کامل شده رمان همیشگی | khiyal.rad کاربر انجمن نگاه دانلود

در رمان به چه شخصیتی علاقه دارید؟

  • خیال

    رای: 14 60.9%
  • آراد

    رای: 4 17.4%
  • رها

    رای: 0 0.0%
  • رادنی

    رای: 1 4.3%
  • شقایق

    رای: 0 0.0%
  • پریسان

    رای: 1 4.3%
  • نیکو

    رای: 1 4.3%
  • یلدا

    رای: 1 4.3%
  • بهراد

    رای: 0 0.0%
  • ماکان

    رای: 1 4.3%
  • هاکان

    رای: 0 0.0%
  • آریان

    رای: 0 0.0%
  • نکیسا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

PrAiSe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/23
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
26,237
امتیاز
781
محل سکونت
اهواز
آراد با نگرانی به خیال گفت:
- خیال حالت خوبه؟ چرا این‌جوری شدی؟ رنگ پرید...
خیال تند در میان حرفش پرید و گفت:
- نه چیزیم نیست حالم خوبه، چیزی می‌‌خواستی بگی؟
آراد بی‌اهمیت به التهاب درونی خیال دوباره گفت:
- نه تو یه چیزیت هست. بگو چی شده ببینم؟
خیال با اینکه در دل قربان‌صدقه‌ی نگرانی آراد می‌رفت؛ اما واقعاً دیوانه شده بود و این بار دیگر واقعاً عصبانی شده و با غضب جیغ زد:
- بهت میگم چیزیم نیست و حالم خوبه. تو چته؟ حرفت رو بگو!
آراد چشمانش را گرد کرد و گفت:
- باشه بابا، یه وقت نخوریمون. اومدم بگم جریان یلدا و این پسره ایرانی‌‌نژاد چیه؟
خیال احساس کرد در درونش چیزی شکست و غده‌ای راه تنفسش را گرفت. خیلی وضعیت بدی بود. مبهوت به آراد زل زده بود و آراد بی‌اهمیت درحالی که دستانش پشت سرش بود، چشمانش را بسته بود.
اما خیال از قبل بیشتر رنگش پرید و احساس می‌‌کرد آن غده می‌‌خواهد از چشمانش بیرون بریزد.
آب دهانش را قورت داد و به سختی برخود مسلط شد و با کنایه گفت:
- موضوع برمی‌گرده به یکی دیگه از شاهکارای پریسان‌خانم.
چنان آراد سریع به طرف خیال برگشت و چشمانش را باز کرد که خیال پوزخند صداداری زد و با بغضی که می‌‌خواست خفه‌اش کند، گفت:
- بله این‌جوریاست.
- یعتی چی؟ چه ربطی به پریسان داره؟!
خیال فقط خندید؛ خنده‌ای تلخ که نمایانگر حال بدش بود.
- این آقابهراد عاشق‌پیشه‌ی پریسان‌جونت بوده که پریسان هم میگه اگه می‌خوای قبولت کنم برو سمت یلدا و اذیتش کن و...
یکهو آراد بلند شد و با عصبانیت اما صدای آرامی گفت:
- داری دروغ میگی؟
خیال دیگر حوصله‌ی تهمت‌زدن‌های آراد نداشت؛ برای همین بی‌حوصله بلند شد و درحالی که به طرف عمارت می‌رفت گفت:
- هرجوری که می‌‌خوای فکر کن، مهم نیست.
بدتر از چیزی که شنیده بود، رفتار خیال بود که ناگهان باعث شده بود رنجیده شود. او برای خیال مهم نبود؟ مگر می‌شود برای کسی که چندماه پیش از پشت در اتاقش شنیده بود دوستش دارد مهم نباشد؟ غیرممکن بود!
***
خیال بعد از مدت‌ها بر سر میز شام حاضر شده بود؛ آن هم با ظاهری خیره‌کننده.
ثریا با لبخند به خیال خیره شد و سپس گفت:
- خیال‌جان چقدر رنگ سورمه‌ای بهت میاد عزیزم!
خیال با لبخند دست از خوردن غذا کشید و گفت:
- مچکرم زن‌عمو.
- همیشه این‌طور شاد و سرزنده باش، لبخند صورت قشنگت رو زیباتر می‌کنه.
خیال با خنده دوباره تشکر کرد و پریسان با حرص در دل گفت: «چی شده این خودشیرین برای همه عزیز شده؟»
ثریا با خود فکر کرد که اگر خیال را برای نجات زندگی پسرش لازم نداشت، قطعاً او را با هر ضرب و زوری هم که بود برای ماکان خواستگاری می‌‌کرد؛ اما حیف که پریسان احمق همیشه همه‌چیز را خراب می‌کند!
خیال هم از پریسان زیباتر بود، هم باادب و سنجیده رفتار می‌کرد و کمی انسانیت در وجودش داشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل پنجم:
    «محاله»
    شاید واقعاً باورنکردنی بود و محال؛ اما دو هفته بود که او و آراد مثل جن و بسم‌اللّه شده بودند. با اینکه می‌‌دانست تا عمر دارد صدای گیرا و چشمان نافذ و عشقی را که در قلبش پرورانده نمی‌تواند فراموش کند؛ اما حداقل سعی می‌‌کرد بیشتر به فکر سنگ‌انداختن جلوی پای عمو احمد و هاکان برای فروش عمارت باشد تا در فکر عشقی که از نظر او غیرممکن اما زیبا بود. عشقی که هر شب فکرش باعث می‌‌شد بغض کهن‌سالی دوباره راه خودش را در پیش بگیرد. بغضی که بیشتر، حرف‌های ناگفته‌ای بود که از چشمانش سرازیر می‌شد؛ پر از دوستت‌دارم‌هایی که در ذهنش رژه می‌‌رفتند و پر از درد‌هایی که به موقع شب نفسش را بند می‌‌آورد و عجیب این بود که انگار دوری از آراد و شعر‌هایی که می‌‌خواند باعث شده بود همه‌اش در عالم دیگری باشد؛ اصلاً انگار در همان عالم که انگار عالم هپروت بود، گم شده بود.
    «بغلم کن غم در زخم، شناور شده‌ام
    بغلم کن گلِ بی‌طاقت پرپرشده‌ام»
    آهی کشید. این روزها تنها او نبود که در عالم هپروت به سر می‌‌برد؛ یلدا هم در خود بود. البته یلدا رسماً انگار در عالم هپروت زندگی می‌‌کرد. حالش بد بود، خیلی هم بد! حتی از آن موقعی که او عذاب‌وجدان داشت هم بدتر؛ چون حرف نمی‌زد، سکوتش مرگ‌بار بود و هر روز هم یلدا بیشتر از قبل در این سکوت فرو می‌‌رفت. هرچه هم که به نیکو می‌‌گفت نظر من این است که بهراد و یلدا با یکدیگر صحبت کنند تا یلدا از این خلسه‌ای که هر روز او را به پوچی نزدیک و نزدیک‌تر می‌‌کرد دربیاید؛ اما نیکو یک کلام می‌‌گفت اینکه او یلدا را می‌‌شناسد و این دیدار برایش خوب نیست؛ اما نیکو که دست‌وپای او را نبسته؛ او خودش می‌‌توانست این دیدار را درست کند.
    بلند شد، لباس‌هایش را با یک مانتوی زمستانه بادمجانی و پالتو و شلوار مشکی و شال بادمجانی عوض کرد و سپس رژ صورتی خوش‌رنگی را بر روی لب‌هایش زد.
    آرام و بی‌صدا از اتاقش بیرون زد و خدا را شکر می‌‌کرد که ساعت 4:30 عصر است و همه در خواب به سر می‌‌برند. به قول آهنگ معروف شیلا، آسه‌آسه، ریزه‌ریزه از پله‌ها پایین رفت و همین که به در خروجی رسید، به طور ضایع و تقریباً خنگولانه‌ای خودش را از در بیرون انداخت. خدا را شکر آدرس را حفظ کرده بود و نیاز نبود خودش را به دردسر بیندازد.
    دستی به موهایش کشید و در حالی که بیشتر می‌‌دوید تا راه برود، از عمارت خارج شد.
    باید حواسش را جمعِ جمع کند؛ چون برای رسیدن به خانه‌ی بهراد، ابتدا باید از بازار رد بشود و از ظهر که هاکان و ماکان به بازار رفته‌اند برنگشته‌اند و حتماً هنوز همان‌جا هستند.
    وقتی از بازار می‌‌گذشت، خدا را شکر اتفاقی نیفتاد. بعد از ردکردن مسجد و دو ردیف خانه‌ی روستایی‌ها، بالاخره به آن جاده‌ی بزرگ رسید که انتهایش به آن کوچه‌ی باریک و تنگ ختم می‌شد.
    نفس عمیقی کشید و تندتند به طرف آن کوچه قدم برداشت و واردش شد؛ اما همین که خواست قدم دیگری بردارد، کسی از پشت شانه‌اش را کشید.
    خواست جیغ بکشد که با دیدن صورت آراد، با دهان باز خیره‌اش شد. تعقیبش کرده؟
    با خشم خودش را عقب کشید و گفت:
    - تو دیگه اینجا چی‌کار می‌‌کنی؟
    آراد ابرویش را بالا انداخت و با خنده گفت:
    - خیال‌جون عرضم به حضورتون که الان تو باید تعریف کنی اینجا چی‌کار می‌‌کنی نه من.
    با حرص، با کیفش به او زد و عقبش زد و درحالی که به طرف در خانه‌ی بهراد حرکت می‌‌کرد گفت:
    - به تو چه آخه؟
    آراد تند کنارش آمد.
    - خیال شدیم جن و بسم‌اللّه... به این دقت کردی؟ حالا هم که زبون‌دراز شدی، چی شده تو رو؟
    ناگهان غم عالم در دلش رسوخ کرد و آهسته گفت:
    - مگه من مهمم برای تو؟
    و زنگ را زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    ناباور در چشمان خیال خیره شد و گفت:
    - آخه این چه حرفیه خیال؟! معلومه که...
    - بفرمایید؟
    نفسش را با شدت بیرون فرستاد و پس از مکث کوچکی گفت:
    - کیوان هستم، برای دیدن بهراد ایرانی‌نژاد اومدم.
    صدای پوف خسته‌ای آمد و سپس در با تیک کوچکی باز شد. وارد شد که دید آراد هم آمد. با حرص زیر لب ناسزایی به او گفت و سعی کرد از او فاصله بگیرد که آراد سریع بازوی خیال را گرفت و او را به خود نزدیک کرد:
    - الان نه خیال، الان دور نشو.
    چرا نه؟ مثلاً رگ غیرتش باد کرده که به دیدار یک پسر غریبه آمده‌ است یا از سر حرص می‌‌گوید؟ اصلاً چرا این‌ها را به خیال می‌‌گوید؟ باید برود و این‌ها را به همان پریسان‌جانش بگوید.
    بازویش را از دست آراد بیرون کشید و پس از چشم‌غره‌ی غضب‌آلودی به او، تندتند راه رفت. بهراد ایرانی‌نژاد از در خانه‌اش، شیک‌وپیک بیرون آمد؛ اما با دیدن او و آراد انگار بادش خوابید. چه انتظاری دارد؟ اینکه بعد از آن گندی که زد، یلدا با روی باز از او استقبال کند؟ همین که خیال به اینجا آمد، برای تکه‌تکه‌کردنش توسط بقیه کافی است؛ آن‌وقت برایش قیافه می‌گیرد؟ واقعاً حقش است این بین دعوایی راه بیندازد تا هم آراد کتک بخورد و بفهمد برای او آقابالاسری نکند، هم آن بهراد احمق حق اصلی‌اش را نوش جان کند.‌ ای وای! یادش رفته بود. هردوی این آقایان کشته‌مرده‌ی پریسان‌جانشان هستند و باید مواظب باشد این بین خودش کتک نخورد؛ دعوایی که می‌‌خواست راه بیندازد پیشکش‌.
    روبروی یکدیگر قرار گرفتند. تند دستش را دراز کرد و گفت:
    - خیال هستم، دخترعموی یلدا.
    منگ و گیج با خیال دست داد. خیال بدجنسانه ادامه داد:
    - گیج می‌‌زنید انگار جناب ایرانی نژاد. یلدا رو یادتونه؟ همونی که توی دانشکده فیزیک باهاش آشنا شدید و شما هم مثلاً از شیراز اومده بودید و بعد یلدا رو به...
    با حرص حرف‌ خیال را قطع کرد و با دستش گلخانه‌ای را که سمت راست بود نشان داد و گفت:
    - بله، یادمه. بفرمایید، من برم بگم برای پذیرایی بیان.
    و می‌رود.
    - بی‌ادب بی‌شخصیت بی‌نزاکت!
    یکهو انگار آراد از خنده منفجر می‌‌شود. با تعجب به طرفش برگشت. صورت سفیدش سرخ سرخ شده بود و موهای عـریـ*ـان و زیتونی‌رنگش بر روی پیشانی‌اش افتاده بودند و تکان‌تکان می‌‌خوردند.
    نگاه خیره‌اش را از او گرفت و در حالی که به طرف گلخانه می‌‌رفت و نگاهش به ساختمان اصلی خانه بود، گفت:
    - انگار خنگی این بهراد به تو هم سرایت کرده که الکی می‌‌خندی.
    ساختمان اصلی خانه یا عمارتشان ساده بود و معلوم بود که فقط یک طبقه است اما بزرگ. یک خانه با نمای چوب‌ها و یا سنگ‌های سفید که انگار بیشترش شیشه بود.
    نگاهش را از ساختمان اصلی گرفت و سپس در شیشه‌ای گلخانه را باز کرد و وارد شد و با ذوق و حالتی مبهوت به گل‌ها نگاه کرد.
    - وای خدا!
    بیشتر نگاه خیال سمت گلدان کاکتوس‌ها بود.
    - کاکتوس دوست داری؟
    با ذوق، جوری که انگار یادش نبود قرار بود آراد را از خودش دور کند گفت:
    - خیلی! آخه کاکتوسا یه حس خوب و عالی...
    به سمتش که برگشت، او را بسی نزدیک به خود دید؛ جوری که تپش قلب بالارفته‌اش کاری کرد احساس کند نمی‌تواند نفس بکشد و تپش قلبش با صدای بدی در گوشش انگار اکو می‌شد.
    نگاهش بر روی آراد که انگار با او ست کرده بود، مبهوت ماند. تیشرت بادمجانی و پالتو و شلوار کتان مشکی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    آراد فاصله گرفت. بهراد وارد شد. خیال سریع به خودش آمد؛ اما آراد انگار منگ، گیج و نگران بود. آب دهانش را قورت داد و روبروی بهراد نشست. خیال گفت:
    - گلخونه‌ی زیبایی دارید.
    بهراد تشکر کرد و آهسته کنارشان نشست. آراد سعی کرد حواسش به چشم‌هایی که حال بدجور غمگین شده‌اند پرت نشود و این همانند این دوهفته برایش خیلی سخت و طاقت‌فرسا بود.
    بهراد به طرف خیال برگشت و آهسته و با تردید پرسید:
    - حال... حال یلدا...؟
    خیال به میان حرفش پرید:
    - واقعاً انتظار دارید خوب بشه بعد از اینکه اون رو به‌خاطر پریسان شکستید؟ واقعاً پریسان ارزشش رو داشت جناب ایرانی‌نژاد؟
    صدایش آن‌قدر می‌‌لرزد و در چشمانش چنان غمی موج می‌‌زند که باعث می‌‌شود به آن حرف نیکو که می‌‌گفت: «اما اون عاشق یلدای مهربون و دوست‎داشتنی شده بود و برای همین خودش رو گم‌وگور کرد.» پی می‌برد و تا کمی از لحن تندش پشیمان می‌‌شود؛ اما فقط کمی.
    - من اون موقع خام بودم، عاشق اون پریسانِ دیوانه بودم، به حرفش گوش دادم و رفتم سمت یلدا؛ اما... یلدا اون‌قدر خوب بود که عاشقش شدم و وسطش گم‌و‌گور کردم خودم رو تا سر فرصت بهش بگم؛ اما... نیکو همه چی رو به یلدا گفت و همه‌چیزا خراب و ویرون شد. اما... اما... هیچکی خبر نداره من تموم اون شیش ماه پشت پنجره‌ی یلدا دیدم و باهاش زجر کشیدم.
    اشک‌هایش بر روی صورتش جاری بود و باعث شده بود خیال هم بغض کند. آراد انگار در خود فرو رفته بود و در خود اشک می‌‌ریخت.
    خیال سریع به خود مسلط شد. او برای گریه و زاری اینجا نیامده بود؛ آمد تا شاید درمانی برای درد یلدا پیدا کند. پس گفت:
    - جناب ایرانی‌نژاد...
    - بگید بهراد، می‌گید ایرانی نژاد یاد پدرم می‌‌افتم که با فهمیدن موضوع سکته کرد.
    مو بر تنش سیخ شد و آراد دسته‌ی صندلی را سفت فشار داد. خیال به طور اندوهگینی در دل گفت: «بله آقا آراد! ببین که آن عشق‌جانت چگونه زهرش را به دو خانواده پاشاند و مسبب ویرانی‌شان شد. ببین که چه مار زهرآگینی است و تو باز هم دلت برایش می‌‌لرزد. ببین و باز هم قلب بیچاره او را.... آه ولش کن.»
    - بهراد... آقا بهراد، من واقعاً متأسفم برای پدرتون، برای وضع روحیتون، و به‌خاطر اینکه انقدر بلا اومد سرتون؛ اما من نیومدم اینجا که سرزنشتون کنم، اومدم ازتون درخواست کنم که اگه هنوز هم یلدا رو دوست دارید، به دیداری که من تنظیم می‌‌کنم بیاید. از نظر من اگه هردوتون حرفاتون رو به هم بگید درصد اینکه حال یلدا بهتر بشه خیلی زیاده، خیلی!
    حیران و متعجب شد و اشک دوباره در چشمان قهوه‌ای تیره‌اش برق زد. لبخندی زد و نگران کمی به جلو متمایل شد و گفت:
    - راست می‌گید؟ یعنی... مطمئنید که بهش آسیبی وارد نمیشه؟
    تا خیال خواست چیزی بگوید، آراد بحث را در دست گرفت و گفت:
    - بهرادجان، خیال وقتی چیزی میگه یعنی مطمئن باش که کارا درست پیش میره.
    لبخند غمگینی بر روی لب‌هایش نقش بست و گفت:
    - نامزد هستید؟
    آه! ‌ای کاش که حرفش واقعیت داشت! سپس با تلاقی یک نگاه عاشقانه می‌گفتند بله، عاشقانه یکدیگر را دوست دارند. اما تنها گفت:
    - نه، پسرعموی من و یلدا، آراد که من خیلی باهاش صمیمی هستم، از بچگی.
    بهراد با شرمندگی گفت:
    - متأسفم؛ آخه خیلی به هم نزدیک هستید و صمیمی.
    سر‌به‌زیر «خواهش می‌‌کنم» گفت و آراد در حالی که بلند می‌‌شد گفت:
    - خب؟ حالا قرارشون رو کجا بذاریم؟ به چه بهونه‌ای؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    پا بر روی پا انداخت و با لبخند ژکوندی گفت:
    - مکان که معلومه، پاتوق خودم و خودت، همون خونه. بهونه هم من میارم. من یلدا رو میارم اونجا، تو هم آقای بهراد رو بیار، باشه؟
    آراد سریع تأیید کرد و بهراد گفت:
    - خب بگید کجاست اون پاتوق؟
    خیال ابرو بالا انداخت و با خنده گفت:
    - نه‌خیر دیگه، نمیشه، اون وقت نقشه‌م خراب میشه و یلدا واینمیسته.
    ***
    دستانش را در جیب پالتوش فرو برد و پس از دوماه از آراد خواهشی کرد:
    - آراد میشه قدم بزنیم تا چشمه بعد از میونبر بریم عمارت؟
    لبخند آراد نشانه‌ی رضایت بود؛ اما خیال باز پرسید:
    - آره یا نه؟
    - آره.
    لبخندی زد و موبایلش را درآورد و به نیکو پیام داد تا همانند دفعه قبل، به قول آراد با چماق به استقبالشان نیایند. دلش می‌‌خواست امروز به خوبی بگذرد تا زندگی‌اش همانند شعر‌ها نشود. دلش نمی‌خواست زندگی‌اش همانند شعر‌هایی شود که می‌‌گویند با تو در هیچ‌کجا قدم نزده‌ام، نخندیده‌ام، شادی نکرده‌ام. نه، دلش می‌‌خواست حتی اگر آراد را ندارد، خاطراتش را داشته باشد. دلش می‌‌خواست با او قدم زده باشد، خندیده باشد، شاد شده باشد و بعد... آراد او را با پس‌زدنش بکشد.
    حواسش را جمع مخاطبینش کرد و بر روی Nikoo زد.
    - نیکو من با آراد اومدم بیرون، به بقیه بگو نگران نشن.
    و Send را زد و وارد جنگل شدند.
    کمی که راه رفتند، آراد توقف کرد و گفت:
    - خیال میشه بگی توی این دو هفته چه اتفاقی افتاده بود که تا می‌‌خواستم باهات دوکلوم حرف بزنم فرار می‌‌کردی؟
    متقابلاً ایستاد و روبرویش قرار گرفت، سپس گفت:
    - تو چی؟ میشه بگی چرا انقدر برات مهم شدم که فرارکردنم از دستت برات مهم شده؟
    آراد جواب نداد و کلافه در موهایش چنگ انداخت. خیال ابرویش را بالا انداخت و درحالی که به جلو قدم برمی‌داشت و شانه بالا می‌‌انداخت گفت:
    - نگاه کن آراد، هیچ‌کدوم برای اون یکی جواب نداره؛ پس بهتره این بحث رو کنار بذاریم.
    و به درختانی که تنه‌شان را خزه و حشرات پر کرده و کمی به‌خاطر باران دیروز نم‌دار بودند خیره شد که آراد از پشت هر دو شانه‌اش را گرفت و مجبورش کرد بایستد. آرام‌آرام دست‌هایش از روی شانه‌های خیال جلو آمد و دورش ح*ل*ق*ه شد. بغض به گلویش چنگ انداخت. آهسته خواست فاصله بگیرد که ح*ل*ق*ه‌ی دست آراد تنگ‌تر شد و گرمای تنش، سرمای تن خیال را ذوب کرد. دیگر برای فاصله‌گرفتن تقلایی نکرد و آراد با غم، چانه‌اش را روی سر خیال نهاد و بوی عطر تابستانی و گرمش را با جان و دل بویید. آهی کشید و خیال با درد چشمانش را بست. چرا وقتی آ*غ*و*ش یار برای همه شیرین است، برای او تلخ و دردآور است؟ چرا همیشه لحظات شیرین زندگی‌اش با درد و تلخی مزین شده بودند؟ با بغض از آراد کمی فاصله گرفت؛ اما هنوز در آ*غ*و*ش*ش بود. او عاشق آن عطر سرد بود.
    - خیال چرا انقدر هردومون رو اذیت می‌‌کنی؟
    حرفش عاشقانه بود؟ نه. او عاشق پریسان بود و این حرفش... واقعاً نمی‌دانست چرا این حرف را زد.
    با بغض قهقهه زد و کاملاً از او فاصله گرفت. با فاصله‌ی زیادی روبرویش ایستاد و گفت:
    - من اذیت می‌‌کنم؟ چرا؟ مگه به‌جز پسرعمو دخترعمو و یه رابـ ـطه‌ی دوستانه نسبت دیگه‌ای داریم آراد؟ هان؟
    آراد احساس کرد دلش می‌‌خواهد او را بکشد. او را خفه کند و از دست لجبازی‌ها و طفره‌رفتن‌هایش خلاص شود.
    - خیال من رو گول...
    گوشی‌اش زنگ خورد و حرفش نصفه و نیمه ماند.
    - خودم خواستم با تمام وجود،
    با تویی که نبود عاشقانه بسازم
    خودم..
    سریع جواب داد. نیکو بود.
    - جانم نیکو؟
    صدای نیکو پر از اضطراب و تشویش بود:
    - خیال مامانت...
    آراد: چی شده خیال؟
    ضربان قلبش بالا رفت و تند به طرف آراد برگشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    - مامانم چی شده نیکو؟
    آراد نزدیکش شد و تا لب باز کرد، دست آزاد و لرزانش را به علامت سکوت بالا آورد. نیکو گفت:
    - نمی‌دونم به‌خدا، فقط بهم گفتن به تو زنگ بزنم بگم بیای.
    تندتند به طرف خروجی جنگل حرکت کرد و گفت:
    - خیلی خب، الان میایم.
    و قطع کرد. قبل از اینکه آراد بخواهد سؤال‌پیچش کند، تند گفت:
    - نیکو بود، گفت حال مامانم بد شده و نمی‌دونه چش شده. فقط بهش گفتن زنگ بزنه.
    آراد تند کنارش جا گرفت و گفت:
    - خیلی خب خیال، هول نکن. مامانت بارداره و حتماً فشارش بالا و پایین شده.
    نگران سرش را تکان داد و گفت:
    - نمی‌دونم واقعاً. آخه مامانم خیلی زودجوشه و شاید برای این باشه؛ اما اگه به این خاطر بود که نیکو می‌‌گفت.
    دست خیال را گرفت و نگهش داشت. آخر الان وقت نگه‌داشتن است؟ آن هم الان که دارد نم‌نم می‌‌بارد و حتماً تا چند دقیقه دیگر باران سیل‌آسایی شروع می‌‌شود؟
    - آراد ولم کن، نگرانم.
    دو دست خیال را گرفت وگفت:
    - تا سه می‌شمرم، بعد با هم می‌‌دوییم. داره نم نم میاد و حتماً بارون می‌گیره دوباره.
    بیا! او را باش که فکر می‌‌کرد می‌‌خواهد او را آرام کند و بگوید نگران نباشد و ب*غ*ل و م*ا*چ و... خلاصه از این کارها؛ اما نه. این آراد (...)‌تر از این حرف‌هاست.
    با حرص نفسش را بیرون داد. آراد یک دست خیال را ول کرد و آن یکی دستش را سفت چسبید.
    - یک، دو..... سه، بدو که رفتیم.
    و شروع به دویدن کردند. البته بهتر است بگوید آراد می‌‌دوید و او را دنبال خودش می‌‌کشاند. پاهایش دراز بود و گام‌هایش را بزرگ‌تر می‌‌توانست بردارد و او هم که به‌خاطر شلوار جذبی که احساس می‌‌کرد هر لحظه امکان پاره‌شدن را دارد، دنبالش کشیده می‌شد.
    کم‌کم باران شدت گرفت و زمین پر شده بود از گل و لای. او و آراد همانند موش آب‌کشیده شده بودند و هر لحظه این امکان را داشت که لیز بخورند و بیفتند؛ اما آراد انگار دونده بود و سال‌ها بود که می‌‌دوید.

    میان راه آن‌قدر از وضعیتشان خنده‌اش گرفت که با همان وضعیت نابه‌سامان همانند دیوانه‌ها قهقهه می‌‌زد.
    آراد به طرفش برگشت و با صدای بلندی که برای شنیدن صدایش‌گفت:
    - دیوونه شدی خیال؟
    قهقهه‌اش بیشتر شد و میانش اشک‌هایش هم سرازیر شد.
    - آره...
    آراد سرش را با خنده و تأسف تکان داد؛ اما مگر عاشق او بودن و لحظات با او بودن تأسف داشت؟ نه نداشت. اینکه برای حال و احوال قلبش هم گریه می‌‌کرد و قطره‌های اشکش میان صورت خیسش معلوم نبود هم تأسف‌بار نبود.
    و او در تمام طول راه به‌جز فکر مادرش، در این فکر بود که آن‌ها قدم نزدند،آن‌گونه نخندیدند و نتوانستند شاد باشند؛ چون مادرش حالش بد شد. اما دویدند. زیر باران اشک و خنده‌اش گرفت و او برای خیال متأسف شد. او زیر باران قهقهه زد و آراد متأسف شد. همین هم خاطره بود؛ اما باید یادش باشد هیچ‌وقت با کسی غیر از آراد زیر باران ندود؛ وگرنه قلبش طاقت نمی‌آورد و با یاد او درجا سنکوپ می‌‌کند.
    وقتی به عمارت رسیدند، ماشین همان خانم دکتری که آن روز برای پریسان آمده بود در قسمت پارکینگ بود.
    خیال دستش را از دست آراد بیرون کشید و خواست تند‌تر بدود که گربه‌ای با سرعت از جلویش رد شد و خیال برای اینکه با او برخورد نکند، طی یک حرکت قهرمانانه‌ای از رویش پرید و پایش لیز خورد. و مصیبت آنجا بود که با شدت در گل‌ولای، با دو زانو افتاد؛ اما همین که کامل پخش زمین هم نشد نعمتی بود و آن هم به‌خاطر این بود که آراد او را از پشت گرفت.
    سریع بلند شد و با همان سرو‌وضع داغان و گلی، وارد عمارت شدند. عمواحمد، پدرش و عمورضا درست کنار ورودی پذیرایی بودند که با دیدن خیال، چشم‌هایشان گرد شد و پدرش با لکنت گفت:
    - خیا... خیال چی شده؟!
    خیال با دلواپسی به طرف پله‌ها رفت و گفت:
    - بابا، مامانم چش شده بود؟
    و پله‌ها را دوتا یکی بالا رفت.
    وضعیت ظاهری او و آراد آن‌قدر بد بود که در طبقه بالا، همه با دیدنشان کپ کردند و زن‌عمو بهار در آغـ*ـوش نیکو ضعف برود و زن‌عمو ثریا با صدای بلندی بگوید:
    - خیال؟ آراد؟ این چه سر‌ووضعیه؟ وای خاک تو سرم! خیال، آراد، چی به شما گذشته؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    و حالا خر بیاور و باقالی بار کن. آراد تند به طرف زن‌عمو بهار رفت و او هم تا خواست به طرف اتاق مادرش برود، ثریا نذاشت که اعتراضش بلند شد:
    - اِ زن‌عمو، این چه کاریه؟ برید کنار می‌‌خوام مامانم رو ببینم.
    زن‌عمو ثریا در حالی که می‌‌خواست هم دستانش کثیف نشود و هم او را عقب ببرد، با اخم گفت:
    - اول برو حموم، لباس تمیز و گرم بپوش بعد بیا.
    خواست دوباره اعتراض کند که ثریا چشم‌غره‌ی وحشتناکی رفت و گفت:
    - این‌جوری که بری مامانت از ترس سکته می‌کنه.
    با اصرار در حالی که به اتاق پدر و مادرش سرک می‌‌کشید گفت:
    - خب حداقل بگید چه اتفاقی افتاده؟
    او را به طرف اتاق خودش هدایت کرد و گفت:
    - هیچ اتفاقی براش نیفتاده جز بالارفتن فشارش که اون هم در زمان بارداری عادیه عزیزم. حالا برو حموم.
    در آخرین لحظه که خواست در را ببندد، دید که آراد را هم مجبور کردند مادرش را تنها بگذارد و سپس روانه اتاقش شد که آن هم در لحظات آخری که می‌‌خواست در را ببندد، او را دید و لبخند زد، سپس در را بست.
    آه که دلش حتی در این زمان هم ول‌کنش نیست و به تالاپ‌تولوپ می‌‌افتد. او همان‌طور که پس از لبخندش در را بست، واقعاً هم بعد از هر اتفاق خوبی انگار در اتاق اتفاقات خوب را می‌‌بست؛ شاید بر روی دل خیال.
    به طرف حمام رفت و ناخودآگاه شعری را که همیشه شقایق می‌‌خواند، زیر لب زمزمه کرد:
    - ‌ای دل تو خریداری نداری.
    افسون شدی و یاری نداری.
    وارد حمام شد و در را بست.
    ***
    بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی دست مادرش زد و با ناراحتی گفت:
    - مامانم آخه یهو چت شد؟
    بی حال خندید و گفت:
    - خیال پنجمین باره که می‌پرسیا، برو... برو استراحت کن تا من هم بخوابم.
    نگاهش کرد و بلند نشد که سیماخانم با غضب گفت:
    - خیال، برو عزیزم!
    آهی کشید و بلند شد. بـ..وسـ..ـه‌ای بر روی گونه‌اش نهاد و از اتاق بیرون زد. در را بست و به در تکیه داد.
    وقتی مادرش را دید، نزدیک بود سکته کند. رنگش آن‌قدر پریده بود که گفت زبانش لال مرده است؛ اما خدا را شکر چیزی نبود.
    تکیه‌اش را از در برداشت و به طرف اتاق یلدا رفت. صدای ریز آهنگی از آن ساطع می‌‌شد. در را باز کرد و وارد شد. در خود مچاله شده بود و با چشمان باز به یک گوشه زل زده بود و آهنگ گوش می‌‌داد.
    - بازم اومدن ابرای تیره
    غروبی که نفس‌گیره
    خبر میاره پاییزه دلم می‌گیره
    بازم یاد گذشته افتادم شبی که دل بهت دادم
    اون شب سرد پاییزی نمیره یادم
    وقتی که گفتی به همه جز تو بی‌اعتمادم
    حالا سرنوشت کرده مارو از هم جدا
    خیلی دلم تنگه واسه اون روزا ، دلم آروم نمی‌گیره
    من نتونستم دووم بیارم بی‌تو
    حالم بد شد از وقتی که رفتی تو
    چشام به در مونده خیره
    هنوز یادم میاد خوبیاتو لب دریا بودن با تو
    وقتی نوشتی رو ساحل یا هیشکی یا تو
    بازم یاد گذشته افتادم
    شبی که دل بهت دادم
    اون شب سرد پاییزی نمیره یادم
    وقتی که گفتی به همه جز تو بی‌اعتمادم
    حالا سرنوشت کرده مارو از هم جدا
    خیلی دلم تنگه واسه اون روزا، دلم آروم نمی‌گیره
    من نتونستم دووم بیارم بی‌تو
    حالم بد شد از وقتی که رفتی تو
    چشام به در مونده خیره
    حالا سرنوشت کرده مارو از هم جدا
    دلم آروم نمی‌گیره
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    آهنگ تمام شد و یلدا آهسته گفت:
    - بله؟
    خیال به طرفش رفت و بر روی تخت نشست. دست یلدا را در دستش گرفت. یکهو یلدا از جا پرید. خیال متعجب نگاهش کرد. او را چه شده بود؟ خیال دستش را بر روی پاهایش گذشت و نگران گفت:
    - یلدایی نمی‌خوای یه‌کم به خودت بیای؟ یه ماه دیگه عیده و هنوز لباسی چیزی برای خودت نگرفتی. اصلاً اینا هیچ، چرا با خودت این کار رو می‌‌کنی؟ اون چیزی بود که گذشت، اگه بخوای انقدر بهش اهمیت بدی میشه هیولای زندگیت و نقطه‌ضعفت.
    یلدا آهسته نشست و تکیه‌اش را به تخت داد. انگار پژمرده شده، انگار این غم او را از پا درآورده بود.
    با بغض زانوهایش را بغـ*ـل کرد و گفت:
    - خیال تو... این الان هم نقطه...
    نتوانست ادامه بدهد و بغضش ترکید. لب‌هایش را روی هم فشار داد. خیال بیشتر جلو رفت و او را در آغوشش کشید. یلدا با هق‌هق گفت:
    - من از خودم بدم میاد که هنوزم دوستش دارم، از اون از خودم که انقدر زود وا میدم... به‌خدا دیگه خستمه، دیگه حوصله ندارم که یه اتفاق جدیدی برام بیفته، دیگه توان ندارم...
    و از ته دل ضجه زد. در با شدت باز شد و آریان و نیکو وارد شدند. یلدا سرش را بالا آورد و با دیدن آریان و غم در چشم‌های قهوه‌ای‌اش، با هق‌هق رو به آریان گفت:
    - مگه من چی‌کارت کرده بودم که به پریسان کمک کردی من رو نابود کنن؟ چی‌کارت کرده بودم؟
    تا خواست دوباره در آ*غ*و*ش*ش بکشد، با همان هق‌هقی که به خشم آغشته بود بلند شد و با مشت بر سـ*ـینه‌ی آریان که در چشمانش اشک حلقه زد و بود و پوست گندمی‌اش سرخ شده بود، فرود آمد:
    - چی‌کارت کردم؟ به غیر از این که اون پریسان مارصفت فقط بلده این و اون رو دیوونه کنه؟ هان؟
    ناخودآگاه کم‌کم مشت‌هایش بی‌جان شدند و آرام‌آرام سر خورد و با هق‌هقی سوزناک کنار پای آریان افتاد.
    خیال لب پایینی‌اش را گزید. نیکو خواست به طرف یلدا برود که آریان خم شد و تا خواست یلدا را بلند کند، یلدا با مشت به بازویش زد و با هق‌هقی که الان کمتر شده بود گفت:
    - ولم کن... از تو، از اون پریسان گربه‌صفت، از اون بهراد....
    حرفش را می‌‌خورد. او از بهراد بدش نمی‌آید، بهراد را دوست دارد و اصلاً نمی‌خواهد بگوید از او بدش می‌‌آید.
    آریان بلند شد و صاف ایستاد. خیال به طرف یلدا رفت، بلندش کرد و بر روی تخت نشاند. آریان با صدای خش‌داری گفت:
    - حق با توئه، تو هیچ‌کاری با من نکردی؛ اما پریسان با من کرد. الان هم همون کار رو داره با آراد می‌کنه. الان خیال هست تا به آراد بگه داره مرتکب چه گناهی میشه و چند نفر رو مطمئناً نابود می‌‌کنه؛ اما اون موقع چی؟ اون موقع، وقتی بابا و مامان تنها کلمات روزانه‌شون با من این بود که اگه توی کنکور قبول نشم قطعاً من رو به فنا میدن، پریسان اومد کنارم و از نقطه‌ضعفم استفاده کرد.
    و بیرون رفت.
    در دل با خود گفت مثل اینکه همه می‌‌دانند که آراد دیوانه‌ی پریسان است و... آه! و همه غیر از خودِ آراد می‌بینند که خیال عاشق است.
    خیال دستی به صورت ملتهبش کشید و نیکو با ناراحتی کنار یلدا نشست.
    ***
    حوله را از دور سرش باز کرد و سشوار را به برق زد. دلش می‌‌خواست امروز برعکس همیشه که موهایش را صاف می‌‌‌کرد، فقط خشکشان کند و دست نزند؛ چون اولاً که حوصله نداشت، ثانیاً اینکه یک تغییر هم محسوب می‌‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    پس از خشک‌کردن موهایش و شانه‌زدنشان، آن‌ها را سفت بالای سرش بست. موهایش کوتاه بود و آن کوچولوهایشان در کش نرفتند.
    بر روی بلوز و شلوار سورمه‌ایش یک سوییشرت پوشید و از اتاق بیرون زد؛ ابتدا باید به اتاق مادرش می‌‌رفت و سپس نزد آراد تا نقشه‌اش را برای فردا و دیدار بهراد و یلدا بگوید.
    همین که خواست در اتاق مادرش را باز کند، نیکو از اتاقش بیرون زد و به طرفش آمد و گفت:
    - خیال بعد اینکه به مامانت سر زدی میشه بیای اتاقم؟ کارت دارم.
    در اتاق را باز کرد و رو به نیکو گفت:
    - باشه.
    لبخندی زد و وارد اتاق شد. مادرش در حالی که یک آهنگ ایتالیایی آرام را گوش می‌‌داد، درحال ریلکسیشن بود.
    آهسته چشمانش را باز کرد و خیال پرانرژی گفت:
    - مامان من چطوره؟
    ناراحتی صورتش را پر کرد و گفت:
    - پر از استرسم خیال.
    مکث کرد و سپس چند نفس عمیق کشید. خیال با تردید گفت:
    - این استرس، به حال بد دیشبت ربط داره مامان؟
    آهی کشید و با دستش چند ضربه بر روی تخت زد:
    - بیا کنارم اینجا...
    کنارش نشست و مادرش ادامه داد:
    - از چیزی که می‌‌خوام بگم نه. یه چیز عادیه؛ اما از جواب تو می‌‌ترسم خیال.
    چشمان گرد شد. جواب او؟ مگر چه چیزی بود؟
    - چی شده مگه مامان؟
    - بیا تو ب*غ*ل*م د*ر*ا*ز بکش.
    چند ثانیه به او خیره شد، سپس در آغوشش خزید و دراز کشید. انگار طعم عسل می‌‌داد آغوشش.
    - دیروز که نیکو اومد گفت با آراد بیرونی و شاید دیر کنید، همون موقع ثریا و بهار اومدن پیشم. اول به حال و احوالپرسی گذشت و اینکه کی می‌‌خوام برم برای تشخیص جنین.
    مکث کرد و آهی کشید. خیال تند گفت:
    - خب مامان؟ چی شد؟ حرفی بهت زدن؟ تیکه انداختن؟
    آهسته نوازشش کرد:
    - ثریا و بهار تو رو برای آراد خواستگاری کردن، برای همین فشارم رفت بالا؛ چون... چون فکر نمی‌کردم تو با یکی از خانواده‌ی پدریت ازدواج کنی؛ اما این حق رو بهت دادم که خودت تصمیم بگیری. خیال خیلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم بهت بگم.
    مغزش قفل کرد و به کل تمام تنش یخ زد. هضم‌کردن حرفی را که مادرش بیان کرد سخت و باورناپذیر بود.
    خواستگاری از او برای آراد؟ شاید برای قلبش خوشحال‌کننده بود؛ اما مغزش نه. مغزش با منطق جلو می‌‌رفت و به او می‌‌فهماند که این تصمیم آراد نبود؛ چون آراد دیروز که از پریسان بد گفت هم انگار می‌‌خواست خفه‌اش کند. پس برای چه آن‌ها سرخود به خواستگاری خیال آمده‌اند؟ غیر از اینکه بدون آنکه از آراد بپرسند از او خواستگاری کرده‌اند؟ غیر از این است؟
    - خیال نظرت چیه؟
    نظرش؟ اگر به‌نظر اوست که بدون ذره‌ای تأمل جواب مثبت می‌‌دهد؛ اما موضوع این است که نمی‌شود. آراد آن پریسان روانی را دوست دارد و این ازدواج نمی‌شد؛ چون اگر کسی رضایت قلبی نداشته باشد، صیغه‌ی عقد و... باطل است.
    اما از طرف دیگری قلبش می‌‌گفت بگوید جوابش مثبت است و آراد را راضی کند تا هم او به عشقش برسد و هم آراد را از دست آن روانی نجات دهد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    گیج بود و باقی حرف‌های مادرش را نشنید. چه بکند؟ آراد را راضی به این ازدواج بکند یا او را به دست آن پریسان بسپارد و قلبش را نادیده بگیرد؟ اما فعلاً که گیج تشریف داشت و مغزش فقط فرمان می‌‌داد بلند شود و برود.
    - خیال! با تو هستما. میگم نظرت چیه؟
    آهسته لب زد:
    - نمی‌دونم مامان، نمی‌دونم.
    و از اتاق بیرون زد و ناامید و خسته‌تر از هر زمانی به طرف در پشتی عمارت رفت. واقعیت است که او بی‌آراد باران را، زندگی را، جان را نمی‌خواست؛ اما دست خیال از او کوتاه است. اصلاً داشتن او برای خیال محال بود.
    او میان گردابی از منطق و عشق گیر کرده بود که هر دو راه سخت بود. اگر منطق را انتخاب می‌‌کرد، باید او را تا ابد نادیده بگیرد؛ اما اگر عشق را انتخاب کند، هم داشتنش و هم نداشتنش را.
    خواست از در خارج شود که صدای آراد او را میخکوب کرد.
    - خیال، وایسا.
    ضربان قلبش افزایش پیدا کرد و تنها یک جمله در ذهنش آمد. «یعنی به آراد هم موضوع رو گفتن؟»
    آهسته و لرزان به طرفش برگشت. ناراحت بود و این... این یعنی به او هم گفته‌اند؟ در دل گفت: «خدایا، خدایا خواهش می‌‌کنم اتفاقی نیفته!»
    آراد لبش را گزید و خودش را به خیال رساند و گفت:
    - بریم پیش حوض؟
    خیال نمی‌توانست حرف بزند، اصلاً حرف بزند که چه شود؟ او با عشقی که داشت و عاشقانه‌های بیکرانِ ضایعش این وضعیت را درست کرد.
    خیال سرش را تکان داد. از عمارت خارج شدند و به طرف حوض رفتند. آراد هیچ حرفی نزد و نشستند.
    چیزی نمی‌‌گفت و انگار در عالم هپروت به سر می‌برد.
    به تاب تکیه داد. آخر که او می‌‌فهمد. اما تا خیال خواست لب باز کند، آراد به طرفش برگشت و گفت:
    - موضوع رو بهت گفتن؟
    چقدر آرام، چقدر باحوصله. خیال جای او داشت از استرس تشنج می‌‌کرد و دلش می‌‌خواست زارزار گریه کند. قلبش را انگار کسی داشت سوراخ می‌‌کرد و سرش انگار داشت می‌‌ترکید؛ اما او آرام و باحوصله بود.
    نای گوش‌دادن به حرف‌هایش را نداشت. تند بلند شد، می‌‌خواست برود. گفت:
    - آراد بذار یه وقت دیگه حرف...
    مچ دست خیال را موقع رفتن گرفت و آهسته گفت:
    - لطفاً بشین خیال.
    نادم نگاهش کرد و عاجز گفت:
    - آراد باور کن زیر سر من نیست این کارشون...
    دست خیال را کشید و با تلوتلو روی تاب افتاد. آراد با حوصله خندید:
    - هی هی. چی میگی خیال؟ من کی این حرف رو زدم؟ من...
    مکث کرد و چیزی نگفت. مچ دستش را از دست او بیرون کشید و به طرف خیال بر‌گشت.
    - آراد.. ببین...
    چه بگوید؟ اصلاً حرفی برای گفتن است؟ چگونه به زبان بیاورد که عاشقش است و به‌خاطر این عشقی که در قلبش پرورانده است آن‌قدر وجودش پراسترس شده و میان دوراهی مانده که کم از مرگ و زندگی ندارد. اصلاً چه چیزی را ببیند؟ اینکه او دارد دیوانه می‌‌شود؟
    - خیال اول آروم باش، چندتا نفس عمیق بکش. تو که از من بدتری!
    معلوم است که حالش از او بدتر است. او فقط از آن پریسان خوشش آمده؛ اما خیال عاشق است. او عاشق وجود آراد است؛ چشمانش، خنده‌هایش، صدایش. آخ خدایا صدایش که انگار زیباترین آهنگ دنیاست!
    چند نفس عمیق کشید و موهایش را پشت گوشش زد. احساس می‌‌کرد با این شلوار جین آبی پررنگ و بلوز آستین‌کوتاه سفید که رویش سوییشرت جینی پوشیده، با این حالی که دارد خیلی رقت‌انگیز شده است.
    آراد مانند همیشه که می‌‌خواست حرف مهمی را بزند، آرنج هر دو دستش را به پاهایش تکیه داده و کف هر دو دستش را به هم چسبانده و به جلو خیره بود:
    - ببین خیال، مامانم و زن‌عمو ثریا تو رو برای من خواستگاری کردن و الان هم که مطمئنم امروز به تو گفتن.
    اشک در چشمان عسلی براق خیال حلقه زد و چشمانش را بست. چقدر بد است که زیباترین اتفاق زندگی هر دختر، برای او پر از استرس بود.
    خیال به جلو متمایل شد و سرش را بالا گرفت. آراد ادامه داد:
    - توی تموم این مدت هم که من حالم بد بود، تو به من دلداری می‌دادی و... می‌‌دونم که می‌‌دونی من باید از پریسان دور بشم. اون خودش نامزد داره و واقعاً با اتفاقاتی که افتاد فهمیدم اون چه آدمیه؛ اما...
    اصلاً آن‌قدر با گفتن «اما» حالش بد شد نفهمید آراد کی بلند شد و روبرویش ایستاد. قطره اشکی که روی مژه‌اش آویزان بود بر روی گونه‌اش لغزید، حالش را بدتر کرد و در دل گفت: «اما من نمی‌تونم با تو ازدواج کنم؛ چون.... چون هنوز به پریسان علاقه‌مندم، پس بیا بگیم نظرمون منفیه.» همین را می‌‌گوید نه؟ همین را می‌‌گوید!
    تند اشکش را پاک کرد و بلند شد. وقتی چیزی را که قرار است بشنود می‌‌دانست، دیگر چرا بایستد و زجر بکشد؟
    آراد دقیقاً پشت سرش قرار گرفت و تا خواست از شش پله‌ای که به پایین ختم می‌‌شد و به باغچه پشتی و سپس در پشتی می‌‌رسید پایین برود، به طرف خیال برگشت و درحالی که پایش در هوا بود، گفت:
    - اما من هم می‌‌خوام زندگی کنم و از فرصت‌ها استفاده کنم و... [چند قدم نزدیک می‌‌شود] و مهربونیای تو رو داشته بشم. حالا به خواستگاری مادر من چه جوابی میدی؟
    اصلاً نفهمید کی پایش به‌جای پله‌ی بعدی بر روی دو پله‌ی بعدی سر خورد و بر روی پله‌ها غلت خورد و افتاد.
    «من همه در حکم توام
    تو همه در خون منی»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا