°••°[به نام تنها خالق خیال و رویا]°••°
نام رمان: همیشگی
نویسنده: خیال (ستایش) راد کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: FATEMEH-R
ویراستار: ZrYan
خلاصه:
در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خــ ـیانـت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم.
من خیالم؛ دختری که توانست با قدرت عشق خاطرهها را زنده کند. ما عاشق بودیم، ما نشانکرده بودیم؛ اما یک حرکت اشتباه، یک لغزش کوچک، یک پرواز از آسمان دلتنگی تو، همهچیز را تغییر داد.
تکهای از رمان:
- نه... آراد نرو.
و از پشت به لباسش چنگ زد.
همین یک حادثه کافی بود تا در عین ناباوری از گذشته چیزی به یادش بیاید:
«- آراد... نرو، توروخدا!
و از پشت دستش را بغـ*ـل کرد.
اخمی بر روی صورتش نشاند و خیال گفت:
- آراد من به هیچکسی نمیگم که تو باعث شدی سر ماکان زخمی بشه، به ماکان هم میگم اگه به کسی گفت دیگه باهاش بازی نمیکنم.
سرش را به طرف خیال برگرداند و گفت:
- خیال آخه تو میدونی اگه زنعمو بفهمه تو هم به من کمک کردی چقدر عصبانی میشه؟
با پافشاری گفت:
- مهم نیست.
اشک در چشمانش حلقه زد:
- توروخدا نرو آراد!»
صدای هقهق خیال به گوشش می رسید:
- آراد... آراد همهچی درست میشه... توروخدا نرو آراد!
نمیتوانست حرفی بزند.
آنموقع خیال هفتسالش بود و حالا بیستونهسالش است؛ اما باز هم بهخاطر او فداکاری میکند. چقدر دردناک!
* * *
از اینکه این رمان رو دنبال می کنید از همهی شما سپاسگزارم.
خیال (ستایش) راد![53 :aiwan_lggight_blum: :aiwan_lggight_blum:](/styles/default/xenforo/smilies/negash/Yahoo/53.gif)
نام رمان: همیشگی
نویسنده: خیال (ستایش) راد کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه، تراژدی
ناظر: FATEMEH-R
ویراستار: ZrYan
خلاصه:
در خیالم درد کشیدم و درد را تا جان و تنم چشیدم؛ درد خــ ـیانـت، درد تنهایی، درد نبودنت. مرغ خیالم را به روزهای خوش فرستادم؛ آنجا که دختری جوان بودم؛ پر از ناز و پر از احساس. آنجایی که با هم عشق را تجربه کردیم و قول ماندن دادیم.
من خیالم؛ دختری که توانست با قدرت عشق خاطرهها را زنده کند. ما عاشق بودیم، ما نشانکرده بودیم؛ اما یک حرکت اشتباه، یک لغزش کوچک، یک پرواز از آسمان دلتنگی تو، همهچیز را تغییر داد.
تکهای از رمان:
- نه... آراد نرو.
و از پشت به لباسش چنگ زد.
همین یک حادثه کافی بود تا در عین ناباوری از گذشته چیزی به یادش بیاید:
«- آراد... نرو، توروخدا!
و از پشت دستش را بغـ*ـل کرد.
اخمی بر روی صورتش نشاند و خیال گفت:
- آراد من به هیچکسی نمیگم که تو باعث شدی سر ماکان زخمی بشه، به ماکان هم میگم اگه به کسی گفت دیگه باهاش بازی نمیکنم.
سرش را به طرف خیال برگرداند و گفت:
- خیال آخه تو میدونی اگه زنعمو بفهمه تو هم به من کمک کردی چقدر عصبانی میشه؟
با پافشاری گفت:
- مهم نیست.
اشک در چشمانش حلقه زد:
- توروخدا نرو آراد!»
صدای هقهق خیال به گوشش می رسید:
- آراد... آراد همهچی درست میشه... توروخدا نرو آراد!
نمیتوانست حرفی بزند.
آنموقع خیال هفتسالش بود و حالا بیستونهسالش است؛ اما باز هم بهخاطر او فداکاری میکند. چقدر دردناک!
* * *
از اینکه این رمان رو دنبال می کنید از همهی شما سپاسگزارم.
خیال (ستایش) راد
![53 :aiwan_lggight_blum: :aiwan_lggight_blum:](/styles/default/xenforo/smilies/negash/Yahoo/53.gif)
![3D747396-5AF2-4822-9106-BD70A6552BBC.jpeg 3D747396-5AF2-4822-9106-BD70A6552BBC.jpeg](https://negahdll.top/data/attachments/227/227926-0ec1fef07e1192ffa055b10b55cbb501.jpg)
آخرین ویرایش توسط مدیر: