جینو مستاصل روی مبل افتاد،گانگ شین بر فرق سرش کوبید و من مانده بودم؛مگر چه شده بود؟
خدمتکاری که فنجان های چای را از روی میز جمع میکرد ژاپنی بلد بود.به سمتش رفتم و پرسیدم:"چی شده؟"
با لهجه ی تایوانی اش گفت:"هیکا با یکی از رقیباش درگیر شده...اونا کشتنش!"
تقریبا وا رفتم...نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم...اما در هر صورت جینو از اینکه او مرده بود غمگین به نظر می آمد.دوستش داشت خب!چقدر با خودم جنگیده بودم تا این واقعیت تلخ را بپذیرم...چهار روز!چهار روز جنگیده بودم و حالا که قبولش کرده بودم،حالا...هیکا هوماچی مرده بود.هنوز یک هفته نشده،جینو بیوه شده بود!
تا شب خانه در عزای سکوت فرو رفته بود.جینو حرفی نمیزد...گانگ شین عصبی بود...مردی که خبر را داده بود هنوز رنگ پریده به نظر میرسید...و من،بلاتکلیف،تکیه زده بودم به دیوار کنار شومینه ی خاموش!
ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه،دو ساعت مانده به رسیدن هلی کوپتر مخصوص گانگ شین که قرار بود خطوط هوایی آسمان سئول را دور بزند،گانگ شین دستوری صادر کرد:"بلند شید...بلند شید باید بریم!جینو،تو هم پاشو!اون حتی یه هفته هم شوهرت نبود که الان نشستی داری عزا میگیری.تو انتخاب اون بودی،ولی اون انتخاب تو نبود.یادت که نرفته؟"
-"ولی در هر صورت...همسرم بود!حتی اگه یه هفته هم نشد!هیکا شوهر من بود!"
باید این ناراحتی اش،این اندوه به سبک خودش را باور میکردم.ولی باورم نمیشد.دوست هم نداشتم باور کنم...و دوباره با خودم بجنگم...جینو را من بارها و بارها نجات دادم.مال بود.قرار نبود به اینجا برسد...حالا که بیوه شده بود!
هلی کوپتر که بیشتر شبیه یک هواپیمای شخصی بود تایک بالگرد،البته فضایش کمی بزرگتر بود،سوارمان کرد.سردم بود...جینو هم حرفی نمیزد.من احمق توقع داشتم حرفهایش گرمم کند؟
راستش این چیز خیلی مزخرفی است که یک قاتل احساساتی شود،ولی جینو در هر صورت دختری هجده ساله بود.قبلا ها که کنار من بود راحت تر گریه میکرد،ولی حالا...
درکش میکردم چون حال و روزش مثل من بود وقتی سامیتایم را ازم گرفتند...هیکای او را هم ازش گرفته بودند.چه شباهتی!راستی...هیکای او؟واقعا هیکایش بود؟...
گانگ شین جلوتر از ما نشسته بود.خلبان با دقت همه چیز را از نظر میگذراند و حواسش به من و گانگ شین و جینو نبود.چقدر دلم میخواست چیزی بگوید،حتی راضی بودم به اینکه از عصبانیت به خاطر راندنش از خودم بر سرم فریاد بزند...جینو را با عصبانیتش دوست داشتم...مثل سامیتایی که...راستی،سامیتا را چرا دوست داشتم؟بی دلیل؟
چهار ساعت بی حرف و بی حرکت نشستیم و سرانجام جایی دورتر از فرودگاه بین المللی چا-یئون(Cha-Yeon)سئول هلی کوپتر بدون رعایت استانداردهای لازم فرود آمد.خلبان انگار تصور میکرد کماندوهای آمریکایی را برای یک عملیات تروریستی پیاده کرده!...
گانگ شین و جینو راحت پریدند.من هم سرانجام روی پاهایم فرود آمدم...
قرار بود نیروهای گانگ شین تا روز ملاقات و معامله ی میکامی با هانس اریک برسند.گانگ شین آنچنان برای آن شصت نفر خط و نشان کشید که ترسیدم!توی حیاط عمارت مشابه قصرش،جلویشان رژه میرفت و انگتش را تکان میداد و کلماتی به تایوانی بلغور میکرد.نیروها هم سه دقیقه یکبار چیزی میگفتند که فکر میکنم"اطاعت"بود...
لیموزین مشکی رنگی توقف کرد و کسی سرش را بیرون آورد.گانگ شین به کره ای گفت:"گفتم سفید باشه.لعنت به من که تو از نیروهای منی!"
مرد هم در جوابش به ژاپنی گفت:"چیکار میکردم خب؟نمیدونم گمرک اینا چرا به رنگ ماشین هم گیر میده!گفت هزینه ی وارد کردن سفید از مشکی بیشتره!...در ضمن،پولمو تمام خرج کرده بودم واسه تنها لیموزینی که توی کارخونه مونده بود."
گانگ شین نفسش را فوت کرد بیرون و گفت:"خبر مرگت از قاچاقچی های منی!بعد دَم از عوارض گمرکی میزنی؟اصلا مگه یادت رفته خود ما بودیم که کاری کردیم بیشترش کنن؟مرتیکه ی احمق!"
-"نمیخوای سوار شی؟"
گانگ شین صورتش را در هم کشید و همانطور که در جلو را باز میکرد چیزی به تایوانی گفت که فکر میکنم فحش خیلی رکیکی محسوب میشد.جینو در صندلی عقب،پشت سر مادرش نشست و من تا خواستم بنشینم،صدایی از پشت سرم شنیدم...
-"هی!تارو!صبر کن!"
خدمتکاری که فنجان های چای را از روی میز جمع میکرد ژاپنی بلد بود.به سمتش رفتم و پرسیدم:"چی شده؟"
با لهجه ی تایوانی اش گفت:"هیکا با یکی از رقیباش درگیر شده...اونا کشتنش!"
تقریبا وا رفتم...نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم...اما در هر صورت جینو از اینکه او مرده بود غمگین به نظر می آمد.دوستش داشت خب!چقدر با خودم جنگیده بودم تا این واقعیت تلخ را بپذیرم...چهار روز!چهار روز جنگیده بودم و حالا که قبولش کرده بودم،حالا...هیکا هوماچی مرده بود.هنوز یک هفته نشده،جینو بیوه شده بود!
تا شب خانه در عزای سکوت فرو رفته بود.جینو حرفی نمیزد...گانگ شین عصبی بود...مردی که خبر را داده بود هنوز رنگ پریده به نظر میرسید...و من،بلاتکلیف،تکیه زده بودم به دیوار کنار شومینه ی خاموش!
ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه،دو ساعت مانده به رسیدن هلی کوپتر مخصوص گانگ شین که قرار بود خطوط هوایی آسمان سئول را دور بزند،گانگ شین دستوری صادر کرد:"بلند شید...بلند شید باید بریم!جینو،تو هم پاشو!اون حتی یه هفته هم شوهرت نبود که الان نشستی داری عزا میگیری.تو انتخاب اون بودی،ولی اون انتخاب تو نبود.یادت که نرفته؟"
-"ولی در هر صورت...همسرم بود!حتی اگه یه هفته هم نشد!هیکا شوهر من بود!"
باید این ناراحتی اش،این اندوه به سبک خودش را باور میکردم.ولی باورم نمیشد.دوست هم نداشتم باور کنم...و دوباره با خودم بجنگم...جینو را من بارها و بارها نجات دادم.مال بود.قرار نبود به اینجا برسد...حالا که بیوه شده بود!
هلی کوپتر که بیشتر شبیه یک هواپیمای شخصی بود تایک بالگرد،البته فضایش کمی بزرگتر بود،سوارمان کرد.سردم بود...جینو هم حرفی نمیزد.من احمق توقع داشتم حرفهایش گرمم کند؟
راستش این چیز خیلی مزخرفی است که یک قاتل احساساتی شود،ولی جینو در هر صورت دختری هجده ساله بود.قبلا ها که کنار من بود راحت تر گریه میکرد،ولی حالا...
درکش میکردم چون حال و روزش مثل من بود وقتی سامیتایم را ازم گرفتند...هیکای او را هم ازش گرفته بودند.چه شباهتی!راستی...هیکای او؟واقعا هیکایش بود؟...
گانگ شین جلوتر از ما نشسته بود.خلبان با دقت همه چیز را از نظر میگذراند و حواسش به من و گانگ شین و جینو نبود.چقدر دلم میخواست چیزی بگوید،حتی راضی بودم به اینکه از عصبانیت به خاطر راندنش از خودم بر سرم فریاد بزند...جینو را با عصبانیتش دوست داشتم...مثل سامیتایی که...راستی،سامیتا را چرا دوست داشتم؟بی دلیل؟
چهار ساعت بی حرف و بی حرکت نشستیم و سرانجام جایی دورتر از فرودگاه بین المللی چا-یئون(Cha-Yeon)سئول هلی کوپتر بدون رعایت استانداردهای لازم فرود آمد.خلبان انگار تصور میکرد کماندوهای آمریکایی را برای یک عملیات تروریستی پیاده کرده!...
گانگ شین و جینو راحت پریدند.من هم سرانجام روی پاهایم فرود آمدم...
قرار بود نیروهای گانگ شین تا روز ملاقات و معامله ی میکامی با هانس اریک برسند.گانگ شین آنچنان برای آن شصت نفر خط و نشان کشید که ترسیدم!توی حیاط عمارت مشابه قصرش،جلویشان رژه میرفت و انگتش را تکان میداد و کلماتی به تایوانی بلغور میکرد.نیروها هم سه دقیقه یکبار چیزی میگفتند که فکر میکنم"اطاعت"بود...
لیموزین مشکی رنگی توقف کرد و کسی سرش را بیرون آورد.گانگ شین به کره ای گفت:"گفتم سفید باشه.لعنت به من که تو از نیروهای منی!"
مرد هم در جوابش به ژاپنی گفت:"چیکار میکردم خب؟نمیدونم گمرک اینا چرا به رنگ ماشین هم گیر میده!گفت هزینه ی وارد کردن سفید از مشکی بیشتره!...در ضمن،پولمو تمام خرج کرده بودم واسه تنها لیموزینی که توی کارخونه مونده بود."
گانگ شین نفسش را فوت کرد بیرون و گفت:"خبر مرگت از قاچاقچی های منی!بعد دَم از عوارض گمرکی میزنی؟اصلا مگه یادت رفته خود ما بودیم که کاری کردیم بیشترش کنن؟مرتیکه ی احمق!"
-"نمیخوای سوار شی؟"
گانگ شین صورتش را در هم کشید و همانطور که در جلو را باز میکرد چیزی به تایوانی گفت که فکر میکنم فحش خیلی رکیکی محسوب میشد.جینو در صندلی عقب،پشت سر مادرش نشست و من تا خواستم بنشینم،صدایی از پشت سرم شنیدم...
-"هی!تارو!صبر کن!"