کامل شده رمان حزب تقابل | مروارید 781 نویسنده انجمن نگاه دانلود

شخصیت مورد علاقه‌ی شما در رمان کیست؟

  • امین

    رای: 19 51.4%
  • شیدا

    رای: 4 10.8%
  • شایان

    رای: 3 8.1%
  • احسان

    رای: 1 2.7%
  • ثمین

    رای: 6 16.2%
  • پرویز

    رای: 1 2.7%
  • امیر

    رای: 3 8.1%

  • مجموع رای دهندگان
    37
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

مروارید 781

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/24
ارسالی ها
549
امتیاز واکنش
66,897
امتیاز
1,103
محل سکونت
خونه‌:/
سرمای هوا باعث شد کمی تو خودم جمع بشم. دکمه‌های پالتوی مشکیم رو که باز بود، بستم و کمی باسرعت بیشتری حرکت کردم تا خودم رو به ساختمون عمارت برسونم. امین قطعاً با این شرایط و توی این سرمای هوا مدت زیادی دووم نمی‌آورد. کاش زودتر کوتاه می‌اومد. دوست نداشتم مرد خوبی مثل اون این‌جوری و به دست من بمیره.
در ساختمون رو باز کردم و وارد شدم. خواستم به‌سمت پله‌ها برم که با صدای هومن‌خان متوقف شدم. روی مبل‌های سلطنتی نشیمن نشسته بود و به عکس دونفره‌ی خودش و برادرش که توی نوجوونی گرفته بودن، خیره شده بود.
عصبی بود. به من نگاه کرد و با لحن نه‌چندان ملایمی گفت:
- تونستی راضیش کنی؟
سرم رو به‌نشونه‌ی نه تکون دادم. برعکس چیزی که به امین بروز داده بود، خیلی براش مهم بود که امین از لجبازی دست برداره و به راه بیاد. کلافه و عصبی گفت:
- از تکرار تاریخ متنفرم.
ابروم از تعجب بالا رفت. منظورش چی بود. سوالی نپرسیدم اما خودش شروع به حرف زدن کرد.
- مادرش... وقتی گفت من رو بکش، یاد مادرش افتادم. وقتی بابام فهمید هرمز یواشکی زن گرفته، بهش گفت یا باید زنت رو وارد باند کنی یا می‌کشیمش. می‌دونست مهرانگیز قبول نمی‌کنه وارد باند بشه؛ پس اگه بهش می‌گفت، زندگی مشترکش رو از دست می‌داد. نگفت. شروع به مخفی‌کاری و محافظه‌کاری کرد. ماه‌ها مهرانگیز رو تو خونه حبس کرد و برای این که پدرش نتونه خونه‌ش رو پیدا کنه، چند ماه به زنش سر نزد. زندگی عاشقانه‌ش به هم خورده بود و مهرانگیز به‌خاطر این که نمی‌دونست این قضایا از کجا آب می‌خوره، از زندگی مشترک با هرمز دل‌زده شده بود. مخفیانه هم که بهش سر می‌زد، انقدر کلافه و ناراحت بود که اصلاً به مهرانگیز توجه نمی‌کرد. اما بالاخره یه روز مهرانگیز فهمید. از کجاش رو نمی‌دونم اما مهرانگیز فهمید و هرمز برای کنترل اوضاع مجبور شد، شرط پدرش رو برای مهرانگیز بذاره. مجبور شد مهرانگیز رو تهدید به مرگ کنه. گفت حالا که می‌دونی شغل من چیه، باید عضو باند ما باشی اما مهری قبول نکرد. مهری تف کرد تو صورتش و گفت من رو بکش. گفت من با یه حیوون زندگی نمی‌کنم.
پوزخندی زد و گفت:
- اگه کاری که مهری باهاش کرد، من باهاش می‌کردم، از سقف آویزونم می‌کرد اما مهری...
پوفی کرد و ادامه داد:
- اما هرمز نمی‌تونست. نمی‌تونست؛ چون اون زن براش از جونش هم عزیزتر بود. اون موقع مهری حامله بود اما به هرمز نگفته بود. هرمز وقتی دید نمی‌تونه بکشدش، برای این که همسرش رو از دست نده، مجبور شد اون رو به خونه‌ی پدرش ببره. خونه‌ای که می‌تونست توی اون مهرانگیز رو به‌واسطه‌ی نگهبان‌ها و رفت‌وآمد زیادش کنترل کنه. پدرش رو به‌زور راضی کرد و بهش قول داد تا خیلی زود مهرانگیز رو به راه بیاره اما نتونست.
هومن‌خان از جاش بلند شد و به‌سمت پنجره‌های سراسری که جلوه‌ی ویژه‌ای از عمارت رو به‌رخ می‌کشیدن، رفت. بدون هیچ حرفی به باغ خیره شد. متوجه شدم که قصد تعریف کردن ادامه‌ی ماجرا رو نداره. برای همین خیلی آروم از جام بلند شدم و به‌سمت پله‌های عمارت رفتم.
وارد اتاق شدم. لباس‌هام رو عوض کردم و روی تختم نشستم. شونه‌م رو از روی عسلی کنار تخت برداشتم و شروع به شونه کردن موهام کردم. هم‌زمان فکرم مشغول زندگی برادر هومن‌خان شده بود. خیلی دوست داشتم اون زن رو می‌دیدم. زنی که پسری رو به‌محکمی خودش تربیت کرده بود. پسری که می‌تونست مثل خودش، جلوی هومن‌خان وایسه. به عشقی که هرمزخان به مهری داشته، فکر کردم. عشق! زندگی نکبتی من هیچ‌وقت بهم مجال عاشقی نمی‌داد. من هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم عشق یعنی چی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    ***
    شیدا
    بالش پشتم رو درست کردم و دفترچه‌ی خاطرات حنانه، زن عموم، رو مقابلم چشم‌هام گرفتم.
    «امروز مهمون خونه‌ی خاله بودیم. با هزار التماس و عجز از مامانم خواسته بودم همراهشون نرم اما قبول نکرد که نکرد. از وقتی فهمیده بودم تو سر عباس خاله چی می‌گذره، اصلاً دلم نمی‌خواست باهاش روبه‌رو بشم. یعنی همین که بهش فکر می‌کردم، عرق شرم از کمرم سرازیر می‌شد.
    پام رو که توی خونه‌ی خاله گذاشتم، از استرس روبه‌موت بودم. وارد خونه شدیم و بعد از استقبال خاله‌اینا روی زمین نشستیم به پشتی‌ها تکیه دادیم و مشغول چاق‌سلامتی شدیم. خدا رو شکر هنوز خبری از عباس نبود و می‌تونستم یه نفس راحت بکشم. با خوردن زنگ بلبلی در، همه به هم نگاه کردیم که خاله بلند شد و رو به همگی با روی باز گفت:
    - حتماً عباسه. از سر کار برگشته.
    به‌سرعت به‌سمت در ورودی ساختمون رفت. آب دهنم رو قورت دادم و دست‌هام رو که شروع به لرزیدن کرده بود، مشت کردم. با صدای یاالله گفتن عباس، هول‌شده از جام بلند شدم که مامان چشم‌غره‌ای بهم رفت و گفت:
    - کجا میری؟
    در حالی که چشمم به در بود، آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    - چیزه... برم دستام رو بشورم.
    مامان چشم‌هاش رو گرد کرد و آروم گفت:
    - دست واسه چی بشوری؟ دیوونه شدی؟
    هم‌زمان سروکله‌ی عباس پیدا شد. نگاهی به من که سر پا وایساده بودم، کرد. سلامی جمعی کرد و خطاب به حامد، برادرم، که داشت بلند می‌شد تا باهاش سلام‌علیک کنه، گفت:
    - بشین داداش الان برمی‌گردم. برم لباس عوض کنم.
    همه که جواب سلامش رو دادن، به‌سمت اتاقش رفت. با کشیده شدن دستم توسط مامان بهش نگاه کردم.
    - معلومه چه مرگته؟ واسه چی وایسادی؟ بشین دیگه. همه دارن نگاهت می‌کنن دختره‌ی خیره‌سر!
    آب دهنم رو قورت دادم و آروم به مامان گفتم:
    - باید برم دستشویی.
    نگاه حرصی بهم کرد و گفت:
    - خیله‌خب. زود برگرد.
    از استرس به حیاط پناه بردم. با دیدنش ضربان قلبم بالا رفته بود. چادرم رو درآوردم و روی بند انداختم. به دستشویی که گوشه‌‌ی حیاط بود، رفتم.
    پام رو که از دستشویی بیرون گذاشتم، صدای غمگین عباس از جا پروندم. وحشت‌زده هینی کشیدم و به‌عقب برگشتم.
    - چند وقته داری ازم فرار می‌کنی. مگه چی کار کردم؟
    با دیدنش ضربان قلبم بالاتر رفته بود.
    ترسیده چند قدم عقب رفتم و نگاهی به‌اطراف کردم و در حالی که لبم رو گاز می‌گرفتم، گفتم:
    - یکی می‌بینه.
    بدون این که نگاهم کنه، گفت:
    - نگران نباش. من مثلاً رفتم نوشابه بخرم. اینجا هم که نقطه‌ی کوره، از پنجره معلوم نیست. حالا جواب من رو بده.
    حرصی گفتم:
    - برای این که ازت بدم میاد. می‌فهمی؟
    با شنیدن این حرف به‌سرعت سرش رو بالا گرفت و به چشم‌هام خیره شد. چند بار دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما نتونست. چند ثانیه بعد به جای خالیش خیره شده بودم. در حالی که از حرفی که زده بودم، پشیمون بودم، آب دهنم رو قورت دادم و خواستم به‌سمت راهرو برم که متوجه شدم چادرم سرم نیست. با دیدن چادر روی بند، لبم رو گاز گرفتم و نگاهی به تونیکم کردم. بد نبود ولی اولین بار بود که مردی من رو بدون چادر می‌دید و این حالم رو بد می‌کرد. دلم می‌خواست بشینم زار بزنم. چه سوتی‌ای جلوی عباس داده بودم! با اعصابی خراب و متشنج چادرم رو سرم کردم و به‌سمت ساختمون برگشتم. حالم به حدی گرفته و داغون بود که می‌خواستم سرم رو به دیوار بکوبم. وقتی فکر می‌کردم که عباس من رو بدون چادر دیده، حالم خیلی گرفته می‌شد. متوجه شدم عباس معذبه اما نفهمیدم خود خاک‌برسرمم که باعث‌وبانی این وضعیتم.
    کنار مادرم نشستم و با اخم‌های درهم و در سکوت به جلوم خیره شدم. دیگه واقعاً حواسم به مهمونی نبود. نه به شوخی‌های علی، پسرخاله‌م، با حامد توجهی می‌کردم نه حرف‌های مامان و خاله و نه حتی با حرف‌های مردونه‌ی باباها کاری داشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    ***
    خودم هم باورم نمیشه که نزدیک به یه ماهه عباس ذهنم رو درگیر کرده. بعد از اون شب، دیگه عباس رو ندیدم. توی این یه ماه بارها خونه‌ی خاله رفته بودیم ولی هر بار عباسی در کار نبود. لحظه‌ای رو که باحرص و عصبانیت بهش گفتم ازت بدم میاد، مدام جلوی چشمم رژه می‌رفت. خودم که می‌دونستم حرف مفت زدم. ازش بدم نمی‌اومد، ازش خجالت می‌کشیدم. خیلی خوشم اومده بود از این که قبل از این که به پدر و مادرش بگه، به من گفته بود. اگر به پدر و مادرش اول می‌گفت و همه چیز سنتی پیش می‌رفت، جای هیچ مخالفت و نظری برای من نبود؛ چون قطعاً اون‎ها خیلی هم خوشحال می‌شدن و مخالفت من به‌قیمت از هم پاشیدن خانواده‌ها تموم می‌شد. اون با این کار باعث احساس خوبی در من شده بود. در عوض من با اون جمله‌ای که از سر ترس گفته بودم، ناراحتش کرده بودم. کاش می‌تونستم جبران کنم. کاش روم می‌شد، می‌رفتم و ازش عذرخواهی می‌کردم. کاش... اَه... .»
    دفتر رو که ورق زدم، توی چند برگ متوالی فقط یه جمله نوشته شده بود «خونه‌ی دلم یه ملکه کم داره، می‌تونی جاش رو برام پر کنی؟»
    اولین صفحه‌ای رو که دست از این جمله کشیده بود، با ورق زدن پیدا کردم و دوباره شروع به خوندن کردم.
    «خونه‌ی دلم یه ملکه کم داره، می‌تونی جاش رو برام پر کنی؟
    انقدر این جمله رو تو دفتر خاطراتم دیکته کردم که تعدادشون از دستم در رفته. نمی‌دونم چرا این جمله انقدر به دلم نشسته. دلم می‌خواد ببینمش. بهش بگم چرا انقدر زود جا زدی. چرا حرفم رو باور کردی. چرا خودت رو از جلو چشمم گم‌وگور کردی.»
    «یه ماه و خرده‌ای هست که از گفتن اون جمله و خواستگاری دست‌وپاشکسته‌ی عباس می‌گذره. امروز روزیه که می‌دونم حتماً عباس رو می‌بینم. امروز روز مادره. امروز حتماً میاد خونه‌ی عزیزجون. ما هرسال روز مادر خونه‌ی عزیزجون جمع می‌شیم و یه دورهمی خانوادگی داریم. هیچ سالی نبوده که نیاد، پس امسال هم میاد؛ یعنی باید بیاد.»
    «پام رو که توی خونه‌ی عزیز جون گذاشتم، حال و هوای عجیبی داشتم. ذوق زده بودم از این که می‌دونستم بالاخره قراره عباس رو ببینم. اون اوایل حتی فکر کردن بهش باعث ترسم می‌شد ولی حالا انقدر بهش فکر کرده بودم و انقدر رویا بافته بودم که دیدنش هیجان‌زده‌م می‌کرد. از خودم خنده‌م می‌گیره که با یه جمله این‌جوری ذهنم درگیرش شده.
    بالاخره اون روز دیدمش اما نمی‌دونم چرا برعکس من که مشتاق دیدنش بودم و سعی می‌کردم دزدکی نگاهش کنم، اون نه‌تنها هیچ اصراری برای دیدن من نداشت، حتی حس می‌کردم مکان‌هایی رو برای نشستن و رفت‌وآمد انتخاب می‌کنه که تو چشم نباشه و چقدر از این کارش حرصم می‌گرفت.»
    «نمی‌دونم شاید از بی‌کاریه که انقدر به عباس فکر می‌کنم. شاید اگر سرم رو با یه چیزی گرم کنم، فکرش از سرم بیفته؛ چون این‌طور که به‌نظر می‌رسه، پشیمون شده.»
    نگاهی به شکلک عصبانی روی دفترچه کردم و پوزخندی زدم. دفترچه‌ی قدیمی رو ورق زدم.
    «کلاس ثبت نام کردم، کلاس نقاشی. چقدر از حامد به‌خاطر این کلاس حرف شنیدم. وقتی به مامان گفتم می‌خوام برم کلاس نقاشی، چیزی نگفت ولی وقتی حامد فهمید، کلی مسخره‌م کرد و گفت:
    - برو بچه. یه کلاسی برو که به درد شوهر آینده‌ت بخوره. گـ ـناه داره هی بخواد ته‌دیگ‌سوخته‌های تو رو بخوره. سرطان معده می‌گیره.
    واقعاً یه جوری از شوهر نداشته‌ی من حرف می‌زد که به سرم زد که نکنه حامد از جریان عباس با خبره.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    «امروز بالاخره حرص شیش‌ماهه‌م رو سر عباس خالی کردم. ازم بعید بود اما کردم. باید می‌فهمید که نباید هر حرفی رو بزنه. نباید با احساسات یه دختر بازی کنه. صدای زنگ در که اومد، چادرم رو سر کردم و دم در رفتم. نمی‌دونم کار خدا بود که بازم عباس موقعی بیاد که مامان رفته خرید یا نه. هر چی که بود، باعث خوشحالی بود. در رو که باز کردم، با سر زیرافتاده‌ی عباس مواجه شدم. اون لحظه اصلاً به خجالت فکر نمی‌کردم. اون لحظه فقط به ثانیه‌ها و لحظه‌هایی فکر می‌کردم که با فکر کردن بهش و توهماتی که اون باعثش بود، وقتم رو هدر داده بودم. چند ثانیه بهش خیره شدم تا خودش به حرف اومد.
    - سلام. اومدم پرچمای حسینیه‌ رو ببرم.
    بدون این که نگاه ازش بگیرم و بدون این که حتی یه کلمه حرف بزنم، از سر راهش کنار رفتم. وارد خونه شد و نگاه کلی به حیاط بزرگ خونه کرد و گفت:
    - میشه به خاله بگی بیاد جای پرچما رو به من نشون بده؟
    پوزخندی روی لبم نشست. انقدر واضح که مطمئنم متوجهش شد؛ چون ناخودآگاه سرش رو بالا گرفت و به چشم‌های طلبکار من خیره شد اما بدون این که به روی خودش بیاره، دوباره دورتادور حیاط رو نگاه کرد. سرم رو باتمسخر تکون دادم و در حالی که ابروهام ناخودآگاه تو هم گره شده بود، پوزخندی هم چاشنی حرفم کردم و گفتم:
    - پسرخاله! یعنی تو نمی‌دونی جای پرچما کجاست؟
    عباس موهای جلو صورتش رو بالا داد و با صدای تحلیل‌رفته گفت:
    - چرا.
    با زرنگی بحث رو کش دادم و گفتم:
    - خب؟ پس با خاله چی کار داری؟ خاله تو آشپزخونه‌ست، داره غذا می‌پزه. دستش بنده شما دست‌به‌کار شو. کارش که تموم شد، میگم بیاد.
    از قصد مفرد خطابش می‌کردم. دلم می‌خواست تا جایی که می‌تونم، نیش و کنایه بارش کنم. اگه می‌فهمید مامان خونه نیست، فرار می‌کرد و من این رو نمی‌خواستم.
    سرش رو کمی بالا گرفت و نگاه کوتاهی بهم کرد و آروم گفت:
    - خیله‌خب!
    به‌سمت انباری که زیرزمین خونه‌ی بزرگ و قدیمی‌ساز ما بود، راه افتاد. پشت سرش راه افتادم و هم‌زمان توی ذهنم دنبال لیچاری مناسب می‌گشتم که ذهنم جرقه‌ای زد.
    وارد انباری که شدیم، پشت سرش چراغ رو روشن کردم. به اثاث داخل انباری که کلاً پرچم و قابلمه‌ و اجاق واسه مراسم عزاداری امام حسین بود، نگاهی سرسری انداختم. به‌سمتم برگشت و آروم بدون این که نگاهم کنه گفت:
    - زحمت نکشین. من خودم همه رو بیرون میارم.
    نگاه بی‌تفاوتی بهش کردم و گفتم:
    - چیزمیزایی که باید جابه‌جا بشن، زیادن. کمک نکنم، خیلی طول می‌کشه. هر سال با حامد این کار رو می‌کردین.
    نگاه کوتاهی بهم کرد و گفت:
    - حاجی حامد رو فرستاد پی کاری، من مجبور شدم تنها بیام.
    کج نگاهش کردم و گفتم:
    - خب پس بیاین کمک کنیم که کار زودتر سامون بگیره.
    عباس دستی به یقه‌ش کشید و نمایشی مرتبش کرد و گفت:
    - نه. شما برین به کارتون برسین. من خودم همه رو جابه‌جا می‌کنم.
    داشت دست‎به‎سرم می‌کرد. بهتر بود زودتر حرفم رو بزنم و برم. ممکن بود هر لحظه مامان سر برسه.
    با طلبکاری گفتم:
    - پسرخاله؟
    همون‌طور که دستش رو دور جعبه‌ی وسایل حسینیه گره می‌کرد، گفت:
    - بله.
    به طعنه گفتم:
    - به‌نظرت امام‌حسین، پرچم‌داری کسی که دیگران رو به بازی می‌گیره، قبول می‌کنه؟
    سر جاش خشک شد. نگاه همیشه فراریش رو به چشم‌هام دوخت و برعکس همیشه که زود نگاه می‌دزدید، خیره موند.
    با همون لحن ادامه دادم:
    - پرچم‌داری این آدم ارزش داره؟ جانماز آب می‌کشی پسرخاله؟
    نیشخندی تحویلش دادم و انگشت اشاره‌م رو به‌سمتش گرفتم و جدی با چشم‌های ریزشده بهش خیره شدم و گفتم:
    - از این به بعد وقتی دهنت رو باز می‌کنی و حرف می‌زنی، به نتیجه‌ی حرفات فکر کن.
    چادرم رو که عقب رفته بود، روی سرم مرتب کردم و همون‌طور که به چشم‌هاش زل می‌زدم، گفتم:
    - آدمای بی‌شرف رو فقط میشه به خدا سپرد. به خدا سپردمت.
    از انباری بیرون اومدم و به‌سرعت از پله‌های زیرزمین بالا رفتم.
    متوجه شدم که پشت سرم راه افتاد. بالای پله‌ها با کشیده شدن چادرم توسط عباس وایسادم.
    با ابروی بالارفته از تعجب به‌سمتش برگشتم و گفتم:
    - این چه کاریه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    ***
    ثمین
    با صدای زنگ گوشیم، از فکر عشق و عاشقی بیرون اومدم و از روی تخت بلند شدم. به‌سمت میز مطالعه‌م رفتم و گوشیم رو از روش برداشتم. با دیدن اسم احسان روی گوشی، پوزخندی روی لبم نشست. نمی‌دونم چرا نمی‌تونستم عشق آتشینی رو که ازش دم می‌زد، باور کنم. آیکون سبزرنگ رو فشار دادم و گوشی رو روی گوشم گذاشتم.
    - سلام بر مهدخت فریبای دو عالم.
    ناخودآگاه خنده‌م گرفت. همیشه به‌خاطر اصطلاحات جدیدی که برای سلام کردن استفاده می‌کرد، لبخند روی لبم ظاهر می‌شد.
    - چی شده احسان؟
    خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
    - سلام کردم بانو!
    تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
    - علیک سلام.
    کشیده گفت:
    - آهان. حالا شد.
    زیرلب پررویی زمزمه کردم و گفتم:
    - خیله‌خب. حالا بگو چه‌خبره؟
    جدی شد و گفت:
    - بابات زنگ زد. گفت فوری خودم رو برسونم، زخمی دارین. الان تو راهم به‌زودی می‌رسم.
    ناخودآگاه ابروهام درهم گره خورد. آهانی تحویلش دادم و با گفتن پس می‌بینمت، گوشی رو قطع کردم.
    نمی‌دونستم تو فکر هومن‌خان چی‌ داشت می‌گذشت ولی این‌طور که به‌نظر می‌رسید، قصد کشتن امین رو نداشت. پس بهتر بود کمی ذهنم رو از امین جدا کنم. باید یه فکری به حال احسان و مأموریت مرموزی که هومن‌خان بهش سپرده بود، می‌کردم. البته هنوز مطمئن نبودم. شاید اونی که داشت زیرآبی می‌رفت، احسان بود. فکر این که هومن‌خان علاوه بر مواد مخـ ـدر، بیزنس جدیدی برای خودش راه انداخته و از من مخفی می‌کنه، دیوونه‌م می‌کرد. فکر اون بچه‌ها، اون دختربچه‌های معصوم، خواب خوش رو ازم گرفته بود. من اگه سال‌ها اینجا موندم، فقط برای نجات زندگی امثال خودم بود. حالا اگه بیزینس جدید هومن‌خان یه همچین چیز کثیفی باشه، خودم با دست‌های خودم، ریشه‌ی این باند رو می‌کَنَم. شماره‌ی ابی رو گرفتم. بعد دو تا بوق صدای جدیش توی گوشم پخش شد.
    - بله خانوم!
    جدی و قاطع گفتم:
    - می‌خوام چند وقت سایه‌به‌سایه‌ی احسان آدم بذاری. خوب حواست رو جمع کن که اگه لو بری، دودمانت رو به باد می‌دم. می‌خوام همه‌ی کاراش رو مو‌به‌مو برام گزارش کنی. فهمیدی؟
    خشک گفت:
    - بله.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - خوبه.
    گوشی رو قطع کردم. به‌سمت تخت که تقریباً نزدیک پنجره بود، رفتم. روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم افکارم رو مرتب کنم. هومن‌خان حق پدری به گردن من داشت اما من اجازه نمی‌دادم باندی که آدم‌های ضعیف رو اسباب مال‌اندوزی می‌کنه، پابرجا بمونه. حتی اگه خودم رئیس اون باند باشم. چشم‌هام رو بستم و خیلی زود به خواب رفتم.
    ***
    با صدای در بیدار شدم. به‌زور دهنم رو باز کردم و گفتم:
    - بله.
    صدای منعطف احسان اومد.
    - خوابی عزیزم؟
    صدای آشنای احسان باعث شد، چشم‌هام رو باز کنم و سر جام بشینم. دستی به موهام کشیدم و مرتبشون کردم. هم‌زمان گفتم:
    - بیا تو.
    در باز شد و احسان وارد شد. نگاهی به من که توی رختخواب بودم، کرد و با لبخند گفت:
    - چه وقته خوابه بانو! ساعت هفته تازه.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - واسه کسی که دو شبه نخوابیده، ساعت هفت شب معنایی نداره.
    ابرویی بالا انداخت و در حالی که به‌سمت مبل‌های راحتی هم‌رنگ با دکوراسیون لیمویی توی اتاق می‌رفت، سری تکون داد و گفت:
    - این هم هست.
    روی مبل نشست و در حالی که با لبخند بهم خیره شده بود، گفت:
    - ببخش که مزاحم خوابت شدم ولی هومن‌خان من رو بالا فرستاد. گفت بیام اینجا استراحت کنم تا خبرم کنه.
    با ابروی بالاانداخته گفتم:
    - جداً؟
    در حالی که روی مبل پهن می‌شد، با صدایی که خستگی توش به‌راحتی مشهود بود، گفت:
    - آره، وای ثمین! نمی‌دونی چقدر خسته‌م. امروز یه عمل سنگین داشتیم. پوستم کنده شد. بعدش هم که آقا احضارم کردن. خلاصه دارم از خستگی می‌میرم.
    فرصت خوبی بود تا سوالی که مدت‌ها ذهنم رو درگیر خودش کرده بود، بپرسم. پتو رو کنار زدم و از روی تخت پایین اومدم و به‌سمت مبلی که احسان روش دراز کشیده بود، رفتم. احسان با دیدن من که به‌سمتش میرم، از حالت درازکش دراومد و نشست. با لبخندی شیطنت‌آمیز و چشم‌هایی درخشان به پاهاش اشاره کرد و گفت:
    - بیا بشین عزیزم!
    سری به‌علامت تأسف براش تکون دادم و بی‌توجه به حرفش، روی مبل نشستم و گفتم:
    - دیوونه‌ای.
    خندید و گفت:
    - مثلاً محرمیم.
    سرم رو کج کردم و با پوزخند گفتم:
    - عقد که نیستیم.
    روی مبل کج نشستم و بادقت بهش خیره شدم. چشمکی حواله‌م کرد و در حالی که پا روی پا می‌انداخت، گفت:
    - عجیبه که انقدر با تصور آدما از یه خانوم خلاف‌کار فاصله داری. بگو. چی‌ می‌خوای بگی؟ می‌خوای باز سرم داد بزنی، من رو از اتاق بیرون بندازی، بگی من رو نمی‌خوای، بگی مجبوری من رو تحمل کنی و بگی دوستم نداری؟
    نه. بحث رو به جاهای خوبی نکشونده بود. به چشم‌های قهوه‌ایش خیره شدم و گفتم:
    - خسته شدم.
    کنجکاوانه گفت:
    - از چی؟
    نفس حبس‌شده‌م رو بیرون دادم و با ناراحتی گفتم:
    - از گفتن این حرفا وقتی هیچ فایده‌ای ندارن. گفتنشون خسته و عصبیم می‌کنه. وقتی پام رو توی این باند گذاشتم، برای نجات زندگیم بود، برای آینده‌م بود اما حالا...
    لبخند کجی تحویلش دادم و گفتم:
    - دیگه مهم نیست. حالا می‌خوام سعی کنم توی این همه بدبختی، احساس خوشبختی کنم. بده؟
    لبخند گنده‌ای تحویلش دادم و گفتم:
    - می‌خوام سعی کنم به خوبی‌هات فکر کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    نگاه متعجبی بهم کرد و گفت:
    ـ از کدوم بدبختی حرف می‌زنی؟
    پوزخندی زدم و دستم و روی شونه‌ش زدم:
    ـ تعریف آدما از خوشبختی و بدبختی زمین تا آسمون با هم فرق می‌کنه. اگه خوشبختی اون چیزیه که تو داری از ثروت و موقعیت من می‌بینی، آره خوشبختم، اما اون خوشبختی که من می‌خوام برای داشتنش باید یه بار دیگه و یه جای دیگه به دنیا بیام.
    نگاه احسان رنگ عوض کرد. حتی خیلی واضح رنگ از صورتش پرید. البته حق داشت. اولین‌بار بود که چنین چیزی از من می‌شنید و حتما انتظار نداشت دختر رئیس باند مواد مخـ ـدر که دستش از آدم‌کشی و جابه‌جایی مواد و تولیدش کوتاه نبوده، چنین حرفایی رو تحویلش بده.
    پوزخندی رو که ناخودآگاه روی لبم نشسته بود، با زنگ خوردن گوشی احسان جمع کردم و منتظر شدم به تماسش جواب بده. نگاه مضطربی بهم کرد و گوشیش رو از توی جیبش بیرون کشید. ابرویی بالا انداختم و ناخودآگاه با کنجکاوی به صفحه‌ی موبایلش نگاه کردم که با اسم هدایتی روبه‌رو شدم. دست احسان روی قطع تماس رفت که نگاه خیره و پوزخند روی لب من، کاملا احساسم رو از کارش براش روشن کرد. نگاهم رو از موهای مشکی و بالازده‌ش، روی صورت گرد و چشمای قهوه‌ایش سر دادم و خیلی صریح و بدون هیچ مقدمه‌ای حرفی رو که باید زدم:
    ـ اگه روزی برسه که بفهمم دورم زدی، دروغ تحویلم دادی، به اعتمادم خــ ـیانـت کردی، اون روز روز مرگته!
    نگاهم رو از چشمای گرد شده‌ش گرفتم و از روی مبل بلند شدم. خواستم به سمت کمد لباسام برم که مچ دستم رو گرفت و به زور نشوندم. بعد دستش رو روی شونه‌هام گذاشت و به چشمام خیره شد:
    ـ فقط به خاطر یه تلفن که جلوت جواب ندادم. داری به مرگ تهدیدم می‌کنی؟
    دست چپم رو بلند کردم و دست راستش رو از شونه‌م کنار زدم. بعد با بی‌خیالی گفتم:
    ـ زندگی ما عادی نیست این رو وقتی سه ماه پیش می‌اومدی خواستگاری باید می‌دونستی.
    دست چپش رو هم و با یه حرکت از روی شونه‌م کنار زدم و گفتم:
    ـ من و تو آدمای عادی نیستیم. حتی عشقی که تو ازش دم می‌زنی هم عادی نیست.
    نتونسته بودم سوالم رو بپرسم، اما حرف دلم رو بهش زدم. خواست چیزی بگه که با زنگ خوردن گوشیم بلند شدم، به سمت تخت رفتم و از کنار عسلی گوشی رو برداشتم. نگاهی به اسم هومن‌خان روی گوشی کردم و جواب دادم:
    ـ بله؟
    ـ خلوتش کردم. امین رو منتقل کنید به اتاق ممنوعه.
    با قطع شدن گوشی، پوزخندی روی لبم نشست.
    گوشی رو از گوشم فاصله دادم و به احسان اشاره کردم:
    ـ بریم؛ مریض منتظرته.
    به سمت آویز لباسا رفتم. پالتوم رو برداشتم و روی تاپم پوشیدم و بعد از بستن دکمه‌هاش موهام رو یه طرف جمع و کلاهم رو سرم کردم. بعد با اشاره به احسان که همه‌ی حرکاتم رو می‌پایید گفتم:
    ـ بریم.
    از روی مبل بلند شد و پشت سر من بدون هیچ حرفی راه افتاد.
    از پله‌ها سرازیر شدیم و بعد از طی مسیر سبز باغ عمارت، روبه‌روی انبار ایستادیم. نگاهی به احسان که اخمالو کنارم وایساده بود کردم و همراه با نیشخند در رو باز کردم. با بازشدن در، نگاهم از جنازه‌ی مردک خائن بالا اومد و دور تا دور انبار گشت تا به امین که گوشه‌ی دیوار بی‌هوش شده بود افتاد. اتاق رو بوی خون برداشته بود و واقعا حال آدم رو بد می‌کرد.
    تک‌سرفه‌ای کردم و با اشاره به احسان گفتم:
    ـ باید از این جا ببریمش؛ کمک کن!
    احسان نگاهی به امین کرد و با اخمای گره خورده گفت:
    ـ فکر می‌کردم مرده!
    نیشخند معناداری حواله‌ش کردم و گفتم:
    ـ دکتر! بهتر نیست به جای این حرفا به تعهد پزشکیت عمل کنی و جون این آدم رو نجات بدی؟ اگه روی زمین رو نگاه کنی می‌بینی خیلی خون ازش رفته‌ و ممکنه هر لحظه بمیره!
    احسان نگاه عصبی بهم کرد و به سمت امین رفت. دست سالمش رو دور گردنش انداخت و با کلی زور و تلاش بلندش کرد و در حالی که اون رو روی زمین می‌کشید گفت:
    ـ خوب می‌دونی چه جوری میشه دهانم رو بست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    شیدا
    دفتر رو ورق زدم و با کنجکاوی ادامه‌ی ماجرا رو خوندم.
    توجهی به حرفم نکرد و دو پله فاصله‌مون رو به یه پله تبدیل کرد. چشماش رو که قرمز به نظر می‌رسید بهم دوخت و با حرص گفت:
    ـ مگه نگفتی ازم بدت میاد؟ پس این حرفا چه معنی میده؟ من به‌خاطر حرف تو کنار کشیدم. حالا این حرفا چیه تحویلم میدی؟
    پوزخند زدم. انتظار نداشت که بهش بگم به‌خاطر حرفم پشیمونم، انتظار داشت؟دوست داشتم بگم، اما نمی‌تونستم.
    چادرم رو از دستش بیرون کشیدم و خواستم برم که دو پله‌ی باقی مونده رو یکی کرد و جلوم پرید و با صدای آرومی گفت:
    ـ نمی‌ذارم برای بار سوم فرار کنی! وایسا حرف بزن. من که می‌دونم مامانت خونه نیست! الان هیچ‌کس توی خونه نیست که به‌خاطر نگاه اون فرار کنی. بگو طلبکار چی شدی؟
    حس می‌کردم از سرم دود بلند میشه، اون می‌دونست من بهش دروغ گفتم و مادری در کار نیست.
    آب دهانم رو قورت دادم و تازه احساس کردم چه قدر از تنها بودن باهاش معذبم. تا وقتی که فکر می‌کردم دروغم رو باور کرده حال بهتری داشتم، اما حالا باز هم می‌خواستم فرار کنم، اما به کجا؟ من اصل حرف رو پایین زده بودم، حالا دیگه نه جای انکار بود، نه حتی جای اصرار! اصرار مایه‌ی سرشکستگی بود و انکار خنده دار! دلم می‌خواست گریه کنم. الان می‌فهمیدم که برای این که خالی بشم، از حرص خودم رو ضایع کرده بودم. نمی‌دونم چرا اون لحظه مغزم رو کرایه داده بودم که معنای کارم رو درک نکردم. نگاهم رو به چشمای منتظرش دوختم. اون از من می‌خواست اعتراف کنم چند ماه تموم بهش فکر کرده‌م؟
    لبم رو ناخودآگاه به دندون گرفتم.
    نه! من اعتراف نمی‌کردم.
    نگاه مثلا بی‌تفاوتی بهش کردم و با دور زدنش خواستم به سمت خونه برم که دوباره چادرم رو گرفت و مانع حرکتم شد. به سمتم چرخید و با چشمایی که دیگه مثل ثانیه‌های قبل حرصی نبود، با لحن مهربونی گفت:
    ـ یه بار! فقط یه بار دیگه ازت می‌پرسم، اگه این دفعه هم جوابت نه باشه، دیگه مزاحمت نمیشم.
    با شنیدن این جمله، آب دهانم رو قورت دادم و سرم رو پایین انداختم. حس می‌کردم دارم از خجالت ذوب میشم.
    ـ حنانه خانم؟
    سرم رو آروم بالا آوردم و به چشماش که عجیب مهربون شده بودن خیره شدم. نگاهم رو که به خودش دید، با صدایی که هیجان خاصی رو تو خودش مخفی کرده بود گفت:
    ـ حبیب قلبم می‌شی؟ خانم خونه‌م؟
    سرم رو پایین انداختم و چیزی نگفتم. قلبم از این نگاه مهربون و این صدای مهربون‌ترش به هیجان اومده بود. دستام رو که می‌لرزید مشت کردم و سعی کردم لرزششون رو مخفی کنم. دهانم خشک شده بود و نمی‌دونستم چی بگم. سرم رو بیش‌تر پایین انداختم و نگاهم رو ازش دزدیدم.
    صدای خنده‌ی کوتاهش که بلند شد، باعث شد سرم رو دوباره بالا بگیرم و بهش نگاه کنم. خنده‌ش که تموم شد گفت:
    ـ قربون امام حسین برم که چه زود خواسته‌ی دلم رو داد.
    چشمام گرد شد، سرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم که گفت:
    ـ تو که جواب نمیدی. منم سکوتت رو علامت رضایت می‌گیرم. اگه جوابت نه بود، مثل اون پایین تو انباری سرم داد می‌زدی و می‌گفتی! همیشه همین‌جوری دیدمت، خجالتی و کم رو! وقتی اون پایین بلندبلند سرم داد می‌زدی باورم نمی‌شد اونی که روبه‌رومه حنانه‌ست! بالاخره چادرم رو که تو دستش گرفته بود ول کرد و گفت:
    ـ خیلی دوست داشتم زودتر بیام خواستگاریت، اما نمیشه!
    سرم رو بالا گرفتم و متعجب نگاش کردم که از واکنشم خندید و گفت:
    ـ حتماً می‌خوای بدونی چرا نمی‌تونم بیام خواستگاری؟
    از خنده‌ش خنده‌م گرفت و سرم رو تکون دادم.
    خنده‌ش بیشتر شد و در حالی که سر تکون می‌داد گفت:
    ـ تو رو خدا بس کن، بخوای این‌جوری ادامه بدی که کلا دو سال بیچاره‌م!
    نفهمیدم منظورش از دو سال چیه؛ برای همین کنجکاو پرسیدم:
    ـ دو سال؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    خنده‌ش که بند اومد، نگاهش رو دزدید. بعد ناراحت و گرفته به سمت تخت چوبی گوشه‌ی حیاط رفت و روش نشست. چادرم رو جلو کشیدم و منتظر نگاش کردم، اما انگار قصد جواب دادن نداشت. بالاخره بعد چند دقیقه نفس عمیقی کشید و با ناراحتی گفت:
    ـ چند بار غیر مستقیم به مامانم فهموندم که واسه ازدواج کسی رو زیر سر دارم، اما هر دفعه با نیش و کنایه به علی اشاره کرده و گفته، تا داداش بزرگترم ازدواج نکنه حق ندارم در این مورد حرف بزنم. میگه تو هنوز سربازی نرفتی، واسه تو زن بگیرم؟حتی نپرسید کی رو می‌خوام، اما هر روز میره و میاد و از عروس نداشته‌ی علی حرف می‌زنه!
    سرش رو بالا گرفت و با خنده گفت:
    ـ خلاصه دارم میرم سربازی، ان‌شاءالله آقا داداشم توی این دو سال ازدواج می‌کنه و منم به مراد دلم می‌رسم. اگه الان اومدم سراغ تو، برای این که خیالم ناراحت بود. به هر حال سن ازدواجته. نمی‌خواستم وقتی برمی‌گردم ببینم همه‌ی نقشه‌هام نقش بر آب شده. می‌دونم کار خوبی نکردم، ولی دلم راضی نمی‌شد بدون گفتن به تو برم.
    آب دهانم رو قورت دادم و با خجالت بهش خیره شدم.
    لبخند دیگه‌ای تحویلم داد و با مهربونی گفت:
    ـ شنبه اعزامم. برام دعا کن.
    سری تکون دادم و زیر لب باشه‌ای گفتم.
    از روی تخت بلند شد و گفت:
    ـ خب دیگه من برم پرچما رو بیارم بیرون. شما برو تو خونه، خاله بیاد ببینه زیاد جالب نیست.
    سری تکون دادم و به سمت ساختمون رفتم. زمانی که اون حرفا رو به عباس می‌زدم واقعاً فکر نمی‌کردم کار به این جا بکشه.
    صدای باز شدن در، نگاهم رو از دفتر روبه‌روم به سمت در کشوند. چشم به چشمای خاکستری‌ای دوختم که انگار قصد خاکسترکردن خودم و آینده‌م رو داشتن.
    پدرام نگاهی به ظرف غذای دست‌نخورده‌ی من انداخت و نگاهی هم به صورت حتماً رنگ پریده و بی‌روحم. بعد پوزخندی تحویلم داد و گفت:
    ـ خوبه، خوشحال میشم خودکشی کنی. اون‌وقت دیگه نیازی به امضا کردن تو ندارم.
    بازم با بی‌تفاوتی نگاش کردم. الان تنها چیزی که از خدا می‌خواستم این بود که دست از سرم برداره تا ببینم چه چیزی در گذشته باعث سیاهی سرنوشت خودم و خانواده‌م شده.
    پدرام وقتی نگاه بی‌تفاوتم رو دید، جوری که انگار بادش خالی شده باشه سری تکون داد، سینی غذا رو برداشت و از اتاق خارج شد.
    با رفتنش، دوباره به اون دفترچه‌ی خاطرات شوم خیره شدم و شروع به خوندن کردم:
    ـ همیشه عادت دارم چیزای مهم زندگیم رو بنویسم. آدمای مهم، اتفاقات مهم، ولی دیگه روزا این‌قدر یکنواخت و حوصله‌سربر شدن که ناچار برای گذران این زندگی تکراری دارم برگه‌های ارزشمند روزای مهمم رو خط‌خطی می‌کنم.
    چند صفحه‌ای که پشت سر هم از دلتنگی و روزای یکنواخت حرف زده بود رو ورق زدم و دنبال یه موضوع متفاوت گشتم:
    ـ امروز عباس اومده مرخصی. خیلی هیجان دارم. قراره شب بریم خونه‌شون. همین الان که دارم می‌نویسم هنوز قلبم تند می‌زنه! رفته بودم کلاس نقاشی که تو راه برگشت دیدمش. تا خونه‌‌ی ما اومد و من رو رسوند. البته پیاده، با هم قدم زدیم و صحبت کردیم. درسته راه رفتن توی خیابون با آقایون کلی حرف پشت سرت جا می‌ذاره، ولی خب کنار عباس راه رفتن عالمی داره، مخصوصاً وقتی خیلی دلتنگ باشی!
    نگاهی به قلب کشیده شده روی دفترش کردم و پوزخند زدم. این حرفا برای منی که از آینده خبر داشتم هیچ هیجانی نداشت. زدم صفحه‌ی بعد.
    ـ امشب خیلی خوش گذشت. بعد چند ماه، خونه‌ی خاله، با عباس صفای دیگه‌ای داشت. نمی‌دونم چرا این روزا بدون عباس خونه‌ی خاله هیچ صفایی برام نداره. شوخیای علی هم برام بدون عباس خنده‌دار نیست. حتی گاهی فکر می‌کنم بدون عباس خونه‌ی خاله، خونه‌ی خاله نیست! دیوونه شدم، می‌دونم!
    ورق زدم.
    ـ امروز مرخصی‌ش تموم شد، به بهانه‌ی دیدن حامد رفتم دم حجره‌ی باباش. نمی‌دونم با چه جرئتی، اون جا مقابل چشمای اهل بازار روبه‌روی عباس قرار گرفتم، نمی‌دونم. فقط این رو می‌دونم که خیلی دلم براش تنگ می‌شد، خیلی زیاد! جذابیتش اونجایی زیاد شد که نه خبری از باباش بود، نه حامد! گاهی فکر می‌کنم خدا هم در این دیدارهای عجیب ما رو همراهی می‌کنه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    چهره‌ی بهت زده‌ی عباس خنده رو لبم آورد، اما عباس از این که به حجره رفتم ناراحت شده بود. گفت ممکنه کسی متوجه رفتارای ما بشه و خوب نیست پدر و مادرامون بفهمن بین ما رابـ ـطه‌ای جز رابـ ـطه‌ی خانوادگی هست، اما من اون لحظه فقط به این فکر می‌کردم که دوباره عباس چند ماه قراره بره و من دوباره نمی‌بینمش. اون روز قول داد دفعه‌ی بعد که میاد با هم دوتایی بریم بیرون و من چه‌قدر خوشحال شدم از جلو رفتن رابـ ـطه‌ی عاطفی‌ای که باعث می‌شد احساس بزرگی بکنم، احساس مهم بودن، احساس خانم بودن!
    ورق زدم:
    ـ باز عباس رفت و من موندم و افکاری که از غرق شدن توشون لـ*ـذت می‌بردم. باز عباس رفت و دلتنگی سفت و سخت گریبانم رو گرفت. روزا چه سخت می‌گذرن بدون اون و نگاهش. هرچند پنهانی بودن و دور از چشم.
    چند صفحه‌ی متوالی رو ورق زدم تا به صفحه‌ای برسم که محتواش چیزی جز دلتنگی و فراق باشه.
    ـ امروز خاله اینا مهمون خونه‌مونن. مامانم به مناسبت مرخصی عباس دعوتشون کرده خونه‌ی ما. خلاصه سر از پا نمی‌شناسم. از بس خونه رو سابیدم و تو آشپزخونه رفت و آمد کردم، مامانم با تعجب نگام می‌کنه. مامان برای امشب فسنجون و قرمه‌سبزی تدارک دیده و من با اصرار قرمه سبزی رو از دست مامان درآوردم و خودم درستش کردم. می‌دونم مامان به خاطر عباس و علی این غذاها رو انتخاب کرده؛ فسنجون مورد علاقه‌ی علی و قورمه مورد علاقه‌ی عباس بود. خیلی هیجان دارم و نمی‌دونم غذایی که برای اولین بار پختم به نظر عباس چطوره؟ البته اولین‌بار برای مهمونا!
    ورق زدم:
    ـ مهمونی امشب به پایان رسید و نگاه آخر عباس جلوی در خونه برام به یاد موندنی شد. نگاهی که قلبم رو به هیجان می‌آورد. خیلی راضی بودم از نگاه بهت‌زده‌ش، وقتی مامان با افتخار سر سفره گفت:
    ـ قورمه سبزی کار حنانه‌ست!
    چه‌قدر نگاهش با شنیدن این حرف پر از مهر و محبت شد. چه‌قدر خوشحال بودم از این که یه‌جوری محبتم رو بهش نشون داده بودم!
    ورق زدم:
    ـ یه سال گذشته و من و عباس منتظریم تا به روز موعود برسیم. هنوز به قولی که بهم داده عمل نکرده. قرار بود با هم دیدار دو نفره‌ای داشته باشیم، اما هر دفعه که فرصتی برای ملاقاتای دو نفره پیش میاد این رو بهش میگم سعی می‌کنه من رو مجاب کنه که زمان مناسبش نرسیده. چند وقتیه که دارم فکر می‌کنم کم‌کم آستینام رو واسه علی بالا بزنم. نمی‌دونم چطور با بیست و هفت سال سن ازدواج نکرده بود؛ یعنی کسی رو تا حالا دوست نداشته؟ واقعا این سوال داشت مغزم رو می‌خورد و برای فهمیدن جواب باید سراغ مامان می‌رفتم. از مامان که پرسیدم، اول تعجب کرد بعد رو ترش کرد و حرصی گفت تو به کار دیگران چی کار داری؟
    بعد کلی اصرار و خواهش و التماس، فهمیدم که به زودی قراره واسه علی برن خواستگاری!
    خیلی خوشحالم! این‌قدر زیاد که می‌خوام جیغ بزنم. جای عباس خالی که بفهمه بالاخره داره روزای خوشمون بدون پنهان کاری از دیگران می‌رسه!
    ورق زدم:
    ـ دستام داره می‌لرزه. هنوز حرفایی که نیم ساعت پیش مامان بهم زد تو مغزم نمی‌گنجه. همه‌چیز اون قدر تو ذهنم به هم ریخته و درهم برهم شده که حس می‌کنم با بیست و یک سال سن، قدرت تجزیه و تحلیل یه دختر پونزده شونزده ساله رو هم ندارم. حرفای مامان مدام تو سرم زنگ می‌زدن:
    ـ حنانه، امشب خاله‌ اینا میان خونه‌ی ما.
    از اون جایی که نزدیک به اومدن عباس بود، با خودم فکر کردم حتما عباس داره میاد، سعی کردم هیجانی که از فکر عباس به دلم نشسته بود رو مخفی کنم و با عادی‌ترین صدای ممکن جواب مامان رو بدم:
    ـ به سلامتی پسرخاله اومده مرخصی؟
    مامان در حالی که در یخچال رو باز می‌کرد، تا وسایل سالاد رو واسه ناهار بیرون بکشه، بی‌خیال گفت:
    ـ نه، عباس هنوز نیومده. اصلا این بار اومدنشون با هر بار خیلی فرق می‌کنه، امر خیره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    ناخودآگاه سینی‌ای که توی دستم بود و در حال آب کشیدنش بودم، از دستم کف ظرفشویی افتاد و صدای وحشتناکی از خودش تولید کرد. مامان که روی زمین آشپزخونه کوچکمون، روی فرش نشسته و در حال پوست کندن خیار بود، دستش رو روی قلبش گذاشت و حرصی گفت:
    ـ چی کار می‌کنی دختر؟ سکته کردم!
    دستای کفیم رو با هول و ولا شستم، به سمت مامان برگشتم و خیره نگاهش کردم. این‌قدر بی‌تفاوت در حال پوست کندن خیار بود که آدم حس می‌کرد از اخبار آب و هوا حرف زده. به سمتش رفتم و روی زمین روبه‌روش نشستم و با چشمای گشاد شده گفتم:
    ـ امر خیر؟ چه امر خیری؟
    مامان تک‌خنده‌ای تحویلم داد و درحالی که خیاری رو که تازه پوست کنده بود توی دهان می‌گذاشت‌ گفت:
    ـ مگه از پشت کوه اومدی دختر؟ دیگه همه می‌دونن امر خیر چیه!
    میخکوب مامان بودم؛ عباس که هنوز برای مرخصی نیومده بود؛ پس...
    فکرم رو بلند و با لکنت و تته‌پته به زبون آوردم و کشیده گفتم:
    ـ برای کی؟ علی؟
    مامان سری تکون داد و بی‌خیال گفت:
    ـ آره!
    نمی‌دونم چرا هر چی فکر می‌کردم کم‌تر به نتیجه می‌رسیدم. خواستگاری من برای علی؟
    این‌قدر این فکر برام دور از ذهن بود که اصلاً باورم نمی‌شد.

    ثمین
    بیرون از اتاق روبه‌روی در، روی یکی از کاناپه‌هایی که توی سالن طبقه‌ی دوم گذاشته بودن دراز کشیده بودم و به انتظار پایان کار احسان بودم. با بازشدن در، از حالت خوابیده دراومدم و درست نشستم. احسان دست به جیب از اتاق بیرون اومد و به من نگاه کرد. بعد پوزخند مسخره‌ای رو گوشه‌ی لبش نشوند و گفت:
    ـ حالش خوبه، نگران نباش.
    سرم رو تکون دادم و بی‌توجه به پوزخند احسان گفتم:
    ـ میشه دیدش؟ هوشیاره؟
    همون‌طور که روی کاناپه کنار من می‌نشست گفت:
    ـ آره، هوشیاره.
    سری به نشونه‌ی تایید تکون دادم، از روی کاناپه بلند شدم و به سمت اتاق که رو به روم بود رفتم. دستگیره‌ی در رو پایین کشیدم و وارد اتاق به اصطلاح بهداری عمارت شدم. اتاقی که به واسطه‌ی داشتن تجهیزات پزشکی به این اسم شناخته می‌شد. نگاهی به تخت کنار پنجره که امین روش دراز کشیده بود کردم و آروم و با صلابت به سمتش رفتم. صدای پاشنه‌ی کفشم سکوت اتاق رو به‌هم زده و حضورم رو توی اتاق بهش اعلام کرده بود، اما چشمای بسته‌ش فرصت صحبت کردن رو ازم می‌گرفت.
    بالای سرش در سکوت وایساده بودم و بهش نگاه می‌کردم که بالاخره از نگاه خیره‌م کلافه شد و چشماش رو باز کرد. دیدن من، اخم رو به چهره‌ش آورد. بهش حق می‌دادم، اما من باید کار خودم رو می‌کردم، کاری که سال‌ها انجامش داده بودم؛ بارها و بارها!
    تلخ‌خندی به نگاه برزخیش زدم و با پوزخند گفتم:
    ـ چطوری قهرمان؟ در جوار میت خوش گذشت بهت تو این چند ساعت؟
    رو برگردوند که تختش رو دور زدم و دوباره روبه‌روش وایسادم و جدی و محکم گفتم:
    ـ می‌بینی که باهات شوخی نداریم. می‌خوام ببینم تو این چند ساعت سرت خورده به جایی که عاقلت کنه یا نه؟
    جوابش سکوت بود و پوزخند!
    می‌دونستم، بارها توی ذهنم این لحظه و این صحنه رو مجسم کرده بودم و غیر از این واکنش دیگه‌ای ازش ندیده بودم.
    به تختش نزدیک شدم و دستم رو روی تختش گذاشتم. روی صورتش خم شدم و با جدی‌ترین و بی‌رحم‌ترین لحنی که از خودم سراغ داشتم شروع به حرف زدن کردم:
    ـ ببین قهرمان! حکم نهاییت صادر شده، ولی مرگ نیست.
    سکوت کوتاهی کردم و به چشمای سبزش که سبزی چشمام رو برام تداعی می‌کرد خیره شدم. چه‌قدر از این رنگ چشم متنفر بودم.
    ـ اما از مرگ بدتره!
    جوابش سکوت بود و نگاهی بی‌احساس که نمی‌تونست هیچ معنای خاصی جز برو به جهنم داشته باشه.
    پوزخندی زدم و از مقابل دیدش عقب‌نشینی کردم. بعد سرم رو تکون دادم و خطاب بهش گفتم:
    ـ داری عمرت رو هدر میدی؛ متاسفم برات. نمی‌فهمم این همه حماقت، این همه لجبازی دلیلش چی می‌تونه باشه؟ اما امیدوارم اون‌قدر دلیلت برای خودت محکم باشه که هیچ‌وقت از تصمیمی که گرفتی پشیمون نشی. هرچند این حکم هر موقع که تو حاضر به همکاری بشی لغو میشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا