کامل شده رمان همیشگی | khiyal.rad کاربر انجمن نگاه دانلود

در رمان به چه شخصیتی علاقه دارید؟

  • خیال

    رای: 14 60.9%
  • آراد

    رای: 4 17.4%
  • رها

    رای: 0 0.0%
  • رادنی

    رای: 1 4.3%
  • شقایق

    رای: 0 0.0%
  • پریسان

    رای: 1 4.3%
  • نیکو

    رای: 1 4.3%
  • یلدا

    رای: 1 4.3%
  • بهراد

    رای: 0 0.0%
  • ماکان

    رای: 1 4.3%
  • هاکان

    رای: 0 0.0%
  • آریان

    رای: 0 0.0%
  • نکیسا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

PrAiSe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/23
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
26,237
امتیاز
781
محل سکونت
اهواز
***
فصل چهارم:
«آخرین دیدارها و شروعی تازه»
- عزیزم می‌خوای به مینا بگم بیاد کمکت لباس بپوشی؟
- آره اگه میشه.
ستاره سری تکان داد و به سمت آن دختری که کمکش کرد تا موهای خیال را درست کند رفت و خیال هم وارد اتاق کوچکی که برای لباس‌عوض‌کردن بود شد.
لباسش را به چوب لباسی آویزان کرد و دکمه‌ی بلوزش را باز کرد.
***
پنج‌کیلومتر مانده به شمال
آینه‌اش را از داخل کیف درآورد و به خودش نگاهی انداخت. آرایش چشمش فقط یک سایه‌ی آجری و سفید بود به همراه خط چشم باریک و ریمل؛ اما باز هم عسلی چشمانش را بیشتر نشان می‌داد.
با خود فکر کرد برعکس قبلاً که همیشه با لباس‌های اسپورت و راحت وارد مجلس می‌شد، امروز به کل فرق کرده بود؛ همه‌چیزش پررنگ شده بود حتی... شاید نقشش در زندگی.
امروز بعد اینکه با رادنی صحبت می‌کرد، می‌خواست شاد باشد و در آخر با پدر و مادرش صحبت کند.
آهنگی که راننده گذشته بود در گوشش پیچید:
- کجا باید برم یه دنیا خاطرت تو رو یادم نیاره
کجا باید برم که یک شب فکر تو منو راحت بذاره
چه کردم با خودم که مرگ و زندگی برام فرقی نداره
محاله مثل من توی این حال بد کسی طاقت بیاره
کجا باید برم که تو هر ثانیم تو رو اونجا نبینم
کجا باید برم که بازم تا ابد به پای تو نشینم
قراره بعد تو چه روزایی رو من تو تنهایی ببینم
دیگه هرجا برم چه فرقی می‌کنه از عشق تو همینم
جوونیمو سفر کردم که از تو دور شم یک دم
منو هرجور می‌بینی شبیه یک سفرنامه‌م شبیه یک سفرنامه‌م
کجا باید برم که تو هر ثانیم تو رو اونجا نبینم
کجا باید برم که بازم تا ابد به پای تو نشینم
قراره بعد تو چه روزایی رو من تو تنهایی ببینم
دیگه هرجا برم چه فرقی می‌کنه از عشق تو همینم
اشکی را که می‌خواست آرایشش را خراب کند پس زد و پول راننده تاکسی را حساب کرد و از تاکسی پیاده شد.
صدای موسیقی لایت از همین‌جا هم به گوشش می‌رسید. ناخودآگاه دست و دلش لرزید. اگر دوباره مثل دیروز شود چه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    خواست وارد باغ شود که بوی تلخی در مشامش پیچید و باعث شد بر سر جایش، درست وسط خیابان خشکش بزند.
    دستی بر روی شانه‌اش نشست و باعث شد به جلو سکندری بخورد و لباسش زیر پایش گیر کند؛ اما قبل از اینکه بیفتد، از پشت شانه‌هایش را در بر گرفت.
    نفس در سـ*ـینه‌ی خیال حبس شد و دست‌های لرزانش، دست‌های بی‌حس و حال خیال را به حرکت درآوردند.
    - خیال!
    خیال‌گفتنش انگار او را به کشتن داد! انگار باعث شد دکمه‌ی گذشته در مغزش پلی شود و اتفاقات دیروز، اتفاقات هشت‌سالگی‌اش تا دیروز جلوی چشمش نقش بست و انگار کسی در ذهنش فریاد می‌زد که او لیاقت عشق رادنی را ندارد. او عشق رادنی نبود و باید او را از اشتباهی به نام عشق دربیاورد. اما دوباره با زنده‌شدن آن اتفاقات جلوی چشمش، وجودش آتش گرفت و حالش دگرگون شد.
    مثلاً قرار بود امروز به رادنی بگوید دوستش ندارد؛ مثلاً قرار بود بگوید به‌خاطر خودت هم که شده حتی این دوستی هم نمی‌خواهم؛ مثلاً قرار بود کار سخت و دشواری انجام دهد؛ اما برای خودش متأسف بود! نمی‌دانست این ویرانی درونش، این روح خسته و این چهره مضحکش از کجا می‌آید؛ اما در نهایت او برای خودش متأسف بود. در آخر گفت:
    - نمی‌تونم نفس بکشم، من رو از اینجا ببر.
    این صدای لرزان. وای وای وای! آه خدایا که چرا آن‌قدر او ضعیف‌النفس است؟ چرا آن‌قدر او را ضعیف آفریدی؟ چرا این‌قدر او حقیره شده که همانند ملکه‌ها وارد شود و همانند آدم‌های حقیر...
    مادرش با او چه کرد؟ او حالا چه کند که با به یاد آوردن آن کودکی دشوار این‌گونه شده است؟ چه کند؟
    خیال، رادنی را پَس زد و با تلوتلو خودش را به ماشین رادنی رساند. باز بود. سوارش شد و سرش را به شیشه تکیه داد. رادنی هم سوار شد. هر دو به روبرو خیره بودند.
    سرما لرز بدی به اندام خیال انداخته بود و دوست داشت این لباس آلبالوییِ خوش‌دوخت را تکه و پاره کند.
    - خیال، من...
    این آخرین فرصتش است. با اینکه حالش بد است؛ اما باید، باید، باید!
    دوباره صدایش زد:
    - خیال.
    ناخن‌های تیز و بلندش را در گوشت دستش فرو کرد و دوباره آن دوست‌نداشتن و مریضی روحی‌اش در مغزش اکو شد.
    - خیال، ببین من...
    یکهو حرکاتش، آهسته و دیوانه‌وار شروع شد. آرام‌آرام سرش را به شیشه کوباند؛ کم‌کم شدتش افزایش یافت و اشک‌هایش جاری شد. رادنی مبهوت و متحیر گفت:
    - خیا...ل؟!
    و خواست دست خیال را بگیرد که خیال با جیغ گوش‌خراشی خودش را عقب کشید:
    - ولم کن! می‌بینی من رو؟ من دیوونه‌م! من به‌خاطر اینکه تو عاشقم شدی این‌جوری شدم! من همین‌قدر ضعیفم...
    به موهایش چنگ انداخت و با مشت در سرش کوباند:
    - من همین‌قدر ضعیفم... همین‌قدر که به‌خاطر دل‌سوزی برای بقیه حالِ خودم بد شد!
    با هق‌هق جیغ زد و حلقش به سوزش درآمد:
    - من همین‌قدر احمق و روانی‌ام!
    موهایش را کشید و محکم‌تر در سرش کوبید. محکم بر روی صورتش دست کشید و کمی، فقط کمی آرایشش پخش شد.
    - من یه شبانه‌روز به‌خاطر احساس دل‌سوزیم این شکلی شدم؛ به‌خاطرِ اینکه یاد خود مریضم افتادم.
    نفس‌هایش سریع و داغ بود. تمام تنش می‌لرزید. با لحنی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده گفت:
    - من می‌خواستم این رو به روش بهتری بهت بگم؛ اما...
    این صدای گرفته جزئی از او بود.
    با صدای خش‌داری ادامه داد:
    - نتونستم جلوی ضعیف‌بودنم رو بگیرم، رادنی! من و تو نمی‌تونیم.
    و سریع در ماشین را باز کرد و پیاده شد.
    حرکات دیوانه‌وارش حرفی برای گفتن نمی‌گذاشت. رادنی خشکش زده بود. دستش را جلوی دهانش گرفت و دامن لباسش را بالاتر کشید و به طرف مخالف دوید. هق‌هقش کسانی را که بیرون بودند متعجب کرده بود.
    راننده‌ی پدرش را دید. این یعنی آن‌ها اینجا هستند؛ اما... سریع خیال را می‌رساند و برمی‌گشت.
    - آقای اسلامی؟
    سریع به طرف خیال برگشت و با دیدن سر‌ووضعش به لکنت افتاد:
    - خیا... خیال‌خانم!
    آری؛ او همین‌قدر وحشتناک بود.
    - من رو ببرید خونه بعد برگردید اینجا.
    - چشم چشم!
    سرش، همان ناحیه‌ای که در شیشه کوبانده بود بیشتر از جاهایی که موهایش را کشیده بود درد می‌کرد.
    سوار ماشین شد و آقای اسلامی با نیم‌نگاه نگرانی، استارت زد.
    دستش را جلوی دهانش گرفت تا هق‌هقش را خفه کند؛ اما نه، بگذار از این حسِ مزخرف خالی شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    امروز، برعکس دیروز حالش عالی بود؛ خالی از کودکی ویران‌شده‌اش، خالی از دل‌سوزی برای دیگران و خالی از غم و حسرت. این خوب بود. خیلی عالی بود!
    - چایی می‌خوری؟
    - می‌دونی که.
    وقتی برای مهلا تعریف کرد که چه شده، ابتدا قبل از اینکه به آن قسمت خودزنی‎اش برسد، کلی تشویقش کرد؛ اما وقتی فهمید که خیال چه بلایی بر سر خودش آورده که آن‌قدر سرش درد می‌کرد، کم مانده بود عسلی را بردارد و در سرش خرد کند که خدا را شکر همان موقع آیلین کمی از شیرینی‌خوری‌های مادرش، سیماخانم، را که جزو جهزیه‌اش بود شکاند و خاله مهلا نزدیک بود سکته کند! به‌زور آرامش کرد و همان موقع پدرش زنگ زد و گفت که در شمال برف سنگینی آمده و نمی‌توانند برگردند و حساب یک شب در هتل ماندنش و حرف‌هایی که می‌خواست بزند می‌ماند برای چند روز دیگر و اینکه مواظب خودشان بشند؛ چون حتماً تا آنجا هم برف می‌آمد.
    لیوان چای خوش‌رنگ جلوی رویش قرار گرفت. سرش را بالا آورد. خاله مهلا ابرویش را بالا انداخت و دست‌به‌کمر گفت:
    - باز تو به چی فکر می‌کنی؟
    و خیال چیزی را بر زبان آورد که خیلی دلش می‌خواست قطعی شود:
    - اینکه چطور مامانم رو راضی کنم بریم روستایی که خانواده‌ی پدریم هستن، برای همین موضوعی که پیش اومده.
    خاله مهلا کنارش نشست و خیال چای را از دستش گرفت.
    - چه موضوعی؟
    یک قلوپ از چای دارچین و نبات خورد. چای دارچین و نبات همیشه به او آرامش می‌داد.
    اعتراض خاله مهلا بلند شد:
    - یه جور میره تو حس انگار حالا چی شده. بگو چی شده بابا!
    با خنده چای را روی میز وسط نهاد و گفت:
    - وقتی پدربزرگ مامان بزرگم فوت می‌کنن، می‌خوان عمارت رو بفروشن که می‌بینن سند گم شده، حالا هم پیدا شده و می‌خوان بفروشنش. خب؟ من.. از بچگیم یه خاطراتی یادمه و دلم نمی‌خواد اونجا به فروش بره. اونجا مثلِ بهشته! هم اینکه بریم اونجا از این اتفاقات دور شم و حالم بهتر بشه.
    خاله مهلا سرش را تکان داد و گفت:
    - راست میگی اونجا بهشته.
    با ذوق‌زدگی ادامه داد:
    - وای خیال درختای گیلاس باغ پشتی یادته؟ تو یه بار به‌خاطر قایم موشک ازشون رفتی بالا نمی‌تونستی بیای پایین. آخر هم پسرعموت آوردت پایین که بدبخت دستِ خودش هم شکست. اسمش آراد بود نه؟ همونی که قیافش تافته‌ی جدابافته از همه بود و بور بود.
    با لبخند از چایش خورد:
    - آره همونی که بور بود.
    - وای خیال، تو نمی‌دونی که... یعنی یادت نمیاد، تو و اون انقدر با هم خوب بودید که حد نداره؛ یعنی پنجشنبه جمعه به‌خاطر اون بیشتر می‌رفتی، انقدر که با تو بازی می‌کرد، بعد به جز تو هم فقط با اون یکی که موهاش فرفری بود بازی می‌کرد، اسمش یادم نیست... حالا، فقط با تو و اون، با بقیه هیچ.
    خیال با خنده گفت:
    - من هم فکر کنم چون بیشتر خاطرات بچگیم با آراد بوده یادمه؛ چون بقیه‌شون رو... متأسفانه نه!
    - آره، بعد سقط مادرت شما از اونا دور....
    - مامانی مامانی، داره بلف میاد.
    - وای چه خوب!
    و هردو بلند شدند به طرف پنجره‌ی سراسری رفتند.
    دانه‌های برف آرام‌آرام ظهر پرهیاهو را سفیدپوش می‌کرد و لبخند بر لب بعضی‌ها می‌آورد، بغض در گلوی بعضی‌ها می‌نشاند و گریه‌ی بعضی‌ها را درمی‌آورد؛ اما دل خیال به حال دسته‌ی دوم می‌سوخت که حتی نای بغض‌کردن هم نداشتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    به سمت خاله مهلا برگشت و با هیجان گفت:
    - میگم خاله لباس بپوشیم بریم بیرون؟ برف‌بازی؟ هان؟
    جیغ از سر خوشحالیِ آیلین هم خیال و هم خاله مهلا را ترساند و کم مانده بود زهره‌ترک شوند:
    - آره، مامانی تولوخدا! خواهش!
    خاله مهلا چشمانش را محکم بر روی هم فشرد. خیال خوب می‌دانست که مهلا چقدر سرمایی است. حتی همین حالا هم یک پلیور و دو ژاکت پوشیده بود!
    - اگه می‌خوای فقط من و آیلین بریم؟
    مهلا با حرص دستانش را مشت کرد و گفت:
    - نه، بلد نیستی از بچه مواظبت کنی میری دم بازی خودت، بچه‌م یه چیزیش میشه. برید لباس بپوشین.
    این بار جیغ خیال هم به هوا رفت که باعث شد خاله مهلا هر دو دمپایی روفرشی پانداشکلش را که با ژاکت‌های سیاه سفید و پلیور سفیدش و شلوار چهارخانه‌ای سفید-سیاه هم‌خوانی داشت به طرفشان پرتاب کند!
    خیال و آیلین سریع در رفتند. خیال یک بلوز یقه‌اسکی کرمی به همراه شلوار قهوه‌ای و پالتوی کرمی و شال و کلاه قهوه‌ای پوشید. آیلین هم یک ست بلوز شلوار صورتی و پالتو و شال و کلاه سفید پوشیده بود که آن‌قدر ناز شده بود که ششصدتا عکس از او گرفت.
    - می‌ریم بر‌ف‌بازی، تو گوش و صورت هم نزنید، سرما می‌خورید، لباسای همدیگه رو نکشید، هم رو هول ندید، زمین لیزه و...
    آن‌قدر غر زد که آخر سر خیال و آیلین هم‌زمان گفتند:
    - چقدر غر می‌زنی!
    و وقتی که مهلا برزخی نگاهشان کرد، با قهقهه بلند به جلو دویدند.
    خیال که همان وسط خودش را برای برف‌ها ول کرد و روی برف‌ها پهن شد و همان موقع آیلین چنان خودش را روی خیال پرت کرد که خیال تا چند دقیقه احساس بالاآوردن روده و معده‌اش را می‌کرد.
    - وای بچه از روم بلند شو! کشتیم!
    اما آیلین فقط خندید و خودش را بیشتر پهن خیال کرد که خیال جیغی کشید و آیلین سریع بلند شد.
    از حالت خوابیده به نشسته تغییر حالت داد و با حرص گوله‌برفی درست کرد و مستقیم به سمت آیلین پرت کرد که آیلین جاخالی داد و مستقیم در شکم خاله مهلا برخورد کرد.
    برای چند ثانیه مهلا خشک‌شده نگاهشان کرد؛ سپس با جیغ تیزی به خیال نزدیک شد.
    چون زمین لیز بود نمی‌توانست بلند شود؛ اما به‌زورِ بندکردن خودش به اینجا و آنجا بالاخره بلند شد. از همیشه تندتر می‌دوید؛ اما خاله مهلا انگار سونیک شده بود و ول‌کن هم نبود. بالاخره از پشت پالتوی خیال را کشید و یک مشت برف به صورت خیال مالاند که از سردی‌اش نفسش بند آمد و جیغ گوش‌خراشی کشید.
    - کوفت! آبرومون رو بردی!
    صورتش را از برف‌ها پاک کرد و به اطراف نگاه کرد. به‌جز آن‌ها کسی در پارک نبود.
    - پیش کی؟ پیش برفا؟
    - وای خیال دارم یخ می‌زنم چقدر تو بیش....
    با برخورد گلوله برف در کله‌ی مهلا، سکوت بدی در فضا حاکم شد؛ اما خیال نتوانست خودش را کنترل کند تا به قیافه‌ی دوباره کپ‌کرده خاله‌اش نخندد و زیر خنده زد.
    مهلا بر روی زمین نشست و گفت:
    - حیف که بچمه؛ وگرنه پوست از تنش می‌کندم و با برف پاکش می‌کردم!
    - واقعاً که خاله! من رو یخوندی اون‌وقت به این وروجک چیزی نمیگی؟
    - آره.
    واقعاً خیال از جواب صادقانه‌ی مهلا متشکر بود.
    ***
    - وای وای، خیال گور‌به‌گوری دارم یخ می‌زنم! یه چیز گرم بده بخورم سرما نخورم. وای خدا! وای، آیی خدا! آخ خدا مگه من چه گناهی به درگاه تو کردم؟ وای آخ آی!
    و تا وقتی که خیال چای دارچین را به او داد، به غرزدنش ادامه داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    گوشی را جا‌به‌جا کرد و گفت:
    - بله مامان امروز میام حرف می‌زنیم.
    - نمی‌دونم این حرفات چیه که من و بابات رو دوروزه دق‌مرگ کردی.
    چشم‌هایش را در کاسه چرخاند. از وقتی که دید خیلی وقت پیش‌ها نباید حق را به او می‌داد، دیگر حوصله‌ی این رفتار‌های مادرش را نداشت.
    - لازم بود، هیچیتونم نشد!
    - ورپریده! معلوم نیست این مهلای گوربه‌گوری...
    خیال سریع میان حرفش پرید و گفت:
    - کسی گوشای من رو از حرفش پر نکرده مامان! الان هم باید برم سر کلاس، خداحافظ.
    و قطع کرد. خواست نفس راحتی بکشد که کسی جفت گوشش آرام زمزمه کرد:
    - شجاع شدی.
    از ترس هینی کشید و شانه‌هایش به بالا پرید. با حرص به طرف شقایق برگشت و شقایق او را در آ*غ*و*ش*ش کشید. خیال با تعجب، در آ*غ*و*ش شقایق به جلو زل زده بود. نه از آ*غ*و*ش*ش، بلکه از گریه‌ای که داشت می‌کرد.
    - شقایق؟ شقایق چی شده؟!
    - خیال بین تو و رادنی چی گذشت؟
    شقایق را از خودش دور کرد و خواست بگوید مگر رادنی تعریف نکرده؟ که صدای استاد جعفری مانعشان شد:
    - خانما؟ نمی‌خواید بیاید سر کلاس؟
    هول و دستپاچه به طرف استاد جعفری برگشتند و خیال گفت:
    - چرا استاد، الان... ببخشید.
    و سریع وارد کلاس شدند. دو دانشجو پیش چشمش غریبه بودند و این یعنی همان دانشجوهای انتقالی هستند. دو دختر که یکی از آن‌ها تپل و قدکوتاه، سفید و چشم ابرو مشکی بود و دیگری بور و قدکشیده و لاغر. خیلی زیبا در تضاد بودند.
    جای آن‌ها ردیف پشت سریشان بود.
    نشستند و خیال با سری به زیر افکنده، سریع گفت:
    - یعنی داری میگی رادنی هیچی بهتون نگفت؟
    شقایقی آهی آمیخته به فین‌فین کشید و با صدای تودماغی گفت:
    - کاشکی می‌گفت! الان هم که گم‌و‌گور شده.
    - یعنی چی؟
    همان موقع استاد وارد شد و دیگر نتوانستند حرف بزنند. از کل کلاس هیچ نفهمید، حتی نفهمید آن دو دختر کیستند. آخر می‌ترسید رادنی بلایی سر خودش آورده باشد. هرچه هم باشد او دوستش بود. نگرانش هم بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    کلاس تمام شد و آن‌ها با هول‌و‌ولا از کلاس بیرون رفتند. خواستند از دانشگاه خارج بشوند تا به کلاس حسینی در بیمارستان بروند که آن دو دختر را دیدند که چیزی را از یک دختر پرسیدند؛ اما او خندید و جوابشان را نداد.
    خیال و شقایق پس از تلاقی نگاهی، به سمت آن‌ها رفتند.
    - سلام.
    - سلام.
    به سمتشان برگشتند. آن دختر تپل دماغش سرخ شده بود و مدام عطسه می‌کرد و آن دختر بور هم مدام دماغش را بالا می‌کشید.
    - سلام بفرمایید؟
    این را آن دختر تپل با صدای نرم و نازک دوست‌داشتنی گفت. خیال لبخندی زد و گفت:
    - من خیال هستم و دوستم شقایق.
    - خوشبختم، من غزل هستم.
    آن دختر لاغر غزل است و...
    - من هم آیلا هستم.
    هر دوی آن‌ها ابراز خوش‌وقتی کردند. شقایق پرسید:
    - چیزی می‌خواید یا سؤالی دارید؟
    آیلا دو عطسه پشت سر هم کرد و غزل گفت:
    - والله ما آدرس این بیمارستانی رو که توش کلاس داریم نداریم، از دونفر هم پرسیدیم جوابمون رو ندادن.
    - با استاد حسینی؟
    - بله.
    این بار خیال هم عطسه‌اش گرفت و بعد گفت:
    - ماشین دارید؟
    - نه با آژانس می‌ریم.
    دستی به مقنعه‌اش کشید:
    - با ما بیاید؛ کلاس ما هم با استاد حسینیه.
    - نه ما مزاحم...
    شقایق با خنده میان حرف آیلا پرید و گفت:
    - مزاحم چیه؟ چهارتامون داریم یه جا می‌ریم. حالا هم سوار شید که اگه دیر برسیم، من و خیال این بار حذفیم!
    و سوئیچ ماشینش را تکان داد. لبخندی زدند و تقریباً به سمت پارکینگ دویدند؛ چون واقعاً اگر این بار دیر بشود حذف می‌شوند.
    سوار دویست و شیش صندوق عقب‌دار سفید شقایق شدند و شقایق سریع بخاری را روشن کرد. آیلا گفت:
    - وای چقدر سرده تهران! توی آبادان فوق فوقش تگرگ می‌اومد.
    خیال ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - آبادانی هستید؟ اما اصلاً لهجه ندارید.
    غزل با لبخند آینه‌ی کوچکش را بست و گفت:
    - ما لر هستیم آخه، چندسال هم توی اردبیل زندگی کردیم، واسه همین.
    - ا واقعاً؟
    - آره... دخترخاله هم هستیم.
    شقایق با شوق گفت:
    - وای چه باحال! من دخترخاله‌م خب باهاش حرف بزنید می‌خوردتون.
    خیال با خنده گفت:
    - دختر‌خاله‌ی من هم که کلاً اعصاب نداره.
    آیلا با کنجکاوی دست از مقنعه سورمه‌ایش کشید و گفت:
    - مگه چندسالشه؟
    شقایق به جای خیال جوابش را داد:
    - ورپریده سه‌سالشه.
    خیال و شقایق نگاهی به هم انداختند و بعد با قهقهه گفتند:
    - نگام نکن!
    آیلا و غزل بیچاره کپ کرده بودند. خیال از خنده سرخ شد و دست دراز کرد و پره‌های بخاری را به جهت مخالف تنظیم کرد.
    - به‌خدا دیوونه نیستیم.
    خیال با خنده دنباله‌ی حرف شقایق را گرفت:
    - آخه آیلین هر وقت بهونه‌گیر میشه سر همه جیغ می‌کشه نگام نکن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    آیلا با خنده گفت:
    - چه بچه‌ی باحالی!
    بعد از ربع ساعت به دانشگاه رسیدند. دیر نشده بود و ربع ساعت وقت داشتند؛ برای همین شقایق پیشنهاد داد به کافی‌شاپ بروند. در کافی‌شاپ که نشستند، خیال یاد رها و رادنی افتاد. سریع به سمت شقایق برگشت و گفت:
    - شقایق من یه دقیقه برم الان میام، واسه من هم همیشگی رو سفارش بده.
    - باشه.
    تند و سریع از کافی‌شاپ بیرون زد. شال‌گردنش را سفت کرد و نفسش را در دستانش ول کرد.
    - خیال.
    میان بارش برف سنگین ایست کرد. برف بر روی مژه‌هایش نشست و پلکش آرام‌آرام یخ زد. به سمت رها برگشت. آرام به سمتش رفت. با همیشه فرق می‌کرد؛ موهایش نامرتب بود و زیر چشمان عسلی تیره‌اش گود رفته بود، لب‌هایش پوست‌پوستی بود. مانتو و شلوار سورمه‌ای اداری‌اش از زیر آن پالتوی مشکی هم معلوم بود که چروک هستند. در آغـ*ـوش یکدیگر فرو رفتند و بغض رها سرباز کرد. هق‌هقش را خواست خفه کند؛ اما آن‌قدر بغض درون سـ*ـینه‌اش زیاد بود که نتوانست. خیال آرام صدایش کرد:
    - رها.
    رها با هق‌هق گفت:
    - خیال.... خیال رادنی دو روزه غیبش زده، دو روزه من دارم می‌میرم و زنده میشم. خیال توروخدا بگو ازش خبر داری!
    بغض در گلویش نشست و انگار قصد خفه‌کردنش را داشت:
    - متأسفم؛ اما از روز مهمونی ندیدمش.
    یکهو رها با شدت پسش زد؛ جوری که به عقب تلوتلو خورد و نزدیک بود بیفتد. متعجب، با لب‌های لرزان از سرما به رها خیره شد. دماغ و چشمانش سرخ بود.
    - مهمونی؟ مگه تو اومده بودی؟ شقایق گفت میای؛ اما ندیدمت، کجا بودی؟
    - من...
    او با رادنی صحبت کرد یا او را نابود کرد؟ به رها چه بگوید؟
    با سختی نفسش را به بیرون فوت کرد و به رها که روبرویش قرار داشت و از بغض و سرما می‌لرزید، گفت:
    - من به رادنی حقیقت رو گفتم. رها؟ انتظار نداشتی با کسی که عاشقش نبودم و فقط دوستم بود وارد رابـ ـطه باشم و آخرش به ازدواج ختم بشه؟ این انتظار رو که نداشتی؟
    رها با عجز دستان سرخ‌شده از سرمایش را روی چشمانش کشید و نالان گفت:
    - نه نه نه!
    و پاهایش سست شد و داشت بر روی برف‌ها سقوط می‌کرد که خیال با هول‌وولا به طرفش دوید و او را در آ*غ*و*ش*ش گرفت. سپس به‌زور او را به کافی‌شاپ برد.
    در شیشه‌ای کافی‌شاپ را که باز کردند و وارد شدند، نگاه خمـار رها بر روی شقایق و دو دختر دیگر چرخید و نگاه خیال بر روی صورت تب‌دار رها.
    سریع رها را روی جای خودش نشاند. نسکافه در گلوی شقایق پرید و تا مرز خفه‌شدن رفت. آیلا با نگرانی گفت:
    - کمک می‌خواید؟
    - آره آره، لطفاً یه شکلات داغ و کیک شکلاتی سفارش بده.
    - باشه باشه.
    و سریع به طرف پیشخوان رفت. غزل دستش را بلند کرد و با کف دست محکم در کمر شقایق کوباند و سرفه‌اش بند آمد. با سرفه‌های ریزریز به طرف رها برگشت و گفت:
    - رها؟
    آیلا خودش کیک و شکلات داغ را آورد و روبروی رها گذشت؛ اما ننشست و سپس گفت:
    - ما بریم؛ چون شاید حرف‌هاتو...
    خیال سریع گفت:
    - نه آیلاجان خواهش می‌کنم بشینید.
    ***
    آن روز گذشت و آیلا و غزل با رها هم صمیمی شدند و شماره‌ها ردوبدل شد.
    آخرین نگاهش را از آخرین بازدید رادنی در واتساپ گرفت و موبایلش را خاموش کرد. به سقف خیره شد و آهی کشید. حتی نتوانست با پدر و مادرش صحبت کند. حتی نتواست شام بخورد و حتی نتوانست جویای جنینی که در شکم مادرش بود بشود. و حتی نتوانست از خودش در برابر فریاد‌های پدرش به علت یک شب در هتل خوابیدنش دفاع کند.
    - یعنی رادنی کجاست؟
    دلش با دیدن رها ریش شده بود امروز. انگار رها...
    - هی خدا... عاقبت همه‌مون رو به‌خیر کن.
    و غلتید و بر روی دست چپش خوابید.
    این روزها انگار همه‌ی دردهای عالم دلشان می‌خواست لبخند را به‌زور هم که شده از او بگیرند!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    صبح ساعت هفت از خواب برخاست. می‌خواست یک صبحانه‌ی عالی درست کند و سر صبحانه با پدر و مادرش صحبت کند و بعد از آن هم که با حسینی در بیمارستان کلاس داشت و این خوب بود؛ می‌توانست رها را ببیند تا به همراه او و شقایق به دنبال رادنی بروند. شاید از غزل و آیلا هم کمک بگیرند؛ چون گفته بودند بلدند سیگنال‌های موبایل را ردیابی کنند.
    از یخچال کنسرو ذرت و فلفل دلمه‌های قرمز و زرد و سبز را درآورد و روی اپن وسط آشپزخانه که بر رویش سینک ظرفشویی و چند کابینت و ظرف و ظروف بود گذشت.
    کنسرو را از صافی رد کرد و در همان سبد گذشت آبشان برود و به سروغ فلفل دلمه‌ای‌ها رفت؛ اما قبل از آن، اولین آهنگی را که دید پلی کرد:
    - سفیدی و چشمات سیاه سیاه
    چشمام توی شطرنج تو مات شد
    روزی که موهاتو شرابی زدی
    یکی دائم الخمر موهات شد ( لعنت- امیرعباس گلاب)
    فلفل دلمه‌ای‌ها را ریز خرد کرد و به طرف گوجه‌ها رفت تا رنده‌شان کند. در این میان به هویج‌ها هم سر زد تا له نشوند، فقط آب پز شوند. امروز دلش هـ*ـوس املت سبزیجاتی را می‌کرد که برعکس همه‌ی املت‌های سبزیجات، نخود فرنگی درونش نمی‌ریخت؛ چون از نخود فرنگی متنفر بود.
    با صدای کشیده‌شدن دمپایی روفرشی بر روی سرامیک ها، به عقب برگشت.
    باور کنید که خیلی کم پیش می‌آید کسی سیماخانم را ژولیده همراه با موهای وزشده ببیند!
    با دیدن خیال چشمانش گرد شد و دستی به موهایش کشید و جواب سلام خیال را این‌گونه داد:
    - بیداری؟
    - بله، شما هم صبحونه می‌خورید؟
    - آره، الان بابات رو صدا می‌زنم.
    و سریع از آشپزخانه خارج شد. خیال با اخم سری از تأسف تکان داد و همه‌ی مواد را قاتی کرد و هم زد. آن‌قدر از املت سبزیجات برای صبحانه خوشش می‌آمد که بویش هم داشت او را به دل‌ضعفه می‌انداخت.
    املت را در سه بشقاب جداگانه کشید و همراه نان لواش‌های برش‌خورده و سبزی موردعلاقه پدرش یعنی نعنا، بر سر میز چید و منتظر پدر و مادرش نشست.
    بعد از چند دقیقه که خیال از گشنگی کم مانده بود سرش را در میز بکوباند، هردوی آن‌ها شیک و پیک ظاهر شدند. مادرش با یک شومیز حاملگی سبز-آبی و شلوار مشکی و پدرش یک کت و شلوار طوسی.
    - به به! نگاه خیال بابا بعد مدت‌ها چه کرده!
    بر روی صندلی نشست و دست‌هایش را به هم مالاند و با لبخند وسیع‌تری گفت:
    - همه رو دیوونه کرده.
    - دستت درد نکنه خیال؛ اما فکر نکن یادم میره دو روز دق‌مرگ‌دادن ما رو.
    و باز سیماخانم شروع کرد!
    از درون برآشفت؛ اما در ظاهر، با آرامش یک لقمه از املت خوشمزه‌اش خورد و گفت:
    - انتظار همچین رفتاری از شما بعیده؛ برای همین فکرش از هزار کیلومتریم هم رد نمیشه.
    سیماخانم پشت چشمی نازک کرد و پدرش آهسته زیر لب گفت:
    - عجب چیزی درست کردی!
    و دولپی خورد.
    صبحانه‌ی خوبی بود. بدون تیکه‌های سیماخانم و حرص‌خوردن‌های خیال گذشت؛ اما حال که وقت صحبت‌کردن رسیده بود، ممکن نبود که آرام باشند.
    - خب می‌شنویم.
    دست از خوردن کشید و از جعبه‌ی دستمال کاغذی، یک دستمال کاغذی کشید و دور دهانش را پاک کرد؛ در همان حال گفت:
    - خب من می‌دونم که سند عمارت پدربزرگ پیدا شده و تمام بحث و جدال‌هاتون به همین خاطره.
    دست سیماخانم بر روی پارچ آب خشک شد. چیزی که از آن می‌ترسید بر سرش آمده بود؛ همان بچگی به‎زور خیال را از آن‌ها دور کرد. نکند حال... نه نه نه! امکان ندارد خیال او را تنها بذارد؛ آن برای خانواده‌ای که خواهر یا برادرش را به کشتن داده بودند.
    پدرش خون‌سردی‌اش را حفظ کرد؛ یعنی در کل او می‌خواست خیال بفهمد؛ اما سیماخانم نمی‌گذاشت.
    - خب، درسته.
    کمی آب خورد و بعد در چشمان پدرش خیره شد و با جدیت خواسته‌اش را بیان کرد:
    - من توی این چندماه روزهای خوبی رو نگذروندم و باید از اینجا دور بشم و خب من دیدم چی بهتر از این که بریم اونجا و من دوباره عمه و عموهام و بچه‌هاشون رو ببین...
    سیماخانم با خشم بلند شد و با کف هر دو دستش محکم بر روی میز کوبید و فریاد زد:
    - این فکر رو از سرت بیرون کن خیال! حالت بده؟ با دوستات برو سفر، برو خرید، یا اصلاً برو دکت...
    میان حرف مادرش پرید، بلند شد و با تمام خون‌سردی گفت:
    - من از این تصمیم برنمی‌گردم و مطمئن باشید شما هم نیاید من میرم! می‌خوام بعد چندسال عزیزام رو ببینم؛ کسایی که شما اونا رو ازم دور کردید.
    طره‌ای از موهایش را پشت گوشش داد و با لبخند مصنوعی ادامه داد:
    - حالا می‌خواید روش فکر کنید یا اینکه به خودخواهیتون ادامه بدید.
    و از آشپزخانه بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    این بار دیگر کوتاه نمی‌آمد. نفس‌هایش منقطع شد. میان راه‌پله متوقف شد و دستش را به حصار گرفت. امروز می‌بایست حالش خوب بود تا با فکری باز رادنی را پیدا کنند و بعد به رفتنش فکر می‌کرد؛ رفتنش به جایی که شاید هم از اول باید آنجا می‌بود.
    لباس‌هایش را با لباس‌های اسپورتی عوض کرد و برعکس همیشه که شلوار دامنی و بلوز و رویی می‌پوشید، این بار شلوار جذب مشکی و مانتوی زمستانه طوسی‌ پوشید. از خانه بیرون زد و سوار تاکسی شد.
    متأسفانه طی این دوماه، تنها مکان‌هایی که با رادنی رفته بود پاساژ‌ها و مکان‌های تفریحی بود؛ اما شاید کسی بتواند کمکشان کند و بداند رادنی کجاست؛ مثلاً رمان و بیتا که چهارروز است رها می‌گوید غیبشان زده. شماره‌شان را نداشت؛ اما شاید آهو و دیار ناجی شماره‌شان را داشته بشند.
    - آقا میشه صدای رادیو رو ببندید؟
    - بله.
    و کلاً بست. موبایلش را درآورد و بین مخاطب‌هایش دیار را پیدا کرد. دستش بر روی نام دیار لغزید و سپس شماره گرفته شد. با نفس عمیقی موبایل را پای گوشش نهاد و منتظر ماند.
    - جانم خیالی؟
    - سلام دیارجان خوبی؟
    - ممنون عزیزم تو خوبی؟
    - مچکر... میگم دیار؟
    - جانم؟
    - میشه شماره‌ی بیتا و آرمان و بدی؟
    خیال فکر کرد یا واقعاً دیار لکنت گرفت؟
    - شما...ره بیتا و... آرمان؟ برای چی؟
    - گفتم شاید جای رادنی رو بدونن.
    - باشه برات اس می‌کنم.
    - خداحافظ.
    - خداحاف...
    قطع کرد. و این یعنی بیتا و آرمان می‌دانند. ماشین کامل ایست نکرده بود که خودش را از آن به بیرون پرتاب کرد. توجه چند نفر به او جلب شد.
    به طرف بیمارستان دوید. همین که وارد شد، به سمت پذیرش رفت و با نفس‌نفس گفت:
    - پرستار رها...
    - خیال؟
    به طرف رها چرخید. به سمتش رفت و رها نگران گفت:
    - چی شده؟ از پنجره دیدم چطور خودت رو پرت دادی بیرون...
    - رها، فکر کنم بدونم رادنی کجاست.
    - چی؟!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    کدی را زد و رو به خیال گفت:
    - من شماره‌ی بیتاخانم رو می‌گیرم و غزل آقای آرمان. شماره‌ی بیتاخانم رو بگو.
    خیال آرام شروع کرد به خواندن شماره برای آیلا. اما رها آن‌قدر هول شده بود که نصف شماره را اشتباه خواند و آخر سر هم درمانده رو به شقایق گفت:
    - شقایق میشه تو براش بخونی؟
    - آره عزیزم بده.
    و موبایل را از رها گرفت.
    هم خیال و هم شقایق شماره‌ها را گفتند و پس از نیم‌ساعت یا ربع ساعت، آیلا گفت:
    - یه روستا طرفای تبریز.
    غزل لب ورچید و گفت:
    - اما مال ایشون طرفای ارومیه‌ست.
    قیافه همه‌شان دیدنی بود. این پراکندگی و فاصله برای چه بود؟
    رها مغموم بر روی مبلمان خانه‎ی دانشجویی آیلا و غزل افتاد و گفت:
    - حالا چی‌کار کنیم؟
    آیلا به صندلی تکیه داد و بسته‌ی چیپس را باز کرد.
    - به‌نظرم دو گروه بشیم؛ گروه اول بره ارومیه، گروه دوم بره تبریز.
    به همه تعارف کرد و فقط شقایق برداشت.
    - از الان بگم که من می‌خوام برم تبریز. تو عمرم یه بار رفتم که اون هم شریک بابام سرش کلاه گذاشت و دیگه نرفتیم.
    غزل بلند شد تا چای بیاورد، در همان حال گفت:
    - من هم می‌خوام برم ارومیه؛ یکی از فوتبالیستای پرسپولیس اونجا کافه داره... می‌خوام برم اونجا.
    آیلا سردرگم گفت:
    - اصلاً قرعه‌کشی می‌کنیم. من اسم خودم و غزل رو نمیندازم؛ چون توی گروه اول باید من بشم و دوم غزل؛ چون باید ردیابی کنیم.
    قرعه‌کشی انجام شد و آیلا و خیال و رها برای تبریز افتادند و غزل و شقایق ارومیه و شقایق سر این موضوع نزدیک بود کلا بگوید من نمی‌آیم!
    خیال نفس عمیقی کشید و از داخل قندان نقل برداشت.
    - به بابام میگم برای همه‌مون بلیط بگیره. اونجا هم ماشین کرایه می‌کنیم، دیگه راحتیم... هم زود می‌ریم، هم کارامون زودتر پیش میره.
    شقایق که از وقتی آمده بود آیلا و غزل هر چه تعارف کرده بودند خورد گفت:
    - حق با خیاله؛ اگه بخوایم با ماشین بریم خیلی طول می‌کشه.
    بعد از دقایقی رها بالاخره لب به سخن گشود:
    - تعجب می‌کنم که چرا رادنی خودش رو پیش بیتا و آرمان قایم کرده. بعد قایم‌کردنی که دیار و آهو خبرداشته باشن... باورکنید یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ست!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا