کامل شده رمان مروا | شكيلا ش کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع shakil
  • بازدیدها 14,158
  • پاسخ ها 104
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

shakil

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
1,214
امتیاز واکنش
2,462
امتیاز
0
سن
29
محل سکونت
در انتهاي رشته كوه زاگرس
با عصبانیت از داخل کیفم کليد خونه ام رو پیدا کردم ..در خونه رو باز کردم رفتم داخل در محکم بستم ..
پوف امروز این درها هم از دست ما در امان نبودن ...خونه تمیز بود.. معلوم بود در نبود من پسرا می یومدن سر می زدن... به طرف اتاقم رفتم در اتاق رو باز کردم اینجا هم مثل پذیرای تمیز بود ...
خسته و عصبی بودم شالم رو از روی سرم برداشتم از داخل کمد یه دست لباس که از قبلا داشتم رو برداشتم پوشیدم و با خستگی خودم رو به تخت رسوندم و روش دراز کشیدم ...
نفس عمیقی کشیدم بوی عطر آرش رو می داد .. سرم رو بیشتر تو بالشتم فرو بردم نفس عمیقی کشیدم تمام عصبانیتم فروکش کرد لبخند ملیحی اومد رو لبم ..یعنی قبلا آرش روی تخت من خوابیده؟؟ آروم شده بودم ...
با نور شدید که به چشمام می خورد از خواب بیدار شدم ...چند بار دست کشیدم به چشمام تا چشمام عادت کنه به نور خورشید.. خمیازه ای کشیدم و از روی تخت بلند شدم ...
تازه فهمیدم کجام لبخندی اومد رو لبام خیلی دلم برای خونه کوچلوم تنگ شده بود .. دست و صورتم رو شستم سر حال به طرف آشپزخونه رفتم در یخچال رو که باز کردم بادم خالی شد یخچال اصلا کار نمی کرد که داخلش چیزی پیدا بشه ... پوفی کردم و در یخچال رو بستم ..توجهم جلب شد به برگه ای کوچیک که رو در یخچال زده بود دقیق شدم بهش ...
_ من دارم می رم شرکت ...اگه گشنته بهتره بری خونه من ..فعلا
برگه رو از روی در یخچال کندم تو دستم مچاله کردم انداخکم تو سینک ظرف شوی ...
رفتم تو اتاقم مانتو و شالم که وسط اتاق افتاده بود رو پوشیدم رفتم طرف خونه آرش..
كليد خونش رو روي اپن آشپزخونه گذاشته بود رو برداشتم ...
در خونش رو باز كردم و رفتم داخل .. يك راست رفتم طرف يخچال درش رو باز كردم خدا رو شكر پره پر بود...
از ديروز چيزه درست حسابي نخورده بودم خيلي گشنم بود يه ميزه مفصلي واسه خودم چيدم و مشغول خوردن شدم...
صداي زنگ موبايلم بلند شد دست از خوردن كشيدم .. بلند شدم از روي اپن آشپزخونه موبايلم رو برداشتم ...
با تعجب به صحفه موبايلم نگاه كردم .. آرش بود !!!
تماس رو وصل كردم ..
_ الو ؟؟؟
 
  • پیشنهادات
  • shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    آرش _ الو مروا كجاي ؟؟؟
    پشت ميز نشستم گفتم :
    _ تو لباسام !!
    آرش چند ثانيه مكث كرد دوباره گفت :
    _ مروا واسه روز عيد مهموني دعوتيم مي خواستم ببينم لباس داري ؟؟؟
    لقمه نون پنير رو تو دهنم گذاشتم با دهن پر گفتم :
    _ آره دارم ..
    آرش _ باشه پس فعلا
    گوشي رو قطع كرد با بهت به گوشي تو دستم نگاه كردم صبر نكرد جوابش رو بدم..
    گوشي رو گذاشتم رو ميز دوباره مشغول خوردن صبحونم شدم ..
    تازه متوجه شدم چي به آرش گفتم جيغي كشيدم و بلند شدم به طرف خونم دويدم...
    مروا از بس تنبلي واسه اينكه نري خريد گفتي لباس دارم خو من چي بگم به تو ؟؟!!
    در خونه رو باز كردم به طرف اتاقم رفتم .. در كمدم رو باز كردم يكي يكي لباس هام رو نگاه كردم ... يكي از لباس هام به رنگ ميشكي نوچ كنار گذاشتم خيلي كوتاه بود بعدي لباس روز عقديم بود اينم كه قديمي شدهه بعدي لباس مجلس بلندي بود خوب يادمه هفته بعد از عقدمون مهموني دعوت شده بوديم اينو پوشيدم خيلي هم بهم مي يومد .. روي تخت دراز كشيدم و فكرم به اون روز رفت ...
    _ بابا چه خبره در رو از جاش در آوردي...
    در باز كردم با خشم به طرف آرمين براق شدم گفتم :
    _ چيه ؟؟؟
    آرمين _ تازه مي گي چيه ؟؟ مگه آرش نگفت ساعت هفت مهموني شروع مي شه پس چرا تو هنوز تو خونه اي ؟؟؟
    كلافه گفتم :
    _ هنوز گـه ساعت هفت نشده ديگه هم من آماده ام
    آرمين با صداي نسبتا بلندي گفت :
    _ دختر ساعت هفت نيمه بدو برو تو پاركينگ كه آرش منتظرته ...
    با بهت گفتم :
    _ دوروغ مي گي ؟؟
    سريع به ساعت تو پذيراي نگاه كردم ساعت هفت و نيم رو نشون مي داد.. جيغ كوتاهي كشيدم و سريع به طرف اتاقم دويدم گفتم :
    _ واي من كه هنوز آماده نشدم...
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    آرمین _ مگه تو نگفتی آماده ای ؟؟
    از داخل اتاق با صدای نسبتا بلندی گفتم :
    _ واسه اینکه چیزی بهم نگی گفتم آماده ام ..
    آرمین _ حالا زود آماده شو برو پایین که آرش منتظرته کلید ماشینتم بیار ..
    _ باشه
    در خونه بسته شد سریع رژ ام رو زدم از داخل کمد هم یه پالتو برداشتم پوشیدم شال حریرم از رو تخت برداشت رو سرم انداختم کت روی لباس و چیزای دیگه رو ریختم تو کیف دستیم ...از اتاق اومدم بیرون کفشای پاشنه بلندم رو پوشیدم کلید ماشین رو برداشتم از خونه اومدم بیرون..
    از آسانسور اومدم بیرون به طرف آرش رفتم که کنار ماشین من وایساده بود
    کنارش وایسادم گفتم :
    _ سلام ..
    سرش رو بلند کرد بهم نگاه کرد سرش رو تکون داد.. تکیه اش رو از ماشین گرفت گفت :
    _ کلید ماشینت رو آوردی ؟؟
    گیچ نگاش کردم اشاره کردم به ماشینش گفتم:
    _مگه با ماشیــــــــ
    ماشین تو دهنم ماسید با بهت به جای خالی ماشینش نگاه کردم ... آرش کلافه اومد طرفم گفت :
    _ کلید ماشینت رو بده که دیرمون شده ...
    از داخل کیف دستیم کلید ماشینم رو بیرون آوردم به طرفش گرفتم آرش کلید ماشین رو از دستم قاپید و سوار شد.. پس ماشین خودش کجا بود؟؟با صدای روشن شدن ماشین به خودم اومدم سریع سوار شدم ...
    تو راه بودیم که آرش گفت :
    _ مروا مهمونی مختلطه پس حواست به خودت باشه..
    با حرص بهش نگاه کردم یعنی چی حواست به خودت باشه این جملش هزار تا منظور داشت ...
    _ آرمان و آرمین کجان ؟؟ چرا اونا نیومدن ؟؟
    آرش _ کار داشتن نیومدن ..
    پس ماشین رو اونا بـرده بودن اگه می دونستم نیستا عمرا با این آرش گند اخلاق می رفتم مهمونی ...از الان معلوم بود به چه مهمونی کسل کننده ای می خوام برم بغ کردم گفتم :
    _ اگه می دوننستم آرمان و آرمین نیستا اصلا نمی یومدم ..
    آرش جلوی خونه ای پارک کرد و گفت :
    _ الان دیر شده ولی اگه دیر نشده بود حنما برت می گردوندم..
    و از ماشین پیاده شد ..با حرص از ماشین پیاده شدم و دنبالش راه افتادم ... جلوی یه خونه ویلای وایساد زنگ در رو زد بعد از چند ثانیه در باز شد آرش رفت داخل منم دنبالش راه افتادم رفتم داخل.. روی ایون خونه یه پسر کتو شلوار پوشیده شیک وایساده بود .. رفت طرف آرش ..هم دیگرو بغـ*ـل کردن بعد از کلی احوال پرسی از هم جدا شدن پسره اومد طرفم خیلی متین و باوقار دستش رو آورد جلو گفت :
    _ سلام من دوست آرشم ماهان شما هم باید نامزد آرش باشید درسته ؟؟
    دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم لبخند مصنوعی زدم تو دلم گفتم پس اگه نامزدش نیستم پس کی ام من این وسط؟؟ حتما دوست دخترش !!! گفتم :
    _ همینجور که حدس زدید من نامزد آرشم مروا..
    لبخندی زد گفت :
    _ خوشبختم..
    سرم رو تکون دادم اشاره کرد به داخل خونه گفت :
    _ بفرمایید داخل
    بابا یخ زدم تو این هوا...
    تو اتاق جلو در ورودی لباسم رو در آوردم با آرش وارد مهمونی شدیم دهنم مثل غار باز موند بابا اینجا چه خبره ؟؟ من هیج وقت اینجور مهمونی نیومده بودم الانم فکر می کردم فقط یه دور همی باشه بابا اینجا چه خبره کولاک کرده بودن انواع اقسام آدم پیدا می شد
    _ دختر دهنت رو ببند آبرمون رو بردی
    دهنم رو بستم سرم آوردم کنار گوش آرش گفتم :
    _ بابا اینجا چه خبره من فکر کردم یه دور همیه اینجا بیشتر بهش میاد عروسی باشه تا مهمونی دوستانه!!!
    آرش من دنبال خودش کشید طرف مبلی که گوشه سالن بود منو نشوند روش و گفت :
    _ مروا هینجا می شینی جای نمی ری زود بر می گردم ..
    به قیافه جدی آرش نگاه کردم مگه آدم جرات داشت بگه نه !!
    سرم رو تند تند تکون دادم آرش مثل اینکه خیالش راحت شده بود از جانب من بین جمعیت ناپدید شد...رو مبل لم دادم.. به آدمای که در حال حرف زدن بودن نگاه می کردم حوصلم سر رفته بود کسی هم نمی رقصید !!!فضای بسته سالن باعث شده بود انواع اقسام بو ها به مشام آدم برسه بوی عطر نوشیدنی سیگار... حوصلم سر رفته بود کلافه پاهام رو تکون می دادم نمی دونم چند دقیقه بود که آرش رفته بود دیگه نمی تونستم این فضا رو تحمل کنم.. با حرص از سر جام بلند شدم و رفتم بیرون پالتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم تازه فهمیده بودم چه غلطی کردم نه می تونستم اون فضا رو تحمل کنم نه این هوای سرد رو ..روی سکوی کنار باغچه نشستم گوشیم رو از داخل جیبم در آوردم شماره آرمان رو گرفتم بعد از چند دقیقه گوشی رو برداشت
    آرمین _ الو ؟؟
    با جیغ گفتم _ الو زهر مار یعنی چی منو با این داداش چلمنگتون فرستادید مهمونی و خودتون جیم شدید؟؟
    آرمین سعی داشت خنده اشو مخفی کنه گفت :
    _ کسی به شوهر خودش نمی گـه چلمنگ ما هم کار واسمون پیش اومد نتونستیم بیام مگه الان آرش کجاس ؟؟؟
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس

    _ نمی دونم شما الان کجاید؟؟
    آرمین با تعجب گفت :
    _ نمی دونی؟؟ ما الان داریم میریم خونه
    _ می تونی بیای دنبال من ؟؟
    با صدای بلندی گفت :
    _ چــــــــــِی بیایم دنبال تو ؟؟ مگه با آرش نمی یای؟؟
    _ نمی شه اینقدر سوال نپرسی؟؟ نه نمی یام فقط بیاید دنبالم ..
    گوشی رو قطع کرد ..
    _چی باعث شده خانم زیبای مثل شما تنها باشید؟؟
    برگشتم طرفم پسری که در نزدیکی من وایساده نیم نگاهی بهش کردم و به طرف ساختمون رفتم ..این پسرا از هر موقعیتی استفاده می کنن واسه مخ زنی !!
    آرش با سرعت از داخل ساختمون اومد بیرون اومد جلوم وایساد با خشم بازوم هام رو گرفت و گفت :
    _ معلوم هست کجای ؟؟ مگه بهت نگفتم جای نرو ؟؟
    دستش رو از روی بازوهام کنار زدم و گفتم :
    _ حوصلم سر رفته بود اومدم بیرون الانم دارم میرم خونه فعلا..
    با صدای آرش متوقف شدم
    آرش _ خیلی بچه ای مروا
    دستم رو به نشونه خداحافظی تو هوا تکون دادم گفتم :
    _ تازه فهمیدی شوهر عزیز ؟؟
    آرش با حرص گفت :
    _ مروا با چی می خوای بری خونه؟؟
    برگشتم طرفش گفتم :
    _ آرمان و آرمین میان دنبالم فعلا..
    همون لحظه گوشیم زنگ خورد آرمان بود گوشی رو برداشتم گفتم :
    _ اومدم
    و قطع کردم سریع از خونه اومدم بیرون سوار ماشین شدم گفتم :
    _ سلام ..
    با صدای در خونه از گذشته اومدم بیرون به به چه مهمونی بود مهمونی اگه اینم می خواد مثل اون باشه عمرا برم ...دستی به موهای پریشونم کشیدم و در رو باز کردم ..
    _ معلوم هست کجای ؟؟
    خمیازه ای کشیدم گفتم :
    _ خونه بودم ..
    روی کاناپه تو پذیرای ولو شدم گفتم :
    _ آرش این مهمونی مثل مهمونی که چند ساله قبل رفتیم که نیست؟؟
    آرش چند لحظه خیره بهم نگاه کرد و گفت :
    _ نه یه دوره همیه
    نفسم رو پر سرو صدا دادم بیرون خوب خدا شکر..
    آرش _ ناهار خوردی؟؟
    نگاهی به ساعت کردم ساعت چهار بود
    _ نه تازه صبحونه خوردم
    آرش کنترل تلویزیون رو برداشت و روشن کرد.. من خیره شدم بهش .. آرش برگشت طرف منم بدون اینکه نگام رو ازش بگیرم بهش خیره موندم..آرش با تعجب گفت :
    _ خوبی؟؟؟
    سرم رو تکون دادم گفتم :
    _ آره
    خودم می دونستم ریاد پروو ام از سر جام بلند شدم رفتم تو اتاقم یه بسته شکلاتی که داخل چمدونم بودم بیرون آوردم و رفتم بیرون جعبه رو باز کردم گذاشتم رو میز گفتم :
    _به جز این چیزه دیگه ای تو خونه نداشتم ازت پذیرای کنم ..یه لحظه یاد محمد افتادم یاد اولین برخوردمون لبخند ملیحی اومد رو لبم پسره پروو چه جور شکلات رو پرت کرد تو صورتم ...
    آرش همینجور که سرش پایین بود گفت :
    _ تا کی می خوای ادامه بدی؟؟
    گنگ بهش نگاه کردم گفتم :
    _ چی ؟؟
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس

    آرش بلند شد و گفت :
    _ آماده شو بریم بیرون
    گنگ بعش نگاه کردم..
    و از خونه رفت بیرون .. اینجور پیشنهادات از آرش بعید بود ولی خوب حالا که پیشنهاد داده بود چرا نرم .. سریع رفتم تو اتاقم تا آماده بشم چمدونم رو باز کردم یه مانتو سیاه تا روی زانوم رو از داخلش در آوردم با شلوار سفید با شال با طراح های سیاه سفیدم هم برداشتم پوشیدمشون کفشای آل استار مشکیم رو هم از داخل کمدم برداشتم پوشیدم رفتم جلو آینه کرم زد آفتاب زدم با یه رژ مایه صورتی خط چشم هم کشیدم ...
    صدای در خونه اومد سریع عطرم رو زدم موبایلم رو برداشتم رفتم.. در خونه رو باز کردم
    آرش _ آماده ای؟؟
    کلید رو از روی جا کفشی برداشتم گفتم :
    _ آره بریم..
    آرش دکمه آسانسور رو زد کنارش وایسادم و گفتم :
    _ اول بریم پیش محمد تا من ببینمش ؟؟
    آرش نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :
    _ وقتی برگشتیم
    و وارد آسانسور شد پشت سرش وارد آسانسور شدم...داشتم از کنجکاوی می مردم که بدونم می خوایم کجا بریم ولی چیزی نگفتم تا خودش بگه از آسانسور اومدیم بیرون .. دزدگیر ماشین رو زد و سوار شد در ماشین رو بازم کردم و نشستم تو ماشین ..آرش ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد بازم چیزی نگفتم منم به بیرون خیره شدم...
    داشت به طرف بیرون شهر می رفت دیگه کم کم داشتم می ترسیدم نکنه بخواد منو بدزده بعد کلیه هامو در بیاره ببره بفروشه .. نشگونی از پام گرفتم تا از این افکار مزخرف بیام بیرون.. به زور جلوی خندم رو گرفتم تا بلند بلند نخندم ...
    بعد از نیم ساعت کنار یه جاده خلوت وایساد ماشین رو خاموش کرد کمربندش رو باز کرد گفت :
    _ پیاده شو..
    بدون هیچ حرفی از ماشین پیاده شدم ...کنار جاده گندمزار بود رفتم جلو ..کنار گندما وایسادم دستی بهشون کشیدم کف دستم مور مور شد حس خوبی به آدم می داد ...
    دستی دور شکمم قرار گرفت نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم سرم رو بلند کردم به آرش که به رو به روش خیره شده بود نگاه کردم ...
    آرش منو بیشتر تو بغلش فشرد و با زمزمه گفت :
    _ مروا تا کی این بازی ادامه داره ؟؟
    به رو به روم خیره شدم آرش سوالی ازم پرسیده بود که خودم خیلی وقت بود دنبال جوابش بودم پس صادقانه گفتم :
    _ نمی دونم
    آرش _ مروا من خسته شدم از این بازی دوست دارم زودتر این بازی رو تموم کنیم ..
    تمام وجودم رو ترس فرا گرفت منظور اش از این حرف چی بود نکنه منظورش اینه که طلاق بگریم ... با لکنت گفتم :
    _ منظورت چیه ؟؟
    آرش _ مروا سه سال گذشته کافی نیست هر چی همسایه موندیم؟؟ من دوست دارم مثل بقیه زندگی آرومی داشته باشم دوست دارم تشکیل خانواده بدم من دیگه سی یک سالمه فکر کنم هر چی تا حالا مجرد موندم کافی باشه هر چی تو این سه سال از روی بچه بازی تصمیم گرفتیم کافیه هر دو مون یک انسان عاقل و بالغیم فکر نکنم دوست داشته باشیم بازم مثل گذشته بریم دنبال آرزو های پوچ و دست نیافتنی مون؟؟؟
    نفسم حبس شدم رو راحت دادم بیرون خدا رو شکر حرفی از طلاق نزد همین این یه سال و نیم که دور ازش زندگی کردم واسم کافی بود دیگه دوست نداشتم دور باشم ازش حرفای که می زد خواسته دل خودمم بود ولی ....(؟؟؟؟)
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    ولی بچه بازی کافیه هر چی تو این سه سال واسه خودم زندگی کردم کافی بود ...
    سرم رو پایین انداختم با انگشتای دستم باری کردم با مِن مِن گفتم :
    _ حرفات رو قبول دارم ولی باید به هم فرصت بدیم تا بتونیم حضور هم دیگرو کنار هم قبول کنیم ..
    آرش سرش رو به سرم چسپوند گفت :
    _ آره حق با تو اِه ولی از امشب باید بیای خونه خودت باشه؟؟
    گیج گفتم :
    _ من الانم خونه خودمم!!
    آرش ریز ریز خندید گفت :
    _ منظورم اینه برگردی خونه من دختر تو شبا نمی ترسیی تنهایی بخوابی ؟؟؟
    سریع گفتم :
    _ نه چرا بترسم؟؟
    آرش با صدای بلند تری خندید و دستم رو گرفت گفت :
    _ بیا بریم دختر ناهار که نخوردیم حداقل بریم شام که بخوریم..
    بدون هیچ حرفی دنبالش رفتم از ته دل خیلی خوشحال بودم که بالاخره این زندگی به سرو سامون رسیده دیگه ترسی از آینده نداشتم ... آرش در ماشین رو باز کرد برام من با یه لبخند ملیح سوار شدم ...
    آرش _ خوب کجا بریم ؟؟؟
    شونه هام رو بالا انداختم گفتم :
    _ نمی دونم
    سرش رو تکون داد بدون حرفی ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.بازم بینمون سکوت برقرار شد.. تا رسیدیم به رستوران چیزی نگفت از ماشین پیاده شدم کتار آرش وایسادم به نمای بیرون رستوران نگاه کردم گفتم :
    _ من قبلا اینجا رو ندیدم جدید باز شده ؟؟
    آرش _ آره یه سالی می شه ولی غذاهاش خوبه من دوست دارم آرش میز دو نفره ای انتخاب کرد نشستیم .. به اطرافم نگاه کردم طراحی داخلیش رو دوست داشتم
    آرش _ طراحیش رو دوست داری ؟؟
    برگشتم طرف آرش لبخندی زدم گفتم :
    _ آره خوشم اومد خیلی شیک طراحی شده باید به طراحش آفرین گفت
    آرش لبخندی زد و گفت:
    _ خوب بگو
    گیچ گفتم :
    _ چی ؟؟
    آرش لبخندش پرنگ تر شد و گفت :
    _ آفرین دیگه
    با بهت گفتم :
    _ مگه طراحش تو بودی؟؟
    آرش _ آره بعد این که افتتاح شد اومدم ببینم غذاش چه جوره از اون روز به بعد شدم مشتری اینجا .
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    گارسون اومد سفارشامون رو گرفت و رفت .. چشمم خورد به گردنبند تو گردنش خم شدم رو میز،دستم رو دراز کردم طرف گردنش ...آرش داشت گیج بهم نگاه می کرد.. لبخندی زدم و زنجیر تو گردنش رو از داخل لباس کشیدم بیرون گفتم :
    _ می دونستی من رو طرحایی که می زنم فقط یکی می سازم
    با تعجب گفت :
    _ جدی ؟؟
    سرم رو تکون دادم گفتم :
    _ اهوم
    به بشت پلاک الله نگاه کردم با انگلیسی حرف آ،یه قلب و حرف م هک شده بود ...
    آرش پس چرا رو این پلاک و زنجیر دو تا ساختی؟؟
    بی پروا گفتم :
    _ خودت رو دست کم نگیر
    آرش خیره بهم نگاه کرد نگاش خیلی سنگین بود پلاک تو دستم رو رها کردم واسه تغییر جو گفتم :
    _ چند تا طرح جدید زدم باید ببرم واسم بسازنش ببینم چه جور می شه...همون لحظه غذا مون رو واسمون آوردن هر دومون تو سکوت شروع کردیم واسه خوردن بعد از تموم شدن غذا آرش گفت :
    _ خوشت اومد ؟؟
    سرم رو تکون دادم گفتم :
    _ اوهوم خوب بود..
    آرش _خوب پس بهتره بریم
    _ آره بریم
    از سر جامون بلند شدیم آرش رفت حساب کنه منم رفتم بیرون ...
    آرش ماشین رو داخل پارکینگ پارک کرد کمربندم رو باز کردم و کفتم :
    _ آرش من میرم یه سری به محمد بزنم میای ؟؟
    سرش رو تکون داد و گفت :
    _ آره با هم می ریم ..
    جلو در خونه محمد اینا وایسادیم آرش زنگ در رو زد کسی در رو باز نکرد چند بار زنگ رو زد بازم کسی در رو باز نکرد ..
    _ حتما رفتن مسافرت بهتره بریم
    سرم رو تکون دادم و دنبالش راه افتادم وقتی رسیدیم طبقه خودمون رو به آرش گفتم :
    _ من می رم چمدونم رو بردارم بیام
    و رفتم طرف واحد خودم ..بدبخت این چمدون باز نشده هی می رفت اینور اونور!! چمدونی رو که با خودم آورده بودم برداشتم بقیه چیزای که تو خونه بود رو بعدا میومدم برمیداشتم.. در خونه رو بستم به طرف خونه آرمین رفتم در خونه نیمه باز بود وارد خونه شدم ..آرش تو پذیرایی نبود چمدونم رو کشیدم بردم تو اتاق آرمین .. چمدون رو باز کردم و تمام وسایلام رو گذاشتم سر جاش ... یه شلوارک تا زیر زانوم با تاپ هم رنگش پوشیدم موهام رو هم دم اسبی بالای سرم بستم و از اتاق اومدم بیرون...
    رفتم تو آشپزخونه تا چای دم کنم .. واسه خودم تو یه لیوان بزرگ چای ریختم ..
    _ واسه منم بریز..
    برگشتم طرف آرش که به اُپن آشپزخونه تکیه داده بود لبخندی زدم گفتم :
    _ باشه ..
    یه لیوان دیگه هم چای ریختم و رفتم تو پذیرایی ..آرش لب تاپش رو گذاشته بود رو پاش داشت باهاش کار می کرد لیوان رو گذاشتم رو میزش خیلی آروم گفتم :
    _ بفرمایید
    آرش سرش رو بلند کرد بهم نگاهی کرد و مثل خودم گفت:
    _ ممنون
    رو به روش رو مبل نشستم بازم سکوت چرا وقتی کنار آرش بودم چیزی به ذهنم نمی رسید بگم یا چرا آرش چیزی نمی گفت؟؟
    _ مروا بیا این دکوراسیون ها رو ببین .. ببینم ازشون خوشت می یاد؟؟
    با ذوق از سر جام بلند شدم رفتم کنارش نشستم صحفه لب تاپ رو به طرفم برگردون گفت:
    _ نظرت جیه ؟؟
    موشکافانه به صحفه لب تاپ نگاه کردم کم کم نیشم باز شد با ذوق گفتم :
    _ عالیه خیلی خب شده با نیمچه تعلیمی که دیدم می گم خوبه،خوب چیه عالیه
    آرش _ خوشحالم که خوشت اومده
    بعد لب تاپ رو گذاشت رو پام گفت :
    _ الان می یام و رفت سمت اتاقش
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    شونه ام رو بالا انداختم و سرمو کردم داخل لب تاپش به عکسا نگاه کردم عالی بود طراحیاش حتما باید یکیش رو ازش بر می داشتم واسه دیزاین خونه خودم...
    از پشت دستی رو چشمام قرار گرفت دستم رو گذاشتم رو دستش گفت :
    _ آرش این مسخره بازیا یعنی چی
    آرش با صدای که توش خنده موج می زد گفت :
    _ الان خودت می فهمی
    حرکت دستش رو چشمام فهمیدم که اومده کنارم نشسته..
    آرش _ مروا چشمات رو باز نمی کنی تا موقعی که بهت گفتم باشه ؟؟
    با غرغر گفتم :
    _ آرش این بچه بازی ها چیه باشه بابا دست رو بردار چشمام رو باز نمی کنم ...
    آرش با مکث دستش رو برداشت بعد از چند ثانیه گفت :
    _ خوب حالا چشمات رو باز کن
    با تردید چشمام رو باز کردم ...
    جعبه جواهری جلو چشمام بود لبخندی زدم جعبه رو از دستش گرفتم آرش گفت :
    _ خوشت اومد؟
    _ آره خیلی خوشگله
    دستبند رو از داخل جعبه اش در آوردم به طرف آرش گرفتم با ذوق گفتم :
    _ واسم می بندیش ؟؟
    آرش لبخندی زد و دستبند رو از دستم گرفت .. قفل دستبند رو بست با ذوق بهش نگاه کردم یه دستبند خیلی ضریف بود یه زنجیر خیلی نازک دور مچم می خورد بعد زنجیر می رفت تاپشت دستم یه پلاک به شکل حروف سی بزرگ بود بعد یه زنجیر نازک که می رفت دور انگشت وسطیم، هم دستبند بود هم انگشتر ...
    همینجور با ذوق به دستبند تو دستم نگاه می کردم گفتم :
    _ حالا به چه مناسبته؟؟
    آرش خندید گفت :
    _ سالگرد ازدواج با شُک بهش نگاه کردم و گفتم :
    _ مگه امروز چندمه؟؟
    آرش _ بیست و شیشمه
    با کف دستم زدم به پیشونیم و گفتم :
    _ وای چرا من یادم رفت ؟؟
    آرش _ تو کی تاریخ چیزی یادت می مونده که اینبار یادت بمونه ؟؟
    راست می گفت من همیشه فراموش می کردم مشکوک کفتم :
    _ تو کی وقت کرده بودی بری اینو بخری صبح خریدی؟؟
    لبخند رو لبای آرش جمع شد خیره شد تو چشمام با مکث گفت :
    _ این مال اولین سالگرد ازدواجمونه چون تو فراموش کرده بودی منم چیزی نگفتم..
    اون روز رو خوب یادمه ولی من اون روز رو اصلا فراموش نکرده بودم چون با بر خورد تند آرش برخورده بودم منم چیزی نگفتم هر کدوممون اون یکی رو مقصر می دونست و عصبانی شده بودیم غرورمون اجازه نداده بود اون یکی پا پیش بزاره هر کدوممون منتظر اون یکی بودیم...
    امروز داشت پرده از روی خیلی چیزا برداشته می شد چون دیگه چیزی مثل غرور بینمون نبود ...
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    آرش در خونه رو زد ..بی حوصله به در خونه نگاه می کردم آرش با تعجب گفت :
    _ چیزی شده مروا؟؟
    کسل گفتم :
    _ می شه بر گردیم ؟؟
    آرش مشکوک گفت :
    _ چرا ؟؟ نکنه تو هنوز اون عادت مسخره چند سال قبل رو داری؟؟
    با علامت سوال بالای سرم گفتم :
    _ کدوم عادت ؟؟
    در خونه باز شد باهم رفتیم داخل ... آرش خندید گفت :
    _ که از مهمونی و خرید خوشت نمی یاد!!
    پوفی گردم با حرص گفتم :
    _ خوب اینا کجاش مسخره اس ؟؟
    آرش همینجور که می خندید در خونه رو واسم باز کرد و گفت :
    _ آخه یه خانوم از این دو تا چیز بدش بیاد آدم به جنسیتش شک می کنه!!!
    با حرص زدم به بازوش گفتم :
    _ داری زیادی حرف می زنی آرش
    آرش با صدای بلند خندید ..
    _ خوب بگید تا ما هم بخندیم ؟؟
    تازه متوجه اطرافم شدم فوری خودم رو جمع جور کردم رو به روم تو پذیرای پنج شیش تای آقا چهرتای هم آقا نشسته بودن کسی که این حرف رو زد یه آقای بود که کنار آشپزخونه وایساده بود.. همشون داشتن با یه لبخند نگامون می کردن فقط یه نفر داشت با اخم های در هم نگامون می کرد.. آرش همینجور که می خندید گفت :
    _ یه نظرتون خانومی هست تو این کره خاکی که از مهمونی و خرید بدش بیاد ؟؟
    با حرص نفس عمیقی کشیدم که همینجا نزنم آرش رو ناکار نکنم..
    همون آقاهه که وایساده بود بلند خندید گفت :
    _ فکر نکنم
    آرش همینجور که تو صداش خنده موج می زد گفت :
    _ خوب از شما می پرسم خانوما نظرتون چیه ؟؟
    همه خیلی جواب دادن گفتن :
    _ نه
    ولی اون دختره که با اخم داشت ما رو نگاه می کرد با عشـ*ـوه گفت :
    _ نه فکر نکنم
    چرا این داره اینجور منه بد بخت رو نگاه می کنه ؟؟؟ هر کی ندونه فکر می کنه مال پدرشو بالا کشیدم .. آرش همینجور که منو به جلو هدایت می کرد گفت :
    _ خوب من این حرف به این خانوم می زنم بهم بد نگاه می کنه
    همه گفتن :
    _ واقعا ؟؟
    یکی دیگه از آقایون گفت :
    _ بابا چه خانومی داری تو خوش به حالت
    آرش زیر لب گفت :
    _ چی خوش به حالت هر مهمونی که میرم منه بدبخت رو قال می زاره می ره .
     

    shakil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,214
    امتیاز واکنش
    2,462
    امتیاز
    0
    سن
    29
    محل سکونت
    در انتهاي رشته كوه زاگرس
    یه نشگونی از بازوش گرفتم زیر لب گفتم :
    _ ما که می ریم خونه..
    همون آقای که کنار آشپزخونه وایساده بود الان کنار آرش وایساده بود بلند زد زیر خنده فکر کنم حرفم رو شنید آرشم لبخند مسخره ای زد و گفت :
    _ عزیزم من که چیزی نگفتم !!
    همون آقاهه گفت :
    _ خوب بگذریم بهتره خانوم تو به بقیه معرفی کنی
    آرش سرش رو تکون داد گفت :
    _ باشه پس اول از خودت شروع می کنم..
    با دست اشاره کرد به همون آقاهه گفت :
    _ ایشون میزبان امشب هستن آقا سپهر ..
    سپهر دستش رو آورد جلو گفت :
    _ خوشبختم
    باهاش دست دادم لبخندی زدم و گفتم :
    _ منم
    آرش اشاره کرد به یکی دیگه از آقایون گفت :
    _ ایشونم پارسا
    اشاره کرد به اون طرف سالن که خانوما نشسته بودن گفت :
    _ و همسرشون دنیا خانوم
    دنیا یه کم شکمش جلو اومده بود فکر کنم نینی تو راه داشتن
    دنیا سرش رو تکون داد و گفت:
    _ خوشبخت شدم از آشنایتون
    سرم رو تکون دادم گفتم :
    _ منم همینطور
    آرش اشاره کرد به آقایونی که کنار سپهر نشسته بود گفت :
    _ مهدی ارشیا ماهان هستن
    سرم رو تکون دادم گفتم :
    _ خوشبختم
    اونا هم متقابلا سرشون رو تکون دادن
    آرش اشاره کرد به خانوما گفت :
    _ گفت سحر خانوم نامزد مهدی عسل خانوم نامزد ارشیا ساحل خانوم خواهر سحر خانوم هستن ..ماهان و سپهرم که هنوز شاهزاده سوار بر اسب سفیدشون رو پیدا نکردن ..
    آرش خودش ریز ریز خندید
    سپهر زد تو سرش گفت :
    _ می خواستم جلو خانومت چیزی بهت بگم ولی خودت نمی زاری
    با اخم به سپهر نگاه کردم سپهر خودش رو جمع جور کرد گفت :
    _ اُه اُه صاحبش اومد
    و بعد مظلوم بهم نگاه کرد.. همه زدن زیر خنده.. سپهر به یکی از اتاقا اشاره کرد گفت :
    _ می تونید برید اونجا لباستون رو عوض کنید ..
    آرش دستم رو گرفت و به طرف اتاق برد.. مانتوم رو در آوردم یه لباس مجلسی تا روی زانوم پوشیده بودم به رنک سرمه ای زیرشم ساپرت پوشیده بودم روی لباسمم یه کت به رنگ سیاه پوشیده بودم دستی به موهای لختم کشیدم ..
    گفت :
    _ چه خوشگل شدی
    دستش رو از دور شک*مم باز کردم گفتم :
    _ آرش جدیدا خیلی کنه شدی ها هی به من می چسبی چرا ؟؟
    هلش دادم گفتم :
    _ آفرین پسر خوب برو اون طرف فاصله رو رعایت کن ..
    آرش دوباره اومد بغلم کرد با لحن لوسی گفت :
    _ دوس دارم
    با حرص گفتم:
    _ برو اون طرف تا جیغ نکشیدم
    آرش خندید و ازم جدا شد گفت :
    _ باشه بابا چرا عصبی می شی؟؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا