کامل شده رمان بازی ادامه داره | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

!!!!F!!!!

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/01/01
ارسالی ها
6,626
امتیاز واکنش
24,157
امتیاز
891
((بسم الله الرحمن الرحیم))

6.png

نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: بازی ادامه داره

نویسندگان : !!!!Yektay ashegh _ Mahakbanoo1996 _ !!!!F

ویراستار :Ava Banoo
ژانر : عاشقانه _ پلیسی _ اجتماعی
زاویه دید : اول شخص ( رمان از زبان شخصیت های داستان بیان می‌‌شود . )
سخنی با خوانندگان :
از تمام خواننده هایی که وقت گذاشتن و رمانمون رو مطالعه کردن ، کمال تشکر و قدردانی رو دارم.
همین طور می‌خوام تشکر ویژه ای از Yektay ashegh ، یکی از نویسندگان رمان ، بکنم که با وجود داشتن چند رمان دیگه ، نگارش بیشترین پست های این رمان هم بر عهده این عزیز بود . ازYektay ashegh واقعا ممنونم.تشکر دیگری هم از نویسنده چهارم
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
که کار سخت تری بر عهدش بود، دارم . درسته این
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
سه نویسنده داره؛ ولی نویسنده چهارم
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ویراستاره ؛ واقعا ازش ممنونم.
خلاصه:
داستان در مورد زندگی پلیسی به اسم محمد هست که زندگی خودش و اطرافیانش گفته می‌‌شه.
یک پسر مجرد که‌ داستان رو از روز تولد سی سالگیش شروع می‌کنه و اتفاقاتی که‌ تو زندگیش افتاده ، از ماموریت های کاریش ، از خانواده ای که‌ براش تو اولیت هستن ، از دوست خوب و رفیق بچگیش ، از اتفاقات ساده زندگی و از مشکلات زندگی و نحوه پشت سر گذشتن اونا ، از شکست های زندگیش و تجربه های مهمی‌‌که کسب کرده ،صحبت می کنه .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Z

    Zhinous_Sh

    مهمان
    v6j6_old-book.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش
    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود
    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    !!!!F!!!!

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    6,626
    امتیاز واکنش
    24,157
    امتیاز
    891
    محمد:
    _ با کلی زحمت امروز رو از سرهنگ مرخصی گرفتم که‌ برم کمک مامان گلم . آخ من قربونش بشم؛ نمی‌‌خواهم خسته بشه؛ اون‌وقت تو من رو آوردی اینجا ؟شروین اذیت نکن بیا بریم.
    شروین: بسه دیگه چقدر مثل پیرزنا غر غر می‌‌کنی! یک دقیقه صبر کن کارم تمومه.
    _ آره از همون دوساعت پیش یک دقیقه یک دقیقه من رو معطل کردی. خوب مگه دختری که‌ این قدر طولش می‌‌دی ؟ زود لباست رو بپوش بریم.
    تا شروین لباسش رو مرتب کنه ، نگاه به قیافه اش کردم . چشمهای تو رفته قهوه ای که با هر بار خندیدن چین می‌‌افته ؛ قد بلند و هیکل چهارشونه ای داشت . هر کی می‌‌دیدش باور می‌‌کرد این پسر بدن سازی میره و به چند تا ورزش مسلطه . بعدم به خودم تو آینه نگاه کردم که لباسام رو مرتب کنم . با دیدن قیافه ام یاد دایی صادق افتادم . مثل دونیمه یک سیب بودیم . همون چشم های سبز و موی پرپشت مشکی و قد بلند و چهارشونه و هیکلی تقریبا درشت که هر دفعه مورد ریشخند شروین قرار می‌‌گرفت؛ البته موقعی که تنها بودیم.
    شروین: اینم از عطر ، بفرما بیا بریم تا من رو نخوردی . خوبه عجله داشتی که این طوری داری خودت رو دید می‌زنی .حیا کن پسر والله قباحت داره اون هیکلت رو نگاه کنی؛ از بس چپوله ،واسه منم بیخودی چشم غره نرو ؛ می‌‌خواستی نیای اینجا که‌ من رو ببری.
    کلافه نگاهی بهش انداختم . آخه خدا من از دست شروین سر به کجا بذارم برم ؟رو بهش کردم و گفتم :
    _ اون وقت جواب مامان رو چی می‌‌دادم که‌ پسر گلشون کجان ؟
    شروین: من قربون خاله فاطمه بشم که‌ هوام رو داره. یه کم یاد بگیر محمد.
    _ آره دیگه همین جوری قربونش رفتی که‌ همیشه زنگ می‌‌زنه، اول حال تو رو می‌‌پرسه .
    شروین:حسود خان وقتی تو جواب می‌‌دی ؛یعنی حالت خوبه پس حال من رو می‌‌پرسه چون می‌دونه ما همیشه کنار همیم.
    محمد : راست میگی؛ این جوری بهش نگاه نکرده بودم.
    شروین: حالا بجا نگا کردن بدو بریم که‌ دیر شد.
    محمد:آره آره بدو ؛ فقط با ماشین من بریم . ماشین آرش بذار پارکینگ باشه که‌ امشب رو پیش من باشی.
    شروین: باشه فقط اون پیرهن آبی رو یادته؟
    محمد:آره ؛ همونی که‌ خوشت اومده بود ؟می‌‌خوای چکار ؟
    شروین: آره می‌‌دیش من آخه من که‌ فردا لباس ندارم.
    محمد: باشه!
    شروین:آفرین دوست خوب به این می‌‌گن .
    بعدم یک ماچ گنده از لپ من کرد. منزجرانه گفتم :
    _ می‌‌دونی بدم میاد؛ نکن.
    شروین: خوب باشه چرا عصبانی میشی؟
    بالاخره به خونه رسیدیم .از در که وارد شدیم ، مامانم رو با یک تیشرت دیدم که موهای کوتاه مدل مصری رنگ شدش که دوستش داشت جلوی من دست به سـ*ـینه نگاهم می‌‌کرد. یادم افتاد قول دادم برای کمک زود بیام خونه ، پس به شروین که کنارم بود اشاره کردم و گفتم :
    _ سلام مامان ؛ من تقصیری ندارم ؛ شروین آماده نمی‌‌شد.
    با اون چشمای سبز مهربون که به من و مسیح و معصومه ارث رسیده بود، نگام کرد . سریع اومد بغلم و بعد هم که شروین رو بغـ*ـل کرد. آخه من شانس نداشتم ؛ شیرم رو با ایشون تقسیم کردن؛ ولی شروین همیشه به مامان من خاله می‌‌گفت.مامان چیزی بهم نگفت ولی در جواب سوال کمک نمی‌‌خواین شروین گفت:
    _ سلام پسرای گلم. خوبین ؟ برید بالا لباساتون رو عوض کنید بیاین پایین بعد بهتون می‌‌گم.
    شروین:چشم خاله فاطمه گل بدو محمد بریم بالا خاله دست تنها خسته شد.
    بعد تعویض لباس رفتم پایین که بادیدن صحنه رو به روم خشکم زد . خدای من این واقعا شروینه ؟ چشمای من الانه که‌ از جاش دربیاید . لااله الاالله! حتما من بودم تا حالا داشتم خودم رو درست می‌‌کردم . خجالت نکشیده نگا پنج دقیقه نشده لباس پوشیده داره ؛ جارو برقی می‌‌کنه .
    شروین: محمد چرا نگا می‌‌کنی؟ زود بیا کمک کن! مثلا تولد خودته ؛ باید قشنگ تر تمیز کنی نه که‌ اونجا وایسی .
    محمد:شروین فقط ساکت شو.
    شروین هم با خنده سری تکون داد و گفت :
    _ باشه .
    مامان فاطمه رو به من گفت :
    _پسرم بیا این مبل رو جابه جا کنیم .
    محمد: چشم اومدم . شما نمی‌‌خواد کمک کنین؛ شروین میاد .
    بعد تمیز کاری و تغییر دکور، رفتم دوش بگیرم که‌ دیدم ای دل غافل ،جا تره و بچه نیست ؛یعنی لباسام نیست . فکر کنم باز این شروین لباسهای من رو برداشته . خوبه هر دفعه هیکلم رو مسخره می‌‌کنه؛ ولی سر لباس سلیقه من رو بیشتر قبول داره . باز باید برم لباس انتخاب کنم.
    صدای مامان فاطمه از طبقه پایین اومد که می‌‌گفت:
    _ پسرم بدو الان مهمونا می‌رسن.
    محمد: چشم مامان‌جان! فقط به شروین می‌‌گید یه لحظه بیاد؟
    صدای مامان اومدکه می‌‌گفت :
    - پسرم شروین رفته سر کوچه دوغ بگیره نیستش
    این حرف مامان باعث شد من تصمیم جدی برای خودشیرینی های شروین جلوی مامان بگیرم .که‌ این طور! باشه آقا شروین ، حالا جلوی مامان من زرنگ میشی؟ انگار نه انگار که‌ تو رو با بولدوزرم نمیشه از جات تکون داد.
    خوب اینم از لباس ! خوبه از قبلی هم بهتره تا چشم این شروین درآد؛ البته دور از جونش !
    خوب از پله ها پایین رفتم به سمت پذیرایی که‌ روبروم بود نگاه کردم . بعدم به سمت آشپزخونه که‌ تو دید نبود ،رفتم ؛ آخه خونه رو داییم روی زمین پدری عمه و بابا ساخته و به خاطر راحتی مامان من برداشته آشپزخونه رو نقطه کور درست کرده که نه از در ورودی دید داره نه از پله ها !
    طبقه پایین که پذیرایی با آشپزخونه و یه اتاق که مال مامان ایناست که‌ همیشه قفله و یه کتابخونه جمع و جور هست ؛ چون مامان و بابا عاشق کتابن گوشه پذیرایی گـه توش هر مدل کتابی بخوای هست . طبقه پایین صد متره مثل بالا توی یک زمین صد و هفتاد متری طبقه بالا هم که پنج تا اتاقه و توراهرو یه آبسردکن هست که‌ تا پایین نریم خونه دایی و عمه هم طبقه بالای خونه ماست . البته دوبلکس نیست به خونه صد متری سه خوابه که خیلی کوچکه ؛ اما قشنگه . عمه اصلا از طبقه اول خوشش نمیاد می‌‌گـه هر وقت پیر شدم میام طبقه اول فعلا که اتاقای خونه به خاطر ازدواج بچه ها خالیه؛ البته با وجود اینکه خونه بچه ها تقریبا تو یک منطقه است تا بهم نزدیک باشیم بازم همیشه اینجا هستن مخصوصا آخر هفته ها اگر همشون نباشن یکیشون حتما اینجاست .به خاطر همین تو اتاق من یه تخت دیگه هست که‌ جای شروینه . مامان نمی‌‌ذاره زیاد بره خونشون می‌‌گـه خاله سارا شروین و آرش رو به اون سپرده . خیلی این جوری خوبه ما که‌ راضیم هر کی ناراضیه به امان خدا به من مربوط نیست.
    روی کاناپه نشستم . خانواده اومده بودن که شروین رسید.
    محمد: چه عجب اومدی مگه قرار بود بری دوغ از کارخونه تحویل بگیری که‌ این قدر دیر کردی؟
    شروین: نه ولی این بقالی سر کوچتون شلوغ بود . خدایی همه چی توش هست چرا اسمش رو بقالی گذاشته، نمی‌‌دونم .
    محمد: شروین حواست نیست ؟ خوبه چند بار گفتم آقای حسینی از این اسم خوشش میاد و یاد بچگیش می‌‌افته .
    شروین: راست می‌‌گی یادم رفته بود ممنون .
    محمد: مامان جان همه اومدن چرا جشن رو شروع نمی‌‌کنی ؟
    مامان: نه پسرم یک نفر هنوز نیومده!
    بابا: خانم کی رو می‌‌گی همه که‌ اینجان ؟
    مامان:صبرکنید الاناست که‌ برسه .
    با صدای زنگ، مامان گفت :
    - الانم فکر کنم خودشه زنگ می‌‌زنه پسرم برو در رو باز کن که‌ آخرین مهمونم رسید
    رفتم ببینم کیه که مامان این قدر اصرار داره صبر کنیم .
    از آیفون آرش رو دیدم و با گوشی گفتم:
    - بیا تو آرش بدو که دلم برات تنگ شده
    بعد باز کردن در ، رفتم جلوی در ورودی منتظرش ایستادم. آرش سریع خودش رو بهم رسوند . بغلم کرد که گفتم :
    - آرش جان داداش کم وزن نداری الانم که‌ همش رو انداختی روی من، برو کنار!
    آرش خندید و گفت :
    - سلام داداش محمد گل خوبی
    محمد:و علیکم السلام برادر ؛ کجا بودی پسر ؟خیلی دلم برات تنگ شده بود .کم کم نگرانت شده بودیم . چرا از خودت خبری به این شروین ندادی که‌ عین مرغ پر کننده و درحال جوش این ور اونور سراغت رو نگیره ؟کم کم می‌‌خواست خودش بیاد سوریه!
    آرش: محمد جان می‌‌دونی که‌ منم غیر شروین کسی رو ندارم . الانم نگران این دوستت نباش چون الان داره مثل میرغضب نگات می‌‌کنه.
    محمد :راست می‌‌گیا بیا شروین جان همش مال خودت ارث بابات نیست که‌ این قدر طلبکاری!
    شروین: بسه بسه همچین به هم چسبیدن داداش داداش به ریش هم می‌‌بندن انگار نه انگار که‌ منم اینجام!
    بعد احوال پرسی آرش با همه نشستیم که‌ یه دفعه این معصومه جیغ زد :
    - آخ جون بالاخره تولد شروع میشه!
    آرش خنده اش گرفت و گفت :
    - خوب شما شروع می‌‌کردید!
    منم گفتم :
    - مامانِ من رو که‌ می‎شناسی ، همه باید باشن .
    آرش: خاله زودتر اجازه بدید . من فکر کنم الان صدای بقیه هم دربیاد !
    مامان با خنده گفت:
    - باشه پسرم جشن تولد از همین حالا شروع میشه
    هنوز میشه رو نگفته بود که‌ صدای آهنگ تولد تولد بچگونه خونه رو پر کرد . همه زدن زیر خنده . فکر کنم باز کار این معصومه است . بگو چرا عجله داشت جشن شروع بشه منم داد زدم معصومه و دنبالش دویدم. حالا اون بدو و من بدو بالاخره گرفتمش انداختم روی کاناپه خالی و نگاش کردم گفتم :
    - خودت نوع تنبیه ات رو انتخاب می‌‌کنی یا به عهده خودم باشه؟
    معصومه: تنبیه چی داداش خوشگلم؟ بد کردم خواستم شاد شید؟
    دستش رو گرفته بودم که‌ فرار نکنه بقیه هم به کارامون می‌‌خندیدندکه‌ یه دفعه دیدم سرم یه رفت و برگشت انجام داد . دیدم بله باز این داداش مسیح ما بزرگتریش گل کرده .
    مسیح : خجالت نمی‌‌کشی محمد الان باید بچت رو بزرگ کنی نه که‌ سربه سر این بچه بذاری ولش کن .
    محمد: قربون داداشم بشم چشم ؛ولی بچه رو خوب اومدی .
    هنوز حرفم تموم نشده بود که‌ یه دفعه دیدم پهلوان سوراخ شد. بله باز خانم این طوری اعتراض کردن ؛ البته فقط رو من این کارو می‌‌کنه. اعتراضش از بقیه رو با جیغ و فریاد نشون می‌ده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    !!!!F!!!!

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    6,626
    امتیاز واکنش
    24,157
    امتیاز
    891
    ***
    فاطمه خانم:
    حواسم به مسیح پسر بزرگم بود که داشت محمد و معصومه رو از هم جدا می‌‌کرد . یادش به خیر؛ اون موقع که معلم بودم ،معصومه رو حامله شدم نگران اختلاف سن بین بچه ها و بزرگ کردن معصومه بودم که خداروشکر تصمیم غلطی نگرفتم . وجود معصومه پیام آور شادی برای خونه است و شباهت زیادی به فرناز داره. خواهر کوچولوم که توی اون بمب بارونای شیمیایی کردستان، دوره جنگ، طاقت نیاورد و رفت . همین طور کل خاندان با اون گازها رفتنی شدن. باز خداروشکر که صادق اون موقع جنوب بود. منم تهران مراقب راحله‎ی حامله بودم. راحله ای که ملیکا و مهدی ،دوقلوهای من ، شبیه اون شدن . بهش نمی‌‌اومد نوه داشته باشه ؛ ولی از مزایای زود ازدواج کردن بود دیگه. البته فقط چند سال از مسیح من بزرگ تر بود. به مسیح نگاه کردم چقدر چهره اش و رفتارش شبیه آقام خدابیامرز بود .
    به همسر مهربونم که صدام می‌‌کرد تکیه دادم . مرد من که روزای بازنشستگی اش رو در مغازه کتاب فروشی که اجاره کرده ، می‌‌گذروند.
    - جانم یوسف چی شده؟
    -خانم باز یاد گذشته افتادی ؟ برو پیش راحله و بقیه خانما معلومه حسابی از دستت شکارن .
    - خوب خواستم پیش آقامون باشم. بد کردم ؟
    - نه ولی خودت راحله رو می‌شناسی بهتره زودتر بری پیششون
    با لبخند از جام بلند شدم و به سمت راحله رفتم . راحله ای که تو اوج جوونی ، وقتی پانزده سالش بود، داداشم که اون موقع یه دانشجوی انقلابی بود که از دست ساواک فرار می‌‌کرد رو تو خونشون پناه داد . هنوزم همون شیطنت تو وجودش هست . یادمه حاضر نبود درس بخونه با زور صادق می‌‌رفت مدرسه ؛ ولی بعدش با وجود مخالفت های صادق وارد پلیس شد . خیلی تغییر کرد . از اون دختر ساده و شیطون روستایی تبدیل شد به یه پشتوانه برای صادق که تازه شرکت ساختمانی کوچیکی رو راه انداخته بود والان مسیح هم اونجا کار می‌‌کرد . با برخورد دستی به دستام با تعجب چشم به صاحب دست ها دوختم و با اخمهای درهم راحله مواجه شدم. با خندیدن سوران ، راحله به نوش لبخندی زد و بدون توجه به من، سوران رو که می‌‌خواست با کمک برادرش سورنا پیش راحله بیاد، بغلش گرفت و قربون صدقش رفت . این کارش توجه همه رو به ما جلب کرد. حسین از این کار مادرش خنده اش گرفت و گفت :

    - نکن مادر لوس میشه پسر باباش
    با این حرفش همه خندیدن . آخه خودش بچه که بود، همیشه از این که راحله قربون صدقه زینب می‌‌رفت، غر می‌‌زد . حالا که بزرگ شده و استاد دانشگاه به کارای بچگیش می‌‌خنده با دخالت خانمش که کنار گلی ،عروسم، نشسته بود و دادن سوران به حسین همه تعجب کردیم که گفت:
    - خب ببینیم باباش چطوری رفتار می‌‌کنه .
    حسین به همسرش و سوران نگاهی کرد و با تعجب به سورنا که با امید و میعاد بچه های گلی و مسح که داشتن بازی می‌‌کردن گفت:
    - بیا این دادشت رو بگیر ببر پیش مامان بزرگت من دیگه کاری به حرفای خانم ها ندارم راحت باشین .
    آقایون با لبخند حسین رو نگاه می‌‌کردن که شروین که تا الان سرش تو گوش آرش بود و مشخص بود حواسش هم به اتفاقات هست گفت:
    - تا تو باشی که نگی زن روانشناس می‌‌خوام .
    با این حرفش، آقایون خندیدن و حسین هم به شروین خندون چشم غره می‌‌رفت و در آخر به انگلیسی کلمه ای رو گفت که محمد با شنیدنش خندید ما هم با تعجب به دوتاشون نگاه می‌‌کردیم. آخر شروین با عصبانیت گفت:
    - چی گفتی که محمد رو نمیشه جمعش کرد؟
    بعد که تازه فهمید چی گفته ، بی خیال گفت:
    - حالا هر چی گفتی به خودت برمی‌‌گرده چون من معنیش رو نفهمیدم .
    من که خسته شدم از کشمکش میون این دوتا، رو به محمد کردم و گفتم :
    - حسین چی گفت ؟
    محمد هم رو به جمع گفت :
    - دیوونه!
    شوکه نگاش کردیم که خندید و گفت :
    - حسین گفت من که نگفتم.
    - آهان که این طور !
    با این حرف شروین، همه بهش نگاه کردیم که یک دفعه دیدم پیش دستی میوه هایی که حسین پوست کنده بود رو برداشت و تند تند خوردشون. حسین که از بهت دراومد ، میوه ها تموم شده بود . حسین فقط گفت :
    - همشون رو چطور خوردی ؟ مال بچه ها بود اونا

    _خوب تنبیه ات اینه که دوباره پوست بکنی تا دیگه استاد بودنت رو به رخ نکشی .
    _آخه دیونه که یک کلمه سادست؛ همه هم بلدن .
    _منظورت از همه محمده آیا ؟
    _معصومه جان تو معنیش رو نمی‌‌دونستی؟
    معصومه هم با خجالت گفت:

    - خب ... خب من انگلیسی دوست ندارم. به خاطر همین فقط برای نمره می‌‌خونم ؛ نه یادگیری.
    حسین متعجب معصومه رو نگاه کرد که محمد بهش گفت :
    - داداش من خوبه می‌‌دونی تو خانواده، به غیر از خودم و خودت ، کسی دل خوشی از این درس نداره.
    مهدی بالا پیش خانمش مریم بود که‌ مراقب دوقلوهاشون باشن که تو سر و صدای جمع بیدار نشن . ولی بعد همراه مریم اومد پایین؛ بغلشونم زهرا و علی بودن که سرحال به نظر می‌رسیدن . مهدی با خنده به محمد گفت:
    - چی می‌‌گفتی که شروین دود از سرش بلند شده ؟
    محمد هم اول زهرا رو از بغلش گرفت و بعد تعریف کرد چی شده . مهدی هم خندون گفت :
    - داداش من رو جا انداختی از لیستت!
    قربون مهدیم بشم که دکتر اطفال هست. شروین هم به خاطر وجود زهرا ، فقط به محمد چشم غره می‌رفت که باعث خنده زهرا شد . معصومه هم سریع از بغـ*ـل محمد گرفتش و قربون صدقش رفت . بعد داد به مریم که علی رو دست گلی داده بود. همسر مسیح، گلی، با لهجه شمالی و مهربونی با علی حرف می‌زد . روشنا و امید و میعاد، بچه هایش، همه منتظر اجازه مادرشون بودن که علی رو بغـ*ـل کنن . فرشته دختر ملیکا همه پیش مریم نشسته بود و اجازه می‌‌خواست که زهرا رو بغـ*ـل کنه . ملیکا و سهند با لبخند دخترشان رو نگاه می‌‌کردن . من همیشه لبخندی زدم که با حرف معصومه به خنده تبدیل شد.

    _چیه چرا با لبخند ژوکوند نگاش می‌‌کنین خوب یکی دیگه هم بیارین.
    به ملیکایی نگاه کردم که از خنده جمع خجالت زده شده بود و با تایید فرشته، دخترش سریع رفت تو حیاط پیش هادی و حامد دوقلوهای زینب دختر راحله که سر و صداشون حیاط رو پر کرده بود و امید و میعاد رو به حیاط رفتن مشتاق می‌‌کرد ؛ ولی باز منتظر بغـ*ـل کردن علی بودن . سهند خجالت زده به معصومه گفت:
    _معصومه خانم می‌‌دونی که من کارمندم و حقوق کارمندی کفاف اجاره خونه و اداره کردن زندگی تو تهران رو نمی‌‌ده. خب ملیکا هم داره تدریس پیانو می‌‌کنه . فرشته هم اغلب پیش مامانمه حالا با این وضعیت نمیشه من و ملیکا هم دوست داریم که بچه هامون زیاد باشن و احساس تنهایی نکنن ؛ ولی شرایط نمی‌‌ذاره من همین طوری نمی‌‌ذارم ملیکا زیاد تدریس کنه. برای همون دوروز تدریسش هم شرمندشم . فرشته خداروشکر توی فامیل از دوطرف همسن و سال زیاد داره.
    معصومه خنده کوتاهی کرد و گفت:

    - داداش سهند زیادی جدی گرفتیا من منظورم به در بود که‌ دیوار بشنوه.
    من با تعجب نگاش کردم خندید و گفت :
    - منظورم این بود که‌ بهتر نیست داداش محمد و شروین و آرش زن بگیرن من باز می‌‌خوام عمه بشما!
    با این حرفش انگار حرف دلم رو زد. شروع کردم با بقیه پچ پچ...
    ***
    محمد:
    خدایا از دست معصومه نمی‌‌دونه خجالت چی هست.
    _باز مامان همه جمع شدن چی داری بهشون می‌‌گی ؟
    _پسرم امروز که‌ سی ساله شدی کم کم داری پیر میشی. می‌‌گم مگه چند سال با بقیه فرق داری همه الان بچه هاشون دارن. کم کم مدرسه همه می‌‌رن؛ اما تو هنوز اندر خم یه کوچه ای .
    _مامان جان من که‌ نمی‌‌گم زن نمی‌‌گیرم. می‌‌گیرم ؛ اما خودتون بگین با این کارمن می‌‌شه زن گرفت؛ بعد نگران سلامتی شونم نبود؟
    _پسرم تو زنت رو بگیر بعدم بسپرش به خدا .
    _باشه؛ چشم ! اصلا ریش و قیچی دست شما خانوما. من فقط می‌‌گم چشم .
    _آفرین پسرم .
    _به به می‌‌بینم کم کم داری متاهل میشی.
    _چکار کنم فعلا که‌ بریدن تا بدوزن و تنم کنن . راستی می‌‌خوای بگم برای تو و آرشم ببرن و بدوزن ؟
    _نه قربون دستت! باز شروین یه چیزی ؛ اما من نه! محمد جان خودت که‌ اوضاع کاریه من رو می‌‌دونی. نمی‌‌توانم من که‌ همش سوریه ام. نمی‌‌خوام خدایی نکرده همسر آینده زود بیوه بشه.
    _حرف مامانم رو یادت رفت همه چیز رو بسپر دست خدا ؟ آرش جان مرگ و زندگی همه دست خداست.
    _چی بگم والله حق باتوهِ.
    _مامان ؟مامان؟
    _بله پسرم چی شده؟
    _هیچی فقط داری آستین بالا می‌زنی یه دفعه برای آرش و شروینم زن پیدا کن.
    _باشه پسرم اتفاقا یه دختر خوب و خانم می‌‌شناسم برای پسرگلم آرش جان مناسبه فردا با خانواده اش حرف می‌‌زنم بریم ببینیم هم رو می‌‌پسندن یا نه.
    _ا ِخاله چه طور برای آرش جیبت پر مورده خوبه؛ بعد من و محمد چی؟
    _آخه آرش پسر خوب و سر به زیریه ماشاالله هزار ماشاالله خاله قربونش برم ولی شما دوتا ...
    _دستت درد نکنه خاله ما دوتا چی؟
    _هیچی فقط عین بچه ها همش دارین با هم کشتی می‌‌گیرین و شیطونی می‌‌کنین. اگه شناسنامه نبود می‌‌گفتم ده سالتونم نشده فقط قد بلند کردین؛ البته بعضی اوقاتم کاملا ایده آل هستید .
    _خوب خاله من و محمد کودک درونمون فعاله!
    _نه دیگه پسرم برای شما زیادی فعاله !

    با حرفی که عمه راحله زد من تعجب کردم و گفتم:
    - اون وقت خودتون چی ؟

    عمه گفت :
    - خوب دلم جوونه!
    _قربون دلتون بشم عمه ؛ ولی به نظرم کودک درون شما هم خیلی فعاله ها ! همین دیروز شما نبودید از پله های خونه ما سر خوردید بغـ*ـل دایی؟
    _راست میگی محمد ؟واقعا جناب سرگرد این کار رو کرد؟
    _ آره شروین دروغم چیه؟ حالا این خوبه که‌ ! یه دفعه هم دیدم عمه فیلم ترسناک گذاشته تندتند تخمه می‌‌شکونه و فیلم می‌بینه.
    _اِ صادق ببین خواهرزاده ات چی می‌‌گـه!
    من که‌ دایی رو ندیده بودم . یه دفعه با درد گوشم سرپا شدم .
    _یه دقیقه رفتم بالاها ؛ نگا زنم رو تنها گیرآوردی . حالام زود تند سریع برو بوسش کن از دلش در بیار.
    _بله چشم فقط اون گوش رو شما ول کن.
    _راستی به تو هم ربط ندارد زنم دلش خواسته اون کارا رو بکنه !
    _بله دایی جان ، حق با شماست . شما فقط اون گوش ول کن .
    بالاخره این بابای ما هم یه حرفی زد. از بس خندیده نگرانش شدم .
    _ صادق جان ولش کن فکر کنم دیگه فهمید نباید سربه سر آبجی من بذاره.
    _آقا اصلا عمه خودمه چه کار دارید؟
    همه با این حرفم خندیدن و گوش من هم از دست دایی جون سالم به در برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    !!!!F!!!!

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    6,626
    امتیاز واکنش
    24,157
    امتیاز
    891
    بعد بریدن کیک و البته حرکات با چاقوی شروین‌ همه زمین رو از خنده گاز می‌‌زدن .آخه با قیافه کاملا جدی همچین قر می‌داد که‌ معصومه نمی‌‌تونست اون جوری بده ؛ آخه معصومه کلاسش رو رفته و تو انواع حرکات استاده.
    _خب خب حالا نوبت کادوهاست . زود تند سریع بدید که‌ دلم داره آب می‌‌شه.
    _خب کادوها ... راستش محمد جون خودمون مهمیم نه کادو من که‌ نیاوردم.
    _شروین حرف بی‌خود نزن . خودم دیدم اون روز کفش کتونی گرفتی.
    _ اِ کی دیدی؟ من که‌ قایمکی گرفتم.
    _دیگه دیگه!
    _خوب شروین که‌ معلوم شد بقیه زود کادوشون رو بدن.
    مامان و بابا یک خونه هشتاد متری دو خوابه دادن که‌ گفتن سه دونگ دیگه به اسم زن آینده منه. دایی و عمه هم گوشی آیفون دادن آخه گوشی خودم از این سامسونگ لمسیای کوچولو بود.آرش هم یه چفیه که‌ دور حرم چرخونده بود که‌ تو چفیه چند تا پوکه بود و یه عطر داد.
    _وای سپاس فراوان داداش ! آرش بهترین هدیه ای بود که‌ گرفتم.

    معصومه تابلو نقاشی شده از خودم رو بهم هدیه داد.
    _معصومه تو از این هنرا نداشتی کجا دادی کشیدن؟
    _خیلیم دارم ؛ دادم مامان دوستم کشید.
    _آهان دستش دردنکنه.
    داداش مسیح کت شلوار و پیرهن...
    _اینم کت شلوار دامادی؛ دادم سفارشی دوختن
    _ داداش ممنون.
    داداش مهدی وسایل کامل اصلاح داد.
    _آخ جون خودم هی یادم می‌رفت بگیرم دستت درد نکنه داداش!
    _ خواهش می‌کنم دیدم هر دفعه داری هوای تر میشه گفتم بگیرم از این حالت درآی.
    _ اِ این چیزا چیه می‌‌گی آقا مهدی ،آقا محمد مبارک باشه به حرفهای مهدی هم توجه نکن.
    _زن داداش نگران نباش من این مهدی رو می‌‌شناسم . هیچی تو دلش نیست . الانم فقط نگران علی و زهرا کوچولو به خاطر همین می‌‌گـه این ته ریش کوچولو رو بزنم که عزیزای عمو اذیت نشن.
    آبجی ملیکا ست چرم دست دوز خودش رو داد.
    _ آخ قربون آبجی هنرمندم بشم که از هر انگشتش یه هنر می‌ریزه ؛ قربون دستت.
    _ اِ داداش تو چرا از من این‌جوری تشکر نکردی ؟ منم عکس نقاشی شده‌ات رو آوردم.
    _معصومه‌ی حسود کوچولوی خودمی ‌‌دیگه؛ دستت طلا ! خوب شد؟
    زینب هم که‌ ساعت گرفته بود به چه خوشگلی! البته معلوم شد انتخاب هادی و حامده؛ چون خیلی گرون بود و با ذهن اقتصادی زینب جور نبود.حسینم که‌ کتاب هدیه داد؛ اونم زبان اصلی. آخه من خیلی دوست داشتم که‌ اون جوری که‌ خودم می‌‌خواهم متن رو ترجمه و تفسیر کنم. ما خانوادگی پول هدیه دادن رو دوست نداریم.
    فردا با تکونای شروین از خواب پاشدم. با تعجب به شروین زل زدم . آخه سابقه نداشت صبح زود بیدار بشه . همیشه بعد نماز زود می‌‌خوابید و صبح با غرغر پا می‌‌شد که‌ چرا بیدارم کردید . حالا بیداربودنش از عجایبه!
    _چیه چرا اون جوری نگام می‌‌کنی ؟عمه سرگرد اومده بود تو رو بیدار کنه حواسش نبود من رو بیدار کرد.
    _مگه عمه اومده اینجا؟
    _اوهوم مثل اینکه مامانت دیده دیشب همه اینجا موندن نرفتن خونه هامون گفته صبحانه رو به جا بخوریم.
    _سابقه نداشته عمه آروم کسی رو بیدار کنه. پس چطور من بیدار نشدم؟
    _بله شما که‌ سر صبحی دوش با آب یخ نگرفتی این رو می‌‌گی.
    _ آخه چرا پس من از سر و صدا بیدار نشدم؟
    _چون من تا همین الان هنگ بودم . زود حاضر شو بریم اداره.
    _باشه تا دوش می‌‌گیرم تو لباسام رو حاضر کن. بعدم برو آرش رو بیدار کن. می‌‌خواست بره دیدن دوستاش.
    _ باشه حالا آرش کجا خوابیده؟ دیشب از بس خسته بودم یادم رفت آرش تو اتاق نیست.
    _تو حال روی کاناپه
    _ اِ این طوری که اولین نفر آرش رو بیدارمی‌‌کنن!
    _نه من مامانم رو می‌‌شناسم . دلش برای آرش سوخته بیدارش نکرده.
    _باشه فقط طولش نده زود بیا
    تو اداره بودیم که‌ دستور تفتیش یک خونه رو دادن که‌ مشکوک به نگهداری مواد مخـ ـدر بود.وقتی رفتیم خنده‌ام گرفت. آخه اینا که‌ هر چی مواد بود رو دود کردن؛ چیزی برای مدرک جرم نمونده . همشون هم که‌ سرخـوش؛ ولی وقتی رفتیم انبار خونه دیدیم پر مواده تعجب کردم. بهشون نمی‌اومد کله گنده باشن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    !!!!F!!!!

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    6,626
    امتیاز واکنش
    24,157
    امتیاز
    891
    تو راه اداره بودیم که‌ دیدم یک موتوری می‌‌خواد کیف بزنه . آخه خیلی ضایع زل زده بود به آدمایی که‌ از بانک میان . سریع زدم کنار و جواب شروین رو دادم و اونم رفت نزدیک موتوری که‌ اگه خواست کاری کنه بتونم بگیرمش.
    یه دفعه یکیشون سریع از بانک بیرون اومد و به سمت یه آقای خوش تیپ حرکت کرد و کیفش رو زدن که‌ همون موقع شروین یکیشون رو گرفت و منم اون یکی که‌ می‌خواست فرارکنه رو گرفتم . اونا رو به اداره بردیم و تحویلشون دادیم . بعدم رفتیم اتاق سرهنگ تا ازش بپرسیم چرا اون موادا تو خونه فرد معمولی و معتادی بود که‌ با حرف سرهنگ هنگ کردیم . مگه میشه ؟مگه داریم؟
    سرهنگ گفت که‌ اون موادا رو زنش پخش می‌‌کرده و عمده فروش بوده. بعدم برای اینکه شوهرش مشکلی ایجاد نکنه ، معتادش کرده . مرده هم هیچ کاری نداشته که‌ یه دفعه زنه بهش مواد نمی‌‌ده . اونم از بیرون چیز جدید می‌‌گیره .اونم چی ؟ شیشه! اونم یه عالمه! شیشه می‌‌زنه و زنش رو می‌‌کشه و تو باغچه دفنش می‌‌کنه و بعدم دوستاش رو دعوت می‌‌کنه تا با موادا جشن بگیرن . هنوزم نمی‌‌دونه زنش رو کشته فکر می‌‌کنه زنش موادا رو به اون داده و خودش در رفته اون رو قال گذاشته .
    من و شروین که‌ تعجب کردیم . واقعا این مواد چی کار می‌‌کنه ؟
    وقتی رفتم خونه ، دیدم مامان داره تندتند حرف می‌‌زنه و آرش بیچاره هم فقط می‌‌گـه چشم که‌ یه دفعه شروین زد زیر خنده . معلوم شد قراره امشب بریم خواستگاری. من و و شروین که‌ سریع گفتیم ما میایم؛ معصومه هم گفت من میام . قرار شد ما شش تا بریم خواستگاری. وقتی دم در خونه رسیدیم ، مامان زنگ رو زد و با بفرمایید اونا وارد شدیم . خانواده رو دیدم تعجب کردم . آخه پسرخانواده همون آقا خوشتیپه بود . بعد احوال پرسی و تشکر بابت صبح و گل و شیرینی، بابا سریع رفت سراغ اصل مطلب و آرش که تندتند عرق می‌‌کرد رو با دختر خانمی‌‌که‌ اسمش شیدا بود فرستادن تو حیاط که‌ با هم حرف بزنن . بابا هم تمام زندگی آرش بیچاره رو گذاشت کف دست بابای شیدا که دیدیم پسره ماته تو گوشیش من و شروین هم که‌ خسته شده بودیم آروم رفتیم پیشش دیدیم بله آقا دارن با دقت تمام کارمی‌‌کنن . اونم کارای شرکت رو انجام می دن . شروینم خسته شد. بغـ*ـل گوشش گفت پخ که‌ همچین پرید هوا من چشام درست شد اندازه توپ تنیس ! خانواده ها هم غرق که صحبت بودن ، با تعجب ما رو نگا کردن که‌ با خنده معصومه و حرف مامان که‌ ما کی رفتیم پیش پسرِ همه خندیدیم.
    بعدم با پسرِ آشنا شدیم . اسمش شایان بود. پسره خوبی بود ؛ فقط زیاد به کارش علاقه داشت. همین!
    بعد مدتی آرش اینا برگشتن که‌ مامان گفت :

    - خوب اگر اجازه بدید و شیدا جان و شما فکر ومشورت کنید؛ برید تحقیق ببینید نظرتون چیه و ماهه دیگه خبر بدید. ماهم الان بریم.
    وقتی رسیدیم خونه شروین تند تند از آرش سوال می‌‌پرسید که چی شد ؟چی شد؟ من زدم پس سرش گفتم :
    - شروین خان خصوصیه بفهم
    شروین حق به جانب گفت:
    - این سوالم که‌ می‌‌تونم بپرسم ؟
    گفتیم :
    - چی ؟
    گفت :
    - از دختره خوشت اومد؟
    با قرمز شدن و پایین افتادن سر آرش مامان گفت:
    - ان شاءالله اگه خدا بخواد این وصلت سر می‌‌گیره پسرم .

    شروینم که‌ داداشش رو ب*و*س کرد وگفت:
    - خوبه زود تر زن بگیر. منم زن می‌‌خوام . این خاله که‌ تا تو رو نفرسته خونه بخت به فکر من و محمد نیست. نمی‌‌فهمه مام دلمون می‌‌خواد.
    اون شب گذشت بعدازظهر روز بعد تلفن خونه زنگ خورد. مامان هم بعد جواب دادن به شروین که‌ مثل همیشه خونه ما لنگر انداخته بود ،گفت:
    - برو همرو خبر کن که‌ خبر خوب دارم .
    هرچی اصرار کردیم نگفت که‌ نگفت تا اینکه آرش و بقیه اومدن مامان هم به آرش گفت:
    - تو کربلایی سعید رو می‌‌شناسی؟
    آرشم گفت :

    _ آره فرمانده امه .
    گفت :
    - می‌‌دونستی عروس خانوم خواهرزاده اشه ؟
    آرش که چشماش بشقاب شد ؛ بعد به ما که‌ دست کمی‌‌از اون نداشتیم نگاه کرد و بعد به مامان. اینکار و چند بار تکرار کرد تا آپدیت شد و فهمید چی شده بعد گفت :
    - الان چی شده ؟
    مامان خندید و گفت :
    - آقا سعید وقتی می‌‌فهمه حسابی از تو تعریف می‌‌کنه و الانم جواب مثبت دادن.

    اون لحظه آرش علاوه بر چشماش، دهنش هم باز موندکه با حرکت شروین و گفتن " ببند الکی الکی داماد شدی رفت" بسته شد.
    مامان همیشه خوشحال ما گفت:

    - امشب می‌‌ریم بله برون آماده شید.
    که دیدم شروین بدو بدو داره می‌‌ره بالا . فهمیدم بله آقا می‌‌خواد حموم بره . منم دویدم دنبالش که‌ زودتر برسم حموم . از پشت هم صدای خندیدن می‌‌اومد . بله رسیدم دیدم درحموم رو چفت چفت کرده که‌ یکی نره آخه خودش حمومش دو ساعت طول می‌کشه . خدا رحم کنه! فکر کنم روز دامادیش از صبح تو حموم باشه.

    من که‌ دیدم کاری ندارم ، رفتم تو کمد تا دو دست لباس پیدا کنم کن با هل یکی سرم خورد به کمد و برگشتم دیدم شروینه باز چشام گرد شد اینکه الان باید حموم باشه که‌ دیدم آقا منو زد کنار و رفت تو کمد و با ذوق دنبال لباس گشت فهمیدم زیادی ذوق کرده براش خوب نیس یه دونه زدم به کمرش که‌ مثل من رفت تو کمد و برگشت گیج بود وگرنه من سالم نبودم . وقتی فهمید چی به چیه من تو حموم داشتم قهقهه می‌زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    !!!!F!!!!

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/01/01
    ارسالی ها
    6,626
    امتیاز واکنش
    24,157
    امتیاز
    891
    بعد آماده شدن همه راه افتادیم. تو خونه عروس خانم ، دیدیم یه پسرکه‌ چند سال از من بزرگتره اومد آرش رو بغـ*ـل کرد و احوال پرسی گرمی باهاش کرد. بعد فهمیدیم دایی سعید ایشون هستن . بعد نشستن ، سعید به شروین گفت :
    - تو که از آرش بزرگتری چرا هنوز دست به کار نشدی؟
    _سعید جون نمی‌‌دونی که‌ قرار بود محمد که بزرگتره زن بگیره؛ بعد من ! اون موقع آقا آرش ناز می‌اومد که‌ نمی‌‌شه و من کارم سخته نمی‌‌خواهم نگران خانمم بشم که‌ این خاله ما زد اول آرش رو داماد کرد ما هم هنوز مجرد در خدمتیم.
    سعید با خنده به آرش گفت :

    - پسر جون بیخودی نگران بودی من که‌ بیست سالم شد زن گرفتم . الانم بچه ام رو دارم می‌‌فرستم مدرسه بازم میام سوریه.
    آرش سر به زیر گفت:
    - حق با شماست .
    شروینم گفت :
    - قربونتون سعید جون دلم برای عروسی لک زده بود خوب تاییدیه رو دادی.
    بعدم مامان با مهربونی و چشم اشکی انگشتر دست شیدا کرد و مهریه هم شیدا گفت که‌ چهارده تا سکه می‌‌خواد و حفظ پنج جز قرآن بعدم بابای شیدا قرارشد بینشون صیغه محرمیت بخونه که‌ آرشم گفت مهریه ی صیغه هم همین باشه . بعد خوندن صیغه آرش دست تو جیبش کرد یک جعبه درآورد گفت:
    - شیدا خانم روز خواستگاری گفتن این مهریه رو دوست دارن که‌ من هم وقتی جواب مثبت رو شنیدم گرفتمش و اینم مهریه صیغه و برای حفظ قرآن اگه اجازه بدید کل قرآن باشه منم بعضی رو حفظم کامل حفظ کنم.
    شیدا هم قبول کرد و آرش و شیدا قرار شد خودشون برن جهیزیه رو تهیه کنن تا باسلیقه خودشون باشه و تو خونه آرش بچینند فردا هم برای خرید حلقه و آزمایش برن.
    بعد خداحافظی مامان گفت که‌ برای منو و شروین هم یه مورد خوب پیدا کرده که‌ این شروین انگار نه انگار ۳۰سالشه همچین ذوق کرد که‌ با پس سری من آروم شد. مامانم گفت آخر هفته بعد وقت خواستگاری گرفته و ما اون روز باید خونه باشیم.
    من و شروین هم گفتیم چشم.
    شروین هی سوال می‌‌کرد که‌ دختراسمش چیه؟سنش چیه ؟کارش چیه؟ که‌ مامان گفت می‌‌ری خودت می‌‌بینی تا شروین ساکت شد ؛ ولی عجیبه یعنی من با شروین ممکنه باجناق شم آخه مگه میشه تو یه شب دوجا رفت خواستگاری؟
    خلاصه با کلی غرغر من حاضر شدیم که بریم خواستگاری . معلوم شد که اول می‌ریم واسه شروین بعد من...
    ساعتا رو جوری چیده بودن که راحت باشیم و به مشکل زمان بندی بر نخوریم...
    شروین که خودش رو خفه کرده بود. با ادکلن قشنگ دوش گرفته بود.
    منم که یه لباس ساده پوشیده بودم . جلوی آیینه داشتم یقه ی کتم رو درست می‌کردم که شروین با برسی که تو دستش بود کوبید تو سرم...
    _ اَه چته شروین؟ حالا داری میری خواستگاری رم نکن‌...
    اصلا توجهی به حرف من نکرد و حرف خودش رو زد. کلا اینجوریه؛ حرف حالیش نیست! بیچاره زنش...
    _ اخه خنگه خدا با این سرو وضع میرن خواستگاری؟
    یه نگاه متفکر به ژست خاص خودم توی آیینه انداختم و دستی به کت خاکستریم کشیدم.‌
    _ خوبه دیگه چی از این بهتر!!! نه مثل تو باشم دوش ادکلن بگیرم همه بفهمن من چه عقده ی زنم..‌.
    اول نفهمید چی میگم ؛ ولی بعدش که به خودش اومد حالا کی بدو الان بدو ...

    - بابا ول کن شروین حالا ..‌‌
    _ نه من عقده ای می‌خوام نشونت بدم....
    که ناگهان لیز خوردو شلوار کت خوش دوخت از جای ناجوری پاره شد ... از صدایی که پیچید تو خونه سرم رو برگردونم سمتش....
    خودش با برس توی دستش خشک شده بودو به نقطه ی نامعلومی ‌‌خیره شده بود.
    منم نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و پقی زدم زیر خنده . اصلا نمی‌تونست تکون بخوره . منم جلوش رژه رفتم و گفتم:
    _ به به چه خوب شدی! اینجوری می‌خوای بریم خواستگاری؟! نچ نچ
    آخر خنده شده بود. صورتش از شدت قرمزی به کبودی می‌زد. اصلا یه وضعی بود.
    برگشت نگام کرد.
    _ من که از این وضعیت در میام بهت میگم اقا محمد گل!
    خنده‌ام شدت گرفت. خیلی خوب شده بود.‌
    با صدا زدن های مامان شروین دل از آیینه کند.وقتی رفتیم پایین، مامان نگاهی به ما کرد و یه دفعه رفت تو آشپزخونه با اسفند بیرون اومد دور سرمون می‌‌گردوند و می‌گفت چشم حسود کور بشه و دعا می‌‌کرد. با صدا زدن های بابا که‌ تو حیاط بود، زد به صورتش گفت:

    - وای بدویید دیر شد.
    خودشم زود بیرون رفت . شروین شاد و شنگول پشت سر مامان رفت ومن با آرامش قدم زنان به سمت ماشین رفتم تا بریم آقا شروین برای عروس خانم گل انتخاب کنه. آخ دوست دارم وسط خواستگاری سرهنگ زنگ بزنه بگه موقعیت اضطراریه؛ بعد قیافه شروین دیدن داره.شروین گل رو انتخاب کرد. اونم چه گلی فقط یک شاخه گل سرخ!

    مامان که‌ هر چی غر زد یه چیز بهتر و سنگین تر آقا گفت:
    - نه همین شاخه خوبه
    برای شیرینی هم که‌ رفت نون خامه ای گرفت . وای صورت مامان اون لحظه خیلی باحال شده بود . از بس حرص خورده بود سرخ شده بود .آخرشم گفت :
    - من که‌ می‌‌دونم تو جواب مثبت نمی‌‌گیری با این کارات .
    شروینم که فقط می‌‌خندید.وارد خونه شدیم. بنده های خدا دم در خشک شده بودند. شروین هم با لبخند گفت:
    - بفرمایید ؛ خونه خودتونه.

    انگار گفتن همین حرف کافی بود تا خانواده عروس به خودشون بیان و به ماتعارف کنند. بابا مثل مراسم خواستگاری آرش بعد از تعارفات معمول سریع رفت سر اصل مطلب. خانواده دختر انتظار اینقدر رک بودن رو نداشتن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahakbanoo1996

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    194
    امتیاز واکنش
    2,882
    امتیاز
    456
    محل سکونت
    طهران...
    وقتی که بحث اصلی شروع شد، بابا کمی‌ از خصوصیات شروین ، شغلش که پلیسه ، از خانواده اش ، خلاصه چیزی کم نذاشت و در اخر هم گفت که مثل پسر خودش، شروین رو دوست داره.
    بعد از صحبتای بابا، پدر عروس خانوم ، دخترش رو صدا زد. منتظر بودیم ببینم اسم زن آینده شروین چیه؟
    _ بهار گل بیا ...

    بهار گل خانم با سینی چایی و چادر گل دار که گلای فیروزه ای ریزو درشت روش داشت سر به زیر اومد. چایی رو یک به یک افراد حاضر تعارف کرد تا رسید به من و شروین که پیش هم نشسته بودیم دمه گوشش گفتم:
    _ چه عجب ما خجالتم تو رم دیدیم...
    که ضربه ای نثار من بیچاره کرد .آخه مگه من چه گناهی کردم از دست این بشر؟
    _ خفه شو محمد تا نزدم بترکی
    چایی توی دستش لغزیدو کمی‌‌‌روی شلوارش ریخت.
    بهار گل نشست پیش مادرش نگاهش به شاهکار شروین دوخته شده بود ؛ ولی عجیب بود که نخدید یا عصبی نشد بلکه با حسه خاصی بهش نگاه می‌‌کرد. به گمونم درو تخته جورن؛ این چیه آخه؟به من می‌‌داد تو سرش می‌‌کوبیدم!
    مهریه ام که صدو خورده ای که من اصلا نفهمی‌دم چندتا شد و ی گالریه نقاشی مثل اینکه عروس خانم نقاشن...
    ***
    شروین:
    با صدای عمو که من رو صدا کرد ، چشم از زمی‌ن گرفتم و به عمو دوختم.
    _ پسرم با بهار گل خانم برید حرفاتون رو بزنید.
    _ اره بهار گل دخترم راهنماییشون کن.
    بهار گل تا اون موقع اصلا حرفی نزده بود با صدایی ظریف و لرزون گفت:
    _ بـ...فرمایید
    پشت سرش راه افتادم . خونه دو خوابه بود و بهار گل تنها فرزندشون بود. پشت در اتاقی به رنگ ارغوانی ایستاد که روش یه تابلوی خیلی قشنگ از طبیعت بود. انگار کاملا زنده بود. عجب هنری !
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahakbanoo1996

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    194
    امتیاز واکنش
    2,882
    امتیاز
    456
    محل سکونت
    طهران...
    وقتی در اتاق باز شد، انگار دنیای تازه ای به روم باز شده . اتاقش معمولی بود ؛ ولی پر از انرژی مثبت ! تابلوهای همه جوره به دیوار زده شده بود . با اینکه شلوغ بود ولی اصلا به چشم نمی‌‌‌اومد . از بس که قشنگ بودن! یه تابلوی زیبا از خودش بود . راستی من اصلا چهره‌اش رو ندیدم. همی‌ن جور وسط اتاق ایستاده بودم و نگاه می‌‌کردم که صدام زد. نذاشت دیدش بزنم عجبا!...از عمد صدام زد عکسش رو نبینم...
    _ نمی‌‌خواین بنشینین؟!
    _ چـ... چرا...
    وایی خاک تو سرم! من که همیشه همه رو درسته قورت می‌‌دم؛ الان چمه؟ چرا لال مونی گرفتم ؟هول شدم. وای!
    دستام رو تو هم قفل کردم و فشار می‌دادم. پاهامم عصبی تکون می‌دادم. چم شده؟ من اگه می‌دونستم انقدر هول می‌شم، بی جا می‌کردم بیام خاستگاری عجبا! برعکس من اصلا استرس نداشت.
    خب الان منتظره من چیزی بگم . زشته دختر شروع کنه‌‌.
    _ شما همه چیز رو راجب من می‌دونید؟!
    سرش تا الان پایین بود. خدا شاهده وقتی سرش رو بالا آورد، چشمام توی یه جفت چشم خاکستری جفت شد و تکون نخورد . حتی احساس کردم قلبم یک لحظه نزد .
    صورت کشیده ‌ی گندم گونی داشت. کلا ظاهرش کشیده و جالب بود.
    _ اینکه پلیس هستین و با اقا محمد اینا زندگی می‌کنین.
    _ بله من خانوادم چند سال پیش از دست دادم توی ی تصادف خیلی اذیت شدم ؛ ولی روی پای خودم وایستادم. محمد و خانوادش واسم سنگ تموم گذاشتن. عمو یوسف خیلی مرده خوبیه چیزی برام کم نذاشت. می‌خوام باهم رو راست باشیم. من تمام چیزی که هستم همینه ؛ یه پلیس ساده که جز همینایی که می‌بینید ،کسی رو ندارم.
    _ منم جز دختر این خانواده بودن و کار نقاشی کار دیگه ای ندارم البته رزمی هم کار می‌کنم.
    فکم افتاد...از من دیوونه ترم هست! با این روحیه ی لطیف !رزمی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahakbanoo1996

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/25
    ارسالی ها
    194
    امتیاز واکنش
    2,882
    امتیاز
    456
    محل سکونت
    طهران...
    شما رزمی‌‌‌کار می‌کنید ؟
    اون قد محکم جواب داد که نشد بپرسم چه رشته ای:
    _بله بسیارم بهش علاقه دارم.
    _ موفق باشین ... از کاراتون برام بگین. هنرتون واقعا زیباست.
    برگشت و به تابلوی پشت سرش نگاه کرد و با لبخند خاصی برگشت طرفم منم لبخند زدم که دندونام معلوم شد.
    یه دفعه نیشش رو بست ! وا مگه من زشت می‌خندم؟ نکنه با من نبوده که اینجور کرد ؟
    _ بله از بچگی نقاشی کردم از دانشکده ی هنر هم مدرکم رو گرفتم.
    از همون سن کم با طرحای کوچیک شروع کردم و یه چیزی شبیه به پدر مادرم می‌کشیدیم ؛ ولی بعدا فهمیدم بیشتر به طبیعت علاقه مندم با طبیعت کیف می‌کنم؛ اصلا ...این شد که کل اتاقم پر از نقاشی کردم.
    اتاقش علاوه بر نقاشی کلی گلدونم داشت .رسما شلوغ بود؛ ولی به روی مبارک نیاورد.
    _ راستی می‌خواستم بگم از سلیقتون خوشم اومد...‌
    یک ثانیه کپ کردم ؛ بعد چشمام که چفت و چول شده بود درست شد و گفتم :

    - کدومش!
    احساس کردم بهش برخورد و اخم ظریفی کرد که خودم رو جمع و جور کردم.
    _ راجع به گلتون می‌گم . یه شاخه گل رز ! روحیتون خاص پسنده.
    حالا من نفهمیدم از خودش تعریف کرد یا از من ؟ چون اومدم خواستگاریش نکنه خودش رو می‌گـه خاص؟‌منم خاصم ...
    زن زندگیه با یه شاخه گلم راضیه ایول..آقا محمد ضایع شدی....
    _ بله همه جا دسته گل بزرگ می‌برن؛ خواستنم تنوع بشه.‌
    _ چه خوب منم اهل تنوعم...
    بله کاملا از اتاقش معلوم بود.همین جوری واسه خودمون گفتیم تا اومدن دنبالمون.
    مامانش سعی داشت خودش رو عصبی نشون نده؛ ولی عصبی بود. نگاه به ساعتم کردم یک ربع قرار بود حرف بزنیم ،یک ساعت حرف زدیم.
    _نظرتون چیه بهارگل خانم!
    _ چند روز دیگه زنگ بزنید می‌گیم!
    یعنی من رو چه خوب کنف می‌کنه ها! از محمد بدتره.لبخند مسخره ای زدم و منتظر شدم بیاد که نیومد . تنها رفتم پایین.
    اقا یوسف گفت :

    - چی شد عروس خانم کوش؟
    منم گفتم :
    - چند روز دیگه نگ بزنیم جواب بگیریم.
    پیش محمد نشستم و گفتم:

    _ولی فکر کنم جوابش مثبته عاشقونه نگام می‌کرد.
    _ اره معلومه؛ یک ساعت مخش رو خوردی پایین نیومد اصلا سکته کرده از دستت...‌
    نگاه خشمگینی کردم که سرش رو پایین انداخت. مظلومِ بیچاره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا