کامل شده رمان همیشگی | khiyal.rad کاربر انجمن نگاه دانلود

در رمان به چه شخصیتی علاقه دارید؟

  • خیال

    رای: 14 60.9%
  • آراد

    رای: 4 17.4%
  • رها

    رای: 0 0.0%
  • رادنی

    رای: 1 4.3%
  • شقایق

    رای: 0 0.0%
  • پریسان

    رای: 1 4.3%
  • نیکو

    رای: 1 4.3%
  • یلدا

    رای: 1 4.3%
  • بهراد

    رای: 0 0.0%
  • ماکان

    رای: 1 4.3%
  • هاکان

    رای: 0 0.0%
  • آریان

    رای: 0 0.0%
  • نکیسا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

PrAiSe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/23
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
26,237
امتیاز
781
محل سکونت
اهواز
آن‌چنان رنگ پریسان پرید که انگار واقعاً انتظار داشت کسی صدای جیغ‌هایش را نشنود. ثریا که مثل هروقتی که عصبی می‌شد ترسناک شده بود، گفت:
- تو می‌فهمی داری درباره کی حرف می‌زنی؟ اصلاً چطور به خودت جرئت دادی اسم عمه‌ی من رو روی زبون بی‌ارزشت بیاری؟
نفس‌هایش کش‌دار شد و فریاد زد:
- چطور؟
پریسان بغضش شکست و با هق‌هق شکسته‌شکسته گفت:
- من بی‌ارزشم؟ من؟ من کی برای شما بی‌ارزش شدم؟ نکنه از وقتی که... از وقتی که...
به‌جای ادامه حرفش، جیغ دردناکی از میان لب‌هایش بیرون آمد و دستش را روی دلش نهاد. از صبح همه شاهد این بودند که پریسان همه‌اش دستش روی دلش بود.
سیاهی چشمانش رفت و کاسه‌ی چشمش فقط سفیدی بود. جیغِ زنان بلند شد و پریسان بر روی زمین افتاد. تا آراد خواست به سمتش برود، هاکان پریسان را در آ*غ*و*ش گرفت و نعره‌اش ستون‌های خانه را سست کرد.
خیال آب دهانش را قورت داد. باید کاری می‌‌کرد. او مثلاً ترم آخر پزشکی عمومی بود! آهسته جلو رفت و همه را پس زد. کنار پریسان زانو زد. رعنا با هق‌هق گفت:
- خیال عمه یه...
با دیدن صحنه پیشِ رویشان، همه مات و مبهوت شدند و ثریا به لرزه افتاد. هاکان بی‌اراده دست خیال را گرفت و با التماس گفت:
- خیال... خیال توروخدا یه کاری کن! تو پزشکی خوندی.
خیال با لکنت گفت:
- من... من وسایل ندارم که... باید ببریش درمانگاه... من فکر کردم یه ضعف‌رفتگیه... پ*ر*ی*و*د شده؟
حرفش را خورد و با حرفی که هاکان زد آراد احساس کرد مُرد و همه احساس کردند چیزی در گوششان زنگ می‌خورد.
- نه نیست. خیال یه کاری کن! پریسان حامله‌ست.
احمد دستش روی سـ*ـینه‌اش لغزید و عقب‌عقب رفت و رعنا بر سر دو زانو افتاد و هق‌هقش گوش آسمان را کر کرد.
خیال با ترس بلند شد:
- بیارش تو اتاق؛ اما سریع زنگ بزنید دکتر.
خیال عقب‌عقب رفت تا دستکش از آشپزخانه بیاورد که با دیدن آراد و عمو احمدش زبانش بند آمد؛ اما فقط توانست بگوید:
- عمو!
همه دورش را گرفتند و هاکان و یلدا پریسان را به طبقه بالا بردند. خیال به آشپزخانه رفت و بعد از برداشتن دستکش و یک لیوان آب قند دوان‌دوان به طبقه رفت و وارد اتاق پریسان شد.
می‌دانست اگر بخواهد دست‌دست کند، پریسان عـفونت می‌‌کند؛ حتی اگر خوش‌شانس باشد و بچه س*ق*ط نشود.
- من دم و دستگاه ندارم که، مامایی هم نخوندم. پریسان خودش باید به‌هوش بیاد. حتماً بچه س*ق*ط شده و اگه هم نشده برای دوتاشون خطرناکه.
اشک‌های هاکان خیلی مظلومانه بود و قیافه‌ی هنوز مبهوت یلدا خنده‌دار.
آهسته‌آهسته آب قند را به پریسان دادند که پریسان با آه و ناله به‌هوش آمد. خیال می‌‌دانست این عمل مؤثر است.
آهسته گفت:
- پریسان با این اوضاعی که تو داری حتماً بچه س*ق*ط شده و اگه نیفته حتماً باعث عـفونت رحـمی میشه. اگه هم س*ق*ط نشده بشه باز هم باعث عـفونته. نمیشه هم صبر کنیم؛ تا دکتر بیاد، تلف میشی. باید بری دستشویی، من هم میام کمکت می‌‌کنم.
هق‌هق پریسان بیشتر شد و سروصدا‌هایی که از طبقه پایین می‌‌آمد بیشتر.
پریسان آن‌قدر درد داشت که جیغ می‌زد و نمی‌توانست راه برود. با کمک خیال و هاکان وارد دستشویی شد. وقتی هاکان خواست بماند، خیال با جدیت گفت:
- مثلاً می‌خوای بمونی که چی بشه؟ برو بیرون!
و هاکان را بیرون کرد.
دیدن وضع پریسان ناباور و ناراحت‌کننده بود. پس آن ناراحتی‌ها و غذانخوردن‌ها و دل‌درد‌های امروز به همین خاطر بوده.
به پریسان کمک کرد. از خجالت تا بناگوش سرخ شد و هق‌هق پریسان بیشتر شد. انگار کسی با چاقوی داغ هی در دلش فرو می‌‌کرد و هی درمی‌آورد.
با بغض گفت:
- پریسان من سررشته‌ای ندارم تو مامایی، الان بلاتکلیفم که س*ق*ط*ه یا نه؟ اگه بچه زنده بود و...
پریسان با هق‌هق سریع گفت:
- نه نه از بس زعفرون و عسل و دمنوش خوردم، حتماً س*ق*ط*ه.
خیال نادم گفت:
- خب پس باید خودت دفعش کنی، من که دم و دستگاه ندارم و...
پریسان با التماس و هق‌هق به دستان خیال چنگ انداخت:
- خیال توروخدا، دارم از درد می‌میرم، کمک کن! تا دکتر بیاد من می‌میرم.
خیال بغضش بیشتر شد. پریسان در همین چند ساعت بیش از حد رقت‌انگیز شده بود؛ درست مثل همین خبر حـامله‌بودن یکهویی و ناگهانی.
- باشه، تو...تو تلاش کن، من هم به شـکمت فشار میارم و...
حرفش را خورد. پریسان با چه نایی این کار را می‌کرد؟
اما پریسان هم انگار می‌‌خواست زود‌تر تمام شود. خیال دست‌هایش را روی شکم پریسان گذشت و فشار داد، جیغ پریسان بلند شد و خیال از خجالت چشمانش را بست. تا به حال در چنین شرایطی نبود.
یکهو پریسان با فشار زیادی و خیال با دستش فشاری از بالا به پایین، باعث شد چیز کوچکی خارج شود و پریسان بیهوش شود و جیغ خیال بلند شود.
بر روی زمین افتاد و دست‌هایش را به زمین مالاند. چند نفر با لگد به جان در افتادند.
هاکان: پری؟ پری؟ خیال چی شد؟ خیال!
خیال با تردید بلند شد و به داخل وان نگاه کرد. او... یعنی آن چیزکوچک... مثل اینکه همان جـنین بیچاره بود.
پارچه‌ی سفیدی را که با خود آورده بود تند بر روی پریسان انداخت و در را باز کرد.
قیافه خیال همانند سکته‌ای‌ها بود.
یلدا: دکتر... دکتر اومده.
دکتر که زنی33-34ساله بود، همراه پرستاری وارد حمام شد و خیال با قیافه‌ای رنگ‌پریده همان‌جا کنار در حمام بر روی زمین افتاد.
یلدا کنارش نشست و خیال از ترس نشستن یلدا کنارش، از جا پرید و یلدا سریع گفت:
- خیال؟ خیال خوبی؟
دندان‌هایش از لرزش بغض به هم برخورد کردند.
- خیلی... خیلی وحشتناک بود!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    بعد از آنکه خیال به پریسان کمک کرد بچه بیفتد و دکتر آمد، سریع پریسان را به بیمارستان شهر انتقال دادند و دکتر گفت که خیال کار خوبی کرد؛ اما... هیچ‌کس نمی‌دانست آن موجود کوچک و خون‌آلود را خیال هر شب کابوس می‌دید. هر شب گریه‌اش را در خود خفه می‌‌کرد و فقط اشک می‌ریخت و دوباره آن تصویر در ذهنش تکرار می‌شد. تنها آن تصویر که نبود، صدایی در ذهنش که می‌گفت: «تو آن جنین را کشتی!»
    هیچ‌کس حواسش به خیال نبود و همه‌ی نگاه‌ها و حواس‌ها معطوف به پریسان و هاکان بود، حتی مادرش! چون مادرش می‌‌گفت که این عمارت همه‌ی بچه‌ها را می‌‌کشد این هم دومی‌اش!
    کسی متوجه خیال نبود که ضعیف شده و از عذاب‌وجدان نمی‌تواند سر بر بالین بگذارد تا اینکه....
    پس از مدت‌ها همه سر سفره جمع بودند و هاکان و پریسان هم بودند. انگار نه انگار که پریسان یک س*ق*ط جـنین داشته و سبب سکته‌ی احمد شده بود. حالش از خیال که از عذاب‌وجدان به چیزی نه لب می‌زد و نه می‌‌خوابید خیلی بهتر بود. البته در این مدت آن‌قدر خیال خودش را از همه قایم کرده بود که شاید بعد از گذشت یک ماه، این پنجمین باری بود که یلدا خیال را درست و حسابی می‌دید؛ اما به صورت وحشتناکی. زیر چشمانش گود رفته بود و بیش از حد لاغر شده بود. آراد هم نگاهش معطوف به خیال بود که به دستان لرزانش خیره بود. آراد آهسته صدایش زد:
    - خیال...
    حواسش نبود، فقط آراد می‌دید که هر لحظه ناخن‌هایش را در کف دستش فرو می‌برد و به‌طور وحشتناکی کف دستش پر از جای ناخن و زخم بود.
    دوباره صدایش زد، این بار بلندتر:
    - خیال؟
    نیکو که جفت خیال بود، متوجه صدازدن‌های نگران آراد شد و صحبتش را با مادرش به پایان رساند و به خیال نگاه کرد. به صورت غیرعادی ناخن‌هایش را در کف دستش فشار می‌داد و کمی خون در کف دستش جمع شده بود. این بار نیکو تقریباً بازوی خیال را چلاند:
    - خیال؟
    خیال بی‌اراده ترسید و دستش به زیر جام آب خورد و با افتادن و شکستن آن، با ترس جوری از روی صندلی بلند شد که صندلی واژگون شد.
    همه نگاه‌ها به طرف او چرخید و آراد و یلدا و نیکو نگران بلند شدند.
    نیکو با نگران به طرفش رفت:
    - خیال!
    خیال بیشتر ترسید و از جا پرید، همه‌جا دور سرش می‌‌چرخید.
    شاید مسخره باشد که عذاب‌وجدان با او این کار را کرده بود؛ اما... او یک جنین و هرچند نامشروع را به قتل رسانده بود. س*ق*ط جـنین همانند قتل بود. البته اگر برای مادر مشکلی پیش می‌آمد این موضوع فرق می‌‌کرد؛ اما پریسان بدون مشکل بود و آن‌قدر داروهای عجق‌وجق خورده بود که باعث چنین اتفاقی شد.
    شاید هم چنین عذاب‌وجدانی مسخره بیاید؛ اما.. تا آدم تجربه نکند نمی‌فهمد.
    سیماخانم با ترس بلند شد. چقدر در این یک ماه از دخترکش غافل بود.
    - خیال چی شده؟
    خیال سعی کرد آرامشش را به‌دست بیاورد؛ اما بی‌تأثیر بود و هنوز هم کش‌دار نفس می‌کشید و رنگش بیش از حد پریده بود. با صدای خش‌داری گفت:
    - من... من رو ببخشید که این شب رو به هم زدم.
    و تند از سالن خارج شد و دوان‌دوان از پله‌ها بالا رفت.
    یلدا آهسته نشست و گفت:
    - بعد از... بعد از اون کمکی که به پریسان کرد، اومد افتاد دم حموم، بعد از اون هم این‌قدر حالش بد شد.
    و آراد دوباره بی‌قرار شد. خودش هم می‌‌دانست پریسان یک مار خوش‌خط‌وخال است که فقط زهرپاشاندن به زندگی دیگران را بلد است؛ اما... انگار نمی‌توانست آن چشمان را فراموش کند.
    آهسته بلند شد. بهار با نگرانی گفت:
    - مامان میری پیش خیال؟
    - آره.
    بهار نفسش را راحت بیرون داد و اخم‌های پریسان در هم شد.
    - باشه مامان برو.
    آراد تند عذرخواهی کرد و از سالن خارج شد. تند از پله‌ها بالا رفت. از پله‌ها که بالا می‌رفتی، ابتدا اتاق نیکو بود، سپس خیال و سپس یلدا. اتاق او هم روبروی خیال و یلدا بود.
    به سه اتاق دخترها که نزدیک شد، صدای هق‌هق خیال به گوشش رسید. با حرف‌های خیال که میان هق‌هقش می‌‌گفت، مو بر تنش سیخ شد. این بار هم پریسان مقصر بود.
    بدون درزدن وارد شد؛ اما خیال بلند نشد و نترسید و فقط به هق‌هقش ادامه داد.
    تعداد زیادی قرص بر روی عسلی بود که باعت شد برای یک لحظه هم شده، آراد نسبت به پریسان احساس تنفر کند.
    - خیال؟
    خیال با ناله‌ای ضعیف گفت:
    - من... کاشکی هیچ‌وقت به پریسان کمک نمی‌کردم!
    آراد ناراحت کنارش نشست و گفت:
    - از چی ترسیدی؟ چرا این‌جوری شدی آخه؟
    خیال دستانش را از روی صورتش برداشت. آراد تازه فهمیدکه چقدر خیال لاغر شده که استخوان‌های گونه‌اش تا کمی بیرون زده بود.
    - آراد من... هر شب دارم کابوس.. اون لحظه رو می‌بینم... اون جنین کوچولو موچولوی خون‌آلود.
    صورت آراد مچاله شد و نوازش‌گونه موهای خیال را که در صورتش ریخته بود کنار زد و با خنده‌ای مصنوعی گفت:
    - نگاه نگاه.. یه الف بچه من رو چقدر ترسوندا.
    خیال آرام‌آرام گریه‌اش بند آمد؛ اما به صورت اعصاب‌خردکنی خودش را تکان‌تکان می‌داد.
    - خیال تو به پریسان کمک کردی، خیلی خوب هم کمک کردی. اون گـ ـناه داشت، اگه تو کمک نمی‌کردی شاید می‌میرد، اصلاً خوب هم کمک کر..
    چنان خیال یکهو پرید و بر سر آراد فریاد زد که همه غیر از پرستو و شوهرش، رضا و نادر، پدر یلدا و معصومه، مادر یلدا، پس از دقایقی در اتاق ریختند؛ آن هم به‌زور.
    - خوب کمک کردم، آره؟ می‌فهمی من چی‌کار کردم؟ من یه کاری مثل قتل انجام دادم... من با پریسان یه جورایی هم‌دست شدم، این رو بفهم! اگه پریسان مشکلی داشت که برای دوتاشون مضر بود من شبا از کابوس تا صبح بیدار نمی‌موندم، من این‌قدر لاغر نمی‌شدم! خوب کمک کردم؟ نه آراد من بد کمک کردم... کاشکی جلو نمی‌رفتم تا بمیره! اون که این بچه رو نمی‌خواست غلط کرد همچین کاری کرد! چرا من باید جور این عذاب‌وجدان رو بکشم؟ چرا من...؟
    به گریه افتاد و زانوهایش خم شد.
    آراد خشکش زده بود و بقیه هم مبهوت به خیال که یکهو فوران کرده بود خیره شده بودند. بر روی زمین افتاده بود و بلند هق‌هق می‌‌کرد.
    یلدا بغض در گلویش رخنه کرد و خواست به طرف خیال برود که خیال بلند شد و با همان هق‌هق به طرف قرص‌ها رفت و به همه نشانشان داد:
    - دوماه بود که به این کوفتیا دست نزده بودم؛ اما حالا چی؟ تموم شدن و هیچ اثری هم روم نداشتن... قرصایی به این دوز بالا و اون هر روز خوردنای من ممکن بود باعت به کمارفتن یا تشنج‌کردنم بشن؛ اما چی شد؟ باعث توهم‌زدگی من شدن! می‌فهمید؟ حتی وارد حموم اتاق خودم هم که میشم احساس می‌کنم اون جـنین توی وان افتاده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ~*~havva~*~

    مدیر بازنشسته
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/06
    ارسالی ها
    2,276
    امتیاز واکنش
    23,187
    امتیاز
    916
    [HIDE-THANKS]
    با سلام
    شروع نقد، رمان شما توسط: شورای نقد انجمن نگاه دانلود را به اطلاع می رسانم.
    پست رو به روئی شما جهت برسی های آتی احتمالی گذاشته می شود.
    شما توانایی پست گذاری بعد از این پست را دارا می باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    با تشکر
    مدیریت نقد: حوا

    187974_photo_2017-06-26_13-50-37.jpg

    [/HIDE-THANKS]
     

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    به هن و هن افتاده بود. سیماخانم یلدا و آراد را پس زد و به طرف خیال رفت و او را در آغـ*ـوش گرفت، با گریه بـ..وسـ..ـه‌بارانش کرد و سپس روی تخت درازکشش کرد. به طرف خانواده‌ی شوهرش برگشت و داد و فریاد به راه انداخت؛ آن‌قدر بلندبلند آن‌ها را تحقیر می‌‌کرد و به تمسخر می‌بست که صدایش همانند ناقوس در سر همه زنگ می‌‌خورد؛ اما برای اولین بار بود که خیال آرزو کرد کاش مادرش با آن‌ها بدتر رفتار می‌‌کرد. اصلاً‌ ای کاش آن‌ها را می‌کشت! مهم نبود که چه کسی بود، حتی آراد هم! آراد هم عاشق آن پریسان موذی بود. آراد هم عاشق کسی بود که عذاب‌وجدان کاری که به‌خاطرش انجام داد او را انگار نصف کرده بود. او دیگر انگار به خود نمی‌آمد؛ انگار ان موجود خون‌آلود دیوانه‌اش کرده بود.
    - گم شید از اتاق دخترم بیرون!
    تنها این جمله‌ی مادرش را شنید. آرام داشت گریه می‌‌کرد. سیما با آن هیکل تپل و شکم قلنبه نمی‌توانست کنارش دراز بکشد؛ پس کنار تختش نشست و به سمت او متمایل شد و با گریه موهای خیال را نوازش کرد:
    - مامان من چقدر بهت گفتم؟ چقدر گفتم اینا فقط خودشون براشون مهمه نیایم اینجا؟ چقدر؟ اما اشکال نداره... بالاخره فهمیدی من چه زجری کشیدم؛ اما این رو بدون که نمی‌ذارم زجرایی که به من دادن یه درصدش هم به تو بدن. هیس! هیس عزیز دلم.
    خیال هق‌هق کرد:
    - مامان اگه... اگه تو توی بچگی... من رو منزوی نمی‌کرد...ی من این‌جوری نبودم... من... مامان من....
    هق‌هقش بیشتر شد و گریه‌ی سیما هم بیشتر. حداقل می‌‌توانست در این سه هفته حواسش به دخترش باشد؛ اما او با خودخواهی می‌‌خواست دوباره رعنا را گناهکار بشمارد.
    - مامان دیگه... از این همه بی‌خوابی خست شدم.
    و با هق‌هق خودش را در آغـ*ـوش مادرش انداخت.
    ***
    احمد با صدای گرفته‌ای رو به رعنا و پریسان کرد و گفت:
    - بیا رعناخانم، با این دختر تربیت‌کردنت! اول که تو، زنِ بدبخت رو از پله هول دادی و بچه‌ش س*ق*ط شد، حالا هم که دخترت خیال رو دیوونه کرده!
    با غم محکم دست زد:
    - براوو!
    پریسان از خشم سرخ شده بود و می‌‌خواست چیزی بگوید که احمد آهسته گفت:
    - نکنه دوباره می‌خوای بگی کار پسر من بود؟ درسته؛ اما تو که بی‌میل نبودی، هاکان همه‌چی رو به من گفت. خودت هم می‌دونی که اگه حتی چیز به نفع هاکان نباشه باز هم راستش رو میگه... اما تو؟ متأسفم!
    پریسان بغضش تا پشت پلکش آمد؛ اما گستاخانه مهارش کرد و گفت:
    - برای من متأسف نباشید، مادرم رو هم سرزنش نکنید لطفاً. من که پدر نداشتم، حال روحی مامانم هم که بد بود، زیر دست خود شما و زن‌عمو ثریا بزرگ شدم و... بهتره بدونید که از تموم این اتفاقات زن‌عمو ثریا خبر داشت؛ چون خودش نقشه‌ش رو کشیده بود؛ ازدواج زودهنگام من و هاکان.
    کمی مکث کرد. دهانش خشک شده بود. آب دهانش را قورت داده و ادامه داد:
    - پس بهتره برای خودتون و زنتون متأسف بشید نه من و مادرم!
    و بلند شد و از پذیرایی خارج شد. احمد مبهوت به ثریا گفت:
    - ثریا؟ تو؟! تو این...
    حرفش را ادامه نداد و با پوزخندی، آرام زمزمه کرد:
    - کلاهم رو باید بندازم هوا که هنوز هم با همچین خانواده‌ای زنده‌ام!
    و او هم از پذیرایی بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    آب دهانش را قورت داد. می‌ترسید وارد اتاق خیال شود و زن‌عمویش سر بزنگاه برسد و دوباره قشقرقی به پا کند که فقط خیال می‌‌توانست جلویش را بگیرد؛ اما با طرفداری که دیروز از پریسان کرد، مطمئن بود که دیگر خیال برای آن‌ها تره هم خرد نمی‌کند.
    پوفی کرد و بالاخره دل را به دریا زد و تند وارد اتاق شد و تند در را بست. خیال با تعجب تند بلند شد و نشست. با دیدن آراد اخمی بر روی صورتش نشاند و خواست چیزی بگوید که آراد تند خود را به او رساند و دستش را روی دهان خیال نهاد و صورتش را نزدیک صورت خیال برد و آهسته، درحالی که به چشمان عسلی براق خیال خیره بود و یک دستش درون موهای قهوه‌ای روشنش بود گفت:
    - هیس خیال هیس!
    بوی عطر و افترشیوش برای لحظه‌ای باعث شد خیال خمـار شود؛ اما سریع به خود آمد و با شدت آراد را پس زد؛ اما چون خیلی ضعیف شده بود و خودش هم از قبل که شاید فقط دو گرم گوشت دمش بود، انرژی نداشت و آراد تکانی نخورد.
    آراد آهسته در گلو خندید و پچ‌پچ‌وارانه گفت:
    - جوجو تو می‌‌خواستی من رو هول بدی مثلاً؟
    بالاخره دست آراد را از روی دهانش کنار زد و چند نفس عمیق کشید. سپس با اخم به طرف آراد برگشت و همانند آراد، پچ‌پچ‌وارانه گفت:
    - جوجو؟ این صمیمیت از کجا اومده آراد؟ نکنه تو هم از عذاب‌وجدانته؟ آره؟
    آراد با تعجب او را نظاره کرد. برای لحظه‌ای تا سر زبانش آمد که بگوید غلط کردم؛ اما تنها صاف ایستاد و به طرف کمد خیال رفت.
    خیال این بار با خشونت بلند شد و گفت:
    - چی‌کار می‌‌کنی.... وای!
    سرگیجه امانش را برید و بر روی تخت افتاد. آراد با حرص کاپشن کلاه خزدار زرشکی خیال را بر روی تخت پرت کرد و گفت:
    - با ما لج، با خودت هم لج؟
    و دوباره به طرف کمد برگشت و خیال این بار با ناله گفت:
    - آراد توروخدا... داری چی‌کار می‌‌کنی؟
    یک شال بافت زرشکی هم برایش آورد، دولایش کرد بر روی سر خیال انداخت و برایش بست؛ سپس صورت خیال را که مبهوت و مسخ‌شده نگاهش می‌‌کرد در بر گرفت و با محبت گفت:
    - جبران.
    و خیال را که تنها یک بلوز آستین‌بلند یقه‌اسکی سیاه و شلوار چهارخانه‌ سیاه سفید پوشیده بود بلند کرد و ابتدا سوییشرت و سپس کاپشن را تنش کرد.
    خیال مبهوت سرش را تکان داد و با لکنت پرسید:
    - داری... داری چی‌کار می‌‌کنی؟!
    زیپ کاپشن خیال را بست و سپس برای خودش را هم بست.
    - گفتم که، جبران! حالا هم زودباش تا زن‌عمو حمومه بریم.
    و دست خیال را گرفت که خیال با ناراحتی دستش را از داخل دست آراد بیرون کشید و در حالی که زیپ کاپشنش را درمی‌‌آورد، با همان ناراحتی که باعت شده بود صورتش مچاله شود، نگاهش را از چشمان آبی آراد دزدید و گفت:
    - من نمیام، جبران هم نمی‌خوام. تو پریروز از کسی دفاع کردی که باعث سکته‌ی عمو احمد و عذاب‌وجدان من شد.
    آراد کلافه در موهایش چنگ انداخت و گفت:
    - محض رضای خدا فقط به جای بد قضیه فکر نکن خیال! به این فکر کن که اگه به پریسان کمک نمی‌کردی، الان صدتا درد و مرض می‌گرفت و عمه رعنا از اینی که هست شکسته‌تر می‌شد. به این فکر کن که تو فقط کمک کردی پریسان بیماری نگیره؛ پریسان از قبل به‌خاطر داروهایی که خورده بود باعث س*ق*ط جـنین شده بود و بچه قبلاً مرده بود.
    بغض در گلوی خیال رخنه کرد. آراد هنوز هم داشت از پریسانش دفاع می‌کرد.
    کاپشن را بر روی تخت پرت کرد و با بغض گفت:
    - تو من رو درک نمی‌کنی آراد. هیچ‌کس من رو درک نمی‌کنه!
    و بر روی تخت نشست و سرش را میان دستانش گرفت. با بغض ادامه داد:
    - تو هنوز هم داری از پریسان دفاع می‌‌کنی.
    آراد حیرت‌زده، با چشمان گشادی گفت:
    - من... من کجا دفاع کردم؟! من فقط گفتم که به جای مثبت کارت نگاه کن، اون بچه رو از ذهنت پرت کن بیرون، خودت رو سرگرم چیزای دیگه کن، کتاب بخون تا سرگرم بشی. عمو محمد و زن‌عمو سیما از پریروز تا حالا شام و ناهارشون یکی شده خیال، خودت هم که هیچی؛ تا زن‌عمو برات یه چیزی میاره صدای گریه‌ت تو کل عمارت می‌پیچه.
    خیال از عصبانیت گرمش شد و سوییشرت و شال را درآورد و بلند شد.
    - درد من که یکی دوتا نیست آرادخان! دیوونه که نیستم. به این فکر کن که بهم چی میگه که گریه‌م می‌گیره؛ اما متأسفانه تو فقط ظاهر ماجرا رو می‌بینی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    آراد آهسته آه کشید و گفت:
    - خب نمیگی بدونم که.
    خیال با حرص بلند شد و دست او را هم کشید تا بلند شود:
    - به تو چه؟ هان؟ به تو چه که بخوای بدونی؟
    و در را باز کرد و خواست آراد را بیرون کند که آراد سیماخانم را دید و سریع مچ خیال را گرفت و جایشان را جابه‌جا کرد و او را به در چسباند و به او نزدیک شد. نفس‌هایش گوش خیال را قلقلک می‌داد:
    - مامانت از حموم اومده بیرون، خواست بیاد اتاق بگو نیاد، بگو دارم لباس عوض می‌‌کنم.
    و دستش را از زیر دست خیال رد کرد و در را قفل کرد.
    خیال بدجور مات مانده بود؛ جوری که آراد فکر کرد سکته کرد؛ اما خیال مظلومانه او را عقب زد و با بغض گفت:
    - چرا امروز انقدر... انقدر صمیمی شدی با من؟
    آراد دوباره فهمید چقدر نادان بود که نصف صحبت‌های روزمرگی‌شان با خیال را به‌اجبار به پریسان ختم می‌‌کرد و چقدر خیال گرفته می‌شد.
    آهسته گفت:
    - خیال...
    - خیال چرا این در رو قفل کردی؟
    خیال برای اینکه مادرش حرفی پس و پیش نزند سریع گفت:
    - دارم لباس عوض می‌‌کنم مامان.
    سیماخانم سریع پذیرفت و با گفتن «میرم طبقه پایین.» از اتاق خیال دور شد. آراد با تعجب گفت:
    - چقدر زود رفت! گفتم الان گیر میده.
    خیال بی‌حال رو تخت دراز کشید و در خود مچاله شد، سپس گفت:
    - هر وقت می‌‌خوام لباس عوض کنم در رو قفل می‌‌کنم.
    آراد دوباره به طرف خیال رفت که خیال سریع عکس‌العمل نشان داد:
    - نه آراد! من نمیام! حالا هم لطفاً برو بیرون!
    - اما خیال...
    - توروخدا آراد! نه حال اومدن دارم، نه حوصله.
    به‌زور که نمی‌شد ببردش؛ شاید حالش بد می‌شد، شاید دوباره به گریه می‌‌افتاد، آن‌وقت دوباره خودش هم ناراحت می‌شد.
    پوف کلافه‌ای کشید:
    - خیلی خب حداقل بیا بریم تو باغ.
    تا خواست مخالفت کند، سریع گفت:
    - اصلاً و ابدا قبول نمی‌کنم مخالفتت رو. زود باش!
    و به خیال کمک کرد کاپشن و شالش را بپوشد. خواست دست خیال را بگیرد که خیال سریع دست‌هایش را در جیب کاپشنش فرو برد و چشم‌غره‌ی آراد را در ظاهر نادیده گرفت؛ اما در باطن دلش لرزید. آراد داشت برای او این کارها را می‌‌کرد؛ اما نه بر سر عشق، فقط برای جبران. خود آراد هم که گفته بود؛ پس بهتر بود خودش را بیشتر به آراد وابسته نمی‌کرد. بهتر بود به فکر این قلب بیچاره‌اش باشد تا آن‌قدر نلرزد.
    آهی کشید و با خود فکر کرد که چقدر زندگی‌اش آبکی و مزخرف است. به‌خاطر کسی که عاشقش نبود به دخترعمه‌ای کمک کرد که احساس متقابل به یکدیگر دارند: تنفر!
    از اتاق بیرون زدند و یواشکی از در پشتی عمارت که به‌زور قفلش را باز کردند، بیرون زدند.
    به طرف تاب و حوض رفتند. هوا عالی اما خیلی‌خیلی سرد بود.
    - خیال تو... به فروش این خونه علاقه داری؟
    خیال ناراحت بر روی تاب نشست و گفت:
    - ابداً... یکی از دلایلی که به اینجا اومدم اینه که منصرفشون کنم. اینجا پر خاطره‌ست واسه همه، حتی تو که به صورت نصفه و نیمه بعضی چیزا یادته.
    آراد لبخندی زد و گفت:
    - آره دقیقاً! حالا... اون روز که حالت بد شد، قبل از اینکه بیام سر میز غذا، من و ماکان و آریان داشتیم با عمو صحبت می‌‌کردیم که نفروشنش؛ اما عمو قبول نکرد و گفت باید فروخته بشه تا مثل بقیه ملک و املاک‌ها بین همه تقسیم بشه. دیروز به نیکو و یلدا هم گفتیم، اونا هم نقشه ریختن که بریم با کسی که می‌‌خواد خونه رو بخره حرف بزنیم و این کار که بفهمیم اون شخص کیه؟ افتاد گردن نیکو و یلدا که از دیروز تا حالا افتادن دنبالش.
    خیال با دهان باز به آراد خیره شد و گفت:
    - بعد اینا رو الان به من میگی؟!
    عاقل‌اندرسفیهانه به خیال نگاه کرد و گفت:
    - چند دقیقه پیش رو یادت بیار که می‌‌خواستی با لگد از اتاق بیرونم کنی؛ اون‌وقت می‌فهمی چرا با سه روز تأخیر گفتم.
    خنده‌اش گرفت. آراد راست می‌‌گفت؛ آن‌قدر عصبانی بود که حتی این امکان را داشت که با ناخن‌هایش گوشت از تن آراد بکند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    آراد هم با خنده‌ی او خنده‌اش گرفت، سپس گفت:
    - خب خیال‌بانو، تو این وسط چی‌کار می‌‌کنی؟
    خیال تند دمپایی‌هایش را از پا درآورد و طبق عادتش چهارزانو نشست، سپس سرش را به زنجیر تاب تکیه داد و به آراد خیره شد و آهسته گفت:
    - نمی‌دونم.
    چند ثانیه به یکدیگر خیره بودند، سپس ناخودآگاه خیال گفت:
    - یه شعر می‌‌خونی؟
    و قبل از اینکه آراد چیزی بگوید، با خنده‌ای که کامل معلوم بود مصنوعی است ادامه داد:
    - به قول سَندی، زنگ صدات رو دوست دارم.
    اما در دلش چنین حرفی نزد. دلش می‌‌خواست بگوید: «تو رو خیلی دوست دارم!»؛ اما نمی‌شد و همین باعث بی‌حوصلگی‌اش می‌‌شد.
    در چشمان عسلی‌اش خیره شد. شاید خیلی خوشحال‌کننده بود که از زبان خیال این را می‌‌شنید.
    - لیلی بنشین خاطره‌ها را رو کن
    لب وا کن و با واژه بزن جادو کن
    لیلی تو بگو حرف بزن، نوبت توست
    بعد از من و جان‌کندن من نوبت توست
    دیوانه‌تر از من چه کسی هست کجاست؟
    یک عشق این‌گونه از این دست کجاست؟
    ای شعله به تن خواهر نمرود بگو!
    مصرع آخر را هر دویشان با هم خواندند:
    - دیوانه‌تر از من چه کسی بود بگو!
    پلک خیال پرید و آراد آهسته آه کشید. دلش برای هر دوتایشان سوخت، او عاشق آراد بود؛ اما آراد عاشق پریسان بود.
    - خیلی دوستش داری؟
    آهی کشید:
    - پریسان رو میگم.
    واقعاً آراد احمق بود که با این حالات صورت خیال، تا به حال نفهمیده که او عاشقش است.
    - دارم سعی می‌‌کنم خودم رو مشغول کنم تا فراموشش کنم.
    یعنی او هم جزو مشغولیات بود؟
    - تو هم باید کمکم کنی خیال.
    خیال آهسته باشه‌ای گفت و دوباره در خود فرو رفت.
    «وقتی نتوانی در
    قلب کسی که دوستش داری
    جا بشوی،
    عادی است که آدم
    در خود فرو رود!»
    آراد خواست چیزی بگوید تا جو را عوض کند؛ اما با صدای پراسترس نیکو و یلدا، هردوتایشان به عقب برگشتند.
    - آراد.. خیال...
    خیال خواست تند بلند شود که آراد در حالی که نگاهش به آن دو بود گفت:
    - اول دقت کن! دمپایی‌هات رو بپوش بعد بلند شو.
    سریع دمپایی‌هایش را پوشید و بلند شد، سپس رو به یلدا و نیکو گفت:
    - چی شده؟
    نیکو با شیطنتی و نفس‌نفس گفت:
    - باور کنید... از بخت‌آزمایی هم... بهتره...
    آراد با پافشاری گفت:
    - خب چی شده؟
    یلدا و نیکو همانند دیوانه‌ها زیر خنده زدند و سپس گفتند:
    - آدرس رو پیدا کردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    - مطمئنید اینجائه؟
    یلدا کلافه به آراد نگاه کرد و گفت:
    - آراد دیوونه‌مون کردی! آره دیگه، صدبار پرسید.
    و با پایش سنگ‌ریزه‌ها را به طرف آراد پرت کرد و جلوتر قدم برداشت.
    خیال بی‌حوصله خندید و دکمه‌های پالتویش را باز کرد:
    - اخم نکن آراد. یلدا راست میگه؛ صدبار پرسیدی.
    - یلدا رو ول کن، چرا داری دکمه پالتوت رو باز می‌کنی؟ ببندشون.
    خیال بی‌حوصله‌تر شال دور گردنش را باز کشید و نفس عمیقی کشید، سپس گفت:
    - آراد به‌زور هزارتا لباس دادی تن کنم، دارم از گرما می‌پزم.
    - خب سرما می‌خوری، یلدا و نیکو رو نگاه کن، اونا هم پوشیدن.
    خیال عاقل‌اندرسفیهانه به آراد نگاهی انداخت و گفت:
    - مطمئنی که اونا هم سه‌تا بافت و دوتا سوییشرت زیر پالتوشون پوشیدن؟
    آراد با نیشخند گفت:
    - آره؛ اما اونا سه‌روز خودشون رو تو اتاق زندونی نکردن و تو گرما نبودن؛ چون به گرما عادت کردی ممکنه سرما بخوری. بفهم!
    خیال اخم‌هایش را در هم کشید و ایستاد:
    - نفهم نیستم که نفهمم! بعدش هم، من پزشکی دارم می‌خونم و بهتر از تو می‌فهمم و این لباس‌پوشیدن حد تعادل نیست که مجبور کردی بپوشم. بعدش هم، ببخشید که به‌زور و کشون‌کشون آوردیم. انگار خودم خواستم بیام.
    و قدم‌هایش را تند کرد و به یلدا و نیکو و ماکان رسید.
    آراد ناراحت به راه افتاد و آهی کشید. فکری که در سرش بود باعث شده بود خودش را تنها نه، بلکه اطرافیانش را هم عذاب دهد.
    ماکان با خنده و شوخی سعی می‌‌کرد خیال را از کسلی دربیاورد؛ اما خیال کم‌کم داشت به این فکر می‌‌کرد که با سنگ در سر ماکان بکوباند تا خفه شود؛ اما حیف! به ماکان نیاز داشتند.
    ماکان را به دو دلیل آوردند؛ دلیل اول اینکه، ماکان پایه بود و کسی با او مشکل نداشت و دوم اینکه صدایش شبیه صدای هاکان بود و کسی که با آقای ایرانی‌نژاد قرارداد بسته بود، هاکان بود.
    صدای آراد از پشت سرشان باعث شد کمی آرام‌تر راه بروند:
    - گازش رو گرفتید دارید می‌رید؟ انگار کسی دنبالشون کرده... خب وایسید اَه!
    نیکو با کلافگی چشمانش را در کاسه چرخاند و رو به خیال که در حال راه‌رفتن اخم کرده بود و سنگ‌ریزه‌ای را به بازی گرفته بود گفت:
    - چرا این امروز انقدر گیر میده؟
    خیال خواست با پرخاشگری جواب دهد؛ اما چند نفس عمیق کشید و سپس گفت:
    - نمی‌دونم انگار جن گرفتدش.
    اما یلدا بی‌اهمیت به آن‌ها سریع گفت:
    - وارد این کوچه بشیم می‌رسیم بهش و تمام.
    خیال و نیکو که خسته شده بودند، نفسی از سر آسودگی کشیدند و همگی وارد آن کوچه که سنگ‌فرش بود و رو به پایین سرازیری بود شدند. جاده‌ای که در آن قدم برمی‌داشتند خیلی کوچک و باریک بود و از دیوار‌های سنگی دو طرفش که انتهایشان به یک خانه بزرگ ختم می‌شد، گل سرخ آویزان بود.
    سنگ‌فرش‌ها خیس بودند و معلوم بود که کسی با آب و جارو آن‌ها را شسته و از برگ‌های خشک درختان و گل و لای زدودشان. شاید فکر یک مرد یا زن قدیمی بود.
    به در خانه که رسیدند، یلدا آرام و پچ‌پچ‌وارانه، جوری که انگار کسی آن‌ها را می‌بیند، رو به ماکان گفت:
    - الان زنگ بزن، یه‌کم صدات رو توگلویی کن و بگو با آقای ایرانی نژاد کار دارم. من...
    ماکان دستش را بر روی دهان یلدا گذشت و زنگ را زد. یلدا مورمورش شد و سریع خودش را عقب کشید.
    - بفرمایید؟
    صدای یک پسر بود؛ اما مطمئناً آن ایرانی‌نژادی که قرارداد بسته بود نبود؛ چون صدا انگار متعلق جوانی 16-1ساله بود.
    - من کیوان هستم، برای کارهای قرارداد با جناب ایرانی‌نژاد مزاحم شدیم.
    - آها با داداشم کار دارید، یه لحظه.
    و رفت.
    ماکان ژستی گرفت و نیکو با مشت به کتفش زد و خندید:
    - بابا جناب کیوان.
    ماکان خنده‌ای کرد و در با تیکی باز شد. همه داخل شدند و تا خیال خواست وارد شود، آراد از پشت کتفش را کشید و نگهش داشت.
    - اَه... چته آراد؟
    آراد با اخم بیشتر به او نزدیک شد و گفت:
    - تو چته خیال؟ اینکه نگرانتم، دلیل میشه بدرفتاری کنی؟
    خیال پوزخندی زد:
    - تو به من گفتی نفهم آقای نگران و من کسی نیستم که تو بخوای بهش فحش بگی، برو به پریسان‌جونت بگو!
    آراد بیشتر به او نزدیک شد؛ گویی می‌‌خواست با این نزدیکی کاری کند که خیال بترسد.
    - چرا هر چی میشه می‌‌بندیش به ناف پریسان؟
    خیال خواست عقب برود که آراد سریع دستش را گرفت:
    - اه... ولم کن، چرا دستم رو...
    با صدای جیغی که از داخل آن خانه، یعنی خانه‌ی ایرانی‌نژاد آمد، سر هردوتایشان جوری تند برگشت که آراد صدای مهره‌های گردن خیال را شنید.
    یعنی چه شده بود؟ جیغ چه کسی بود؟
    «دیگر توقع بیجا از تو ندارم!
    توقع دوست‎داشتن،
    آن هم از جانب تو، توقع زیادی است؛
    از تویی که حتی یک قطره
    عشق بی‌حساب‌و‌کتاب
    از دستان بی‌رحمت نمی‌چکد!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    یلدا با صورتی سرخ‌شده با استیصال از آن خانه بیرون زد و بقیه هم پشت سرش آمدند. چشمان ماکان گرد بود و نیکو چانه‌اش می‌‌لرزید.
    خیال سد راه یلدا شد و نگران گفت:
    - چی شد؟ چی‌کارتون کرد؟
    اما یلدا فقط می‌‌خواست برود. خیال بیشتر از قبل پیله شد:
    - یلدا بهت میگم چی شده؟
    یلدا با فریادی خیال را پس زد:
    - اون ایرانی‌نژاده می‌فهمی؟ اون...
    تلوتلوکنان به عقب رفت که آراد او را گرفت؛ اما آراد هم مبهوت بود.
    خیال خشک‌شده بر سر جایش ماند. او دیگر که بود؟
    به سمت یلدا برگشت که تندتند می‌‌خواست سریع‌تر از آن کوچه خارج شود.
    - نیکو چی شده؟
    بغض نیکو شکست و قدم‌هایشان تند‌تر شد:
    - خیال...
    اما با دیدن یلدا که یکهو ایست کرد و سپس زانوهایش تا خورد و افتاد، جیغ هردو‌نفرشان بلند شد و با آخرین توان به طرف یلدا دویدند.
    ***
    سرعت سِرُم را کمتر کرد و صاف ایستاد. نفس عمیقی کشید و آهسته به طرف معصومه، مادر یلدا و عمو نادرش رفت.
    - یه‌کم استراحت کنه بهتر میشه. زن‌عمو شما هم انقدر گریه نکنید، بفرمایید... بفرمایید.
    و همه از اتاق یلدا خارج شدند.
    وقتی یلدا غش کرد، کسی همه‌ی آن‌ها را پس زد و یلدا را بلند کرد و در ماشینش گذاشت و بر سر آن‌ها هم فریاد زد که زودتر پا شوند، ایرانی‌نژاد بود؛ پسری حدودا 34-35ساله که آن‌قدر استرس داشت که خیال هر لحظه فکر می‌‌کرد که الان بزند زیر گریه و همه‌شان را به کشتن بدهد!
    هنوز مانتو و شلوار و همه آن بافت و سوییشرت‌ها تنش بود. سریع وارد اتاقش شد و لباس‌هایش را با یک شلوار دامنی و بلوز یقه‌اسکی سورمه‌ای و جلیقه بلند چرمی که تا ران‌هایش بود عوض کرد و از اتاق بیرون زد. باید می‌فهمید چه بر سر یلدا آمده و مطمئناً نیکو که آن‌طور گریه می‌‌کرد می‌‌دانست.
    سریع وارد اتاق نیکو شد که نیکو از ترس سیخ ایستاد.
    - چی شده خیال؟
    این را با صدای مرتعشی گفت؛ گویی می‌‌ترسید دوباره اتفاقی برای یلدا افتاده باشد؛ اما با دیدن سر و وضع زیبا و خیره‌‎کننده‌ی خیال، از این مطمئن شد که دوباره اتفاقی نیفتاده.
    - چیزی نشده، فقط...
    بر روی صندلی میز گرد وسط اتاق نیکو نشست و ادامه داد:
    - نیکو، ایرانی‌نژاد کیه؟ چه ربطی به یلدا داره که انقدر براش نگران شده بود؟
    نیکو با بغض گفت:
    - ایرانی‌نژاد همون بهراده فقط فامیلیش رو عوض کرده. بهراد هم همونیه که باعث شد یلدا راهی آسایشگاه بشه.
    خیال چشمانش گرد شد و نیکو آهسته گفت:
    - جریان رو نمی‌دونی؟
    - ن... نه!
    نیکو آهی از اعماق وجود کشید؛ جوری که دل خیال هم خون شد.
    - وقتی یلدا رفت دانشگاهشون، بعد دو ترم یه پسری از این انتقالی‌ها که از شیراز اومده بود به یلدا نزدیک شد. چون یلدا عاشق شیراز بود، اون‌قدر به هم نزدیک شدن که یلدا عاشقش شد، خیلی عاشقش شد؛ جوری که اگه یه شب با صدای اون نمی‌خوابید، تا صبح بیدار بود و به سقف زل می‌زد. اما... همه‌چی یهو تیره‌و‌تار شد.
    بغض نیکو شکست و با هق‌هق گفت:
    - همه‌چی تیره‌وتار شد و اون یلدا رو نابود کرد...
    «من منهای تو...
    به‌علاوه کسی نمی‌شوم...»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    - کم‌کم به یلدا سرد شد و همون‌طور که سرد می‌شد، مشکوک هم شد. این باعث شد یلدا کم‌کم خرد بشه، کم‌کم روحش آسیب ببینه و کم‌کم توی خودش بمیره. اون‌قدر بر اثر رفتار سرد بهراد حالش بد شده بود که عمو و زن‌عمو اون رو پیش روانشناس بردن؛ اما... رفتار بهراد که هر روز بدتر می‌شد، حال یلدا هم بدتر می‌شد که بهتر نشد! که با گم‌وگورشدن بهراد همه‌چیز بدتر شد، خیلی بدتر!
    چانه‌ی خیال لرزید و نیکو با دستمال‌کاغذی بینی‌اش را گرفت:
    - روانشناس به عمو و زن‌عمو فقط یک چیز می‌‌گفت؛ ببرنش آسایشگاه. دور از همه باشه بهتره و یلدا هم از من یه خواسته داشت؛ اینکه بهراد رو پیدا کنم و سر از کارش دربیارم و ببینم کی رو دوست داره. مسخره‌ست؛ اما یلدا از من می‌‌خواست بفهمم که اون دختری که فکر می‌‌کرد بهراد دوست داره لایقشه یا نه. من رفتم، با هزارتا تغییر بهراد رو پیدا کردم و تعقیب کردم. برنز کردم، موهام رو رنگ موقت زدم و لنز گذشتم و تعقیبش کردم. توی کافه‌ی بیرون شهر، دقیقاً میز پشت سریش نشستم؛ جوری که اگه می‌خواستیم هم‌زمان بلند شیم، صندلی من و بهراد به هم می‌خورد. حرفشون رو شنیدم خیال، حرفشون رو...
    و نیکو دوباره زیر گریه زد. بر روی پایش خم شد و زانوهایش را بغـ*ـل کرد. در چشمان عسلی تیره‌اش تنها چیزی که دیده می‌‌شد نومیدی بود.
    - صدا خیلی آشنا بود. می‌دونی کی بود؟ پریسان گربه‌صفت! پریسان بدذات و کثیف! می‌دونی موضوع از چه قرار بود؟ بهراد نه به‌خاطر پول رفت جلو نه چیز دیگه‌ای. بهراد خیلی هم پولدار بود، فقط عاشق پریسان بود که پریسان هم گفته بود به شرط اینکه یلدا رو عاشق و بعد هم اذیت کنه پیشنهاد عشق بهراد رو قبول می‌کنه و اما بهراد عاشق مهربونی یلدا شده بود و... خیال من احمقی کردم و به یلدا گفتم. به یلدا گفتم و اون نتونست دووم بیاره. انقدر جیغ زد، انقدر گریه کرد، انقدر خودش رو زد که عمو مجبور شد زنگ بزنه به دکتر... دکتر هم بعد از زدن آرامبخش و بیهوشی یلدا، اون رو به آسایشگاه برد. خیال دوماه، دقیقاً دوماه که پریسان‌خانم توی پاریس بود، یلدا با هر جیغش بهش یه آرامبخش زده می‌شد. بعد دوماه راه اومد با دکترا و چهارماه سخت رو گذروند. دقیقاً شیش‌ماه سخت و طاقت‌فرسا که یلدا منتظر بود بهراد بیاد و بگه همه‎‌چی دروغه؛ اما... بعد اون شیش‌ماه دیگه اسم اون بی‌شعور رو به زبون نیاورد.
    ***
    آرام‌آرام تاب را تکان داد و سرش را تکیه داد. انگار حال بد یلدا تلنگری بود تا خیال عذاب‌وجدانش از بین برود و در فکر فرو رود.
    دلش می‌‌‌خواست به تهران برود. دلش برای شقایق، رها، آیلا و غزل تنگ شده بود و کم‌کم از درد شکست عشقی‌اش و شکست آدم‌های اطرافش داشت دیوانه می‌شد. دلش می‌‌خواست یکهو آراد بیاید و دستش را بگیرد و ب*ب*و*س*دش و بگوید: «خیال من خیلی دوستت دارم و همه‌ی اینا یه بازی بود.»؛ اما...
    - ممکن نیست.
    و آهی کشید.
    چند دقیقه گذشت که خیال در رویاهای دخترانه غرق بود و لبخند دل‌نشینی بر روی لب‌هایش بود.
    یکهو دستی بر روی دستش نشست و صدای آراد در گوشش پیچید:
    - خیال...
    همانند سکته‌ای‌ها چشمانش را باز کرد و سیخ سر جایش نشست. دستش هنوز در دست آراد بود. قلبش همانند گنجشکی که بالش شکسته بود، می‌زد و رنگش پرید بود. در دل با خود گفت: «خداجون خداجون، عاشقتم که انقدر زود آرزوم رو برآورده کردی!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا