- عضویت
- 2013/12/16
- ارسالی ها
- 169
- امتیاز واکنش
- 249
- امتیاز
- 156
ساعت پنج که شد لباس پوشیدم وحاظر وآماده اومدم بیرون ورفتم به همون پارکه .توی راه حرفهامو با خودم مرور میکردم .اصلا نمیدونستم باید چی بهش بگم یا چه جوری بگم .توی پارک دیدمش که روی نیمکت نشسته بود رفتم سمتش وبهش دست دادم .نگاهی بهم انداخت وگفت : از دیروز که اومدم دارم از نگرانی پر پر میزنم چی شده مهتاب جون؟پیمان الان کجاست ؟
همه چیو براش تعریف کردم وقتی سرم وآوردم بالا فقط اشک هاشو میدیدم بغلش کردم .سرشو گذاشت روی سـ*ـینه ام وهای های گریه کرد .وتوی همون حالت میگفت: مهتاب جون چی میشه؟ اگه بهوش نیاد سر پیمان چی میاد .
-نمیدونم عزیزم ایشالله که بهوش میاد نگران چی هستی عزیزم ها ؟؟؟
-شما رفتید بیمارستان .حالشو پرسیدید؟
-آره عزیزم توی کماست .بهوش اومدنش هم دست ما نیست .
کمی باهم حرف زدیم وبعد هم خدافظی کردیم .دلم براش سوخت چقدر ناراحت شد به وفاداریش احسنت گفتم .
قرار بود اون شب شام برم خونه علی ینا .ازالان توی دلم عزا گرفته بودم .به خانواده علی چی میخواستم بگم
جلوی در فرخنده خانم اینا رسیدم ودر زدم .مریم دروباز کرد ورفت رفتم داخل وبا چشم دنبال علی گشتم اما نبود به فرخنده خانم سلام کردم
-سلام مامان
-سلام خانم چطوری ؟
-ممنون .شما خوبین ؟شرمنده توروخدا دیر اومدم همه کارها موند برای شما
-ما به کار عروس احتیاج نداریم فردا یه جاش درد بگیره پسرمون رو میندازه به جونمون
-مامان من کی علی رو به جون شما انداختم
-هی دیگه
از کنار حوض بلند شد ورفت داخل منم رفتم اتاق علی ولباس هامو عوض کردم .علی اومد داخل وگفت: اااا؟مهتاب کی اومدی ؟
-سلام همین الان اومدم .
-چه خبر ؟ دیدیش ؟
-آره .نمیدونی که چه جوری گریه میکرد .جیگرم براش کباب شد!
-ای داد بی داد ببین چه جوری زندگی دختر مردم هم بهم ریختیم .الان مگه اون بیچاره میتونه درسش وبخونه
-علی ؟
-جانم
-تو به فکر پیمانی یا درس خوندن دختر مردم ؟
-به فکر پیمان که هستم اما اون بیچاره که هنوز تعهدی به پیمان نداره که از زندگیش بیفته .
رفتم نزدیکش وگفتم : فکر این که بخوای به مهسا بگی بره دنبال زندگیش از سرت بنداز .پیمان بدون مهسا تمومه علی .تنها دلخوشیش توی اون چهاردیواری مهساست که این بیرون منتظرشه .
از اتاق اومدم بیرون ورفتم آشپزخونه فرخنده خانم میخواست سالاد درست کردم .ظرفها رو از دستش گرفتم وگفتم بدین من مامان من درست میکنم
-دستت درد نکنه .کارهای پیمان به کجا کشیده ؟
-چی بگم
همه چیو براش تعریف کردم وقتی سرم وآوردم بالا فقط اشک هاشو میدیدم بغلش کردم .سرشو گذاشت روی سـ*ـینه ام وهای های گریه کرد .وتوی همون حالت میگفت: مهتاب جون چی میشه؟ اگه بهوش نیاد سر پیمان چی میاد .
-نمیدونم عزیزم ایشالله که بهوش میاد نگران چی هستی عزیزم ها ؟؟؟
-شما رفتید بیمارستان .حالشو پرسیدید؟
-آره عزیزم توی کماست .بهوش اومدنش هم دست ما نیست .
کمی باهم حرف زدیم وبعد هم خدافظی کردیم .دلم براش سوخت چقدر ناراحت شد به وفاداریش احسنت گفتم .
قرار بود اون شب شام برم خونه علی ینا .ازالان توی دلم عزا گرفته بودم .به خانواده علی چی میخواستم بگم
جلوی در فرخنده خانم اینا رسیدم ودر زدم .مریم دروباز کرد ورفت رفتم داخل وبا چشم دنبال علی گشتم اما نبود به فرخنده خانم سلام کردم
-سلام مامان
-سلام خانم چطوری ؟
-ممنون .شما خوبین ؟شرمنده توروخدا دیر اومدم همه کارها موند برای شما
-ما به کار عروس احتیاج نداریم فردا یه جاش درد بگیره پسرمون رو میندازه به جونمون
-مامان من کی علی رو به جون شما انداختم
-هی دیگه
از کنار حوض بلند شد ورفت داخل منم رفتم اتاق علی ولباس هامو عوض کردم .علی اومد داخل وگفت: اااا؟مهتاب کی اومدی ؟
-سلام همین الان اومدم .
-چه خبر ؟ دیدیش ؟
-آره .نمیدونی که چه جوری گریه میکرد .جیگرم براش کباب شد!
-ای داد بی داد ببین چه جوری زندگی دختر مردم هم بهم ریختیم .الان مگه اون بیچاره میتونه درسش وبخونه
-علی ؟
-جانم
-تو به فکر پیمانی یا درس خوندن دختر مردم ؟
-به فکر پیمان که هستم اما اون بیچاره که هنوز تعهدی به پیمان نداره که از زندگیش بیفته .
رفتم نزدیکش وگفتم : فکر این که بخوای به مهسا بگی بره دنبال زندگیش از سرت بنداز .پیمان بدون مهسا تمومه علی .تنها دلخوشیش توی اون چهاردیواری مهساست که این بیرون منتظرشه .
از اتاق اومدم بیرون ورفتم آشپزخونه فرخنده خانم میخواست سالاد درست کردم .ظرفها رو از دستش گرفتم وگفتم بدین من مامان من درست میکنم
-دستت درد نکنه .کارهای پیمان به کجا کشیده ؟
-چی بگم