آنچنان رنگ پریسان پرید که انگار واقعاً انتظار داشت کسی صدای جیغهایش را نشنود. ثریا که مثل هروقتی که عصبی میشد ترسناک شده بود، گفت:
- تو میفهمی داری درباره کی حرف میزنی؟ اصلاً چطور به خودت جرئت دادی اسم عمهی من رو روی زبون بیارزشت بیاری؟
نفسهایش کشدار شد و فریاد زد:
- چطور؟
پریسان بغضش شکست و با هقهق شکستهشکسته گفت:
- من بیارزشم؟ من؟ من کی برای شما بیارزش شدم؟ نکنه از وقتی که... از وقتی که...
بهجای ادامه حرفش، جیغ دردناکی از میان لبهایش بیرون آمد و دستش را روی دلش نهاد. از صبح همه شاهد این بودند که پریسان همهاش دستش روی دلش بود. سیاهی چشمانش رفت و کاسهی چشمش فقط سفیدی بود. جیغِ زنان بلند شد و پریسان بر روی زمین افتاد. تا آراد خواست به سمتش برود، هاکان پریسان را در آ*غ*و*ش گرفت و نعرهاش ستونهای خانه را سست کرد.
خیال آب دهانش را قورت داد. باید کاری میکرد. او مثلاً ترم آخر پزشکی عمومی بود! آهسته جلو رفت و همه را پس زد. کنار پریسان زانو زد. رعنا با هقهق گفت:
- خیال عمه یه...
با دیدن صحنه پیشِ رویشان، همه مات و مبهوت شدند و ثریا به لرزه افتاد. هاکان بیاراده دست خیال را گرفت و با التماس گفت:
- خیال... خیال توروخدا یه کاری کن! تو پزشکی خوندی.
خیال با لکنت گفت:
- من... من وسایل ندارم که... باید ببریش درمانگاه... من فکر کردم یه ضعفرفتگیه... پ*ر*ی*و*د شده؟
حرفش را خورد و با حرفی که هاکان زد آراد احساس کرد مُرد و همه احساس کردند چیزی در گوششان زنگ میخورد.
- نه نیست. خیال یه کاری کن! پریسان حاملهست.
احمد دستش روی سـ*ـینهاش لغزید و عقبعقب رفت و رعنا بر سر دو زانو افتاد و هقهقش گوش آسمان را کر کرد.
خیال با ترس بلند شد:
- بیارش تو اتاق؛ اما سریع زنگ بزنید دکتر.
خیال عقبعقب رفت تا دستکش از آشپزخانه بیاورد که با دیدن آراد و عمو احمدش زبانش بند آمد؛ اما فقط توانست بگوید:
- عمو!
همه دورش را گرفتند و هاکان و یلدا پریسان را به طبقه بالا بردند. خیال به آشپزخانه رفت و بعد از برداشتن دستکش و یک لیوان آب قند دواندوان به طبقه رفت و وارد اتاق پریسان شد. میدانست اگر بخواهد دستدست کند، پریسان عـفونت میکند؛ حتی اگر خوششانس باشد و بچه س*ق*ط نشود.
- من دم و دستگاه ندارم که، مامایی هم نخوندم. پریسان خودش باید بههوش بیاد. حتماً بچه س*ق*ط شده و اگه هم نشده برای دوتاشون خطرناکه.
اشکهای هاکان خیلی مظلومانه بود و قیافهی هنوز مبهوت یلدا خندهدار.
آهستهآهسته آب قند را به پریسان دادند که پریسان با آه و ناله بههوش آمد. خیال میدانست این عمل مؤثر است.
آهسته گفت:
- پریسان با این اوضاعی که تو داری حتماً بچه س*ق*ط شده و اگه نیفته حتماً باعث عـفونت رحـمی میشه. اگه هم س*ق*ط نشده بشه باز هم باعث عـفونته. نمیشه هم صبر کنیم؛ تا دکتر بیاد، تلف میشی. باید بری دستشویی، من هم میام کمکت میکنم.
هقهق پریسان بیشتر شد و سروصداهایی که از طبقه پایین میآمد بیشتر.
پریسان آنقدر درد داشت که جیغ میزد و نمیتوانست راه برود. با کمک خیال و هاکان وارد دستشویی شد. وقتی هاکان خواست بماند، خیال با جدیت گفت:
- مثلاً میخوای بمونی که چی بشه؟ برو بیرون!
و هاکان را بیرون کرد.
دیدن وضع پریسان ناباور و ناراحتکننده بود. پس آن ناراحتیها و غذانخوردنها و دلدردهای امروز به همین خاطر بوده.
به پریسان کمک کرد. از خجالت تا بناگوش سرخ شد و هقهق پریسان بیشتر شد. انگار کسی با چاقوی داغ هی در دلش فرو میکرد و هی درمیآورد.
با بغض گفت:
- پریسان من سررشتهای ندارم تو مامایی، الان بلاتکلیفم که س*ق*ط*ه یا نه؟ اگه بچه زنده بود و...
پریسان با هقهق سریع گفت:
- نه نه از بس زعفرون و عسل و دمنوش خوردم، حتماً س*ق*ط*ه.
خیال نادم گفت:
- خب پس باید خودت دفعش کنی، من که دم و دستگاه ندارم و...
پریسان با التماس و هقهق به دستان خیال چنگ انداخت:
- خیال توروخدا، دارم از درد میمیرم، کمک کن! تا دکتر بیاد من میمیرم.
خیال بغضش بیشتر شد. پریسان در همین چند ساعت بیش از حد رقتانگیز شده بود؛ درست مثل همین خبر حـاملهبودن یکهویی و ناگهانی.
- باشه، تو...تو تلاش کن، من هم به شـکمت فشار میارم و...
حرفش را خورد. پریسان با چه نایی این کار را میکرد؟
اما پریسان هم انگار میخواست زودتر تمام شود. خیال دستهایش را روی شکم پریسان گذشت و فشار داد، جیغ پریسان بلند شد و خیال از خجالت چشمانش را بست. تا به حال در چنین شرایطی نبود.
یکهو پریسان با فشار زیادی و خیال با دستش فشاری از بالا به پایین، باعث شد چیز کوچکی خارج شود و پریسان بیهوش شود و جیغ خیال بلند شود.
بر روی زمین افتاد و دستهایش را به زمین مالاند. چند نفر با لگد به جان در افتادند.
هاکان: پری؟ پری؟ خیال چی شد؟ خیال!
خیال با تردید بلند شد و به داخل وان نگاه کرد. او... یعنی آن چیزکوچک... مثل اینکه همان جـنین بیچاره بود.
پارچهی سفیدی را که با خود آورده بود تند بر روی پریسان انداخت و در را باز کرد. قیافه خیال همانند سکتهایها بود.
یلدا: دکتر... دکتر اومده.
دکتر که زنی33-34ساله بود، همراه پرستاری وارد حمام شد و خیال با قیافهای رنگپریده همانجا کنار در حمام بر روی زمین افتاد.
یلدا کنارش نشست و خیال از ترس نشستن یلدا کنارش، از جا پرید و یلدا سریع گفت:
- خیال؟ خیال خوبی؟
دندانهایش از لرزش بغض به هم برخورد کردند.
- خیلی... خیلی وحشتناک بود!
- تو میفهمی داری درباره کی حرف میزنی؟ اصلاً چطور به خودت جرئت دادی اسم عمهی من رو روی زبون بیارزشت بیاری؟
نفسهایش کشدار شد و فریاد زد:
- چطور؟
پریسان بغضش شکست و با هقهق شکستهشکسته گفت:
- من بیارزشم؟ من؟ من کی برای شما بیارزش شدم؟ نکنه از وقتی که... از وقتی که...
بهجای ادامه حرفش، جیغ دردناکی از میان لبهایش بیرون آمد و دستش را روی دلش نهاد. از صبح همه شاهد این بودند که پریسان همهاش دستش روی دلش بود. سیاهی چشمانش رفت و کاسهی چشمش فقط سفیدی بود. جیغِ زنان بلند شد و پریسان بر روی زمین افتاد. تا آراد خواست به سمتش برود، هاکان پریسان را در آ*غ*و*ش گرفت و نعرهاش ستونهای خانه را سست کرد.
خیال آب دهانش را قورت داد. باید کاری میکرد. او مثلاً ترم آخر پزشکی عمومی بود! آهسته جلو رفت و همه را پس زد. کنار پریسان زانو زد. رعنا با هقهق گفت:
- خیال عمه یه...
با دیدن صحنه پیشِ رویشان، همه مات و مبهوت شدند و ثریا به لرزه افتاد. هاکان بیاراده دست خیال را گرفت و با التماس گفت:
- خیال... خیال توروخدا یه کاری کن! تو پزشکی خوندی.
خیال با لکنت گفت:
- من... من وسایل ندارم که... باید ببریش درمانگاه... من فکر کردم یه ضعفرفتگیه... پ*ر*ی*و*د شده؟
حرفش را خورد و با حرفی که هاکان زد آراد احساس کرد مُرد و همه احساس کردند چیزی در گوششان زنگ میخورد.
- نه نیست. خیال یه کاری کن! پریسان حاملهست.
احمد دستش روی سـ*ـینهاش لغزید و عقبعقب رفت و رعنا بر سر دو زانو افتاد و هقهقش گوش آسمان را کر کرد.
خیال با ترس بلند شد:
- بیارش تو اتاق؛ اما سریع زنگ بزنید دکتر.
خیال عقبعقب رفت تا دستکش از آشپزخانه بیاورد که با دیدن آراد و عمو احمدش زبانش بند آمد؛ اما فقط توانست بگوید:
- عمو!
همه دورش را گرفتند و هاکان و یلدا پریسان را به طبقه بالا بردند. خیال به آشپزخانه رفت و بعد از برداشتن دستکش و یک لیوان آب قند دواندوان به طبقه رفت و وارد اتاق پریسان شد. میدانست اگر بخواهد دستدست کند، پریسان عـفونت میکند؛ حتی اگر خوششانس باشد و بچه س*ق*ط نشود.
- من دم و دستگاه ندارم که، مامایی هم نخوندم. پریسان خودش باید بههوش بیاد. حتماً بچه س*ق*ط شده و اگه هم نشده برای دوتاشون خطرناکه.
اشکهای هاکان خیلی مظلومانه بود و قیافهی هنوز مبهوت یلدا خندهدار.
آهستهآهسته آب قند را به پریسان دادند که پریسان با آه و ناله بههوش آمد. خیال میدانست این عمل مؤثر است.
آهسته گفت:
- پریسان با این اوضاعی که تو داری حتماً بچه س*ق*ط شده و اگه نیفته حتماً باعث عـفونت رحـمی میشه. اگه هم س*ق*ط نشده بشه باز هم باعث عـفونته. نمیشه هم صبر کنیم؛ تا دکتر بیاد، تلف میشی. باید بری دستشویی، من هم میام کمکت میکنم.
هقهق پریسان بیشتر شد و سروصداهایی که از طبقه پایین میآمد بیشتر.
پریسان آنقدر درد داشت که جیغ میزد و نمیتوانست راه برود. با کمک خیال و هاکان وارد دستشویی شد. وقتی هاکان خواست بماند، خیال با جدیت گفت:
- مثلاً میخوای بمونی که چی بشه؟ برو بیرون!
و هاکان را بیرون کرد.
دیدن وضع پریسان ناباور و ناراحتکننده بود. پس آن ناراحتیها و غذانخوردنها و دلدردهای امروز به همین خاطر بوده.
به پریسان کمک کرد. از خجالت تا بناگوش سرخ شد و هقهق پریسان بیشتر شد. انگار کسی با چاقوی داغ هی در دلش فرو میکرد و هی درمیآورد.
با بغض گفت:
- پریسان من سررشتهای ندارم تو مامایی، الان بلاتکلیفم که س*ق*ط*ه یا نه؟ اگه بچه زنده بود و...
پریسان با هقهق سریع گفت:
- نه نه از بس زعفرون و عسل و دمنوش خوردم، حتماً س*ق*ط*ه.
خیال نادم گفت:
- خب پس باید خودت دفعش کنی، من که دم و دستگاه ندارم و...
پریسان با التماس و هقهق به دستان خیال چنگ انداخت:
- خیال توروخدا، دارم از درد میمیرم، کمک کن! تا دکتر بیاد من میمیرم.
خیال بغضش بیشتر شد. پریسان در همین چند ساعت بیش از حد رقتانگیز شده بود؛ درست مثل همین خبر حـاملهبودن یکهویی و ناگهانی.
- باشه، تو...تو تلاش کن، من هم به شـکمت فشار میارم و...
حرفش را خورد. پریسان با چه نایی این کار را میکرد؟
اما پریسان هم انگار میخواست زودتر تمام شود. خیال دستهایش را روی شکم پریسان گذشت و فشار داد، جیغ پریسان بلند شد و خیال از خجالت چشمانش را بست. تا به حال در چنین شرایطی نبود.
یکهو پریسان با فشار زیادی و خیال با دستش فشاری از بالا به پایین، باعث شد چیز کوچکی خارج شود و پریسان بیهوش شود و جیغ خیال بلند شود.
بر روی زمین افتاد و دستهایش را به زمین مالاند. چند نفر با لگد به جان در افتادند.
هاکان: پری؟ پری؟ خیال چی شد؟ خیال!
خیال با تردید بلند شد و به داخل وان نگاه کرد. او... یعنی آن چیزکوچک... مثل اینکه همان جـنین بیچاره بود.
پارچهی سفیدی را که با خود آورده بود تند بر روی پریسان انداخت و در را باز کرد. قیافه خیال همانند سکتهایها بود.
یلدا: دکتر... دکتر اومده.
دکتر که زنی33-34ساله بود، همراه پرستاری وارد حمام شد و خیال با قیافهای رنگپریده همانجا کنار در حمام بر روی زمین افتاد.
یلدا کنارش نشست و خیال از ترس نشستن یلدا کنارش، از جا پرید و یلدا سریع گفت:
- خیال؟ خیال خوبی؟
دندانهایش از لرزش بغض به هم برخورد کردند.
- خیلی... خیلی وحشتناک بود!
آخرین ویرایش توسط مدیر: