- عضویت
- 2016/10/18
- ارسالی ها
- 1,409
- امتیاز واکنش
- 32,833
- امتیاز
- 913
باصدای فریادی از جا میپرم.
صدای نالهوگریه میآید.
چشمهایم را با دست مالش میدهم. اینبار بادقت اطراف را نگاه میکنم.
دو نفر زیر دستهای زنی را گرفتهاند و همانطور که سعی میکنند او را آرام کنند، از سالن خارجش میکنند. زن، اما همچنان ناله میکند« بابا! بابا!»
نفس عمیقی میکشم و مصیبت به بار آمده را حدس میزنم.
جو که کمی آرام میشود، به خودم میآیم.
«من کی خوابم برد؟»
در این مدت این اولین بار است که از شدت خستگی، اینطور عمیق به خواب میروم آن هم با وجود این همه سروصدا و حس ناامنی درونی و البته این صندلی فلزی. شاید هم از معجزهی این پتو باشد!
بلند میشوم و همانطور که از درد کمر شکایت میکنم، وسایلم را جمع میکنم و بعد از اینکه آبی به سروصورت خود میزنم، نزد سمیه میروم.
او هم با دیدنم خوشحال میشود و روحیه میگیرد. از او میخواهم به محوطه بیاید تا لااقل صبحانه را کنار هم باشیم.
راستش، هیچ نیازی به وجود سمیه هم نیست!
بخشی که خانمتاج در آن بستری شده اجازه ورود و حتی ماندن همراه هم ندارد؛ اما سمیه با سماجت و پیگیریهایش کار خود را میکند و نمیدانم اگر روزی یکی از تختهای نزدیک به اتاق خانمتاج پر شود، سمیه بالاخره قصد به خانه آمدن میکند یانه؟
اما آمدن یا نیامدنش تأثیری به حالم ندارد. از امروز باید کمی عاقلانهتر رفتار کنم.
بس است هرچه قرار گذاشتن و خوشگذرانی با دوستهای تازه را تجربه کردم.برای این خوشگذرانی به قدر کافی تاوان دادهام.
میخواهم اینبار محبوبه را که دیدم، سرم را بالا بگیرم و بگویم که توانستم آنچه باید را انجام دهم.
برای خوردن صبحانه، همراه سمیه به محوطهی بیمارستان میرویم تا هم سمیه کمی حال و هوایش عوض شود و شاید هم من بتوانم کاری که امیرسام گفت را انجام دهم.
سمیه، قدمهای آهستهاش را بهسمت نیمکت برمیدارد و از پادرد شکایت میکند و بعد مینشیند.
برای هردویمان صبحانهی مختصری میخرم و روی نیمکت میگذارم.
- دست گلت درد نکنه دخترم.
لبخندی میزنم و همزمان که شروع به خوردن صبحانه میکنیم میپرسم:
- حالش چطوره؟
- چی بگم والا جواب درستوحسابی نمیدن که، فقط میگن فرقی نکرده. هرچی میپرسم خب تا کی باید اینجا بمونه، اصلا خوب میشه یا زبونم لال... هیچی، هیچی نمیگن. فقط میگن باید منتظر بمونی و فلان. منم از نصف حرفاشون سر درنمیارم.
از حرفهایش مشخص میشود که چهقدر در این مدت خسته شده و دلش چهقدر پر است.
- انشاءالله که خوب میشه.
- انشاءالله!
سکوت برقرار میشود و سمیه صبحانهاش را میخورد.
تصمیمم را میگیرم و حرف خود را به زبان میآورم.
- سمیه، تو آدرس خونهی بابام رو داری؟ همونجایی که باهم بودیم؟
- الناز!
میدانم که میخواهد مرا از بحثکردن دربارهی این موضوع منع کند. پس ملتمسانه نگاهش میکنم و میگویم:
- خواهش می کنم!
سری تکان میدهد و میگوید:
- یه چیزایی یادمه؛ ولی اسمهارو قشنگ یادم نمیاد.
- خب اشکال نداره، هر چیزی که یادته رو بگو. اصلا میخوای با کروکی نشون بده.
- الناز، توروخدا از صبح تا شب از این محله به اون محله نرو. من مجبورم اینجا بمونم ولی ذهنم هزار جا میره که تو الان کجایی. چیکار میکنی.
- من قول میدم حواسم باشه. شبا هم زود برمیگردم، تو خیابون نمیمونم.
سری تکان میدهد اما میدانم که رضایت قلبی ندارد.
- باشه، صبحونه رو بخورم برات میگم.
از شوق لبخندی میزنم، محکم او را در آغـ*ـوش میکشم و تشکر میکنم.
صدای نالهوگریه میآید.
چشمهایم را با دست مالش میدهم. اینبار بادقت اطراف را نگاه میکنم.
دو نفر زیر دستهای زنی را گرفتهاند و همانطور که سعی میکنند او را آرام کنند، از سالن خارجش میکنند. زن، اما همچنان ناله میکند« بابا! بابا!»
نفس عمیقی میکشم و مصیبت به بار آمده را حدس میزنم.
جو که کمی آرام میشود، به خودم میآیم.
«من کی خوابم برد؟»
در این مدت این اولین بار است که از شدت خستگی، اینطور عمیق به خواب میروم آن هم با وجود این همه سروصدا و حس ناامنی درونی و البته این صندلی فلزی. شاید هم از معجزهی این پتو باشد!
بلند میشوم و همانطور که از درد کمر شکایت میکنم، وسایلم را جمع میکنم و بعد از اینکه آبی به سروصورت خود میزنم، نزد سمیه میروم.
او هم با دیدنم خوشحال میشود و روحیه میگیرد. از او میخواهم به محوطه بیاید تا لااقل صبحانه را کنار هم باشیم.
راستش، هیچ نیازی به وجود سمیه هم نیست!
بخشی که خانمتاج در آن بستری شده اجازه ورود و حتی ماندن همراه هم ندارد؛ اما سمیه با سماجت و پیگیریهایش کار خود را میکند و نمیدانم اگر روزی یکی از تختهای نزدیک به اتاق خانمتاج پر شود، سمیه بالاخره قصد به خانه آمدن میکند یانه؟
اما آمدن یا نیامدنش تأثیری به حالم ندارد. از امروز باید کمی عاقلانهتر رفتار کنم.
بس است هرچه قرار گذاشتن و خوشگذرانی با دوستهای تازه را تجربه کردم.برای این خوشگذرانی به قدر کافی تاوان دادهام.
میخواهم اینبار محبوبه را که دیدم، سرم را بالا بگیرم و بگویم که توانستم آنچه باید را انجام دهم.
برای خوردن صبحانه، همراه سمیه به محوطهی بیمارستان میرویم تا هم سمیه کمی حال و هوایش عوض شود و شاید هم من بتوانم کاری که امیرسام گفت را انجام دهم.
سمیه، قدمهای آهستهاش را بهسمت نیمکت برمیدارد و از پادرد شکایت میکند و بعد مینشیند.
برای هردویمان صبحانهی مختصری میخرم و روی نیمکت میگذارم.
- دست گلت درد نکنه دخترم.
لبخندی میزنم و همزمان که شروع به خوردن صبحانه میکنیم میپرسم:
- حالش چطوره؟
- چی بگم والا جواب درستوحسابی نمیدن که، فقط میگن فرقی نکرده. هرچی میپرسم خب تا کی باید اینجا بمونه، اصلا خوب میشه یا زبونم لال... هیچی، هیچی نمیگن. فقط میگن باید منتظر بمونی و فلان. منم از نصف حرفاشون سر درنمیارم.
از حرفهایش مشخص میشود که چهقدر در این مدت خسته شده و دلش چهقدر پر است.
- انشاءالله که خوب میشه.
- انشاءالله!
سکوت برقرار میشود و سمیه صبحانهاش را میخورد.
تصمیمم را میگیرم و حرف خود را به زبان میآورم.
- سمیه، تو آدرس خونهی بابام رو داری؟ همونجایی که باهم بودیم؟
- الناز!
میدانم که میخواهد مرا از بحثکردن دربارهی این موضوع منع کند. پس ملتمسانه نگاهش میکنم و میگویم:
- خواهش می کنم!
سری تکان میدهد و میگوید:
- یه چیزایی یادمه؛ ولی اسمهارو قشنگ یادم نمیاد.
- خب اشکال نداره، هر چیزی که یادته رو بگو. اصلا میخوای با کروکی نشون بده.
- الناز، توروخدا از صبح تا شب از این محله به اون محله نرو. من مجبورم اینجا بمونم ولی ذهنم هزار جا میره که تو الان کجایی. چیکار میکنی.
- من قول میدم حواسم باشه. شبا هم زود برمیگردم، تو خیابون نمیمونم.
سری تکان میدهد اما میدانم که رضایت قلبی ندارد.
- باشه، صبحونه رو بخورم برات میگم.
از شوق لبخندی میزنم، محکم او را در آغـ*ـوش میکشم و تشکر میکنم.
آخرین ویرایش: