یه لحظه وا دادم! مطمئن بودم همه حرفامون رو شنیده. رفتم کنارش و آروم گفتم: هدیه؟!
با تعلل سرش رو آورد بالا و زل زد به چشمام. تو چشماش اشک نشسته بود. خواستم حرفی بزنم که دستش رو آورد بالا و ساکتم کرد و گفت: بابام ... بابای من از تو چه آتویی داره که ... کاوه چی کار کردی؟!
- ببین هدیه...
: چی کار کردی که اینقدر از بابام می ترسی؟!
- هیس! داد نکش! بیا بشینیم با هم حرف بزنیم!
هدیه بدون توجه به حرف من رفت سمت پله ها. دنبالش دوییدم و دستش رو گرفتم و گفتم: هدیه!
دستم رو پس زد و با سرعت از پله ها رفت پایین و از ویلا زد بیرون. به معنای واقعی کلمه درمونده شده بودم! دنبالش دوییدم و نزدیک ساحل بهش رسیدم و دستش رو گرفتم و گفتم: گوش کن هدیه.
برگشت سمتم و با حرص و بغض زل زد به چشمام و گفت: گوش کنم؟! چیو؟! حرفی که 3 سال پیش باید بهم می زدی رو الآن باید بشنوم؟! سه سال زجر کشیدم! سه سال کم محلیاتو تحمل کردم! سه سال تموم فقط به این موضوع فکر کردم که اون همه عشقی که تو چشمات بود چرا یهو از بین رفت! همش دنبال این بودم که چی کار کردم که ازم سرد شدی؟! سه سال مرتب به این فکر کردم که چرا یهو این همه تغییر کردی! حالا هم هنو نمی دونم! حالا فقط می دونم تو از پدرم می ترسی! چی کار کردی که این همه ازش واهمه داری کاوه!
- هیچی!
: دروغ می گی! پس واسه چی توی اون اتاق لعنتی اون جوری داشتی می زدی به در و دیوار؟! خودم شنیدم که گفتی از شرکت می ری! خودم شنیدم که به پدرم قول دادی دور و ور من نمی پلکی! خودم ... خودم شنیدم که ... کاوه جریان چیه؟! واسه چی سه سال پیش به پدرم قول دادی که ولم کنی؟!
- نمی خواست ما با هم باشیم!
: تو هم همینو می خواستی آره؟! تو هم خیلی راحت بهش قول دادی که ولم کنی و کردی! آره؟! بازم داری دروغ می گی! مرتب فیلم بازی می کنی و دروغ می گی! لعنت به تو کاوه! لعنت به روزی که دیدمت! لعنت به همه اون ساعتایی که با عشق کنارت بودم! لعنت به همه ی این سه سالی که زجر کشیدم!
- هدیه! بسه! بسه دیگه! کافیه! گوش کن ببین چی می گم!
: نمی خوام هیچ حرفی بشنوم! بر می گردم تهرون از بابام توضیح می خوام! باید بگه کجای داستان ماست؟! باید بگه چرا نذاشت به عشقم برسم! باید بهم توضیح بده چه جوری تونسته راضیت کنه ازم فاصله بگیری! باید بفهمم چرا اینقدر ازش می ترسی که التماسشو می کنی!
هدیه هواراشو کشید و برگشت سمت ویلا. چند قدمی ازم دور شده بود که گفتم: ازش پول گرفتم!
بعد یه مکث ناباور برگشت سمتم و زل زد بهم. سرم رو انداختم پایین و گفتم: ازش پول گرفتم که ولت کنم! منو به عنوان داماد نمی خواست و بهم پیشنهاد داد که هر مبلغی بخوام بهم بده تا دست از سرت بردارم و خوب... خودت که وضع زندگیمون رو دیده بودی. من هنوز می خواستم درس بخونم. دنبال فوق بودم و مادرم خیلی مریض بود و دیگه نمی تونست خرجمونو بکشه. مجبور شدم قبول کنم. متأسفم.
سرم تا حدی که جا داشت پایین بود. هدیه چند قدم بهم نزدیک شد اما بدون اینکه حرفی بزنه رفت. یه قطره اشک سمج از رو صورتم چکید پایین و همراه قطره های بارون گم شد. شروع کردم تو مسیر ساحل دوییدن. می خواستم اونقدر برم و برم و که از خودم دور شم! از نقش کثیفی که توش فرو رفته بودم! از این تصویر لجنی که از خودم واسه هدیه ساخته بودم! تو اون سرما گر گرفته بودم. داشتم از تو می سوختم! نفس نفس زنون ولو شدم روی شنها. ریه ام می سوخت. قلبم اما بدتر تو آتیش بود. اونقدر نشستم که هوا تاریک شد. باید بر می گشتم. باید با سماواتی حرف می زدم اما خسته بودم. دلم می خواست زمان وایسه و من تو اون لجظه جا بمونم. دستی نشست رو شونه ام. بر نگشتم ببینم کیه چون اصلاً مهم نبود. حوصله خودم رو هم نداشتم. کیان اومد روبروم نشست و گفت: این چه حرفی بود به اون دختر بیچاره زدی؟!
با تعلل سرش رو آورد بالا و زل زد به چشمام. تو چشماش اشک نشسته بود. خواستم حرفی بزنم که دستش رو آورد بالا و ساکتم کرد و گفت: بابام ... بابای من از تو چه آتویی داره که ... کاوه چی کار کردی؟!
- ببین هدیه...
: چی کار کردی که اینقدر از بابام می ترسی؟!
- هیس! داد نکش! بیا بشینیم با هم حرف بزنیم!
هدیه بدون توجه به حرف من رفت سمت پله ها. دنبالش دوییدم و دستش رو گرفتم و گفتم: هدیه!
دستم رو پس زد و با سرعت از پله ها رفت پایین و از ویلا زد بیرون. به معنای واقعی کلمه درمونده شده بودم! دنبالش دوییدم و نزدیک ساحل بهش رسیدم و دستش رو گرفتم و گفتم: گوش کن هدیه.
برگشت سمتم و با حرص و بغض زل زد به چشمام و گفت: گوش کنم؟! چیو؟! حرفی که 3 سال پیش باید بهم می زدی رو الآن باید بشنوم؟! سه سال زجر کشیدم! سه سال کم محلیاتو تحمل کردم! سه سال تموم فقط به این موضوع فکر کردم که اون همه عشقی که تو چشمات بود چرا یهو از بین رفت! همش دنبال این بودم که چی کار کردم که ازم سرد شدی؟! سه سال مرتب به این فکر کردم که چرا یهو این همه تغییر کردی! حالا هم هنو نمی دونم! حالا فقط می دونم تو از پدرم می ترسی! چی کار کردی که این همه ازش واهمه داری کاوه!
- هیچی!
: دروغ می گی! پس واسه چی توی اون اتاق لعنتی اون جوری داشتی می زدی به در و دیوار؟! خودم شنیدم که گفتی از شرکت می ری! خودم شنیدم که به پدرم قول دادی دور و ور من نمی پلکی! خودم ... خودم شنیدم که ... کاوه جریان چیه؟! واسه چی سه سال پیش به پدرم قول دادی که ولم کنی؟!
- نمی خواست ما با هم باشیم!
: تو هم همینو می خواستی آره؟! تو هم خیلی راحت بهش قول دادی که ولم کنی و کردی! آره؟! بازم داری دروغ می گی! مرتب فیلم بازی می کنی و دروغ می گی! لعنت به تو کاوه! لعنت به روزی که دیدمت! لعنت به همه اون ساعتایی که با عشق کنارت بودم! لعنت به همه ی این سه سالی که زجر کشیدم!
- هدیه! بسه! بسه دیگه! کافیه! گوش کن ببین چی می گم!
: نمی خوام هیچ حرفی بشنوم! بر می گردم تهرون از بابام توضیح می خوام! باید بگه کجای داستان ماست؟! باید بگه چرا نذاشت به عشقم برسم! باید بهم توضیح بده چه جوری تونسته راضیت کنه ازم فاصله بگیری! باید بفهمم چرا اینقدر ازش می ترسی که التماسشو می کنی!
هدیه هواراشو کشید و برگشت سمت ویلا. چند قدمی ازم دور شده بود که گفتم: ازش پول گرفتم!
بعد یه مکث ناباور برگشت سمتم و زل زد بهم. سرم رو انداختم پایین و گفتم: ازش پول گرفتم که ولت کنم! منو به عنوان داماد نمی خواست و بهم پیشنهاد داد که هر مبلغی بخوام بهم بده تا دست از سرت بردارم و خوب... خودت که وضع زندگیمون رو دیده بودی. من هنوز می خواستم درس بخونم. دنبال فوق بودم و مادرم خیلی مریض بود و دیگه نمی تونست خرجمونو بکشه. مجبور شدم قبول کنم. متأسفم.
سرم تا حدی که جا داشت پایین بود. هدیه چند قدم بهم نزدیک شد اما بدون اینکه حرفی بزنه رفت. یه قطره اشک سمج از رو صورتم چکید پایین و همراه قطره های بارون گم شد. شروع کردم تو مسیر ساحل دوییدن. می خواستم اونقدر برم و برم و که از خودم دور شم! از نقش کثیفی که توش فرو رفته بودم! از این تصویر لجنی که از خودم واسه هدیه ساخته بودم! تو اون سرما گر گرفته بودم. داشتم از تو می سوختم! نفس نفس زنون ولو شدم روی شنها. ریه ام می سوخت. قلبم اما بدتر تو آتیش بود. اونقدر نشستم که هوا تاریک شد. باید بر می گشتم. باید با سماواتی حرف می زدم اما خسته بودم. دلم می خواست زمان وایسه و من تو اون لجظه جا بمونم. دستی نشست رو شونه ام. بر نگشتم ببینم کیه چون اصلاً مهم نبود. حوصله خودم رو هم نداشتم. کیان اومد روبروم نشست و گفت: این چه حرفی بود به اون دختر بیچاره زدی؟!
دانلود رمان های عاشقانه