کامل شده رمان حسرت | رهایش*

  • شروع کننده موضوع ELNAZ.
  • بازدیدها 16,643
  • پاسخ ها 146
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ELNAZ.

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/17
ارسالی ها
622
امتیاز واکنش
712
امتیاز
0
محل سکونت
تهران
خستگی و بی خوابی شب قبل و رطوبت بالای هوا و گرمی سالن باعث شد یه خواب خیلی راحت و عمیق رو بعد از مدتها تجربه کنم و وقتی بیدار شدم هوا تاریک تاریک بود!
انقدر خوابیده بودم که گیج گیج بودم. از پله ها رفتم پایین و دیدم سر و صدایی نیست. رفتم دستشویی و یه دستی به سر و صورتم کشیدم و برگشتم تو سالن. زن عمو تنها روی مبل یه گوشه از سالن نشسته بود و داشت مجله ای رو ورق می زد. رفتم سمتش و سلام کردم. سرش رو آورد بالا و با دیدنم لبخند نشست رو لبش و گفت: صحت خواب! خیلی خسته بودی انگار.
نشستم کنارش و گفتم: خیلی وقت بود اینجوری نخوابیده بودم. بچه ها کجان؟!
همون جوری که نگاه ازم نمی گرفت گفت: لب ساحلن. حسام اومد صدات کرد اما بیدار نشدی.
بعد بدون مقدمه گفت: دلم واسه ات خیلی تنگ شده بود کاوه. نباید بهم یه سر می زدی؟! عموت که همیشه خونه نیست!
سرم رو انداختم پایین و خواستم بگم دیدنش بدون مامان ناراحتم می کنه اما نگفتم.
زن عمو سکوتو شکست و گفت: اون همه پولو چرا ریختی به حساب کیومرث؟! از کجا آوردیش؟! کیومرث خیلی ناراحت شد!
داشت در مورد هزینه های مراسم می گفت که یه ماه پیش با فروختن طلاهای مامان ریخته بودم به حساب عمو.
زن عمو ادامه داد: پیش کیان راضی هستی؟!
- آره. خیلی. کارمو دوست دارم و کیانو هم!
زن عمو لبخندی زد و گفت: اون خیلی دوستت داره! واسه خاطر تو بود که از ما جدا شد!
متعجب و با اخم زل زدم بهش که گفت: سر تو با باباش دعواش شده بود. یه دعوای اساسی و بعدش هم که خونه گرفت و از پیش ما رفت.
- دعواشون سر چی بود؟!
: گفتم که سر تو.
- نه اونو که فهمیدم یعنی می گم...
: چه می دونم عموت یه چیزی در موردت گفت و اونم به دفاع ازت در اومد و همین شد شروع درگیریشون.
- به من هیچ وقت نگفته بود.
: الآن هم اگه بفهمه بهت گفتم شاکی می شه ازم.
- قولی نمی دم که به روش نیارم!
: مهم نیست. سر خاک مامانت نمی یای؟
- جمعه ها می رم که عمو رو نبینم!
یهو زن عمو زد زیر گریه! رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم و گفتم: زن عمو خواهش می کنم. اگه بچه ها ببینن از دل و دماغ می افتن.
زن عمو خودشو کشید عقب و اشکاشو پاک کرد و گفت: دلم واسه زری خیلی تنگ شده. ما از بچگی با هم همسایه و رفیق بودیم. از دو تا خواهر بهم نزدیک تر بودیم. اصلاً همین شد که شدیم زن دو تا برادر.
آروم زمزمه کردم: منم دلتنگشم.
زن عمو اشکو که تو چشمام دید از جاش پاشد و گفت: ببخشید. نمی خواستم ناراحتت کنم. پاشو بریم پیش بچه ها.
داشتیم دو تایی آروم آروم می رفتیم سمت بچه ها که لب آب یه آتیش بزرگ روشن کرده بودن و داشتن به چرت و پرت گویی های کیان می خندیدن که کیان برگشت و ما رو دید. زن عمو دست انداخته بود دور بازوم و با هم می رفتیم سمت دریا که کیان دویید اومد سمتمون و با صدای بلند گفت: به به! چه عجب افتخار دادین مادمازل؟!
زن عمو با لبخند نگاهش کرد و کیان اومد منو هول داد کنار و دست مامانش رو گرفت و گفت: برو اون ور ببینم!چه دوره و زمونه ای شده! روز روشن مخ مامان آدمو می زنن!
حسام که همراه ثمین نشسته بود کنار آتیش گفت: الآن روزه؟!
کیان گفت: شب روشن! فرقی نمی کنه! مامان خانم فکر نکن حسودیم نشده که نیم ساعت تموم نازتو کشیدم و نیومدی، اونوقت تا این ننر رو دیدی راه افتادی!
همون جوری که ازش فاصله می گرفتم و می رفتم سمت ساحل گفتم: مواظب باش یه وقت از حسودی نترکی نی نی کوچولو!
کیان یهو دویید دنبالم و گفت: وایسا ببینم! وقتی فرستادمت زیر آب همراه ماهیا خیس بخوری اونوقت می فهمی کی باید بترکه!
یه لحظه واقعاً احساس ترس کردم و اومدم فرار کنم که بهم رسید و با یه ضرب رو هوا بلندم کرد و رفت سمت دریا. داد کشیدم: کیان می کشمت! بذارم زمین! کیان به قرآن یه قطره آب بهم بخوره خودت می دونی! کیان!
کیان خندید و گفت: پارسال عیدو یادت می یاد که هرچی التماست کردم گوش ندادی و پرتم کردی تو آب!
دوباره سرش داد زدم و این بار از حسام کمک خواستم. تا حسام برسه به ما فاصله امون انقدر با آب کم شد که واقعاً اشهدم رو خوندم اما قبل از اینکه پرتم کنه هدیه داد زد: کیان آب سرده!
کیان یک کم عقب عقب رفت و منو گذاشت زمین و گفت: اوه شب بود وکیل مدافع برادرمو ندیدم! خوبین شما هدیه خانم؟!
هدیه خندید و گفت: خوبم شما خوبین؟! وکیل مدافع نیستم! سرما بخوره مسافرت کوفتمون می شه2!
کیان رفت سمت مامانش که نشسته بود کنار آتیش و لم داد و گفت: آهان پس نگرون مسافرتی!
هدیه همون جوری که از جاش پا می شد گفت: آره دیگه! پس چی فکر کردی!
بعد رو کرد به نیوشا و گفت: می یای بریم قدم بزنیم؟
هدیه و نیوشا که رفتن نشستم کنار آتیش و گفتم: منتظر تلافی باش کیان!
- من که ننداختمت تو آب!
:ولی من بازم می ندازمت که دیگه به سرت نزنه یه همچین بلایی سرم بیاری!
 
  • پیشنهادات
  • ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    زن عمو یه مقدار پیشمون موند و بعد برگشت تو ویلا. سر و کله عمو هم که به لطف خدا پیدا نبود. به پیشنهاد ثمین دور آتیش نشستیم بطری بازی کنیم. 4 دور که بازی رفت نوبت کیان شد. مجازاتش اگه جواب سوالی رو نمی داد 5 بار دوییدن از اون جایی که نشسته بودیم تا ویلا بود.
    اول از همه ثمین گفت: نیوشا اسم چیه؟!
    کیان تهدید آمیز نگاهش کرد و گفت: چیه چیه بی ادب! نیوشا اسم کیه! اسم یکی از عزیزان من!
    حسام پرسید: اسم موبایلت چیه؟!
    کیان یه نگاه تهدید آمیز به اون هم انداخت و مارک موبایلش رو گفت.
    هدیه هم پرسید: تا حالا عاشق شدی؟!
    کیان بدون اینکه نگاهی به نیوشا بندازه گفت: باید فکر کنم!
    نیوشا که کنار کیان نشسته بود یدونه محکم زد تو پشت کیان که اونم معترض گفت: بابا یه مجازات بیشتر نداریم! مجازات من کتک نبود که ! بعد خیلی جدی گفت: آره عاشق شدم!
    نیوشا هم خیلی بی مقدمه پرسید: عاشق من؟!
    کیان با لبخند نگاهش کرد و با سر جواب مثبت داد و گفت: سوالتو پرسیدی ها!
    نیوشا اومد اعتراض کنه که کیان گفت: اِ خوب سوال بود دیگه! بپرس کاوه.
    خیلی جدی نگاهش کردم و پرسیدم: بابات در مورد من چی گفته بود که زدی از خونه بیرون؟!
    کیان شکه شده زل زد بهم. توضیح دادم: زن عمو می گفت به خاطر من بوده که از خونه تون زدی بیرون!
    کیان بعد چند ثانیه سکوت از جاش بلند شد و گرم کنش رو در آورد و همراه موبایلش داد دست نیوشا و بدون اینکه حرف بزنه شروع کرد به دوییدن. مطمئن بودم یه چیزی این وسط هست که درست از آب در نمی یاد. مطمئن بودم کیان داره یه چیزی رو مخفی می کنه. مسافت زیاد بود و دوییدن رو شنها هم سخت. 3 دور رو که رفت نیوشا با اعتراض گفت: بابا بسه! پدرش در اومد!
    زل زده بودم به دریا و نگاهش نمی کردم اما وقتی بهمون می رسید صدای نفس نفس زدناش رو می شنیدم. دلم می خواست بگم بسه ولی از اینکه جوابمو نداده بود کفری بودم! وقتی 5 دور رو رفت و برگشت کنارمون روی شنا دراز کشید. سرم رو که به سمتش برگردوندم دیدم اون هم داره منو نگاه می کنه.
    یه لبخند تلخ نشست رو لبم و گفتم: این فقط من نیستم که خیلی چیزا رو ازت پنهون کردم!
    همون جوری که نفس نفس می زد نشست و گفت: چیزایی که تو از من پنهون کردی به ضررت تموم شد! چیزایی که من ازت پنهون می کنم به نفعته!
    متعجب و منتظر برای اینکه بیشتر توضیح بده نگاهش می کردم که هدیه گفت: ادامه بدیم. به محض اینکه بطری چرخید و رو من ثابت موند قبل از اینکه کسی سوالی بپرسه هدیه گفت: مجازاتو من تعیین می کنم!
    یه لبخند محو نشست رو لبم. خوشحال بودم که اونقدر مشتاقه منو مجازات کنه! کیان گفت: یه مجازات کشکی نگی ها! پیرم در اومد این همه راهو دوییدم! یه چیزی بگو که اگه جواب سوالی رو نداد به غلط کردن بیافته!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    یه بی ادب نثار کیان کردم و منتظر حرف زدن هدیه شدم.
    هدیه به دریا اشاره کرد و گفت: اگه جواب ندی باید بری 10 دیقه تو آب واستی! تا گردن!
    با سر حرفش رو تأیید کردم و خودش دوباره گفت: من اول سوالمو می پرسم!
    منتظر موندم ببینم چه سوالی می خواد بپرسه که بی مقدمه گفت: چرا هیچ وقت به اونی که دوستش داشتی عشقت رو اعتراف نکردی؟!
    مات مونده بودم بهش. حسام که انگار یه لحظه احساس خطر کرده بود گفت: دریا خطرناکه بچه ها، یه مجازات دیگه انتخاب کنین.
    هدیه بدون اینکه چشم ازم برداره گفت: ارفاق نداریم! یادت که نرفته!
    پاشدم واستادم. کیان هم همین! پالتومو در آوردم و گذاشتم رو زمین. کیان با حالتی عصبی گفت: بشین کاوه! هدیه مجازاتو عوض کن!
    دولا شدم و کفشا و جورابم رو در آوردم. کیان دوباره معترض داد زد: کاوه بسه! هدیه!
    تو تموم اون لحظه زل زده بودم به هدیه. ته دلم منتظر بودم پشیمون شه از حرفی که زده. وسط بهمن ماه و توی اون سرما رفتن تو دریایی به اون مواجی واقعاً خریت بود اما اگه هدیه از حرفش بر نمی گشت این کار رو می کردم.
    پلیورمو که در آوردم کیان مچ دستمو گرفت و گفت: دیوونه شدین؟! هدیه!
    دستمو از دستش کشیدم بیرون و موبایلم رو گذاشتم روی پالتومو و یه لبخند به هدیه زدم.
    حسام هم پاشد و گفت: بی خیال کاوه. بچه ها بازی بود قرار نبود جدیش کنیم. من گرسنه امه بریم شام بخوریم.
    یه قدم که عقبی رفتم سمت دریا هدیه هم پاشد. تو صورتش هیچی نبود. سرد سرد واستاده بود و نگاهم می کرد. بدون توجه به حرص خوردنای کیان که می خواست مانعم بشه دوییدم سمت آب و تو یه چشم به هم زدن سر تا پام خیس شد. اونقدر عقب رفته بودم که ایستاده آب زیر گردنم بود و با هر موج رو سر و صورت هم می ریخت.
    کیان دوباره داد کشید: کاوه بیای بیرون من می دونم و تو! بعد برگشت سمت هدیه و یه چیزایی با عصبانیت بهش گفت و دوباره رو کرد به من و داد کشید: بسه بیا بیرون!
    یه آن یه چیزی از ذهنم گذشت. اگه همین جوری از ساحل دور بشم چی می شه؟! اگه به جای مسیر برگشت برم جلو چه اتفاقی می افته. مگه نه اینکه همه ی نکبتای زندگی با مرگ از بین می ره؟ اگه برم جلو دیگه غصه ی ندیدن مامان و نداشتن هدیه رو نمی خورم. اگه همین جوری از ساحل دور بشم شاید به آرامشی که همیشه پی اش بودم برسم!
    خواستم به حرف احساسم گوش بدم اما یه چیزی مانعم شد. یه حسی که می گفت این کار درست نیست. کیان رو می دیدم که داره کفشاشو در می یاره. از همون جا داد کشیدم: دارم می یام بیرون کیان نیا تو آب!
    با شنا خودمو رسوندم ساحل. تموم وجودم از سرما می لرزید و سر شده بود. به ساحل که رسیدم کیان مچ دستمو با عصبانیت گرفت و برگشت سمت هدیه و گفت: با تو بعداً کار دارم!
    بعد بدون اینکه اجازه بده پالتو و موبایل و وسیله هامو بردارم منو کشوند سمت ویلا. اونقدر با عصبانیت و با عجله راه ی رفت و منو دنبال خودش می کشوند که چند بار نزدیک بود زمین بخورم.
    با عصبانیت در ویلا رو باز کرد و بدون توجه به اینکه از سر تا پام آب و شن می ریخت و بدون نگاه کردن به قیافه های متعجب عمو و زن عمو هولم داد سمت پله ها و گفت: گمشو بالا کارت دارم!
    وایسادم و یه نگاه به عمو و زن عمو و بعد به کیان انداختم و گفتم: بازی بود کیان! مگه تو خودت کاری رو که گفته بودن انجام ندادی؟!
    کیان بدون توجه به حرفای من طبقه بالا رو نشون داد و هوار کشید: برو بالا کاوه!
    وقتی از پله ها می رفتم بالا صدای زن عمو به گوشم رسید که پرسید: چی شده کیان؟!
    نشنیدم کیان چه جوابی بهش داد چون رفتم تو اتاقی که ساکم بود و در رو بستم. واستاده بودم وسط اتاق و عین بید می لرزیدم که در با صدا باز شد و کیان اومد تو و دوباره در رو محکم به هم کوبید.
    برگشتم سمتش و خیلی خونسرد گفتم: چیه کیان؟! واسه چی الکی شلوغش کردی؟!
    اومد جلو و زل زد تو چشمام و گفت: می دونم تو اون مغز خرابت چه خبر بوده کاوه!
    - چه خبر بوده؟!
    : خیلی احمقی! خیلی احمقی که این همه دل نگرونی رو نمی بینی! این همه محبتو نمی بینی! خیلی احمقی عوضی!
    - هوار نکش کیان! از چی حرف می زنی؟!
    :خودت خوب می دونی!
    تو سکوت زل زدم به صورتش. با حرص بهم نزدیک تر شد و انگشت اشاره اش رو به نشونه تهدید گرفت جلوی صورتم و گفت: دفعه ی دیگه که خواستی خودتو سر به نیست کنی بگو خودم قبلش بکشمت!
    بعد رفت بیرون و در رو محکم بهم کوبید.
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    سلام بچه ها. مرسی از همراهیتون. بچه ها نظراتون، حدساتون هر چی که فکر می کنین و به ذهنتون می رسه رو بهم بگین. واسه ادامه داستان بهشون احتیاج دارم و ممنونتون می شم. صفحه نقد هم وا کردم البته اگه این داستان ارزش بحث و نقد رو داشته باشه. منتظر نظراتتون هستم.
    -----------


    بعد گرفتن یه دوش و خوردن یکی دو تا قرص دراز کشیدم رو تخت. از شب قبل دیگه چیزی نخورده بودم و معده ام ضعف کرده بود اما حوصله ی پایین رفتن رو هم نداشتم.
    صدای باز و بسته شدن در اتاق اومد و یکی به تخت نزدیک شد. پشتم به در بود و نمی دیدم که کیه. هدیه آروم لبه ی تخت نشست و گفت: معذرت می خوام.
    برگشتم سمتش و زل زدم بهش. نگاهم نمی کرد. بعد یه سکوت چند ثانیه ای گفت: نمی خواستم بینتونو بهم بزنم!
    صدامو صاف کردم و گفتم: مهم نیست. ما دو تا همیشه با هم دعوا می کنیم.
    برگشت سمت و گفت: این بار کیان واقعاً عصبانیه!
    - عصبانیتش فرو کش می کنه.
    : منو فرستادن که ببرمت پایین واسه شام.
    - برو بگو تا کیان نیاد دنبالم نمی یام پایین!
    :اون انقدر عصبانی و ناراحته که اسمتو بیارم می کشه منو!
    - شرط می بندی؟
    : آره!
    - سر چی؟!
    : سر یه شام.
    - قبوله.
    : تو خونه ی خودت با دست پخت خودت! به همه ی این جمع!
    - عمومو تو خونه ام راه نمی دم!
    : فقط جوونا!
    - تو باختی چی؟!
    :همین جریان تو خونه ما.
    - من شام بپزم ولی تو خونه شما؟!
    هدیه زد زیر خنده. خیلی وقت بود خنده اش رو ندیده بودم! لبخندی نشست رو لبم و اون گفت: نه بابا! من شام می پزم!
    - قبوله. برو بگو حالا.
    هدیه از جاش پاشد و قبل از اینکه بره بیرون گفتم: گرا نمی دی بهش، پیاز داغشم زیاد نمی کنی ها! همین جمله امو خیلی عادی زیرگوشش بگو.
    : تقلب نمی کنم خاطرت جمع!
    هدیه که رفت از جام پاشدم و دنبالش رفتم بیرون. می خواستم از بالای راه پله ها عکس العمل کیانو ببینم! هدیه که داشت می رفت پایین کیان زیرچشمی نگاهی به پله ها انداخت و وقتی دید من همراه هدیه نیستم اخماش بیشتر شد.
    هدیه در جواب زن عمو که پرسید: نیومد؟! شونه ای بالا انداخت و رفت زیر گوش کیان یه چیزی گفت و نشست پشت میز شام. دلم داشت واسه غذاهای رو میز قیلی ویلی می رفت! کیان با اخم زل زد به غذای جلوش و بعد شروع کرد به خوردن! تو دلم گفتم: کوفتت بشه.
    هدیه یه لبخند نشست رو لبش! یهو عمو دست از خوردن کشید و گفت: نباید می یاوردیش وقتی می دونستی منم اینجام!
    کیان سرش رو آورد بالا و زل زد به عمو. عمو ادامه داد: به خاطر منه که سر میز نمی یاد! به خاطر منه که از صبح لب به غذا نزده!
    کیان قاشق رو توی بشقاب گذاشت و با صدایی که سعی می کرد تن پایینی داشته باشه گفت: شما که می دونستین ما قراره بیایم واسه چی پاشدی یه روز زودتر اومدی؟!
    - ویلای خودمه باید اجازه بگیرم از کسی؟!
    : خوب می دونی منظورم چیه بابا! منتظر یه فرصتی که کاوه رو تنها گیر بیاری و
    زن عمو یهو توپید: بسه کیان! ساکت! می شنوه!
    کیان صداشو پایین تر برد و گفت: مگه دروغ می گم؟! این برنامه رو ترتیب دادین که زندگی این بچه رو بریزین بهم! اگه من همراهش نبودم که الآن سنگ رو سنگ بند نبود!
    حسام و ثمین و هدیه و نیوشا هم به اندازه من کنجکاو بودن و متعجب. از چی حرف می زدن اینا که من بی خبر بودم؟!
    کیان از جاش پاشد و گفت: دارم بهت می گم بابا، اون پنبه رو از تو گوشت بکش بیرون! هیچکی هیچ حرفی نمی زنه! کاوه به اندازه کافی به هم ریخته هست، بخواین زندگیشو بهم ریخته تر کنین با من طرفین!
    بعد اومد سمت پله ها. دوییدم تو اتاق و رو تخت دراز کشیدم اما ذهنم پر شده بود از سوال. چه چیزی بود که اگه من می فهمیدم زندگیم می ریخت به هم؟! چی بود که کیان از گفتنش این همه واهمه داشت؟!
    در باز شد و کیان با لحن سردی گفت: پاشو بیا شام کاوه!
    بدون اینکه جوابش رو بدم پتو رو کشیدم رو سرم. کیان اومد توی اتاق و در رو بست و گفت: شام نمی خوری؟!
    وقتی دید محلش نمی دم اومد پتو رو کشید کنار و گفت: پاشو کاوه!
    برگشتم و زل زدم تو چشمای ناراحتش. یه آن اومدم بگم که همه چیزو شنیدم ، هر چیو که اون پایین گفته شده اما پشیمون شدم. می تونست با یه دروغ سر و تهش رو هم بیاره. باید خودم می فهمیدم جریان از چه قراره.
    وقتی دید نگاهش می کنم گفت: صبحونه و ناهار هم نخوردی! من حوصله نعش کشی ندارم پاشو دیگه!
    نشستم رو تخت و گفتم: خیلی بی شعوری کیان!
    نشست کنارم و زل زد به کف اتاق و گفت: می دونم!
    - اِه می دونی؟!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    : واسه بی شعور بودن دلایل خودمو دارم! شام یخ کرد!
    - جنبه ی بازی نداری نباید پیشنهاد بدی!
    : من یا تو یا هدیه؟! کدوممون جنبه بازی نداریم؟! شما دو تا که یه بازی مسخره رو جدی گرفتین یا من؟!
    - به هدیه توهین نکن.
    : چشم آقای باغیرت!
    - اگه ناراحتت کردم ببخشید.
    کیان با چشمای دراومده زل زد بهم و گفت: نه بابا! عذرخواهی هم بلدی؟! باید تو تاریخ این لحظه رو ثبت کرد!
    پاشدم و گفتم: الآن تو اومدی دنبال من که بریم واسه شام؟!
    کیان هم پشت سرم پاشد و گفت: خب آره دیگه! نه اومدم بریم بشینیم پشت میز لقمه بقیه رو بشماریم!
    همون جوری که از اتاق می رفتم بیرون گفتم: مطئمنی دیگه؟!
    کیان که نمی فهمید چی می گم گفت: خل شدی؟!
    ابرویی بالا انداختم و نچی کردم و رفتم پایین. وقتی رسیدم نزدیک میز ناخودآگاه یه لبخند پیروزمندانه رو لبم بود. هدیه یه تای ابروش رو داد بالا و گفت: تبانی کردین با هم؟!
    با اعتراض اخمی کردم و گفت: قرار جرزنی نداشتیم!
    کیان نشست پشت میز و با تعجب گفت: جریان تبانی چیه؟!
    نشستم کنار کیان و گفتم: هیچی!
    کیان ناباور نگاهی به من و هدیه انداخت و گفت: این جا با هم دست به یکی بکنین، تو شرکت پدرتونو در می یارم! گفته باشم!
    بعد شام جریان شرط بندی رو واسه بچه ها گفتیم. حسام خوشحال و شاد گفت: آخ جون یه شام افتادیم!
    هدیه چپ چپ نگاهش کرد و گفت: البته اگه اسم نیمرو رو بشه شام گذاشت!
    شب موقع خواب من و کیان تو یه اتاق بودیم و کیان بعد یک کم سکوت پرسید: خوابیدی؟!
    اونقدر روز خوابیده بودم که اصلاً خوابم نمی یومد. نچی گفتم و کیان گفت: فردا باید یه سر بریم سر پروژه. دم ظهر هم باید بریم جلسه.
    - می دونم.
    : تو جلسه فردا سماواتی هم هست.
    متعجب نیم خیز شدم و پرسیدم: چی؟!
    - شنیدی چی!
    یک کم مکث کردم و دوباره دراز کشیدم و گفتم: مهم نیست.
    - می خوام باهاش حرف بزنم!
    : در چه مورد؟!
    - تو و هدیه!
    نشستم سر جام و گفتم: روانی شدی؟!
    اون هم نشست و گفت: هیس! بیدار می شن بقیه!
    - یعنی چی کیان؟!
    : می خوام هر کاری از دستم بر می یاد واسه شما دو تا انجام بدم.
    - لازم نکرده! تنها کاری که ازت بر می یاد بستن دهنته!
    : این به نفع هدیه شاید باشه اما به نفع تو نیست!
    - نباشه! شدی مامانم؟! اون هم اون روز همین فکرو کرد که بهت گفت بری هدیه رو بندازی به جون باباش!
    :اون موقع نمی دونستم جریان چیه. الآن می خوام با سماواتی حرف بزنم.
    دراز کشیدم و پشت کردم بهش و گفتم: تو این کارو بکن اونوقت می بینی من چه بلایی سرت می یارم!
    - چرا کاوه؟! نکنه واقعاً و از ته دل هدیه رو نمی خوای؟! نکنه چون ...
    برگشتم و براق شدم تو صورتش و گفتم: نکنه چون چی؟!
    کیان نگاهی بهم انداخت و گفت: این رگ برآمده ی غیرتت چیز دیگه ای می گـه!
    : کیان نذار بگم ای کاش دهنمو جلوت وا نمی کردم!
    - داری خودتو اذیت می کنی کاوه. سه چهار ساله داری زجر می کشی بس نیست؟!
    :چرا بسه! واسه همینه که می گم دهنتو ببند! کیان خواهش می کنم.
    - یه تیر تو تاریکیه دیگه. ولش می کنیم اگه خورد به هدف می شینیم و خوشحالی می کنیم. باشه؟!
    کلافه از جام پاشدم و رفتم دم پنجره و گفتم: نه کیان. خواهش می کنم ازت!
    - نمی تونم درکت کنم کاوه!
    : عیبی نداره. درکم نکن! سکوت کن! بشین و ...
    - بشینم و نگاه کنم؟! بشینم و ببینم داری دیوونه می کنی خودتو؟! آره؟! هنو نفهمیدی چقدر واسه ام عزیزی؟! نمی تونم ببینم داری می سوزی و دم نمی زنی!
    : کی گفته؟! کجای من داره می سوزه کیان؟!
    - اونجات! بی شعور لااقل به منی که اینقدر خوب می شناسمت دروغ نگو!
    پوزخندی زدم و کیان اومد روبروم وایساد و گفت: من دارم می بینمت کاوه! دارم می بینم که داری نقش بازی می کنی! دارم می بینم که مرتب سعی می کنی از هدیه فرار کنی! دارم می بینم که وقتی خیال می کنی کسی حواسش نیست چه جوری با عشق نگاهش می کنی! دارم می بینم که هنو نتونستی با دلت کنار بیای! نه فقط من بقیه هم می بینن! تو خیال می کنی چون خودت چشماتو بستی و جایی رو نمی بینی کسی هم تو رو نمی بینه! همین حسام، همین ثمین، هر دو شون با من حرف زدن. چیزی از گذشته اتون نمی دونن اما مطمئناً که تو هدیه رو می خوای! خیال می کنن خجالت می کشی که پا پیش نمی ذاری!
    - بذار همین جوری خیال کنن! تو هم همین جوری فکر کن!
    : باشه! من فکر می کنم خجالت می کشی و به عشقت اعتراف نمی کنی واسه همینه که می خوام جای تو حرف بزنم!
    دندونامو با عصبانیت روی هم فشار دادم و از زیر چفتیشون با حرص گفتم: کیان!
    - چیه؟! بابا اصلاً مگه قراره بابای هدیه بفهمه که تو همون کاوه ای؟! من می خوام دخترشو واسه پسرعموم خواستگاری کنم! واسه داداشم!
    زدم زیر خنده، عصبی خندیدم و گفتم: کیان درسته من پسرعموتم اما با تو خیلی فرق دارم! با تو خیلی فاصله دارم! هنو اینو نفهمیدی؟! اعتباری که تو به پشتوانه پول پدرت داری من ندارم! پسرعموی تو بودن ربطی به برادر تو بودن نداره که اگه برادرت بودم شاید هیچ وقت سماواتی بین من و عشقم قرار نمی گرفت!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    کیان رفت سمت تخت و نشست روش و گفت: من این جوری فکر نمی کنم. به نظر من اصلاً این سماواتی نیست که مانع رسیدنت به هدیه شده! این خودتی که نمی خوای قدمی از قدم برداری.
    جوش آورده بودم و کیان هم هر لحظه نمک به این زخم می پاشید. توپیدم: من نمی خوام؟!
    - من این جوری خیال می کنم!
    : تو خیلی بی جا می کنی! کجا بودی اون روزایی که به آب و آتیش می زدم واسه رسیدن بهش؟! کدوم گوری بودی ببینی چی کشیدم و چی شدم وقتی نتونستم کاری از پیش ببرم؟!
    - کنارت نبودم چون خودت نخواستی مثل همین حالا! حالا هم که می خوام کاری بکنم نمی ذاری!
    : نمی ذارم چون هر قدمی که بخوای برداری تهش می شه بهم ریختن زندگی هدیه!
    - اینجوریام نیست! شاید سماواتی بلوف زده. رابـ ـطه ای که من از اون و دخترش دیدم خیلی محکم تر از اونیه که بخواد خرابش کنه.
    : تو اگه می شناختیش و می دونستی چه جونوریه هیچ وقت نمی رفتی باهاش شریک بشی!
    - من باهاش شریک نشدم. فتاح شرط گذاشت. می گفت یا دو تاییشون سهام می خرن یا هیچی.
    : حالا هر چی! تو نمی شناسیش.
    - کاوه هر آدمی یه رگ خوابی داره!
    : آدم آره! کیان طرف پدر هدیه رو زده سر به نیست کرده! می دونی یعنی چی؟! یعنی پاش بیافته آدم هم می کشه!
    - نگرون جونتی؟!
    : احمق نباش! نگرون هدیه ام!
    - تو اگه نگرون هدیه بودی لااقل یه خورده به حرف من گوش می دادی. نمی بینی چه جوری تو عذابه؟!
    : عادت می کنه. فراموش می کنه!
    - دیدی که سه سال گذشت و هنو فراموش نکرده!
    : باید فراموش کنه!
    - مثل تو؟! مثل تو که سعی کردی و نشد؟! دختره به هر چی خواسته تو زندگیش رسیده الا تو! شدی واسه اش یه عقده! بخواد هم نمی تونه فراموشت کنه! هر چقدر هم که بیشتر باهاش بجنگی و سر لج باشی بدتر اونو به سمتت می کشونی!
    : می گی چی کار کنم؟! بذارم برم خوبه؟! برم خودمو گم و گور کنم که بره پی زندگیش؟!
    - می گم بذار منم تلاشمو بکنم! بذار با سماواتی حرف بزنم! بذار ...
    : کیان داری دیوونه ام می کنی! نمی شه! بفهم اینو! اَه!
    زدم از اتاق بیرون. رفتم طبقه سوم و نشستم روی صندلی راکی که کنار پنجره بود و زل زدم به دریا. به دریا که نه به سمت دریا چون توی اون سیاهی هیچی معلوم نبود. اونقدر نشستم و فکر کردم و فکر کردم تا خوابم برد.
    داشتم خواب می دیدم. یه خواب از روزای گذشته. یه روزی که شده بود واسه ام کابوس. یه سال از فوت بابا گذشته بود. مامان واسه چند روزی با هم روضه ای هاش رفته بود مشهد و منو به زور گذاشته بود خونه ی کیان اینا. وقتی می گم به زور یعنی واقعاً به زور و با داد و دعوا و گریه! از لحظه ای که اومده بودم خونه عمو کیومرث رفته بودم چپیده بودم تو اتاق کیان و بق کرده زل زده بودم به کف زمین. هنوز سیاه بابام تنم بود و هنوز اونقدر از عمو عصبانی بودم که می تونستم با دستای خودم خونشو بریزم. وقت شام حاضر نشدم برم پایین و حضور عمو رو تحمل کنم. بعد چند دیقه در اتاق کیان باز شد و خود عمو اومد تو و با عصبانیت و طعنه گفت: علیک سلام.
    بدون اینکه از جام تکون بخورم و نگاهش کنم یه سلام زیر لبی گفتم که اصلاً نمی دونم شنید یا نه.
    اومد جلوی پاهام واستاد و با تحکم گفت: وقتی باهات حرف می زنم بلند شو وایسا!
    ناخودآگاه یه پوزخند نشست رو لبم و همون جوری که نشسته بودم سرم رو آوردم بالا و زل زدم به چشماش و گفتم: از من توقع احترام داری؟! می خوای به قاتل بابام احترام بذارم؟!
    انقدر حرفم براش گرون تموم شد که یقه ام رو گرفت و بلندم کرد و با پشت دست محکم کوبید تو دهنم. مزه خون رو حس کردم و با عصبانیت خودمو کشیدم کنار و داد زد: آره! بزن! حق داری! منو می بینی عذاب وجدانت گل می کنه و واسه سرکوبش وحشی می شی!
    دوباره و این بار محکم تر کوبید تو دهنم. شاید حق داشت از دستم عصبانی بشه. کم کسی نبود. کلی آدم واسه اش دولا راست می شدن و حالا پسر 16 ساله برادرش تو روش واستاده بود و بهش بی احترامی می کرد.
    اومد بیاد سمتم که کیان از پشت سرمون داد زد: بسه دیگه بابا! حق نداری بزنیش!
    عمو برگشت و یه دونه هم خوابوند زیر گوش کیان! کیان مات دستش رو گذاشت رو صورتش و زل زد به باباش و عمو کیومرث هوار کشید: گمشو بیرون! و وقتی دید کیان از جاش تکون نخورده بازوشو گرفت و پرتش کرد از اتاق بیرون و در رو قفل کرد و برگشت سمت من. با نفرت زل زدم تو چشماش و گفتم: به زور و کتک نمی تونی واسه خودت احترام بخری! تو یتیمم کردی! تو بی پدرم کردی! با خورد کردن من نمی تونی خونی که رو دستاته پاک کنی!
    خون جلوی چشماشو گرفت. خوشحال بودم که می دیدم تا مرز سکته جوشی و عصبانی شده! نمی دونم چند دیقه بود داشتم زیر شلاقای کمربندش دست و پا می زدم که زن عمو رسید. اصلاً نفهمیدم چه جوری قفل در رو وا کرد و چرا خودشو سپر بلای من کرد. چند تا ضربه هم اون خورد و با داد و بیداد عمو رو فرستاد بیرون.
    وقتی عمو رفت بیرون زدم زیر گریه. اونقدر بلند بلند گریه می کردم که صدای داد و بیداد عمو و زن عمو رو نمی شنیدم. حتی معنی حرفای کیان رو هم که سعی می کرد منو آروم کنه نمی فهمیدم.
    حالا بعد گذشت حدود 14 سال از اون ماجرا نمی دونم چرا داشتم کابوس اون شب رو می دیدم. اونقدر توی خواب هق هق کرده بودم که نفسم گرفته بود. با تکونای شدید دستی از خواب پریدم. کیان نگرون بالای سرم واستاده بود.
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    گردنم از نشستن روی صندلی راک خشک شده بود. وقتی می خوابیدم سپیده زد بود هوا داشت روشن می شد. خواب آلود و خسته و با گلویی خشک زل زدم به کیان. نگاه نگرونش رو بهم دوخت و گفت: تموم شبو رو این خوابیدی؟!
    نگفتم بهش که وقتی می خوابیدم صبح بود. حوصله ی نصیحتهای مادرانه اش رو نداشتم. دستی به گردنم کشیدم و پرسیدم: ساعت چنده؟
    رفت سمت پله ها و گفت: 8 ، نیم ساعت دیگه می ریم سمت شهرک. پاشو بیا صبحونه.
    5 دیقه بی حرکت نشستم و بعد به زور از جام پاشدم. به غیر از من و کیان، هدیه و حسام هم بیدار شده بودن. با اینکه صورتم رو شسته بودم اما باز هم خوابم می یومد. نشستم پشت میز و سلام کردم. کیان یه لیوان چایی گذاشت جلوم و گفت: لااقل یه دیشب رو زود می خوابیدی که تو جلسه خواب آلود نباشی.
    اومدم بگم با دیدن سماواتی برق از سرم می پره چه برسه به خواب، یهو یادم افتاد هدیه سر میز نشسته، بالاجبار دهنمو بستم.
    کیان که انگار صبحونه اش رو قبل از ما خورده بود با لیوان چایی رفت و روی مبل نشست و به حسام گفت: نقشه ها رو یادت نره.
    حسام سری به علامت مثبت تکون داد و از من پرسید: گزارش کار رو آوردی؟!
    من هم سری به علامت مثبت تکون دادم و کیان گفت: یه ربع دیگه حرکته ها! کاوه قصد نداری با گرم کن بیای که؟!
    سرم رو بلندکردم و زل زدم بهش و گفتم: این همه انرژیو از کجا آوردی سر صبح یه سره داری حرف می زنی؟!
    کیان تای یه ابروش رو داد بالا و گفت: از گرمای وجود عشقه! تو هم عاشق شو می تونی تجربه اش کنی!
    ناخودآگاه و کاملاً بی اراده نگاهم کشیده شد سمت هدیه. اون هم داشت منو نگاه می کرد. سرم رو فوراً انداختم پایین و یاد حرفای دیشب کیان افتادم. یه لحظه نگرون شدم از اینکه بخواد کاری بکنه یا حرفی به سماواتی بزنه. اگه سماواتی بویی از قضیه می برد فاتحه کارم خونده بود، شاید هم فاتحه زندگی هدیه!
    بعد از بازدید از شهرک و انجام کارا رفتیم سمت شرکتی که قرار بود توش جلسه باشه. دل تو دلم نبود از دیدن دوباره ی سماواتی.
    تو سالن شرکت کنار کیان ایستاده بودم و منتظر اومدن باقی اعضا برای شروع جلسه که صدای هدیه به گوشم خورد: سلام جناب سماواتی!
    کیان هم به سمت هدیه برگشت و با سماواتی دست داد. برای اینکه خونسردیم رو حفظ کنم لحظه ای چشمام رو رو هم گذاشتم و بعد برگشتم. اینبار به یه چشم دیگه نگاهش می کردم. کسی که مسبب خیلی از روزای پردردم بود روبروم ایستاده بود و من باید خیلی خونسرد رفتار می کردم و این برام واقعاً مشکل بود.
    وقتی مکث من رو برای سلام دید دستش رو جلو آورد و سلام کرد. با اکراه دستم رو تو دستش گذاشتم و سلام کردم. و کیان برای عوض کردن جو ایجاد شده گفت: ما یه ساعت پیش رفتیم شهرک
    سماواتی با همون قیافه خشک و جدی پرسید: خب؟! کارا رو روال بود؟!
    کیان شونه ای بالا انداخت و گفت: فکر می کنم خیلی عقب تر از برنامه داره پیش می ره.
    همین جمله کیان باعث شد بحث به مسائل مربوط به شهرک کشیده بشه و من بتونم کمی زمان داشته باشم تا به اعصابم مسلط بشم.
    تو تموم طول جلسه ذهنم ناخودآگاه بر می گشت سمت گذشته. یاد روزی افتادم که هدیه اومده بود دم در خونه امون و من از مامان خواسته بودم بهش بگه نیستم و ردش کنه تا بره.
    چند ساعت قبلش اس ام اسی داده بودم و با بی رحمی ازش خواسته بودم که ازم فاصله بگیره چون دوست ندارم دیگه با اون باشم. اومده بود تا باور کنه که اسی که دادم یه شوخی محضه اما پاهام یاریم نمی کرد برم دم در و رو در روش بایستم و بهش بگم که دیگه نمی خوامش. پس از مامان خواستم بره دم در و بهش بگه که من خونه نیستم.
    وقتی مامان با ناراحتی بهش گفت که من خونه ام و دلم نمی خواد بیام دم در و باهاش روبرو بشم دیدم که شکست و خودم بیشتر از اون شکستم. صدای ترک برداشتن قلب اون رو شنیدم اما صدای شکستن خودم صدای آوار بود!
    2 روز بعدش و وقتی مجبور شدم برای گفتن حرفی که نهایت تضاد رو با خواسته قلبیم داشت باهاش توی پارک قرار بزارم دیگه مثل کاوه همیشگی بر نگشتم خونه. یه چیزی از وجودم توی اون پارک جا موند. یه تیکه از هستیم ازم جدا شد و روحم مرد! و حالا باعث و بانی این اتفاق روبروم نشسته بود. دلم می خواست پاشم و فریاد بزنم و بهش بگم با اینکه با تموم وجود سعی کرد من و هدیه رو از هم جدا کنه ولی تقدیر ما رو دوباره سر راه هم قرار داده اما حیف !
    بعد از جلسه که من حتی کلمه ای ازش رو نشنیدم، کیان از سماواتی خواست همراه ما به ویلا بیاد اما سماواتی تشکر کرد و به هدیه گفت: تو با من می یای؟
    هدیه نگاهی به ما انداخت و گفت: آره ولی وسیله هام تو ویلاست.
    خدا خدا می کردم کلکسیون بدبختی هام با اومدن سماواتی به ویلا تکمیل نشه که شد! با اصرار کیان قرار شد ناهار رو با ما بگذرونن و بعد حرکت کنن سمت تهرون!
    از صبح به خاطر دیدن اون خواب کلافه بودم و حالا هم دیدن سماواتی و اصرارهای کیان دیوونه ترم کرده بود! هدیه سوار ماشین پدرش شد و من و حسام و کیان سوار ماشین کیان.
    بق کرده و عصبانی رفته بودم و عقب نشسته و با اخم زل زده بودم از پنجره به بیرون. مقداری از راه که طی شد کیان سکوت رو شکست و گفت: چیه کاوه؟! چرا عین برج زهرمار بق کردی اون پشت؟!
    بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: به تو مربوط نیست!
    متعجب رسید: باز چی شده؟!
    از تو آیینه با اخم زل زدم بهش و گفتم: یه کارت دعوت رسمی هم می دادی بهش!
    - به کی؟!
    چشم غره ای که بهش رفتم باعث شد کمی فکر کنه و بعد خیلی خونسرد گفت: آهان سماواتی رو می گی؟! خب چی کار می کردم؟! طرف شریکمه ها!
    - خودش که اینجا ویلا داره! احتیاجی به این همه تعارف نبود!
    : آمار داشته های سماواتی رو خوب داری ها!
    -خفه شو کیان حوصله ندارم یه چیزی بهت می گما!
    : نه که تا الآن داشتی باهام مشاعره می کردی! ناهارشو می خوره و دست دختر گلش رو می گیره و می ره! یه چند ساعت آدم باشی به جایی بر نمی خوره!
    اومدم یه چیزی بارش کنم که حسام گفت: منم زیاد با این شریکت حال نمی کنم. اخلاقش یه جوریه!
    همون جوری که از آیینه به کیان نگاه می کردم گفتم: از یه جوری گذشته دیگه. البته احتمالاً تو یه سری اخلاقا با کیان مشترکه که تونسته باهاش کنار بیاد!
    این بار کیان چشم غره ای بهم رفت و گفت: اولین بار که دیدمش حس کردم خیلی اخلاقیاتش به تو شبیه و از اونجایی که هر کاری می کردم تو نمی یومدی پیشم کار کنی، اونو انتخاب کردم که وقتی دلتنگ تو می شم با دیدن اون از ناراحتیم کم بشه! کاوه دهنتو نبندی دهنمو جلو سماواتی وا می کنما!
    در حالی که با چشم و ابروم واسه اش خط و نشون می کشیدم گفتم: هر کاری دوست داری بکن.
    کیان لبخندی به لب آورد و گفت: واقعاً کاوه می ذاری هر کاری دوست دارم بکنم؟!
    بدون اینکه جوابش رو بدم به حسام گفتم: می شه ضبطو روشن کنی که صدای کیان خفه شه؟!
    تا رسیدن به ویلا دیگه حرفی نزدیم و جالب این بود که با اینکه حسام در جریان حرفای من و کیان نبود چیزی هم نپرسید و این خیلی خوشحالم کرد.
    از ماشین که پیاده شدیم به حسام گفتم: من می رم یه خورده قدم بزنم.
    کیان معترض گفت: الآن دیگه می خوایم ناهار بخوریم.
    رفتم سمت دریا و گفتم: حالا تا ناهار خیلی مونده. اگه برنگشتم شماها ناهارتونو بخورین.
    کیان با حرص گفت: کاوه!
    دستی به علامت خداحافظی تکون دادم و رفتم سمت ساحل. اونقدر فکر کردم و راه رفتم تا خستگی امونمو برید و نشستم رو شن ها.
    باد بدی گرفته بود و ابرای سیاه کم کم سر و کله اشون پیدا می شد و خبر از بارون می داد. حاضر بودم زیر شر شر بارون از سرما یخمک بشم اما اون ویلا رو با وجود عمو و سماواتی تحمل نکنم. حرفای شب قبل کیان و پدرش هم ذهنم رو مشغول کرده بود. چه جوری می تونستم از اصل موضوع باخبر بشم؟!
    چشمام موجای عصبانی دریا رو دنبال می کرد که یه ماشین به فاصله ازم ایستاد. برگشتم و دیدم ماشین سماواتیه. به خیال اینکه هدیه اومده دنبالم از جام پاشدم و با دیدن خود سماواتی که به سمتم می یومد شکه شده سر جام خشکم زد.
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    سلام و ممنون از اینکه تا این وقت شب بیدارین و واسه خوندن داستان من وقت صرف می کنین. بچه ها اگه داستان خسته کننده شده یه ندا بهم بدین ممنون می شم.

    ------------

    خیلی محکم و خونسرد قدم بر می داشت و کمی طول کشید تا بهم برسه. آب دهنم رو به زور قورت دادم و سلام کردم.
    با یه لبخند که رو لبش بود جوابم رو داد و گفت: دیدم تنها نشستی اومدم یه خورده با هم اختلاط کنیم. بشینیم؟!
    نشستیم لبه یه تخته سنگ و این در حالی بود که حاضر بودم بمیرم اما توی اون وضعیت نباشم!
    بعد از کمی سکوت سماواتی پرسید: خب. کارا پیش کیان خوب پیش می ره؟!
    لبم رو که خشک شده بود با زبون تر کردم و گفتم: خوبه.
    - کار کردن پیشش رو دوست داری گویا؟!
    دلم می خواست بدونم قصدش از اومدن و پرسیدن این سوالا چیه. دوست داشتم بازیشو زودتر رو کنه. سری به علامت مثبت تکون دادم و گفتم: پسرعمومه مطمئناً پیشش راحتم.
    :خوبه. پس قصد داری پیشش بمونی.
    - ترجیح می دم برای کیان کار کنم تا واسه یه غریبه.
    : قبلا نظر دیگه ای داشتی!
    متعجب زل زدم بهش و اون بدون اینکه نگاهم کنه گفت: از کیان شنیده بودم که دوست نداری واسه اش کار کنی. همیشه ازت تعریف می کرد و از ایده های نویی که داری حرف می زد و همیشه هم افسوس می خورد که زیر بار نمی ری با شرکت همکاری کنی.
    - کیان غلو کرده. اونقدرها هم کارم تعریفی نیست.
    : وقتی از ویلا می یومدم بیرون میخواستن میز ناهار رو بچینن. قرار شد اگه تو مسیر به تو برخوردم بهت بگم که برگردی ویلا.
    از شنیدن این حرف تا حدودی خیالم راحت شد و گفتم: به کیان گفتم منتظر من نمونن. معمولاً زیاد اهل ناهار و شام خوردن نیستم.
    لبخند پهنی زد و گفت: پس کم خرجی خیلی!
    بعد از جاش پاشد و پشت کرده به من به دریا چشم دوخت و گفت: روزی که کیان بهم زنگ زد و گفت که شب برای معرفی تو به من به خونه امون می یاین خیلی دلم می خواست بهش بگم که احتیاجی نیست!
    از جام پاشدم و متعجب زل زدم بهش و منتظر موندم تا ادامه بده. برگشت و خیره به چشمام گفت: می خواستم بهش بگم که از جیک و پوک پسرعموی عزیزش خبر دارم! اما سکوت کردم چون ترجیح دادم ببینم وقتی بفهمی هدیه هم تو همون شرکت کار می کنه چه عکس العملی نشون می دی. خیال می کردم به خاطر قولی که به من و مادر هدیه دادی حاضر نمی شی بمونی تو اون شرکت! یادت که نرفته؟! بهم قول داده بودی از صد کیلومتری هدیه هم رد نشی!
    آب دهنم رو به زور قورت دادم و با تته پته گفتم: من کاری با دختر شما ندارم! فقط دارم اونجا کار می کنم همین!
    پوزخندی زد و دوباره روشو کرد سمت دریا و گفت: وقتی اون شب هدیه ازم اون سوال رو پرسید شک کردم که احتمالاً تو زدی زیر قولت و یه چیزایی بهش گفتی. می دونی چی پرسید؟ از اصفهان که برگشتم، سر میز شام بی مقدمه گفت: بابا 3 سال پیش تو جریان من و کاوه شما دخالتی داشتی؟!
    جای سوال داشت برام و البته هنوز هم داره که وقتی جواب منفی دادم چرا خیلی سریع قانع شد! چی بهش گفتی؟!
    سری به علامت منفی تکون دادم و گفتم: هیچی! اون از هیچی خبر نداره. باور کنین!
    - باور نمی کنم! رفتن و موندنت تو شرکت رو هم باور ندارم که از سر علاقه به کار و کیان باشه! خیلی راحت وقتی فهمیدی هدیه با کیان همکاره خودتو بهش نزدیک کردی!
    : این طور نیست آقای سماواتی! روحمم خبر نداشت که دختر شما توی اون شرکت کار می کنه یا شما همون سماواتی هستین! من روزی که اومدم با کیان دیدن شما حتی فامیلی شما رو هم نمی دونستم.
    - بعدش که فهمیدی؟! چرا زدی زیر قولت؟!
    : چه قولی؟! من فقط قول دادم به هدیه کاری نداشته باشم و ندارم!
    - همینه! با کم محلی هات اونو تشنه ترش می کنی!
    : قصدم این نیست به قرآن!
    - تموم شد کاوه. از نظر من قول و قراری که با هم داشتیم منتفیه. وقتی برگردیم تهرون همه ی جریان رو به هدیه می گم و اون وقت اگه هنوز هم می خواستیش می تونی پا پیش بذاری. البته اگه چیزی از هدیه بمونه بعد دونستن واقعیت!
    ناباور وایساده بودم و رفتن سماواتی رو نگاه می کردم. وقتی از تیر رسم ناپدید شد نشستم روی زمین و سرم رو که داشت می ترکید گرفتم تو دستام. شوکی که بهم دست داده بود اونقدر قوی بود که نمی تونستم هیچ عکس العملی نشون بدم. یه تصویر مدام از جلوی صورتم عبور می کرد! هدیه داشت گریه می کرد و یه صدایی مرتب فریاد می کشید: حروم زاده! خائن! نامشروع! حروم زاده!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    رز کرده بودم. ضعف همه وجودمو گرفته بود. خدایا می خوای چی کار کنی؟! اینم امتحان جدیده؟! مگه یه بار همین امتحانو نداده بودم؟! مگه رد شده بودم که دوباره داری ازم می گیریش؟! خدایا خودت یه رحمی بکن. به من نه! به جوونی هدیه رحم کن!
    به زور خودم رو از زمین کندم و به سمت ویلا راه افتادم. بارون از وقتی که سماواتی باهام حرف می زد شروع شده و حالا شدت گرفته بود. وقتی بی رمق رسیدم دم ویلا خیس خیس بودم. در رو باز کردم و رفتم تو. به غیر از کیان و هدیه و البته سماواتی همه تو سالن نشسته بودن. سرمو انداختم پایین که برم بالا اما عمو اومد جلو و بازومو گرفت و گفت: معلومه کجایی تو؟!
    دستمو کشیدم عقب و جوابشو ندادم و اومدم از کنارش رد شم که جلومو گرفت و گفت: کجا بودی کاوه تو این هوا؟!
    زل زدم تو چشماش و با عصبانیت گفتم: قبرستون!
    زن عمو فوراً خودشو به ما رسوند و گفت: کیومرث!
    بدون توجه به زن عمو و تذکرش به عمو گفتم: بـرده که نیاوردین! بچه هم نیستم! هر جا دلم بخواد می تونم برم و هر وقت دلم بخواد می تونم برگردم!
    عمو پوزخندی زد و گفت:بچه نیستی؟! مطمئنی؟! بچه نبودی بی خودی لج نمی کردی! بچه نبودی عین آدم می یومدی سر میز ناهار و شام!
    رفتم سمت پله ها و در همون حال گفتم: اون که از سر بچگیم نیست! اون از سر شعورمه! از سر عقلمه! عقل می کنم که با تو سر یه میز نمی شینم!
    برنگشتم ببینم که عمو از ناراحتی به حد انفجار رسیده یا نه. مستقیم از پله ها رفتم بالا و چپیدم تو اتاق و در رو قفل کردم و بهش تکیه دادم و وا رفتم! به معنای واقعی کلمه بریده بودم. مسافرت به شمال نبود! مسافرت به قعر جهنم بود! یه ساعت تموم تو همون وضعیت نشستم و فکر کردم. فکر کردم و غصه خوردم. فکر کردم و حسرت خوردم. فکر کردم و تصمیم گرفتم.باید به سماواتی زنگ می زدم. باید بهش می گفتم که از شرکت کیان می رم. باید می گفتم می رم و گورمو گم می کنم!
    پای قولم به مادر هدیه وامیستادم! باید وامیستادم!
    یکی دستگیره رو بالا و پایین کرد و وقتی دید در قفله کوبید به در. حوصله ی کسی رو نداشتم! بعد چند دیقه صدای هدیه بلند شد که ازم می خواست در رو باز کنم! مگه نرفته بود؟! چند بار دیگه هم به در زد و بعد به یه نفر دیگه گفت: جواب نمی ده!
    صدای کیان رو شنیدم که صدام کرد و ازم خواست در رو باز کنم. از جام پاشدم و قفل در رو باز کردم. کیان و پشتش هدیه اومدن تو و کیان با عصبانیت گفت: معلومه کدوم گوری هستی کاوه؟!
    بدون توجه به سوال کیان رو به هدیه کردم و گفت: می شه ما رو تنها بذاری؟
    متعجب و نگرون زل زد به من و خواست چیزی بگه اما پشیمون شد و رفت و در رو بست. کیان فوراً پرید مچ دستم رو گرفت و کشوندم سمت تخت و گفت: بشین ببینم! چی شده؟! این چه سر و وضعیه؟!
    بی مقدمه گفتم: شماره ی سماواتی رو بده!
    چشماش رو ریز و منو متفکر نگاه کرد و پرسید: واسه چی می خوای؟!
    - کارش دارم!
    کیان بعد از لحظه ای مکث لبخندی زد و گفت: می خوای باهاش در مورد هدیه حرف بزنی؟! آفرین کار درست رو می کنی! اصلاً چه کاریه بذار خود من باهاش حرف بزنم. من بهتر قلقش رو دارم و راه تر می تونم راضیش کنم!از اولش هم اگه کارا رو می سپردی به من خیلی بهتر بود.


    تازه فهمیدم کیان چی می گـه! تازه فهمیدم خیال کرده می خوام واسه به دست آوردن هدیه تلاش کنم. کلافه سرم رو گرفتم بین دستام. رویای شیرینی بود اما فقط رویا بود! کیان سکوت کرد. دست گذاشت رو شونه ام و گفت: چیه کاوه؟! چیزی شده؟!
    با صدایی خفه نالیدم: سماواتی می خواد همه چیو به هدیه بگه!
    - یعنی چی؟!
    :اومد لب ساحل و بهم گفت که از همون روز اول منو می شناخته و اینکه نباید سر و کله ام دور و ور هدیه پیدا می شده! گفت برگرده تهرون و هدیه هم که برگرده همه چیو بهش می گـه!
    - امکان نداره!
    :وای خدا!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    - آروم باش یه فکری براش می کنیم!
    : چه فکری؟! شماره اشو بده.
    گوشیم رو در آوردم و منتظر موندم تا کیان شماره سماواتی رو بهم بده و همون جوری که با گوشیش ور می رفت گفت: بهتر نیست رو در رو باهاش حرف بزنی؟! یعنی حرف بزنیم؟!

    - دیر می شه. بگو شماره رو.
    : چی می خوای بهش بگی؟!
    - نمی دونم. ولی باید باهاش حرف بزنم.

    کیان شماره رو با گوشی خودش برام گرفت و تلفن رو داد دستم. چند تا بوق خورد تا برداشت.و گفت: سلام کیان جان. هنو 2 ساعت نشده از ویلاتون زدم بیرون، دلتنگم شدی یا چیزی رو حا گذاشتم؟!
    - من کاوه ام!
    : اه؟! تویی؟! چیزی می خوای؟!
    - باید با هم حرف بزنیم!
    : بگو می شنوم.
    - تلفنی نه!

    : تلفنی هم خوبه. بگو هر چی می خوای بگی.
    - از پیش کیان می رم. دیگه پامو تو اون شرکت نمی ذارم. دیگه جایی که هدیه باشه نمی مونم!
    : فکر نمی کنی یه خرده دیره؟! قبلاً هم همینا رو ازت شنیدم!
    - اینبار هم یه اتفاق بود! دیگه نمی ذارم رخ بده! خواهش می کنم آقای ...
    : ببین بچه جون من یه چیزی رو خوب یاد گرفتم. وقتی یه بار بزنی زیر قولت دفعه های بعد برات راحت تره این کار!
    - من زیر قولم نزدم!
    : هه! من این طور فکر نمی کنم! گوش کن ببین چی می گم بچه جون! تا حالا هم که سکوت کردم و گذاشتم این چند ماه بگذره فقط به حرمت فوت مادرت بود! بنده ی خدا زن خوبی بود و بیشتر از تو حرف شنوی داشت از من! اسمش چی بود؟! زری خانم!

    - اسم مادر منو نیار!
    : اوه اوه! غیرتی شدی؟!الآن هم اگه کس و کار داشتی می رفتم و می شستم با بزرگترت حرف می زدم نه اینکه وقتمو با بحث کردن با تو تلف کنم! الآن هم پشت رلم، نمی تونم بیشتر از این حرف بزنم!
    اینو گفت و تماس رو قطع کرد! برای چند لحظه بی حرکت موندم و بعد گوشی رو گذاشتم رو تخت. کیان که در تموم مدت کنار پنجره مشغول سیگار کشیدن بود اومد کنارم و گفت: پاشو لباساتو عوض کن. خیس خیسه.
    آب دهنم رو به زور قورت دادم و نالیدم: قبول نکرد!
    کیان دست گذاشت روی شونه ام و گفت: راضیش می کنیم. نگرون نباش. اجازه نمی دیم یه همچین اتفاقی بیافته. پاشو یه دوش بگیر. اینجوری سرما می خوری.

    - روانیه! چیو می خواد ثابت کنه با این کارش؟!
    : ببین منو کاوه! برو یه دوش بگیر. بعد بیا یه چیزی بخور. راه می افتیم سمت تهرون و مستقیم می ریم سراغشو و رو در رو می شینیم باهاش حرف می زنیم. جلوی این اتفاقو می گیریم. بهت قول می دم . خوبه؟! پاشو حالا!
    به زور کیان از جام بلند شدم و در اتاق رو باز کردم که برای دوش گرفتن برم که دیدم هدیه گوشه ی دیوار ایستاده و مات شده به زمین!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا