کامل شده رمان مهتاب | samane taromi کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع ~B@H@R~
  • بازدیدها 10,127
  • پاسخ ها 110
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~B@H@R~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/16
ارسالی ها
169
امتیاز واکنش
249
امتیاز
156
ازآموزشگاه زودتر اومدم خونه وبه کمک مامان وسایل ها رو جفت وجور کردیم.آرش وعلی که اومدند وسایل ها رو توی ماشین گذاشتیم و به سوی پارک حرکت کردیم .مامان وخاله کیمیا وخاله با ماشین ستاره ینا اومدند پیمان وپریسا هم توی ماشین ما بودند .فاطمه داشت با پیمان صحبت میکرد برگشتم به صورت سفید وموهای بلند روی کمرش نگاه کردم صدای ظبط رو زیاد کردم رو به علی گفتم: دلت میخواد بچه هات چی باشن؟یا اسمشون چی باشه
-من دختر خیلی دوست دارم
-مثل فاطمه آره ؟
-آره فاطمه واقعا دختر تمیز وخوشگلی .مخصوصا اون موهاش
-ازش ببرسی چرا موهات این همه بلنده میگه من از وقتی که توی شکم مامانم بوده موهامو کوتاه نکردم
-منم اصلا دوست ندارم موهای بچه رو کوتاه کنند حتی خودت اگه موهات وکوتاه کنی دیگه خونه راهت نمیدم
خندیدم واز پنجره بیرون ونگاه کردم هوا ابری بود انگار که میخواست بباره اما ما نمیخواستیم تحت هیچ شرایطی برنامه امروزمون رو خراب کنیم .
ازورودی پارک رد شدیم وبساطمون رو پهن کردیم .مامان وخاله وخاله کیمیا نشستند تا جوجه ها رو حاظر کنند ما هم رفتیم بازی کنیم .دوتا تیم شدیم برای بازی والیبال .من وعلی وپیمان یه تیم .ستاره وآرش وپریسا هم تیم مقابل .
بازی رو شروع کردیم .بدجور گرم بازی بودیم جوری که روسری هامون از سرمون افتاده بود وموهامون پریشون شده بود .آرش سرویس زد خواستم جلوش رو بگیرم که پام لیز خورد وتوپ درست خورد رو دماغم افتادم زمین .احساس میکردم سرم داره گیج میره .متوجه خون های روی دستم شده بودم اما تعادلی روی خودم نداشتم .
علی دستش رو جلوی بینی ام گرفت وسعی میکرد خون های روی صورتم رو پاک کنه .
حالم که کمی بهتر شد به آرش نگاه کردم که مظلوم گوشه ای ایستاده وداره به سرزنش های ستاره گوش میده بهش خندیدم وگفتم: چته تو؟ چرا اینجوری
آرش لبخند غم زده ای زد وگفت: باور کن از روی قصد نبود
-نمیگفتی من فکر میکردم از روی قصد زدی .اتفاق دیگه میفته .ستاره تو هم حق نداری به داداش من چیزی بگی ها .
منظورم به آرش بود نمیخواستم عذاب وجدان بگیره واین خوشیمون بهش زهر بشه.
با علی رفتیم کنار آبی که از روی جوب ها رد میشدند نشستیم علی اون ور جوب آب بود منم هم این ور .عاشق اینجا بودم خیلی قشنگ بود وآبشارهای فوق العاده شیکی داشت .
علی : بهتری خانمم ؟
-آره خوبم .اما تو بدجور ترسیده بودی ها
-وقتی صورتت رو پراز خون دیدم احساس کردم قلبم دیگه نمیزنه .ترس مال یه لحظه اش بود مخصوصا که جواب هم نمیدادی
-واقعا اون لحظه متوجه حالم نمیشدم
-قربونت برم الان بهتری عزیزم ؟
-آره بابا خوبم .
برگشتیم پیش مامانینا سفره رو انداخته بودند وآرش وپیمان هم جوجه ها رو سیخ کشیده بودند نشستم پیش علی .علی هم تا میتونست جوجه به خوردم میداد ومیگفت: خون ازت رفته بخور تقویت شی .
اما من به حرفش گوش ندادم به اندازه ای که جا داشتم خوردم .
 
  • پیشنهادات
  • ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    هوا داشت تاریک میشد که کم کم وسایل هامون وجمع کردیم وبه خونه اومدیم علی گفت: مهتاب
    -جانم
    -میگم خسته نیستی بریم یه سری به خونه ما بزنیم چند وقته نرفتیم میترسم مامان ناراحت بشه
    با این که هنوز از دست فرخنده خانم ناراحت بودم اما گفتم : باشه اشکال نداره بریم
    وسایل ها رو خونه گذاشتیم واومدیم خونه فرخنده خانم .مژگان هم طبق معمول اونجا بود .با دیدن ما روبه علی گفت: سلام داداش خوبی
    -سلام مژگان مرسی .کی اومدین
    -یه یه ساعتی میشه .
    فرخنده خانم هم گفت:امروز میخواستم بیام به نسرین بگم یه پارچه برام بدوزه اما کارگاه بسته بود خونه هم اومدم هیچکی دروباز نکرد کجا بودید ؟
    هرچی به علی چشم وابرو اومدم که نگه کجا رفته بودیم اما از دهنش در رفت وگفت : رفته بودیم بیرون جاتون خالی خیلی هم خوش گذشت
    فرخنده خانم گفت: اگه جام خالی بود یه تعارف خشک وخالی میزدین من هم میومدم حتما جام خالی نبوده .کیمیا هم بود؟ آخه درخونه اون هام رفتم
    علی حرفی نزد مژگان گفت: آره دیگه مهتاب اصلا برای مامان ارزش قائل نمیشه بیچاره مامان همش توی خونه میمونه خسته میشه .حقش بود به این هم میگفتین
    علی : تودخالت نکن مژگان
    فرخنده خانم: حتما کیمیا از من عزیز تر بوده که اونو با خودشون بردن و منو نه .باشه مهتاب خانم خوب احترام خودت رو به من نشون دادی
    علی : اون تقصیری نداره به اون گیر نده مادر
    فرخنده خانم : مگه من چی میگم .غلط میگم این که منم باید میومدم .ستاره از خواهرات برات مهم تر بود که به این ها نگفتی
    علی : مامان مگه کجا رفتیم اینجوری میکنی .شام وبردیم توی یه پارک خوردیم واومدیم .مگه شما رفتی اصفهان وشیراز به مامان نسرین نه به مهتاب گفتی
    -اون فرق داشت با منم بحث نکن .موضوع سر احترامی که شما به من نذاشتین وگرنه اگر هم میگفتین من افتخار نمیدادم بیام .واقعا توی کار این نسرین موندم با یه دختره مطلقه چه جوری روش شده بیاد بیرون .والا من که روم نمیشه
    احساس میکردم دلم میخواد خرخره فرخنده خانم رو ....
    برگشتم با شجاعتی که از خودم بعید میدونستم گفتم: اگه یکم لیاقت وزبون شیرین داشتین حتما میگفتیم بیان یه نفر جای آدم رو تنگ نمیکنه اما به قدری حرف هاتون تلخه که آدم از پیشتون فرار میکنه
    مژگان درحالی که صداش میلرزید رو به علی گفت: این دختره ... رو از این خونه ببر بیرون
    -میرم نترس توی این خونه نمیمونه
    اومدم بیرون .بیچاره علی نمیدونست بیاد دنبال من یا بمونه پیش مادرش اما من حق رو به خودم میدادم وانتظار داشتم بیاد دنبالم .
    وقتی رسیدم خونه احساس کردم هر چی خوردم داره میاد بیرون .دویدم سمت دستشویی هرچی خورده بودم اومد بالا همیشه همینجوری بودعصبی که میشدم میزد به معدم نشستم روی تخت وبلند بلند زدم زیر گریه .تنم از سرما حرف هایی که شنیده بودم میلرزید .همه ریختند بیرون وبه میپرسیدند چی شده همون لحظه علی در وباز کرد واومد داخل با دیدن من توی اون حال دوید از خونه پتوم آورد وپیچید دورم وبردتم خونه .بغلم کرده بود واجازه نمیداد هیچکس نزدیکم بشه .تا حالا اینجوری نشده بودم دندون هام به هم میخورد وچشمام باز نمیشد فقط تن گرم علی بودوبوسه هاش که احساس میکردم
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    از خواب که بیدار شدم وبه ساعت نگاه کردم دو نیم شب رو نشون میداد .نگاهی به علی انداختم که با اخم هایی درهم چشمهایش رو بسته وخوابیده .میدونم چقدر به خاطر این دعوا ها عذاب میکشه نمیدونه باید طرف من باشه یا طرف من .اینو میدونه که حق با من اما خب اونم مادرش اگه خدای نکرده چیزیش بشه خواهراش درسته علی رو قورت میدن .اما من بایدچیکار کنم؟ نگاش کنم تا هرچی که میخواد بارم کنه ؟نمیتونم !اگه فقط به خودم تیکه وتوهین کنم به خاطر علی تحمل میکنم به خاطر زندگیم وراحتی شوهرم گوشهامو میگیرم تا نشنوم اما فرخنده خانم بدون هیچ رعایتی به مامانم وبه پریسا توهین میکنه .آدم هم میتونه این همه نامرد وسنگ دل باشه .
    ای کاش یکی بود که بهش میگفت :با این کارهات فقط پسرت وآزار میدی وخواب وخوراک وازش گرفتی .اگه علی براش مهم بود هیچ وقت این کار ونمیکرد .
    پتو رو روی علی کشیدم وخودم هم کنارش دراز کشیدم وتا صبح به حرفهای فرخنده خانم وسرنوشتی که در انتظارمه فکر کردم.

    ......................
    برای تولد پیمان هممون پول روی هم گذاشتیم یه گوشی مدل بالای خوشگل خریدیم .هیچ وقت دلم نمیخواست داداشم جلوی دوستاش کم بیاره برای همین همیشه پشتش بودم وسعی میکردم که براش بهترین لباس ها وکفش ها رو بخرم .من بیشتر حقوق خودم رو برای پیمان خرید میکردم چون واقعا مامان هم نمیتونه از پسشون بربیاد .
    خدا میدونه وقتی که گوشی رو بهش دادیم چقدر خوشحال شد .فکر میکنم اون بهترین تولدی بود که براش گرفته بودیم .خلاصه چند روزی بود که گوشی اصلا از دست پیمان نمیفتاد اول فکر میکردم داره باهاش کار میکنه تا بیشتر یاد بگیره اما وقتی صحبت کردن هاش توی حیات هم شروع شد شک منم دوبرابر شد .
    اون روز دور سفره نشسته بودیم وداشتیم شام میخوردیم که گوشی پیمان زنگ خورد .نگاهی بهش انداخت ولبخندی روی لبش اومد ورفت بیرون .علی پخی زد زیر خنده گفت: مامان عروس دار شدی رفت
    مامان : برو بابا هنوز بچه است
    -منم فکر میکنم مامان یه خبرایی هست این خیلی داره با گوشی اش ور میره
    -خودمم حواسم بهش هست .ایشالله که از این خبرها نیست شامتون رو بخورید
    من وعلی بهم نگاه کردیم وچشمک زدیم.سفره رو که جمع کردیم باعلی رفتیم حیات وکنار پشت پیمان واستادیم هنوز داشت با تلفن صحبت میکرد .
    -فردا میام جلوی مدرسه ات میبینمت .
    .........
    -ترس نداره ؟
    .......
    -من این حرفها حالیم نیست .من دلم برات تنگ شده میخوام بیام ببینمت
    .......
    -باشه حالا فردا زنگ میزنم باهم صحبت میکنیم
    ........
    -خدافظ
    برگشت وبا دیدن ما کپ کرد وگفت: از کی شما اینجایید ؟
    -با کی حرف میزدی ؟
    -با یکی از دوستام.
    -کدوم دوستت که مدرسه میره
    -تو نمیشناسیش ورفت داخل
    علی دستم رو گرفت وگفت: خیلی بهش گیر نده حتما دوست دخترشه .به هرحال توی این سن همه یه نفرو دارند
    -من که چیزی نمیگم .با هرکی خواست باشه

    -علی
    -جون علی .قربون اون علی گفتنت بشم
    -خیلی خب .تو تاحالا my friend نداشتی
    -چرا .
    برگشتم وبا تعجب بهش نگاه کردم که اون گفت : نزدیک های پنج شش تا داشتم با هم میرفتیم بیرون میگشتیم تازه خونمون اومده بود من هم خونشون رفته بودم
    -زدم روی بازوش وگفتم: خیبی بی مزه ای دارم باهات جدی صحبت میکنم
    -آخه این چه سوالی قشنگم .تو منو نمیشناسی
    -آدمیزاد دیگه گفتم شاید شیطون گولت زده باشه.
    -نخیز شیطون گولم نزده .اما خب از دوره دبیرستان چشم همش پیش یه دختر خانم خوشگل وقشنگ بود
    -علی اون موقع ها چه حسی داشتی
    -یه حس خیلی خوب بود .همش منتظر میشدم از مدرسه بیای ببینمت .یادته من همیشه جلوی چشم تو بودم دلم میخواست یه جوریی خودمو بهت نشون بدم یا همش منتظر بودم ببینم دوستات ازت حرف میزنن همیشه دوست داشتم یه چیزی درموردم بگی اما تو بی احساس نامرد همش سرت به کار خودت بود
    -خوب من از کجا میدونستم که تو منو دوست داری .اما خب منم از تو خوشم میومد هم خوشگل بودی هم باحال اما یه نگاه من به تو باعث کلی حرف ها میشد
    -آره بدی این محله همینه .پاشو بریم تو هوا خیلی سرد شد
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    اومدیم خونه .بااین که علی میگفت ممکنه یه دوستی ساده باشه اما من مطمئن بودم یه چیزی فراتر از دوستیه .پیمان آدمی نمبود که بخواد با کسی دوست بشه .به هرحال من برادرم رو بهتر از علی میشناسم .
    مطمئن بودم فردا پیمان به دیدن همین دخترخانم میخواد بره والبته همین طور هم شد وخیلی خوشگل وشیک کرد رفت بیرون .رفتم دنبالش وتوی حیات نگهش داشتم وگفتم: داری میری ببینیش ؟
    -کیو؟
    -همون که به خاطرش اینجوری تیپ زدی .
    -مهتاب چرا گیر میدی ؟
    -داداشم من گیر نمیدم اما میخوام بدونم کیه ؟چون مطمئنم قصد تو دوستی نیست هست ؟
    -نه نیست .
    -پس چی ؟ازدواج ؟
    -آره
    -با کدوم پول ؟با کدوم شغل وخونه
    -همین الان که نمیخوام برم خواستگاریش .
    -پیمان عصابم رو خورد نکن .دختر مردم رو بازی نده
    -بازی چیه خواهر من ؟ من دوسش دارم
    -پیمان من دارم هر لحظه بیشتر نگران تر میشم .
    -نگرانی نداره خواهرمن .من بهش گفتم .گفتم اگه منو میخوای همین امسال نباید ازم توقع خواستگاری اومدن رو داشته باشی باید چندسال با هم دوست باشیم تا بتونم درس بخونم کار کنم .شرایطم رو جور کنم .
    -اسمش چیه ؟
    -مهسا
    -برو دیرت نشه .
    پیمان هم انگار منتظر همین حرف بود سریع خدافظی کرد ورفت ومن وبا هزار تا فکر تنها گذاشت .پیمان فقط هجده سالش بود .آدم مگه توی این سن عاشق میشه .وجدانم جواب داد شوهر خودت تو پانزده سالگی عاشقت بوده این که چیزی نیست .
    تلفن های پیمان همونجوری ادامه داشت اما جالب تر ازاون این بود که پیمان درس خون تر شده بود وازکنار کتاب هاش تکون نمیخورد وفقط تست میزد...
    یه روز رفتم پیشش وازش خواستم این مهسا رو بهم نشون بده .پریسا ومامان خیلی کار نداشتند اما من واقعا سیریش شده بودم ودلم میخواست سر از کار پیمان واین همه تحول در بیارم .
    پیمان هم وقتی دید که من اصلا کوتاه نمیام وهمونجور سیریش شدم .گفت که یه روز یه جا قرار میذاره که بریم ببینمش ....
    .............
    تازه از آموزشگاه اومده بودم که پیمان اومد استقبالم وگفت: امروز میخواد بره کلاس زبان بهش گفتم جلوی پارک منتظرمون باشه
    -خیلی هم عالی .الان حاظر میشم میریم .
    اومدم خونه وآرایشم رو تمدید کردم ولباس های رسمی آموزشگاه رو درآوردم ویه مانتو شیک بهاری رو پوشیدم .
    با پیمان راه افتادیم سمت پارکی که میگفت .جلوی پارک پیمان ایستاد وبعد هم لبخندی زد ودست تکون داد وگفت: اون هاش
    نزدیکش شدیم یه دختره نه خیلی خوشگل ونه خیلی زشت .چشنهای مشکی وپوستی که تقریبا به سبزه میزد .باهاش دست دادم وگفتم: خیلی خوشوقتم عزیزم
    -منم همین طور
    روی نیمکت ها نشستیم وبهش گفتم: خانوادت میدونن با پیمان دوستی .
    -مامانم وخواهرام میدونن
    نه انگار واقعا موضوع جدیه .دوباره پرسیدم: هیچ مخالفتی ندارند ؟
    -خوب دوست ندارند رابطمون اینجوری باشه اما خب خیلی هم عصبی نشدن.
    تو دلم گفتم : واقعا چه خانواده بی بخاری
    وقتی مهسا به ساعتش نگاه کرد من بلند شدم وگفتم: بهتر برید شما ممکن دیرت بشه عزیزم .
    -ممنون پس با اجازه
    پیمان ومهسارفتند ومن هم به اون ها نگاه کردم .یعنی واقعا پیمان شریک زندگیشو پیدا کرده؟؟؟؟؟
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    از مهسا خوشم اومده بود .دختر خوب وسرسنگینی بود .توی مراسم های مختلف همیشه باهم در ارتباط بودیم وکماکان به هم اس میدادیم چند باری هم بیرون دیده بودمش دختر خیلی خوبی بود وبه پسرهای دیگه رو نمیداد معلوم بود که پیمان رو دوست داره .

    صبح که از خواب بیدار شدم احساس کردم دارم از استرس میمیرم حتی چند بار هم توی دستشویی عق زدم .مامان اصرار داشت با این حالم نرم آموزشگاه اما خودم فکر میکردم با رفتن به اونجا از اضطراب لعنتی ام کم میشه .اما این طور نشد وتوی کلاس هم حالم خیلی بد بود حتی بدتر هم شده بودم همش فکرم توی خونه بود که نکنه اتفاقی براشون بیفته و....

    کلاسم که ساعت هشت تموم شد علی اومد دنبالم وبا دیدنم گفت: چرا اینجوری ؟

    -حالم خوب نیست دارم از استرس میمیرم

    -مامان میگفت :حالت خوب نبوده

    -آره خیلی استرس دارم

    -آخه خانمم چرا خودت اذیت میکنی هیچی نمیشه بخدا .

    -دست خودم که نیست .من که بهش نمیگم استرس بیا من ونگران کن

    -میتونی که بهش فکر نکنی

    -این مثل اون استرس ها نیست نمیشه بهش فکر نکرد

    -داری منم نگران میکنی ها مهتاب

    حرفی نزدم واز پنجره بیرون ونگاه کردم .جلوی در خونه علی من رو پیاده کرد روبهش گفتم: تو نمیایی خونه

    -نه خیلی خسته ام عزیزم .اجازه بدی میرم خونه استراحت کنم

    -مواظب خودت باشیا .بذار حداقل خیالم از تو راحت باشه

    -هستم خانمم نترس بیرون نمیرم .میرم که بخوابم

    خم شد ودستم وبوس کرد شب بخیری بهش گفتم وازماشین پیاده شدم واومدم خونه .مامان روپشت چرخ خیاطی دیدم اما نگران

    روی صندلی که کنار میز بود نشستم وگفتم : خوبی مامان

    -ها ؟ تویی مادر ؟کی اومدی

    -حواست کجاست .همین الان

    -هیچی مادر یکم نگران پیمانم از صبح که رفته تا الان نیومده

    نگاهم به ساعت افتاد که نه وده دقیقه رو نشون میداد .نمیدونم چرا استرسم خیلی زیاد شد .

    ساعت ده مامان دیگه از پشت چرخ خیاطی اومد کنار وداشت توی خونه راه میرفت وصلوات میفرستاد .منم که حالم گفتن نداشت.

    باز عزیز بود که کمی بهمون دلداری میداد .ساعت یازده دیگه طاقت نیاوردم زنگ زدم به مهسا.بعد از چند تا بوق جواب داد

    -بله

    -سلام مهسا جان مهتاب هستم خواهر پیمان .

    -سلام بله شناختم .حالتون خوبه

    -ممنون عزیزم ببخشید دیر وقت مزاحمت شدم

    -نه خواهش میکنم .چیزی شده ؟

    -تو از صبح پیمان رو ندیدی ؟

    -نه من تهران نیستم اومدیم شمال چطور مگه ؟

    -هیچی مواظب خودت باش

    -توروخدا بگید چی شده ؟

    -هیچی عزیزم پیمان از صبح رفته خونه .تا الان برنگشته یکم نگرانیم

    -شاید پیش دوستاش .بهشون زنگ زدین

    -پیمان معمولا با دوستاش بیرون نمیموند .دوستاش هم مثل پیمان

    -من واقعا نگران شدم .یعنی کجا ممکن رفته باشه

    -نگران نباش عزیزم ایشالله که هیچی نیست

    -تو روخدا منو بی خبر نذارید ها .

    -باشه فعلا خدافظ

    -خدافظ

    بعد از قطح کردن تلفن نشستم روی زمین وگوشی وبه پیشونیم چسبوندم .مامان همون جور که راه میرفت گفت : زنگ بزن بذار علی بیاد اینجا .الان که باید اینجا باشه نیست

    -چیکار کنه خب مادرمن .خسته بود رفته بخوابه

    شماره اش رو گرفتم بار اول جواب نداد اما بار دوم با صدای خواب آلودی گفت : جانم مهتاب

    -الو علی ؟

    -چی شده خانمم این موقع شب

    -پاشوبیا اینجا

    -انگار نگران شده بود با صدای هوشیار شده ای گفت :چی شده مگه

    -پیمان تا الان خونه نیومده

    -شاید پیش دوستاش

    عصبی شدم وگفتم : میای یا نه

    -باشه باشه تو عصبی نشو اومدم .

    تلفن وقطح کردم وبه مامان نگاه کردم که پریسا داشت بهش آب قند میداد .علی اومد خونه وبا دیدن حال وروز ما گفت: چرا بیخودی به دلتون بد راه میدید .ایشالله که هچی نشده

    انگار مامان ممنتظر همین حرف بود تا بزنه زیر گریه .ساعت دوازده ونیم حال علی هم بد شده بود اما من وگرفته بود بغلش که فقط توی این اوضاع من بی هوش نشم .

    تلفن که زنگ خورد هممون شیرجه بردیم سمت تلفن اما علی نذاشت وخودش صحبت کرد

    -بله ؟

    ............

    -بله همین جاست .

    .........

    -از کجا ؟
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    هممون نگاه هامون به علی بود که بفهمیم موضوع چیه واز کجا زنگ زدن .

    علی که تلفن رو قطح کرد نگاهی بهمون انداخت وگفت: باید بریم کلانتری .

    مامان زد روی صورتش وگفت: یا امام حسین .

    پریسا : چرا ؟مگه پیمان چیکار کرده ؟

    -باید بریم اونجا متوجه همه چی میشیم

    سریع لباس هامون رو پوشیدیم وسوار ماشین شدیم .آروم آروم اشک میرختم وهمه فکرم پیش پیمان بود یعنی چیکار کرده بود داداش من زورش به یه گنجیشک هم نمیرسید اما الان سر از کلانتری در آورده

    جلوی کلانتری پیاده شدیم باهزار خواهش والتماس رفتیم داخل کلانتری .خیلی استرس داشتم وفقط میلرزیدم .

    بعد از چند دقیقه رفتیم داخل . مرد روبه رومون که همه سرباز ها بهش میگفتند جناب سروان پرونده آبی رنگی رو گذاشت جلوش وگفت : همراه آقای پیمان ....

    نذاشتیم حرفش تموم شه وگفتیم بله بله ماییم

    علی گفت :موضوع چیه جناب سروان .

    -ایشون با موتور تصادف کردن .متاسفانه کسی که بهشون زدن والان توی بیمارستان وحالش زیاد خوب نیست .دوم این که گواهینامه هم نداره

    مامان سرش رو گرفت وروی صندلی نشست .منم که توی فیلم ها دیده بودم با سند آزاد میکنند گفتم : میشه سند بیاریم ؟ نمیشه داداشم امشب توی بازداشتگاه نمونه

    -نه امشب باید اینجا بمونه .

    پریسا: میشه ببینیمش ؟

    -بله الان میگم بیارنش .

    اشکهام با شدت میومد پایین داداش من مگه چند سالشه شب توی باز داشتگاه بمونه .اونم پیمان مظلوم من که زورش به کسی نمیرسید وبا همه مهربون بود .وقتی با دستبند آوردنش احساس کردم یکی داره قلبم رو فشار میده اینی که میگم حرف نیست من واقعا فشار روی قلبم واحساس کردم

    رفت بغـ*ـل مامان وگفت: مامان توروخدا غلط کردم مامان گریه نکن مامان توروخدا ناراحت نشیا اینجا من دلشوره میگرم میترسم حالت بد شه .

    مامان از زور گریه اصلا نتونست حرف بزنه فقط پیمان بـ*ـوس کرد که یعنی از دستش دلخور نیست.

    رفتم سمتش ودستش وگرفتم وگفتم: الهی آبجی قربونت بره ناراحت نباشی ها ما بیرون پیگیر کارهات هستیم تو فقط غصه نخور ما پشتتیم .برات پتو وغذا واین ها هم میاریم .

    -آبجی

    -جونم قربونت برم

    -مهسا ؟ازش خبر داری ؟

    -یه ساعت پیش بهش زنگ زدم ببینم ازت خبر داره یا نه خبر نداشت خیلی هم نگران شد

    -دلم خیلی براش تنگ شده .

    -فردا بیرونی نگران چی هستی ؟

    -آبجی میترسم بااین کار از دستش بدم ؟

    -نمیدی .اگه اون به خاطر این مشکل کوچیک بخواد بره همون بهتر که بره

    -باشه .آبجی مواظب مامان باش ها توروخدا نذار خیلی گریه کنه حالش بد بشه .دست عزیز وهم از طرف من ببوس وبگو خیلی دوسش دارم برام دعا کنه

    -باشه داداشم قربونت برم مواظب خودت باش

    پیمان وبردن وما هم اومدیم خونه .توی راه سرم رو چسبونده بودم به شیشه وآروم آروم گریه میکردم .دلم برای داداشم خون بود .
    چی به مهسا بگم .چیکار میکنه وقتی بفهمه چی شده؟ ولش میکنه ؟ اون وقت پیمان چی ؟چه بلایی سرش میاد ؟ خدایا این دیگه چه بلایی بود که سرمون آوردی ؟
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    وقتی رسیدیم خونه مامان وعزیز رفتند اتاق عزیز .همدرد هم دیگه بودن دیگه .الان مامان گریه میکرد ومیرفت بغـ*ـل عزیز .پریسا هم که طبق معمول سردرد داشت ورفت که بخوابه .

    من وعلی هم توی حیات نشستیم ومن روی پاهاش دراز کشیدم همدم منم علی بود .اما ....

    وای به فرخنده خانم فکر نکرده بودم .اون مگه با این موضوع کنار میاد .خدای من جواب خانواده علی رو چی بدم بگم برادرم بازداشتگاه معلوم نیست بره زندان یا نه .

    کم از فرخنده خانم به خاطر طلاق پریسا میکشم که اینم اضافه شد.

    علی که احساس کرد دارم گریه میکنم بلندم کرد وگفت: خانمم گریه ات واسه چی ؟خوشت میاد قلب منو هی فشار میدی ؟قربون اون اشکات برم من .فردا میریم ازشون رضایت میگیریم

    -علی خانواده ات ؟به اون ها چی میخوای بگی ؟

    -تو فقط به خودت فکر کن .مثل همیشه یه چیز میگن اما خیالت راحت من باهاتم تا آخرش .

    صدای موبایلم که بلند شد علی از توی کیفم درش آوردم وگفت: مهساست

    به این چی بگم

    -راستشو بگو .این فرصت خوبیه که امتحانش بکنی .

    -تو هم منو امتحان کردی ؟

    -آره وبا نمره بیست ازش بیرون اومدی .همین که جلوی خانواده ام پشتم واستادی یعنی این که زن زندگی خودمی

    گوشی رو برداشتم وگفتم: جانم مهسا جان

    -سلام مهتاب جون ببخشید خیلی دیر وقت زنگ زدم اما باور کنین داشتم از نگرانی میمردم

    -حق میدم بهت عزیزم .اشکال نداره بیدار بودیم

    -خب چی شد .

    همه چی رو براش تعریف کردم فقط صدای اشکهاش بود که میومد .حرفهام که تموم شد گفتم: مهسا جون میخوای چیکار کنی ؟

    -فردا برمیگردم تهران .

    -یعنی ...

    -من پیمان ودوست دارم مهتاب جون پای همه چی هم واستادم

    لبخندی زدم وگفتم: پیمان گفت بهت بگم خیلی دلش برات تنگ شده

    -خدافظ

    تلفن وقطح کردم وبه علی نگاه کردم

    وگفتم: دلم برای مهسا میسوزه .خیلی نگران شد
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    علی : من خیلی نگران این هام سنشون زیاد نیست میرسم کار درستی انجام ندن

    -مثلا چی ؟

    -خودت بهتر میدونی .به هرحال هردوتاشون سنشون کمه با این که پیمان پسرخوبیه اما جوون دیگه

    -توباهاش صحبت کن باز شما باهم راحت ترید تا با ما

    -باشه تو نگران نباش .

    اومدیم داخل ورفتیم اتاق من.روی تخت نشسته بودم علی هم داشت کتاب میخوند گوشی اش که زنگ خورد نگاهی بهش انداخت وگفت: از خونه است

    -بزن بلندگو

    -باشه

    جواب داد وگفت: بله ؟

    -سلام مامان خوبی

    -سلام پسرم کجایی ؟

    -خونه مهتاب ینام

    -مادر اگه مهتاب اجازه داد یه خونه خودتم بیا یه سری بزن

    -مامان مهتاب چیکار داره بیچاره خودم دلم میخواد پیشش باشم

    -یعنی من هیچی دیگه ؟دلت نمیخواد پیش من باشی .نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار

    -این چه حرفیه آخه مادر شما عزیز منی

    -اگه عزیزتم الان بیا خونه

    -مامانم مهتاب حالش زیاد خوب نیست من الان باید پیشش باشم

    -این خانواده آخر تورو دق میدن .باز چه اتفاقی افتاده

    علی گوشی رو از بلندگو درآورد وگفت: من بعدا میام خونه باهم صحبت میکنیم خدافظ

    نگاهی به من کرد .سرم وانداختم پایین واشکم رو با دستم پاک کردم اومد نزدیکم .صورتش فقط یه سانت با صورتم فاصله داشت اشکهام وپاک کرد وگفت: مهتابم .چراگریه میکنی خانمم .من از طرف مامانم شرمنده ام .گریه نکن مرگ علی جیـ*ـگر منو خون نکن

    -علی ....

    -جون علی .چیه نفسم

    -مامانت حق داره .اومدی با یه نفر ازدواج کردی که همش براشون مشکل پیش میاد

    -ناشکری نکن مهتاب .قدر خانواده خوبت وبدون

    -میدونم ناشکر هم نیستم .اما دراین که بخواد مامانت راضی نباشه بهش حق میدم

    -تو به اون فکر نکن .به من فکر کن .مهتاب

    مهربون نگاهش کردم ومنتظر شدم ببینم چی میخواد بگه .توی این چند وقت از علی خیلی دور بودم واصلا بهش توجه نداشتم اما خب الان وقتش بود که کمی به شوهرم به زندگی خودم توجه کنم.

    گفت: تو هیچ وقت به من نگفتی چقدر منو دوس داری .

    -یعنی نمیدونی ؟

    -دلم میخواد خودت بگی

    -خیلی دوست دارم .خیلی زیاد واین که حرفهات وبودنت مثل قرص آرامش بخش میمونه .باورت نمیشه علی اگه الان توی این وضعیت تو پیشم نبودی معلوم نبود چه بلایی سرم میاد .

    توی چشمهای علی نگاه کردم .چشمهاش برق میزد انگار این حرفهام بعد از مدتها بهش انرژِی داده بود .همیشه که ما زن ها نباید محبت ببینیم بعضی مرد هاهم دوست دارند محبت ببین.
    samane taromi آنلاین نیست. گزارش پست خلاف تشکرها
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156

    قرار بود امروز به همون بیمارستانی بریم که پیمان بهش زده بود .خیلی نگران بودم چون جناب سروان هم گفته بود حالش زیاد خوب نیست اما خب کاری که باید انجام میدادیم ومیرفتیم اونجا .

    باعلی سوار ماشین شدیم وبه سمت بیمارستان راه افتادیم .علی اصلا نذاشت مامان وپریسا بیان منم به زور خودمو توی ماشین انداختم که ببینم چه خبره .

    توی کوچه فرخنده خانم با همسایه ها نشسته بودند علی از دور برای مامانش دست بلند کرد اما خب من بد بود نرم پیشش .علی تا ماشین رو از توی کوچه در بیاره من رفتم سمتش وروبه فرخنده خانم گفتم: سلام مامان .

    به بقیه هم سلام دادم .فرخنده خانم گفت: کجادارید میرید .

    با این که میدونستم این موضوع مثل یه سوژه مهم توی کوچه میپیچه اما گفتم: بعدا بهتون میگم

    -باشه علی میگه بیا

    -بااجازه فعلا

    اومدم وسوار ماشین شدم .علی گفت :گفتی بهشون

    -نه با این که میدونم این موضوع مخفی نمیمونه اما نتونستم جلوی جمع بگم

    -کار خوبی کردی عزیزم .الان میریم اونجا ایشالله که هیچی نشده

    گفتم: خداکنه .

    تا برسیم به اونجا توی دلم همش صلوات میفرستادم ونذزهای مختلف میکردم .جلوی بیمارستان که رسیدیم پاهام یاری نمیکرد که از ماشین پیاده شم علی برگشت سمت وگفت: پس چرا پیاده نمیشی ؟

    -نمیتونم خیلی میترسم .

    -اگه نمیتونی نیا .بشین من برم .

    -نه نه میام .

    با هر بدبختی بود از ماشین پیاده شدم .دست علی ومحکم گرفته بودم که نیفتم .علی رفت سمت ایستگاه پرستاری وگفت: ببخشید آقای حمید محمدی رو اینجا بستری کردند.

    خانمه همون اسم وتوی کامپیوتر وارد کرد وگفت :بله توی لیست تصادفی ها هستند

    علی : حالشون چطوره ؟

    -خوب نیست توی کما هستند .

    نشستم روی زمین علی گفت: کی بهوش میان

    اون دیگه دست ما نیست .

    احساس میکردم میخوام بالا بیارم یعنی چه بلایی سر پیمان میاد چیکار کنم من خدای من .به مامان چی بگم ؟چه جوری مهسا رو دلداری بدم خدایا داداشم سنی نداره خداجونم خودت نجاتش بده خدایا توروبه حسین ات قسم میدم خودت داداشم ونجات بده.

    حسین که گفتم یاد محرم افتادم که یکی دوماه دیگه میومد .اگه داداشم آزاد بشه توی محرم یه هیئت شیرکاکائو وکیک میدم.میدونم کمه خداجون اما از من قبول کن فقط در همین حد میتونم بدم

    علی کمکم کرد واز روی زمین بلندم کرد .توی حیات بیمارستان نشسته بودم وعلی رفته بود یه چیزی بگیره .اومد وکنارم نشست وگفت: بیا عزیزم بیا اینو بخور رنگ به روت نمونده

    -علی من خیلی میترسم .علی اگه بمیره

    -هیسسسسسسسس.امیدتو از دست نده مهتاب فقط امید داشته باش.خدا هست میبینه بی گناهی پیمانو، جوونیشو ،با خون ودل بزرگ کردن مادرت و ،یتیم بودن پیمان وهمه این ها رو میبینه ومطمئن باش که بهت کمک میکنه .

    -الان ما باید چیکار کنیم

    -الان بریم کلانتری ببینم چیکار میشه کرد

    -به مامان چی بگم .

    -نگو توی کماست دور از جونش سکته میکنه بگو دکترها گفتند خوب میشه

    -باشه
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    سوار ماشین شدیم وسمت کلانتری راه افتادیم .نمیدونم چرا هر وقت میخوام بیام کلانتری حس خوبی ندارم .اصلا نمیتونم پیمان وتوی بازداشتگاه ببینم .

    خیلی سخته عزیز ترین کس ات توی کلانتری باشه ونتونی براش کاری انجام بدی ودست روی دست بذاری .

    جلوی در کلانتری گوشی هامون وتحویل دادیم .رفتیم داخل بعد ار کمی انتطار همون جناب سروان رو دیدیم .

    با دیدن ما گفت : شما خانواده همون پسر جوون هستید

    -بله

    علی : جناب سروان ما الان باید چیکار کنیم ؟

    -سعی کنید تا پرونده دادگاه نرفته رضایت خانواده مصدوم رو جلب کنید وگرنه کار سخت تر میشه ومجرم باید بره زندان

    با اومدن اسم زندان دستام لرزیدن وبی حس شدن .علی گفت : نمیشه سند بیاریم

    -نه وراهش رو کشید ورفت

    روبه علی گفتم: چیکار کنیم؟

    -اگه نظر منو میخوای بهتره فردا پس فردا بریم اینجوری هم اون ها کمی آروم شدن هم ما میتونیم یکم فکر کنیم

    -باشه هر چی تو بگی

    سوار ماشین شدیم وروبه علی گفتم: جلوی آموزشگاه نگه دار برم ببینم چه خبره هم چند روز مرخصی بگیرم اصلا تمرکز ندارم برم سرکلاس

    -باشه عزیزم

    وارد آموزشگاه شدم بادیدنم همه ازجاشون بلند شدن وخبر پیمان ومیگرفتند دیگه داشت عصابم خورد میشد .رفتم سمت دفتر مدیر آموزشگاه وموضوع رو براش تعریف کردم .خانم خیلی خوبی بود چون همه ی روزهامو رفته بودم یه هفته هم بهم پاداش داد ویه هفته هم خودم از قبل مرخصی داشتم.ازش تشکر کردم واومدم بیرون .علی با دیدنم گفت: چی شد؟

    -هیچی دو هفته مرخصی گفتم .فقط توی همین دوهفته پیمان باید بیرون وگرنه اصلا روحیه کلاس رفتن وندارم

    -مهتاب من خیلی نگرانتم .همش استرس داری ،توی خواب ناله میکنی ،درست غذا نمیخوری .من بهت حق میدم به خاطر برادرت خواب وخوراک نداشته باشی اما این درسته که با غذا نخوردنت من وخانواده ات رو نگران کنی .مامانت الان همه فکرش پیش پیمان ،تو دیگه نمک روی زخمش نباش .شما الان یه خانم بزرگی که نامزد داری میخوای بشی زن زندگی من .اگه توی زندگیمون از این مشکل ها پیش بیاد میخوای اینجوری باشی .من دلم میخواد همونجور که تو توی مشکلات به من تکیه میکنی منم بهت تکیه کنم مهتاب.

    -چشم مواظب خودم هستم .

    تلفنم که زنگ خورد علی حرفی رو که میخواست بزنه رو قطح کرد ومنتظر شد که جواب بدم

    -بله ؟

    -سلام مهتاب جون مهسا هستم!

    -خوبی مهسا جان ؟ببخشید نشناختم

    -خواهش میکنم حالتون خوبه

    -ممنون .کجایی ؟

    تهران هستم .میخواستم اگه میشه امروز ببینمتون

    -حتما کجا ؟کی ؟

    -ساعت 5همون پارکی که با پیمان اومده بودید خوبه ؟

    -باشه عزیزم ساعت 5میبینمت

    -سلام برسونید خدافظ

    -خدافظ

    بعد از قطح کردن تلفن علی گفت: مهسا بود ؟

    -آره میخواست ساعت 5برم همون پارکی که اولین بار مهسا رو اونجا دیدم

    -دختر خوبیه .معلومه پیمان رو خیلی دوست داره که اینجور پیگریه .امیدوارم دوست داشتن پیمان هـ*ـوس نباشه که بدجور ضربه میخوره

    -نه بابا تو پیمان ونمیشناسی که چقدر احساساتیه .
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا