***
فصل چهارم:
«آخرین دیدارها و شروعی تازه»
- عزیزم میخوای به مینا بگم بیاد کمکت لباس بپوشی؟
- آره اگه میشه.
ستاره سری تکان داد و به سمت آن دختری که کمکش کرد تا موهای خیال را درست کند رفت و خیال هم وارد اتاق کوچکی که برای لباسعوضکردن بود شد. لباسش را به چوب لباسی آویزان کرد و دکمهی بلوزش را باز کرد.
***
پنجکیلومتر مانده به شمال
آینهاش را از داخل کیف درآورد و به خودش نگاهی انداخت. آرایش چشمش فقط یک سایهی آجری و سفید بود به همراه خط چشم باریک و ریمل؛ اما باز هم عسلی چشمانش را بیشتر نشان میداد. با خود فکر کرد برعکس قبلاً که همیشه با لباسهای اسپورت و راحت وارد مجلس میشد، امروز به کل فرق کرده بود؛ همهچیزش پررنگ شده بود حتی... شاید نقشش در زندگی.
امروز بعد اینکه با رادنی صحبت میکرد، میخواست شاد باشد و در آخر با پدر و مادرش صحبت کند.
آهنگی که راننده گذشته بود در گوشش پیچید:
- کجا باید برم یه دنیا خاطرت تو رو یادم نیاره
کجا باید برم که یک شب فکر تو منو راحت بذاره
چه کردم با خودم که مرگ و زندگی برام فرقی نداره
محاله مثل من توی این حال بد کسی طاقت بیاره
کجا باید برم که تو هر ثانیم تو رو اونجا نبینم
کجا باید برم که بازم تا ابد به پای تو نشینم
قراره بعد تو چه روزایی رو من تو تنهایی ببینم
دیگه هرجا برم چه فرقی میکنه از عشق تو همینم
جوونیمو سفر کردم که از تو دور شم یک دم
منو هرجور میبینی شبیه یک سفرنامهم شبیه یک سفرنامهم
کجا باید برم که تو هر ثانیم تو رو اونجا نبینم
کجا باید برم که بازم تا ابد به پای تو نشینم
قراره بعد تو چه روزایی رو من تو تنهایی ببینم
دیگه هرجا برم چه فرقی میکنه از عشق تو همینم
اشکی را که میخواست آرایشش را خراب کند پس زد و پول راننده تاکسی را حساب کرد و از تاکسی پیاده شد.
صدای موسیقی لایت از همینجا هم به گوشش میرسید. ناخودآگاه دست و دلش لرزید. اگر دوباره مثل دیروز شود چه؟
فصل چهارم:
«آخرین دیدارها و شروعی تازه»
- عزیزم میخوای به مینا بگم بیاد کمکت لباس بپوشی؟
- آره اگه میشه.
ستاره سری تکان داد و به سمت آن دختری که کمکش کرد تا موهای خیال را درست کند رفت و خیال هم وارد اتاق کوچکی که برای لباسعوضکردن بود شد. لباسش را به چوب لباسی آویزان کرد و دکمهی بلوزش را باز کرد.
***
پنجکیلومتر مانده به شمال
آینهاش را از داخل کیف درآورد و به خودش نگاهی انداخت. آرایش چشمش فقط یک سایهی آجری و سفید بود به همراه خط چشم باریک و ریمل؛ اما باز هم عسلی چشمانش را بیشتر نشان میداد. با خود فکر کرد برعکس قبلاً که همیشه با لباسهای اسپورت و راحت وارد مجلس میشد، امروز به کل فرق کرده بود؛ همهچیزش پررنگ شده بود حتی... شاید نقشش در زندگی.
امروز بعد اینکه با رادنی صحبت میکرد، میخواست شاد باشد و در آخر با پدر و مادرش صحبت کند.
آهنگی که راننده گذشته بود در گوشش پیچید:
- کجا باید برم یه دنیا خاطرت تو رو یادم نیاره
کجا باید برم که یک شب فکر تو منو راحت بذاره
چه کردم با خودم که مرگ و زندگی برام فرقی نداره
محاله مثل من توی این حال بد کسی طاقت بیاره
کجا باید برم که تو هر ثانیم تو رو اونجا نبینم
کجا باید برم که بازم تا ابد به پای تو نشینم
قراره بعد تو چه روزایی رو من تو تنهایی ببینم
دیگه هرجا برم چه فرقی میکنه از عشق تو همینم
جوونیمو سفر کردم که از تو دور شم یک دم
منو هرجور میبینی شبیه یک سفرنامهم شبیه یک سفرنامهم
کجا باید برم که تو هر ثانیم تو رو اونجا نبینم
کجا باید برم که بازم تا ابد به پای تو نشینم
قراره بعد تو چه روزایی رو من تو تنهایی ببینم
دیگه هرجا برم چه فرقی میکنه از عشق تو همینم
اشکی را که میخواست آرایشش را خراب کند پس زد و پول راننده تاکسی را حساب کرد و از تاکسی پیاده شد.
صدای موسیقی لایت از همینجا هم به گوشش میرسید. ناخودآگاه دست و دلش لرزید. اگر دوباره مثل دیروز شود چه؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: