تو راه برگشت بودم که یهو باد نسبتا سردی وزید و حس عجیبی بهم دداد،انگارصدایباد با صدای پچ پچ ترکیب شده بود...!!!
از حرکت ایستادمو نگاهس به اطرافم کردم!خبری نبود.
با اینکه هنوز اون باد به صورتو بدنم برخورد میکرد و نسبتا شدید بود ولی هیچ برگ درخت یا گلایی ک کنار در خونه ها بود تکون نمیخوردن!حس کردم صدای پچ پچ یکمی واضح تر شد!
گوشامو تیز کردمو چشامو بستم تا خوب بتونم تمرکز کنمو دقیق صدارو بشنوم...
_آروییین بروووو ....اینجا..... جونت در خطررر.....اونا میدونن تو کی هسی اروییینننن بروووو!!
صداها یه جورایی انگار تو گوشم زمزمه میشدن،ی صدای اروم و بدون خش،پچ پچ وار ولی حالتی اهنگییین!
منظورش چی بوده؟!!!!مگه من کیممم؟
چ ربطی به این روستا دارم؟
تو همین فکرا بودم ک حس کردم باد دیگه نمیوزه!چشمامو سریع باز کردمو به اطراف خیره شدم.
نچ هیچ خبری نبووود،هییییی عجب روستایی اینجا هه
رفتم سمت همون خونهه و پسرارو با چکو لگد بیدار کردم،اونام با دیدن غیب شدن نوشته رو دیوار تعجب کردنو بیشتر از اون نبودن پیرمرده تو خونه متعجببمون کرده بود!هیچ کسی تو خونه نبود و هیچ اساسیم تو طبقه بالا نبود!در صورتی ک پیرمرد میگفت با زنو بچش اینجا زندگی میکنه!!!!
که این شک منو بچه ها رو برای مربوط بودن پیرمرده به این قضایای عجیب بیشتر کرد!
پسرا و من حسابی تو فکر بودیمو با سکوت رفتیم سمت خونه همون پیرزنه اخمو!
باید امروز یه فکر اساسی کنیم،باید بفهمیم مردم اینجا چشونه و چرا من ب این روستای عجیب ربط دارم...!
از حرکت ایستادمو نگاهس به اطرافم کردم!خبری نبود.
با اینکه هنوز اون باد به صورتو بدنم برخورد میکرد و نسبتا شدید بود ولی هیچ برگ درخت یا گلایی ک کنار در خونه ها بود تکون نمیخوردن!حس کردم صدای پچ پچ یکمی واضح تر شد!
گوشامو تیز کردمو چشامو بستم تا خوب بتونم تمرکز کنمو دقیق صدارو بشنوم...
_آروییین بروووو ....اینجا..... جونت در خطررر.....اونا میدونن تو کی هسی اروییینننن بروووو!!
صداها یه جورایی انگار تو گوشم زمزمه میشدن،ی صدای اروم و بدون خش،پچ پچ وار ولی حالتی اهنگییین!
منظورش چی بوده؟!!!!مگه من کیممم؟
چ ربطی به این روستا دارم؟
تو همین فکرا بودم ک حس کردم باد دیگه نمیوزه!چشمامو سریع باز کردمو به اطراف خیره شدم.
نچ هیچ خبری نبووود،هییییی عجب روستایی اینجا هه
رفتم سمت همون خونهه و پسرارو با چکو لگد بیدار کردم،اونام با دیدن غیب شدن نوشته رو دیوار تعجب کردنو بیشتر از اون نبودن پیرمرده تو خونه متعجببمون کرده بود!هیچ کسی تو خونه نبود و هیچ اساسیم تو طبقه بالا نبود!در صورتی ک پیرمرد میگفت با زنو بچش اینجا زندگی میکنه!!!!
که این شک منو بچه ها رو برای مربوط بودن پیرمرده به این قضایای عجیب بیشتر کرد!
پسرا و من حسابی تو فکر بودیمو با سکوت رفتیم سمت خونه همون پیرزنه اخمو!
باید امروز یه فکر اساسی کنیم،باید بفهمیم مردم اینجا چشونه و چرا من ب این روستای عجیب ربط دارم...!