کامل شده رمان میستری ✿نویسندگان کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع H@niyeh
  • بازدیدها 12,291
  • پاسخ ها 51
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

H@niyeh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
628
امتیاز واکنش
2,670
امتیاز
514
محل سکونت
...
خلاصه رمان:

آروین قصه ما یه پسریه عاشق هیجانو ترس...همین علایقش باعث

میشه اروینو دوستاش برای تعطیلات به یه روستابرن

یه روستاکه توش یه خونه نفرین شده وجود داره...!!!

اتفاقاتی که تو اون خونه نفرین شده میوفته،ماجراهایی رو به

وجود میاره که باعث میشه آروین ی راز خیلی بزرگ از زندگیش رو

بفهمه یه راز از گذشتش!!از خانوادش!!و.....دیگه بقیشو باید زحمت

بکشینو رمانو بخونین:-) :-) امیدوارم از خوندن رمانمون لـ*ـذت

ببرید.

ژانر رمان:طنزو ترسناک و معمایی



NMMDE.jpg




 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Atefeh.h

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/02/28
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    252
    امتیاز
    0
    باید ترسید
    باید از دنیای پوچ
    دنیایی با این همه نامردی
    باید ترسید
    ترس از ضعف نیست
    ترس از تنهاییست
    با گفتن خسته نباشید استاد جزومو بستمو گذاشتم تو کوله پشتیم بلند شدم تا کلاس بعدیمون شروع نشده بریم با بچه ها یه چیزی بخوریم زدم رو شونه ی اریا و گفتم : پسر پاشو بریم دیگه چیکار داری میکنی؟؟
    _ باشه و بعد بلند شد و گفت : سامی چرا امروز نیومده؟؟؟
    _ دیشب عروسی خواهرش بود گفت احتمالا کلاس اولو نمیاد الانه که پیداش بشه
    _ راستی چرا مارو دعوت نکرد؟؟؟
    _ چون عروسی تو کرج بود ترسید ما تو زحمت بیفتیم پاشو دیگه حالا هی میخواد اینجا حرف بزنه بلند شد و دو تایی رفتیم سمت بوفه ی دانشگاه
    جلوی بوفه یسری میز و صندلی چیده شده بود به اریا گفتم : الان اینجا شلوغ میشه تو بشین پشت یکی از میز ها من برم یه چیزی بگیرم
    _ باشه و بعد نشست پشت نزدیک ترین میز دو تا نسکافه گرفتم با کیک شکلاتی طبق معمول دیشب دوباره تا صبح نتونسته بودم بخوابمو همون صداهای مسخره رو باز شنیدم شاید این نسکافه بتونه منو تا اخر امروز سر پا نگه داره
    با سینی کیک و نسکافه برگشتم سمت میزمون با دیدن سامی که کنار اریا نشسته لبخندی زدمو گفتم : به به اقا سامی دیشب خوش گذشت؟؟؟
    _ اره خوب بود ...
    سینی رو گذاشتم روی میزو گفتم : سامی کیکو نسکافه دیگه؟؟؟
    _ اره مرسی و بعد برگشتم سمت بوفه تا واسه سامی هم کیک و نسکافه بگیرم
    و بعد برگشتم پیش بچه ها . در حال خوردن بودیم که اریا گفت : بچه ها به نظرتون یه برنامه تفریحی بریزیم؟؟
    سامی گفت : چجور تفریحی؟؟؟
    _ بریم مسافرت ... خیلی این ترم سنگین بود واسه تعطیلات بین امتحانات و ترم جدید بریم مسافرت
    من که تا حالا ساکت بودم گفتم : خب کجا بریم؟؟؟
    سامی گفت : بریم شمال هم اب و هواش خوبه هم این موقع سال خلوته
    _ ایول داش سامی ... اروین تو هم میای دیگه؟؟؟
    یکم فکر کردم بد هم نبود خیلی وقته یه تفریح اساسی نکردم بهتره یکم استراحت کنم گفتم :اره اریا پایم میام فقط باید از شرکت مرخصی بگیرم
    _ مرخصی میدن؟؟؟
    _ راستش میخواستم مرخصیامو بذارم واسه امتحانات که راحت تر درس بخونم ولی خب باید واسه امتحانا شبانه درس بخونم
    سامی زد پس گردنمو گفت : اروین انقد خر خون نباش پسر
    _ سامی جون تو و اریا یه بابای پول دار دارید من اگه درس نخونمو یه کار درست و حسابی پیدا نکنم نمیتونم زندگیمو بچرخونم
    اریا گفت : خب مگه تو همین شرکتی که هستی چه مشکلی هست؟؟؟
    _ من تو این شرکت موقت دارم کار میکنم یه حسابدار معمولیم که چون حسابدار قبلی بارداره من بجاش فعلا کار میکنم بعد از زایمان اون من باید دنبال کار بگردم
    سامی گفت : خب تو الان داری برق میخونی تو بهترین دانشگاه تهران ... به نظرت بعد از درست کار پیدا نمیکنی؟
    _ نمیدونم .....
    واقعا یکی از دغدغه های فکریم کار بود که اگه نباشه هیچ درامدی ندارم
    اریا با من من گفت : اروین..هیچ ... هیچ وقت نگفتی مامان بابات چیشدن
    بازم شروع شد ..بازم سوالای بقیه از من راجب خونوادم شروع شد نفسمو فوت کردمو گفتم : خب ... خب راستش من تا 15 سالگی تو یه پرورشگاه بودم از همون موقعی که چشم باز کردم اونجا بودم یادمه اون خانومی که مسئول ما بود میگفت پدرم خودش منو بـرده اونجا شناسناممو با من گذاشته اونجا و رفته
    سامی گفت : خب مادرت چی؟؟؟
    شونه بالا انداختمو گفتم :سامی سوالایی میپرسیا من چمیدونم
    دیگه کم کم داشت کلاس بعدیمون شروع میشد واسه اینکه از زیر سوالای اون دو تا فوضول در برم بلند شدمو گفتم : پاشید پاشید الان کلاسمون شروع میشه دیر شد
    اون دو تا خوب میدونستن واسه اینکه بحثمون ادامه پیدا نکنه این حرفو زدم سامی گفت : بشین بابا هنوز ده دقه مونده
    به اجبار نشستم پشت میز و اریا گفت : من میگم بریم یه روستا تا اینکه بریم تو شهرای شمال
    من خوشحال گفتم : اره موافقم اینطوری بیشترم خوش میگذره
    سامی گفت : تو روستا که هتل پیدا نمیشه
    اریا گفت : جا پیدا میشه تو نترس فعلا بلند بشید بریم سر کلاس
    سه تایی بلند شدیمو راه افتادیم سمت ساختمون دانشکده
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Atefeh.h

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/02/28
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    252
    امتیاز
    0
    داشتیم سه تایی میرفتیم سمت کلاس که تو راهروی دانشکده استادو دیدیم سامی گفت : استاد یه دقه صبر کن ما بریم تو کلاس بعد شما بیا تاخیر میخوریم
    استاد خندیدو گفت : نه که تا به حال اصلا تاخیر نخوردین
    اریا گفت : استاد تاخیر چیه ادم اعمالش درست باشه
    سه تامون خندیدیم که استاد گفت : وقتی تاخیر زدم از نمره پایانیتون کم شد میفهمید
    اریا سرشو خواروندو گفت : خب استاد اعمال همون نمره های خوبه در نتیجه با تاخیر نکردن که نمره ی خوب میاره رابـ ـطه ی مستقیم داره
    ببین چه اثباتی کردم خندیدیمو سه تایی قبل از استاد داخل شدیم
    سامی رو به بچه ها گفت : بچه ها استاد نیومده کلاس کنسله
    صدای جیغ و هورا بود که میومد همه میگفتن ایول داش سامی خوش خبر باشی
    دیگه بچه ها داشتن جزوه هاشونو میریختن تو کیفاشون که استاد وارد کلاس شد با دیدن همهمه ی داخل کلاس گفت : چه خبره؟
    سامی گفت : استاد هرچی بهشون میگم ساکت باشن شما پشت در وایسادید باور نمیکنن که ...
    با این حرفش کل کلاس فقط میخواستن کله ی سامی رو بکنن دیگه کم کم جو اروم شدو استادم شروع کرد به درس دادن از شنبه امتحاناتمون شروع میشد
    ***
    کتابمو بستمو از تاکسی پیاده شدم رسیدم دم در شرکت بعد از حساب کردن کرایه رفتم داخل شرکت اول از همه مدیر عاملو دیدم سرمو خم کردمو گفتم : سلام اقای محمدی
    _ سلام اروین جان خوبی پسرم ؟
    _ به لطف شما
    _ راستی اروین جان از الان به فکر کار باش خانوم کاشانی دو ماه دیگه فارغ میشن و حدودا یک ماهم بخاطر استراحت بعد از زایمان نمیان ولی بعدش برمیگردن سرکار و شما باید بری پسرم
    چیزی که همیشه از شنیدنش میترسیدم به سرم اومد گفتم : بله حتما
    با ناراحتی رفتم نشستم پشت میز کارم سیستمو روشن کردمو شروع کردم به کار کردن این سه ماه باید اضافه کاریم وایسم تا اگه بعدش کار پیدا نکردم پول کم نیارم تا ساعت سه بکوب کار کردم برای ناهار چیزی نیاورده بودم از رستورانم نمیخواستم غذا سفارش بدم تو کیفم کیک و اب میوه داشتم همونا رو میخورم.... در حالی که داشتم کیکمو میخوردم کتابمم گذاشتم جلوم و بازش کردم اگر دو صفحه ی دیگه بخونم دیگه لازم نیست امشب بیدار بمونمو بقیشم تا شب میخونم بعد از تموم شدن ساعت ناهار کتابمم بستم
    دیگه چشمام نزدیک به کور شدن بود چند دقیقه دیگه کار داشتم همه رو تند تند انجام دادمو سیستمو خاموش کردمو وسایلمو جمع کردم تا برم خونه انقدر تو مسیر توی فکر کار جدید و اینده و مشکلات مالی بودم که نفهمیدم کی رسیدم در خونه رو باز کردمو رفتم تو خونه که صدای موبایلم بلند شد
    _ بله؟
    _ سلام داش اروین
    _ سلام خمیر بازی اریا
    _ کوفت
    اریا ازین که بهش بگیم خمیر بازی متنفر بود و ماهم اذیتش میکردیم
    _ خب بابا حالا بگو ببینم چرا مزاحم شدی؟
    _ من مراحمم مزاحم عمته
    _ من بابا ندارم که عمه داشته باشم
    _ خیله خب حالا
    _ خب بنال ببینم کارت چی بود؟
    _ نفله تو باز پر رو شدی؟ بزنم دهنت ؟؟؟
    _ نه زورتو نگه دار موقع غذا درست کردن لازمت میشه
    _ خب بابا من کم اوردم زنگ زدم بگم چقد درس خوندی؟
    _ فقط 20 صفحه مونده
    _ چییی؟
    _ پیچ پیچی
    _ تو از یه کتاب 300 صفه ای فقط 20 مونده تا تموم بشه؟
    _ با اجازتون
    _ خب منم فقط 20 صفه خوندم
    خندیدمو گفتم : تو مطمئن باش موفق میشی
    _ میدونم
    _ خب فقط میخواستی ببینی من چند صفه خوندم؟ فکر کردی من بیکارم صدای نحس تو رو بشنوم؟
    _ خفه بابا زنگ زدم بگم یه روستا تو شمال پیدا کردم عالیه
    اخم کردم گفتم :چطور؟
    _ خلوته . ادماشم میگن ادمای خوبی هستن تازه هیجان انگیزم هست پول هتلم نمیدیم
    _ خب دیگه چی؟
    _ میگن تو روستا جن و روح زیاده بریم روی روحا رو کم کنیم برگردیم
    _ اره مثلا بریم با گلوله بزنیمشون؟ حرفایی میزنیا
    _ ساکت شو میگن جنا خوشگلن میخوام یکیشونو بدزدم باهاش ازدواج کنم
    _ لابد بچتونم نصفش ادمه نصفش جن
    _ اره نصفش معلومه نصفش معلوم نیس وقتیم بسم الله بگی نصفش نابود میشه
    خندیدمو گفتم : به جای چرت و پرت گفتن بگو ببینم به سامی گفتی؟
    _ اره گفت موافقه راستی ماشین با سامی
    _ اووووف اریا ما سه هفته امتحان داریما
    _ باشه تموم میشن نترس
    _ خب دیگه مزاحم نشو بزار درسمو بخونم
    _ اوکی شب خوش
    _ خدافظ
    بعد از خداحافظی با اریا لباسامو عوض کردمو رفتم زیر دوش از صبح سر پا بودم لازم بود با یه دوش خستگیمو رفع کنم بعد شروع کردم بیست صفه ی باقی مونده رو خوندم و شام خوردم یکمم از درسای سبک امتحان بعدیمو خوندمو خوابیدم
    ****​
    روز ها همین طوری میگذشتنو منم امتحان میدادم با مسخره بازیای اریا و سامی هیچ چیز بد به نظر نمیومد
    امروز بالاخره اخرین امتحانو میدادیمو دو هفته تا شروع ترم جدید تعطیل بودیم از اقای محمدی مرخصی خواستم که خوشبختانه قبول کرد
    در حال جمع کردن وسایلای داخل چمدونم بودم صبح راه میفتادیم تا بریم به اون روستا
    تا نزدیکای صبح خوابم نمیبرد همش فکر اینو میکردم که یه روح اونجا احضار کنم یا برم توی حموم قدیمیا که جن بوده و اونجاها جن ببینم زندگی من بدون هیجان معنی نداشت ولی این مدت انقدر درس و مشغله داشتم که نمیتونستم یکم هیجان رو تجربه کنم دیگه کم کم دست از فکرو خیال کشیدمو خوابیدم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    H@niyeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    2,670
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    ...
    با صدای اعصاب خرد کن گوشیم از خواب بلند شدمو بدون اینکه نگاهی به صفحه گوشی بندازم ،با صدای دو رگه ای که به خاطر خواب اینجوری شده بود جواب دادم!!
    _بعله؟؟
    پشت خطی با شک گفت:ببخشید اشتباه گرفتم!!
    خواست قطع کن که گفتم:سامی بنال خودمم!!
    _وای داش اگه بتونی صدات چه ترسناک شده!!خخخخ جون تو الان باید شلوارمو عوض کنم!!
    _کوفت حالا میشه عرض کنی چرا بهم زنگیدی؟؟ا
    _واییی اروین الزایمر گرفتی؟؟واییی داشم از دست رفتتت!!!!هییی
    با حرص گفتم:سامییییی
    _جون سامی خخخ بابازنگیدم بگم منو آریا داریم میایم دنبالت بریم شمال،حاضر شی
    با پشت دست زدم رو پیشونیمو گفتم :اوه پاک یادم رفته بود،اوکی پس فعلا
    _فعلا
    پتو رو از رو خودم کنار دادمو از رو تخت بلند شدم،رفتم سرویسو دستو صورتمو شستم،دوس داشتم دوش میگرفتم ولی خب سامی گفته بود تو راه پس باید بیخیال دوش گرفتن شد!
    از تو کمدلباسا یه پیرهن سفید برداشتمو پوشیدم و طبق معمول استیناشو زدم بالا،شلوار لی ابی یخیم رو هم پوشیدمو موهام رو هم یکمی فشن دادم بالا و گوشی و بسته سیگارو فندک و چمدونمو که از دیشب اماده کرده بودم رو برداشتمو از خونه جیم زدم بیرون،میدونستم سامی از کدوم مسیر میاد و منم دوس داشتم سر صبحی یکمی باد به کلم بخوره و خواب از سرم بپره واس همین از همون مسیری که میدونستم سامی میاد شروع کردم به قدم زدن،پاکت سیگارو در اوردمو ی نخ از توش برداشتم با فندک روشنش کردم،ی پوک زدمو اروم دود سیگارو دادم بیرون،همین جوری که چمدونو از پشت با دستم میکشیدم روی اسفالت خیابون و با این یکی دستم به سیگار پوک میزدم ... تو فکر رفتم ..به فکر گذشته ی تلخم
    چه قدر زندگیم مضخرف بوده و هست...تو همین فکرا بودم که با صدای بوق یه ماشین از تو فکر بیرون اومدم،سامی سوتی زدو گفت:wowجیگرتو پسره چشم سبز،شماره بدم خدمتتون!؟؟
    اریا زد پس کلشو گفت:الحق که خلو چلی!!
    با خنده گفتم صندق ماشینو بزن
    و بعد از گذاشتن چمدونم تو ضندق عقب ماشین سوار ۲۰۶مشکی سامی شدمو سامی هم پاشو گذاشت رو گاز و با هیجان گفت:پیش به سوی جن و روح!!!!!!

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Atefeh.h

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/02/28
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    252
    امتیاز
    0
    تا ازادگان رفته بودیم که یهو اریا گفت : اروین میدونی چند روز قراره بمونیم؟
    _خب معلومه 14 روز دیگه
    _خب تو واسه 14 روز این همه لباس اوردی؟
    _ یه چمدونه دیگه
    _ من یه کوله پشتی کوچیک اوردم فقط
    _ من.. لپ تاپم هم.... وااای و با پشت دست زدم رو پیشونیم
    سامی پشت فرمون زد زیر خنده و گفت : چیه لپ تاپو جا گذاشتی؟؟
    اریا از خنده سرخ شده بود گفت : اروین جدا کل زندگیت تو لپ تاپتهو جاش گذاشتی؟
    _ خب خوابم میومد این سامی گور به گوری یهویی زنگ زد یادم رفت
    _اوووی تقصیر من ننداز
    _ خب حالا برگرد بر دارمش که نباشه این سه ماه باقی مونده هم اخراج میشم اون وقت خرج منو شما باید بدید
    سامی جلوی در خونه ترمز کرد رفتم بالا و لپ تاپمو اودردم اوووف پله ها خیلی زیاد بودن این اخراش نفسم در نمیومد یه خونه ی 40 متری داشتم تو طبقه ی پنجم یه ساختمون قدیمی تو جنوب شهر همین که اجاره نشین نبودم خیلی بود اینم از صدقه سر اون دو تا خدابیامرز دارم به طبقه ی همکف رسیدم راه افتادم سمت در به سامی گفتم : صندقو بزن باز بشه و بعد کیف لپ تاپمو گذاشتم تو صندق عقبو خودمم نشستم تو ماشین
    سامی گاز دادو راه افتادیم
    حدودا سه ساعتو خورده ای تو راه بودیم که بالاخره رسیدیم به یکی از شهرای شمال ساعت تقریبا 11 صبح بود سامی از اینو اون ادرس اون روستا رو پرسید تا بالاخره با پرس و جو راهشو تونستیم پیدا کنیم به اخر جاده ی اصلی رسیدیم چند تا جاده ی فرعی بود که نمیدونستیم از کدومش باید بریم یه اقایی اونجا بود سامی شیشه رو کشید پایینو گفت : اقا ببخشید
    اقاهه برگشت سمتمونو با لهجه ی شیریین شمالیش گفت : بفرمایید
    _ ببخشید این اطراف به ما گفتن یه روستا هست از کدوم جاده باید بریم؟
    _ راستش این روستایی که شما میگید خیلی قدیمیه جاده نداره باید از مسیر خاکی برید
    _ خب کجاس؟
    با دست یه مسیری رو نشون دادو گفت : از اینجا برید مستقیم تا اینکه به یه دو راهی میرسید دو راهی رو برید سمت چپ
    _ خیلی ممنون اقا
    و بعد گازشو گرفتو رفت تو مسیر خاکی یه مسیر خاکی باریک بود از دو طرف درختای بلند رو به جاده خم شده بودن و همه جا رو پوشونده بودن بخاطر همینم تاریک بود خورشید از یه جاهایی نور داده بود
    هوا فوق العاده سرد بود هیچ صدایی نمیومد تنها چیزی که میشد شنید صدای سگ ها بود واقعا جای ترسناکی بود
    صدای خورد شدن سنگا زیر لاستیکای ماشین شنیده میشدن چون که جاده خاکی بود همش ماشین تلو تلو میخورد رو به سامی گفتم : شیشه رو بده بالا بابا یخ کردیم
    سامی انگار که ترسیده بود شیشه رو داد بالا و چیزی نگفت حدودا یک ربع راه رفتیم تا رسیدیم به همون دو راهی طبق گفته ی اون مرد پیچید سمت چپ جاده باریک تر شد و یه طرفمون دره بود ینی اگه یکم اشتباه میرفت هممون میفتادیم تو دره باد درختا رو تکون میداد صدای زوزه ی گرگم به صدای سگ ها اضافه شده بود در اخر روستا رو دیدیم سامی سرعتشو بیشتر کرد و بعد با دیدن یه زن که یه نوزادم بغلش بود ترمز کرد شیشه رو داد پایینو گفت : ببخشید خانوم
    زنه برگشتو مارو دید ولی یه لحظه چشمای طوسی درشتشو رو من زوم کردو بعد سریع دویدتا یه مسیری دیدمش ولی یهو غیب شد
    تعجب کردم تا منو دید ترسید سامی گفت : زنیکه کر بود
    اریا گفت : بیخیال بابا برو جلو
    جلو تر که رفتیم به یه پسر بچه رسیدیم چند تا گوسفند اطرافش بودن با یه سگ سامی سرشو از پنجره کرد بیرونو گفت : اقا پسر
    پسره اومد سمتمونو گفت : بله
    _ اینجا هتلی مسافر خونه ای چیزی هست؟
    _ والا اینجا یه روستای قدیمیه برق و گازم نداره حدودا ساعت هفت شب که تاریک میشه همه ی اهالی میخوابن چیزی نمیتونین پیدا کنید
    _ خب جایی هم نیست واسه موندن؟
    _ اهالی اینجا زیاد کسیو تو خونشون راه نمیدن منم از روستای دیگه میام اینجا گوسفندامو چرا
    _ روستای شما چجوریه ؟؟؟ کجاس؟؟؟
    _ صد متر بالا تره ولی هم برق داره هم گاز شبیه روستا نیست هم هتل داره هم رستوران فقط چون از شهر اصلی دوره بهش میگن روستا
    _ باشه پسر جون مرسی
    وبعد بازم راه افتاد تا بره جلوتر ساخت حدودا 12 شده بود همه شکما به قار و قور افتاده بود اریا ساندویچایی که مامانش واسمون درست کرده بودو دراوردو داد بهمون
    هرکدوممون داشتیم ساندویچ خودمونو گاز میزدیم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Atefeh.h

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/02/28
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    252
    امتیاز
    0
    دیگه کم کم هوا رو به غروب بود و ما هنوز جایی واسه موندن پیدا نکرده بودیم
    اریا گفت : بچه یا بیاید از اینجا بریم یا اینکه چادر بزنیم چون اهالی اینجا کسیو راه نمیدن تو خونه هاشون
    منو سامی هم با ایا موافق بودیم سامی گفت : خب پس بریم یه جای خوب و خلوتو پیدا کنیم اونجا چادر بزنیم
    بالاخره بعد از کلی گشتن یه زمین خوب و صاف پیدا شد در حال نصب کردن چادر بودیم که از دور یه پیر مردی داشت بهمون نزدیک میشد یه پسر بچه ی حدودا 15 ساله هم همراهش بود
    با نزدیک شدن اون دست از کار کشیدیمو برگشتیم سمت اون هممون سلام دادیم سرشو به علامت سلام تکون داد و بعد گفت : شب اینجا از سرمای زیاد تو چادر دووم نمیارید
    سامی گفت : پتو اوردیم اگر خیلی سرد شد اتیش روشن میکنیم
    _ با گرگ ها و سگ ها چیکار میکنید؟ اونا رم لابد میکشید
    یه چیزی خیلی عجیب بود اون پیر مرد معلوم بود از اهالی اینجاس ولی اصلا لهجه ی شمالی نداشت اون پسری که همراهش بود گفت : بابابزرگ من برم کارا رو درست کنم تا شما بیای؟
    پیر مرد باز هم سرشو تکون دادو پسر رفت من گفتم : خب پس شما میگید چیکار کنیم؟
    _ من بهتون جا میدم تا هر وقت که بخواید میتونید بمونید خونه ی من
    این بار اریا گفت : خب شما که محض رضای خدا به ما جا نمیدید نه؟؟؟
    پیر مرد لبخند مرموزی زد و گفت : خب شما پولشو میدید من این مدت زمین های زراعیم اسیب دیدن اینه که به پول احتیاج دارم واسه همین این پیشنهادو بهتون دادم
    هممون موافقتمونو اعلام کردیم قرار شد بریم خونه ی پیر مرد بعد از چند دقیقه رسیدیم به یه جای خلوت اون اطراف فقط یه کلبه ی کوچیک بود یه کلبه ی چوبی جلوی در کلبه یه چراغ نفتی روشن بود و همش تکون میخورد پیر مرد گفت پیاده شید رسیدیم
    هممون پیاده شدیم گفت دنبال من بیاید خیلی عجیب بود با اون دو تا حرف میزد ولی نگاهش به من بود فکر کنم اهالی این روستا منو قبلا دیدن چون اون زنه هم صبح بد بهم نگاه میکرد بیخیال فکر کردن شدمو راه افتادیم دنبال پیر مرد
    داخل کلبه شدیم هوای کلبه سرد بود انگار که هیچ کس قبلا اونجا نبوده باشه رو به پیر مرد گفتم : شما خودتونم اینجا زندگی میکنید؟
    _ اره خونه ی خودمم اینجاس
    ولی عجیب بود که خونه انقدر سرده با اینکه نور کم بود ولی روی همه جا یه متر خاک نشسته بود به یه اتاق رسیدیم درش چوبی بود و یکمم پوسیده بود درو باز کرد و گفت : این تنها اتاق خالی من اینجاس میتونید اینجا بمونید
    یه اتاق تقریبا 15 متری یه فرش دست باف قرمز کف اتاق پهن بود یه بخاری نفتی کوچیک گوشه ی اتاق بود که خاموش بود ولی از همه عجیب تر این بود که اتاق هیچ پنجره ای نداشت
    چاره ای نداشتیم سامی گفت :خب شما اینجا رو شبی چند حساب میکنید؟
    _ باهم راه میایم میتونید برید وسایلاتونو بیارید در ضمن تو این خونه زن و بچه زندگی میکنه سعی کنید زیاد به جاهای دیگه سرک نکشید و بعد رفت طبقه ی بالا منو اریا رفتیم سمت ماشین تا وسایلامونو بیاریم سامی هم داشت بخاری رو روشن میکرد بعد از اینکه همه چیز درست شد سامی گفت : بچه ها بیاید بخوابیم هممون خسته ایم
    هر سه تایی پتو و بالشامونو پهن کردیمو خوابیدیم کف همون اتاق.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    azita

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/21
    ارسالی ها
    386
    امتیاز واکنش
    700
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    گیلان
    تو یه خونه ی تاریکم اونقدر تاریک که منو به وحشت انداخته مثل این میمونه برام انگاری که مردم و تو قبرمم...به سختی میتونم چیزی ببینم ... ولی صدای پچ پچ دونفر میاد که من نمیتونم چیزی ازحرفاشون بشنوم یکی شون صداشو کمی بلند تر میکنه

    _ از اینجا برو انجا برات امن نیست برو...
    سرمو برمیگردونم اینور اونور و نگاه میکنم ولی هیچی نمی بینم...

    . _ تو کی هستی؟؟
    _ برو برو

    چشمام به سرعت باز میشه چه خواب وحشتناکی بود اوووف...نگاهی به سامی و آریا میندازم فک کنم اگه بمب هم بیفته از خواب بیدار نمیشن...بیخیال نگاه کردن به سامی و آریا میشم ...از جام بلند میشم و سیگارو موبایلمو برمیدارم به سمت در میرم احساس میکنم شدیدا به سیگارو کمی قدم زدن نیاز دارم... از در که بیرون میام هوای خیلی سرده چراغ قوه ی موبایل موروشن میکنم تا بتونم چیزی رو ببینم جنگلای شمال روزاخیلی قشنگه ولی شبا وحشتناکه ... صدای زوزه ی گرگا میاد ... شروع به قدم زدن میکنم و سیگارمو بافندک روشن میکنم .... و پک محکمی از سیگارم میگرم ...احساس میکنم یکی پشتمه و داره تعقیبم میکنه چند باری به پشت سرم نگاه میکنم ولی کسی رو نمیبینم ....

    صدای شر شر آب میاد پس اینورا یه روده ... به سمت رودحرکت میکنم همیشه از بچگی عاشق آب بودم ....نور موبایل مو به سمت راست میگیرم ویه تکه سنگ بزرگ هست روی اون میشینم ....معرکه است چنین حس هوایی
    ...چند تا نفس عمیق میکشم .... نور موبایلم و به سمت چپ میگیرم ....یه چشمای قرمز رنگ خون درشت نگاه میکنه از ترس نمیتونم بلند شم ....

    اون بلند میشه موهای فر خیلی بلند و قدشم همینطور... بهم نزدیک و نزدیک تر میشه ...آروین ترس بسه پسر بلند شو آفرین بلندشو خدایا خودت بهم توان بده به سختی از رو سنگ بلند میشم وبا توانی که ازم مونده سعی به دویدن میکنم و کمی از اون زن دور میشم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    H@niyeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    2,670
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    ...
    با تمام سرعتم به سمت همون خونه روستایی که بچه ها توش خوابیده بودن میدوم،از پشت سرم صداهای عجیب غریبی میاد ولی کو جرعت که بخوام بر گردمو پشت سرمو ببینم!نزدیکای خونه روستاییم که صدای خنده بلندو جیغ مانندی از پشت سرم میاد،با تمام ترسی که تو وجودمه برمیگردمو یه نگاه ب پشت سرم میندازم!به محض برگشتن من صداقطع میشه وطرفم غیبش میزنه!!!
    تا تواتاق برم اون چیزی کداشتم از دستش فرار میکردم ذهنمو مشغول کرده بود!شبیه ادمیزاد که نبود!!یه جورایی زیادی ترسناک بود،در اتاقو باز کردمو از چیزی که دیدم به کل هنگ کردم!!!
    سریع پسرارو صدا کردم.
    _اریاااا...اریااا....سامی پاشو اینو نگاه کن!!!
    پسرا با غرغر از جاشون بلند شدن وبه محض اینکه چشمشون به دیوار روبه رویی افتاد از تعجب سرجاشون خشکشون زد.!!!
    روی دیوار با رنگ قرمز بزرررگ نوشته شده بود:از اینجا برید اونا میکشنتون!!!!!
    سامی:جانمم؟!کیا میخوان مارو بکشن؟!
    تصمیم گرفتم ماجرای اون زن ترسناکیو که دنبالم کرده بودو به پسرا بگم!!
    اریا:من که فک میکنم اون جن بوده!!
    سامی:ن بابا،اگه جن بود که دیگه نیازی به این نبود که اروینو دنبال کنه!!کافی بود با یه وردی اشاره دستی چیزی داشو به دار فانی بفرسته!!
    اروین:اگه..اگه قصدشکشتن من نبود چی؟!!
    اریا:به نظرت پیغامو اون گذاشته؟!
    _نمیدو....
    سامی:بچه ها دقت کردین خبری از اون پیر مرده نیست!!!!
    اریا زد تو سرشو بهش گفت:کله پوک نکنه نصفه شبی میخوای مرده بیاد اینجا برات بندری برقصه و هی اعلام حضور کنه!!
    سامی:راس میگیاا،ولی یه چیزی،بیاین بریماز اون بپرسیم اینجا چه خبره،شاید کار اون بوده اصن،یا اون پسره گـه همراهش بود!!
    اروین:دیونه اخه این موقع شب پیرمرده رو از خوابش بزنیم که چی بگیم براساس احتمالاتما یه جن افتاده دنبالمونو یههمچین چیزیم رو دیوارتون نوشتس؟!!!!



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Atefeh.h

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/02/28
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    252
    امتیاز
    0
    سامی یه اخم کوچیک به پیشونیش انداختو گفت : خب پس جمع کنید برگردیم
    _ سامی چرتو پرت نگو .... نگو که میترسی
    نگاهی به اریا کردم راست میگفت ما که نمیترسیدیم ما سه تا عشق هیجان بودیم بیخیال به اون دو تا رفتم سمت رخت خوابمو خوابیدم پتومم کشیدم رو بدنم اون دو تا داشتن بهم نگاه میکردن که با حالت عادی گفتم : خب چیه؟؟؟ بگیرید بخوابید دیگه یا میمیریم یا زنده میمونیم نکنه تصمیم دارید نصفه شبی برگردید تهران؟؟؟ تازه من تا سر از جریان در نیارمول کن نیستم
    سامی دستی به سرش کشیدو گفت : با اون چشمای سبزت عین گربه ها زول زدی به من میگی بخوابم؟؟؟ لابد عین فیلم سینمایی نوشته ی روی دیوارم تماشا کنم
    _ نخیر چشماتو ببند تا خوابت ببره
    اریا که تا حالا ساکت بود گفت : منم با اروین موافقم و بعد رفتو خوابید سامی همچنانن وایساده بود که گفت : من اگه مردم شام روز خاکسپاری زرشک پلو با مرغ بدید دوست دارم
    اریا خندیدو گفت : باشه تو فعلا بمیر ما قول میدیم زرشک پلو با مرغ بدیم تازه بهشون دسر ژله بستنی میدیم
    هر سه تاییمون خندیدیمو دیگه کسی چیزی نگفت
     

    *Laya*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/24
    ارسالی ها
    1,220
    امتیاز واکنش
    3,617
    امتیاز
    559
    سن
    28
    محل سکونت
    همین حوالی
    صبح با صدایه گنجیشک ها از خواب بیدار شدم ..فقط با صدایه اونا بود که میفهمیدیم روزه و گرنه هیچ نوری داخل اتاق نبود....
    -آریاااااا؟؟؟؟؟سامیییییییی؟؟؟؟پاشیدددد...
    آریا:چیه بزار بخوابیم ؟
    -پاشو دیگه صبح شده...
    -رادین اذیت نکن بزار بخوابیم..
    سامی:راست میگه تا تو صبحونمونو بیاری ماهم بیداریم
    -اوففف خوابالوهااا
    نه خیر فایده نداشت..بلند شدم و پیرهنمو رو تنم کردم.دستی تو موهام کشیدم...رفتم سمت در..
    درو باز کردم اما قبل خروج برگشتم و به دیواری که دیشب روش مثلا بهمون اخطار داده شده بود نگاهی کردم اما خبری نبود ..انگار که اصلا چیزی نوشته نشده بود...
    شونه ای بالا انداختم..مثل اینکه خیالاتی شده بودیم دیشب!!!!!
    رفتم بیرون وای چه هوایی با بینی و دهانم دم و بازدم کردم...
    همه جا سرسبزو به طور غیر باوری زیبا بود...واقعا که روستایه زیبایی بود..کفشامو پاکردم چند قدمی رفتم..
    بازم اون زنرو دیدم با چشمایه خاکستری اما بازم تا منو دید رفت..نمیدونم چرا؟...
    مردم روستا جدا از اون زن یه جوری نگاهم میکردن انگار که مدتها قبل دیدنم و الان بعد مدتها میخوان یه دل سیر نگاه کنن....
    ولی بازم چشمشونو ازم میگرفتن و میرفتن...
    رفتم سمت یه خانوم مسن که مشغول هم زدن محتوی داخل دیگ بود...
    -سلام خانوم..
    با اخم:سلام..
    -صبح بخیر ..چجور میشه صبحونه پیدا کرد این اطراف مغازه ای چیزی نیست؟
    -نه ..چند نفرید؟
    -ما سه نفریم..
    -به دوستات بگو بیان صبحونه آمادست..
    رفتاراش خیلی خاص بود...
    -ممنون ..الان خدمت میرسیم..
    سریع رفتم تا سامی و آریا رو بیدار کنم..

    ***

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا