***
فصل دوم
«شروع از پایان»
سرش را به طرف خیال و شقایق چرخاند و لبخندش عمیقتر شد:
- خیالجون؟
لحنش کنایهمانند نبود و همان رهایی بود که دیشب او را در اتاقش راه داده بود. لبخند دنداننمایی روی صورت خیال نقش بست. رادنی از پشت سرشان گفت:
- رهاجان؟ تو از کجا فهمیدی؟
از پشت در بیرون آمد و وارد اتاق شد، در را بست و همانطور که به طرف خیال میرفت، با لحنی که معلوم بود خیلیخیلی از کارش راضی است گفت:
- خب داداشجون، من نتونستم دووم بیارم و از دیار و آهو پرسیدم، اونا هم گفتن و من هم الان در خدمت شما هستم.
برای دومین بار کنار خیال ایستاد و خیال فرصت کرد تا دوباره بوی عطر تلخش را استشمام کند.
- اما رهاجان کارت اشتباه بود؛ شاید خیالخانم دوست نداشته بشه.
دستان رها را گرفت و با لبخند مهربانی گفت:
- نه این چه حرفیه؟ من خیلی خوشحال شدم دیدمتون. راستی... سلام.
رها سریع خندهاش را خورد و دست خیال را فشرد:
- سلام خیالجون. این داداش ما که حواس نمیذاره واسه آدم.
نگاه رها به طرف شقایق کشیده شد و با لبخند گفت:
- و شما؟
شقایق سریع دستش را دراز کرد و با لبخند نمکینی گفت:
- شقایق هستم، دوست خیال.
- خیلیخیلی خوشوقتم شقایقجون.
- همچنین عزیزم.
بعد از آشنایی رها و شقایق، خیال سریع شالش را درست کرد و گفت:
- خب دیگه ما بریم. بهخاطر اتفاقات دیشب متأسفم و بهخاطر آشنایی با شما خیلی خرسندم.
رها با شنیدن آهنگ رفتن خیال، سریع جلوی خیال قرار گرفت و با ناراحتی و التماس گفت:
- خیالجون اگه میخواستم بری که نمیاومدم. میخوام اگه کار مهمی نداری چهارتایی بریم کافیشاپی، جایی تا چیزی بخوریم و از اول شروع کنیم؛ چون دیشب آشناییمون یهکم چیز شده بود.
خیال در صورت رها خیره شد. کنایه نبود و مثل اینکه واقعاً دلش میخواست با او معاشرت کند.
- رهاجان عزیزم واقعاً خیلی خوشحال...
- باشه، عالیه! میریم.
با بهت به طرف شقایق برگشت و چشمانش را برای او گشاد کرد. رها با خنده گفت:
- عالیه، عالی!
خیال با ناراحتی نگاهش را از شقایق گرفت و در دل با خود عهد کرد که وقتی به خانه رسیدند، اگر شقایق را به قتل هم برساند خونش حلال است!
آخر هم تنها کسی که بیطرف بود و فقط نظارهگر بود، رادنی بود.
و هیچکسی نمیدانست که شاید این شروعی باشد از پایان.
***
- اسپرسو.
- نسکافه.
- هات چاکلت.
دستش را از زیر چانهاش برداشت و گفت:
- آب آلبالو.
رها منو را کنار گذشت و خطاب به خیال گفت:
- نوشیدنی سرد؟ تو این هوا؟
خیال با لبخند، دستبهسـ*ـینه به صندلی تکیه داد:
- من توی هر موقعیتی آب آلبالو سفارش میدم؛ چون عاشق این آبمیوه هستم.
رها با خنده گفت:
- چه جالب! اما من اینطوری نیستم؛ بیشتر چیزای شکلاتی میخورم، شیر کاکائو، هات چاکلت و... از اینجور چیزا.
خیال با خنده تأیید کرد. رها در حالی که دستش را در هم گره میداد گفت:
- خب خیالجون، شقایقجون، خواستم بگم که...
- ببخشید؟
حرف رها قطع شد و سرهایشان به طرف پسر جوانی چرخید که شاید از هر غریبهای برای خیال آشناتر بود و او نمیدانست.
فصل دوم
«شروع از پایان»
سرش را به طرف خیال و شقایق چرخاند و لبخندش عمیقتر شد:
- خیالجون؟
لحنش کنایهمانند نبود و همان رهایی بود که دیشب او را در اتاقش راه داده بود. لبخند دنداننمایی روی صورت خیال نقش بست. رادنی از پشت سرشان گفت:
- رهاجان؟ تو از کجا فهمیدی؟
از پشت در بیرون آمد و وارد اتاق شد، در را بست و همانطور که به طرف خیال میرفت، با لحنی که معلوم بود خیلیخیلی از کارش راضی است گفت:
- خب داداشجون، من نتونستم دووم بیارم و از دیار و آهو پرسیدم، اونا هم گفتن و من هم الان در خدمت شما هستم.
برای دومین بار کنار خیال ایستاد و خیال فرصت کرد تا دوباره بوی عطر تلخش را استشمام کند.
- اما رهاجان کارت اشتباه بود؛ شاید خیالخانم دوست نداشته بشه.
دستان رها را گرفت و با لبخند مهربانی گفت:
- نه این چه حرفیه؟ من خیلی خوشحال شدم دیدمتون. راستی... سلام.
رها سریع خندهاش را خورد و دست خیال را فشرد:
- سلام خیالجون. این داداش ما که حواس نمیذاره واسه آدم.
نگاه رها به طرف شقایق کشیده شد و با لبخند گفت:
- و شما؟
شقایق سریع دستش را دراز کرد و با لبخند نمکینی گفت:
- شقایق هستم، دوست خیال.
- خیلیخیلی خوشوقتم شقایقجون.
- همچنین عزیزم.
بعد از آشنایی رها و شقایق، خیال سریع شالش را درست کرد و گفت:
- خب دیگه ما بریم. بهخاطر اتفاقات دیشب متأسفم و بهخاطر آشنایی با شما خیلی خرسندم.
رها با شنیدن آهنگ رفتن خیال، سریع جلوی خیال قرار گرفت و با ناراحتی و التماس گفت:
- خیالجون اگه میخواستم بری که نمیاومدم. میخوام اگه کار مهمی نداری چهارتایی بریم کافیشاپی، جایی تا چیزی بخوریم و از اول شروع کنیم؛ چون دیشب آشناییمون یهکم چیز شده بود.
خیال در صورت رها خیره شد. کنایه نبود و مثل اینکه واقعاً دلش میخواست با او معاشرت کند.
- رهاجان عزیزم واقعاً خیلی خوشحال...
- باشه، عالیه! میریم.
با بهت به طرف شقایق برگشت و چشمانش را برای او گشاد کرد. رها با خنده گفت:
- عالیه، عالی!
خیال با ناراحتی نگاهش را از شقایق گرفت و در دل با خود عهد کرد که وقتی به خانه رسیدند، اگر شقایق را به قتل هم برساند خونش حلال است!
آخر هم تنها کسی که بیطرف بود و فقط نظارهگر بود، رادنی بود.
و هیچکسی نمیدانست که شاید این شروعی باشد از پایان.
***
- اسپرسو.
- نسکافه.
- هات چاکلت.
دستش را از زیر چانهاش برداشت و گفت:
- آب آلبالو.
رها منو را کنار گذشت و خطاب به خیال گفت:
- نوشیدنی سرد؟ تو این هوا؟
خیال با لبخند، دستبهسـ*ـینه به صندلی تکیه داد:
- من توی هر موقعیتی آب آلبالو سفارش میدم؛ چون عاشق این آبمیوه هستم.
رها با خنده گفت:
- چه جالب! اما من اینطوری نیستم؛ بیشتر چیزای شکلاتی میخورم، شیر کاکائو، هات چاکلت و... از اینجور چیزا.
خیال با خنده تأیید کرد. رها در حالی که دستش را در هم گره میداد گفت:
- خب خیالجون، شقایقجون، خواستم بگم که...
- ببخشید؟
حرف رها قطع شد و سرهایشان به طرف پسر جوانی چرخید که شاید از هر غریبهای برای خیال آشناتر بود و او نمیدانست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: