- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 1,214
- امتیاز واکنش
- 2,462
- امتیاز
- 0
- سن
- 29
- محل سکونت
- در انتهاي رشته كوه زاگرس
با عصبانیت از داخل کیفم کليد خونه ام رو پیدا کردم ..در خونه رو باز کردم رفتم داخل در محکم بستم ..
پوف امروز این درها هم از دست ما در امان نبودن ...خونه تمیز بود.. معلوم بود در نبود من پسرا می یومدن سر می زدن... به طرف اتاقم رفتم در اتاق رو باز کردم اینجا هم مثل پذیرای تمیز بود ...
خسته و عصبی بودم شالم رو از روی سرم برداشتم از داخل کمد یه دست لباس که از قبلا داشتم رو برداشتم پوشیدم و با خستگی خودم رو به تخت رسوندم و روش دراز کشیدم ...
نفس عمیقی کشیدم بوی عطر آرش رو می داد .. سرم رو بیشتر تو بالشتم فرو بردم نفس عمیقی کشیدم تمام عصبانیتم فروکش کرد لبخند ملیحی اومد رو لبم ..یعنی قبلا آرش روی تخت من خوابیده؟؟ آروم شده بودم ...
با نور شدید که به چشمام می خورد از خواب بیدار شدم ...چند بار دست کشیدم به چشمام تا چشمام عادت کنه به نور خورشید.. خمیازه ای کشیدم و از روی تخت بلند شدم ...
تازه فهمیدم کجام لبخندی اومد رو لبام خیلی دلم برای خونه کوچلوم تنگ شده بود .. دست و صورتم رو شستم سر حال به طرف آشپزخونه رفتم در یخچال رو که باز کردم بادم خالی شد یخچال اصلا کار نمی کرد که داخلش چیزی پیدا بشه ... پوفی کردم و در یخچال رو بستم ..توجهم جلب شد به برگه ای کوچیک که رو در یخچال زده بود دقیق شدم بهش ...
_ من دارم می رم شرکت ...اگه گشنته بهتره بری خونه من ..فعلا
برگه رو از روی در یخچال کندم تو دستم مچاله کردم انداخکم تو سینک ظرف شوی ...
رفتم تو اتاقم مانتو و شالم که وسط اتاق افتاده بود رو پوشیدم رفتم طرف خونه آرش..
كليد خونش رو روي اپن آشپزخونه گذاشته بود رو برداشتم ...
در خونش رو باز كردم و رفتم داخل .. يك راست رفتم طرف يخچال درش رو باز كردم خدا رو شكر پره پر بود...
از ديروز چيزه درست حسابي نخورده بودم خيلي گشنم بود يه ميزه مفصلي واسه خودم چيدم و مشغول خوردن شدم...
صداي زنگ موبايلم بلند شد دست از خوردن كشيدم .. بلند شدم از روي اپن آشپزخونه موبايلم رو برداشتم ...
با تعجب به صحفه موبايلم نگاه كردم .. آرش بود !!!
تماس رو وصل كردم ..
_ الو ؟؟؟
پوف امروز این درها هم از دست ما در امان نبودن ...خونه تمیز بود.. معلوم بود در نبود من پسرا می یومدن سر می زدن... به طرف اتاقم رفتم در اتاق رو باز کردم اینجا هم مثل پذیرای تمیز بود ...
خسته و عصبی بودم شالم رو از روی سرم برداشتم از داخل کمد یه دست لباس که از قبلا داشتم رو برداشتم پوشیدم و با خستگی خودم رو به تخت رسوندم و روش دراز کشیدم ...
نفس عمیقی کشیدم بوی عطر آرش رو می داد .. سرم رو بیشتر تو بالشتم فرو بردم نفس عمیقی کشیدم تمام عصبانیتم فروکش کرد لبخند ملیحی اومد رو لبم ..یعنی قبلا آرش روی تخت من خوابیده؟؟ آروم شده بودم ...
با نور شدید که به چشمام می خورد از خواب بیدار شدم ...چند بار دست کشیدم به چشمام تا چشمام عادت کنه به نور خورشید.. خمیازه ای کشیدم و از روی تخت بلند شدم ...
تازه فهمیدم کجام لبخندی اومد رو لبام خیلی دلم برای خونه کوچلوم تنگ شده بود .. دست و صورتم رو شستم سر حال به طرف آشپزخونه رفتم در یخچال رو که باز کردم بادم خالی شد یخچال اصلا کار نمی کرد که داخلش چیزی پیدا بشه ... پوفی کردم و در یخچال رو بستم ..توجهم جلب شد به برگه ای کوچیک که رو در یخچال زده بود دقیق شدم بهش ...
_ من دارم می رم شرکت ...اگه گشنته بهتره بری خونه من ..فعلا
برگه رو از روی در یخچال کندم تو دستم مچاله کردم انداخکم تو سینک ظرف شوی ...
رفتم تو اتاقم مانتو و شالم که وسط اتاق افتاده بود رو پوشیدم رفتم طرف خونه آرش..
كليد خونش رو روي اپن آشپزخونه گذاشته بود رو برداشتم ...
در خونش رو باز كردم و رفتم داخل .. يك راست رفتم طرف يخچال درش رو باز كردم خدا رو شكر پره پر بود...
از ديروز چيزه درست حسابي نخورده بودم خيلي گشنم بود يه ميزه مفصلي واسه خودم چيدم و مشغول خوردن شدم...
صداي زنگ موبايلم بلند شد دست از خوردن كشيدم .. بلند شدم از روي اپن آشپزخونه موبايلم رو برداشتم ...
با تعجب به صحفه موبايلم نگاه كردم .. آرش بود !!!
تماس رو وصل كردم ..
_ الو ؟؟؟