خستگی و بی خوابی شب قبل و رطوبت بالای هوا و گرمی سالن باعث شد یه خواب خیلی راحت و عمیق رو بعد از مدتها تجربه کنم و وقتی بیدار شدم هوا تاریک تاریک بود!
انقدر خوابیده بودم که گیج گیج بودم. از پله ها رفتم پایین و دیدم سر و صدایی نیست. رفتم دستشویی و یه دستی به سر و صورتم کشیدم و برگشتم تو سالن. زن عمو تنها روی مبل یه گوشه از سالن نشسته بود و داشت مجله ای رو ورق می زد. رفتم سمتش و سلام کردم. سرش رو آورد بالا و با دیدنم لبخند نشست رو لبش و گفت: صحت خواب! خیلی خسته بودی انگار.
نشستم کنارش و گفتم: خیلی وقت بود اینجوری نخوابیده بودم. بچه ها کجان؟!
همون جوری که نگاه ازم نمی گرفت گفت: لب ساحلن. حسام اومد صدات کرد اما بیدار نشدی.
بعد بدون مقدمه گفت: دلم واسه ات خیلی تنگ شده بود کاوه. نباید بهم یه سر می زدی؟! عموت که همیشه خونه نیست!
سرم رو انداختم پایین و خواستم بگم دیدنش بدون مامان ناراحتم می کنه اما نگفتم.
زن عمو سکوتو شکست و گفت: اون همه پولو چرا ریختی به حساب کیومرث؟! از کجا آوردیش؟! کیومرث خیلی ناراحت شد!
داشت در مورد هزینه های مراسم می گفت که یه ماه پیش با فروختن طلاهای مامان ریخته بودم به حساب عمو.
زن عمو ادامه داد: پیش کیان راضی هستی؟!
- آره. خیلی. کارمو دوست دارم و کیانو هم!
زن عمو لبخندی زد و گفت: اون خیلی دوستت داره! واسه خاطر تو بود که از ما جدا شد!
متعجب و با اخم زل زدم بهش که گفت: سر تو با باباش دعواش شده بود. یه دعوای اساسی و بعدش هم که خونه گرفت و از پیش ما رفت.
- دعواشون سر چی بود؟!
: گفتم که سر تو.
- نه اونو که فهمیدم یعنی می گم...
: چه می دونم عموت یه چیزی در موردت گفت و اونم به دفاع ازت در اومد و همین شد شروع درگیریشون.
- به من هیچ وقت نگفته بود.
: الآن هم اگه بفهمه بهت گفتم شاکی می شه ازم.
- قولی نمی دم که به روش نیارم!
: مهم نیست. سر خاک مامانت نمی یای؟
- جمعه ها می رم که عمو رو نبینم!
یهو زن عمو زد زیر گریه! رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم و گفتم: زن عمو خواهش می کنم. اگه بچه ها ببینن از دل و دماغ می افتن.
زن عمو خودشو کشید عقب و اشکاشو پاک کرد و گفت: دلم واسه زری خیلی تنگ شده. ما از بچگی با هم همسایه و رفیق بودیم. از دو تا خواهر بهم نزدیک تر بودیم. اصلاً همین شد که شدیم زن دو تا برادر.
آروم زمزمه کردم: منم دلتنگشم.
زن عمو اشکو که تو چشمام دید از جاش پاشد و گفت: ببخشید. نمی خواستم ناراحتت کنم. پاشو بریم پیش بچه ها.
داشتیم دو تایی آروم آروم می رفتیم سمت بچه ها که لب آب یه آتیش بزرگ روشن کرده بودن و داشتن به چرت و پرت گویی های کیان می خندیدن که کیان برگشت و ما رو دید. زن عمو دست انداخته بود دور بازوم و با هم می رفتیم سمت دریا که کیان دویید اومد سمتمون و با صدای بلند گفت: به به! چه عجب افتخار دادین مادمازل؟!
زن عمو با لبخند نگاهش کرد و کیان اومد منو هول داد کنار و دست مامانش رو گرفت و گفت: برو اون ور ببینم!چه دوره و زمونه ای شده! روز روشن مخ مامان آدمو می زنن!
حسام که همراه ثمین نشسته بود کنار آتیش گفت: الآن روزه؟!
کیان گفت: شب روشن! فرقی نمی کنه! مامان خانم فکر نکن حسودیم نشده که نیم ساعت تموم نازتو کشیدم و نیومدی، اونوقت تا این ننر رو دیدی راه افتادی!
همون جوری که ازش فاصله می گرفتم و می رفتم سمت ساحل گفتم: مواظب باش یه وقت از حسودی نترکی نی نی کوچولو!
کیان یهو دویید دنبالم و گفت: وایسا ببینم! وقتی فرستادمت زیر آب همراه ماهیا خیس بخوری اونوقت می فهمی کی باید بترکه!
یه لحظه واقعاً احساس ترس کردم و اومدم فرار کنم که بهم رسید و با یه ضرب رو هوا بلندم کرد و رفت سمت دریا. داد کشیدم: کیان می کشمت! بذارم زمین! کیان به قرآن یه قطره آب بهم بخوره خودت می دونی! کیان!
کیان خندید و گفت: پارسال عیدو یادت می یاد که هرچی التماست کردم گوش ندادی و پرتم کردی تو آب!
دوباره سرش داد زدم و این بار از حسام کمک خواستم. تا حسام برسه به ما فاصله امون انقدر با آب کم شد که واقعاً اشهدم رو خوندم اما قبل از اینکه پرتم کنه هدیه داد زد: کیان آب سرده!
کیان یک کم عقب عقب رفت و منو گذاشت زمین و گفت: اوه شب بود وکیل مدافع برادرمو ندیدم! خوبین شما هدیه خانم؟!
هدیه خندید و گفت: خوبم شما خوبین؟! وکیل مدافع نیستم! سرما بخوره مسافرت کوفتمون می شه2!
کیان رفت سمت مامانش که نشسته بود کنار آتیش و لم داد و گفت: آهان پس نگرون مسافرتی!
هدیه همون جوری که از جاش پا می شد گفت: آره دیگه! پس چی فکر کردی!
بعد رو کرد به نیوشا و گفت: می یای بریم قدم بزنیم؟
هدیه و نیوشا که رفتن نشستم کنار آتیش و گفتم: منتظر تلافی باش کیان!
- من که ننداختمت تو آب!
:ولی من بازم می ندازمت که دیگه به سرت نزنه یه همچین بلایی سرم بیاری!
انقدر خوابیده بودم که گیج گیج بودم. از پله ها رفتم پایین و دیدم سر و صدایی نیست. رفتم دستشویی و یه دستی به سر و صورتم کشیدم و برگشتم تو سالن. زن عمو تنها روی مبل یه گوشه از سالن نشسته بود و داشت مجله ای رو ورق می زد. رفتم سمتش و سلام کردم. سرش رو آورد بالا و با دیدنم لبخند نشست رو لبش و گفت: صحت خواب! خیلی خسته بودی انگار.
نشستم کنارش و گفتم: خیلی وقت بود اینجوری نخوابیده بودم. بچه ها کجان؟!
همون جوری که نگاه ازم نمی گرفت گفت: لب ساحلن. حسام اومد صدات کرد اما بیدار نشدی.
بعد بدون مقدمه گفت: دلم واسه ات خیلی تنگ شده بود کاوه. نباید بهم یه سر می زدی؟! عموت که همیشه خونه نیست!
سرم رو انداختم پایین و خواستم بگم دیدنش بدون مامان ناراحتم می کنه اما نگفتم.
زن عمو سکوتو شکست و گفت: اون همه پولو چرا ریختی به حساب کیومرث؟! از کجا آوردیش؟! کیومرث خیلی ناراحت شد!
داشت در مورد هزینه های مراسم می گفت که یه ماه پیش با فروختن طلاهای مامان ریخته بودم به حساب عمو.
زن عمو ادامه داد: پیش کیان راضی هستی؟!
- آره. خیلی. کارمو دوست دارم و کیانو هم!
زن عمو لبخندی زد و گفت: اون خیلی دوستت داره! واسه خاطر تو بود که از ما جدا شد!
متعجب و با اخم زل زدم بهش که گفت: سر تو با باباش دعواش شده بود. یه دعوای اساسی و بعدش هم که خونه گرفت و از پیش ما رفت.
- دعواشون سر چی بود؟!
: گفتم که سر تو.
- نه اونو که فهمیدم یعنی می گم...
: چه می دونم عموت یه چیزی در موردت گفت و اونم به دفاع ازت در اومد و همین شد شروع درگیریشون.
- به من هیچ وقت نگفته بود.
: الآن هم اگه بفهمه بهت گفتم شاکی می شه ازم.
- قولی نمی دم که به روش نیارم!
: مهم نیست. سر خاک مامانت نمی یای؟
- جمعه ها می رم که عمو رو نبینم!
یهو زن عمو زد زیر گریه! رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم و گفتم: زن عمو خواهش می کنم. اگه بچه ها ببینن از دل و دماغ می افتن.
زن عمو خودشو کشید عقب و اشکاشو پاک کرد و گفت: دلم واسه زری خیلی تنگ شده. ما از بچگی با هم همسایه و رفیق بودیم. از دو تا خواهر بهم نزدیک تر بودیم. اصلاً همین شد که شدیم زن دو تا برادر.
آروم زمزمه کردم: منم دلتنگشم.
زن عمو اشکو که تو چشمام دید از جاش پاشد و گفت: ببخشید. نمی خواستم ناراحتت کنم. پاشو بریم پیش بچه ها.
داشتیم دو تایی آروم آروم می رفتیم سمت بچه ها که لب آب یه آتیش بزرگ روشن کرده بودن و داشتن به چرت و پرت گویی های کیان می خندیدن که کیان برگشت و ما رو دید. زن عمو دست انداخته بود دور بازوم و با هم می رفتیم سمت دریا که کیان دویید اومد سمتمون و با صدای بلند گفت: به به! چه عجب افتخار دادین مادمازل؟!
زن عمو با لبخند نگاهش کرد و کیان اومد منو هول داد کنار و دست مامانش رو گرفت و گفت: برو اون ور ببینم!چه دوره و زمونه ای شده! روز روشن مخ مامان آدمو می زنن!
حسام که همراه ثمین نشسته بود کنار آتیش گفت: الآن روزه؟!
کیان گفت: شب روشن! فرقی نمی کنه! مامان خانم فکر نکن حسودیم نشده که نیم ساعت تموم نازتو کشیدم و نیومدی، اونوقت تا این ننر رو دیدی راه افتادی!
همون جوری که ازش فاصله می گرفتم و می رفتم سمت ساحل گفتم: مواظب باش یه وقت از حسودی نترکی نی نی کوچولو!
کیان یهو دویید دنبالم و گفت: وایسا ببینم! وقتی فرستادمت زیر آب همراه ماهیا خیس بخوری اونوقت می فهمی کی باید بترکه!
یه لحظه واقعاً احساس ترس کردم و اومدم فرار کنم که بهم رسید و با یه ضرب رو هوا بلندم کرد و رفت سمت دریا. داد کشیدم: کیان می کشمت! بذارم زمین! کیان به قرآن یه قطره آب بهم بخوره خودت می دونی! کیان!
کیان خندید و گفت: پارسال عیدو یادت می یاد که هرچی التماست کردم گوش ندادی و پرتم کردی تو آب!
دوباره سرش داد زدم و این بار از حسام کمک خواستم. تا حسام برسه به ما فاصله امون انقدر با آب کم شد که واقعاً اشهدم رو خوندم اما قبل از اینکه پرتم کنه هدیه داد زد: کیان آب سرده!
کیان یک کم عقب عقب رفت و منو گذاشت زمین و گفت: اوه شب بود وکیل مدافع برادرمو ندیدم! خوبین شما هدیه خانم؟!
هدیه خندید و گفت: خوبم شما خوبین؟! وکیل مدافع نیستم! سرما بخوره مسافرت کوفتمون می شه2!
کیان رفت سمت مامانش که نشسته بود کنار آتیش و لم داد و گفت: آهان پس نگرون مسافرتی!
هدیه همون جوری که از جاش پا می شد گفت: آره دیگه! پس چی فکر کردی!
بعد رو کرد به نیوشا و گفت: می یای بریم قدم بزنیم؟
هدیه و نیوشا که رفتن نشستم کنار آتیش و گفتم: منتظر تلافی باش کیان!
- من که ننداختمت تو آب!
:ولی من بازم می ندازمت که دیگه به سرت نزنه یه همچین بلایی سرم بیاری!