آراد با نگرانی به خیال گفت:
- خیال حالت خوبه؟ چرا اینجوری شدی؟ رنگ پرید...
خیال تند در میان حرفش پرید و گفت:
- نه چیزیم نیست حالم خوبه، چیزی میخواستی بگی؟
آراد بیاهمیت به التهاب درونی خیال دوباره گفت:
- نه تو یه چیزیت هست. بگو چی شده ببینم؟
خیال با اینکه در دل قربانصدقهی نگرانی آراد میرفت؛ اما واقعاً دیوانه شده بود و این بار دیگر واقعاً عصبانی شده و با غضب جیغ زد:
- بهت میگم چیزیم نیست و حالم خوبه. تو چته؟ حرفت رو بگو!
آراد چشمانش را گرد کرد و گفت:
- باشه بابا، یه وقت نخوریمون. اومدم بگم جریان یلدا و این پسره ایرانینژاد چیه؟
خیال احساس کرد در درونش چیزی شکست و غدهای راه تنفسش را گرفت. خیلی وضعیت بدی بود. مبهوت به آراد زل زده بود و آراد بیاهمیت درحالی که دستانش پشت سرش بود، چشمانش را بسته بود.
اما خیال از قبل بیشتر رنگش پرید و احساس میکرد آن غده میخواهد از چشمانش بیرون بریزد. آب دهانش را قورت داد و به سختی برخود مسلط شد و با کنایه گفت:
- موضوع برمیگرده به یکی دیگه از شاهکارای پریسانخانم.
چنان آراد سریع به طرف خیال برگشت و چشمانش را باز کرد که خیال پوزخند صداداری زد و با بغضی که میخواست خفهاش کند، گفت:
- بله اینجوریاست.
- یعتی چی؟ چه ربطی به پریسان داره؟!
خیال فقط خندید؛ خندهای تلخ که نمایانگر حال بدش بود.
- این آقابهراد عاشقپیشهی پریسانجونت بوده که پریسان هم میگه اگه میخوای قبولت کنم برو سمت یلدا و اذیتش کن و...
یکهو آراد بلند شد و با عصبانیت اما صدای آرامی گفت:
- داری دروغ میگی؟
خیال دیگر حوصلهی تهمتزدنهای آراد نداشت؛ برای همین بیحوصله بلند شد و درحالی که به طرف عمارت میرفت گفت:
- هرجوری که میخوای فکر کن، مهم نیست.
بدتر از چیزی که شنیده بود، رفتار خیال بود که ناگهان باعث شده بود رنجیده شود. او برای خیال مهم نبود؟ مگر میشود برای کسی که چندماه پیش از پشت در اتاقش شنیده بود دوستش دارد مهم نباشد؟ غیرممکن بود!
***
خیال بعد از مدتها بر سر میز شام حاضر شده بود؛ آن هم با ظاهری خیرهکننده.
ثریا با لبخند به خیال خیره شد و سپس گفت:
- خیالجان چقدر رنگ سورمهای بهت میاد عزیزم!
خیال با لبخند دست از خوردن غذا کشید و گفت:
- مچکرم زنعمو.
- همیشه اینطور شاد و سرزنده باش، لبخند صورت قشنگت رو زیباتر میکنه.
خیال با خنده دوباره تشکر کرد و پریسان با حرص در دل گفت: «چی شده این خودشیرین برای همه عزیز شده؟»
ثریا با خود فکر کرد که اگر خیال را برای نجات زندگی پسرش لازم نداشت، قطعاً او را با هر ضرب و زوری هم که بود برای ماکان خواستگاری میکرد؛ اما حیف که پریسان احمق همیشه همهچیز را خراب میکند! خیال هم از پریسان زیباتر بود، هم باادب و سنجیده رفتار میکرد و کمی انسانیت در وجودش داشت.
- خیال حالت خوبه؟ چرا اینجوری شدی؟ رنگ پرید...
خیال تند در میان حرفش پرید و گفت:
- نه چیزیم نیست حالم خوبه، چیزی میخواستی بگی؟
آراد بیاهمیت به التهاب درونی خیال دوباره گفت:
- نه تو یه چیزیت هست. بگو چی شده ببینم؟
خیال با اینکه در دل قربانصدقهی نگرانی آراد میرفت؛ اما واقعاً دیوانه شده بود و این بار دیگر واقعاً عصبانی شده و با غضب جیغ زد:
- بهت میگم چیزیم نیست و حالم خوبه. تو چته؟ حرفت رو بگو!
آراد چشمانش را گرد کرد و گفت:
- باشه بابا، یه وقت نخوریمون. اومدم بگم جریان یلدا و این پسره ایرانینژاد چیه؟
خیال احساس کرد در درونش چیزی شکست و غدهای راه تنفسش را گرفت. خیلی وضعیت بدی بود. مبهوت به آراد زل زده بود و آراد بیاهمیت درحالی که دستانش پشت سرش بود، چشمانش را بسته بود.
اما خیال از قبل بیشتر رنگش پرید و احساس میکرد آن غده میخواهد از چشمانش بیرون بریزد. آب دهانش را قورت داد و به سختی برخود مسلط شد و با کنایه گفت:
- موضوع برمیگرده به یکی دیگه از شاهکارای پریسانخانم.
چنان آراد سریع به طرف خیال برگشت و چشمانش را باز کرد که خیال پوزخند صداداری زد و با بغضی که میخواست خفهاش کند، گفت:
- بله اینجوریاست.
- یعتی چی؟ چه ربطی به پریسان داره؟!
خیال فقط خندید؛ خندهای تلخ که نمایانگر حال بدش بود.
- این آقابهراد عاشقپیشهی پریسانجونت بوده که پریسان هم میگه اگه میخوای قبولت کنم برو سمت یلدا و اذیتش کن و...
یکهو آراد بلند شد و با عصبانیت اما صدای آرامی گفت:
- داری دروغ میگی؟
خیال دیگر حوصلهی تهمتزدنهای آراد نداشت؛ برای همین بیحوصله بلند شد و درحالی که به طرف عمارت میرفت گفت:
- هرجوری که میخوای فکر کن، مهم نیست.
بدتر از چیزی که شنیده بود، رفتار خیال بود که ناگهان باعث شده بود رنجیده شود. او برای خیال مهم نبود؟ مگر میشود برای کسی که چندماه پیش از پشت در اتاقش شنیده بود دوستش دارد مهم نباشد؟ غیرممکن بود!
***
خیال بعد از مدتها بر سر میز شام حاضر شده بود؛ آن هم با ظاهری خیرهکننده.
ثریا با لبخند به خیال خیره شد و سپس گفت:
- خیالجان چقدر رنگ سورمهای بهت میاد عزیزم!
خیال با لبخند دست از خوردن غذا کشید و گفت:
- مچکرم زنعمو.
- همیشه اینطور شاد و سرزنده باش، لبخند صورت قشنگت رو زیباتر میکنه.
خیال با خنده دوباره تشکر کرد و پریسان با حرص در دل گفت: «چی شده این خودشیرین برای همه عزیز شده؟»
ثریا با خود فکر کرد که اگر خیال را برای نجات زندگی پسرش لازم نداشت، قطعاً او را با هر ضرب و زوری هم که بود برای ماکان خواستگاری میکرد؛ اما حیف که پریسان احمق همیشه همهچیز را خراب میکند! خیال هم از پریسان زیباتر بود، هم باادب و سنجیده رفتار میکرد و کمی انسانیت در وجودش داشت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: