کامل شده رمان همیشگی | khiyal.rad کاربر انجمن نگاه دانلود

در رمان به چه شخصیتی علاقه دارید؟

  • خیال

    رای: 14 60.9%
  • آراد

    رای: 4 17.4%
  • رها

    رای: 0 0.0%
  • رادنی

    رای: 1 4.3%
  • شقایق

    رای: 0 0.0%
  • پریسان

    رای: 1 4.3%
  • نیکو

    رای: 1 4.3%
  • یلدا

    رای: 1 4.3%
  • بهراد

    رای: 0 0.0%
  • ماکان

    رای: 1 4.3%
  • هاکان

    رای: 0 0.0%
  • آریان

    رای: 0 0.0%
  • نکیسا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

PrAiSe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/23
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
26,237
امتیاز
781
محل سکونت
اهواز
°••°[به نام تنها خالق خیال و رویا]°••°


نام رمان: همیشگی
نویسنده: خیال (ستایش) راد کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: FATEMEH-R
ویراستار: ZrYan

خلاصه:
در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خــ ـیانـت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم.
من خیالم؛ دختری که توانست با قدرت عشق خاطره‌ها را زنده کند. ما عاشق بودیم، ما نشان‌کرده بودیم؛ اما یک حرکت اشتباه، یک لغزش کوچک، یک پرواز از آسمان دل‌تنگی تو، همه‌چیز را تغییر داد.


تکه‌ای از رمان:

- نه... آراد نرو.
و از پشت به لباسش چنگ زد.
همین یک حادثه کافی بود تا در عین ناباوری از گذشته چیزی به یادش بیاید:
«- آراد... نرو، توروخدا!
و از پشت دستش را بغـ*ـل کرد.
اخمی بر روی صورتش نشاند و خیال گفت:
- آراد من به هیچ‌کسی نمیگم که تو باعث شدی سر ماکان زخمی بشه، به ماکان هم میگم اگه به کسی گفت دیگه باهاش بازی نمی‌کنم.
سرش را به طرف خیال برگرداند و گفت:
- خیال آخه تو می‌دونی اگه زن‌عمو بفهمه تو هم به من کمک کردی چقدر عصبانی میشه؟
با پافشاری گفت:
- مهم نیست.
اشک در چشمانش حلقه زد:
- توروخدا نرو آراد!»
صدای هق‌هق خیال به گوشش می رسید:
- آراد... آراد همه‌چی درست میشه... توروخدا نرو آراد!
نمی‌توانست حرفی بزند.
آن‌موقع خیال هفت‌سالش بود و حالا بیست‌ونه‌سالش است؛ اما باز هم به‌خاطر او فداکاری می‌کند. چقدر دردناک!
* * *
از اینکه این رمان رو دنبال می کنید از همه‌ی شما سپاسگزارم.
خیال (ستایش) راد:aiwan_lggight_blum:

3D747396-5AF2-4822-9106-BD70A6552BBC.jpeg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    مقدمه:
    تو رو آرزو نکردم
    ته تنهایی جاده
    آخه حتی آرزوتم
    واسه من خیلی زیاده
    تو رو آرزو نکردم
    این یعنی نهایت درد
    خیی چیزا هست تو دنیا
    که نمیشه آرزو کرد
    تو رو تا یادمه از دور
    از همین پنجره دیدم
    بس که فاصله گرفتی
    به پرستشت رسیدم
    من گذشتم از تبی که
    تو رو تو خونه‌ام ببینم
    راضیم به این که گاهی
    تو رو می‌تونم ببینم
    نه امیدی به سفر نیست
    از همین فاصله برگرد
    خیلی از فاصله‌ها رو
    با سفر نمیشه پر کرد
    عمری پای تو نشستم
    که منو حالا ببینی
    تو مث کوهی که باید
    منو از بالا ببینی

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    فصل اول:
    «مثل سیندرلا»
    شروع
    ***
    «دانای کل نامحدود»
    چشمانش را بر روی هم فشار داد و کلاسور را در دست دیگرش گرفت. معده‌اش از گشنگی زیاد تیر می‌کشید و باعث شده بود سرش به دَوَران بیفتد. از این پا و آن پا‌ کردن‌های متوالی‌اش به‌خاطر معده‌درد و ضعفی که درونش بیداد می‌کرد، تنها چیزی که از استاد حسینی نصیبش می‌شد، چشم‌غره بود و تکان‌‌دادن سر کم‌پشتش به دلیل تأسف و همین باعث می‌شد او عصبی شود و این عصبی‌شدن به معده‌دردش بیفزاید.
    در یک لحظه، چشمانش سیاهی رفت که نزدیک بود بیفتد؛ اما شقایق سفت و سخت مچ دستش را گرفت و نگهش داشت، سپس پچ‌پچ‌گونه در گوش او گفت:
    - ببین الان کَله‌ی این حسینی رو می‌کَنَم، بعد تشریح رو سرِ کله‌ی کچل خودش انجام میدم!
    سپس پشت‌چشمی نازک کرد و نکته دیگری را که حسینی گفت، با دست‌خط کج وکوله‌ای که به‌خاطر خستگی مفرط از چهارساعت سرپاایستادن و چیزی‌نخوردن بود، نوشت.
    معده‌دردش هیچ! حالت تهوع هم به حال بدش اضافه شده بود و کم مانده بود به گریه بیفتد؛ اما به قول شقایق، تجربه‌ی گذشتگان نشان می‌دهد که نباید حتی یک کلام در بین ساعات درس‌دادن حسینی گفت، حتی اگر در حال مُردَن بشی!
    دستش جلوی دهانش گذشت و کمی به پایین متمایل شد. شقایق هم که فکر می‌کرد حسینی فقط دارد جواب یکی از دانشجو‌ها را می‌دهد و حواسش اصلاً به این دو دختری که نظم کلاسش را به هم زده بودند نبود، همانند او خم شد و در گوشش زمزمه کرد:
    - ببین اگه می‌خوای بالا بیاری اصلاً جلوش رو نگیر؛ با خیال راحت بالا بیار که این حسینیِ کچل دست از سر ما برداره.
    و درست همان زمانی که شقایق سرش را بالا آورد و خیال صاف شد و به شقایق تکیه داد، حسینی با دستش آن دانشجوی سمج و به قولی خرخوان را از خودش دور کرد و پس از چشم‌غره حسابی به آن‌ها با چشمان ریز و قهوه‌ای سوخته‌اش، چینی به دماغ عقابی‌اش داد و با لحن طلبکارانه‌ای گفت:
    - خانم کیوان، تا اینجای کار رو برای ما توضیح بدید لطفاً!
    با ترس، صاف ایستاد و تکیه‌اش را از شقایق گرفت و هاج‌و‌واج نگاهش را بین تمام دانشجوها که به او نگاه می‌کردند و استاد حسینی که ابروهای پرپشت و مشکی‌اش را در هم گره داده بود، گرداند. آخر او چه می‌گفت؟ همان سه‌ساعت اولی هم که او گوش داده بود و به خوبی نکات و توضیحات حسینی را یادداشت کرده بود، بر اثر گشنگی زیاد از خاطرش رفته بود!
    پوست گندمی‌رنگ حسینی کم‌کم سرخ شد و ابروهایش بیشتر در هم رفت. نگاهش را از خیالِ ترسان و رنگ‌پریده گرفت و به شقایق سوق داد که دستپاچه شده بود، سپس گفت:
    - شما چی خانم ایزدی؟
    شقایق با قورت‌دادن آب دهانش سعی در روی‌آوردن خودش به آرامش شد. سپس سرش را به زیر اندخت و با لحنی که می‌شد حرصی‌بودنش را تشخیص داد گفت:
    - استاد ما...
    حسینی برای لحظه‌ای به آن دو خیره شد؛ سپس با فریادی که آن دو تنها نه و کلِ کلاس را از جا پراند گفت:
    - بیرون خانما! بیرون! هی استاد ما استاد ما! استاد شما چی؟ برید بیرون لطفاً!
    خیال با استرس یک قدم به جلو برداشت و خواست چیزی بگوید که شقایق با شدت لگدی به پایش زد و سپس با حرص به طرف در رفت و چنان در را با شدت باز کرد که در با دیوار برخورد کرد و دوباره برگشت. خیال پس از این حرکت شقایق، اشهدش را در دل خواند و سپس با قدم‌هایی سست اما تند از اتاقی که دوروز بود در آن کارهای عملی‌شان را انجام می‌دادند، خارج شد و در را پشت سرش بست. نزدیک بود با این کار شقایق، حسینی او را تکه‌تکه کند.
    چند قدم جلو رفت و سپس نفس عمیقی کشید. اصلاً انگار دورشدن از آن فضای گیج و خواب‌آلود هم تاثیر بسزایی در خوب‌شدن حال آدم و مغز از کارافتاده‌ی خیال داشت.
    همان‌جا روپوش سفیدش را درآورد و تا کرد، سپس همراه کلاسور و خودکار آبی، قرمز، مشکی و صورتی‌اش را در کیفش که پس‌زمینه‌اش صورتی بود و طرح رویی‌اش چتر‌های آبی و گربه‌های زرد ریز بود، چپاند و بست.
    به پذیرش که رسید، با دیدن شقایق که دوباره داشت با آن لحن مسخ‌کننده‌اش که همه‌چیز را با آب‌وتاب توضیح می‌داد، دو پرستار پذیرش را از نوع خوراکی‌اش تیغ می‌زد، به طرفش رفت و تقریباً از پشت، یقه‌ی روپوش سفیدش را که با مانتوی مشکی‌اش در جدال بود گرفت و عقب‌عقب کشاند؛ سپس رو به دو پرستار مهربان و زیبا که دیار و آهو نام داشتند و دخترعمو بودند، کرد و گفت:
    - معذرت می‌خوام.
    و یقه‌ی شقایق را ول کرد و دستش را گرفت، سپس او را دنبال خود کشاند. شقایق با دهان پر و لحن عصبی گفت:
    - روانی چته؟ داشتم می‌خورم!
    خیال دست شقایق را ول کرد و یک گوشه ایستاد تا مقنعه‌ی عقب‌رفته‌اش را درست کند.
    - شقایق کی می‌خوای دست از این اخلاقت برداری عزیزم؟
    «برو بابا»یی نثار خیال کرد و بیسکوییت‌هایی را که در دستش بود یکی‌یکی خورد، سپس گفت:
    - گشنمه چی‌کار کنم؟
    - دیگه بدتر از من؟
    - خب من چی‌کارت کنم که خودآزاری و نمی‌خوای چیزی بخوری تا برسیم به کافه؟
    - اوف شقایق، اوف!
    دست از مقنعه‌اش کشید و دوباره به راه افتادند.
    ترم‌های اول آن‌قدر ذوق داشت که به درس‌های عملی برسد که حرف‌های سال‌بالایی‌ها مبنی بر دیوانه‌بودن و رگ لجبازی حسینی گوش نکرد و واحد‌هایش را پشت سر هم برداشت؛ تابستان و زمستان و بهار و پاییز هم نداشت. همیشه مقصدش دانشگاه و خانه بود تا اینکه کم‌کم با اخلاق به قول شقایق جنیِ حسینی آشنا شدند و فهمید که بله! این استاد تا کمی کچل بهترین لحظات عمرش در بیمارستان و دانشگاه را کوفتش می‌کند!
    با رسید‌نشان به بوفه، همانند آدم‌های سومالی یک عالمه خوراکی خریدند و به طرف میز گرد سفید رفتند و نشستند.
    نِی را در آب‌میوه انداخت و کمی خورد. سپس شقایق گفت:
    - میگم خیال؟
    - هوم؟
    - سارا...اوم؛ سارا محمودی رو می‌شناسیش که؟ همونی که سال پیش فارغ‌التحصیل شد و پایان‌نامه‌ش تو مسابقه اول شد؟
    دهانش پر بود و نمی‌توانست چیزی بگوید؛ برای همین فقط سرش را تکان داد و شقایق ادامه‌ی حرفش را با آب‌وتاب شروع کرد:
    - برای تولدش که پریروز بود بهش زنگ زدم. سلام خوبی، چطوری تولدت مبارک و ... از این حرفا، خلاصه آخرش کشیده شد به اینکه این بیمارستان فراخوان جذب نیرو زده. اون هم که از محل کارش، بیمارستانی که توش بود، ازش راضی نبود استعفا داد و همراه یه عده دیگه استخدام شدن.
    پشت کیکش یک مِک به آب‌میوه زد و گفت:
    - چه خوب، مبارکش بشه.
    - فردا هم اولین روز کاریشونه خُ ...
    خیال نگذشت ادامه بدهد و درحالی که پوست آشغال‌ها را در پلاستیک کوچک سیاهی که بوفه‌دار داده بود می‌ریخت گفت:
    - بازم مبارکشون بشه؛ اما اومدن سارا محمودی چه ربطی به من داره؟
    شقایق آشغال‌های خودش را هم در پلاستیک ریخت و بعد به صندلی تکیه داد و گفت:
    - خب تو که نمی‌ذاری کامل بگم چی شده!
    خیال با خنده گفت:
    - آخیش سر فرم اومدم. حالا... چی شده؟
    - یکی از این نیروهایی که جذب شده از این خرپولاست، می‌خوان یه جشن بالماسکه بگیرن همه رو هم دعوت کردن؛ البته فقط کادر بیمارستان. هوف! حیف که ما جزو کادر بیمارستان نیستیم!
    ***
    با استرس به سمت شقایق برگشت و درحالی که پلکش از همان استرس می‌پرید گفت:
    - شقایق بیا برگردیم، یهو دیدی دستمون رو شد.
    شقایق با حرص هوف کش‌داری کشید و در حالی که دلش می‌خواست همانند وحشی‌ها بر روی خیال بپرد و موهای قهوه‌ای روشنش را که فر و شینیون‌مانند جمع کرده بود از ریشه بکند، گفت:
    - از کجا می‌خوان بفهمن که من و تو آهو و دیار نیستیم؟ بابا اسمش روشه، بالماسکه! هیچ‌کس، هیچ احدوناسی رو نمی‌شناسه! تو رو جون مادرت بیا بریم دیگه، الان دو ساعت دیگه یازده میشه باید برگردیما.
    موهایش را که چند حلقه کوچک فرشان روی صورتش بود عقب زد و در حالی‌که غرغر می‌کرد، ماسک طلایی و سفید را روی صورتش درست کرد و دامن لباسش را بلند کرد و به دنبال شقایق راه افتاد.
    از وقتی که دانشگاه قبول شده بود، برای اینکه همانند زمان مدارس نمراتش خوب باشد، همه‌ی تفریحاتش را کنار گذشت و در درس‌هایش غرق شد؛ جوری که زمانی این گوشه‌گیری که برای متمرکزبودن بر روی درس‌هایش بود، سبب شده بود که ضعف اعصاب بگیرد؛ اما با محبت اطرافیانش، کم‌کم خیال به خودش آمد و با شقایق بعضی روزهایش را به تفریح گذراند.
    از در آهنی بزرگ رد شدند و در جاده‌ی سنگ‌فرش‌شده قدم برداشتند. خیال نگاهش را همه‌جا چرخاند. به‌نظرش معماری آن عمارت فوق‌العاده زیبا بود. از آن نمایی که خیال می‌توانست ببیند، زیبا بود.
    عمارت آن‌گونه بود که دو طرف جاده سنگ‌فرش شده درختان بید مجنون و گل‌های زیادی بود؛ با این تفاوت که در سمت چپ یک پارکینگ هم بود. سپس سه پله‌ی بزرگ داشت و به عمارت که نمای قرمز وسفیدی همانند ساختمان‌های انگلیسی داشت، می‌رسید.
    از پله‌ها بالا رفتند و به دو مرد سیاه‌پوش با اندامی ورزیده رسیدند. شقایق برای اینکه خیال آن‌ها را با استرسش رسوا نکند تندتند گفت:
    - آهو ناجی و دیار ناجی.
    مرد سیاه‌پوش با صدای بمی به آن‌ها خوش‌آمد گفت و آن‌ها وارد ساختمان درونی عمارت و به مهمانی اشرافی که کلی با تصورات خیال فرق داشت، شدند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    خدمه‌ای پالتوهایشان را گرفت. خیال نگاهش را در سالن بزرگ که همه نقاب به صورت بودند گرداند. برعکس تصورش که انتطار داشت همانند مهمانی‌هایی که به تازگی مد شده بود و زن و مرد حرکات بدی انجام می‌دادند و لامپ‌ها خاموش باشد و فقط رقـ*ـص نور باشد، چیزی همانند مهمانی‌های اروپا، سالن عمارت پر از زن و مرد‌هایی بود که فقط در کنار هم می‌خندیدند و با طمأنینه صحبت می‌کردند و لوستر‌های بزرگ و مجلل هم فضا را روشن کرده بود.
    نوع معماری درونی عمارت جوری بود که وقتی فرد وارد می‌شد، خیلی جلوتر دو راه‌پله بود که هر دو به یک طبقه می‌رسیدند؛ اما یکی به سمت چپ آن طبقه و دیگری به سمت راست طبقه. سپس در همان طبقه پایین طرف راست سلف سرویس غذاها بود و جلوتر میز‌های پایه‌بلند دایره‌شکل که با رومیزی‌های بلند و سفیدی، پایه‌هایشان پوشانده شده بود. سمت چپ هم ابتدا سلف سرویس بود سپس چنددست مبل سلطنتی.
    خیال آهسته پلک زد و گفت:
    - اصلاً با تصوراتم یکی نیست!
    شقایق با خنده گفت:
    - با تصورات منم. اوم خیال من میرم سلف‌سرویس بعد میام پیشت.
    و او را تنها گذشت و به طرف سلف‌سرویس رفت.
    خیال با آرامش لبخند زیبایی روی لبش نشاند و به طرف یکی از میز‌های پایه‌بلند رفت و در راه همه‌جا را کنکاش کرد. کیف کوچک و طلایی‌اش را بر روی میز نهاد و لبخندش با دیدن مردمی که گروه‌گروه نشسته یا ایستاده بودند و خوشحالی می‌کردند، وسعت گرفت.
    یک لحظه از ذهنش گذشت که دقیقاً چندسال است که خودش را از مهمانی‌رفتن و خوشحالی‌کردن منع کرده؟ چندسال است که پس از درمان افسردگی حادش که هنوز هم ذره‌ای از آن را دارد، به مهمانی نیامده؟ ناخودآگاه به دلیل حرص‌خوردن معده‌اش تیر کشید و نفسش رفت. بعد از آن اتفاق برای پدرش و قبولی‌اش در دانشگاه، هردو اتفاق باعث شد در افکاری که فکر می‌کرد درست است غرق شود. فکر می‌کرد با غرق‌شدن در درس و دانشگاه و تفریح‌نکردن باعث می‌شود دیگر پدرش نگران آینده‌ی او نباشد؛ اما اشتباه بود! او با این کارش ذره‌ذره شیره‌ی جانش را صرف درس‌خواندن کرد؛ تا جایی که روزی از شدت بی‌خوابی و نخوردن غذا، با اجل دست به گردن شد و تیغه مرگ بر گلویش کشید و نفسش رفت! و بقیه بیشتر نگرانش شدند؛ نگران اویی که می‌خواست کسی نگرانش نباشد.
    از آن روز انگار چشمانش باز شد. انگار او کور بود و حال بینایی‌اش را به‌دست آورده بود. انگار جنون داشت و پس از درمان طولانی، حالش خوب شده بود و دیگر دیوانه‌بازی درنمی‌آورد. انگار عادی شده بود. انگار فهمیده بود که او هم باید زندگی می‌کرد و نمی‌توانست تمام آرزوهای پدرش را برآورده کند؛ آرزوی دیدار دوباره‌ با خانواده‌اش که داغی بزرگ بر دل مادرش نهاده بودند. مادری که از آن‌ها کینه نداشت؛ اما هنوز هم خون به جگر بود.
    و خیال خیلی وقت بود که به این فکر می‌کرد که عمه رعنایش آن‌موقع داغ‌دیده بود و مادرش هم که از زبان کم نمی‌آورد و سقط خواهر یا برادر کوچک‌تر از خودش تنها تقصیر عمه‌اش نبود و تقصیر مادرش هم بود.
    - مادمازل؟
    انگشتانش که ریتم آهنگ بی‌کلامی می‌نواختند و بر روی میز ضرب گرفته بودند، از حرکت ایستاد. سرش را بالا آورد و در چشمان قهوه‌ای نافذی که زیر ماسک طلایی و مشکی بودند، خیره شد. موهای عـریـ*ـان و قهوه‌ای تیره‌اش روی ماسک افتاده بودند و لب‌های باریکش به لبخند آرامی کش آمده بود. خیال پس از آنالیزکردن صورت آن مرد جوان، صاف ایستاد و گفت:
    - بله؟
    لبخند مرد بیشتر شد. خیال با نگاهش شقایق را دنبال کرد که همراه مرد تنومند و جذابی مسـ*ـتانه می‌خندید و آن مرد محو شقایق بود که با آن موهای عـریـ*ـان‌کرده و چشمان قهوه‌ای و لباس طلایی که پوشیده بود غوغا کرده بود.
    نگاهش را از شقایق، بر روی چشمان مرد روبرویش متمرکز کرد و یک تای ابرویش را به بالا پراند. مرد با لحن گرمی گفت:
    - می‌تونم بپرسم افتخار آشنایی با چه دوشیزه زیبایی رو دارم؟
    به‌یک‌باره به صورت خیال خون دوید و هول کرد. تا نوک زبانش آمد بگوید: «خیال»؛ اما سریع سرش را پایین انداخت و گفت:
    - دیار هستم.
    پس از مکث کوتاهی سرش را بالا آورد و به صورت مرد خیره شد که بر روی دو گونه‌اش چال افتاده بود و چشمانش چین خورده بود و این یعنی می‌خندید. به چه؟ به آرام حرف‌زدن و تقریباً لکنتی او؟ او همیشه روابطش با مردم خوب و مهربانانه و بدون هیچ لکنت و ... چیزی بود؛ اما دروغ چه‌ها که نمی‌کند با آدم؟
    خنده‌اش را خورد و از گارسون آب‌میوه گرفت، سپس با لحن آقامنشانه‌ای گفت:
    - من هم رادنی هستم مادمازل زیبا.
    سپس دست خیال را گرفت و ب*و*س*ی*د. از تماس ل*ب‌های گ*ر*م و م*ر*د*ا*ن*ه‌اش بر روی دست خود مورمورش شد و باعث شد سریع دستش را از داخل دست رادنی بیاورد.
    موهایش را پشت گوشش زد و آهسته گفت:
    - همچنین جناب رادنی.
    نگاه رادنی آن‌چنان عمیق بود که خیالِ پر از عذاب‌وجدان را گرم کرد. صورتش از گرما سرخ شده بود و خیال هم که گرمایی بود، کلافه شد.
    رادنی آهسته لیوان را بر روی میز نهاد و گفت:
    - گرمتونه؟
    دست از بادزدن خودش کشید و ماسک را کمی جابه‌جا کرد:
    - خیلی زیاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    دستش را به طرف خیال دراز کرد و گفت:
    - پس همراه من بیاید.
    خیال با شک‌وتردید کیفش را در دستش فشرد. نه اینکه فکر‌های بد با خود بکند نه! او به‌خاطر دروغی که گفته بود ناراحت بود و نگران اینکه سوتی بدهد و کارهایش غیرارادی بود.
    رادنی لبخندی زد و دوباره چشمانش چین افتاد:
    - فقط می‌خوام جایی ببرمتون که خنک باشه دیاربانو.
    از استرس و ترس بیشتر گرمش شده بود و قسمت کمری لباس طلایی-سفیدش خیلی به کمرش چسبیده بود. آخر سر به‌خاطر اینکه ترسیده بود از عرق‌کردن بو بگیرد، پیشنهاد رادنی را قبول کرد و دستش را در دست رادنی گذشت و با لحن آرام اما پراسترسی گفت:
    - خیلی خب.
    لبخند رادنی آهسته کم‌رنگ شد، تعظیم کوچکی به خیال کرد و گفت:
    - باعث افتخارمه دیاربانو، بفرمایید.
    و آن یکی دستش را به طرف پله‌ها دراز کرد.
    خیال آهسته دامن حریر لباسش را بلند کرد و هردو به طرف پله‌های سمت چپ رفتند. رادنی گفت:
    - می‌برمتون پیش خواهرم.
    یک لحظه خیال ایستاد و رادنی هم متقابلاً.
    - اما خب من اصلاً دلم نمی‌خواد مزاحم خواهرتون بشم.
    - اوه، مزاحم چیه؟ اون الان چون دوستاش نیستن حوصله‌ش سر رفته و مطمئناً از هم‌صحبتی با شما خوشحال میشه.
    خیال با تردید چند قدم جلو رفت و زمزمه کرد:
    - اما...
    سرش را بالا آورد و بلند ادامه داد:
    - مهم نیست، بریم.
    به دنبال رادنی راه افتاد و همه‌جا را کنکاش کرد.
    طبقه‌ی بالا جوری بود که انگار در هتل هستی. وقتی بالا می‌آمدی، ابتدا میز تلفن و یک تلفن عتیقه دیده می‌شد و بعد در دو ردیف اتاق‌هایی بود با درهای مشابه. کف زمین هم قالی قهوه‌ای-کرمی زیبایی پهن بود به همراه تابلو‌های اشرافی زیادی.
    رادنی جلوی آخرین اتاق راهرو ایستاد و در زد. چند ثانیه بعد، در باز شد و دختر زیبایی که حدودا 24-25ساله با لباس کالباسی تا زانوی زیبایی نمایان شد. موهای قهوه‌ایش را که میانشان مش عسلی بود پشت گوشش زد و در حالی که نگاهش به خیال بود گفت:
    - جانم داداش؟
    و نگاه عسلی تیره‌اش را به طرف رادنی سوق داد و رادنی با لبخند مهربانی، ابتدا موهای آن دختر را نوازش کرد، سپس گفت:
    - رهاجان من این مادمازل زیبا رو در مهمانی دیدم و باهاشون آشنا شدم و چون گرمشون بود گفتم بیارمش بالا پیش تو تا هم با هم آشنا بشید و هم تو حوصله‌ت سر نره.
    لب‌های گوشتی رها به خنده باز شد و چند قدم جلو آمد:
    - سلام عزیزم، من رها هستم و شما؟
    - من خی...
    چشمانش را بر روی هم فشرد. در دلش ضعفی احساس کرد. چشمانش را باز کرد و آرام گفت:
    - خیلی خوش‌وقتم، من دیار هستم.
    ابرو‌های هشتی رها به بالا رفتند و پره‌های بینی تا کمی گوشتی‌اش برای ثانیه‌ای تندتند باز و بسته شدند، سپس با صدای آرامی گفت:
    - دیار؟
    اما سریع از جلوی در کنار رفت و با لبخند گفت:
    - بیا تو دیارجان.
    خیال ابتدا با لبخند نگاهی به رادنی کرد، سپس وارد اتاق دکوراسیون نقره‌ای-بنفش رها شد. موج عظیمی از خنکی صورت خیال را نوازش کرد. در را پشت سر خیال بست و از پشت به او خیره شد. خیلی خوش‌اندام و زیبا بود. خیال آهسته به طرفش برگشت و رها با لبخند نمکینی به طرف تختش قدم برداشت و گفت:
    - بفرما بشین دیارجون، راحت باش. آم... اگه هم می‌خوای ماسکت رو دربیار.
    خیال آهسته تشکر کرد و روی مبل سلطنتی بنفش و طوسی نشست. ماسک را درآورد و انگار راه تنفسش با برداشتن آن ماسک سنگین باز شد. نفس عمیق و کش‌داری کشید. قفسه سـ*ـینه‌اش با لرزش بالا و پایین شد. از استرس نوک انگشتانش سِر شده بود و سردرد کوچکی گرفته بود.
    رها در صورت زیبا و مینیاتوری خیال خیره شد. چشمان عسلی و مژه‌های کوتاه اما فرخورده‌اش و ابروهای تا کمی کم‌پشت، به همراه دماغ کوچک و لب مناسبی که داشت، روی پوست سفیدش خودنمایی می‌کرد و صورتش را مینیاتوری می‌کردند.
    - گفتید اسمتون دیار هستش؟ آره دیگه؟
    خیال تند چشمانش را بر روی هم فشرد و با دو انگشت اشاره‌اش، دَوَرانی شقیقه‌اش را ماساژ داد و با لبخند مصنوعی گفت:
    - بله رهاجان.
    رها ابروی هشتی‌اش را بالا برد و گفت:
    - آهان. آم... اشکال نداره آهنگ بذارم؟
    تکیه‌اش را به مبل داد و به قاب عکس‌های آدری هپبورن و مرلین مونرو خیره شد. او هم عشق آدری هپبورن بود.
    - نه مشکلی نیست.
    رها نیشخندی زد و آهنگ را پلی کرد و عقب‌عقب رفت و به تاج تخت تکیه داد.
    - All the lights in Miami begin to gleam
    همه‌ی چراغ‌های توی میامی شروع به سوسوزدن می‌کنن
    Ruby, blue and green, neon too
    نئون سبز و آبی و سرخ
    Everything looks better from above, my king
    همه‌چی از بالا بهتر به‌نظر می‌رسه، پادشاهم
    Like aquamarine, ocean’s blue
    مثل فیروزه، اقیانوس آبی‌ست
    Ah- ah- ah- ah
    Ah- ah- ah- ah
    Cacciatore
    ای شکارچی
    Ah- ah- ah- ah
    Ah- ah- ah- ah
    Limousines
    لیموزین‌ها
    La- da- da- da- da
    La- da- da- da- da
    Ciao amore
    سلام‌ای عشقم
    La- da- da- da- da
    La- da- da- da- da
    [Verse 2]
    All the lights are sparkling for you it seems
    به‌نظر میاد چراغ‌ها برای تو برق می‌زنن
    On the downtown scenes, shady blue
    در مناظر پایین شهر که آبی سایه افکنده
    Beatboxing and rapping in the summer rain
    در زیر بارون تابستونی رپ و بیتس باکس می‌کنم
    (بیت باکس ساخت بیت بدون استفاده از الت موسیقی با دهان هست.)
    Like a boss, he sang Jazz and Blues
    مثل یک رئیس بزرگ، اون جاز و بلو می‌خونه
    [Chorus]
    Ah- ah- ah- ah
    Ah- ah- ah- ah
    Cacciatore
    ای شکارچی
    Ah- ah- ah- ah
    Ah- ah- ah- ah
    Limousines
    لیموزین‌ها
    La- da- da- da- da
    La- da- da- da- da
    Ciao amore
    سلام‌ ای عشقم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    آهنگ زیبایی بود و باعث شده بود خیال جذبش شود. صدای خواننده را می‌شناخت، لانا دل ری بود؛ اما باز هم درونش از دروغی که گفته بود، آتشی برپا بود؛ با اینکه حتی در آهنگ هم خُنَکی احساس می‌شد. به‌خاطر اینکه در رشته‌ی پزشکی بود، زبان انگلیسی‌اش خوب بود و این باعث می‌شد زود بتواند ترجمه کند. در آهنگ هم مدام خواننده از بستنی عسلی و رؤیای نارنجی‌اش می‌گفت و اتفاقاتی که در میامی می‌افتاد.
    نفس عمیقی کشید و به رها که انگار در رؤیای خودش بود، گفت:
    - آم... رهاجان خواستم بگم اگر به‌خاطر من توی اتاق هستید، اصلاً لازم نیست.
    رها آهسته چشمانش را باز کرد و آهنگ را بست؛ سپس با لبخند محوی گفت:
    - نه عزیزم، من دوساعت پایین بودم و از گرما به اینجا پناه آوردم.
    خیال آهسته خندید و بر روی دامن لباسش دست کشید تا کیفش را بردارد و موبایلش را دربیاورد؛ اما تنها چیزی که دستش لمس کرد، پارچه‌ی حریر و شکوفه‌های طلایی بود. با نگرانی سرش را پایین آورد و اطرافش را نگاه کرد؛ اما خبری از کیف کوچک طلایی‌اش نبود.
    سریع بلند شد و سر پا ایستاد.
    - دیارجان اتفاقی افتاده؟
    با وحشت دور خودش چرخید و گفت:
    - کیفم نیستش.
    رها آهسته از روی تخت بلند شد و گفت:
    - از اول هم همراهت نبود.
    یک لحظه در ذهنش خطور کرد که نکند کسی کیفش را دزدیده باشد؟ اما سریع به خود تشر زد و در دل گفت که همه‌ی آدم‌های اینجا باشخصیت هستند.
    رها کنارش جا گرفت و خیال با پوف کلافه‌ای گفت:
    - رهاجان من میرم کیفم رو بردارم، شاید هم از اون طرف برم، پس خداحافظ عزیزم.
    رها با لبخند زیبایی دست خیال را فشرد و گفت:
    - امیدوارم دوباره همدیگه رو ببینیم، خدانگهدارت.
    خیال در دل گفت: «خدا نکنه! اون‌وقت آبروم میره. با اینکه خیلی دوست دارم دوباره ببینمتون.»؛ اما به‌جای این حرف، با لبخند تصنعی دوباره از رها خداحافظی کرد و از اتاق او بیرون زد. در را بست و به در تکیه داد و هول‌هولکی ماسکش را بست. نفسش را بیرون فرستاد و تکیه‌اش را از در گرفت. کفش پاشنه‌بلندش، انگشت شست پایش را می‌زد.
    تندتند به طرف پله‌ها رفت و زیر لبی زمزمه کرد:
    - خدایا خدایا، کیفم رو کجا گذشتم؟
    از آخرین پله هم پایین آمد و خواست به طرف میز‌ها برود که از سمت راستش کسی دستش را کشید.
    تلوتلو خورد و روبروی شقایق قرار گرفت. ناخودآگاه هم‌زمان گفتند:
    - کجایی تو؟
    شقایق زودتر به خودش آمد و با لحن طلبکاری گفت:
    - من کجام؟ تو کجایی که یه ساعته دنبالتم... زود باش بپوش باید بریم، ساعت یازده و نیمه و من نیم‌ساعته دنبالِ توام.
    در شوک فرو رفت و کاملاً گم‌شدن کیف حاوی موبایل و کارت شناسایی‌اش را فراموش کرد. سریع پالتو و شالش را که در دست شقایق بود گرفت و در حالی که می‌پوشیدشان، تقریباً به طرف در ورودی/خروجی دویدند.
    در لحظه‌ی آخر، رادنی را دید که میان جمعیت خشکش زده بود. سریع نگاهش را از رادنی گرفت تا نیفتد. دامن لباسش را بالا تر گرفت. شقایق گفت:
    - از ساعت یازده و ربع دادم تاکسی خبر کنن و خانم نبود.
    شقایق دستش را کشید و او نگاه آخرش را حواله ویلا کرد، و تقریباً شقایق در تاکسی پرتش کرد.
    خودش هم نشست و در را چنان محکم بست که راننده نگاه خشمگینی به او انداخت؛ اما شقایق با سریع‌ترین حالت ممکن گفت:
    - آقا برید به...
    راننده سری تکان داد و شقایق خم شدو در گوش خیال گفت:
    - به مامانم گفتم امشب خونه‌ی شمام.
    - اوهوم.
    و به چراغ‌های بلند شهر خیره شد و تازه یادش آمد که کیفش را پیدا نکرده و به خانه‌شان رسیدند.
    شقایق سریع حساب کرد و پیاده شدند.
    - شقایق من کیفم رو جا گذشتم.
    شقایق درجا خشکش زد و چشمانش سرخ شد، یکهو به طرف خیال برگشت و با صدایی که معلوم بود دارد کنترلش می‌کند تا جیغ نزند گفت:
    - اوف، خیال مگه احمقی؟ وای خدایا وای! اَه، از بس استرس داشتی. حالا چه‌جوری بریم تو؟
    لبش را گزید و جلو رفت و زنگ را زد که شقایق این بار نتوانست تحمل کند و با جیغ گفت:
    - خیال چی‌کار کردی؟ هان؟ اگه خواب بودن و بیدا...
    در با صدای تیکی باز شد. شقایق عصبی و ترسان موهای لَخـت‌شده‌اش را در شال حریر فرو کرد و همراه خیال که به‌خاطر فکری که در سر داشت خون‌سرد بود، وارد خانه شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    مادر و پدرش با صورتی خواب‌آلود و اخم‌آلود، نظاره‌گر سلانه‌سلانه بالاآمدن آن‌ها بودند. در ظاهر خیلی آرام و خون‌سرد بود؛ اما اگر کسی کمی دقت می‌کرد، متوجه نگرانی که در چشمان عسلی‌اش بیداد می‌کرد، می‌شد.
    روبروی سیما و محمد قرار گرفتند و خیال تندتند شروع کرد به تعریف‌کردن و شقایق هم با شرمندگی چشمانش را به باغچه‌شان دوخت و از شرمندگی چندبار چشمانش را بست و باز کرد.
    ***
    سرش درد می‌کرد و چشمانش می‌سوخت. عادی بود برای کسی که ساعت دو ظهر از خواب بیدار شده و استرس نرفتن به کلاس حسینی و کیفش را هم داشته.
    از آشپزخانه‌شان بیرون آمد و به طرف مبل تکی سبز-آبی که کوسن‌هایش زرد و سفید با گل‌های نارنجی و قرمز بود نشست.
    مانند همیشه که فکر می‌کرد و به یک‌جا خیره بود، به تابلوی بالای مبل سه‌نفره که عکس یک جاده بارانی بود، خیره شده بود. منتظر بود شقایق ناهارش را تمام کند تا به همراه او به بیمارستان بروند؛ به دیدن دیار و آهو.
    با بیرون‌آمدن شقایق از آشپزخانه، کلافه نگاهش را به او دوخت و بلند شد. درست همان موقع، سیما سرش را از داخل موبایل درآورد و گفت:
    - خیال تلگرامت رو چک کن، برات همون کانال روانشناسی رو فرستادم.
    رگ گردنش با شدت بیشتر از همیشه نبض زد و خیال با خود فکر کرد که اگر مادرش بفهمد موبایل و کارت ملی و کارت اعتباری‌اش را گم کرده خونش حلال است!
    - باشه مامان بعداً نگاه می‌کنم.
    سیما موبایلش را خاموش کرد و با اخم گفت:
    - چرا بعداً؟ الان برو بیار، می‌خوام یکی از عکساش رو نشونت بدم.
    خیال با حرص به مادرش خیره شد و شقایق خیلی سریع به دادش رسید:
    - خاله‌جون ناراحت نشو، خیال الان یه‌کم تحت فشاره و عصبیه؛ آخه یکی از دوستامون که هموفیلی داشته تصادف کرده و می‌دونید دیگه چه اتفاق ناگواری میفته برای همچین آدم‌هایی...
    سیما با نگرانی بلند شد و با افسوس گفت:
    - خدایا! الان چطوره؟
    خیال در حالی که نگاهش به طرف پله‌های بعد از پذیرایی بود، با حرص گفت:
    - دمِ مرگه مامان! می‌ذاری بریم؟
    شقایق خنده‌اش گرفت و تند از پشت سر خیال رد شد و به طرف پله‌ها رفت. سپس سیما گفت:
    - خیلی خب برو. خدا به پدر و مادرش رحم کنه!
    سری تکان داد و تند به طرف پله‌ها رفت و آن‌ها را دوتا-یکی بالا رفت.
    در اتاقش را باز کرد و به طرف تخت سفید – عسلی‌اش که با کاغذ دیواری‌های گل‌گلی عسلی‌رنگ و میز تحریرش ست بود رفت و نشست.
    - اوف شقایق اوف! اگه تو من رو مجبور نمی‌کردی به اون مهمونی بیام الان وضعم این نبود!
    شقایق که جلوی میز آرایشی سفید خیال داشت رژ می‌زد، از داخل آینه نگاهی به خیال انداخت و با آرامش گفت:
    - خیلی خب نگران نباش، اگر دیار و آهو نتونستن کمک کنن می‌ریم سیم‌کارتت رو می‌سوزونیم و کارتات رو هم یه کاری می‌کنیم.
    - چه‌جوری آخه؟
    - بابات منطقی‌تر از مامانته، به اون می‌گیم و یه‌کم دعوا میشی و بعد هم همه‌چی حل میشه.
    خیال با حرص چشم‌غره‌ای نثار شقایق کرد و به طرف کمد دیواری‌های قهوه‌ای‌رنگش رفت تا لباس در بیاورد و بپوشد.
    * * *
    امروز برایش روز خوبی بود. با آرامش کامل همه‌ی بیماران را ویزیت کرده بود و برای روز اول کاری‌اش، می‌توان گفت فوق‌العاده بوده؛ اما... اما تنها چیزی که می‌توانست این لحظات خوب را بر هم زند، آن چشمان عسلی بود که دیشب از دستش گریخته بودند.
    به دیوار تکیه داد و به رفت‌وآمد‌ها خیره شد. چندبار می‌خواست برود و از دیار و آهو، دوست‌های خواهرش، رها، بپرسد که آن دختر چه کسی بود که خودش را به جای تو جا زد؟ اما خب هر بار مشکلی پیش می‌آمد.
    در موهایش چنگی انداخت و به سمت پذیرش رفت. خواست چیزی بگوید که دو دختر تقریباً خودشان را به جلوی پذیرش پرتاب کردند و باعث شدند او کمی به عقب تلوتلو بخورد.
    چیزی نگفت و به خود این اطمینان را داد که حتماً کارشان ضروری است.
    دیار خودکارش را کنار گذشت و رو به آن دختری که لباس‌هایش بیش از اندازه توجه رادنی را پرت کرد و عجیب و غریب بود، کرد و گفت:
    - جانم عزیزم؟
    لباس‌های آن دختر یک دامن بلند تا مچ که چرم بود و بلوز بافت نسکافه‌ای بود که بر روی آن‌ها یک مانتوی جلوباز بدون دکمه و زیپ و... به رنگ نسکافه‌ای که هم‌رنگ بلوز بافتش بود انداخته بود. شالش هم زیبا بود.
    آن یکی هم به‌خاطر پالتوی مشکی که پوشیده بود و کمربندش را بسته بود، فقط شلوار راسته‌ی تنگ طوسی و شال بافت نوک‌مدادی‌اش معلوم بود.
    - دیارجان، ببخشید ما دوباره مزاحمت شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    احساس کرد گوشش سوت می کشد. لباس‌های عجیب دختر را از سر گذراند. دختر با شرمندگی گفت:
    - دیارجان ببخشید ما دوباره اسباب زحمت شدیم. راستش من... من دیشب کیفم رو توی مهمونی جا گذاشتم. موبایل مهم نیست؛ اما کارت شناساییم توی کیفم بود.
    با این حرفی که دختر زد، رادنی به خود این اطمینان را داد که واقعاً این دختر، همان کسی است که خودش را به جای دیار جا زده بود.
    نگاه درمانده‌ی دیار بر روی رادنی سر خورد و تقریباً با لکنت گفت:
    - خیا... خیال‌جان.
    خیال؟ اسمش هم به او می‌آمد. این دختر شده بود خیال دیشب رادنی و از فکرش بیرون نمی‌آمد.
    ناخودآگاه یک قدم به جلو برداشت و گفت:
    - خیال؟
    خیال با حرکتی تقریباً استرسی، به سمت رادنی برگشت. این صدا برایش خیلی آشنا بود و این چشمان نافذ، قطعاً خود رادنی بود! آب دهانش را قورت داد؛ اما باعث نشد که بتواند کلمه‌ای را بر زبان بیاورد. در واقع داشت از خجالت آب می‌شد. در سرش هزاران جمله بود که می‌خواست بر زبان بیاورد؛ اما خجالت ناشی از دروغ دیشب سدی می‌شد تا او حرف نزند.
    موهای پریشانش را به داخل راند. رادنی آهسته گفت:
    - کیفتون پیشِ منه، لطفاً همراهم بیاید.
    و به جلو راه افتاد؛ اما خیال برسر جایش ماند. خشکش زده بود؛ انگار روح در بطنش نبود و غیر از رادنی همه‌چیز در اطرافش محو بود، محوِ محو!
    پچ‌پچ‌های زیرگوشی شقایق را نمی‌شنید و تمام وجودش پر شده بود از حس چندش‌واری به اسم خِفّت!
    در عمرش دروغ نگفته بود؛ چون پدر و مادرش با او منطقی حرف می‌زدند و شاید هم دروغ گفته باشد؛ اما وقتی بچه بوده و حال هم که بعد از پس از سال‌ها دروغ گفته، به طرز فجیعی ضایع شده بود. لب پایینی‌اش به اسیری دو دندان خرگوشی‌اش درآمد و چشمانش بسته شدند و دوباره باز شدند تا بهتر ببینند. نفس عمیقش همانند گدازه‌های آتش سوراخ‌های دماغش را سوزاند. نگاهش میخ شد به رادنی که کمی دورتر از او منتظرش بود.
    و حالا داشت آخرین دروغی را که گفته بود و او را از همه‌ی دروغ‌ها بیزار کرد یادش می‌آمد؛ دروغی که چندسال از کودکی‌اش را تبدیل به روزهای تلخی کرده بود و حال او با ترسی که از دروغ‌گفتن داشت، دلش نمی‌خواست تحقیر بشود و آبرویش در بیمارستانی که شاید کمتر از یک‌سال دیگر مشغول به کار می‌شد برود.
    با قدم‌های لرزانی به سمت رادنی رفت. تمام مدت رادنی نمی‌دانست چرا خنده‌اش گرفته بود از پریدن رنگ خیال، از لرزش دست‌وپای خیال. آخر مگر او شاخ و دم داشت؟
    لبش را به دندان گرفت و گفت:
    - نمی‌خواید بیاید؟
    بالاوپایین‌شدن قفسه‌ سـ*ـینه خیال را دید و بعد هم که شقایق به‌زور با خیال هم‌قدم شد و هر دو به دنبال او راه افتادند. صدای پچ‌پچ‌های شقایق را می‌شنید؛ اما با شنیدن صدای خیال، ناخودآگاه ادب چندین و چندساله‌اش را کنار گذشت و قدم‌هایش را آرام کرد. گوشش را تیز کرد:
    - خیال تو روخدا بگو این دکتر خوشتیپه کیه دیگه!
    - شقایق انقدر وزوز نکن زیر گوشم تو روخدا، خودم همین‌جوریش دارم از خجالت آب میشم.
    - خب چرا؟ تو که لام تا کام هیچی نمیگی.
    - وای شقایق! تو روخدا، تو روخدا ساکت که خودم از دروغی که گفتم و اون خوبی که رادنی در حقم کرد دارم از خجالت آب میشم.
    با به زبان آوردن اسمش توسط خیال، لبخندی صورتش را نقاشی کرد.
    - رادنی؟ اسمش رادنیه؟
     
    آخرین ویرایش:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    این حرف شقایق که فقط یک سؤال بود، کمی خیال را آزرده‌خاطر کرد و باعث شد آرام زمزمه کند:
    - آره رادنی. من اسم واقعی اون رو می‌دونستم و اون...
    پوف کلافه‌ای کشید و بعد به دستور رادنی ایستادند:
    - همین‌جاست، بفرمایید.
    هرسه وارد اتاق مخصوص ویزیت بیماران قلبی که پزشکش رادنی بود شدند و رادنی گفت:
    - بفرمایید.
    و به صندلی‌های روبروی میز کارش اشاره کرد و به سمت کمد شیشه‌ای رفت.
    دکوراسیون اتاق این‌گونه بود که روبروی در ورودی/خروجی میز دکتر و دو صندلی بود و کنار میز کار دکتر، سمت راست، جفت پنجره یک کمد شیشه‌ای و سمت چپ یک برانکارد بود.
    شقایق نشست؛ اما خیال که تمام اندامش یخ بسته بود متمرکز بر روی کارهای او که با حالتی اصیل‌زاده‌مانند انجام می‌شد، ایستاده بود و پس از چندی سعی کرد اشتباه دیشبش را توضیح بدهد:
    - ببینید ما... ما اشتباه کردیم که با یک هویت دیگه وارد شدیم؛ درسته و واقعاً معذرت می‌خوایم.
    رادنی کیف دستی کوچک خیال را از سامسونتش درآورد و به خیال و داد گفت:
    - لازم نیست به من توضیح بدید و ...
    خیال تند حرف او را قیچی کرد و همان‌طور که همه او را به یاد می‌آورند صحبت کرد:
    - هر اتفاق دیگه‌ای افتاده بود من توضیح نمی‌دادم؛ اما خب، من دروغ گفتم و باید توضیح می‌دادم.
    سپس در چشمان قهوه‌ای رادنی خیره شد.
    رادنی ریزبین در چشمان خیال نگریست و به این فکر کرد که خیال حساسیت شدیدی نسبت به دروغ دارد و سپس گفت:
    - درسته؛ این رو می‌دونم. فقط اینکه من تعجب کردم چرا با هویت خودتون نیومدید.
    شقایق بلند شد و گفت:
    - ام... یعنی می‌خواید بگید از دیار و آهو نپرسیدید؟
    بر روی صندلی پشت میزش نشست:
    - دیار و آهو دوستای خواهرم هستند و خواهرم، رها، خواست بپرسه؛ اما من نذاشتم؛ چون گفتم شاید مشکل شخصی بوده.
    ابروهای شقایق به بالا پرید و خیال از این همه نزاکت و درکی که رادنی دارد، در دل پدر و مادرش را تحسین کرد. شقایق برای اینکه خیال بیشتر از این ناراحت نشود گفت:
    - ما دانشجوی پزشکی هستیم که برای کارای عملی‌مون توی این بیمارستان کار می‌کنیم. وقتی هم دیار و آهو فهمیدن من دلم می‌خواد بیام به مهمونی، گفتن اونا نمیان و ما بریم جاشون و من هم خیال رو مجبور کردم همراهم بیاد.
    دست رادنی که در موهایش می‌چرخید خشک ماند و رو به خیال و شقایق گفت:
    - شما... شما دانشجو هستید؟
    خیال دست‌هایش را در آغـ*ـوش گرفت:
    - بله، خب به‌خاطر همین هم بود که مجبور شدیم با اسم دیار و آهو بیایم.
    رادنی به اندام ریزه‌میزه و قد متوسط خیال نگاه کرد و گفت:
    - آه ...آهان.
    و گوشی پزشکی‌اش را از دور گردنش که بر اثر فشار عصبی، رگ‌هایش متورم شده بود، باز کرد و بر روی میز نهاد.
    خیال کیفش را برداشت و درونش را چک کرد که باعث شد رادنی ناخواسته بگوید:
    - به محتوای کیفتون دست نزدم که اگه این‌جوری بود سریع می‌تونستم پیداتون کنم.
    اما خیال که خیلی وقت بود به‌خاطر اینکه توضیحات لازم را داده بود شرمندگی‌اش از بین رفته بود، بدون هیچ شرمندگی در چشمانش و چیز‌هایی از این قبیل گفت:
    - ببخشید؛ اما این امر طبیعیه که بعد از پیداکردن چیزی که آدم گم کرده چک بکنه.
    رادنی با نفس عمیقی در چشمان کسی زل زد که باعث شده بود کلِ شب خواب چشمانش را ببیند:
    - بله، من متأسفم.
    شقایق که دید بیش از حد هر دو طرف در حال عذرخواهی هستند، با نیش بازی دست در گردن خیال انداخت و گفت:
    - ام ببخشید، آقا رادنی، ما دیشب از استرس تا صبح نخوابیدیم و صبح هم که خوابیدیم باعث شد دیر کنیم و به کلاسمون نرسیم؛ برای همین خیال یه‌کم ناراحته، البته شما هم ناراحتید.
    و بعد به هر دو نگاه کرد و ادامه داد:
    - حالا هم که می‌بینم همه‌چی خوب پیش رفته، خیال کیفش رو از شما گرفت معذرت‌خواهی و تشکرش رو هم کرد، من هم از شما عذر می‌خوام و باز هم تشکر می‌کنم. الان هم بهتره که بریم.
    و بالاخره لبخندی بر روی لب‌های خوش‌فرم خیال نقش بست.
    - بله شقایق راست میگه. ازتون متشکرم؛ هم به‌خاطر دیشب، هم به‌خاطر امروز. روز خوش.
    رادنی بلند شد؛ دلش می‌خواست بگوید دلم می‌خواهد شماره‌ات را داشته بشم تا بیشتر آشنا بشویم و من از چشمان زیبایت بهره‌مند شوم و دوباره به زیبایی‌های دنیا پی ببرم؛ اما مانند همیشه، ادبی که مادر و پدرش برای او تعیین کرده بودند و حد و حدود گذشته بودند حکم کرد که تنها با لبخند نصفه و نیمه‌ای بگوید:
    - همچنین خانم خیال و شقایق‌خانم؛ روز خوش.
    خیال لبخندش وسعت گرفت و خواست به همراه شقایق از اتاق رادنی خارج بشود که درست همان موقع در به سرعت باز شد و رها، خواهر رادنی، همان دختر خوش‌روی دیشبی که خیال در کنارش بود وارد شد و با خنده‌رویی و همان چشمان عسلی تیره براق گفت:
    - سلام بر همگی! خوبید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا