- عضویت
- 2018/10/19
- ارسالی ها
- 763
- امتیاز واکنش
- 21,945
- امتیاز
- 661
- محل سکونت
- کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
مکث کوتاهی کردم. نفسم رو بیرون دادم و همونطور که بهسمت یکی از دیوارهای ویلا قدم برمیداشتم لب زدم:
- بیا قلاب بگیر.
قسمتی از دیوار ایستادم و دستم رو به دیوار گرفتم. چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و بهسمتش برگشتم.
- زود باش دیر میشه!
یکهای خورد و با شک چند قدم نزدیک شد. دستش رو از همون فاصله آماده کرد؛ اما قبل از اینکه بهم برسه بهسمتش دویدم. پای راستم رو روی دستهای قلابشدهش گذاشتم و پای چپم رو روی شونهش. با یه حرکت سریع روی دیوار پریدم و دستم رو به لبهی دیوار گرفتم. خودم رو بالا کشیدم و نگاهی به باغ خشک و تباهشدهش انداختم. بیخیال از دیوار آویزون شدم. دستهام رو از لبهی دیوار رها کردم و پایین پریدم. بیتوجه به درد زانوهام و کف هر دو دستم، بهسمت در قدم برداشتم و در رو براش باز کردم. به داخل اشاره کردم و بدون اینکه منتظرش باشم بهسمت در ورودی ویلا پا تند کردم. صدای خردشدن شاخوبرگ زیر پام بهم آرامش میداد. اون هم عاشق بازیکردن با برگهای خشک بود. وقتی یه کوه ازشون جمع میکرد، خودش رو پرت میکرد بینشون.
آهی کشیدم و وارد قسمت سنگفرشها شدم؛ یه راه باریک پر از سنگریزههای سیاه که به در ویلا ختم میشد. جلوی پلهها مکثی کردم و نگاهم رو به زمین دوختم. پوزخند سردی زدم و بیخیال پام رو روی اولین پله گذاشتم. اولین باری رو که پام رو توی این ویلای لعنتی گذاشتم خیلی خوب یادمه؛ خودم رو، تموم دخترهایی که بهزور مشتولگد از پلهها بالا میرفتن. پام رو روی دومین پله گذاشتم. اون میزهای لعنتی پر از مردهایی بود که از چشمهاشون بیشرمی میبارید. قدم سوم، پله سوم. اون سَکویِ سیاه که مجبور بودیم با پاهای برهنه روش قدم برداریم تا دیده بشیم، انتخاب بشیم و بعد...
مادرم یه زمانی میگفت زندگی همینه. میگفت آدمهای دنیا بَدَن، بالایی کریمه. من آدمهای بد رو دیدم؛ اما کریمبودن اون بالایی رو ندیدم. دستِ کمکش رو ندیدم.
نفس عمیقی کشیدم و باقی پلهها رو بالا رفتم. بدون مکث در سالن رو باز کردم و وارد شدم. نگاهم توی سالنی میچرخید که زمانی با صورت رنگپریده و چشمهای خیس دورش زدم. ویلای جناب منتظری!
کارت رو خیلی وقته تموم کردم، فقط نمیفهمم روی اون ویلچر زهواردررفته باز چی توی مغز کثیفت میگذره!
سرم رو چرخوندم. بهسمت پلههای گوشهی سالن قدم برداشتم و از پلهها بالا رفتم. صدای آرومش رو از پشتسرم شنیدم:
- صحرا! اوی! دختر کجا میری؟ بانو! صحی!
بیخیال به بالا رفتن از پلهها ادامه دادم. نگاهم رو به درهای قرمزرنگ دوختم. اتاقهایی که از قبل برای معامله آماده کرده بود. پوزخندی زدم و جلو رفتم. از سومین در که رد شدم مکث کردم. در چهارم!
دستم رو به در زدم. در با صدای قیژمانندی باز شد. همونطور که انتظارش رو داشتم قفل نبود. بهسمت بالکن قدم برداشتم و بالای سر جسد ایستادم. نگاه کوتاهی بهش انداختم و لب زدم:
- همینجام که میخواستین. بیاین بیرون!
نگاه کوتاهی به قیافهی حیرتزدهی هادی انداختم. پوزخندی زدم و یه چرخ کوتاه زدم. بلندتر از قبل ادامه دادم:
- انگار شما هم مثل دَدیتون جنم روبهرو شدن با کسی رو ندارین، نه؟
چند لحظه بعد دورتادور اتاق پر بود از مردهای سیاهپوشی که از قبل انتظارمون رو میکشیدن. ردپای نحسشون رو روی اولین پله توی باغ دیدم؛ اما امشب بد هـ*ـوس کردم به یه سریها درس زندگی بدم. قدمی بهسمت وسط اتاق برداشتم و اسلحهم رو از پشت کمرم بیرون کشیدم. بهسمت هادی پرت کردم و همزمان با نزدیک شدنشون، پنجهبکسهای طلاییم رو توی دستهام گرفتم و پوزخندی زدم.
- بازی شروع شد جناب اقتصادی، راند دومه.
***
- بیا قلاب بگیر.
قسمتی از دیوار ایستادم و دستم رو به دیوار گرفتم. چشمهام رو توی حدقه چرخوندم و بهسمتش برگشتم.
- زود باش دیر میشه!
یکهای خورد و با شک چند قدم نزدیک شد. دستش رو از همون فاصله آماده کرد؛ اما قبل از اینکه بهم برسه بهسمتش دویدم. پای راستم رو روی دستهای قلابشدهش گذاشتم و پای چپم رو روی شونهش. با یه حرکت سریع روی دیوار پریدم و دستم رو به لبهی دیوار گرفتم. خودم رو بالا کشیدم و نگاهی به باغ خشک و تباهشدهش انداختم. بیخیال از دیوار آویزون شدم. دستهام رو از لبهی دیوار رها کردم و پایین پریدم. بیتوجه به درد زانوهام و کف هر دو دستم، بهسمت در قدم برداشتم و در رو براش باز کردم. به داخل اشاره کردم و بدون اینکه منتظرش باشم بهسمت در ورودی ویلا پا تند کردم. صدای خردشدن شاخوبرگ زیر پام بهم آرامش میداد. اون هم عاشق بازیکردن با برگهای خشک بود. وقتی یه کوه ازشون جمع میکرد، خودش رو پرت میکرد بینشون.
آهی کشیدم و وارد قسمت سنگفرشها شدم؛ یه راه باریک پر از سنگریزههای سیاه که به در ویلا ختم میشد. جلوی پلهها مکثی کردم و نگاهم رو به زمین دوختم. پوزخند سردی زدم و بیخیال پام رو روی اولین پله گذاشتم. اولین باری رو که پام رو توی این ویلای لعنتی گذاشتم خیلی خوب یادمه؛ خودم رو، تموم دخترهایی که بهزور مشتولگد از پلهها بالا میرفتن. پام رو روی دومین پله گذاشتم. اون میزهای لعنتی پر از مردهایی بود که از چشمهاشون بیشرمی میبارید. قدم سوم، پله سوم. اون سَکویِ سیاه که مجبور بودیم با پاهای برهنه روش قدم برداریم تا دیده بشیم، انتخاب بشیم و بعد...
مادرم یه زمانی میگفت زندگی همینه. میگفت آدمهای دنیا بَدَن، بالایی کریمه. من آدمهای بد رو دیدم؛ اما کریمبودن اون بالایی رو ندیدم. دستِ کمکش رو ندیدم.
نفس عمیقی کشیدم و باقی پلهها رو بالا رفتم. بدون مکث در سالن رو باز کردم و وارد شدم. نگاهم توی سالنی میچرخید که زمانی با صورت رنگپریده و چشمهای خیس دورش زدم. ویلای جناب منتظری!
کارت رو خیلی وقته تموم کردم، فقط نمیفهمم روی اون ویلچر زهواردررفته باز چی توی مغز کثیفت میگذره!
سرم رو چرخوندم. بهسمت پلههای گوشهی سالن قدم برداشتم و از پلهها بالا رفتم. صدای آرومش رو از پشتسرم شنیدم:
- صحرا! اوی! دختر کجا میری؟ بانو! صحی!
بیخیال به بالا رفتن از پلهها ادامه دادم. نگاهم رو به درهای قرمزرنگ دوختم. اتاقهایی که از قبل برای معامله آماده کرده بود. پوزخندی زدم و جلو رفتم. از سومین در که رد شدم مکث کردم. در چهارم!
دستم رو به در زدم. در با صدای قیژمانندی باز شد. همونطور که انتظارش رو داشتم قفل نبود. بهسمت بالکن قدم برداشتم و بالای سر جسد ایستادم. نگاه کوتاهی بهش انداختم و لب زدم:
- همینجام که میخواستین. بیاین بیرون!
نگاه کوتاهی به قیافهی حیرتزدهی هادی انداختم. پوزخندی زدم و یه چرخ کوتاه زدم. بلندتر از قبل ادامه دادم:
- انگار شما هم مثل دَدیتون جنم روبهرو شدن با کسی رو ندارین، نه؟
چند لحظه بعد دورتادور اتاق پر بود از مردهای سیاهپوشی که از قبل انتظارمون رو میکشیدن. ردپای نحسشون رو روی اولین پله توی باغ دیدم؛ اما امشب بد هـ*ـوس کردم به یه سریها درس زندگی بدم. قدمی بهسمت وسط اتاق برداشتم و اسلحهم رو از پشت کمرم بیرون کشیدم. بهسمت هادی پرت کردم و همزمان با نزدیک شدنشون، پنجهبکسهای طلاییم رو توی دستهام گرفتم و پوزخندی زدم.
- بازی شروع شد جناب اقتصادی، راند دومه.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: