کامل شده رمان کابوس گرگینه ها|(فاطمه پروره)fateme.p.r کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون چیکار کنم؟

  • ادامه بده رمانتو!

    رای: 118 98.3%
  • ادامه نده افتضاحه!

    رای: 2 1.7%

  • مجموع رای دهندگان
    120
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fateme.p.r

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/20
ارسالی ها
553
امتیاز واکنش
12,039
امتیاز
734
سن
23
محل سکونت
فارس
Kabose%2DGorgineha%5Fnegahdl%5Fcom%5F%2Ejpg


نام رمان:کابوس گرگینه‌ها
نام نویسنده: (فاطمه پروره)fateme.p.r کاربرانجمن نگاه دانلود
ژانر:تخیلی،عاشقانه،معمایی
ویراستار: DENIRA
خلاصه:کابوس گرگینه‌ها داستان مرگ است، خون است، خشم است. بدی‌ها را در خود گنجانده و شرارت دنیا را از آن خود کرده. دختری که نمی‌داند چیست. گمان می‌کند انسان است و پسری که دخترک با تمام وجود او را می‌خواهد؛ اما چه می‌داند که سرنوشت چه جورچینی را برایش چیده. هرآن‌گاه که بداند، زندگی‌اش ویران خواهد شد.
***
سخن نویسنده:
سلام دوستان عزیز خودم.
اینم از یه رمان دیگه. خوب قولش رو بهتون داده بودم و الانم می‌خوام بهش عمل کنم و یه خبر با حال دارم براتون.
این رمان قراره جزء یه خانواده پنچ نفره باشه. یه مجموعه پنجگانه رمان که یکی از رمان‌ها گروهیه و خودم و دوست عزیز و نویسنده‌ی جون جونیم دنیرا می‌نویسیم بقیش انفرادیه. اسم این مجموعه پنجگانه اشک الهه‌هاست. اولین رمان از این مجموعه همون رمان اولم پرنسس مرگه و چهار تای دیگه به ترتیب
۲-کابوس گرگینه‌ها
۳-قدرت سپید
۴-دراگنمن
و...آخریش یه سوپرایزه.باید صبر کنید.
برای خوندن جلد 1 و 2 و 3 و 4 نیازی نیست جلد‌های قبلشون رو بخونید؛ ولی برای جلد نهایی5 باید قبلی‌ها رو خونده باشید.
باید بگم تمام این رمان‌ها قراره یه ابر قهرمان داشته باشه! امیدوارم تا آخر دنبال کننده این مجموعه پنج‌گانه باشید.
 

پیوست ها

  • 105.jpg
    105.jpg
    235.3 کیلوبایت · بازدیدها: 148
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    v6j6_old-book.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش
    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود
    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    مقدمه:
    سیاهی شب لبخند دندان نمایش را با ماه نشان می‌دهد
    آن‌گاه که کامل است و پوزخندزنان به ستارگان می‌نگرد
    از عمیق‌ترین نقطه زمین درنده‌ای برمی‌خیزد
    و می‌دَرَد شمع وجود آدمیان را
    و خاموش می‌کند رنگ سبز زندگی را با خون سرخ
    سپیدی به سیاهی بدل خواهد شد آن زمان که او بخواهد
    و می‌خواهد این‌چنین باشد پس...
    همه در انتظار ظلمت خواهند نشست!
    ***
    فصل اول(آغازی نو)
    حدود یک هفته بود که از مرگ ناگهانی پدر و مادرم می‌گذشت. بسیار غمگین بودم. زندگی روی تلخ خود را به من نشان داده بود و باعث می‌شد هر لحظه احساس خفگی کنم. من به یک همدم نیاز داشتم تا این تنهایی را با او پر کنم. صدای خاله رزا را از آن سوی تلفن همراه شنیدم:
    - سارا عزیزم کی میای روچستر؟
    از اصرارهای بیش از حد خاله رزا خسته بودم. احساس می‌کردم تنهایی را به آن شهر کوچک ترجیح می‌دهم.
    من: به زودی خاله؛ اما یه کم طول می‌کشه.
    خاله رزا با نگرانی گفت:
    - سارا مطمئنی که خوبی؟
    این بار برای اطمینان‌دادن به او نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - بله خاله؛ من خوبم.
    خاله با شک گفت:
    - این رو راست میگی؟
    -البته خاله رزا؛ البته!
    خاله رزا نفس عمیقی کشید و گفت:
    -خیلی خب! من باید برم خونه دوستم. فعلا خدانگهدار.
    لبخندی زدم و موبایل را بیشتر در دست فشردم.
    -خدانگهدار خاله.
    لبخندی زدم و به نام خاله رزا در فهرست تلفن همراهم خیره شدم. او تنها عضو از خانواده بود که برایم باقی مانده بود. به جز او کسی را نداشتم. مادر و پدرم یک هفته پیش برای معامله کاری به نیویورک رفتند؛ اما این سفر هیچ‌گاه به بازگشت ختم نشد. گاهی اوقات آنان را کنار خود حس می‌کنم. انگار با خنده من می خندند و با گریه‌ام اشک می‌ریزند. ای کاش من نیز به همراه آنان می‌رفتم و هرگز باز نمی‌گشتم.
    از نیویورک بی‌زارم. شهری که مادرم و همین‌طور پدرم را از من گرفت و اما روچستر. شهر و زادگاه مادرم. از آن‌جا تصویری در ذهن ندارم با آن‌که به همراه والدینم در خردسالی یک بار به خانه خاله رزا رفته بودم. خاله رزا زنی مجرد؛ اما زیبا بود. هیچ‌گاه ندانستم چرا با وجود زیبایی خود ازدواج نکرد.
    در واقع سوالات و ابهامات زیادی از جانب خاله روزا وجود داشت. او حتی از ازدواج سخن نمی‌گفت. گاهی احساس می‌کردم او از مردها بی‌زار است.
    سرم را چندبار به دو طرف تکان دادم تا از خیالات بیهوده دور شوم. افکار خاله رزا به من مربوط نبود. او مسلما دلایل خود را داشت. تلفن را روی میز درون اتاق رها کردم و از اتاق خارج شدم. به طرف آشپزخانه رفتم. در یخچال را باز کردم و کیک شکلاتی را که از شیرینی‌فروشی دنیل بارن خریده بودم بیرون کشیدم و از آشپزخانه خارج شدم. روی مبل، روبروی تلویزیون نشستم و با یک دکمه آن را روشن کردم. فیلم سینمای مورد علاقه‌ام در حال پخش بود. فیلم راجع به دختری بود که عاشق یک هیولا شده بود. این باعث شد به این فکر کنم که مگر می‌شود کسی یک هیولا را معشوق خود بداند؟ این یه افسانه است و شاید عشق نیز افسانه باشد و شاید هم نه!
    در همان زمان صدای تلفن دوباره ذهنم را خراشید. می‌دانستم کیست، باز هم خاله رزا! خاله متناقص و دوست‌داشتنی من. به طرف اتاق طبقه پایین یعنی همان اتاق پدر و مادرم رفتم. تلفن همراه روی میز دایره‌ای شکل در حال لرزش بود. جلو رفتم. تصویر خاله رزا در صفحه نمایش تلفن دیده میشد. بدون این‌که به احترام و اشتباه بودن کارم فکر کنم رد تماس زدم. می‌دانستم که خاله رزا چه می‌خواست بگوید. طبق معمول می‌خواست که زودتر به روچستر نقل مکان کنم. خاله رزا دقیقا دو هفته بود که اصرار داشت به آن شهر نفرت‌انگیز بیایم. شهری که شاید من فقط یک بار به آن‌جا آمده بودم. مردم آن‌جا، مرموز عجیب و خودرأی بودند و این بیشتر باعث نفرت من می‌شد؛ اما با اصرارهای شدید خاله رزا تصمیم گرفتم که زندگی در آن‌جا را تجربه کنم. مرگ پدر و مادرم هم بر تنهایی من افزوده بود و دیگر توانایی زندگی در این خانه بزرگ را نداشتم. زندگی سخت بود سخت می‌گذشت؛ پس تنها ماندن در این اوضاع اصلا برای من جایز نبود. خود نیز صلاح را بر این می‌دیدم که با خاله رزا زندگی کنم؛ هرچند که از آن شهر مرموز متنفر بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    برای خاله رزا هم این خوب بود. انگار غم از دست دادن مادرم او را نیز آزرده کرده بود. او به مادرم وابستگی زیادی داشت و امیدوارم که تاحالا دیوانه نشده باشد. قرار بر این بود که در بیمارستان دانبرکِ روچستر به طبابت بپردازم. احتمالا دانبرک یک بیمارستان قدیمی با دیوارهای ترک برداشته و دارای کمترین تجهیزات بود و این کمی باعث دلسردی من می‌شد؛ اما با اصرارهای بسیار خاله رزا بالاخره پذیرفتم که در آن‌جا مشغول به کار شوم. خاله رزا زنی‌ست که کاملا می‌تواند یک فرد سرکش چون مرا رام کند. همیشه در برابر سخنانش کم می‌آوردم و و هنگام هم صحبتی با او معمولا فقط سرم را به معنای بله یا خیر تکان می‌دادم. در کودکی به او نزدیک نمی‌شدم؛ زیرا گمان می‌کردم او عجوزه‌ایست که در لباس فرشته‌ای پنهان شده و هرگاه ممکن است از جلد خود بیرون آید و مرا ببلعد. شاید هنوز هم همان تصور را داشته باشم. برایم عجیب بود که چرا خاله رزا این‌گونه زبان تندی دارد. او در هنگام عمل بسیار جدی بود و البته یک بیماری روحی داشت که باعث می‌شد رفتارش هر لحظه با دفعه قبل متمایز باشد.
    با صدای گربه‌ای دستم را بر قلبم نهادم و نفسم را حبس کردم. با دیدن گربه سیاه کنار پنجره دم حبس‌شده را آزاد کردم و به کنار پنجره رفتم و آن را باز کردم. گربه بدون آن‌که ترسی داشته باشد به من خیره شد. چشمانی درخشان و بلورین به رنگ آبی و موهای سیاه چون شبش به زیبایی چشم را خیره می‌کردند. نگاه تیز آبی‌رنگش باعث بستن چشمانم شد. گویا نیرویی عظیم مانع دید شد. با حرکتی از روی پنجره پرید و خود را درون اتاق انداخت. با پنجه روی زمین فرود آمد و همان جا نشست. کارهای این گربه عجیب بود به خصوص که از من ترسی نداشت. جلو رفتم و کنار این حیوان عجیب و نادره زانو زدم. نگاه تیز چشمانم را به سمتش هدف گرفتم. چیزی عجیب‌تر توجهم را نسبت به این حیوان جلب کرد. گربه یک علامت بر پشت داشت. علامتی آبی‌رنگ که به شکل دو بال فرشته طرح زده شده بود و عجیب‌تر آن‌که دو شاخ شیطان نیز بالای این دوبال رسم شده بودند. این گربه نمی‌توانست یک گربه معمولی باشد. با صدای قارقار ترسناک کلاغی دوباره به سمت پنجره دویدم. کلاغ در اطراف پنجره می‌گردید و گاهی هم با قدرت خود را به پنجره می‌کوبید تا شاید بتواند داخل شود. صحنه‌ی بسیار دلهره‌آوری بود و خون بر جای مانده‌ی کلاغ بر روی شیشه‌ی پنجره این دلهره و ترس را تشدید می‌کرد. دوباره نگاهم را به سمت گربه چرخاندم. هنوز همان جا نشسته بود و به من می‌نگریست. با صدای شکستن پنجره و به دنبال آن ورود کلاغ زبانم قفل شد و فقط توانستم خود را از پنجره شکسته دور کنم.
    چشمانم گرد شده بودند و فقط کلاغ سیاهی را می‌دیدند که با سر و وضع خونی کنار گربه نشسته بود و به او نگاه می‌کرد. لحظه‌ای این فکر از ذهنم گذشت که چه‌قدر این کلاغ سخت‌جان است. صدای کلاغ گرفته بود و گربه با زبان خون روی بدن او را پاک می‌کرد. گویا این دو حیوان عجیب یکدیگر را می‌شناختند. لحظه‌ای ترس تمام بدنم را در بر گرفت. احساس کردم که در این اتاق تاریک هوایی برای تنفس وجود ندارد. دستم را به گلو گرفتم و چند بار فشردم تا شاید راه هوا باز شود. لحظه بسیار بدی بود. در گوشم صدای زینگ زینگ می‌شنیدم. قلبم در حال انفجار بود و مغزم چون یک نبض زنده بوم بوم می‌شد. در آن زمان فقط چشم کار می‌کرد و گوش‌هایی که اندکی ضعیف شده بودند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    گربه همچنان در حال لیسیدن کلاغ بود و خون قرمزی را که بر پرهای سیاه رنگ به سختی دیده می‌شد پاک می‌کرد. ترسی عجیب قلب و مغزم را در بر گرفته بود و لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد. ترس از این‌که شاید این دو حیوان به قصد شومی وارد اتاقم شده باشند. گربه سیاه همیشه نماد بدیمنی و بدشانسی بوده و حال در اتاق من چه می‌کند؟ نکند طلسم شده باشم؟!
    با شنیدن صدای نحیف گربه و قار قار سهمگین کلاغ قلبم شروع به تپیدن کرد. هر دو با صدای خود به گونه‌ای تلاش می‌کردند مرا بترسانند. انگار قصد آزار مرا داشته باشند؛ اما چرا؟
    گربه با همان صدای میو میوی آشنای خود قدم برداشت. نزدیک شد، نزدیک و نزدیک‌تر! خود را به من رساند و آرام صدای همیشگی خود را تکرار کرد و اما من...من هیچ تفاوتی به مرده‌ای متحرک نداشتم. احساس می‌کردم قلبم دیگر تمایلی به پمپاژ خون ندارد یا شاید واقعا این‌گونه بود. لحظه‌ای فکری از افکار بیهوده در ذهنم جاری شد:«اون یه حیوون نیست سارا!»
    اما تنها چیزی که بعد از این فکر بر چهره‌ام نمایان شد پوزخندی به دیوانگی خودم بود. چرا گمان می‌کردم شاید این گربه، گربه نباشد؟ دوباره ترسی بر ترس‌هایم افزوده شد. اگر واقعا گربه‌ای در کار نباشد چه؟ به این حیوان ظریف و ترسناک سیاه رنگ خیره شدم و زبان باز کردم:
    - تو...تو واقعا چی هستی؟
    اما پاسخی جز صدای میو ظریف گربه نشنیدم. از نادانی دستی به صورتم کشیدم و در ذهن با خود این‌چنین گفتم:

    - وای سارا تو یه احمقی!
    دستانم را به اطرافم رها کردم و به کلاغ خیره شدم. آرام و بدون هیچ صدایی من و گربه سیاه را نگاه می‌کرد. انگار در ذهن ناخوانای خود چیزی می‌پروراند. چشمانم را باریک کردم تا شاید توانستم افکار پریشان کلاغ را بخوانم؛ اما خود می‌دانستم که این دو حیوان آخر مرا به دیوانگی می‌کشانند. هنوز ترسی که از آنان بر دلم نشسته بود پاک نشده بود و مرا رنج می‌داد. در یک تصمیم آنی سریعا در اتاق را باز کردم و خود را به بیرون انداختم تا شاید از این جهنم تاریک رهایی یابم. با تمام سرعت و توان خود را به پذیرایی رساندم و پشت مبل قهوه‌ای‌رنگ پوسیده پنهان شدم. واقعا نمی‌دانستم چرا فرار کردم. آنان فقط دو حیوان بی‌آزار بودند؛ البته اگر رفتار گذشته کلاغ را از این داستان ترسناک جدا کنیم.
    صدا کلاغ و گربه از اتاق شنیده می‌شد و قلب مرا به فعالیت وادار می‌کرد. انگار کسی قصد داشت با چنگال مرگبار خود آن را له کند. لحظه‌ای به یاد شخصت کتاب محبوبم افتادم. دختری از اهالی کانزاس که در یک خانه تسخیرشده گرفتار شده بود و در آن خانه همه او را امیلی خونخوار می‌نامیدند. شاید این اتفاق برای من نیز بیفتد یا شاید هم افتاده باشد. انگار من نیز به زودی سارای قاتل یا سارای خون‌آشام شوم. از این فکر دوباره نیشخندی جایگزین ترس صورتم شد. چرا فکر می‌کردم ممکن است در آینده به یک فرد خونخوار تبدیل شوم؟ این مسخره‌ترین چیزی بود که به نظرم می‌رسید. مادرم همیشه به خیال بافی‌های بیش از حدم لبخند می‌زد و پیشانیم را می‌بوسید؛ اما حال مادری نیز نیست که باعث آرامش و آسایشم باشد. من تنهایم! آن‌قدر تنها که خود را تهی و پوچ می‌دانم؛ همانند جسمی تو خالی!
    سکوت خانه توجهم را به بالای پله‌ها و اتاقم جلب کرد. انگار دو حیوان ساکت شده بودند. برای لحظه‌ای شجاعت سر تا سر درونم را فرا گرفت. از پشت مبل بیرون آمدم و به سمت پله‌ها رفتم. یکی یکی پله‌ها را پشت سر نهادم و با گذر از هرکدام شجاعت من نیز بیشتر شد. آخرین پله هم پشت سر نهاده شد و حال من، رو به روی در اتاق بودم. آب دهانم اندکی آزارم می‌داد و وادارم می‌کرد آن را به پایین هدایت کنم. آهسته و آرام دستم را به سمت دستگیره بردم و آن را لمس کردم. با احساس سردی دستگیره ترس دوباره به سمتم هجوم آورد و در نهایت باعث شد دست خود را به سـ*ـینه‌ام بچسبانم. چشمانم را بستم و دوباره تلاش کردم. دستم باری دیگر دستیگره سرد را لمس کرد. این‌بار مجالی به مغز خود ندادم و در را باز کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    با بازشدن در، نفس در سـ*ـینه‌ام حبس شد. احساس سنگینی عجیبی در سرم مرا وادار به خم‌شدن می‌کرد. انگار که حجم بزرگی از آهن بر سـ*ـینه‌ام گذاشته باشند. چیزی در ذهنم گفت چشمانم اشتباه می‌بینند. چشمان من این‌بار باید اشتباه دیده باشند. مگر می‌شود؟ این که بود که در اتاق من ایستاده و گربه و کلاغ را در آغـ*ـوش گرفته بود. نقابی که بر چهره داشت اجازه رؤیت صورتش را به من نمی‌داد؛ اما چشمان سفید رنگش حتی از پشت نقاب می‌درخشد. لباس تمام سیاهش او را با تاریکی اتاق ادغام کرده و موهای طلایی او چون خورشید زبانه می‌کشید. قطعا دیدگان من توانایی تحمل ترس وارده بر مغزم را نداشت. می‌دانستم که تا لحظاتی دیگر تاریکی مرا به اعماق وجود خود می‌برد. سرگیجه‌ای تمام قسمت‌های مغزم را درگیر کرده بود و هر لحظه هوشیاری مرا کمتر می‌کرد. او چرا ایستاده بود و نمی‌رفت؟ چرا به من زل زده بود؟ کاش زودتر می‌رفت و مرا از این معرکه خلاص می‌کرد. دوست داشتم بخوابم و وقتی چشم‌هایم را باز می‌کنم. او این‌جا نباشد. با اولین قدمی که مرد نقابدار به سویم برداشت عقب رفتم. مرد ایستاد؛ انگار از ترس من خود را پیروز می‌دید و این از حرکات چشمان سپیدش هویدا بود. احساس ضعف داشتم؛ ضعفی که بر اثر زخم معده چند ساله‌ام بود و مدت‌ها بود که مرا رنج می‌داد. مرد دوباره بی‌اعتنا به ترس من دوباره به سمتم گام برداشت. گربه درون آغـ*ـوش او مانند صدای روحی دردمند صدا می‌داد و خیره به من آواز لالایی‌مانندش را تکرار می‌کرد. کلاغ چشمانش بسته و بی‌توجه به حوادث، آرام خوابیده بود. مرد خم شد و آنان را بر زمین گذاشت. دوباره راست شد و به طرفم حرکت کرد. انگار این انسان یا موجود نقاب‌دار قصد داشت زهره مرا بترکاند. شاید می‌خواست این‌گونه مرا شکنجه دهد یا بکشد. با هر قدم او به سوی من، عضلات پاهایم سفت‌تر و قفل می‌شد. حتی نمی‌توانستم یک سانت جابه‌جا شوم.
    همانند کسی که تسخیر شده باشد ایستاده بودم و حال به مردی نگاه می‌کردم که رو به رویم ایستاده بود. چشمان سپید یا خاکستری کمرنگش مرا بیشتر می‌هراساند. با بالاآمدن دست راستش به سوی صورتم حس کردم قلبم دیگر خون‌رسانی نمی‌کند. سرمای دستم را به خوبی حس می‌کردم. با جلوتر آمدن دستش مرگ را در نزدیکی خود احساس کردم. انگار دستان مرد که با دستکش‌های سیاه پوشیده شده بود مرا به مرگ دعوت می‌کرد. دستش تا نزدیکی صورت بی‌روحم رسیده بود و در نهایت قبل از آن‌که بر صورتم بنشیند همه چیز بر چشمانم سیاه شد.
    ***
    ؟؟؟؟
    گوی‌های سیاه رنگ همه‌چیز را نشان می‌دهند سارا! تو به زودی قهرمانی خواهی شد که تمام جهان به او افتخار می‌کنند. تو عضو گروهی خواهی شد. گروهی که شش دوست و شش همراه را با خود دارد. تو نیز یکی از آنان خواهی بود. آن‌گونه که من تو را در گوی می‌بینم ضعیفی؛ اما این‌گونه نخواهی ماند. تو بزرگ و قوی خواهی شد و به همراه شش دوست خود دنیا را دگرگون خواهی کرد.
    ***
    سارا:
    چشمان سنگینم یارای بازشدن نداشتند. خستگی را تا عمق وجودم احساس می‌کردم. نمی‌دانم چرا دوست داشتم کیک خامه‌ای دنیل بار کنارم بود و با میـ*ـل می‌خوردم. گرسنه بودم؛ اما میل شدیدی به شیرینی و در تضاد آن عطش آب نیز گریبان‌گیرم شده بود. هم تشنه بودم و هم شیرینی می‌خواستم. احساس می‌کردم از سنگینی سرم حتی نمی‌توانم تکان بخورم. تمام نیروی خود را برای باز کردن چشمانم روی هم گذاشتم تا شاید این دیدگان بی‌فروغ از نور خورشید روشن شود. بالاخره با سختی فراوان اندکی از لای چشمان خمارم باز شد؛ اما هنوز نمی‌توانستم تکانی به خود بدهم. سرگیجه شب قبل هنوز در سرم موج می‌زد. با به یادآوری دیشب سردرد دوباره شروع شد و با ترس اطراف را نگاه کردم تا شاید مبادا آن مرد هنوز این‌جا باشد. اتاق از نور خورشید اشباع شده بود و مشخص بود کسی درون اتاق نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    عرق سردی را که بر پیشانی‌ام نشسته بود با دستان سرد و بی‌جانم پس زدم. از ترس دیشب دیگر خبری نبود؛ اما دستانم سردی خود را حفظ کرده بودند. احساس کردم ده سالی پیرتر شده‌ام یا شاید زمان مرا به بازی گرفته بود. از جای برخاستم و از تخت خواب طوسی رنگ خود دور شدم. رو به روی آیینه بزرگ اتاقم ایستادم و به آن نگاه کردم. همه چیز معمولی! همان موهای صاف و طلایی و چشمان آبی رنگ به همراه لب‌های ترک‌خورده و لباسی که از دیشب تا به حال آن را تعویض نکرده بودم. ژولیده بودم و این کمی به مزاج من خوش نبود؛ زیرا مادرم به گونه‌ای راجع به مرتب‌بودن وسواس داست که این وسواس او به من هم به ارث رسیده بود. او اگر زنده بود، مرا هرگز با این وضع رها نمی‌کرد. مادر من یک زن نمونه بود و همین‌طور پدرم! ماریا و مایکل. آن دو مرا ترک کردند؛ اما یادشان تا ابد باقی خواهد ماند و من سارا دختر ماریا و مایکل باعث افتخار آنان خواهم شد. شاید نتوانم همانند مادرم باشم؛ اما او همیشه الگوی من بوده و هست و خواهد ماند. او و پدرم هر دو پزشک بودند و در یک بیمارستان کار می‌کردند. پدرم نیز همان جا با مادرم آشنا شد و به او درخواست ازدواج کرد. حاصل این ازدواج هم من بودم. سارا ایوانز! من نیز همانند مادر و پدرم پزشک شدم تا نشان دهم که من هم یک ایوانز هستم. دختری که والدینش به او افتخار می‌کنند و خوش‌حالم که بالاخره این افتخار نصیبم شد. کاش مادرم مرا در لباس سپید پزشک می‌دید و من مثل همیشه لبخند زیبایش را نظاره می‌کردم. دلم آن‌قدر تنگ او بود که گاهی فکر می‌کردم چرا من در آن روز و در آن ماشین نبودم. اگر من نیز با آنان تصادف می‌کردم چه می‌شد؟ می‌مردم؟ چرا حال زنده‌ام؟ این سرنوشت من است و خیلی سوالات دیگر؛ اما یک چیز جدا از پدر و مادرم برایم مجهول است. دیشب چه شد؟ آن کلاغ، آن گربه و آن مرد سیاه‌پوش! این سه یک معما و مسئله دشوار را در کنار هم می‌ساختند. ابتدا گربه وارد شد، کلاغ خود را به شیشه پنجره کوبید و خود را به گربه رساند. مردی به طور ناگهانی وارد خانه و اتاقم شد. در این‌جا هیچ‌چیز درست نبود. همه چیز در هم آمیخته بود تا مرا گیج کند. اگر گربه عادی بود پس نشان بر پشت او چه؟ اگر کلاغ عادی بود پس رفتارش با گربه چه و اگر مرد...نه نه! مرد به هیچ وجه نمی‌توانست عادی باشد. به احتمال زیاد این سه با هم در ارتباط بودند. ارتباطی که یافتن آن به سادگی میسر نمی‌شد. سرم را به دست گرفتم تا از گیج شدن بیشتر جلوگیری کنم. از جلوی آیینه کنار رفتم و رو به روی کمد ایستادم. در آن را گشودم و شروع به زیر و رو کردن لباس‌ها کردم.
    من:نه این خوب نیست.
    -افتضاحه!
    -خدای من اینا چیه من دارم؟
    -کاش خاله این‌جا بود.
    -وای این بد نیست.
    بلیز سیاه رنگ به همراه دامن کوتاه سورمه‌ای را از کمد بیرون کشیدم. لباس چیروکیده را بیرون آوردم و بلیز دامن را به تن کردم. دوباره به سمت آیینه رفتم تا خود را ببینم. چیزی درون چشمانم مرا آزار می‌داد پس با فشار دادن به چشمان بسته‌ام جلوی آیینه رفتم. لایه‌ای از اشک چشمانم را پوشانده و دید مرا تار کرده بود. دستم را برداشتم و با همان چشمان اشکی به آیینه نگاه کردم. درست نمی‌شد چیزی را دید. همه چیز تار بود. باز چشمانم را بستم تا بهتر ببینم. با بازکردن چشمانم ترسی جایگزین تمام احساسات درونی‌ام شد. خدای من! چرا این این حیوان مرا رها نمی‌کند؟ چه از جان و خانه‌ی من می‌خواهد؟
    گربه سیاه همان‌گو
    نه از درون آیینه به من نگاه می‌کرد. ترسی وصف‌نشدنی بر من چیره شده و توان چرخاندن سرم از من سلب کرده بود. تمام توان را بر عضلات گردنم نهادم تا اندکی با این دوست یک روزه ملاقات کنم؛ اما...چرا گاهی زمان و مکان ما را به بازی می‌گیرد؟ چرا گربه‌ای که در آیینه دیدم در دنیای غیر آیینه نیست؟ دوباره به صفحه آیینه اتاقم نگاه کردم. گربه‌ای در کار نبود؛ اما من او را با چشمان خودم دیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    با دمی عمیق حجم هوا را به داخل فرستادم و در مقابل با باز دمی عمیق آن را خارج کردم. گردنم گرفته بود و به درستی نمی‌توانستم آن را بچرخانم. چشمانم کمی سیاهی می‌رفت و ترس در جان و فکرم رخنه کرده بود. شاید هنوز خواب بودم و این یک کابوس ترسناک بود و شاید تمام زندگی من یک کابوس بود. اگر این یک خواب ترسناک بود پس دوست داشتم هرچه زودتر برخیزم و از آن فرار کنم. قلبم بسیار تند می‌زد؛ ولی هرچه تپش آن تندتر می‌شد. انگار خون کمتری به اعضای بدنم می‌رسید. احساس سرما نیز به حالاتم اضافه شده بود. گویی در قالبی یخ زندانی شده باشم. دستانم را به دورم پیچیدم تا شاید اندکی از این سرما کم شود. گیج شده بودم. گربه سیاه مرا گیج کرده بود. این زندگی مرا گیج کرده بود. مرگ مادر و پدرم مرا گیج کرده بود پس این زندگی گیج‌کننده کی تمام می‌شد؟ دلم کمی شیرینی می‌خواست؛ اما دست و پایم اجازه حرکت را از من سلب کرده بود. خشک ایستاده بودم و در آیینه به جای خالی گربه نگاه می‌کردم. پس او کجا بود؟ چرا نبود؟ اصلا از جان من چه می‌خواست؟ آیا به من صدمه می‌زد؟ نمی‌دانستم! من هیچ نمی‌دانستم؛ فقط می‌خواستم کمی تکان بخورم. اعصاب بدنم بی‌حس شده بودند. کاش زودتر به کار می‌افتادند و می‌توانستم لحظات پیش را فراموش کنم. دستانم توان بیشتری نسبت به پاهایم داشتند. دست راستم را بالا بردم و بر صورتم کشیدم. عرق سرد بر پیشانی‌ام را پاک کردم. هم زمان با پایین آمدن دستم پاهایم سست شد و نشستم. اشک گرم را بر گونه‌های سردم حس می‌کردم. کم کم گرما تمام صورتم را در بر گرفت. خیسی چهره‌ام اندکی مرا آزار می‌داد؛ اما حرکتی برای خشک‌کردن اشک‌ها نمی کردم. دوست داشتم در تمام طول روز همانجا بنشینم و گریه کنم. فقط سه کلمه در ذهنم تکرار میشد. گربه، کلاغ، مرد!
    زنجیره‌ی محکم میان این سه مرا خفه می‌کرد. زنجیره‌ای که توان و روح مرا از من جدا می‌کرد. روح من اسیر ترس و وهم شده بود و این ترس آخر مرا می‌کشت. به طور کامل دراز کشیدم و سرم را بر زمین نهادم. دست راستم را بر قلب بی‌طاقتم قرار دادم تا شاید آرام شود. چشمانم را بستم. خون درون رگ‌هایم را حس می‌کردم. فشار خون را به خوبی درک می‌کردم که از قلبم پمپاژ می‌شد و به رگ‌های دستانم می‌رفت؛ اما به پاهایم نمی‌رسید. انگار که فلج شده بودم .همان‌طور خوابیده شعر (open your eyes)را خواندم:
    Look around yourselves
    Can’t you see this wonder
    Spreaded infront of you
    The clouds floating by
    The skies are clear and blue
    Planets in the orbits
    The moon and the sun
    Such perfect harmony
    Let’s start question in ourselves
    Isn’t this proof enough for us
    Or are we so blind
    To push it all aside..
    No..
    We just have to
    Open our eyes, our hearts, and minds
    If we just look bright to see the signs
    We can’t keep hiding from the truth
    Let it take us by surprise
    Take us in the best way
    (Allah..)
    Guide us every single day..
    (Allah..)
    Keep us close to You
    Until the end of time..
    Look inside yourselves
    Such a perfect order
    Hiding in yourselves
    Running in your veins
    What about anger love and pain
    And all the things you’re feeling
    Can you touch them with your hand?
    So are they really there?
    Lets start question in ourselves
    Isn’t this proof enough for us?
    Or are we so blind
    To push it all aside..?
    No..
    We just have to
    Open our eyes, our hearts, and minds
    If we just look bright to see the signs
    We can’t keep hiding from the truth
    Let it take us by surprise
    Take us in the best way
    (Allah..)
    Guide us every single day..
    (Allah..)
    Keep us close to You
    Until the end of time..
    When a baby’s born
    So helpless and weak
    And you’re watching him growing..
    So why deny
    Whats in front of your eyes
    The biggest miracle of life..
    We just have to
    Open our eyes, our hearts, and minds
    If we just look quiet we’ll see the signs
    We can’t keep hiding from the truth
    Let it take us by surprise
    Take us in the best way
    (Allah..)
    Guide us every single day..
    (Allah..)
    Keep us close to You
    Until the end of time..
    Open your eyes and hearts and minds
    If you just look bright to see the signs
    We can’t keep hiding from the truth
    Let it take us by surprise
    Take us in the best way
    (Allah..)
    Guide us every single day..
    (Allah..)
    Keep us close to You
    Until the end of time..
    Allah..
    You created everything
    We belong to You
    Ya Robb we raise our hands
    Forever we thank You..
    Alhamdulillah..
    با تمام شدن شعر نفسی عمیق کشیدم. من مسلمان نبودم. دین من مسیح بود؛ اما عجیب این شعر را دوست داشتم. آرامش خاصی در آن شعر وجود داشت. هرگاه می‌خواندم در خلسه‌ای شیرین فرو می‌رفتم. احساس می‌کردم پاهایم جانی تازه گرفته‌اند. می‌توانستم پاها و انگشتانم را تکان بدهم. خود را جمع کردم و از جای برخاستم. موهای طلایی رنگم که جلوی دیدم را گرفته بود پس زدم و از اتاق خارج شدم. به سمت آشپزخانه رفتم و وارد شدم. با دیدن یخچال پوفی کشیدم و به طرفش حرکت کردم. در آن را باز کردم. با دیدن یخچال خالی اخم‌هایم در هم آمیخت. یخچال حجم خالی درونش را به رخ من می‌کشید. دوست داشتم با یک نارنجک منفجرش کنم و شاهد این صحنه فجیع نباشم. باید به خرید می‌رفتم. تا رفتن من به روچستر دو هفته دیگر باقی مانده بود. پس باید به نوعی خود را تا آن زمان زنده نگه می داشتم. گرسنگی تنها چیزی بود که مرا خشمگین می‌کرد. گاهی به این فکر می‌کردم که مغز من همان شکمم است. چاق نه؛ اما شکمو بودم. در هر صورت باید سری به مغازه مواد غذایی می‌زدم.
    ***
    فصل دوم(ورود به شهر ارواح)
    سوار قطار شده بودم. حدود پانزده دقیقه دیگر به روچستر می‌رسیدم. دلم برای آن‌جا تنگ نشده بود؛ زیرا خاطرات زیادی از آن‌جا نداشتم. تنها فامیل من درآن‌جا زندگی می‌کرد و برایم مهم همین بود. این قطار آرامش خاصی داشت و این باعث می‌شد من در بیشتر مسیر خواب باشم. به جز خوابیدن بقیه راه را به مادرم فکر کردم و نبودش را نیز بیشتر حس کردم. زندگی برای من بد رقم خورده بود؛ اما تلاش می‌کردم که با آن کنار بیایم. به روچستر که رسیدم، از قطار پیاده و وارد ایستگاه درب و داغان روچستر شدم.
    روچستر؛ شهری که شاید من از آن متنفر باشم. شهر انسان‌هایی که شاید تفاوتی با زامبی نداشته باشند. تنها دلیل آمدنم خاله رزا بود. اگر او اصرار نمی‌کرد حتما نمی‌آمدم. خاله رزا بسیار تنها بود. بعد از مرگ والدینم هر دو تنها شدیم. حال که در ایستگاه قطار روچستر ایستاده‌ام احساس می‌کنم دلم بیش از قبل برای خاله‌ی عزیزم تنگ شده. قرار بود او به پیشواز من بیاید؛ اما هنوز خبری از حضورش نیست. مردم به گونه‌ای مرا نگاه می‌کردند که انگار روح دیده‌اند. یک نگاه خشک و در عین حال معنادار! بی‌توجه به آنان برای خاله رزا که به تازگی سر و کله‌اش پیدا شده بود دست تکان دادم. با دیدن من جلو آمد و خود را به درب ایستگاه جایی که ایستاده بودم رساند. به من که رسید، شروع به بغـ*ـل‌کردن و احوالپرسی کرد. خاله با هیجان گفت:
    -وای سارا عزیزم.
    من:سلام خاله رزا.
    -سلام سارا! چه‌قدر دلم واست تنگ شده بود دختر.
    -منم همین‌طور خاله.
    از من جدا شد و شانه‌ام را گرفت.
    -خوش‌حالم که بالاخره اومدی و مخالفت رو کنار گذاشتی.
    من معتراضانه گفتم:
    -خاله من که مخالف نبودم؛ فقط فرصت می‌خواستم تا با مرگ بابا و مامان کنار بیام.
    خاله:البته عزیزم؛ البته! خوب بیا بریم خونه این‌جا هوا سرده.
    من:چشم خاله رزا.
    با لبخندی از من جلوتر قدم برداشت و به طرف جیپ قراضه‌اش حرکت کرد. من نیز با رفتن او تک خنده‌ای زدم و به دنبالش به راه افتادم. زمستان بود و برف می‌بارید. از برف متنفر بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    خاله رزا در جیپ قهوه‌ای‌رنگ را باز کرد و از سمت راننده سوار شد؛ اما من همان‌طور ایستادم و به ماشینی خیره شدم که هیچ تضمینی برای زنده رساندن من تا خانه نداشت. به نظر می‌رسید که حداقل سی سالی از عمر این جیپ گذشته باشد؛ زیرا بیشتر قسمت‌های بدنه آن زنگ زده یا به جایی برخورد کرده بود. هیچ سوار شدن بر این اسب پیر را صلاح نمی‌دانستم. این یک حماقت بزرگ بود و مانند این می‌مانست که خودم تصمیم بر قتل خودم گرفته باشم. صدای سوت خاله رزا باعث شد چشم سمت راستم را ببندم و توجهم به سخنان او جلب شود:
    خاله:هی سارا! سوار شو دختر.
    من:نه خاله رزا. ترجیح میدم پیاده بیام.
    -اما تا خونه کلی راه هست. تا شب طول می‌کشه برسی.
    -جدی؟ یعنی از این‎جا تا خونه خیلی راهه؟
    -آره عزیزم؛ راه طولانیه. هوا هم سرده!
    او انگشت اشاره‌اش را در هوا چرخاند.
    گفتم:خیلی خوب؛ اما امیدوارم زنده برسونیم.
    خاله رزا معترضانه به همراه شوخی گفت:
    -سارا!
    سپس خندید. من نیز خندیدم و به سمت جیپ حرکت کردم. بعد از اینکه هر دو سوار شدیم، کمربند‌های خود را بستیم و خاله رزا دست به سمت کلید برد تا استارت بزند. کلید را گرفت و یک بار کامل چرخاند. تنها انتظاری که داشتم این بود که این ماشین قراضه مرا به خانه و پتو و بالشت گرم و نرمم برساند؛ اما با صدای نابه‌هنجار خود این امید را از بین برد. انگار ماشین خراب شده بود و نمی‌توانست حرکت کند. این می‌توانست بدترین اتفاق ممکن در زندگی من باشد. می‌دانستم که این ماشین نمی‌تواند مطمئن باشد و چه خوب شد که در همین ابتدا خراب شد و ما را در مسیر گرفتار نکرد. خاله رزا تلفنش را از درون داشبرد برداشت و شماره‌ای را گرفت:
    خاله:اوه سلام جان.
    -..
    -جان! ببین ماشین من دوباره خراب شده.
    -..
    -گفته بودم نمی‌فروشمش پس لطفا فقط خودت رو برسون و درستش کن.
    -..
    -باشه باشه؛ منتظرتم. خداحافظ.
    تلفنش را قطع کرد و سرش را به صندلی پر سر و صدایش تکیه داد و چشمانش را بست:
    خاله:الان جان میاد درستش می‌کنه. شاید طول بکشه و نتونیم بریم بیمارستان.
    جان؟ نامش را چند بار از مادرم شنیده بودم. او همبازی کودکی خاله رزا بود که شغل تعمیرکاری و جلوبندی را یاد گرفته و یک تعمیرگاه در روچستر زده بود. او تقریبا چهل و یک سال سن داشت. آن‌طور که مادرم گفته بود جان مردی شوخ‌طبع و همین‌طور سختکوش بود و می‌دانستم که اگر او را ببینم می‌شناسمش. خاله رزا که چشمانش را باز کرده بود گفت:
    -اوه اون جانه!
    برایم جالب بود که زود رسیده. احتمالا تعمیرگاهش در همان نزدیکی بود. به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم. مردی حدود چهل ساله در حال نزدیک‌شدن به ماشین ما بود. موهای زردرنگ و چهره‌ی بورش از او یه غربی کامل ساخته بود. او کمی چاغ به نظر می‌رسید و دستانش کمی سیاه شده بود. جلو آمد و کنار در سمت راننده ایستاد. خاله رزا شیشه را پایین کشید و به جان با اخمی در هم نگاه کرد:
    خاله:سلام.
    جان:سلام رزا! می‌بینم باز این زنگار پیر خراب شده.
    -زنگار پیر بیشتر شایسته خودته جان! پس حرف اضافه نزن و دست به کار شو.
    جان دستش را به علامت تسیلم بالا آورد و با لبخندی مسخره گفت:
    -چشم پرنسس. هرچی شما امر کنید.
    -زود باش!
    با نعره‌ای که خاله زد، جان دست و پایش را گم کرد و سریع به تعمیر خودرو مشغول شد. خنده‌ای کردم و به بیرون خیره شدم. برف و سرما همه چیز را در روچستر سفیدپوش کرده بود. با تمام زیباییش من این را دوست نداشتم. همه‌ی دوستانم در زمان کودکی عاشق برف بودند و در زمان باریدن آن با شوقی بی‌وصف خود را درون برف‌ها رها می‌کردند؛ اما همیشه فقط این من بودم که از برف دوری می‌کردم. من هربار که برف می‌بارید سرما می‌خوردم؛ زیرا در آن زمان بدن بسیار ضعیف بود؛ اما حال که بیست و پنج ساله‌ام این اتفاق بسیار کم می‌افتد. به یاد می‌آورم که یک بار به دلیل آنفلانزای شدید نزدیک بود جانم را از دست بدهم؛ اما با مراقب‌های پی در پی مادر و داروهای دکتر زنده ماندم. من دوستان زیادی نداشتم؛ فقط در شیکاگو همان جایی که خانه‌ام قرار داشت دو دوست به اسم لیلی و مگی داشتم که با این سفر از آن‌ها نیز جدا شدم؛ البته آن دو دوستان صمیمی من نبودند. دوستانی بودند که فقط گاهی با آن‌ها بیرون می‌رفتم و چیزی می‌خوردم. غیر از این آن‌ها هیچ ارتباط دیگری با من نداشتند. هوای سرد باعث میشد که با پالتوی پشمی و قهوه‌ایم خودم بیشتر بپوشانم. لحظه‌ای به خاله رزا فکر کردم. خاله خوب، بد نمی‌دانم؛ اما دوستش داشتم. خاله‌ای که فقط او را در این دنیا داشتم. احمقانه بود که تا به حال ازدواج نکرده بود؛ اما اگه این تفاق افتاده بود مطمئنا جان همسر مناسبی برای او می‌شد. از مادرم شنیده بودم که جان به خاله رزا علاقه دارد و اما به دلیل نپذیرفتن پدربزرگم نتوانست به خواستگاری خاله رزا برود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    چشم‌هایم را برای لحظه‌ای روی هم گذاشتم. سرم کمی تیر می‌کشید و باعث می‌شد اخم غلیظی پیشانی‌ام را درگیر کند. خاله رزا سرش را به صندلی پوسیده تکیه داده و به رو به رو خیره شده بود. همیشه در ذهنم او را زنی قوی تجسم کرده بودم؛ یک قهرمان! قهرمان زندگی خودش؛ فقط من و مادرم می‌دانستیم که او چه سختی‌هایی را در زندگی طاقت‌فرسایش تحمل کرده است. به یاد دارم که یک بار بر اثر تصادف فلج شده بود و احتمال بهبود بسیار ناچیز به نظر می‌رسید. آن زمان او بسیار جوان بود و به نظرم نوزده سال بیشتر نداشت و من پنج ساله. با همان سن کم می‌دانستم که خاله رزا چه آسیبی دیده و شاید دیگر هیچ‌وقت نتواند روی دو پای خود بایستد. حداقل من این‌گونه می‎اندیشیدم. با چشم خود می‌دیدم که او چه تلاشی برای بهبودی می‌کند و در آخر هم نتیجه‌ی تلاشش را دید و خوب شد. شاید کمی بداخلاق باشد و یا کلا رفتار متناقضی داشته باشد؛ اما در کنار صفات خوبش می‌توان او را یک خاله دوست‌داشتنی تصور کرد. او را دوست دارم؛ زیرا گاهی بسیار شبیه مادرم رفتار می‌کند؛ هرچند که این شباهت کم است. چهره‌های آن دو واقعا متفاوت بود و خصوصا که خاله رزا موهایی هویجی رنگ داشت و مادرم موهایی طلایی. خاله رزا دوست داشت همیشه لباس های قرمز و سیاه بپوشد؛ اما مادرم معمولا سفید و آبی می‌پوشید. چشم‌های مادرم همچون من آبی بود و چشم‌های خاله رزا سیاه و چه‌قدر این تفاوت‌ها زیاد بودند. هم در اخلاق و هم در رفتار. مادرم خواهر بزرگ‌تر بود و با وقار رفتار می‌کرد؛ اما خاله رزا به گفته‌ی مادرم یک دختر ماجراجو و سرکش بود. تنها چیزی که علاقه آن دو در آن مشترک بود موسیقی بود. مادرم صدای بسیار خوبی داشت و خاله رزا گیتارزدن را دوست داشت. گاهی آن دو به همراه من و پدرم با هم به دریا می‌رفتیم و خاله رزا گیتار می‌زد و مادرم آواز می‌خواند. چه‌قدر دلم برای آن زمان تنگ شده. زمان‌هایی که من حتما تصور روزهای حال را نمی‌کردم. با صدای جان سرم را به طرف او چرخاندم:
    جان:تموم شد رزا! امیدوارم دیگه نخوام تعمیرش کنم.
    خاله:دیگه این اتفاق نمی‌افته.
    -من که از این اسقاطی بعید می‌دونم دیگه کارش به من نیفته.
    -هر طور دوست داری فکر کن جان؛ ولی دیگه نمیارمش پیش تو.
    -چیه؟ می‌خوای تعمیرکارت رو عوض کنی؟
    -شاید!
    جان هراسان گفت:
    -شاید؟
    -من باید برم جان؛ فعلا.
    -صبر کن ببینم! رزا صبر ک...
    قبل از اینکه جان بتواند حرفش را به اتمام برساند، خاله رزا پدال گاز را فشرد و به سرعت از آن محل دور شد. قیافه جان در آن لحظه بسیار دیدنی بود. چشم‌هایش تا انتها گشاد شده بودند و مثل کسانی که دزدی اموالشان را غارت کرده نعره می‌زد.
    می‌دانستم که خاله رزا شوخی می‌کند. او هیچ‌گاه حاضر نبود ماشین خود را به دست کسی به غیر از جان بدهد؛ زیرا به او بیشتر از هر کس دیگری اطمینان داشت. خاله رزا از احساس جان نسبت به خود باخبر بود؛ اما سعی می‌کرد آن را نادیده بگیرد که دلیل این کارش نیز مشخص نبود. جان مرد شریفی بود و مطمئنا مناسب‌ترین فرد برای خاله رزا بود. من که او را یک شوهرخاله مهربان و شوخ طبع می‌دانستم که هنوز زیاد این روی شوخ‌طبعی خود را رو نکرده بود. مدتی نسبتا طولانی طول کشید تا ما به خانه رسیدیم. خانه‌ای که به سبک ویکتوریایی که با اندازه‌ای بزرگ ساخته شده بود. از جیپ پیاده شدیم و به طرف خانه‌ی قصرمانند حرکت کردیم. واقعا گیج‌کننده بود که خاله رزا با داشتن چنین خانه‌ای یک ماشین زنگ‌زده قدیمی سوار می‌شود.
    به در خانه که رسیدیم، خاله دست درون کیف براق کرمی‌رنگ خود برد و دسته کلیدی بیرون کشید که به آن کلیدهای زیادی آویزان شده بود. احتمالا این خانه اتاق‌های زیادی داشت. با فرورفتن کلید در قفل و در ادامه شنیده‌شدن صدای بازشدن در توجهم به درون خانه جلب شد. خانه از درون کاملا به رنگ طلایی کار شده بود یا به عبارتی همانند یک کاخ سلطنتی! ستون‌های بلند و مرتفع به خانه جلای مدرن و در عین حال تاریخی داده بود. نمای خانه را دوست داشتم؛ اما با به یاد آوردن این‌که در روچستر هستم، تمام احساسم به این زیبایی پر کشید. بدترین چیزی که در این دنیا برای من وجود داشت همین شهر مسخره بود که مردم آن از خودش احمق‌تر و مسخره‌تر بودند. سایه‌های ترسناک شهر، برف‌ها و سر زمستانی و روزهای بد، همه نفر‌ت‌انگیز؛ انگار نمی‌خواستند سپری شوند.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا