کامل شده رمان همیشگی | khiyal.rad کاربر انجمن نگاه دانلود

در رمان به چه شخصیتی علاقه دارید؟

  • خیال

    رای: 14 60.9%
  • آراد

    رای: 4 17.4%
  • رها

    رای: 0 0.0%
  • رادنی

    رای: 1 4.3%
  • شقایق

    رای: 0 0.0%
  • پریسان

    رای: 1 4.3%
  • نیکو

    رای: 1 4.3%
  • یلدا

    رای: 1 4.3%
  • بهراد

    رای: 0 0.0%
  • ماکان

    رای: 1 4.3%
  • هاکان

    رای: 0 0.0%
  • آریان

    رای: 0 0.0%
  • نکیسا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

PrAiSe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/23
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
26,237
امتیاز
781
محل سکونت
اهواز
نیکو با بهت گفت:
- وای نه توروخدا نگو این دختره رو یادت نیست یلدا!
یلدا با گیجی نگاهش را به خیال دوخت که خیال با خنده گفت:
- بابا من تازه اومدم، ازم انتظار شناخت نداشته باش.
یلدا گیج‌تر از قبل گفت:
- راستی وال...
یکهو جیغ زد:
- وای این دیانائه؟ دختر آقای پایدار؟
همان موقع در با شدت باز شد و آریان و ماکان وارد شدند و آریان گفت:
- چرا هی جیغ می‌کشی؟ الان زن‌عمو ثریا میاد کبابت می‌کنه ها.
ماکان اعتراض کرد:
- مامانمه ها!
آریان تک‌خنده‌ای کرد و آراد با عجله وارد شد:
- بچه‌ها... بچه‌ها... عمو نیما زنگ زد، نمی‌دونم چی‌ شد؛ اما همه می‌خوان بردارن برن تهران. زن‌عمو ثریا هم فشارش رفته بالا.
عمو نیما پدر نکیسا بود و زنش خواهر زن‌عمو ثریا می‌شد. هرسه‌شان سیخ سر جایشان ایستادند و نیکو گفت:
- به‌خدا همین حالا ذکر خیرشون بودا.
آریان با عجله گفت:
- ذکر خیر رو ول کن، فقط بدو!
با این حرفش همه از اتاق بیرون زدند و به طرف طبقه‌ی پایین که صدای همهمه‌اش می‌آمد دویدند. از بس خودشان جیغ‌جیغ می‌کردند که صدای جیغ‌های این‌ها را نشنیدند.
به طبقه پایین که رسیدند، صدای زن‌عمو ثریا باعث شد خشکشان بزند:
- این پسره‌ی بی‌شعور باید سلاخی بشه. خدایا خدایا! سمانه فقط دستم به نکیسا نرسه! من چی میگم؟ تو چه‌جوری این رو تربیت کردی؟ وای خدا، همین کم مونده بود تو روز یادبود مضحکه عام و خاص بشیم.
یلدا آهسته پچ زد:
- زن‌عمو سمانه‌ست. منظور از پسره... نکیسائه؟
نیکو با ترس اضافه می‌کند:
- باور کنین از الان باید برای نکیسا فاتحه بخونیم! زن‌عمو پتانسیل سلاخی‌کردن رو داره.
و همگی وارد پذیرایی شدند. زن‌عمو ثریا موبایل را قطع کرد و با شدت به طرف مبل پرتش کرد. هاکان به طرفش رفت و گفت:
- مامان حرص نخور.
زن‌عمو فریاد بلندی زد:
- چه‎جوری حرص نخورم پسرم؟ چه‎جوری؟ بابات نزدیک بود سکته کنه... شما هم زود لباس بپوشید بریم.
عمه رعنا آمد بلند شود که زن‌عمو ثریا گفت:
- رعناجان تو و پرستوجان پیش بچه‌ها و سیماجان بمونید. بقیه که رفتن، من هم با هاکان و پریسان میرم.
و با سرعت از پذیرایی خارج شد.
مادرش با حرص گفت:
- مار از پونه بدش میاد دم لونه‌ش سبز میشه.
و با حرص بیشتری از پذیرایی خارج شد. عصبانی یک بار چشمانش را باز بسته کرد. یلدا با نگرانی به رعنا گفت:
- عمه می‌خوای براتون یه لیوان آب بیارم؟
رعنا بر روی مبل سقوط کرد و گفت:
- نکیسا رسوامون کرد، رسوا!
آریان کنارش نشست:
- عمه چی شد؟
عمه رعنا با کلافگی گفت:
- چی شد؟ هیچی. آقا نکیسا صبح رفت محضر عقد کرد الان اومد گفت این شما این هم زنم!
«هی» همه‌شان به هوا رفت و یلدا با ناباوری گفت:
- با دیانا؟!
عمه پرستو از پشت سرشان وارد شد و گفت:
- تو از کجا فهمیدی؟
نیکو به سمتش برمی‌گردد:
- تو اینستاگرامش دختره رو تگ کرده بود.
عمه پرستو لیوان آب را به دست عمه رعنا داد و با تشویش گفت:
- آره، پریسان هم تو اینستا دید و گفت و این بلبشو رو درست کرد.
عمه پرستو چنان «پریسان» را با حرص گفت که عمه رعنا به سویش برگشت.
ماکان زیر لب زمزمه کرد:
- پریسان که فتنه‌ست؛ چیز عجیبی نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    با خستگی بر روی مبلمان نشستند و یلدا آهسته گفت:
    - واقعاً هم عجب آبروریزی! تو روز یادبود مامان‌بزرگ بابابزرگ رفته عقد کرده... حداقل می‌ذاشت یه روز پس یا پیشش.
    راست می‌گفت؛ اما... خب شاید خیلی تحت فشار گذشتنشان.
    - خودم خواستم با تموم وجود
    با تویی که نبود عاشقانه ب...
    سریع موبایلش را جواب داد:
    - بله بابا؟
    صدای عصبی پدرش در گوشش پیچید:
    - چرا هیچکی اونجا جواب نمیده؟
    با تعجب به همه نگاه کرد. عمه رعنا پرسید:
    - چی شده عمه؟
    - بابا گوشی هیچکی زنگ نخورد غیر من.
    کلافه گفت:
    - خیلی خب باباجان، حالا تو به یکی از پسرا بگو با یکی از ماشینا بیاد و با خودش بنزین بیاره.
    چشمانش از تعجب گرد شد و یکهو به ذهنش خطور کرد:
    - بابا بنزینتون تمام شده؟
    - آره عزیزم، خودت هم باهاش بیا. کیف پولم رو توی اون یکی شلوارم جا گذاشتم، بیارتش.
    سریع گفت:
    - چشم بابا، خداحافظ.
    - الان لوکیشن اینجا رو برات می‌فرستم... خداحافظ.
    عمه پرستو با نگرانی گفت:
    - چی شده؟
    - بابام گفت که بنزینشون تموم شده و براش ببریم، من هم براش کیف پولش رو ببرم؛ جا گذشته.
    آریان گفت:
    - من که اصلاً ماشین نیاوردم، ماشین ماکان رو هم هاکان برد؛ پس باید با آراد بری.
    - باشه.
    آراد بلند شد و گفت:
    - عمو آدرس رو گفت؟
    - نه. گفت لوکیشن رو برام می‌فرسته، من هم برای تو می‎فرستم. راستی، بابام گفت به همه‌تون زنگ زده و جواب ندادید.
    یلدا از روی میز خیاری برداشت و گاز زد:
    - آره، اینجا همراه اول جواب نمیده.
    سری تکان داد و از پذیرایی خارج شد تا آماده شود.
    زیپ سوییشرتش را بالا کشید و از پله‌ها پایین رفت، در همان حال به لوکیشنی که پدرش برایش فرستاده نگاهی انداخت. می‌خواهد برای آراد بفرستد که یادش می‌آید نه ایمیلی نه شماره‌ای... هیچ‌چیزی از او ندارد.
    پوفی می‌کند و بعد از خداحافظی با همه و سپردن مادرش بهشان، تند به طرف باغ می‎رود.
    ماشینش را می‌بیند و به طرفش می‌دود. سوار می‌شود و تند می‌گوید:
    - آراد ایمیلت رو بگو.
    آراد سریع ایمیلش را می‌گوید و موبایلش را درمی‌آورد. لوکیشن را می‌فرستد و آراد حرکت می‌کند.
    تهران خیلی گرم‌تر از اینجا بود. اینجا یخ‌بندان بود.
    - سردته خیال؟
    - آره.
    آراد بخاری را بیشتر می‌کند و روی خیال تنظیمش می‌کند.
    - اینجا سردتر از تهرانه، به‌جای سوییشرت پالتو بپوش.
    - چشم.
    سرش را به شیشه تکیه می‌دهد. آراد صدای آهنگ را باز می‌کند.
    - من قلبم
    مثل تو سنگ نیست که
    تو بری به‌خدا وایمیسه
    من قلبم مثل تو محکم نیست
    خوبیتو یادم موند
    بدیتو یادم نیست...
    صدای آهنگ را کم می‌کند:
    - خیال تو از بچگیمون یادته؟
    با تعجب سرش را به طرفش برمی‌گرداند:
    - آره.
    آراد فرمان را می‌چرخاند:
    - میشه توی یه موقعیت خوب برام تعریف کنی؟
    بیشتر متعجب می‌شود. این بار کاملاً به سمتش می‌چرخد و تکیه‌اش را به در می‌دهد:
    - آراد تو.. تو اون موق سیزده‌سالت بود و از من بزرگ‌تر بودی؛ قاعدتاً باید یادت بشه.
    - نه، یادم نیست؛ چون بعد از جدایی همه و پراکندگیمون، من تصادف می‌کنم و همه‌چی از خاطرم میره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    قادر به حرف‌زدن نبود. لب‌هایش را بر روی هم فشرد و آهسته گفت:
    - من رو ببخش که یادت آوردم، باورکن نمی‌دونستم و از عمد این کار رو نکر...
    آراد با خنده‌ی آرامی میان حرفش پرید:
    - هی هی هی، دختر تو چته؟ مگه من زار زدم انقدر هول کردی؟ من اصلاً ناراحت نشدم؛ چون بالاخره باید کل خانواده بفهمن تا دلیل رفتارم رو بفهمن دیگه، تو هم جزو خانواده‌ای و... اگه کمکم کنی خیلی‌خیلی من رو مدیون خودت می‌کنی؛ چون هیچ‌چیز نتونست گذشته رو یادم بیاره، از اون موقع فقط صحنه‌ی تصادفم یادمه.
    متأسف‌تر شد؛ اما تندتند گفت:
    - معلومه... معلومه که کمکت می‌کنم، مطمئن باش!
    لبخندش وسعت بیشتری گرفت و چیزی زیر لب زمزمه کرد. آهسته صاف و درست نشست و گوشی‌اش را درآورد و وارد صفحه‌ی برنامه‌هایش شد، فیـلترشکنش را باز کرد و وارد موبوگرام شد. شقایق آنلاین بود، غزل آنلاین بود، آیلا هم آنلاین بود. ابتدا به شقایق پیام داد:
    - سلام شقایق‌جونم.
    سر یک ثانیه نرسید که جواب داد:
    - سلام خیالی، خوبی؟
    - ممنون تو چطوری؟
    - من و غزل و آیلا هرسه‌مون با هم الان تو کافه‌ی کنار بیمارستانیم.
    - ماشاء... به این نزدیکیتون که همه‌تون هم آنلاین هستید (شکلک خنده)
    - وایسا تصویری زنگ بزنم.
    و اصلاً به او مجال اعتراض‌کردن نداد و عکسش بر روی اسکرین موبایل نمایان شد. به‌جای جواب‌دادن قطع کرد و تندتند تایپ کرد:
    - شقایق الان نمی‌تونم؛ با پسرعموم بیرونم.
    شقایق حدود بیست‎‌تا شکلک خنده فرستاد و بعد نوشت:
    - چه زود دست به کار شدی شیطون.
    با حرص چشمانش را درشت کرد و سپس به سمت آراد برگشت:
    - آراد واقعاً به‌خاطر رفتاری که الان می‌کنم متأسفم.
    و به او که متعجب نگاه می‌کرد فرصتی نداد و روی وویس زد و جیغ گوش‌خراشی کشید و سند کرد.
    ماشین برای دقایقی زیک‌زاک‌وار رفت و بعد ایست کرد. آراد به سمتش برگشت و با بهت گفت:
    - خیال دیوونه شدی؟!
    - متأسفم. دوستم عصبانیم کرد. حالا حرکت کن.
    - کجا؟ رسیدیم.
    به روبرو خیره شد، پدرش و بقیه کمی جلوتر ایستاده بودند و آن‌ها را ندیدند. سریع پیاده شدند. آراد بنزین را برداشت و تقریباً به سمتشان دویدند.
    بهشان رسیدند و خیال با نفس‌نفس گفت:
    - بابا.... ای، سلام.
    به همه سلام کرد و کیف پول پدرش را به سمتش گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    - بیا بابا.
    - مرسی دخترم.
    بعد از زدن بنزین برایشان که البته آراد زد، سریع راه افتادند و آن‌ها هم همان‌طور در جاده ایستاده بودند. انگار یک دنیا خسته بود؛ از اتفاقی که درست موقع آمدنشان افتاد، از اتفاقی که برای آراد افتاد و... از اینکه آن‌قدر چیزمیز خورده بود هم خوابش می‌آمد.
    وسط جاده نشست و نفسش را به بیرون پوف کرد.
    - چی شده خیال؟
    - خوابم میا‌د، خستمه، وحشتناک خستمه!
    انگار آراد فهمید این خستگی جسمی نیست و ناراحت است. با مهربانی‌ گفت:
    - باشه دخترعمو، حالا پاشو، پاشو تا بریم عمارت یه خواب درست و حسابی بکنی.
    بی‌حال بلند شد. سرش برعکس همیشه، خدا را شکر درد نمی‌کرد و خودش نعمت بزرگی بود.
    آهسته بلند شد و پشت سرش به سمت ماشین رفت و سوار شدند.
    ***
    بود پس از خبری که شنیدند، عصر دل‌گیر و شام دل‌گیری بود. نکیسا و آن دختر، دیانا، فلنگ را بسته بودند و به خارج از کشور رفته بودند. عمو احمد هم به‌خاطر این بی‌آبرویی فشارش بالا رفت؛ اما از همه بدتر این بود که عمو نیما قلبش گرفت.
    دیگر بعد از شنیدن این حرف نتوانستند جلوی مادرش، عمه پرستو و عمه رعنا را بگیرند و با ماشینی که از شرکت عمو احمد آمده بود رفتند و حالا آن‌ها اینجا همه‌شان گیج و منگ مانده بودند. شالش را کمی کنار زد، گرمش شده بود. با فکر اینکه قدم آن‌ها نحس بود؛ اما این خرافه‌ها چه بود در ذهن او؟
    کلافه بلند شد و یلدا تند گفت:
    - کجا؟ نکنه تو هم می‌خوای بری؟
    - نه یلداجان، یه‌کم میرم تو باغ بهم هوا بخوره.
    و تند از میان جمعشان خارج شد. میان جمعشان غریبه بود و این بدجور برای اوی احمق را که صبح و ظهر می‌خواست یک‌جورایی خودش را به آن‌ها بچسباند پریشان‌کننده بود. که چه؟ که به آن‌ها نزدیک شود؛ چون روزی در کنار هم بازی می‌کردند. واقعاً احمقانه بود! حال خیلی از آن موقع گذشته بود و انگار او فکر کرده بود فقط دو-سه‌روز ندیده بودشان.
    به باغ پشتی رفت. در خاطرش بود که یک تاب سفید که دورش پیچک تاب خورده بود و روبرویش یک حوض بزرگ بود، در آنجا بود. درست بود؛ همان‌جا بود.
    بر روی تاب نشست. حوض خالی بود و این وحشتناک بود. حوض بزرگی که مادربزرگ همیشه کنار دخترها، عروس‌ها و نوه‌هایش می‌نشست، خالی بود. آهسته بغض کرد. یک بغض یوشکی اما دردآلود. او دلش برای خانجون تنگ شده بود.
    قبل از اینکه بغضش بشکند، شماره‌ی شقایق را گرفت؛ شاید بتواند شادش کند.
    - به به عشق من! چطوری؟
    - سلام، خوبم.
    و شقایق فهمید و با صدای بلندی گفت:
    - اه از این اشک‌های پشت یک لبخند نفرت‌انگیز و یک کلمه‌ی نفرت‌انگیز‌تر به نام خوبم! بمیر بگو چته؟ بگو عشقم!
    قطره اشکی از چشمش جاری شد و دماغش به سوزش افتاد:
    - شقایق من... شقایق احساس می‌کنم بینشون خیلی غریبم، احساس می‌کنم کار بدی کردم صبح اون‌جوری باهاشون رفتار کردم؛ مثل... مثل آویزونا.
    چند ثانیه حرف نزد؛ اما بعد صدای ناباورش آمد:
    - یعنی واقعاً بمی...ر! من صبح بهت زنگ زدم، همون موقع که داشتی رنگینک می‌پختی، این بدبختا چقدر برا تو کِل و جیغ‌وداد می‌کردن... وای خیال!
    آهسته‌تر می‌گوید و کلاً اشک‌هایش جاری می‌شوند:
    - عموی بزرگم فشارش رفته بالا و عموی دومیم سکته کرده... همه دارن با هم حرف می‌زنن، از اتفاقات میگن جز من! خب... احساس می‌کنم به‌خاطر قدم منه.
    و صدای گریه‌ی آرامش در گوشی پیچید. صدای ناراحت شقایق آمد:
    - خیالی‌جانم من واقعاً متأسفم؛ اما همچین فکرای مزخرفی نکن. الان حال همه گرفته‌ست و تو برای همین فکر می‌کنی بینشون غریبه‌ای؛ اما این‌جوری نیست... مگه میشه کسی تو رو دوست نداشته باشه؟
    نفسی گرفت و فین‌فین کرد:
    - شقایق.
    - جانم؟ خیالی ببین از نظر من که رفتار تو آویزون نیست و بلکه خیلی هم خوبه. تو می‌خوای به خانواده‌ت نزدیک بشی و این آویزون‌بودن نیست.
    چیزی نگفت؛ اما بعد چند ثانیه با لحن شادی ادامه داد:
    - بگو امروز چی پیدا کردم؟
    - چی؟
    - یکی از شعر‌های فریدون مشیری که بعد از یه سال کلاس خط رفتن، اولین کارت بود و به من دادی... یادته خیال؟ قابش گرفتم انقدر دوسش داشتم و دارم.
    یادش آمد. اولین کارش که برای کسی نوشت و هدیه داد. چقدر از آن شعر فریدون خوشش می‌آمد. ناخودآگاه هم‌زمان گفتند:
    - شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
    شدم آن عشق دیوانه که بودم...!
    و شقایق چقدر در پرت‌کردن حواس خیال تبحر داشت.
    - وای آره شقایق، چقدرم تو اون روز خوشحال شدی... آخی! یادش به‌خیر! دانشگاه من رو از همه‌چی انداخت.
    با خنده می‌گوید:
    - آخ آخ گفتی دانشگاه! به خدا بدون تو... اه الان میام مامان.
    با عربده‌ای شقایق که زد، گوشی را از گوشش فاصله داد. شقایق تند گفت:
    - خیالی بعد بهت زنگ می‌زنم.
    - باشه خداحافظ.
    - خداحافظ عشقولی.
    لبخندی زد و موبایلش را کنارش گذشت و با پایش تاب را تکان داد و به یاد آن روزها، زیر لب شروع کرد به خواندن شعر کوچه‌ی فریدون مشیری:
    - بی‌ تو مهتاب باز شبی از آن کوچه گذشتم
    همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
    شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
    شدم آن عاشق دیوانه که بودم
    در نهانخانه‌ی جانم گل یاد تو درخشید
    باغ صدخاطره خندید
    عطر صدخاطره پیچید
    یادم آمد... یادم آمد...
    یادش نیامد! آن تکه از شعر را که اولش «یادم آمد» بود یادش نیامد. بر پیشانی‌اش ضربه‌ای زد و گفت:
    - ‌ای خدا چی بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    - یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
    پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم
    به سمت آراد برگشت. با لبخند آمد و کنارش نشست:
    - ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
    تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
    من همه محو نگاهت
    آسمان صاف و شب آرام
    بخت خندان و زمان رام
    خوشه فروریخته در آب
    آهسته زمزمه کرد:
    - عالی بود!
    با خنده پا بر روی پا گذشت و گفت:
    - دیگه فقط همین‌قدرش تو خاطرم بود.
    با شعف گفت:
    - همین‌قدر هم عالی بود! من عاشق این شعرم؛ اما خب از یادم رفتش.
    با لبخند مهربانی نظاره‌گر چشمان عسلی براق خیال شد و خیال محو موهای عـریـ*ـان زیتونی‌رنگ آراد که بر روی پوست سفیدش سایه انداخته بود و چشمان دریایی‌اش بود.
    آراد لب از هم گشود و با مهربانی گفت:
    - خیال تو آویزون نیستی، فقط خیلی مهربونی.
    هول کرد. یعنی کل حرف‎هایش را شنیده. صاف به سمتش برگشت و تقریباً چهارزانو روبرویش نشست.
    - تو... تو همه رو شنیدی؟
    - ببخشید؛ اما آره. اما خیال به‌نظر من خوب شد شنیدم؛ چون می‌خوام از این اشتباه درت بیارم. توی جمع دیدم چه‎جوری ساکت و خاموش به همه نگاه می‌کنی و بدجوری غمگینی. ببین خیال، اینکه اونا کمتر با تو صحبت می‌کنن دلیل نمیشه که از تو خوششون نیاد؛ اونا فقط چون با بقیه آشنایی بیشتری دارن از اخلاقشون باخبرن با اونا حرف می‌زنن. با من هم زیاد حرف نمی‌زنن؛ چون من و تو بعد سالیان سال اومدیم اینجا.
    سرش را بالا آورد. آراد با لبخند دماغ خیال را کشید:
    - حالا هم آب بزن به صورتت بیا تو که بچه‌ها می‌خوان بـ*ـازی کنن.
    و به داخل رفت.
    همین محبت خالصانه و سریع صمیمی‌شدن آراد با آدم بود که باعث شد تا وقتی با بقیه بیشتر آشنا بشود و بزرگ‌تر‌ها بیایند، روزها و شب‌های خوبی را سپری کند. شب‌هایشان انگار شب شعر بود. فریدون مشیری، اخوان ثالث، حافظ، فروغ فرخزاد، وحشی بافقی، سعدی... از هر قرنی و از هر شاعری شعر می‌گفتند و کم‌کم دیگر جلسه‌های به قول آراد شب شعرشان به جای باغ پشتی، در پذیرایی عمارت کنار بچه‌ها اجرا شد. یلدا عاشق اخوان ثالث بود و شاید یکی-دوتا از شعر‌هایی که می‌خواند از باقی شاعر‌ها بود. خیال هم عاشق شعر‌های فروغ فرخزاد و فریدون مشیری بود.
    - بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
    در گوش هم حکایت عشق مدام ما
    هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
    ثبت است در جریده عالم دوام ما
    این اولین شعر از فروغ بود که با آن آشنا شد و عاشقش بود. نیکو با حرص رو به خیال گفت:
    -‌ ای خِدا! حالا نمی‌شد یه شعری بگی که آخرش ب در می‌اومد؟
    با خنده گفت:
    - متأسفم... نچ.
    با حرص شعر فروغ را خواند:
    - اگر به سویت این‌چنین دویده‌ام
    به عشق عشقم نه بر وصال تو
    به ظلمت شبان بی‌فروغ من
    خیال عشق خوش‌تر از خیال تو
    کنون که در کنار او نشسته‌ای
    تو و ش*ر*ا*ب و دولت وصال او!
    گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد
    تن تو ماند و عشق بی‌زوال او!
    و تا آمدن بزرگ‌ترها شب‌هایشان تا صبح با شعرهایی به سر می‌رسید که او خیلی وقت بود ازشان دوری کرده بود.
    روزی که بزرگ‌ترها آمدند، همه آن‌قدر خسته بودند و قیافه‌هایشان دل‌مرده بود که به آن‌ها هم سرایت کرد و باعث شد ساکت و صامت فقط همانند ربات سر تکان دهند و ازشان پذیرایی کنند. آخرش هم که آن‌ها رفتند خوابیدند، یلدا با خستگی گفت:

    - انقدر بی‌انرژی بودن که به من هم سرایت کرد. من میرم بخوابم. سی یو.
    و رفت. آن‌ها هم پشتش روانه شدند و رفتند؛ چون حرف یلدا واقعاً حرف حق بود.
    و آن روز، همه‌ی آن‌ها تا ساعت شش عصر خوابیدند. انگار همه‌شان کمبود خواب عجیبی داشتند که با آمدن بزرگ‌ترها نمایان شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    شالش را صاف کرد و وارد آشپزخانه شد. به‌جز پونه‌خانم، خدمتکار آرام و بی‌صدایی که شاهد تمام شب‌های زیبا وخوبشان بود، کسی در آشپزخانه نبود.
    - سلام پونه‌خانم، خوب هستید؟
    به سمت خیال برگشت. چشمان مشکی زیبایی به رنگ شب داشت.
    - سلام خیال‌جان، ممنون گلم. چیزی لازم داری؟
    - می‌خواستم یه‌کم شیر و از اون شیرینی‌های خوشمزه‌تون بخورم. شیش‌ساعت خوابیدن گشنه‌م کرد؛ انگار یکی تو خواب ازم کار کشید به واللّه!
    صدایی با بی‌حالی از پشت سرش گفت:
    - برای من هم بریز، من هم گشنمه.
    به عقب برگشت. ماکان بود با یک شلوار خیلی‌خیلی گشاد و یک تیشرت تنگ. ضد و نقیص!
    خیال باشه‌ای گفت و دو لیوان برداشت و شیر ریخت، پونه‌خانم هم برایشان از شیرینی‌های زعفرانی خوشمزه‌اش گذاشت که از بس خورده بود، باعث شد چهارروز زودتر پ*ر*ی*و*د شود!
    شیر را روی میز گذشت و پونه‌خانم هم شیرینی‌ها را وسطشان گذشت. همین که دست پونه‌خانم کنار رفت، ماکان دوتا شیرینی همراه یک قلوپ شیر خورد.
    - یه‌کم آروم‌تر.
    این تنها جمله‌ای بود که به ذهنش رسید؛ چون چنان تندتند هم می‌جوید که گفت الان خفه می‌شود!
    - این رو مگه نشناختی؟ سومالیه.... وای من هم می‌خوام. پونه‌جان برای منم میاری؟
    - چشم خانم.
    یلدا هم کنارشان جای گرفت. کش و قوسی به خودش داد و یک‌ جا جا گرفت.
    - وای یعنی انقدر زیاد خوابیدم که دلم می‌خواد دوباره بخوابم.
    خیال و ماکان هم که متقابلاً این حس را داشتند، با حسرت گفتند:
    - دقیقاً!
    - یه جور میگن دقیقاً انگار اینا نیم‌ساعت خوابیدن ما شیش‌ساعت!
    و این بار آریان وارد شد و این را گفت. ماکان ابرو بالا انداخت و گفت:
    - خیال بیا ما حرفی نزنیم، هی ما یه چی می‌گیم یه کی وارد میشه... وایسا وایسا الان یکی میاد و...
    - کی میاد؟
    نیکو وارد شد و قهقهه‌ی همه‌شان بالا رفت. نیکو گیج و منگ گفت:
    - چی شده؟
    یلدا با خنده جوابش را داد:
    - هیچی، از بس خوابیدیم مغزمون خنگ شده.
    نیکو هم نشست و این بار یلدا گفت:
    - پونه‌جان تو یه پارچ پر شیر بیار اینجا، چندنفر دیگه موندن هنوز.
    هاکان وارد شد و دست‌هایش را به هم ساباند:
    - آخ یلدا گل گفتی... من هم می‌خوام. مگه میشه از شیرینی‌های پونه‌خانم گذشت؟
    و بر روی آخرین صندلی میز نشست. چشمانش سرخ سرخ بود و خیال مطمئن بود این خواب هرچند برای همه‌شان زیاد بود؛ اما برای هاکانی که سه‌هفته گیر یک ازدواجی بود که مزدوجانش فلنگ را بسته بودند، کم بود.
    پونه‌خانم پارچ شیر را وسط گذشت و او هم کمی از شیرش خورد. هاکان پرسید:
    - خب خیال‌جان، اینجا جاگیر شدی؟
    با لبخند جواب مهربانی‌اش را داد:
    - بله ممنونم.
    انتظار داشت بحث تمام بشود؛ اما هاکان با قیافه پکری ادامه‌اش داد:
    - هرچند، خانجون دوست داشت گیس‌گلابتونش قبل از مرگش بیاد.
    ناراحتی تمام وجودش را فرا گرفت و خواست اظهار نظری بکند که با واردشدن شلوغ پریسان و آراد و قهقهه‌های بلندشان، خیلی قشنگ همه‌شان کپ‌کرده نگاهشان می‌کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    پریسان با قهقهه گفت:
    - اوم، جمعتون جمع بود و فقط گلتون کم بود.
    یلدا که بیش از حد لزوم از پریسان متنفر بود و همیشه می‌گفت: «من این موزمار رو می‌شناسم»، با حرص زیر لب گفت:
    - گل؟ بگو عنتر تا همه‌مون باور کنیم!
    نیکو آرام به پایش زد و هاکان با لبخند نصفه و نیمه‌ای خیره‌شان بود.
    شیرینی زعفرانی دیگر در دهانش نهاد و نیکو برای عوض‌کردن جو گفت:
    - خب؟ خیال برای نی‌نی اسم انتخاب نکردید؟
    شیرینی را قورت داد:
    - هنوز نمی‌دونم بچه چیه.
    - وا برا چی؟! الان که زن‌دایی حدود سه-چهارماهیش میشه نه؟
    - آره؛ اما خب من سر اومدنمون به اینجا کلی جنگ و جدل درست کردم، متأسفانه اونا هم برای منصرف‌کردن من یادشون رفت.
    یلدا با خنده بر روی شانه‌ی خیال زد و گفت:
    - یه پا شیرزنی برا خودت که با زن‌عمو سیما جنگیدی.
    خیال خنده‌اش گرفت:
    - از سخت هم سخت‌تر بود.
    - درکت می‌کنیم.
    خنده‌اش را خورد و شیرش را یک‌جا سر کشید. قرار بود به آیلا زنگ بزند؛ کارش داشت.
    بلند شد:
    - پونه‌جون به‌خاطر عصرونه ممنونم، عصرونه‌ی خوبی بود.
    یلدا با خنده گفت:
    - نکنه می‌خوای بری از دل مامانت دراری؟
    - نه دوستم کارم داشت، خواب بودم، برم بهش زنگ بزنم.
    پریسان روی جای او نشست و دستش را زیر چانه‌اش گذشت:
    - دوست ‌پسر ت؟
    ابرویش را به بالا پراند:
    - نه، من my friend ندارم.
    و همچنان پریسان با بدجنسی ادامه داد:
    - مشکلی داشتی؟
    گیج نگاهش کرد:
    - چه مشکلی؟ من my friend نداشتم اصلاً!
    - مشکل جسمی، روحی، جن...
    و چنان یلدا بر سرش فریاد کشید که خیال هم وحشت کرد:
    - بس کن دیگه! هر چی خزعبلات تو اون سن کم به من و نیکو گفتی بس بود، دیگه خیال رو با حرفات دیوونه نکن!
    و اصلاً نفهمید یلدا کی دستش را کشید و او را به طبقه بالا برد.
    آن‌قدر سرخ شده بود که حس می‌کرد الان‌هاست که سکته کند. سریع او را گرفت.
    - یلدا عزیزم ولش کن... یلدا، نگاه چقدر سرخ شدی، ‌ای خدا!
    تند دوباره به طبقه پایین رفت و برایش آب برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    آهسته آب را به یلدا داد و با ناراحتی گفت:
    - یلدا به‌خدا من اصلاً راضی نیستم که تو به‌خاطر من خودت رو به این وضع انداختی.
    اما یلدا خوشحال بود از اینکه جلوی پیشرفت‌کردن حرف‌های پریسان را در مغز خیال گرفته بود. هرچند، خیال از آن موقع یلدا که 22سالش بود بزرگ‌تر بود؛ اما پریسان کارش را بلد بود و چنان آدم را گول می‌زد که آدم وقتی به اشتباهش پی می‌برد دلش برای خودش می‌سوخت.
    به‌یک‌باره بغض در گلویش رخنه کرد و زمزمه‌وار گفت:
    - تو نمی‌دونی اون چه مار خوش‌خط‌وخالیه خیال! اون توی 22سالگی من باعث شد چنان شکست قلبی بخورم که تا سه‌‎ماه توی آسایشگاه باشم.
    خیال که از گفته‌های یلدا تعجب کرده بود، لیوان آب را روی میز نهاد و با صدای متعجب و تا کمی بلند گفت:
    - آسا... آسایشگاه؟!
    اما یلدا قورت‌دادن بغضی را که تلخ بود بلد شده بود و یادش آمد روزهایی را که غذا نمی‌خورد و به‌جایش فریاد‌ها و بغض‌هایش را می‌خورد؛ چون نمی‌توانست اثبات کند که بهراد را پریسان در دامنش انداخته بود. بزرگ‌ترین نوه، هاکان و خانم خانه، زن‌عمو ثریا، پشت این مار خوش‌خط‌وخال بودند.
    - اون روزا گذشت خیال؛ اما این رو بدون، پریسان از بس حسوده و می‌خواد کل ارث و میراث رو به‌دست بیاره می‌خواد همه رو بدبخت کنه و خودش سر فرصت همه‌چی رو از چنگ همه دربیاره. اون خیلی‌خیلی پولکیه!
    تا خیال خواست چیزی بگوید، نیکو وارد شد و با پیروزی گفت:
    - آخیش، دلم خنک شد! همه‌شون بازخواستش کردن. اوفیش، دختره‌ی ایکبیری.
    و بعد کنار یلدا و خیال نشست و با مهربانی به صورت یلدا زل زد؛ به چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش، به دماغ قلمی‌اش، پوست گندمی و لب‌های زیبایش، سپس گفت:
    - الهی فداتون، اون دختره‌ی نچسب رو ول کنید، همه دعواش کردن. یلدا چیزی می‌خوای برات بیارم؟ حالت خوبه؟
    یلدا آهسته بلند شد و نشست چشم‌هایش را مالاند.
    - پیش یه خانم دکتر هستم و نگرانمن. بابا خیال هستش دیگه.
    خیال با لبخند نمکینی گفت:
    - من؟ من هنوز کاملاً دکتر نشدم. بعد از این ترمی که پاس کردم باید تخصصم رو انتخاب کنم و چهارسال دیگه بخونم. راستی، رشته‌ی شما چیه؟
    نیکو سریع گفت:
    - من پیراپزشکی، نزدیک به تو؛ اما خب روز آخری چون می‌دونستم ماجرای اینجا اومدن خیلی طول می‌کشه مجبور شدم استعفا بدم.
    یلدا با خنده روی شانه‌اش زد و گفت:
    - خیال فقط پرسید رشته‌ت چیه، بعد تو همه‌چی رو گفتی غیر رشته‌ت.
    نیکو شالش را با شدت به طرف دیوار پرت کرد و با لبخند دندان‌نمایی گفت:
    - رادیولوژی.
    خیال سریع واکنش نشان داد:
    - هنوز هم حق اشعه میدن؟
    - وای معلومه که میدن. معلوم نیست این اشعه باهامون چی‌کارا که نمی‌کنه، نازایی، بیماریای ز*ن*و*ن*ه و هر کوفت و زهرمار دیگه‌ای هست اون‌وقت ندن؟ البته تقصیر خودم هم بود که پرستاری رو انتخاب نکردم؛ وگرنه می‌تونستم.
    - آره حیف شد!
    و به طرف یلدا چرخید و یلدا تند گفت:
    - فیزیک می‌خوندم و بعدش هم استاد دانشگاه شدم؛ اما الان به‌جام یه نفر رو گذاشتن.
    - آهان.
    یلدا کش و قوسی به بدنش داد و آب دهانش را قورت داد:
    - دلم ماکارونی با سالاد شیرازی می‌خواد. اوف، کی قورمه‌سبزی می‌خوره؟ الان هم باز باید معده‌درد رو تحمل کنم اوف.
    خیال در حالی که بلند می‌شد برود به آیلا زنگ بزند گفت:
    - چرا معده‌ت درد میگیره؟
    - قبلا زخم معده داشتم و چیزایی مثل خورشت سبزی که سبزیشون زیاد سرخ میشه سبب معده‌دردم میشه.
    - خب پس من به پونه‌جون میگم کمتر قورمه‌سبزی درست کنه و ماکارانی درست کنه. از بس این چند روز برنج خوردم یبوست گرفتم.
    یلدا با خنده گفت:
    - حالا خوبه تو کم می‌خوردی، من و نیکو از بس زیاد خوردیم چاقم شدیم.
    خیال تک‌خنده‌ای کرد و با گفتن «من برم زنگ بزنم»، از اتاق خارج شد.
    دوتا یکی پله‌ها را که پایین می‌رفت قفل گوشی‌اش را هم باز کرد و در اسکایپ رفت. آیلا گفته بود با اسکایپ زنگ بزند. بر روی اسم Ayla زد و از عمارت خارج شد. ساختمان را دور زد و به سمت تاب و حوض رفت.
    - به، سلام خیال‌جونم.
    خیال با ذوق گفت:
    - وای سلام... هین! آیلا موهات رو رنگ کردی؟
    - آره چطوره؟
    - عالی‌تر از عالیه دختر!
    - پس چه خوب زنگ زدم، بهم اعتماد‌به‌نفس دادی.
    بر روی تاب نشست و با لبخند گفت:
    - خب چه خبر؟ غزل خوبه؟
    - سلامتی، داریم دیوونه می‌شیم از دست حسینی؛ یعنی پیرمون کرد. وای خیال کاشکی یه موقع دیگه مرخصی می‌گرفتی، الان همه‌مون رو دسته‌بندی کردن واسه دستیار دکترا بودن، من افتادم با دکتر پیرزاده.
    خیال با شعف گفت:
    - وای چقدر خوب! دکتر پیرزاده خیلی خانم مهربونیه.
    - آره خیلی خوبه.
    انگار برای گفتن چیزی دست‌دست می‌کرد، خیال هم خوب فهمیده بود؛ برای همین گفت:
    - آیلا چیزی می‌خوای بگی؟
    یکهو آیلا همانند بمب منفجر شد:
    - خیال ببخشید؛ اما رها گفت بهت بگم، اونا دو روز بعد رفتن تو انتقالی گرفتن برای شیراز، شهر مادریشون. رها خیلی ناراحت بود نمی‌خواست بره. گفت بهت بگم که حق با تو بوده، رادنی دیوونه‌ست و باید بره روانشناس و خوشحاله از اینکه پیشنهاد رادنی رو قبول نکردی.
    قلبش دیوانه‌وار به دیواره‌ی سـ*ـینه‌اش می‌تپید و شقیقه‌اش نبض می‌زد. آهسته گفت:
    - یعنی... یعنی رادنی به‌زور، به‌خاطر من بردش؟
    - نه برعکس، رها به‌زور بردش.
    کلافه دستی در موهای کوتاهش کشید و چشمانش را بر روی هم نهاد و با صدایی که عذاب‌وجدان درونش موج می‌زد گفت:
    - از همون روز اول، از همون مهمونی لعنتی بالماسکه من برای دوتاشون دردسر بودم...‌ ای خدا!
    کمی دیگر با آیلا صحبت کرد. آیلا همانند مادر مهربانی دلداری‌اش داد و او را به آرامش دعوت کرد و گفت که از همه‌چیز دور شده؛ پس باید ذهنش را هم از همه‌ی اتفاقات دور بسازد، باید قوی باشد!
    خسته موبایلش را کنارش نهاد و به تاب تکیه داد و با پایش تکانش داد. نسیم خنکی صورتش را نوازش کرد و بعد حس کرد کسی کنارش نشسته. از عطرش فهمید آراد است؛ چشمانش را باز نکرد. چشمانش می‌سوخت.
    - دوباره من ناخودآگاه حرفات رو شنیدم.
    - سایه‌ت رو دیدم.
    صدای کلافه‌ی آراد بلند‌تر شد:
    - خیال تو الان هنوز ناراحتی؟ ببین باور کن که...
    صدای خنده‌ی خیال و زوزه‌ی باد در هم آمیخته شد.
    - چرا ناراحت بشم؟ نه نیستم... فقط یه‌کم خستمه از اینکه این جریان تموم نمیشه.
    - عمارت اینا یا رادنی و اینا؟
    خنده‌اش بیشتر شد و چشمانش را باز کرد:
    - مثل اینکه همه رو شنیدی. نه، از ماجرای رادنی و اینا خسته شدم.
    آراد آهانی گفت و سپس خیال گفت:
    - دیشب یکی از خاطره‌های بچگی یادم اومد. تو به‌خاطر اینکه ماکان هردومون رو هل داد، ماکان رو زدی و بعدش هم می‌خواستی بری؛ اما خب، من جلوت رو گرفتم. بچگی موهات طلایی بود، الان زیتونی‌ماننده انگار.
    آراد که انگار بچگی‌اش برایش هیجان‌انگیز بود، با لبخند مشتاقی گفت:
    - آره، تغییر کردم. خب دیگه چی؟ دیگه چیزی یادت نیومد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    خیال لبخندی زد. دلش می‌خواست به آراد کمک کند. در این چند هفته هر وقت حالش بد می‌شد، یلدا یا آراد به طرفش می‌آمدند.
    - آراد من تا حالا برات این خاطرات رو تعریف کردم چیزی هم یادت اومده؟
    - نه.
    خیال آهسته لبخندش محو شد و برگشت چهارزانو روبروی آراد نشست.
    - اوم... امروز بریم بیرون؟ من یه جاهایی رو یادمه که تو می‌بردیم. بریم؟
    آراد سریع بلند شد:
    - آره برو یه چیزی بپوش بیا.
    خیال باشه‌ای گفت و از آراد دور شد که با فریاد آراد لبخندی روی لبش آمد.
    - سوییشرت نه ها! پالتو بپوش.
    خیال هم با فریاد باشه‌ای گفت و سپس به طرف عمارت دوید و وارد شد. در خاطراتش یک چشمه بود در وسط جنگل، یک ساختمان کوچک که دورش گل پوشیده بود؛ اما خب یادش نمی‌آمد چگونه باید می‌رفتند و بیشترین کسی که اینجا بود و جلوی رفتنشان را هم نمی‌گرفت، هاکان بود و بس.
    سریع بر روی شلوار دامنی کمی بالاتر ازمچ کرمی و شومیز گلبهی و رویی کرمی‌اش یک پالتوی سفید خز پوشید و تند به طرف اتاق هاکان رفت. آهسته در زد. صدای هاکان آمد:
    - بفرمایید.
    در را باز کرد و وارد شد. هاکان با دیدن خیال با لبخند از پشت لپ‌تاپش بلند شد و گفت:
    - به‎‍به! دخترعمو از این طرفا.
    - راستش می‌خواستم چندجا برم که از بچگی یادمه؛ اما راهش رو بلد نیستم.
    هاکان سریع گفت:
    - خب بگو با راننده میری.
    - نه نه نه، چیزه... ببین هاکان من دارم به آراد کمک می‌کنم و چون اون راه رو آراد من رو می‌برد می‌آورد، باید پیاده بریم.
    هاکان لبخند عمیقی به مهربانی خیال زد. در این مدت به‌ غیر از او خیلی‌ها متوجه نزدیکی این دو شده بودند.
    - خیلی خب خیال‌جان، بگو ببینم کجاست؟
    خیال تندتند تعریف کرد و سپس هاکان راه رفتن را گفت؛ اما همین که خواست خارج بشود گفت:
    - مگر اینکه تو حال آراد رو خوب کنی خیال.
    و خیال سریع‌تر بیرون رفت تا هاکان لبخند بزرگش را نبیند.
    ***
    وارد جنگل شدند و آراد گفت:
    - حالا کجا می‌خوای ببریمون؟
    - یه چشمه هست، درست وسط جنگله. خیلی‌خیلی قشنگه اگه همون‌طور مونده بشه.
    - من می‌آوردمت؟
    - اوهوم... وای رسیدیم!
    دهان آراد از آن همه زیبایی باز ماند. خیال انگار به بهشت رسید. با شعف خاصی کنار چشمه زانو زد و دستانش را درونش فرو برد. با لـ*ـذت چشمانش را بست که همان موقع چیزی بر روی دستش لغزید. سریع چشمانش را باز کرد. دست‌های آراد بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    آهسته به سمتش برگشت و آراد وادارش کرد چهارزانو کنار چشمه بنشینند.
    خیال در چشمان مهربان آراد خیره شد و آراد گفت:
    - خیال واقعاً ازت ممنونم، یه چیزای... یه چیزای تیره و تار یادم میاد، یه چیزای...
    و خیال آن‌قدر خوشحال شد که نگذاشت حرف آراد تمام شود و با تمام وجودش جیغ کشید:
    - وای خدا! راستی راستی؟
    آراد با لبخند گفت:
    - کامل کامل نه؛ اما وقتی تو راه داشتیم می‌اومدیم یه چیزای... یه چیزای تار اومد به ذهنم. خواستم بهت بگم؛ چون تو مسببش بودی. خیلی خوشحالم خیال!
    خیال که برای به یاد آوردن قضایای کودکی برای آراد بیشتر ترغیب شده بود، سریع بلند شد و گفت:
    - آراد زود باش بریم اون یکی جا رو هم نشونت بدم. زود باش دیگه!
    آراد با خنده بلند شد و گفت:
    - چه هیجان‌زده شدی.
    ***
    بالاخره به آن ساختمان رسیدند. ساختمان در درّه‌ی کوچکی قرار داشت که باید آرام‌آرام پایین می‌رفتند تا به آن می‌رسیدند. با آن‌که خطر نداشت؛ اما اگر تند می‌رفتند، باعث می‌شد در درّه پرت بشوند.
    هنوز بالای تپه درّه بودند و ساختمان را نمی‌دیدند. آهسته‌آهسته پایین رفتند و آراد گفت:
    - این دیگه چه جاییه؟ نیفتیم.
    - من خیلی وقته نیومدم، از همون هشت‌سالگی. آدرسش رو هم هاکان داد. نمی‌دونم الان چه‌جور شده؛ اما یه چیزایی که یادمه، قبلا این‌قدر توی درّه فرو نرفته بود.
    خیال کمی نگران بود. می‌ترسید آن ساختمان پس از این همه سال مخروبه شده باشد و در ذهن آراد به‌جای یک ساختمان که دوروبرش گل‌های زیبا روییده، یک مخروبه‌ی ویران باشد.
    - آراد... اگه خرابش کرده باشن چی؟
    - خب... نمی‌دونم، شاید یه کم ناراحت بشم؛ اما خب از اینجا که انگار سالمِ سالمه.
    خیال سری تکان داد. از سرما به خود لرزید و پالتوی خزش را بیشتر به خود فشرد. آن‌قدر برای آراد خوشحال شده بود که در وجودش پتانسیل این را داشت که همین‌جا در وسط سرما برقـصد.
    باد شدیدی وزید و باعث شد از چشمان خیال اشک بیاید.
    - میگم آراد تو چی‌کاره‌ای؟
    و دماغش را بالا کشید.
    - من مهندسی نفت خوندم و تو شرکت بابا کار می‌کنم.
    - آها.
    - تو هم که خانم دکتر خانواده کیوانی.
    خیال با خنده گفت:
    - آره دیگه.
    و به ساختمان رسیدند. فقط کهنه و قدیمی شده بود.
    - وای خدایا، خودشه!
    آراد با کنجکاوی چشم چرخاند و پرسید:
    - پس گل و گیاهایی که گفتی کوشن؟
    - طبق اون چیزی که یادمه... تو خونه‌ن.
    آراد با تعجب راه خیال را سد کرد:
    - توی خونه روییدن؟ چه‎جوری؟!
    - خونه نیست تقریباً، فقط ظاهرش خونه‌‎ست. داخلش، زمینش خاکه؛ یعنی مثل گلخونه‌ست تقریباً اگه همون‌طور باشه.
    ***
    - آخه این دوتا کجان؟ ساعت هشت شبه.
    بهار خانم، مادر آراد، با آرامش گفت:
    - داداش محمد نگران نبشید، حتماً با هم رفتن.
    محمد با عصبانیت گفت:
    - زن‌داداش، مثلاً به چه دلیلی؟ آخه اینجا هم جای تفریحی نداره که بخوان برن بیرون. بعدش هم، اگه آراد همراهش نباشه چی؟
    با حرف‌هایی که محمد زد، آرامش همه ته کشید و سیماخانم به زیر گریه زد و نالید:
    - خدایا بچه‌م کجاست؟
    همان موقع، ماکان و هاکان وارد شدند، از هیچ‌چیز خبر نداشتند؛ چون تازه از بازار روستا آمده بودند.
    هاکان: چی شده؟
    یلدا با استرس گفت:
    - از ساعت شیش تا حالا که خیال رفته بیرون نیومده، آراد هم همین‌طور.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا