کامل شده رمان نوازش | دل ارا کاربر انجمن نگاه دانلود

از كدوم شخصيت رمان بيشتر خوشتون مياد؟


  • مجموع رای دهندگان
    67
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دل ارا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/05
ارسالی ها
401
امتیاز واکنش
24,977
امتیاز
631
محل سکونت
تهران
رمان نوازش
نویسنده: دل‌آرا کاربر انجمن نگاه دانلود
ناظر: كاف جانا
ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

بررسی شده توسط: shaghayegh_h96
ژانر: عاشقانه، معمایی، طنز، پلیسی

خلاصه:
رمان راجع‌به یه دختره... یه دختر كه گذشته‌ش با دخترای دیگه خیلی فرق داره... زندگی دل‌آرا رو مردی به اسم شروین به آتیش می‌كشونه... آتیشی كه برای سال‌ها ردش روی زندگی دل‌آرا می‌مونه... اما قراره با اومدن شهراد همه چی تغیر كنه... قراره دل‌آرا بفهمه كه تو همه‌ی زندگیش داشته تقاص پس می‌داده... تقاص كارهای پدرش رو...
ممنون از نیلوفر عزیز بابت جلد رمان


navazesh.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • - کـیـمـیا -

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/25
    ارسالی ها
    5,643
    امتیاز واکنش
    45,406
    امتیاز
    1,001
    محل سکونت
    بندر انزلی
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دل ارا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/05
    ارسالی ها
    401
    امتیاز واکنش
    24,977
    امتیاز
    631
    محل سکونت
    تهران
    نکته: سعی نکنین با خوندن اول رمان، آخرش رو حدس بزنین... چون قراره این‌جا متفاوت بنویسیم. (:

    مقدمه:
    كاش معلمی بود و انشائی می‌خواست. «روزگار خود را چگونه می‌گذرانید؟» تا چند خطی برایش درد و دل كنم.
    حالم اصلاً روبه‌راه نیست. بغض دارم، بغضی خفه‌کننده. کسی می‌داند راه بالا آوردن بغض را آیا؟
    خیلی سخت است همه تو را قوی بدانند و بنامند.
    برای دیگران کوه باشی اما تو، تو دلت ذره ذره بشکنی و سرشار از حسرت باشی و نتوانی فریاد بزنی:
    - بابا به‌خدا من هم آدمم ، دل دارم ، آرزو دارم، مگر می‌شود فراموش کرد گذشته را؟ یا چشم پوشید از آرزوها؟
    دلم برای خودم تنگ شده. کاش می‌شد ریموو کنم تلخکامی‌هایم را، غصه‌هایت که ریخت. تو هم همه را فراموش کن.
    دلت را بتکان، اشتباه‌هایت تالاپی می‌افتند روی زمین. بگذار همان‌جا بماند. فقط از میان اشتباه‌هایت، یک تجربه را بیرون بکش. قاب کن و بزن به دیوار دلت. دلت را محکم‌تر اگر بتکانی، تمام کینه‌هایت هم می‌ریزد.
    محکم‌تر از قبل بتکان. تا این‌ بار هم آن عشق‌های گربه‌ای هم بیفتد! حالا آرام‌تر و آرام‌تر بتکان تا خاطره‌هایت نیفتد.
    تلخ یا شیرین چه تفاوت می‌کند؟ خاطره خاطره است. باید باشد، باید بماند. کاش می‌دانستی که بی‌طاقتی‌ام هم از همین است.
    زمانی که حرفی تلخ را بر زبان جاری می‌سازم و می‌خندم و تو دلگیر می‌شویی. چه‌قدر میان این افکار سردرگمم.
    لـ*ـذت بودنت، ترس نبودنت، چشم‌های بی‌قراری که لحظه‌هارا می‌شمارد، صبوری بی‌انتهای قلب کم طاقتم، هیچ‌کدام را نمی‌دانی و تنها حرفی تلخ را می‌شنوی که میان خنده‌های تلخ‌ترم بر زبان جاری می‌شوند!
    ***
    دل‌آرا
    بازم یه روز كسل‌كننده‌ی دیگه. ماشین مشكی‌رنگم رو جلوی در پارك كردم و ازش پیاده شدم. به سمت در رفتم. داشتم در رو باز می‌كردم كه یكی گفت:
    - ببخشید خانوم!
    بی‌خیال به پشت سرم نگاه كردم. یه پسر كه می‌خورد ٢٧- ٢٨ سالش باشه با یك چمدون ایستاده بود.
    سرد و جدی بهش گفتم:
    - بفرمایید.
    با تعجب نگاهم كرد. خب حق داره. كدوم دختری این همه سرد برخورد می‌كنه. اخمی کرد و گفت:
    - این‌جا منزل خانم نازی احمدیه؟
    - بله. فرمایش؟
    - من شهراد احمدی هستم. نوه نازی خانوم. از آمریكا اومدم.
    از نازی درباره‌ش شنیده بودم. بی توجه به حرفش در خونه رو باز كردم. وارد حیاط كه شدم در رو باز گذاشتم كه یعنی بیا تو.
    چند لحظه بعد صدای بسته شدن در اومد. به بادیگاردا سپرده بودم به هیچ‌وجه در رو برای كسی باز نكنن.
    عینك مشكیم رو از روی صورتم برداشتم. وارد خونه كه شدم داد زدم:
    - ربابه... ربابه.
    سراسیمه از آشپزخونه اومد بیرون و با ترس گفت:
    - سلام خانوم. خیلی خوش اومدین.
    بی‌توجه به حرفاش با اخم غلیظ گفتم:
    - نازی كجاست؟
    سریع گفت:
    - رفتن شركت.
    خواستم حرف دیگه‌ای بزنم كه تلفنم زنگ خورد. از توی جیبم درش آوردم. با دیدن اسم «شروین» عصبانی شدم.
    دایره‌ی سبز رو به قرمز رسوندم و با حرص گفتم:
    - آشغال عوضی. چی از جونم می‌خوای؟
    قهقهه‌ای سر داد و گفت:
    - حرص نخور هانی. پوست خوشگل و نرمت جوش می‌زنه.
    این‌دفعه با فریاد گفتم:
    - خفه شو آشغال. فقط خفه شو. پنج سال پیش زندگیم رو به گند كشیدی. باز می‌خوای چی‌کار کنی؟
    - بی پروا و گستاخ... و همچنین زبون‌دار. البته خودم می‌دونم چه‌جوری زبونت رو كوتاه كنم.
    - با این حرفات مرگت رو خریدی.
    و بعد تماس رو قطع كردم. روم رو كردم سمت ربابه و با عصبانیت داد زدم:
    - احمد كجاست؟
    با تته‌پته گفت:
    - تـ... توی... باغ...
    سریع گفتم:
    - صداش كن بیاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دل ارا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/05
    ارسالی ها
    401
    امتیاز واکنش
    24,977
    امتیاز
    631
    محل سکونت
    تهران
    با عجله رفت بیرون. احمد یكی از جاسوس‌های شروین بود. پس دستمزدش هم مرگ بود. با گوشیم به یكی از بادیگاردهایی كه توی حیاط بود زنگ زدم و گفتم بعد از اینكه كارم با احمد تموم شد ببرنش توی خرابه و دخلش رو بیارن.
    رو به اون پسره كه اسمش شهراد بود با اخم غلیظی گفتم:
    - صدات در نیاد.
    خواست چیزی بگه كه سریع گفتم:
    - هیس!
    كپ كرد و دیگه چیزی نگفت. به سمت یكی از تابلو‌ها كه توی پذیرایی بود رفتم. تابلو رو از روی دیوار كنار زدم.
    اسلحه‌ای رو كه پشت تابلو جاساز كرده بودم رو برداشتم. صدای باز شدن در اومد. سریع برگشتم و به احمد كه با ترس كنار در ایستاده بود شلیك كردم.
    چون بالای زانوش شلیك كردم باعث شد از درد داد بزنه و روی زمین بیفته. با قدم‌های محكم به سمتش رفتم و جلوش زانو زدم.
    چونه‌ش رو توی دستم گرفتم و با عصبانیت گفتم:
    - برای كی كار می‌كنی؟
    درحالی‌كه از درد می‌نالید گفت:
    - هیچكی به خدا.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - نمیگى؟
    سرش رو به علامت نه تكون داد. سریع یه شلیك دیگه كردم. دقیقاً همون جایی كه قبلاً كرده بودم. جوری نعره زد كه كل خونه لرزید.
    گوشم سوت كشید؛ ولی می‌ارزید. عاشق این بودم كه عذاب كشیدنشون رو ببینم. دوباره چونه‌ش رو توی دست‌هام گرفتم و غریدم:
    - میگى یا دوباره بزنم؟
    سرش رو بالا پایین كرد و گفت:
    - میگم. برای شروین كار می‌كنم.
    زیر لب با عصبانیت گفتم:
    - لعنت بهت شروین.
    بعد هم به سمت اتاقم رفتم و در رو با تمام قدرت بستم.
    ***
    شهراد
    آخیش! بالاخره رسیدم ایران. بعد از پنج سال زندگی توی امریكا تصمیم گرفتم برگردم ایران و برم پیش نازی زندگی كنم.
    با فرود اومدن هواپیما یك‌راست به سمت خونه نازی رفتم. هرچی زنگ خونه رو زدم كسی در رو باز نكرد.
    با چمدونم تو كوچه ایستاده بودم كه یه فراری مشكی جلوی خونه پارك كرد و یه دختر ازش پیاده شد.
    دل‌آرا بود. خدای من. چه‌قدر شبیه به مادرش بود. پوست صورتش به شدت سفید بود. ابرو‌های كمونی مشكی‌رنگ داشت و با توجه به موهاش كه از شال بیرون بود، موهاش هم مشكی بود.
    چون عینك خلبانی مشكی زده بود نتونستم رنگ چشم‌هاش رو بفهمم. بینیش قلمی بود؛ ولی سر بینیش یه مقدار تیز بود.
    لباش هم معمولی بود و رژ قرمز زده بود. سرتاپا هم مشكی پوشیده بود. جلوتر رفتم و گفتم:
    - ببخشید خانوم!
    انتظار داشتم با كلی عشـ*ـوه جواب بده؛ ولی وقتی سرد و جدی جوابم رو داد نزدیك بود شاخ در بیارم. بعد از حرف آخرم بی هیچ حرفی در رو برام باز گذاشت.
    دیگه مطمئن شدم كه شاخ در آوردم. چند لحظه هنگ كرده بودم. وارد باغ خونه كه شدم دهنم باز موند.
    دورتادور باغ رو بید مجنون‌های بزرگ و گل‌های رز قرمز كاشته بودن. ویلای نازی هم وسط باغ بود.
    بعد از اینکه وارد ویلا شدیم و دل‌آرا به اون پسر شلیک کرد فهمیدم که این دل‌آرا سرد‌تر از اون چیزیه که فکر می‌کردم.
    اون مرده كه اسمش احمد بود، با ترس و لرز خودش رو كشون‌كشون برد بیرون از خونه. با اینکه جواب سوالم رو می‌دونستم؛ اما رو به اون خانومه كه اسمش ربابه بود با اخم گفتم:
    - این خانوم كیه؟ همیشه همین‌طوریه؟
    همون‌طور كه اشكاش رو با روسریش پاك می‌كرد گفت:
    - دختر بیچاره. امیدوارم خدا بهش صبر بده...
    بعد یهو گفت:
    - شما؟
    - شهراد هستم.
    با تعجب گفت:
    - شما نوه‌ی خانومین؟
    سرم رو به نشونه مثبت تكون دادم كه گفت:
    - ماشالله... بزنم به تخته چه‌قدر جذاب و خوشتیپ شدین. برم براتون اسپند دود كنم كه چشم نخورین.
    جلوی پوزخند زدنم رو گرفتم. با اخم کم‌رنگی گفتم:
    - دست شما درد نكنه. فقط یه سوال!
    - بگو پسرم.
    - این خانوم كی بود؟
    نفس عمیقی كشید و گفت:
    - هِـــی... دخترخونده‌ی نازی خانوم هستن. اسمشون دل‌آراست... از وقتی كه١٥سالشون بود اومدن این‌جا. دختر بیچاره وقتی كه پیداش كردن یه جای سالم تو بدنش نبود... از شدت ترس بیهوش شده بوده. بعدِ اینكه به هوش اومد تا دوسال با هیچكی صحبت نمی‌كرد. خانومم توی دوسال هرچی روان‌شناس و روان‌پزشك بود رو آورد خونه... آخرش هم دل‌آرا طاقت نیاورد و اون‌قدر فریاد زد و وسایل رو شكست تا یكی از روان‌پزشك‌ها بهش آرام‌بخش تزریق كرد... دل‌آرا هم بیهوش افتاد زمین... بعد اینكه به هوش اومد سرد و خشن شد. با اینكه فقط١٧سالش بود ولی همه ما ازش حساب می‌بردیم... خانوم هم برای یه مدتی بردنشون مسافرت تا حالشون بهتر بشه؛ ولی بهتر كه نشد هیچ بدتر هم شد.
    با اخم گفتم:
    - شما نمی‌دونی توی گذشته‌ش چی بوده؟
    سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت:
    - نه.
    با اخم گفتم:
    - نازی چی؟
    - ایشون فقط دلیل كتك خوردن دل‌آرا رو می‌دونن. وگرنه هیچكی از گذشته‌ی دل‌آرا خبر نداره.
    کلافه نفسم رو محکم فرستادم بیرون. لعنتی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دل ارا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/05
    ارسالی ها
    401
    امتیاز واکنش
    24,977
    امتیاز
    631
    محل سکونت
    تهران
    ***
    دل‌آرا
    دو روز می‌گذره. به مناسبت برگشت اون پسره شهراد قرار شد مهمونی بگیرن. تاپ دكلته مشكی تنم كردم با شلوارك كتون مشكی رنگی كه قدش تا بالای زانوم بود. پوشیدن شلوارك باعث شد خـ*ـالــكـ*ـوبی روی پام دیده بشه. دقیقاً بالای زانوی چپم اسمم به انگلیسی نوشته شده بود. رنگ نوشته مشكی بود و پوستم به شدت سفید و این باعث می‌شد كه نوشته به خوبی دیده بشه.
    کفش‌هام رو پوشیدم. موهام رو باز كردم. قدش تا یه وجب پایین کمرم بود. به یكی از مستخدم‌ها گفتم بیاد موهام رو لَخت شلاقی بكنه.
    وقتی كارش تموم شد، همه‌ی موهام رو روی شونه چپم ریختم. بعدِ اینكه از لباسم مطمئن شدم رفتم پشت میز آرایشم نشستم.
    به صورتم خیره شدم. پوستی كه سفید بود. ابروهای كمونی. دماغ قلمی كه سرش یكم تیز بود و لب‌های معمولی.
    رژ قرمزم رو به لبام زدم. ریمل و خط چشم هم كشیدم. انگشترم كه طرح ویولون بود رو تو انگشت اشاره دست راستم كردم. همه چی تكمیل بود. با عطرم دوش گرفتم و از اتاق زدم بیرون.
    ***
    شهراد
    شلوار كتون مشكیم رو با پیراهن سیاهم پوشیدم. كت اسپرت مشكی‌رنگم رو هم تنم كردم و كراوات مشكیم رو هم بستم. اصولاً از رنگ‌های شاد خوشم نمی‌اومد. بعدِ اینكه از ادكلنم زدم از اتاق رفتم بیرون. تا در اتاقم رو بستم در اتاق دل‌آرا هم باز شد و خودش بیرون اومد. با دیدن تیپش ناخودآگاه اخمام رفت تو هم. مهمونی رسمی بود و مطمئناً كسی این‌جوری لباس نمی پوشید. سریع روبه‌روش ایستادم و تو چشم‌هاش خیره شدم. سرد بهم نگاه می‌كرد. به لباسش اشاره كردم و گفتم:
    - لباست اصلاً مناسب مهمونی نیست.
    با تمسخر نگاهم كرد و گفت :
    - جداً؟
    بعد هم بدون اینكه منتظر جوابم باشه از كنارم رد شد و من متعجب به جای خالیش خیره شدم.
    ***
    دل‌آرا
    با قدم‌های محكم به سمت سالن رفتم. وقتی كه به سمت مبل مخصوصم می‌رفتم به وضوح نگاه هـ*ـیـز پسرها رو رو خودم حس می‌كردم. رو مبل نشستم.
    سنگینی نگاه پر از نفرت دخترها و زن‌ها رو حس می‌كردم ولی كیه كه اهمیت بده! داشتم به جمعیت ر*قـ*ـصنده نگاه می‌كردم كه چشم تو چشم امید شدم.
    غمگین نگاهم می‌كرد. اون‌جور كه تحقیق كرده بودم امید پسر یكی از زن‌های صـ*ـیـغـه‌ای شروین بود. وای شروین. چه‌قدر دلم می‌خواد خفه‌ت كنم.
    پوزخندی بهش زدم و سرم رو برگردوندم. امید اولین شخصی بود كه بهش خــ ـیانـت كرده بودم ولی آخرین نفر هم نبود. من برای خاموش كردن شعله‌ی انتقامم خیلی كارها كردم.
    بی‌حوصله ولی جدی به اطراف نگاه می‌كردم كه یكی نشست كنارم. وقتی نگاه كردم دیدم رها با نیش باز زل زده به من. رها عروس نوه‌ی نازی، نیما بود و یه دختر هفت‌ماهه داشتن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دل ارا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/05
    ارسالی ها
    401
    امتیاز واکنش
    24,977
    امتیاز
    631
    محل سکونت
    تهران
    - به! سلام بر دل‌آرا خانوم. احوالات شریف؟
    خشك گفتم:
    - علیك. خوبم.
    خندید و گفت:
    - خدا رو شكر، منم خوبم. نیما هم خوبه. نی‌نی‌مونم خوبه.
    اخم كردم و گفتم:
    - شما هنوز برای بچه‌تون اسم نذاشتین؟
    ابروش رو بالا انداخت و گفت:
    - نچ.
    - كجاست؟
    - كی؟
    با حالت مسخره‌ای گفتم:
    - نی‌نی‌تون.
    - آهان. توی اتاقت خوابیده.
    - اگه بیدارشه تو از كجا می‌فهمی؟
    چند لحظه نگاهم كرد و گفت:
    - دلی جون.
    اخم غلیظی كردم كه گفت:
    - باشه بابا غلط كردم گفتم دلی. حالا دل‌آرا جون...
    - بنال.
    - به یكی از خدمتكارات میگی هی بره بهش سر بزنه؟
    سرم رو به معنای باشه تكون دادم و بلند شدم. با بلند شدنم رها هم بلند شد و گفت:
    - كجا؟
    با اخم گفتم:
    - باید جواب بدم؟
    چون اخلاقم رو می‌دونست ناراحت نشد و گفت:
    - باشه بابا... تسلیم.
    با قدم‌های محكم از پله‌های گوشه سالن رفتم بالا و به داخل اتاقم رفتم. تا در رو بستم همون‌جا روی زمین نشستم. چشم‌هام رو بستم و چند بار نفس عمیق كشیدم تا از عصبانیتم كمتر بشه. وقتی چشم‌هام رو باز كردم چشمم به تخت خورد.
    دختر رها روش خوابیده بود. بلند شدم و به سمتش رفتم. پوستش سفید بود. از رنگ موهای تازه دراومده‌ش می‌شد فهمید كه موهاش قهوه‌ای خیلی روشنه. یهو نور سفیدی داخل اتاق اومد و بعد صدای بلند رعدوبرق بلند شد. صدای رعدوبرق باعث شد كه بچه‌ی رها بیدار بشه و گریه كنه. یكی از خدمتكارها رو صدا زدم تا آرومش كنه.
    از اتاقم بیرون اومدم و به سمت مبل كنار سالن رفتم و روش نشستم. دست به سـ*ـینه نشسته بودم و با یه اخم به زمین خیره شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دل ارا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/05
    ارسالی ها
    401
    امتیاز واکنش
    24,977
    امتیاز
    631
    محل سکونت
    تهران
    چند ساعتی همون‌جا نشستم و به بقیه خیره شدم تا اینکه حوصله‌م سر رفت. تصمیم گرفتم برم بیرون. به اتاقم رفتم و مانتو و شلوارم رو پوشیدم. شالمم سرم كردم. از اتاق اومدم بیرون كه امید رو دیدم. اومد نزدیكم و با التماس گفت:
    - دل‌آرا... خواهش می‌كنم. با من این‌كار رو نكن...
    - دیگه كم‌كم داری عصبیم می‌كنی امید.
    خواستم برم كه اومد جلوم و راهم رو سد كرد. با عصبانیت گفتم:
    - برو كنار.
    - نمیرم. تا وقتی نگی چرا داری منو ترك می‌كنی نمیرم.
    كلافه گفتم:
    - اگه یه جواب طعنه‌آمیز نمی‌خوای، سوال احمقانه نپرس.
    با صدای لرزونی گفت:
    - خواهش می‌كنم بگو.
    با صدای نسبتاً بلندی گفتم:
    - چون تو تنها یه وسیله برای رسیدن به هدفم بودی... چون حالم از تو و بابات به‌هم می‌خوره... وقتی می‌بینمش دلم می‌خواد بالا بیارم... حالا كه فهمیدی برو كنار.
    تازه متوجه سكوت داخل ویلا شدم. هه. فضول‌های به درد نخور. تو چشم‌های امید زل زدم و گفتم:
    - این كه غرورت جلوی این جمعیت خرد شد تقصیر خودته... زیاد نباید پاپیچ می‌شدی.
    با عجله به سمت در رفتم و محكم بازش كردم و بدون اینكه به دور و بر نگاه كنم به سمت ماشینم رفتم و سوارش شدم.
    داشتم استارت می‌زدم كه در سمت كمك راننده باز شد و شهراد نشست داخل ماشین. با عصبانیت داد زدم:
    - از ماشینم برو بیرون.
    پوزخندی زد و گفت:
    - با این حالت نمی‌تونم تنهات بذارم. تصادف می‌كنی خرج می‌ذاری رو دستمون.
    مشتم رو محكم به فرمون زدم و گفتم:
    - لعنتی.
    سریع ماشین رو روشن كردم و با سرعت زیادی راه افتادم. دلم می‌خواست برم یه جایی كه كسی نباشه و تا جایی كه می‌تونم داد بزنم. پس به سمت «...» رفتم. با سرعت زیادی رانندگی می‌كردم.
    دلم یه آهنگ می‌خواست. دستم رو به سمت ضبط بردم كه هم‌زمان دست شهراد اومد جلو و برای یه لحظه دست‌هامون به‌هم خورد. تا دستم به دستش خورد سریع دستم رو كشیدم و گذاشتم رو فرمون. دست‌هاش مثل كوره داغ بود؛ ولی دست‌های من به شدت سرد بود.
    - چه‌قدر دستتات سرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دل ارا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/05
    ارسالی ها
    401
    امتیاز واکنش
    24,977
    امتیاز
    631
    محل سکونت
    تهران
    با شنیدن حرفش دستم رو محكم دور فرمون فشار دادم. چند لحظه بعد صدای بلند آهنگ اومد:
    - اون که بی‌خیالِ بی‌خیال ولش
    بی‌خیال دنیای بی‌مرامو دلش
    بی‌خیال اون که فلسفش اینه
    من که خوبم بقیه رو ولش
    بی‌خیال دنیایو ر*قـ*ـص نورش
    که بیشتر نونوایی داره قهوه خونه
    بی‌خیال قاتلای انسان دوستش
    بی‌خیال خائن‌های هه...
    من و تو عجیب غریبیم
    همه اینارو که گفتم ازجیب خریدیم
    ولی کجاشو دیدی ما بدتر از ایناشم دیدیم
    آخه به هر کی حال دادم بیشتر تگری زد
    دنبال حرفای کوچیک که عملی‌تر رفت
    هیچ خیالی نیستش
    برنده اونیه که ریالی نیستش
    ببین هنو همون کله شقم
    ببین هنو همون کله پوکی
    که فکر میکنی عاقل ترینو عاقالای دنیا رو عابر میبینی
    ولی بی‌خیالش
    هیچکی نیست تو یادش
    میگی زنده باد عشق
    این‌جا زشت یعنی شدید بخندی وعشق یعنی علاقه شدید به قبلی
    تو که واست هیچ فرقی نداره پ بهتره چشاتو ندید ببندی
    چیزی از این به بعد نیست
    هیچی از این به بعد نیست
    زیر بارون پرسه میزنم
    تو خیابون خیسه پیرهنم
    اشکام از چشم‌هام دل نمیکنن
    تا روزاشد سردو پاییزی تازه فهمیدم تو قهرمان نیستی
    حالا به من میگی مرد پاییزی
    بی‌خیال مردمی که نمیفهمنم
    حتی پاره‌ای که دوره از تنم
    بی‌خیال اونایی که نمیخواستم
    ولی هی میگفتن بهم حرف راست نزن
    بی‌خیال مدل‌های قد بلندش
    بی‌خیال دزدای هنرمندش
    بی‌خیال ارازل اوباش زبلش
    بی‌خیال پلیسای بد بدنو چقرش
    جوونای رقاصو دو ساعته میگیرن
    اما صورت خواهرامو تو اسید میبینم
    بی‌خیال دخترای بی‌پناهش
    بی‌خیال دکترای بی‌سوادش
    اون که کرده دنیا داغش
    یا اونکه مونده تو سـ*ـینه آهش
    بی‌خیال تهدیدو توپ تشر
    بی‌خیال اصطلاح حقوق بشر
    بی‌خیال اشکای آروم مادر که تو خون
    بچه‌هاش آروم میبارن
    بیخالی هرچی که سرم میارن
    بی‌خیالم هرچی که سرت بیارن
    تو دنیای من هیچی آروم نیست
    چه‌جوری با صدای من آرومی
    تو این جنگل درنده‌ای که هیچی
    توش جنس قانون نیست
    زیر بارون پرسه میزنم
    تو خیابون خیسه پیرهنم
    اشکام از چشم‌هام دل نمیکنن
    تا روزاشد سردو پاییزی تازه فهمیدم تو قهرمان نیستی
    حالا به من میگی مرد پاییزی
    (مرد پاییزی از یاسر بی نام)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دل ارا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/05
    ارسالی ها
    401
    امتیاز واکنش
    24,977
    امتیاز
    631
    محل سکونت
    تهران
    با تموم شدن آهنگ به مقصد رسیدم. از ماشین اومدم بیرون و به آسمون خیره شدم. چند لحظه به آسمون نگاه كردم و یهویی فریاد زدم:
    - خدایا دیدی منو... دیدی تو پونزده سالگیم چه‌جوری كمرم خم شد... تویی كه میگن مهربونی چه‌جوری گذاشتی منِ بچه اون صحنه‌ها رو ببینم... منم حق زندگی كردن داشتم... ببین منو... ببین توی لجن فرو رفتم... پس چرا هیچی نمیگى؟
    ان‌قدر بلند فریاد زدم كه حس كردم دیگه نمی‌تونم صحبت كنم و شروع كردم به سرفه كردن. همون‌طور كه سرفه می‌كردم نشستم رو زمین. هه. چه انتظاری داشتم؟ خدا صحبت كنه؟ عمراً.
    ***
    شهراد
    سریع به سمتش رفتم و كنارش زانو زدم. بطری آبی كه توی ماشینش پیدا كرده بودم رو دستش دادم و گفتم:
    - بخور.
    با صدایی خش‌دار گفت:
    - از كجا آوردیش؟
    كلافه و عصبی گفتم:
    - از تو ماشینت.
    همون‌طور كه سرفه می‌كرد تو چشم‌هام نگاه كرد و گفت:
    - اول... خودت ازش... بخور...
    با تعجب بهش خیره شدم. یعنی ان‌قدر بی اعتماد بود؟ سریع در بطری رو باز كردم و یكم از آبش خوردم. بعد بطری رو به سمت دهنش بردم و گفتم:
    - بخور.
    از دستم گرفت و یكم از آبش خورد و بطری رو انداخت كنارش. چهارزانو نشست رو زمین و كمرش رو به لاستیك ماشین تكیه داد. چندبار پشت سرهم نفس عمیق كشید. كنارش نشستم و گفتم:
    - چرا با خودت این‌كار رو می‌كنی؟
    پوزخندی زد و گفت:
    - هیچ چیز من به تو مربوط نیست جز اینكه حالم از همه‌تون به‌هم می‌خوره...
    حرفی نزدم. تا ساعت سه صبح اون‌جا بودیم و تو سكوت به تهران كه زیر پامون بود نگاه كردیم. بعدم بلند شدیم و به سمت خونه راه افتادیم.
    ***
    دل‌آرا
    وارد اتاقم شدم. لباس‌هام رو از تنم در آوردم و رفتم زیر دوش. یكم كه زیر آب موندم اومدم بیرون و با حوله خودم رو روی تخت انداختم و سعی كردم بخوابم ولی شاید كمی، فقط كمی می‌ترسیدم كه بخوابم. پس بی‌خیال خواب شدم. به سمت كمدم رفتم. یه تیشرت ساده با شلوار كتون چسب كه اندازه‌ش یكم بالا‌تر از مچ پام بود پوشیدم.
    توی آینه یه نگاه به تیپم كردم. همه لباس‌هام مشكی بود. موهام رو هم ریختم رو شونه‌ی چپم و بافتمشون و رفتم پایین. همه خواب بودن. حوصله‌ی هیچ كاری رو نداشتم. به سمت آینه قدی تو سالن رفتم و روبه‌روش ایستادم. به چشم‌هام نگاه كردم. دور چشم‌های مشكی‌رنگم قرمز شده بود.
    - اِ... سلام خانوم. این‌جا چی‌كار می‌كنین؟
    به سمت صدا برگشتم. ربابه بود. با اخم بهش گفتم:
    - فكر نمی كنم بهت ربطی داشته باشه كه من چی‌كار كنم...
    لبخندی زد و گفت:
    - منظوری نداشتم.
    - این‌جا چی‌كار می‌كنی؟
    - بلند شدم كه این‌جا رو جمع كنم.
    یه نگاه كلی به سالن انداختم. همه‌جا پر از لیوان‌هاو بطری‌های خالی از نوشیدنی بود. به ربابه خیره شدم و گفتم:
    - می‌تونی بری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دل ارا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/05
    ارسالی ها
    401
    امتیاز واکنش
    24,977
    امتیاز
    631
    محل سکونت
    تهران
    چشمی گفت و مشغول شد. من هم رفتم توی حیاط تا قدم بزنم. چون ساعت ٣صبح بود هوا سرد بود. مه غلیظی همه‌جا رو گرفته بود. نگاهم رو به آسمون دوختم. فكر كنم بارون می‌خواست بباره. وقتی خسته شدم به خونه رفتم. داشتم از پله‌ها بالا می‌رفتم كه به اتاقم برم ولی صدای جیغی كه از آشپزخونه اومد مانع این كارم شد.
    سریع خودم رو به اون‌جا رسوندم و با دیدن صحنه‌ی روبه‌رو خشكم زد. كم كم داشتم عصبی می‌شدم. بدن سگی كه برای نگهبانی خریده بودم وسط آشپزخونه بود و سرش هم بهـ*ـوسیله‌ی چاقو به دیوار وصل شده بود.
    یه نگاه به ربابه كردم كه غش كرده و روی زمین افتاده بود. رو به یكی از مستخدم‌ها كه تازه وارد آشپزخونه شده بود داد زدم:
    - ربابه رو از این‌جا ببر.
    چشمی گفت و با یه مستخدم دیگه ربابه رو از آشپزخونه بیرون برد.
    - این‌جا چه خبره؟
    به سمت صدا برگشتم. نازی خانوم و شهراد دم در آشپزخونه ایستاده بودن و با تعجب به صحنه روبه‌رو نگاه می‌كردن.
    با عصبانیت گفتم:
    - معلوم نیست اون بادیگاردای احمق رو برای چی استخدام كردم.
    شهراد همون‌جور كه با دقت به دهن سگ خیره شده بود گفت:
    - انگار یه چیزی لای دندونای سگه‌ست!
    به دهن سگ نگاه كردم. دهنش باز بود و یه پاكت سفید لای دندون‌هاش خودنمایی می‌كرد. شهراد به سمت سر سگ رفت. بدون اینكه دستش به جایی از سر سگ بخوره پاكت رو از دهنش بیرون كشید. در پاكت رو باز كرد و با صدای آرومی خوند:
    - امشب بیشتر از همیشه خواستنی شده بودی عزیزم... فقط مواظب خودت باش كه سرنوشتت مثل این سگ نشه... امضاء شروین.
    نمی‌دونستم چی‌كار باید بكنم. یه لحظه چشمم به صورت شهراد افتاد. با تعجب به برگه نگاه می‌كرد. از آشپزخونه بیرون اومدم و روی مبل نشستم.
    سرم رو بین دست‌هام گرفتم و چند بار نفس عمیق كشیدم تا از عصبانیتم كم بشه. دست‌هام از شدت عصبانیت می‌لرزید. از جام بلند شدم و داد زدم:
    - همه بادیگاردا تا پونزده ثانیه دیگه این‌جا باشن... یك... دو... سه... چهار... پنج... شش.
    با دیدن همه بادیگاردهایی كه روبه‌روم ایستاده بودن سكوت كردم. یكم خیره نگاهشون كردم و یهو داد زدم:
    - اخراج.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا