کامل شده رمان ویروس مجهول | نگار 1373 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نگار 1373

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/08/09
ارسالی ها
365
امتیاز واکنش
15,770
امتیاز
641
سن
29
محل سکونت
همدان
نام رمان: ویروس مجهول
نویسنده: نگار 1373 کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: ترسناک، معمایی، علمی و تخیلی
نام ناظر: ^moon shadow^
ویراستار: Atlas 1998
خلاصه:
مريم يا به قول دوستاش، ماريا، یه دانشمند ایرانی مقیم آمریکاست که توی يه پروژه‌ی تحقيقاتی بزرگ كه به بيمارای مبتلا به ايدز كمک می‌كنه تا از چنگال ويروس اچ.آی.وی رها بشن، شرکت داره. اوايل همه‌چی خوب پیش میره؛ ولی... اتفاقی پيش مياد كه تحقيقات رو به هم می‌ريزه. كسی هم نمی‌دونه اين اتفاق از كجا آب می‌خوره و قصد كسی كه خراب‌كاری كرده از اين كار چی بوده؛ ولی ماريا يه چيزی رو متوجه میشه؛ اينكه جون همه، همه‌ی دنيا، مخصوصاً ايرانی‌ها در خطره!

242603_Virus-Majhol2.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ^moon shadow^

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/10
    ارسالی ها
    4,336
    امتیاز واکنش
    62,335
    امتیاز
    1,091
    محل سکونت
    تبــــ♡ـــریز
    kak6_e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg


    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مواردد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    بسم الله الرحمن الرحیم
    مقدمه:
    دانش برای اینکه خودش رو بین آدما جا کنه، حاضره قربانی بگیره. علم همون‌طور که خوبه، ویرانگره. پارادوکس ترسناکی از خوبی و بدی!
    بستگی به خودت داره چه شکلی ازش استفاده کنی، از وجه خوبش یا بدش؛ ولی مطمئن باش از هر وجه‌ش که استفاده کنی، همیشه یه نفر هست که منتظر تو ایستاده تا بعد از انتخاب مسیر خوب یا بدت، سریعاً وجهی که استفاده نشده رو در دست بگیره. پس مراقب باش وقتی داری با علمت به مردم خدمت می‌کنی، کدوم وجهش رو به دست می‌گیری و کدوم وجهش رو دیگری به دست می‌گیره.

    ***
    پشت به من ایستاده بود. سرش با حالت عجیبی روی گردنش می‌لرزید و تکون می‌خورد. صداش زدم تا شاید متوجه حضور من بشه.
    - هی آقا، شما حالتون خوبه؟
    صدام طنین‌وار منتشر شد و کل فضای اطرافم رو گرفت؛ ولی مرد مقابلم هنوزم نفهمیده بود که من هم کنارشم. فضای اونجا نیمه‌تاریک بود؛ انگار که کسی یه لامپ ضعیف رو یه گوشه روشن کرده. هرچند اون نور کم، این توانایی رو نداشت که شعاع زیادی رو پوشش بده و روشن کنه. چون تنها بودم، می‌ترسیدم. یه حسی بهم گفت تا به اون مرد نزدیک بشم. باید می‌فهمیدم اینجا کجاست و تنها کسی که می‌تونست به من جواب بده اون بود. برای همین یه‌کم جلو رفتم و دست راستم رو به شونه‌ش زدم.
    - آقا...
    وقتی دستم روی شونه‌ش قرار گرفت، لرزیدنش متوقف شد، آهسته سر چرخوند و نگاهم کرد.
    وحشت کردم و از نگاه تهی و حدقه‌های خالی از چشمش زهره ترک شدم و با تمام قدرتم جیغ کشیدم؛ یه جیغ خیلی گوش‌خراش.
    ***
    فریاد بلندی کشیدم و بی‌اختیار گفتم:
    - لعنت!
    بعد نفس‌نفس‌زنان سر جام نشستم. چند ثانیه گذشت که حواسم جمع یه صدا شد؛ صدای زنگ ظریفی که داشت تو گوشم می‌پیچید.
    دستم رو زير پتوم بردم و كورمال‌كورمال دنبال موبايلم گشتم. يه چيزی زير انگشتام ظاهر شد كه مستطيل‌شكل و صاف بود. برش داشتم و ساعتش رو خاموش کردم. همون‌طور که تو تخت‌خوابم نشسته بودم، گيج و منگ سرم رو به اطراف چرخوندم. نفس عمیقی کشیدم و پیش خودم اعتراف کردم خوابی که دیدم، واقعاً ترسناک و احمقانه بود.
    از روی تخت پايين اومدم و تلوتلوخوران به‌سمت مقصد نامعلومی حرکت كردم. چشمام باز نمی‌شدن؛ واسه همين محكم به در اتاق خوردم. يه پلكم به‌زور بالا رفت و غرولندکنان دستگيره رو پايين فرستادم و سر از سالن پذيرايی مرتب خونه‌م درآوردم. با ديدن دكوراسيون ياسی و سفيد اونجا، آه كشيدم. با اوقات‌تلخی موهای سياهم رو كنار زدم و با يه چشم باز، خودم رو از بين آت‌وآشغالايی كه اسمشون رو گذاشته بودم وسايل تزئينی، گذشتم. بالاخره به دستشويی رسيدم. داخل رفتم و دستام رو شستم و مشت خيلی بزرگی آب به صورتم پاشيدم. سردبودن آب باعث شد يه لرز مسخره تو تنم بره. به صورت خيسم كه ازش قطره‌قطره آب می‌چكيد، داخل آينه نگاه كردم؛ چشمای پف‌كرده‌ی قهوه‌ايم با تعجب به موجود جهش‌يافته‌ای نگاه می‌كردن كه چشماش كاسه‌ی خون بود و موهاش مثل يال شير نر، پف كرده بود. به تصویر داخل آینه پوزخند زدم. چشمام رو بستم و تصویر خوابی رو که دیدم، دوباره تصور کردم. یادش که افتادم، تصویرش رو با انزجار از ذهنم پس زدم.
    با همون صورت خيس، از دستشويی بيرون اومدم و با قدمای بلندی به‌سمت آشپزخونه رفتم. یه گوشه از اونجا، چشمم به سماور برقی افتاد كه مامان از ایران واسه‌م فرستاده بود. بهش خيره شدم و لبخندم روی صورتم پخش شد. همون‌طور که پیشش می‌رفتم، زمزمه‌کنان با خودم گفتم:
    - صبح فقط چايی شيرين و نون‌پنير می‌چسبه. اونم با سنگک تازه!
    جمله‌ی آخر رو با حسرت تموم كردم؛ چون اینجا، داخل واشینگتن دی.سی، شهری که شاید محبوب خیلیا تو جهان بود، جايی به اسم سنگكی وجود نداشت. با اكراه دوتا نون تست داخل تستر گذاشتم، هم‌زمان باز صدای غرغرام بلند شد و تا آسمون هفتم رفت. ياد حرف ميلاد، برادرم، افتادم كه می‌گفت: «
    وقتی فرار مغزا پيش مياد، همين بلاها هم پيش مياد! وقتی اصرار میشه که جایی به جز کشور خودت درس بخونی، همینم میشه خواهر من، دیگه چی انتظار داری؟ تحويل بگير احمق‌جون!»
    همون‌طور که داشتم قد می‌کشیدم تا يه فنجون از داخل كابينت بالایی بردارم، از فکرم گذشت «میلاد، كاش اينجا پیشم بودی!»
    اینکه اینجا بودم، به این دلیل بود که پدرم اعتقاد داشت هوش سرشار و افکار و ایده‌هام تو ايران تلف میشه. هرچند خودم اصلاً چنين عقيده‌ای نداشتم. اصلاً چرا باید تلف بشه؟ واسه همين بود که هرچقدر من مخالف کردم و مقاومت به خرج دادم، پدرم به حرفام اهمیتی نداد و من رو با خوش‌حالی تموم فرستاد ينگه‌‌ی دنيا و من بيچاره، دور از خانواده و هرگونه آشنا و فامیل، اينجا شروع كردم به زندگی‌كردن. البته زندگی كه نمی‌شد گفت، باید می‌گفتم زجر و عذاب! من آدم حساسی بودم و سریعاً دل‌تنگ اعضای خانواده‌م می‌شدم؛ برای همین تحمل این دوری برام فراتر از طاقتم بود.
    ميلاد آدم با‌هوشی بود که انیشتین رو هم زیر سوال می‌برد؛ ولی از سیاستش بود که با بدجنسی، خودش رو به کندذهنی می‌زد تا كسی كار به كارش نداشته باشه و از طرفی شركت پدرم رو صاحب شده بود؛ ولی من باسیاست نبودم، دختری بودم که علاقه‌م فقط به کتاب‌خوندن خلاصه می‌شد. هميشه سرم تو كتاب بود، اونم انواع كتابای علمی و زيست و این مدل کتابا؛ در نتیجه معلوم بود آخر و عاقبتم همين میشه.
    دست از فکرکردن برداشتم و بعد از چای دم‌كردن. با عجله صبحونه خوردم و به اتاقم رفتم. به سرعت موهام رو شونه زدم و از بالا بستم. لباسام رو عوض كردم و با گرمكن و كفشای ورزشی و يه بطری آب از خونه بيرون زدم.
    در خونه رو که پشت سرم بستم، ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. هوا نسبتاً گرم شده بود و شكوفه‌ی درختا، کم‌کم در حال ريختن بودن. با دیدن منظره‌ی اطرافم، متوجه شدم که چقدر دلم واسه ماه‌های ارديبهشت ايران تنگ شده بود. لبخند کم‌رنگی روی لبام نقش بست. به حالت دو از جلوی خونه به‌سمت پیاده‌رو رفتم و شروع به آهسته دویدن کردم. برای یکی از همسایه‌ها دست تکون دادم و دوباره داشتم به مسیرم نگاه می‌کردم که...
    - هی ماريا!
    آروم متوقف شدم و به خونه‌ی سفيدرنگی نگاه كردم كه نرده‌های چوبی داشت. دستم رو به کمرم گرفتم و گفتم:
    - صبح‌به‌خير همکار. روز خوبیه.
    ميشل مثل دختربچه‌ها با عجله و شتاب به‌سمتم اومد. موهای بورش که از پشت بسته شده بود، تو هوا پيچ‌وتاب می‌خوردن و چشمای قهوه‌ای روشنش از سرحالی برق می‌زدن. شادابی و لبخند معمولاً دائمی میشل، باعث می‌شد که به حال خوب و روحيه‌ی شادی که داشت، غبطه بخورم. هنوز به خودم نیومده بودم که میشل بدون مقدمه از روی نرده‌ها پريد و بدون هشداردادن، خودش رو به‌سمتم پرتاب کرد. اون‌قدر با شتاب بغلم پرید که تلوتلوخوران و به زحمت جلوی خودم رو گرفتم كه پخش زمین نشیم. همون‌طور که با دست سعی داشتم صمیمانه به کتفش ضربه بزنم، با نفس گرفته گفتم:
    - چه خبره دختر؟ نزديک بود بيفتم!
    بی‌توجه به اینکه داشت من بیچاره رو با سطح زمین یکسان می‌کرد، با همون لحن شاد و سرخوشانه‌ای که داشت گفت:
    - دلم واسه‌ت تنگ شده بود، خوب شد که دیدمت! حالا بيا باهم بريم پياده‌روی.
    تا خواستم چيزی بگم، قبل از هر حرکتی دستم رو گرفت و با شدت پشت‌ سر خودش كشيد و دوباره مجبورم كرد كه بدوم. سعی کردم به روی خودم نیارم که نزدیک بود زمین بخورم و سرعتم رو بيشتر كردم تا بهش برسم. پاهای بلند میشل، باعث می‌شد تا از من فرزتر عمل كنه و من، پشت سرش مدام تقلا كنم و افتان‌وخيزان زور بزنم كه بهش برسم. به هر زحمتی که بود، خودم رو بهش رسوندم و همون لحظه بهم گفت:
    - موافقی واسه ناهار امروز بريم رستوران؟ كم پيش مياد که روزای تعطيل باهم باشيم.
    فکری کردم و سریع جواب دادم:
    - نه ولش كن، امروز اصلاً حوصله ندارم.
    - پس به آلن و بقیه خبر میدم تا بيان خونه‌ی من و يه مهمونی کوچیک و چندنفره به پا كنيم.
    همچنان به روبه‌رو و زمین نگاه می‌كردم كه به‌خاطر دویدن، به‌نظر می‌رسید انگار زمين داشت بالا پايين می‌پرید، نه من. پوفی کشیدم و بی‌صبرانه غر زدم:
    - ميشل، می‌تونم ازت خواهش كنم که امروز دست از سرم برداری؟ باور كن حوصله‌ی هيچ‌کس و هیچ‌چیزی رو ندارم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    سرعتش رو بیشتر کرد تا بتونه من رو ببینه. با اخم نگاهم كرد و بهم توپید:
    - ولی اين‌طوری كه نمیشه!
    میشل به‌شدت اجتماعی بود و من، اجتماع‌گریز. هربار که اصرار می‌کرد که بدون دلیل خاصی دور هم جمع بشیم، من رو واقعاً کلافه می‌کرد. برای همین من هم با اخم جوابش رو دادم:
    - میشه. حتماً كه نبايد روز تعطيل، كاری انجام داد!
    از قیافه‌ش این‌طوری برداشت کردم که حالش تا حدودی گرفته شد. سرعتش رو کم کرد و من هم دیگه نگاهش نکردم. خب زور می‌گفت. من به‌خاطر گوشه‌گیریم، وقتايی هم كه ايران بودم، روزای تعطيل اصلاً دل‌ودماغی واسه انجام‌دادن هیچ‌کاری نداشتم. تنها كار شاید مفیدی كه انجام می‌دادم، چرخيدن تو كتابخونه‌ی بزرگ‌پدرم بود که اونم يا كتاباش رو خونده بودم يا محتوای زیادی سنگینی داشتن و ازشون خوشم نمی‌اومد. تو افکار خودم بودم که صدام زد:
    - ماریا از تحقيقاتت چه خبر؟
    حواسم سر جاش برگشت، ماهیچه‌های صورتم بی‌اختیار با نفرت درهم جمع شد و غر زدم:
    - اصلاً حرفش رو هم پيشم نزن كه نسبت بهش آلرژی پيدا كردم!
    خودش هم قيافه‌ش مثل من شد و گفت:
    - درسته، واقعاً خيلی خسته‌كننده شده؛ مخصوصاً اينكه دوسال تموم داريم روش كار می‌كنيم؛ ولی هنوزم به نتيجه‌ی دل‌خواه نرسيديم.
    یه نیمکت همون نزدیکیا دیدم که بهش اشاره کردم و منظورم رو گرفت. سرعتمون رو کم کردیم و همون‌طور که داشتیم نفس‌نفس می‌زدیم، هرکدوم یه گوشه از نیمکت رو اشغال کردیم. به پشتی نیمکت تکیه دادم و مشغول بازکردن در بطری شدم تا گلوی خشکم رو نجات بدم. با در سفتش درگیر بودم که به همون حالت شروع به توضیح‌دادن کردم.
    - ما نتایجی که به دست آوردیم رو روی چهارصدنفر بيمار داوطلب آزمايش كرديم. دیشب که داشتم پرونده‌ها رو مطالعه می‌کردم، فهمیدم از اون تعداد نفر، فقط چهارنفر از بیمارا، اونم فقط حدود بيست‌درصد بهبود پيدا كردن. اين مقدار خیلی كمه!
    میشل با حالت گرفته و ناراحتی حساب کرد:
    - خب، به عبارتی يعنی در هر صدنفر، فقط يه نفر از بیمارا بهبود نسبی داشته. نتیجه افتضاحه. از دوسال زحمت کشیدن، این نتیجه‌ی کارمون باشه؟
    سرم رو با غصه به علامت منفی تکون دادم. میشل هم به سمت دیگه‌ای نگاه کرد، آهی کشید و زیر لب به تحقیقات، لعنتی فرستاد. البته با این کارا که مشکل حل نمی‌شد؛ ولی در بعضی موارد، آدم رو سبک می‌کرد. اونم برای این پروژه‌ی سنگین که دیگه روز و شب برای هیچ‌کدوم از اعضاش باقی نذاشته بود. حالا دیگه هردومون ساکت شده بودیم و به محله‌ی خلوتمون نگاه می‌کردیم که صدای موبايل میشل، طنین‌انداز شد. بعد از چند ثانیه معطلی جواب داد:
    - ميشل رابرتز.
    هركسی که پشت خط بود، باعث شد پوست ميشل يه كم تغيير رنگ بده و سرخ‌تر به نظر بياد. با یه لبخند موذیانه، خودم رو به اون راه زدم. می‌دونستم کی پشت خطه و شک نداشتم که باید آلن باشه. میشل که حالا لپاش به رنگ گل سرخ دراومده بود، با هیجان شروع به حرف‌زدن کرد.
    - آره، بهش خبر میدم! مياد؛ يعنی ميارمش.
    سگرمه‌هام درهم رفت. یعنی چی ميارمش؟! نكنه بحث سر من بود؟ گارد گرفتم و آماده شدم تا وقتی تماس رو قطع کرد، بهش بتوپم. تا تلفن رو از پيش گوشش پایین آورد، خون‌سرد و محکم گفتم:
    - من نميام!
    جا خورد، متعجب نگاهم كرد و پرسید:
    - كجا نميای؟
    يه لحظه مکث کردم و پیش خودم گفتم که نكنه منظورش رو اشتباه برداشت كرده بودم؟ با زبونم لب پایینم رو تر کردم و پرسيدم:
    - مگه کسی که تماس گرفت، آلن نبود؟ مگه نمی‌گفت که امروز بریم بیرون؟
    با لبخند خوش‌حالی سر تکون داد.
    - خب آره، کاملاً درسته.
    منم لبخند پیروزمندانه‌ای زدم و دست‌به‌سـ*ـینه جواب دادم.
    - خب، من همين رو می‌گفتم؛ نميام.
    سریع پرسید:
    - یعنی نميای؟
    ابروهام رو بالا انداختم كه با تحكم پرسيد:
    - پس نميای؟
    - گفتم نه!
    اونم در جواب شونه بالا انداخت و گفت:
    - باشه، حيف شد؛ چون دنيل هم قراره که بياد.
    به قول ایرانیا «اومدم تا ابروش رو درست کنم، زدم چشمش رو کور کردم!» دنیل بهترین دوستم بود و برای همین نظرم رو برای نرفتن تغییر داد. دستام رو با عجله تكون دادم و گفتم:
    - نه، نه! نظرم عوض شد، منم ميام.
    میشل چشمک زد و خبیثانه گفت:
    - نه، تو که مثل همیشه آخر هفته‌ها حوصله نداری؛ پس بهتره امروز خونه بمونی و استراحت کنی.
    اعصابم به هم ريخت و به بازوش مشت آرومی زدم و گفتم:
    - میشل، سربه‌سر من نذار. نظرم برگشته و منم همراهتون میام.
    با لبخند اعصاب‌خرد‌کنی، نگاهم کرد.
    - ديگه نمیشه؛ تنها شانست برای اومدن، از دست رفت.
    سرش رو به یه سمت دیگه چرخونده بود و نمی‌تونست ببینه که دارم با دستای درازشده به‌سمت گلوش، بهش نزدیک میشم. یه دفعه انگار احساس کرد که بهش نزدیکم و جیغ دخترانه‌ای کشید، بلند شد و با خنده ازم فاصله گرفت. با عصبانيت پای راستم رو به زمين كوبيدم و این تنها شاخ‌و‌شونه‌ای بود که می‌تونستم از این فاصله برای میشل بکشم. دوباره روی نيمكت نشستم تا بند كفشام رو که داشتن باز می‌شدن، محكم كنم.
    درسته من آدمی بودم که از تنهایی لـ*ـذت می‌بردم؛ ولی نمی‌شد حضور دنیل رو ندیده بگیرم. دنيل، یا دانيال، به جز من تنها دانشمند ايرانی جزو گروه تحقیقاتی بود. طبع شوخی داشت و از اینکه بقیه رو اذیت کنه و دست بندازه، لـ*ـذت می‌برد. منم از این که با اون هم‌دست بشم و با بقیه شوخی کنم، بدم نمی‌اومد. میشل فکر می‌کرد شاید رابـ ـطه‌ای بین ما دوتا باشه؛ ولی مسئله اینجا بود که من به‌خاطر دوری از خانواده، دنیل رو مثل برادرم می‌دیدم. تنهایی زیاد باعث شده بود که بی‌اختیار دنبال مورد جایگزین بگردم و بهترین موردی که تونستم پیدا کنم، اون بود؛ به
    همین خاطر بود که وقتی متوجه شدم دنیل هم قراره با بقیه بیاد، اگه نمی‌رفتم ضرر می‌کردم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    دنيل، فريزبی رو به‌سمت آلن پرتاب كرد و فریاد کشید:
    - هی آلن بگیرش!
    آلن حواسش پرت جای دیگه‌ای بود، داشت یه طرف دیگه‌ای رو نگاه می‌کرد که تا بخواد منظور دنیل رو متوجه بشه، فریزبی به سرش خورد و صدای آه و ناله‌هاش به هوا رفت. تئودور که معلوم بود در این شیطنت دستی داشته، با خوش‌حالی داد زد:
    - نشونه‌گيريت عالی بود دنیل، بزن قدش!
    به كف دست هم كوبيدن و مثل بقيه‌ی گروه خنديدن. با خنده به فارسی داد كشيدم:
    - اذيتش نكن دنيل، میشل می‌زنه ناكارت می‌كنه ها!
    ولی دنیل سرخوش‌تر از این حرفا بود که به هشدار من گوش کنه. دستاش رو به علامت پيروزی بالا گرفت و با لحن پیروزمندانه‌ای گفت:
    - حالا كجاش رو ديدی؟ تازه اين اولشه، می‌خوام با خاک يكسانش كنم!
    پوزخند زدم، سری تكون دادم و گفتم:
    - ديوونه.
    سوزان، همسر تئودور که داشت ما رو نگاه می‎‌کرد، اعتراض كرد.
    - مگه قرار نبود يا به ما هم فارسی ياد بدين يا فقط به زبون ما حرف بزنين؟
    بقیه هم تایید کردن؛ از جمله آلن که داشت سرش رو با انگشت ماساژ می‌داد تا درد ضربه رو کمتر کنه. در جواب این اعتراض، من و دنيل فقط لبخند زدیم؛ یه لبخند سرشار از شیطنت. چند دقیقه بعد، پسرا که خسته بودن، دست از بازی‌كردن كشيدن و پيش ما برگشتن. ميشل فکری کرد و پيشنهاد داد.
    - با يه بازی جدید چطورين؟
    تا من خواستم در مورد بازی نظر بدم، موبايلم شروع کرد به زنگ‌خوردن. با اکراه از جیبم بیرون کشیدمش و به صفحه‌ی روشنش بدون هیچ رضایتی نگاه انداختم. اسم شخصی که روی صفحه دیدم، باعث شد جا بخورم و بی‌اختیار سیلی آرومی به گونه‌ی خودم زدم. سابقه نداشت که هیچ آخر هفته‌ای با کسی تماس بگیره؛ پس حتما اتفاقی افتاده بود. میشل پرسید:
    - چی شده؟
    - پروفسوره، حتماً اتفاقی افتاده.
    همه به هر حالتی كه داشتن کاری انجام می‌دادن یا نشسته بودن، ماتشون برد. دنيل که دید موبایل داره تو دستم زنگ می‌خوره و جواب نمیدم، سریع خم شد و از دستم قاپيدش. فرصت نشون‌دادن هر عکس‌العملی رو ازم گرفت و تماس رو وصل كرد، روی اسپیکر زد كه صدای بم و نخراشیده‌ی پروفسور تو فضا پخش شد:
    - ماريا، هرچه زودتر بقيه افراد گروه رو پيدا كن و بيا آزمايشگاه.
    واقعاً نمی‌دونستم چی باید بگم. بچه‌ها که متوجه حال من شدن، یکی‌یکی و بدون ترتیب سلام كردن كه پروفسور متوجه شد ما همه پیش هم هستیم. صداش جدی‌تر شد و گفت:
    - شماها کنار همید؟ الان کجا رفتین؟
    تئودور جواب داد:
    - برای تفریح اومده بودیم پارک، چطور مگه؟
    لحن صدای پروفسور مضطرب‌تر به نظر می‌رسید.
    - باشه؛ ولی خوش‌گذرونی رو بی‌خیال بشید و همین الان بيايد اينجا! اينجا داره يه اتفاقاتی می‌افته!
    من طاقتم تموم شد و پرسيدم:
    - چه اتفاقی؟
    سکوت کرد، بعد انگار که گیج شده باشه جواب داد:
    - خب... این خيلی پيچيده‌ست، بايد اینجا باشید تا با چشمای خودتون ببينيد. قابل توضیح‌دادن نیست.
    بعد بدون خداحافظی‌کردن یا گفتن کلمه‌ی اضافه‌ای، تماس رو قطع كرد. قیافه‌ی همه، مبهوت و سردرگم به نظر می‌رسید. نگاه متعجبی به هم انداختيم و آلن با لبخندی که نشون می‌داد حرفایی که شنیده رو خیلی جدی نگرفته، پرسید:
    - يعنی چه اتفاقی افتاده که پیچیده و غیر‌قابل توضیحه؟
    کسی حرفی نزد؛ ولی من چشمم به تئودور افتاد که آروم گوشه‌ی لبش رو گاز گرفت، سیخ نشست و پچ‌پچ‌کنان گفت:
    - وای! دنی فکر می‌کنم اون ماجرا رو فهمیده...
    دنيل اجازه نداد تئو حرفش رو تموم کنه، با آرنجش به تئودور سقلمه‌ی محکمی زد و ساکتش کرد. سوزان پرسید:
    - کدوم ماجرا؟
    دنیل با صدای بلند و لحن احمقانه‌ای جواب داد:
    - تئو امروز حالش زياد خوب نيست، داره هذيون میگه. ماجرایی رخ نداده.
    ولی جفتشون مشکوک به نظر می‌رسیدن. شک نداشتم کاری کردن که نباید کسی ازش خبردار می‌شده؛ برای همین چشمام رو مثل پیرزن‌ها ريز كردم و بهش دقیق شدم. داشت زیر نگاه خیره‌ی من معذب می‌شد که گفتم:
    - دنی، راستش رو بگو. باز شما دوتا پنهانی چه كاری انجام دادين؟
    هردو با لبخندای مضحكی که روی لب داشتن، با عجله گفتن:
    - هيچی!
    همه اخمو شده بودیم که من خون‌سردانه گفتم:
    - باشه، خودم می‌فهمم که چی‌کار کردین.
    تئودور رنگش پرید. کلاً می‌دونستم اگه کاری کرده باشه، با اولین تهدید همه‌چی رو لو میده؛ برای همین قبل از اینکه دنیل کاری انجام بده، تئو گفت:
    - من به يكی از موش‌های آزمایشگاه، بدون اجازه يه سری چيزا تزريق كردم.
    سوزان با عصبانیت تشر زد:
    - تئودور!
    دنيل که از قیافه‌اش معلوم بود داره نقشه‌ی زهرچشم‌گرفتن از تئودور رو می‌کشه، زیر لـب به فارسی گفت:
    - ای بدبخت ترسو! زنت دیگه شب خونه راهت نمیده.
    وسط اون بازجویی برای فهمیدن کار خطاشون، نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و به خنديدن افتادم.
    بقيه داشتن زیرچشمی به ما نگاه می‌کردن؛ معلوم بود براشون سوال شده که دنیل چی گفته. بی‌توجه به حرفش، به بقیه اشاره زدم و گفتم:
    - بلند شيد تا بريم و ببينيم اين دوتا دیوونه، چه دسته‌گلی به آب دادن.
    دنيل اخمی كرد و غر زد:
    - حرفت رو پس بگیر!
    انگشتم رو به‌سمتش نشونه رفتم.
    - پس نمی‌گیرم؛ چون هستین! ما قرار گذاشتیم بدون اطلاع هم کاری انجام ندیم و شوخی هم نداشته باشیم؛ چون این مسئله شوخی‌بردار نیست آقایون!
    ناچار شدیم تمام اسباب و وسایل تفریح و پیک‌نیک رو جمع کنیم. دیگه وقت تفریح نبود، نمی‌دونستیم چه اتفاقی افتاده و باید حتی روز تعطیلمون رو هم فدای کارمون می‌کردیم. میشل که داشت یه سبد رو از روی زمین بلند می‌کرد، نالان گفت:
    - دانشمندا چه گناهی به درگاه خدا مرتکب شدن که حتی اجازه‌ی تفریح‌کردن هم ندارن؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    دنیل که به مانع امنيتی رسيد، آهسته ترمز گرفت. با غرغر رو به من کرد و گفت:
    - الان تا برسیم به پايگاه، ديوونه‌مون می‎كنن.
    همون لحظه، نگهبان از سمت دنیل ظاهر شد و گفت:
    - كارت شناسايی؟
    با کلافگی کارتم رو از کیفم بیرون کشیدم و مثل دنی تحویل نگهبان دادم. سوزان و آلن هم کارتشون رو تحویل دادن. می‌دونستم برای چک‌کردن هویت، کارت نمی‌خواد؛ برای این بود که هربار که می‌خواستیم وارد پایگاه بشیم، باید از چندین فیـلتـ*ـر و مانع با کارت می‌گذشتیم که مطمئن باشن کسی خودش رو جای ما، جا نزده. نگهبان هم همه رو با دستگاه مخصوصش چک كرد.
    اجازه‌ی حرکت داده شد و از يه مانع ديگه گذشتيم و حدود يه كيلومتر ديگه راه رفتيم تا از مانع سوم گذشتيم و به پايگاه تحقيقاتی رسيديم. دنیل ماشين رو پارک كرد و همه پياده شديم. سوزان و تئودور هم از ماشينشون پیاده شدن كه همون لحظه تونستم از چهره‌ی سوزان متوجه بشم که عصبی بود. دنیل نیشخند موذیانه‌ای زد و پرسید:
    - چی شده سوزی؟
    سوزان با مشتای گره‌کرده داد زد:
    - هيچی نشده.
    بعد در ماشین رو با نهایت قدرت به هم کوبید و رفت. تئودور هم داشت با لبخند محوی دورشدن زنش رو تماشا می‌کرد. دنیل باز هم کم نیاورد و گفت:
    - اوه چقدر عصبانی! تئودور، اين چه طرز همسرداريه؟!
    من که می‌دونستم آخرش با این شوخیا دعوا به پا میشه، به فارسی تشر زدم:
    - دانيال بسه!
    نگاهی به من کرد، لبخندش عمیق‌تر شد و موهاش رو از پيشونيش كنار زد و گفت:
    - خشن‌خانوم جوش می‌آورد!
    صاف تو چشماش زل زدم و منم در ماشینش رو به همون محکمی بستم. هرچند، دانیال تو دنیا هیچی براش مهم نبود. با قدمای محكم و حرصی به‌سمت ورودی مخصوص كارکنان رفتم و بقیه هم پشت سر من اومدن. دم در ورودی، واسه نگهبان مسلح شیفت سری تكون دادم، نگهبان هم برای من سری تکون داد؛ ولی لبخند نزد. اهمیتی نداشت، این چیزا در اینجا عادی بود. به‌سمت ميكروفون جاسازی‌شده‌ی داخل حفره‌ی تو ديوار، خم شدم و با صدای واضحی گفتم:
    - ماريا مورفی.
    البته این اسم اصلی من نبود. من به‌خاطر اسم فاميل سختی كه داشتم، ناچار شده بودم که اسمم رو عوض کنم. تلفظ‌کردن اسم مريم طهمورث واسه اطرافیانم با لهجه‌ای که داشتن، خيلی سخت بود و نمی‌تونستن به راحتی با این اسم کنار بیان؛ برای همین اسمم تغییر کرد.
    كامپيوتر صدام رو آنالیز کرد و صدا درست تشخيص داده شد. در بزرگ و فلزی مقابلمون از هم کنار رفت و همگی با هم داخل رفتيم. همون‌جا قبل از ورود، باید از اتاقک استريل عبور می‌کردیم تا مبادا آلودگی وارد مجتمع بشه. چند دقيقه‌ای معطل شديم و من حين پوشيدن روپوشم به دنیل گفتم:
    - هی بچه‌جان، خودت با زبون خوش بگو چه غلطی كردی.
    مشغول بستن دکمه‌های روپوشش شد و خیلی عادی جواب داد:
    - غلطای زيادی.
    به لحن خون‌سردش با تمسخر خنديدم.
    - هاها! چقدر بانمک!
    پوزخند زد و اشاره کرد که برم داخل. همراهم داخل اومد و بعد از انتهای راهروی خيلی طولانی كه رسيديم، یه در دیگه مقابلمون وجود داشت که بالای در با نوشته‌های قرمزرنگ و براقی نوشته شده بود: «آزمايشگاه تحقيقاتی. ورود افراد متفرقه ممنوع.»
    نگاهی با دوربین مداربسته‌ی بالای در انداختم. در با رمز باز می‌شد و من به عنوان ارشد گروه، رمز رو وارد كردم و كف دستم رو روی محل تعيين‌شده گذاشتم. ليزر قرمزی از زير دستم عبور كرد و تيک صدا داد. در سربی اونجا باز شد و آلن غر زد:
    - با این همه مانعی که هرروز عبور می‌کنیم، تا برسیم آزمایشگاه دیگه شب شده.
    لبخند زدم و شونه‌هام رو بالا انداختم. امنیت بالای اینجا حکم می‌کرد که تمام این مراحل طی بشه و هیچ شخص غریبه‌ای توان ورود به این منطقه رو نداشته باشه. از اونجا عبور کردیم و بعد از طی‌کردن یه راهروی دیگه، وارد محل حكومت پروفسور اكستروم شديم. محیط آزمايشگاه و اطرافش، غرق سكوت بود و فقط صدای پاشنه‌های كفش ناراحت سوزان و صدای هواکشای روشن اونجا بودن که صدا توليد می‌كردن. وقتی دیدم انگار قرار نیست خبری بشه یا اتفاقی بیفته، صدا زدم:
    - پروفسور؟ شما كجائيد؟
    چند لحظه‌ای که گذشت، یه نفر از اون سمت ديوار شيشه‌ای مات که سمت چپمون قرار گرفته بود، با صدای جیغی گفت:
    - بیاید اینجا.
    ميشل با اخم رو کرد به ما و پچ‌پچ‌کنان گفت:
    - وای، پروفسور موريسون هم كه اينجاست!
    پروفسور هلنا موريسون،‌ زن پرحرف و پرچونه‌ای بود كه صدای جیغش باعث می‌شد آدم تصور کنه داره با یه بچه صحبت می‌کنه و از طرفی هم اطلاعات علمی فوق‌العاده بالايی داشت. با صدای پایینی به میشل پريدم:
    - پروفسور مقام علميش از تو یا ما، خيلی بالاتره؛ پس ما باید احترامش رو داشته باشیم!
    میشل با خودش زیر لب چیزی گفت و چشماش رو تو حدقه چرخوند. در کنار اینکه آدم سرخوشی بود، بعضی وقتا هم شدیداً اعصاب‌خردکن می‌شد و به هیچ صراطی مستقیم نبود. حوصله نداشتم سر یه چیز بیخودی بحث کنم؛ برای همین جوابی به حرکت بچگونه‌ش ندادم. وارد سالن بغلی شدیم که اون سمت دیوار شیشه‌ای بود و یکی‌یکی سلام كرديم. پروفسور اكستروم و موریسون اونجا مشغول کاری بودن که به‌سمت ما برگشتن تا جواب بدن. اکستروم کنار یه ميكروسكوپ نوری ایستاده بود و به جز جواب سلامی که گفت، دیگه از جاش جم نمی‌خورد. به‌سمتش قدم برداشتم و گفتم:
    - خب دكتر، چه مشکلی پیش اومده که می‌خواستید ما رو اینجا ببینید؟
    صورتش از هر احساسی خالی بود و به خستگی می‌زد. به ميكروسكوپی که جلوش قرار گرفته بود، اشاره كرد و گفت:
    - بیا نزدیک‌تر و اينجا رو ببين.
    کنارش که رسیدم، از جلوی من کنار رفت تا بتونم چیزی که می‌خواست نشونم بده رو ببینم. پشت میکروسکوپ ایستادم، خم شدم و چشمام رو روی عدسی چشميش گذاشتم. با پیچ تنظیم، وضوح تصویر رو بیشتر کردم و تونستم موجودات ريزی رو ببینم که داشتن با سرعت زیادی حرکت می‌کردن و به اطراف می‌رفتن. از نظر من، اون موجودات تا حدودی به ويروس شباهت داشتن؛ ولی می‌دونستم که باید چیز دیگه‌ای باشن؛ چون ویروس با میکروسکوپ معمولی قابل دیدن نبود. بدون چشم‌برداشتن از اون نمونه، پرسیدم:
    - اينا چی هستن؟
    پروفسور با یه لحن جدی و خالی از هرگونه شوخی یا هرچیز دیگه‌ای، خیلی خلاصه جواب داد:
    - ويروس.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    اولش چشمام گرد شدن؛ ولی بعدش خنده‌م گرفت و نتونستم لبخند نزنم. با حالتی که سعی می‌کردم خیلی تمسخرآمیز نباشه، گفتم:
    - دكتر، شنیدن این حرف از شما واقعاً بعيده! ويروس انقدر کوچیکه كه با يه ميكروسكوپ ساده‌ی نوری قابل رؤيت نيست!
    بقيه هم نگاه کوتاهی به نمونه انداختن و قبول داشتن که حق با منه و داشتن با تکون‌دادن سر، حرفم رو تائيد می‌كردن؛ ولی دکتر موريسون جلو اومد و با صدای جيغش، با هیجان گفت:
    - حق با رونالده، اين موجودات واقعاً ويروسن! تموم مشخصاتشون با گروه ويروسا مطابقت داره. موجوداتی که نه زنده هستن، نه مرده.
    باورنكردنی بود، نمی‌تونستم این اتفاق رو باور کنم. بی‌اختیار دستم رو مشت کردم و داخل جیب بزرگ روپوشم مخفی کردم. دنيل بدون اینکه مسخره‌بازی دربیاره پرسيد:
    - بزرگ‌نمایی ميكروسکوپ چقـ....
    اكستروم که انگار سوالش رو از قبل می‌دونست، سریع حرفش رو قطع كرد و جواب داد:
    - بزرگ‌نمایی فقط بيست‌و‌چهارهزار برابره. می‌دونم غیر‌ممکن به نظر می‌رسه؛ ولی حقیقت داره و باورش سخته.
    تئودور که هنوز نمونه رو ندیده بود و خودش رو به اون راه می‌زد، دیگه نتونست طاقت بیاره. من رو كنار زد و شروع به ديدزدن نمونه کرد. سرش همچنان خم بود که متحیر گفت:
    - اين شگفت‌انگیزه، چه ويروسای بزرگی!
    سوزان زیر لب با خودش غر زد. حواسم به‌سمت دیگه‌ای جلب شد؛ دنيل داشت به جعبه‌ی شيشه‌ای موشای سفيدرنگ نگاه می‌کرد. بهشون اشاره کرد و پرسید:
    - دکتر، میشه بدونم که ويروسا رو از خون اين موشا گرفتين یا نه؟
    دکتر موریسون با لبخند خوش‌حالی گفت:
    - نه پسرم. به موشای آزمايشگاهی ربطی ندارن. چرا این سوال رو می‌پرسی؟
    به‌وضوح دیدم که دنیل چشماش رو بست و نفس راحتی کشید. تا چشم باز کرد، به تئودور چشمکی زد و هردو نفر لبخند زدن؛ پس این ویروسا، حاصل خرابكاری دنيل و تئودور نبودن. سوزان که متوجه شد شوهرش بی‌گناهه، با اشتياق پرسيد:‌
    - پس از كجا پيداشون كردين؟
    همه ساکت شدیم و به پروفسور اکستروم نگاه کردیم. آهسته قدم برداشت؛ سمت قفسه‌ها رفت و يه لوله‌ی آزمايش از داخل قفسه بيرون كشيد؛ نشونمون داد و گفت:
    - اينجا بود که پیداش کردم. خب، میشه بگید که چه كسی اين لوله رو اينجا گذاشته؟
    در سکوت به هم چشم دوختیم و فقط شونه بالا انداختيم. هيچ‌كس حتی يه بارم اون لوله‌ی عجيب با بخار تيره‌رنگش رو نديده بود. من آهسته جواب دادم:
    - ما هرروز اینجا بودیم؛ ولی اين نمونه رو تابه‌حال به عمرمون نديديم. اصلاً اين از كجا اومده؟!
    بازم كسی جواب نداد. وزوز آهسته‌ی هواكش گوشه‌ی سالن، به نظرم داشت کلافه‌کننده می‌شد. سعی کردم بهش فکر نکنم. به خودم جرئت دادم، آروم جلو رفتم و لوله رو با احتیاط از دست پروفسور گرفتم. حالا لوله تو دستام بود؛ یه لوله با محتویات سیاه‌رنگ. به طرز عجيبی من رو ياد يخ خشک می انداخت، اونم وقتی كه در حال ذوب‌شدن باشه و مرتب بخار كنه؛ ولی بخار سياه‌رنگ، نه سفید. نه می‌تونستم بگم حالت مایع داره، نه گاز، و نه جامد. تماشاکردن محتویاتش احساس خاصی به آدم می‌بخشید؛ انگار که داشتم یه دود محو رو که داخل لوله آزمایش گیر انداختم، تماشا می‌کنم. به پروفسور خیره شدم.
    - يعنی اين لوله پر از ويروسه؟
    دکتر اکستروم و موریسون باهم جواب دادن:
    - بله.
    گیج شدم، برام سوالی پیش اومد و پرسیدم:
    - خب، پس چطوری تونستين اين رو از داخل لوله بيرون بيارين؟ اينكه مثل يه ماده‌ی گازماننده! مثل یه بخار...
    دکتر درپوش لوله رو با دقت برداشت كه صدای فریاد حیرت از همه بلند شد. ماده‌ی چرخان داخل لوله، از تكاپو و چرخش افتاد و از حالت گاز مانندش، به حالت مايع تبديل شد. سرم با انفجار سوالات مواجه شد، سوال پشت سوال، مسئله پشت مسئله. لوله تو دستام می‌لرزید و قبل از اینکه روی زمین بریزمش، دست دکتر دادمش و گفتم:
    - اين‌طوری نمیشه فهمید. دکتر، من بايد يه چيزی رو كنترل كنم.
    منتظر اجازه نشدم، با عجله از سالن بيرون رفتم و دوان‌دوان به‌سمت آزمايشگاه محرمانه‌ای كه انتهای همين آزمايشگاه وجود داشت رفتم. داشتم مقابل در می‌رسیدم که صدای پای کسی باعث شد از روی شونه به عقب نگاه کنم. دنيل رو دیدم که داشت به حالت دو دنبالم می اومد.
    - ماریا، می‌خوای چی‌كار كنی؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - شكل و ظاهر اين ويروسا خیلی عجيبه، از هر نظر. به همین خاطر بايد از يه چيزی مطمئن بشم.
    رمز جدیدی وارد كردم و چشمم رو مقابل لیزر پوینده نگه داشتم تا در مقابلمون كنار رفت. اون سمت در، یه محیط کاملاً مجزا از این سمت وجود داشت که فقط کارکنان رده‌بالا حق ورود داشتن و رمز برای ورودش رو هرکسی در اختیار نداشت.
    پا به داخل یه راهروی تماما سفيد گذاشتیم كه لامپای هوشمندش چشمک زدن و روشن شدن. یه مسیر نسبتاً طولانی رو طی کردیم تا به انتهای راهرو رسیدیم. جایی که مد نظر داشتم، سردخونه‌ای پر از قفسه و دراور بود و نمونه‌های زيادی رو اونجا نگهداری می‌کردیم. مقابلمون، دوتا در فلزی وجود داشت که سمت راستی در ورودی سردخونه بود و سمت چپی، محل نگهداری وسايل پيشرفته‌ی آزمايشگاهی. سمت راست پيچيدم و مقابلش ایستادم، درش اهرمی بود و نیاز به تلاش زیادی برای بازشدن داشت. بدون اینکه حرفی بزنم، شروع به هل‌دادن اهرم بزرگ روی در کردم. تکون‌دادنش از توان من خارج بود و دنيل هم که دید من تنهایی کاری از دستم برنمیاد، جلو اومد و كمكم كرد تا بتونم بازش کنم. اهرم از جاش تکون خورد و صدای ترسناکی داد که نشون از بازشدنش بود. در رو به سمت داخل هل دادم که دنیل به حرف اومد:
    - حداقل يه كلمه بگو که می‌خوای چي‌كار كنی دختر.
    با اخم و جدیت نگاهش کردم و گفتم:
    - مگه تو بهم گفتی ماجرای اون موش چی بود؟ اينم به اون در.
    فهمید که نمی‌تونه من رو به حرف بیاره، با خودش غرغر کرد:
    - نامرد!
    ابرو بالا انداختم تا بهش بفهمونم که شنیدم چی گفته؛ ولی به روی خودش نیاورد. برام اهمیت نداشت و بی‌خیال وارد فضای سردخونه شدم. احساس کردم با اولین قدمی که داخل گذاشتم، پوستم یخ زد. هوای منفی سی‌درجه‌ی اونجا، آدم رو یاد فریزر می انداخت. همهچجا سرد و يخ‌زده بود و هر نفسی كه می‌كشيديم، به سرعت بخار می‌شد و بالا می‌رفت. دنيل که پشت سر من وارد شده بود، با حركت سريعی به بازوهاش دست كشيد و گفت:
    - من هميشه از اينجا بدم می‌اومد.
    در رو پشت سرمون با دقت بستم و گفتم:
    - خب برگرد.
    دنیل شدیداً سرمایی بود و صدای به‌هم‌خوردن دندوناش رو به‌وضوح می‌شنیدم. با این حال جواب داد:
    - نه، ‌می‌خوام سر از كار تو در بيارم.
    به خندیدن افتادم و از کنارش گذشتم.
    - ببين فضولی آدم رو وادار به چه كارايی كه نمی‌كنه.
    جلوتر که رفتیم، صدای پامون منعکس می شد و حالت وهم‌آوری داشت. نزديک به يه سری دراور مخصوص رسیدیم كه بیشتر به محل نگهداری اجساد شباهت داشتن. روی هر در، یه نوشته وجود داشت و محل نگهداری هر مدل نمونه رو مشخص می کرد. متفکرانه به چونه‌م انگشت زدم و دونه‌دونه نوشته‌ها رو از نظر گذروندم.
    - هوم، ويروسای اچ.آی.وی رو كجا نگهداری می‌كرديم؟
    دنيل هم مثل من داشت همه‌جا رو نگاه می کرد که یه دفعه بشكن زد و به یکی از دراورا اشاره کرد.
    - اينجاست، پیداشون کردم.
    درش رو باز كرد، قفسه‌ی داخلش رو بیرون کشید و به نمونه‌ها نگاهی انداخت. دست دراز کرد تا يكی از لوله‌ها رو با احتياط بيرون بکشه كه غیرارادی اخطار دادم:
    - خيلی مراقب باش!
    پوفی کشید و بهم چشم‌غره رفت.
    - مواظبم دکتر. چیزی نمیشه.
    ولی به این دقت نمی‌کرد که یه لحظه پرت‌شدن حواسش، مساوی بود با آلوده‌شدنش به ایدز و شروع دردسر. فقط کافی بود تا لوله از دستش بیفته و بشکنه و به صورت کاملا اتفاقی، خون روی پوستمون پاشیده بشه. اون‌وقت کارمون تمام بود. از تصوراتم دست کشیدم و به دستش خیره شدم. لوله رو محکم نگه داشته بود که بهش اشاره کردم و پرسیدم:
    - به نظر تو، جواب میده؟
    حالت صورتش سردرگم شد و به تندی گفت:
    - چی جواب میده؟ تو كه هيچی از فکرات به من نگفتی.
    بازدمم رو بیرون فرستادم که بخار شد. قفسه رو سرجاش هل دادم و دری که دنیل باز کرده بود رو بستم. لوله رو از دستش گرفتم، که مقاومتی به خرج نداد و بعد تو چشماش زل زدم. مشخص بود از حرکاتم گیج شده و حتی یه‌کم هم ترسیده. سعی کردم آرومش کنم و با لبخند گفتم:
    - دنیل یه چیزی میگم شاید مسخره به نظر بیاد؛ ولی يه حسی بهم میگه ما به داريم به هدف نزديک می‌شيم.
    - خب چه هدفی؟ اصلاً چی رو میگی؟
    سرم رو پایین انداختم، لوله رو با اشتیاق برانداز کردم و بالاتر گرفتمش. خون سرخ‌رنگ داخلش، آلوده به ویروس بود، ویروس سرکش و یاغی ایدز که هیچ‌چیزی نمی‌تونست سد راهش بشه. انگشتام از سردی هوا و از شدت هیجان، بی‌حس شده بودن. با لحن آکنده از ذوقی زمزمه کردم:
    - بايد اين رو ببريم پيش بقيه؛ می‌خوام یه چیزی رو امتحان کنم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    لوله رو از سانتريفيوژ بيرون كشيدم و با پيپت، يه مقدار خون به اندازه‌ای که می‌خواستم، ازش برداشتم. همه با چشمایی که از کنجکاوی گرد شده بود، نگاهم می‌كردن و یه لحظه هم چشم از دست من برنمی‌داشتن. لوله رو داخل جالوله‌ای برگردوندم و به‌سمت پلتی كه اونجا، روی میز گذاشته بودم خم شدم و با احتياط، يه قطره از خون رو روی مایع سياه‌رنگ و مرموز داخل پلت ريختم. آهسته وسایل رو کنار گذاشتم و با لبخند کم‌رنگی گفتم:
    - عمليات با موفقيت به پايان رسيد.
    آلن حرفم رو تصحيح كرد.
    - رسید؛ ولی البته فقط تا اينجا. نتيجه‌ی واقعی کار وقتی معلوم میشه كه ويروسا از بين رفته باشن یا حداقل براشون اتفاقی پیش اومده باشه.
    حرفش رو تایید کردم که دنيل با يه موش داخل دستاش سررسید و گفت:
    - یه فکری دارم. به نظر من بیاید یه مقدار از اون ويروس هم به اين موش تزريق كنيم.
    موشی که تو دستاش بود رو از نزدیک بررسی کردم، همون موش علامت‌گذاری‌شده‌ای بود كه ما قبلاً به بدنش ويروس ايدز تزريق كرده بوديم. فکر بدی به نظر نمی‌رسید؛ یه امتحان ساده و بی‌خطر.
    ميشل یه سرنگ برداشت و از مایع سیاه‌رنگ، یه مقدارش رو داخل سرنگ کشید و با هیجان گفت:
    - این کار رو بسپرید به من.
    موش هنوز تو دستای دنیل مونده بود که میشل با سرنگش جلو رفت و به جون موش بیچاره افتاد. اولش چیزی نشد؛ ولی چند ثانیه نگذشته بود که یه دفعه موش به طرز عجيبی شروع کرد به جیرجیرکردن. سوزان تعجب كرده بود و من پرسیدم:
    - اين چرا اين شكلی كرد؟ چه شکلی بهش تزریق کردی؟
    شونه‌هاش رو به علامت ندونستن بالا انداخت. جالب‌تر اينجا بود كه موش شروع به پيچ‌و‌تاب‌خوردن کرد. زجر می‌كشيد، تقلا می‌كرد و می‌خواست خودش رو رها کنه. همه داشتیم متعجب به عکس‌العمل عجيبش نگاه می‌كرديم كه دنيل گفت:
    - ميشل، به اين چی تزريق كردی؟
    - از همون ويروس ناشناس.
    - مطمئنی از همون بود؟!
    تأیید کرد که از همون بوده؛ ولی تمام حواس من، به موش بود كه متوجه شدم انگار می‌خواد دست دنی رو گاز بگيره. داد كشيدم:
    - دنيل نه!
    و با یه حرکت محكم به دستش زدم كه دستش، بی‌اختیار باز شد و موش از دستش روی زمين افتاد و با سرعت خیلی زیادی پا به فرار گذاشت. همه با عصبانیت بهم توپیدن:
    - ماريا!
    به صورت اخموی دنيل نگاه كردم و با معصوميت گفتم:
    - به خدا می‌خواست گازت بگيره.
    حالت صورتش نرم شد و پرسید:
    - واقعاً؟ خب، باشه، اشكال نداره.
    تئو با کلافگی جلوی ادامه‌ی بحث ما رو گرفت و گفت:
    - بچه‌ها، بايد گيرش بياريم! گوش بدين، صداش داره از كجا مياد؟
    گوش تيز كردم و تا متوجه شدم، به‌سمت ميز اشاره زدم.
    - صدا از اون سمته.
    پسرا بدون معطلی به اون سمت حمله‌ور شدن و ميشل با عجله سمت من اومد. با استرس دستاش رو تکون داد.
    - يه چيزی بگم؟
    سر تکون دادم و با جدیت گفتم:
    - آره، بگو؟
    - ماریا من... من دارم می‌ترسم! اصلاً احساس خوبی نسبت به اين ماجرا ندارم. اصلاً از خودت پرسیدی که اين ويروسای لعنتی از كجا پيدا شدن؟! اونم ويروسايی به اين درشتی! پروفسور حتی به خودش زحمت نداد که درباره‌شون تحقيق كنه.
    دستی به صورتم کشیدم و بعد از یه‌کم مکث‌کردن به حرف اومدم:
    - خب، در واقع باید بگم همین‌‌طور که می‌دونی، سرپرستی اين پروژه با اكستروم هست و ما حق دخالت نداريم.
    دستاش رو با عصبانیت مشت كرد و به میز کنارش کوبید.
    - به من حرفای سر بالا تحویل نده! اگه اين مایع كشنده باشه چی؟! مگه نديدی وقتی از اون به موش تزریق کردم، داشت چي‌كار می‌كرد؟
    سوزان با لحن مسخره‌ای نظر داد:
    - شايد مريض بوده. شايد هم تو بهش بد تزريق كردی، دردش اومده و جیغ زده!
    من از حرف سوزان به خندیدن افتادم و ميشل بيشتر حرصی شد. صدای دنيل رو شنیدم که از زیر میز داد زد:
    - پيداش كردی تئو؟
    - نه، نمی‌بينمش. غیبش زده.
    آلن هم گفت:
    - اصلاً صداش رو نمی‌شنوم. نكنه مرده؟
    ميشل با شنیدن حرف آلن، بازوم رو چسبيد و وحشت‌زده گفت:
    - ديدی گفتم؟!
    چشمام رو با عصبانیت تو حدقه چرخوندم و مثل مادری که می‌خواد بچه‌ی لوسش رو آروم کنه، گفتم:
    - فعلاً كه پيداش نكردن. هروقت جسدش پيدا شد، اون‌وقت نشون میده که ويروس مرگباريه.
    واسه اولين‌بار می‌ديدم كه چشماش از سرحالی، خالی شدن و توی چشماش ترس و هيجان موج می‌زنه. با ريلكسی دستم رو تكون دادم و دوستانه به شونه‌ش زدم و گفتم:
    - بی‌خيال ميشل، باور كن چيزی...
    صدای فرياد آلن باعث شد حرفم قطع بشه.
    - اینجاست، گيرش انداختم!
    سوزان سريع پرسيد:
    - زنده یا مرده؟!
    - زنده، خیلی هم پرانرژی به نظر می‌رسه!
    سریع دورش حلقه زديم و به موش فراری که حالا تو دستاش بود، نگاه كرديم. عجیب بود؛ چون خيلی پرانرژی شده بود و خیلی جنب‌و‌جوش داشت. دست آلن رو بو می‌كشيد و جير‌جير می‌كرد؛ برخلاف قبلش که به‌خاطر بیماری موش ضعیف و بی‌تحرکی بود. آلن، سر کوچیک موش رو با انگشت نـوازش كرد و پیروزمندانه گفت:
    - به احتمال هفتاد درصد، اين ويروس می‌تونه پاد‌زهر باشه!
    اخم غليظی كردم و محکم گفتم:
    - ربطی نداره! يعنی هر آدم مبتلا به ايدزی كه جنب‌و‌جوش داره، درمان شده؟!
    تئودور به پشت سرم اشاره كرد‌.
    - يه راه واسه فهميدنش وجود داره.
    یاد چیزی که آزمایش کرده بودیم افتادم.
    - آهان، راست میگی؛ ولی شاید هنوز اتفاقی نیفتاده باشه.
    به‌هر‌حال به‌سمت پلت موردنظرمون رفتم و قبل از اینکه بخوام نمونه‌برداری کنم و با میکروسکوپ مشغول بررسی بشم، جا خوردم و سر جام میخکوب شدم. بدون اینکه نگاه خیره‌م رو ازش بردارم گفتم:
    - بچه‌ها؟ این رو ببینید.
    نگاه همه یکی‌یکی متوجه ظرفی كه دستم گرفته بودم می‌شد، یکی‌یکی شگفت زده می‌شد و می‌فهمیدن که انگار، حدس من درست بوده. صدای دنيل غرق خوشی شده بود.
    - اين خون خیلی شفاف به نظر میاد؛ ولی چرا؟
    - من نمی‌دونم، این هم می‌تونه علامت خوبی باشه و شاید هم، یه نشونه‌ی بد.
    هرچند موشمون نشون نمی‌داد که اتفاق بدی براش رخ داده باشه. شاید ناخواسته به موفقیتی که انتظارش رو می‌کشیدیم، رسیده بودیم. به‌حرف‌اومدن ميشل باعث شد از عوالم خودم بیرون بیام و اعلام كرد:
    - ساعت نهه بچه‌ها. باید بقيه‌ی تحقيقات رو بذاریم واسه فردا بمونه.
    هیچ‌کس توجهی به ساعت نداشت و اصلاً متوجه گذر زمان نشده بودیم؛ ولی من با تحكم گفتم:
    - من امشب همين‌جا می‌مونم؛ باید این ماجرا رو بیشتر بررسی کنم...
    ولی دنيل شديداً مخالفت كرد و توی حرفام پرید.
    - حرفش رو هم نزن! به اندازه‌ی كافی تو روز تعطيل كار كردی، دیگه وقت استراحته.
    با یه جور حرکت بی‌اختیار، به موهام چنگ زدم و با لحن هيجان‌زده‌ای گفتم:
    - نه! ببين، ما دو-سه‌ساله که داريم روی اين پروژه كار می‌كنيم و هنوز نتيجه‌ای نگرفتيم. بذار اگه اين جواب معماست، سريع‌تر بفهميم و آدمايی كه هردقيقه می‌ميرن رو زودتر نجات بديم. شما باشید، دوست ندارید حتی شده یک نفر رو هم زودتر نجات داد؟
    دنیل تو فکر فرورفت. سكوت همه نشون می‌داد که با این فکر من موافقن. ميشل دستش رو بالا گرفت و گفت:
    - منم داوطلبم که بمونم.
    حالا نوبت آلن بود که ساز مخالفت بزنه. کنارش رفت، دستش رو از مچ گرفت و آروم پایین آورد.
    - نه، تو خسته‌ای. من جای تو می‌مونم.
    من كه حوصله‌ام داشت از این بحثای مسخره سر می‌رفت، بهشون توپيدم:
    - تعارف تيكه‌پاره نكنين، بالاخره كدومتون؟
    اولش گیج و منگ نگاهم کردن که نفهمیدم چه دلیلی داره. داشتم عصبی‌تر می‌شدم که دنيل به خنديدن افتاد و گفت:
    - بازم عصبانی شدی، به فارسی حرف زدی.
    هوای بازدمم رو با اعصاب نابودشده پوف كردم كه آلن، بدون توجه به این بحثا پافشاری كرد.
    - من می‌مونم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    - این خيلی عجيبه.
    فنجون روی میز رو برداشتم، يه جرعه از قهوه‌ی داخلش که حالا سرد شده بود خوردم و با پلكای زیادی سنگينم جنگيدم. با صدای گرفته از بی‌خوابی پرسیدم:
    - چی عجيبه آل؟
    با انگشت، اشاره زد جلوتر برم. به‌سمتش قدم برداشتم که شروع به توضيح کرد.
    - خون آلوده به ايدزی كه داشتيم رو بررسی كردم. ناخالصی‌های زيادی همراهش داره؛ مثل کلسترول داخل خون فرد بیمار، گلبول‌های مرده و چیزای دیگه. وقتی با ميكروسكوپ الكترونی بررسيش كردم، ويروسای اچ.آی.وی رو تشخيص دادم.
    خميازه كشيدم.
    - خب؟
    - ولی ماجرا اينجا جالب میشه كه نمونه‌ی جديد، هيچ ناخالصی با خودش نداره.
    چشمام كاملاً باز شدن و خواب از سرم پرید.
    - جدی میگی؟! یعنی چی؟
    - آره، یعنی اگه چیز مضر یا بی‌فایده‌ای داخل خون وجود داشته، دیگه نیست و از بین رفته.
    - ويروس چی؟ ويروسا؟!
    مكثی كرد و به گردنش دست كشيد. با یه لحن سردرگم و صدای کمی گفت:
    - نكته‌ی مهم ماجرا همين‌جاست.
    روی صفحه کلید مقابلش خم شد، شروع كرد به تايپ‌كردن و منتظر موند. هردونفرمون، چشم به مانيتور مقابلش دوخته بوديم و می‌شد گفت با عذاب انتظار می‌كشيديم. از شوق دیدن چیزی که آلن می‌خواست نشونم بده، پوستم مورمور می‌شد. چشم بستم و وقتی چشمام رو باز کردم، عكس گرفته‌شده با ميكروسكوپ الكترونی روی صفحه پديدار شده بود. با دیدن تصویر، يكه خوردم و شوکه شدم؛ انقدر به‌شدت كه فنجون از حصار دستم رها شد و روی زمین افتاد. صدای شکستنش تو گوشم پیچید؛ ولی توجه من اصلاً به فنجون نبود. فنجون که اهمیتی نداشت! دهن باز کردم و با صدای ناله‌مانندی گفتم:
    - وای خدای من، اولين‌باره که دارم چنين چيزی می‌بينم!
    آلن آهی از سر هیجان كشيد و با لبخند گفت:
    - منم همين رو میگم. تو دومین نفری هستی که بعد از من، این تصویر رو می‌بینی.
    ويروسای ايدز، دورتادور ويروسای عجيب و بزرگ تازه‌کشف‌شده حلقه زده بودن، اونم با یه ترتیب منظم. شكل كروی‌مانند ویروسا از بين رفته بود؛ انگار که حفره‌حفره شده باشن و به وضوح می‌تونستم آر.اِن.آی نابودشده‌ی داخلشون رو ببينم. انگار داشتن به مرور، از هم گسسته می‌شدن و تا حدودی مطمئن شده بودم كه ويروسای ایدز، از بين رفتن و دیگه نمی‌تونن به یه سلول دیگه حمله‌ور بشن.
    دست لرزونم رو روی شونه‌ی آلن گذاشتم و به‌سختی حرف زدم:
    - اين چه توضيحی می‌تونه داشته باشه؟
    دستاش رو به علامت ندونستن بالا انداخت، بعد سرش رو به طرف من چرخوند و گفت:
    - اعتراف می‌كنم كه واقعا نمی‌دونم و هیچ حدسی هم ندارم. اين اتفاق غیرطبیعیه، من هيچ ويروسی رو نمی‌شناسم كه يه مدل ويروس ديگه رو به اين طرز شكل نابود كنه. البته، حتی میشه گفت این ویروسا ممكنه نابود نشده باشن.
    ذوق زده با دست شونه‌ش رو فشردم و سریع گفتم:
    - می‌خوام این تصویر رو بهتر ببینم! آلن، ويديو پرژكتور رو راه بنداز.
    به حرفم عمل كرد. دستگاه روشن شد و نور، آروم‌آروم روی پرده‌ی سفيدرنگ شروع به درخشيدن كرد. با عجله چراغا رو خاموش كردم و بدون اینکه برگردم سرجام، به پرده نمايش زل زدم. آلن کارایی انجام داد و عكس بعد از یه دقیقه که به نظرم خیلی طولانی گذشت، روی پرده اومد. دیگه نتونستم خودم رو با دیدنش کنترل کنم. هم من، هم آلن غيرارادی نزدیک‌تر رفتیم تا و با نهایت دقت نگاهش كرديم. لبخند روی صورتم نقش بست و به فارسی زمزمه كردم:
    -‌ اين واقعاً خارق‌العاده‌ست!
    حالا که تصویر بزرگ‌تر شده بود، جزئیات رو بهتر می‌دیدم. از این فاصله، معلوم بود که آر.ان.آی ويروسای ايدز، به هم پيچيده شده بودن و مثل زنجير، تموم ويروس كروی بزرگ رو پوشش می‌دادن؛ یه اتفاق واقعاً خاص که به‌خاطر ظریف‌بودن آر.ان.آها، اولش تصور کردم که از بین رفتن. محو تماشا شده بودم که متوجه شدم آلن روی سـ*ـینه، صليبی كشيد و گفت:
    - یا روح‌القدس، اين زيباترين تصويريه كه از یه تصویر میکروسکوپی از ويروسا دیدم!
    آلن رو نمی‌دونستم؛ ولی خودم انقدر خوش‌حال بودم که انگار همون لحظه، یه سرنگ پر از انرژی و شادی یه راست تو رگم تزریق شده. با دست پرده رو نشون دادم و گفتم:
    - ببين! حتی گلبولای قرمز رو هم شكل‌دار كرده. می‌تونی ببينی؟
    به تصویر دقیق‌تر شد و گفت:
    - عجب، حق با توئه ماری، به این دقت نکرده بودم.
    گلبولا مثل قطب ناهمنام آهنربا، اطراف ويروس حلقه زده بودن؛ خيلی درهم‌و‌برهم، ولی اون‌قدر كه می‌شد چنين چيزی رو احساس كرد. يه‌دفعه و بدون مقدمه، آلن بالا پرید و دستاش رو محکم به هم کوبید و گفت:
    - يه چيزی يادمون رفت!
    ترسيدم که اتفاق بدی افتاده باشه و با وحشت پرسیدم:
    - چی؟
    - همون موش؛ همون که میشل بهش ویروس تزریق کرد. بيا بريم ببينيمش.
    بدون یه لحظه صبرکردن، به سرعت از اتاق تجهيزات الكترونيكی بيرون زديم و يه‌نفس تا محل نگهداری موش‌های قرنطينه‌شده دويديم. من یه کم دیرتر رسیدم و وقتی اونجا بودم که آلن زودتر از من پیش میز رسیده بود. نفس عميقی كشيد و مقابل جعبه‌ی شيشه‌ای موش موردنظر خم شد.
    کنارش ایستادم و هردو با چشمای گردشده و ابروهای بالاپریده از تعجب، بهش خيره شديم. موشمون با پوزه‌ی کوچولوش داشت اطرافش رو بو می‌كشيد، بازی می‌كرد، تحرک و انرژی داشت. ظرف غذاش رو تا نصفه خالی كرده بود و كلی آب خورده بود. اين موش زير نظر بود و ما ديده بوديم كه بی‌حاله و هيچ‌كاری جز تلوتلوخوردن داخل ظرف و يه گوشه افتادن انجام نمیده. حتی آب و غذا رو هم به زور سرنگ بهش می‌داديم كه يه وقت از گرسنگی یا تشنگی نميره؛ ولی حالا، حتی از موشای سالم هم سرحال‌تر بود.
    هم‌زمان سر بالا گرفتيم و به همديگه خيره شديم. ته چشمای زيتونی رنگ آلن، شوق جرقه می‌زد و موفقيت در حال جوشيدن بود. مطمئن بودم چشمای منم همین وضعيت رو داشته باشه. با لبخند عریض روی لباش پرسید:
    - ماری؟ تو می‌دونی اين يعنی چی؟
    چشمام رو با خوشی زیادی بستم و گفتم:
    - آره، يعنی اين كه زحمتای چندساله‌ی ما بالاخره جواب داده!
    اولش ساكت بودیم؛ ولی يه‌دفعه شروع كرديم به فريادزدن و جيغ‌كشيدن. مثل دیوونه‌ها پریدم بغلش و اونم از شدت هیجان نمی‌دونست داره چی‌کار می‌کنه. دستاش رو صمیمانه با شدت خیلی زیادی به کتفم می‎زد و از شدت خوش‌حالی گریه می‌کرد و لابه‌لای گریه‌هاش می‌گفت:
    - می‌فهمی؟ می‌فهمی! ما موفق شدیم! هی دختر ما موفق شدیم، اصلاً نمی‎تونم باورش کنم...
    مثل دو تا آدم بی‎عقل، تو بغـ*ـل هم زار می‌زدیم و برامون مهم نبود داریم چی می‌گیم یا چی‌کار می‌کنیم؛ شاید از شدت خوش‌حالی به مرز دیوونگی رسیده بودیم.
    انقدر به گریه‌كردن ادامه داديم تا كل التهاب و ذوق و شعف وجودمون كاملاً تخليه شد. آلن عقب رفت و خم شد، به زانوهاش تكيه زد و سرش رو ناباورانه تکون داد.
    - وای! حتی به خوابم نمی‌ديدم تا یه روز برسه که به نتيجه برسيم.
    دستام رو به کمرم گرفتم و با صدای گرفته از گریه، خندیدم و گفتم:
    - آره، دقيقاً! باورش خیلی سخته!
    ولی بالاخره صاف ایستاد، قیافه‌ی خندونش سریع جدی شد و انگشتش رو بالا گرفت.
    - ولی صبر كن، اينجا يه سوال پيش مياد.
    به میز کنارم که جعبه‌های شیشه‌ای موشای آزمایشگاهی وجود داشت تکیه زدم و گفتم:
    - خب، چه سوالی؟
    دستش رو به چونه‌ش گرفت و یه‌کم مالش داد و پرسید:
    - اين سوال كه چه كسی، اون لوله‌ی آزمايش حاوی ویروس رو پیش بقیه‌ی نمونه‌ها گذاشته بود؟
    با یادآوری ماجرای سرظهر، هرچی خوشی تو وجودم بود پر کشید و رفت و به جاش سردرگمی و گیج‌شدن جاش رو گرفت. لبم رو آروم با زبونم تر کردم و گفتم:
    - من خیلی به این ماجرا فکر کردم؛ ولی واقعاً هيچ ايده‌ای ندارم. این لوله هرچی هم هست، از غيب که نمی‌تونه ظاهر شده باشه.
    شروع به قدم‌زدن کرد. دستاش رو پشت سرش به هم قلاب کرد و با لحن متفکری نظر داد:
    - اول از همه و قبل از گرفتن هر تصمیمی، ما بايد مطمئن بشيم كه همه‌چی روبه‌راهه. اين موش بايد حداقل يه هفته‌ی كامل زير نظر باشه. بايد بدونيم چقدر زنده می‌مونه و ویروس داخل بدنش، روی زندگی نرمالش چه اثری می‌ذاره.
    حق با آلن بود. ما جز صبرکردن و بررسی مداوم، کار دیگه‌ای از دستمون برنمی‌اومد. نمی‌شد که زمان رو به جلو ببریم یا کاری کنیم که سریع‌تر جواب رو ببینیم. از روی ناچاری گفتم:
    - باشه موافقم؛ ولی تو هم موافقی همين الان به بقيه‌ی اعضای گروه پروژه خبر بديم که چی شده؟
    نگاهی به ساعت مچی سیاه‌رنگش انداخت و مخالفت کرد.
    - نه، دیروقته. ساعت دو صبحه. بذار استراحت کنن، فردا بهشون خبر رو اعلام می‌کنیم.
    اصرار کردم.
    - ولی مطمئنم که حتی اگه خوابم باشن، از شنیدنش حتماً خوش‌حال میشن.
    - خب، باشه بهشون زنگ می‌زنيم؛ به جز ميشل.
    شرورانه خنديدم و چشمام رو ریز کردم.
    - چه فكرايی تو سرت می‌گذره بدجنس؟
    می‌دونستم می‌خواد خبر رو حضوری براش تعریف کنه؛ ولی در جوابم فقط به لبخند عريضی اكتفا كرد. از حرکتش چیز دیگه‌ای برداشت کردم و انگشتم رو به‌سمتش تكون دادم:
    - هی هی! اگه از اون فكرا تو سرت باشه، خودم می‌كشمت!
    شروع به خندیدن کرد. من شاید تو محیط زیادی روشن‌فکرانه‌ی آمریکا، افکار زیادی سنتی و عقب‌مونده از جامعه داشتم. بی‌دلیل نبود؛ چون تو خانواده‌ی معتقدی بزرگ شده بودم. البته اطرافیانم، با این حساسیت من نسبت به این قضایا کنار اومده بودن. برای همین بود که آلن دستاش رو بالا گرفت و گفت:
    - نه، باور كن هيچ منظور بدی نداشتم. حالا بیا تصمیم بگیریم تا اول به کی زنگ بزنیم.
    گاردی که گرفته بودم رو باز کردم و آروم شدم. پیشنهاد دادم.
    - اول به تئودور و سوزان؛ چطوره؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نگار 1373

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/08/09
    ارسالی ها
    365
    امتیاز واکنش
    15,770
    امتیاز
    641
    سن
    29
    محل سکونت
    همدان
    با غرور به جمعیت مقابلم نگاه می‌کردم. همه‌ی دانشمندايی كه اونجا جمع شده بودن، سر عكسی که ديشب آلن نشونم داد در حال بحث و مشورت و فکرکردن به اینکه ما چطوری تونستیم به این نتیجه دست پیدا کنیم بودن. البته اين عكس، محرمانه اعلام شده بود و هيچ‌كس جز دانشمندا و محققای بالارتبه‌ی سازمان تحقيقات آمريكا، حق ديدنش رو نداشتن. پروفسور اكستروم از لابه‌لای جمعیت پيشم اومد و صمیمانه به من و آلن که کنارم ایستاده بود گفت:
    - بهتون قول میدم كه وقتی اين موضوع علنی بشه، هر شيش نفر شما جايزه‌ی نوبل پزشكی رو ببرين! این کشف واقعا بزرگ و مهمه!
    سرم رو با غرور بيشتری بالا گرفتم و به خودم فكر كردم. من، مريم طهمورث، اولين زن ايرانی خواهم بود كه نوبل پزشكی رو به دست میاره! لبخند محوی زدم و چشمام رو چند لحظه‌ای آهسته بستم. حتی فكرشم سكرآور بود. بقيه‌ی بچه‌های گروه سرگرم گپ‌زدن باهم بودن و ميشل و آلن به طرز خیلی آشکاری از هم دوری می‌كردن. مطمئن بودم که دیشب بعد از اینکه از آلن جدا شدم و آلن پیش میشل رفت تا خبر رو بهش بده، اتفاقی بینشون رخ داده بود. حواسم و نگاهم به هردونفرشون بود که نيكلاس، از همکارای قدیمی، پيشم اومد. به شونه‌م زد و باعث شد از نگاه‌کردنم به میشل دست بکشم.
    - با پشتكاری که تو برای هر تحقیق و پژوهشی به خرج میدی، شک نداشتم که یه روز به نتیجه می‌رسه. همین پشتکارت بود که باعث شد بالاخره جواب رو به دست بياری. از صمیم قلبم بهت تبريک میگم ماريا!
    دستش رو به گرمی فشردم و با لبخند دوستانه‌ای گفتم:
    - متشکرم نيک. البته باید بگم که همكارام خيلی كمكم كردن و همیشه همراهم بودن، وگرنه من که تنهايی نمی‌تونستم از پس چنین پروژه‌ی سنگین و مشکلی بر بیام.
    نیک هم بامحبت دستم رو فشرد و معذرت خواست تا بره پیش بقیه و با اونا هم گپ‌وگفتی داشته باشه. وقتی رفت، پیش خودم اعتراف کردم که اعماق وجودم، عذاب‌وجدانم داشت من رو دیوونه می‌كرد. من که كاشف اون ويروس لعنتی نبودم! خودمون هم می‌دونستیم اون اتفاق، فقط یه شانس واقعاً بزرگ بود و پروفسور اكستروم، شانس کشفش رو به من و گروهم بخشيد. قبل از تجمع گروه دانشمندا، بهمون گفت كه اين راز بين ما باقی می‌مونه و هيچ‌كس نبايد بفهمه كه اون لوله آزمايش مسخره، به طرز مشکوکی بين بقيه‌ی نمونه‌ها ظاهر شده بود. یه مقدار از همون ویروس، برای تحقيقات بيشتر به آزمايشگاه نظامی ارتش بـرده شد و ما هم حدسی نداشتیم چه نتیجه‌ای در راهه. در همین حین، يكی از دكترا با صدای خوش‌حالی که همه تونستن بشنون گفت:
    - دوستان، ما بايد اين موفقيت بزرگ و بی‌نظیر رو جشن بگيريم!
    با خودم لبخند زدم. مثل اينكه واقعاً ماجرا رو جدی گرفته بودن. ما فقط يه روز بود که موش كوچولوی سفيد رو زير نظر داشتيم و حداقل بايد يه هفته‌ای صبر می‌كرديم تا نتيجه بگيريم؛ ولی چيزی نگفتم و گذاشتم تو توهمات خودشون غوطه‌ور بشن و خوش باشن.
    از محوطه‌ی اونجا خارج شدم و پا به پارکینگ بزرگ سازمان گذاشتم. نزدیک یکی از ماشینا که یه شورولت سفید بود ایستادم و با موبايلم به ايران تماس گرفتم؛ چون داخل آزمایشگاه و داخل ساختمونش، اصلاً آنتن نمی‌داد. چندتا بوق خورد که بالاخره مادرم با خوش‌حالی جواب داد.
    - الو؟ تویی مريم‌جان؟
    - سلام مامان، خوبين؟
    صداش خوش‌حال‌تر شد و با صدای بلندی پرسید:
    - وای خوبی دخترم؟ چطوری؟ اونجا هوا خوبه؟ بهت كه بد نمی‌گذره؟ من گفتم...
    داشت همین‌طور رگباری سوال‌پیچم می‌کرد که يه‌دفعه صداش قطع شد و در عوضش يكی از پشت خط داد زد:
    - سلام.
    گوشم از شدت فریادش تیر بدی کشید. گوشی رو از گوشم دور كردم و غريدم:
    - ميلاد بی‌شعور! گوشم کر شد!
    با همون لحن شاد همیشگیش پرسید:
    - چطوری خواهر خلم؟
    با قیافه‌ی پوکرفیسی به افق خیره شدم. بعد از قرنی که بهشون زنگ زده بودم، ‌چطوری داشت با من حال و احوالپرسی می‌كرد! طعنه‌زنان جواب دادم:
    - به لطف تو خوبم برادر اسكلم!
    یا یه لحن مسخره و عصبانی گفت:
    - باز به روت خنديدم پررو شديا! چه خبرا؟ باز كرمات شورش كردن زنگ زدی ايران؟
    چشمام رو بستم و با افسوس سر تكون دادم و گفتم:
    - تو يه بی‌ادب به‌تمام‌عياری ميلاد! گوشی رو به مامان پس بده، تو لياقت حرف‌زدن با من رو نداری.
    - اَه اَه اَه، [ادام رو درآورد] تو لياقت حرف‌زدن با من رو نداری! جمع كن بينيم جوجه دانشمند! هرچند تو دانشمند نیستی، نخاله‌ای! من موندم چطوری به تو میگن نخبه!
    مثل این که وراجیاش تمومی نداشت. از خشم دندون‌قروچه كردم.
    - پس میدی يا نه؟!
    ولی میلاد وقتی با کسی شوخیش می‌گرفت، بی‌خیالش نمی‌شد. دوباره حاضرجوابی کرد:
    - الان مثلاً تهدیدم کردی؟ هاها، عددی نيستی كه کسی رو تهديد كنی بانو! مثلاً دستت به من می‌رسه كه اين جوری میگی؟
    لعنتی. با پام يه سنگ‌ريزه رو شوت كردم.
    - باشه بابا تو بردی، حالا پس بده.
    - خبرت رو بگو تا بهش بگم.
    دستم رو با حرص به صورتم کشیدم و بعد از نفس عمیقی برای کنترل خشمم، جواب دادم:
    - ما موفق شديم.
    با حيرت مسخره‌ای صداش رو كشيد.
    - وای مامانم اينا! چه عجب اينا واسه يه بار تو كل عمرشون موفق شدن! حالا چی كردين؟
    - پادزهر ايدز رو كشف كرديم.
    انقدر سرد و بی‌تفاوت گفتم كه فكر كرد دارم شوخی می‌كنم. با خنده ی پنهونی تو صداش گفت:
    - خوبه، چون منم با بچه‌های محله داروی ضدسرطان رو كشف كردم!
    - ميلاد من شوخی نمی‌كنم، تو اولين كسی هستی كه داری تو ايران اين خبر رو از من می‌شنوی.
    جواب نداد. فكر كردم از تعجب سكته زد.
    - الو؟ از خوش‌حالی مردی؟
    ولی برخلاف انتظارم، لحنش جدی شده بود.
    - دروغ میگی؟
    - نه، باور كن راست میگم.
    صداش یه مرتبه بالاتر رفت و این‌بار واقعاً عصبانی به نظر می‌رسید.
    - احمق ديوونه! اين چيه که زنگ زدی به ما خبر میدی؟ اين بايد محرمانه باشه!
    - آره، محرمانه‌‌ست.
    داد كشيد:
    - پس می‌خوای پوست از سرت بكنن؟!
    راست می‌گفت. اين خبر خيلی مهمی بود كه من داشتم جار می‌زدم! ولی من این حق رو نداشتم که به خانواده‌م خبر بدم؟ چی‌کار کردم؟ دهنم باز شده بود که از حقم دفاع کنم؛ ولی اجازه‌ی حرف‌زدن نداد و دوباره داد زد:
    - همين الان قطع كن، ديگه هم به كسی نگو. من نمی‌خوام جون تنها خواهرم سر هيچ‌و‌پوچ به باد بره، فهميدی؟
    - آ... آره.
    با ناراحتی و بدون خداحافظی گفتن، قطع كردم. با خودم فکر کردم از يه نظر خوب بود كه به مامان خبر رو نگفتم؛ چون در عرض يک‌هزارم ثانيه، حتی خواجه حافظ شيرازی هم خبردار می‌شد من چی‌كار كردم. از يه نظر هم بغض گلوم رو فشار می‌داد. نامرد حتی يه تبريک خشک و خالی هم بهم نگفت. موبايلم رو تو جيب روپوشم انداختم و غر زدم:
    - اصلاً به درک!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا