کامل شده رمان یاقوت خونین | رزمین رولینگ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رزمین رولینگ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/03
ارسالی ها
770
امتیاز واکنش
13,290
امتیاز
671
سن
22
محل سکونت
خرم آباد
جینو مستاصل روی مبل افتاد،گانگ شین بر فرق سرش کوبید و من مانده بودم؛مگر چه شده بود؟
خدمتکاری که فنجان های چای را از روی میز جمع میکرد ژاپنی بلد بود.به سمتش رفتم و پرسیدم:"چی شده؟"
با لهجه ی تایوانی اش گفت:"هیکا با یکی از رقیباش درگیر شده...اونا کشتنش!"
تقریبا وا رفتم...نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم...اما در هر صورت جینو از اینکه او مرده بود غمگین به نظر می آمد.دوستش داشت خب!چقدر با خودم جنگیده بودم تا این واقعیت تلخ را بپذیرم...چهار روز!چهار روز جنگیده بودم و حالا که قبولش کرده بودم،حالا...هیکا هوماچی مرده بود.هنوز یک هفته نشده،جینو بیوه شده بود!
تا شب خانه در عزای سکوت فرو رفته بود.جینو حرفی نمیزد...گانگ شین عصبی بود...مردی که خبر را داده بود هنوز رنگ پریده به نظر میرسید...و من،بلاتکلیف،تکیه زده بودم به دیوار کنار شومینه ی خاموش!
ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه،دو ساعت مانده به رسیدن هلی کوپتر مخصوص گانگ شین که قرار بود خطوط هوایی آسمان سئول را دور بزند،گانگ شین دستوری صادر کرد:"بلند شید...بلند شید باید بریم!جینو،تو هم پاشو!اون حتی یه هفته هم شوهرت نبود که الان نشستی داری عزا میگیری.تو انتخاب اون بودی،ولی اون انتخاب تو نبود.یادت که نرفته؟"
-"ولی در هر صورت...همسرم بود!حتی اگه یه هفته هم نشد!هیکا شوهر من بود!"
باید این ناراحتی اش،این اندوه به سبک خودش را باور میکردم.ولی باورم نمیشد.دوست هم نداشتم باور کنم...و دوباره با خودم بجنگم...جینو را من بارها و بارها نجات دادم.مال بود.قرار نبود به اینجا برسد...حالا که بیوه شده بود!
هلی کوپتر که بیشتر شبیه یک هواپیمای شخصی بود تایک بالگرد،البته فضایش کمی بزرگتر بود،سوارمان کرد.سردم بود...جینو هم حرفی نمیزد.من احمق توقع داشتم حرفهایش گرمم کند؟
راستش این چیز خیلی مزخرفی است که یک قاتل احساساتی شود،ولی جینو در هر صورت دختری هجده ساله بود.قبلا ها که کنار من بود راحت تر گریه میکرد،ولی حالا...
درکش میکردم چون حال و روزش مثل من بود وقتی سامیتایم را ازم گرفتند...هیکای او را هم ازش گرفته بودند.چه شباهتی!راستی...هیکای او؟واقعا هیکایش بود؟...
گانگ شین جلوتر از ما نشسته بود.خلبان با دقت همه چیز را از نظر میگذراند و حواسش به من و گانگ شین و جینو نبود.چقدر دلم میخواست چیزی بگوید،حتی راضی بودم به اینکه از عصبانیت به خاطر راندنش از خودم بر سرم فریاد بزند...جینو را با عصبانیتش دوست داشتم...مثل سامیتایی که...راستی،سامیتا را چرا دوست داشتم؟بی دلیل؟
چهار ساعت بی حرف و بی حرکت نشستیم و سرانجام جایی دورتر از فرودگاه بین المللی چا-یئون(Cha-Yeon)سئول هلی کوپتر بدون رعایت استانداردهای لازم فرود آمد.خلبان انگار تصور میکرد کماندوهای آمریکایی را برای یک عملیات تروریستی پیاده کرده!...
گانگ شین و جینو راحت پریدند.من هم سرانجام روی پاهایم فرود آمدم...
قرار بود نیروهای گانگ شین تا روز ملاقات و معامله ی میکامی با هانس اریک برسند.گانگ شین آنچنان برای آن شصت نفر خط و نشان کشید که ترسیدم!توی حیاط عمارت مشابه قصرش،جلویشان رژه میرفت و انگتش را تکان میداد و کلماتی به تایوانی بلغور میکرد.نیروها هم سه دقیقه یکبار چیزی میگفتند که فکر میکنم"اطاعت"بود...
لیموزین مشکی رنگی توقف کرد و کسی سرش را بیرون آورد.گانگ شین به کره ای گفت:"گفتم سفید باشه.لعنت به من که تو از نیروهای منی!"
مرد هم در جوابش به ژاپنی گفت:"چیکار میکردم خب؟نمیدونم گمرک اینا چرا به رنگ ماشین هم گیر میده!گفت هزینه ی وارد کردن سفید از مشکی بیشتره!...در ضمن،پولمو تمام خرج کرده بودم واسه تنها لیموزینی که توی کارخونه مونده بود."
گانگ شین نفسش را فوت کرد بیرون و گفت:"خبر مرگت از قاچاقچی های منی!بعد دَم از عوارض گمرکی میزنی؟اصلا مگه یادت رفته خود ما بودیم که کاری کردیم بیشترش کنن؟مرتیکه ی احمق!"
-"نمیخوای سوار شی؟"
گانگ شین صورتش را در هم کشید و همانطور که در جلو را باز میکرد چیزی به تایوانی گفت که فکر میکنم فحش خیلی رکیکی محسوب میشد.جینو در صندلی عقب،پشت سر مادرش نشست و من تا خواستم بنشینم،صدایی از پشت سرم شنیدم...
-"هی!تارو!صبر کن!"
 
  • پیشنهادات
  • رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    مکث کردم.صاحب صدا را تشخیص ندادم.سر برگرداندم.
    کاسوتو بود که معلوم بود خیلی وقت است دویده!سرم را داخل ماشین فرو بردم و به گانگ شین گفتم:"شما برید...من خودم میام."
    با پوزخند نگاهی به آن پسر انداخت و گفت:"تو کره هم آشنا داری؟خوش بگذره!"و بعد لیموزین گازش را گرفت و رفت!انگار راننده از خدایش بود مرا نبرد!...
    ایستادم جلوی کانگ مین.کره،بر خلاف تایوان بی نهایت سرد بود.کاسوتو کاپشن قهوه ای سوخته ای از جنس کتان تنش بود.موهایش را هم انگار فرصت نکرده بود شانه کند!بلند بودند و روی شانه هایش پخش شده بودند!...
    بعد از اینکه نفسش جا آمد پرسیدم:"برام کلاغ گذاشتی؟"
    گفت:"نه...معلومه که نه!خودت گفتی میری سراغ گانگ شین!بعدشم معلوم بود که میای کره!جاسوسی در کار نبود."
    با بی حوصلگی دستهایم را قفل کردم و گفتم:"حالا واسه چی اومدی اینجا؟این قاچاقچیا داشتن شک میکردن!نکنه میخواستی نشان پلیس ویژه ی کره رو هم دربیاری نشون بدی؟"
    لبخند زد:"رئیسمون میخواد تورو ببینه؟"
    چشمهایم چهارتا شد:"رئیستون میخواد منو ببینه؟پرونده گیرش نیومده یا میخواد روانکاویم کنه؟"
    تهدیدآمیز گفت:"به مافوقم توهین نکن.آقای هان بهترین پلیس کره ست!"
    -"مافوق توئه نه مافوق من!پس هرچقدر که دلم خواست بهش توهین میکنم و کسی هم جلومو نمیگیره!"
    -"میای بریم یا نه؟"
    -"از همه ی پلیسا متنفرم،ولی خب...باشه میام."
    ****
    جایی که کانگ مین مرا برد برای ملاقات با رئیسش،یک گاراژ بود.گاراژی پر از ماشین و موتور سیکلت!
    مرد پیری،آنطرف تر نشسته بود کف زمین و به دیوار تکیه داده بود.زیاد هم پیر نبود،شاید45ساله یا بیشتر!توپ کوچکی را به زمین کنارش می انداخت و آنرا میگرفت.وقتی کانگ مین آرام به کره ای گفت:"آوردمش!"توپ را به کناری انداخت و بلند شد.کانگ مین ادای احترام کرد و مارا تنها گذاشت...
    آقای هان،جلو آمد و دستش را به سویم دراز کرد:"هان سو گوک هستم،سرگرد پلیس ویژه ی کره ی جنوبی!"
    با او دست دادم.با لبخند گفت:"آدم های باهوش کم پیدا میشن که بخوان برای دیگران منفعتی بسازن...نابغه ها بد میشن!چون فکر میکنن خاصن!و من موافقم که تو واقعا خاصی،یه خاصِ خاص!خوشحالم که خاص بودن راهی نشد برای بد شدن!"
    -"من برای خودم این کارا رو کردم نه برای کس دیگه ای!"
    سرش را خاراند و گفت:"در هر صورت وظیفه م بود که ازت تشکر کنم."
    پوزخندی گوشه ی لبم جا خوش کرد:"برای یه تشکر منو کشوندین اینجا؟"
    -"با خودم فکر کردم شاید تو کاری داشته باشی!"
    چشم ریز کردم:"مثلا چه کاری؟"
    -"میگی برای خودت اینکارو کردی.تا حالا هم که کسی رو نکشتی!یکی میفت تحقیر آدما از کشتنشون،بیشتر نابودشون میکنه!...شاید تو تصمیم گرفته باشی یاکوزا رو تحقیر کنی!ما میخوایم همون روز معامله اونا رو دستگیر کنیم.تو هم حتما میخوای همون روز به خواسته ت برسی...خیلی خب..."
    -"پس میدونید چی میخوام!"
    دستم را خوانده بود.دلیلی برای انکار وجود نداشت.اینهمه انکار کردم و به کجا رسیدم؟به اینجا،تک و تنها!
    -"تو خیلی زحمت کشیدی!این،چیزیو کم نمیکنه!"
    لبخند زدم...یک لبخند واقعی!و شاید از ته دل!
    ****
     

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    گانگ شین ناآرام بود.قدم میزد.از چپ به راست و من هم خلاف جهت او!هنوز خبری از راننده ی لیموزینی نشده بود که گانگ شین برای پیدا کردن جینو فرستاده بودش...
    تقصیر من بود!اگر بلایی سرش می آمد،تقصیر من بود.پذیرفتن این دیگر نیازی به جنگیدن باخودم نداشت...من مدتها بود که به خودم باخته بودم!
    از قدم زدن خسته شدم.چسبیدم به دیوار...سکوت عذاب آوری پادشاهی میکرد.چه تلاش میکردم برای داشتن هردوتایشان،ولی بی فایده بود.جینویم کجا بود؟داشت با سامیتا به من میخندید؟به تنهایی ام؟به آوارگی ام؟به در به دری ام؟میخندید هم حق داشت...
    لعنت به من...به عاشق شدنم که معمولی نبود...به بدبختی ام که تمام شدنی نبود...به من و دلی که دو نفر را موقت جای داد در خودش!به من و عشقی که کاش میفهمیدم دوام ندارد!عشقم الکی بود...بیخودی بود...عشق مقتولی به قاتلش!عشق ماهی ای به صیادش!من...جینو...سامیتا!کاش تمامش کرده بودم...کاش!
    صد سال زودتر متولد شده بودم کاش!منِ احمق از کجا میدانستم موقرمزی هم هست؟منِ احمق!منِ بیچاره!جینویم...آنشرلی ام...کجا بود؟
    موبایل گانگ شین زنگ خورد.چرخیدم سمتش!طوری بهش نگاه میکردم انگار حین دزدی مچش را گرفته بودم.گوشی را چسبانده بود به گوشش،حرف نمیزد فقط انگار شنونده بود...
    جانم به لبم رسیده بود.کاش چیزی میگفت...کاش این زن قاتل اینبار حرفی میزد...لعنتی چرا لال شده بود؟
    -"الان میام!"یک جمله ی دوکلمه ای و هزار معنی!کجا میرفت؟نزد چه کسی میرفت؟چرا میرفت؟کِی میرفت؟...
    بی توجه به من رفت سمت در!جلوتر رفتم و خودم را چسباندم به در...دادزد:"پسره ی روانی...گم شو کنار وگرنه میکشمت!"
    -"بکش...اگه اینطوری بهم میگی کسی که بهت زنگ زد چی گفت،منو بکش!چی گفت ها؟چی گفت گانگ شین؟گفت جینو حالش خوبه،درسته؟گفت برمیگرده،درسته؟گفت؟آره؟...بهم بگو!اینا رو بهت گفت؟گانگ شین،التماست میکنم...سامیتای منو کشتن...نگو که جینو..."
    -"برو کنار!"
    نرفتم...ماندم...مات و مبهوت!لعنت به این قاتلان بی احساس!لعنت به من روانی!لعنت به این عشق یکهویی!...از در کنده شدم.گانگ شین پسم زده بود.پله هارا طی میکرد و صدایش را میشنیدم.برف میبارید...سامیتا که مرد باران بود!حالا برف؟برف؟
    کاپشن نپوشیده تاکسی گرفتم.گانگ شین جلوتر بود.میشد دنبالش رفت.لابد اینقدر هول بود که نفهمید کسی تعقیبش میکند!خیابانهای تمیز و مرتب سئول را یکی یکی طی میکرد...دور میزد...تا اینکه جلوی ساختمانی ایستاد...باز هم متروکه!خاطرات خوبی از ساختمان های متروکه نداشتم.نباید...نباید...یکی دیگر هم اضافه میشد...یک سامیتای دیگر!
    پیاده شدم.هوا سرد بود.همان مرد لیموزین سوار،جلوی ساختمان بود.توان جلو رفتن نداشتم...فقط میدیدم نگاه گانگ شین روی چیزی درون ساختمان ثابت ماند.بعد دستی به صورتش کشید.گریه نکرد!مادرش بود...اگر او بود باید گریه میکرد.هه...چه مادری!فاچاقچی بزرگ تایوان!همسر سابق میکامی قاتل!جینو از این زن و مرد به دنیا آمد.کجا بود خودش؟کجا بود که ببیند برایش گریه نمیکنند؟سخت بود برایم ولی جلو رفتم.جلوتر!سه قدمی زن بودم...مرد لیموزین سوار چه میگفت؟برایم مهم نبود...هرچه میگفت مهم نبود...مهم جینویم بود،که نبود!
    دو پا را آویزان از سقف دیدم.دست چسباندم به موهایم...خودش بود.خودِ خودش!...
    ****
     

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    -"سلام تارو،
    من جینو هستم.کسی که لیاقت هیچ چیز را نداشت جز مرگی خودخواسته،کسی که نابودی دیگران شغلش بود.یک قلب سیاه داشت.قلبی که قانونش خالی بودن بود...
    همان شانزده سالگی موهایم را رنگ خون کردم؛قرمز قرمز!حالا که آدمکش شده بودم همان بهتر که همه چیز در من شکل قاتلان می بود...تا هجده سالگی ام همه چیز خوب بود،میکشتم...سیاه میشدم...تحسین میشدم...ولی آن روز دیدمت!توی بیمارستان!دوست نیتا بودی!آن روز چیزی توی قلبم آمد که اسم نداشت، ولی حداقلش این بود که دروازه های قلبم را شکسته و آمده بود.تا همین الان هم نمیدانستم عشق بود،ولی حالا میفهمم...اگر به خاطر خودت دارم میروم،پس عشق است.زندگی ام دگرگون شد...تو آمدی و آدمکشی برایم سخت شد...لعنت به خودم میفرستادم.دوست نداشتنت سخت تر بود از تحقیر شدن جلوی سوگاشی!من بد بودم،و تو آمدی!
    من همیشه خودخواه بودم و بد،تو که آمدی همه چیز عوض شد.خودخواهی از من فرار کرد.عشق پناهم داد...حالا،راحت میروم تا تو زندگی آرامی داشته باشی!در هر صورت،من یک یاکوزایی هستم و تا ابد این پسوند لعنتی با من خواهد بود...عمرم تمام میشود؛همین امشب!خودم تمامش میکنم.
    تو مرا دوست داشتی ولی دوست داشتنت خاص بود؛داد میزدی،عصبانی میشدی!چقدر دوست داشتنی بود این دوست داشتن!چقدر خوشم می آمد از حرفهایی که مثل بچه های کوچک از سر لج و لجبازی میزدی...
    تارو،این نامه را بخوان و بعد پاره کن.آخرین چیزی که از من برایت میماند همان سنگ قبری است که احتمالا توی یکی از قبرستانهای معمولی تایپه به سختی پیدایش میکنی!کاش زودتر فهمیده بودم که آنقدر باارزشی که من زودتر بروم.من لایق عشق پاکت نبودم...لایق این نبودم که تو جانم را نجات بدهی!من میروم،برای همیشه!چون هیچوقت زندگی نکردم.دیر زنده شدم...خیلی دیر!
    من یک دختر ویران شده بودم...یک دختر شکسته!دختری که بود و نبودش برای کسی مهم نبود...دختری که برای فرار از تو،با دیگری ازدواج کرد!من تکه های شکسته ی عینک یک بچه مدرسه ای درسخوان بودم،و تو آموزگاری که مرا ساختی!تعمیر کردی!تو آمدی و نجاتم دادی از لگدهای یکی از قلدرهای مدرسه!تو زنده ام کردی!با تو من برگشتم...فراموش نمیکنم تارو!هرگز این را فراموش نمیکنم که تو آمدی تا من باشم!من میروم تا تو باشی!میروم،برای همیشه!این آنشرلی،نشد که بماند.تقدیر همه ی آدمکش ها آخرش همین است...اینقدر میکشند که آخرش میرسند به خودشان!اینبار نوبت من بود...پس،خداحافظ برای همیشه! "جینو "
    ****
     

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    جسد جینو را فرستادند تایپه.به قول خودش توی یکی از همین قبرستانهای معمولی دفن میشد...
    گانگ شین ماند تا حداقل تحقیر شدن میکامی را ببیند.ولی گریه نمیکرد...میگفت دخترش راحت شده!راست هم میگفت.مردن حداقل از یک زندگی اجباری بهتر بود!
    گاهی باخودم فکر میکنم چه بد شد که نتوانستم آخرین باری را که از آن سم نجاتم داده بود جبران کنم...
    روز معامله رسید.هتل پینک دریمز آنروز خلوت تر شده بود.من نشسته بودم روی مبلی روبروی لابی هتل،جایی که محل معامله هم بود.ماسک طبی زده بودم.میکامی هم بود،لباس بلند مشکی پوشیده بود.جیسا و لیگوشا احتمالا بیرون از هتل پرسه میزدند...هه!آخر خط آنها هم فرا رسیده بود...
    گانگ شین آماده بود من بگویم"بریزید داخل"تا بیاید و میکامی را به نابود شدن بکشاند...نیروهایش جای جای هتل پنهان بودند.تک تیراندازی هم بالای پله ها بود،میخواست رئیس هلدینگ را بکشد.با این مشکلی نداشتم،کسی که میخواست این باند آدمکشی را سر پا نگه دارد همان بهتر که میمرد...
    معامله شروع شد...تیک،تاک،تیک،تاک!آماده بودم کاسوتو یاقوت را بیاورد که البته هنوز نیاورده بود.اگر از اداره ی پلیس راه می افتاد،قطعا تا پانزده دقیقه ی دیگر میرسید.پانزده دقیقه!خوب بود...میگذشت!
    هیچکدام از حرکات میکامی از چشمم دور نمیماند.حتی میدیدم که عرق پشت گردنش را بدون آنکه هانس اریک متوجه شود،به بهانه ی خاراندن گردنش پاک کرد...حتی دیدم که چیزی در نوشیدنی آن مرد ریخت!
    کاسوتو رسید.چشمک نامحسوسی حواله ام کرد.برایش پلک زدم.کیف حاوی یاقوت را گذاشت روی میز و درش را باز کرد...
    -"بریزید داخل!"
    اولین چیزی که اتفاق افتاد این بود که هانس اریک با گلوله ای که در مغزش خالی شد،مثل یک سوسک رقت انگیز به پشت روی زمین افتاد.دومی اش هم این بود که تایوانی ها آمدند و البته لیگوشا و جیسا را هم دست بسته هل دادند داخل!سومی اش هم افتادن کیف حاوی یاقوت روی زمین و گرفتنش توسط من بود.که البته،از داشتنش منزجر بودم...
    کاسوتو در گوشم گفت:"نیروهای پلیس نیم ساعت دیگه میرسن!"
    سر تکان دادم.آرام و بی سروصدا از هتل خارج شد...
    گانگ شین با غرور جلو آمد،لگدی حواله ی هانس مرده کرد و روبروی میکامی ایستاد...چشم در چشم!قاتل در برابر قاتل!
    -"نگام کن!این منم...اومدم ببینم چطور تحقیر میشی!نابود میشی!یادته جینو رو ازم گرفتی؟یادته زندگیمو نابود کردی؟حالا نوبت توئه!این طناب الان دست منه!"
    میکامی پوزخند زد و ایستاد:"مبارک باشه!خوشحالم که خوشحالی!جینو شبیه توئه!خیلی زیاد..."
    غم عجیبی وارد چهره ی گانگ شین شد:"اون دختر شبیه هیچکدوممون نبود.آدم بود و مثل یه انسان مرد.خودش کار خودشو تموم کرد تا آخرش مثل یه حیوون نمیره!خوشحالم که اینطوری بزرگ شد...خوشحالم که از تو هم مردتر بود!"
    میکامی هنوز فرصت ابراز احساسات بابت مرگ دخترش نیافته بود که با لگدی که من از پشت بهش زدم روی زانوهایش جلوی گانگ شین افتاد.گانگ شین شیطانی خندید و من مقابلش ایستادم،مقابل میکامی!...
    -"آخرش من برنده شدم!من!میبینی میکامی؟تو هیچوقت نتونستی بفهمی من، بعد چیکار میکنم!و باید ازت تشکر کنم چون تارو میساکی این بازی رو از تو یاد گرفت!بدون آلوده کردن دستام برنده شدم.تو رو تحقیر کردم...(به کیف اشاره کردم)و حالا این دست منه!چیزی که اینهمه آدم واسش مردن،دست منه!تارو میساکی!من برنده شدم!"
    خونسرد بود و با خونسردی تماشایم میکرد.گانگ شین بدون نگاه کردن به جیسا و پدربزرگ پانیو،اسلحه کشید و لحظاتی بعد،دو جسد دیگر هم روی زمین افتاده بودند.قاتل نیتا بالاخره به سزای اعمالش رسید...!
    از پنج ارشد یاکوزا،یک نفر مانده بود.مهره ی اصلی هنوز از صفحه ی شطرنج پرت نشده بود بیرون!ماتش میکردم...ماتِ مات!
    پلیسها رسیدند.میکامی سرش را خاراند و گفت:"یه چیزی رو فراموش نکنین،هردوتاتون!من میکامی ام...میکامیِ بزرگ که یادش نمیره همیشه احتمالات رو در نظر بگیره!یه درصد...فقط یه درصد احتمال دادم پلیسا میفهمن و میرسن!"دستش را بالا آورد،مشت کرد و گشود و بعد چیزی را روی هوا فوت کرد:"شیمی رو دوست ندارم،اما خوب میدونم چیکار کنم که یه انفجار تر و تمیز گیرم بیاد!"
    ****
     

    رزمین رولینگ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/03
    ارسالی ها
    770
    امتیاز واکنش
    13,290
    امتیاز
    671
    سن
    22
    محل سکونت
    خرم آباد
    و بالاخره پست آخر:
    -"ساختمون بمبگذاری شده!پنجاه نفر توی هتلن!میفهمی؟پنجاه نفر کاسوتو!پنجاه نفرو راحت دود میکنه میفرسته هوا!و براشم مهم نیست خودش با اونا پودر میشه!"
    -"یه دقیقه...فقط یه دقیقه آروم بگیر.تجربه نشون داده کسی که میخواد اینکارو بکنه حتما یه خواسته ای داره!میفهمیم خواسته ش چیه!میگیریمش!"
    تکیه دادم به جدول جلوی شمشادهای هتل...من باخته بودم؟اینطور به نظر نمی آمد!
    صدایی در بلندگوهای جلوی در هتل پیچید:"من فقط یه چیزو میخوام...تارو میساکی رو تحویل بدید.در اون صورت اون پنجاه نفر آزاد میشن!...یه نفر در ازای پنجاه نفر!"
    صدا در گوشم میپیچید.مرا میخواست؟میرفتم...حداقلش جان آدمهای بیگناهی را نجات میدادم که احتمالا نشنیده بودند تارو میساکی کیست!یکوزا چیست!این قاتل روانی چه میخواهد بکند!...
    بلند شدم...تمامش میکردم.میکامی میرفت...من هم میرفتم.هردوتایمان راحت میشدیم...از اولش همین بود،نه؟بازی کردیم تا برسیم به جایی که هردوتایمان بازنده باشیم...هه!چه مسخره!
    کاسوتو جلویم سبز شد.شانه هایم را گرفت و به عقب هل داد:"تو هیچ جا نمیری!فهمیدی؟"
    -"اما..."
    -"من میرم...فقط به یه گریم سبک احتیاج دارم تا شکل تو بشم...اون آدما رو نجات میدم."
    پوزخند زدم و در تقلایی بیهوده برای آزاد کردن شانه هایم،داد زدم:"تو؟به جای من؟آتیش بازی جشن سال نو نیست!بمبگذاریه!میمیری،میفهمی؟"
    -"من میرم...مهم نیست چی میشه!اگه با مردن من،اونا نجات پیدا میکنن من میرم.وظیفه ی یه مامور پلیس درستکار حفاظت از مردمه!این چیزیه که از بچگی بهمون یاد دادن،و توی دانشکده ی افسری به ما گفتن برای نجاتشون جون بدیم و با وجدان راحت بمیریم.من میرم چون الان وقت مردنه!وقتشه که نشون بدیم آدم بودن از پلیس خوب بودن مهم تره!"
    شانه هایم را رها کرد.دستش را کنار ابرویش برد و احترام نظامی گذاشت...
    -"افسر پلیس ویژه ی کره ی جنوبی،لی کانگ مین،با افتخار اعلام میکنه که برای انجام آخرین وظیفه ش آماده ست!"و بعد با لحن به یاد ماندنی ای ادامه داد:"به سامیتا میگم که چقدر برات باارزش بود، و چقدر دوستش داشتی!"
    -"خودش میدونه!"
    خندید:"اما نمیدونه که تارو میساکی هیچوقت فراموشش نمیکنه و نخواهد کرد!"
    ****
    جینو خودش را حلق آویز کرد.سوگاشی به دست میکامی کشته شد،جیسا و لیگوشا را گانگ شین کشت،و خود میکامی،به همراه کانگ مین،در آتش برافروخته ای که شاهکار خودش بود،بعد از عمری کشتار و بیرحمی سرانجام سوخت...یک جهنمی و یک بهشتی در کنار هم!...
    گانگ شین به تایوان برگشت و من همراهش نرفتم...رفت و مدتی بعد آخرین جاسوسش در ژاپن یادداشتی به ریو داد:"جینو حالا آرومه...این حقش بود!"
    ریو هوکیمایا،خلاف را کنار گذاشت و البته معتقد بود در مقابل برخی خلافکارهای ژاپنی او اصلا خلافکار به حساب نمی آید!...اوضاع توکیو بهتر شد،امنیت برقرار گشت و تمام مقامات و ماموران فاسد دولتی محاکمه و به زندان فرستاده شدند.این،بزرگترین رسوایی در کل تاریخ آفتاب تابان بود!...
    و یاقوت خونین،در یک روز بهاری،سرانجام در چنگال عقاب آبی رنگ ژاپن،دریای دلرحم و زیبا،اسیر شد...سرخی خون هایی را که به خاطرش ریخته شده بود،آب دریا انگار میشست...دریا از داشتنش بیقرار بود...بیقرار بود و موج می انداخت...بیقرار بود مثل همان تراژدی شب گریان!
    یاقوت خونین،از اولش هم عجیب و غریب بود دیگر،نه؟...
    پایان
    شهریور نود و پنج
    رزا.د
     

    PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    خسته نباشید

    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     

    negah

    موسس سایت
    عضو کادر مدیریت
    مدیریت کل
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    3,351
    امتیاز
    551
    محل سکونت
    همسایه ی خلیج فارس
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    باتشکر از نویسنده بابت نوشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    جهت حمایت از شما نویسنده عزیز و گرامی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما جهت دانلود در صفحه اصلی قرار گرفت
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا