کامل شده رمان دلربای من |pariya***75کاربر نگاه دانلود

از رمان دلربای من راضی هستی؟؟؟؟

  • بله زیاد

    رای: 22 95.7%
  • نه زیاد

    رای: 1 4.3%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

pariya***75

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/02
ارسالی ها
468
امتیاز واکنش
9,834
امتیاز
583
محل سکونت
dezful
به نام خدا

سلام به همه ی دوستان عزیزم امیدوارم حالتون خوب باشه.....رمان دلربای من نگـاه دانلـود متفاوت میشه گفت هست.
دلربا دختریه که بعد از 12سال اومده تا انتقام پدر د مادرش بگیره! در طول داستان قراره اتفاقاتی بیفته....داستان دلربای من یک داستان کاملا عاشقانه به حساب میاد ....اینجا قراره خیلی اتفاقات بیفته پس به همرایتون نیاز دارم.البته با نقدهای زیباتون

خلاصه:
دلربا دختری که 12سال یه حس انتقام داخل دلش نگه داشته انتقام پدرش مهرداد سرمد بزرگترین تاجرایران یک شبه برشکسته شد و هیچکس نفهمید این تاجر معروف چی شد که یک شبه برشکسته شد؟ هیچکس از اتفاق اون شب بارونی و مرگ تاجر بزرگ مهرداد سرمد و همسرش مانادانا سرمد باخبرنشد؟ حالا دلربا سرمد بعد از 12سال برگشته تا انتقام بگیره از رادین صدر کسی که دلربا اون را باعث تمام بدبختی هاش میدونه !

ژانر:
عاشقانه و اکشن و.
شخصیت های اول داستان:
رادین صدر،دلرباسرمد
تعداد صفحات:
؟؟؟؟؟؟؟

8m9z_%D8%AF%D9%84%D8%B1%D8%A8%D8%A7%DB%8C_%D9%85%D9%86_1.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    8m9z_%D8%AF%D9%84%D8%B1%D8%A8%D8%A7%DB%8C_%D9%85%D9%86_1.jpg







    به نام خدا

    مقدمه:
    به پنجره اتاقم زل میزنم! قطره های باران برام ملایم ترین موزیک هستن!
    نگاه به دفترم میکنم! دست هایم می لرزن! میخاستم از سرنوشت کسای بگم که دلخسته سرنوشت بودن ولی انتها قصه ام شد سرنوشت خورشید!
    خواستم از نقاب های که برصورت این مردم زده شده بود بگم نقاب زدن تاکسی چهرهی مظلوم آن هارا نشناسد ولی انتهاش شد نقاب غرور من
    خواستم از عشق بگم .از رسیدن های که میشدن نرسیدن و آخر به رسیدن ختم میشدن..ولی گلبرگ های فصل همه پرپرشدن....واسمش شد گلبرگ های عشق ....
    نگاه به پلاک زنجیرم میکنم! پلاکی به اسم دلربا...اینبار فرق داشت....زیر لب زمزمه میکنم من دلربام....
    دختری ازجنس،آب و آتش ....به راستی چه شد آن دختری که روحش همانند آب زلال بود کجا رفت؟!
    من همان دخترم که 12سال پیش در شب بارانی مرد....ولی هنوزم نفس میکشم به اجبار.....
    فقط بخاطر مرگ پدر و مادرم ....اره من دلربام کسی که سال هاست تمرین بد بودن کرده....قصه ی من با تو فرق داره....من سرنوشت خورشید را ورق زدم..به نقابی پر از غرور رسیدم ....نقاب غرور من را نیمه رها کردم و به گلبرگ های عشق رسیدم .....حال فصل تازه ی از زندگی من در این کتاب نوشته میشه....اسمش را میگذارم دلربای من
    ازم نرنج من نه قصه ی عاشقی را بلدم!
    نه قصه ی دلدادگی را!
    قصه ی من قصه ی انتقام ....انتقامی که پایانش هنوز نمیدانم به چه ختم میشود!
    من دلربام دختری که قرار بود دل ببرد از مردان این شهر ...مادرم مرا دلربا نامید چون امید داشت نگاهم هم هوش می برد از سرمردان این شهر .اره من دلربام..

    فصل اول(دلربا)
    اصلحه رو لمس میکنم! رنگ مشکی اش بیشتر مصمم ترم میکنه تا به هدفم نزدیک بشم! سه سال دارم تمرین بد بودن میکنم....باید انتقام میگرفتم انتقام خون پدر و مادرم...صدای ملامت انگیز مونا باعث شد بهش زل بزنم ....
    مونا-ازخر شیطون بیا پایین دختر توکه رادین نمیشناسی ! اون تا دستشویی هم که میره محافظ داره
    باخونسردی کامل فقط به مونا خیره شده بودم! هواسم پی حرف های مونا نیست فقط دارم با افکار پریشانم دست پنجه نرم میکنم باکلافگی دستی به صورتم کشیدم! دنبال یه راه حل بودم که به اون خونه ی نفرین شده برم!
    مونا حرف میزد! ولی من هواسم جای دیگه پرت بود.مونا دستش جلوم تکان داد ازدنیای هپروت اومدم بیرون و باهواس پرتی گفتم:
    -چی میگفتی؟
    باچشم های گرد نگاهم کردگفت:
    -تمام این مدت داشتم برات حرف میزدم کجا بودی؟!
    از روی صندلی ام بلند شدم...به عکس بابا مامان یک لحظه خیره میشم.تموم این مدت زجرعذاب کشیدم تا خودم ساختم....شده بودم یک تکه سنگ که فقط بهش نفس داده بودن و داشت به اجبار زندگی میکرد.
    مونا دست هاش بغـ*ـل کرد و با دلخوری گفت:
    -دلربا
    چشم های بی روحم بهش دوختم و باسردی گفتم:
    -مونا تاصبح هم که برام حرف بزنی نظر من عوض نمیشه! حالا بذار تنها باشم!
    مونا اخم کرد وبعد ازچند لحظه از اتاق رفت بیرون....
    به سمت پنجره بزرگ اتاقم رفتم...از نور زیادی نفرت داشتم.عاشق تاریکی بودم!
    پرده را کنار زدم.هوا ابری بود.عاشق هوای ابری بودم.پوزخندی روی لبم نشست....چقدر 12سال زود گذشت...مثل یه فیلم مرور میشه 12سال پیشم درست زمانی که من 16سالم بود!
    بابا با آشفتگی وارد خونه و باصدای بلند مامان صدا زد:
    -ماندانا...ماندانا کجایی؟
    مامانمم باعجله از پله ها اومدپایین و بانگرانی روبه بابا گفت:
    -چیه مهرداد؟ چرا خونه رو ریختی روسرت؟!
    بابا با حالت زاری نالید گفت:
    -بدبخت شدیم ماندانا!
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    بابا تکیه اش به دیوار داد.سرخورد نشست روی زمین...سرش بین حصار دستاش گرفت..هق هق بابام بلند شد.مامانمم با گیجی گفت:
    -چی میگی مهرداد
    بابا-ماندانا باختم تموم زندگیم.....
    مامانمم زد روی گونه اش و لبش به دندان گرفت گفت:
    -خدامرگم بده! یعنی...
    بابا سرش تکان دادگفت:
    -اره ماندانا هرچی داشتم باختم!
    مامانمم دستش روی قلبش گذاشت ...نفس بلندی کشید و بابغضی که به گلوش چنگ انداخته بودگفت:
    -وای خدای من ....آخه مرد تو چکار کردی؟!
    بابام بیشتر گریه اش اوج گرفت....کنار نرده های چوبی نشسته ام و از اون بالا نظارگره بابا و مامان شدم....
    تقه ی به درخورد.از گذشته ی پر از دردم اومدم بیرون...با لحن سرد همیشگی ام گفتم:
    -بیا تو!
    درباز شد و قامت آرین نمایان شد...نگاهم کرد گفت:
    -برای شام نمیای؟
    ساعد دستام بالا آوردم و نگاه ساعت مچی ام کردم...8شب بود.نفسم دادم بیرون و به آرین نگاه کردم گفتم:
    -چرا داداشی تو برو تا منم بیا
    لبخندی زد گفت:
    -منتظرم
    هرچه تلاش کردم تا جواب لبخند آرین را بدم نشد انگار خنده با لب هام قهر کرده بود!
    از اتاق رفت بیرون...صدای گوشیم بلند شد...به سمتش رفتم...مهران بود....مشاور دست راستم کسی که تموم این مدت یکبارهم تنهایم نگذاشت...
    بدون معطلی جواب دادم..
    -بله مهران؟!
    -سلام دلربا خانوم طبق دستوری که داده بودید عمل کردم
    پوزخندی زدم ....یک قدم به هدف نزدیک شدم....
    -آفرین پسر عالیه ....حالا کی قراره این شاهزاده رو ملاقات کنم؟
    -همین فردا شب ....مهمونیش داخل ویلای خودشه...ازاونجایی که من و مشاور آقای صدر تنها باهم ملاقات داشتیم امروز آقای صدربه مشاوره شون گفتن که شمارا دعوت کنیم!
    -اوکی ممنونم
    -کاری نکردم وظیفس فقط امیدوارم اشتباه نرفته باشیم!....کاری با بنده ندارید؟
    -نه شب خوش
    -خداحافظ
    تماس قطع کردم! گوشی رو کف دستم کوبیدم..ناخداگاه اخم هایم درهم شد...اشتباه؟! این یک کلمه داشت بهم می ریخت منو! ممکنه حرف های عمو ....تمام افکارم پس زدم ..نه نه من خودم شنیدم با گوش های خودم! رادین صدر باید مثل من عذاب بکشه!
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    ازپله های مارپیچ طلایی رنگ آروم می اومدم پایین...باغرور تکبر زیادی سرم بالا نگه داشته بودم.
    آخرین پله رو پشت سر گذاشتم.....مونا و آرین منتظر نشسته بودن...به سمتشون رفتم...روی صندلی بالای میز غذا خوری نشستم...مونا هنوز ازم عصبی بود....ابروم دادم بالا گفتم:
    -چرا غذا نکشید؟
    آرین لبخندی زد گفت:
    -منتظر شما بودیم رئیس
    لبخند تلخی زدم گفتم:
    -بفرماید پس!
    مشغول غذا خوردن شدیم....مونا هنوز اخم هاش درهم بود...یکم ازنوشابه ام خوردم گفتم:
    -چیه مونا؟! کشتی هات غرق شده؟
    تکیه اش به صندلی داد درحالی که باغذاش بازی میکرد گفت:
    -نه!
    -پس چی؟
    نگاهم کرد گفت:
    -ببین دلربا من نمیگم ازت بزرگترم ....نمیگم ازمنی که ازت کوچک ترم حرف گوش کن! ولی به عنوان خواهر کوچک ترت حق دارم نگرانت باشم! نمیگم انتقامت نگیر! باشه انتقام بگیر! ولی تورو خدا به فکر منو آرین باش...من چشم باز کردم توی دنیا یک سال بعدش مامان بابامم از دست دادم...منم به اندازه تو از اون شخص نفرت دارم ولی ....نمیخام یه نفرت باعث بشه یکی دیگه از افراد خانواده ام از دست بدم! خودت بهترمیدونی اگه مامان بزرگ و دایی نبودن ما الان باید توی خراب های این شهر زندگی میکردیم!
    تمام مدت نگاهش میکردم...آرین هم دست از غذا کشیده بود! اخم ظریفی بین ابروهام نشست...لیوان داخل دستم فشردم...تمام نفرتم روی لیوان خالی کردم...خوردشدن لیوان داخل دستم احساس کردم با تموم عصبانیتم خورده شیشه را توی مشتم فشردم.دلم میخاست الان بجای این خورده شیشه گردن رادین صدر توی دستام بود..کسی که باعث شد خواهرم ازبزرگترین دردش بگه تمام زندگیم فدا کردم تا مونا از نبود مامان بابا غصه نخوره! ولی موفق نشدم...اینو یاد گرفتم که بزرگترین دردها تا ابد باهاتن حتی موقعه مرگ ....آرین و مونا باعجله به سمتم اومدن ...مونا با نگرانی گفت:
    -دلربا دستت!
    آرین داد کشید:
    -مریم خاتون ....مریم خاتون
    نگاه دستم کردم...غرق در خون بود.ازخون نفرت داشتم....باز به گذشته برگشتم"
    باچشم های گریون بالای سرمادرم نشستم...با زجه بلند صداش کردم
    -مامان تورو خدا چشمات وا کن مامان
    ولی مامانم ...تمام هستی زندگی ام در خون غرق بود...نا امید از مادرم به سمت بابا رفتم...تکانش دادم و فریاد کشیدم:
    -بابا تورو خدا پاشو...بابا
    باباهم مثل مامان خوابیده بود!
    تکانی به بازوهام وارد شد....از گذشته ام فاصله گرفتم...مونا باچشم های گریون گفت:
    -غلط کردم دلربا دیگه کاریت ندارم...تو فقط عصبی نشو....
    نگاهی به دستم انداخت گفت:
    -ببین باخودت چکار کردی اجی!
    با لحن همیشه سردم گفتم:
    -مهم نیست!
    چقدر خواهرم معصوم بود! کاش می تونستم سکوت سنگین بارچندین ساله ام بشکنم و بگم خواهرم سکوتم از دردهای روی سـ*ـینه ام نه از نصیحت های خواهرانه ی تو! نگاه سردم بهش دوختم...سوزش دستم باعث شد به سمت آرین برگردم...بدون توجه به من داشت دستم باند پیچی میکرد...دلم می خواست محبت کنم به خواهر برادرم ولی نمیتونستم!
    منم توی اون تصادف چندین ساله مردم!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل دوم (رادین)
    نگاه پرغرورم را به مهتاب میدوزم..انگشتانم را دربین موهای شرابی رنگش فرو می ببرم...پشت چشمی نازک می کند.
    عشـ*ـوه گری را خوب بلد بود...ولی این عشـ*ـوه گری برای منی که آوازه دوست دخترای رنگارنگم تمام شهر را پرکرده بود دردی را دوا نمیکرد...صدای ظریفش توجه ام را جلب کرد.
    -رادین دوسم داری؟
    یک تای ابروم میدم بالا و با تمسخر نگاهش میکنم ...چه دلخجسته ی داشت با کنایه گفتم:
    - مهتاب نکنه فکرمیکنی من فرهادم و تو شیرین؟!
    به بازویم چسبید و لب لوچه اش را آویزان کرد گفت:
    -ولی چی میشه تو فرهاد من باشی؟
    اخم هایم درهم میکنم و باتشر گفتم:
    -مهتاب
    روش ازم میگیره! نه اینجا هم آرامش نداشتم...قید خوش گذرونی رومیزنم! ازجایم بلندمیشم و کتم برمیدارم....مهتاب با تعجب گفت:
    -کجا داری میری؟
    درحالی که کتم تنم میکنم میگم:
    -شرکت
    مهتاب باپشیمونی گفت:
    -نمیخاستم ناراحت کنم!
    -ولی شدم!
    -ببخشید
    نگاه بی تفاوتی بهش میندازم و به سمت درمیرم ...قبل ازاینکه در را باز کنم...همینطورکه پشتم بهش میگم:
    -مهم نیست!
    و بدون اینکه مهلت حرفی دیگه بهش بدم از خونه میزنم بیرون....سوار ماشین شاسی بلند سفیدم شدم و به سمت ویلا رفتم.
    با ریموت کنترلی در ویلای خانه ی پدریم باز کردم..
    ازاین فاصله کم به ماشین های آخرین سیستم نگاه میکنم.
    پوزخندی روی لبم نشست...بازهم مهمونی؟! ماشین پارک میکنم و پیاده میشم.
    نگاهم دور تا دور حیاط ویلا می چرخونم....یک حیاط بزرگ با درخت های به فلک کشیده...سمت راست ویلا یا عمارت استخر قرار داشت..سمت چب ویلا چند دست میز صندلی و تاب....ساختمان عمارت هم وسط حیاط قرار داشت...به سمت ساختمان عمارت رفتم.صدای سنگ ریزهای زیر پایم سکوت چند لحظه ی حیاط عمارت را شکست...
    روبه روی در قهوه ای رنگ عمارت ایستادم.زنگ را فشردم.
    در توسط مستخدم باز شد......مستخدم طبق همیشه سر تعظیم کرد.ازکنارش عبور کردم.
    همه جمع بودن.عموها،دایی ها و....به لیوان های داخل دستشون نگاه کردم پوزخندی روی لبم نشست.
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    مادرم با اون لباس شب مشکی رنگش نزدیک آمد...دست هاش مقابلم بازکردم.مادرم درآغوش کشیدم...ازآغوشش فاصله گرفتم...لبخندی زد گفت:
    -مامان جان چرا دیر اومدی؟
    نگاه خونسردم بهش دوختم.گفتم:
    -کارای شرکت زیاد بودن.
    نگاهش میکنم با آن همه سن زیادیش باز حس حال دختر های جوان 23ساله را داشت...صدای جیغی ضعیف توجه ام را جلب کرد.نگاهم به مسیر صدای که شنیده بودم انداختم...دختر عمه ام درحالی که داشت به سختی با کفش های پاشنه بلندش راه می رفت.به سمتم اومد.
    به بازویم چسبید و با خنده گفت:
    -رادین خوبی؟!
    با بی حوصلگی گفتم:
    -مرسی توخوبی؟!
    مادرم لبخندی از روی رضایت زد گفت:
    -من برم شماهم راحت باشید
    متعجب نگاه مامان کردم و با چشم ابرو بهش اشاره کردم که تنهام نذاره! ولی توجهی نکرد...بازوم ازدست میترا بیرون کشیدم...لبخند دندون نمای زدم گفتم:
    -دختر عمه من برم پیش بقیه توهم برو پیش دخترای فامیل زشته!
    لبخند روی لب هاش پهن تر شد گفت:
    -مهم نیست! همه میدونن که من تو قراره نامزد شیم!
    مغزم سوت کشید! این چی گفت!؟ نامزد؟! اخمی کردم.دستام داخل جیب شلوارم فرو بردم گفتم:
    -بهتر این مزخرفات تموم کنی من همیشه اینقدر آروم نیستم!
    باچشم های گرد نگاهم کردم...و با عجله از کنارش گذشتم...نگاهم به ساشا افتاد...که داشت با بابا حرف میزد!
    به سمتشون رفتم ...ساشا متوجه حضورم شد.دستش به سمتم دراز کرد و باهام دست داد گفت:
    -به به آقا رادین گل پارسال دوست امسال آشنا!
    درحالی که دستش می فشردم لبخندی زدم گفتم:
    -قربونت بخدا گرفتارم بابا میدونه که کارای شرکت چطور رو سرم هوار شدن!
    بابا خندید گفت:
    -ای پدرسوخته ...بگو خوشگذرونی ها رو سرم هوار شده نه کار ...
    روبه ساشا کرد گفت:
    -ساشا جان رادین دروغ میگه کاری شرکت که همیشه هست ولی از موقعه ی که رفته خونه مستقل گرفته هرشب پارتیش به راه مگه سالی یه بار یاد من پیرمرد بکنه
    ساشا خندید...با دلخوری گفتم:
    -بابا
    بابا خندید...زد روی شانه ام گفت:
    -شوخی کردم بابا جان!
    لبخندی به روی بابا پاشیدم! ساشا با خنده گفت:
    -ولی خدایش رادین اسمت خوب افتاده روی زبون ها!
    یه تای ابروم دادم بالا...مستخدم سینی آبمیوه را مقابلم گرفت.نوشیدنی برداشتم .و روبه ساشا گفتم:
    -منظورت چیه؟!
    بابا با لبخند گفت:
    -من برم شما راحت باشید
    بابا رفت...ساشا با شیطنتی که درنگاهش بود گفت:
    -منظورم اینه که دخترای شرکت داری معروف این روزا همه در تکاپوی به دام انداختن رادین صدر هستن!
    هه!ساشا اولین کسی نبودکه این حرف میزد! ولی من قلبم از سنگ بود...شاید از خودم بپرسم چرا؟! ولی خودمم جوابی نداشتم! ...این روزا باید هم رنگ جماعت شوی! دراین دنیا نه شیرینی هست که عشقش آوزاه کوچه های این شهر شود!
    نه فرهادی که بیستونی به جا بگذارد.
    صدای شاد ساشا منو از افکارم جدا کرد با چهره ای خندون نگاهم کرد گفت:
    -آهای عاشق کجای؟!
    عاشق؟! چه جمله ی مسخره ای پوزخندی روی لبم نشست گفتم:
    -این عاشقی که میگی برای من صدق نمیکنه! این جمله برای کسی صدق میکنه که با دیدن دخترای رنگارنگ دست پاش بلرزه
    - یعنی الان به من کنایه زدی؟!
    خندیدم گفتم:
    -مرده کشته همین هوشتم!
    ساشا خندید....موزیکی پخش شد...ساشا به چشم ابرو بهم اشاره کرد گفت:
    -من یه پیشنهاد دارم برات تایکی از این دخترای فامیل هم پای رقصش نکرده تورو پا به فرار بذار
    بعد باصدای بلند خندید...اخم تصنعی کردم گفتم:
    -ساشا امشب شاد میزنی! جریان چیه؟!
    از خندهی زیادی قرمزشده بود!
     

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    درحالی که نمیتونست جلوی خنده اش بگیره بریده بریده گفت:
    -معذرت میخام!
    لبخندی زدم.ساشا دوستم تنها نبود.بهترین برادری بود که توی این دنیا داشتم.
    منو ساشا از کلاس اول ابتدایی باهم رفیقیم....ساشا شرکت معماری داشت...و من شرکت دارو سازی....صدای موزیک باعث شد به سمت وسط سالن بچرخم...نگاهم به وسط سالن دوختم.یکم از آب پرتقالم خوردم.مسـ*ـتانه با اون لباس دکلته مشکی رنگش به سمتم اومد.
    باهام روبوسی کرد گفت:
    -سلام داداشی خوبی؟!
    -مرسی توخوبی؟
    لبخند تلخی زد ....لبخند تلخش از غم درونش آگاهم کرد.کمرش نوازش کردم و لبخندی برای دلگرمی بهش زدم گفتم:
    -نبینم غمتو!
    چهره غمگینش بهم دوخت گفت:
    -تا وقتی این سخت گیری های مامان هست من همیشه غمگینم
    دستم دور بازوهاش حلقه کردم وبغلش کردم ...و روی موهای خرمایی رنگش بـ..وسـ..ـه ی زدم.
    گفتم:
    -تا وقتی من هستم از هیچی نگران نباش! تو هر رشته ی که دوستداری برو مامان هم بامن
    سرش بلند کرد و با خوشحالی نگاهم کرد گفت:
    -واقعا؟!یعنی با مامان حرف میزنی؟!
    ازآوغوشم فاصله گرفت و روبه روام ایستاد.دستم داخل جیب شلوارم فرو بردم.و سرم تکان دادم .لبخند روی لبش پهن تر شد.و گونه ام بوسید و باذوق گفت:
    -عاشقتم داداشی
    لبخندی زدم به روش که با شیطتنت گفت:
    -وای من قربون اون چال گونه ات بشم
    قهقه ای سر دادم گفتم:
    -کم آتیش بسوزن دختر...حالا هم برو به جشنت برس
    -ای به چشم
    مسـ*ـتانه رفت..تکیه ام به ستون دادم! مسـ*ـتانه 22سالش بود! اولین فرزند من بودم که 30 سالم بود!
    مسـ*ـتانه عاشق رشته ی پرستاری بود ولی مامان اصرار داشت که مسـ*ـتانه باید برای جراحی قلب بخونه بخاطرهمین مسـ*ـتانه قید دانشگاه زد! ولی حالا بعد از دوسال میخاست دوباره ادامه تحصیل بده!
    بابام صاحب شرکت دارو سازی بود! بعد ازاینکه وارد دانشگاه شدم...منم رشته بابام ادامه دادم و دارو سازی خوندم.
    و بعد داخل شرکت بابامم مشغول به کار شدم.بعد از 3سال موفقیت های پی درپی شرکت به اوج موفقیت رسوندم.
    بخاطر همین موفقیتم بیشتر اوقات درجاهای خاص باخودم محافظ می بردم.هه یه طورای رقیب زیاد داشتم.
    ساعد دستم بالا آوردم نگاه ساعت مچی ام کردم ساعت 10 شب بود...خستگی را بهانه کردم و مهمانی را ترک کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    فصل اول (دلربا)
    طبق معمول داشتم اروراق شرکت را بررسی میکردم که صدای مونا تمرکزم بهم ریخت:
    -دلربا
    درحالی که سرم توی مانیتوور بود و داشتم امار سود و زیان شرکت را یاداداشت میکردم..مونا وارد اتاق شد وبا اعتراض گفت:
    -خانوم دکتر یعنی مهمونی دعوتیم!
    بدون اینکه سرم از مانیتور جدا کنم گفتم:
    -هنوز که 6عصر! این همه عجله براچیه؟!
    سرم بلندکردم و نگاهش کردم دست به سـ*ـینه داشت نگاهم میکرد و مثل طلبکارا گفت:
    -برای این عجله دارم چون اگه دیر برسیم خانوم جون ناراحت میشه!
    ورق هارا مرتب کردم و کنار گذاشتم شان که مونا با لب لوچه آیزون گفت:
    -دلربا باتوام!
    نگاهش کردم گفتم:
    -دارم گوش میدم!
    -اگه گوش می دادی جوابم میدادی حالا!
    از پشت میزبلند شدم و دستام روی میز گذاشتم و یکم مایل شدم گفتم:
    -خانوم جون میدونه من سرم شلوغه بخاطر همین ناراحت نمیشه!
    مونا با اخم تخم گفت:
    -بله خب بخاطر کارای جنابالی همیشه دیر میرسیم!
    لبخندی به خواهر غرغروم زدم گفتم:
    -بجای این همه غر برو آماده شو!
    یکم نگاهم کرد و بدون حرفی از اتاق زد بیرون..سری تکان دادم.مونا تمام روز درحال غر زدن بود.به سمت پنجره اتاقم رفتم...آفتاب درحال غروب کردن بود.
    گاهی اوقات زندگی به نقطه ی میرسونت که اصلا انتظارش نداری! وقتی مامان بابا مردن مسئولیت مونا و آرین روی دوش من افتاد.
    آرین 13سالش بود و مونا چهارسالش ...درگیرمرگ بابا مامان بودم که بانک تمام اموال مون رو تصحاب کرد.
    ولی اومدن مامان بزرگ و دایی باعث شد دوباره اموالمون بهمون برگرده.بخاطر سن کم دایی اداره شرکت به دست گرفت.منم تمام تلاشم کردم و درس خوندم و فوق لیسانس دارو سازی رو گرفتم.
    دایی وقتی دید توان اداره شرکت دارم شرکت بهم واگذار کرد و گفت دورا دور هوات دارم.
    بلاخره منم جا پا جا بابامم گذاشتم.و تونستم شرکت به اوج موفقیت برسونم!
    شرکت من جزء دومین شرکت های موفق بود..
    رادین صدر اولین شرکت موفق بود.باز با اسم رادین صدر پوزخندی کنج لبم نشست...حس انتقام توی وجودم ریشه کرده بود! دلم میخاست بگذرم ازش! ولی وقتی یاد مونا میفتم که هیچ وقت نتونست کلمه بابا و مامان را بگه جگرم خون میشه!
    هیچ وقت اون روزی که آرین برای شاگرد ممتاز مدرسه شان تشویق کردن رو یادم نمیره
    وقتی مامان های دوستاش دید زد زیرگریه گفت:
    -من مامانمم میخام! منم دلم میخاست هدیه ام از مامانمم بگیرم
    همین یه جمله آرین باعث شد نفرتم از رادین صدر بیشتر بشه! رادین صدر شاید مقصر مرگ پدر مادر من نشد ولی میخام با ازبین بردن رادین صدر ذره ذره بابک صدر را عذاب بدم.
    بابک صدر پدر رادین صدر باید طعم تلخ از دست دادن عزیزترین شخص زندگیش را تجربه میکرد.حسی که من و مونا و آرین تجربه کردیم!
    یه روزهای همیشه در زندگیمان هست که به آسمان سقف زندگی ات خیره میشی ! و زیر لبت آروم زمزمه میکنی
    -مردن قیمتش چنده؟!
    خیلی سخته خسته بشی از دنیای اطرافت و نتونی کاری کنی جزء زندگی کردن اونم به تحمیل....
    -توکه هنوز آماده نشدی؟
    روی پاشنه پاچرخیدم! به قیافه ی جدی مونا نگاه کردم که حال یکم اخم به چاشنی اش اضافه کرده بود...آرین پشت سرمونا قرار گرفت و باتعجب گفت:
    -چرا شما ها هنوز اینجاید؟!
    مونا بدون اینکه برگرده گفت:
    -از خانوم بپرس!
    لبخندی زدم گفتم:
    -من که مثل تو نیستم چندساعت معطل کنم کسی رو!
    آرین خندید گفت:
    -اینو خوب اومدی
    مونا برگشت سمتش و باتشر گفت:
    -آرین
    آرین دستاش بالا برد گفت:
    -خیلی خب بابا تسلیم
    مونا برگشت سمتم گفت:
    -توام زود آماده شو دیگه!
    از اتاق رفت بیرون آرین خندید گفت:
    -مادر فولاد ذره این خواهرما
    خندیدم گفتم:
    -آرین
    آرین سری تکان داد رفت...به سمت اتاقم رفتم.بدون وسواسی یه مانتو سبز آبی و شلوار مشکی و روسری سبز آبی انتخاب کردم و پوشیدم.سریع از اتاق زدم بیرون....وارد حیاط شدم.آرین سریع پشت رل نشست مونا هم عقب منم روی صندلی جلو جاگرفتم و به سمت خونه خانوم جون رفتیم
     
    آخرین ویرایش:

    pariya***75

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/02
    ارسالی ها
    468
    امتیاز واکنش
    9,834
    امتیاز
    583
    محل سکونت
    dezful
    آرین ماشین روجلوی در خونه خانوم جون نگه داشت.
    پیاده شدیم.مونا زودترما به سمت زنگ رفت و زنگ را فشرد.
    در با یه تیک بازشد.اول مونا وارد شد بعد آرین پشت سرشان وارد شدم.در پشت سرم بستم.
    نگاهم دور تا دور حیاط قدیمی خونه خانوم جون چرخندم.
    درخت های پرتقال و نارنج که با باران شستشو داده بود.
    حوض قدیمی رنگ که حال رنگ آبیش رفته بود.نگاهم به خانه درختی افتاد.
    "دختر بچه و پسر بچه ی از پله های چوبی بالا رفتن...دنبالشون رفتم.پسره و دختره نشستن.پسره رو به دختره گفت:
    -دلربا یه چیزی بگم؟
    دلربا موهای مشکی اش را پشت گوش انداخت و با ناز گفت:
    -بگو
    -قول میدی اگه دکتر بشم زنم بشی؟
    دختر بچه باگونه های قرمز شده گفت:
    -اره"
    -می ببینم که غرق گذشته شدی دختر خاله!
    به سمت صدا برگشتم...هنوزم مهربون بود! با اون همه بدی های که درحقش کردم!
    لبخند محوی زدم وبا دستم به خونه درختی اشاره کردم گفتم:
    -یه لحظه یاد بچگی ها افتادم!
    پوزخندی زد و داخل چشم هام خیره شد و آروم گفت:
    -هنوزم چشمات منو جادو میکنه!
    میدونستم اگه بیشتر از این اونجا بمونم حتماگذشته دوباره مرور میشه! بدون اینکه جوابش بدم! برگشتم و به سمت خونه رفتم..صدای قدم های تندش شنیدم.مقابلم ایستاد.ایستادم.
    اخم ظریفی که بین ابرو هاش نشسته بودگفت:
    -چرا دلربا؟! چرا زندگی خودم،خودت نابودکردی؟
    -لطفا پوریا
    صداش بالا رفت گفت:
    -لطفا بی لطفا ....یه بارم که شده به حرفام گوش بده!
    عصبی شدم گفتم:
    -اولا سرم دادنزن...دوما دلیلی نمی ببینم که بخام گذشته پر از اشتباه رو مرور کنم..بفهم پوریا تو زن داری!
    عصبی داد زد:
    -گوربابای زن زندگی،
    روی تخت سـ*ـینه اش کوبید و یک قدم به سمتم اومد حالا سـ*ـینه به سـ*ـینه هم ایستاده بودیم.باصدای خش داری گفت:
    -این دل لعنتی هنوز برات می تپه دلربا!
    چشم هام ازش دزدیدم...قلب من از سنگ بود! با صدای آرومی گفتم:
    -ولی من دلم باهات نیست!
    به چشماش زل زدم...به حالت ناباوارنه ی داشت نگاهم میکرد.من بد بودم! اره من بدم! با تمام خودخواهیم از کنارش گذشتم!
    -من هرچیز ساده ای که بود به تو بخشیدم ...عشقم ...غرورم...دلم ...ساده گی ام ...باورم ...و ... زندگیم[BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]دیگر چیزی برایم نمانده !به [/BCOLOR][BCOLOR=rgb(255, 255, 255)]جز تو[/BCOLOR]
    پاهایم قلف شدن...لغزش اشک هام حس کردم....دستام مچ کردم.پوریا دوباره گفت:
    -جزء تو کسی رو نمیخام دلربا!
    سخته خیلی! اینکه بخاطر زندگی اطرافیانت قید زندگی خودت بزنی! این روزا باید دلت سنگ باشد ...که ببینی و دم نزنی!
    بغضم قورت دادم.و به سمت خونه قدم برداشتم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا