- عضویت
- 2013/12/16
- ارسالی ها
- 169
- امتیاز واکنش
- 249
- امتیاز
- 156
ازآموزشگاه زودتر اومدم خونه وبه کمک مامان وسایل ها رو جفت وجور کردیم.آرش وعلی که اومدند وسایل ها رو توی ماشین گذاشتیم و به سوی پارک حرکت کردیم .مامان وخاله کیمیا وخاله با ماشین ستاره ینا اومدند پیمان وپریسا هم توی ماشین ما بودند .فاطمه داشت با پیمان صحبت میکرد برگشتم به صورت سفید وموهای بلند روی کمرش نگاه کردم صدای ظبط رو زیاد کردم رو به علی گفتم: دلت میخواد بچه هات چی باشن؟یا اسمشون چی باشه
-من دختر خیلی دوست دارم
-مثل فاطمه آره ؟
-آره فاطمه واقعا دختر تمیز وخوشگلی .مخصوصا اون موهاش
-ازش ببرسی چرا موهات این همه بلنده میگه من از وقتی که توی شکم مامانم بوده موهامو کوتاه نکردم
-منم اصلا دوست ندارم موهای بچه رو کوتاه کنند حتی خودت اگه موهات وکوتاه کنی دیگه خونه راهت نمیدم
خندیدم واز پنجره بیرون ونگاه کردم هوا ابری بود انگار که میخواست بباره اما ما نمیخواستیم تحت هیچ شرایطی برنامه امروزمون رو خراب کنیم .
ازورودی پارک رد شدیم وبساطمون رو پهن کردیم .مامان وخاله وخاله کیمیا نشستند تا جوجه ها رو حاظر کنند ما هم رفتیم بازی کنیم .دوتا تیم شدیم برای بازی والیبال .من وعلی وپیمان یه تیم .ستاره وآرش وپریسا هم تیم مقابل .
بازی رو شروع کردیم .بدجور گرم بازی بودیم جوری که روسری هامون از سرمون افتاده بود وموهامون پریشون شده بود .آرش سرویس زد خواستم جلوش رو بگیرم که پام لیز خورد وتوپ درست خورد رو دماغم افتادم زمین .احساس میکردم سرم داره گیج میره .متوجه خون های روی دستم شده بودم اما تعادلی روی خودم نداشتم .
علی دستش رو جلوی بینی ام گرفت وسعی میکرد خون های روی صورتم رو پاک کنه .
حالم که کمی بهتر شد به آرش نگاه کردم که مظلوم گوشه ای ایستاده وداره به سرزنش های ستاره گوش میده بهش خندیدم وگفتم: چته تو؟ چرا اینجوری
آرش لبخند غم زده ای زد وگفت: باور کن از روی قصد نبود
-نمیگفتی من فکر میکردم از روی قصد زدی .اتفاق دیگه میفته .ستاره تو هم حق نداری به داداش من چیزی بگی ها .
منظورم به آرش بود نمیخواستم عذاب وجدان بگیره واین خوشیمون بهش زهر بشه.
با علی رفتیم کنار آبی که از روی جوب ها رد میشدند نشستیم علی اون ور جوب آب بود منم هم این ور .عاشق اینجا بودم خیلی قشنگ بود وآبشارهای فوق العاده شیکی داشت .
علی : بهتری خانمم ؟
-آره خوبم .اما تو بدجور ترسیده بودی ها
-وقتی صورتت رو پراز خون دیدم احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه .ترس مال یه لحظه اش بود مخصوصا که جواب هم نمیدادی
-واقعا اون لحظه متوجه حالم نمیشدم
-قربونت برم الان بهتری عزیزم ؟
-آره بابا خوبم .
برگشتیم پیش مامانینا سفره رو انداخته بودند وآرش وپیمان هم جوجه ها رو سیخ کشیده بودند نشستم پیش علی .علی هم تا میتونست جوجه به خوردم میداد ومیگفت: خون ازت رفته بخور تقویت شی .
اما من به حرفش گوش ندادم به اندازه ای که جا داشتم خوردم .
-من دختر خیلی دوست دارم
-مثل فاطمه آره ؟
-آره فاطمه واقعا دختر تمیز وخوشگلی .مخصوصا اون موهاش
-ازش ببرسی چرا موهات این همه بلنده میگه من از وقتی که توی شکم مامانم بوده موهامو کوتاه نکردم
-منم اصلا دوست ندارم موهای بچه رو کوتاه کنند حتی خودت اگه موهات وکوتاه کنی دیگه خونه راهت نمیدم
خندیدم واز پنجره بیرون ونگاه کردم هوا ابری بود انگار که میخواست بباره اما ما نمیخواستیم تحت هیچ شرایطی برنامه امروزمون رو خراب کنیم .
ازورودی پارک رد شدیم وبساطمون رو پهن کردیم .مامان وخاله وخاله کیمیا نشستند تا جوجه ها رو حاظر کنند ما هم رفتیم بازی کنیم .دوتا تیم شدیم برای بازی والیبال .من وعلی وپیمان یه تیم .ستاره وآرش وپریسا هم تیم مقابل .
بازی رو شروع کردیم .بدجور گرم بازی بودیم جوری که روسری هامون از سرمون افتاده بود وموهامون پریشون شده بود .آرش سرویس زد خواستم جلوش رو بگیرم که پام لیز خورد وتوپ درست خورد رو دماغم افتادم زمین .احساس میکردم سرم داره گیج میره .متوجه خون های روی دستم شده بودم اما تعادلی روی خودم نداشتم .
علی دستش رو جلوی بینی ام گرفت وسعی میکرد خون های روی صورتم رو پاک کنه .
حالم که کمی بهتر شد به آرش نگاه کردم که مظلوم گوشه ای ایستاده وداره به سرزنش های ستاره گوش میده بهش خندیدم وگفتم: چته تو؟ چرا اینجوری
آرش لبخند غم زده ای زد وگفت: باور کن از روی قصد نبود
-نمیگفتی من فکر میکردم از روی قصد زدی .اتفاق دیگه میفته .ستاره تو هم حق نداری به داداش من چیزی بگی ها .
منظورم به آرش بود نمیخواستم عذاب وجدان بگیره واین خوشیمون بهش زهر بشه.
با علی رفتیم کنار آبی که از روی جوب ها رد میشدند نشستیم علی اون ور جوب آب بود منم هم این ور .عاشق اینجا بودم خیلی قشنگ بود وآبشارهای فوق العاده شیکی داشت .
علی : بهتری خانمم ؟
-آره خوبم .اما تو بدجور ترسیده بودی ها
-وقتی صورتت رو پراز خون دیدم احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه .ترس مال یه لحظه اش بود مخصوصا که جواب هم نمیدادی
-واقعا اون لحظه متوجه حالم نمیشدم
-قربونت برم الان بهتری عزیزم ؟
-آره بابا خوبم .
برگشتیم پیش مامانینا سفره رو انداخته بودند وآرش وپیمان هم جوجه ها رو سیخ کشیده بودند نشستم پیش علی .علی هم تا میتونست جوجه به خوردم میداد ومیگفت: خون ازت رفته بخور تقویت شی .
اما من به حرفش گوش ندادم به اندازه ای که جا داشتم خوردم .