کامل شده رمان مهتاب | samane taromi کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع ~B@H@R~
  • بازدیدها 10,127
  • پاسخ ها 110
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

~B@H@R~

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/16
ارسالی ها
169
امتیاز واکنش
249
امتیاز
156
ساعت پنج که شد لباس پوشیدم وحاظر وآماده اومدم بیرون ورفتم به همون پارکه .توی راه حرفهامو با خودم مرور میکردم .اصلا نمیدونستم باید چی بهش بگم یا چه جوری بگم .توی پارک دیدمش که روی نیمکت نشسته بود رفتم سمتش وبهش دست دادم .نگاهی بهم انداخت وگفت : از دیروز که اومدم دارم از نگرانی پر پر میزنم چی شده مهتاب جون؟پیمان الان کجاست ؟

همه چیو براش تعریف کردم وقتی سرم وآوردم بالا فقط اشک هاشو میدیدم بغلش کردم .سرشو گذاشت روی سـ*ـینه ام وهای های گریه کرد .وتوی همون حالت میگفت: مهتاب جون چی میشه؟ اگه بهوش نیاد سر پیمان چی میاد .

-نمیدونم عزیزم ایشالله که بهوش میاد نگران چی هستی عزیزم ها ؟؟؟

-شما رفتید بیمارستان .حالشو پرسیدید؟

-آره عزیزم توی کماست .بهوش اومدنش هم دست ما نیست .

کمی باهم حرف زدیم وبعد هم خدافظی کردیم .دلم براش سوخت چقدر ناراحت شد به وفاداریش احسنت گفتم .

قرار بود اون شب شام برم خونه علی ینا .ازالان توی دلم عزا گرفته بودم .به خانواده علی چی میخواستم بگم

جلوی در فرخنده خانم اینا رسیدم ودر زدم .مریم دروباز کرد ورفت رفتم داخل وبا چشم دنبال علی گشتم اما نبود به فرخنده خانم سلام کردم

-سلام مامان

-سلام خانم چطوری ؟

-ممنون .شما خوبین ؟شرمنده توروخدا دیر اومدم همه کارها موند برای شما

-ما به کار عروس احتیاج نداریم فردا یه جاش درد بگیره پسرمون رو میندازه به جونمون

-مامان من کی علی رو به جون شما انداختم

-هی دیگه

از کنار حوض بلند شد ورفت داخل منم رفتم اتاق علی ولباس هامو عوض کردم .علی اومد داخل وگفت: اااا؟مهتاب کی اومدی ؟

-سلام همین الان اومدم .

-چه خبر ؟ دیدیش ؟

-آره .نمیدونی که چه جوری گریه میکرد .جیگرم براش کباب شد!

-ای داد بی داد ببین چه جوری زندگی دختر مردم هم بهم ریختیم .الان مگه اون بیچاره میتونه درسش وبخونه

-علی ؟

-جانم

-تو به فکر پیمانی یا درس خوندن دختر مردم ؟

-به فکر پیمان که هستم اما اون بیچاره که هنوز تعهدی به پیمان نداره که از زندگیش بیفته .

رفتم نزدیکش وگفتم : فکر این که بخوای به مهسا بگی بره دنبال زندگیش از سرت بنداز .پیمان بدون مهسا تمومه علی .تنها دلخوشیش توی اون چهاردیواری مهساست که این بیرون منتظرشه .

از اتاق اومدم بیرون ورفتم آشپزخونه فرخنده خانم میخواست سالاد درست کردم .ظرفها رو از دستش گرفتم وگفتم بدین من مامان من درست میکنم

-دستت درد نکنه .کارهای پیمان به کجا کشیده ؟
-چی بگم
 
  • پیشنهادات
  • ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    -والا پسرهای امروزه چه سرخود شدن .البته خب بستگی به تربیت خانوداه دارم خداروشکر خداروشکر پسرهای من به قدری باشعور بودن که توی دوره نوجوانیشون دست از پا خطا نمیکردن

    با حرص چاقو رو توی خیارها فرو میبردم وتوی دلم به فرخنده خانم نیشخند میزدم .

    -حالا حال اون بدبختی که زده بهش چطوره؟

    -توی کماست اما دکترها گفتن همین روزها به هوش میا د

    -ای مادر تو چه ساده ای .دیگه همه میدونن که یه نفر رفت توی کما دیگه سالم بیرون نمیاد که

    دیگه جوابشو ندادم .اونم بیخیال شد مشغول درست کردن غذاهاش شد.ساعت نزدیک های هشت بودکه دخترها وپسرهاش اومدن احساس میکردم بین اون ها میخوام خفه بشم .نامردها اینقدرخوشحال بودند ومیخندیدند حتی یه ذره هم مراعات من رو هم نمیکردند .مژگان رفت سی دی توی ماشین رو روشن کرد وگفت: محرم نزدیکه بیاید عقده هامون رو برای این دوماه خالی کنیم

    نگاه تاسف باری بهش انداختم که دوماه به خاطر امام حسین نمیتونه تحمل کنه .آهنگ شادی رو گذاشتند وهمشون افتادن وسط .فرخنده خانم میخندید اما علی هم مثل من ناراحت بود .مثلا آورده بود اینجا روحیه منو عوض کنه .

    مژگان بدون این که درنظر بگیره چقدر حالم بده ونگران داداشم هستم با اصرار من رو وسط میکشید اما وقتی بهش رو ندادم وبه قول مامانم روی سگیم رو نشون دادم بیخیال شد ورفت .

    اومدم آشپزخونه وبرای شام ظرف ها رو گذاشتم سارا اومد توی اتاق وگفت: مهتاب جان خوبی

    -آره عزیزم خوبم

    -از برادرت چه خبر ؟رضایت ندادند ؟

    -نه تازه فردا میخوام برم پیششون .اما بعید میدونم که رضایت بدن

    با فکر این که داداشم الان دوشب توی بازداشتگاه دیوونه میشدم .بغضم گرفت وخودمو مشغول نشون دادم .سارا اومد نشسست ومنم نشوند کنار خودش .

    -چرا خودتو اذیت میکنی با گریه که کاری حل نمیشه ؟به جای این کارها براش دعا کن

    -دلم براش کبابه سارا .داداشم فقط هجده سالشه .

    -میاد بیرون من مطمئنم .

    فرخنده خانم ودخترهاش اومدند داخل وبا دیدن من که چشماهام اشکی اخمشون رو انداختند .مژگان گفت: مهتاب جون توروخدا گریه هاتو اینجا نیار .ما هم یه روز اومدیم خوش باشیم بیچاره داداشم

    اشکم رو پاک کردم واومدم اتاق علی .موقع شام هم بیرون نرفتم .بذار بفهمن حالم خوب نیست یعنی چی ؟بذاربفهمن وشاید کمی مراعات من وهم بکنن

    علی اومد داخل اتاق وگفت : مهتاب .بیا شام وحاظر کردند .

    -تو بخور من اشتها ندارم

    -باز شروع کردی ؟تو مگه بهم قول ندادی

    -حوصله ندارم علی اذیت نکن

    شالم رو که روی صورتم کشیده بود رو برداشت وگفت: چیزی شده ؟چرا چشمهات قرمزه

    شال رو دوباره روی صورتم کشیدم وگفتم : نه چیزی نشده

    -چرا شده من تورو خوب میشناسم بیخودی اینجوری نمیشی .
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    -اذیتم نکن علی حوصله ندارم .

    -مگه من شوهرت نیستم ،باید بدونم چی شده که زنم ناراحته .تودردتو به من نگی به کی میخوای بگی نازگلم

    -میدونم تقصیر منه اما خب دست خودم نیست .نمیتونم پیش خانوادت بشینم. کارهای شاد اونها بدون درنظر گرفتن به حال من اذیتم میکنه .ترجیح میدم همین جا باشم .

    -حق باتو .نبابد امشب میاوردمت اینجا .تو الان اصلا حوصله این کارها رونداری تقصیر من بود ببخشید
    .
    رفتم نزدیکش وروبه روش نشستم .دستی روی ریش های مشکی اش کشیدم که تازه دراومده بود کردم وگفتم: تو همه اینها رو برای من انجام دادی .برای همین اصلا ازت دلخور وناراحت نیستم

    -پاشو بریم بیرون .هم یه هوایی میخوریم هم اگه گرسنه مون شد بیرون غذامونو میخوریم

    -نه علی پاشو برو غذاتو بخور مامانت ناراحت میشه .برمیگرده یه چیزی بهم میگه

    -به حرف شوهرت گوش کن وپاشو حاظر شو .

    مانتوم رو تنم کردم وکیف وگوشیم رو هم علی برداشت ورفت بیرون .روبه خانوادش که داشتند شام میخوردند گفت: ازهمتون معذرت میخوام ما دیگه میریم

    فرخنده خانم : واااا؟کجا

    -میریم بیرون کاری برامون پیش اومده .خوش بگذره بهتون خدافظ

    دیگه کسی هیچی نگفت اما موقع اومدن به بیرون صدای مژگان رو شنیدم که میگفت: همیشه خدا همینه گند میزنه به حالمون

    یعنی واقعا من اینجوریم ؟یعنی هروقت پیش کسیم به اون خوش نمیگذره .دست علی رو گرفته بودم وتوی پارک قدم میزدیم .بهش گفتم: علی

    -جون علی

    -من آدم کسل کننده ایم ؟

    -نه خانم من حرف مژگان رو جدی نگیر .تو ازهمه ی ما شاد تری .سفرت به اصفهان رو یادت نیست از سروکولم بالا میرفتی یادش بخیر چقدر خوش گذشت .

    اما الان ناراحتی حقم داری داداشت تکلیفش معلوم نیست اما باز با این حال مراعات منو هم میکنی وزندگیمون رو فراموش نکردی.

    حرف های علی همیشه خدا برام آرامش بخش بود، الان هم مثل قبل با حرف هاش انگار بهم آرام بخش تذریق کردند.

    -میگم بریم غذا بخوریم؟ من خیلی گرسنه ام....

    -من نوکر خانم خوشگلمم هستم .بریم بهت یه شام خوشمزه بدم

    بعد از شام اومدیم خونه خودمون .علی هم کنارم موند .روی صندلی نشسته بودم گفتم: علی فردا برای رضایت بریم

    -فردا بریم ببینیم اصلا با چه جور خانواده ای طرف هستیم .

    -من خیلی استرس دارم .

    -نگران هیچی نباش قربون اون شکلت بشم .بخواب خانمم خیلی کمبود خواب داری چشمهات قرمزه .یه ذره استراحت کن

    چشمهامو بستم. بودن علی باعث شده بود که خیلی راحت به خواب برم
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    امروز باید میرفتیم با خانواده حمید محمدی صحبت میکردیم وازشون رضایت میگرفتیم .نمیدونم بدن یا ندن اما در هر حال کاری بود که باید میشد .نمیخواستم مامان وعزیز وپریسا بفهمن برای همین خودمون بدون این که چیزی بهشون بگیم رفتیم اونجا .

    محله ی خیلی شلوغی بود وخیابون ها تنگ .خانم ها چند نفر چند نفر کناری ایستاده بودند وهر چی بوق میزدی هم کنار نمیرفتن .به علی گفتم : ماشین وهمین جا پارک کن زودی میریم برمیگردیم.

    ازیکی از خانم های اونجا آدرس رو نشون دادم واون هم در سفید رنگی روبهم نشون داد .با علی رفتیم سمت خونه ودر زدیم یه خانم پیر درو باز کرد وبا دیدن ما گفت: بله

    -ببخشید خانم اینجا منزل آقای حمید محمدی

    -بله شما

    -من خواهر پیمان هستم همون که با پسرتون تصادف کرد .

    -توروخدا خانم چرااومدین اینجا ؟خواهش میکنم برین الان پسرم میاد خون به پا میکنه

    علی : ما که کاری نداریم .فقط اومدیم چند دقیقه باهاتون صحبت کنیم .

    -یا امام حسین .توروخدا از اینجا برین پسرم اومد

    نمیدونم کی بهش گفته بود که ما اومدیم اینجا که خودشو رسونده بود .از توی ماشینش قفل فرمونش رو درآورد وهجوم آورد سمت علی .با ضربه ای که بهش زد احساس کردم از دستش دادم برای همیشه .تا میتونست علی رو میزد البته علی هم کوتاه نمیومدودماغش رو شکونده بود .میترسیدم علی یا بره پیش پیمان یا برادر همین آقا .

    علی صورتش شده بود پر از خون منم که فط گریه میکرد سریع رفتم ماشین وآوردم وبه کمک چندتا از مرد های اونجا سوار ماشینش کردم .توی اون محله با اون سرعت رفتن کار من نبود خلاصه با هر بدبختی بود علی رو رسوندم بیمارستان واز اون آقایون هم تشکر کردم ورفتن .

    علی رو بردن توی اتاقی تا زخم هاش ودرمون کنن .زنگ زدم به خانوادش تا بیان احتمالا فرخنده خانم طلاق ما رو از هم میگرفت.

    خانواده علی وخانواده من هم اومدن بیمارستان .

    فرخنده خانم یقه من و گرفت وگفت : خواستگاری کردن از تو بزرگترین اشتباه من بود .پسرم از وقتی اومده توی خانواده شما یه روز خوش ندیده چی میخوای ازش ؟ولش کن دیگه اه .حتما باید پسرم بیفته گوشه بیمارستان ؟پسرم من مگه مسئول کارهای پسرشماست که افتاده برای رضایت گرفتن.

    سارا ومریم فرخنده خانم رو گرفته بودند وسعی میکردند آرومش کنن .منم سرم رو انداخته بودم پایین که صدای فرخنده خانم باعث شد مغزم سوت بکشه .

    -دست از سرعلی من بردار .گمشو ازاینجا برو بیرون

    مامان که نمیتونست این همه تحقیروتحمل کنه دست منو با حرص کشید وبه بیرون بیمارستان آورد .خواستم برم سمت ماشین علی که گفت: دست به اون ماشین نمیزنی ها

    -چرا ؟

    -بده پریسا ببره بده به خودشون

    -لازم نکرده .ماشین مال من ،مال شوهرمن ،فرخنده خانم خر کیه ؟

    -تو چرا به ما نگفتی میخوای کجا بری ؟تو مگه بزرگتر نداری بچه ؟
    سوار ماشین شدم مامان وپریسا هم سوار شدند .
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    مامان: اصلا ازت انتظار نداشتم مهتاب .این کار وظیفه من بود نه علی که بره واین بلا سرش بیاد.

    -خود علی اصرار داشت که شما پاتون توی این ماجرا باز نشه .

    -علی بگه تو شعورت نمیرسه که اون هر چقدر هم خوب ومهربون باشه داماد ما نه پسرما.

    -مامان خواهش میکنم حوصله ندارم خدای نکرده یه چیزی میگم هم خودمو ناراحت میکنم هم شمارو .حالم بهتر شد با هم صحبت میکنیم .

    مامان دیگه حرفی نزد .جلوی درخونه ماشین رو کنار خونمون پارک کردیم ورفتیم خونه .دلم بدجور پیش علی بود ؟نمیدونم چه بلایی سرش اومده ؟حالش خوبه ؟جاییش نشکسته باشه .خدایا شرمنده ام نکن .خدایا حالش خوب باشه وبه خاطر عشق پاکش چیزیش نشه ؟اون فقط میخواست به من کمک کنه حقش نیست به خاطر من چیزیش بشه .

    حالم خیلی بد بود اصلا فکر نمیکرد فرخنده خانم این بی شرمی رو تا اینجا بکشونه .اگه اون ناراحت بود من بیشتر از اون ناراحت بودم اما ....نمیدونم شاید هم حق داشت ومن لایق اون همه فحش وبدوبیراه بودم .

    سرم گذاشتم روی پاهام از ته دلم زدم زیر گریه .به بدبختی هام ،به داداشم که الان معلوم نیست با کی نشسته ؟چیکار میکنه ،به شوهرم که گوشه بیمارستان ،به حرف هایی که شنیدم ،وترس از دست دادن علی باعث شد گریه ام بیشتر بشه .میترسیدم فرخنده خانم با این کار علی رو از من بگیره .من فقط با وجود علی میتونم مشکلاتم رو تحمل کنم اگه علی نباشه منم نیستم .

    گوشی رو برداشتم وشماره ستاره رو گرفتم .بعد از چندتا بوق جواب داد

    -بله

    -سلام ستاره

    -ااا؟مهتاب تویی ؟سلام خوبی ؟چه عجب یادی از ما کردی .

    -ستاره کجایی ؟

    انگار نگران شده بود چون صداش لرزید وگفت: با آرش اومدیم بیرون چطور مگه .

    -آدرس بده بیام .باید باهاتون صحبت کنم

    -میخوای ما بیایم ؟

    -نه میام بگو کجایی فقط .

    -کافه پایین پارک

    گوشی رو قطح کردم وسریع مانتوم رو پوشیدم وماشین رو روشن کردم وراه افتادم .داخل کافه شدم وبا یه چشم چرخوندن ستاره وآرش رو دیدم .رفتم نزدیکشون وروی صندلی نشستم

    -سلام بچه ها

    ستاره : بگو ببینم چی شده که دلم هزار راه رفت

    برای این که کارم زودتر انجام بگیره شروع کردم همه چیز رو توضیح دادم ودرآخر هم روبه آرش کردم وگفتم: آرش توروخدا .فرخنده خانم الان از من ناراحته منم همه وجودم الان توی بیمارستان .برو اونجا !ازش یه خبر بگیر اگه میتونی برو پیشش ببین حالش چطوره ؟

    -باشه .وپاشد که بره .

    سویچ ودادم به ستاره تا اون رانندگی کنه به قدری گریه کردم بودم که دیگه چشمهام سو نداشت .

    توی راه مهسا به گوشیم زنگ زد احتمالا میخواست حال پیمان رو بپرسه .باید کاری میکردم تا پیمان ومهسا همدیگرو ببینن .احتمالا هفته ی دیگه پیمان رو ببرن زندان تا ما بتونیم رضایت بگیریم .

    گوشی رو دادم به ستاره وازش خواستم که بگه بعدا خودم باهاش تماس میگیرم....
     
    • لایک
    واکنش ها: Msz

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    ستاره : به نظرت چی میشه ؟با فرخنده خانم میخوای چیکار کنی ؟

    ؟

    -نمیدونم ستاره فعلا هیچی نگو خواهش میکنم

    -باشه

    تا برسیم به خونه نه اون حرفی زد نه من .با ستاره جفتمون منتظر بودیم که آرش زنگ بزنه وبگه که چه خبر .اما از آرش هم هیچ خبری نبود.ستاره از این ور به جون من غر میزد که آره معلوم نیست سرش دوباره کجا گرم شد که یادش رفت .

    گوشی ستاره که زنگ خورد خودم هجوم بردم به سمت تلفنش وجواب دادم.

    -الو خانمم کجایی عزیزم؟

    -سلام آرش منم مهتاب چی شد ؟

    -اااا؟سلام فکر کردم ستاره است .من الان پیش علی بودم خواب بود سرش فقط شکسته فکر نمیکنم مشکل حادی وجود داشته باشه نگران نباش

    -ممنونم ازت خیالم رو راحت کردی .

    خواهش میکنم این حرفها چیه ؟ستاره اونجاست ؟

    -بله بله ببخشید از من خدافظ گوشی رو میدم به ستاره

    خیالم کمی راحت شده بود .ستاره هم کمی با آرش صحبت کرد وبعد هم گوشی رو قطح کرد اومد نشست کنار من وگفت: باز چرا ناراحتی ؟

    -خیلی نگرانم میترسم فرخنده خانم ....

    -علی شوهر قانونی تو .تا علی نخواد فرخنده خانم نمیتونه هیچ کاری رو انجام بده.

    -چی بگم ...تاحالا این مدلی ندیده بودمش .خیلی عصبی بود

    -چند روزه دیگه آروم میشه باید بهش حق بدی .

    -امیدوارم همین جوری که تو میگی باشه.

    ستاره کمی پیشم موند وبعد هم به خونه خودشون رفت .بعد از رفتن ستاره به مهسا زنگ زدم وباهاش صحبت کردم .خیلی نگران پیمان بود وهمش گریه میکرد ومیگفت که دلم براش خیلی تنگ شده .درکش میکردم ،کم دردی نبود کاری ازمون برنمیومد فقط میموند نذرونیاز ....

    .............

    فردای همون روز خواستم برم بیمارستان وحال حمید محمدی رو بپرسم داشتم در ماشین رو باز میکردم که شوهر مژگان اومد طرفم وگفت: سلام مهتاب خانم

    -سلام حالتون خوبه ؟مژگان خانم خوبن ؟

    -خوبه ممنون ببخشید علی گفته :اگه میشه سویچ ماشین رو بدین ببرم پیشش

    -مگه آوردینش خونه

    -بله امروز صبح

    -چه خوب بریم من هم ببینمش هم سویچ وبدم

    -نه مهتاب خانم خواهش میکنم .مامان فرخنده الان عصبانی کافی شما رو ببینه دوباره حالش بد بشه ودردسر ایجاد بشه .

    حرصم دراومد وگفتم: من با مامان فرخنده شما کاری ندارم من میخوام بیا شوهرم رو ببینم .

    -من از شما خواهش میکنم .بذارید چند روز بگذره بعد بیاید .اجازه بدین مامان کمی آروم بشه .

    سویچ کوبوندم روی صندوق عقب ماشین وراهم رو گرفتم رفتم .آدم هم اینقدر پرو تنها امیدم این شوهر مژگان بود که اونم زد تو پرم .خدایا ....

    وارد بیمارستان شدم وبه ایستگاه پرستاری رفتم .وگفتم: ببخشین خانم

    -جونم

    -مریض اتاق 405تخت 5حالش چطوره؟

    -اون پسر جوونه رو میگی ؟

    -بله .اتفاقی براش افتاده .

    -نه عزیزم نگران نباش دیروز بعد ازظهر بهوش اومد .

    -راست میگین.

    -چیه انگار خوشحال نشدین .

    -چرا ؟چرا فقط خیلی غافلگیر شدم .الان حالشون چطوره .

    -وضیعت عمومی شون که خوبه .اما باز باید دکترشون تشخیص بده

    -خیلی ممنون

    خیلی خوشحال بودم خدا جواب دعاهام رو داده بود .اما حالا مگه میشد از این خانواده رضایت گرفت .....

    اومدم خونه ودر وپشت سرم بستم .مامان اومد سمتم وگفت: چی شد مهتاب رفتی بیمارستان

    -بله مامانم بیمارستانم رفتم یه خبر خوشم براتون دارم

    -چی شده

    -حمید محمدی بهوش اومده .

    -راست میگی ؟

    -آره بخدا دروغم چیه ؟

    -الهی شکر .خدا رو صدهزار مرتبه شکر

    -دیگه کم کم داره مشکلمون حل میشه مامان غصه نخور .

    -از علی چه خبر ؟

    -صبح شوهر مژگان رو دیدم .اومد سویچ رو ازم گرفت وگفت: که علی رو آوردن خونه خواستم برم ببینمش اما نذاشت وگفت :فرخنده خانم با دیدن من حالش بد میشه

    -الهی خیر نبینه این فرخنده خانم که اینقدر خونه به جیـ*ـگر شماها میکنه

    سرم رو تکون دادم واومدم توی اتاقم تا لباس هامو عوض کنم .
     
    • لایک
    واکنش ها: Msz

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    امروز تصمیم رو گرفتم وخواستم که برم در خونه علی ینا وحتی شده برای یه لحظه شوهرم رو ببینم دلم براش تنگ شده بود یه هفته بود که ندیده بودمش .حتما تا الان فرخنده خانم آروم شده وازم ناراحت نیست .با این فکر مانتو ام رو پوشیدم وبه سمت خونشون رفتم در خونه رو زدم فرخنده خانم دروباز کرد وبا دیدن من پوفی کرد وگفت: کاری داشتی ؟

    از تعجب سرم رو بلند کردم وگفتم: اومدم شوهرم رو ببینم کار ازاین واجب تر

    -ای بابا یه هفته نبودی از شرت راحت بودیم .چی میگی بابا پسرم ونزدیک بود به کشتن بدی بازم بیخیالش نمیشی .ببین خانم علی با این اتفاق هایی که افتاده فهمیده تو به دردش نمیخوری .متوجه شده که زندگی با تو همش دردسر .

    -هیسسسسسسسسس صداتون وبیارین پایین .اگه شما آبرو ندارین ما داریم

    وقتی یه طرف صورتم سوخت تازه فهمیدم فرخنده خانم چیکار کرده .دندون هاش رو روی هم فشار داد وگفت: همین روزها میریم محظر وطلاق تو وعلی رو از هم میگیریم واین شرومیخوابونیم

    -شما کسی نیستید برای زندگی من وعلی تصمیم بگیرید

    -هه من این تصمیم رو نگرفتم خواسته خود علی بوده وخودش خواسته .نگاه کن اگه براش مهم بودی میومد پایین واز پنجره نگاهت نمیکرد .

    سرم رو گردوندم سمت پنجره شون که روبه حیات بود .ایستاده بود ومن رو نگاه میکرد به چشمهاش نگاه کردم باورم نمیشد این همون علی باشه که نسبت به من اینهمه بی تفاوت باشه .احساس میکردم پاهام دیگه توان ایستادن رو نداره .به غرورم نگاه میکردم وکه چطوری جلوی فرخنده خانم روی زمین ریخت .

    برگشتم ودیگه پشت سرمم نگاه نکردم نخواستم بیشتر از این بشکنم نخواستم بیشتر از این خورد بشم .خودمو با بدبختی که بود رسوندم خونه اما همین که پام به خونه رسید دیگه هیچی رو متوجه نشدم

    ..........

    چشمهامو به سختی باز کردم .نور شدیدی روی صورتم خورد وباعث شد صورتم رو جمع کنم .یکی دستم رو گرفت صدای مامان بود که میگفت: انگار به هوش اومده .

    بعد از چند دقیقه چشمهام کاملا باز بود به مامان نگاه کردم وبا صدای گرفته گفتم: من اینجا چیکار میکنم .

    مامان : مهتاب جان ؟خوبی مادر ؟

    -مامان

    با یادآوری حرف های فرخنده خانم ورفتار علی احساس کردم نبض سرم به شدت داره میزنه .اصلا باورم نمیشد علی این کاروباهام بکنه .خدایا باورم نمیشه .یعنی همه چی تموم شد .حرف های فرخنده خانم توی ذهنم زنگ میخورد که میگفت:

    : همین روزها میریم محظر وطلاق تو وعلی رو ازهم میگیریم وشر رو میخوابونیم

    چه اتفاق هایی که نمیفته .چقدر خداجون ؟کجایی پس ؟منو نمیبینی ؟ چقدر باید با این بلاهایی که میفرستی کنار بیام وبگم خدا بزرگه .

    دکتر اومد توی اتاق وبعد از معاینه برگه مرخصی رو امضاءکرد وگذاشت که عصر برم خونه .

    به خونه که رسیدیم نگاهی به در خونه علی ینا کردم احساس میکردم روی قلبم سنگینی میکرد یاد اون صحنه میفتم که فرخنده خانم....

    وارد خونه شدم وراه حموم وپیش گرفتم .دلم میخواست خودم وبه آب بسپرم وکمی آرامش بگیرم .باید فکر کنم به خودم ؟به زندیگم ؟به بلایی که داره سرم میاد .

    زیر دوش حموم گریه میکردم وآب همه رو میشست ومیرفت .دلم برای علی تنگ شده بود اصلا فکرش رو نمیکردم که اینجوری باهام تا کنه وبذاره که خانوادش برای زندگیمون تصمیم بگیرند .مگه بهم قول نداده بود که نذاره هیچ دخالتی توی زندگیمون باشه .پس چی شد ؟چرا همه چی بهم ریخت .

    از حموم در اومدم وموهامو با حوله جمع کردم ولباسم رو پوشیدم وهمونجور به رفتم زیر پتو تا بخوابم .دیگه علی نبود که موهام وبرام سشوار بکشه تا سرما نخورم دیگه علی نبود تا وقتی از حموم در میام برام لباس انتخاب کرده باشه وروی تختم بذاره .دیگه علی نیست .ازم گرفتنش
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156

    از خواب بیدار شدم حالم خوبی نداشتم .به سرم زد واز توی کمدم جعبه ای رو که خاله از اصفهان برام آورده بود وبرداشتم هرچی علی وخانوادش برام گرفته بود وداخلش گذاشتم از طلاها وسرویس تا اون گل سری که برام خریده بود همه چی حتی گوشی که به شدت بهش نیاز داشتم فقط هرکاری کردم نتونستم حلقه ازدواجمون رو پس بدم .نتونستم اون تنها یادگار من از علی بود وتا ابد توی دستم میموند .

    موهامو شونه کردم وبا کلیپس بستم مانتوم رو پوشیدم ورفتم بیرون .جعبه رو با دستهای لرزون گذاشتم جلوی در وزنگ رو زدم اومدم کنار وپشت دیوار ایستادم .از شانس خیلی خوبم علی خودش در رو باز کرد اول نگاهی به این ور واون ور انداخت ومیخواست که دروببنده چشمش به جعبه من افتاد .خم شد واون و برداشت ودرش رو باز کرد وبا دیدن وسایل اخم هاش وکرد توی هم وبه سمت خونه ما نگاه کرد .فوری خودم رو کشیدم کنار اما دید .رفت خونه ودروبست منم با چشمهای گریون اومدم خونه .

    ..............

    دوسه روزی میشه که نه از علی خبری شده نه از خانوادش منم جرئت نمیکنم برم وبگم که کی بریم برای طلاق .به خاطر همین افسرده وناراحت نشستم خونه تا ببینم خبری ازشون میشه یا نه .

    امروز قرار بود خاله ینا بیان خونمون دلم براش خیلی تنگ شده بود بودنش مثل همیشه نعمتی بود برام .

    ساعت هشت شب بود که زنگ دروزدن به احترامشون رفتم بیرون وبا عمو حسن وخاله سلام واحوال پرسی کردم وکمی کنارشون نشستم اما خب حوصله زیادی برای نشستن کنارشون رو نداشتم

    اومدم اتاق کامپیوتر رو روشن کردم ورفتم توی فایل های شخصی .عکس های علی رو آوردم

    چه روزهای خوبی داشتیم سفرمون به شمال ،اصفهان ،اون بغـ*ـل ها .نار کشیدن ،قهر وآشتی هامون خدایا من طاقت خراب شدن این رویای شیرین رو ندارم .

    سرم وگذاشتم روی میز کامپیوتر وزدم زیر گریه .نمیدونم چرا نمیتونستم ازش متنفر باشم.خاله اومد داخل ودستش رو روی شونه ام گذاشت وگفت: درست میشه عزیز خاله درست میشه نگران هیچی نباش .

    -خاله چرا اینجوری شد ؟چرا علی توی این وضعیت پشتم رو خالی کرد ؟خاله مگه نمیدونست اگه نباشه توی این مشکلات کم میارم

    -گریه کن خاله .گریه کن سبک میشی .

    -خاله تحمل ندارم خاله طاقت این بلا رو دیگه ندارم مگه من چقدر ظرفیت دارم مگه مامان چقدر طاقت داره که بدبختی بچه هاش رو ببینه
    انگار خاله هیچ دلیلی برای حرفهام نداشت چون اون هم پا به پای من گریه میکرد .
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    کمی که آروم شدم از اتاق اومدم بیرون ودست وصورتم رو شستم .عموحسن میخواست فردا بره وبا خانواده حمید محمدی صحبت کنه ورضایتشون رو بگیره . تلفن های پشت سرهم مهسا هم منو بیچاره کرده بود وجواب دادن به تلفن های اون رو هم پریسا به عهده گرفته بود . توی این مدت هیچ خبری از علی نشده بود من احمقم هرروز به امید این که میاد پیشم روزمو تموم میکردم . عموحسن وخاله هر روز میرن خونه حمید محمدی وباهاشون صحبت میکنن .حال حمید کاملا خوب شده ودیگه دلیلی برای رضایت ندادن وجود نداره اون ها هم دارن ناز میکنن که عمو حسن با پول مشکلشون رو حل کرد وقرار بر این شد که امروز برن ورضایت بدن تا داداشم بیاد بیرون . دلم بدجور برای پیمان تنگ شده بود ومیخواستم یه کاری کنم که خوشحال بشه .زنگ زدم به مهساوبهش گفتم که امروز پیمان میخواد بیاد بیرون .اصلا نمیتونم حالش رو بگم از خوشحالی فقط گریه میکرد .ازش خواهش کردم امروز باهامون بیاد برای استقبال پیمان .اونم با خوشحالی قبول کرد اما فقط نگران مامان بود ازاون خجالت میکشید .اما خب مامان هم کم وبیش از این موضوع باخبر بود وباخواهش های من مخالفتی با اومدن پریسا نکرد هممون رفتیم دادگاه وپس رضایت دادن خانواده محمدی بیرون زندان منتظر شدیم تا پیمان بیاد بیرون . درزندان باز شد وپیمان اومد بیرون همش نه روز توی زندان بود اما به قدری رنگ پریده وزرد شده بود که دلم میخواست همونجا جونمو بهش بدم .با دیدن مامان خودش رو انداخت بغلش ومامان هم سروصورتش رو بـ*ـوس میکرد .توی بغـ*ـل مامان بود که چشمش به مهسا افتاد .احساس کردم چشمهاش خندیدن نگاهی بهم انداخت وگفت : عاشقتم مهتاب رفت نزدیک مهسا . -خیلی خوشحالم کردی که اومدی .دلم برات خیلی تنگ شده بود -منم همین طور . -ممنون که پام واستادی وتنهام نذاشتی . عمو حسن: بچه ها بیاید سوار شین وتوی راه صحبت میکنیم حالا . مهسا رو جلوی خونشون پیاده کردیم وخودمون هم اومدیم . سرکوچه پیمان علی رو دید وخواست بره طرفش که دستش رو گرفتم .برگشت وبا گیجی نگاهم کرد وگفت : چرانمیذاری برم پیشش
    -برات توضیح میدم پیمان اما الان بیا بریم خونه .
    -چرا این همه سرد هستین شما ؟چی شده ؟
    -پیمان میگم بیا خونه بهت توضیح میدم
    اومدیم خونه وهمه چی رو برای پیمان تعریف کردم .فقط سرش رو انداخته بود پایین وعرق های روی گردنش رو پاک میکرد .دلم نمیخواست بگم به هرحال توی این موضوع خودش رو مقصر میدونست .
    -همش تقصیر من شد .اصلا دلم نمیخواست زندگیت بهم بخوره مهتاب .حتی اگه به قیمت موندن من توی زندون یا رفتن مهسا تموم میشد
    -نه داداشم تقصیر تو نبود .علی دنبال یه موقیعتی بود که تموم کنه تقصیر تو نیست اومدیم خونه .بعد از چند وقت کنار هم بودن خیلی مزه میداد .مخصوصا که خاله هم بود وبساط شادیمون فراهم .اما من دلم میخواست توی این شادی یه نفر دیگه هم کنارم بود .دلم برای اون روزهایی که کنارم بود وازم مراقبت میکرد ،توجه میکرد ،هوامو داشت ،بـ..وسـ..ـه هاش ، ،گیر دادن هاش ،برای همه چی تنگ شده بود .اما اون چی ؟اونم دلش برام تنگ شده ؟ اونم دلش هوای منو کرده ؟نه مهتاب اگه اینجوری بود زنگ میزد .میومد طرفت اما نیومد ....
     

    ~B@H@R~

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/16
    ارسالی ها
    169
    امتیاز واکنش
    249
    امتیاز
    156
    هرروز کم حوصله تر وافسرده تر میشدم ویکی در میون کلاس زبان میرفتم .خاله میخواد برگرد بره اصفهان واصرار داره که منم باهاش برم؟به نظر خودمم بد فکری هم نیست میتونم یه مدت از این محیط دور باشم وبه زندگیم فکر کنم .به علی که زیر پامو خالی کرد ورهام کرد .تنهام گذاشت ورفت .

    توی اتاقم نشسته بودم وداشتم لباس هامو تا میکردم وتوی چمدون کوچیکی که علی برام خریده بود میذاشتم .خاله اومد اتاق وگفت : حالت خوبه مهتاب

    سرم رو تکون دادم .خاله گفت: نمیدونم چرا زندگی شما سه تا بچه اینجوری میشه؟انگار باید توی سن کم همه ی سختی های زمونه رو بچشین .

    حرفی نزدم وچندتا رمان هم باخودم برداشتم .به ستاره زنگ زدم گفتم بیاد اینجا تا با اون هم خدافظی کنم چون فردا صبح زود میخواستیم حرکت کنیم .

    بعد از چند دقیقه صدای زنگ اومد .

    ستاره بود اومد داخل اتاق وبغلم کرد .منم بغلش کردم وزدم زیر گریه .همه بغض هامو روی شونه ستاره خالی کردم .ستاره هم محکم بغلم کرده بود ودلداریم میداد ستاره: دلم برات خیلی تنگ میشه

    -منم همین طور .

    -نرو مهتاب بمون همینجا .

    -محیط اینجا حالم رو بهم میزنه . محله ای که علی نفس میکشه اما مال من نیست حالم رو بد میکنه .میفهمی ستاره ؟من با علی نفس کشیدم اما الان احساس میکنم تنفش ندارم .ستاره تو که خوب میدونی من چقدر به علی وابسته ام روم نمیشه به مامان بگم اما فکر این که فرخنده خانم باعث شه علی یه نفر دیگه رو بغـ*ـل بگیره ،،براش از دوست داشتن بگه جنون میگیرم .

    -درست میشه مهتاب همه چی درست میشه .نگران نباش اگه شما قسمت هم باشید همه چی درست میشه

    -یه قولی بهم میدی ؟

    -آره هر قولی که باشه.

    -بهم زنگ بزن وازعلی بهم بگو .بذار بفهمم اینجا چه خبره ؟مدیونی اگه به خاطر حالم چیزی رو بهم نگی

    -باشه قول میدم ،تا کی اونجایی ؟

    -نمیدونم تا وقتی که حالم خوب بشه .هروقت حالم خوب شد برمیگردم .اما وقتی برمیگردم که بشم همون مهتاب قدیم .

    چندساعت دیگه با ستاره حرف زدیم واون هم رفت . اومدم بیرون وبه اصرار به مامان کمی شام خوردم ودوباره برگشتم به اتاق تنهایی خودم .

    هرچی عکس از خودم وعلی داشتم ریختم توی فلش تا هر وقتی دلم تنگ شد یه چیزی باشه که بتونم دلتنگیمو رفع کنم .

    احساس کردم چشمهام داره از بی خوابی میسوزه .روی تخت خوابیدم وسعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم به هیچ چیز .......

    صبح یا صدای مامان بیدار شدم .مانتو وشلوار لی ساده ای رو پوشیدم وموهامو شونه کردم وروسری آبی رنگی که روش گل های ریزی داشت رو روی سرم انداختم بدون هیچ آرایشی . هه منی که بدون آرایش پام رو از خونه بیرون نمیذاشتم الان آرایش کردن اصلا برام اهمیت نداره .من اون همه ی آرایش رو فقط برای علی میکردم .

    سوار ماشین شدیم وراه افتادیم .چون تازه از خواب بیدار شده بودم خیلی زود دوباره خوابم برد .

    وقتی چشمهام وباز کردم ساعت نه بود نگاهی به بیرون انداختم نزدیک های اصفهان بودیم خاله برگشت ونگاهی بهم انداخت وگفت: بیدار شدی مهتاب جان

    -بله

    -بیا خاله ما صبحونه خوردیم اما دلم نیومد تو رو بیدار کنم برات لقمه گرفتم .بیا بخور تا ضعف نکنی

    -دستتون درد نکنه

    گرفتم لقمه رو آروم آروم خوردم .تازگیها اشتهام رو هم از دست داده بودم .این شکست خیلی سخت بود حتی قابل مقایسه با زندان افتادن پیمان ،طلاق پریسا یا مریضی عزیز نیست خیلی بیشتره خیلی .....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا