کامل شده رمان همیشگی | khiyal.rad کاربر انجمن نگاه دانلود

در رمان به چه شخصیتی علاقه دارید؟

  • خیال

    رای: 14 60.9%
  • آراد

    رای: 4 17.4%
  • رها

    رای: 0 0.0%
  • رادنی

    رای: 1 4.3%
  • شقایق

    رای: 0 0.0%
  • پریسان

    رای: 1 4.3%
  • نیکو

    رای: 1 4.3%
  • یلدا

    رای: 1 4.3%
  • بهراد

    رای: 0 0.0%
  • ماکان

    رای: 1 4.3%
  • هاکان

    رای: 0 0.0%
  • آریان

    رای: 0 0.0%
  • نکیسا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

PrAiSe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/23
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
26,237
امتیاز
781
محل سکونت
اهواز
***
فصل دوم

«شروع از پایان»
سرش را به طرف خیال و شقایق چرخاند و لبخندش عمیق‌تر شد:

- خیال‌جون؟
لحنش کنایه‌مانند نبود و همان رهایی بود که دیشب او را در اتاقش راه داده بود. لبخند دندان‌نمایی روی صورت خیال نقش بست. رادنی از پشت سرشان گفت:
- رهاجان؟ تو از کجا فهمیدی؟
از پشت در بیرون آمد و وارد اتاق شد، در را بست و همان‌طور که به طرف خیال می‌رفت، با لحنی که معلوم بود خیلی‌خیلی از کارش راضی است گفت:
- خب داداش‌جون، من نتونستم دووم بیارم و از دیار و آهو پرسیدم، اونا هم گفتن و من هم الان در خدمت شما هستم.
برای دومین بار کنار خیال ایستاد و خیال فرصت کرد تا دوباره بوی عطر تلخش را استشمام کند.
- اما رهاجان کارت اشتباه بود؛ شاید خیال‌خانم دوست نداشته بشه.
دستان رها را گرفت و با لبخند مهربانی گفت:
- نه این چه حرفیه؟ من خیلی خوشحال شدم دیدمتون. راستی... سلام.
رها سریع خنده‌اش را خورد و دست خیال را فشرد:
- سلام خیال‌جون. این داداش ما که حواس نمی‌ذاره واسه آدم.
نگاه رها به طرف شقایق کشیده شد و با لبخند گفت:
- و شما؟
شقایق سریع دستش را دراز کرد و با لبخند نمکینی گفت:
- شقایق هستم، دوست خیال.
- خیلی‌خیلی خوش‌وقتم شقایق‌جون.
- همچنین عزیزم.
بعد از آشنایی رها و شقایق، خیال سریع شالش را درست کرد و گفت:
- خب دیگه ما بریم. به‌خاطر اتفاقات دیشب متأسفم و به‌خاطر آشنایی با شما خیلی خرسندم.
رها با شنیدن آهنگ رفتن خیال، سریع جلوی خیال قرار گرفت و با ناراحتی و التماس گفت:
- خیال‌جون اگه می‌خواستم بری که نمی‌اومدم. می‌خوام اگه کار مهمی نداری چهارتایی بریم کافی‌شاپی، جایی تا چیزی بخوریم و از اول شروع کنیم؛ چون دیشب آشناییمون یه‌کم چیز شده بود.
خیال در صورت رها خیره شد. کنایه نبود و مثل اینکه واقعاً دلش می‌خواست با او معاشرت کند.
- رهاجان عزیزم واقعاً خیلی خوشحال...
- باشه، عالیه! می‌ریم.
با بهت به طرف شقایق برگشت و چشمانش را برای او گشاد کرد. رها با خنده گفت:
- عالیه، عالی!
خیال با ناراحتی نگاهش را از شقایق گرفت و در دل با خود عهد کرد که وقتی به خانه رسیدند، اگر شقایق را به قتل هم برساند خونش حلال است!
آخر هم تنها کسی که بی‌طرف بود و فقط نظاره‌گر بود، رادنی بود.
و هیچ‌کسی نمی‌دانست که شاید این شروعی باشد از پایان.
***
- اسپرسو.
- نسکافه.
- هات چاکلت.
دستش را از زیر چانه‌اش برداشت و گفت:
- آب آلبالو.
رها منو را کنار گذشت و خطاب به خیال گفت:
- نوشیدنی سرد؟ تو این هوا؟
خیال با لبخند، دست‌به‌سـ*ـینه به صندلی تکیه داد:
- من توی هر موقعیتی آب آلبالو سفارش میدم؛ چون عاشق این آب‌میوه هستم.
رها با خنده گفت:
- چه جالب! اما من این‌طوری نیستم؛ بیشتر چیزای شکلاتی می‌خورم، شیر کاکائو، هات چاکلت و... از این‌جور چیزا.
خیال با خنده تأیید کرد. رها در حالی که دستش را در هم گره می‌داد گفت:
- خب خیال‌جون، شقایق‌جون، خواستم بگم که...
- ببخشید؟
حرف رها قطع شد و سرهایشان به طرف پسر جوانی چرخید که شاید از هر غریبه‌ای برای خیال آشناتر بود و او نمی‌دانست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    پسر 28-29 ساله‌ی روبرویشان، عصبی‌بودنش کاملاً از تیک پلک پایینی چشمش و مشت‌های در هم گره داده‌اش مشخص بود.
    رادنی آهسته بلند شد و گفت:
    - بفرمایید؟
    پسر با حالت عصبی در موهای فرش که بالا زده بود چنگ انداخت و با صدای لرزانی گفت:
    - من صاحب این کافی‌شاپ هستم. یه مشکلی به وجود اومده که باید کافی‌شاپ رو تعطیل کنیم، ما واقعاً متأسفیم!
    همه سریع بلند شدند. فشاری که بر روی روانش است عیان است.
    رادنی با لبخند، چند ضربه بر روی شانه‌ی آن پسر زد و گفت:
    - مشکلی نیست، امیدوارم زودتر رفع بشه.
    سپس به طرف دخترها برگشت و گفت:
    - خب بریم؟
    شقایق و رها سری تکان دادند؛ اما خیال گفت:
    - نه ممنون، من و شقایق باید بریم دیگه؛ مامانم تا الان هزاربار زنگ زده.
    رادنی لب گشود تا چیزی بگوید؛ اما رها سریع‌تر رادنی گفت:
    - باشه؛ اما خیال‌جون میشه شماره‌ت رو داشته بشم؟
    خیال با خنده موبایلش را درآورد و ابتدا شماره‌ی رها را وارد کرد و بعد شماره‌ی خودش را گفت.
    در این میان، نگاه‌های رادنی بر سر حرکاتش کنجکاوی‌اش را ترغیب کرد. از نگاهش حس بدی به او دست نداد و آن نگاه نافذ و دقیق فقط هورمون کنجکاوی را در او ترشح کرد.
    خیال و شقایق مستقیم از کافی‌شاپ بیرون آمدند؛ اما رادنی بعد از گفتن حرفی به صاحب کافی‌شاپ به همراه رها بیرون زدند.
    وقتی تاکسی ایستاد، خیال شقایق را به‌زور سوار تاکسی کرد. با رها خیلی جور شده بود.
    همین که نشستند، موبایلش را باز کرد؛ یک عالم پیام و تماس از پدر و مادرش داشت.
    - من دیگه میرم خونه‌مون خیال.
    - باشه. آقا...
    ***
    هیجان وجودش را فرا گرفته بود و کم مانده بود جیغ بزند:
    - وای مامان! من... من باورم نمیشه، این عالیه!
    سیماخانم با کلافگی که از همه حرکاتش معلوم بودگفت:
    - چی عالیه خیال؟ هان؟ من حامله‌م اون هم تو این سن، اون‌وقت مردم نمیگن سر پیری و معرکه‌گیری؟
    خیال تقریباً همانند کودکان کوچک از گردن سیماخانم آویزان شد و با خوشحالی وصف‌نشدنی گفت:
    - مردم رو وللش سیماخانم، اگه به حرف مردم بود که...
    و حرفش را ادامه نداد و بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی گونه‌ی مادرش نشاند:
    - عشق من، نگاه کن بابا چقدر خوشحاله اون...
    سیما خانم بدخلق میان حرف خیال پرید و گفت:
    - خیال عزیزم، می‌تونم قسم بخورم که فقط سی‌درصد خوشحالیش به‌خاطر حاملگی منه!
    ابرویش را بالا برد:
    - و هفتاددرصد دیگه‌ش؟
    - حالا تو این‌ها رو ول کن، اون دوستت چی شد؟
    - فعلاً توی کما... هستش مامان؛ اما این چیزی نیست که راحت ولش کنم. چرا نمیاید امشب رو بریم بیرون و جشن بگیریم؟
    - چه می‌دونم... به بابات بگو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    عقب رفت و عمیق به مادرش خیره شد. رفتار‌های متضاد مادرش را خوب می‌فهمید. سیماخانم هر وقت از موضوعی ناراحت بود و نمی‌خواست بیانش کند، آن موضوع و ناراحتی‌اش را با موضوعی که از آن خوشحال بود جابه‌جا می کرد؛ یعنی به جای اینکه برای موضوع خوشحال باشد، ظاهراً ناراحت بود و این یعنی پای یک موضوع دیگری در میان بود.
    به سمت یخچال رفت و برای خودش کمی آب‌میوه آلبالو ریخت و روی میز چهارنفره‌ی آشپزخانه نهاد و گفت:
    - مامان؟ اون موضوعی که میگی بابا براش بیشتر بچه‌دارشدنش خوشحاله چیه؟ میشه لطفاً بگی؟
    در ماشین ظرفشویی را بست و چند دکمه را تندتند پشت سر هم فشرد و با اخم ریزی گفت:
    - لازم نمی‌دونم بدونی خیال.
    این حرف سیماخانم یعنی دست از کنکاش بردار دختر فوضول؛ اما این موضوع بدجوری خیال را کنجکاو کرده بود.
    لیوان آب‌میوه‌اش را به لبش نزدیک کرد:
    - اما مامان من هم...
    - نه خیال!
    ناراحت بود و خیلی عصبانی. همیشه هروقت پای موضوع مهمی در میان بود شاید در حدود ده‌بار در روز جمله‌ی «نه خیال!» را می‌شنید و همیشه هم وقتی خبردار می‌شد که کار از کار گذشته بود. لیوان سرامیکی لاک‌پشتش را بر روی میز کوباند و با اخم از آشپزخانه خارج شد.
    سلانه‌سلانه از پله‌ها بالا رفت و کلاً دیگر موضوع بیرون‌رفتن را فراموش کرد.
    روبروی در اتاقش ایستاد و به تابلویی که شش‌سال پیش نصب کرده بود نگاه کرد:
    «لطفاً قبل از واردشدن به اتاق خانم دکتر خیال کیوان، از مهم‌بودن کارتان مطمئن بشوید؛ اینجا کسی وقت اضافی ندارد.»
    و چندتا برچسب پزشک و عینک و وسائل پزشکی. اما این اعتماد‌به‌نفس زیادش که برای ترم‌های اول دانشگاهش بود؛ یعنی وقتی که او بیست‌سالش بود. این هم باعث نشد گره بین ابروهای خرمایی‌اش باز شود.
    در را باز کرد و وارد اتاقش که دیوار‌هایش یک جای خالی نداشت و تمامش پر از برگه‌های خلاصه‌نویسیِ پر از نکته بود، شد و در را با شدت بست.
    آن‌ها انگار هنوز هم خیال در ذهنشان پنج‌سالش است؛ همان پنج‌سالگی نحسی که باعث شد او از خانواده پدری‌اش، بر سر بعضی مشکلات دور بشود و دوستان خوبش را که نمی‌داند الان آن‌ها چه می‌کنند، از دست بدهد. آن‌قدر از آن‌ها دور بوده که حال فقط بعضی اسم‌ها یادش است، آن هم مطمئن نیست.
    خسته خودش را بر روی تخت عسلی-سفیدش انداخت و زمزمه کرد:
    - این رفتار بچگانه نه در شأن منه نه در شأن خودشون. آخه مثلاً که چی؟
    صدای مسیج موبوگرامش آمد؛ اما اصلاً حال و حوصله‌‌ی رفتن به سمت موبایل را نداشت. خیلی دور بود، روی عسلی بود؛ اما آن‌قدر تعداد مسیج‌ها زیاد شد که مجبور شد کمی خودش را به چپ متمایل کند و آخر هم بر اثر این تنبلی‌اش، گردنش گرفت و تا چند ثانیه با چشمان گشادشده همه‌جا را می نگریست.
    رمز موبایلش را زد و وارد موبوگرام شد. با دیدن اسم «Raha» تند مسیج را باز کرد:
    «سلام خیال‌جان خوبی؟»
    «چی‌کار می‌کنی؟»
    «راحت رسیدید؟»
    «الان خوشحالی چون کیفت رو پیدا کردی؟ شکلک چشم قلبی»
    و هنوز هم در حال تایپ بود. خنده‌ای کرد و تندتند نوشت:
    «سلام رهاجون مرسی تو خوبی؟»
    «هیچی سر تختم دراز کشیده بودم.»
    «خیلی! آخه اگه مامانم می‌فهمید تو الان باید برای من فاتحه می‌خوندی! شکلک لبخند ژکوند»
    علامت typing برای چند لحظه رفت و Online به‌جایش آمد. خیال نفس عمیقی کشید و از طرف رها پنج‌تا شکلک خنده آمد و بعدش هم دو مسیج:
    «وای خدانکنه!»
    در هفته چندتا از کارای عملیتون توی بیمارستانه مائه؟»
    هیچ‌وقت کلاس‌های حسینی اخمو را از یاد نمی‌برد.
    «سه‌بار، اون هم با یه استاد اخمو.»
    یک عالمه علامت خنده برای خیال آمد و چتشان تا ربع‌ساعت قبل شام ادامه پیدا کرد.
    ***
    - فردا خونه‌ی خاله مهلایینا دعوتیم، منتظرت وایسیم بیای یا خودت میای؟
    خاله مهلا، آخرین خواهر مادرش که سی‌سال سن داشت بود که با او خیلی خوب بود و خیال هم با او احساس راحتی می‌کرد؛ اما از دو سال پیش که دخترش، آیلین، به دنیا آمده بود، دچار افسردگی پس از زایمان شده بود و قبول نمی‌کرد نزد روانشناس برود. کار همسرش هم که مهندس چاه نفت بود و چهارده‌روز بود و چهارده‌روز نبود، باعث تشدیدشدن حال او شده بود و کمی راحت‌بودنشان از بین رفته بود. هر وقت که امیرعلی، همسر مهلا، به مأموریت می‌رفت و طبق عادت همیشگی خیال یک هفته‌ی اول پیش او بود، رفتارهای مهلا باعث می شد خیال وقتی به خانه برگردد، همانند کسانی باشد که از جنگ برگشته اند؛ خسته، عصبی، بی‌حوصله، گیج! همیشه دلش برای دخترخاله‌ی کوچکش که فقط به او و مادر بداخلاقش وابسته بود می‌سوخت. مهلا به‌خاطر افسردگی‌اش کم پیش می‌آمد به بیرون برود و این باعث شده بود آیلین وقتی جایی می‌رفت، نتواند سریع با کسی بازی کند یا به قول معروف با کسی ارتباط برقرار کند.
    سرش را تکان داد و از فکر آیلین و مهلا درآمد.
    - نه خودم میام.
    سیماخانم کمی از خورشت بر روی برنجش ریخت و تذکر داد:
    - دیر نکنیا!
    - خیلی خب مامان.
    پدرش آهسته کمی خورشت برای سیماخانم ریخت که او اعتراض کرد:
    - چی‌کار می‌کنی؟ من خودم ریخته بودم.
    محمد لبخندی زد و گفت:
    - کم ریختی دیگه عزیزم. تو الان بارداری و این برنج هم خشک بود، اگر می‌پرید توی گلوت اون‌وقت به...
    میان حرف محمد پرید و بی‌حوصله گفت:
    - باشه.
    نگاهش را از پدر و مادرش گرفت و دوباره یاد آن موضوع مبهم افتاد. هر چه که بود، باعث شده بود پدر و مادرش را برای همچنین موضوع بزرگی «بچه‌دارشدنشان» بی‌ذوق کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    قاشق و چنگال را در بشقاب نهاد و نجوا کرد:
    - ممنون.
    - نوش جان.
    - نوش جان خانم دکتر.
    از روی میز برخاست و از آشپزخانه خارج شد. باید این مشغولیت فکری از بین می‌رفت تا بتواند نظارتی بر روی درس‌هایش داشته باشد و دوباره جلوی حسینی ضایع نشود. بهترین کار یک دوش آب سرد بود.
    ***
    - الو؟
    - الو و کوفت! سیصدبار بهت زنگ زدم؛ چرا جواب نمیدی؟
    - سلام. حموم بودم.
    - چیش! سلام، خیال درس خوندی؟ من که نه، حوصله‌ی درس مزخرف این حسینی رو ندارم.
    - من هم حوصله ندارم؛ اما باید بخونم و این درسی که میگی اختصاصیه.
    صدای شقایق نالان شد:
    - اوف. من حوصله ندارم، حس درس‌خوندن نیست.
    خیال آهسته خندید و شقایق گفت:
    - اینا رو ول کن خیال، حسینی رو یه‌جوری می‌پیچونیم. امروز مامانم گفت ماه دیگه فصل برداشت بعضی گل‌ها هستش و قراره بریم به گلخونه‌مون شمال، شما هم بیاید. میای خیال؟
    خانواده‌ی شقایق کارشان بیزینس گل بود و در خیلی از شهر‌های کشور گلخانه داشتند و هر ماه در سفر بودند. حتی در کشور‌های دیگر هم گلخانه داشتند. همیشه خیال به حال آن‌ها حسرت می‌خورد. کل زندگیشان را با گل‌ها می‌گذراندند و هروقت می خواستند برای برداشت به جایی بروند و نظارت کنند، به دوست و آشناها می‌گفتند و به قول شقایق جشن گل‌ها برگزار می شد.
    - آره میام؛ اما مامان و بابام رو نمی‌دونم.
    - هی، چرا؟ مامان وبابات هر سال می‌اومدن.
    نمی‌دانست بگوید یا نه؟ اما آخر که گفته می‌شد، نه؟
    - مامانم حامله‌ست.
    - چـی؟
    آن‌قدر «چی» شقایق بلند بود که گوشی را از گوش‌هایش فاصله داد.
    ***
    ماشین را در پارکینگ پارک کرد و سریع به سمت خیال که او را ندیده بود رفت و تقریباً فریاد کشید:
    - جدی که نمیگی؟
    خیال سریع خودش را به او رساند، دستش را گرفت و فشرد:
    - او... شقایق خواهش می‌کنم آروم،کل دانشکده فهمیدن یه موضوع حیرت‌انگیزی پیش اومده.
    به قدم‌هایشان سرعت بخشیده شد و شقایق با صدایی که به‌نظر خودش آرام بود گفت:
    - وای باورم نمیشه خیال! تو قراره یه برادر یا یه خواهر داشته بشی، اوه آم. اوپس!
    و ایستاد. خیال ایستاد و بی‌حوصله گفت:
    - اوپس؟ یه پسر خوش‌تیپ؟ یه دختر پلنگ؟ استاد حسینی؟ دوتا دختر عجیب؟ چی دیدی؟ هوم؟
    با خنده‌ی تعجب‌آوری راه افتاد و خیال هم پشت سرش.
    - ن... نه هیچ‌کدوم! داشتم به این فکر می‌کردم قراره اسم این بچه‌ی بخت‌برگشته چی بشه؟ هیچ اسم دخترونه دیگه‌ای به‌جز خیال که خ داشته بشه تو ذهنم نمیاد و پسر فقط خشایار.
    - اوه!
    - آره اوه! اوه خیال اسم تو بد به روزگار این بچه آورد!
    هر دو از خنده سرخ شده بودند و خیال داشت به این فکر می‌کرد خیلی مزخرف است اسم برادرش بشود خشایار و اگه دختر بشود؟ او نمی‌دانست.
    وارد کلاس شدند و خیال آهسته، با خنده گفت:
    - راست میگی، اسم من بد به روزگار اون بچه میاره؛ اما می‌دونی؟ حتماً که لازم نیست اول اسمش خ بشه؛ لازمه؟
    نشستند:
    - قطعاً که نه. راستی...
    - هوم؟
    و بالای جزوه‌اش یک نقشی فانتزی را که قبلاً کشیده بود ادامه داد:
    - من برای ماه دیگه رها و رادنی رو هم دعوت کردم و اونا هم قبول کردن.
    - چی؟!
    - سلام سلام سلام.
    کلمه «چی» خیال در بلند سلام‌کردن استاد حسینی گم شد.
    - خب بچه‌ها دلیل اینکه گفتم امروز نریم بیمارستان...
    - امروز نمی‌ریم؟‌ ای خِدا! من به رها گفتم امروز میایم.
    چشم‌های نقاشی‌اش را پررنگ‌تر کرد:
    - ‌آی کیو، اگه می‌خواستیم بریم بیمارستان نمی‌اومدیم دانشگاه.
    - من فکر کردم این دیوانه... اوف، ولش کن.
    - واقعاً هم ولش کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    اما شقایق انگار دلش نمی‌خواست ول کند.
    - خیال؟ چته؟ ناراحت شدی که رها و رادنی رو دعوت کردم؟
    با حرص نقاشی زیبایش را خط‌خطی کرد و تندتند در قسمت سفیدی نوشت:
    - نه نیستم؛ اما... بهتر نیست اونا رو بیشتر بشناسیم بعد به جمع خانوادگیمون دعوت کنیم؟ درسته که شماره دادم و شماره دادی و یه کافه رفتیم؛ اما واسه آوردن توی جمع خانوادگی زود نیست؟
    و این یعنی همان پس‌مانده افسردگی بدی که در روح و روان خیال مانده بود و بعضی وقت‌ها با اینکه خودش نمی‌خواست نشان بدهد؛ اما معلوم می‌شد. خیال عجیب بود. با فردی گرم می‌گرفت؛ اما اگر موضوع به سمت دوست‌های صمیمی می‌رفت، سریع واکنش نشان می‌داد و گوشه‌گیری می‌کرد؛ احساس می‌کرد دیگر کسی او را نمی‌خواهد و بار‌ها بر سر این موضوع با شقایق بحثشان شده بود.
    نفسش را سنگین به بیرون فرستاد و پچ زد:
    - درسته؛ اما خیال، اوم... هم اینکه اونا واقعاً آدمای خوبی به‌نظر می‌رسن هم اینکه اون جشن یک ماه دیگه‌ست و تا اون موقع می‌تونیم بشناسیمشون و اگه آدمای خوبی نبودن که بعید می‌دونم؛ یه بهونه‌ای میاریم و اونا رو از خودمون دور می‌کنیم.
    سرش درد گرفته بود و تا کاسه‌ی چشمش تیر می‌کشید.
    - نمی‌دونم.
    ***
    از کلاس بیرون زدند و مستقیم به سمت دستشویی‌ها رفتند. پشت سر هم به صورت گرمش آب زد و در آینه به خود خیره شد. روزهای اول دانشگاه، او برای همه عجیب بود؛ شلوار دامنی پوشیده بود و یک مانتوی کمی کوتاه و یک رویی و شال؛ اما حال او عادی شده بود؛ مثل بقیه که برایشان عادی شده.
    محکم سرش را فشرد و زمزمه کرد:
    - بسه بسه! خیال این فکرای مالیخولیایی رو از خودت دور کن!
    - دست‌هام رو بشورم بریم.
    به سمت شقایق برگشت و گفت:
    - کجا؟
    - اول که می‌ریم گلخونه‌ی ما؛ همونی که صد کیلومتر خارج از تهرانه تا حالت بهتر بشه عسیسم. دوم اینکه برمی‌گردیم تا با رها و رادنی که پیشنهاد دادن بریم بام، بریم بیرون.
    مخالفت نکرد، جلوی فکر‌های بدی را که باعث تیرکشیدن مغزش می‌شد به‌زور گرفت و با لبخند نصفه و نیمه‌ای گفت:
    - باشه؛ اما دیر نمیشه؟ تا اونجا خیلی راهه.
    مقنعه‌اش را درآورد و روی شانه‌اش انداخت، موهایش را باز کرد و از دوباره بست:
    - نه به رها گفتم ساعت هفت میایم، اونا هم گفتن ما هم چون چندنفر همراهمونه ساعت شیش میایم و می‌شینیم و بعد شما به ما ملحق بشید.
    - به‌جز ما هم... هستند؟
    - اوهوم. خیال!
    به طرفش برگشت و شانه‌هایش را در برگرفت:
    - ببین خیال می‌دونم که دست خودت نیست؛ اما عزیزم، یه بار هم که شده جوری که من میگم فکر کن، اون چیزی که مثل خوره همه شادیات رو داره می‌خوره رو بنداز بره. خواهش می‌کنم!
    عقب‌عقب رفت:
    - باشه. بهتر نیست بریم؟
    ***
    تمام حس‌های بد، تمام آن افکار منفی به‌یک‌باره پر کشید؛ عطر گل‌های رنگارنگ پوسته‌ی خشمگین و غم‌زده‌اش را شکاند و به قلبش نفوذ کرد. دلش می خواست همانند آن‌شرلی خودش را بر روی گل‌ها بیندازد و استراحت کند؛ اما گل‌ها له نشوند.
    - من میرم به فریده‌خانم بگم برامون آب‌میوه و کوکی نارگیلی بیاره. خودت که می‌دونی، کوکی‌هاش حرف نداره!
    و خواست برود که یکهو چیزی یادش آمد. در گلخانه‌شان گل‌های جداگانه در گلدان‌های کوچکی هم بود که برای فروش نبودند و با آبیاری حرفه‌ای و قطره‌ای بهشان آب داده نمی‌شد و به موقعش هر فرد با آب‌پاش بهشان آب می‌داد و خیال عشق این کار بود.
    با لبخند به سمت خیال برگشت و گفت:
    - خیال؟ فکر کنم الان زمان آبیاری اون گلدون کوچولوهاست، می‌خوای تو بهشون آب بدی؟
    چشمانش درخشید و با آمدن باد و پخش‌شدن موهای عـریـ*ـان و خرمایی‌اش در صورتش صحنه جالبی شد.
    - وای معلومه که آره!
    و به دنبال شقایق راه افتاد و در حالی که همه‌ی گل ها را نگاه می‌کرد، ناخودآگاه و غیرعمدی زمزمه کرد:
    - اینجا خیلی شبیه بهشته، همه هم میگن. اگه این‌طوره، زندگی من جهنمه!
    و آهسته آب‌پاش را از همسر فریده‌خانم گرفت و به پشت گلخانه رفت که اگر جشنی بود، در آنجا برپا می‌شد. «خوش به حال شقایق! زندگی‌اش وسط رنگین‌کمان گل‌هاست.» تندتند سرش را تکان داد و به سمت گل‌هایی که در گلدان‌های رنگارنگ کاشته شده بودند رفت تا به آن‌ها آب بدهد.
    گلدان‌ها بر روی سه پله که پشتشان یک در بود و پشت آن در اتاق شقایق بود، گذاشته شده بودند.
    ابتدا شالش را از پشت گردنش رد کرد و سفت به سمت بالا آورد و بست، بعد هم رویی لباسش را درآورد و بر روی یکی از میز‌ها نهاد. آهسته به گل‌ها نزدیک شد و زیر لب نجواکنان آهنگ موردعلاقه‌اش را خواند:
    - شکوفه می‌رقصد از باد بهاری
    شده سرتاسر دشت سبز و گلناری
    شکوفه‌های بی‌قرار روز آفتابی
    گل صورتی مقابلش را نوازش کرد و لبخند آرامش‌بخشی بر روی لب‌هایش به‌وجود آمد.
    - ‌ای شکوفه خنده تو جلوه‌ها دارد
    آن روی زيبا نظر سوی ما دارد
    دل‌داده بلبل دارد سخن‌ها
    آراید از ساز و سخن بزم چمن‌ها
    پروانه در بزم طرب آمده تنها
    باد بهاری با بی‌قراری
    شکوفه پرپر کند و لاله پریشان
    به هر طرف دست صبا گشته گل‌افشان
    شکوفه می‌رقصد از باد بهاری
    شده سرتاسر دشت سبز و گلناری
    عطر جان پرور گل می‌برد هوشم
    نغمه‌ی مرغ چمن کرده خاموشم
    ای شکوفه خنده تو جلوه‌ها دارد
    آن روی زیبا نظر سوی ما دارد
    به سراغ گلدان بعدی که گل‌های درونش داشتند دلبری می‌کردند رفت. صبر کرد. لبخندش وسعت گرفت و کنار گلدان نشست. موبایلش را باز کرد و روی دوربین سلفی گذشت. پنج عکس گرفت. دو عکس با آن گل زیبا که دو گلش غنچه بودند و سه عکس دیگر باهمه‌ی گل‌ها. در دوتا از عکس‌ها بدون اینکه متوجه شود، دست گِلی‌اش را به گونه و دماغش زده بود و گِلی شده بودند و این، او را بامزه‌تر می‌کرد.
    لبخندی زد و بلند شد تا به بقیه گلدان‌ها هم آب بدهد.
    - هوم هوم، من اومدم، وای خیال! اینا خیلی خوشمزه‌ن، ووی!
    به سمت شقایق برگشت که با دیدن دو بشقاب پر از کوکی چشمانش گشاد شد.
    - شقایق اینا زیاد نیستن؟
    - نه بابا زیاد چیه؟ تو نخوردی من خودم می‌خورم.
    قهقهه‌ای زد و به سمت آخرین گلدان رفت:
    - آها از اون لحاظ.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    - رادنی مامان؟
    - بله؟
    خیلی سعی کردند؛ اما این بله هیچ‌وقت به جانم‌های قبلی تغییر نکرد. لب‌هایش را برچید و موهای مش‌کرده‌اش را مثلاً در زیر روسری ابریشمی‌اش پنهان کرد:
    - شما امشب بیرونید دیگه؟ آخه من...
    - بله امشب بیرونیم و نیاز نیست به شهلاخانم بگید بیاد غذا درست کنه. الان هم اگه اجازه بدید می‌خوام لباس عوض کنم.
    و تقریباً خیلی محترمانه ژاله‌خانم را بیرون کرد. از در فاصله گرفت. بغض مردانه‌ای که بعضی وقت‌ها نقش زهر را برایش داشت، بعضی وقت‌ها نقش یک همدم، بعضی وقت‌ها دشمن و... او دیگر چقدر بدبخت بود که یک بغض یار و همدمش می‌شد!
    - برای من شده نوشدارو پس از مرگ سهراب.
    این صدای لرزان برای همان رادنی بود که تکیه‌گاه خواهرش بود؟ همان پسری که از یازده‌سالگی مرد شد؟ او چه شد؟
    - به خودت بیا... به خودت بیا! مگه این چیزا عادی هستن؟ مگه بار اوله؟ به خودت بیا، داری میری خیال رو ببینی.
    حتی حرف از آن دختر هم باعث آرامشش می‌شد. آن دختر با آن لباس‌های عجیب‌غریب و بامزه‌اش که باعث شد رادنی برای یک‌بار هم که شده به فکر خود باشد، فکر قلبی که ریتمش تند شده بود و حال او شده بود فرمانده رفتارهای رادنی، قلبی که باعث شده بود به‌جز خیال، دیگر هیچ‌کس را نبیند.
    به سمت کمدش رفت و همه‌ی لباس‌ها را از نظر گذراند. استرس انتخاب لباس را نداشت؛ لباس‌هایش را از دیشب انتخاب کرده بود.
    تیشرت سورمه‌ای تیره و شلوار جین دو درجه تیره‌ترش را درآورد و سریع پوشید و زیر لب زمزمه کرد:
    - احساس می‌کنم از رنگ‌های تیره خوشش نمیاد؛ همه‎ش رنگ‌های پاستیلیه لباسش.
    - رنگای پاستیلی به این نازی، چشونه مگه؟
    به طرف رها که سرتاپا آلبالویی پوشیده بود برگشت و با لبخند گفت:
    - تو کی اومدی وروج ( مخفف وروجک)؟
    با مهربانی بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی گونه‌ی برادرش نشاند و با شیطنت گفت:
    - در ضمن، تا دلش هم بخواد، داداش به این ژیگری.
    - نه بابا.
    - آره بابا! حالا بریم؟ دیار و آهو پایین منتظرن.
    - بریم عزیزم.
    و دست در گردن رها انداخت و همراه یکدیگر پایین رفتند. خواهرداشتن هم نعمت بزرگی بود که خدا برای تحمل سختی‌ها به رادنی داده بود.
    ***
    - وای شقایق خاک تو سرم!
    - وا؟ هم باز چی شده؟ چیزی جا گذشتی؟
    کلافه کیفش را با شدت به عقب پرتاب کرد و ناراحت گفت:
    - من فقط نیم‌ساعت تا یک ساعت می‌تونم پیشتون باشم. مامانم از صبح بهم گفت که شب خونه‌ی خاله مهلا مهمونیم.
    - وای خیال خب می‌مردی از اول بگ...
    اما با به یاد آوردن اینکه خیال هنوز برای آن باقی‌مانده‌ی افسردگی قرص مصرف می‌کند و آن قرص‌ها تا کمی باعث ازیادبردن بعضی موضوعات می‌شوند، حرفش را خورد و نادم به خیال که حالش گرفته بود نظری انداخت.
    - ببخشید شقایق.
    - اشکال نداره، نیم‌ساعت یک ساعت هم خوبه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    سرش را به شیشه تکیه داد و آب دهانش را که گس بود قورت داد. این فراموشی که الان کمتر از گذشته شده، به تجویز‌های دکتر روانشناس برمی‌گردد. همان قرص‌های آرام‌بخش و ضدافسردگی که برایش خواب‌های طولانی را به ارمغان می‌آوردند و همه‌ی این‌ها، فقط و فقط به‌خاطر اشتباه پدر و مادرش بود.
    نمی‌دانست عمه رعنایش به‌جز هول‌دادن مادرش دیگر چه کاری کرده بود که مادرش در آن زمان حتی چشم دیدن او را هم نداشت و شب‌ها مدام صدای گریه‌اش به گوش می‌رسید.
    سرش را بالا گرفت تا اشک‌هایی که چشمانش را نمناک کرده بودند، صورتش را تر نکنند.
    اما مگر می‌شد؟ آن‌ها نه‌سال از زندگی زیبایش را تباه کرده بودند و او هم بدون این‌که بداند، در منجلابی به نام افسردگی حاد فرو رفته بود! چه کسی باورش می‌شد؟ خیال شیطان دیروز، امروز داشت برای در فکر فرونرفتن قرص مصرف می‌کرد. آن‌ها خیلی دیر فهمیدند خیال دارد تمام می‌شود! وقتی که خیال بر سر مهم ترین آزمون زندگی‌اش از ضعف درونی غش کرد، تازه آن‌ها به عمق ماجرا پی بردند و دست از خودخواهی‌های کودکانه کشیدند. از نظر شقایق، خیلی خوب بود که همان موقع هم فهمیدند؛ وگرنه خیال بدبخت‌تر می‌شد؛ اما خیال هنوز هم از آن‌ها ناراحت بود. تا وقتی هم که کاملا خوب نمی‌شد این ناراحتی از بین نمی‌رفت.
    آهی کشید و خودش را به عقب کشاند تا کیفش را بردارد. دسته‌ی کیفش که در دستش قرار گرفت، سریع کشاندش و بر روی پایش پرتش کرد. شالش را درآورد و کش مویی از داخل کیفش درآورد تا موهایش را ببند.
    صدایی از ماشین جفتی، لبخند محوی بر روی لبش به نمایش گذشت. صدای دختربچه‌ی چشم و ابرومشکی که با جیغ‌جیغ آهنگ حسین تهی را می‌خواند:
    - من به حسه بِنِمون علاقه دالم!
    با سبزشدن چراغ، شقایق سبقت گرفت و خیال به‌جای صدای آن دخترک بامزه، صدای اَندی در گوشش پیچید.
    شال را سرش کرد و ریمل و رژش را درآورد.
    - خیال، دیروز بود...
    - خب.
    و سر ریملش را باز کرد و برشش را به مژه‌هایش کشید. باید یک ریمل دیگر می‌خرید؛ این یکی مژه‌هایش را شبیه دست‌وپای سوسک می‌کرد.
    - رادنی خیلی نگاهت می‌کرد، یه جور کنجکاو و با دل و جون. قبل اون هم وقتی تو داشتی با دیار حرف می‌زدی و اون یهو اومد، من حواسم پیشش بود که چطور مات و مبهوت نگاهت می‌کرد.
    سر ریمل را بست و با دستمال‌کاغذی کمی روی مژه‌هایش کشید و با تردید گفت:
    - خب؟
    چشمان قهوه‌ای سوخته‌ی شقایق پر از شیطنت شد؛ نگاهی حواله خیال کرد و لب‌هایش را تر کرد:
    - احساس می‌کنم رادنی دوستت داره.
    حرکت دستش که برای بازکردن در رژ بود، متوقف شد.
    دوست‌داشته‌شدن توسط یک پسر برایش باورناپذیر بود! آخر این حس را تجربه نکرده بود که کسی به او بگوید فلانی دوستت دارد. نمی‌دانست؛ اما حس خاصی نبود، یک جور بی‌اهمیتی خاص.
    - نه بابا، چه دوست‌داشتنی؟
    و رژ لب کم‌رنگ را روی لب‌هایش کشید.
    - چرا نه؟ تو خوشگلی، مهربونی، بامزه‌ای. تا حالا هزارنفر عاشقت شدن؛ اما تو فرار کردی و نذاشتی اونا ابراز کنن.
    دوست نداشت جوابش را بدهد، به‌جایش، لب‌هایش را به یکدیگر مماس داد. انگار یک تکه سنگ در گلویش گیر کرده بود. انگار شقایق نمی‌دانست او تا شانزده‌سالگی همانند اُمُل‌ها زندگی می‌کرده و به‌جز درس هیچ‌چیز را دوست نداشت.
    سر رژ لب را بست و در کیفش انداخت. به صندلی شاگرد راننده تکیه داد و در دل با خود گفت: «خیال، حق رو بده به شقایق، از شونزده‌سالگیت یک عالمه می‌گذره و تو بهونه‌ت هنوز اون دورانه. بس کن!»
    صورتش با لبخندی که بر لب می‌آورد زیباتر می‌شود. پس از پارک‌کردن ماشین توسط شقایق، پیاده شدند . خیال گفت:
    - زنگ بزنم رها؟
    - اوهوم، بزن.
    موبایلش را درآورد و پس از زدن رمز موبایلش، وارد Phone شد و نام Raha را لمس کرد. موبایل را به گوشش چسباند و پس از دقایقی صدای بَشاش رها در موبایل پیچید:
    - جانم خیال؟
    - سلام رهاجان، کجایید؟
    - سلام عزیزم، ما همین الان از رستوران گردونِ بام زدیم بیرون.
    - آها، خب وایمیستید تا ما هم بیایم؟
    - آره عزیزم بیاید.
    - باشه پس فعلاً.
    - فعلاً گلم.
    قطع کرد و خیال دستش را دورِ دست شقایق ح*ل*ق*ه کرد و گفت:
    - جلوی رستوران گردونن.
    - خیلی خب بریم.
    کیفش را بر روی شانه‌اش صاف کرد و با لبخند عمیقی گفت:
    - شقایق خواهری! ناراحت نباش دیگه. باشه، تو درست میگی، من هم امشب اومدم تا اون‌جوری که تو میگی وقتم رو بگذرونم.
    آهسته دستش را فشرد:
    - خیالی جونم، باور کن اگه یه‌کم اون گذشته‌ای رو که توش گیر کردی عقب بزنی، زندگی برات میشه مثل بهشت.
    - باشه عزیزم، باشه.
    و به راهشان ادامه می‌دهند. وقتی به رستوران گردان رسیدند، با دیدن رهای بچه‌ به‌ بغـ*ـل درجا مبهوت ماندند.
    - مگه رها بچه داره؟!
    - نمی‌دونم؟ بهش نمیاد که!
    و به آن مرد که دست در گردن رها انداخت و بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی گونه‌ی کودک نهاد، خیره شد و گفت:
    - اصلاً شاید بچه و شوهر یک نفر دیگه باشه که از مهمونای رها هستند. اوف! اصلاً می‌ریم می‌فهمیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    - خیلی خب، بیا بریم پیششون.
    سری تکان داد و به آن‌ها نزدیک شدند. از جمع آن‌ها فقط رها، رادنی، دیار و آهو را می‌شناخت و سه نفر دیگر غریبه بودند. روبرویشان قرار گرفتند. رها تقریباً بچه را در آغـ*ـوش آن مرد پرت کرد.
    - وای سلام! خوبید؟
    با رها دست دادند و رها هم با همان شرّوشور درونی و هیجان گفت:
    - خب دیگه وقت آشناییه! شقایق و خیال، اینا هم آرمان و آرزو و بیتا هستند. دیار و آهو رو هم که می‌شناسید.
    با همه‌ی آن‌ها احوالپرسی کردند. رادنی با محبتی چشمگیر گفت:
    - این کوچولو هم بچه‌ی بیتا و آرمانه.
    رها با هول و ولا گفت:
    - ‌ای وای، ملیسا رو یادم رفتش!
    سپس ملیسا را در آغوشش گرفت و با نیش باز گفت:
    - این هم جیـ*ـگر من!
    او عشق کودکان بود؛ مخصوصاً از نوع دخترش که با لباس‌های صورتی گوگولی‌مگولی‌شان دل او را آب می‌کردند. آهسته به ملیسا نزدیک شد و با ذوق دست تپل و مپل سفیدش را ب*و*س*ی*د. رها با لبخند عمیق‌تری گفت:
    - خیال می‌خوای بغلش کنی؟
    خنده‌اش گرفت.
    - اگه مامانش اجازه بده.
    بیتا قهقهه‌ای زد و رو به خیال گفت:
    - واللّه عزیزم تا وقتی که رها هستش من مامانش به حساب نمیام.
    رها با شنیدن این حرف، با ناز رویش را برگرداند و گفت:
    - اجازه صادر شد.
    ***
    - آخه چرا خیال‌جون؟
    - رهاجان واقعاً ببخشید، توی راه یادم اومد که خونه‌ی خاله‌م دعوتیم و باید برم.
    رها انگار یکهو چیزی یادش آمد، با هیجانی که سعی در پنهان‌سازی‌اش داشت گفت:
    - وای خیال‌جون، توروخدا بذار این رادنی ببردت که از اون راه خودش هم بره خونه؛ کشت من رو از بس گفت این چه جاییه اومدیم.
    - رهاجان مزاحم نمیشم.
    رادنی با لبخند بلند شد و گفت:
    - نه چه زحمتی؟ آرمان، رها رو هم برسونید.
    - باشه داداش.
    خیال با ناراحتی گفت:
    - باز هم ببخشید.
    و خم شد و یک ب*و*س آبدار از گونه‌ی ملیسا که با جیغ و داد می‌خندید گرفت.
    شقایق را ب*غ*ل کرد و با بقیه خداحافظی کرد.
    ***
    صدای آهنگ را کم کرد و با خنده گفت:
    - چه جالب! خونه‌ی بیتا و آرمان دوتا کوچه بالاتر از خونه‌ی خاله گرامیتونه.
    - اِ واقعاً؟
    - بله.
    - پس واقعاً جالبه!
    سری تکان داد و با لبخند عمیقی که جای خنده‌اش را گرفته بود، بحث را عوض کرد:
    - اون شب توی مهمونی...
    خیال با ناراحتی حرفش را قیچی کرد:
    - من باز هم معذرت می‌خوام؛ اما...
    اما این‌بار او بود که حرف خیال را قیچی کرد:
    - من این رو نگفتم تا تو عذرخواهی کنی. خب... خواستم بگم اون شب توی مهمونی، من مجذوب چشمات شدم.
    خیال نمی‌دانست به این فکر کند که از شما به تو رسید یا به چیزی که گفت فکر کند و بگذاردش جای تعریف یا همان حسی که شقایق گفت؟
    حرفی نزد؛ چون واقعاً نمی‌دانست در جواب رادنی چه بگوید.
    لبش را گزید. رادنی با تردید و لحنی که نارضایتی‌اش آشکار بود گفت:
    - من و رها دوستامون خیلی کمن، خودت هم امشب دیدیشون. راستش وقتی خودم و رها از کسی خوشمون بیاد، دوست نداریم رفیق خوبی رو از خودمون محروم کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    خیال خواست چیزی بگوید؛ اما واقعاً نمی‌دانست چه چه چیزی بگوید. اما بالاخره گفت:
    - شما و رها انقدر خوبید که همه آرزوی همچین دوستایی دارن.
    و دیگر حرفی بینشان ردوبدل نشد تا به خانه‌ی مهلا رسیدند. از مهمانی هیچ نفهمید؛ مدام فکرش معطوف بر حرف رادنی می‌شد و حتی از شام و کنایه‌های مهلا هم چیزی نفهمید. انگار با حرفش مسخ شده بود.
    رادنی نباید چنین حرفی را به اویی می‌گفت که اختیار روحش در دستش نیست.
    ***
    یک ماه گذشت و آن‌ها از جمع دو نفره‌ی شقایق و خیال، به جمع چهارنفره‌ی رادنی، رها، شقایق، خیال تبدیل شده بودند. بی‌خیال گذشته، هر روز را با هم می‌گذراندند. روزهایی که با حسینی در بیمارستان کلاس داشتند، کسی نمی‌توانست خنده‌های آن‌ها را مهار کند و روزهای دیگر هم از عصر تا شب پی خوش‌گذرانی و لـ*ـذت از زندگی که خیال قبل از گوش‌دادن به حرف شقایق برای خود همانند زهرمارش کرده بود، بودند.
    - میگه دم مزون پارمیس هستیم؛ اما کوشن؟
    چشم گرداند و تا رها و رادنی را ببیند؛ اما نبودند.
    - آره نیست... هیع، وای!
    به سمت رها که محکم بر روی شانه‌اش زده بود و رادنی که با خنده نگاهشان می‌کرد برگشت و گفت:
    - دیوونه نمیگی سکته می‌کنم؟
    - نه بابا سکته کجاست؟ چندبار این عمل روت انجام شده.
    بی‌شعوری نثار رها کرد و رادنی با خنده گفت:
    - تا الان که باید عادت می‌کردید.
    شقایق با حرص گفت:
    - توروخدا این سکته مکته رو ول کنید، سه‌ساعت دیگه مزون می‌بنده و ما واسه فردا هیچ لباسی نداریم.
    - وای شقایق راست میگه!
    خنده‌ای کردند و به جلو راه افتادند. رادنی که کنار خیال بود، آهسته خم شد و در گوشش گفت:
    - اصلاً این دوتا یه دست لباس هم ندارن.
    ریز خندید و گفت:
    - تو بگو حتی یه تاپ مجلسی.
    واقعاً نمی‌دانست چرا هر وقت یک مهمانی پیش می‌آمد شقایق تمام لباس‌هایی را که خریده بود فراموش می‌کرد و می‌گفت لباس ندارم.
    - تو چی؟
    نگاهش را از روبرو گرفت و سؤالی به رادنی خیره شد:
    - من چی؟
    - منظورم اینه که نمی‌خوای لباس بخری؟
    - لباس دارم؛ اما اگه چیز قشنگی دیدم می‌خرم. تو هم که فکر کنم خریدی نه؟
    موبایلش را در جیب شلوارش گذشت و با لبخند گفت:
    - نه نخریدم؛ اما مامانم از سفرش برام هر بار هزارتا چی میاره که...
    و ادامه نداد و خندید. لبخند خیال عمق گرفت:
    - می‌دونم خیلی زجرآوره... که به سلیقه‌ی خودت نیستن بعضیشون.
    رادنی قهقهه‌ای زد که توجه چند نفر به آن‌ها جلب شد؛ اما رها و شقایق انگار کر شده بودند.
    - آره، مثل اینکه تو هم تجربه کردی.
    - آره متأسفانه.
    به مزون پارمیس رسیدند. از همان ویترین مغازه‌اش که لباس‌های فاخر و سنگ‌کاری‌شده داشت خیال فهمید که اینجا او از چیزی خوشش نمی‌آید؛ اما همراه رها و شقایق وارد شدند. خیال آهسته گفت:
    - احساس می‌کنم از بس سنگ و مروارید و... دم لباسا زدن، خیلی سنگینن.
    - اوف آره.
    انگار راه نفس او و رادنی را بسته‌اند. بدجور همه‌چیز تجملاتی بود.
    - وای رادنی توروخدا یه بهونه‌ای بیار من رو از اینجا نجات بده... دوست مامانم.
    واقعاً دلش نمی‌خواست مائده‌جان او را ببیند و هزارنوع لباس از آن نوعی که دوست ندارد به دستش بدهد و بعد هم سه‌ساعت او را به حرف بگیرد.
    - اوم، باشه یه دقیقه وایسا.
    خیال نمی‌دانست کجای عجز حرف او خنده داشت که این‌گونه خنده‌اش گرفته.
    - رها، شقایق، من می‌خوام برم کت‌وشلوار بگیرم، خیال هم باهام میاد. کاری داشتید زنگ بزنید.
    چشمان رها درخشید.
    - باشه داداش.
    اما شقایق انگار در این دنیا نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل سوم
    «وابستگی»

    از مزون پارمیس خارج شدند و خیال نفسش را چنان با بیچارگی به بیرون فرستاد که رادنی خنده‌اش گرفت.
    - بابا بدبخت هیولا که نبود.
    دست‌هایش را با استرس تکان داد و گفت:
    - وای رادنی نگو، اون یه هیولا با قیافه‌ی آدمیزاد و زبون چرب و نرمه! وای من نمی‌دونستم این مائده‌خانم، اون مائده‌خانمه!
    لبخند مهربانی به صورت خیال پاشید و گفت:
    - خیلی خب، حالا که از هیولا دور شدیم بیا بریم پاساژ رو بگردیم.
    از نظر خودش، دست از کولی‌بازی برمی‌دارد و همراه رادنی از مزون دور می‌شود.
    در این اکیپ چهارنفره، رادنی و خیال بیشتر شبیه هم بودند و شقایق و رها هم شبیه هم. آرامشی را که خیال به رادنی می‌داد هیچ دوستی به رادنی نداده بود و خودش هم می‌دانست که این بین، علاقه‌ی او، همانند علاقه‌ی یک دوست نیست و او عاشقانه خیال را می‌پرستد و برای آرامش و خوشحالی‌اش هر کاری می‌کند؛ اما نمی‌توانست این علاقه را بیان کند.
    رفتار خیال را به ابراز علاقه سه‌بار سنجیده بود و هربار خیال انگار مسخ و قفل می‌شد؛ انگار در این دنیا به سر نمی‌برد و انگار دیگر هیچ‌چیزی را نمی‌فهمید.
    - خیال بریم یه کافه؟
    خیال آهسته نگاهش را از کت‌وشلوار کرمی‌رنگی که در نظرش بدجوری به رادنی که همیشه رنگ‌های تیره می‌پوشید می‌آمد، گرفت و با لبخند گفت:
    - بریم.
    رادنی متوجه نگاهش شد و در دل گفت: «فردا صبح میام می‌خرمش.»
    اما دودل بود؛ آخر او تا به حال کت و شلوار روشن نپوشیده بود.
    روبروی هم نشستند. گارسون روبروی هر دو منو گذشت. خیال سریع گفت:
    - شکلات داغ و کیک دبل.
    - قهوه اسپرسو.
    گارسون رفت و خیال آزرده‌خاطر گفت:
    - هر وقت استرس می‌گیرم خیلی می‌خورم.
    رادنی جوابش را نداد؛ اما پس از چند دقیقه گفت:
    - تپل بشی ناز میشی.
    کیکی که گارسون آورد در گلوی خیال پرید و رادنی با خنده فنجان شکلات داغ را به سمت خیال نزدیک‌تر کرد.
    آهسته یک قلوپ از شکلات داغش خورد و با گونه‌هایی که از شدت هیجان سرخ شده بود گفت:
    - وای نه... فکر نکنم!
    رادنی مطمئن گفت:
    - اما من مطمئنم.
    لب‌هایش را فشرد و کمی دیگر از شکلات داغش خورد. تعریف‌های رادنی از او همیشه با مهربانی و گرمی زیادی بیان می‌شد و حس خوبی را به او می‌داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا