کامل شده رمان همیشگی | khiyal.rad کاربر انجمن نگاه دانلود

در رمان به چه شخصیتی علاقه دارید؟

  • خیال

    رای: 14 60.9%
  • آراد

    رای: 4 17.4%
  • رها

    رای: 0 0.0%
  • رادنی

    رای: 1 4.3%
  • شقایق

    رای: 0 0.0%
  • پریسان

    رای: 1 4.3%
  • نیکو

    رای: 1 4.3%
  • یلدا

    رای: 1 4.3%
  • بهراد

    رای: 0 0.0%
  • ماکان

    رای: 1 4.3%
  • هاکان

    رای: 0 0.0%
  • آریان

    رای: 0 0.0%
  • نکیسا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

PrAiSe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/23
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
26,237
امتیاز
781
محل سکونت
اهواز
لب‌هایش را ورچید و دیگر جواب رادنی را نداد. جوابی برایش نداشت. ناخودآگاه در فکر فرو رفت. مادر باردار دوماهه‌اش، بیش از حد بر سر موضوعی که پدرش می‌دانست، عصبی شده بود و هرروز داشت لاغر‌تر می‌شد. صدای گریه‌های یواشکی مادرش و اعصاب به هم ریخته‌ی پدرش گواهی بدی به دلش می‌داد. چیزی که فکرش هم اندامش را به لرزه می‌انداخت با چیزهایی که شنیده بود. قطعاً اگر دوباره به پیش خانواده پدری‌شان بروند، مادرش این بار دیگر خودش را می‌کشد؛ اما... خودش پس چه؟ از وقتی حرف پدر و مادرش را شنیده بود، تنها در دل خودش می‌گفت: «پس شقایق چی؟ رها چی؟ رادنی... رادنی پس چی؟»
و کسی احمقانه در دلش فریاد می‌کشید: «رادنی پس چی چی؟ مگه اون برات مثل شقایق و رها نیست خیال؟»
اما او با خودش روراست بود؛ شاید اولین بار بود که وابسته‌ی یک پسر می‌شد.
- خیال؟ خیال اینجایی؟
حواسش را به رادنی با آن چشمان قهوه‌ای نافذش داد و با خود فکر کرد که چقدر سریع وابسته‌ی این رفتار مهربان رادنی شد.
به صورت یهویی، ناخودآگاه و سریع گفت:
- رادنی!
رادنی متعجب و تا حد زیادی خوشحال، مانند این دوماه که خیال هم به جمع کسانی که بهشان جانم می‌گفت، گفت:
- جانم؟
نمی‌دانست چه بگوید. بگوید اگر من رفتم دل‌تنگم می‌شوی؟
- خیال؟ چیزی شده؟
فنجان را به جلو هول داد و آهسته گفت:
- اگه من بخوام برم شماها چی‌کار می‌کنید؟
رادنی خشکش زده بود. خیال با سر پایین‌افتاده ادامه داد:
- مثل اینکه سند عمارت پدربزرگم که فوت کرده پیدا شده و باید بریم اونجا؛ چون هرکی باید برای گرفتن سهمش مراحل قانونی رو بگذرونه. خب ما هم باید بریم؛ اما... من به شما‌ها وابسته شدم و دانشگاهم...
رادنی هنوز خشکش زده بود و خیال انگار دلش نمی‌خواست سرش را بالا بیاورد.
رگ انگشتانش را با استرس شکاند. می‌خواست حرفی را بزند که شاید واقعیت بود و هم اینکه بفهمد شقایق راجع به علاقه‌ی رادنی راست می‌گفت. خیلی کنجکاو بود ببیند کسی که دوستش دارد چه رفتاری نشان می‌دهد. ببیند عشق رادنی هم همانند بقیه است که فقط از کسی خوششان می‌آید یا واقعاً عشق است؟
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد ادامه داد:
- شاید اونجا سرنوشتم عوض شد و ازدواج کردم و... کسی چه می‌دونه؟
چیزی در قلب رادنی شکست و مدام «پس من و عشقی که تو قلبم ریشه دوونده چی؟» در مغزش تکرار می‌شد.
فنجان قهوه در دستش، سنگینی می‌کرد. انگار ده تن بود! در آنی فنجان قهوه از دست رادنی بر روی میز افتاد و شکست. قطرات قهوه لباس رادنی را لکه‌آلود کرده بودد و تکه شیشه‌خرده‌های فنجان روبرویشان افتاده بود. خیال وحشت‌زده دست‌هایش را روی صورتش نهاد. رادنی عصبانی بلند شد. چند گارسون به سمتشان آمدند. تمام مدتی که رادنی عصبی با گارسون صحبت می‌کرد، خیال با ناباوری و فکری در هم و عذاب‌وجدان به خاطر حرف‌هایی که به رادنی زد، ناخودآگاه چشمانش بر روی رادنی خشکیده بود. بغض به گلویش چنگ انداخت و راه نفس‌کشیدن را برایش بست. چشمانش نمناک شد و دستانش بی‌قرار بر روی میز حرکت می‌کردند. اگر یک ثانیه دیگر اینجا می‌ماند، این دل ساده‌اش رسوایش می‌کرد. با دستپاچگی بلند شد که این با شدت بلندشدن باعث شد صندلی بیفتد. دستپاچه‌تر کیفش افتاد. لب‌هایش را روی هم فشرد و کیفش را برداشت و سر بلند کرد. نگاه درمانده‌ی رادنی و متعجب گارسون و بقیه بر روی صورتش بود؛ مخصوصاً چشمان سرخ و رنگ‌ِ پریده‌اش. بغضش هر ثانیه بیشتر می‌شد؛ انگار می‌خواست او را بکشد.
- ببخشید رادنی من...
سر سنگین‌شده‌اش را ناراحت تکان داد و با سرعت از کافی‌شاپ خارج شد. رادنی با فریاد به دنبال خیال دوید و فریاد زد:
- خیال! خیال صبر کن!
اما صبر نکرد. به طرف گارسون برگشت و فریاد زد:
- بیا، بیا بگیر!
حدود پانصدهزار تومان بر روی میز ریخت و با سرعت به دنبال خیال رفت؛ اما پیدایش نکرد. کم مانده بود حتی خودزنی کند دیگر.
با کلافگی گفت:
- لعنت به این شانس! لعنت لعنت... خدایا من چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟ اون داره میره!
***
کاش زودتر به حرف‌های شقایق گوش می‌داد تا هم خودش وابسته‌ی رادنی نمی‌شد و هم رادنی عاشق او نمی‌شد؛ اما... .
- بفرمایید خانم.
- مچکرم، چقدر میشه؟
- بیست هزارتومن.
- بفرمایید.
سریع از ماشین پیاده شد و به سمت آپارتمان رفت. نمی‌دانست کار درستی می‌کند یا نه؛ اما خاله مهلا قبل از افسردگی‌اش برای خیال بهترین بود.
زنگ را فشرد و پس از چند دقیقه صدای خاله مهلا پیچید:
-‌ای جانِ جانان، خیال اخمو اومده. راه گم کردی خاله؟
این از آن روزهایی بود که خاله مهلا همانند گذشته سر فرم بود و پر از حس خوب با خیال حرف می‌زد.
صدای تیک بازشدن در، در گوشش پیچید. تند وارد شد و به سمت آسانسور رفت. در راه نیم‌نگاهی به کانکس نگهبانی که نگهبان درونش با هیجان فوتبال نگاه می‌کرد، انداخت و بعد وارد آسانسور شد. طبقه هفت را فشرد و نادم در آینه‌ی آسانسور به خود خیره شد. مدام صحنه‌ی افتادن فنجان از دست رادنی در ذهنش تکرار می‌شد و باعث می‌شد سرش از این تکرار تیر بکشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    آهسته در آسانسور را هول داد و خارج شد. روبروی واحد موردنظرش ایستاد و زنگ را فشرد. به ثانیه نکشید که خاله مهلاِ آیلین به بغـ*ـل در را باز کرد و با لبخند دل‌نشینی گفت:
    - خیالی دلم برات یه ذره شده بود خاله‌ای!
    و کنار رفت تا خیال وارد شود. همین که خیال کفش‌هایش را درآورد و در دست گرفت و سرش را بالا آورد، مهلا با دیدن چشمان سرخ و صورت رنگ‌پریده‌اش وحشت‌زده گفت:
    - خیال! چی شده؟
    و سریع در را بست و آیلین را بر زمین نهاد. آیلین به طرف خیال رفت و خیال بی‌حوصله بـ..وسـ..ـه‌ای که از نسیم بهاری سریع‌تر بود بر روی گونه‌اش کشت و به سمت مبلمان رفت. شال چروک دور گردن و شال روی سرش و رویی لباسش را درآورد و کنارش انداخت. مهلا سریع آن‌طرفش نشست و با نگرانی گفت:
    - خیالی، خاله چی شده؟
    به سمت مهلا برگشت و با بغض و دست‌های لرزانی که میان دستان گرم مهلا اسیر بودند، گفت:
    - خاله امروز، شقایق چند وقت پیش... خاله من... خاله!
    نتوانست ادامه بدهد و زیر گریه زد. دستانش را از دستان مهلا بیرون کشید و بر روی صورتش نهاد.
    مهلا ناباور به خیال که انگار دیوانه شده بود نگریست و با لکنت گفت:
    - خیال، من رو... نترسون چی شده؟!

    اما خیال تنها با هق‌هق سرش را با لرزش تکان داد و چیزی نگفت.
    آیلین همراه عروسک محبوبش، رز کوچولو، از اتاقش با ترس خارج شد و به مادرش که بعد از رفتن به‌اجبار پیش روانشناس مهربان شده بود و دخترخاله‌ی مهربان و زیبایش که حال از گریه سرخ شده بود نگریست.
    خیال با هق‌هق سرش را بالا آورد و گفت:
    - خاله... بود... توی اینستا... استوری... گذاشتم، با شقایق و یه دختر و پسر...
    - خب؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    کلافه و لرزان دست بر روی صورتش کشید و گریه‌اش بیشتر شد:
    - شقایق، بهم گفت ک... که رادنی عاشقمه، گفتم نه! اما من چندروزه، فهمیدم می‌خوایم بریم... بریم پیش خانواده‌ی پدریم برای مدتی. خاله من می‌خواستم... می‌خواستم عکس‌العملش رو ببینم که... توی یه کافه نشستیم، بهش گفتم، فنجون از دستش افتاد، شکست بعد... انقدر...
    نتوانست ادامه بدهد و با هق‌هق محکم بر سر خود زد که مهلا هین کش‌داری کشید و گفت:
    - خاله، خیال نکن!
    و او را در آ*غ*و*ش*ش کشید و ن*و*ا*ز*شش کرد.
    - خاله من هم... وابسته‌ش شدم؛ اما عاشق نه.
    مهلا آرام سر خیال را به سـ*ـینه‌اش فشرد.
    کم‌کم هق‌هقش کم شد:
    - اما خاله... من... نمی‌خوام اون با رفتنم زجر بکشه. وای خدا!
    مهلا چشمش به آیلین خورد. لب پایینی‌اش میان دندان‌هایش شد و زمزمه کرد:
    - برو تو اتاقت مامان.
    آیلین عقب‌عقب رفت و سپس به طرف اتاقش دوید. نفس راحتی کشید و به خیال که داشت خودش را با هق‌هق می‌کشت نگریست.
    بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی سر خیال زد و گفت:
    - مطمئن بشم وابستگیه؟ چون این زارزدنا و...
    - خاله!
    - خب چیه؟ احساس می‌کنم داری دورم می‌زنی.
    کمی از مهلا دور نشست:
    - دورزدن چیه؟ من فقط به‌خاطر حرف‌هایی که بهش زدم عذاب‌وجدان دارم و...
    ادامه نداد؛ اما با کلافگی بلند شد و طول و عرض پذیرایی را گذراندث
    -‌ای خدا... واقعاً نمی‌دونم چرا گریه‌م گرفته!
    دلش می‌خواست خودش را تکه‌تکه کند. مهلا بلند شد و بعدِ تبسمی گفت:
    - همین دیگه! برای چی گریه‌ت گرفت؟ اتفاقی افتاده؟ یا پسره التماس کرد؟
    خیال خواست جواب مهلا را بدهد که گوشی مهلا زنگ خورد. رد تماس زد. خیال گفت:
    - مامانم که نبود؟
    مهلا خون‌سرد گفت:
    - دقیقاً خودش بود!
    - وای خاله چرا قطع کردی؟ من هم که گوشیم رو سایلنته، الان بلند میشه برمی‌داره میاد اینجا... پوف.
    مهلا کلافه زیر لب دیوانه‌ای زمزمه کرد و شماره‌ی خواهرش را گرفت و بر روی اسپیکر گذشت:
    - الو سلام آجی.
    - سلام، مهلا چرا جواب ندادی؟
    - داشتم ظرف می‌شستم.
    - ها. خیال پیش تو نیست؟
    خیال محکم موهای خود را کشید. مهلا با چشم‌غره گفت:
    - نه، مگه چی شده؟
    - غیبش زده دختره‌ی خیره‌سر!‌‌ ای خدا من رو بکش راحت شم از دست اینا!
    پشتش را به مهلا کرد و زیر لب زمزمه کرد:
    - کاشکی من بمیرم که از دست شما راحت شم. تموم بچگیم رو ازم گرفتین کردینم این، یه آدم احمق که دلش به حال این و اون می‌سوزه. از دستم شاکی هم هستن.
    یکهو سری از جفت گوشش جلو آمد و گفت:
    - من هم همین احساس رو به مامانم داشتم. مامان و مادرت خیلی شبیه همن و تا خون آدم رو نکنن تو شیشه ول نمی‌کنن. تو فکر می‌کنی من چرا انقدر بعد از زایمانم افسرده شدم و بد به روزگار خودم و دخترم آوردم؟ به‌خاطر اینکه می‌ترسیدم شبیه مادرت و مامانم بشم؛ اما خب خودم هم از بس ترس داشتم گند زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    حرف‌های مهلا بدجوری حال خیال را خراب‌تر کرد؛ جوری که از خودخواهی مادرش و زندگی به کثافت کشیده‌اش اوقش گرفت.
    بر روی دو زانوش خم شد و ناتوان برای پارکت افتاد. مهلا ناراحت کنارش زانو زد وگفت:
    - حقیقت تلخه خاله‌جون. توی وجود مامان و مادرت یه خصلتِ بده که تموم آدمای اطرافشون رو به ستوه میاره... و من می‌دونم این سادگیت و دل پرت که تو رو به گریه انداخته تقصیر مادرته.
    - شاید خاله. چون من از بس مامانم دلم رو شکوند، اگه خودم دل کسی رو بشکونم صحنه‌های بد بچگیم یادم میاد و همین بغض بد توی گلوم رخنه می‌کنه، گریه‌م می‌گیره و حالم بد میشه.
    آهسته خیال را در آغـ*ـوش کشید. صدای زنگ بلند شد. خیال سیخ سر جایش نشست و با تشویش گفت:
    - یا قرآن! مامانمه به خدا... وای الان تیکه‌تیکه‌م می‌کنه!
    به کل حس گله‌مندی از قلبش پر کشید و فقط به جنگ اعصابی که در راه بود فکر می‌کرد.
    مهلا تند خیال را بلند کرد و با جدیت در چشمانش خیره شد:
    - ببین خیال، من نتونستم با مادربزرگت حرف بزنم و این شده وضعم؛ اما تو می‌تونی. بدبختی‌هایی که مادرت سرت آورد کم نبود؟ باهاش صحبت کن تا عاقلانه رفتار کنه و اون‌وقت با کمک مادرت در مورد رادنی تصمیم بگیرید. با اینکه بهم ثابت شده مشکل رادنی نیست و مشکل بچگیه که همه‎ش میاد پیش روت؛ اما خب با مادرت بهتر حل میشه؛ چون هرچی نباشه اون مادره، بچه‎ش رو بهتر می‌شناسه.
    آرام و آهسته خیال را ول کرد و به سمت در رفت.
    جوشش اسید معده‌اش را احساس می‌کرد و در حالت حال به هم زنی مدام آب گس دهانش را قورت می‌داد.
    در باز شد و شقایق نمایان شد. چیزی در گلویش بالا آمد، اوق کوچکی زد و پراضطراب و ترس به طرف دستشویی دوید.
    چشمان شقایق از تعجب گشاد شد و از میان لب‌های مهلا ناله‌ای بیرون آمد:
    - وای!
    و به سمت سرویس بهداشتی که از درونش صدای اوق‌زدن‌های خیال می‌آمد رفت. شقایق تند کفش‌هایش را درآورد و خواست به طرف سرویس بهداشتی برود که نیمه‌راه با دیدن چشمان گریان و لب‌های لرزان آیلین منصرف شد و پر از تشویش، راهش را به سمت آیلین کج کرد و با لبخندی که می‌لرزید گفت:
    - آیلین خاله چرا گریه می‌کنی؟ بیا ما بریم طبقه بالا بازی کنیم.
    و خواست دستش را بگیرد که آیلین جیغ گوش‌خراشی کشید و با هق‌هق گفت:
    - نه! ماما، خیال...
    و هق‌هقش بیشتر شد. شقایق به‌زور آیلین را سفت بغـ*ـل کرد و چشمانش را سفت بست. هیچ‌وقت از کودکان خوشش نمی‌آمد، بدش هم نمی‌آمد؛ اما... خوشش هم نمی‌آمد!
    پس از مدتی، مهلا خیال را تقریباً کشان‌کشان بیرون آورد. شقایق طی یک عملیات انتحاری آیلین را بلند کرد و با دو به طبقه‌ی بالا برد و در اتاق گذاشتش و در را فقط رویش بست. قفل نکرد؛ اما آن‌قدر آیلین کوچولو بود که قدش نمی‌رسید.
    تندتند، دوتا یکی پله‌ها را پایین رفت و به پذیرایی رسید. صدای آرام گریه‌کردنش در گوش‌های شقایق پیچید. بغض در گلویش رخنه کرد برای خیالی که همیشه موقع تصمیم‌گیری‌های احساسی خودش را به آتش می‌کشاند.
    آهسته کنارش پشست و با بغض لب زد:
    - خیال جونم!
    گریه خیال بیشتر شد و مهلا ناخودآگاه بر خواهرش لعنت فرستاد. او کاری کرده بود که خیال در اتفاق‌های این‌گونه خودش را به یاد می‌آورد؛ کودکی که برفنا رفت و خیالی که روحش زود پیر شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    شقایق خواست دست خیال را بگیرد که خیال با جیغ خفه‌ای دستش را کشید. مهلا و شقایق مبهوت به خیال که انگار دیوانه شده بود نگریستند. مهلا لب زد:
    - برش یه لیوان آب یخ بیار، یه آرامبخش هم توش حل کن.
    شقایق سریع بلند شد و به آشپزخانه رفت. در لیوان آب ریخت و به دنبال آرامبخش رفت. قرص‌های رنگارنگ، دوز‌های متفاوت و... اما یک آرامبخش با دوز پایین پیدا نکرد.
    بالاخره تصمیم گرفت آن دوز بالایی را که به‌نظرش از بقیه دوز‌ها پایین‌تر بود در آب حل کند.
    از آشپزخانه خارج شد و تند لیوان را به مهلا داد.
    ***
    کلافه دوباره شماره‌ی خیال را گرفت؛ اما تنها چیزی که عایدش می‌شد: «مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد! لطفاً پس از...»
    موبایل را با عصبانیت روی تخت پرت کرد. رها گفت:
    - خب بگو چی شده که خیال یهو گذشت رفت. تو که...
    رادنی با عصبانیت به سمت رها رفت و تقریباً فریاد زد:
    - می‌خوای بدونی رها؟ آره؟
    رها مبهوت گفت:
    - آ... ره.
    نعره‌ی رادنی در گوشش اکو شد:
    - خیال می‌خواد بره!
    تندتند سرش را تکان داد و گفت:
    - یعنی چی خیال می‌خواد بر...
    یکهو در باز شد و مادرشان با صورتی برافروخته وارد شد:
    - اینجا چه خبره؟ نمی‌بینید من مهمو...
    رادنی با عصبانیت به سمتش رفت و تقریباً به بیرون پرتش کرد.
    - برو پیش همون مهمونات!
    مادرش مبهوت پشت در اتاق خشکش زد. از آخرین باری که رادنی این‌گونه شده بود خیلی گذشته بود. شاید وقتی که او تصمیم داشت از نادر جدا شود و با کیومرث ازدواج کند.
    حالش دگرگون شد و با بغض زمزمه کرد:
    - لعنت به تو کیو...!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    رها ناراحت به رادنی نگاه کرد و گفت:
    - رادنی کارت اشتباه بو...
    رادنی امروز چقدر شبیه دیو شده بود! از آن دیو‌های خون‌خوار.
    - کارای من اشتباهه؛ اما کارای اون نه؟ ها؟
    رها عقب‌عقب رفت و با بغض گفت:
    - حتماً از همین رفتارات که یهو جنی میشی جلو خیال انجام دادی که دخترِ بدبخت فرار کرد.
    و با دو از اتاق رادنی خارج شد. رادنی عقب‌عقب رفت و بر روی تختش ولو شد.
    ***
    - اول آروم باش... آروم باش، د بهت میگم آروم باش! همین احمق‌بازیا و همین حرفا رو زدی که این دختر این‌جوری شده. بس کن دیگه سیما، بس کن! آره من ازت کوچیک‌ترم ام.... دیوونه؟ من دیوونه‌م؟ اگه من دیوونه‌م پس تو تیمارستانی بودی که این بچه رو ندیدی و فقط به فکر خودت بودی! اصلاً هم نمی‌خواد بیای! نه نیا! با این رفتارای زننده‌ت حال این بچه هم بدتر...
    و از پذیرایی خارج شد و به طبقه‌ی بالا رفت. شقایق نگاهش را از مهلا گرفت و به خیال غرق در خواب داد. رادنی خوب بود؛ اما احساس می‌کرد برای خیال کم است و نمی‌تواند با خیال دوام بیاورد.
    یکهو یاد فردا شب افتاد که در شمال جشن گل‌ها داشتند. وای! حالا چه می‌کرد؟ خیال می‌آمد؟ قطعاً نه! او می‌رفت؟ باز هم قطعاً نه! چگونه خیال را تنها می‌گذاشت؟ خیال او را در مواقع سختی تنها نگذشته بود و برایش همه کار کرده بود.
    کلافه شالش را به گوشه‌ای پرتاب کرد و در موهای حجیمش دستی کشید. به‌یک‌باره چه شد که خیال این‌گونه شد؟ مگر رادنی به او چه گفت؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    از خواب پرید. سرتاپایش را عرق سرد فرا گرفته بود و لباس‌هایش به تنش چسبیده بود. چشمش هیچ‌جا را نمی‌دید جز نوری که از پنجره‌ی سرتاسری روبرویش می‌آمد. از حالت خوابیده درآمد و نشست؛ زانوهایش را به آ*غ*و*ش*ش دعوت کرد و سرش را بر رویشان نهاد. بغض در گلویش جا خوش کرد و چشمانش به سوزش درآمد. عجیب است! حالا که فکر می‌کرد، می‌دید که معده‌اش هم همین‌طور و سرش... نه سرش نمی‌سوخت، تیر می‌کشید.
    قطره اشک آرام بر روی صورت بی‌رنگ‌و‌رویش سر خورد و هردو چشمش را با درد و سوزش بست. بقیه اشک‌هایش هم راه خودشان را در پیش گرفتند. پلک‌هایش می‌لرزید و آرام فین‌فین می‌کرد.
    دلش نمی‌خواست اینجا بماند. خانه‌شان هم که نمی‌توانست. خانه دایی و خاله هم که نه. پس می‌ماند...
    از روی مبل بلند شد. دستانش را در جیبش کرد. موبایلش بود. درآوردش و نورش را روی مبل گرفت. شال و پالتوش را برداشت، همراه کیفش.
    آرام‌آرام و تقریباً کرخت به طرف در رفت. کلید را سریع دوبار چرخاند و از واحد خاله‌اش خارج شد. خدا را شکر کرد که آژانس شبانه‌روزی به خانه‌ی خاله‌اش نزدیک است.
    ***
    شال نامرتبش را درست کرد و وارد هتل شد. به سمت پذیرش رفت. دو دختر جوان و ل*و*ن*د با چشمانی خمـار در حال کارکردن بودند.
    - ببخشید؟
    هردویشان سرشان را بالا آوردند. آن سمت راستی که موهایش سیاه پرکلاغی بود با لبخند خسته‌ای گفت:
    - بفرمایید عزیزم؟
    موهایش را کمی به داخل فرستاد و گفت:
    - برای یک شب اتاق می‌خواستم.
    - حتماً! فقط کارت شناسایی و شناسنامه‌تون رو بدید.
    - شناسنامه‌م همراهم نیست؛ اما...
    و دستش را درکیفش کرد و کارت شناسایی‌اش را درآورد و روی پیشخوان نهاد:
    - کارت شناساییم هست.
    - مشکلی نیست.
    و نگاه موشکافانه‌اش را از عسلی نگاه خیال که میان دریایی از خون خیره‌کننده بود گرفت و برگه‌ای آورد و پس از نوشتن چند چیز، خودکار را به دست خیال داد و گفت:
    - لطفاً اینجا رو امضا کنید و فرم و پر کنید.
    خیال سریع امضایش را زد و با دستان لرزانی فرم را پر کرد؛ خیلی کج‌وکوله.
    کلیدی جلویش نهاد و گفت:
    - طبقه 7 اتاق 62.
    - مچکرم.
    - خواهش می‌کنم عزیزم، شب خوش.
    - همچنین.
    و با قدم‌هایی سست خودش را به آسانسور رساند و سریع وارد شد. طبقه هفت را زد و سرش را بالا آورد. با دیدن خودش در آینه کپ کرد؛ از دیدن چشمان سرخ، صورت پف‌کرده و موهای ژولیده‌اش.
    قطعاً پرسنل بدبخت حق داشتند آن‌گونه نگاهش کنند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    نگاهش را از آینه گرفت و بی‌حال دست به کمر شد. این رفتار ترسیده‌ی رادنی چه‌ها که با او نکرد و چه چیز‌هایی را که برایش روشن نکرد. فهماند او فقط باید دلش به حال خودش بسوزد که نمی‌تواند به کسی
    نه بگوید؛ چون فقط آن رفتار‌های بد مادرش یادش می‌آمد.
    بغض باعث شد لب‌های رنگ‌پریده‌اش بلرزند و پلک چپش به عادت ناراحتی بپرد. صورتش را میان دستانش قایم کرد و مانند همیشه، ضعیف، گریه‌اش درآمد.
    - طبقه هفتم، خوش آمدید.
    تند از آسانسور خارج شد و هول و دستپاچه به اتاق‌ها نگاه کرد. آخرین اتاق که انگار اتاق بن‌بست بود، اتاق او بود. نفس عمیقی کشید و با دست‌های لرزانش اشک‌هایش را پاک کرد و به سمت اتاقش رفت. به‌زور در را باز کرد و خودش را در اتاق انداخت. لامپ‌ها را روشن کرد. از راهروی باریک گذشت و وارد اتاق کوچک شد.
    یک تک دونفره کرمی- قهوه‌ای که دو طرفش عسلی بود و روبرویش تلویزیون و درِ سرویس بهداشتی و سپس دیوار بغلی، یک پنجره‌ی سرتاسری که شهر را خوب به نمایش می‌گذاشت.
    خسته به طرف تخت رفت و دراز کشید. در همان حالت، به سختی شال و پالتو و رویی لباسش را درآورد و بر روی زمین انداخت.
    برعکس همیشه برایش مهم نبود که برایش نگرانند؛ برعکس همیشه، این بار خودش برایش مهم بود. و این خوب بود که برای یک بار هم که شده، او برای خودش مهم بود.
    از سکوت مزخرف اتاق بیزار بود. موبایلش را که فقط 23درصد شارژ داشت باز کرد و آهنگی پلی کرد تا هم خوابش ببرد و از این فکر‌های مالیخولیایی آزاد شود.
    «از من چه مانده بعد تو جز ناتوانی‌ام
    جز سنگ قبر خاطره روی جوانی‌ام
    بی‌عشق و بی‌عاطفه و هیچ وعده‌ای
    مانده‌ام چگونه سمت خودت می‌کشانی‌ام
    آن من که آزموده جهان را به عشقِ خویش
    حالا برای همچو تویی امتحانی‌ام
    آن از نبردِ بین تو و اعتماد من
    این از قمار بین من و زندگانی‌ام
    اگر برای ابد هوای دیدن تو
    نیفتد از سر من چه کنم
    هجومِ زخمِ تو را نمی‌کشد تن من
    برای کشته‌شدن چه کنم
    هزار و یک نفری به جنگِ با دل من
    برای این همه تن چه کنم
    اگر برای ابد هوای دیدن تو
    نیفتد از سر من چه کنم
    هجومِ زخمِ تو را نمی‌کشد تن من
    برای کشته‌شدن چه کنم
    هزار و یک نفری به جنگِ با دل من
    برای این همه تن چه کنم؟»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    از خواب بیدار شد، کش و قوسی به بدنش داد و بر روی تخت نشست. تمام شب را تا صبح با لامپ روشن و آهنگ سپری کرده بود. دیشب نتوانست سریع بخوابد و تا چند ساعت فکر می‌کرد. به رفتار یکهو دیوانه‎‌وارش و به کارهایی که کرد و در آخر... به رادنی!
    ممنونش بود که به او فهماند هنوز هم مریض هست؛ هنوز هم آن بیماری روحی را که مادرش به جانش انداخت دارد. برای همین تصمیم گرفت که کار خوبی در حق رادنی بکند؛ او را بیشتر از این در نگرانی غرق نکند و به او بفهماند که او لیاقت رادنی را ندارد.
    بلند شد. می‌خواست امروز به جشن گل‌ها برود، می‌خواست امروز بشود یک خیال باورناپذیر. می‌خواست امروز به رادنی بگوید که عاشقش نیست؛ اما ارزش خاصی برایش قائل است؛ البته اگر بیاید.
    بعد از خوردن صبحانه در رستوران هتل، پول هتل را حساب کرد و به بازار رفت. نمی‌توانست به خانه برود؛ وگرنه به‌خاطر یک شب بیرون‌ماندن از خانه، سرش را از بیخ‌وبن می‌بریدند!
    وارد یکی از مزون‌های مشهور پاساژ شد. از همان اول دختر خوش بر و رویی به او خوش‌آمد گفت و پرسید:
    - خوش اومدید خانمی، می‌تونم کمکتون کنم؟
    - مرسی گلم، بله. برای یک جشن مهم لباس می‌خوام، لطفاً دخترونه و عروسکی بشه، برای همین امروز.
    - چشم عزیزم، اول بیاید ژورنال کارامون رو ببینید.
    او را نشاند و سه ژورنال لباس روبرویش قرار گرفت. بین آن همه لباس زیبا، پنج لباس انتخاب کرد که سه‌تایشان رنگ‌های پاستیلی بودند و دوتای دیگر سورمه‌ای و آلبالویی.
    قبل از اینکه وارد اتاق پرو شود، دستش را به چارچوب در تکیه داد و گفت:
    - ببخشید میشه موبایلم رو بزنی توی شارژ؟
    - حتماً عزیزم.
    موبایلش را به دست دختر داد و او هم با لبخند دور شد.
    در را بست و دست‌به‌کمر به پنج چوب‌لباسی خیره شد. ابتدا به سمت یک سرهمی آبی رفت و آن را پوشید. یقه‌اسکی با آستین‌های حلقه‌ای و پاچه شلوار‌هایش که ریش‌ریش بود، در تن خیال خیلی منحصر‌به‌فرد بود. لبخندی زد و درآوردش و با یک صورتی عوضش کرد که آستین و یقه‌اش در یک راستا بودند. خوشش نیامد.
    پوفی کرد و درآوردش و آن را با آن لباس آلبالویی که یقه‌هفت بود و آستین‌هایش مدل جادوگری بود و از آرنج تا مچ دست یک پارچه‌ی دیگر بود و از کمر به پایین هم از همان پارچه‌ی آستینش بود، عوض کرد. آن‌قدر در آن اندامش خیره‌کننده بود که بقیه را پرو نکرد و پس از درآوردنش و پوشیدن لباس‌های خودش، از اتاق پرو درآمد.
    - چیزی پسند کردید؟
    - بله همون آلبالویی‌رنگ.
    - سلیقه‌تون بسیاربسیار عالیه عزیزم.
    - مچکر. میشه کیف و کفش آلبالویی نشونم بدید؟
    - حتماً خانمی.
    پس از خریدن یک ستِ کیف و کفشِ آلبالویی، از مزون خارج شد.
    از همان دخترکی که از بدو ورود راهنمایی‌اش کرد، آدرس یک آرایشگاه را گرفت که دختر گفت با کمی پول، کارَت را همان موقع انجام می‌دهد و کسی روی دستش نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    آرایشگاهی که به او معرفی شده بود، از همان دیزاین بیرونی‌اش هم معلوم بود که گران می‌گیرد. آرایشگاهی که سه‌طبقه بود و طبقه‌ی همکفش سرتاسر شیشه بود و فقط منشی و مشتری‌هایی که می‌خواستند وقت بگیرند آنجا بودند و دو طبقه بالا برای آرایش و پیرایش بود.
    برایش مهم نبود که چقدر پول داده تا فقط کارش را سریع‌تر راه بیندازند. نه، مهم نبود؛ فقط مهم این بود که امروز بدرخشد.
    - موهام رو فر خیس کنید، آرایشم هم ملیح بشه و رنگ آلبالویی توش به‌کار بره، لباسم آلبالوییه.
    - حتماً عزیزم.
    لبخندی زد و به آینه و تصویر خودش خیره شد.
    آرایشگر آن‌قدر مهربان و شوخ و خوش‌خنده بود که سریع با خیال گرم گرفت و باعث شد در طول مدل‌دادن به موهای کوتاهِ تا گردنش مانند بقیه زمان‌ها که به زور مادرش برای مراسمات به آرایشگاه می‌آمد، خوابش نبرد.
    موهایش را که درست کرد، به سراغ آرایش رفت.
    - ستاره‌جون خواهش خواهش خواهش غلیظ نباشه، فقط ملیح و...
    - بابا می‌دونم دختر. اصلاً تو آرایش غلیظ صورتت رو خوشایند نمی‌کنه.
    خیال آهسته با سرتکان‌دادن، موافقتش را اعلام کرد و ستاره مشغول کار آرایش شد. دستیارش هم ناخن‌های کشیده‌ی خیال را مانیکور می‌کرد.
    حس خوبی داشت برای اینکه به‌خاطر خودش داشت همه‌ی این کار‌ها را انجام می‌داد؛ بدون اینکه استرس داشته باشد که بقیه چه فکری می‌کنند، مادرش چه‌کار و پدرش چه‌کار. اما این بار نه! این بار فقط خودش برایش مهم بود و خودش و خودش! این بار او فکر کرد و بیهوده عمل نکرد. اول فکر کرد، بدون گوش‌دادن به حرف‌های کسی و به یاد آوردن گذشته‌ای.
    برای چند دقیقه از ستاره و دستیارش خواست که دست از کارشان بکشد تا به شقایق پیام دهد؛ می‌ترسید به جشن گل‌ها نیاید.
    شقایق را از لیست بلاکی درآورد و همان لحظه 63 پیام از طرفش برایش آمد. هیچ‌کدام را نخواند و فقط برایش نوشت: «من برای جشن میام، اونجا می‌بینمت.» و سِند کرد. بعد از اینکه دو تیک را خورد، دوباره بلاکش کرد و به ستاره و دستیارش گفت کارشان را ادامه دهند. انگار فهمید که خیال باید از فکر دربیاید؛ وگرنه تمام کار‌هایش نقشه بر آب می‌شود. خیال را به حرف گرفت و خیال به این فکر کرد مطمئناً شقایق تا الان همه را خبر کرده و این خوب است؛ چون همه باید باشند.
    - خب خیال‌جان، بین این سه رنگ کدوم رو برای رژت بزنم؟
    آلبالویی روشن، آلبالویی تیره و رنگ گوشتی. آلبالویی روشن را انتخاب کرد و ستاره هم سریع قلم‌مو را برداشت که یکهو خیال چیزی یادش آمد:
    - راستی کانسیلر زدی؟
    - نه بزنم؟
    - وای نه!
    هروقت کانسیلر می‌زد شبیه جادوگر‌ها می‌شد! البته فقط سه‌بار زده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا