نظرتون درباره گلوله های شیطانی چیه؟


  • مجموع رای دهندگان
    39
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*sahra_aaslaniyan*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/10/19
ارسالی ها
763
امتیاز واکنش
21,945
امتیاز
661
محل سکونت
کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
مکث کوتاهی کردم. نفسم رو بیرون دادم و همون‌طور که به‌سمت یکی از دیوار‌های ویلا قدم برمی‌داشتم لب زدم:
- بیا قلاب بگیر.
قسمتی از دیوار ایستادم و دستم رو به ‌دیوار گرفتم. چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و به‌سمتش برگشتم.
- زود باش دیر میشه!
یکه‌ای خورد و با شک چند قدم نزدیک شد. دستش رو از همون فاصله آماده کرد؛ اما قبل از اینکه بهم برسه به‌سمتش دویدم. پای راستم رو روی دست‌های قلاب‌شده‌ش گذاشتم و پای چپم رو روی شونه‌ش. با یه حرکت سریع روی دیوار پریدم و دستم رو به لبه‌ی دیوار گرفتم. خودم رو بالا کشیدم و نگاهی به باغ خشک و تباه‌شده‌ش انداختم. بی‌خیال از دیوار آویزون شدم. دست‌هام رو از لبه‌ی دیوار رها کردم و پایین پریدم. بی‌توجه به درد زانوهام و کف هر دو دستم، به‌سمت در قدم برداشتم و در رو براش باز کردم. به‌ داخل اشاره کردم و بدون اینکه منتظرش باشم به‌سمت در ورودی ویلا پا تند کردم. صدای خردشدن شاخ‌و‌برگ زیر پام بهم آرامش می‌داد. اون هم عاشق بازی‌کردن با برگ‌های خشک بود. وقتی یه کوه ازشون جمع می‌کرد، خودش رو پرت می‌کرد بینشون.
آهی کشیدم و وارد قسمت سنگ‌فرش‌ها شدم؛ یه راه باریک پر از سنگ‌ریزه‌های سیاه که به در ویلا ختم می‌شد. جلوی پله‌ها مکثی کردم و نگاهم رو به‌ زمین دوختم. پوزخند سردی زدم و بی‌خیال پام رو روی اولین پله گذاشتم. اولین باری رو که پام رو توی این ویلای لعنتی گذاشتم خیلی خوب یادمه؛ خودم رو، تموم دخترهایی که به‌زور مشت‌و‌لگد از پله‌ها بالا می‌رفتن. پام رو روی دومین پله گذاشتم. اون میزهای لعنتی پر از مردهایی بود که از چشم‌هاشون بی‌شرمی می‌بارید. قدم سوم، پله سوم. اون سَکویِ سیاه که مجبور بودیم با پاهای برهنه روش قدم برداریم تا دیده بشیم، انتخاب بشیم و بعد...
مادرم یه زمانی می‌گفت زندگی همینه. می‌گفت آدم‌های دنیا بَدَن، بالایی کریمه. من آدم‌های بد رو دیدم؛ اما کریم‌بودن اون بالایی رو ندیدم. دستِ کمکش رو ندیدم.
نفس عمیقی کشیدم و باقی پله‌ها رو بالا رفتم. بدون مکث در سالن رو باز کردم و وارد شدم. نگاهم توی سالنی می‌چرخید که زمانی با صورت رنگ‌پریده و چشم‌های خیس دورش زدم. ویلای جناب منتظری!
کارت رو خیلی وقته تموم کردم، فقط نمی‌فهمم روی اون ویلچر زهواردررفته باز چی توی مغز کثیفت می‌گذره!
سرم رو چرخوندم. به‌سمت پله‌های گوشه‌ی سالن قدم برداشتم و از پله‌ها بالا رفتم. صدا‌ی آرومش رو از پشت‌سرم شنیدم:
- صحرا! اوی! دختر کجا میری؟ بانو! صحی!
بی‌خیال به بالا رفتن از پله‌ها ادامه دادم. نگاهم رو به درهای قرمز‌رنگ دوختم. اتاق‌هایی که از قبل برای معامله آماده کرده بود. پوزخندی زدم و جلو رفتم. از سومین در که رد شدم مکث کردم. در چهارم!
دستم رو به در زدم. در با صدای قیژمانندی باز شد. همون‌طور که انتظارش رو داشتم قفل نبود. به‌سمت بالکن قدم برداشتم و بالای سر جسد ایستادم. نگاه کوتاهی بهش انداختم و لب زدم:
- همین‌جام که می‌خواستین. بیاین بیرون!
نگاه کوتاهی به قیافه‌ی حیرت‌زده‌ی هادی انداختم. پوزخندی زدم و یه چرخ کوتاه زدم. بلندتر از قبل ادامه دادم:
- انگار شما هم مثل دَدیتون جنم روبه‌رو‌ شدن با کسی رو ندارین، نه؟
چند لحظه بعد دور‌تادور اتاق پر بود از مردهای سیاه‌پوشی که از قبل انتظارمون رو می‌کشیدن. ردپای نحسشون رو روی اولین پله توی باغ دیدم؛ اما امشب بد‌ هـ*ـوس کردم به یه سری‌ها درس زندگی بدم. قدمی به‌سمت وسط اتاق برداشتم و اسلحه‌م رو از پشت کمرم بیرون کشیدم. به‌سمت هادی پرت کردم و هم‌زمان با نزدیک شدنشون، پنجه‌بکس‌های طلاییم رو توی دست‌هام گرفتم و پوزخندی زدم.
- بازی شروع شد جناب اقتصادی، راند دومه.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    کیان
    نگاهی به هر سه انداختم، یکی ‌از ‌یکی بی‌شرم‌تر. آدم‌هایی که زمانی از ذلت بیرون کشیدمشون، حالا با چشم‌هایی غرق در نفرت بهم خیره شدن.
    پوزخند سردی زدم. کمرم رو از دیوار جدا کردم و به‌سمتشون قدم برداشتم. جلوش روی زانوهام خم شدم. موهاش رو توی مشتم گرفتم و سرش رو بالا گرفتم. خونسرد لب زدم:
    - می‌دونی خریت یعنی چی اشکان؟
    سرش رو تکون داد و با اخم به لب‌هام زل زد.
    - مشکلی نیست. بذار خودم بگم تا بفهمی چی به چیه.
    سرش رو رها کردم. قدمی به‌سمت عقب برداشتم و ادامه دادم:
    - مسئله تو نیستی. مسئله آدم‌فروشی تو نیست. کل موضوع اینه ‏«بهترین بودن واسه کسی که‏ لیاقت بدترینا رو هم نداره»
    دست چپم رو توی جیب شلوارم فرو بردم و نگاهی به صورت سرخ و عرق‌کرده‌ش انداختم. یه زمان پسرم رو بهش می‌سپردم و...
    پوزخندی به خودم زدم و دو قدم به‌سمت چپ برداشتم. روبه‌روی مهرداد مکث کردم. نگاهی بهش انداختم. با دیدن شرمندگیِ توی نگاهش به‌سمتش هجوم بردم و یقه‌ی پیراهن مردونه‌ش رو توی مشت‌هام گرفتم و از روی زمین بلندش کردم. عصبی غریدم:
    - اولین روزی رو که دیدمت یادته؟
    با دیدن سکوتش محکم تکونش دادم و بلندتر ادامه دادم:
    - همین‌جوری زل زدی بهم. همین‌جوری نقش گربه‌ی شرک رو بازی کردی. گفتی کیان لازمت دارم کمکم کن. گفتی مامان گلی مریضه، شیما باید بره دانشگاه، زهرا گفته فلان.
    دندون‌هام رو روی هم فشردم.
    - اگه جونت رو بگیرم جواب مامان گلی رو چی بدم لعنتی؟! بگم سال‌ها برام مادری کردی، تک پسرت رو فرستادم بغـل دست عزرائیل؟ بگم شیما خواهر، سر برادرت رو از جا کندم؟ چی بگم مهرداد؟
    عصبی با صورت سرخ‌شده از خشم به ‌عقب هلش دادم و ادامه دادم:
    - این بود رسمش؟ این بود جواب اعتمادم؟ بعد از این‌همه سال چی ازت دریغ کردم پسر؟ چی کم داشتی که دستت رو جلوی اون کفتار عـ*ـوضـی دراز کردی؟
    با دو قدم بلند خودش رو بهم رسوند و یقه‌ی پیراهن مشکیم رو توی دست‌هاش گرفت. توی صورتم عربده کشید:
    - مجبور شدم کیان! مجبور شدم لعنتی بفهم!
    دست‌هاش رو از یقه‌م جدا کردم و مشت محکمی به‌ فکش کوبیدم.
    - پونزده سال پیش بهت گفتم تا من هستم هیچی اجباری نیست واسه‌ت.
    با صدای کیانوش به‌سمتش برگشتم.
    - تو همیشه با شاهین رقابت داشتی. ما هم لازم داشتیم، استفاده کردیم. الان دردت چیه کیان؟
    پوزخندی بهش زدم و خونسرد جواب دادم:
    - رقابتی نیست؛ چون هر کسی من نمیشه.
    نگاهی به مهرداد انداختم و سرم رو به‌سمت چپ مایل کردم.
    - من با آجر لق کنار نمیام جناب رجعتی.
    به نگهبان‌ها اشاره کردم.
    - ببرینشون.
    بی‌توجه به صدای هر سه از انبار بیرون زدم. قدم‌هام رو توی باغ هدایت کردم. با به یاد آوردن چهره‌ی مامان گلی آهی کشیدم و دستم رو به درختی زدم. سرم رو پایین انداختم.
    چرا تو پسر؟ چرا تو؟
    با حس لمس دستی روی شونه‌م سرم رو بالا آوردم. به چشم‌های ناراحتش زل زدم. صداش توی گوشم پیچید:
    - دنیا جای بدی شده مرد. می‌گذره.
    لبخند سردی بهش زدم. آروم زمزمه کردم:
    - جز هیچ، هیچی نیست. جز اون کسی نیست. من عازم سکوتم، غیر اینجا هیچ جای بدی نیست احسان!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    شونه‌م رو فشرد و محزون زمزمه کرد:
    - یازده سال قبل گفتم هر جاده‌ای رو پا بذاری باهاتم. هنوز هم سر حرفم هستم.
    به‌سمتش برگشتم تا جوابش رو بدم؛ اما با دیدن میلاد درحالی‌که بردیا رو بغـ*ـل گرفته بود و با اخم به‌سمتمون می‌اومد سکوت کردم. چه خبره؟
    نفس عمیقی کشیدم و از کنار احسان گذشتم. به‌سمتشون قدم برداشتم و به محض رسیدن به میلاد، بردیا رو از بغلش گرفتم و با اخم به چشم‌های سرخش زل زدم. خیلی وقت بود میلاد رو توی این حال ندیده بودم. اولین بارم بود که بردیا رو توی این حال می‌دیدم.
    جفت دست‌هاش رو دور گردنم حلقه کرده بود و بلند‌بلند گریه می‌کرد. یکی از دست‌هام رو پشت‌سرش گذاشتم و سرش رو به‌ شونه‌م تکیه دادم. آروم زیر گوشش زمزمه کردم:
    - آروم بچه! چیزی نیست. من پیشتم.
    بی‌قراری می‌کرد. این‌قدر نوازشش کردم تا بالاخره آروم شد و روی شونه‌م خوابید.
    پرسشی به میلاد زل زدم. با سر به ویلا اشاره کرد.
    - طناز!
    اخمم دو برابر شد. نفسم رو کلافه بیرون دادم و بی‌توجه به جفتشون به‌سمت ویلا قدم برداشتم. یادم نمیاد بهش اجازه‌ی ورود به ویلا رو داده باشم. این دختر دیگه زیادتر از کوپنش رفتار می‌کنه.
    وارد سالن شدم و از پله‌ها بالا رفتم. در اتاقم رو باز کردم و به‌سمت تخت قدم برداشتم. آروم روی تخت خوابوندمش. خواستم از اتاق خارج شم؛ اما نگاهم قفل صورت خیس از اشکش شد. روی تخت خم شدم و موهای چسبیده به صورتش رو کنار زدم. بدون اینکه دستم رو از گونه‌ش جدا کنم کنارش روی تخت نشستم. گونه‌ش رو نوازش کردم و محزون لب زدم:
    - خیلی بیشتر از اونی که فکر می‌کردم شبیه مادرتی!
    با انگشت اشاره‌م اشک‌های روی صورتش رو پاک کردم و ادامه دادم:
    - مخصوصاً اشک‌ریختنات.
    دستم رو توی موهاش فرو بردم. سرم رو به‌سمت چپ مایل کردم و ادامه دادم:
    - خاطرات سیاهِ از دست دادنت زندگیم رو تیره‌و‌تار کرد دریای من!
    انگشتم رو روی صورت کوچولوش حرکت دادم.
    - اون‌قدر یهویی رفتی که نمی‌تونم هضمش کنم. این نبودنت، این یادگاری زیبا که از خودت برام جا گذاشتی...
    با صدای گرفته و دورگه‌ای ادامه دادم:
    - نمی‌دونم لیاقتش رو دارم یا نه. فقط می‌دونم سایه‌ی نحس مرگ وایساده رو‌به‌روم و میگه برو تا تهش باهاتم!
    آهی کشیدم و دست کوچولوش رو توی دستم گرفتم.
    - من مدام به اين فكر مي‌كنم كه ديگه بهت فكر نكنم؛ ولی این فسقل‌بچه این کار رو برای کیان احتشام غیر‌ممکن کرده.
    پلک‌هام رو روی هم فشردم و با درد ادامه دادم:
    - تموم روز هم که تظاهر کنی حالت خوبه، شب که میشه نمی‌تونی از حال بدت فرار کنی. حکایت این کیانِ طوفانی اینه.
    آهی کشیدم.
    - هر کسی یه روز به این نتیجه می‌رسه که هیچ‌کس رو نداره. سهم من هم از اين دنيا فقط تنهايیه.
    پتو رو مرتب کردم و زمزمه کردم:
    - تو برگرد؛ کاری می‌کنم شهر از صدای خنده‌هامون خسته شه. تلخ‌ترین اتفاق شیرین این روزا تصوره خنده‌هاته. قرارمون این نبود یه خاطره‌ی تلخ بشی.
    روی تخت خم شدم و بـ*ـوسـ*ـه‌ای روی پیشونیش زدم.
    - ‏اگه می‌خواستم فراموشت می‌کردم؛ ولی من هیچ‌وقت نخواستم. یه زندگی بهت بدهکارم و ‏گاهی وقتا با هر بار فکر کردن بهش یه معذرت‌خواهی به‌ خودم بدهکار میشم.
    از روی تخت بلند شدم و آخرین نگاه رو به صورت غرق در خوابش انداختم. به‌سمت در اتاق حرکت کردم.
    - ولی من همونی شدم که یه روزی با غرور می‌گفتم من این نمیشم!
    آهی کشیدم و همون‌طور که از اتاق خارج می‌شدم لب زدم:
    - عاقبت زندگی يه مرد، گريه وسط شلوغ‌ترين خيابان شهر بود.
    به‌سمت پله‌ها قدم برداشتم. صدای جیغ‌های بلندش توی ویلا می‌پیچید:
    - چی‌کار می‌کنی میلاد؟! به تو چه ربطی داره آخه؟ اومدم کیان رو ببینم. تا نبینمش هم نمیرم.
    صدای فریاد عصبی میلاد بلند شد:
    - طناز دهن من رو باز نکن. گورت رو گم کن تا بیشتر از این گند نزدی.
    صدای شکستن چیزی و بعد صدای اون لعنتی که بدجور روی مخم خط می‌کشید:
    - چه گندی؟ اینکه به بردیا گفتم مادرش قرار نیست برگرده گندزدنه؟ مگه دروغ گفتم؟ دریا مرده، قرار نیست برگرده.
    درحالی‌که پام رو روی آخرین پله می‌ذاشتم عصبی غریدم:
    - طناز!
    ترسیده بهم خیره شد. قبل از اینکه بتونه حرکتی کنه بهش رسیدم و موهای بلندش رو توی مشتم گرفتم. به‌سمت خودم کشیدمش و با دندون‌های کلیدشده ادامه دادم:
    - تو کی هستی که به پسر من این حرف رو زدی؟ کی هستی؟
    دستش رو روی دستم گذاشت. با چشم‌هایی که از شدت درد خیس شده بودن جیغ کشید:
    - حواسم به‌ صدات بود، نشنیدم چی گفتی.
    عصبی پوزخند زدم و فشار دستم رو بیشتر کردم.
    - فکر کردی کی هستی دختر؟ گنده‌تر از تو جرئت نداره این‌جور روبه‌روم بایسته.
    آروم با عجز زمزمه کرد:
    - همونی که می‌تونه جونش رو واسه‌ت بده.
    تکونی بهش دادم و فریاد زدم:
    - چی می‌خوای لعنتی؟
    بین هق‌هق و اشک‌هاش جیغ کشید:
    - تو رو، تو رو می‌خوام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    مکثی کرد و بی‌توجه به چشم‌های به خون نشسته‌م ادامه داد:
    - آره امثال من همونايين كه خدا حرفاشون رو سين مي‌كنه جواب نميده. آره به دست آوردنت سخته؛ ولی فراموش‌كردنت سخت‌تره. آره منِ احمق از اینکه حواست به من نیست دلم می‌گیره.
    مشتش رو به سیـ*ـنه‌م کوبید و با عجز ادامه داد:‏
    - تو رو آرزو کردم؛ ولی راستش از وقتی تو برآورده نشدی، دیگه آرزویی نکردم.
    عصبی موهاش رو ول کردم و به‌ عقب هلش دادم. کف سالن افتاد و بی‌توجه به حالی که داشت جیغ کشید:
    - چرا من رو نمی‌بینی؟ یه‌کم چشمات رو باز کن. کیان منم، طناز. من همونم که یه روزی از دست کیانفر نجاتم دادی.
    عصبی به‌سمتش قدم برداشتم. از ترس زبونش بند اومد و خیره نگاهم کرد. اشاره‌ای به بیچارگیش کردم و تحقیر‌آمیز لب زدم:
    - مثل يه خودكار بي‌جوهر، فقط ورق رو سوراخ مي‌كني.
    به‌سمتش خم شدم و بی‌توجه به‌ عقب کشیدنش مچ دستش رو توی مشتم گرفتم. به‌جای تزریق‌های روی دستش اشاره کردم و ادامه دادم:
    - وقتی نبودنم زندگیت رو تغییر نمیده، بودنم هم معنایی نداره.
    دستش رو از دستم بیرون کشید و با هق‌هق جواب داد:
    - همه‌ی... اینا به‌خاطر... توئه!
    پوزخندی زدم و خونسرد جواب دادم:
    - تو توی زندگیت بیشتر دنبال آدمای «مقصر» گشتی تا آدمای «موثر»!
    سرش رو پایین انداخت و دستش رو روی صورتش گذاشت.
    - لعنتی تموم فکر و دنیای من تویی.
    بی‌رحم جواب دادم:
    - بعضی از فکرا تو سر آدم خیلی دیرتر از پلاستیک تجزیه میشن، افکار تو دیرتر از اون!
    با صورت اشکی بهم خیره شد.
    - کیان! من...
    ازش رو برگردوندم و ادامه دادم:
    - باید بتونی بگذری از آدمایی که دوستشون داری و دوستت ندارن!
    صدای بغض‌دارش توی گوشم پیچید:
    - دل کندن اگه کار آسونی بود فرهاد به‌جای کوه، دل می‌کند.
    عصبی نفسم رو بیرون دادم. قدمی به‌سمت پله‌ها برداشتم که پیراهنم از پشت کشیده شد.
    - به بدترین شکلی که میشه مُرد، دارم زندگی می‌کنم. نمی‌بینی؟
    بدون اینکه به‌سمتش برگردم جواب دادم:
    - چشمای من قرار نیست هر چیزی رو ببینن.
    پیرهنم رو به‌سمت عقب کشید و با عجز پرسید:
    - می‌دوني چي بهتر از بودنته؟
    کلافه جواب دادم:
    - نه.
    صداش توی گوشم پیچید:
    - داشتنت!
    دستش رو از پیرهنم جدا کردم.
    - بودنی در کار نیست که داشتنی باشه یا نه.
    همون‌طور که از پله‌ها بالا می‌رفتم صداشون رو شنیدم.
    - اون دیگه من رو دوست نداره، درسته میلاد؟
    - اون هیچ‌وقت دوستت نداشته.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    بی‌توجه به بقیه‌ی مکالمه بین اون دوتا از پله‌ها بالا رفتم. وارد سالن بالا شدم و مکثی کردم. مردد چند قدم کوتاه به‌سمت اتاق برداشتم. بین راه قدم‌هام رو به‌سمت اتاق بعدی هدایت کردم و عصبی وارد اتاق شدم. خشمگین کتم رو از تنم بیرون کشیدم و گوشه‌ی کاناپه انداختم. به‌ترتیب سه دکمه از بالای پیرهنم رو باز کردم. اون‌قدر عصبی بودم که نتونم نفس‌هام رو کنترل کنم. با باز شدن در اتاق دستم رو به ‌پیشونیم گرفتم و عصبی فریاد زدم:
    - پس اون حمید لعنتی کجاست؟
    ***
    صحرا
    بی‌توجه به نکیسا که عصبی اطرافش رو چک می‌کرد وارد سالن شدم. به‌سمت اتاقش قدم برداشتم. جلوی در یکی از نگهبان‌ها جلوم ایستاد. دستش رو تخت‌ سیـ*ـنه‌م زد و شاکی به حرف اومد:
    - کجا با این عجله فسقل‌خانوم؟
    نگاهم رو به صورت کریه و پر از زخمش انداختم. دوتا انگشتش رو توی مشتم گرفتم و توی یه حرکت ناگهانی برگردوندم. صدای شکستن استخوونش توی سالن پیچید و بعد فریادش از درد. انگشت‌هاش رو توی مشتش گرفت و با خشم نگاهم کرد. به‌سمتم حمله‌ور شد. هنوز قدم اول به دوم نرسیده توسط نکیسا به در کوبیده شد. یکی از دست‌هاش رو روی گلوی نگهبان گذاشت و غرید:
    - هی!
    دستم رو روی بازوش گذاشتم و عقب کشیدمش.
    - نکیسا!
    دستم رو به دستگیره‌ی در گرفتم و بدون توجه به غلغله‌ی اطرافم وارد شدم. نگاهم رو به چهره‌ی متعجبش دوختم. چند لحظه‌ی اول هنگ بود؛ اما به‌سرعت به‌ خودش اومد و درحالی‌که از پشت میزش بلند می‌شد فریاد زد:
    - دختره‌ی پررو! چطور اجازه چنین جسارتی به خودت میدی؟
    چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و بی‌توجه به کولی‌بازیش نزدیک‌تر شدم. دستم رو توی جیبم فرو بردم و پاکت رو از جیبم بیرون کشیدم. روی میزش انداختم و همون‌طور که روی نزدیک‌ترین کاناپه می‌نشستم به حرف اومدم:
    - نظرت راجع‌ به یه دوره‌ی جدید چیه؟ فقط تو!
    گنگ نگاهم کرد و پاکت رو از روی میز چنگ زد. درحالی‌که محتویات داخل پاکت رو بررسی می‌کرد نگاهش رو بهم دوخت و زمزمه کرد:
    - چی می‌خوای آخه شبگرد؟
    پوزخند سردی زدم.
    - بهتره با دقت فکر کنی. می‌دونی دیر یا زود دوره‌ی قدیمیا به پایان می‌رسه و من همیشه توی این میدون پیش‌قدم خواهم بود. تصمیم با توئه که بخوای بری یا بمونی.
    بی‌توجه به صورت رنگ‌پریده‌ش از روی کاناپه بلند شدم و همون‌طور که از اتاق بیرون می‌زدم بلندتر ادامه دادم:
    - خوشم نمیاد افرادت دور‌و‌بر خونه‌م می‌چرخن! تا قبل از اینکه بفرستمشون ور دل مهدی، بگو ویلای منتظری رو خالی کنن.
    از ویلا بیرون زدیم. هوا ابری رو دوست داشتم؛ پس بر‌خلاف تموم اصرار‌های نکیسا قدم‌هام رو روی پیاده‌رو ادامه دادم. نفس عمیقی کشیدم و همون‌طور که آروم قدم می‌زدم دستم رو به‌سمتش دراز کردم.
    - گوشیت رو بده.
    سرش رو به‌سمتم برگردوند. نگاهی به چشم‌هاش انداختم، یه «من خَرم» خاصی توش موج می‌زد. کلافه چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم و با یه قدم بلند رو‌به‌روش ایستادم. شوکه‌شده از این حرکتم دست‌هاش رو از جیب شلوار جینش بیرون کشید و جفت شونه‌هام رو توی دست‌هاش گرفت؛ انگار بخواد از افتادنم که به واسطه‌ی برخوردش با من بود جلوگیری کنه. نگاهی به صورت ترسیده‌ش انداختم و سرم رو بالا انداختم.
    - چته زرد کردی؟
    چند بار دهنش رو باز‌و‌بسته کرد و در آخر وقتی دید نمی‌تونه چیزی نگه، با صدای عصبی‌ای که به‌خوبی می‌شد لرزشش رو حس کرد به حرف اومد:
    - دی... دیوونه شدی دختر؟! اگه... اگه من با این هیکل بهت بخورم که چیزی ازت نمی‌مونه. چرا این‌قدر دیوونه‌بازی درمیاری؟
    بی‌خیال نگاهی به جیب شلوار جینش انداختم و گوشیش رو از جیبش بیرون کشیدم. بدون اینکه لازم باشه رمز رو بپرسم، رمز رو وارد کردم و شماره‌ش رو گرفتم. گوشی رو کنار صورتم نگه داشتم. بعد از چند بوق جواب داد:
    - اه! چیه نکیسا پدرم رو درآوردی؟! خب حتماً کار دارم که جواب نمیدم. برو پیش اربابت! شبگرد خانوم دستور جدید نداده بهت معاون؟
    پوزخندی زدم و سرد زمزمه کردم:
    - کسی که تا دیروز چشم‌چشم دو ابرو می‌کشید الان خط‌ونشون می‌کشه!
    صدای لرزونش توی گوشی پیچید:
    - صـ... صحـ... صحرا!
    بی‌توجه به نگاه پرسشی نکیسا کنارش زدم و به ‌قدم‌هام ادامه دادم. همون‌طور که برگ‌های زیر پام رو از نظر می‌گذروندم ادامه دادم:
    - بی‌خیال! حوصله‌ی توجیه ندارم.
    صدای برخورد چندتا از وسایل خونه‌ش به گوشم رسید. یه تای ابروم رو بالا انداختم. طبق معمول هول کرده بود و با وسایل خونه‌ش برخورد کرده بود. نفس عمیقی کشیدم.
    - طعمه رو انداختم جلوی کفتار، الان دیگه نوبت توئه. وقت کمه هادی. هوشیار می‌خوامت، نه این‌جوری گیج‌و‌منگ. زودتر شروع کن. اگه نمی‌تونی هم کافیه بگی نمی‌تونم؛ اما اگه شروع کردی نمی‌خوام کلاً متأسفم رو از دهنت بشنوم. می‌فهمی؟
    صدای دورگه و محزونش توی گوشم پیچید:
    - این یه بار رو بهم اعتماد کن صحرا!
    پلک‌هام رو روی هم فشردم و گوشی رو قطع کردم. به‌سمتش گرفتم و بدون حرف به ماشینش که اون‌ور خیابون بود، اشاره کردم. تموم مدت توی ماشین یا حتی وقتی به ویلا رسیدم، وقتی از پله‌ها بالا رفتم و وقتی جلوی دیوار و روی تخت نشستم، ذهنم خالی بود؛ خالی‌تر از هر تهی توی این مرز‌و‌بوم؛ درست مثل زندگیم، یه زندگیِ تهی از زندگی، تهی از لیلی.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    کیان
    نگاهم رو به پرونده‌های روی میز دوختم و پرونده‌ی حمید رو باز کردم. اولین فعالیتش توی شرکت سه سال پیش بود. مربیِ یه باشگاه توی ونک بود و انگار خوشش نمی‌اومد فقط آموزش بده. یه مادر پیر داره و دوتا از خواهرهاش پیش خودش زندگی می‌کنن. توی سن 28 سالگی هنوز مجرده.
    پلک‌هام رو روی هم فشردم و عصبی پرونده رو بستم. این‌‌ها رو که خودم هم می‌دونستم. هیچ‌کدوم اونی که می‌خوام نیستن.
    دستی توی موهام کشیدم که صدای تق‌تق در بلند شد. دستم رو پایین آوردم و همون‌طور که چشم‌هام رو باز می‌کردم لب زدم:
    - بیا تو!
    احسان با قیافه‌ی پکر و کلافه وارد اتاق شد. درحالی‌که سعی می‌کرد خودش رو آروم نشون بده به حرف اومد:
    - کیان! راستش... خب بردیا...
    با شنیدن اسم بردیا از زبونش اخم کردم.
    - بردیا چی؟
    انگار متوجه‌ی عصبی بودنم شد که سعی کرد آرومم کنه.
    - آ... نه ‌نه اونی که فکرش رو می‌کنی نیست. فقط...
    با دیدن دست‌دست کردنش عصبی از پشت میز بلند شدم و همون‌طور که به‌سمتش می‌رفتم غریدم:
    - حرف می‌زنی یا نه؟
    ترسیده دو قدم عقب رفت و خواست جواب بده که کنارش زدم و از در بیرون زدم. به‌سمت اتاق پا تند کردم و بدون معطلی یه ضرب در رو باز کردم. جلوی در ایستادم. چیزی که می‌دیدم برام تازه بود. بردیا از کی این رفتارها رو یاد گرفته بود؟
    تموم غذاهایی رو که براش آورده بودن روی زمین ریخته بود. بالشت و رو‌تختیش رو به‌سمت خدمتکارها پرت می‌کرد و از همه عجیب‌تر سر میلاد داد می‌کشید!
    نگاهی به میلاد انداختم. سعی می‌کرد با مهربونی آرومش کنه.
    - هی! بردیا کافیه! می‌خوای بریم بیرون؟
    و صدای جیغ‌مانند پسر کوچولوی من:
    - نه نمی‌کام. ( نه نمی‌خوام.)
    میلاد که انگار نمی‌خواست کم بیاره جلوتر رفت و دستش رو روی پای بردیا گذاشت.
    - باشه عمو. بریم باغ وحش؟ بستنی نمی‌خوای؟ سینما؟
    و بردیایی که سرش رو پشت‌سرهم تکون می‌داد.
    - عزیز عمو چی می‌خوای خب؟ هرچی می‌خوای بگو سه‌سوته می‌ذارم تو بغلت.
    بردیا که انگار خیالش راحت شده بود قراره چیزی رو که می‌خواد به دست بیاره، کمی خم شد و خودش رو جلو کشید. دست‌های کوچولوش رو دو طرف صورت میلاد گذاشت و با ذوق جواب داد:
    - ژنم رو بلام میالی؟ (زنم رو برام میاری؟)
    میلاد گیج، درحالی‌که لب‌هاش از فشار دست بردیا غنچه شده بود، با صدای نامفهومی پرسید:
    - زنت کیه عموجون؟
    بردیا دست‌هاش رو با ذوق عقب کشید و به هم قلاب کرد. درحالی‌که با غرور تابی به گردنش می‌داد جواب داد:
    - صحلا جونیم! (صحرا جونیم!)
    خشک‌شده بهش خیره شدم. زنش؟ صحرا؟! خانوم شبگرد؟
    میلاد که انگار خنده‌ش گرفته بود کنارش روی تخت نشست و با خنده پرسید:
    - ببینم بچه فسقلی نمی‌ترسی خاله صحرا بخورتت؟
    بردیا با تخسی اخم کرد و مشتی به شونه‌ی میلاد زد.
    - اشم ژن من رو به زبونت نیال بی‌شعول! تازش هم صحلا جونیم من رو دوست داله چلا بتلسم ازش؟ (اسم زن من رو به زبونت نیار بی‌شعور! تازش هم صحرا جونیم من رو دوست داره چرا بترسم ازش؟)
    خدمتکارها، میلاد و حتی احسان نتونستن جلوی خندشون رو بگیرن. میلاد که تازه متوجه من شده بود خنده‌ش رو خورد و دستی به سر بردیا کشید. از روی تخت بلند شد و به خدمه اشاره کرد می‌تونن برن. نگاهی به من انداخت و نزدیکم شد. دستش رو روی شونه‌م گذاشت و کنار گوشم با خنده زمزمه کرد:
    - پسرت هم مثل خودت هوله رفیق!
    خنده‌ی بلندی کرد و دستش رو دور گردن احسان انداخت و بیرون بردش. به‌سمت بردیا برگشتم. آروم به‌سمتش رفتم و کنارش نشستم. نگاهی به چشم‌های دریاییش انداختم. این چشم‌ها، نگاه، معصومیت و پاکی، همه یادگار دریان.
    دستم رو دور شونه‌های ظریف و کوچولوش انداختم و به روبه‌رو زل زدم.
    - پس این کولی‌بازیا واسه اینه که زن می‌خوای فسقل؟
    سرش رو پایین انداخت و درحالی‌که با انگشت‌های کوچولوش بازی می‌کرد آروم جواب داد:
    - هوم! چلا عبصانی میشی بابا تیان؟ خودت هم ژن گلفتی دیگه. چلا من ژن نگیلم؟ (هوم! چرا عصبانی میشی بابا کیان؟ خودت هم زن گرفتی دیگه. چرا من زن نگیرم؟)
    لبخند محوی زدم و چونه‌م رو روی سرش گذاشتم. آروم پرسیدم:
    - حالا چرا صحرا؟
    مکثی کرد و با ذوق به‌سمتم برگشت. دست‌هاش رو توی هوا به هم کوبید و جواب داد:
    - خیلی خوجله بابا تیان. موهاش لنگا‌والنگه، کلی حیوون تو باغش داله، موتول سوال میشه، سولن و نتیسا لو می‌ژنه، خیلی مهلبونه. وکتی نگاهم می‌تونه می‌دونم دوسم داله. همه‌چی بلام می‌خله، هر کالی بگم می‌تونه. عشک که میگن مگه همین نیستش؟ (خیلی خوشگله بابا کیان. موهاش رنگ‌ووارنگه، کلی حیوون تو باغش داره، موتور سوار میشه، سورن و نکیسا رو می‌زنه، خیلی مهربونه. وقتی نگاهم می‌کنه می‌دونم دوستم داره. همه‌چی برام می‌خره، هر کاری بگم می‌کنه. عشق که میگن مگه همین نیستش؟)
    دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و بلند زدم زیر خنده. توی بغلم گرفتمش و درحالی‌که با خنده لهش می‌کردم پرسیدم:
    - الان می‌خوای خانوم شبگرد رو بدزدم برات؟
    دست‌هاش رو روی سیـ*ـنه‌م گذاشت و کمی خودش رو عقب کشید. متعجب پرسید:
    - چلا بدزدیش؟ بگو بهش بلدیا می‌خوادت، خودش میاد. ( چرا بدزدیش؟ بگو بردیا می‌خوادت خودش میاد.)
    پیشونیش رو بـ*ـوسـیدم و آروم جواب دادم:
    - به‌نظرت سورن و ماهان...
    حرفم رو قطع کرد و درحالی‌که انگشت‌های کوچیکش رو روی ته‌ریشم می‌کشید حرفم رو صحیح کرد:
    - ماهان نه بابایی، ماهل. بگو یاد بجیری، ماهل. ( ماهان نه بابایی، ماهر. بگو یاد بگیری، ماهر.)
    با خنده انگشت‌هاش رو بـ*ـوسـیدم و ادامه دادم:
    - به‌نظرت سورن و ماهر اون رو به ما میدن؟ مگه نگفتی خیلی مراقبشن؟
    تخس اخم کرد و صورتش رو نزدیک صورتم آورد. با اخم جواب داد:
    - تو بلام بیالش. من صحلا رو می‌کام! (تو برام بیارش. من صحرا رو می‌خوام!)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    نگاهی به چشم‌هاش انداختم. چطور می‌تونستم بهش نه بگم؟
    لبخند محوی زدم و کمر ظریفش رو توی دست‌هام گرفتم. همون‌طور که از روی تخت بلند می‌شدم اون رو توی بغـ*ـلم گرفتم و از اتاق بیرون زدم.
    - تنها زمانی که شبگرد رو برات میارم، وقتیه که مثل بچه‌ی خوب غذات رو خورده باشی؛ وگرنه صحرا بی‌صحرا! دوزاری افتاد؟
    چونه‌ش رو روی شونه‌م گذاشت و مظلوم جواب داد:
    - آله. (آره.)
    نفس عمیقی کشیدم. از پله‌ها پایین رفتم و به‌سمت آشپزخونه قدم برداشتم. با دیدن محمد و میلاد توی اون حالت کله‌تو‌کله مکثی کردم. چی می‌تونه این‌قدر مهم باشه که این دوتا رو کنار هم بیاره؟
    اخمی کردم و وارد شدم. بلافاصله با دیدنم دستپاچه کناری ایستادن. بردیا رو روی صندلی پشت میز گذاشتم. کنارش ایستادم و به میز تکیه دادم. دست راستم رو توی جیب شلوارم فرو بردم و دست دیگه‌م رو روی میز گذاشتم. بی‌توجه به دست‌های کوچیکی که انگشت‌هام رو توی دستش گرفته بود، نگاهم رو به میلاد دوختم و خونسرد لب زدم:
    - یه چیزی برای بردیا درست کن.
    چند لحظه بدون هیچ حرکتی نگاهم کرد. انگار نفهمیده باشه چی گفتم. کلافه نفسم رو بیرون فرستادم و صداش زدم:
    - میلاد!
    دستپاچه تکونی خورد و به‌سمت یخچال قدم برداشت. یه تیکه گوشت بیرون کشید و درحالی‌که سعی می‌کرد با چهره‌ی خندونش چیزی رو که دیده بودم پنهون کنه، گوشت رو روی تخته انداخت. ادویه می‌زد و با بردیا حرف می‌زد، می‌خندید و هر کاری که بردیا رو به‌ وجد بیاره. توی کارش حرفه‌ای بود. همیشه بلد بود چطوری دل اطرافیانش رو به دست بیاره. می‌تونست بزرگ‌ترین مسائلی رو که بین خودش و طرفشه به‌راحتی پوچ کنه. در مقابل هر کی می‌تونست این کار رو انجام بده، جز من.
    بشقاب غذا رو جلوی بردیا گذاشت و با لبخند لپش رو کشید. محکم روی دستش زدم و خونسرد بدون توجه به قیافه‌ی درهمش اشاره کردم دنبالم بیاد. خم شدم و بـ*ـوسـ*ـه‌ای روی سر بردیا زدم. مکثی کردم و از آشپزخونه بیرون زدم. روی آخرین پله نشستم و جفت دست‌هام رو روی پاهام گذاشتم. با نزدیک‌شدنش چشم‌هام رو بهش دوختم و سرتاپاش رو رصد کردم. با یه متر فاصله روبه‌روم ایستاد و همون‌طور که با لبخند دستی به گردنش می‌کشید به حرف اومد:
    - جانم داداش؟
    لبخند محوی زدم و آروم جواب دادم:
    - چرا این‌قدر عقب وایسادی؟ نمی‌خورمت بیا جلوتر.
    با خنده سرش رو تکون داد و چند قدم جلوتر اومد. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
    - شبگرد چی شد؟
    چشم‌هاش رو گرد کرد و هنگ جواب داد:
    - هان؟
    سرم رو به‌سمت چپ مایل کردم و ادامه دادم:
    - گذشته‌ش رو می‌خوام. دوست، دشمن، رفیق، همکار، در‌و‌همسایه‌ی قدیمی و هر چیزی که به اون دختر ربطی داشته باشه.
    کلافه دستی به گردنش کشید و آروم جواب داد:
    - خب آماده‌ن. فقط میشه... میشه بپرسم چی تا این حد کنجکاوت کرده؟
    لبخند مرموزی به کلافگیش زدم.
    - ازش خوشم میاد.
    نگاهم کرد، بدون هیچ حرفی، بدون هیچ حرکت یا حتی عکس‌العملی. فقط نگاهم کرد. قدمی عقب گذاشت و درحالی‌که دست‌هاش رو مشت کرده بود ادامه داد:
    - ا... اما تو که... تو که از زَنـا خوشت... نمیومد.
    یه تای ابروم رو بالا انداختم و با کنجکاوی بهش خیره شدم. دیدن حرکاتش برام جالب بود.
    - داری میگی خوشم نمیومد، الان خوشم میاد.
    با مکث کوتاهی از روی پله‌ها بلند شدم و اضافه کردم:
    - می‌دونی، خاصه.
    بی‌توجه به سرخ‌شدن چهره‌ش ادامه دادم:
    - اون‌قدر دست‌نیافتنی و سرسخته که هر آدمی برای داشتنش وسوسه میشه. می‌فهمی چی میگم؟
    عصبی به‌سمتم قدم برداشت و درحالی‌که یقه‌ی کتم رو توی مشتش می‌گرفت عصبی غرید:
    - کیان! صحرا نه، اون نه. حق نداری... حق نداری این کار رو با من و اون بکنی! اون بازیچه‌ی تو نیست می‌فهمی؟ هر گندکاری‌ای که با می‌خوای با من بکن. دور صحرا رو خط بکش. لعنتی اون دختر... اون...
    با اخم دستش رو پس زدم.
    - چیه؟ چرا جوش آوردی؟ تا امروز بارها‌ و ‌بارها دیدی. امروز چی عوض شده که مخالفی؟ چی فرق کرده؟
    مشتش رو به حفاظ کوبید و فریاد کشید:
    - صحرا فرق داره. لعنت بهت کیان! این دختر فرق داره. اون رو قاتی این بازی نمی‌کنی، می‌فهمی؟ این کار رو نمی‌کنی!
    و بی‌توجه به زخم و کبودی دستش از سالن بیرون زد. این حساسیتش نسبت به یه جوجه که تازه سر‌و‌کله‌ش توی زندگیمون پیدا شده برام غیر‌قابل درکه. چی شد که به این نقطه رسیدیم؟ جایی که نزدیک‌ترین آدم‌های زندگیم از یه غریبه حمایت می‌کنن. چی شد که این‌قدر مهم شده؟
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    صحرا
    با حس قطره‌ای زیر پلک چشم راستم چشم‌هام رو باز کردم. نگاهم رو به آسمون ابری دوختم. نم بارون روی صورتم هیچ حسی نداشت، نه وقتی دیگه هیچی برای آروم کردنم وجود نداشت. نفس عمیقی کشیدم و به‌ منظره‌ی روبه‌روم زل زدم. زندگی رو نه؛ ولی مرگ رو اینجا دیدم. با لبخندی شکست‌ناپذیر، دستکش‌های سیاهش رو دور قلبم حلـقه کرد. گفت می‌خواد زانو زدنم رو به ‌چشم ببینه. زانو زدم. گفت می‌خواد ضجه‌هام رو بشنوه. ضجه‌هام توی دل دره گم شدن. گفت می‌خواد التماسم رو با چشم ببینه. چشم‌هام رو بستم و با کمر خمیده به‌ پاش افتادم؛ اما انگار یادم رفته بود مرگ استاد نیرنگه. فراموش کردم زمانی که به‌ خواسته‌ش برسه جونم رو می‌گیره و اون با بی‌رحمیِ تموم جونم رو به دست این دره سپرد.
    جلو رفتم، قدم ‌به ‌قدم. مرگ من رو پس زد، بارها‌ و ‌بارها.
    صدای شکستن شاخه‌ای توجهم رو به‌ خودش جلب کرد. نگاهم رو از دره گرفتم و به‌سمت صدا برگشتم. نفس عمیقی کشیدم و همون‌طور که دوباره به دره خیره می‌شدم زمزمه‌وار پرسیدم:
    - اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    صدای پاش رو که بهم نزدیک می‌شد شنیدم. بالای سرم ایستاد. نفس عمیقی کشید و کنارم نشست. آروم جواب داد:
    - میگی نمیشه عاشق شد؟
    لبخند محوی به سؤال یهوییش زدم. بدون اینکه نگاهم رو از دره بگیرم جواب دادم:
    - خدابیامرز می‌گفت با یکی باش که همیشه نَسَخِت (به معنی نیاز دائمی) باشه، حتی وقتی کنارشی.
    مکث کردم و نفس عمیقی کشیدم. با چشم‌هایی که برای باریدن له‌له می‌زدن به آخرین جایی که دیدمش زل زدم.
    - من رو ببین. رسیدم به مرزِ آخر، جنونِ جنگ دارم با زمین‌و‌زمان؛ چون اونی که همیشه نَسَخِش بودم دیگه نیست.
    بغضم رو قورت دادم. با صدای گرفته‌ای ادامه دادم:
    - می‌گفت «هر اتفاقی افتاد اجازه نده لیلیت رو ازت دور کنن. دودستی بچسب بهش. واسه‌ش بجنگ.»
    سنگینی نگاهش رو روی صورتم حس کردم. بدون اینکه نگاهی به‌سمتش بندازم، ساکت شدم. صداش با شک توی گوشم پیچید:
    - از کی حرف می‌زنی؟ توی این چند ماه ندیده بودم از کسی این‌جوری حرف بزنی؛ اما این بار...
    پلک زدم. چکیدن اولین قطره مساوی شد با دیدن تصویری تار از اون لبه‌ی پرتگاهِ مرگ.
    - چرا همیشه میای اینجا؟
    پلک زدم و قطره‌ی دوم. دختری که با دست‌های بسته تقلا می‌کرد خودش رو پایین پرت کنه.
    - صحرا!
    نفس عمیقی کشیدم و صورتم رو برگردوندم. دلم نمی‌خواست اشکم رو ببینه. از روی تخته‌سنگ بلند شدم و با صدای گرفته‌ای جواب دادم:
    - خیلی حرف می‌زنی میلاد.
    قدمی ازش دور شدم که با گرفتن دستم مانع رفتنم شد. دستم رو عقب کشیدم. از روی زمین بلند شد. به‌سمتم خم شد و همون‌طور که به چشم‌هام اشاره می‌کرد، لبخند محوی زد و مرموز زمزمه کرد:
    - بالاخره یه روز می‌فهمم راز بزرگت کیه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    نگاهی به کبودیِ دستش انداختم و زمزمه‌وار جواب دادم:
    - بعضی از آدما مثل ابر می‌مونن، وقتی از آسمونت میرن کنار روزت روشن‌تر میشه. من هم از همون آدمام.
    اخمی کرد و دستش رو پشت گردنش کشید. کلافه لب زد:
    - یهو بگو گم شو حوصله‌ت رو ندارم؛ چرا خودت رو بد می‌کنی دختر؟
    نگاهم رو ازش گرفتم و به‌سمت موتورم قدم برداشتم. بی‌توجه به صدازدنم سوار شدم و استارت زدم. قبل از اینکه حرکت کنم دو دست بزرگ روی فرمون نشست. نگاهم رو بهش دوختم. این پسر چرا باید با کیان کار کنه؟ هنوز زندگی رو نشناخته؛ اما توی راهی که کیان قدم برمی‌داره می‌تونه خیلی چیزها رو از دست بده.
    - می‌خوامت!
    بی‌هیچ حسی بهش خیره شدم. واقعاً مهم بود اون چی می‌خواد؟
    - می‌شنوی؟ من تو رو می‌خوام، ولت نمی‌کنم. جوری رفتار نکن انگار می‌تونی ندید بگیری.
    به چشم‌هاش نگاه کردم. خونسرد جواب دادم:
    - واسه كسي دلت رو بزن به دريا كه چشم‌هاش دنبال مرداب نباشه.
    گیج پرسید:
    - یعنی چی؟
    پوزخندی زدم و سرد جواب دادم:
    - خيلي از اونايي كه بودن، ديگه نيستن؛ چون ديگه اونايي نیستن كه بودن.
    اخمی کرد و جدی به حرف اومد:
    - نمی‌دونم تو سرت چی می‌گذره؛ ولی اگه بخوای کاری کنی که به خودت صدمه بزنی، من طرف کیان وایمیستم.
    سرم رو چرخوندم. برای هزارمین بار جای خالیش خاری توی چشمم شد. سرد زمزمه کردم:
    - به نفعته کاری نکنی وقتی اسمت بیاد دلم بگیره. من آدم بخشنده‌ای نیستم میلاد.
    دستش رو از روی فرمون برداشت و صاف ایستاد.
    - خودت تنهایی می‌سازی واسه خودت، تهش هم خودت رو توش غرق می‌کنی.
    پوزخندی به حرفش زدم.
    - نه از تنهایی می‌ترسم، نه از تنها موندن. ترسم از بودن در کنار دیگرانه.
    خواست حرفی بزنه که مانعش شدم. به ‌دستش اشاره کردم.
    - بپر بالا. با این دست چطور رانندگی کردی تا اینجا؟
    نگاهی به ماشینش انداخت و مردد پرسید:
    - پس این عروسک چی؟
    کلافه چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم.
    - تنها جونوری که اینجا می‌بینم خودتی! بپر بالا حرف اضافه نزن.
    نگاه دیگه‌ای به ماشینش انداخت و بالاخره سوار شد. انگار نمی‌دونست کجا رو بگیره که نیفته. کلافه پوفی کشیدم. دست کبودش رو توی دستم گرفتم و توی جیب کاپشنم گذاشتم. قبل از اینکه حرفی بزنه با لحنی جدی به حرف اومدم:
    - راحت باش! باید گرم نگهش‌ داری تا برسونمت بیمارستان. چی‌کار کردی این‌قدر داغونه وضعش؟
    بدون حرف اون‌یکی دستش رو هم توی جیب دیگه‌ی کاپشنم فرو کرد. بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و حرکت کردم. آروم زمزمه کردم:
    - درک نمی‌کنی این داستان رو جناب نظیری. من می‌خوام غرقشون کنم؛ حتی به قیمت غرق‌شدن خودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *sahra_aaslaniyan*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/10/19
    ارسالی ها
    763
    امتیاز واکنش
    21,945
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    کف پذیرایی، 12قدم فاصله تا توالت/:
    جلوی بیمارستان پارک کردم. قبل از اینکه فرصت مخالفت داشته باشه گوشه‌ی پیراهنش رو گرفتم و دنبال خودم کشوندمش. بی‌توجه به مردمی که با چشم‌های هرز و منحرف بهمون خیره شده بودن وارد اورژانس شدم. بدون در زدن در رو باز کردم و همون‌طور که با سر پایین وارد اتاق می‌شدم، کلافه غر زدم:
    - آهای نرگس! بیا دست این پسره رو درست کن بریم رد کارمون که بدجور کارا مونده.
    دیدنش اون‌قدر نزدیک به نرگس باعث شد اخم بین دو ابروم جا بگیره. پیراهن میلاد رو رها کردم و به‌سمتش قدم برداشتم. بی‌توجه به تموم نقشه‌هام، تموم پله‌هایی که یکی‌یکی داشتم بالا می‌رفتم، تموم گذشته‌ای که قربانی کرده بودم تا امروز اینجا باشم، یقه‌ش رو توی مشتم گرفتم و عصبی به‌سمت خودم کشیدمش.
    - اینجا چی می‌خوای؟
    صدای جیغ خفیف نرگس توی گوشم پیچید و بعد صدای متعجب میلاد:
    - صحرا! ولشون کن. دیوونه شدی دختر؟
    نگاهی به صورت رنگ‌پریده‌ی نرگس انداختم و لب زدم:
    - برو بیرون منتظرم باش. زنگ بزن نکیسا بیاد پیشت.
    خواست حرفی بزنه که با ابرو به در اتاق اشاره کردم.
    - جناب نظیری رو هم با خودت ببر بیرون.
    صدای بسته‌شدن در اتاق رو که شنیدم یقه‌ش رو رها کردم و قدمی عقب رفتم. سرد لب زدم:
    - می‌شنوم جناب کیانفر!
    نگاه متعجبش رو بهم دوخت و عصبی جواب داد:
    - چی رو می‌شنوی؟ این رفتارات برای چیه دختر؟ مثل اینکه یادت رفته کی روبه‌روته!
    پوزخندی به صورت قرمزش زدم.
    - من رو خر فرض نکن کیانفر! چرا اینجایی؟
    قدمی به‌سمتش برداشتم و دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم. با فشار کمی مجبورش کردم روی کاناپه بشینه. روبه‌روش نشستم. کمی به جلو خم شدم و جفت آرنجم رو روی زانوهام گذاشتم. خونسرد لب زدم:
    - یه معامله ازم خواستی، ضرری برای من نداشت، از سالاروند هم خوشم نمی‌اومد؛ گفتم حله و تحویلت دادمش.
    مکثی کردم و نفس عمیقی کشیدم.
    - باز اومدی سراغم گفتی می‌خوای وارد بازی شم‌، مشکلی نبود؛ چون من هم عاشق بازیم.
    عصبی سرم رو تکون دادم و غریدم:
    - خیلی واضح بهت گفتم سن و مقامت جای خود؛ ولی دور‌‌و‌بر چیزایی نپلک که مال منن. این دختری که به ‌خودت اجازه دادی توی نیم‌متریش بایستی، جزء هموناییه که مال من به حساب میان جناب کیانفر!
    لبخند محوی زد و کمی به ‌جلو خم شد. توی حالتی مثل من قرار گرفت و مرموز جواب داد:
    - این‌همه غیرت واسه یه دختر به سن تو واقعاً عجیبه.
    پلک‌هام رو روی هم فشردم. درحالی‌که جلوی خودم رو می‌گرفتم که با دست‌هام خفه‌ش نکنم پوزخندی زدم.
    - از بازی کردن خوشت میاد نه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا