سرمای هوا باعث شد کمی تو خودم جمع بشم. دکمههای پالتوی مشکیم رو که باز بود، بستم و کمی باسرعت بیشتری حرکت کردم تا خودم رو به ساختمون عمارت برسونم. امین قطعاً با این شرایط و توی این سرمای هوا مدت زیادی دووم نمیآورد. کاش زودتر کوتاه میاومد. دوست نداشتم مرد خوبی مثل اون اینجوری و به دست من بمیره.
در ساختمون رو باز کردم و وارد شدم. خواستم بهسمت پلهها برم که با صدای هومنخان متوقف شدم. روی مبلهای سلطنتی نشیمن نشسته بود و به عکس دونفرهی خودش و برادرش که توی نوجوونی گرفته بودن، خیره شده بود.
عصبی بود. به من نگاه کرد و با لحن نهچندان ملایمی گفت:
- تونستی راضیش کنی؟
سرم رو بهنشونهی نه تکون دادم. برعکس چیزی که به امین بروز داده بود، خیلی براش مهم بود که امین از لجبازی دست برداره و به راه بیاد. کلافه و عصبی گفت:
- از تکرار تاریخ متنفرم.
ابروم از تعجب بالا رفت. منظورش چی بود. سوالی نپرسیدم اما خودش شروع به حرف زدن کرد.
- مادرش... وقتی گفت من رو بکش، یاد مادرش افتادم. وقتی بابام فهمید هرمز یواشکی زن گرفته، بهش گفت یا باید زنت رو وارد باند کنی یا میکشیمش. میدونست مهرانگیز قبول نمیکنه وارد باند بشه؛ پس اگه بهش میگفت، زندگی مشترکش رو از دست میداد. نگفت. شروع به مخفیکاری و محافظهکاری کرد. ماهها مهرانگیز رو تو خونه حبس کرد و برای این که پدرش نتونه خونهش رو پیدا کنه، چند ماه به زنش سر نزد. زندگی عاشقانهش به هم خورده بود و مهرانگیز بهخاطر این که نمیدونست این قضایا از کجا آب میخوره، از زندگی مشترک با هرمز دلزده شده بود. مخفیانه هم که بهش سر میزد، انقدر کلافه و ناراحت بود که اصلاً به مهرانگیز توجه نمیکرد. اما بالاخره یه روز مهرانگیز فهمید. از کجاش رو نمیدونم اما مهرانگیز فهمید و هرمز برای کنترل اوضاع مجبور شد، شرط پدرش رو برای مهرانگیز بذاره. مجبور شد مهرانگیز رو تهدید به مرگ کنه. گفت حالا که میدونی شغل من چیه، باید عضو باند ما باشی اما مهری قبول نکرد. مهری تف کرد تو صورتش و گفت من رو بکش. گفت من با یه حیوون زندگی نمیکنم.
پوزخندی زد و گفت:
- اگه کاری که مهری باهاش کرد، من باهاش میکردم، از سقف آویزونم میکرد اما مهری...
پوفی کرد و ادامه داد:
- اما هرمز نمیتونست. نمیتونست؛ چون اون زن براش از جونش هم عزیزتر بود. اون موقع مهری حامله بود اما به هرمز نگفته بود. هرمز وقتی دید نمیتونه بکشدش، برای این که همسرش رو از دست نده، مجبور شد اون رو به خونهی پدرش ببره. خونهای که میتونست توی اون مهرانگیز رو بهواسطهی نگهبانها و رفتوآمد زیادش کنترل کنه. پدرش رو بهزور راضی کرد و بهش قول داد تا خیلی زود مهرانگیز رو به راه بیاره اما نتونست.
هومنخان از جاش بلند شد و بهسمت پنجرههای سراسری که جلوهی ویژهای از عمارت رو بهرخ میکشیدن، رفت. بدون هیچ حرفی به باغ خیره شد. متوجه شدم که قصد تعریف کردن ادامهی ماجرا رو نداره. برای همین خیلی آروم از جام بلند شدم و بهسمت پلههای عمارت رفتم.
وارد اتاق شدم. لباسهام رو عوض کردم و روی تختم نشستم. شونهم رو از روی عسلی کنار تخت برداشتم و شروع به شونه کردن موهام کردم. همزمان فکرم مشغول زندگی برادر هومنخان شده بود. خیلی دوست داشتم اون زن رو میدیدم. زنی که پسری رو بهمحکمی خودش تربیت کرده بود. پسری که میتونست مثل خودش، جلوی هومنخان وایسه. به عشقی که هرمزخان به مهری داشته، فکر کردم. عشق! زندگی نکبتی من هیچوقت بهم مجال عاشقی نمیداد. من هیچوقت نمیفهمیدم عشق یعنی چی.
در ساختمون رو باز کردم و وارد شدم. خواستم بهسمت پلهها برم که با صدای هومنخان متوقف شدم. روی مبلهای سلطنتی نشیمن نشسته بود و به عکس دونفرهی خودش و برادرش که توی نوجوونی گرفته بودن، خیره شده بود.
عصبی بود. به من نگاه کرد و با لحن نهچندان ملایمی گفت:
- تونستی راضیش کنی؟
سرم رو بهنشونهی نه تکون دادم. برعکس چیزی که به امین بروز داده بود، خیلی براش مهم بود که امین از لجبازی دست برداره و به راه بیاد. کلافه و عصبی گفت:
- از تکرار تاریخ متنفرم.
ابروم از تعجب بالا رفت. منظورش چی بود. سوالی نپرسیدم اما خودش شروع به حرف زدن کرد.
- مادرش... وقتی گفت من رو بکش، یاد مادرش افتادم. وقتی بابام فهمید هرمز یواشکی زن گرفته، بهش گفت یا باید زنت رو وارد باند کنی یا میکشیمش. میدونست مهرانگیز قبول نمیکنه وارد باند بشه؛ پس اگه بهش میگفت، زندگی مشترکش رو از دست میداد. نگفت. شروع به مخفیکاری و محافظهکاری کرد. ماهها مهرانگیز رو تو خونه حبس کرد و برای این که پدرش نتونه خونهش رو پیدا کنه، چند ماه به زنش سر نزد. زندگی عاشقانهش به هم خورده بود و مهرانگیز بهخاطر این که نمیدونست این قضایا از کجا آب میخوره، از زندگی مشترک با هرمز دلزده شده بود. مخفیانه هم که بهش سر میزد، انقدر کلافه و ناراحت بود که اصلاً به مهرانگیز توجه نمیکرد. اما بالاخره یه روز مهرانگیز فهمید. از کجاش رو نمیدونم اما مهرانگیز فهمید و هرمز برای کنترل اوضاع مجبور شد، شرط پدرش رو برای مهرانگیز بذاره. مجبور شد مهرانگیز رو تهدید به مرگ کنه. گفت حالا که میدونی شغل من چیه، باید عضو باند ما باشی اما مهری قبول نکرد. مهری تف کرد تو صورتش و گفت من رو بکش. گفت من با یه حیوون زندگی نمیکنم.
پوزخندی زد و گفت:
- اگه کاری که مهری باهاش کرد، من باهاش میکردم، از سقف آویزونم میکرد اما مهری...
پوفی کرد و ادامه داد:
- اما هرمز نمیتونست. نمیتونست؛ چون اون زن براش از جونش هم عزیزتر بود. اون موقع مهری حامله بود اما به هرمز نگفته بود. هرمز وقتی دید نمیتونه بکشدش، برای این که همسرش رو از دست نده، مجبور شد اون رو به خونهی پدرش ببره. خونهای که میتونست توی اون مهرانگیز رو بهواسطهی نگهبانها و رفتوآمد زیادش کنترل کنه. پدرش رو بهزور راضی کرد و بهش قول داد تا خیلی زود مهرانگیز رو به راه بیاره اما نتونست.
هومنخان از جاش بلند شد و بهسمت پنجرههای سراسری که جلوهی ویژهای از عمارت رو بهرخ میکشیدن، رفت. بدون هیچ حرفی به باغ خیره شد. متوجه شدم که قصد تعریف کردن ادامهی ماجرا رو نداره. برای همین خیلی آروم از جام بلند شدم و بهسمت پلههای عمارت رفتم.
وارد اتاق شدم. لباسهام رو عوض کردم و روی تختم نشستم. شونهم رو از روی عسلی کنار تخت برداشتم و شروع به شونه کردن موهام کردم. همزمان فکرم مشغول زندگی برادر هومنخان شده بود. خیلی دوست داشتم اون زن رو میدیدم. زنی که پسری رو بهمحکمی خودش تربیت کرده بود. پسری که میتونست مثل خودش، جلوی هومنخان وایسه. به عشقی که هرمزخان به مهری داشته، فکر کردم. عشق! زندگی نکبتی من هیچوقت بهم مجال عاشقی نمیداد. من هیچوقت نمیفهمیدم عشق یعنی چی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: