کامل شده رمان یاقوت خونین | رزمین رولینگ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رزمین رولینگ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/03
ارسالی ها
770
امتیاز واکنش
13,290
امتیاز
671
سن
22
محل سکونت
خرم آباد
خلاصه:
یاقوت خونین قصه ی رابـ ـطه هاست...آدمهایی که سر هیچ کشته میشوند!
نفر اول:شون مالینا،یک حواسپرتی...یک اتفاق ساده که سبب میشود جیسا اورا بکشد...
نفر دوم:یاشیرو میساکی،مردی که رازها در سـ*ـینه دارد،سخن نمیگوید و برای همین بعد از مرگش تنها پسرش و قهرمان 15ساله ی قصه ی ما،ناچار میشود صندوق اسرار را تک و تنها بگشاید...
نفر سوم:شون نیتا،پسری که برای تارو مثل برادر است...ولی طناب رابـ ـطه پاره میشود تا شبی بارانی که نیتا کلید صندوق اسرار را به تارو میدهد...اینجاست که بازی مرگ،تارو،عشق،یاکوزا و یاقوت آغاز میشود...
نام:یاقوت خونین
ژانر:درام جنایی و عاطفی
نویسنده:رزمین رولینگ


7mtn7gf6il307nln21e7.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    دوستان این اولین رمان منه و خب قطعا تلاشمو کردم که خوب باشه.متفاوت ترین رمان پلیسی ای که خوندید با متفاوت ترین لوکیشن که فکر نمیکنم تا حالا توی هیچ رمانی لوکیشن بندر توکیو در کشور ژاپن بوده باشه...خواهش میکنم داستانو دنبال کنین.پشیمون نمیشین.

    مقدمه:

    روزی پدرم بهم گفت آدمها همیشه خوب نیستند.آدمهای خوب خوبند ولی آدمهای بد،خب طول میکشد تا خوب شوند.من هشت ساله بودم،شاید هم هفت ساله دقیق به یاد نمی آورم ولی الان که به حرف پدرم می اندیشم با خودم میگویم حق با او بود،و هست...حیف که دیر فهمیدم.
    پدرم مرد خوبی بود،شرافتمندانه زیست ومن دوستش داشتم.با اینکه من مقصر اصلی مرگ زنی بودم که او عاشقانه دوست می داشت ولی هرگز برای این مرا سرزنش نکرد...مهربان بود،پدرم مردی بود که لبخندش دنیایم بود و حیف که دیر فهمیدم...
    ما آدمها افسوس خوردن را خوب بلدیم آن هم درست وقتی که یاقوتهای باارزشمان جلوی چشمانمان تکه تکه میشوند.من نتوانستم،نشد یا نخواستم هم مهم نبود برایم،ولی شما سعیتان را بکنید...اگر روزی از دستشان بدهید این یاقوتهای سرخ و زیبا و دست نیافتنی را،قطعا آسان نیست به دست آوردنشان!من نابودشان کردم...خودم باعث وبانی اش بودم.ادعای دوست داشتنشان را کردم ولی نشد یا نخواستم که تا ابد کنارم باشند.میگویم تا مثل من نباشید...بجنگید...یاقوتهای سرخ باارزشترین چیزهای زندگی اند...حیف که دیر فهمیدم...دیر...دیر...دیر!
     

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    به نام پناهگاه دلشکسته ها
    فصل اول:بازگشت نفرت انگیز

    سالها از آن زمان میگذرد...به سرعت همه چیز اتفاق افتاد،بی آنکه من بخواهم،یا بدانم،و یا قدرت تجزیه و تحلیل اتفاقات را پیدا کنم،یا داشته باشم...من کم توان و ضعیف بودم،و اتفاقات،چه قوی و انکار ناپذیر بودند!زمان برایم بی معنی شده بود...

    خوب به یاد دارم زمانی را که با پدرم از پله ها پایین آمدم،از پله های فرودگاه،پایین آمدم و اورا دیدم.لبخند بر لب داشت،و خوشحال بود.به سویش رفتم.
    شون نیتا بهترین دوست من بود.چهره ی آرام ومهربانی داشت وبی نهایت جذاب بود.البته نه برای من که مثل برادرش بودم،برای دخترانی که طرفدارش بوند،من و او هردو طرفدارن خاص خودمان را داشتیم...
    با او دست دادم و پرسید:"خب...سفر چطور بود؟"
    نگاهی به پدرم انداختم و جواب دادم:"من اصلا از اسپانیا خوشم نمیاد...آدمای عجیب و غریبی داره!"
    پدر طبق معمول ابروهایش را درهم کشید وگفت:"مردمش خیلیم خوبن...عادت داری اینطوری نسبت به همه چی بدبین باشی؟"
    دست نیتا را گرفتم وگفتم:"ولش کن پدر!بهتره راجع بهش بحث نکنیم."
    رو کردم به نیتا و پرسیدم:"تاکسی گرفتی؟"
    گفت:"آره،بهتره زودتر بریم."
    همراه پدرم و او،به طرف در خروجی فرودگاه بین المللی توکیو راه افتادیم که ناگهان موبایلش زنگ خورد وسر جایش ایستاد.جواب داد:
    -"الو...مالینا؟کارم داشتی؟"
    من و پدرم هردو مکث کرده بودیم.منتظر بودیم مثل همیشه لبخند بزند وبعدش هم دنبالمان بیاید.ولی لبخند همیشگی اش ناگهان خشک شد:
    -"الان خودمو میرسونم!"
    انقدر با عجله به طرف در دوید که موبایلش از دستش سر خورد واوهم برنگشت تا برش دارد...رفته بود!
    پدر با تعجب پرسید:"اون چش بود؟"
    ساک وچمدانم را دستش دادم و گفتم:"نمیدونم.احتمالا یه اتفاقی واسه خواهرش افتاده،در این صورت..."مکثی کردم و ادامه دادم:"دو حالت پیش میاد.یا خود خواهرش بهش زنگ زده بوده،یا یه نفر دیگه با موبایل خواهرش باهاش تماس گرفته.چون خیلی هول شده بود حالت دوم قانع کننده تره.با این حساب..."
    چانه ام را خاراندم:"پدر...شما ممکنه لطفا چمدونا رو ببرید خونه؟من سعی میکنم بفهمم از کجا بهش زنگ زدن.بعد باهاتون تماس میگیرم."
    نگاه خواهش گرانه ای به او انداختم و گفتم:"می بینمتون!"
    به همان سرعتی که نیتا دویده بود من هم دویدم و از فرودگاه بیرون رفتم.پدر همچنان با تعجب مرا نگاه میکرد...
    ****
    -"الو؟ببخشید شما چند دقیقه قبل با این موبایل تماس گرفتین؟"
    زن جوانی که پشت خط بود جواب داد:"بله...من بودم."
    صدایم را صاف کردم و گفتم:"من شون نیتا هستم.شما گفتید چه اتفاقی واسه خواهرم افتاده؟"
    زن مکثی کردوگفت:"خواهرتون تصادف کرده و به بیمارستان هاکارو آوردنش."
    پرسیدم:"کجا تصادف کرده؟"
    زن گفت:"چقد سوال میپرسین آقا...من کلی کار دارم!"
    لحنم را مودبانه تر کردم.باید همه چیز را میفهمیدم.قضیه به طرز عجیبی مشکوک بود:"خواهش میکنم،من باید بدونم خواهرم کجا تصادف کرده!"
    ناگهان گوشی را قطع کرد.نقشه ام را فهمیده بود...چیزی که برای من واضح بود این بود که این زن صددرصد از کارمندان بیمارستان نیست.کسی بود که انگار نیات شومی در سر میپروراند...
    با خودم گفتم اگر واقعا آن زن بد باشد و قصد بدی هم داشته باشد،پس خطر بزرگی در کمین نیتاست.شاید او هنوز به بیمارستان نرسیده بود...اگر هم رسیده بود،مطمئنا به کمک نیاز داشت.
    به راننده ی تاکسی ای که در آن نشسته بودم گفتم:"سریعتر لطفا!من کار مهمی دارم.باید به بیمارستان هاکارو بریم."
    راننده پایش را روی پدال گاز فشار داد و ماشین تکانی خورد.همه چیز داشت برایم بد جلوه میکرد.آیا نیتا چیزی را از من پنهان کرده بود؟
    بعداز اینکه همه چیز به خیروخوشی تمام شد باید این را از او میپرسیدم.هرچند احتمالش زیاد بود که انکار کند؛اما مطمئن بودم که نیتا دروغ نمیگوید...او اصلا وابدا دروغ گفتن بلد نبود...
    ****
    جلوی در بیمارستان پیاده شدم.پول راننده را دادم و به طرف در دویدم.اورا ندیدم.نه خودش و نه سایه اش را که فکر کنم حداقل پیش از من از اینجا گذشته...!
    از کنار بیمارستان رد شدم و به داخل کوچه ی باریکی رفتم که کنارش بود...
    و اورا آنجا دیدم...مشت میزد،لگد میزد،مثل همه ی مبارزه هایی که قبلا ازش دیده بودم قوی ومقتدرانه میجنگید؛با عده ای ناشناس که معلوم نبود که هستند وچه میخواهند.موظف بودم در چنین شرایطی کمکش کنم.پس دویدم...دوباره دویدم و درکنارش جنگیدم...
    یکی از ان سه نفر را چنان با قدرت با آرنجم پس زدم که محکم به دیوار خورد واز بینی اش خون جهید...فراموش کردم بگویم من ونیتا هردو رزمی کار بودیم.در شهر ناامنی مثل توکیو حداقل کاری که انسان میتواند انجام دهد تا امنیتش را تضمین کند آموختن دفاع شخصی است...
    راستش فکر میکردم در ان لحظات شاید هیچکداممان مطمئن نبودیم که میتوانیم از پس آن سه نفر بربیاییم...ولی اشتباه میکردم.
    اکنون که به مغزم فشار می آورم میتوانم به یاد بیاورم که آن سه نفر چه شکلی داشتند.یکیشان زن بود با موهای بلند ،دم اسبی و رنگ شده ی قرمز...و چشمانی ترسناک که نیتا حتما چیزی درموردشان میدانست که هرگز حین مبارزه مستقیم به آنها نگاه نمیکرد!
    دوتای دیگر مرد بودند،و بنا به دلایلی نامعلوم صورتشان را پوشانده بودند.باید همه چیز را به خاطر میسپردم تا درموردشان از نیتا بپرسم.شاید از صداقتش شک کرده بودم...
    زن مو قرمز چیزی از داخل جیبش بیرون کشید وبه سمت نیتا رفت.من خیلی دیر این صحنه را دیدم...زمانی که کم کم داشت به او که مشغول مبارزه با یکی از دو مرد بود نزدیک میشد...مجبور شدم حریفم را رها کنم و کمک نیتا بروم.لگد محکمی به ساق پایش زدم.ناله ی بلندی سر داد وروی زمین افتاد.

    نیتا سرش را برگرداند.فریاد زدم:"حواستو جمع کن!"و خودم به سمتش دویدم.زن هول شد وچاقو را روی دست چپ نیتا کشاند.او دستش را گرفت،و زن بعد از اینکه مرا به طرف دیوار پرت کرد هردو مرد همراهش را کشان کشان به دنبال خودش برد...
    نیتا دوید...ولی دیر شده بود.همه ی آنها سوار وَن مشکی رنگی شده بودند که صدای فریادی از داخل آن می امد.وَن راه افتاد و نیتا به دنبالش دوید،با اینکه از دستش خون می آمد.
    آن روز اولین باری بود که نیتا را ضعیف و درمانده دیدم.با اینکه ماشین کاملا از محدوده ی دید ما دو نفر خارج شده بود ولی او بی هدف به دنبالش می دوید.چرا چنین کاری میکرد؟
    شانه هایش را گرفتم تا اورا از دویدن باز دارم،ولی تقلا میکرد.برای اولین بار با عصبانیت به او گفتم:"چیکار میکنی؟اون وَن رفته.مگه نمیبینی هیچ اثری ازش نیست؟"
    داد زد:"ولم کن!بهم نزدیک نشو تارو...تو هیچیو نمیدونی.تو هیچیو نمیدونی!"
    نیتا برای اولین بار جلوی من اشک ریخت...خیلی از "اولین بار"ها در ان بعد از ظهر کذایی تابستان اتفاق افتادند؛و نیتا با دست خون آلودش دستم را گرفت و گفت:"متاسفم که...نمیتونم چیزی بهت بگم."
    چه باید به او میگفتم؟متاسف نباش؟اشکال ندارد؟گریه نکن؟چه باید میگفتم؟...من مثل یک دیوانه که تازه فهمیده بود اتفاقات در حال وقوع واقعی هستند،نگاهش میکردم...حتی پلک هم نمیزدم!
    نیتا،"نیتا"یی که من میشناختم نبود...خوب نبود.ترسناک شده بود.انگار بد شده بود...
    تحلیل رفتنش را می دیدم...نابود شدنش را،و من حتی زمانی که به آرامی چشم هایش را بست و از حال رفت هم اورا دیدم.چه بدبخت و بیچاره شده بود!...واقعا چه بلایی سرش آمده بود؟...من مدتها بعد پاسخ این سوالم را گرفتم.زمانی که دیگر خیلی دیر شده بود...
    ****
    چشم هایش را به آرامی باز کرد.سرم را از روی تخت خواب برداشتم.تکان خوردنش را حس کرده بودم.دستم را روی پیشانی اش گذاشتم.تبش بند آمده بود.لبخندی زدم و پرسیدم:"بهتری؟"
    به آرامی سرش را تکان داد واز روی تخت بلند شد...کمکش کردم و زیر بازویش را گرفتم.وقتی خوب متوجه همه چیز شد جمله ای بر زبان آورد:
    -"من باید برم."
    با کنجکاوی پرسیدم:"کجا باید بری؟"دوباره سکوت کرد واین بار، بعد از مکثی کوتاه مدت،به من نگاه کرد و خواهشمندانه گفت:"میشه یه موبایل واسم بیاری؟"
    دستم را در جیبم فرو بردم و موبایل خودش را پیدا کردم.آنگاه گفتم:"این مال خودته...تو فرودگاه جاش گذاشتی!"
    بعد از گرفتن آن گفت:"میتونم با یه نفر تنها صحبت کنم؟"
    بلند شدم و ار اتاقم بیرون رفتم.اما باید سر در می آوردم.اگر او وخواهرش با هم دچار دردسر شده بودند پس این موضوع خیلی مهم و حیاتی می پنداشت...حادثه ای در حال وقوع بود که دامنگیر همه میشد...
    لب تاپم را روی پاهایم و هدفون را روی گوشهایم گذاشتم و به آرامی،با چند کلیک سنسورهای صوتی اتاقم را فعال کردم.این سنسور ها،در زیر تخت،کنار کمد و جلوی پرده ی پنجره جاسازی شده بودند و من خودم اینکار را کرده بودم.اما علتش چه بود؟
    دو سال پیش که به علت سفر پدرم مدتی خیلی طولانی در خانه نبودیم دزد آمد و خب قطعا خیلی از چیزهارا با خودش برد...از جمله قاب نقاشی طلا کوبی شده ی شمایل مادرم که پدرم از آن زن کشیده بود.به همین دلیل من ضروری دیدم که به غیر از محیط خانه برای اتاق خودم که قاب عکس از آن سرقت شده بود تدابیر امنیتی نامحسوسی را در نظر بگیرم...از جمله سنسور های صوتی ای که کوچکترین سرو صدایی را ضبط و به موبایلم ارسال میکردند...
    نیتا مشغول صحبت با یک نفر بود و از صدایش اضطراب و نگرانی می بارید.مشخص بود مربوط به خواهرش است:
    -"گوش کن آقا!من نمیدونم تو الان داری تو کدوم خراب شده با من حرف میزنی.ولی بدون هرجا باشی میام و پیدات میکنم و تو و اون دارو دسته ت رو با دستام خفه میکنم."
    -"هر چقدر میخوای بهت میدم فقط بهم بگو مالینا کجاست."
    -گفتم هر چقدر میخوای..."
    -"منظورت چیه که میگی نمیدونی؟وقتی اونا میخوان یه نفرو سر به نیست کنن اولین کسی که میفهمه تویی!تو دست راستشی!"
    -"نمیخواد واسه من دل بسوزونی.من میشناسمت هم تو هم رئیستو هم باندتونو...میتونم راحت برم پیش پلیسا همه چیو بزارم کف دستشون."
    -کجا؟کجا بیام؟"
    -"برو بمیر...فقط بدون اگه بهت احتیاج نداشتم میتونستم راحت بیچاره ت کنم."
    انگار گوشی را قطع کرد.صدای کوبیده شدن آن موبایل بخت برگشته به دیوار را شنیدم.به سرعت هدفون را از روی گوشهایم برداشتم چون تخمین زده بودم حداکثر تا ده ثانیه ی دیگر از اتاق بیرون می آید و صددرصد اینکه یک نفر دارد به حرفهای خصوصیتان گوش میدهد اصلا منظره ی خوشایندی نیست...
    بیرون آمد.همانطور که به طرف در خروجی میرفت گفت:"تا قبل از ساعت ده شب بهت زنگ میزنم...فعلا!"
    در را بست.حتی اجازه نداد بدرقه اش کنم.او قبلا اینطوری نبود...در هر صورت من باید میفهمیدم کجا میخواهد برود.پس به سرعت اسلحه ی پدرم(کالیبر45یا همان لوگرM-1911)را برداشتم،خشابش را عوض کردم و برای پدرم که به خاطر سر زدن به یکی از دوستانش خانه نبود یادداشتی گذاشتم:
    -"سلام پدر.من مجبور شدم با یه نفر دیدار کنم.قبل از تاریک شدن هوا بر میگردم.
    دوستت دارم،تارو"
    از خانه بیرون رفتم.باید هر طور بود نیتا را پیدا میکردم تا راز این بازگشت نفرت انگیز را فاش کند.رازی که فقط نیتا،و احتمالا خواهرش از آن مطلع بودند.و خطرناک بود...خیلی خیلی خطرناک...
     

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    فصل دوم:نبرد،زیر سایه ها...
    -"خیلی خب...نیتا حتما از ایستگاه تاکسی شما تاکسی گرفته.پس یکیتون اونو به یه جایی رسونده.کدومتون بوده؟"
    یکی از راننده های تاکسی حاضر در انجا اخمی کردو پرسید:"نیتا دیگه کیه؟"
    دستم را جیبم فرو بردم وبعد عکسش را نشانشان دادم:"اینه!کی سوارش کرده؟...کی؟"
    راننده ی عینکی یکی از تاکسی ها،نگاهی دقیق به عکسش انداخت و گفت:"فکر کنم من حدود نیم ساعت پیش یه همچین کسی رو پیاده کردم..."
    با کنجکاوی پرسیدم:"کجا...کجا پیاده ش کردی؟"
    مرد دستهایش را زیر سرش گذاشت وبه صندلی ماشینش تکیه داد:"از کجا بدونم نیتت خیره؟"
    مکث کردم.آنگاه همه ی کلماتم را یک نفس بیرون فرستادم:
    -"اون مثل برادرمه.کسیه که هیچکدوم از شماها نمی دونین چقدر واسه من ارزش داره...یه خطری واسش وجود داره،باید یا نجاتش بدم...یا اینکه وایستم اینجا با شما چونه بزنم.اگه منو ببری همونجایی که اونو بردی،20یِن بهت میدم."
    به سرعت سرش را بلند کردوگفت:"سوار شو...میرسونمت."
    پوزخندی زدم و با خودم گفتم بیست یِن ارزش فروختن یک انسان را دارد؟اما خب،این حس عدم وظیفه شناسی راننده ی تاکسی این بار برای من مفید واقع شده بود...
    ****
    جلوی ساختمان نیمه کاره ای پیاده شدم.هوا رو به تاریکی بود و آن ساختمان متروک هم در سیاهی شب فرو میرفت.دستم را روی جایی که اسلحه ی پدرم را گذاشته بودم کشیدم و وارد ساختمان شدم.
    هیچ صدایی نمی آمد.فقط سکوت بود وسکوت...حتی نمیشد صدای نفس کشیدنی را هم در آنجا شنید.انگار به غیر از من هیچ موجود زنده ای،یا جنبنده ای در آنجا وجود نداشت.
    جلوتر رفتم.تا جایی که در زیر راه پله های نیمه کاره،سوسوی چراغی توجهم را به خودش جلب کرد.با احتیاط از پشت نرده ها،منظره را تماشا کردم...
    نیتا بود،و پسر کم سن وسالی که خالکوبی های عجیب و غریبی روی صورتش نمایان بود،و عینک آفتابی به چشم داشت...آن هم در آن تاریکی بیرحم شب...
    بهترین دوست من،در حالیکه دستهایش را روی سـ*ـینه اش صلیب کرده بود پرسید:"خب...خواهرم کجاست؟"
    پسر جوان پوزخندی نثار نیتا کرد و گفت:"تو باهوش تر از این حرفا به نظر میرسیدی نیتا!باید قبل از اینکه بیای اینجا میفهمیدی هیچ کاری بدون دستمزد انجام نمیشه..."
    نیتا ناگهان قیافه ی خونسردش را به چهره ی مضطربی تبدیل کرد و با کنجکاوی پرسید:"منظورت چیه؟...پول...میخوای؟"
    پسر شروع به قدم زدن کرد:"نه!پول نه!خودتم خوب میدونی که من به عنوان دست راست اون،بزرگترین محموله های قاچاقی رو وارد کشور میکنم پس اونقدری پول دارم که نیازی به پول خورده های ته قلک تو نداشته باشم...من یه چیزی باارزش تر از پول میخوام.چیزی که از تو گرفتنش برای من منفعتی داشته باشه!"
     

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    راستش از حرفهای پسر سر در نمی آوردم.حتی نامش را هم نمیدانستم...ولی او،خطرناک و ترسناک به نظر می رسید.آنقدری ترسناک بود که حتی نیتا هم مقابلش کم می آورد...
    -چی میخوای،جیسا؟جونمو بهت بدم کافیه؟"
    پس اسمش جیسا بود.جیسا سر جایش مکثی کرد وبه چشم های معصوم نیتا خیره شد.میخواست وحشت را در آنها حس کند؛حتی برای یک لحظه!
    سرش را به دو طرف تکانی داد و گفت:"یاشیرو رو بکش!"
    سرم گیج رفت و دستم را به نرده ها تکیه دادم.من هم به اندازه ی نیتا ترسیده بودم...یاشیرو،پدر من بود.آیا او هم در این نمایش بی سَر وتَه نقشی مهم را ایفا میکرد؟من واقعا گیج شده بودم...
    نیتا آب دهانش را به سختی قورت داد و بریده بریده گفت:"و...اگه...اینکارو...نکنم؟"
    جیسا به سردی آهی کشید وگفت:"مالینا میمیره!"
    نیتا عقب عقب رفت.چشمانش از ترس گشاد شده بودند:"فکر کردین منم مثل شمام؟ازم میخواین یه نفرو بکشم تا یه نفر دیگه رو بکشم؟اینطوری میخواین منو مثل خودتون کنید؟جیسا!...بیا قضیه رو تمومش کنیم."
    جیسا پرسید:"تمومش کنیم؟چجوری تمومش کنیم؟"و با لحن حق به جانبی ادامه داد:"این،کار ماست نیتا!تو از روز اول اینو میدونستی!ما باید به راحت کشتن عادت کنیم!"دستش را در جیبش فرو برد:"توی سه نقطه ی جایی که ما ایستادیم میکروفون کار گذاشته شده. یه ماشین الان جلوی در اون خونه ایه که یاشیرو میساکی داره ازش میاد بیرون...ماشین تعقیبش میکنه ولی خب،تا چهل و پنج دقیقه میتونه به تعقیب ادامه بده.پس تو چهل و پنج دقیقه وقت داری که فکر کنی کی رو نجات بدی؛یاشیرو یا خواهرتو!وقتی تصمیم گرفتی یاشیرو رو بکشی فقط کافیه فریاد بزنی:"ترمز کن."همین!به همین راحتی اون راننده وقتی میخواد یاشیرو بمیره ترمز میکنه.و خب،قطعا خواهرت از توی اتاقکی که زیر این زمینه آزاد میشه و این ماجرا خاتمه پیدا میکنه!"
    نیتا با بغض پرسید:"اون وقت...چه سودی به حال تو داره،مرگ یاشیرو؟"
    بی اندکی درنگ،جیسا پاسخ داد:"راحت تصاحبش میکنم چیزی رو که همه دنبالشن!"
    نیتا نزدیک بود که به زانو در بیاید.اما او نباید در هم می شکست،نباید به خودش اجازه میداد که جلوی جیسای پست فطرت به زانو دربیاید؛و اشک بریزد.خودم باید کاری میکردم.برای نجات پدرم،و به زانو در نیامدن او باید خواهرش را نجات میدادم.پس به سرعت محل را ترک کردم و به طرف همانجایی راه افتادم که خواهرش زندانی شده بود.جایی که نیتا مدتی طولانی دنبالش بود.
    ****
     

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    پله های زیر زمین ساختمان نیمه کاره را دوتا یکی طی کردم تا رسیدم جلوی در همان اتاقک...در فلزی و رنگ و رو رفته ای بود که با قفلی رمزی حفاظت میشد...برای اطمینان از حضور مالینا در آنجا،به آرامی سرم را به در نزدیک کردم و پرسیدم:"شما اونجایید؟من تاروام!"
    صدای ضغیفی شنیدم:"من اینجام آقای میساکی...نیتا شمارو فرستاده؟"
    مختصر و مفید گفتم:"بعدا واستون توضیح میدم!"به قفل در نگاه کردم وبعد،پرسیدم:"نمیدونین رمز این چنده؟"
    دخترک با همان صدای آهسته اش جواب داد:"راستش وقتی منو آوردن اینجا چشمام بسته بود...چیزی ندیدم."
    زمزمه کردم:"عالی شد!"و سپس گفتم:"ممکنه لطفا یه کاری بکنید؟اگه داخل این اتاق لامپی چیزی آویزونه بازش کنید،بشکنیدش و دستاتونو اگه بسته ست باهاش باز کنید...خب؟"
    با وقار همیشگی اش گفت:"راستش وقتی دستام بستهست نمیتونم خودمو به لامپ برسونم!در ثانی،لامپش رشته ایه و جیوه داره...خطرناکه."
    چشم هایم را چرخاندم:"جیوه ای که لامپ داره درصورتی که دستتون زخمی بشه وارد بدنتون میشه...پس باید سعی کنین اینکارو با دقت انجام بدید خانمِ شون!بعدشم برای شکستن لامپ که میتونید کفشتونو پرت کنید،درسته؟"
    صدایی از او در نیامد.مدتی بعد،صدای شکستن چیزی را شنیدم.خنده ای به سرعت روی لبانم نقش بست ولی به سرعت جمعش کردم تا دوباره به یاد بیاورم برای نجات پدرم اینکار را کرده ام،برای نجات بهترین دوستم؛و صد البته خواهرش!
    مالینا گفت:"خب...آقای میساکی دستامو باز کردم.بعدش باید چیکار کنم؟"
    به ساعتم نگاه کردم وفهمیدم ده دقیقه از چهل وپنج دقیقه ی با ارزشم را صرف چانه زدن وفهماندن چیزهای مختلف به آن دختر کرده ام!
    گفتم:"اگه این قفل رمزی باشه پس مانیتور دومش اونطرفه،پیش شما!یه صفحه ی مشکی رنگه تقریبا مثل ماشین حساب!"
    سکوت کرد.انگار در جستجویش بود.نیتا هرگز به من نگفته بود خواهرش اینقدر کندذهن است...من تا ان زمان هیچ دختری را مثل او ندیده بودم.
    بالاخره گفت:"پیداش کردم!"
    گفتم:"خوبه...چون من باید اثرای انگشتو اینجا تشخیص بدم و در ثانی،قفل قابل شکستن نیست پس هر عددی که میگم شما وارد کنید."
    -"بسیار خب!"
    چراغ قوه را روی صفحه ی مانیتور رمز انداختم.سه عدد آن کد را مشخص میکردند.پس شش حالت وجود داشت.چون قطعا از هر سه عدد استفاده شده بود.شروع کردم:"534"
    بعد از مدتی مالینا گفت:"اشتباهه!"
    گفتم:"543"این عدد هم اشتباه بود.
    -"345"
    -"اشتباهه!"
    -"354"
    -"اشتباهه!"
    -"453"
    -"اشتباهه!"
    عدد آخر را زمزمه کردم به امید اینکه این عدد همان رمز در باشد:"435"
    در صدای گوشخراش و جیغ مانندی داد وباز شد.کمی از دیوار فاصله گرفتم.
    -"متشکرم آقای میساکی..."
    سرد و رسمی گفتم:"خواهش میکنم."
    ****
     

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    بیرون از ساختمان متروکه به همراه مالینا ایستاده بودم وتلاش میکردم با نیتا تماس بگیرم.اما موبایلش را خاموش کرده بود...
    درمانده و کلافه شده بودم.چطور باید به او خبر میدادم که خواهرش را نجات داده ام؟اصلا او چطور باید میفهمید که چه باید میکرد؟آیا حال پدر من ونیتا خوب بود؟یا پدر تا حالا مرده بود؟من سخت ترسیده بودم...
    به ساعت مچی ام نگاهی انداختم.ده دقیقه از زمانش مانده بود.به مالینا گفتم:"یه تاکسی بگیر و برو خونه...ولی با کسی حرفی نزن!نیتا تا شب بر میگرده..."
    به آرامی سرش را تکان داد ولی گمان کردم حتی نفهمید من چه گفتم.اصلا از آن دختر خوشم نیامده بود.اگرچه خطایی از او سر نزده بود،ولی با خودم فکر میکردم دختری حدودا بیست ساله چرا باید اجازه دهد چند نفر به راحتی اورا بربایند.
    چند ثانیه ی بعد،او خداحافظی کرد و سوار تاکسی شد.نفس راحتی کشیدم.حالا باید هم نیتا میفهمید که من فهمیده ام هم پدرم...
    موبایلم را در آوردم و به نیتا پیام دادم:"من خواهرتو نجات دادم.بگو"ترمز نکن." و دستم را به روی دکمه ی سبزرنگ فشار دادم.نمیدانستم چند ثانیه ی بعد او میفهمد.در هر صورت،من ماموریتم را به انجام رسانده بودم...
    دوباره وارد ساختمان شدم تا بفهمم مذاکره ی(البته اگر میشد اسمش را مذاکره گذاشت!)نیتا و جیسا به کجا رسیده است.من آنقدری از خودم مطمئن بودم که به هیچ چیزو هیچکس و هیچ یک از شرایط غیر عادی حکمفرما بر آنجا شک نکنم.اما کاش مشکوک شده بودم...کاش!

    اینبار در سمت دیگر راه پله ایستادم.حرفهای آن دونفر به همان کیفیت قبلی قابل شنیدن نبودند ولی میشد فهمید از چه حرف میزدند.نیتا که ترسش تبدیل به عصبانیت شده بود گفت:"ببخش که نمیتونم یاشیرو رو به کشتن بدم...خواهر خودم بمیره بهتر از پدر دوستمه..."
    لبخند زدم.پس پیامم را دیده بود.منتظر جواب جیسا ماندم
    پسر جوان صورت پر از خالکوبی اش را در هم کشید و گفت:"خب...امیدوار کننده ست!"
    و از صدای قدمهایش روی زمین پر از سنگ ریزه و مصالح ساخنمانی فهمیدم دوباره شروع کرده به راه رفتن...من فقط سرش را میدیدم.بدنش قابل تشخیص نبود...
    با لحنی مرموز وترسناک ادامه داد:"اگه میخوای خواهرت بمیره پس من جلوی مرگشو نمیگیرم.ولی...امممم...اول باید چیزی رو نشونت بدم..."
    عینک آفتابی اش را از روی صورتش برداشت و به کنار آن ضربه ای زد.بدنم را خم کردم تا بفهمم چه میخواهد بکند.جسم کوچکی به اندازه یک سوزن ته گرد کف دستش افتاد.شبیه حافظه ای قابل حمل بود...
    نیتا کنجکاوانه پرسید:"اون دیگه چیه؟"
    جیسا دستش را دراز کرد تا حافظه را به او بدهد و درهمان حال گفت:"عینک آفتابی من یه جور تلویزیون ویژه ست!اگه دقت کرده باشی من هیچ جای این ساختمون نگهبان نذاشتم ولی گوشه گوشه ش دوربین و سنسورهای صوتی داره...هر کس که وارد بشه و به هر طرف که بره من میفهمم...پس آقای مو قهوه ای که از اول حرفای ما داشتی استراق سمع میکردی ممکنه خودتو از پشت اون راه پله های خطر ناک بکشی بیرون؟"
    نفسم را حبس کردم...چرا از اول به این موضوع مشکوک نشده بودم؟احمق بودم...خیلی احمق!
    به آرامی از پشت کیسه ی سیمان پایین آمدم.نگران نیتا،پدرم و خواهرش بودم.
    لباسهایم را تکاندم و طلبکارانه گفتم:"خب که چی؟"
    جیسا با صدای بلندی خندید.سرش را خاراند و گفت:"شما دوتا شگفت انگیزین!"
    مثل نیتا دستهایم را پشتم قفل کردم وصاف جلویش ایستادم.نمیدانستم چرا او با وجود اینکه مدتی طولانی سر پا ایستاده بود خسته نبود!
    خنده ی جیسا به یکباره قطع شد و او گفت:"نیتا،دوست به ظاهر باهوش تو،که البته من نبوغشو تحسین میکنم چون به راحتی تونست قفل اتاق خواهرتو باز کنه،فقط یه اشتباه کوچولو کرد اونم اینکه نفهمید همیشه اطافش چشم هایی هستن که مراقبشن...راستش من همه جا چشم دارم،و شما آقای ..."
    -"میساکی هستم،تارو میساکی!"
    دهانش را جمع کرد گویا مشغول جویدن چیزی بود،و سپس گفت:"پسر یاشیرو؟که نیتا خواهرشو با اون معامله کرد؟...متاسفانه باید بگم توی اون حافظه ی قابل حملی که دستته نیتا،فیلم فرار کردن خواهرت وجود داره پس من دیدمش،و تدبیری برای کشتنش در صورتی که تو اونو برای مرگ انتخاب کنی به کار بردم.میخوای بدونی؟"
    رنگ صورت نیتا مثل گچ سفید شده بود.لبهایش را خیس کرد و پرسید:"چه تدبیری؟"
    جواب داد:"حق انتخاب!من برای بار دوم به تو حق انتخاب میدم! ...اینکه خواهرت چطوری بمیره...به وسیله ی بمب ساعتی جلوی در خونه تون یا شلیک گلوله تک تیرانداز روی پشت بوم خونتون یا زیر گرفتنش با ماشین یکی از دوستای مشترک من وتو؟"
    نیتا نگاه سرزنش آمیزی به من انداخت...آری،تقصیر من بود...خواهرش به زودی کشته میشد و از دست کسی هم کاری بر نمی آمد...اگر من به او پیام نداده بودم که خواهرش نجات یافته،یا اصلا به فکرم میرسید که اوضاع مشکوک است،آن وقت او الان اینقدر تحت فشار نبود...
    سرم را پایین انداختم و تامدتها بعد از آن حادثه ی وحشتناک در چشمان نیتا نگاه نکردم.اشک میریختم.نیتا هم بغض کرده بود ولی گریه نمیکرد.میدانست فایده ای ندارد...
    -"زیرش بگیرین!"
    این جمله را جیسا نه،بلکه نیتا بر زبان آورد.انتخاب کرده بود.دستش را روی دهانش گذاشت و از آنجا بیرون دوید.حافظه را با خودش برد.شاید میتوانست آخرین تصویر خواهرش را تا ابد نزد خودش نگه دارد...آری،همه چیز انتخاب شد،و نیتا هم فقط برای من سایه ای شد که دائم با آن درحال جنگ بودم.سایه ی تلخ آن اتفاق هرگز رهایم نکرد.من و نیتا هیچوقت سعی نکردیم با هم تلاش کنیم،با هم با آن همه سیاهی بجنگیم.من و او همدیگر را رها کردیم...اجازه دادیم زیر سایه های همدیگر نبرد کنیم...و سایه ها کنارمان بودند...
     

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    فصل سوم:مقابل هم...
    -"اون بعد از مرگ خواهرش با کسی حرف نمیزنه،غذا نمیخوره،شبا تو خواب فریاد میزنه،میترسه،تنهاست...تو،چرا...اممم...خب چرا رهاش کردی،تارو؟"
    پاهایم را جمع کردم وسرم را روی زانوهایم گذاشتم.حرفهای تکراری پدرم،از سوی ماتسویاما نقل قول می شد...من واقعا گیج و منگ بودم.شوکه شده بودم.صورت خون آلود مالینا وقتی توی بیمارستان پیش از آنکه بمیرد فریاد میکشید از درد،از جلوی چشمانم کنار نمیرفت...کسی مرا نمیدید...چون من قاتل خواهرش بودم.نیتا مجبور شد خودش مرگ خواهرش را انتخاب کند.برایش سخت بود،خیلی سخت...
    قلبم از تکرار آن کلمات بغض آلود توسط ماتسویاما به رعشه می افتاد.همه چیز را برایم تداعی میکرد...اما مجبور بودم جلوی آن پسر دلسوز ومغرور فقط آرام باشم...حرف هم نزنم که کسی نفهمد دلم میخواهد گریه کنم.من از همه چیز خودداری میکردم؛از اشک ریختن...از دیدار با نیتا...از حرف زدن با پدر...از خندیدن...از شجاعت...من خودداری میکردم وتنها بودم.تنها بودم چون گ*ن*ا*ه* کار بودم...
    -"اگه ازش متنفر شدی بازم بهش سر بزن.شاید بخواد باهات حرف بزنه!"
    ماتسویاما به آرامی شانه ام را لمس کرد و رفت.نمیدانست...نمیدانست که از من میخواست چنین کاری بکنم.من حتی از نفس کشیدن و زنده ماندن هم بیزار شده بودم.
    برای نیتا ناراحت بودم،چون ترس را در چهره اش دیدم.دلم میسوخت برای او،چون به وحشت کشانده بودمش...چون مجبور کرده بودمش که انتخاب کند...و انتخاب کرد...همان چیزی را که برایش ترسناک و غمگین میپنداشت...
    وقتی جلوی جیسا ایستاد و به همه چیز پشت کرد،وقتی ناراحتی هارا در دلش کاشت و به آرامی بغض کرد،هیچکس از او نپرسید:"نیتا،چه میخواهی بکنی؟"
    از جایم بلند شدم و کاپشنم را برداشتم.میدانستم دیر شده است،ولی حداقل باید به او نشان میدادم که مثل برادرم است.شاید میتوانست مرا هم درک کند،اگرچه اگر درک هم نمیکرد حق داشت...
    خانه اش در نزدیکی خانه ی ما بود.پیاده رفتم.ده دقیقه طول کشید.
    در زدم.باز نکرد.دوباره در زدم.این بار گشود،ولی فرق کرده بود...زمین تا آسمان با شون نیتای سه ماه پیش فرق داشت.چشمانش گود افتاده و متورم بودند.صورتش رنگ پریده بود.گفتم:"اومدم...اومدم باهات حرف بزنم."
    از جلوی در کنار رفت.
    ****
     

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    -"اومدی چی بگی تارو؟ مالینا مرده...من انتخاب کردم.من اونو به کشتن دادم.من اجازه دادم اولین قربانی کارای من اون باشه!"
    به دیوار تکیه دادم و گفتم:"تو میخوای همینطوری پیش بری؟من دیدم...دیدم که تو..."
    اما ناگهان چیزی دیدم که مدت طولانی ای سرجایم میخکوبم کرد...نیتا دستهایش را روی شکمش گذاشت،سرش را خم کرد.چشمهایش را به هم فشار داد،انگار از درد...
    با نگرانی پرسیدم:"نیتا؟...چیزی شده؟حالت خوبه؟"
    جوابی نداد.با اورژانس تماس گرفتم و گفتم:"لطفا خودتونو برسونید!"
    ****
    دکتر ناکاماتا موشکافانه نگاه دقیقی به جای چاقوی روی دست نیتا انداخت و پرسید:"تازه ست؟مربوط به چه زمانیه،تارو؟"
    به سرعت جواب دادم:"سه ماه پیش."
    نیتا پلکهایش را مالید:"فکر کنم مسموم شدم...حالم خوبه،میتونم برم!"
    من ودکتر باهم گفتیم:"نه!نمیشه!" وقتی دکتر از اتاق بیرون آمد من هم دنبالش رفتم.گفت:"صددرصد مسمومیته ولی مسمومیتی که با اون چاقو ایجاد شده،همون چاقویی که زخم روی دستشو ایجاد کرده.در هرصورت،آزمایش سم شناسی همه چیو معلوم میکنه.تو و اون فعلا منتظر باشید."
    گفتم:"متشکرم."
    دکتر در حالی که روپوش سفید رنگش پشت سرش تاب میخورد رفت.من هم نگاهی به راهروی بیمارستان انداختم و به اتاق نیتا برگشتم.
    -"نمیتونم برگردم؟"این اولین سوالی بود که در بدو ورود من به اتاقش پرسید.با لحن سردی جواب دادم:"نه...نمیشه!"
    سکوتی طولانی حکمفرما شد که برای شکستن آن دنبال راهی میگشتم ولی نیتا خودش آنرا بر هم زد:"چرا نمیپرسی؟"
    گفتم:"از چی؟"
    بی آنکه به من نگاه کند گفت:"از اینکه اون روز چه اتفاقی افتاد...چرا خواهرم باید میمرد...جیسا کی بود...چرا...چرا در مورد اینا ازم نمیپرسی؟"
    لبخندی زدم و جواب دادم:"شاید چون منتظرم خودت بهم بگی...فرقی نمیکنه کی و کجا!مطمئنم منو کنجکاو رها نمیکنی..."
    گفت:"یعنی به من اعتماد داری؟اینجوری میتونم استنباط کنم؟"
    موهایم را کنار زدم و پاسخ دادم:"آره...بهت اعتماد دارم."
    نمیدانستم جمله ام تا چه اندازه روی او تاثیر گذاشت،اما میدانستم ته دلش به من لبخند میزند.لبخند او برایم کافی بود...
    ****
    دستهایم را روی سـ*ـینه ام صلیب کردم و سرم را به دیوار راهروی بیمارستان تکیه دادم.آنگاه موبایلم را روی گوشم گذاشتم:"الو؟چیه پدر؟"
    پدر با همان لحن آرام و صمیمی اش جواب داد:"کاری باهات نداشتم.فقط خواستم ازت بپرسم حالت خوبه؟"
    نگاهی به طرف راست راهرو انداختم و گفتم:"آره... خوبم.من امشب باید پیش نیتا بمونم.متاسفم که ناچارید تنها شام بخورید..."
    آهی کشید و گفت:"اشکال نداره...مراقب خودت باش."
    خداحافظی کرده و بعد صدای بوق های ممتدو پشت سر هم شنیده شد.موبایلم را در جیبم گذاشتم و پاهایم را روی هم انداختم.معمولی بودن بیش از حد اوضاع داشت متعجبم میکرد که یکدفعه وضعیت عادی به وضعیتی غیرعادی بدل شد...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا