مکث کوتاهی کرد. چندثانیه به من خیره شد و گفت:
ـ عجیب این بود که توی اون ششماه هرمز از شهر خودمون خارج نشده بود. هر چی فکر کردیم به نتیجهای جز بودن صاحب اون گردنبند توی شهر خودمون نمیرسیدیم. من اهمیتی ندادم و گفتم حتما دوباره مخ کسی رو کار گرفته، اما هومن به مهری فکر میکرد و هر چی هم مسخرهش میکردم و میگفتم همچنین چیزی محاله، تو کتش نمیرفت که نمیرفت. یه چندوقتی آدم گذاشت تا هرمز رو دنبال کنه که بالاخره خونهای رو که هرمز توی یه ماه زیاد بهش رفت و آمد داشت نشون کرد و بهم گفت با هم بریم اون خونه و تهوتوی ماجرا رو دربیاریم. از روی کنجکاوی دنبالش رفتم. یه خونهی سه طبقه تو مرکز شهر بود که هومن طبقهی دومش رو مدنظر داشت. زنگ طبقهی اول رو زدیم، به اسم مامور آب وارد خونه شدیم و به طبقهی دوم رفتیم. در رو که برامون باز کردن، با زنی جوون رو به رو شدیم که چادررنگی به سر داشت و سبزه رو بود. هومن قبل از این که من فرصت کنم واکنشی نشون بدم، به سرعت به سمتش رفت، دستش رو جلوی دهن زن گرفت و به عقب هولش داد. منم با دیدن واکنش هومن فوراً وارد شدم و در رو بستم. دخترهی بیچاره خیلی وحشت کرده بود. چشماش تو حدقه دودو میزد. هومن گوشهی دیوار گیرش انداخت. به چشماش خیره شد و با خشونتی که فقط موقع کار ازش میدیدم پرسید هرمز چرا اینقدر به ملاقاتش میاد؟ باورت نمیشه وقتی اون دختر گفت هرمز شوهرشه چهقدر جا خوردم. از همه بدتر وقتی بود که هومن اسم اون دختر رو پرسید و اون گفت:
ـ مهرانگیز!
چشمای هومن اون روز چراغونی شده بود. با این که همیشه ادعای برادریش جلوی من و هرمز سر به فلک میزد، اما میدونستم طمعش برای مال و اموال پدری بیشتر از حس برادریشه و خب این فرصتم فرصت خوبی برای از چشم انداختن هرمز بود. با هومن اون دختر رو به عمارت پدریشون بردیم. پدر هومن با فهمیدن شاهکارِ پسر ارشدش خیلی عصبانی شد و هرمزِ از همهجا بیخبر رو به عمارت کشید. هرمز وقتی مهری رو دست و بال بسته دید، همهی دبدبه و کبکبهش دود شد و رفت هوا! باید میدیدی باباجونت چه التماسی واسهی نجات جون زنش میکرد. هیچوقت فکر نمیکردم هرمز با اون همه اهن و تلپی که داشت واسه نجات جون زنش پیش کسی التماس کنه، اما کرد. همایونخان به این راحتیها زیر بار نمیرفت تا این که هرمز ادعا کرد مهرانگیز حاملهست و به پای پدرش افتاد که به جون نوهش رحم کنه؛ یعنی به جون تو! همایون وقتی فهمید مهری حاملهست نظرش عوض شد. شرط زنده موندن مهری و این تعیین کرد که باید تا زایمانش توی عمارت محبوس بمونه و اگه تا اونموقع کاری نکنه که اعتماد همایون نسبت بهش جلب بشه میمیره. مهرانگیز قبول نمیکرد؛ تا این که نمیدونم هرمز بهش چی گفت و پذیرفت، ولی از اون به بعد هرمز دیگه نه به من اعتماد کرد نه به هومن. ارزش و اعتبار هرمزهم پیش همایون خیلی پایین اومد. با این که مثل سابق برای همایونخان کار میکرد، اما وقتی که پای بحث مهمی به میون میاومد، همایونخان تحویلش نمیگرفت و واسهی تحویلگرفتنِ بارهای لب مرز هم، فقط من یا هومن میرفتیم. دوسهبار سفر خارجی هم پیش اومد که باز من و هومن رفتیم. توی یکی از این سفرا با آدم مهمی آشنا شدیم که بهمون پیشنهاد یه کار تپل داد. پیشنهادی که نه من میتونستم چشمهام و روش ببندم و نه هومن! چند وقتی میشد که مواد جدیدی وارد بازار شده بود و به طبع بازار گل و تریاک رو کساد کرده بود. سوددهیمون کم شده بود و پیشنهاد کاری اون مرد برامون چشمگیر بود. پیشنهاد واردات این مواد با نصف قیمتی که گل و تریاک وارد میکردیم برامون تموم میشد و دوبرابر سوددهی داشت.
ـ عجیب این بود که توی اون ششماه هرمز از شهر خودمون خارج نشده بود. هر چی فکر کردیم به نتیجهای جز بودن صاحب اون گردنبند توی شهر خودمون نمیرسیدیم. من اهمیتی ندادم و گفتم حتما دوباره مخ کسی رو کار گرفته، اما هومن به مهری فکر میکرد و هر چی هم مسخرهش میکردم و میگفتم همچنین چیزی محاله، تو کتش نمیرفت که نمیرفت. یه چندوقتی آدم گذاشت تا هرمز رو دنبال کنه که بالاخره خونهای رو که هرمز توی یه ماه زیاد بهش رفت و آمد داشت نشون کرد و بهم گفت با هم بریم اون خونه و تهوتوی ماجرا رو دربیاریم. از روی کنجکاوی دنبالش رفتم. یه خونهی سه طبقه تو مرکز شهر بود که هومن طبقهی دومش رو مدنظر داشت. زنگ طبقهی اول رو زدیم، به اسم مامور آب وارد خونه شدیم و به طبقهی دوم رفتیم. در رو که برامون باز کردن، با زنی جوون رو به رو شدیم که چادررنگی به سر داشت و سبزه رو بود. هومن قبل از این که من فرصت کنم واکنشی نشون بدم، به سرعت به سمتش رفت، دستش رو جلوی دهن زن گرفت و به عقب هولش داد. منم با دیدن واکنش هومن فوراً وارد شدم و در رو بستم. دخترهی بیچاره خیلی وحشت کرده بود. چشماش تو حدقه دودو میزد. هومن گوشهی دیوار گیرش انداخت. به چشماش خیره شد و با خشونتی که فقط موقع کار ازش میدیدم پرسید هرمز چرا اینقدر به ملاقاتش میاد؟ باورت نمیشه وقتی اون دختر گفت هرمز شوهرشه چهقدر جا خوردم. از همه بدتر وقتی بود که هومن اسم اون دختر رو پرسید و اون گفت:
ـ مهرانگیز!
چشمای هومن اون روز چراغونی شده بود. با این که همیشه ادعای برادریش جلوی من و هرمز سر به فلک میزد، اما میدونستم طمعش برای مال و اموال پدری بیشتر از حس برادریشه و خب این فرصتم فرصت خوبی برای از چشم انداختن هرمز بود. با هومن اون دختر رو به عمارت پدریشون بردیم. پدر هومن با فهمیدن شاهکارِ پسر ارشدش خیلی عصبانی شد و هرمزِ از همهجا بیخبر رو به عمارت کشید. هرمز وقتی مهری رو دست و بال بسته دید، همهی دبدبه و کبکبهش دود شد و رفت هوا! باید میدیدی باباجونت چه التماسی واسهی نجات جون زنش میکرد. هیچوقت فکر نمیکردم هرمز با اون همه اهن و تلپی که داشت واسه نجات جون زنش پیش کسی التماس کنه، اما کرد. همایونخان به این راحتیها زیر بار نمیرفت تا این که هرمز ادعا کرد مهرانگیز حاملهست و به پای پدرش افتاد که به جون نوهش رحم کنه؛ یعنی به جون تو! همایون وقتی فهمید مهری حاملهست نظرش عوض شد. شرط زنده موندن مهری و این تعیین کرد که باید تا زایمانش توی عمارت محبوس بمونه و اگه تا اونموقع کاری نکنه که اعتماد همایون نسبت بهش جلب بشه میمیره. مهرانگیز قبول نمیکرد؛ تا این که نمیدونم هرمز بهش چی گفت و پذیرفت، ولی از اون به بعد هرمز دیگه نه به من اعتماد کرد نه به هومن. ارزش و اعتبار هرمزهم پیش همایون خیلی پایین اومد. با این که مثل سابق برای همایونخان کار میکرد، اما وقتی که پای بحث مهمی به میون میاومد، همایونخان تحویلش نمیگرفت و واسهی تحویلگرفتنِ بارهای لب مرز هم، فقط من یا هومن میرفتیم. دوسهبار سفر خارجی هم پیش اومد که باز من و هومن رفتیم. توی یکی از این سفرا با آدم مهمی آشنا شدیم که بهمون پیشنهاد یه کار تپل داد. پیشنهادی که نه من میتونستم چشمهام و روش ببندم و نه هومن! چند وقتی میشد که مواد جدیدی وارد بازار شده بود و به طبع بازار گل و تریاک رو کساد کرده بود. سوددهیمون کم شده بود و پیشنهاد کاری اون مرد برامون چشمگیر بود. پیشنهاد واردات این مواد با نصف قیمتی که گل و تریاک وارد میکردیم برامون تموم میشد و دوبرابر سوددهی داشت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: