لبهایش را ورچید و دیگر جواب رادنی را نداد. جوابی برایش نداشت. ناخودآگاه در فکر فرو رفت. مادر باردار دوماههاش، بیش از حد بر سر موضوعی که پدرش میدانست، عصبی شده بود و هرروز داشت لاغرتر میشد. صدای گریههای یواشکی مادرش و اعصاب به هم ریختهی پدرش گواهی بدی به دلش میداد. چیزی که فکرش هم اندامش را به لرزه میانداخت با چیزهایی که شنیده بود. قطعاً اگر دوباره به پیش خانواده پدریشان بروند، مادرش این بار دیگر خودش را میکشد؛ اما... خودش پس چه؟ از وقتی حرف پدر و مادرش را شنیده بود، تنها در دل خودش میگفت: «پس شقایق چی؟ رها چی؟ رادنی... رادنی پس چی؟»
و کسی احمقانه در دلش فریاد میکشید: «رادنی پس چی چی؟ مگه اون برات مثل شقایق و رها نیست خیال؟»
اما او با خودش روراست بود؛ شاید اولین بار بود که وابستهی یک پسر میشد.
- خیال؟ خیال اینجایی؟
حواسش را به رادنی با آن چشمان قهوهای نافذش داد و با خود فکر کرد که چقدر سریع وابستهی این رفتار مهربان رادنی شد.
به صورت یهویی، ناخودآگاه و سریع گفت:
- رادنی!
رادنی متعجب و تا حد زیادی خوشحال، مانند این دوماه که خیال هم به جمع کسانی که بهشان جانم میگفت، گفت:
- جانم؟
نمیدانست چه بگوید. بگوید اگر من رفتم دلتنگم میشوی؟
- خیال؟ چیزی شده؟
فنجان را به جلو هول داد و آهسته گفت:
- اگه من بخوام برم شماها چیکار میکنید؟
رادنی خشکش زده بود. خیال با سر پایینافتاده ادامه داد:
- مثل اینکه سند عمارت پدربزرگم که فوت کرده پیدا شده و باید بریم اونجا؛ چون هرکی باید برای گرفتن سهمش مراحل قانونی رو بگذرونه. خب ما هم باید بریم؛ اما... من به شماها وابسته شدم و دانشگاهم...
رادنی هنوز خشکش زده بود و خیال انگار دلش نمیخواست سرش را بالا بیاورد. رگ انگشتانش را با استرس شکاند. میخواست حرفی را بزند که شاید واقعیت بود و هم اینکه بفهمد شقایق راجع به علاقهی رادنی راست میگفت. خیلی کنجکاو بود ببیند کسی که دوستش دارد چه رفتاری نشان میدهد. ببیند عشق رادنی هم همانند بقیه است که فقط از کسی خوششان میآید یا واقعاً عشق است؟
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد ادامه داد:
- شاید اونجا سرنوشتم عوض شد و ازدواج کردم و... کسی چه میدونه؟
چیزی در قلب رادنی شکست و مدام «پس من و عشقی که تو قلبم ریشه دوونده چی؟» در مغزش تکرار میشد. فنجان قهوه در دستش، سنگینی میکرد. انگار ده تن بود! در آنی فنجان قهوه از دست رادنی بر روی میز افتاد و شکست. قطرات قهوه لباس رادنی را لکهآلود کرده بودد و تکه شیشهخردههای فنجان روبرویشان افتاده بود. خیال وحشتزده دستهایش را روی صورتش نهاد. رادنی عصبانی بلند شد. چند گارسون به سمتشان آمدند. تمام مدتی که رادنی عصبی با گارسون صحبت میکرد، خیال با ناباوری و فکری در هم و عذابوجدان به خاطر حرفهایی که به رادنی زد، ناخودآگاه چشمانش بر روی رادنی خشکیده بود. بغض به گلویش چنگ انداخت و راه نفسکشیدن را برایش بست. چشمانش نمناک شد و دستانش بیقرار بر روی میز حرکت میکردند. اگر یک ثانیه دیگر اینجا میماند، این دل سادهاش رسوایش میکرد. با دستپاچگی بلند شد که این با شدت بلندشدن باعث شد صندلی بیفتد. دستپاچهتر کیفش افتاد. لبهایش را روی هم فشرد و کیفش را برداشت و سر بلند کرد. نگاه درماندهی رادنی و متعجب گارسون و بقیه بر روی صورتش بود؛ مخصوصاً چشمان سرخ و رنگِ پریدهاش. بغضش هر ثانیه بیشتر میشد؛ انگار میخواست او را بکشد.
- ببخشید رادنی من...
سر سنگینشدهاش را ناراحت تکان داد و با سرعت از کافیشاپ خارج شد. رادنی با فریاد به دنبال خیال دوید و فریاد زد:
- خیال! خیال صبر کن!
اما صبر نکرد. به طرف گارسون برگشت و فریاد زد:
- بیا، بیا بگیر!
حدود پانصدهزار تومان بر روی میز ریخت و با سرعت به دنبال خیال رفت؛ اما پیدایش نکرد. کم مانده بود حتی خودزنی کند دیگر.
با کلافگی گفت:
- لعنت به این شانس! لعنت لعنت... خدایا من چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ اون داره میره!
***
کاش زودتر به حرفهای شقایق گوش میداد تا هم خودش وابستهی رادنی نمیشد و هم رادنی عاشق او نمیشد؛ اما... .
- بفرمایید خانم.
- مچکرم، چقدر میشه؟
- بیست هزارتومن.
- بفرمایید.
سریع از ماشین پیاده شد و به سمت آپارتمان رفت. نمیدانست کار درستی میکند یا نه؛ اما خاله مهلا قبل از افسردگیاش برای خیال بهترین بود.
زنگ را فشرد و پس از چند دقیقه صدای خاله مهلا پیچید:
-ای جانِ جانان، خیال اخمو اومده. راه گم کردی خاله؟
این از آن روزهایی بود که خاله مهلا همانند گذشته سر فرم بود و پر از حس خوب با خیال حرف میزد.
صدای تیک بازشدن در، در گوشش پیچید. تند وارد شد و به سمت آسانسور رفت. در راه نیمنگاهی به کانکس نگهبانی که نگهبان درونش با هیجان فوتبال نگاه میکرد، انداخت و بعد وارد آسانسور شد. طبقه هفت را فشرد و نادم در آینهی آسانسور به خود خیره شد. مدام صحنهی افتادن فنجان از دست رادنی در ذهنش تکرار میشد و باعث میشد سرش از این تکرار تیر بکشد.
و کسی احمقانه در دلش فریاد میکشید: «رادنی پس چی چی؟ مگه اون برات مثل شقایق و رها نیست خیال؟»
اما او با خودش روراست بود؛ شاید اولین بار بود که وابستهی یک پسر میشد.
- خیال؟ خیال اینجایی؟
حواسش را به رادنی با آن چشمان قهوهای نافذش داد و با خود فکر کرد که چقدر سریع وابستهی این رفتار مهربان رادنی شد.
به صورت یهویی، ناخودآگاه و سریع گفت:
- رادنی!
رادنی متعجب و تا حد زیادی خوشحال، مانند این دوماه که خیال هم به جمع کسانی که بهشان جانم میگفت، گفت:
- جانم؟
نمیدانست چه بگوید. بگوید اگر من رفتم دلتنگم میشوی؟
- خیال؟ چیزی شده؟
فنجان را به جلو هول داد و آهسته گفت:
- اگه من بخوام برم شماها چیکار میکنید؟
رادنی خشکش زده بود. خیال با سر پایینافتاده ادامه داد:
- مثل اینکه سند عمارت پدربزرگم که فوت کرده پیدا شده و باید بریم اونجا؛ چون هرکی باید برای گرفتن سهمش مراحل قانونی رو بگذرونه. خب ما هم باید بریم؛ اما... من به شماها وابسته شدم و دانشگاهم...
رادنی هنوز خشکش زده بود و خیال انگار دلش نمیخواست سرش را بالا بیاورد. رگ انگشتانش را با استرس شکاند. میخواست حرفی را بزند که شاید واقعیت بود و هم اینکه بفهمد شقایق راجع به علاقهی رادنی راست میگفت. خیلی کنجکاو بود ببیند کسی که دوستش دارد چه رفتاری نشان میدهد. ببیند عشق رادنی هم همانند بقیه است که فقط از کسی خوششان میآید یا واقعاً عشق است؟
بدون اینکه سرش را بالا بیاورد ادامه داد:
- شاید اونجا سرنوشتم عوض شد و ازدواج کردم و... کسی چه میدونه؟
چیزی در قلب رادنی شکست و مدام «پس من و عشقی که تو قلبم ریشه دوونده چی؟» در مغزش تکرار میشد. فنجان قهوه در دستش، سنگینی میکرد. انگار ده تن بود! در آنی فنجان قهوه از دست رادنی بر روی میز افتاد و شکست. قطرات قهوه لباس رادنی را لکهآلود کرده بودد و تکه شیشهخردههای فنجان روبرویشان افتاده بود. خیال وحشتزده دستهایش را روی صورتش نهاد. رادنی عصبانی بلند شد. چند گارسون به سمتشان آمدند. تمام مدتی که رادنی عصبی با گارسون صحبت میکرد، خیال با ناباوری و فکری در هم و عذابوجدان به خاطر حرفهایی که به رادنی زد، ناخودآگاه چشمانش بر روی رادنی خشکیده بود. بغض به گلویش چنگ انداخت و راه نفسکشیدن را برایش بست. چشمانش نمناک شد و دستانش بیقرار بر روی میز حرکت میکردند. اگر یک ثانیه دیگر اینجا میماند، این دل سادهاش رسوایش میکرد. با دستپاچگی بلند شد که این با شدت بلندشدن باعث شد صندلی بیفتد. دستپاچهتر کیفش افتاد. لبهایش را روی هم فشرد و کیفش را برداشت و سر بلند کرد. نگاه درماندهی رادنی و متعجب گارسون و بقیه بر روی صورتش بود؛ مخصوصاً چشمان سرخ و رنگِ پریدهاش. بغضش هر ثانیه بیشتر میشد؛ انگار میخواست او را بکشد.
- ببخشید رادنی من...
سر سنگینشدهاش را ناراحت تکان داد و با سرعت از کافیشاپ خارج شد. رادنی با فریاد به دنبال خیال دوید و فریاد زد:
- خیال! خیال صبر کن!
اما صبر نکرد. به طرف گارسون برگشت و فریاد زد:
- بیا، بیا بگیر!
حدود پانصدهزار تومان بر روی میز ریخت و با سرعت به دنبال خیال رفت؛ اما پیدایش نکرد. کم مانده بود حتی خودزنی کند دیگر.
با کلافگی گفت:
- لعنت به این شانس! لعنت لعنت... خدایا من چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ اون داره میره!
***
کاش زودتر به حرفهای شقایق گوش میداد تا هم خودش وابستهی رادنی نمیشد و هم رادنی عاشق او نمیشد؛ اما... .
- بفرمایید خانم.
- مچکرم، چقدر میشه؟
- بیست هزارتومن.
- بفرمایید.
سریع از ماشین پیاده شد و به سمت آپارتمان رفت. نمیدانست کار درستی میکند یا نه؛ اما خاله مهلا قبل از افسردگیاش برای خیال بهترین بود.
زنگ را فشرد و پس از چند دقیقه صدای خاله مهلا پیچید:
-ای جانِ جانان، خیال اخمو اومده. راه گم کردی خاله؟
این از آن روزهایی بود که خاله مهلا همانند گذشته سر فرم بود و پر از حس خوب با خیال حرف میزد.
صدای تیک بازشدن در، در گوشش پیچید. تند وارد شد و به سمت آسانسور رفت. در راه نیمنگاهی به کانکس نگهبانی که نگهبان درونش با هیجان فوتبال نگاه میکرد، انداخت و بعد وارد آسانسور شد. طبقه هفت را فشرد و نادم در آینهی آسانسور به خود خیره شد. مدام صحنهی افتادن فنجان از دست رادنی در ذهنش تکرار میشد و باعث میشد سرش از این تکرار تیر بکشد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: