کامل شده رمان حسرت | رهایش*

  • شروع کننده موضوع ELNAZ.
  • بازدیدها 16,642
  • پاسخ ها 146
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ELNAZ.

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2013/12/17
ارسالی ها
622
امتیاز واکنش
712
امتیاز
0
محل سکونت
تهران
یه لحظه وا دادم! مطمئن بودم همه حرفامون رو شنیده. رفتم کنارش و آروم گفتم: هدیه؟!
با تعلل سرش رو آورد بالا و زل زد به چشمام. تو چشماش اشک نشسته بود. خواستم حرفی بزنم که دستش رو آورد بالا و ساکتم کرد و گفت: بابام ... بابای من از تو چه آتویی داره که ... کاوه چی کار کردی؟!
- ببین هدیه...
: چی کار کردی که اینقدر از بابام می ترسی؟!
- هیس! داد نکش! بیا بشینیم با هم حرف بزنیم!
هدیه بدون توجه به حرف من رفت سمت پله ها. دنبالش دوییدم و دستش رو گرفتم و گفتم: هدیه!
دستم رو پس زد و با سرعت از پله ها رفت پایین و از ویلا زد بیرون. به معنای واقعی کلمه درمونده شده بودم! دنبالش دوییدم و نزدیک ساحل بهش رسیدم و دستش رو گرفتم و گفتم: گوش کن هدیه.
برگشت سمتم و با حرص و بغض زل زد به چشمام و گفت: گوش کنم؟! چیو؟! حرفی که 3 سال پیش باید بهم می زدی رو الآن باید بشنوم؟! سه سال زجر کشیدم! سه سال کم محلیاتو تحمل کردم! سه سال تموم فقط به این موضوع فکر کردم که اون همه عشقی که تو چشمات بود چرا یهو از بین رفت! همش دنبال این بودم که چی کار کردم که ازم سرد شدی؟! سه سال مرتب به این فکر کردم که چرا یهو این همه تغییر کردی! حالا هم هنو نمی دونم! حالا فقط می دونم تو از پدرم می ترسی! چی کار کردی که این همه ازش واهمه داری کاوه!
- هیچی!
: دروغ می گی! پس واسه چی توی اون اتاق لعنتی اون جوری داشتی می زدی به در و دیوار؟! خودم شنیدم که گفتی از شرکت می ری! خودم شنیدم که به پدرم قول دادی دور و ور من نمی پلکی! خودم ... خودم شنیدم که ... کاوه جریان چیه؟! واسه چی سه سال پیش به پدرم قول دادی که ولم کنی؟!
- نمی خواست ما با هم باشیم!
: تو هم همینو می خواستی آره؟! تو هم خیلی راحت بهش قول دادی که ولم کنی و کردی! آره؟! بازم داری دروغ می گی! مرتب فیلم بازی می کنی و دروغ می گی! لعنت به تو کاوه! لعنت به روزی که دیدمت! لعنت به همه اون ساعتایی که با عشق کنارت بودم! لعنت به همه ی این سه سالی که زجر کشیدم!
- هدیه! بسه! بسه دیگه! کافیه! گوش کن ببین چی می گم!
: نمی خوام هیچ حرفی بشنوم! بر می گردم تهرون از بابام توضیح می خوام! باید بگه کجای داستان ماست؟! باید بگه چرا نذاشت به عشقم برسم! باید بهم توضیح بده چه جوری تونسته راضیت کنه ازم فاصله بگیری! باید بفهمم چرا اینقدر ازش می ترسی که التماسشو می کنی!
هدیه هواراشو کشید و برگشت سمت ویلا. چند قدمی ازم دور شده بود که گفتم: ازش پول گرفتم!
بعد یه مکث ناباور برگشت سمتم و زل زد بهم. سرم رو انداختم پایین و گفتم: ازش پول گرفتم که ولت کنم! منو به عنوان داماد نمی خواست و بهم پیشنهاد داد که هر مبلغی بخوام بهم بده تا دست از سرت بردارم و خوب... خودت که وضع زندگیمون رو دیده بودی. من هنوز می خواستم درس بخونم. دنبال فوق بودم و مادرم خیلی مریض بود و دیگه نمی تونست خرجمونو بکشه. مجبور شدم قبول کنم. متأسفم.
سرم تا حدی که جا داشت پایین بود. هدیه چند قدم بهم نزدیک شد اما بدون اینکه حرفی بزنه رفت. یه قطره اشک سمج از رو صورتم چکید پایین و همراه قطره های بارون گم شد. شروع کردم تو مسیر ساحل دوییدن. می خواستم اونقدر برم و برم و که از خودم دور شم! از نقش کثیفی که توش فرو رفته بودم! از این تصویر لجنی که از خودم واسه هدیه ساخته بودم! تو اون سرما گر گرفته بودم. داشتم از تو می سوختم! نفس نفس زنون ولو شدم روی شنها. ریه ام می سوخت. قلبم اما بدتر تو آتیش بود. اونقدر نشستم که هوا تاریک شد. باید بر می گشتم. باید با سماواتی حرف می زدم اما خسته بودم. دلم می خواست زمان وایسه و من تو اون لجظه جا بمونم. دستی نشست رو شونه ام. بر نگشتم ببینم کیه چون اصلاً مهم نبود. حوصله خودم رو هم نداشتم. کیان اومد روبروم نشست و گفت: این چه حرفی بود به اون دختر بیچاره زدی؟!
 
  • پیشنهادات
  • ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    مات و بی تفاوت نگاهش کردم. اخمی که رو صورتش بود غلیظ تر شد و گفت:چی کار داری می کنی با خودت پسر؟! پاشو. پاشو برگردیم.
    یه لبخند عصبی نشست رو لبم و گفتم: هه! بهش گفتم از سماواتی پول گرفتم که ولش کنم.
    - بهم گفت. پاشو می ریم تو ویلا حرف می زنیم.
    زدم زیر خنده و بعد گفتم: خودمو تبدیل کردم به یه آدم فروش!
    کیان با سماجت زیر بازومو گرفت و به زور بلندم کرد و گفت: درستش می کنیم. بر می گردیم تهرون و همه چیو درست می کنم واسه ات. قول می دم بهت. الآن پاشو.
    نالیدم: باید به سماواتی بگم. باید ... باید بهش بگم که یه همچین دروغی گفتم به دخترش! دروغی گفتم که دیگه تا عمر داره دیگه منو نیگا نمی کنه! باید با سماواتی هماهنگ کنم که حرفامو تأیید کنه.
    - خودم بهش زنگ می زنم. الآن آروم بگیر! دیگه به هیچی فکر نکن. آفرین پسر خوب.
    سوار ماشین کیان شدم و اون به جای اینکه بره سمت ویلا رفت یه درمونگاه. یه آرامبخش بهم زدن و برگشتیم ویلا. از ماشین پیاده نشدم و به کیان گفتم: برگردیم تهرون. باید برم پیش سماواتی.
    کیان عصبی محکم کوبید به فرمون و گفت: لعنت به سماواتی! می ریم کاوه! دیر نمی شه! بهتر که شدی راه می یوفتیم!
    سری به علامت منفی تکون دادم و گفتم: می خوام برگردم کیان! نمی خوام دیگه اینجا باشم! منو تا ترمینال ببری کافیه! برو ساک و لپ تابمو بیار.
    کیان عصبانی برگشت سمت من و گفت: کاوه همین الآن از درمونگاه اومدیم بیرون! دیدی که دکتره چی گفت! وضعت خوب نیست! باید استراحت کنی! سر تا پات خیسه! باید لباساتو عوض کنی! باید بخوابی یه خورده! باید یه چیزی بخوری!
    از ماشین پیاده شدم و تلو تلو خوران رفتم سمت در ویلا و گفتم: به جهنم که منو حتی تا ترمینال هم نمی رسونی!
    کیان دویید دنبالم و بازوم رو گرفت و گفت: خیلی و خب. بیا برو تو ماشین می رم وسیله ها رو جمع کنم، بعد راه می یوفتیم!
    تو ماشین منتظر کیان بودم که خوابم برد.
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    با آرامبخشی که زده بودم بیشتر مسیر رو یا خواب بودم یا خواب آلود. کیان هم هیچ حرفی نمی زد. بق کرده نشسته بود پشت فرمون و رانندگی می کرد و پشت هم سیگار می کشید. سرفه ای کردم و خواب آلود غر زدم: کیان چقدر سیگار می کشی! خفه شدم!
    نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: تو که خوابی!
    - چون خوابم نفس نمی کشم که خفه بشم؟! خودتم داری خفه می کنی!
    : تو لازم نیست نگرون من باشی! تو اگه بیل زنی برو دم ... برو باغچه خودتو بیل بزن!
    - نیوشا رو چرا با خودت نیاوردی؟!
    : نیوشا می خواست با دخترخاله ی افسرده و غمگین و ناراحتش باشه. می خواست یه خرده دلداریش بده!
    - چه جوری بر می گردن؟!
    : احتمالاً یکی دو روز دیگه می مونن و بعد با بابام یا حسام بر می گردن. حالا تو این هیر و ویر نگرون برگشتنشونی؟! زدی دختر مردمو نابود کردی حالا نگرونی چه جوری می خواد برگرده؟!
    - ول کن بابا! حوصله ندارم!
    : آفرین! کاوه خیلی احمقی! به قرآن اونقدری که این دختر از دست تو کشیده اگه واقعیت رو می فهمید فکر نمی کنم زجر می کشید!
    - چرت نگو!
    : چرت نمی گم! دارم واقعیتی رو می گم که احتمالاً چشمای کورت نمی بینه!
    - الآن اصلاً حوصله شنیدن واقعیتو ندارم! الآن یه دروغ بهم بگو که حالمو خوب کنه!
    : هوم... باشه. خب بذار ببینم. نصف سهام کارخونه ی بابام به نام تواِ!
    -هه! مسخره!
    : دروغ شیرین تر از این بلد نبودم!
    - رسیدیم تهرون مستقیم برو پیش سماواتی.
    : چشم قربان! برسیم تهرون نصف شبه! با تیپا می ندازتمون بیرون از خونه اش! الآن می خوای باز بخوابی آره؟!
    - آره. می خوام بخوابم و تو خواب پولایی که از سماواتی گرفتمو بشمرم.
    : تو دیوونه ای کاوه!
    - می دونم!
    : سرت چطوره؟!
    - داره می ترکه. هدیه وقتی برگشت ویلا چی بهت گفت؟!
    : مهمه واسه ات؟!
    - آره مهمه بدونم چقدر بهم فحش داده!
    : هیچ فحشی نداد. فقط زل زد تو چشمام و گفت: هم بابام و هم کاوه، هر دو تا آدم نیستن! آشغالن! خواستم آرومش کنم که شاهکارتو واسه ام توضیح داد و منم هیچ حرفی به ذهنم نرسید واسه به زبون آوردن! که پول گرفتی بکشی کنار آره؟! کاش واقعیت داشت لااقل! کاوه با خودت چی فکر کردی؟! رفتی به دختره گفتی عین هویج فروختیش؟!
    زل زدی تو چشماش و بهش گفتی با باباش معامله اش کردی دیوونه؟!
    روم به سمت پنجره بود و نمی خواستم کیان اشکامو ببینه. مستأصل شده بودم. از خودم بدم اومده بود. هیچ جوری نمی تونستم خودمو آروم کنم. کیان یهو ساکت شد و بعد چند لحظه گفت: داری گریه می کنی؟! آره کاوه؟! خل شدی؟!
    بعد کشید کنار جاده و ماشین رو نگه داشت و گفت: کاوه ببینمت!
    نالیدم: برو کیان! برو دیر می شه.
    با عصبانیت داد کشید: به جهنم که دیر می شه! واسه کی دیر می شه؟! واسه چی دیر می شه اصلاً؟! کاوه چی کار داری می کنی با خودت و اون دختر بدبخت؟! دلامصب با توام!
    بعد یک کم ساکت شد و دوباره گفت: می ریم تهرون و من می رم سراغ سماواتی و دهنشو سرویس می کنم با این بلاهایی که سر تو آورده! فهمیدی؟! نمی ذارم این بار دیگه به خواسته اش برسه! تا دست تو و اون دختره رو نذارم تو دست هم ول کن نیستم! هر کاری هم که دوست داری بکن! هر رفتاری هم که می خوای داشته باش! همه ی دروغاتو واسه هدیه رو می کنم! سر جنازه مامانت ننشستی گریه کنی، حالا واسه یه همچین مسأله ای که علاج داره زانوی غم بغـ*ـل گرفتی؟!
    وقتی دید حرفی نمی زنم دوباره راه افتاد و اینبار سرعت ماشین رو بیشتر کرد. معلوم بود ناراحت و عصبانیه. کم کم آروم شدم و خوابم برد. وقتی رسیدیم نصفه شب بود.
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    اول اولش سلام. بچه ها چرا کسی هیچی از روند داستان بهم نمی گـه؟! خیلی مطمئن نیستم که دارم مسیر درستی رو می رم یا نه و احتیاج به کمک دارم. دلم می خواد بدونم داستانم خسته کننده شده یا نه ؟! می خوام بدونم چقدر هنوز راغبید به خوندنش. لطفاً راهنماییم کنین.
    --------

    رفتیم خونه ی کیان تا صبح مسیر کمتری رو واسه رفتن پیش سماواتی طی کنم. کیان نرسیده و سرش رو روی بالشت نذاشته خوابش برد و من کلافه و ناراحت و سرگردون نشستم روی مبل هال. هوا که باز شد پاشدم کتری رو روشن کردم و رفتم آبی به سر و صورتم زدم و حاضر شدم. ساعت 7 بود که کیان رو از خواب بیدار کردم. با غر غر از جاش پاشد و رفت دستشویی و وقتی اومد بیرون نگاهی به ساعت انداخت و گفت: نگو که می خوای الآن پاشی بری سراغ بهمن!
    - الآن نه. بعد اینکه صبحونه خوردی.
    : خوردی یا خوردیم؟! بهمن اگه بره شرکت زودتر از 9 نمی ره.
    - مهم نیست. می رم اونجا منتظرش می مونم.
    : می مونم یا می مونیم؟!
    - ول کن کیان گیر دادی ها!
    : گیر ندادم تو از افعال درستی استفاده نمی کنی!
    - می خوام تنها باهاش حرف بزنم.
    : خفه شو بابا! تنها حرف بزنم! تا حالا تنها باهاش طرف بودی چه غلطی کردی که حالا می خوای بکنی!
    - هر غلطی که از دستم بر بیاد!
    : عین یه زباله شوتت می کنه از دفترش بیرون! مثل دفعه قبل! کاوه بذار بیام باهات که ...
    - اه! ول کن دیگه کیان! تو تا آخرش گند نزنی به این ماجرا دست بردار نیستی نه؟! بابا سماواتی دهن وا کنه هدیه از اینی هم که هست نابودتر می شه!
    : هدیه کنار تو که باشه هیچی تکونش نمی ده! حتی فهمیدن گذشته!
    - توهم نزن!
    :هر غلطی دوست داری بکن ولی بعدش که اومدی شرکت دیگه نمی خوام هیچی از این ماجرا ببینم و بشنوم! تمومش می کنی! فهمیدی؟!
    جواب کیان رو ندادم که یه استغفرالله زیر لب گفت و رفت تو آشپزخونه.
    ساعت 8/30 تو شرکت سماواتی بودم. دل دل می کردم که زودتر بیاد و بتونم باهاش حرف بزنم اما این انتظار تا ساعت 12 ظهر طول کشید. از در که اومد تو نیم نگاهی به من که نشسته بودم تو لابی شرکتش انداخت و به منشی گفت: تا ظهر کار دارم کسی رو نفرست تو اتاقم.
    منشی هم چشمی گفت و سماواتی رفت تو اتاقش و در رو بست. عصبی شروع کردم به تکون دادن پام. از نگاه های کنجکاو منشی شرکت و کارمندایی که می یومدن و می رفتن هم کلافه تر می شدم.
    کیان یکی دو بار بهم زنگ زد و وقتی دید جواب نمی دم دیگه زنگ نزد. ساعت 12 سماواتی از اتاقش اومد بیرون و گفت: واسه ناهار می رم و یکی دو ساعت دیگه بر می گردم.
    منشی از جاش بلند شد و بله ای گفت و سماواتی زد از شرکت بیرون. دنبالش راه افتادم و تو آسانسور زل زدم بهش. اول سعی کرد نگاهمو نادیده بگیره و وقتی دید نمی تونه اون هم زل زد به من و سوالی نگاهم کرد. لب باز کردم و گفتم: یه کاری کردم که هدیه دیگه هرگز نگاهم نکنه!
    - چی کار کردی؟!هه! نکنه روش اسید پاشیدی؟!
    خنده ی مضحکش داشت حالم رو به هم می زد. سری به تأسف تکون دادم و گفتم: بهش گفتم که سر عشقش با تو معامله کردم!
    چشماش رو ریز و نگاهم کرد و گفت: چی گفتی بهش؟!
    : بهش گفتم ازت پول گرفتم تا دست از سرش بردارم.
    - آفرین! باریک الله! همراه خودت منو هم یه بی شرف جلوه دادی جلو دخترم!
    : دخترت؟!
    - حرف زیادی نزن!
    آسانسور رسید به طبقه زیرزمین که پارکینگ بود و سماواتی رفت بیرون و منم دنبالش. حالم از خودم به هم می خورد که این جوری افتاده بودم پی اش و تو کثافت کاریش همکاری می کردم! ادامه دادم: می تونی نقش یه بابای خوب رو ایفا کنی نه یه بی شرف! می تونی بهش بگی این پیشنهاد رو به من داده بودی تا منو امتحان کنی و من تو این امتحان رد شدم! می تونی هزار تا دروغ واسه تبرعه خودت بگی!
    - آفرین. فکر همه جاشو کردی!
    : هر چه قدر دوست داری منو به لجن بکش اما با زندگی هدیه بازی نکن!
    - چی به تو می رسه؟! اگه اون از واقعیت سیاه زندگیش با خبر بشه چه ضرری به تو می رسه؟!
    : نمی خوام اونی که دوست دارم زندگیش به هم بریزه! من به مادر هدیه قول دادم!
    - هه! قول! راستی خیال می کنی اگه هدیه بفهمه که پدرش کی بود چه واکنشی نشون می ده؟! اگه از ماهیت مادرش با خبر بشه به نظر تو عکس العملش چیه؟!
    :دیگه بر نمی گردم شرکت کیان. تو هم می تونی با خیال راحت نقش یه پدر دلسوزو واسه هدیه ایفا کنی!
    - می دونی بیشتر چی آزارم می ده؟! این دوست داشتن تو! حالم از هرچی عشق و عاشقیه بهم می خوره! می دونی چرا؟! چون بهش اصلاً اعتقاد ندارم! ته ته همه ی عشق و عاشقیا می شه سردی و خــ ـیانـت!
    - مادر هدیه به عشقش خــ ـیانـت نکرده!
    سماواتی با شنیدن این جمله برگشت و چنان مشتی کوبید تو صورتم که چشمام سیاهی رفت. دستم رو گرفتم به ماشینی که کنارش بودیم تا پرت نشم پایین و بعد چند ثانیه که تونستم تعادلم رو حفظ کنم ایستادم و زل زدم تو صورتش و گفتم: چون هیچ وقت نتونستی اونو عاشق خودت کنی داری سر من و دخترش تلافی می کنی! این تویی که پریدی وسط عشق مادر هدیه و پدرش و حالا هم وسط عشق من و هدیه! باشه. قبول. تو بردی! من می کشم کنار. ولی یه چیزی رو فراموش نکن! انقدر از زخمایی که تو این چند ساله خوردم پرم که اگه بخوای دهن وا کنی و زندگی هدیه رو بریزی بهم زندگیتو به آتیش می کشم! خوب می دونی که می تونم! تشت رسوایی خــ ـیانـت زن بهمن سماواتی اگه از رو بوم بیافته، صداش کل دنیا رو می گیره! سوژه ی خوبی می شه واسه روزنامه ها! هدیه اگه از این موضوع بویی ببره، این فقط هدیه نیست که می فهمه! به همه ی دنیا می گم. راز بچه دار نشدنت و معشـ*ـوقه بودن زنتو به همه ی دنیا می گم! پس حواستو جمع کن!
    اینو گفتم و زدم از اون پارکینگ خفه و تاریک بیرون و این در حالی بود که مطمئن بودم سماواتی تا زهرش رو بهم نریزه و سعی نکنه ازم زهره چشم بگیره بی خیالم نمی شه!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    غروب شده بود. از ظهر که اومده بودم خونه گوشیمو خاموش کرده تخت خوابیده بودم. یه نفر 2 بار اومده بود دم در خونه و زنگ واحد رو زده بود که احتمال می دادم کیان باشه. حوصله هیچ کس و هیچ چیزو نداشتم. دوباره رسیده بودم سر خط! بی کار، بی عار، تنها!
    ساعت از ده شب گذشته بود که از تخت اومدم پایین. تو آیینه دستشویی نگاه که به صورتم انداختم مات موندم. جای مشت سماواتی زیر چشم چپم به قدری متورم و کبود بود که چشمم کوچیک شده بود! آبی به صورتم زدم و رفتم توی آشپزخونه یه چیزی واسه خوردن پیدا کنم که دوباره زنگ واحد به صدا در اومد. از چشمی نگاه کردم و دیدم کیانه. در رو باز کردم و بدون اینکه منتظر شم بیاد تو برگشتم تو آشپزخونه. داشتم تو کتری آب می ریختم که کیان اومد و شیر آب رو بست. برگشتم سمتش که حرفی بزنم با دیدن صورتم اخم غلیظی کرد و چونه ام رو به دست گرفت و صورتمو رو به نور چرخوند و پرسید: چی کارت کرده نامرد؟!
    سرمو از دستش خلاص کردم و گفتم: کار اون نیست.
    - دروغ نگو!
    :کار اونه ولی مهم نیست.
    کیان کلافه از آشپزخونه رفت بیرون و در همون حال گفت: نامردم اگه نشونمش سر جاش!
    - لازم نکرده.
    : چیو لازم نکرده! این همون آدمیه که چند سال پیش به گماشته هاش دستور داده بدزدنت! امروز دست روت بلند کرده فردا...
    - فردایی در کار نیست. دیگه کاری به کارش ندارم.
    : خیال می کنی. اون ول کنت نیست! تا وقتی ...
    - تا وقتی تو شرکت تو می بودم ول کنم نبود! حالا که دیگه نمی یام اونجا کاری به کارم نداره!
    اینو گفتم در حالی که سعی داشتم با کبریت گاز رو روشن کنم اما نمی دونم چرا کبریت روشن نمی شد!
    کیان برگشت تو آشپزخونه و کبریت رو ازم قاپید و پرت کرد یه گوشه و گفت: یعنی چی؟!
    بدون توجه به حرصی که می خورد رفتم پی کبریت و دولا شدم و از زیر کابینت برش داشتم و برگشتم سر گاز و گفتم: همین که شنیدی. فارسی حرف زدم. معنی نمی خواد که!
    بالآخره موفق شدم گاز رو روشن کنم. کیان عصبی نشست روی صندلی ناهارخوری و گفت: حرف بی خود نزن! شده شراکتم رو باهاش بهم بزنم یا هدیه رو بفرستم بره نمی ذارم تو از پیشم بری.
    یه بطری کوچیک آب معدنی از تو یخچال برداشتم و گذاشتمش رو گونه ام و نشستم پشت میز روبروی کیان و گفتم: چرا بی خودی داری زندگیتو به خاطر من مختل می کنی کیان؟ اونقدری که تو داری واسه این رفاقت مایه می ذاری از دستم واسه ات کاری بر نمی یاد که جبران کنم.
    - تو برادرمی! یعنی به اندازه کوشان واسه ام عزیزی! باید هر کاری که می تونم واسه ات بکنم.
    : اونقدر که هوای منو داری هوای کوشانو نداری! اینو می تونم ببینم!
    - کوشان یه بابای گردن کلفت داره که پشتشه! در ضمن الآن این تویی که احتیاج به کمک داری. اگه کوشان هم تو یه همچین شرایطی بود سعی می کردم هواشو داشته باشم.به سماواتی چی گفتی که مشتشو حواله ات کرده؟!
    :از در خودش در اومدم. گفتم اگه کاری به کار هدیه داشته باشه منم با روزنامه ها یه مصاحبه ای می کنم!
    - تهدیدش کردی؟!
    : تقریباً. یه چیزی تو این مایه ها!
    - زنده ات نمی ذاره اون مرتیکه!
    : فعلاً که زنده ام! از هدیه چه خبر؟
    - برگشتن. حسام آوردشون. البته شرکت نیومد اما با نیوشا که حرف می زدم می گفت یه خرده آرومتر شده.
    : خوبه.
    - تو چی؟! تو آروم شدی؟! تو خیالت تخت تخت شد؟! دیگه آب تو دلت تکون نمی خوره؟! ناراحت نیستی که از خودت یه کثافت ساختی تو ذهن کسی که دوستش داری؟!
    : تو دلم که طوفانه اما به مرور زمان منم خوب می شم. منم آروم می شم.
    - داری خودتو گول می زنی.
    آروم زمزمه کردم: شاید.
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    بعد از جام پاشدم و گفتم: می خوام املت درست کنم. می خوری؟!
    رفتم سمت یخچال و تا نیمه درش رو باز کردم که کیان اومد جلو و در رو بست و گفت: دارم باهات حرف می زنم!
    برگشتم و تو صورتش خیره شدم و گفتم: حرف نمی زنی! تو دلم آشوبه تو بدترش می کنی! بی خیال کیان!
    - من بی خیال شم ذهن تو بی خیال این احساس می شه؟! هدیه به نیوشا گفته شاید بخواد از ایرون بره؟! اینو می خوای تو؟! می خوای بره و دیگه نبینیش؟!
    : می خوام زندگی کنه! بدونه دونستن اون گذشته ی سیاه!
    - می شه یه کاری کنیم که با تو زندگی کنه بدون فهمیدن از اون گذشته ای که واسه تو شده کابوس! می تونیم سماواتی رو راضی کنیم کاوه.
    : نمی خوام.
    - خیلی خودخواهی!
    : تو سنگ کیو به سـ*ـینه می زنی؟!
    - خیال کن سنگ تورو! اما بیشتر دلم واسه اون دختر بدبخت سوخته که داره این وسط زندگیش تباه می شه!
    : زندگیش تباه نمی شه اگه دیگه منو نبینه! می ره پی بختش و چند سال دیگه من می شم یه خاطره ی دور و محو واسه اش!
    - چند سال دیگه تو می شی واسه اش یه حسرت! حسرت عشقی که می تونست داشته باشه و نداشته! کاوه خداییش اگه همین الآن در بزنن و کارت عروسی هدیه رو بیارن واسه ات پس نمی یوفتی از ناراحتی؟! کارِت به جنون نمی کشه؟!
    : نه! خوشحال هم می شم! خوشحال می شم که عروسیش دعوتم کرده.
    - خیلی بی شعوری!
    : می دونم! واسه بی شعور بودن دلایل خودمو دارم!
    - حرفای منو به خودم پس نده!
    : درس دارم پس می دم!
    - نمی ذارم از شرکت بری! اینو یادت نره.
    : یادم هم بمونه فرقی نمی کنه. وقتی نخوام بیام نمی تونی به زور وادارم کنی!
    - روانی! پس چه غلطی می خوای بکنی؟!
    : می گردم دنبال کار!
    - آره ریخته واسه ات! پست وزارت مسکن و شهرسازی خالیه قراره بری تو اون سمت کار کنی!
    : خدا رو چه دیدی؟! شاید یه همچین پیشنهادی هم داشتم! البته خودم قبول نمی کنم. مسئولیتش سنگینه!
    - مسخره بازی در نیار انقدر کاوه! دارم جدی حرف می زنم!
    : تو که حرف نمی زنی! مرتب داری هوار می کشی! گوشام کر شد بابا جان! انقدر حرص نخور! خدای منم بزرگه هر چند که ازش خیلی دور شدم ولی دوباره همو پیدا می کنیم. یعنی من اونو پیدا می کنم.
    کیان سری به تأسف تکون داد و رفت سمت در ورودی آپارتمان و در همون حال گفت: فردا صبح تو شرکت منتظرتم اگه نیای دیگه نه من! نه تو! اسمتم نمی یارم!
    دنبالش رفتم و گفتم: پس همین الآن یه چند تا کاوه بگو که از فردا دلتنگ گفتن اسم من نشی! شام می موندی!
    کیان عصبی زل زد تو چشمام و شمرده شمرده گفت: فردا صبح ساعت 9 تو شرکت می بینمت! نیای وای به حالت!
    کیان رفت. نشستم روی مبل و سرم رو گرفتم تو دستام. کیان می یومد و با بی رحمی حرفایی می زد و می رفت و من می موندم و کلی فکر و خیال! فکر ازدواج کردن هدیه یا خارج رفتنش دیوونه ام می کرد چه برسه به روبرو شدن باهاش. اونقدر بهم ریخته بودم که رفتم زیر دوش و وایسادم زیر آب سرد بلکه فکرای بی خود از سرم بیرون بره.
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    3 روز گذشت. نه کار پیدا کردم، نه کیان اسمی ازم آورد، نه معجزه ای رخ داد! کیان راست می گفت. کار که نریخته بود برم ازت و خیابون جمع کنم! داشتم کم کم به این نتیجه می رسیدم بی خیال مدرکم بشم و برم توی یه رستورانی، فروشگاهی جایی کار کنم که عمو منصور بهم زنگ زد. بعد سلام و احوال پرسی که چرا سری بهشون نمی زنم گفت: کیان گفت از پیشش رفتی.
    - آره. الآن روز چهارمه.
    : خب می تونم دلیلشو بدونم؟!
    - از اول هم قرار بود موقت اون جا کار کنم.
    : دورا دور از کارت با خبر بودم. داشتی خوب پیشرفت می کردی. حیف بود ول کنی.
    - می دونم ولی اومدم بیرون دیگه. یه کاریش می کنم حالا.
    :چه کاریش؟! پیش یوسفی که نمی یای! پیش کیانم که نمی ری! یه جایی من بفرستمت حاضری بری؟!
    - در رابـ ـطه با رشته خودمه؟!
    :نه پس! در مورد صنایع پتروشیمیه! آره دیگه پسر خوب. فقط ساعت کاریش زیاده و احتمالاً حقوقش هم خیلی بالا نیست.
    - از بیکاری بهتره. البته اگه بگیرنم .
    :از کیان یه معرفی نامه بگیر. منم اینجا می گم واسه ات یکی تایپ کنن خودمم سفارشتو می کنم. یه قرار می ذارم پس فردا بری اونجا واسه مصاحبه
    - ممنون
    :کاوه این وری هم بیا. فرخنده خیلی ازت ناراحته.
    -خاله حق داره ولی یه خرده سرم شلوغ بود این چند وقت.
    :بهونه نیار پسر خوب! بهت زنگ می زنم. کاری نداری؟
    - نه بازم ممنون.
    تماس که قطع شد تو فکر بودم که حالا معرفی نامه رو از کیان چه جوری بگیرم وقتی قراره اسممو نیاره؟! یه کم این پا و اون پا کردم و بعد شماره موبایلش رو گرفتم که بعد چند تا بوق رجکت کرد! واسه اش اس دادم: خیلی بی مزه ای کیان! شاید من کار واجب داشته باشم؟!
    جوابمو داد: شما؟!
    -گوشیت آلزایمر گرفته؟! کاوه ام!
    :نمی شناسم همچین کسیو!
    -کیان وردار گوشیتو کارت دارم!
    :من کاری با تو ندارم!
    -باشه تو کاری به من نداشته باش! کار منو راه بنداز !
    :بگو!
    -تو اس ام اس نمی شه زنگ می زنم الآن!
    دوباره زنگ زدم و باز رجکت کرد. عصبانی اس دادم: کیان می یام پیدات می کنم و با دستام خفه ات می کنم ها! وردار اون گوشت کوب لکنته اتو!
    -حوصله شنیدن صداتو ندارم اگه کاری داری تو همین اس ام اس بگو!
    :خیلی بی شعوری و می دونم که دلایل خودتو داری واسه اش!
    - ...
    : سه تا نقطه یعنی چی؟! یعنی جوابی نداری بدی؟! واسه یه شرکت معرفی نامه می خوام ازت.
    -خیلی رو داری!
    :همینی که هست!
    - منم معرفی نامه نمی دم!
    : خیلی پستی کیان!
    - همینی که هست!
    : عمو منصور یه شرکتو بهم معرفی کرده می خوام برم اونجا واسه مصاحبه، گفت ازت معرفی نامه بگیرم.
    - بگو اون یوسفی پدرسگ بهت بده!
    : عمو منصور از اونم می گیره.
    - من نمی شناسمت که بخوام بهت معرفی نامه بدم!
    : پس رو تو حساب نکنم دیگه؟!
    - تو خیلی وقته رو من حساب نمی کنی! خدافظ!
    :کیان یادت باشه!
    دیگه جوابمو نداد. با اعصابی خرد گوشی رو انداختم روی مبل و رفتم تو کاغذام دنبال رزومه. یه ساعت بعد موبایلم زنگ خورد. از خونه عمو کیومرث بود. احتمال دادم کیان باشه. گوشی رو که برداشتم زن عمو گفت: سلام کاوه جان خوبی؟
    - ممنون مرسی. شما خوبین؟!
    :از احوال پرسی های شما! کاوه جان واسه شام منتظرت هستیم. بیا پیش ما.
    -ممنون زن عمو من ...
    :بهونه نیار! شب تولد کیانه! یادت که نرفته؟! جشنی در کار نیست فقط دور همیم. کیان به خاطر زری خدا بیامرز حتی حاضر نشد واسه اش کیک بگیریم. لااقل بیا که خوشحالش کنی.
    - باشه زن عمو. فقط واسه شام منتظر من نمونیم. بعد شام خودمو می رسونم.
    : نه دیگه! رفیقاتونم واسه شام می یان. تو هم واسه شام اینجا باش.
    - رفیقامون؟!
    : حسام و خانمش و امیر علی و یکی دو تا از بچه های شرکت.
    - باشه زن عمو تا یکی دو ساعت دیگه می یام.
    : خوبه. منتظرتیم. فعلاً
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    تماس که قطع شد نشستم به این موضوع فکر کردم که حالا واسه این تحفه چه کادویی بخرم! حاضر شدم و زدم از خونه بیرون شاید با دیدن ویترین مغازه ها ایده ای به ذهنم برسه. از اون جایی که به لباس علاقه خاصی داشت ترجیح دادم واسه اش یه پیرهن یا پلیور بخرم و چند تا پاساژ رو بالا و پایین رفتم و آخر یه پیرهن مردونه سرمه ای به دلم نشست و واسه اش خریدم که به رنگ ماشینش هم بیاد!
    وقتی رسیدم خونه اشون ساعت 9 شب بود. زنگ رو زدم و طبق معمول زن عمو با روی باز اومد روی ایوون و منتظر موند تا از حیاط بگذرم و برسم به پله ها. از همون بالا دستاش رو باز کرد و گفت: وای کاوه خیلی خوشحالم که اینجایی! همین جوری که سری بهمون نمی زنی! حتماً باید با زور و به خاطر مناسبتی ببینیمت!
    بعد بغلم کرد و گفت: خوبی؟!
    از بغلش اومدم بیرون و کادو رو گرفتم سمتش و گفتم: ممنون. شما خوبین؟!
    لبخندی زد و گفت: نفهمیدم چی اونقدر ناراحتت کرد که با اون وضع از رامسر برگشتی ولی خوشحالم که الآن سرحال می بینمت. بریم تو. بچه ها هم اومدن.
    خدا خدا می کردم هدیه جزو بچه هایی که زن عمو می گـه نباشه. رفتیم توی سالن. کیان کنار امیرعلی روی یه مبل نشسته بود و مشغول حرف زدن در مورد یه پروژه بودن. نگاهی گذار انداختم و نیوشا و ثمین و خانم امین پور رو هم دیدم.
    با سلام من سرها به سمت برگشت و بچه از جاشون پاشدن و جوابم رو دادن. با امیر دست دادم و حال همدیگه رو پرسیدیم و بعد برگشت سمت کیان که بی تفاوت نشسته بود و گفتم: علیک سلام!
    بدون اینکه نگاهم کنه گفت: بر فرض سلام!
    سری به تأسف تکون دادم و به امیرعلی گفتم: عین بچه ها قهر کرده مرد گنده!
    کیان اخمی کرد و گفت: قهر نیستم! فقط چون تو رو نمی شناسم باهات کاری ندارم! مامانم از بچگی بهم یاد داده با غریبه ها حرف نزنم!
    روبروش روی یه مبل تکی نشستم و گفتم: اون مال بچگیت بود نه الآن که باید واسه تولدت کادو دندون مصنوعی بیاریم!
    - هر هر هر! خندیدم!
    : نگفتم که بخندی! سنتو یادآوری کردم که خجالت بکشی!
    - سنم هر چقدر که باشه دلم از تو خیلی جوون تره!
    : اون که بر منکرش لعنت! چون خیلی بیشتر از من جوونی کردی معلومه که سرزنده تری!
    یهو نیوشا با اعتراض گفت: یعنی چی کیان؟! می شه توضیح بدی چه جوری جوونی کردی؟!
    کیان چشم غره ای به من رفت و گفت: هیچی عزیزم تموم جوونی من به پای این رفیق ناباب حروم شد!
    لبخندی نشست رو لبم و گفتم: آره مخصوصاً که جز من هیچ رفیق دیگه ای هم نداشته!
    کیان متوجه کنایه ام شد و واسه اینکه دهنم رو ببنده بی مقدمه گفت: هدیه کجا موند؟! پس چرا نمی یاد؟!
    وا رفتم! ته دلم همش دوست داشتم باور کنم که اون امشب نیست اما ته ته دلم رو که خوب آب و جارو می کردم می دیدم آرزوی دیدنش رو دارم!
    از ثمبن پرسیدم: حسام کجاست؟
    به طبقه بالا اشاره کردو گفت: پدرش از آلمان زنگ زده داره با اون حرف می زنه.
    نیم ساعت تو سکوت نشستم و به حرفای بچه ها گوش دادم. حسام هم از یه ربع پیش به جمع پیوسته بود و با امیرعلی مشغول اذیت کردن کیان بودن که زنگ آیفون زده شد و زن عمو در حالی که به سمت آیفون می رفت گفت: احتمالاً کیومرثه!
    گل بود به سبزه و کود هم آراسته شد!
    البته که عمو نبود و هدیه بود. با یه دست گل بزرگ و یه کادو تو دستش. با همه سلام و احوال پرسی کرد و وقتی به من رسید برگشت چشم غره ای به کیان رفت و گفت: مگه نگفته بودی این نمی یاد!
    کیان گل رو ازش گرفت و گفت: همچین چیزی یادم نمی یاد! تازه این اسم داره هدیه جان! اسمش کاوه است!
    - خودت چند روز پیش نگفتی باهاش قهری؟!
    : خب قهر باشم چه ربطی به روز تولدم داره؟!
    -می دونستم نمی یومدم!
    از جام پاشدم و بدون توجه به اعتراض نیوشا که سعی داشت هدیه رو ساکت کنه رفتم طبقه بالا و توی اتاقی که آخرین بار مامان توش خوابونده بود زیر گوشم نشستم روی تخت.تو این فکر بودم که ای کاش اصلاً قبول نمی کردم بیام. حالا با وجود من و این تنشی که بین من و هدیه بود احتمالاً داستان تولد ثمین دوباره تکرار می شد!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    فکر مامان هم آزارم می داد. خیلی سخته که آخرین تصویرایی که از عزیزترین کست داری یه مشت بحث و جدل سر یه چیز بی مورد و بی ارزش باشه! چهار زانو روی تخت نشسته و دستام رو از آرنج گذاشته بودم روی پاهامو و سرم رو بهشون تکیه داده و زل زده بودم به روتختی که در اتاق باز و بسته شد. سرم رو با مکث بالا آوردم و یه درصد هم فکر نمی کردم هدیه باشه اما بود! دستام رو زده بودم زیر چونه ام و نگاهش می کردم که اومد و روی مبل زیر پنجره نشست و بعد چند لحظه سکوت گفت: خیلی از دستت عصبانی و ناراحتم!
    - می دونم!
    :دلم می خواد جایی که هستم تو نباشی!
    - می دونم!
    : اما متأسفانه هر جا که پا می ذارم تو هستی!
    - متأسفم!
    : فقط همین؟!
    - از شرکت رفتم که مجبور نباشی تحملم کنی!
    : از شرکت رفتی چون از بابام می ترسیدی! ... منو چقدر فروختی؟!
    - چه فرقی می کنه چقدر پول گرفته باشم!
    : می خوام بدونم پیش تو و بابام چقدر ارزش داشتم؟!
    - پیش بابات که احتمالاً خیلی ارزشت بالا بوده که حاضر شده به من باج بده؟!
    : شاید هم تو داری بهش باج می دی؟!
    - یعنی چی؟!
    : نمی دونم! ... همین جوری گفتم! چون دیدم چقدر ازش می ترسی به ذهنم رسید! می دونی چیه؟! یه چیزایی این وسط با هم جور در نمی یاد. مثلاً اینکه اگه حاضر شدی از بابام پول بگیری و بکشی کنار چرا همون روزا که من به آب و آتیش می زدم تا دلیل رفتارات و دلیل سرد شدنت رو بفهمم بهم نگفتی؟!
    - به اندازه کافی خطرناک شده بودی واسه ام. نمی خواستم بیشتر از اونی که باید ازت زخم بخورم! جریان دانشگاهو که یادت نرفته؟!
    :با چند نفر دیگه همین معامله رو کردی؟!
    - نمی فهمم منظورتو؟!
    : راه کسب درآمدت این کار نه؟! از قیافه و قد و بالای خوبت سوء استفاده می کنی! دخترای احمقی مثل منو شیفته خودت می کنی و بعد از خونواده هاشون باج می گیری، این طور نیست؟!
    مات موندم به دهن هدیه! هیچ جوابی نداشتم که بهش بدم. حق داشت اگه در موردم این جوری فکر می کرد! ناخودآگاه سری به تأسف تکون دادم و گفتم: الآن چرا تو اینجایی؟! مگه از دیدن من اون پایین بهم نریختی؟! خب اومدم این بالا که مجبور نباشی تحملم کنی!پاشو برو دیگه!
    هدیه عصبی زد زیر خنده و بعد گفت: مرسی ایثار و فداکاری! بچه ها به زور وادارم کردن بیام ببرمت پایین!
    - احتیاجی نیست. من همین جا راحت ترم!
    : کیان از اینکه این بالا باشی ناراحته!
    - مهم نیست!
    :اونو که می دونم. واسه تو هیچ کس و هیچ چیز مهم نیست!آدمایی که سر عشقشون معامله می کنن اونقدر بی وجدانن که از هم خونشون هم نمی گذرن!
    عصبی از تخت اومدم پایین و در رو باز کردم و گفتم: برو بیرون هدیه!
    بدون توجه به حرفم شروع کرد با ناخوناش بازی کردن و در همین حال گفت: هنوز حرفام تموم نشده!
    عصبی گفتم: حرفات یا متلکات؟!
    - حقیقتای محضی که باید یکی بهت یادآوری کنه!
     

    ELNAZ.

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2013/12/17
    ارسالی ها
    622
    امتیاز واکنش
    712
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    تهران
    : خودم می دونم چقدر پست و حقیر و آشغالم ! احتیاجی به یادآوری تو نیست!
    - از خونه پدرم رفتم!دیگه پیشش زندگی نمی کنم!
    مات موندم به دهنش! این بار دومی بود که امشب شوکه ام می کرد!
    لبخندی زد و خیلی خونسرد گفت: حق نداشت با زندگی من همچین معامله ای بکنه. عشقت رو هر چقدر هم ظاهری و دروغی می خواستم و حق نداشت با پول اونو بخره! همونقدر که دیگه حاضر نیستم تو رو ببینم نسبت به اون هم همین احساس رو دارم! توی رفتنم بیشتر از همه تو رو مقصر می دونه و واسه ات کلی خط و نشون کشیده! نمی گم اگه بلایی سرت بیاد خوشحال می شم اما ناراحت هم نمی شم. شاید ته دلم کلی خنک هم بشه اما ناراحت کیانم که اینقدر دوستت داره. به اون حرفی نزدم چون خودش به اندازه کافی با پدرم درگیر شده! سر شراکتی که بی دلیل پاشو کرده تو یه کفش و داره بهمش می زنه. به خودت گفتم که حواستو جمع کنی. البته که شک دارم با شیش دونگ حواست هم که زندگی کنی بتونی خودتو از پدرم حفظ کنی! اما به هر حال حس کردم یه فرقی باید بین منِ عاشق واقعی و توی آدم فروش و بابای خائنم باشه!
    هدیه حرفاش رو زد و منو تو بهت گذاشت و رفت. واقعاً کی عاشق بود؟! من یا اون؟! اون عاشق تر بود که با تموم چهره کثیفی که از من تو ذهنش داشت باز هم نگرونم بود؟! یا من که برای محافظت از بت آرزوهام از آدم بودن خودم گذشته بودم؟! شاید کیان راست می گفت که باید بایستم و بجنگم! شاید واقعاً می شد هدیه رو به دست آورد بدون اینکه آب تو دلش تکون بخوره! شاید باید باز هم جلوی سماواتی قد علم می کردم و این بار حقمو، آینده امو و عشقمو ازش پس می گرفتم. صدای کیان که از پایین پله ها صدام می کرد منو به خودم آورد. دیگه مثل چند دیقه قبل از اومدنم پشیمون نبودم. انگار یه نیروی جدید گرفته بودم. رفتم بیرون و از همون بالا گفتم: چیه هوار می کشی؟!
    کیان پشت چشمی واسه ام نازک کرد و گفت: بیا شامتو کوفت کن بعد برو بتپ تو اون اتاق!
    همون جوری که از پله ها می رفتم پایین گفتم: کیان یه سال پیرتر شدی سعی کن یه خورده مؤدب تر بشی لااقل!
    رفت و پشت میز کنار نیوشا نشست و گفت: پیر اون عمو منصورته که اگه ببینمش دو تا لیچار بارش می کنم که بفهمه واسه نیروی من کار پیدا کردن یعنی چی!
    رفتم نشستم روبروش و گفتم: بـرده داری خیلی وقته دورانش سر اومده!
    کیان یهو خیلی جدی سرشو آورد بالا و گفت: اه؟! جدی؟! دوران کنیز داری چی؟!
    یه مسخره بارش کردم و گفتم: کلاً دیگه این چیزا مرسوم نیست!
    کیان با جدیت برگشت سمت نیوشا و گفت: پاشو خانم! پاشو برو خونه خودتون! من خیال می کردم می تونم شما رو به عنوان کنیز خودم استخدام کنم! گویا دیگه باب نیست یه همچین چیزی!
    بچه ها زدن زیر خنده و نیوشا با حرص از جاش پاشد و کل پارچ آب یخی که جلوی دستش بود رو روی سر کیان خالی کرد! وقتی نفسش که از سرمای آب رفته بود سرجا اومد زل زد تو چشمای من و گفت: تو یکی نخند که بلایی به سرت می یارم خودت به غلط کردن بیافتی!
    سعی کردم نیشمو ببند که اصلاً موفق نبودم و کیان با قیافه تهدیدآمیز از جاش پاشد و گفت: مگه نمی گم نخند؟!
    اونقدر از قیافه اش احساس خطر کردم که از جام پاشدم و گفتم: کیان بشین شامتو بخور بذار منم یه چیزی کوفت کنم!
    اومد سمتم و گفت: حالا وقت زیاده واسه کوفت کردن!
    در حالی که نمی تونستم نخندم گفتم: کیان مامانتو صدا می کنما!
    پارچ آب دیگه ای که سر میز بود رو برداشت و گفت: بعد اینکه با آب یخ دوش گرفتی صداش کن که واسه ات حوله بیاره!
    رفتم سمت سر میز و پشت هدیه پناه گرفتم و گفتم: خیلی پستی! من که کاریت نداشتم! خودت چرت و پرت بار دختر مردم کردی!
    پارچ رو گذاشت زمین و برگشت سمت صندلیش و در همون حال گفت: این کاریه که تو هر وقت که زمان و موقعیتش رو پیدا کنی انجام می دی نه من!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا