کامل شده رمان هجده سالگی | Mahsa.s کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mah dokht

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/18
ارسالی ها
1,409
امتیاز واکنش
32,833
امتیاز
913
باصدای فریادی از جا می‌پرم.
صدای ناله‌وگریه می‌آید.
چشم‌هایم را با دست مالش می‌دهم. این‌بار بادقت اطراف را نگاه می‌کنم.
دو نفر زیر دست‌های زنی را گرفته‌اند و همان‌طور که سعی می‌کنند او را آرام کنند، از سالن خارجش می‌کنند. زن، اما هم‌چنان ناله می‌کند« بابا! بابا!»
نفس عمیقی می‌کشم و مصیبت به بار آمده را حدس می‌زنم.
جو که کمی آرام می‌شود، به خودم می‌آیم.
«من کی خوابم برد؟»
در این مدت این اولین بار است که از شدت خستگی، این‌طور عمیق به خواب می‌روم آن هم با وجود این همه سروصدا و حس ناامنی درونی و البته این صندلی فلزی. شاید هم از معجزه‌ی این پتو باشد!
بلند می‌شوم و همان‌طور که از درد کمر شکایت می‌کنم، وسایلم را جمع می‌کنم و بعد از اینکه آبی به سروصورت خود می‌زنم، نزد سمیه می‌روم.
او هم با دیدنم خوشحال می‌شود و روحیه می‌گیرد. از او می‌خواهم به محوطه بیاید تا لااقل صبحانه را کنار هم باشیم.
راستش، هیچ نیازی به وجود سمیه هم نیست!
بخشی که خانم‌تاج در آن بستری شده اجازه ورود و حتی ماندن همراه هم ندارد؛ اما سمیه با سماجت و پیگیری‌هایش کار خود را می‌کند و نمی‌دانم اگر روزی یکی از تخت‌های نزدیک به اتاق خانم‌تاج پر شود، سمیه بالاخره قصد به خانه آمدن می‌کند یانه؟
اما آمدن یا نیامدنش تأثیری به حالم ندارد. از امروز باید کمی عاقلانه‌تر رفتار کنم.
بس است هرچه قرار گذاشتن و خوش‌گذرانی با دوست‌های تازه را تجربه کردم.برای این خوش‌گذرانی به قدر کافی تاوان داده‌ام.
می‌خواهم این‌بار محبوبه را که دیدم، سرم را بالا بگیرم و بگویم که توانستم آنچه باید را انجام دهم.
برای خوردن صبحانه، همراه سمیه به محوطه‌ی بیمارستان می‌رویم تا هم سمیه کمی حال و هوایش عوض شود و شاید هم من بتوانم کاری که امیرسام گفت را انجام دهم.
سمیه، قدم‌های آهسته‌اش را به‌سمت نیمکت برمی‌دارد و از پادرد شکایت می‌کند و بعد می‌نشیند.
برای هردویمان صبحانه‌ی مختصری می‌خرم و روی نیمکت می‌گذارم.
- دست گلت درد نکنه دخترم.
لبخندی می‌زنم و هم‌زمان که شروع به خوردن‌ صبحانه می‌کنیم می‌پرسم:
- حالش چطوره؟
- چی بگم والا جواب درست‌وحسابی نمیدن که، فقط میگن فرقی نکرده. هرچی می‌پرسم خب تا کی باید اینجا بمونه، اصلا خوب میشه یا زبونم لال... هیچی، هیچی نمیگن. فقط میگن باید منتظر بمونی و فلان. منم از نصف حرفاشون سر درنمیارم.
از حرف‌هایش مشخص می‌شود که چه‌قدر در این مدت خسته شده و دلش چه‌قدر پر است.
- ان‌شاءالله که خوب میشه.
- ان‌شاءالله!
سکوت برقرار می‌شود و سمیه صبحانه‌اش را می‌خورد.
تصمیمم را می‌گیرم و حرف خود را به زبان می‌آورم.
- سمیه، تو آدرس خونه‌ی بابام رو داری؟ همون‌جایی که باهم بودیم؟
- الناز!
می‌دانم که می‌خواهد مرا از بحث‌کردن درباره‌ی این موضوع منع کند. پس ملتمسانه نگاهش می‌کنم و می‌گویم:
- خواهش می کنم!
سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
- یه چیزایی یادمه؛ ولی اسم‌هارو قشنگ یادم نمیاد.
- خب اشکال نداره، هر چیزی که یادته رو بگو. اصلا می‌خوای با کروکی نشون بده.
- الناز، توروخدا از صبح تا شب از این محله به اون محله نرو. من مجبورم اینجا بمونم ولی ذهنم هزار جا میره که تو الان کجایی. چیکار می‌کنی.
- من قول میدم حواسم باشه. شبا هم زود برمی‌گردم، تو خیابون نمی‌مونم.
سری تکان می‌دهد اما می‌دانم که رضایت قلبی ندارد.
- باشه، صبحونه رو بخورم برات میگم.

از شوق لبخندی می‌زنم، محکم او را در آغـ*ـوش می‌کشم و تشکر می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    سمیه باخیال اینکه درعمارت همه‌چیز امن‌وآرام است، به توصیه‌هایش پایان می‌دهد و درآخر هم مرا به‌ خدا می‌سپارد و می‌خواهد در نبودش مراقب خود باشم.
    من هم که از پیدا کردن آدرس، ذوق زده‌ام تک‌تک حرف‌های سمیه را به فراموشی می‌سپارم.
    ظهر شده است و آفتاب وسط آسمان خودنمایی می‌کند. می‌خواهم با امیرسام تماس بگیرم؛ اما می‌دانم که در دانشگاه مشغول است و پشیمان می‌شوم. پس صبر می‌کنم تا زمان مناسب برسد.
    هیچ‌کاری جز قدم زدن در بیمارستان نمی‌شناسم تا زمان را با آن سپری کنم و عقربه‌ها هم گویی لجباز شده‌اند و تنبل!
    اما قدم می‌زنم و تصور می‌کنم. می‌دانم اگر انتظار داشته باشم که امروز همه‌ی گم‌گشته‌ها پیدا می‌شوند، تصور خنده‌داری است اما لـ*ـذت چشیدنش را به ذهنم می‌دهم. راستی، اگر زنگ خانه را بزنم و پدرم در را باز کند، مرا می‌شناسد؟ مرا به خانه‌اش راه می‌دهد؟
    اصلاً نمی‌پرسد امیرسام کیست؟
    از افکار به‌وجودآمده در ذهنم خنده‌ام می‌گیرد و در دل به خود می‌گویم:« تا کجاها رفتی؟ الان همه چیز تموم شده فقط معرفی امیرسام مونده؟»
    و لبخندی روی لبم می‌نشیند.
    قطعاً اگر کسی مرا در این حال ببیند تصور می‌کند که دیوانه‌ام. با خودم حرف می‌زنم، با خودم می‌خندم و بی‌آزار قدم می‌زنم.
    سرانجام پس از ساعت‌ها فکر کردن، عقربه‌ها زحمت حرکت را به خود می‌دهند و من هم با امیرسام تماس می‌گیرم و با قراری خودم را به دیدار او می‌رسانم.
    از دور که اورا می‌بینم دستم را برایش تکان می‌دهم تا متوجه حضورم شود. او هم با دیدنم قدم‌هایش را بلندتر برمی‌دارد.
    باخوشحالی ملموسی درصدایم سلام می‌دهم.
    - به‌به سلام، چه‌عجب!
    می‌خندم و می‌گویم:
    - از دیشب تا الان مگه چه‌قدر گذشته؟
    چیزی نمی‌گوید و لبخندی می‌زند.
    ادامه می‌دهم:
    - مزاحمت که نشدم؟
    روی نیمکت می‌نشیند و می‌گوید:
    - بشین کم حرف بزن!
    لبخندی می‌زنم و نگاهش می‌کنم و کنارش می‌نشینم.
    - هم اومدم امانتی‌ت رو پس بدم، هم...
    با مکث کوتاهی ادامه می‌دهم:
    - هم اینکه بگم، خیلی به حرف‌هات فکر کردم.
    نگاهش پر ذوق می شود.
    - می‌خوام از امروز دنبالش بگردم.
    و بعد باصدایی بلند و پرشوق می‌گویم:
    - حتی آدرسی هم که گفتی جور کردم.
    لبخند روی لبش ساکن می‌ماند و نگاهش خیره.
    پس از مکثی طولانی باصدایی خوشحال، اما آرام می‌گوید:
    - خیلی‌خیلی برات خوشحالم الناز. واقعاً ازته دل میگم.
    از حرفش ذوق‌زده می‌شوم؛ اما نشان نمی‌دهم.
    می‌خواهم بگویم که بی‌کمک تو نمی‌توانم و رویش خیلی حساب باز کرده‌ام اما زبانم هیچ رقمه نمی‌چرخد.
    - اگر پیداش نکردم که هیچ؛ ولی اگر پیدا شد، حتما بهش میگم کی باعثش شد.
    - باید یه شب شام دعوتم کنی خونتون!
    باخنده می‌گویم:
    - بگم می‌خوام کی رو دعوت کنم؟
    - بگو می‌خوام یکی رو دعوت کنم که خیلی دوسم داره!
    حرفش را به روی خودم نمی‌آورم؛ چون شوخی و جدی‌اش برایم واضح نیست.
    امیرسام، تورا به جان هرکی دوست داری قسم، راستش را می‌گویی؟
    می‌شود این حرفت یک شوخی غمگین نباشد؟
    خودم را درگیر حرفش نشان نمی‌دهم و می‌گویم:
    - باشه، حالا... نمی‌خوای زودتر بریم اینجا؟
    و با دست برگه‌ی آدرس را بالا می‌گیرم و نشانش می‌دهم.
    بلافاصله برگه را می‌گیرد و چهره‌ای که نشان می‌دهد هیچ‌چیز از آن سر‌درنیاورده می‌گوید:
    - به حافظه‌ی سمیه‌خانم مطمئنی؟
    لبخندی می‌زنم و شانه‌ای بالا می‌اندازم. امیرسام هم دوباره به برگه نگاه می‌کند.
    کم‌کم آماده‌ی شروع این جست‌وجو می‌شویم و سوار بر ماشین خیابان‌ها و کوچه‌ها را پشت سر می‌گذاریم.

    پیدا کردن یک خانه میان یک محله‌ای که نامش را هم به‌درستی نمی‌دانیم هیچ کار آسانی نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    آدینه

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/04/26
    ارسالی ها
    1,025
    امتیاز واکنش
    53,320
    امتیاز
    1,026
    محل سکونت
    اصفهان
    باسلام
    شروع نقد رمان شما توسط "شورای نقد انجمن نگاه دانلود" را به اطلاع می رسانم.
    پست رو به روئی شما جهت بررسی‌های آتی احتمالی گذاشته می شود.
    شما توانایی پست گذاری بعد از این پست را دارا می باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    با تشکر
    مدیریت نقد: ailaaaa downloadfile.jpg
     

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    امیرسام با حوصله همه‌ی کوچه‌ها را پشت سر می‌گذارد و به دنبال آدرس موردنظر می‌گردد.
    آن‌طور که او پیگیر پیدا‌کردن آدرس می‌شود، دل من هم قرص می‌شود.
    اینکه کسی مدام پیگیر کار تو باشد، خودش را درگیر مشکلات تو کند و برای حل آن‌ها لحظه‌به‌لحظه کنارت باشد و کمک حالت، عجیب حس قشنگی‌ است.
    خصوصاً اگر هجده‌سال عمر کرده باشی و هیچ‌گاه این همه محبت ندیده باشی؛ اما کم لطفی نکنم، به لطف محبوبه نسبت‌ به بقیه‌ی بچه‌هایی که در پرورشگاه بودند، بیشتر رنگ محبت دیده‌ام؛ اما، جنس مهربانی امیرسام و محبوبه متفاوت است.
    شاید هم جنسیت‌شان این تفاوت را به‌وجود می‌آورد.
    تنها می‌دانم خوشبختی بزرگی میان این همه گرفتاری نصیبم شده و دوست دارم این خوشبختی را در آغـ*ـوش بگیرم و حفظش کنم.
    آخ امیرسام! اگر بدانی چه نقش پررنگی در زندگی‌ام پیدا کرده‌ای...حیف که بی‌خبری.
    - یا ما آدرس رو اشتباه اومدیم یا کوچه‌ها کلاً عوض شده.
    به‌سمتش برمی‌گردم.
    - چی؟
    بالبخند می‌گوید:
    - انگار تو این دنیا نیستیا.
    - پیدا شد؟
    کمی برگه‌ی در دستش را نگاه می‌کند و بعد می‌گوید:
    - پیداش می‌کنم. باید از چند نفر بپرسم تو همین‌جا بشین.
    از ماشین پیاده می‌شود، نگاهش می‌کنم که به‌سمت مغازه‌ای می‌رود و از فروشنده که کنار در مغازه ایستاده، سوال می‌کند.مرد هم با چند حرکت دست به او پاسخ می‌دهد و امیرسام گوش می‌کند.
    همه‌ی حرکاتش را زیر نظر می‌گیرم تا زمانی که به‌سمت ماشین بیاید و بنشیند.
    پس از نشستن، بلافاصله می‌گوید:
    - انگار درست اومدیم. این کوچه رو باید بریم تو.
    حرفی نمی‌زنم و منتظر نتیجه می‌مانم.
    اگر تو در یکی از همین خانه‌ها باشی و از کنارت رد شوم...
    اگر پشت در باشی و من از آن سمت تورا نبینم و بگذرم...
    اگر حتی تورا ببینم، به چشم‌هایت زل بزنم و تورا نشناسم چه؟
    می‌دانم آخر این اگر‌ها مرا پیر خواهد کرد.
    پیدا کردنت یک ترس به جانم انداخته و پیدا نکردنت هزار ترس. ترسم از پیدا شدنت به نخواستنم برمی‌گردد.
    حتی به انکار کردنم و این که بگویی هیچ‌گاه دختری نداشته‌ای.
    می‌دانی، می‌خواهم به بدها فکر کنم،به بدترها، بدترین‌ها! این باعث می‌شود از حقیقت سیلی نخورم.
    مشغول افکار خودم، ناگهان با صدای بسته‌شدن در ماشین به خودم می‌آیم. امیر بازهم به قصد پرسیدن آدرس پیاده می‌شود.
    ساعت را نگاه می‌کنم و متوجه گذر زمان می‌شوم. یک ساعتی به غروب آفتاب و تاریک‌شدن هوا باقی مانده است. فکر نمی‌کنم این همان عصر پاییزی باشد که قرار است در آن گمشده‌ام را پیدا کنم.
    امیر برمی‌گردد و این بار پیش‌قدم می‌شوم و می‌پرسم:
    - چیشد؟
    - میگه تازه اومدن تو این محل چیزی نمی‌دونست.
    بازهم آدرس را نگاه می‌کند و من از بی‌حوصلگی پوف بلندی می‌کشم. امیرسام بی‌توجه به من بازهم به گشتن ادامه می‌دهد.
    آن‌قدر پی آدرس می‌گردد و کوچه‌ها را بالاوپایین می‌کند تا بالاخره هوا تاریک می‌شود.من که از گشتن‌های بی‌نتیجه خسته می‌شوم و به فکر خستگی امیر هم هستم، بانگاهی به‌ساعت می‌گویم:
    - امیر خسته شدی، دیگه برگردیم.
    - نه خسته نیستم.
    - برای امروز بسه. من هم به سمیه قول دادم هوا تاریک شد برگردم.سری تکان می‌دهد و می‌گوید:
    - باشه، بالاخره تو یه روز گشتن که پیدا نمیشه.
    ناامید می‌گویم:
    - حتی پیدا هم بشه وقتی می‌دونیم تو اون خونه نیست چه فایده؟
    - بالاخره باید از یه‌جا شروع کنیم یانه؟
    از اینکه می‌بینم فعل‌هایش را جمع می‌بندد، همه‌ی خستگی این گشتن‌ها از تنم بیرون می‌رود.
    از محله خارج می‌شویم و به طرف بیمارستان راه می‌افتیم. باز هم یک شب تازه و ماجرای صندلی پرسروصدا.
    به جای خوابم که فکر می‌کنم، از کوروش بیشتر نفرت به دل راه می‌دهم و دوست دارم زودتر از این آوارگی نجات پیدا کنم.
    قبل از رسیدن، تلفن امیرسام زنگ می‌خورد با کاری که برایش پیش آمده، می‌خواهم مرا نرسیده به بیمارستان پیاده کند تا به کارش برسد. اوهم به‌ناچار، اصرارم را که می‌بیند قبول می‌کند.
    از ماشین پیاده می‌شوم و بابت تمام زحمات امروزش از او تشکر می‌کنم. امیرسام هم از اینکه از نیمه‌های راه مجبور است راهش را عوض کند معذرت می‌خواهد و مرا بیشتر شرمنده می‌کند. اما حواسش جمع است که هنگام رفتن، ساک دستی پتویش را باخود ببرم.
    با دور شدن ماشین دست‌هایم را در جیب لباسم می‌گذارم و قدم‌زنان به‌سمت بیمارستان به راه می‌افتم.
    هنگام رسیدن اولین فکری که به ذهنم می‌رسد این است که یک بار دیگر آدرس را به سمیه نشان دهم و مطمئن شوم که اشتباه نکرده است.اما پشیمان می‌شوم؛ چون سمیه هنوز نمی‌داند شب هارا در بیمارستان صبح می‌کنم.
    پس برای پرسیدن سوال تا صبح صبر می‌کنم.
    حال باید به صدای ضعف رفتن‌های شکمم گوش دهم!

    با کیک‌وآب‌میوه‌ای به ضعفم پایان می‌دهم و در همان سالن انتظار پتو را روی خودم می‌کشم و به تلوزیون روشن نگاه می‌کنم و برنامه‌اش را دنبال می‌کنم تا زمانی که خواب منت آمدنش را روی چشم‌هایم بگذارد.


    دوستای عزیزم پارت بعدی رمان رو بعد از اتمام نقد میذارم.
    لطفا لطفا توی این مدت نظراتتون رو به دستم برسونید تا متن هایی که آماده می کنم رو دوست داشته باشین:)
    نقد هم فراموش نشه Hanghead

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    اگه میدونستید چقدر نظراتتون کمک می کنه اینقدر بخدا سکوت نمی کردید:aiwan_light_blusfm:
    منتظر پیشنهادا و نظراتون هستم این مدت خیلیم زیاد:aiwan_lighfffgt_blum:

    پیش پیش مرسی ازتون:aiwan_light_kiss2:

    "مرا تنها نگذارید:(:aiwan_light_sorry:"
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    چشم‌هایم کم‌کم گرم می‌شوند و صداها ناواضح؛ اما ناگهان با لرزش گوشی در جیبم هوشیار می‌شوم.
    نفس عمیقی می‌کشم و بی‌حوصله گوشی را از جیبم بیرون می‌آورم و پیغامم را باز می‌کنم.
    - «اگر مامانم بود، مطمئن باش دعوتت می‌کردم خونه‌ام تا شب توی بیمارستان نخوابی ولی الان گفتنش شاید درست نباشه .»
    و نام امیرسام را که بالای پیغام می‌بینم خواب به‌کلی از سرم می‌پرد.
    یک‌بار دیگر پیغامش را می‌خوانم.
    «پس، شبا قبل از خواب وقتی فارق از کارومشغله میشی، یاد من هم می‌افتی!»
    و این‌گونه پاسخش را می‌دهم:
    - تا همین‌جا هم خیلی کمکم کردی، ممنون از لطفت.
    بلافاصله می‌گوید:
    - مواظب خودت باش، کار دارم باید برم.
    می‌نویسم« شبت به‌خیر.» و پاک می‌کنم، باز می‌نویسم« تو هم مواظب خودت باش، شب به‌خیر.» و ارسال می‌کنم و بدون اینکه منتظر پاسخی بمانم، گوشی را در جیبم می‌گذارم. خواب به چشم‌هایم آمده و می‌ترسم که خوابم ببرد و گوشی‌ام را گم کنم. پتو را بالاتر می‌کشم و پلک‌های خسته‌ام را می‌بندم.
    با بدن دردی از خواب بیدار می‌شوم. از بی‌حسی و کوفتگی بدنم ناله می‌کنم و چشمم همان اول به دنبال ساعت می‌گردد. ساعت هشت را نشان می‌دهد و باید عجله کنم. مثل دیروز به سراغ سمیه می‌روم و بعد از خوردن صبحانه،آن‌قدر از او سوال می‌پرسم و آدرس‌های دوباره و چندباره می‌گیرم تا رضایت می‌دهم دست از سرش بردارم و راهی پیداکردن آدرس شوم.
    راستش چند باری دستم می‌رود به‌سمت تلفن تا با امیرسام تماس بگیرم و او را دعوت به جستجوی دونفره کنم؛ اما نمی‌توانم خودم را به این کار راضی کنم. می‌ترسم این کار برایش خسته‌کننده باشد و به‌ناچار مجبور به همراهی با من شود و من این را اصلا نمی‌خواهم.
    از طرفی هم باخودم می‌گویم شاید کاری که دیشب برایش پیش آمده بود، درگیرش کرده باشد.
    اما همه‌ی این‌ها بهانه‌اند، درحقیقت روی درخواست از اورا ندارم. این‌طور می‌شود که باوجود اضطراب‌ونگرانی‌ام از گم‌شدن، تنها راهی می‌شوم برای پیدا کردن خانه‌ای که خاطراتم را در آنجا گذاشته‌ام.
    راه‌های اشتباهی که دیروز طی کردیم را پشت سر می‌گذرام و کوچه‌های جدید را به‌دنبال آدرس می‌گردم. سعی می‌کنم مثل کاری که امیرسام می‌کرد، ساکنان قدیمی محل را پیدا کنم و از آن‌ها سوال کنم.
    خانه‌به‌خانه را با شمارش پلاک‌ها پشت‌سر می‌گذارم و وقتی متوجه گذر زمان می‌شوم که خورشید آسمان را ترک می‌کند و هوا کم‌کم ابری می‌شود.
    ظهر شده است و هوای سردوبارانی مجبورم می‌کند، ساعتی را به پاهای خسته‌ام مهلت استراحت بدهم و گرسنگی‌ام را رفع کنم.
    پول زیادی در جیبم ندارم و مجبورم همان پول‌های مچاله‌شده‌ی ته جیبم را با سمبوسه‌ی کوچکی تعویض کنم تا به گرسنگی‌ام پایان دهم. در آخر هم گوشه‌ای زیر سایه‌بان یک مغازه‌ی بزرگ می‌نشینم و مشغول خوردن غذایم می‌شوم. در دل مدام می‌گویم که خدا کند این باران زودتر بند بیاید تا کارم نصفه‌ونیمه نماند. امروز باید کار نیمه‌کاره‌ام را به پایان برسانم.
    بعد از کمی استراحت وخوردن غذا، همین‌که شدت باران کم می‌شود به راه می‌افتم و باقی کوچه‌ها را می‌گردم.
    کلاه لباس بارانی‌ام را روی سر می‌اندازم و به برگه‌ی خیس و تا شده‌ی در دستم نگاه می‌کنم.
    - فکر می‌کنم خودش باشه.
    دستم را روی زنگ می‌گذارم و آن را می‌فشارم.
    آن‌قدر امروز، درپی این جست‌وجو مجبور به سوال پرسیدن از غریبه ها و فشردن زنگ در خانه‌ها شده‌ام که حالا دیگر خجالتی برایم نمانده که از آن استفاده کنم!
    همان‌طور که خودم را از ضربات شلاقی باران به‌گوشه در پناه می‌دهم، صدایی می‌آید:

    - کیه؟
    :aiwan_light_blum:qqqqq
    یه همچین حالتی هستیم وقتی که میگم توروخدا نظربدید! ://
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    - سلام، میشه چند لحظه تشریف بیارید دم در؟
    - شما؟
    صدای خش‌دار آیفون و صدای باران هردو مانع می‌شوند که جنسیت صدایی که می‌شنوم را تشخیص دهم.
    - یه سوال داشتم، ممنون میشم اگه تشریف بیارید.
    منتظر آمدنش می‌مانم و پس از بازشدن در، پسر جوانی با سرووضعی ژولیده و نامرتب جلویم ظاهر می‌شود. با دیدنم سریع دستی به موهایش می‌کشد و لباس‌هایش را مرتب می‌کند.
    یک تای ابرویش را بالا می‌دهد و می‌گوید:
    - به‌به! بفرمایید!
    با تنفر از لحن وقیحش نگاهم را از او می‌گیرم، برگه را از جیبم بیرون آورده و می‌گویم:
    - دنبال این آدرس می‌گردم، قدیمیه شاید...
    میان حرفم می‌پرد، برگه را به‌سمتم می‌گیرم و می‌گوید:
    - نمی‌شناسمش، ولی بخوای می‌تونم کمکت کنم پیداش کنیا.
    برگه را پس می‌گیرم.
    - نه ممنون.
    می‌خواهم قدمی بردارم که می‌گوید:
    - بچه اینجاهایی؟
    - بله؟
    - هوا سرده، بارون میاد چطوره بیای تو؟
    لحنش هر لحظه نفرت‌انگیزتر می‌شود.
    - یه چایی...چیزی... بالاخره گرم میشی،هوا هم سرده.
    دندان‌هایم را به هم می‌فشارم و با نگاهی کوتاه، به صحبتش پایان می‌دهم و از در فاصله می‌گیرم.
    - آهای! کجا؟
    سعی می‌کنم پشت سرم را نگاه نکنم و با قدم‌های تندی بدون آنکه بدانم به چه سمتی می‌روم آنجا را ترک می‌کنم.
    از دیدش که خارج می‌شوم، نفس عمیقی می‌کشم و زمانی که مطمئن می‌شوم در خانه بسته شده و کسی آنجا نیست، تمام راه رفته را دوان‌دوان برمی‌گردم.
    باز هم نگاهی به آدرس و کوچه می‌اندازم.
    - باید خودش باشه ولی...
    از شدت عصبانیت کاغذ را به‌جیبم برمی‌گردانم و پایم را محکم روی زمین می‌کوبم.
    « عوضی! بالاخره سرده باید گرم شی! چایی و...»
    حرصم را با جویدن پوست لبم خالی می‌کنم. باران بی‌رحم، هیچ سرش نمی‌شود که جا و مکانی ندارم و با لجاجت می‌بارد!
    لحظه‌ای با یاد‌آوری رفتار خودم به یاد لیلی می‌افتم. او هم هنگام عصبانیت پایش را به زمین می‌کوبید.
    لبخند روی لبم را سریع جمع می‌کنم.
    « الی! الان وقت فکر کردن به این چیزاست؟»
    آهی می‌کشم و بی‌خیال کل خانه‌های آن کوچه، به کوچه بعدی می‌روم و زنگ خانه‌ای را می‌زنم.
    ...
    - خیلی ممنونم، خداحافظ.
    با خوشحالی از خانه بیرون می‌آیم.
    دیگر باران نم‌نم می‌بارد و هوا تاریک شده است.
    از شوق پیدا کردن آدرس تمام راه را دوان‌دوان، برمی‌گردم.
    « حدس می‌زدم که این کوچه باشه. بالاخره پیداش کردم.»
    همان خانه که چندین سال پیش با پدرم و سمیه در آن زندگی می‌کردیم. اگر کمک آن خانم مسن نبود، نمی‌توانستم پیدایش کنم.حتی اگر خانه را از نو نساخته بودند، بازهم نمی‌توانستم آن را به یاد بیاورم.
    زنگ در را می‌فشارم و چند لحظه‌ی بعد در باز می‌شود بی‌آنکه کسی بپرسد کیستم و چه می‌خواهم.
    وارد می‌شوم و حیاط خانه را خوب نظاره می‌کنم.
    عمیقاً دلم می‌خواهد گوشه کناری از این خانه را به باد بیاورم و در لحظه خاطره‌ای برایم زنده شود اما راستش من و این خانه گویی برای هم غریبه‌ایم.
    - بفرمایید؟
    باصدای زنانه‌ای به‌سمت صدا برمی‌گردم.
    زن درحالی که لباس گرمش را به تن می‌کند و از پله‌های خانه پایین می‌آید تا به حیاط برسد متعجب نگاهم می‌کند و منتظر پاسخ سوالش است.
    - سلام.
    نزدیکم می‌رسد.
    - سلام، بفرمایید؟
    - ببخشید مزاحم شدم. راستش، راجع به این خونه یه سوال می‌خواستم بپرسم ازتون.
    زن، متعجب می‌گوید:
    - چه سوالی؟
    - کسی که این خونه رو ازش خریدین رو یادتون هست؟
    باز هم با تعجب می‌گوید:
    - چطور؟ ما این خونه رو نزدیک نه-ده سالی میشه که خریدیم.
    - من دنبال صاحب قبلی این خونم. خواستم بدونم شما آدرسی، شماره‌ای چیزی ازشون ندارید؟
    زن که کمی ماجرا برایش روشن شده است از حالت گیجی بیرون می‌آید و می‌گوید:
    - گفتم که عزیزم ما ده سال پیش اینجارو خریدیم.
    با ناامیدی می‌پرسم:
    - یعنی...هیچی ازشون نمی‌دونید؟
    بالبخندی می‌گوید:
    - متاسفم، ازطریق یکی از آشناهامون با بنگاه این محل خونه رو از یه آقایی ‌خریدیم، فقط همین رو یادمه.
    - خب آدرس بنگاه رو یادتون هست؟ میشه بگید کجاست؟
    - دقیقا سرخیابون اصلی بود...
    ذوق می‌کنم که می‌توانم هنوز امیدی داشته باشم که می‌گوید:
    -‌ البته خیلی وقته که اونجا رو جمع کردن و رفتن.
    به چهره‌ی زن خیره می‌شوم و درمانده از اینکه بدانم چه بگویم و چه‌کنم نفس عمیقی می‌کشم.
    - کمکی از من برمیاد؟
    وقتی مکثم طولانی می‌شود این سوال را می‌پرسد و من می‌دانم که باید بروم.
    - نه، خیلی ممنون.ببخشید مزاحم شدم.
    زن لبخندی می‌زند. در را باز می‌کنم و بیرون می‌روم.
    «این همه بدبختی بکش بگرد و خونه رو پیدا کن آخرش هم هیچی.»
    سرم را پایین می‌اندازم و می‌خواهم کوچه را رد کنم که صدایی می‌شنوم.

    - حالا واقعا دنبال آدرسی یا این وسطا کار دیگه‌ام می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    به‌سمت صدا که برمی‌گردم، همان پسر را می‌بینم که ظهر هم دستم را به زنگ خانه‌اش فشردم.
    سعی در خونسرد نشان دادم خودم دارم و به راهم ادامه می‌دهم.
    - ازظهر دارم می‌پامتا! چقد کش رفتی از خونه این‌واون؟
    با دستی که به کیفم برخورد می‌کند تمام تنم به لرزه می‌افتد. برمی‌گردم و می‌گویم:
    - ولم کن.
    - چیکاره‌ای؟
    باصدای بلندتری می‌گویم:
    - گفتم ولم کن.
    دسته‌ی کیفم را از دستش بیرون می‌کشم و خودم را از او دور می‌کنم. با عبور رهگذری او هم فاصله‌اش را زیاد می‌کند و من فرصت را غنیمت می‌شمارم و سریع از کوچه خارج می‌شوم و به خیابان اصلی می‌رسم.
    پشت سرم را نگاه می‌کنم و وقتی خیالم از نبودش راحت می‌شود، گوشی را از کیفم بیرون می‌آورم و ساعت را نگاهی می‌کنم.
    - خیلی دیر شده زود باید برگردم بیمارستان.
    ترسان از تاریکی هوا قدم برمی‌دارم تا کمی جلوتر، بتوانم با ماشینی خودم را به‌بیمارستان برسانم.
    صدای رفت‌وآمد ماشین‌ها از خیابان تنها صدایی است که به گوش می‌رسد و پیاده رو خلوت است.
    اما این خلوت، ادامه پیدا نمی‌کند و صدای عبور پرسرعت یک موتور آن را می‌شکند.
    صدا که نزدیکم می‌شود، از ترس اینکه به من برخورد کند برمی‌گردم و می‌خواهم از موتور فاصله بگیرم اما گویی که مقصدش من هستم. همین‌که نزدیک می‌شود، دستی به کوله پشتی‌ام می‌گیرد و هم‌زمان باصدای جیغ من آن را می‌کشد. سرعت بالای موتور نه تنها کیف را از دستانم خارج می‌کند که مرا هم با خود می‌کشد و به زمین می‌اندازد.
    باضرب و با صورت روی زمین می‌افتم و آخ بلندی می‌گویم. هیچ کس آن اطراف نیست و خودم مجبورم که بلند شوم و به‌دنبال موتور بدوم. اما... بی‌فایده‌ترین کار ممکن را می‌کنم!
    بلافاصله بعد از اتفاق اشک در چشم‌هایم حلقه می‌زند!
    شناخمتش، همان پسر بود از لباس‌هایش متوجه شدم.
    حسابی ترسیده‌ام، نگرانم. بدن‌و‌صورتم شدید درد می‌کند. با سوزش صورتم دستم را روی آن می‌گذارم و رنگ خون را می‌بینم.
    می‌توانم حس کنم گوشه‌ی صورتم خراشیده‌ شده است.
    حتی دستمالی هم ندارم تا خون روی صورت‌و‌دستم را پاک کنم.
    اطرافم را نگاهی می‌اندازم تا کسی را پیدا کنم تا کمکم کند. اما هیچ کس نیست.
    نفس‌نفس می‌زنم و استرسی به جانم می‌افتد.
    - چی داشتم توی کیفم؟
    سریع دستی به جیبم می زنم و گوشی را که در آن حس می‌کنم خیالم راحت می‌شود.
    - خداروشکر! گوشیم توی کیف نبود. پولام...وای!
    از درماندگی می‌خواهم زیر گریه بزنم. هیچ پولی ندارم. این‌وقت شب چگونه باید برگردم؟
    کمی جلوتر در ایستگاه اتوبوس می‌نشینم و استرس بازهم مجبورم می‌کند که پوست لب‌هایم را بکنم.
    راه دیگری سراغ ندارم؛مگر... مگر اینکه با امیرسام تماس بگیرم و بخواهم که کمکم کند.
    بازهم به ساعت نگاه می‌کنم.
    ده شب شده و تا صبح هم که اینجا بمانم هیچ‌کس به فکر کمک به من نمی‌افتد.خودم هم با این جیب‌های خالی کاری از دستم ساخته نیست.
    چند دقیقه‌ای همان‌جا می‌نشینم از سوزش صورتم اشک می‌ریزم. تنها چاره‌ام کمک‌خواستن از امیرسام است. راستی که اگر او نبود، باید در این لحظه چه‌کار می‌کردم؟
    به یادش که می‌افتم کمی از شدت اضطراب‌وترسم کم می‌شود و بلافاصله با او تماس می‌گیرم.
    همان‌طور که دکمه‌ی سبز رنگ را می‌فشارم و تلفنم را کنار گوشم می‌گذارم زیر لب دعا‌دعا می‌کنم که خواب نباشد یا مزاحمش نباشم.
    پس از چند بوق بالاخره پاسخ می‌دهد.
    - سلام عزیزم.
    - الو؟ امیر؟
    - جانم، خوبی؟
    صدای بوق و سروصدای ماشین را که می‌شنود می‌پرسد:
    - کجایی؟
    نگرانی و استرس را در صدایم پنهان می‌کنم و می‌گویم:
    - من، تو خیابونم... کیفم رو ازم زدن موندم اینجا نمی‌دونم باید...
    تا همین قسمت از حرفم را که می‌گویم از شدت درماندگی بغضی گلویم را می‌فشارد اما نمی‌گذارم که امیرسام متوجه‌اش شود. باز ادامه می‌دهم:
    - چیکار کنم؟
    - کجایی دقیقا؟این وقت شب تو خیابون چیکار می‌کنی؟ من میام الان نگران نباش.
    آدرس را که می‌گویم و متوجه می‌شود کجا بودم از پشت تلفن سرزنشم می‌کند.
    حرف‌هایش که تمام می‌شود، بالاخره گوشی را قطع می‌کند. منتظر آمدنش می‌مانم...
    لباس خیسم و سوزش صورتم همراه درد دستم و تنها ماندنم در این خیابان حسابی کلافه‌ام می‌کند.
    دزدیده شدن کیف و ازطرفی هم جست‌وجوی بی‌سرانجام راهم که نگویم بهتر است.
    یک لحظه به اوج درماندگی می‌رسم. چه می‌شود که در یک شب، دختری تک‌وتنها خسته از همه‌ی دویدن‌ها و نرسیدن‌های زندگی‌اش با جیب‌های خالی و بدنی دردی که از خوابیدن روی صندلی و ماندنش زیر باران نصیبش شده مجبور است روی این صندلی بنشیند و به آدرس پیدا نشده و کیف گم شده‌اش فکر کند،درحالی‌که کثیفی خون روی صورت‌ودست‌هایش کلافه‌اش کرده و حتی دستمالی برا پاک کردنش ندارد.
    این اوج درماندگی‌های من است که اگر امید به آمدن امیرسام نبود،من یقیناً امشب به جنون می‌رسیدم!
    سعی می‌کنم تا آمدن امیرسام کمی خودم را مرتب کنم. سرو‌وضعم به‌شدت آشفته است.
    موهای بیرون زده ،دست‌ها و لباس‌های گلی،صورت خونی و...
    لباس‌هاو دست‌هایم را می‌تکانم. کمی از آن آشفتگی که بیرون می‌آیم بازهم نگاهی به ساعت می‌اندازم.

    یازده شده و هنوز امیرسام نیامده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    چشم‌هایم را روی هم می‌گذارم. راستش هیچ‌چیز مهمی در کیفم نداشتم جز مقداری پول؛ اما نمی‌دانم چرا بابت اتفاق پیش‌آمده این‌قدر ناراحت شده‌ام! شاید هم ناراحتی‌ام بابت رسیدن به بن‌بست است.
    حال، کجا باید دنبالت بگردم؟
    سرم را به صندلی تکیه می‌دهم و خیابان را نگاه می‌کنم.
    چندی بعد، ماشین مشکی رنگ امیرسام را می‌بینم و بعد خود امیرسام که با ایستادن ماشین کنار ایست‌گاه اتوبوس پیاده می‌شود.
    چهره‌اش مشخص نیست و تنها می‌توانم بلندی قد و چهارشانگی‌اش را تشخیص دهم.
    کاپشن مشکی رنگی به تن کرده که بزرگی هیکلش را دوبرابر نشان می‌دهد.با دیدنش خوشحال می‌شوم و سرم را از روی صندلی بلند می‌کنم. در همین لحظه،کنارم می‌رسد و با صدایی نه‌چندان مهربان می‌گوید:
    - تو آخه عقلت نمی‌رسه این ساعت تنهایی پرسه نزنی تو کوچه‌خیابون؟
    ازحرف تندش دل‌گیر می‌شوم و چیزی نمی‌گویم.
    تاریکی هوا مانع از آن می‌شود که زخم صورتم را ببیند و من هم مدام صورتم را پنهان می‌کنم تا بیش از این او را عصبی نکنم.
    - خودت چیزی‌ت که نشد؟ تو کیفت چیزی داشتی؟
    با صدای آرامی می‌گویم:
    - نه نه!
    و بلند می‌شوم و به‌سمت ماشین می‌روم.
    نور چراغ ماشین که روی صورت و لباس‌هایم می‌افتد، نگاه امیرسام تغییر می‌کند. خودم را از جلوی نور کنار می‌زنم و سوار ماشین می‌شوم. قبل از بسته شدن در، امیر آن را نگه می‌دارد و مانع بسته شدنش می‌شود.
    کمی خم می‌شود، صورتم را نگاه می‌کند و بعد هم لباس‌ها و دست‌هایم را...
    باتعجب و صدایی آرام، می‌پرسد:
    - صورتت چی‌شده؟ لباسات چرا خیسه؟ الناز!
    نگاهش می‌کنم.
    راستش را بگویم؟ باشد. تمام دردهایم را که فراموش می‌کنم هیچ! خوشحال هم هستم.
    هیچ‌گاه، هیچ‌وقت، کسی تا این اندازه نگرانم نبوده است!
    بودن امیرسام، مهربانی نگاهش و نگرانی‌اش آن هم برای من! همه‌ی این نگرانی‌هایش مال من است، فقط من!
    بغض می‌کنم؛ اما از سر شادی.
    نمی‌دانم تجربه‌اش کرده‌اید؟ مثل کودکی که زمین خورده و آسیبی ندیده و فقط از بزرگ‌نمایی بقیه
    خودش را به گریه می‌زند، مثل همان کودک شده‌ام.
    همان‌جا کنار در زانو می‌زند.
    - الناز؟ چی‌شده داری نگرانم می‌کنیا.
    بغضم را قورت می‌دهم و حرفی نمی‌زنم.
    - میگم صورتت چی‌شده؟ برای چی لباسات خیسه؟
    - کیفم رو که ازم زدن خوردم زمین، از صبح هم دنبال آدرس بودم. موندم زیر بارون.
    چیزی نمی‌گوید، پس از مکثی پوف بلندی می‌کشد و بلند می‌شود. در را می‌بندد و از سمت راننده سوار ماشین می‌شود.
    نشستنش همانا و شروع شدن سرزنش‌ها هم همانا...
    - یه‌ذره عقل اگه تو کله‌ات بود می‌فهمیدی نباید این موقع شب اینجا باشی! آخه بی‌شعور تو نمیگی با خودت اون اگه به جای کیف...
    حرفش را قطع می‌کند و آرام‌تر می‌گوید:
    - عجب! عجب!
    و بعد باهمان لحن قبل ادامه می‌دهد:
    - کی به تو گفت تنها بیای اصلا؟ چرا انقدر نفهمی؟
    حرف‌هایش را بی‌جواب می‌گذارم. او عصبی است و من از اینکه می‌بینم نگرانم شده است، خوشحالم!
    چند دقیقه‌ی بعد ماشین می‌ایستد، امیرسام پیاده می‌شود و با یک بطری آب برمی‌گردد.
    - بیا صورتت رو پاک کن.
    همان‌طور که روی صندلی ماشین نشسته‌ام پاهایم را بیرون می‌گذارم. در بطری را باز می‌کند و کمی آب روی دست‌هایم می‌ریزد.آب را که به صورتم می‌زنم خراشیدگی صورتم، سوزش بدی می‌گیرد و آخی می‌گویم.
    - خیلی می‌سوزه؟
    - آره.
    - حقته!
    با چشم‌غره‌ای نگاهش می‌کنم. شستن دست‌وصورتم که تمام می‌شود، می‌خواهم لباس‌هایم را بتکانم و باکمی آب خاک‌های لباسم را پاک کنم؛ اما همین‌که دستم را باشدت تکان می‌دهم درد عمیقی احساس می‌کنم و آخ بلندی می‌گویم.
    امیرسام بازهم نگران می‌پرسد:
    - چیشد؟
    - دست دیگرم را روی بازوی چپم می‌گذارم.
    - درد می‌کنه.
    - می‌تونی تکونش بدی؟ نشکسته باشه؟
    - نه،نه. تکونش دادم یکمی درد گرفت فقط. خوردم زمین این‌طوری شد.
    این را می‌گویم و می‌خواهم با دست دیگرم مشغول تکاندن لباس‌هایم شوم که غرزدن‌هایش مجدد شروع می‌شود.
    - همچین بزنم اون یکی دستتم ازکار بیوفته‌ها! تکون نخور.
    مات نگاهش می‌کنم و دست از کارم می‌کشم.
    امیرسام دستش را خیس می‌کند و خودش مشغول تکاندن لباس‌های خاکی‌ام می‌شود.
    قلبم بی‌قرار می‌شود و گونه‌هایم سرخ وقتی که زانو می‌زند تا پایین لباسم را بتکاند.
    غر زدن‌هایش هم گویی تمام شده. از بالا نگاهش می‌کنم و زانو زدنش را تماشایش می‌کنم.
    امیرسام؟هیچ می‌دانی که چقدر دوست نداشتنت سخت است؟


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    :aiwan_lighfffgt_blum:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    تمام مدتی که کارش را می‌کند به او نگاه می‌کنم و درد دل به خود می‌گویم که من می‌توانم حتی در اوج بدبختی هم احساس خوشبختی کنم! به شرطی که امیری هم باشد!
    کارش که به پایان می‌رسد،آرام بلند می‌شود و نگاهم می‌کند.
    - گرسنه‌ات نیست؟
    برای اولین‌بار خجالت را کنار می‌گذارم و می‌گویم:
    - چرا...
    - پس صبر کن برم یه‌چیزی بخرم.
    سری تکان می‌دهم و باز سوار ماشین می‌شوم.
    پس از آمدنش به راه می‌افتد.
    - خوابت که نمیاد؟
    - واسه چی؟
    - بریم یه جای خوب.
    - آخه، باید برگردم بیمارستان. خیلی دیره ...
    - غیر از اینه که میری اونجا رو اون صندلی‌های سرد می‌خوابی؟
    شانه‌ای بالا می‌اندازم و در دل می‌گویم:« فقط یه شبه! سخت نگیر.»
    سکوت می‌کنم و منتظر می‌مانم تا راهش را برود. چه‌قدر دلم می‌خواهد زیر چشمی نگاهش کنم.
    ابروهای درهم کشیده‌اش، هنگام رانندگی را دوست دارم!
    راه به پایان می‌رسد، من غذایم را در راه تمام می‌کنم و دلی را از عزا درمی‌آورم.
    با خاموش‌شدن ماشین هردو پیاده می‌شویم.
    همین‌که از ماشین پیاده می‌شوم، از سرمای هوا شکایت می‌کنم.
    - امیر خیلی سرده!
    - درعوض قشنگه بیا.
    به‌دنبالش راه می‌افتم. همه‌جا تاریک است و سرد. تنها صدایی که شنیده می‌شود، صدای باد و تنها چیزی که دیده می‌شود، شهر است که گویی زیر پایمان قرار دارد.
    چراغ‌های خانه‌ها و خیابان‌ها به‌کوچکی پرنده‌ای دیده می‌شوند و سوسو زدنشان حس آرامشی را القا می‌کند.
    امیرسام کنار یک کاج بزرگ روی دیواری کوتاه می‌نشیند، اشاره می‌کند که کنارش بنشینم و من هم با کمی فاصله این‌کار را انجام می‌دهم. بلافاصله پس از نشستن می‌گویم:
    - چه جای قشنگیه!
    - خیلی.
    نگاهش می‌کنم.
    - زیاد میای اینجا؟
    - بعضی وقتا.
    - با لبخندی به منظره‌ی شهر خیره می‌شوم، که حضور دست امیرسام درکنارم مرا به خود می‌آورد.
    قبل از این‌که بخواهم شکایتی کنم کاپشنش را روی شانه‌هایم می‌اندازد.
    - عه نکن! خودت سردت میشه.
    - من چیزیم نمیشه، تو لباسات هنوز خیسه.
    - نه نمی...
    - الناز یه چیز بهت میگم گوش کن!
    باجدیت به چشم‌هایم زل می‌زند و ادامه می‌دهد:
    - دیگه هر اتفاقی هم که افتاد تا دیروقت بیرون نمون. اون هم تو جایی که نمی‌شناسیش. این دفعه خدا رحم کرد بهت!
    به یاد همان پسرک دزد می‌افتم و بهتر می‌دانم که راجع به آن چیزی به امیر نگویم.
    - ببینم صورتت رو؟
    کمی صورتم را می‌چرخانم تا خراش رویش را ببیند و بعد می‌گویم:
    - فقط یه‌کم می‌سوزه چیزی نیست.
    خیره نگاهم می‌کند و چیزی نمی‌گوید. سکوت و نگاه خیره‌اش گونه‌هایم را سرخ می‌کند. پس سکوت را می‌شکنم و ادامه می‌دهم:
    - راستی، اگه بگم خونه رو پیدا کردم چی میگی؟
    - جدی میگی؟
    سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان می‌دهم و می‌گویم:
    - ولی هیچی نتونستم پیدا کنم. گفت که فروشنده رو نمی‌شناخته و بنگاهی‌ام که خونه رو واسه‌شون پیدا کرده دیگه نیست.
    باکمی مکث می‌گوید:
    - هیچ اشکالی نداره بازم می‌گردیم تو غصه‌اشو نخور.
    نفس عمیقی می‌کشم و می‌گویم:
    - کاش یه‌ جایی وجود داشت، وقتی آدما هم دیگه رو گم می‌کردن، می‌رفتن اونجا.
    جوابی نمی‌دهد و در ادامه می‌گویم:
    - امیر؟ اگه ما هم‌دیگه رو گم کنیم کجا باید همو پیدا کنیم؟
    نگاهم می‌کند:
    - تو غلط می‌کنی گم‌شی!
    خنده‌ی کوتاهی می‌کنم:
    - جدی گفتما.
    - من هم جدی گفتم.کم غم‌وغصه دارم ایشونم می‌خواد بره گم شه!
    می‌خندم و می‌گویم:
    - یعنی من نباشم غصه می‌خوری؟
    نگاهم می‌کند و باجدیت می‌گوید:
    - غلط می‌کنی نباشی!
    لبخندی می‌زنم.
    - من می‌ترسم گمت کنم امیرسام! واسه همین می‌پرسم.
    بلافاصله پس از حرفم می‌گوید:
    - یادمه بچه بودم یه‌بار مامانم رو تو بازار گم کردم. از ترس گریه می‌کردم، همش این طرف‌اون طرف می‌دویدم تا پیداش کنم ولی؛ نمی‌تونستم. هرچی بیشتر می‌گشتم انگار بیشتر گم می‌شدم. بالاخره خسته شدم، نشستم یه گوشه به گریه‌کردن تا مامانم پیدام کرد و با گریه بغلم کرد.
    نگاهم می‌کند و ادامه حرفش را می‌زند:
    - بهم گفت وقتی گم‌شدی الکی ندو، یه‌جا بمون مطمئن باش من خودم پیدات می‌کنم.الناز، اونی که بی‌ریا دوست داشته باشه پیدات می‌کنه.
    سرم را پایین می‌اندازم، نگاهم را می‌دزدم و باناراحتی می‌گویم:
    - خدا رحمتش کنه. ببخشید ناراحتت کردم.
    - ناراحت نشدم عزیزدلم.
    عزیزدلت؟ اصلا چیست؟ دوست دارم از این پس هرکه نامم را پرسید بگویم عزیزدلش هستم!

    زیرچشمی نگاهش می‌کنم و غصه را از چشم‌هایش می‌خوانم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mah dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/18
    ارسالی ها
    1,409
    امتیاز واکنش
    32,833
    امتیاز
    913
    پاهایم را تکان می‌دهم و مشغول تماشای شهر می‌شوم. هم‌زمان فکر می‌کنم که چه‌ بگویم و چه‌کار کنم تا امیرسام را از این حال بیرون بیاورم که می‌بینم او هم مثل من هر دو دستش‌هایش را کنارش گذاشته و مشغول تکان دادن پاهایش شده است.
    نگاهش می‌کنم و لبخندی می‌زنم. ریتم تکان دادن پاهایم را تندتر می‌کنم و او هم این‌کار را تکرار می‌کند.
    از حرکاتش به خنده می‌افتم و خنده‌ام به او هم سرایت می‌کند.
    دیگر سرمای هوا را حس نمی‌کنم،وجودش آن‌قدر آرام‌بخش است که بودنش به هر چیز دیگری پایان می‌دهد.
    آن‌قدر این خنده‌ها را تکرار می‌کنیم که به قهقهه تبدیل می‌شود، تاجایی که دیگر توان خندیدن را ندارم.
    - وای! امیر توروخدا بسه از خنده دل‌درد گرفتم.
    خنده‌اش را کم می‌کند و فقط لبخندی به‌جای می‌ماند.
    - ولت می‌کردم می‌رفتی وسط می‌رقصیدیا!
    - آره پس چی؟ قر ریز می‌اومدم واست.
    خنده‌ی بلندی می‌کنم و می‌گویم:
    - این ریز‌هارو نگه دار واسه عروسی کوروش.
    سریع از حرفی که می‌زنم پشیمان می‌شوم. هیچ حواسم نبود که طرف دیگر این حرف، طناز است.
    - مگه می‌خواد ازدواج کنه؟
    لبخند ار روی لب‌هایم چیده می‌شود و می‌گویم:
    - خب...خب، رابـ ـطه‌اش با طناز جدیه.
    - به‌ همم میان، یکی معتاد یکی روانی!
    لبخندی می‌زنم و از اینکه مسئله برایش آن‌قدرها هم مهم نیست خوشحال می‌شوم.
    - یه سوال بپرسم؟
    - جانم بپرس.
    کمی من‌من می‌کنم و می‌پرسم:
    - هنوز دوسش داری؟
    - الان آدم باارزش‌تری واسه دوست‌داشتن دارم!
    ابرویم را بالا می‌دهم و می‌پرسم:
    - کی؟
    - یه خنگ!
    - ها؟
    - تاحالا کسی بهت گفته خیلی خنگی؟
    با کفش‌هایم محکم به پایش می‌کوبم و باشکایت می‌گویم:
    - امیر!
    خنده‌ای می‌کند و محکم با دستش به پیشانی‌اش می‌کوبد.
    - فکر کردم یه چیزایی فهمیدی؛ ولی نفهمی اصلاً پاشو، پاشو بریم سردت میشه الان.
    بلند می‌شود و به‌سمت ماشین می‌رود و من هم پشت‌سرش. به حرف‌هایش فکر می‌کنم، یعنی معنی حرف‌هایش همانی است که فکر می‌کنم؟
    ماشین که روشن می‌شود، چشمم به ساعت دیجیتالی‌اش می‌افتد.
    - ساعته دو نصفه شبه!
    - الان می‌رسونمت غمت نباشه.
    - تاحالا تا این وقت شب بیرون نبودم.
    - بار اول‌وآخرتم میشه، البته فقط تا ساعت دوازدهش!
    با دهان برایش ادایی درمی‌آورم و شاکی می‌گویم:
    - امشب هرچی دلت خواست بهم گفتیا، حواست هست؟
    لبخند شیطنت‌آمیزی می‌زند و می‌گوید:
    - من نگم کی بگه؟
    و باز هم درمقابل حرفش کم می‌آورم و با قیافه‌ای مضحک ادایش را درمی‌آورم.
    سرم را به صندلی ماشین تکیه می‌دهم. امشب زیباترین شب زندگی‌ام را پشت سر گذاشتم. با تمام اتفاقات نازیبایش!
    بالاخره مجبور می‌شوم از امیرسام دل بکنم. با خداحافظی از او جدا می‌شوم. روی صندلی می‌نشینم و اتفاقات امروز را مرور می‌کنم و در همین میان از فرط خستگی به خواب می‌روم.
    ...
    - الناز؟ الناز؟
    با شنیدن صدایی، از خواب بیدار می‌شوم. سمیه است!
    چندبار پلک می‌زنم و خواب را از سرم بیرون می‌کنم.
    با دیدنش اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد پوشاندن خراشیدگی صورتم است.
    هول می‌شوم و شالم را به صورتم نزدیک می‌کنم (تا زخمی که از زیر گوش تا نزدیک چانه‌ام کشیده‌شده است.) از دید سمیه پنهان بماند و می‌گویم:
    - سلام.
    - علیک‌سلام. تو چرا اینجایی؟ شب رو اینجا خوابیدی؟
    - آره... حالا بعداً برات تعریف می‌کنم. می‌رفتی خونه؟
    باخوشحالی می‌گوید:
    - خانوم‌تاج به‌هوش اومده!
    - راست میگی؟ کی؟
    - آره خداروشکر! همین دیشب. من هم گفتم برم خونه دو- سه، شبه که نرفتم.
    - کی مرخص میشه؟
    - حالا باید دید اوضاعش چطوره. به من هم چیز زیادی نگفتن.
    بلند می‌شوم و باز هم شالم را جلوی صورتم می‌کشم.
    - کوروش اینجاست؟
    - آره بالاست، زنگ زدم بهش اومد، گفت برم پیش ماشین تا بیاد برسونتمون.
    چشم‌هایم با شنیدن این حرف درشت می‌شود و زیر لب می‌گویم:« خدا بهت رحم کنه الناز!»
    تا کنار ماشین کوروش می‌رویم و من در پی یک بهانه برای جداشدن از سمیه می‌گردم. او هم که هنوز از قضیه‌ی خوابیدنم در بیمارستان سردرنیاورده است مدام سوال می‌پرسد و من هم مجبور می‌شوم قضیه را از جایی برایش بگویم که در جست‌وجوی آدرس به شب می‌خورم و برای نزدیک شدن راهم به جای خانه به بیمارستان می‌آیم؛ اما از ماجرای دزدیده‌شدن کیف چیزی به زبان نمی‌آورم.

    سمیه هم با فهمیدن ماجرا شروع به سرزنشم می‌کند و میان همین سرزنش‌ها، سروکله‌ی کوروش هم پیدا می‌شود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا