو اشپزخونه..
    پشت میز نشستم مامان ماگ مخصوص خودمو جلوم گذاشت..ظرف شکر برداشتم و رو به آرام گفتم:
    -هفته ی دیگه ژوژمان چاپ داریم؟!
    لقمه ی تخم مرغ رو چپوند تو دهنشو سرش و تکون داد:
    -آره...من که هنوز هیچ کاری نکردم...
    چاییم و خوردمو از مامان تشکر کردم...
    گوشیم تو جیب سویی شرتم ویبره رفتو صداش بلند شد..
    با دیدن شماره سنگ کوب کردم...
    آرام- کیه؟؟؟
    همونجور که به شماره خیره بودم زمزمه کردم:
    -سورناست....
    آرام با تعجب گفت :
    -جواب بده خب!!!
    از جام بلند شدم و جواب دادم:
    -بله؟
    از آشپزخونه اومدم بیرون .صدای بمش تو گوشی پیچید و ضربان قلب من نامنظم شد:
    -سلام،کجایی؟
    روی پله ها نشستم و با صدایی که میلرزید جواب دادم:
    -سلام.خونه ام
    -حاضر شید بیاید بیرون من دمه درم بریم کافه...فربد ادرس داد گفت بیام دنبالتون..
    از تصور سورن منتظر پشت در خونه دلم فرو ریخت...لبخندی روی لبم نشست:
    -الان میایم...
    تماسو که قطع کردم آرام با نگاهی پرسشگر بالای سرم ایستاده بود:
    -چیکار داشت؟؟
    از جام پریدم و شروع کردم دویدن رو پله ها به سمت بالا:
    -بجنب دمه در منتظره ..
    وارد اتاق شدم و ارام هم پشت سرم اومد:
    -چی میگی واسه خودت!!واسه چی دمه در منتظره..
    شلوارمو عوض کردم:
    -اومده دنبالمون بریم کافه،فربد فرستادتش..
    آرام لبخند گشادی زد:
    -الهیییییییییییییی....از بس بچه به فکره...
    با سرعت باور نکردنی مشغول حاضر شدن شدیم.مهم نبود که سورنا رو فربد فرستاده دونبالمون مهم این بود که اون اینجاست...منتظره دمه در خونمون....مهم اومدنشه..
    از مامان و مامانی خداحافظی کردیم...مسیر حیاط تا در رو داشتم پرواز میکردم.در و باز کردمو وارد کوچه شدم
    ماشین سورنا درست روبه روی خونمون اون دسته کوچه بود...آرام از پشت هولم داد به جلو..:
    -برو دیگه...
    قدم از قدم که برداشتم چشمم افتاد به کتایون که رو صندلی جلو نشسته بود...
    قدم هام سست شد..آرام بازوم و کشید و به سمت ماشین بردتم:
    -ای بابا چرا مثل این سکته ایا راه میری!
    نشسته بودیم تو ماشین..کتایون با کنترول آهنگ هارو عوض میکرد..سرم درد گرفته بود از بس
    این آهنگهارو بالا پایین کرد...
    چشمامو بستمو سرم و رو شونه ی آرام گذاشتم.با دیدن کتایون تمام هیجانم فرو کش کرده بود..
    تمام روز توی کافه کتی هر ثانیه کنار سورنا بود و حتی لحظه ای رهاش نمیکرد..
    بیشتر از هر روزی کار میکردم..حتی کارهای آرامم انجام میدادم اونم مشغوله بگو بخند با فربد بود
    انقدر بین میزها چرخیده بودم و سفارش گرفته بودمو تو راه آشپزخونه و سالن در رفت و آمد بودم
    سرگیجه گرفته بودم
    روزایی که سورن و کتی نبودن انگار راحت تر بود...نمیخواستم بهشون توجه کنم ولی مدام
    ذهنم کشیده میشد سمتشون...سورن عادی و خیلی خونسرد با کتی رفتار میکرد و حرف میزد..اما
    کتی همش قربون صدقه اش میرفت و از سرو کولش بالا میرفت..
    بعد از انجام سفارش ها و تحویلشون به سالن برگشتمو به سمت میزی رفتم که تقریبا دور افتاده تر از
    میز های دیگه و ته سالن بود...روی صندلی خودو ولو کردمو خیره شدم به دیوار آبی..
    کافه شلوغ و پر از همهمه بود...
    لحظه ی اخری که داشتم از اشپزخونه بیرون میامدم کتی واسه سورنا قهوه و کیک گرم آماده کرده بودو
    داشت گردنشو که گرفته بود و درد میکرد ماساژ میداد...
    احساس میکردم کسی قلبمو گرفته تو مشتشو فشار میده...
    خدایا این چه بلاییه که داره سرم میاد؟یعنی سورنا و کتایون واقعا باهمن!؟...خودت بهتر از هر کسی میدونی
    من تا حالا نه از کسی خوشم اومده نه عاشق شدم نه دوست داشتن و تجربه کردم....
    چرا وقتی سورنا رو میبینم اینجوری میشم؟!من حتی نمیدونم اسم این حس که درونم به وجود میاد چیه!
    من هیچوقت آدمه مغروری نبودم که کسی و آدم حساب نکنمو نخوام به کسی محل بدم..من یه دختر معمولیم که
    یه زندگی معمولی تر از خودم داشتم...
    تجربه ای نداشتم چون حتی افراد زندگیم تو سه نفر خلاصه میشه و تنها روابطمون با خانواده ی آرامه...
    حتی پدر و خواهرم از هر غریبه ای واسم غریبه ترن...
    کتی اوایل دوستیمون گفته بود سورنا به عنوان دوسته صمیمیش..ولی رفتاراش اینو نشون نمیداد..
    چیزی بیشتر از یه دوستی ساده بود..هرکس دیگه ای رفتار کتی و میدید متوجه این موضوع میشد.
    یاد حرفای دیشب آرام افتادم که میگفت رفتاراتون تابلوء...
    پس چرا من هیچ رفتاری از سورنا نمیبینم...سورنا اصلا کاری با کسی نداره که بخواد رفتاری هم نشون بده..
    اگر کتی باهاش حرف نزنه و هی دورو ورش نباشه حتی با اونم حرف نمیزنه...تنها رفتاری که ازش میبینم
    خنثی بودن و بی حس بودن به اطرافشه..
    تا دیر نشده باید فرار کنم...نباید تجربه کنم چیزی رو که اصلا برای من نیست...
    اصلا سورنا کاری نکرده که من بی جنبه بازی درارم...
    فقط دارم توهم هایی میزنم که تازه یادشون گرفتم...
    نه نه نه ...نباید این اتفاق بیوفته...تا الان این حس سراغم نیومده بود و نبایدم بیاد...چون اشتباهه.غلطه.
    سورن و کتی باهمن...پس من چی میخوام این وسط..
    هنوز که اتفاقی نیوفتاده...پس نباید دیگه فکرو خیاله الکی بکنم و رویا پردازی کنم...
    با صدای علیرضا که روبه روم ایستاده بود و دستشو جلوی صورتم تکون میداد به خودم امدم..
    -هی دختر کجا سیر میکنی؟؟
    سرمو بلند کردم و نگاهش کردم که ادامه داد:
    -ساعت نزدیکه نه بیا غذا درست کردم..
    بلند شدم و همراهش به آشپزخونه رفتم.
    موقع خوردن غذا اصلا به کتی و سورن نگاه نمیکنم...ولی متوجه میشم کتی سالاد کنار بشقابش میزاره و لیوان
    خالی شدشو واسش پر میکنه....
    کاش لااقل فربد و آرام سر میز بودن تا خودمو سرگرم اونا میکردم..
    بعد از خوردن غذا کتی مشغول شستن ظرفا و تمیز کردن آشپزخونه شد و منم بلند شدم تا خودمو مشغول
    کار کنم که صدای سورنا میخکوبم کرد:
    -دارو واسه خوردنه.
    سرم و به سمتش برگردوندم..نگاهم رو چشماش که مستقیم نگاهم میکردن ثابت موند...
    نمیدونستم چی باید جواب بدم..شوکه شده بودمو نمیتونستم کلماتو کنار هم بچینم.وقتی دید چیزی نمیگم
    همونجوری که نگاهم میکرد بلند شدو به سمتم اومد شونه به شونم مکث کرد و آروم گفت:
    -هوا داره سرد تر میشه.
    از کنارم گذشت و بیرون رفت.
    حتی قدرت پلک زدن نداشتمو خیره به جای خالیش مونده بودم.
    حس معلق بودن بین زمین و آسمونو داشتم.
    سرمو بلند کردم.کتی و علیرضا و سیا مشغول کار بودن و اصلا حواسشون به اینور نبود.
    جرعت نداشتم دیگه به سالن برگردم و باهاش روبه رو شم..
    من همین چند دقیقه پیش تصمیم گرفتم که بهش فکر نکنم و توهم نزنم..
    ولی یعنی این رفتار هم توهم بود...اگر بهم توجه نمیکنه پس از کجا میدونه دارو هامو نمیخورم..!
    اگه هیچ حسی نداره چه دلیلی داره بهم هشدار بده که هوا داره سردتر میشه؟!
    یعنی اینا رفتارای سادست و من حق ندارم توهم بزنم؟!پس چرا بقیه از این رفتارای معمولی ندارن...
    تمام افکارم به کلی بهم ریخته بود...
    شب موقع حاضر شدن با آرام توی اتاق استراحت بودیم..آرام پیشبندشو دراورد و گفت:
    -امروز فربد گفت ازم خوشش میاد و میخواد که با هم باشیم..
    کولمو برداشتم :
    -تو چی گفتی؟
    شالشو رو سرش مرتب کرد:
    -گفتم به پیشنهادش فکر میکنم و جوابشو میدم...ناز کردم ولی قبول میکنم...امروز کلا روزه من بود تازه
    فرشته ی مهربون واسم هدیه گذاشته...
    دست کرد تو جیب پیش بندشو پولی ازش بیرون آورده
    خندیدم و به سمت در رفتم:
    -اوووو چه فرشته هایی پیدا میشه حالا چقدر هست؟
    -سی تومن
    دستم رو دستگیره خشک شد..
    پول دارو ها بود که دیشب به سورنا دادم.اشتباه گذاشته تو جیب پیش بند آرام ...به سمت آرام برگشتم:
    -کو پوله؟
    دست تو جیب مانتوش کردو پول و بیرون آورد.
    پول و از دستش بیرون کشیدم:
    -این پوله داروهایی که سورنا حساب کرده بود. دیشب بهش دادم..پیش بندامون و اشتباه گرفته..
    از اتاق بیرون اومدم...به سمت آشپزخونه رفتم کتی و علیرضا اونجا بودن..به سالن برگشتم سیا داشت صندلی هارو
    رو میزای خالی میزاشت.
    سورنا پشت در شیشه ای ایستاده بودو بیرون نگاه میکرد.کنارش با دو قدم فاصله ایستادمو پولارو گرفتم جلوی صورتش...
    برگشت و نگاهم کرد.دستمو تکون دادم:
    -واسه چی برشون گردوندی؟
    نگاهی به پولا انداختو دوباره نگاهم کرد:
    -واسه چی پوله چیزی که استفاده نمیکنیو میدی؟
    ضربان قلبم دوباره نا منظم شد..دستم میلرزید..:
    -تو هم پول چیزی رو دادی که خودت استفاده نکردی!
    نگاهم کرد.هیچی نگفت...نمیتونستم مستقیم تو چشماش نگاه کنم..
    روبه روم ایستاد..سرمو انداختم پایین..پول تو دستمو محکم فشار میدادم..احساس میکردم هنوز داره نگاهم میکنه..
    یه قدم جلوتر اومد و گفت:
    -من هیچ پولی پس نمیگیرم..اون دارو ها رو هم بهتره بندازی بیرون چون..
    با صدای فربد حرفش نصفه موند:
    -سورن؟؟؟
    سورنا به سمت فربد برگشت...فربد و آرام و کتی به سمتمون اومدن..آرام پرسشی نگاهم میکرد.فربد در شیشه ای رو
    باز کرد و اشاره کرد به بیرون:
    -ما بریم..علیرضاینا فعلا کار دارن.
    پول و توی جیب مانتوم گذاشتم و از کافه بیرون اومدیم..
    سوار ماشین سورنا شدیم.خیابونا شلوغ بود..سورنا بخاری رو روشن کرد و دریچه هارو وسط تنظیم کرد..
    ارام دستای یخ زدم و گرفت و تو دستاش:
    -سردته؟
    نگاهش کردم و کمی دستشو فشردم:
    -نه خوبم.
    لبخندی زد و به بیرون خیره شد..
    ذهنم درگیر حرفه نصف و نیمه ی سورن شد.اصلا حس خوبی ندارم که پولو نگرفته..وقتی همش تاکید
    میکنه که دارو ها رو بخورم،دلم زیرو رو میشه...حس اینو دارم که یکی نگرانمه یا همش حواسش بهم هست
    کتی کنارم نشسته و احساس میکنم تمام این فکرامو داره میشنوه.
    سورن با اخم محوی به رو به رو خیرست...
    نمیدونم چرا تا میام دیگه فکر نکنم،یا خودمو قانع کنم که باید همینجا فکرامو تموم کنم سورن یه حرکتی میکنه
    که قول و قرارام از یادم میره...
    *******
    از تو ساکش لباس و دراورد و گرفت جلوم:
    -خوبه این؟
    پیراهنی طوسی با گلهای درشت صورتی کمرنگ..بلندیش تا سر زانو بود وآستیناش حلقه ای..دامنش کلش و کمرش تنگ بود...
    خیلی بهش میومد این لباسش.سرم و تکون دادم:
    -آره این عالیه
    خودم هم لباسی که شبیه لباس آرام بود و از توی کمد بیرون اوردم.
    فرقش تو رنگش و مدل پارچه بود.لباس من صدفی رنگ بود قلب های ریز مشکی روش تکرار شده بود.
    هردو رو از مزون ماماینا برداشته بودیم.
    بعد از ناهاری که مامانی داد هردو دوش گرفتیم
    آرام واسه هر دومون لاک زد.واسه خودش طوسی و واسه من مشکی.
    روی صندلی نشوندتم و موهامو با سشوار خشک کرد.موهام تا کمرم بود و فر..
    موهای خودشم باز گذاشت خودشون خشک شن تا حالت فر خود موهاش بمونه..
    آرام مشغول آرایش کردن شد..روی تخت نشستمو مشغول ور رفتن با گوشی شدم...
    -پاشو واسه یبار هم که شده مثله آدم آرایش کن اون صورت مردتو...
    سرم و بلند کردم داشت از تو آینه نگاهم میکرد و کِرم میزد.
    انقدر زورم کرد که کرم پودر زدمو کمی ریمل..ولی هرکاری کرد راضی نشدم رژ بزنم..
    ساعت نزدیگ هفت بود که مشغول پوشیدن لباسامون شدیم.چون کوتاه بودن جوراب شلواری های مشکی پوشیدیم.
    مانتوهای بلند جلو بازمون و که ماماینا از مزون آورده بودن پوشیدیم...خوبه که این لباسارو میارن واسمون وگرنه الان میموندیم
    چی بپوشیم..اگه به خودمون بود همیشه همه جا با لباسای اسپرت میرفتیم..
    فربد به آرام زنگ زد و گفت دمه دره..
    از مامانی خداحافظی کردیم و از خونه زدیم بیرون.
    علیرضا و فربد اومده بودن دنبالمون...هردو حسابی خوش تیپ کرده بودن...
    نیم ساعت بعد رسیدیم...
    جشن عقد ساره بود.خونشون توی یه ساختمان پنج طبقه بود...
    صدای بلند آهنگ و سر صدا همه جارو پر کرده بود.خونشون بزرگ بود و دور تا دور میز و صندلی چیده بودن
    جمعیت خیلی زیاد تر از تصورم بود!تعداد زیادی وسط مشغول رقصیدن بودن.کتی از دور واسمون دست تکون دادو اومد سمتمون.
    لباس کوتاه و تنگ مشکی پوشیده بود که روی سینش پولکا ی مشکی کار شده بود..چشماشم سیاه کرده بود و رژ قرمزی زده بود..
    کفشای پاشنه بلندش پاهاشو کشیده نشون میداد و حسابی تو چشم بود..
    قیافش خوب شده بود ولی سنشو بیشتر نشون میداد
    کتی به ته سالن اشاره کرد و رو به پسرا گفت:
    -سورن اونجاست
    بعد مارو برد سمت اتاقا.وارد اتاق ساره شدیم و لباسامون و دراوردیم.
    بعد از چک کردن سرو وضعمون به سالن برگشتیم و به سمت ساره و پسری جوون و قد بلند رفتیم
    ساره کلی از دیدنمون خوشحال شد و مارو به همسرش معرفی کرد.اسمش حمید بود و چهره ی معمولی و مهربونی داشت..
    بهش میخورد بیست و شیش یا هفت باشه..خوش اخلاق و خوش برخورد هم هست..بعد از تبریک و کادوهامون که پول بود به
    سمت بچه ها رفتیم.کنار هم نشسته بودن و بلند بلند میخندیدن .نشستیم که کتی گفت:
    -زهره مار به چی انقدر بلند میخندین..
    فربد دوباره خندش اوج گرفت و گفت:
    -به تو چه فضول...مردونه بود..
    کتی ایشی گفت و دست سورن کشید:
    -پاشو بریم قر بدیم..
    با سورنا وسط جمعیت رفتن و چشم منم دنبالشون.تازه تیپ سورنا رو دیدم.کت اسپرت مشکی با پیرهن سفید و شلوار زرشکی و کالج های مشکی رنگ..آروم و خیلی شیک مشغول رقصیدن بود.کتی گاهی خودشو بهش میچسبوند و عشـ*ـوه میریخت.ساره و حمید هم کنارشون میرقصیدن و هی با هم حرف میزدن و چهارتایی بلند میخندیدن..
    فربد حرف میزد و آرام و علیرضا غش میکردن از خنده..اصلا نمیفهمیدم چی میگن..همش میخواستم نگاهمو ازشون بگیرم ولی نمیشد..
    دلم در حال زیر رو شدن بود..
    با صدای علیرضا به خودم اومد:
    -نیلگون؟؟؟
    نگاهمو از اون دوتا گرفتمو به سمتش برگشتم.لیوان یه بار مصرفه شربت رو جلوم گرفت.
    ازش گرفتم و تشکر کردم..
    با آهنگ بعدی ارام و فربد هم رفتن وسط..اون دوتا هم همچنان مشغول رقصیدن بودن..
    چراغ ها خاموش شد و رقـ*ـص نور روشن کردن..جمعیت زیاد بودو نمیتونستم دقیق ببینم..
    علیرضا تکونم داد:
    - نیل میخوای بریم برقصیم؟
    کمی از شربت تو دستم خوردم..شیرینیش زد زیر دلم..گذاشتمش رو میز:
    -نه،بلد نیستم.
    علیرضا-شوخی میکنی؟؟؟مگه میشه!
    -نه شوخی نمیکنم.آره میشه
    صدای دست و جیغ و آهنگ بلند حسابی روی مغزم بود..سرم درد گرفته بود و گرمم شده بود..
    با آهنگ آرومی که گذاشته شد وا رفتم..
    همه زوجها دو به دو تو بقل هم رفتن و آروم مشغول رقصیدن شدن..
    ضربان قلبم دوباره بالا رفت.
    ترسیدم...از واکنش های جدید بدنم..واکش های جدید خودم...زیادی ترسیدم.
    وحشت کردم از بلایی که داشت سرم میامد یا سرم اومده بود..دلم میخواست فقط از اونجا فرار کنم..
    تا آخر شب هیچی از اون مهمونی نفهمیدم.هیچی!باید فکری به حال خودم میکردم..باید از این آدم های جدیدی
    که وارد زندگیم شده بودن دور میشدم.دیگه به اون کافه برنمیگردم.دلم زندگی آروم خودمو میخواد..دوستای زیادی به
    من نیومده!کافه نرم که چی؟تو دانشگاه که هستن..اون جارم نرم؟
    ****
    آرام-نیلگون اون فنجون خالیه رو میزو بده سیاوش دستم کفیه.
    فنجون و به سیا دادم و سری به سالن زدم.سفارش میز جدید و گرفتم و تحویل علیرضا دادم.
    دوباره برگشتم سالن.فربد پشت صندق نشسته بود و سرش تو لپ تاپش بوود و اهنگ میزاشت..
    هوا تاریک بودو باران آرامی میبارید...سورنا جلوی دیوار آرزو ایستاده بود.
    عادت داشت هر روز نوشته های روی دیوار و بخونه.
    از سنگینی نگاهم به سمتم برگشت و نگاهمو غافل گیر کرد.
    حالا من چجوری نگاهمو بگیرم!!!
    داره میاد سمتم؟باید فرار کنم...کجا فرار کنم.
    -واسم قهوه میاری؟
    چرا کلمات یادم میره؟؟نکنه اصلا از اول بلد نبودم حرف زدنو!!!
    چرا عادت کردم مدام زول بزنم.خیره بشم.پلک نزنم..
    فنجون و جلوش گذاشتم.
    چرا سر این میز دور افتاده میشینه!اینجا جای منه...
    -بشین
    نه الان وقت تالاپ تلوپ نیست..هرچی میکشم از تو بی جنبست پس خفه شو.
    -باید برم سفارشارو بدم..
    -آرام داره این کارو میکنه
    برگشتم سالن و نگاه کردم.آرام سینی به دست بین میزها ایستاده بود.
    با پاش صندلی رو بیرون داد.نشستم
    -صدات خوب شده دیگه
    تا اخرین دونه ی قرصا و اخرین قطره ی شربتارو خورده بودم...باید میگفتم سفارشات کار ساز بوده؟
    قهوه شو تموم کرد و نگاهم کرد.نگاهش کردم...چرا فضا انقدر آروم شده؟
    بجز اهنگ صدای پچ پچ ها آروم تر شده بود..
    باید پلک بزنم چشمام داره میسوزه خب.چرا نمیشه..این چرا اینجوری نگاه میکنه!ای بابا خوبه کتایون جان
    امروز نیستن وگرنه باید چشمامو کفه پاهام قایم میکردم..
    -امتحانا داره شروع میشه
    سرمو آروم تکون دادم:
    -اوهوم
    با فنجون بازی میکرد:
    -میخونی دیگه ؟
    میدونست؟میدونست چقدر ظرفیتم پایین اومده؟میدونست من با هر کلمه ای که میگه تا کجاها میرم!
    این دوتا باهم همدستن.اون حرف میزنه این محکم میکوبه و تالاپ تلوپ میکنه...
    -میخونم
    نگاهم میکنه.با صدای رعد و برق از جام میپرم انگار میگه پاشو خودتو جمع کن تا بیشتر از این آشو لاش نشدی
    فنجون و برمی دارم و د فرار....
    *******
     
    آخرین ویرایش:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    قطره های بارون محکم به شیشه های کلاس میخورد و صدای پچ پچ هارو مخفی میکرد....
    ادیبی با اون کفش های تق تقیش کلاس و متر میکنه.
    امتحان تازه شروع شده و سوال اول و نوشتم..آرام جلوم نشسته بود و مشغول نوشتن بود.
    تا صبح بیدار بودیم و خونده بودیم.
    فربد صندلی ضربدری آرام نشسته و علیرضا هم کنارش.ساره و کتایون کمی عقب تر از من نشستن.
    سورنا دقیقا صندلی کناریم ...
    کلافه بود..معلوم بود نخونده.به برگش خیره بود و کلافه دست تو موهاش میکشید یا خودکارشو تکون میداد..
    ادیبی از کنارم رد شد و آروم گفت:
    -حواستون به برگتون باشه
    سرمو انداختم پایین و به برگم خیره شدم..
    پسره ی خر به من میگه بخون بعد خودش نخونده...
    اصلا نمیتونستم رو برگم تمرکز کنم ...ادیبی دوباره از کنارم رد شدو به پایین کلاس رفت..
    صدای بلند رعد و برق که بلند شد طی عملیاتی کاملا غیر ارادی برگمو جای برگه ی سورنا گذاشتم و برگشو برداشتم..
    هاج و واج نگاهم میکرد..ادیبی دوباره شروع به رژه رفتن کرد.از کنارم گذشت..نفس حبث شدمو رها کردم و به برگه ی سورنا
    نگاه کردم فقط اسمشو نوشته بود.دستمو بالای برگه گذاشتمو روی برگه خم شدم...با دست خط خرچنگ قورباغه ای مشغول نوشتن شدم..باید جوری مینوشتم که ادیبی نفهمه دست خطه منه...
    انقدر تند تند مینوشتم که خودم نوشته هارو نمیدیدم فقط مینوشتم..ادیبی که از کنارم رد میشد خودمو ریلکس نشون
    میدادم و سرعتمو کم میکردم...یه ربعه تمام برگرو پر کردم بجز یه سوال که بلد نبودم..
    سورن الکی خودشو مشغول نوشتن کرده بود.تا ادیبی پشتش به ما بود سری برگه هارو عوض کردم... دیگه به سورنا
    نگاه نکردم تا عکس العملشو ببینم...انقدر رو اسم و فامیلیمو نوشته بود که حسابی پررنگ شده بود و دیگه در حالت پاره شدن بود..
    دوباره مشغول پر کردن برگه ی خودم شدم...
    ده دقیقه بعد ادیبی برگه هارو جمع کرد...
    تو حیاط وایستاده بودیم و چایی هایی که فربد گرفته بود و میخوردیم...هوا سرد بود و حسابی میچسبید
    بارون قطع شده بود ولی همه جا خیس بود...
    با حرف کتایون چایی موند تو گلوم:
    -نیلگون جون مارو هم دریاب تو امتحانا....
    لبخند میزنه...پس چرا لحنش اینجوریه!!
    ساره- وای نیل تو چه دلو جرعتی داری این ادیبی خیلی تیزه من اصلا جرعت ندارم چشامو بگردونم...
    آرام با تعجب نگاهم کرد:
    -مگه تقلب کردی؟تا صبح خر زدیم باز کارت به تقلب کشید؟!
    کتایون-اونم چه تقلبی...با سورنا برگه عوض کردن..
    سورنا روبه روم کنار کتی ایستاده بود.اخم کوچیکی بین ابروهاش بود..
    فربد-خاک تو سر تک خورتون...
    به آرام نگاه کرد و ادامه داد:
    -یاد بگیر.تو چرا به من نرسوندی؟؟
    آرام- تو اون فاصله نمیتونیم به هم نگاه کنیم اونوقت تقلب کنیم!!
    فربد با لبخندی شیطانی به شونه آرام زد:
    -بگو پس منتظره نگاهم بود...
    آرام چشم غره ای رفت و حرصی گفت:
    -برو بابا توهمی...
    گفته بودم سورنا تشکر کردن بلد نیست؟
    انگار جونشو میگیرن تشکر کنه!
    امتحانا که شروع شده بود یه روز در میون میرفتیم کافه...
    سورن تشکر نکرد ولی من تا آخرین امتحان و بهش رسوندم...برام مهم نبود کتایون تیکه میندازه...وقتی
    سورنا اونجوری کلافه میشد سر جلسه خودمم نمیتونست تمرکز کنم...تمام نمره های تئوری منو سورنا مثله هم شده بود..
    حالا که امتحانای تئوری تموم شده.امتحانای عملی و روزای ژوژمان( روز تحویل کار ها) شروع شده
    واسه اینکه به کارامون برسیم یه روز آرام میرفت کافه یه روز من..
    سفارش هارو دادم و مشغول شستن ظرفا شدم..فردا شنبه بود و آخرین روز ژوژمان بود که تصویرسازی داشتیم.
    از هفت تا کار سه تاشو انجام داده بودمو هرچی فکر میکرد تا صبح نمیتونستم تمومش کنم...
    جمعه ها انقدر کافه شلوغ میشد که جا کم میاوردیم و یه سری از مشتری هارو رد میکردیم..
    حالا میفهمم آرام میگه یه تنه کار میکنه یعنی چی...
    تازه ساعت پنج بود..انقدر مسیر آشپزخونه و سالن و رفته بودم پاهام گز گز میکرد..
    سورن و سیا و علیرضا سه تایی سفارش هارو آماده میکردن..فربد هم که تو سالن بود..من هم ظرفارو میشستم هم سفارشارو تحوییل میدادم هم میزارو جمع میکردم...
    دیگه گیج میزدم..
    از یه طرف وقتی یادم میوفتاد که تا صبح باید بشینم طرح بزنم دوست داشتم از ته دل جیغ بزنمو دونه دونه موهامو بکنم...
    از هر راهی که میرفتم نمیتونستم کارمو تا صبح آماده کنم...
    داشتم ظرفارو خشک میکردم و سورنا هم کنارم سالاده مخصوص درست میکرد..
    صدای گوشیم بلند شد.از جیب پیش بند کشیدمش بیرون.آرام بود.
    -آرام؟
    -جونه دل آرام؟چطوری؟در چه حالی!
    -آرام من تصویر سازی رد میشم این ترم
    -گمشو..تو تصویرسازیت بیسته!من مثله خر موندم تو گل...زنیکه یه داستان مزخرفی به من داده که
    هیچی راجع بهش به مغزم نمیرسه که بکشم...
    فنجون هایی که خشک شده بودن و روی میز چیدم..
    -من چهارتا از کارام مونده میدونم که شب تا صبح تموم نمیشه...خیلی حالم بده و اعصابم بهم ریخته
    -وااای نیل من تو کارای خودم موندم وگرنه حتما کمکت میکردم
    -میدونم تو خودتم درگیری..آرام من باید سفارش ببرم شب حرف میزنیم با هم...
    -باشه بهم زنگ بزن بای بای..
    سورن با ظرف سالاد تزئین شده با تیکه های مرغ کنارم ایستاده بود..
    ظرف و ازش گرفتم و تو سینی گذاشتم...
    سفارش و تحویل دادم و به سمت آشپزخونه برگشتم..
    تو راهرو سورنا جلوم سبز شد.داشتم از کنارش رد میشدم که گفت:
    -وایستا کارت دارم..
    با تعجب به سمتش برگشتم..
    -برو خونه
    تعجبم بیشتر شد:
    -واسه چی؟
    -مگه کارات نمونده؟
    -کارام مونده ولی نمیتونم کارمو اینجا ول کنم برم..یادت نرفته که تعهد داریم واسه کار تو قرار داد
    -خیلی بده نمره ی تئوریت کامل باشه ولی عملی رد شی
    کلافه سرمو تکون دادم:
    -مجبورم ترم بعد بردارم
    بهم نزدیکتر شدو مستقیم تو چشمام نگاه کرد:
    -من کارامو انجام دادم.تعهدمم اینجا یادم رفته بود..برو خونه من جای تو هم وایمیستم.همین الان برو...
    از کنارم رد شدو به سمت سالن رفت.
    یادم رفته بود..تشکر نمیکرد هیچوقت نمیگفت مرسی..ممنون...دستت درد نکنه..هیچ کدوم از اینارو نمیگفت ولی
    لحظه ای که اصلا توقع نداری تلافی میکرد...
    وسایلام و جمع کردم و از کافه زدم بیرون،با یه لبخند خیلی گنده..
    ******
    آگ(چکمه) های کوتاه مشکیمو پام کردم و وارد حیاط شدم...
    همه جا سفید بود و دونه های ریز برف به آرومی سقوط میکردن...
    پامو که روی برف ها میزاشتم از صداشون دلم ضعف میرفت..عاشق این صدا بودم..
    گوشیم و دراوردم.ساعت هشت و نیم صبح بود.. از حیاط عکس گرفتم..
    روی تاپ گوشه ی حیاط نشستمو یه عکس هم از خودم انداختم و واسه آرام فرستادم و نوشتم
    -هی تنبل هنوز خوابی!!!پاشو ببین چه برفی اومده ^___^
    همون لحظه آنلاین شد و یه عکس از خودش تو رختخواب با چشمهای پف کرده فرستاد:
    آرام- بیدارم.چه برفییییی *___* نیم ساعت دیگه با آرش میایم دنبالت که بریم کافه..میخواد بره سرکار
    ماروهم میبره..
     

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    وقتی رسیدیم کافه فربد و سورنا و سیا برفای حیاط و پارو میکردن..
    سلام بلندی دادیم و بلند تر جواب دادن.
    فربد-از عجایبه این موقع صبح اینجا زیارتتون میکنیم!
    آرام چشم غره ای رفت و گفت:
    -دیگه افتخار بزرگیه که نصیبتون شده.خوشحال باشید که فقط یه بار این اتفاق افتاده
    فربد در حالی که چشماش از شیطنت میدرخشید به آرام خیره شد و گفت:
    -تا باشه از این اتفاق ها که نصیبمون شه
    آرام لبخنده زدو نگاهش کرد.
    دستمو تو جیب پالتوم کردم.سیاوش سری از روی تاسف تکون داد:
    -نیلگون بیا برو تو سرده!این دوتا رو ول کنی تا شب همینجا وایمیستن دل و قلوه میدن
    پارو رو زیر برفا زد و دوباره گفت:
    -هوا هم سرده همچین میچسبه بهشون.ناشتا سره صبحی.
    بلند خندیدم. اون دوتا هم همچنان به هم خیره بودن و اصلا نفهمیدن سیا چی گفت.
    نگاهم به سورن افتاد. یه دستشو تکیه داده بود به پارو و دسته دیگش گوشیه غول پیکرش بود و کاملا غرقش بود.
    اخم کوچیکی کردم و آرام و هول دادم.
    -بریم تو دیگه
    آرام از جلوی سیا رد شد و گفت:
    -شنیدم چی گفتی جوابتو میدم بعدا!
    سیا خندید و گفت:
    -خیلی غرق بودی باز خدارو شکر شنیدی.
    بدون اینکه به سورنا نگاه کنم از کنارش گذشتم و پشت سر آرام وارد کافه شدم
    گرما به صورتم خورد.دستام و از تو جیبم دراورد و زیر لب گفتم:
    -آخیش چه گرمه..
    وارد اتاق شدیم و پیش بندامون و برداشتیم.
    پالتو و دراوردم. یه سارافون لیمویی تنم بود با زیر سارافونیه مشکی.به آگ هام نگاه کردم:
    -آرام کاشکی کفش میاوردیم من با اینا میپزم
    بند پیشبندشو بست و نگاهم کرد:
    -نه بابا اونقدرا هم گرم نیست الان چون از بیرون اومدیم اینجوریه.
    شونه هامو بالا انداختم و پیش بندم و بستم .جلوی آینه قدی گوشه اتاق ایستادم
    به صورت یخ زدم نگاه کردم و شال مشکیمو رو سرم مرتب کردم.
    دستی رو گونه های یخ زدم کشیدم و پشت سر ارام وارد آشپزخونه شدم
    سیا و سورنا مشغول را انداختن قهوه سازها بودن..
    آرام نگاهی به کل اشپزخونه انداخت و گفت:
    -فربد کو؟
    سیا با لحنه مسخره ای گفت:
    -آدم برفیا خوردنش.بی فربد شدی
    آرام شکلکی واسش دراورد و مثل خودش گفت:
    -انقدر بامزه نباش .
    از آشپزخونه بیرون رفت.روی صندلی نشستم.سیا به سمتم برگشت و گفت:
    -خانوم محترم شما چی میل دارید؟
    لبخندی زد:
    -یه اسپرسوی خیلی بزرگ
    سیا به سمت فنجون ها رفت و گقت:
    -چشم خانوم چشم
    دستمو زیر چونم زد و سعی کردم به سورنا که به کابینت تکیه داده اصلا نگاه نکنم
    سیاوش مشغل درست کردن قهوه ها شد.هم.نجوری که نگاهش میکردم گفتم:
    -سیا،علیرضا کجاست؟
    نگاهم به سیا بود ولی زیر چشمی سورنا رو دیدم که از آشپزخونه بیرون رفت.
    سیاوش-دیشب بازدید اومده بود از یه سری چیزا ایراد گرفته بعدم گفته مجوز مشکل داره
    علیرضا هم امروز با داییش رفته اونجا.
    سرم و تکون دادم:
    -آهان..حالا مجوز درست میشه؟
    سیا-آره اصلا مشکلی نداره
    سیا قهوه هارو روی میز گذاشت و گفت:
    -سورنا کجا رفت.ای بابا الان اینا یخ میکنه که!
    از آشپزخونه بیرون رفت.ماگ خودمو از توی سیتی برداشتم و به بینیم نزدیک کردم.
    بوی قهوه ی داغ و تو ریه هام فرستادم.سیا و سورنا وارد شدن پشت سرشون هم فربد و آرام..
    همشون پشته میز نشستن و قهوه هاشونو برداشتن.
    فربد-باید یکی و پیدا کنیم جای کتایون بیاد
    همه با تعجب بهش نگاه کردیم.به جز سورن که خیلی ریلکس داشت قهوه اشو مزه مزه میکرد
    آرام –مگه کتی دیگه نمیاد؟!
    فربد- مشتری ها زیاد شدن و تو و نیل نمیتونید همه ی کارارو بکنید.علیرضا تصمیم گرفته یکی دیگرم استخدام کنه
    اینجوری نمیشه کتی تو هفته یه روز بیشتر نمیاد تازه اونم اگه بیاد.میتونه هروقت خواست بیاد بره
    ولی نه به عنوان کسی که
    کار کنه.
    احساس میکردم لبخنده کمرنگی رو لبام نشسته.از جام بلند شدم و ماگ خالیمو توی ظرف شویی گذاشتم.
    سیاوش- حالا کسی و پیدا کردید واسه کار؟
    فربد- علیرضا میگه یه پسر پیدا کنیم.ولی به نظره من دختر باشه بهتره..
    آرام با آرنج به پهلوی فربد زد:
    -شما نظرتو واسه خودت نگه دار
    فربد لپشو کشید و گفت:
    -نمیخوام پسر باشه چون شما دوتا دخترید.
    آرام با لبخند نگاهش کرد و قبل از اینکه چیزی بگه سیاوش گفت
    -من دختر سراغ دارم
    آرام- کیه؟میشناسیمش؟
    سیاوش لبخندی زد:
    -دوست دخترمه
    همه با ناباوری بهش خیره شده بودیم که آرام دوباره گفت:
    -عجب آدم موزی هستی!پس چرا تا الان نگفته بودی؟هان؟
    سیاوش قهوه شو سر کشید:
    -پیش نیومده بود که بگم!چندساله با هم دوستیم و کار میکنم.الان دیگه کار نمیکنه.قرار بود بیاد اینجارو ببینه
    اگه بگم نیروی جدید میخوایم واسه کار میاد...
    آرام وسیاوش شروع کرده بودن به کل کل و مسخره بازی و آخرشم قرار شد سیاوش فردا دوست دخترشو
    بیاره.واسه اینکه بیشتر حرص آرام و در بیاره اسمه دختررو نمیگفت
    همه برگشتیم سر کارامون.سورنا جای علیرضا کار میکرد و فقط در رابـ ـطه با سفارشا با هم حرف میزدیم.
    کافه نسبت به روزای دیگه یه جوری متفاوت تر بود.
    شاید به خاطر برفی که اومده
    یا آدمایی که با لباس های زمستونی از سرما هجوم میارن تو کافه و نوشیدنی های گرم سفارش میدن
    شاید هم بخاطره اینکه اولین باره که انقدر با سورنا صحبت میکنم حتی اگر موضوع سفارش ها باشه.البته حضور کم تر
    کتی هم میتونه روز و متفاوت تر کنه.
    اصلا امروز خیلی خوشگله.صبح که حسابی سرحال بیدار شدم.
    حتی فربد و آرام هم امروز زیادی با هم مهربونن..
    تمام آدمای پشت میز کافه لبخند رو لباشون دارن. مطمئنم آرزوهای امروزم از همیشه قشنگ تره!
    هوا روبه تاریکی میرفت انقدر امروز همه چی خوب بود که حتی متوجه گذشتن ساعت نشدم.
    داشتم ظرفارو با دستمال خشک میکردم که علیرضا با لبخند پت و پهنی وارد آشپزخونه شد:
    -سلام به همگی
    جواب سلامش و دادیم.روبه روی من رو صندلی نسشت و گفت:
    -بالاخره مجوز رسمیه رسمی شد.
    دستی به صورتش کشید:
    -خیالم دیگه راحت شد.
    لبخندی بهش زدم:
    -مبارکه
    جواب لبخندم و داد:
    -قربانت
    سیا اسپرسو داغ و گذاشت جلوش:
    -بازم بازرس میاد؟یا دیگه تموم شد؟
    فنجون رو تو دستاش گرفت:
    -نه دیگه تموم شد.
    سورن بشقاب های سفارش رو توی سینی گذاشت:
    -پس مجوز کو؟باید بزنیمش به دیوار.
    علیرضا کمی از قهوه اش خورد و به سورن نگاه کرد:
    -فردا میاد...خدا خیر بده دایی رو اگه نبود امروز بیچاره میشدم..
    آرام وارد اشپزخونه شد و سینی که سورنا آماده کرده بود و برداشت.روبه علیرضا گفت:
    -فربد کارت داره..
    علیرضا بلند شد و پشت سر آرام بیرون رفت..
    سیا جای علیرضا نشست.سورن هم کنارش نشست و نگاهم کرد:
    -بسته دیگه چقدر اینارو دستمال میکشی !رنگشون رفت.
    من خسته نمیشم!فقط رنگشون میره.مهم رنگشونه!دستام خسته نمیشه ولی خب امکان داره اینا رنگشون بره!
    با صدای سیا به خودم اومدم:
    -نیل؟کجایی!!!
    نگاهش کردم:
    -چیزی گفتی!
    سیا دستاشو رو میز تو هم قفل کرد:
    -فردا با کاووسی کلاس داریم؟یا ادیبی؟
    بشقاب هارو دسته کردم:
    -با کاووسی کلاس داریم.چهار ساعت عکاسی داریم فردا..
    سورنا کلافه دستاشو لای موهاش کشید:
    -من که هنوز آرشیو عکسارو درست نکردم.
    سیا پوزخندی زد:
    -مرد حسابی یه جوری میگی انگار مثلا ماها درست کردیم!
    سورنا به شونه ی سیا زد:
    -راستی فردا جدی میاریش؟
    سیا با تعجب به سورن نگاه کرد:
    -چیو؟
    سورن با لبخند ابرویی بالا انداخت:
    -چیو نه! باید بگی کیو...دوست دخترت و دیگه...
    سیا در حالی که ل*ب*هاش به خنده باز میشه میگه:
    -آره میارمش!اتفاقا دوست داره شمارو ببینه چون همیشه راجع به اینجا حرف میزنیم..
    نگاهش و به من انداخت:
    -مخصوصا نیل و خیلی دوست داره ببینه!
    با ذوق گفتم:
    -جدی!چی بهش گفتی؟
    سیا-گفتم یه دختره هست تو کافه خیلی شبیه اسکلاس.البته خوده اسکله ولی ما واسه اینکه دلش نشکنه میگیم فقط شبیهشه تو یه نگاه تشخیص میده تویی.
    در حالی که سعی میکنم خندم و کنترل کنم دستمال و به سمتش پرت میکنم:
    -خیلی بیشووووری
    با صدای خنده ی بلند سورن بهش خیره میشم.دیگه صدای سیا که پشت هم چرت و پرت میگه رو نمیشنوم.
    احساس میکنم با هر خنده ای که میکنه شدت تپش قلبم بیشتر میشه .کاش همیشه سیا حرف بزنه و سورن بلند بخنده.واسه اینکه خودمو جمع و جور کنم از آشپزخونه میزنم بیرون.
    ****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sherry.si

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/06
    ارسالی ها
    440
    امتیاز واکنش
    16,874
    امتیاز
    794
    سن
    25
    تمرین هایی که کاووسی داده رو یادداشت میکنم و دفترچه رو می بندم.
    کتایون بالا سرم ایستاده.
    -نیل تو عکسای پرتره رو گرفتی؟
    وسایلم و توی کولم میزارم.
    -نه هنوز وقت نکردم!تو چی؟
    دستی به مانتوش میکشه.
    -نه بابا این مدت که همش با ساره مشغول خریداش بودیم.تنها کاری که نکردم عکاسیه.
    از جام بلند میشم و کولمو رو دوشم میندازم.به سمت آرام میریم:
    کتایون- از کافه چه خبر؟همه چی روبه راهه؟
    نگاهش میکنم.اره همه چی روبه راهه.سورنا بیشتر کار میکنه.میخنده و همش حرف میزنه و کسی
    نیست که هی بکشونتش این ور اون ور.لبخند میزنم:
    -آره همه چی خیلی خوبه.
    لبخندی میزنه که به نظرم پوزخنده.
    همراه آرام از کلاس خارج شدیم.سعی میکنم به کتایون و نگاه سنگینش فکر نکنم.
    همگی تو آشپزخونه جمع شدیم و به دختر تازه وارد کافه خیره ایم..
    تقریبا هم قد خودم.هیکل متناسبی داره.صورت گرد و سفید.لب های کوچولو ، چشمای قهوه ای خیلی تیره که به مشکی میزنه..
    بینی کوچیک اما نسبتا پهن، موهای رنگ شده بنفش که لابه لاش تیکه های مشکی هم به چشم میخوره.با چتری هایی کج که یه طرف پیشونیش ریخته.
    مانتوی بلند جلو بازی پوشیده که راه راه های رنگی داره با لگ مشکی و شال و کفش مشکی.
    سیاوش همه رو یکی یکی معرفی میکنه باهاش دست میدیم و خوش آمد میگیم.
    اسمش هم مثل تیپ و قیافه اش باحاله.
    خودش و بلوط معرفی میکنه .ابراز خوشبختی میکنه و خوشحال از اینکه وارد جمعمون شده..
    جلسه آشنایی که تموم میشه همه برمیگردن سر کاراشون.آرام و فربد به سالن برمیگردن.علیرضا و سورن سمت گاز و فرها میرن.
    سیا دسته بلوط و گرفته و به سمتم میاد:
    سیا-خب!!فقط تو موندی .کافه رو به بلوط نشون بده و بهش بگو باید چیکار کنه...
    نگاهی به بلوط میکنه:
    -منم برم سراغ سفارشا
    بلوط سرشو تکون میده و سیا ازمون فاصله میگیره.
    بهم لبخندی میزنه:
    -اسمت نیلگون بود؟
    با لبخند سرم و تکون میدم.دستشو روی میز میزاره:
    -خب نیلگون، از کجا باید شروع کنیم؟
    وارد اتاق میشیم.
    پیش بندی که واسه کتی بود رو به سمتش میگیرم:
    -اینجا اتاق استراحته.وسایلاتم میتونی اینجا بزاری..اون کاناپه هم عالیه واسه خواب..
    پیش بندشو میبنده:
    -پس واجب شد حتما امتحانش کنم..
    با هم وارد سالن میشیم..آرام مشغوله خوش و بش با چندتا مشتریه...
    گوشه ای از سالن وایمیستیم...
    -سیاوش گفت صبح ها هم میای...خود سیا هم هست..دوتا پسر دیگه هم هستن که یکیشون جای فرید وایمیسته یکی هم جای
    علیرضا...ما صبح ها دانشگاهیم ..اینجا هر کدوممون هر کاری که از دستمون بر بیاد انجام میدیم..
    فربد صندوقداره...سیا و سورنا و علیرضا تو آشپزخونه هستن کلا...منو آرام سفارش هارو میگیریم و تحویل میدیم
    ظرفارو هم میشوریم ...نظافت هم دسته جمعی انجام میدیم... بیشتر وقتا میندازیم گردن پسرا...ساعت کاری از ده
    صبحه تا یازده شب...البته ما ده میریم...سیا و علیرضا تا یازده میمونن واسه حساب کتاب و اینا....
    نفسی گرفتم..زیادی حرف زده بودم...
    بلوط دستی به پیش بندش کشید:
    -که اینطور
    به دیوار اشاره کرد:
    -این همون دیوار آرزوهاست که سیاوش میگفت؟
    به دیوار نگاه کردم:
    -آره،ماژیک اونجاست..میتونی بنویسی..
    نگاهم میکنه:
    -شما ها نوشتید؟
    همه نوشته بودن...بجز من..و البته سورنا...اونم نوشته بود..که اگه نمی نوشت سرتر بود..فقط نوشته
    بود آرزویی ندارم...ولی دروغ گفته!مگه میشه آدم آرزویی نداشته باشه!منم آرزو داشتم که بیشترشو آرام نوشته بود
    ولی فقط نمیدونستم چی باید بنویسم...
    به بلوط نگاه میکنم که منتظر بهم خیره شده:
    -آره همه نوشتن البته من ننوشتم...
    بلوط- چرا ننوشتی؟
    شخصیته راحتی داره!که انقدر راحت باهام حرف میزنه و سوال میپرسه
    درست برعکسه من که هیچوقت نمیتونم تو برخورد اول انقدر راحت کنار بیام و کلا دیر با کسی
    ارتباط بر قرار میکنم...
    به آرام که مشغول سفارش گرفتن نگاه میکنم:
    -خب یکی از آرزوهای مشترکمون رو آرام نوشته...راستش اصلا نمیدونم چی بنویسم..
    بلوط-من خودم یه زمانی کلی آرزو داشتم...انقدر که فکر میکردم اگر بخوام به همش برسم زمان کم میارم...
    میدونی آرزوها تاریخ انقضا دارن...با عوض شدن موقعیت زندگیت آرزوهاتم عوض میشن..یا حتی یه اتفاق ،واست یه آرزو میسازه
    به سمتش برمیگردم و نگاهش میکنم:
    -الانم همون قدر آرزو داری؟
    لبخند میزنه:
    -نه.تو یک ساعت تمام آرزوهام به یکی تبدیل شد..
    با تعجب نگاهش کردم.صندلی بیرون کشید و نشست.منم رو صندلی کناریش نشستم...
    آرام که تمام سفارش هارو انجام داده بود کنارمون نشست..بلوط بهش لبخندی زد و ادامه داد:
    -اولین بار که سیاوش و دیدم چهارساله پیش بود...اولین بار بود که میخواستم تو کافه کار کنم...حتی در حالت عادی هم اهل
    کافه رفتن و اینا نبودم...دنبال کار میگشتم و یکی از دوستام که اونجا کار میکرد منو اونجا برد...
    یه کافه ی بزرگ و خیلی معروف که فقط پانزده نفر اونجا مشغول کار بودن...سیاوش اونجا تو آشپزخونه کار میکرد..هیچوقت فکر
    نمیکردم صاحب اونجا باشه...با هم دوست شده بودیم ...همه چی رو بهم یاد میداد...دیگه فقط سفارش میزدم و تو سالن کار نمیکردم....
    با اومدن علیرضا ،بلوط حرفشو قطع کرد..
    باید سفارش هارو میدادیم و مشتری جدید اومده بود.
    از جام بلند میشم و به آشپزخونه میرم..بلوط وآرام سفارش هارو میبرن..
    به سیاوش نگاه میکنم..اگر صاحبه یه کافه ی خیلی بزرگ بوده پس چرا الان اینجان!
    دوست دارم با بلوط بشینم سر میز دور افتادم و در حالی که قهوه میخورم،بلوط صحبت کنه و بگه چی شد که به اینجا رسیدن.
    واسم خیلی جالبه که سیاوش صاحب اونجا بوده ولی خودش مثله بقیه کار میکرده!جالب تر اینه که چجوری بلوط نفهمیده بوده!
    کافه کم کم خلوت تر میشه.ساعت نه ونیمه و وقت رفتنه.
    پیش بندم و آویزون میکنم و لباسمو میپوشم...کولمو بر میدارم و به سالن بر میگردم..
    سورنا و آرام و فربد دمه در وایستادن...
    به آشپزخونه برمیگردم تا از بچه ها خداحافظی کنم..
    بلوط به سمتم میاد:
    -نیلگون میشه شمارتو داشته باشم؟
    شمارمو میگم ..تو گوشیش سیو میکنه...ازش میخوام بهم زنگ بزنه تا منم شمارشو سیو کنم...
    خداحافظی میکنم..به سالن برمی گردم .و پیش بچه ها میرم...
    از حیاط رد میشیم ...جلوی ماشین سورنا وایمیستیم:
    فربد-خب شما برین..منو آرام میخوایم قدم بزنیم
    با تعجب نگاهشون میکنم:
    -این موقع تو سرما میخواید قدم بزنید؟
    فربد دسته آرام و میگیره:
    -تمامه لذتش به سرد بودنشه دیگه
    به آرام نگاه میکنم...سعی میکنم با چشمام بهش بفهمونم باید زود برگرده خونه!!
    مثل همیشه نگاهمو میخونه و میگه:
    -زود میرم خونه..فربد فقط تا خونه میرسونتم...
    خداحافظی میکنن و به سمت پیاده رو میرن..دور میشن..
    سورن که کنارم وایستاده به سمت ماشین میره:
    -سوار شو
    تکونی میخورم و میگم:
    -من خودم میرم..
    در سمت راننده رو باز میکنه و نگاهم میکنه:
    -دیدم اون سری که خودت رفتی چه بلایی سرت اومد...این سری دیگه خبری از دکتر نیست..سرده..سوار شو
    سوار میشه و در و میبنده...احساس میکنم پروانه ها توی دلم در حاله چرخشن...لبخد میزنم..نگرانمه!
    با روشن شدن ماشین به خودم میام..سوار میشم..
    نگاهمو به چراغای بیرون میدوزم... دیدن بخار و دودی که از اگزوز ماشین ها خارج میشه حس خوبی بهم میده..
    با آهنگی که در حاله پخشه زیر لب شروع میکنم به خوندن:
    بدون تو شبام پر ازغم و سرماست
    آره بدون تو،ته راهمه،ته دنیاست
    بدون تو شبام پر از غم و آهه
    اگه تنها بری می بینی آخرش اشتباهه،آره این گناهه

    با عوض شدن آهنگ به خودم میام و ساکت میشم
    سورنا-برنامت واسه عکاسی چیه؟
    به نیم رخش نگاه میکنم:
    -نمیدونم،هنوز جایی رو واسه عکس انداختن پیدا نکردم..
    سورنا-کی باید تحویل بدیم؟
    به بیرون نگاه میکنم:
    -یکشنبه هفته ی دیگه...
    تو کوچمون میپیچه...جلوی در نگه میداره..کولمو تو دستم فشار میدم..نمیدونم چرا هر وقت که با سورنام نه ترافیک میشه
    نه این خیابونا کش میان همیشه زود میرسیم.
    با صداش به خودم میام:
    -نمیخوای پیاده شی؟
    وااااای...
    بازم گند زدم!به سمتم برگشته و نگاهم میکنه.دلم میخواد تا بیشتر از این آبروی خودمو نبردم
    محو شم.دستمو به دستگیره میگیرم:
    -مرسی که رسوندیم.خداحافظ
    سورنا-خداحافظ
    پیاده میشم.پاهام میلرزه.ماشین و دور میزنم و جلوی خونه وایمیستم..صداش و میشنوم که میگه:
    سورنا-مواظب خودت باش.
    تا بیام برگرم صدای ماشینشو میشنوم که دور میشه.
    تو شوکه چیزی که شنیدم به انتهای کوچه خیره موندم.پروانه ها دوباره شروع به پرواز میکنن.اون گفت مواظب خودت
    باش و من انگار شنیدم دوستت دارم!اصلا انگار با احساس ترین و رمانتیک ترین جمله ی دنیار و شنیدم.
    انگار که ابراز علاقه کرده.بعدشم پا به فرار گذاشته..
    کلید و تو قفل در میندازم و وارد حیاط میشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا