کامل شده رمان میستری ✿نویسندگان کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع H@niyeh
  • بازدیدها 12,300
  • پاسخ ها 51
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

H@niyeh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
628
امتیاز واکنش
2,670
امتیاز
514
محل سکونت
...
تو راه برگشت بودم که یهو باد نسبتا سردی وزید و حس عجیبی بهم دداد،انگارصدایباد با صدای پچ پچ ترکیب شده بود...!!!
از حرکت ایستادمو نگاهس به اطرافم کردم!خبری نبود.
با اینکه هنوز اون باد به صورتو بدنم برخورد میکرد و نسبتا شدید بود ولی هیچ برگ درخت یا گلایی ک کنار در خونه ها بود تکون نمیخوردن!حس کردم صدای پچ پچ یکمی واضح تر شد!
گوشامو تیز کردمو چشامو بستم تا خوب بتونم تمرکز کنمو دقیق صدارو بشنوم...
_آروییین بروووو ....اینجا..... جونت در خطررر.....اونا میدونن تو کی هسی اروییینننن بروووو!!
صداها یه جورایی انگار تو گوشم زمزمه میشدن،ی صدای اروم و بدون خش،پچ پچ وار ولی حالتی اهنگییین!
منظورش چی بوده؟!!!!مگه من کیممم؟
چ ربطی به این روستا دارم؟
تو همین فکرا بودم ک حس کردم باد دیگه نمیوزه!چشمامو سریع باز کردمو به اطراف خیره شدم.
نچ هیچ خبری نبووود،هییییی عجب روستایی اینجا هه
رفتم سمت همون خونهه و پسرارو با چکو لگد بیدار کردم،اونام با دیدن غیب شدن نوشته رو دیوار تعجب کردنو بیشتر از اون نبودن پیرمرده تو خونه متعجببمون کرده بود!هیچ کسی تو خونه نبود و هیچ اساسیم تو طبقه بالا نبود!در صورتی ک پیرمرد میگفت با زنو بچش اینجا زندگی میکنه!!!!
که این شک منو بچه ها رو برای مربوط بودن پیرمرده به این قضایای عجیب بیشتر کرد!
پسرا و من حسابی تو فکر بودیمو با سکوت رفتیم سمت خونه همون پیرزنه اخمو!
باید امروز یه فکر اساسی کنیم،باید بفهمیم مردم اینجا چشونه و چرا من ب این روستای عجیب ربط دارم...!

 
  • پیشنهادات
  • H@niyeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    2,670
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    ...
    با پسرا دور سفره کوچیکی نشستیم. پیرزنه برامون نونو پنیر و شیر محلی اورد،پسرا با میـ*ـل داشتن میخوردنو منم
    با کنجکاوی ب اطراف نگاه میکردم،ی حیاط نسبتا بزرگ ک گوشش ی باغچه کوچیک بود.با ی خونه ک اجراش خشتی بودنو تمام دیوارای خونه هم ک از بیرون معلوم بود گلی بودنو ما رو تراس نشسته ببودیم.
    لیوان شیرو برداشتمو ی نفس سر کشیدم و به پسرا هم ک دیگه دست از خوردن رداشته بودن نگاه کردمو گفتم:بریم؟
    اریا:اهوم،بریم
    _حاج خانوم،ما دیگه زحمتو کم میکنیم،میش ی لحظه بیاید؟!
    سامی زد رو پشتمو اشاره کرد که اونا میرن بیرون،منم سرمو ب معنی باش تکون دادمو دوباره پیرزنه رو صداش زدم:حاج خانوووم...
    بازم هیچی به هیچی!!چ قد عجیب،بیخیال شونمو دادم بالا و یکمی پول از تو جیبم در اوردمو گذاشتم تو سینی،برگشتمو خوتستم سمت در برم که حس کردم یه چیزی از کنارم حرکت کرد...!
    سرمو به اون سمت کج کردم که دیدم یه پرند هعجیب رو شاخه درختچه نشسته و انگاری به من زل زده!!
    چیز عجیب تو اون پرنده رنگ پرهاش بود!!
    پرهای تنش مشکی بودو سینش قرمز و بالهاش طلایی و انتهای دمش هم یه رنگ عجیبی بود!
    روی سرش هم دو تا پر سیخ شده داشت ی جورایی پرنده عجیبی بود،شبیه ب هیچکدوم از پرنده هایی رو که تا ب حال دیدم نبود!با حالت کنجکاوانه ای رفتم سمت پرنده ودستمو بالا اوردمو خواستم بزارم روش که یهو نوک پرنده شروع ب حرکت کردو ی صدای جیغ و خش داری ازش خارج شد:اروین تو ب حرف ما گوشندادی!اروین هنوز دیر نشده تااونادس ب کاری نزدن برو از اینجااا....اگه بمونی رازیو میفهمی ک زندگیتو ب خطر میندازه......اروی.....
    با بهت داشتم بهش نگاه میکردم ک یهو یه گربه سیاه مشکی با چشمایی ک به رنگ قرمز بودن پرید روش
    پرندهه جیغ میزدو گربهه هم با خشم میغرید،صداش مث این بود ک ی مرد داره نعره میکشه،پریدم سمت گربهه با پا لگدی بهش زدم ک افتاد سمت دیوار تراس....(من نمیدونم با این همه سروصدا پیرزنه چرا تا حالا در نیومده از تو خونه!!!)نگاه ب جایی ک پرنده افتاده بود کردم ولی نبود فقط روی خاکا یکمی خون ریخته بود!به جایی ک گربه افتاده بود هم نگاه کردم ولی اونم نبود!!!!!
    انگار غیب شده بودنو رفته بودن توی زمین!زیر لب ی بسم الله گفتم که دیدم در اتاقک محکم بازو بسته شد!!!
    دیگه مطمئنم اینا کار ی موجود ماورایی!!شک ندارم.
    سامی:اروین،بیا دیگه داش چقد طولش دادی!
    فعلا بریم از اینجا تا براتون تعریف کنم....
    سامی با حالت سوالی نگام کرد که سرمو تکونی دادم ک یعنی بریمو اونم راه افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    H@niyeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    2,670
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    ...
    با هم ازتو اون خونه بیرون اومدیمو رفتیم سمت اریا که به یه درخت تکیه داده بود.
    اریا:اوووو اروین اونجا داشتی کوه میکندی پسر؟؟؟چ قد دیر کردی؟
    _یه سری اتفاقات عجیب داره رخ میده!
    سامی:اینجا که جای حرف زدن نیس بیاین بریم تو همون خونه قدیمی...تا هم سراز قضیه پیرمرده در بیاریم هم اروین چیزایی رو ک میخواد بهمون بگه هوم؟
    _من موافقم
    اریا:منم بریم.
    سه تایی راه افتادیم سمت اون خونهه،بین راه بودیم ک دوباره صدای اون رودخونه رو شنیدم،یادم باش ب بچه ها بگم ی بار اونجا بریم.تا ب اون خونهه برسیم فکرم مشغول اتفاقاتی ک افتاده بوده بود.ماجراهای اون خونه پیرمرده و زن عجوزه کنار رودخونه،و اتفاقات امروز صبحو اون بادو صدا...!!
    به خونهه که رسیدیم رفتیم داخل.
    وسط حال کوچیک خونه وایستادیمو پیرمرده رو صدا زدیم!ولی خبری نبود.
    داشتیم میرفتیم بالا که صدای جیغ و نعره اومد.هرسه ایستادیم،سامی که معلوم بود ترسیده رو به ما دونفر گفت:این صدای چی بود؟!
    اریا:نمیدونم والا...!
    _بچه ها بیخال این صداها شید بیاید بریم بالا.
    سامی:ب....بریم
    جالبیش اینجا بود که وقتی باهم حرف میزدیم اروم اروم حرف میزدیم،انگار که یکی داره حرفامونو گوش میده!!!!و ما هم نمیخوایم که اون ب کارش ادامه بده...!
    ب طبقه بالا که رسیدیم،مثل دفعه قبل با ی در رو ب رو شدیم که ب ی اتاقک ختم میشد،درش چوبی و قدیمی بود،درو باصدای قیج مانندی باز کردیمو سه تایی کله هامونو کردیم تو اتاق،باز هم مثل دفعه قبل،یه اتاق کاگلی تاریکو بی پنجره که بوی رطوبت میداد!
    وسط اتاق ایستاده بودم که حس کردم فضای اتاق خفه شده،احساس سرگیجه داشتم.
    _ب...بچه ها...بیاین بریم بیرون از اینجا....حالم...خوش نی...
    یهوچشمام سیاهی رفتو دیگه چیزی نفهمیدم!!!

    ****************

    دوستای خوبم سلام،خوبید انشالله....
    دوستای عزیز برای اینکه بتونیم این رمان رو ب خوبی بنویسمو باب میل شما،باید زحمت بکشینو نظر بدید...اینجوری ی سهمی تو بهتر کردن رمان داشتیدو ب ما کمک بزرگی میکنید پس ممنون میشم با خوندن رمان تو پروفایلم یا پروفایل سایر نویسنده ی این رمان نظر بدید،درضمن دوستای عزیز لطفا بعد خوندن پست های رمان اون گوشه سمت راست ایکون پایین از کلید تشکر هم استفاده کنین تا درواقع ب مابرای نوشتن روحیه بدینو کاری کنین که مابا ذوق بیشتری بنویسیم،استفاده از کلید تشکر فقط چند صدم ثانیه وقت میگیره براتون ولی کلی روحیه میده به ما....به هرحال از اینکه رمانمون رو میخونین و دنبالش میکنین خیلی ممنون:-) از طرف نویسندگان رمان میستری


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    H@niyeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    2,670
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    ...
    با صدای برخورد سنگ ریزه ها بهم چشمامو باز کردم،روی زمین دراز افتاده بودم،از جام بلند شدمو ب اطراف نگاه کردم،خونه های گلی و دربو داغون با سقفای گنبدی شکل و پنجره های خیلی کوچیک که ی جورایی بیشتر ب هواکش میخورد تا پنجره،صدای زوزه گرگ رو مخم اسکی میرفت،ی جورایی انگار جای زوزه صداش بیشتر ب جیغ شبیه بود.
    دوباره صدای برخورد سنگ ریزه ها اومد!!
    انگار....انگار یکی داشت دور من میدویید!!
    اصلا اینجا کجاااس؟؟چجوری من یهو از تو اون خونه روستایی لعنتی سر از اینجا در اوردم؟
    حس کردم صدای سنگ ریزه ها قطع شد!
    ب پشت سرم برگشتم ک از دور یه نوری معلوم شد،ب سمت نور رفتم اما هرچی ب نور نزدیک تر میشدم،روشنایی نور کمتر میشدو دهن منم از تعجب و ترس باز تر.!!!!
    انقدر جلو رفتم ک دیگه خبری از نور نبود،همین ک سرجام ایستادم ی چیز تیز خورد ب پس گردنم،و بعد صدای خس خس.....عرق سرد روی پیشونیمو با استینم پاک کردمو با ترس برگشتم!!!
    ی سنگ دیگه ب پیشونیم خورد،و پیشونین سوخت،دستمو ب پیشونیم،بعله خون اومده بود.
    به رو ب روم خیره شدمو چشمامو تا اخرین حد باز کردم تا بتونیم کسیو ک بهم سنگ میندازه رو تا تاریکی ببینم.
    طرف توی تاریکی وایستاده بودو چهرش ب خوبی معلوم نبود،ولی یکنی ک سرجاش ایستاد اومد جلو زیر نور ماه و با دیدن صورتش ب کل کپ کردم!!!
    موهای بند و مشکی رنگ،چشمای قرمز روشن ، لبخندی کریه و دو سوراخ ب جای دماغ!



     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Atefeh.h

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/02/28
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    252
    امتیاز
    0
    دیگه کم کم ترسیده بودم رفتم عقب تر تر ولی اون هی به من نزدیک تر میشد و سنگ سمتم پرت میکرد با صدای لرزون ولی قاطع یه جوری که بخوام نشون بدم نترسیدم گفتم : تو کی ....تو ...کی هستی؟
    بر عکس قیافش یه صدای اروم داشت و گفت : من ؟ یعنی میخوای بگی منو نمیشناسی؟
    با همون صدای قاطع ولی اینبار ترسم با شنیدن صدای ارومش کمتر شده بود گفتم : نه...
    _ خب خودمو معرفی میکنم اون وقته که میشناسی و بعد یه خنده ی بلند سر داد
    دوباره ادامه داد : من جرجاروس.... از قوم فایلدبند( دوستان لازم به ذکره که این اسما و قوم ها از روی تخیل هستن و واقیت ندارن)
    یه خنده که شبیه پوزخند بود و زدمو گفتم : منم آرنولدم
    این بار عصبی اومد جلو و یقمو گرفت و گفت : منو مسخره میکنی؟؟؟ و بعد فشارم داد سمت دیوار با نیرویی که خودمم نمیدونم از کجا اومده بود هلش دادم عقب که پرت شد روی زمین بلند شد بیاد سمتم که این بارم با لگد زدم به پهلوش و دوباره پرت شد روی زمین نمیدونم این همه انرژی رو از کجا اورده بودم ولی جالب بود برام
    این بار بلند شد ولی نمیدونم چرا دیگه سمتم نیومد سرم گیج رفت و افتادم روی زمین
    با باز کردن چشمام و دیدن اریا و سامی بالای سرم گفتم : چیشده؟
    سامی گفت : پسر تو چته؟؟؟
    اریا با نگرانی گفت : اروین خوبی؟؟؟
    _ مرسی خوبم بچه ها
    بلند شدمو نشستم باید برای بچه ها تعریف کنم چه اتفاقی افتاده
    اون ماجرا نمیتونه یه خواب باشه من مطمئنم واقیت بود
    شروع کردمو جریانو برای بچه ها گفتم
    اریا با اخم گفت : اروین اینا هر کاری که دارن با توئه... اصلا به ما اسیب نمیرسونن
    سامی هم حرفشو تایید کردو گفت : اره باید ببینیم علتش چیه
    گفتم : فعلا بیاید برم شهر یه چیزی بخوریم به مردم این روستا اعتمادی نیست
    هر سه تایی سوار ماشین شدیمو راه افتادیم سمت شهر
    .............................................................................................................................................................................................................


    بچه ها جونم امید وارم که از خوندن رمانمون راضی باشید ولی اون پایین یه ایکون هست به اسم تشکر خواهشا تشکرو بزنید تا بلکه ما انرژِی بیشتری واسه تایپ بگیریم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Laya*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/24
    ارسالی ها
    1,220
    امتیاز واکنش
    3,617
    امتیاز
    559
    سن
    28
    محل سکونت
    همین حوالی


    آماده برگشتن شدیم
    ...بهترهم بود یه چندوقتی دور از اینجا باشم اتفاقاتش عجیب بود ...
    اتفاقی که خیلی ذهنمو مشغول کرده بود اون پرنده عجیب و غریب بود...منظور از صحبتاش چی بود؟؟؟
    چرا همه اتفاقات برایه من می افتاد؟
    به خودمم شک کردم باید برمیگشتم چندوقتی به خونه تاشاید یکم استراحت مغزی برام خوب باشه...
    توراه بازگشت فقط تو فکر بودم ..بچه ها هم خدارو شکر کاریم نداشتن ...
    بین راه ماشین متوقف شد وقتی چشم چرخوندم دیدم که برایه خوردن غذا توقف کردیم...
    اصلا یادم رفته بود که هنوز چیزی نخوردم...
    بابچه ها پیاده شدیم ...رویه یه تخت چوبی سنتی نشستیم
    سامی :خوب بچه ها چی میخورید؟
    آریا:اومممممم منننن کباب برگ..بدنم ضعیف شده!!!!!!
    خودشم به حرفش خندید..
    سامی رو به من:داداش تو چی میخوری ؟؟؟؟از اول که راه افتادیم تو فکری چیه؟؟؟؟
    -من؟؟؟؟هرچی خودتون میخورید منم میخورم....چیزی نیست اون روستا به فکر انداختتم...
    ***
    بعد از صرف غذا به راه افتادیم..بچه ها اول راضی نمیشدن برگردیم اما من واقعا نیاز داشتم به تنهایی خونم....
    وقتی رسیدیم زمان زیادی گذشته بود....هوا تاریک بود...
    راستش اول ترسیدم برگردم تو خونه اونم تنهایی اما بعد با خودم گفتم اینجا شهره وهیچ کدوم از اون اتفاقات نمیوفته...میدونستم فکرام برا دلگرمیه خودمه..!!!
    سامی و آریا خیلی تعارف کردن برم خونشون اما واقعا نیاز داشتم به تنهایی...
    ***
    داخل خونه که شدم احساس خستگی داشتم...رفتم به اتاق اول چمدونمو رو تخت چوبیم ولو کردم بعدم یه راست رفتم حموم....آب خیلی هم داغ نبود اما از هیچی بهتر بود....
    زیر دوش رو به آینه بودم که حس کردم تو آینه چیزی وجود داره....
    بله بود یه موجود وحشتناک...ترس تموم وجودمو گرفت..
    باصدایی که واقعا زشت بود گفت:نترس کوچولو کاریت ندارم البته تا وقتی کسی هست مواظبت باشه..اما بدون تو بد دردسری افتادی..خنده وحشتناکی کرد و رفت....
    به نفس نفس افتاده بودم...
    بدون اینکه خودمو بشورم لحظه ای درنگ نکردم ارز حموم سریع اومدم بیرون همینجور که نفس نفس میزدم شماره سامی رو گرفتم....
    بعد چندبوق صداش بلند شد:هوممممممم؟؟؟؟
    -الوو سامیار سامیییی
    -چه مرگت شده چرا نفس نفس میزنی اتفاقی افتاده؟
    -چیزی نپرس به آریا زنگ بزن بیاید اینجا...زودددددد
    -باشه باشه بابا اومدیممم
    تا اومدن اونا فقط گوشه ای نشستم ...زنگ در که بلند شد درو باز کردم...
    سامی و آریا با دستپاچگی اومدن داخل...
    سامی:چیشده؟ این چه سرو وضعیه؟
    به حوله حمام که هنوز تنم بود اشاره کرد..
    آریا:ما که نصف جون شدیم پسررر
    بیاید بشینید تعریف کنم....قضیه رو براشون گفتم اوناهم یکم ترسیدن اما آریا گفت:چیزی نیست تا ما اینجاییم کاریت ندارن اونا به ما کاری ندارن....
    بعداز یکم حرف زدن خواب چشم هممون رو گرفته بود جا انداختیم و خوابیدیم...
    خواب عجیبی دیدم که محتوی خواب معلوم نبوداز خواب که پریدم دیدم سامی و آریا هم مثل من ترسیدنو از خواب پریدن..آریا پتورو به دندون گرفته بود و سامی یکی از کتابایه منو که دم دست بود...
    هردو میلرزیدن..منم کم از اونا نداشتم...
    همه خوابامونو برا هم تعریف کردیم خوابی که فقط توش موجودات عجیب و ترسناک بودند...
    دیگه نتونستیم بخوابیم...
    هرکدوم گوشه ای نشسته بودیم که در حما م و شیر آبش باز شد...
    تا اومدیم بریم سمت حمام از آشپزخونه وسایل خودبه خود میافتادن رو زمین...
    دیگه از ترس نمیدونستیم چیکارکنیم تنها کاری که کردیم سریع از خونه زدیم بیرون.....
    ***

     

    H@niyeh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    2,670
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    ...
    تخته گاز رفتیم خونه مجردی اریا!مغزم به کل هنگ کرده بود...!!مگه اون پرنده یا اونا صدای ترکیب شده با باد بهم نگفته بودن از اونجا دور شمو از اون روستابرم چون اگه اونجابمونم اسیب میبینم!!حالا ک از اونجا فرار کردیمو تو شهریم چرا هنوز دس از سرم برنداشتن!؟!"مجددا صورت اون موجود تو اینه رو تصور کردم!تاحدودی شبیه همون موجودی بود ک تو خواب دیده بودم!!ولی این یکی صورتش طوری بود که انگار سوخته بود!!!یهو صداش اومد توی سرم((نترس کوچولو کاریت ندارم،البته تا موقع ای ک کسی هست مراقبت باش،ولی تو بددردسری افتادی))یعنی چی ؟؟یعنی کی داره ازم مراقبت میکنه؟؟یا چ کسایی؟؟چه دردسری!!به اریا و سامی که رو به روم نشسته بودنو تو فکر بودن نگاه کردم!
    نکنه اونا هستنکه وجودشون نمیزاره موجودات عجیب غریب سمتم بیان؟؟و ازم مراقبت میکنن!!
    سرمو به شیشە ی ماشین تکیە دادە بودمو داشتم بیرونو نگاه میکردم که ماشين ترمز زد و اين حاکي از اين بود که رسيديم!
    هرسه تامون ساکت بوديم،از ماشين پياده شديم و آريا درو با کليدش بازکردو رفتيم داخل.
    خونه مجردي اريا يه خونه يه طبقه دوبلکس بود.با يه حياط نسبتا کوچيک و يه پشت بوم با آلاچيق که پاتوق شباي تابستونامون بود!!
    وقتي رفتيم داخل انقدرر خسته بودم که بي حرف رفتم تو يکي از اتاق هاي طبقه بالا و خودمو پرت کردم رو تخت بشمار سه خوابم برد!
    ******
    تو خونمون بودم!!همونجايي که،تاقبل از پنج سالگيم با بابا توش زندگي ميکردم.
    اما اينبار اينجا خيلي عجيب شده بود،تمام دروديوار ترک خورده بودن.داشتم تو خونه سرک ميکشيدم که صداي جيغ و داد کر کننده اي به گوشم رسيد!!صدا تو کل خونه ميپيچيد!!دستام رو روي گوشهام گذاشته بودمو داد ميزدم.
    صداهاي جيغ کم کم با پچ پچ هاي بلند همراه شده بودو وضع وحشتناکي رو ايجاد کرده بود!!پچ پچ ها هرلحظه بلند تر ميشدن!!دستام رو از روي گوشهام برداشتمو سمت در دويدم.که يهو يکي ساق پام رو گرفت و محکم خوردم زمين و از خواب بلند شدم!!سامي و اريا با وحشت نگام ميکردن!!
    از جام که بلند شدم با ديدن وضع اتاق کپ کردم!!
    کل اتاق بهم ريخته بود و همه چي يا شکسته بود يا وسط اتاق پخش بود!!
    _ا...اين..اينجاچرا اينجوريه؟؟؟
    سامي:ما...داشتيم غذاميخورديم،که يه دفعه صداي داد تو بلند شد،اومديم تواتاق ديديم هي داد ميزني و عربده ميکشي و با هر دادت اتاق ميلرزيد!!!و وسايل بهم ميريختن!!!
     

    azita

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/01/21
    ارسالی ها
    386
    امتیاز واکنش
    700
    امتیاز
    291
    محل سکونت
    گیلان
    سامی _ اروین پاشو ناهار یه چی ردیف کردیم بخوریماین اتفاقی که برام داره می افته کلا مغزمو از کار انداخته... با هزار زور زحمت از جام بلند میشم و یه نگاهی به سامی و آریا میندازم تو چشاشون دیگه اون شیطونی و نشاط قدیم و نمیشه دید... به سمت آشبز خونه میریم و ناهار و سامی واری املت درست کرده بودن روی صندلی میشنم... اریا و سامی تند تند غذاشونو میخوردن هی از دست پخت شون تعریف میکنن سامی_ داداش آروین تاحالا املت بین خوشمزه گی خورده بودی؟؟؟اریا_ معررکه شده افررین به منو تو به به _ اوووووووف حالا شانس اوردم یه املت درست کردینا اینقد شلوغش میکنید!!!!!!! خداروشکر با این حرف دهنای مبارکشونو میبندن و غذامو نو میخوریم........حوصله م سررفته... دلم میخواد با یه چیزی خودمو سرگرم کنم تا به اجنه فک نکنم _ برنامه ای ندارین حوصله ام عجیب سر رفته؟؟؟؟ اریا چند لحضه فک میکنه وایسا تو کیفم چند تا فیلمه برم بیارم
     

    Atefeh.h

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/02/28
    ارسالی ها
    101
    امتیاز واکنش
    252
    امتیاز
    0
    همه نشسته بودیم روی کاناپه روبروی تلویزیون تا فیلم شروع بشه
    این مدت وقتی از دنیای واقعی دور میشم انرژِ زیادی از دست میدم انگار که یه کامیون جابجا کرده باشم
    فیلم شروع شد بازم فیلم ترسناک زندگی خودمون کم ترسناک بود فیلم ترسناکم میبینیم کلافه به صفحه ی تلویزیون خیره شده بودم دستی تو موهام کشیدم و بلند شدم و گفتم : بچه ها من میرم یکم بخوابم شما بقیشو ببینید
    اونام با سر تایید کردنو راه افتادم سمت اتاق اریا داشتم از پله هابالا میرفتم که یه لحظه روی لوستر یه چیزی دیدم همون پرنده ...یکم نگاهش کردم اومد سمتم ازش نمیترسیدم میدونستم اون از دار و دسته ی بقیه نیست نشست روی شونم گفتم : چیشده؟ما که اونجا رو ترک کردیم چرا اون موجودات دست از سر ما برنمیدارن؟ پرنده اینبار گفت :دیره اروین ...دیره...برو دنبال گذشتت...پدرتو پیدا کن اروین
    و بعد پر زد و رفت به طور کل گیج شده بودم دستپاچه شدم نمیدونستم منظورش چی بود باید با یه ادم درست حسابی مـثه جن گیر یا دعا نویس صحبت کنم ببینم جریان از چه قراره و در بهترین فرصت برم خونه ی قدیمیمون که با پدرم زندگی میکردم و سر از اتفاقات در بیارم
     

    *Laya*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/11/24
    ارسالی ها
    1,220
    امتیاز واکنش
    3,617
    امتیاز
    559
    سن
    28
    محل سکونت
    همین حوالی
    دیگه نتونستم بخوابم ...یکم تو اتاق نشستم و فکر کردم به پدرم که چجور ادمی بوده و چرا اون پرنده گفت از گذشتم بدونم؟
    عجب بیست سوالی تو مغزم شکل گرفته بود؟!!!!!!

    بعد کلنجار رفتن با خودم که برم خونه قدیمیمون ...رفتم پایین.......
    حرف های پرنده رو به اریا و سامی گفتم...
    بالاخره بعد از یکم تمرکز همگی تصمیم بر این گرفتیم بریم خونه قدیمیمون....
    اما باید قبلش اتفاقات رو برا یه جنگیر تعریف میکردم تا بفهمم موضوع از چه قراره که بدونم باید تو خونه قدیمی دنبال چی بگردم؟؟؟

    .......................

    روزها گذشت و مانمی تونستیم کسی رو پیداکنیم به سوالاتمون پاسخ بده....

    آریا:وای آروین گیج شدم آخه کاری از دستمون برنمیاد پسر...

    سامی: درسته میدونی چند وقته داریم دنبال جنگیر میگردیم اما کو؟؟؟آخه از کجا پیداش کنیم؟
    بابا خو همون پرنده معرفی میکرد بهت دیگه؟!

    -وای بچه ها خودمم گیج شدم به خدا نمیدونم چیکار کنم تموم فکرم مشغوله ..اون پرنده چند وقته پیداش نشده..منو گذاشته با هزار تا سوال بی جواب...شما میگید چه خاکی تو سرم کنم؟

    آریا:اومممممممم؟؟؟؟؟؟؟آها بیاید یه سر بریم همون روستا اونجا حتما کسی هست جوابمونو بده...

    سامی بشکنی زد و گفت:ایول از اولم باید همین کارو میکردیم....

    -آره اما اگه اونجا کسی باشه جوابمونو بده؟

    آریا :حالا بریم شاید بود ضرر نداره که...

    منو سامی هم موافقت کردیم که باز برگردیم به اون روستا...

    سه نفری برایه رفتن به اون روستا آماده شدیم...چه اتفاقاتی پیش رومون هست؟
    چیکار کنیم که جون سالم به در ببریم از اونجا؟
    یه ترسی افتاد تو وجودم...اتفاقات بودن تو اون روستا بازم یادم اومد...
    ........

    انرژیییییی لطفا
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا