کامل شده رمان حزب تقابل | مروارید 781 نویسنده انجمن نگاه دانلود

شخصیت مورد علاقه‌ی شما در رمان کیست؟

  • امین

    رای: 19 51.4%
  • شیدا

    رای: 4 10.8%
  • شایان

    رای: 3 8.1%
  • احسان

    رای: 1 2.7%
  • ثمین

    رای: 6 16.2%
  • پرویز

    رای: 1 2.7%
  • امیر

    رای: 3 8.1%

  • مجموع رای دهندگان
    37
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

مروارید 781

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/24
ارسالی ها
549
امتیاز واکنش
66,897
امتیاز
1,103
محل سکونت
خونه‌:/
مکث کوتاهی کرد. چندثانیه به من خیره شد و گفت:
ـ عجیب این بود که توی اون شش‌ماه هرمز از شهر خودمون خارج نشده بود. هر چی فکر کردیم به نتیجه‌ای جز بودن صاحب اون گردن‌بند توی شهر خودمون نمی‌رسیدیم. من اهمیتی ندادم و گفتم حتما دوباره مخ کسی رو کار گرفته، اما هومن به مهری فکر می‌کرد و هر چی هم مسخره‌ش می‌کردم و می‌گفتم همچنین چیزی محاله، تو کتش نمی‌رفت که نمی‌رفت. یه چندوقتی آدم گذاشت تا هرمز رو دنبال کنه که بالاخره خونه‌ای رو که هرمز توی یه ماه زیاد بهش رفت و آمد داشت نشون کرد و بهم گفت با هم بریم اون خونه و ته‌و‌توی ماجرا رو دربیاریم. از روی کنجکاوی دنبالش رفتم. یه خونه‌ی سه طبقه تو مرکز شهر بود که هومن طبقه‌ی دومش رو مدنظر داشت. زنگ طبقه‌ی اول رو زدیم، به اسم مامور آب وارد خونه شدیم و به طبقه‌ی دوم رفتیم. در رو که برامون باز کردن، با زنی جوون رو به رو شدیم که چادررنگی به سر داشت و سبزه رو بود. هومن قبل از این که من فرصت کنم واکنشی نشون بدم، به سرعت به سمتش رفت، دستش رو جلوی دهن زن گرفت و به عقب هولش داد. منم با دیدن واکنش هومن فوراً وارد شدم و در رو بستم. دختره‌ی بیچاره خیلی وحشت کرده بود. چشماش تو حدقه دودو می‌زد. هومن گوشه‌ی دیوار گیرش انداخت. به چشماش خیره شد و با خشونتی که فقط موقع کار ازش می‌دیدم پرسید هرمز چرا این‌قدر به ملاقاتش میاد؟ باورت نمیشه وقتی اون دختر گفت هرمز شوهرشه چه‌قدر جا خوردم. از همه بدتر وقتی بود که هومن اسم اون دختر رو پرسید و اون گفت:
ـ مهرانگیز!
چشمای هومن اون روز چراغونی شده بود. با این که همیشه ادعای برادری‌ش جلوی من و هرمز سر به فلک می‌زد، اما می‌دونستم طمعش برای مال و اموال پدری بیش‌تر از حس برادریشه و خب این فرصتم فرصت خوبی برای از چشم انداختن هرمز بود. با هومن اون دختر رو به عمارت پدری‌شون بردیم. پدر هومن با فهمیدن شاهکارِ پسر ارشدش خیلی عصبانی شد و هرمزِ از همه‌جا بی‌خبر رو به عمارت کشید. هرمز وقتی مهری رو دست و بال بسته دید، همه‌ی دب‌دبه و کب‌کبه‌ش دود شد و رفت هوا! باید می‌دیدی باباجونت چه التماسی واسه‌ی نجات جون زنش می‌کرد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم هرمز با اون همه اهن و تلپی که داشت واسه نجات جون زنش پیش کسی التماس کنه، اما کرد. همایون‌خان به این راحتی‌ها زیر بار نمی‌رفت تا این که هرمز ادعا کرد مهرانگیز حامله‌ست و به پای پدرش افتاد که به جون نوه‌ش رحم کنه؛ یعنی به جون تو! همایون وقتی فهمید مهری حامله‌ست نظرش عوض شد. شرط زنده موندن مهری و این تعیین کرد که باید تا زایمانش توی عمارت محبوس بمونه و اگه تا اون‌موقع کاری نکنه که اعتماد همایون نسبت بهش جلب بشه می‌میره. مهرانگیز قبول نمی‌کرد؛ تا این که نمی‌دونم هرمز بهش چی گفت و پذیرفت، ولی از اون به بعد هرمز دیگه نه به من اعتماد کرد نه به هومن. ارزش و اعتبار هرمزهم پیش همایون خیلی پایین اومد. با این که مثل سابق برای همایون‌خان کار می‌کرد، اما وقتی که پای بحث مهمی به میون می‌اومد، همایون‌خان تحویلش نمی‌گرفت و واسه‌ی تحویل‌گرفتنِ بارهای لب مرز هم، فقط من یا هومن می‌رفتیم. دوسه‌بار سفر خارجی هم پیش اومد که باز من و هومن رفتیم. توی یکی از این سفرا با آدم مهمی آشنا شدیم که بهمون پیشنهاد یه کار تپل داد. پیشنهادی که نه من می‌تونستم چشم‌هام و روش ببندم و نه هومن! چند وقتی می‌شد که مواد جدیدی وارد بازار شده بود و به طبع بازار گل و تریاک رو کساد کرده بود. سوددهی‌مون کم شده بود و پیشنهاد کاری اون مرد برامون چشم‌گیر بود. پیشنهاد واردات این مواد با نصف قیمتی که گل و تریاک وارد می‌کردیم برامون تموم می‌شد و دوبرابر سوددهی داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    تک سرفه‌ای کرد و در حالی که نگاهش رو به من دوخته بود ادامه داد:
    ـ ما فکر می‌کردیم پدرامون از این پیشنهاد استقبال کنن، اما نکردن. هرچی برهان و علت براشون می‌آوردیم، زیر بار نرفتن که نرفتن‌. حرفشون یه کلام بود، نه! از روی مبل بلند شد و همون‌طور که به سمت پنجره‌ی سرتاسری سمت راست سالن می‌رفت گفت:
    ـ اونا می‌گفتن ما تریاک و گل رو می‌شناسیم‌، اما نمی‌دونیم این جنس از چی ساخته شده و نمی‌تونیم روش ریسک کنیم. البته پلیس اون زمان روی این مواد حساس شده بود و این پدرای ما رو حساس‌تر می‌کرد. اونا سال‌ها بی‌حاشیه و اون گوشه‌‌کنارا مواد سنتی می‌فروختن و کم‌تر مرکز توجه بودن.
    به سمتم چرخید و گفت:
    ـ اما برای من و هومن این حرفا اهمیتی نداشت. ما فقط به پول فکر می‌کردیم. نتیجه‌ش هم این بود که من تو حساب‌کتابای بابام دست بردم و یه پول درشتی رو از حسابش برداشتم. هومنم برای این که کم نیاره همین کار رو کرد. من با جلو انداختن موعد یکی از چکای پدرم پول رو برداشتم و با خودم گفتم که تا اون موقع از سود فروش این موادا پول رو به حساب برمی‌گردونم، اما از اون‌ور هرمز حواسش به هومن بود و هومن که مشابه کار من رو کرده بود، لو رفت و پشت‌بندش منم لو رفتم و برنامه‌مون کنسل شد. این موضوع کینه‌ی بین دو برادر رو بیشتر کرد. منم بدم نمی‌اومد یه گوش‌مالی به هرمز بدم. به سمت صندلیم قدم برداشت و دستاش رو تو هوا تکون داد:
    ـ دوباره ورق برگشت. همایون خان دوباره هرمز و در راس همه‌ی کارا گذاشت و من و هومن به خاطر نافرمانی تقریبا کنار گذاشته شدیم. هومن عین ببر زخمی شده بود. خیلی ناراحت بود که هرمز این‌جوری ضایعش کرده بود. تقریباً با این کار هرمز فاتحه‌ی برادری بین این دوتا خونده شد. چند وقت گذشت تا هومن اومد سراغم و گفت یه فکری داره.
    سرم رو که پایین گرفته بودم، بالا آوردم و به چشمای معینی نگاه کردم:
    ـ هومن گفت من و هرمز نمی‌تونیم با هم رئیس باشیم؛ پس یکی باید حذف بشه.
    من بهش گفتم:
    ـ حذف کردن هرمز به این راحتیا نیست، اما اون گفت می‌تونم این کار رو بکنم؛ کافیه تو کمکم کنی.
    مهرانگیز اون‌زمان ماه‌های آخر بارداری‌ش رو می‌گذروند. زیادم از اتاقش بیرون نمی‌اومد که یه وقت خدایی نکرده چشمش به چشم ماها نخوره. مخصوصا من؛ نمی‌دونم چرا این‌قدر از من بدش می‌اومد خدابیامرز.
    خودش به این حرف خودش پوزخندی زد و گفت:
    ـ هومن به پدربزرگت پیشنهاد داد که مهری رو مجبور کنه یه نفر رو بکشه. همایون خان معمولاً روشای خودش رو برای اعتماد کردن به آدما داشت، اما از این پیشنهادم استقبال کرد. همایون این پیشنهاد رو به هرمز داد. هرمز به ظاهر قبول کرد، اما همون شب برنامه‌ی فرار از عمارت پدری رو چید. هومن که متوجه برنامه‌ی هرمز شده بود، برنامشون رو بهم ریخت. همایون‌خان که همه‌چی رو از چشم مهری می‌دید، اون رو تهدید کرد که کاری نداره که بارداره یا نه. اگه همین امشب جلوی چشمش کسی رو که میگه نکشه، می‌کشتش. اون‌ور هرمز که توی یه اتاق حبس شده بود، تا مرز سکته رفت. می‌دونست وقتی پدرش اعتمادش رو از دست بده دیگه آدم قابل پیش‌بینی نیست و هر کاری ازش برمیاد. تازگیا یه جاسوس گرفته بودیم که راپورت کارامون رو به رقبا می‌داد، همایون خان اون جاسوس رو جلوی زن باردار انداخت و یه اسلحه هم داد دستش. اسلحه‌ی دیگه‌ای دست هومن بود و اون رو مستقیم جلوی شکم مهرانگیز گرفته بود تا اون رو تحت فشار قرار بده.
    تحت تاثیر حرفای معینی مغزم به‌هم ریخته و مثل بمبی شده بود که در آستانه‌ی انفجار قرار داشت. چشمام رو که در حال سوختن بودن روی هم فشار دادم. باورم نمی‌شد هومن همچنین کاری کرده باشه.
    ادامه‌ی حرفای معینی توی گوشم زنگ می‌زد:
    ـ مهری به التماس افتاده بود. مدام می‌گفت بذاریم بچه‌ش به دنیا بیاد و بعد بکشیمش.
    معینی قهقهه‌ی چندش‌آوری زد و گفت:
    ـ می‌خواست بمیره، ولی کسی رو نکشه!
    ناخودآگاه ماجرای چند سال پیش توی ذهنم جا گرفت:
    هومن: ثمین اگه می‌خوای زنده از این اتاق بیرون بری باید اسلحه‌ت رو به دست بگیری و باهاش برام آدم بکشی.
    با یادآوری التماس‌هایی که کردم و ضجه‌هایی که زدم قلبم پر از کینه شد، پر از نفرت!
    صدای معینی بازم توی گوشم پیچید:
    ـ همایون خان قبول نکرد. این دومین اشتباه هرمز بود و همایون به هیچ‌وجه حاضر نبود اجازه بده که تعداد اشتباهات هرمز به سه برسه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    ★شیدا
    احساس غریبی داشتم. حالا که عمو می‌دونست چه اتفاق‌هایی بین من و پسرش افتاده، نمی‌دونستم باید چه واکنشی نشون بدم. اصلا واسه چی این‌جا اومدم؟ مگه ما یک‌بار از این شهر فرار نکرده بودیم؟ وقتی عمو من رو ببینه چه واکنشی نشون میده؟ اون من رو درک می‌کنه یا طرف‌دار پسرشه؟
    در قهوه‌ای رنگ و چوبی ساختمون باز و قامت عمو توی چارچوب در ظاهر شد. از این فاصله چهره‌ش چیزی رو نشون نمی‌داد. با سستی چند قدم به جلو برداشتم. سرم گیج می‌رفت و چشم‌هام دودو می‌زد. بالاخره زبون باز کرد. صداش خسته و درهم بود، اما لحنش هنوزهم برای من گرم و دوستانه به نظر می‌رسید:
    ـ سلام دخترم.
    انگار با این کلمه خیالم راحت شد که عمو برای من هنوز همونیه که قبلاً بود.
    بی‌تعادل به سمتش رفتم. بعد از مدت‌ها بوی آرامش می‌اومد؛ آرامش واقعی! آرامشی که از محبت واقعی می‌اومد. در آغوشش فرو رفتم. گفته بودم که عموم توی دنیا تکه! از بچگی دوست‌داشتنی‌ترین مرد زندگیم بود.
    سرم رو روی سـ*ـینه‌ش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. هردومون سکوت کرده بودیم. دستم رو نوازش‌گونه پشت کمرش کشیدم که دستش رو دور گردنم گره کرد. بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشونیم نشوند و آروم و با بغض پرسید:
    ـ کجا بودی دخترم؟ شرمندگی واسه من بود تو گذاشتی رفتی؟
    انگار این جمله بغض پنهان توی گلوم رو بیش‌تر کرد و قطره‌های اشک، پشت هم از روی صورتم روون شد. احساس تهی‌بودن می‌کردم. جای خالی برادرم و حضور بی‌مقدمه‌ش توی بیمارستان روانی‌، متهم بودنش به قتل پدر و مادرم، همه و همه کابوس‌های وحشتناکی بودن که مغزم رو به دوران در آورده بودن. سرم رو از آغـ*ـوش عموعلی بیرون کشیدم و زمزمه کردم:
    ـ عمو، داداشم!
    اخمای عمو در هم رفت و با عصبانیت گفت:
    ـ اسمش رو نیار؛ پسره‌ی نمک به حروم! اگه طرفداری‌ش رو بکنی، به ولای علی نمی‌بخشمت شیدا! می‌فهمی؟
    با یادآوری وضعیت اسف‌بار شایان اصرار کردم:
    ـ اما عمو...
    وسط حرفم پرید، ازم جدا شد و با جدیت توی صورتم نگاه کرد. چشم‌های قهوه‌ای تیره‌ش رو به چشمام دوخت و گفت:
    ـ ببینم شیدا، تو ازش خبر داری؟
    لبم رو به دندون گرفتم، به نشونه‌ی نه سرم رو بالا انداختم و گفتم:
    ـ سه هفته‌ست هیچ خبری ازش ندارم.
    دستش رو پشتم گذاشت و آروم گفت:
    ـ بریم تو دخترم.
    خواستم پام رو جلو بذارم که با یادآوری وحید لبم رو به دندون گرفتم و با دستای مشت کرده گفتم:
    ـ عمو؟ اون که این‌جا نیست؟
    عمو سر جاش خشک شد. لب‌هاش رو روی هم فشار داد و نگاهش رو به زمین دوخت و گفت:
    ـ نه دخترم، من لکه‌های ننگ رو تو خونه‌م راه نمیدم.
    و چه نفس راحتی کشیدم از این که به نظرش من لکه‌ی ننگ نبودم.
    با هم وارد خونه شدیم. روی مبلای پذیرایی که گرد دور خونه چیده شده‌بودن نشستم. نگاهی به عکس دونفره‌ی مامان و بابا که با هم انداخته بودن کردم. از معدود عکسایی بود که توش به هم لبخند می‌زدن.
    با احتیاط پرسیدم:
    ـ عمو شما می‌دونید اون بچه چی شد؟
    عمو که به سمت آشپزخونه می‌رفت، به سرعت به سمتم برگشت و متعجب گفت:
    ـ مگه تو می‌دونستی؟
    سرم رو به نشونه‌ی مثبت‌بودن جواب سوالش بالا و پایین کردم و خواستم حرفی بزنم که گفت:
    ـ استغفرالله! ببین آخر عمری چه آبرویی از ما برد این عباس!
    من که متوجه حرف عمو نشده بودم، با استفهام نگاهش می‌کردم که ادامه داد:
    ـ این زنِ مهناز، توی مراسم هفتِ بابات برامون آبرو نذاشت؛ از بس جیغ کشید و بچه‌م‌بچه‌م کرد. اصلا نمی‌دونم مادرت چه‌جوری قبول کرده با بچه‌ی هووش توی یه خونه زندگی کنه؛ اون هم مادر تو!
    چشم‌هام اندازه‌ی گردو گرد شده بود؛ هوو؟ اما مهناز هووی مامان نبود! عمو چی می‌گفت؟ نکنه...
    با فکری که به سرم خطور کرد، برق از سرم پرید. یعنی بابا به اسم خودش واسه اون بچه شناسنامه گرفته بود؟ بابا چه‌طور تونسته بود این کار رو با خودش و ما انجام بده؟ اون زن یک حقه‌باز بود، یک شیاد! بچه‌‌بازی احمقانه‌ای که وحید راه انداخته بود کی تموم می‌شد؟ حتی این‌جا هم رد پای وحید و کینه‌ی شتری‌ش جا مونده بود! شدیداً تو فکر بودم که صدای عمو از آشپزخونه به گوشم رسید:
    ـ شیدا جان، برو اتاق من استراحت کن تا یک چیزی بپزم بخوری.
    از روی مبل بلند شدم، به سمت آشپزخونه رفتم و با لحن خسته‌ی جاخوش‌کرده توی صدام گفتم:
    ـ وحید بهتون گفت که چه بلایی سر شایان آورده؟
    همون‌طور که در حال شستن دستش بود، در جا خشک شد:
    ـ شایان؟
    شیر آب رو به سرعت بست و به سمتم چرخید. بعد مشکوک پرسید:
    ـ منظورت چیه؟
    سرم رو به چارچوب تکیه دادم و گفتم:
    ـ نگفته، چون هنوز نقشه‌ش واسه شایان تموم نشده عمو.
    عمو چشماش رو تنگ کرد و گفت:
    ـ چه نقشه‌ای دختر؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی آخه!
    با خودم فکر کردم اگه عمو طرف وحید رو بگیره چی؟ اگه بهم کمک نکنه؟
    صدایی توی ذهنم گفت:
    ـ عمو علی تنها کسی هست که چشم‌بسته بهش اعتماد دارم.
    این فکر کمی آرومم کرد و بالاخره اسرار مگویی رو که چندوقتی بود به تنهایی به دوش می‌کشیدم به زبون آوردم. هرچی که توی این مدت گذشته بود. من به کسی نیاز داشتم تا بتونم توی این شرایط روی کمکش حساب کنم. نمی‌دونم چرا باور داشتم اون شخص فقط می‌تونه خود خود عموعلی باشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    روی مبل‌های سالن مقابل هم نشستیم. عمو با ناباوری بهم خیره شد و گفت:
    ـ بابات گفته بود چون تو دیگه نمی‌خواستی با وحید رو به رو بشی، از این‌جا رفتی و اون هم شایان رو فرستاده کنارت باشه که تنها نمونی.
    آب دهانم رو قورت دادم و سرم رو با تاسف به طرفین تکون دادم و حرفم رو مثل یه ضبط صوت براش تکرار کردم:
    ـ اون بچه‌ی شایانه. بابا برای این که شایان رو از این مخمصه نجات بده این‌جوری گفته. هرچند مطمئن نیستم واقعاً اون بچه مال شایان باشه. دار و دسته‌ی وحید توی صحنه‌سازی رو دست ندارن. حتی بعید نیست این ماجرای سوختن توی آتش مامان بابا هم صحنه‌سازی باشه!
    چندلحظه سکوت کرد و خشک‌شده به جلو خیره شد. با زبون لبش رو تر کرد و گفت:
    ـ هنوز باورم نمیشه وحید این‌ کارا رو کرده باشه. اگه می‌دونستم اون دفترچه‌ی خاطرات لعنتی این‌جوری زندگی شمارو خراب می‌کنه، حتما می‌سوزوندمش!
    چشمام از تعجب اندازه‌ی دو تا گردو شده بود. متحیر فکر کردم:
    ـ یعنی اون می‌دونست؟ پس چرا...
    هنوز آب دهنم رو قورت نداده بودم که سربه‌زیر گفت:
    ـ همون اوایل زندگی مشترکمون بود. مدام سرش توی اون دفترچه بود و هروقتم که من اون رو در حال نوشتن می‌دیدم، رنگش می‌پرید و می‌ترسید. کار خوبی نبود، اما با کاراش کنجکاوم کرده بود. نمی‌تونستم به اون دفترچه فکر نکنم. برای همین یه روز صبح کار رو تعطیل کردم و رفتم خونه. دفترچه‌ش رو پیدا کردم و خوندم. صبح‌ها عادت داشت به خونه‌ی پدری‌ش بره و به مادرش کمک کنه. وقتی ماجرا رو فهمیدم دیوونه شدم. نه از دست زن عموت، نه! اون بدبخت گناهی نداشت. از دست برادرم شاکی بودم، اما خب صورت خوشی نداشت که این ماجرا به گوش پدر و مادرمون برسه. از طرفی دلم نمی‌خواست با روشدن این حقیقت زن عموت رو شرمنده و داغون‌تر کنم. من اون رو دوست داشتم. نمی‌خواستم مدام با عذاب وجدان بهم نگاه کنه و فکرای ناجور به سرش بزنه؛ واسه‌ی همین به روی خودم نیاوردم و سعی کردم کم‌تر با عباس رفت و آمد کنم تا این که با
    به دنیا اومدن تو رفت و آمدمون بیش‌تر شد.
    متاثر گفت:
    ـ می‌دونی دخترم؟ من هیچ‌وقت عباس رو نبخشیدم، اما گاهی فکر می‌کنم شاید بشه به اون هم حق داد.
    سرم رو پایین انداختم. واقعا این مرد چه‌قدر بزرگوار بود؟ گاهی آرزو می‌کنم کاش بابا کمی از خلقیات عمو رو داشت. اون‌وقت شاید مادر و پدرم زندگی بهتری داشتن.
    صدای مرتعش عموعلی من رو به خودم آورد:
    ـ گفتی توی اون باند قاچاق اعضا، وحید رو می‌شناختن؟
    می‌فهمیدم عمو هنوزهم توی شُکه. فکرش رو هم نمی‌کرد تک‌پسرش همچین موجود پستی باشه، اما بود!
    چنددقیقه در سکوت به هم نگاه کردیم که بالاخره عمو گفت:
    ـ شیدا، تو می‌دونی شایان کجاست؛ مگه نه؟
    با اومدن اسم شایان، اشک توی چشمم جمع شد و ناخودآگاه صدای داد و هوارهاش توی گوشم زنگ زد.
    آب دهانم و قورت دادم و قطره‌ی اشکی از گوشه‌ی چشمم چکید. قطره‌ی دوم و بعد قطره‌ی سوم.
    عمو با نگرانی از روی مبل بلند شد و به سمتم اومد. کنارم نشست و دستش رو روی شونه‌م گذاشت. بعد با دست دیگه‌ش دستم رو گرفت و با چشم‌های نگرانی بهم زل زد:
    ـ بگو دختر، چی شده؟ جون به لبم کردی که!
    نمی‌دونم دقیقاً چی گفتم. اون‌قدر حالم بد بود که فقط می‌دونم دهانم و باز کردم و هرچیزی رو که توی اون آسایشگاه دیده بودم تعریف کردم.
    به خودم که اومدم، دیدم پیرهن مشکی عموعلی رو خیس آب کردم.
    به عمو خیره شدم. چشم‌هاش قرمز شده بود و قطرات اشک صورتش رو خیس کرده بودن.
    نفس عمیقی از سر درد و بیچارگی کشیدم که عمو به چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
    ـ صبر داشته باش دخترم. همه‌چیز درست میشه. من نمی‌ذارم برای تو و برادرت اتفاقی بیفته.
    فقط می‌دونم صداش دلگرمم می‌کرد. بعد از این همه تنهایی، بعد از این همه بدبختی، بعد این همه ترس و لرز از کارای کرده و نکرده، از آبرویی که وحید جرعه‌جرعه ازم مکیده و من رو از عالم و آدم جدا کرده بود، حالا این بار چشم‌هام رو بستم و ترس و لرزم رو قورت دادم.
    همه‌چیز رو برای عموم گفتم، چون دیگه بریده بودم. دلم نمی‌خواست تنها باشم. دیگه دلم نمی‌خواست تنهایی بار این همه بدبختی رو به دوش بکشم. دوست داشتم یک پناه امن داشته باشم. یک پناه امن و بی‌توقع که باعث بشه احساس قدرت کنم.
    در سکوت عمو رو توی آغـ*ـوش گرفتم. دستش رو نوازش‌گونه روی موهام کشید، به چشم‌های عسلی‌م خیره شد و گفت:
    ـ خیلی خسته‌ای دخترم. برو بالا تو اتاق من بخواب. من یک‌سر میرم بیرون درها رو هم قفل می‌کنم. خیالت راحت باشه کسی این‌جا نمیاد.
    سرم رو تکون دادم و به رفتن عمو خیره شدم. همیشه از بچگی می‌دونستم که عمو خیلی دختر دوست داره، اما خدا بهش پسر داد و من چون تنها دختر توی خانواده بودم، به من اهمیت زیادی می‌داد. وحید همیشه از این موضوع حرصی می‌شد و وقتی کسی دور و برم نبود اذیتم می‌کرد. حالا هم که بزرگ شدیم بازم اونه که اذیتم می‌کنه!
    با بسته شدن در، به سمت اتاق عمو رفتم و درش رو باز کردم. اتاقش نزدیک در ورودی بود. با زدن کلید برق، فضای اطرافم روشن شد و نگاهم روی عکس دو نفره‌ی زن‌عمو و عموعلی افتاد. عکس عروسی‌شون بود. این رو که چه‌قدر دلم برای این مرد می‌سوخت، خدا می‌دونست.
    توی این همه سال، چه باری رو به دوش می‌کشید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    صدای داد و هوار توی سالن اصلیِ طبقه‌ی دومِ آسایشگاه، نفسم رو توی سـ*ـینه حبس کرد. با فکری که به سرم زد، قلبم به شدت توی سـ*ـینه شروع به کوبیدن کرد. آشفته و داغون به قدمام روی سرامیک‌های سفیدرنگ سرعت دادم. خودم رو به اتاقش رسوندم، در سفیدرنگ رو باز کردم و با دیدن شایان که داشت زیر مشت و لگدای چند‌تا از خدا بی‌خبر جون می‌داد، همون یه ذره نیرویی که توی پاهام حس می‌کردم هم از دست دادم.
    خودم رو جلو کشیدم و داد زدم:
    ـ چی کارش دارید لعنتیا؟ ولش کنید!
    هم‌زمان سعی کردم یکی دوتاشون رو هل بدم، اما زورم بهشون نمی‌رسید. وضع شایان اصلاً خوب به نظر نمی‌رسید. با لگد آخری که نثار پهلوش شد، از دهانش خون بیرون زد که با دیدنش ناخودآگاه جیغ بلندی کشیدم و از جام بلند شدم. بدنم خیس عرق شده بود، دست و پاهام تحت‌تاثیر خواب مزخرفی که دیده بودم می‌لرزید و چشمام تار بود. اولین صدایی که بعد از جیغ کشیدنم به گوش رسید، صدای نگران عموعلی بود:
    ـ شیدا، دخترم؟ خوبی؟
    ناخودآگاه ذهنم پر از افکار مالیخولیایی و ترسناک شد:
    ـ نکنه عمو برای نجات وحید بخواد به اعتمادم خــ ـیانـت کنه؟ اون پدرشه. کدوم پدری بچه‌ش رو ول می‌کنه و بچه‌ی برادرش رو می‌چسبه؟ اونم بچه‌ی برادری که یک عمر داغ بدی رو روی دلش گذاشته؟
    دوباره احساس بی‌پناهی می‌کردم. با خودم گفتم:
    ـ اشتباه کردم؟ آخه من که کسی رو جز عموعلی نداشتم، سراغ کی می‌رفتم؟
    با بالا و پایین شدن تخت سرم رو بالا گرفتم و به چشماش نگاه کردم. قطره‌ی اشکی از چشمم پایین اومد و لبخند تلخی بهش زدم. تیر نگاه دقیقش که به چشمام نشست، سرم رو پایین انداختم. نمی‌خواستم از نگاهم چیزی بفهمه. اون هم چیزی نپرسید و فقط بغلم کرد. سرم رو روی شونه‌ش گذاشتم و فکر کردم:
    ـ من به شونه‌های مورد اعتماد بچگیم پناه آوردم. همون شونه‌ای که همیشه جلوی وحید طرف‌دارم بود. منتظر بودم چیزی بگه، اما انگار قصد نداشت دهان باز کنه. شاید اگه چیزی می‌گفت، کمی از آشفتگی در می‌اومدم.
    کمی بعد پرسید:
    ـ حالت خوب شد؟
    سرم رو از روی شونه‌ش برداشتم، نگاهم رو به چشم‌هاش دوختم و بعد از این که حرفش رو تایید کردم گفتم:
    ـ عمو خیلی دلم می‌خواد برم سر قبر پدر و مادرم، اما روم نمیشه.
    با این که صداش امید‌بخش بود، اما بازهم شکسته و غم‌زده به نظر می‌رسید:
    ـ اونی که باید خجالت‌زده باشه تو نیستی دخترم؛ منم با این بچه تربیت‌کردنم. حالا هم دیگه به این چیزها فکر نکن.
    دستی به موهام که آشفته دورم رها شده بود کشید و بحث رو عوض کرد:
    ـ پایین مهمون داریم. زود بیا که می‌خوایم در مورد راه نجات شایان حرف بزنیم.
    با شنیدن این حرف، ناخودآگاه چشمام برق زدن. دوباره اون حس امنیت برگشت و پشتم گرم شد.
    سرم رو بالا گرفتم، اما با وقتی عمو رو ندیدم، متوجه شدم وقتی توی فکر بودم از این‌جا رفته.
    از جا بلند شدم. نگاهی به لباسای درب و داغونم که مدت‌ها بود عوضشون نکرده بودم انداختم و برای خودم تاسف خوردم. نگاهم توی اتاق برای پیدا کردن شالم چرخ می‌خورد که با دیدن یک‌دست لباس نو که روی عسلی گذاشته شده بود، به سمتشون رفتم. دستی روشون کشیدم و لبخند زدم. تنهایی بار زندگی رو به دوش کشیدن باعث می‌شد قدر این محبتای ریزه‌میزه رو بهتر بفهمم.
    لباس‌ها رو که شامل یک تونیک معمولی، یک شال بلند و یک شلوار پارچه‌ای معمولی و راحت بود پوشیدم و از اتاق بیرون اومدم. سپس با دیدن مرد غریبه‌ی کت شلوار پوش به سمت پذیرایی مربع شکل رفتم. مرد با دیدنم از روی مبل بلند شد و سرش رو به نشونه‌ی احترام تکون داد:
    ـ سلام.
    جواب سلامش رو دادم و تعارف کردم بنشینه. هم‌زمان با هم نشستیم.
    دست‌هام رو به بازی گرفته بودم و زیر چشمی به لپ‌تاپ روی میز نگاه می‌کردم که سروکله‌ی عمو از آشپزخونه پیدا شد. با سینی چای مقابل مرد رفت و بعدهم چای رو به من تعارف کرد، اما سرم رو به معنای نمی‌خورم بالا انداختم.
    عمو اصرار کرد:
    ـ بخور دختر، می‌خوای حرف بزنی دهنت خشک میشه.
    لیوان دسته‌دار رو از توی سینی برداشتم و روی میز مقابلم گذاشتم.
    عمو سینی رو روی میز گذاشت، بین ما نشست و سر بحث رو این‌جوری باز کرد:
    ـ عزیزم، آقای حکمت از دایره‌ی جنایی با صلاح‌دید مقام مافوقشون این‌جا هستن تا اظهارات تو رو ثبت کنن. لطفا همه‌چیز رو بهشون بگو تا بتونن بهمون کمک کنن شایان رو نجات بدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    ★ثمین
    چند دقیقه‌ای می‌شد که معینی ساکت شده بود و از پنجره بیرون از خونه‌ی قدیمی و درب و داغونش رو تماشا می‌کرد. قاعدتاً با منظره‌ی جذابی رو به رو نبود. منم عین جغد بهش زل زده بودم تا بفهمم چی شد که مادرم تصمیم گرفت من رو بذاره و بره؟ چی شد که امین رو برد، اما من رو نه؟ چی شد که من توی اون آشغال‌دونی بدون پدر و مادر بزرگ شدم و امین توی آغـ*ـوش مادر؟
    مطمئن بودم مهرانگیز اون مرد رو کشته. اگه نکشته بود هیچ‌وقت من به دنیا نمی‌اومدم. با صدای معینی نگاهم به سمتش چرخید.
    همون‌طور پشت به من شروع به حرف زدن کرد. صداش خشک و بی‌احساس بود:
    ـ همون موقع مادرت این‌قدر حالش بد شد که گفتن نداره، اما همایون‌خان اصلاً به حال مادرت اهمیتی نداد و اون رو با من و هومن توی اتاق رها کرد و بهمون گفت بکشیمش، اما هومن برنامه‌ی دیگه‌ای چیده بود. برنامه‌ای که حتی به من هم چیزی ازش نگفته بود.
    ـ مادرت روی زمین عین مار به خودش می‌پیچید که هومن رفت سراغ هرمز. بهش گفت می‌تونه مهر انگیز رو نجات بده به شرط این که وقتی همه‌چیز آروم شد، بابا رو راضی کنه روی موادی که ما می‌خوایم سرمایه گذاری کنه. هرچند این ظاهر ماجرا بود و چیزای دیگه‌ای توی سر هومن چرخ می‌خورد. هرمز قبول کرد و هومن به جای مادرت اون مرد رو کشت و بعد از این که به همایون‌خان گفتیم کشتن اون کار مادرته، همایون مادرت رو به بیمارستان فرستاد و همون شب با این که هنوز واسه‌ی به دنیا اومدن بچه زود بود، تو به دنیا اومدی و چندوقتی توی بیمارستان بستری شدی. از اون‌جایی که اون‌موقع چیزی به اسم دوربین مداربسته وجود نداشت، تنها شاهدای این ماجرا من و هومن بودیم که خب هیچ‌کدوم از ما حرفی نمی‌زد. مهرانگیز چند بار تلاش کرد با تو از بیمارستان فرار کنه، اما من و هومن زرنگ‌تر از این حرفا بودیم که اجازه بدیم مادرت فرار کنه. به همایون‌خان گفتیم مهرانگیز قصد فرار داشته و همین باعث شد، بعد از برگشتن به عمارت همایون‌خان بهش اجازه‌ نده از عمارت بیرون بره. هرمز طبق قولی که به هومن داد سعی کرد همایون خان رو راضی کنه، اما اون شرط گذاشت که اگر قرار هست این مواد رو بفروشیم، باید خودمون تولیدش کنیم. این‌جا بود که برگ برنده‌ی دوم برای هومن رو شد. همایون‌خان و بابام، من، هرمز و چند نفر دیگه رو که مورد اعتمادشون بودن برای یادگیری تولید اون مواد فرستادن و قرار شد چند تا تکنسین درست حسابی هم با خودمون بیاریم. هرمز خیلی تلاش کرد تا هومن به جای اون بره، اما مسئله این بود که همایون‌خان نمی‌خواست هومن رئیس آینده‌ی باند باشه؛ بنابراین به هرمز فشار آورد که خودش باید بره.
    چشم‌هام رو ریز کرده بودم و با ناباوری به داستان عجیب و غریب معینی گوش می‌کردم.
    سرانجام سوالی که عین مته توی ذهنم فرو رفته بود رو ازش پرسیدم:
    ـ مهرانگیز که خیلی از وضعیت زندگی‌ش ناراضی بود، چرا توی این فاصله تصمیم به فرار نگرفت؟
    معینی سرش رو تکون داد و گفت:
    ـ من نمی‌دونم چی توی سر اون زن می‌گذشت. حتی نمی‌دونم هرمز اون رو با چه وعده‌ای نگه داشته بود که مهرانگیز نزدیک به دو سال سکوت کرد. یعنی دقیقاً تا زمانی که هرمز برای دیدن دوره به کانادا رفت. فقط می‌تونم حدس بزنم.
    به سمتم برگشت و چندقدم به سمتم برداشت. چشم‌های بی‌روحش رو به چشم‌هام دوخت و گفت:
    ـ شاید هرمز بهش وعده داده بود با هم از اون جا میرن و قرار نیست این‌جا بمونن. مثل همون شبی که هرمز قید همه چیز رو زد و تصمیم گرفت فرار کنن. می‌دونی دختر، اونا خیلی هم رو دوست داشتن. این کاملاً از نگاهشون معلوم بود. به هر حال اگه دلیلی غیر از این هم وجود داشته باشه، من از اون خبر ندارم و اونا هم دیگه نمی‌تونن به من و تو جواب پس بدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    ابرو بالا انداختم و با تمسخر گفتم:
    ـ همین‌طوره. واسه‌ی همینم هست که نمیشه روی درست یا نادرست بودن حرفاتون حساب کرد.
    نیشخندی زد و کم‌کم نیشخندش به قهقهه تبدیل شد. خوب که خندید، دستش رو تو هوا گردوند، به سمت مغزش گرفت و گفت:
    ـ یه‌کم فکر کن. من اگر اینا رو دارم بهت میگم به‌خاطر اینه که می‌دونم این سوالا کل ذهنت رو اشغال کرده. وگرنه گروگان داشتن برادرت برام کافیه تا کاری که می‌خوام رو برام انجام بدی. از طرفی می‌خوام وقتی کاری که می‌خوام رو انجام میدی دلت براش نسوزه.
    شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    ـ بَده به فکرتم؟
    چشمام رو ریز کردم و گفتم:
    ـ یادم نمیاد برادری داشته باشم.
    معینی با این حرفم ابرویی بالا انداخت و هشدارگونه گفت:
    ـ اون‌وقت می‌تونیم با جون امیر معامله کنیم.
    یکه‌خورده لبم رو به دندون گرفتم تا از وحشت هین نکشم. واقعا گاهی یادم میره بین چه‌جور آدمایی زندگی می‌کنم.
    چشم‌هام رو تو حدقه گرد کردم و با وحشت پرسیدم:
    ـ چی کارش کردید؟
    لبخند حرص‌درآری تحویلم داد و گفت:
    ـ گفتم که اگه مجبور بشم میرم سراغش.
    از این که مشتم در مقابلش خالی بود حرصی بودم. دلم می‌خواست ازش چیزی توی دستم داشتم تا می‌تونستم اون‌جور که دلم می‌خواد حرصش بدم، اما نداشتم!
    صدای بی‌خیالش هم‌زمان با این که روی مبل می‌نشست و پا روی پا می‌نداخت به گوشم رسید:
    ـ حالا دوست داری ادامه‌ی ماجرا رو بدونی یا می‌خوای بریم سراغ معامله؟ از این‌جا به بعدش تصمیم با توئه.
    هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم با اون همه دب‌دبه و کب‌کبه‌ای که توی این باند دارم، کسی پیدا بشه که این‌جوری من رو به دردسر بندازه. معینی تمام این سال‌ها برای من مثل سایه‌‌ای بود که هیچ ارزشی نداشت، اما حالا همین مردک برای من دوراهی تعیین می‌کرد.
    ناچار غریدم:
    ـ می‌شنوم.
    سر تکون داد و گفت:
    ـ بعد از رفتن هرمز، مهرانگیز یه پارچه آتش شده بود. شاید به این باور رسیده بود که دیگه نمی‌تونه از این وضعیت خلاص بشه. این که علاوه‌بر زندانی بودن توی خونه باید با یه مشت قاتل و قاچاق‌چی زندگی می‌کرد هم آزارش می‌داد. هومن هم که کلی صبر کرده بود تا مهری از بودن در اون‌جا احساس ناامنی کنه، چندشب به قصد ترسوندن، یه نفر رو می‌فرسته سراغش و سعی می‌کنه این احساس ناامنی رو توی مهری به حداکثر برسونه که خب موفق هم میشه. البته در حد در زدن و گفتن حرفای بی‌شرمانه، چون نمی‌خواست موضوع بالا بگیره. اگه گندش درمی‌اومد برای خودش بد می‌شد. بالاخره شب‌ها حداقل پنجاه نفر توی اون عمارت نگهبانی می‌دادن. اگه کسی می‌دید و گزارش می‌داد، نقشه‌ش خراب می‌شد.
    لبخند چندشی روی لب‌های معینی نشست که نگاهم رو با نفرت ازش گرفتم.
    چه با افتخار از کارهای بی‌شرمانه‌شون حرف می‌زدن!
    یادم نرفته بود که خودم هم بین همین آشغالا بوی گند گرفته بودم.
    سرش رو به این طرف و اون طرف تکون داد و گفت:
    ـ مهری فردای اون روز رفت پیش همایون‌خان و وقتی این موضوع رو گفت، همایون‌خان حرفش رو باور نکرد. شایدم نخواست باور کنه؛ نمی‌دونم. خلاصه تمام جیغ و دادی که مهری توی اون عمارت راه انداخت به نتیجه نرسید. شب هومن دور از چشم بقیه رفت سراغش تا باهاش معامله کنه. بهش گفت حاضره از اون‌جا فراری‌ش بده به این شرط که بره و پشت سرش رو هم نگاه نکنه. مهری هم که فکر می‌کرد با قبول کردن این پیشنهاد می‌تونه بچه‌ش رو از این فضای مسموم نجات بده، قبول کرد. قبول کرد و عشقش به هرمز رو پشت درای عمارت پدری‌تون جا گذاشت، اما نمی‌دونست هومن به جز این چه خوابایی براش دیده.
    با صدای باز شدن در، معینی حرفش رو قطع کرد و به ابی که مقابل در ایستاده بود، خیره شد تا حرفش رو بزنه.
    ابی: آقا، هومن خان بلیط گرفته‌ن، دارن میان ایران.
    معینی سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و گفت:
    ـ خوبه!
    بعد به ابی اشاره کرد تا بیرون بره و رو به من گفت:
    ـ عموجونم داره میاد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    بی‌توجه به کنایه‌هاش، منتظر نگاهش کردم که ببینم بعدش چی میشه. اون هم زیاد منتظرم نذاشت و ادامه داد:
    ـ می‌گفتم؛ هومن یک‌مقدار پول به مهری داد و با زرنگی قمار شبانه‌ای راه انداخت و سر نگهبانا رو گرم کرد تا اون از عمارت خارج شد.
    چشمام رو روی هم فشار دادم و با بی‌طاقتی گفتم:
    ـ پس چرا من سر از اون آشغال‌دونی درآوردم؟
    معینی لبخند کج و کوله‌ای روی صورتش نشوند و جوری که انگار می‌خواست به یک آدم خنگ توضیح بده، دستش رو توی هوا تکون داد و گفت:
    ـ صبر داشته باش؛ هنوز مونده.
    کم‌طاقت شده بودم و این دست خودم نبود. هوای داخل این ساختمون کلنگی خیلی خفه و گرم بود و از طرفی هم طنابایی که دور دستم پیچیده بودن، کلفت بود و دستم رو زخم کرده بود. در واقع حالم داشت از این وضعیت لجنی که توش گیر کرده بودم به‌هم می‌خورد. با لیزخوردن قطره‌ی عرق از پیشونیم روی چشمم، پلکم رو بستم.
    ـ مادرت فرار کرد به یک شهر دیگه تا با دور بودن از تهران کسی نتونه پیداش کنه و بتونه راحت به زندگی‌ش ادامه بده، اما نمی‌دونست که هومن براش به‌پا گذاشته و اون هرجا که میره سایه‌به‌سایه تعقیب میشه. حالا فکر می‌کنی هومن قصدش از فراری دادن مهری چی بوده؟
    آب دهانم رو قورت دادم. واقعاً نمی‌تونستم حدس بزنم. یعنی می‌ترسیدم فکر کنم. اون هم منتظر جواب من نشد و خودش ادامه داد:
    ـ کارش یک‌تیر و چند نشون بود. اول این که با فراری شدنش، مهری دیگه جایگاهی توی خانواده‌ی هومن نداشت و همایون‌خان احتمالاً برای خفه‌کردنش آدم اجیر می‌کرد. دوم این که می‌دونست وقتی هرمز بفهمه زن و بچه‌ش رو از دست داده، برمی‌گرده و میفته دنبال اونا و به‌خاطر این کارش حتما از چشم پدرش میفته. خب، خبرا خیلی زود به هرمز رسید. بالاخره زن و بچه‌ش توی اون عمارت بودن. حتماً کسی رو داشت که خبرا رو زود بهش برسونن. هرمز برگشت و بعد از یه دعوای حسابی با پدرش، رفت دنبال مهری و بچه‌ش بگرده. پدر هرمز هم به جای هرمز، هومن رو فرستاد کانادا تا کار ناتموم هرمز رو تموم کنه. یک‌سال بعد، من و هومن برگشتیم و کار خودمون رو شروع کردیم. همه‌چیز خوب بود، تا شش‌ماه بعد از اون که به هومن خبر دادن هرمز مهری رو پیدا کرده.
    با چشم‌های گرد شده‌ای به معینی زل زده بودم. هضم چیزهایی که می‌شنیدم برام سنگین بود. معینی سرش رو تکون داد و گفت:
    ـ هومن هم باورش نمی‌شد، اما انگار دست تقدیر می‌خواست اونا دوباره بهم گره بخورن. اون زمان من فکر می‌کردم دیگه هرمز تا الان از بی‌پولی باید کارتن‌خواب شده باشه، اما نشده بود. می‌دونی من و هرمز و هومن با هم بزرگ شدیم و اخلاق هم دستمون بود. چون هرمز پسر بزرگ بود و همایون‌خان از بچگی اون رو رئیس دم و دستگاه معرفی‌ش می‌کرد، خیلی مغرور بود و انجام دادن هر کاری رو شایسته‌ی خودش نمی‌دید، اما نمی‌دونم این مادر تو چه جاذبه‌ای داشت که پدرت در برابرش آدم دیگه‌ای می‌شد؛ جوری که حاضر شده بود برای گذران زندگی‌ش دم دستی‌ترین کار رو انجام بده. پدرت شهربه‌شهر توی یک سال و نیم دنبال مادرت گشته بود. آخرش هم اتفاقی، زمانی که برای رهن یک اتاق کوچک توی یک شهر مرزی با صاحب‌خونه به خونه‌ش رفته بود، مهری رو توی همون کوچه دیده بود. می‌دونی؟ گاهی می‌مونم که این شانسه. تو چی؟ فکر می‌کنی شانس با هرمز یار بود؟ من که فکر می‌کنم این علاقه‌ش به مهرانگیز بود که باعث شد بتونه یک سال و نیمِ تموم دنبالش بگرده. وگرنه هیچ‌وقت هرمزی که من می‌شناختم، واسه گذران زندگی‌ش سراغ کارگری نمی‌رفت. اون لیسانس کامپیوتر داشت ولی با وضعیتی که داشت، هیچ‌جا نمی‌تونست به‌طور دائم بمونه؛ برای همین هم رفت یک کارگر روزمزد شد تا بتونه دنبال زن و بچه‌ش بگرده.
    برای اولین بار معینی مثل آدمی‌زاد لبخند زد و گفت:
    ـ بابات واسه‌ی خودش اسطوره‌ی عشق و علاقه‌ بود. وقتی اون رو می‌دیدم، حالم از خودم و هومن به‌هم می‌خورد.
    پوفی کرد و ادامه داد:
    ـ به هر حال وقتی خبر به هومن رسید که این دو تا هم‌دیگه رو دیده‌ن، دوباره اوضاع به‌هم ریخت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    هومن خیلی عصبانی شده بود. از طرفی اگه هرمز می‌فهمید فراری دادن مهری کارِ هومنه و این رو به همایون می‌گفت، دوباره چرخ می‌چرخید و هومن این بار ممکن بود کلاً کنار گذاشته بشه. هومن شنیده بود که هرمز چندبار سعی کرده اون‌جا با مهری حرف بزنه، اما مهری قبول نکرده. هومن که نگران وضعیت پیش اومده بوده، تصمیم می‌گیره تا بره و از نزدیک اوضاع رو کنترل کنه، یا دراصل بره و نقشه‌ای رو که برای چنین روزی توی آب‌نمک خوابونده بود اجرا کنه.
    با پایان جمله‌ش، دستش رو به سمت جعبه‌ی کلاسیک روی میزش دراز کرد و یه سیگار ازش بیرون کشید. با فندک طلایی‌رنگش، روشن کرد و پک عمیقی به اون زد. سیگار رو از دهانش فاصله داد و سرش رو روی پشتی مبل گذاشت. بعد با همون چشمای بسته، در حالی که همچنان سیگار می‌کشید گفت:
    ـ هرمز بالاخره موفق میشه مامانت رو که از دستش عصبانی بود آروم کنه. در واقع وقتی مهری می‌فهمه که همایون خان هرمز رو کنار گذاشته، دلش نرم میشه و وقتی هم می‌فهمه هرمز یک‌سال و نیمه که دنبالش می‌گرده وا میده. مثل هر زن دیگه‌ای که وقتی عاشق شوهرش باشه دیگه عیب و ایرادای اون رو نمی‌بینه، اونم کور میشه، اما بهش میگه دیگه حاضر نیست که پول همچنین کار کثیفی رو بخوره؛ برای همین قرار میشه که هرمز و مهری به شهری به جز تهران برن و اون‌جا در کنار هم به خوبی و خوشی و عشق و علاقه زندگی کنن، اما هومن که تا اون‌لحظه نظاره‌گر این ماجرای عاشقانه بود، برای دوباره به‌هم زدن رابـ ـطه‌ی اونا پیش قدم میشه. فکر می‌کنی نقشه‌ش چی بوده؟
    نفسم توی سـ*ـینه حبس شده بود و اصلاً دلم نمی‌خواست چیزی که توی سرم چرخ می‌خورد درست از آب دربیاد. با چشم‌های گشادشده‌ای بهش خیره نگاه می‌کردم و منتظر بودم تا با یک‌جمله خلاصم کنه. سیگارش رو روی زمین انداخت و خاموشش کرد. بعد همون طور که سرش پایین بود گفت:
    ـ هومن تصمیم گرفت برای به‌هم زدن رابـ ـطه‌ی اونا، تو رو ازشون بدزده و این کار رو هم کرد.
    مطمئنم که با شنیدن این‌جمله، روح از تنم رفت.
    پلک زدم. زندگی تراژدی شده بود؟ یا این من بودم که توی تراژدی غرق شده بودم؟ چرا دنیا با من این‌جوری تا می‌کرد؟ دنیایی که هم‌خونت بهت رحم نمی‌کرد جای زندگی بود؟
    قطره‌های اشک پشت هم روی صورتم ریختن و کینه‌ای که ذره‌ذره با حرفای معینی از هومن به وجود اومده بود به اوج خودش رسید. قلبم پر از نفرتی شده بود که دیگه هیچ کنترلی روش نداشتم و دلم هم نمی‌خواست که داشته باشم. عقلم اون میون هشدار می‌داد که خون‌سردی خودت رو حفظ کن؛ از کجا معلوم که این حرفا رو از خودش در نیاورده باشه تا تو رو به جون هومن بندازه؟ اما من نه گوش شنوایی برای صدای عقلم داشتم، نه خودم می‌خواستم بشنوم.
    سال‌ها یک کینه‌ی بزرگ به‌خاطر زندگیم روی دلم مونده بود. حالا یه آدم زنده پیدا کرده بودم که بتونم ازش انتقام بگیرم. برام مهم نبود ممکنه کورکورانه به نظر برسه. فقط دلم می‌خواست بتونم یکی رو متهم و مجازات کنم.
    بین افکار درهمم، گاهی هم صدای معینی رو می‌شنیدم:
    ـ هومن تو رو به یه تاجربچه فروخت و دیگه خبری از تو نداشت تا همون‌موقع که سر چهارراه اتفاقی دیدت.
    با صدایی که به‌خاطر گریه تغییر کرده بود گفتم:
    ـ مامان و بابام چی شدن؟
    حالا می‌تونستم بهشون بگم مامان و بابا. حفره‌ای که همیشه توی قلبم احساس می‌کردم پر شده بود، اما چه فایده که دیگه مامان و بابایی وجود نداشت؟
    معینی نگاه دقیقی به صورتم انداخت. سری تکون داد و ابی رو صدا زد. ابراهیم که انگار پشت در ایستاده بود، به سرعت در رو باز کرد و وارد شد:
    ـ بله آقا؟
    معینی به من اشاره کرد و گفت:
    ـ بیا دست و پای خانم رو باز کن.
    ابراهیم مکثی کرد، اما بالاخره به سمت من اومد و دست و پام رو باز کرد. بعد از باز کردن دست و پام، محکم گفت:
    ـ امر دیگه‌ای قربان؟
    معینی بدون هیچ حرفی به بیرون اشاره کرد و ابی بلافاصله از در بیرون رفت. رد طنابِ روی دستم رو نگاه می‌کردم که با دیدن لیوان آبی که معینی مقابلم گرفته بود، سرم رو بالا آوردم.
    متوجه شده بودم که از پارچ روی میز آب می‌ریزه، اما فکر نمی‌کردم برای من باشه. آب رو از دستش گرفتم و اون رو یک‌نفس نوشیدم.
    خدا می‌دونست توی این وضعیت، چه‌قدر به یک لیوان آب خنک نیاز داشتم.
    دستی به صورتم کشیدم تا قطره‌های اشک خشک‌شده روی صورتم رو پاک کنم، اما زیاد موفق نبودم.
    با صدایی که دورگه و داغون شده بود، بحث رو از سر گرفتم:
    ـ مامان و بابام چی شدن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    سرم رو بالا گرفته بودم و به چشمای معینی خیره نگاه می‌کردم. معینی هم به من چشم دوخته بود. نمی‌تونستم حدس بزنم الان داره به چی فکر می‌کنه.
    بعد از چند ثانیه زل زدن به چشم‌های من، نگاهش رو ازم گرفت و در حالی که پشت من می‌رفت گفت:
    ـ هرمز نمی‌دونست کی مهرانگیز رو از اون خونه فراری داده. مهرانگیز هم چیزی بهش نگفته بود، اما بعد از دزدیده‌شدن تو، احتمالاً ازش پرسیده و وقتی با اسم هومن مواجه شده، باید از عصبانیت منفجر شده باشه.
    هم‌زمان با پایان جمله‌ش پوزخندی زد.
    معینی دست‌هاش رو پشت صندلی من قرار داده بود و حرف می‌زد که بالاخره از نشستن زیاد و این که نمی‌تونستم چشم‌های معینی رو ببینم، از جام بلند شدم و به سمتش چرخیدم. مقابلش قرار گرفتم و سوالم رو با بدبینی مطرح کردم:
    ـ اینا رو از کجا می‌دونید؟ مگه وسط زندگی اونا بودید؟
    معینی صندلی‌ای رو که بین من و خودش قرار داشت، کنار زد و دو قدم برداشت. مقابلم ایستاد و به چشمام خیره شد. بعد با تاکید گفت:
    ـ برای این که هرمز بعد از این که فهمید، مثل یه گلوله‌ی آتیش اومد تهران و رفت سراغ هومن. به این باور رسیده بود که این کار هومنه و واقعا بود.
    قلبم محکم توی سـ*ـینه می‌کوبید. دست خودم نبود. دستام رو مشت کرده بودم و مغزم زنگ خطر رو به صدا در آورده بود.
    صدای معینی مثل آوار روی سرم خراب شد:
    ـ هومن که می‌دونست با این اتفاق لو میره، بهترین فرصت رو گیر آورده و آماده و منتظر بود. هرمز بدون توجه به محافظا که گفته بودن حق نداره وارد عمارت بشه رفت سراغش. به اتاق هومن رفت. این‌قدر هم‌دیگه رو زده بودن که جون از هر دوشون در می‌رفت. هومن چاقویی رو که همیشه تو جیبش داشت، از جیبش بیرون می‌کشه که توی درگیری، چاقو دست هرمز می‌افته و باهاش هومن رو می‌زنه. هومن هم که دیگه حتماً تا اون موقع مطمئن بوده مهری طبق برنامه‌ش دمش رو گذاشته رو کولش و رفته، برای پرت‌کردن حواسش و نجات خودش، به هرمز که یقه‌ش رو چسبیده بود و در مورد بچه‌ش می‌پرسید گفت بهتر بود تو دخمه‌ش می‌مونده تا حداقل زنش در امان باشه.
    معینی پوزخندی زد و چشمکی حواله‌م کرد:
    ـ هومن خوب می‌دونست چه‌طور میشه ذهن هرمز رو از کار انداخت. هرمز که شوکه شده بوده، ازش می‌پرسه منظورش چی بوده. هومن هم در حالی که صداش به خاطر خون‌ریزی تحلیل می‌رفت بهش گفته
    زنت رفت. بهش گفتم اگه یه بار دیگه کنار هرمز ببینمت، جون بچه‌ت که هیچی، جون خودت رو هم می‌گیرم. هرمز که شوک شده بوده، برای چندثانیه ذهنش از کار می‌افته و هومن هم از همون چند‌ثانیه استفاده می‌کنه. چاقو رو ازش می‌قاپه و توی شکمش فرو می‌بره. نه یک‌بار، نه دوبار، سه‌بار! پشت در بودم که صدای داد هرمز رو شنیدم. مکالمه‌شون رو هم همین‌جوری شنیده بودم. هومن بهم گفته بود هر اتفاقی که افتاد نذارم کسی وارد اتاق بشه. محافظ‌ها رو مرخص کنم و بهشون بگم می‌تونید برید و بحث خانوادگیه.
    احساس می‌کردم توی پاهام هیچ حسی وجود نداره. نفسم بالا نمی‌اومد؛ برای همین قفسه‌ی سـ*ـینه‌م واسه‌ی راحت‌تر نفس کشیدن، با سرعت زیادی بالا و پایین می‌شد. دست‌هام به ارتعاش دراومده بودن. بالاخره پاهام از تحمل وزنم خودداری کردن و روی زمین افتادم. مهم نبود در مقابل معینی منفور روی زمین افتاده‌م. اون‌لحظه هیچ‌چیز مهم نبود. عین یک مجسمه‌ی خشک‌شده به نظر می‌رسیدم و از دنیای اطرافم هیچ‌چیز نمی‌فهمیدم. تا با قرارگرفتن دستی روی شونه‌م، به خودم اومدم. دست رو کنار زدم و با بغض پرسیدم:
    ـ مادرم چی شد؟
    معینی برای مدت کوتاهی سکوت کرد. بعد در حالی که صداش رو صاف می‌کرد گفت:
    ـ مادرت؟ مادرت رفت! دل‌شکسته و ناامید. هومن بازهم حواسش بهش بود. به هر حال اون از کار ما خبر داشت. از جای ما باخبر بود. باید حواسش رو جمع می‌کرد تا باد کلاهش رو نبره.
    پوزخندی بهش زدم و بدون این که هیچ حسی توی کلامم باشه گفتم:
    ـ پس چرا اون رو نکشتید؟ چرا این‌قدر به خودتون زحمت دادید؟
    پوزخندی زد و گفت:
    ـ بعد از چندوقت کلاغامون خبر آوردن که بارداره.
    پشتش رو به من کرد و در حالی که به سمت مبلی که قبلا روش نشسته بود می‌رفت ادامه داد:
    ـ هومن وقتی این خبر رو شنید بی‌خیالش شد. شاید عاشق چشم و ابروی مادرت بود. به هرجهت چیزی راجع‌بهش به من نگفت.
    نگاهم رو با نفرت ازش گرفتم. این‌قدر تنفر از این ماجرا و این آدم‌ها توی دلم انباشته شده بود که دیگه عقلی برام نمونده بود؛ پس تنها سوال باقی‌مونده رو پرسیدم:
    ـ همایون‌خان چی کار کرد؟
    معینی نگاهی به من که روی زمین ولو شده بودم انداخت و بی‌تفاوت گفت:
    ـ سکته کرد. همایون خیلی خاطر هرمز رو می‌خواست. از زن اولش بود که سر زایمان فوت کرده بود. همه می‌دونستند همایون چه‌قدر زن اولش رو دوست داشته و برای همین همیشه بین هرمز و هومن فرق می‌ذاشت‌.
    پوزخندی زد و ادامه داد:
    ـ سکته کرد و افتاد گوشه‌ی خونه. همین شد که هومن تنها وارث خانواده‌تون شد و دیگه کسی جرئت نکرد روی حرفش حرف بزنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا