کامل شده رمان حزب تقابل | مروارید 781 نویسنده انجمن نگاه دانلود

شخصیت مورد علاقه‌ی شما در رمان کیست؟

  • امین

    رای: 19 51.4%
  • شیدا

    رای: 4 10.8%
  • شایان

    رای: 3 8.1%
  • احسان

    رای: 1 2.7%
  • ثمین

    رای: 6 16.2%
  • پرویز

    رای: 1 2.7%
  • امیر

    رای: 3 8.1%

  • مجموع رای دهندگان
    37
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

مروارید 781

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/24
ارسالی ها
549
امتیاز واکنش
66,897
امتیاز
1,103
محل سکونت
خونه‌:/
★امین
گوشه‌ای از کانکس نشستم و بدنم رو جمع کردم. توی خودم فرو رفته بودم تا کم‌تر سرما به استخونام نفوذ کنه، سرما کم‌کم داشت استخون‌هام رو به درد می‌آورد. بعد از اون که توی ماشین با گرفتن یک دستمال جلوی بینیم بی‌هوشم کردن. این‌جا توی این کانکس به هوش اومدم. هر چه قدر داد و فریاد کردم کسی جوابم رو نداد که نداد. بعدم که سیستم سرمایشش روشن شد. نمی‌دونم چند ساعت گذشته، اما حس می‌کنم کم‌کم مرگ داره بهم نزدیک میشه.
توی فکر و خیال خودم بودم که کسی به در زد. بعد هم انگار که می‌ترسید کسی اون اطراف صداش رو بشنوه، آروم گفت:
- هی! تو این‌جایی؟
با اضطراب و صدای بلندی که مطمئن باشم شنیده گفتم:
ـ تو کی هستی؟
صداش آروم‌تر از من بود؛ برای همین به سختی شنیدم چی گفت:
ـ امیرم! دم دانشگاه دیدمت.
چشم‌هام توی حدقه گرد شد. امیر این‌جا چی کار می‌کرد؟ یک لحظه خوش‌حال شدم و فکر کردم نجات پیدا کرده‌م. صداش دوباره اومد:
ـ ببین؛ من...
ـ هوی، تو این‌جا چه غلطی می‌کنی مردک؟!
با پیچیدن این فریاد عصبی، بلافاصله صدای پاهایی که از کانکس فاصله می‌گرفتن اومد و بعدهم صدای پاهایی که اون رو تعقیب می‌کردن.
زیر لب دعا می‌کردم جون سالم به در ببره تا شاید منم نجات پیدا کنم. نگاهی به دستای زنجیر شده‌م انداختم که دو طرف کانکس بسته بودن. پوفی از سر بدبختی کشیدم. فضای کانکس تاریک بود و اطرافم یک‌عالم جعبه‌های بسته‌بندی شده و به نظر سنگین بود، چون یک‌بار سعی کرده بودم با انداختن جعبه‌ها سر و صدا ایجاد کنم که البته نتونستم. با صدای شلیک گلوله از فکر بیرون اومدم و مثل چوب خشک‌شده سر جام موندم.
زدنش؟ تموم شد؟ خدایا شوخیت گرفته؛نه؟
سرم رو به دیوار کانکس کوبیدم. خدا این چه بازی‌ایه که راه انداختی؟ می‌خوای بکشی؛ بکش! چرا این‌قدر عذابم میدی؟ چرا امید بی‌خود میدی؟
با صدای باز شدن در کانکس، با این که مقابلم پر از جعبه بود و کسی رو نمی‌دیدم، اما صداها می‌اومد. با صدای برخورد فردی به یکی از جعبه‌ها که احتمال می‌دادم همون امیر باشه، اون جعبه روی زمین افتاد و چهره‌ی مرد قوی هیکلی مشخص شد. هیکلش تقریبا دو برابر من بود. صورت گردی داشت که توی انبوه ریش و سیبلاش گم شده بود. به سمت قسمتی که من دید نداشتم رفت و دولا شد. احتمالاً امیر رو بلند کرد و گوشه‌ی دیوار فلزی کوبید. سپس عصبی غرید:
ـ تو کی هستی؟ این‌جا رو چه‌جوری پیدا کردی؟
و وقتی جوابی نشنید، عصبی روی کف فلزی کانکس پرتش کرد و با پوزخند گفت:
ـ خیلی خوب! حرف نزن، ولی مطمئن باش همین‌جا می‌میری بدبخت!
بعدم به سرعت از کانکس بیرون زد و همون‌جور که در رو می‌بست داد زد:
ـ پیمان؟ کجایی؟ بیا باید زودتر از این‌جا بریم!
با شنیدن این جمله، ناامید و بریده پدسیدم:
ـ زنده‌ای؟
صدای مرتعشش اومد:
ـ آره...
انگار که من رو می‌دید. سرم رو تکون دادم و گفتم:
ـ خوبه.
با به حرکت در اومدن وسیله‌ای که من هیچ نظری راجع‌به نوعش نداشتم، مکث کوتاهی کردم و در حالی که احساس می‌کردم هوای کانکس داره سردتر میشه، بی‌حس و حال گفتم:
ـ چرا تعقیبم کردی؟
صدای ناله‌ش قبل از هرچیزی به گوشم رسید:
ـ آ... آخ، خدا!
و با صدای آروم‌تری ادامه داد:
ـ لعنتی تو پام زد...
بعد بلندتر، اما با همون صدای مرتعشش ادامه داد:
ـ اینا کی‌ان؟
مکثی کرد و مابین ناله‌هاش چیزی مثل این گفت:
ـ تو می‌دونی؟
پاهام رو توی سـ*ـینه‌م جمع کردم و گفتم:
ـ فکر کنم، ولی تعریف کردنش به عمر من و تو قد نمیده. احتمالاً قبلش تو از خون‌ریزی و منم از سرما می‌میریم.
پوزخندی زد و گفت:
ـ تو می‌خوای بمیری، بمیر!
مکثی کرد و انگار که بخواد رو صداش بیش‌تر مسلط بشه گفت:
ـ من هنوز آرزو دارم.
ـ نگفتی چرا تعقیبم می‌کردی؟
صدای پاره کردن یه چیزی مثل پارچه بلند شد و توجهم رو به خودش جلب کرد. آروم‌آروم و با مکث‌هایی که گاه بین حرف‌هاش برای کنترل دردش می‌نداخت، توضیح داد:
ـ می‌خواستم ثمین رو ببینم. احتمال دادم تو بدونی کجاست که دنبالت اومدم، ولی وقتی دیدم گرفتنت و انداختنت توی ماشین، نتونستم بایستم و نگاه کنم؛ برای همین اومدم دنبالت.
لبخندی زدم و به کنایه گفتم:
ـ پس آدم حسابی‌ هستی؛ خوبه.
با صدای آخش، ابروهام رو توی هم فرو بردم و گفتم:
ـ متاسفم، به خاطر من به این روز افتادی.
خنده‌ای کرد و گفت:
ـ به خاطر فضولیم بود. تو چرا شرمنده‌ای؟
اخلاقش زمین تا آسمون تغییر کرده بود. کنجکاو گفتم:
ـ عجیبه؛ مهربون شدی!
پوزخندی زد:
ـ فکر نکنم. فقط حقیقت رو گفتم!
سکوت کردم. این‌بار اون به صدا دراومد و گفت:
ـ من به پلیس اطلاع دادم. اونا حتماً نجاتمون میدن؛ نگران نباش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    سکوت کردم. این‌قدر توی این چندوقت بلاهای جورواجور سرم اومده بود که نمی‌تونستم به این که شاید پلیس ما رو پیدا کنه دل ببندم. از وقتی هم که به هوش اومده بودم، فرصت مبارزه برای نجات جونم رو پیدا نکرده بودم و این اذیتم می‌کرد. احساس بی‌عرضه‌بودن بهم دست داده بود. خوب که فکر می‌کردم، می‌دیدم من توی این چندوقت خیلی کم‌کاری کردم. توی مراقبت از خواهرم، توی تلاش برای داشتن زندگی خوب برای خودم، توی حفظ آبروم و حتی توی شناخت هویتم. احساس ترسو بودن بهم دست داده بود. این چند روزه احساس می‌کردم یه احمق کله‌پوکم که اجازه میدم هر کسی که از راه رسید بهم زور بگه. دیگه خسته شده بودم. شاید من آدم رقیق‌قلبی به نظر می‌رسیدم، اما هر آدمی وقت خطر، سعی می‌کنه از خودش دفاع کنه؛ پس چرا من این کارو نمی‌کردم؟ چرا ایستادم تا یکی بیاد و نجاتم بده؟ چرا مثل امیر شجاع نبودم؟
    با احساس ایستادن خاور یا چیزی شبیه اون، صدای امیر بلند شد:
    ـ ایستاد!
    خواستم چیزی بگم که با بازشدن در کانکس و ورود نور به داخل، چشم‌هام رو بستم و سرم رو پایین گرفتم تا از تابش مستقیم نور در امان بمونم.
    صدای همون مردک ریش بلند کمی بعد بلند شد:
    ـ پیمان، برو اون یکی رو از اون ته بیار.
    و خطاب به امیر گفت:
    ـ پاشو ببینم قهرمانِ دردسرساز!
    با صدای داد امیر، متوجه شدم که اون مرد ریشو بهش لگد زده و بعدهم صدای پا که سمت راست کانکس شنیده شد. از این تعجب می‌کردم که مگه ما کجاییم که کوچکترین صداها به این خوبی شنیده میشه؟
    همون مرد لاغر اندامی که جلوی خونه با گرفتن اسلحه پشت کمرم من رو وادار به سوار شدن توی ماشین کرد، از انتهای کانکس به فضای خالی پشت اون اومد.
    بهش خیره شدم. صورت سبزه‌رو، استخونی و کشیده‌ای داشت. بهش می‌خورد معتاد باشه.
    ناخودآگاه از تضاد ظاهری که بین پیمان و مرد ریشو بود، پوزخندی زدم. پیمان اسلحه‌ش رو به سمتم گرفت و در حالی که سعی می‌کرد لرزش دستاش رو مخفی کنه، با دست دیگه‌ش مشغول بازکردن زنجیرای دور دستم شد. تقریباً با دقیق‌تر نگاه کردن به سر و وضعش مطمئن شدم خماره و بهش جنس نرسیده. با باز شدن زنجیرها، اسلحه رو پشت سرم گذاشت و فشار داد:
    ـ زود باش؛ راه بیفت! من زیاد حوصله ندارم!
    دور مچ دست‌هام رو که می‌سوخت کمی مالیدم و از جام بلند شدم. زیر چشمی حواسم به حرکاتش بود. به سمت تک‌راهی که گوشه‌ی کانکس بود رفتم و به سختی از دیوار بین کانکس و جعبه‌ها رد شدم. به محض خارج‌شدن مرد، دستش رو با اسلحه گرفتم و بعد از گرفتن اسلحه، سرش رو به گوشه‌ی کانکس کوبوندم و از روی ماشین به پایین پرتش کردم. بالاخره این سه‌چهارسال جابه‌جاکردن فرش و حمالی باید به درد می‌خورد.
    مرد که غافل‌گیر شده بود و احتمالا خمـار بود و بدنش درد می‌کرد، بدون این که از خودش دفاعی کرده باشه روی زمین افتاد و خون از سرش سرازیر شد. برای اولین‌بار توی دلم آرزو کردم یک آدم بمیره. بلافاصله به خودم اومدم، سر گردوندم و دنبال اون یکی گشتم که با شنیدن صدای پرت شدن پیمان، به سرعت به این سمت اومد، اما من قبلش از روی کانکس پریدم و به سمتی که صدای پا می‌اومد چرخیدم. سپس اسلحه رو که از پیمان قاپیده بودم به سمتش گرفتم.
    مرد پوزخندی زد و اسلحه‌ش رو به سمتم گرفت. بعد اضافه کرد:
    ـ بچه اون اسلحه‌ست! در قد و قواره‌ی تو نیست که با اون بازی کنیا!
    با تمسخرگفتم:
    ـ بچه‌ها هم گاهی کارای خطرناک می‌کنن و براشونم مهم نیست بعدش قراره چه اتفاقی بیفته.
    خنده‌ی بلند و زشتی کرد که ردیف دندونای زردش رو به نمایش گذاشت:
    ـ آفرین! خوب بود.
    نگاهی به امیر انداخت و با سر بهش اشاره کرد:
    ـ فکر نکنم دوست داشته باشی باعث مرگش بشی.
    در جوابش پرسیدم:
    ـ کی گفته قراره اون بمیره؟
    امیر که این وسط روی زمین نشسته و از درد صورتش خیس عرق بود، با شنیدن این جمله رنگش مثل گچ سفید شد.
    مرد ریشو ابرویی بالا انداخت و با همون پوزخند گوشه‌ی لبش گفت:
    ـ فکر کن؛ یا من تو رو با این اسلحه می‌زنم، یا تو من رو! اگر من بزنم، بعدش اینم می‌زنم. اگر تو من رو بزنی، که البته احتمالش صفره، اون وقت تویی و این مردک چلاق که احتمالا از خون‌ریزی تا صبح دووم نمیاره. یه نگاه به دور و برت بنداز.
    سرش رو دور تا دور چرخوند و ادامه داد:
    ـ این‌جا یه بیابون بی‌سر و تهه. مطمئن باش از بوی خون این مردک تا صبح خوراک شغالای این‌جا می‌شید. نشیدم این‌قدر دور خودت می‌چرخی تا از تشنگی و گرسنگی تلف بشی.
    دست و پام از شنیدن حرف‌هاش شل شده بود. داشتم اعتماد به نفسم رو از دست می‌دادم. نگاهی به جاده‌ی خاکی و بیابونی اطرافم کردم که اصلا به نظر نمی‌رسید آدم‌رو باشه.
    باز هم صداش پرده‌ی گوشم رو آزار داد:
    ـ خب، حالا اون اسلحه رو به من تحویل میدی یا یکی از گزینه‌های روی میز و انتخاب می‌کنی؟
    این جمله‌ش با تمسخر همراه بود.
    فضای خوف‌ناک و نیمه‌تاریک بیابون هم داشت حالم رو بدتر می‌کرد. سعی کردم خودم رو نبازم:
    ـ اگه این اسلحه رو بهت برگردونم هم معلوم نیست ما زنده بمونیم.
    مرد ریشو پوزخندی زد و گفت:
    ـ چرا متاسفانه! حداقل فعلا قراره زنده بمونید. مگر این که بخوای مرگت رو جلو بندازی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    لحظه‌ای فکر کردم. نمی‌دونستم تصمیم درست چیه، اما وقت زیادی هم برای فکر کردن نداشتم. اسلحه رو که مقابل مرد گرفته بودم، پایین آوردم. چشم‌هام پر از تردید بود. اسلحه رو سمت راست بدنم گرفتم و به جلو خم شدم. قلبم تندتند می‌زد، نفس‌هام کشیده و بلند بود و به راحتی شنیده می‌شد. می‌خواستم ببینم امیر کجاست، اما می‌ترسیدم چشم از مردک بگیرم.
    مرد پوزخندزنان در حالی که اسلحه‌ش رو دقیقا هماهنگ با سرم حرکت می‌داد، بهم نگاه می‌کرد. اسلحه رو که روی زمین گذاشتم، دو قدم بهم نزدیک‌تر شد. قبل از این که از فکری که به سرم زده بود پشیمون بشم، خودم رو به جلو پرت کردم و به عقب هلش دادم. هم‌زمان با هم روی زمین افتادیم و با هم درگیر شدیم. سعی می‌کردم دستی رو که اسلحه رو باهاش گرفته بود کنترل کنم و از خودم دور نگهش دارم، اما زور اون هم کم نبود و از تلاشش برای نزدیک‌ کردن اسلحه به من کم نمی‌کرد. صورتش به خاطر زوری که می‌زد قرمز شده بود و چشم‌هاش ریزتر به نظر می‌رسید. به سختی سعی می‌کردم کنترلش کنم، کنترل دست‌هاش هر لحظه سخت‌تر می‌شد و اگر اسلحه رو به بدنم نزدیک‌ می‌کرد کارم تموم بود. هردومون به نفس‌نفس افتاده بودیم و داشتیم کم می‌آوردیم. نسبت بهم هیکلی‌تر بود. انگار متوجه خستگیم شد؛ چون با یه تکون شدید من رو به شدت هل داد و جامون عوض شد. حالا من زیر قرار داشتم و اون بالا بود. چشم‌هام از فشار زیاد توی حدقه گرد شده بود. با صدای شلیک گلوله از یک فاصله‌ی نزدیک، در جا خشک شدم.
    به مرد نگاه کردم. چشم‌هاش توی حدقه گرد و دستی که باهاش اسلحه رو گرفته بود شل شد. با صدای امیر که داد زد:
    ـ اسلحه رو بگیر ازش دیگه.
    اسلحه رو از دستش کشیدم و با نگاهی ناباور، کنارش زدم و روی زمین پرتش کردم. جوری که دور اطراف خاک بلند شد. با پریدن گرد و خاک توی گلوم چند سرفه کردم و از جام بلند شدم. تمام بدنم به خاطر درگیری کوفته شده بود. صدای ناله‌هاش تنها صدایی بود که توی سکوت بیابون به گوش می‌رسید و ما شاهدش بودیم. نفس عمیقی کشیدم و سرم رو بالا گرفتم و به امیر که به ماشین تکیه زده بود نگاه کردم. صورتش از درد جمع شده بود، اما به سختی سعی می‌کرد روی پا بایسته داد زد:
    ـ حالت خوبه؟
    فقط سرم رو تکون دادم و نگاهم رو به سمت مردک چرخوندم. پاهاش رو از شدت درد روی زمین می‌کشید و به چپ و راست منحرف می‌شد. صدای ناله‌هاش بیابون بی‌آب و علف رو برداشته بود.
    ابرویی بالا انداختم و گفتم:
    ـ دمت گرم!
    امیر لبخند بی‌جونی زد:
    ـ شانس آوردی وقت نکرد دست و پاهام و ببنده.
    لبخند کجی روی لبم نشست. چشمکی زدم و گفتم:
    ـ خدا با ما یار بود.
    لبخند کم‌رنگی تحویلم داد. همون‌طور که پای زخمی‌ش رو به سختی تکون می‌داد، نگاهی به اطراف کرد و با صدای ضعیف‌شده، بریده‌بریده گفت:
    ـ هوا داره تاریک میشه. یک ساعت دیگه چشم چشم رو نمی‌بینه. باید از این‌جا بریم.
    به سمت مرد که دیگه از درد بی‌هوش شده بود رفتم. سر تا پاش رو خاک گرفته بود. نگاهی به امیر انداختم که به کانکس خاور تکیه داده بود و گفتم:
    ـ با این چی کار کنیم؟
    در حالی که با پای سالمش به جلو می‌پرید و خاور رو دور می‌زد گفت:
    ـ باید با خودمون ببریمش. شاید به کمکش نیاز داشتیم. بالاخره اونم مجروحه. شاید برای نجات خودش به ما کمک کرد.
    جوری که انگار تازه به خودم اومده باشم، به سمتش رفتم و گفتم:
    ـ بذار کمکت کنم.
    دو قدمی‌ش بودم که دست از تلاش برداشت و نگاه آبی‌ش رو بهم دوخت. سرش رو تکون داد و این‌طوری موهای مشکی‌ش رو از توی صورتش کنار زد:
    ـ نه، بهتره این رو ببری توی کانکس. من خودم میرم.
    نگاهی به مرد که دیگه بی‌هوش شده بود انداختم و گفتم:
    ـ اون الان بی‌هوشه. اول کمکت می‌کنم بعد میرم سراغ اون.

    شیــــدا
    همه چیز رو گفتم. همه‌ی چیزهایی که می‌دونستم. جناب سرگرد اظهاراتم رو ضبط کرده بود و چهره‌ها رو شناسایی کرده بودم. حسام، پدرام، احسان، وحید، سوگند، فرهاد، بهروز و مهناز. همه‌ی کسایی که می‌شناختم یا چهره‌شون رو به یاد می‌آوردم و توی این ماجرا کوچک‌ترین نقشی داشتن. به علاوه همه‌ی کسایی که ازشون اخاذی کرده بودم و اسم و فامیلشون رو نوشته بودم و به سرگرد داده بودم.
    سر سرگرد به لپ‌تاپش گرم بود و تندتند چیزایی رو یادداشت می‌کرد. دست‌هام از استرس خیس عرق شده بود و مدام با انگشتام بازی می‌کردم. پاهام رو با استرس روی فرش می‌کشیدم.
    نگاهم به عمو افتاد که سعی می‌کرد با نگاهش دلگرمم کنه. لبخند تلخی زدم و نفسی از سر درد کشیدم.
    سرگرد بالاخره سرش رو از لپ‌تاپ بیرون آورد و با نگاه جدی‌ش به من خیره شد و گفت:
    ـ ممنون از همکاری‌تون. خواستم برای محافظت از شما کسایی رو بذارن. ممکنه فرهاد به اونا اطلاع داده باشه که شما زنده‌اید و بخوان به شما آسیب برسونن.
    لپ‌تاپش رو بست و کت کرم رنگش رو که در آورده بود، از روی دسته‌ی مبل برداشت و پوشید. با بلندشدنش از روی مبل، من که دقیقا مقابلش بودم و عمو که روی مبل مجاور نشسته بود، از جا بلند شدیم. لپ‌تاپش رو توی کیف مشکی رنگش چپوند و به سمت در رفت. جلوی در به سمت من که پشتش می‌رفتم، برگشت، لبخندی زد و گفت:
    ـ من نمی‌تونم از اطلاعات پرونده‌هام با کسی صحبت کنم، اما می‌تونم این اطمینان رو به شما بدم که به زودی می‌تونید نفس راحتی بکشید.
    نگاهم سرشار از امید شد و با بغض گفتم:
    ـ شایان چی؟ بی‌گناهی اونم ثابت میشه؟
    سروان دستی به سرش کشید و گفت:
    ـ امیدوار باشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    جناب سرگرد که رفت، عمو در ورودی رو بست. می‌خواستم از پاگرد به سمت اتاقی که عمو بهم داده بود برم که متوجه شدم عمو ایستاده و در رو تکیه‌گاه سرش کرده. ابروهام رو در هم کشیدم و شالم رو از سرم کشیدم. بعد با ابروی بالا انداخته گفتم:
    ـ چیزی شده عمو؟
    به سمتم برگشت. دستی به موهای سفیدش کشید و در حالی که نگاهش رو ازم می‌دزدید، با شرمندگی‌ای که توی صداش موج می‌زد گفت:
    ـ دخترم نمی‌دونم واقعا چی باید بگم. توی این ماجرا من کم مقصر نیستم. اگه اون دفترچه‌ی خاطرات رو سوزونده بودم، کم‌ترین فایده‌ش این بود که وحید به بهانه‌ی انتقام برای پول در آوردن سراغ تو نمی‌اومد.
    به مرد سرافکنده‌ی مقابلم خیره شدم. من دنبال مقصر نمی‌گشتم؛ یعنی دیگه نمی‌خواستم مقصر اتفاقاتی که برام افتاده بود رو پیدا کنم. دیگه خسته و بریده بودم. توی این مدت مدام دستم رو به سمت دیگران دراز کردم و گفتم تو مقصری، اون مقصره. این‌قدر دور خودم چرخیدم و دیگران رو مقصر کردم که تعدادش از دستم در رفته، اما چه فایده؟
    فاصله‌ی بینمون رو با دو قدم پر کردم. قد عمو از من بلندتر بود. سرم رو بالا گرفتم، روی پنجه‌ی پا بلند شدم و صورتش رو بوسیدم. نگاهی به صورت قرمزشده از خجالتش انداختم. دستم رو بلند کردم و روی ریشای سفید شده‌ی صورتش کشیدم. بعد با لبخند گفتم:
    ـ نه، این اتفاقا هیچ ارتباطی به شما نداره عمو. شما نباید برای اتفاقایی که مسئول افتادنشون نیستی خودت رو سر‌زنش کنی.
    چشم‌های قهوه‌ای تیره‌ش رو بهم دوخت. چشم‌هاش تاریک بودن و ناامید. دستم رو پشت کمرش گذاشتم و نوازشش کردم. با عشق مثل بچگیام که با ذوق کودکانه صداش می‌کردم گفتم:
    ـ عمو؟
    نگاه معذبش رو بالا آورد و به سختی و کلمه‌کلمه گفت:
    ـ بهت حق میدم اگه بهم اعتماد نداشته باشی.
    انگار که با این حرفش ذوق کودکانه‌م رو کور کرده باشه پنچر شدم. دست‌هام رو روی بازوهای مردونه‌ش گذاشتم و جدی توی چشم‌هاش نگاه کردم. بعد با اطمینان گفتم:
    ـ من اگه به شما اعتماد نداشتم، هیچ‌وقت پام رو این‌جا نمی‌ذاشتم عمو.
    با تردید نگاهش رو به چشمام دوخت و غم‌زده گفت:
    ـ اما...
    نذاشتم بیش‌تر حرف بزنه و با یه هیس کشیده ساکتش کردم:
    ـ گوش کن عمو؛ بذار فکر کنم همه‌ی این اتفاقا که افتادن تقصیر منه. می‌خوام این‌جوری فکر کنم.
    شونه‌هاش رو محکم‌تر توی دستام گرفتم و به چشم‌های شرمنده‌ش زل زدم:
    ـ اگه من به وحید می‌گفتم که اگه من رو می‌خواد باید بره سراغ بابام این‌جوری نمی‌شد. اگه هر روز هر روز باهاش نمی‌رفتم بیرون و افسار احساساتم رو دستش نمی‌دادم این‌جوری نمی‌شد. اگه اجازه نمی‌دادم بهم نزدیک بشه این‌جوری نمی‌شد. اگه نمی‌ترسیدم و به شما می‌گفتم، اگه طمع نمی‌کردم برای پولای پدرام...
    مکث کوتاهی کردم و با چشمایی که از حسرت پر شده بود گفتم:
    ـ می‌بینی؟ اگه تو یه اگه واسه گفتن داری، من تعدادش از دستم در رفته!
    اشکی که از گوشه‌ی چشمم بی‌اجازه سر خورده بود رو کنار زدم. بینیم رو بالا کشیدم و با صدایی بغض‌آلود تاکید کردم:
    ـ گوش کن؛ فقط من مقصرم، من! من بودم که زندگیم رو این‌جوری به گند کشیدم. شایان بود که اختیار نفسش رو نداشت. ما بودیم که نتونستیم تشخیص بدیم آدمای اشتباه زندگی‌مون کیا هستن و چرا نباید انتخابشون کنیم و در کنارشون باشیم.
    عمو که با این حرفا به گریه افتاده بود، در حالی که دستاش رو روی صورتم می‌کشید و اشکام و پاک می‌کرد، با درد گفت:
    ـ ما برای شماها کم گذاشتیم. ما تنهاتون گذاشتیم که شما به این روز افتادید.
    خودم رو از آغـ*ـوش عمو بیرون کشیدم و اشکام رو کنار زدم. قفسه‌ی سـ*ـینه‌م با سرعت زیاد بالا و پایین می‌شد. سرم رو به طرفین تکون دادم و در حالی که عقب‌عقب می‌رفتم گفتم:
    ـ بذار فکر کنم فقط خودم مقصرم.
    روی قفسه‌ی سـ*ـینه‌م کوبیدم و در حالی که چشمام از گریه تار شده بود، گفتم:
    ـ فقط من!
    بغضم رو قورت دادم و با چشمایی که ملتمس نگاش می‌کردن گفتم:
    ـ این‌جوری شاید بتونم خودم کاری بکنم که حالم بهتر بشه، بتونم بخندم، بتونم انتخاب کنم که مثل بقیه بشم، بتونم شایان رو نجات بدم. بتونم آدمای اضافی رو از زندگیم حذف کنم. من باید بتونم می‌فهمی عمو؟ اگه مامان و بابام مقصر باشن چه جوری ازشون انتظار داشته باشم از زیر خروارا خاک پاشن بیان و من رو از این وضعیت نجات بدن؟ اگه وحید مقصر باشه، چه جوری انتظار داشته باشم تمام حس و حال نفرت‌انگیزی که کنار اون و آدماش داشتم از حافظه‌م پاک کنه؟
    به عمو که خشک شده نگام می‌کرد خیره شدم:
    ـ من از مقصر دیدن دیگران هیچ خیری ندیدم عمو. بذار خودم خودم رو نجات بدم. هیچ‌کسِ دیگه‌ای نمی‌تونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    عمو که خشک‌شده به من نگاه می‌کرد، بالاخره به خودش اومد، فاصله‌مون رو با دو قدم بلند طی کرد و من رو توی آغـ*ـوش امن و پدرونه‌ش جا داد. سرم رو روی شونه‌ش گذاشت و با مهربونی گفت:
    ــ هرچی تو بگی دخترم.
    اشکای روی صورتم، روی لباسش راه گرفتن. بغضم رو قورت دادم و با چشمای حسرت‌زده گفتم:
    ـ عمو من رو می‌بری سر خاک پدر و مادرم؟
    عمو مکث کوتاهی کرد، اما بالاخره گفت:
    ـ معلومه عزیزم.
    نفس عمیقی کشیدم و از آغوشش بیرون اومدم. می‌خواستم برم اتاقم حاضر بشم که عمو صدام کرد. به سمتش برگشتم و نگاه منتظرم رو بهش دوختم. چشماش نگرانی رو فریاد می‌زدن. لباش رو به هم فشرد و با تردید گفت:
    ـ کلیدای این‌جا رو وحید داره. می‌ترسم اون پسر به وحید بگه و دوباره آدماش بیان سراغت.
    مکث کوتاهی کرد. کلافه دستی به گردنش کشید و گفت:
    ـ من باید برم یکی رو بیارم قفل درای این‌جا رو عوض کنم. این‌جوری شب نمی‌تونم راحت بخوابم. نمی‌خوام دیگه برات اتفاقی بیفته. همین الانش هم می‌ترسم تنهات بذارم، اما...
    چشمام رو با اطمینان روی هم گذاشتم و گفتم:
    ـ نگران نباش عموجون. طوریم نمیشه. فکر نمی‌کنم کسی این‌جا بیاد.
    عمو چند ثانیه خیره نگام کرد و در نهایت با تردید پرسید:
    ـ می‌خوای با هم بریم دنبال کلیدساز؟
    سرم رو به طرفین تکون دادم:
    ـ زود بیاید. منتظرتونم بریم سر خاک.
    به سمت اتاقی که متعلق به عمو بود رفتم. در رو باز کردم و داخل شدم. نگاهم روی قاب عکس بزرگ روی دیوار موند. به چشمای معصوم زن‌عمو توی قاب خیره شدم. چند قدم به جلو برداشتم و از کنار کمد دیواری بزرگ اتاق رد شدم و مقابل تخت دونفره ایستادم. هنوز نگاهم به چهره‌ی حنانه بود. بالاخره نگاه ازش گرفتم و روی تخت دراز کشیدم. کش موهام رو باز کردم و روی عسلی کنار تخت گذاشتم. دستی به موهام کشیدم و دور خودم پخششون کردم. دستم رو تکیه‌گاه سرم کردم و نفس عمیقی کشیدم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی از نبودن پدر و مادرم متاسف بشم، چون اونا هیچ‌وقت نبودن و من همیشه به تنهایی گلیمم رو از آب بیرون کشیدم، اما حالا که کم آورده بودم و نیاز به پشت و پناه داشتم، نبودشون رو بیش‌تر درک می‌کردم. از نبودشون گریه نمی‌کردم، اما یه خلأ بزرگ رو توی قلبم احساس می‌کردم.
    چشمام رو روی هم گذاشتم، اما با یادآوری قیافه‌ی ترسیده‌ی شایان، دو مرتبه چشمام باز شدن و نگاهم به سقف موند.
    به سرعت روی تخت نشستم. نگاه آخری که شایان ازم دریغ کرده بود، من رو بیش‌تر می‌ترسوند. می‌ترسیدم من رو مقصر این وضعیت بدونه و ازم کناره بگیره. با این افکار، استرس دوباره تموم بدنم رو گرفت. چند دقیقه‌ای گذشت تا آروم شدم. دوباره روی تخت دراز کشیدم و سعی کردم آرامشم رو حفظ کنم. برای فرار از صدای رو اعصاب تیک‌تاک ساعت، بالش رو از زیر سرم کشیدم و روی صورتم گذاشتم. چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم. کم‌کم چشمام گرم شد. داشت خوابم می‌برد که با فشار یهویی بالش روی صورتم چشمام باز شد و خشک شده سعی کردم بالش رو کنار بزنم، اما نمی‌شد. هر چه‌قدر بیش‌تر تلاش می‌کردم، کم‌تر موفق می‌شدم. دستم رو به لباس شخص گیر دادم که متوجه شدم لباسش بلنده. همین‌جوری دست و پا می‌زدم و با دهن باز سعی می‌کردم خودم رو نجات بدم. با قرار گرفتن سنگینی وزنش روی بالش دستم رو به پهلوش رسوندم و فشار دادم و سعی کردم کنارش بزنم، اما نمی‌شد. کم‌کم داشتم به خس‌خس می‌افتادم که با صدای شکستن چیزی فشار بالش روی صورتم کم و بعد بالش از صورتم برداشته شد. اون‌قدر هوا برای تنفس کم بود که بلافاصله روی تخت نیم‌خیز شدم و بدون توجه به صدای پایی که ازم دور می‌شد، چشمام رو بستم و پشت‌ سر هم سرفه کردم. بالاخره با کشیدن چندتا نفس عمیق به خودم اومدم. دیدم کمی تار بود، اما با شنیدن صدای پا سرم رو وحشت‌زده بالا گرفتم و با چشمای عسلی شایان مواجه شدم. از ترس و ناباوری هین بلندی کشیدم، با چشم‌های گردشده بهش زل زدم و بریده بریده گفتم:
    ـ ت... تو؟
    جلو اومد و کنارم ایستاد. با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:
    ـ حالت خوبه؟
    نگاهی به لباسای فیروزه‌ای رنگ بیمارستانش و موهای ژولیده و نامرتبش کردم. ریشای بلند شده و بهم ریخته‌ش، صورت رنگ و رو پریده‌ش.
    همین‌طور نگاهش می‌کردم که وقتی دید عکس‌العملی نشون نمیدم، دستاش رو روی شونه‌هام حرکت داد و با اخمای درهم گفت:
    ـ خوبی؟
    نگاه اخم‌آلودی به پایین تخت انداخت و گفت:
    ـ این دیگه کیه؟ تو می‌دونی؟
    بالاخره از حالت خشک‌شده بیرون اومدم و نیم نگاهی به پایین پام انداختم. با دیدن نیم‌رخ سوگند روی زمین سرامیکی اتاق، در حالی که خون از سرش می‌رفت، با چشمای گرد‌شده‌ای بهش خیره شدم. با دستای لرزون روی زمین نشستم و زمزمه کردم:
    ـ چی کارش کردی؟
    شایان حرصی بهم توپید. بعد در حالی که می‌خواست من رو از بالای سر سوگند بلند کنه با اضطراب گفت:
    ـ پاشو باید از این‌جا بریم. ولش کن حقش بود زنیکه. پاشو الان یکی میاد.
    بی‌اهمیت به حرفاش، سوالایی که نامرتب توی ذهنم می‌چرخیدن و به زبونم می‌اومدن رو پرسیدم:
    ـ تو این‌جا چی کار می‌کنی؟
    با صدای عمو از سالن پذیرایی، وحشت‌زده به شایان نگاه کردم.
    ـ شیدا چرا در باز بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    هم‌زمان قامت عمو توی چارچوب در ظاهر شد و نگاه ناباورش روی شایان موند. سرش رو به سمت من گردوند و با دیدن جسم نیمه‌جون سوگند روی زمین و قیافه‌ی رنگ و رو پریده‌ی من که کنار سوگند روی زمین سرامیکی نشسته بودم، چشماش توی حدقه گرد شد و پرسید:
    ـ این‌جا چه خبره؟
    نمی‌تونستم جوابش رو بدم. خودمم خشک شده بودم. نمی‌دونستم وحید از کجا فهمیده که این‌جام؟ شایان چه جوری این‌جاست؟
    به شایان نگاه کردم. نگاه پر از نفرتش رو به عمو دوخته بود.
    شایان به سمتش رفت و با پوزخند گفت:
    ـ یعنی تو نمی‌دونی؟
    دستاش رو از هم باز و به سوگند اشاره کرد. بعد با گستاخی به چشمای عمو زل زد و گفت:
    ـ ببین! باز می‌خواستن خواهر من رو به کشتن بدن. جز پسر تو کار کی می‌تونه باشه؟ حتی حالا هم که هر کاری می‌خواسته کرده بازم می‌خواد یه جوری ما رو آزار بده.
    عمو که با سیلی‌ای که شایان از واقعیت توی صورتش زده بود کمی قرمز به نظر می‌رسید، سکوت کرد.
    بالاخره خودم رو جمع‌وجور کردم و از روی زمین بلند شدم. به سمت شایان رفتم. دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و جدی گفتم:
    ـ درست حرف بزن شایان، بحث عمو از وحید جداست.
    شایان با چشمایی که ازشون آتش می‌بارید، به سمتم چرخید و دو قدم جلو اومد که باعث شد دو قدم عقب برم. به چشمام خیره شد و داد زد:
    ـ جداست؟ چی جداست؟ به خودت نگاه کن، به من! مگه اون لعنتی بحث ما رو از بابامون جدا کرد که حالا من از پسرش جداش کنم؟
    به سمت عمو چرخید. روبه‌روی عمو ایستاد و طلب‌کارانه گفت:
    ـ ببین من رو! ببین پسرت چه بلایی سرم آورده!
    عمو سرش رو پایین انداخته بود و شایان حرف می‌زد. صدای پوزخند شایان بلند شد. ایستاده بودم و نگاهم بین شایان و سوگند در چرخش بود. می‌ترسیدم دختره بمیره. پشت شایان به من بود، صورتش رو نمی‌دیدم. با تمسخر در حالی که دستش رو توی هوا تکون می‌داد گفت:
    ـ از چی خجالت می‌کشی؟ سرت رو بالا بگیر. ببین چه جوری پسرت انتقام بابامون رو از ما گرفت!
    با نفرت اضافه کرد:
    ـ به نظرت ما انتقام بلاهایی که سرمون اومده رو از کی بگیریم؟ از تو؟ اون لعنتی که دیگه با این وضعیتش نمی‌تونه بچه‌دار بشه!
    عمو همچنان سرش پایین بود. شایان بلندتر بهش توپید:
    ـ به خاطر گذشته‌ی لعنتی شما به این روز افتادم؛ می‌بینی؟
    عصبی از این داد و هوارای بی‌نتیجه فریاد زدم:
    ـ بس کن شایان! الان وقت این حرفا نیست. باید یه فکری به حال این بکنیم.
    شایان به سمت من برگشت و داد زد:
    ـ پس کی وقت این حرفاست؟ بذار بگم اون آشغالا چه بلایی سرم آوردن!
    این‌قدر لحنش تند بود که ناخودآگاه ساکت شدم. به سمت عمو برگشت و دکمه‌های پیرهنش رو باز کرد. پیراهن فیروزه‌ای تیمارستان رو از تنش درآورد و روی زمین انداخت. بعد صداش رو روی سرش انداخت:
    ـ نگاه کن! وقتی قبول نکردم پدر و مادرم رو بکشم، من رو دزدیدن! شکنجه‌م کردن. من رو بردن توی یه خرابه این‌قدر کتکم زدن که رو به موت شدم. کاری نکردم، اما وقتی به هوش اومدم یه فیلم کذایی رو گذاشتن جلوم و گفتن این تویی!
    چشمام روی زخمای بدن شایان زوم بود و به حرف‌هاش گوش می‌دادم:
    ـ اون آدمای لعنتی، یکی رو جای من فرستادن تا اونا رو بکشن. نمی‌دونم کی! نمی‌دونم اون رو چه‌جوری شبیه من کردن، اما من مجبور شدم به خاطر نجات شیدا از اون دخمه، بیرون کشیدن خواهرم از زیر دست و پای پدرام و برای نجات خودم با اون آشغالا معامله کنم.
    با ناباوری از پشت به شایان خیره شدم و پرسیدم:
    ـ معامله؟
    شایان به سمتم برگشت و با دل‌خوری آشکاری گفت:
    ـ آره. قرار شد برای من یه پرونده‌ی پزشکی درست کنن و گواهی‌ای صادر بشه که نشون بده من یه سالی هست تعادل روانی ندارم. پرونده سازی و این حرفا. به من گفته بودن بعد از این که پرونده‌م کامل بشه، خود شیدا رو می‌فرستیم سراغت تا با هم فرار کنیم و اگرم مشکلی برام پیش اومد این پرونده می‌تونه کمکم کنه!
    عمو با پوزخند گفت:
    ـ اونا نگفتن این وسط از این همه بگیر و ببند چی گیر اونا میاد؟
    شایان نگاه تندی به عمو کرد و گفت:
    ـ منظورت چیه؟ اون لعنتی می‌خواست با اون پدرام از ما انتقام بگیره که گرفت. کجا بودی وقتی خواهرم زیر دست و پای اون کثافت بود؛ هان؟ نمی‌بینی خودم رو به چه روزی انداختن؟ پدر و مادرم رو کشتن؟ انتظار داری دیگه چی کار کنن که نکردن؟
    دستای گره کرده‌م از شدت عصبانیت می‌لرزید. انگار این بازی بزرگ‌تر از اون چیزی بود که من فکر می‌کردم. اون لعنتیا به شایان وعده‌ای داده بودن که عمل نکرده بودن. دروغ پشت دروغ! حالا چه‌طور باید بهش می‌گفتم که اونا چه بلایی سر من آوردن؟ حالا می‌فهمیدم منظور بهروز از نقشه‌ی وحید چی بود. من رو به باند قاچاق اعضا سپرده بودن. برای برادرم هم گواهی جنون صادر کرده بودن و پدر و مادرم رو کشته بودن. بی‌شک هدف بزرگ‌تری از یه دشمنی وجود داشت. آخرین برنامه‌ی اون برای همه‌ی ما مرگ بود!
    شایان به سمتم برگشت و با صدایی که مشخص بود از دستم ناراحته گفت:
    ـ خیلی منتظرت بودم. هر روز، هر دقیقه. منتظر بودم بیای تا با هم از اون خراب‌شده فرار کنیم؛ پس چرا نیومدی؟
    باورم نمی‌شد که اون آشغالا با دروغاشون چه جوری ماها رو بازی دادن. سرم رو پایین انداخته بودم و ناباور اشک می‌ریختم. دلم برای غربت و انتظار برادرم می‌سوخت. بغضم رو قورت دادم و گفتم:
    ـ من نمی‌دونستم تو کجایی شایان. به محض این که فهمیدم اومدم.
    با صدای عمو که انگار خیلی از این کار شایان شاکی به نظر می‌رسید، بهش نگاه کردم. با چشمای گرد شده دو قدم به سمت شایان برداشت و بهش توپید:
    ـ نمی‌فهمی چی کار کردی بچه! حالا می‌فهمم مهناز چه جوری همه‌ی اموال پدرتون رو بالا کشیده.
    صدای بهت‌زده‌ی شایان بلند شد:
    ـ چی؟
    پوزخند زدم. مهناز! دوباره این اسم، دوباره این آدم. بی‌شک پشت مهناز آدم‌هایی در سایه بودن. مهناز فقط یه ویترین بود.
    پس قرار بود این‌جوری تموم بشه. همه‌ی ما بمیریم و مهناز به عنوان زن پدرم همه‌ی اموال ما رو بالا بکشه و به بالا دستیاش بده.
    عمو عصبانی به سمت شایان رفت که پریدم وسط حرفشون و در حالی که نبض سوگند رو می‌گرفتم تا ببینم زنده‌ست یا نه گفتم:
    ـ بسه دیگه! این این‌جا داره می‌میره. شاید یه چیزی بگه که به دردمون بخوره.
    با این حرف از جام بلند شدم، از بینشون گذشتم و به پذیرایی رفتم. به سمت میز تلفن رفتم و به اورژانس خبر دادم. گوشی رو قطع می‌کردم که متوجه شدم شایان داره از در خارج میشه. نیم‌نگاهی به عمو که احتمالاً داشت با پلیسا حرف می‌زد کردم و با چند قدم بلند خودم رو به شایان رسوندم. دستم رو از پشت روی شونه‌ش گذاشتم و بلند و با عصبانیتی که ناشی از خستگی از تکرار روزای نفرین شده بود گفتم:
    ـ کجا؟
    دستم رو از روی شونه‌ش کنار زد و با صدای آرومی که سعی می‌کرد عمو نشنوه گفت:
    ـ دارم میرم سراغ اون زنیکه دروغ‌گو. مهناز کی زن بابا شده که ما خبر نداریم؟
    پوزخندی به سادگی برادرم زدم و گفتم:
    ـ دنبال سوزن توی انبار کاه نگرد. کله‌گنده‌تر از مهناز و وحید دستشون تو کاره. باید پلیسا بیان.
    دستی به سرم کشیدم و سوالی که ذهنم رو مشغول کرده بود به زبون آوردم:
    ـ تو چه جوری از اون‌جا بیرون اومدی؟ مواظبت نبودن؟
    نگاهش رو به چشمام دوخت و در حالی که آب دهنش رو قورت می‌داد گفت:
    ـ به من درباره‌ی این که مراقب دارم یا نه چیزی نگفته بودن!
    با چشمای ریزشده به هم خیره شدیم. هر دو هم‌زمان به یه چیز فکر می‌کردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    حتی فکر کردن بهش هم وحشتناک بود. صحنه‌هایی رو که دونه‌دونه آدمای اطرافم رو به زور می‌بردن تا سلاخی کنن توی ذهنم زنده شده بود. مردا التماس می‌کردن، زن‌ها جیغ می‌زدن و خودشون رو روی زمین می‌کشیدن.
    وحشتناک‌تر از همه اینه که هرلحظه منتظر باشی به سمت تو بیان، در حالی که نمی‌دونی اصلا واسه چی اون‌جایی.
    هنوزهم صدای جیغشون توی گوشم زنگ می‌زد. ناخودآگاه سرم گیج رفت و زیر پام خالی شد. دستم رو به دیوار گرفتم تا بتونم بایستم. صدای شایان در حالی که حالش بهتر از من نبود بلند شد:
    ـ چی شد؟
    سرم رو بالا گرفتم و با عجز بهش نگاه کردم. چشمای عسلی‌ش نگران بود، نگران من! ما خواهر و برادری نزدیکمون رو مدیون این بلاهای پشت سر هم بودیم. وگرنه روزگاری بود که جز چند راز که نباید کس دیگه‌ای می‌فهمید چیزی از هم نداشتیم.
    با دو قدم بلند فاصله‌مون رو از بین برد و دستش و روی شونه‌م گذاشت. نگاهش مردد بود. می‌دونستم اگه این‌جاست به‌خاطر منه.
    صدای آژیر آمبولانس باعث شد کمی خودم رو جمع‌وجور کنم. دستم رو بلند کردم و نگاه بی‌رمقی به شایان انداختم:
    ـ میشه یه چیزی بیاری سرم کنم؟ الان سر و کله‌ی پلیسا پیدا میشه.
    شایان با نگرانی نگام کرد و زیر گوشم جوری که عمو نشنوه گفت:
    ـ بهتر نیست من برم شیدا؟
    سرم رو به طرفین تکون دادم، چند قدم از دیوار فاصله گرفتم و روی مبلی که ظهر اون جناب سرگرد روش نشسته بود نشستم. شایان دو قدم به مبل نزدیک شد. خواست حرف بزنه که وسط حرفش پریدم و در حالی که عصبی به موهام دست می‌کشیدم و سعی می‌کردم ذهنم رو از احسان و اون آدما دور کنم، صدام رو بالا بردم:
    ـ بسه شایان! بری کجا؟ نمی‌بینی به هرجا که پناه می‌بریم آدماشون هستن؟ بعد از این همه بدبختی تازه فهمیدم که وحید همه‌ی این نقشه‌ها رو برای سر به نیست کردن همه‌مون و بالا کشیدن مال و اموال بابا کشیده. پشتشم که گرم بوده. حتی با وجود این که الان یه تیکه گوشت روی تخته، بازم همه‌ی ما رو به فلاکت کشیده. ما تا حالا اگه از وحید فرار کردیم، اشتباه کردیم. ما با یه باند بزرگ طرفیم که معلوم نیست کی رئیسشونه!
    شایان با شنیدن این جمله، وحشت‌زده گفت:
    ـ چی میگی؟
    و هم‌زمان مقابلم زانو زد و به چشمام نگاه کرد. حق داشت وحشت کنه. اون که نمی‌دونست من چه جوری تا خود جهنم رفته بودم. با قرارگرفتن دست عمو روی شونه‌م سرم رو بالا گرفتم و نگاه دلگرم کننده‌ش رو برای خودم ذخیره کردم. شالی رو که روی شونه‌م انداخته بود، نامرتب روی سرم انداختم و در سکوت به وارد شدن مامورین اورژانس و پلیس خیره شدم.
    شایان هنوز شکه جلوی پام روی زمین نشسته و به زمین خیره شده بود. مامورین پلیس بعد از یه گفت و گوی کوتاه با عمو که نفهمیدم چی پرسیدن یا چی شنیدن، به سمت من و شایان اومدن. نیم‌نگاهی به بالای سرم کردم. مرد نگاه جدی و غیر قابل نفوذش رو بهم دوخت و سری به نشونه‌ی احترام تکون داد. بعد گفت:
    ـ سلام. لطفا ماجرا رو کامل توضیح بدین بهمون.
    ***
    گروه اورژانس در حال انتقال سوگند بودن که سر و کله‌ی جناب سرگردی که ظهر همه‌چیز رو براش تعریف کرده بودم پیدا شد. جلوی در ورودی خونه، با هم روبه‌رو شدن. با دیدن چهره‌ی سوگند در حالی که شوکه شده بود، ناخواسته زبون باز کرد و گفت:
    ـ باورم نمیشه!
    و بلافاصله با هیجان به پزشک اورژانس گفت:
    ـ حالش چطوره؟
    پزشک اورژانس که انگار دل پری از همکارای جناب سرگرد داشت به کنایه گفت:
    ـ اگه اجازه بدین منتقلش کنیم به بیمارستان ممکنه زنده بمونه.
    جناب سرگرد بی‌اهمیت به طعنه‌ی پنهون‌شده توی حرفای دکتر گفت:
    ـ پس سریع‌تر! این دختر کیس مهم ماست.
    با ابروهای بالا رفته به جناب سرگرد نگاه کردم. مشخص بود خیلی خوش‌حال شده و من واقعا از این موضوع حرص می‌خوردم. چند دقیقه‌ی پیش برادرم رو دست‌بند زده بودن و همه‌ش به خاطر من بود. عصبی پاهام رو روی زمین می‌کوبیدم و زیرچشمی به جناب سرگرد نگاه می‌کردم. بالاخره سوگند رو منتقل کردن و جناب سرگرد به سمت من که عین شکست خورده‌‌ها گوشه‌ی مبل کز کرده بودم اومد. جناب سرگرد که انگار شاد بودن زیادی‌ش باعث شوخ‌طبعیش شده بود، به من که با غیض نگاش می‌کردم گفت:
    ـ انگار زنده موندن شما براشون خیلی گرون تموم شده که خودشون برای کشتنتون دست به کار شدن.
    من که متوجه منظورش نشده بودم، پوزخندی زدم و گفتم:
    ـ خودشون؟ این دخترم یه بدبختیه مثل من. حتما خیلی بهش فشار آوردن.
    جناب سرگرد که انگار واقعا توی پوست خودش نمی‌گنجید، ابرویی بالا انداخت و در حالی که روی مبل مقابلم می‌نشست گفت:
    ـ اشتباه نکنید. اون دختر مثل شما نیست. اون دخترِ یکی از شرکای اصلیِ باندیه که می‌خواستن شما رو برای قاچاق عضو بدن.
    با ناباوری به جناب سرگرد خیره شدم.
    آب دهانم رو قورت دادم و با صدایی که از هیجان و خشم دورگه و بلند شده بود گفتم:
    ـ شما رئسای اون باند رو می‌شناسید و اون‌ها رو نمی‌گیرید؟
    جناب سرگرد که انگار تازه فهمیده بود جلوی من از اسرار نظامی حرف زده، یک سرفه‌ی مصلحتی کرد و برای این که من رو بی‌جواب نذاشته باشه گفت:
    ـ شناسایی بدون مدرک به کار هیچ دادگاهی نمیاد سرکار خانم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    در حالی که ناخودآگاه از روی عصبانیت طعنه می‌زدم، در حالی که تن صدام جیغ‌مانند شده بود، توی جام نیم‌خیز شدم و گفتم:
    ـ چند نفر دیگه باید بمیرن تا شما مدرک پیدا کنید؟ می‌دونید جلوی چشم من چند نفر رو بردن تا تیکه‌تیکه کنن؟
    بلندی صدام توجه چند نفر از مامورای پلیس رو که هنوز توی خونه‌ی ما بودن جلب کرد، اما من بی‌توجه به اونا که به من نگاه می‌کردن، با صدایی که هر لحظه ولومش بالاتر می‌رفت و مرتعش‌تر می‌شد، با نگاهی که آماده‌ی بارش بود گفتم:
    ـ جلوی چشمم یه دختر هشت ساله رو بردن! می‌فهمی آقای پلیس؟ اون وقت شما این‌جا ایستادی از مدرک حرف می‌زنی؟
    جناب سرگرد اخم‌هاش رو در هم برد و با ابروهای بالا انداخته گفت:
    ـ نیازی نیست شما به من کارم رو یاد بدید خانوم. من خوب به چم‌و‌خم این کار واردم و اگه شما همین یه مورد رو دیدید، من خیلی بیش‌تر از اینا دیدم. اما احساساتی شدن دردی از اونا که گیر قاچاقچیا می‌افتن دوا نمی‌کنه. این بار بی‌احترامی‌تون رو به خاطر درک وضعیتتون ندید می‌گیرم، اما دفعه‌ی بعدی در کار نیست.
    پوزخندی زدم و سرم رو به جهت مخالف با سرگرد چرخوندم که از روی مبل بلند شد و همکارش رو که باهاش اومده بود مخاطب قرار داد‌:
    ـ سروان محمدی، خانم رو همراهی کنید.
    با شنیدن این جمله با ناباوری به سمتش برگشتم. همون‌طور که به سمت در می‌رفت گفت:
    ـ اگه زودتر بازداشت نشدید به خاطر این نیست که مملکت هرکی به هرکیه.
    ایستاد، پوزخندی زد و گفت:
    ـ به خاطر این بود که بازداشت کردن شما توسط پلیس، اونایی که حواسشون به شما بود رو فراری می‌داد. حالا که دیگه اوضاع خراب‌تر از این حرفاست.
    این رو گفت و رفت. متوجه نشدم منظورش از خراب بودن اوضاع چیه؛ پس چند دقیقه‌ی پیش که از گرفتن این دختر خوش‌حال بود؟
    به مسیری که رفت خیره شدم. با خوردن دستی روی شونه‌م به سمت صاحبش چرخیدم. سرم رو بالا گرفتم و به زن چادری که بالای سرم ایستاده بود،
    نگاه کردم. نگاهش زیادی خشک بود. وقتی شروع به حرف‌زدن کرد، باعث شد نگاهم به لب‌های باریکش بیفته:
    ـ بلند بشید خانم.
    انتظارش رو داشتم، اما...
    نمی‌دونم!
    آروم بلند شدم و دستم رو جلوی زن گرفتم. دست‌بند توی دستش رو دور دست خودش و من بست. یه قدم جلو نرفته بودم که سر و کله‌ی عمو که با تیم اورژانس از خونه خارج شده بود پیدا شد و با دیدن من، دست‌بند به دست به سرعت جلو اومد و خطاب به زن گفت:
    ـ خانم دخترم رو کجا می‌برید؟
    زن با جدیت و ابهت به چشمای عموم زل زد و گفت:
    ـ با توجه به اظهارات این خانم حکم جلب ایشون صادر شده، اما به مصلحت پرونده‌ قرار بود مدتی بازداشتشون عقب بیفته که با این اتفاقی که افتاد دیگه نیازی نیست. برای پیگیری کاراشون می‌تونید وکیل بگیرید. تا زمان دادگاهشون باز داشتن.

    امیــــن
    سکوت ترسناکی در فضای بیابون حاکم بود. تقریبا از نیمه شب گذشته بود و هیچ چیز جز نور ضعیفی که مسیر خاکی رو بهمون نشون می‌داد مشخص نبود. ما بی‌هدف توی جاده‌ی بیابونی می‌رفتیم تا مسیر اصلی رو پیدا کنیم. امیر روی صندلی کمک‌راننده به در تکیه داده بود و سعی می‌کرد درداش رو فریاد نزنه. با صدای پوزخندِ ضعیف امیر و صدایی که از خشم و نفرت خشن‌تر از همیشه به نظر می‌رسید، از فکر بیرون اومدم:
    ـ باورم نمیشه! اون لعنتی مرد، اما مسیر اصلی رو به ما نشون نداد.
    نیم‌نگاهی بهش انداختم. بی‌تفاوت، پوزخندی زدم و گفتم:
    ـ بعضی آدما تا دم مرگم حماقت می‌کنن.
    با شنیدن این حرف کمی سکوت کرد. با احساس سنگینی نگاه امیر، بهش چشم دوختم.
    پوزخندی زد و پرسید:
    ـ به نظرت منم حماقت کردم؟
    متوجه منظورش نشدم‌ نیم‌نگاهی به صورت خیس از عرقش کردم و متعجب گفتم:
    ـ منظورت رو نمی‌فهمم.
    خنده‌ی ضعیفی کرد. بعد در حالی که صورتش از درد جمع شده بود، با تن صدای نه‌چندان قوی‌ش، تکه‌تکه گفت:
    ـ این که عاشق دختری هستم که دیگه من رو نمی‌خواد، اما من به خاطر نجات معشوقش تیر خوردم و ممکنه تا صبح بمیرم.
    ناخودآگاه از لفظ معشوق که برای من به کار بـرده بود خنده‌م گرفت. یاد روزی افتادم که از ثمین خواستگاری کردم.
    لبخند ژکوندی تحویلش دادم و گفتم:
    ـ اختیار داری. با این همه جذابیتی که توی شما وجود داره، من به چشم اون نمیام.
    حواسم رو به جلو دادم که یه وقت چهارپایی رو زیر نگیرم.
    صدای پوزخندش رو شنیدم. با کمی مکث گفت:
    ـ این چیزا تعارف‌بردار نیست. حتی اگه من جونت رو نجات داده باشم.
    بهش نگاه کردم. سرش رو به شیشه تکیه داد و سعی کرد به روی خودش نیاره که نزدیک به چهار ساعته تیر خورده و داره درد می‌کشه. نگاهی به پای مجروحش کردم و بی‌تفاوت و بی‌حاشیه گفتم:
    ـ اشتباه گرفتی داداش. من معشوق ثمین نیستم.
    با شنیدن این حرف ناخودآگاه به سمت جلو خیز برداشت. انگار برای لحظه‌ای دردش رو فراموش کرده بود، اما خیلی زود صدای ناله‌ش توی گوشم پیچید. با شیطنت بهش نگاه کردم. سعی کردم حال و هوای مرگ رو ازش دور کنم، به هر حال من بهش مدیون بودم. شاید دادن امید به آینده می‌تونست بهش کمک کنه.
    با ناباوری گفت:
    ـ چی؟ منظورت چیه؟
    با لبخند گفتم:
    ـ من برادرشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    سکوت کرد. انگار هنوز چیزی که شنید رو هضم نکرده بود.
    بالاخره با صدایی که کنجکاوی توش بی‌داد می‌کرد به حرف اومد:
    ـ برادر؟ اما...
    نگاهش تا اعماق قلبم نفوذ می‌کرد. یاد کودکیم افتادم. کودکی‌ای که در حسرت داشتن خواهر یا برادری گذشت که هم‌بازیم باشن. فامیلی که به خونشون بریم برای مهمونی، برای بچه‌هاشون که هم‌بازیم باشن. واقعا که چه چیزهایی برای من حسرت بود.
    بدون این که به امیر نگاه کنم با حسرتی برادرانه، تیکه‌تیکه گفتم:
    ـ این که چه جوری من برادرشم، باشه برای وقتی که دوباره دیدیش. اگه خواست خودش بهت میگه.
    لبخند گرمی زدم و در حالی که به چشم‌هاش خیره بودم گفتم:
    ـ اما این که چه جوری عاشقش شدی رو دوست دارم بشنوم.
    نگاه آبی‌ش رو روی هم گذاشت و با ناباوری گفت:
    ـ باورم نمیشه!
    سرم رو به چپ و راست تکون دادم و با تعجب بهش نگاه کردم:
    ـ چی باورت نمیشه؟ این که من برادرشم؟
    سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و در حالی که خیره نگاهم می‌کرد، تندتند گفت:
    ـ اصلا شبیه نیستید.
    مکثی کرد و در حالی که سعی می‌کرد پای زخمی‌ش رو جابه‌جا کنه و صاف بشینه، اضافه کرد:
    ـ اون به من گفته بود کودکِ...
    توی گفتن تعلل کرد. شاید فکر کرد نباید بگه، اما خودم جمله‌ش رو کامل کردم:
    ـ کودکِ کاره.
    به چشمای آبی امیر خیره شدم و گفتم:
    ـ تنها وجه شباهتمون چشمای سبزمونه. البته اون شبیه مادرمه.
    ابرویی بالا انداخت و پرسید:
    ـ تو هم شبیه پدرتونی؟
    در جواب فقط نگاهش کردم. زبونم نمی‌چرخید بگم پدرم.
    نگاهم رو به جاده دوختم و در سکوت به رانندگیم ادامه دادم. نمی‌دونم چرا هر چه‌قدر می‌رفتیم به پایان این جاده‌ی نفرین شده نمی‌رسیدیم؟
    با یادآوری اسم پدر، اخمام توی هم رفته بود. انگار فهمید نمی‌خوام بحث ادامه پیدا کنه، چون موضوع رو عوض کرد. با صدایی که کمی تحت‌تاثیر گذشته و خاطرات شیرینش بود، البته با ته‌مایه‌ای از درد گفت:
    ـ اولین بار فقط عاشق چشماش شدم. رنگشون رو خیلی دوست داشتم. بارها بهش گفته‌م.
    با ابروی بالا انداخته نیم‌نگاهی بهش انداختم، اما اون توی دنیای خودش سیر می‌کرد و لبخند بزرگی روی لبش جا خوش کرده بود. با صدایی که ناخودآگاه آروم‌تر شده بود گفت:
    ـ استاد حل تمرینش بودم. خیلی فکر کردم چطور می‌تونم آی‌دیش رو گیر بیارم تا این که به نظرم رسید آخر ترم به بچه‌ها بگم خودشون پیام بدن و نمره‌شون رو بپرسن.
    اونم پیام داد، اما بعدش نتونستم خودم و راضی کنم بهش پیام بدم. دوست نداشتم فکر کنه ازش سوء استفاده کردم. برای همین بار اول، وقتی داشت از دانشکده بیرون می‌رفت سراغش رفتم. خیلی طول کشید تا راضی بشه. راضی کردنش سخت بود، اما من راضی‌ش کردم. براش از خودم و خانواده‌م گفتم، از این‌که آدم پول‌داری نیستم، اما همه‌ی تلاشم رو واسه‌ی آینده می‌کنم. اون موقع ترم آخر فوق بودم که ازش خواستگاری کردم. جالب‌ترین چیزی که بهم گفت این بود که یک سال ازم بزرگ‌تره.
    خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:
    ـ شوکه شدم، اما برام این‌قدرها اهمیت نداشت.
    با تعجب نیم‌نگاهی به چهره‌ی خندانش کردم و با خودم گفتم:
    ـ اهمیت نداره؟ من وقتی فهمیدم ثمین ازم بزرگت‌ره خیلی ناراحت شدم. شاید اگه اون‌موقع هنوزم به ثمین به عنوان یه کیس جدی واسه ازدواج نگاه می‌کردم، نیمی از انگیزه‌م رو همون‌جا از دست می‌دادم. توی دفتر نگین صدر!
    اما خب سکوت کردم و به ادامه‌ی حرفاش گوش دادم.
    امیر همون‌طور که صداش لحظه‌به‌لحظه تحلیل می‌رفت گفت:
    ـ جاهای عجیبی قرار می‌ذاشت، زمانای عجیب‌تر! شب یا نصفه شب. هر بارم من رو شوکه می‌کرد. یه روز با یه وانت می‌اومد و ازم می‌خواست کمک کنم به کارتن خوابا غذا بده. یه روز دیگه می‌رفت توی چهارراه‌ها و با بچه‌های فروشنده حرف می‌زد. سعی می‌کرد اگه جایی رو ندارن ببرتشون یه جایی که از بی‌خانمانی دربیان، گل‌فروشی نکنن و درس بخونن. گاهی‌وقتا تا صبح توی خیابون بودیم. منم وقتی این همه مهربونی و خانومی رو توش می‌دیدم هر روز بیش‌تر عاشقش می‌شدم.
    نگاه میخ‌شده به مقابلش رو بهم دوخت و با شوق گفت:
    ـ یعنی واقعا میشه عاشق همچین آدمی نشد؟ اگه اون اوایل نظرم رو به خاطر رنگ چشم‌هاش جلب کرده بود، بعدش شیفته‌ی معرفت و بزرگی‌ش شدم.
    مکث کرد. یک مکث طولانی. به سمتش برگشتم تا ببینم چرا ادامه نمیده که دیدم داره کم‌کم هوشیاری‌ش رو از دست میده. با عجله خاور و نگه داشتم و مضطرب تکونش دادم.
    کمی چشماش رو باز کرد. با استرس در حالی که دوباره خاور رو روشن می‌کردم تا راه بیفتم پرسیدم:
    ـ بعدش چی شد؟ حرف بزن؛ خب؟
    آب دهانش رو قورت داد و تکه‌تکه تعریف کرد:
    ـ رابـ ـطه‌مون به یک سال کشیده بود، اما هر بار وقتی در مورد ازدواج حرف می‌زدم... اخم و تخم می‌کرد... نمی‌دونستم دردش چیه؟ هر چی هم بهش اصرار... می‌کردم چیزی بهم نمی‌گفت...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مروارید 781

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/24
    ارسالی ها
    549
    امتیاز واکنش
    66,897
    امتیاز
    1,103
    محل سکونت
    خونه‌:/
    بازم مکث کرد. به سمتش برگشتم. پلکاش روی هم افتاده بود. با وحشت پام رو روی ترمز گذاشتم و دستی رو کشیدم. به سمتش چرخیدم و چند بار محکم تکونش دادم، اما چشماش رو باز نکرد. با اضطراب بهش خیره شدم. آب دهانم رو قورت دادم، عصبی و کلافه دستی توی موهام کشیدم و با ترس به اطرافم خیره شدم. نمی‌دونستم چی کار می‌تونم بکنم؟ دو تا جنازه توی کانکس بود و ممکن بود امیرم به زودی از خون‌ریزی بمیره. چه‌طور باید نجاتش می‌دادم؟
    وقتی راه حلی برای نجات جونش به نظرم نرسید، با عصبانیت چند بار روی فرمون کوبیدم و پشت‌سر هم داد زدم:
    ـ لعنتی، لعنتی، لعنتی!
    تنها فکری که از سرم می‌گذشت این بود که پس پلیسایی که الان باید این‌جا باشن کجان؟ چرا نمیان نجاتمون بدن؟ مگه امیر نگفت به پلیسا خبر داده؛ پس چرا نمیان؟سرم رو که روی فرمون گذاشتم، ناگهان فکری به ذهنم رسید:
    ـ اگه اونا هم این‌جا باشن چی؟ اگه اونا هم به خاطر تاریکی و بی سر و تهیِ این بیابون برهوت نتونسته باشن ما رو پیدا کنن؟
    سرم رو از روی فرمون برداشتم و به مسیری که با نور ماشین روشن شده بود نگاه کردم.
    فعلا جز خاک هیچ‌چیز دیده نمی‌شد، اما نباید ناامید می‌شدم. زیر لب بسم‌الله گفتم و دوباره خاور رو روشن کردم.
    کمی که جلو رفتم انگار که مغزم تازه به کار افتاده باشه، یاد بوق افتادم. فکر کردم اگه توی این بیابون کسی باشه با شنیدن صدای بوق متوجه خاور میشه؛ برای همین بلافاصله و بدون هیچ فکری دستم رو روی بوق گذاشتم و نگه داشتم. صدای آزاردهنده‌ی بوق توی گوشم زنگ می‌زد و سکوت نفرت‌انگیز این بیابون بی‌سروته رو به هم زده بود. تنها چیزی که مقابل چشمام داشتم، فقط و فقط خاک و بوته‌های خودروی بیابونی بود. هر لحظه ناامیدتر از لحظه‌ی قبل می‌شدم که با خوردن نوری از مقابل به چشمام، پلک‌هام رو تا نیمه بستم. با ظاهرشدن چند ماشین پلیس که دیگه جلوی خاور ایستاده بودن، با ناباوری و چشم‌هایی که از خوشحالی خیس شده بود به مقابلم زل زدم. نیم‌نگاهی به امیر انداختم و با لبخند گفتم:
    ـ تموم شد!

    ثمین
    مغزم به دوران افتاده بود. بین حرفای هومن و معینی تضاد وجود داشت. توی ماجرایی که هومن از هرمز و مهرانگیز تعریف می‌کرد هیچ ردپایی از خودش نبود. خبری از زندانی‌شدن توی اون عمارت کوفتی نبود، اما طبق داستان معینی همه چیز ارتباط مستقیمی با هومن داشت. کدومش رو باید باور می‌کردم؟
    زبونم رو به لبم کشیدم و چشمام رو به چشمای معینی دوختم. ناخودآگاه چهره‌های بچه‌های معصوم و بی‌کس و کاری که خوراک طمع بی‌حد و مرز این دو نفر شده بودن، مقابل چشم‌هام نقش بست. آب دهانم رو قورت دادم و همراهش تردیدم رو قورت دادم. نگاهم به خط و خطوطی که روی صورتش به واسطه‌ی بالا رفتن سنش ایجاد شده بود افتاد. لبام رو از هم فاصله دادم و با نگاه باریک‌شده و چشم‌های مرددی گفتم:
    ـ خب حالا بگو چی می‌خوای از من؟ که بکشمش؟
    مقابلم ایستاده بود و با دقت به تک‌تک عکس‌العمل‌هام خیره شده بود.
    پوزخندی تحویلم داد و گفت:
    ـ دقیقا!
    به چشم‌های تیره‌ش خیره شدم و موشکافانه و جدی گفتم:
    ـ چرا خودت این کار رو نمی‌کنی؟ چرا این‌قدر خودت رو برای قانع کردن من به زحمت می‌ندازی؟
    کمی روی مبل جابه‌جا شد، چشم‌هاش رو ریز کرد و گفت:
    ـ سال‌ها پیش زمانی که هومن جای پدرش رو گرفت، با پیشنهاد هومن قرار شد برای توسعه‌ی باند با طرفای خارجی‌مون قرارداد امضا کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا