★امین
گوشهای از کانکس نشستم و بدنم رو جمع کردم. توی خودم فرو رفته بودم تا کمتر سرما به استخونام نفوذ کنه، سرما کمکم داشت استخونهام رو به درد میآورد. بعد از اون که توی ماشین با گرفتن یک دستمال جلوی بینیم بیهوشم کردن. اینجا توی این کانکس به هوش اومدم. هر چه قدر داد و فریاد کردم کسی جوابم رو نداد که نداد. بعدم که سیستم سرمایشش روشن شد. نمیدونم چند ساعت گذشته، اما حس میکنم کمکم مرگ داره بهم نزدیک میشه.
توی فکر و خیال خودم بودم که کسی به در زد. بعد هم انگار که میترسید کسی اون اطراف صداش رو بشنوه، آروم گفت:
- هی! تو اینجایی؟
با اضطراب و صدای بلندی که مطمئن باشم شنیده گفتم:
ـ تو کی هستی؟
صداش آرومتر از من بود؛ برای همین به سختی شنیدم چی گفت:
ـ امیرم! دم دانشگاه دیدمت.
چشمهام توی حدقه گرد شد. امیر اینجا چی کار میکرد؟ یک لحظه خوشحال شدم و فکر کردم نجات پیدا کردهم. صداش دوباره اومد:
ـ ببین؛ من...
ـ هوی، تو اینجا چه غلطی میکنی مردک؟!
با پیچیدن این فریاد عصبی، بلافاصله صدای پاهایی که از کانکس فاصله میگرفتن اومد و بعدهم صدای پاهایی که اون رو تعقیب میکردن.
زیر لب دعا میکردم جون سالم به در ببره تا شاید منم نجات پیدا کنم. نگاهی به دستای زنجیر شدهم انداختم که دو طرف کانکس بسته بودن. پوفی از سر بدبختی کشیدم. فضای کانکس تاریک بود و اطرافم یکعالم جعبههای بستهبندی شده و به نظر سنگین بود، چون یکبار سعی کرده بودم با انداختن جعبهها سر و صدا ایجاد کنم که البته نتونستم. با صدای شلیک گلوله از فکر بیرون اومدم و مثل چوب خشکشده سر جام موندم.
زدنش؟ تموم شد؟ خدایا شوخیت گرفته؛نه؟
سرم رو به دیوار کانکس کوبیدم. خدا این چه بازیایه که راه انداختی؟ میخوای بکشی؛ بکش! چرا اینقدر عذابم میدی؟ چرا امید بیخود میدی؟
با صدای باز شدن در کانکس، با این که مقابلم پر از جعبه بود و کسی رو نمیدیدم، اما صداها میاومد. با صدای برخورد فردی به یکی از جعبهها که احتمال میدادم همون امیر باشه، اون جعبه روی زمین افتاد و چهرهی مرد قوی هیکلی مشخص شد. هیکلش تقریبا دو برابر من بود. صورت گردی داشت که توی انبوه ریش و سیبلاش گم شده بود. به سمت قسمتی که من دید نداشتم رفت و دولا شد. احتمالاً امیر رو بلند کرد و گوشهی دیوار فلزی کوبید. سپس عصبی غرید:
ـ تو کی هستی؟ اینجا رو چهجوری پیدا کردی؟
و وقتی جوابی نشنید، عصبی روی کف فلزی کانکس پرتش کرد و با پوزخند گفت:
ـ خیلی خوب! حرف نزن، ولی مطمئن باش همینجا میمیری بدبخت!
بعدم به سرعت از کانکس بیرون زد و همونجور که در رو میبست داد زد:
ـ پیمان؟ کجایی؟ بیا باید زودتر از اینجا بریم!
با شنیدن این جمله، ناامید و بریده پدسیدم:
ـ زندهای؟
صدای مرتعشش اومد:
ـ آره...
انگار که من رو میدید. سرم رو تکون دادم و گفتم:
ـ خوبه.
با به حرکت در اومدن وسیلهای که من هیچ نظری راجعبه نوعش نداشتم، مکث کوتاهی کردم و در حالی که احساس میکردم هوای کانکس داره سردتر میشه، بیحس و حال گفتم:
ـ چرا تعقیبم کردی؟
صدای نالهش قبل از هرچیزی به گوشم رسید:
ـ آ... آخ، خدا!
و با صدای آرومتری ادامه داد:
ـ لعنتی تو پام زد...
بعد بلندتر، اما با همون صدای مرتعشش ادامه داد:
ـ اینا کیان؟
مکثی کرد و مابین نالههاش چیزی مثل این گفت:
ـ تو میدونی؟
پاهام رو توی سـ*ـینهم جمع کردم و گفتم:
ـ فکر کنم، ولی تعریف کردنش به عمر من و تو قد نمیده. احتمالاً قبلش تو از خونریزی و منم از سرما میمیریم.
پوزخندی زد و گفت:
ـ تو میخوای بمیری، بمیر!
مکثی کرد و انگار که بخواد رو صداش بیشتر مسلط بشه گفت:
ـ من هنوز آرزو دارم.
ـ نگفتی چرا تعقیبم میکردی؟
صدای پاره کردن یه چیزی مثل پارچه بلند شد و توجهم رو به خودش جلب کرد. آرومآروم و با مکثهایی که گاه بین حرفهاش برای کنترل دردش مینداخت، توضیح داد:
ـ میخواستم ثمین رو ببینم. احتمال دادم تو بدونی کجاست که دنبالت اومدم، ولی وقتی دیدم گرفتنت و انداختنت توی ماشین، نتونستم بایستم و نگاه کنم؛ برای همین اومدم دنبالت.
لبخندی زدم و به کنایه گفتم:
ـ پس آدم حسابی هستی؛ خوبه.
با صدای آخش، ابروهام رو توی هم فرو بردم و گفتم:
ـ متاسفم، به خاطر من به این روز افتادی.
خندهای کرد و گفت:
ـ به خاطر فضولیم بود. تو چرا شرمندهای؟
اخلاقش زمین تا آسمون تغییر کرده بود. کنجکاو گفتم:
ـ عجیبه؛ مهربون شدی!
پوزخندی زد:
ـ فکر نکنم. فقط حقیقت رو گفتم!
سکوت کردم. اینبار اون به صدا دراومد و گفت:
ـ من به پلیس اطلاع دادم. اونا حتماً نجاتمون میدن؛ نگران نباش.
گوشهای از کانکس نشستم و بدنم رو جمع کردم. توی خودم فرو رفته بودم تا کمتر سرما به استخونام نفوذ کنه، سرما کمکم داشت استخونهام رو به درد میآورد. بعد از اون که توی ماشین با گرفتن یک دستمال جلوی بینیم بیهوشم کردن. اینجا توی این کانکس به هوش اومدم. هر چه قدر داد و فریاد کردم کسی جوابم رو نداد که نداد. بعدم که سیستم سرمایشش روشن شد. نمیدونم چند ساعت گذشته، اما حس میکنم کمکم مرگ داره بهم نزدیک میشه.
توی فکر و خیال خودم بودم که کسی به در زد. بعد هم انگار که میترسید کسی اون اطراف صداش رو بشنوه، آروم گفت:
- هی! تو اینجایی؟
با اضطراب و صدای بلندی که مطمئن باشم شنیده گفتم:
ـ تو کی هستی؟
صداش آرومتر از من بود؛ برای همین به سختی شنیدم چی گفت:
ـ امیرم! دم دانشگاه دیدمت.
چشمهام توی حدقه گرد شد. امیر اینجا چی کار میکرد؟ یک لحظه خوشحال شدم و فکر کردم نجات پیدا کردهم. صداش دوباره اومد:
ـ ببین؛ من...
ـ هوی، تو اینجا چه غلطی میکنی مردک؟!
با پیچیدن این فریاد عصبی، بلافاصله صدای پاهایی که از کانکس فاصله میگرفتن اومد و بعدهم صدای پاهایی که اون رو تعقیب میکردن.
زیر لب دعا میکردم جون سالم به در ببره تا شاید منم نجات پیدا کنم. نگاهی به دستای زنجیر شدهم انداختم که دو طرف کانکس بسته بودن. پوفی از سر بدبختی کشیدم. فضای کانکس تاریک بود و اطرافم یکعالم جعبههای بستهبندی شده و به نظر سنگین بود، چون یکبار سعی کرده بودم با انداختن جعبهها سر و صدا ایجاد کنم که البته نتونستم. با صدای شلیک گلوله از فکر بیرون اومدم و مثل چوب خشکشده سر جام موندم.
زدنش؟ تموم شد؟ خدایا شوخیت گرفته؛نه؟
سرم رو به دیوار کانکس کوبیدم. خدا این چه بازیایه که راه انداختی؟ میخوای بکشی؛ بکش! چرا اینقدر عذابم میدی؟ چرا امید بیخود میدی؟
با صدای باز شدن در کانکس، با این که مقابلم پر از جعبه بود و کسی رو نمیدیدم، اما صداها میاومد. با صدای برخورد فردی به یکی از جعبهها که احتمال میدادم همون امیر باشه، اون جعبه روی زمین افتاد و چهرهی مرد قوی هیکلی مشخص شد. هیکلش تقریبا دو برابر من بود. صورت گردی داشت که توی انبوه ریش و سیبلاش گم شده بود. به سمت قسمتی که من دید نداشتم رفت و دولا شد. احتمالاً امیر رو بلند کرد و گوشهی دیوار فلزی کوبید. سپس عصبی غرید:
ـ تو کی هستی؟ اینجا رو چهجوری پیدا کردی؟
و وقتی جوابی نشنید، عصبی روی کف فلزی کانکس پرتش کرد و با پوزخند گفت:
ـ خیلی خوب! حرف نزن، ولی مطمئن باش همینجا میمیری بدبخت!
بعدم به سرعت از کانکس بیرون زد و همونجور که در رو میبست داد زد:
ـ پیمان؟ کجایی؟ بیا باید زودتر از اینجا بریم!
با شنیدن این جمله، ناامید و بریده پدسیدم:
ـ زندهای؟
صدای مرتعشش اومد:
ـ آره...
انگار که من رو میدید. سرم رو تکون دادم و گفتم:
ـ خوبه.
با به حرکت در اومدن وسیلهای که من هیچ نظری راجعبه نوعش نداشتم، مکث کوتاهی کردم و در حالی که احساس میکردم هوای کانکس داره سردتر میشه، بیحس و حال گفتم:
ـ چرا تعقیبم کردی؟
صدای نالهش قبل از هرچیزی به گوشم رسید:
ـ آ... آخ، خدا!
و با صدای آرومتری ادامه داد:
ـ لعنتی تو پام زد...
بعد بلندتر، اما با همون صدای مرتعشش ادامه داد:
ـ اینا کیان؟
مکثی کرد و مابین نالههاش چیزی مثل این گفت:
ـ تو میدونی؟
پاهام رو توی سـ*ـینهم جمع کردم و گفتم:
ـ فکر کنم، ولی تعریف کردنش به عمر من و تو قد نمیده. احتمالاً قبلش تو از خونریزی و منم از سرما میمیریم.
پوزخندی زد و گفت:
ـ تو میخوای بمیری، بمیر!
مکثی کرد و انگار که بخواد رو صداش بیشتر مسلط بشه گفت:
ـ من هنوز آرزو دارم.
ـ نگفتی چرا تعقیبم میکردی؟
صدای پاره کردن یه چیزی مثل پارچه بلند شد و توجهم رو به خودش جلب کرد. آرومآروم و با مکثهایی که گاه بین حرفهاش برای کنترل دردش مینداخت، توضیح داد:
ـ میخواستم ثمین رو ببینم. احتمال دادم تو بدونی کجاست که دنبالت اومدم، ولی وقتی دیدم گرفتنت و انداختنت توی ماشین، نتونستم بایستم و نگاه کنم؛ برای همین اومدم دنبالت.
لبخندی زدم و به کنایه گفتم:
ـ پس آدم حسابی هستی؛ خوبه.
با صدای آخش، ابروهام رو توی هم فرو بردم و گفتم:
ـ متاسفم، به خاطر من به این روز افتادی.
خندهای کرد و گفت:
ـ به خاطر فضولیم بود. تو چرا شرمندهای؟
اخلاقش زمین تا آسمون تغییر کرده بود. کنجکاو گفتم:
ـ عجیبه؛ مهربون شدی!
پوزخندی زد:
ـ فکر نکنم. فقط حقیقت رو گفتم!
سکوت کردم. اینبار اون به صدا دراومد و گفت:
ـ من به پلیس اطلاع دادم. اونا حتماً نجاتمون میدن؛ نگران نباش.
آخرین ویرایش توسط مدیر: