از اتاق که بیرون اومدم سوت بلبلی زدو زل زد بهم!!
_تو واقعا یه جنی دیگه نه؟؟؟
+اهوم...و لبخند دندون نمایی زد!
فقط برای یه لحظه شک کردم به این که وقایع زندگی من فقط یه خوابه...یه کابوس عجیب و ترسناک...پووف
رفتم رو به روش روی مبل نشستمو پ
دست به سـ*ـینه زل زدم بهش و با حالت پرسشی گفتم:
_خب!؟
+به جمالت!!!
_آه بابا خب بگو برای چی اومدی اینجا؟؟
+اهان...خب عرضم به حضورتون که برای امر خیر مزاحم شدم!!
با خشونت گوشه لبمو جویدمو رو بهش غریدم:
_ دست از مسخره بازی و نمک ریختن بردار بگو موضوع چیه!؟
+یعنی تو نمیدونی؟؟!
_چیو؟
+_اینکه من الان برای چی اومدم؟
_نه!
+احمق خب برای اینکه کمکت کنم پدرتو پیدا کنی!
_بهتر اینکارو نکنی!
+دقیقا چرا؟
_چون من میخوام فقط و فقط پدرمو پیدا کنمو جواب سوال هامو ازش بگیرم...نمیخوام درمورد موضوعاتی مثل جنه و دورگه بودنمو(نفس عمیقی کشیدم)و اون روستای لعنتی فکر کنم یا حتی حرفی بزنم ویا کاری انجام بکنم!!
+اما تو مجبوری آروین...از همون روزی که پاتو ندونسته توی اون روستا گذاشتی واقعیت ها و اسرار زندگیت به سمتت هجوم آوردن!
چه بخوای و چه نخوای!
باید قبولشون کنی چون دوری از حقایق بیشتر تورو تو مرداب فرو میبره!
نفس عمیقی کشیدم.
حق با اون بود...من باید مقاوم باشمو واقعیت هارو بپذیرم...درمونده رو بهش گفتم:
_انگاری یه سفر دراز در پیش داریم!!؟
+طولانی...سخت...و پراز درد و اضطراب....
*پایان*
_ساعت۲۳:۵۹
۱۳۹۴/۸/۲۷
سخن نویسنده:
سلام به همه ی خوانندگان رمان میستری:)
خب امیدوارم از جلد نگـاه دانلـود با تمام کم و کاستی هاش خوشتون اومده باشه و از خوندنش لـ*ـذت بـرده باشید...
خوشحال میشیم اگه با نقد جلد اول رمان مارو در هرچه بهتر نوشتن جلد دوم رمان یاری کنید دوستای گلم:)
منتظر نظراتتون هستیم و بزودی با جلد دوم که قراره پر از ترس و وحشت و هیجان باش برمیگردیم
به امید بهترین ها
H@nιyeн
Azita
_تو واقعا یه جنی دیگه نه؟؟؟
+اهوم...و لبخند دندون نمایی زد!
فقط برای یه لحظه شک کردم به این که وقایع زندگی من فقط یه خوابه...یه کابوس عجیب و ترسناک...پووف
رفتم رو به روش روی مبل نشستمو پ
دست به سـ*ـینه زل زدم بهش و با حالت پرسشی گفتم:
_خب!؟
+به جمالت!!!
_آه بابا خب بگو برای چی اومدی اینجا؟؟
+اهان...خب عرضم به حضورتون که برای امر خیر مزاحم شدم!!
با خشونت گوشه لبمو جویدمو رو بهش غریدم:
_ دست از مسخره بازی و نمک ریختن بردار بگو موضوع چیه!؟
+یعنی تو نمیدونی؟؟!
_چیو؟
+_اینکه من الان برای چی اومدم؟
_نه!
+احمق خب برای اینکه کمکت کنم پدرتو پیدا کنی!
_بهتر اینکارو نکنی!
+دقیقا چرا؟
_چون من میخوام فقط و فقط پدرمو پیدا کنمو جواب سوال هامو ازش بگیرم...نمیخوام درمورد موضوعاتی مثل جنه و دورگه بودنمو(نفس عمیقی کشیدم)و اون روستای لعنتی فکر کنم یا حتی حرفی بزنم ویا کاری انجام بکنم!!
+اما تو مجبوری آروین...از همون روزی که پاتو ندونسته توی اون روستا گذاشتی واقعیت ها و اسرار زندگیت به سمتت هجوم آوردن!
چه بخوای و چه نخوای!
باید قبولشون کنی چون دوری از حقایق بیشتر تورو تو مرداب فرو میبره!
نفس عمیقی کشیدم.
حق با اون بود...من باید مقاوم باشمو واقعیت هارو بپذیرم...درمونده رو بهش گفتم:
_انگاری یه سفر دراز در پیش داریم!!؟
+طولانی...سخت...و پراز درد و اضطراب....
*پایان*
_ساعت۲۳:۵۹
۱۳۹۴/۸/۲۷
سخن نویسنده:
سلام به همه ی خوانندگان رمان میستری:)
خب امیدوارم از جلد نگـاه دانلـود با تمام کم و کاستی هاش خوشتون اومده باشه و از خوندنش لـ*ـذت بـرده باشید...
خوشحال میشیم اگه با نقد جلد اول رمان مارو در هرچه بهتر نوشتن جلد دوم رمان یاری کنید دوستای گلم:)
منتظر نظراتتون هستیم و بزودی با جلد دوم که قراره پر از ترس و وحشت و هیجان باش برمیگردیم
به امید بهترین ها
H@nιyeн
Azita
سایت دانلود رمان نگاه دانلود
تالار نقد نگاه دانلود