با آرامبخشی که یلدا به خوردش داد، توانست چندساعت، یعنی تا ساعت سه شب بخوابد.
از خواب که بیدار شد، چشمانش را که باز کرد، بیهیچ حرفی اشک ازشان جاری شد و صورت یخزدهی خیال را با گرمیشان سوزاندند. انگار یک بختک بر روی قفسه سـ*ـینهاش افتاده بود و سعی در خفهکردنش داشت. نمیتوانست نفس بکشد و هر لحظه شدت اشکهایش بیشتر میشد.
یکهو پتو را از روی خودش کنار زد و با نفسنفس بر روی تختش نشست. سرتاپایش را عرق سرد فرا گرفته بود. نگاهش از رد ناخنهایش بر روی کف دستانش، بر روی یلدا و نیکو که پایین تختش جا انداخته بودند و نور ماه از شیشههای بالکن بر رویشان منعکس میشد، سوق داده شد. با اندوه سرش را تکان داد و عرق دستانش را با روتختی پاک کرد و از تختش پایین آمد و به طرف در اتاق رفت.
دستگیره را پایین کشید و در باز شد. نگاهش خیره به در اتاق آراد شد و در اتاق را بست. اشکهای داغی که فریادهایی خاموش بودند بر روی صورتش جاری شدند. دستش را به میز پایهبلند گرد وسط سالن گرفت تا نیفتد و سپس به راهش ادامه داد.
به در اتاق آراد رسید و در را باز کرد. بهار بر روی تخت بزرگ آراد خوابیده بود. با دیدن تیشرت آراد در آ*غ*و*ش بهار اشکهایش شدت گرفت و سریع از اتاق خارج شد. اشکهایش را با دست سالمش پاک کرد و از پلهها پایین رفت. ماه کامل بود و تنها نوری که در عمارت جریان داشت نور ماه بود.
وارد آشپزخانه شد و به طرف یخچال فریزر دودره رفت و درش را باز کرد. پارچ آب را درآورد و در یخچال را بست. پارچ را بر روی میز وسط آشپزخانه نهاد و از جاظرفی یک لیوان برداشت و برای خودش آب ریخت.
اولین جرعه آبی که خورد و برهوت خشک دهانش را آباد کرد، انگار باعث شد خون با سرعت بیشتری حرکت کند و با چیزی که پیش چشمش جان گرفت چشمانش تا آخرین حد گشاد شد و به عبارتی از حدقه درآمد.
«- چی چرا؟
و خواست یک قدم دیگر عقب برود که آراد فریاد کشید:
- نه خیال!
و دستش را کشید و او را به پشت سر خودش هل داد. خیال تازه درّهی جلو را دید.
آراد کلافه عقبعقب آمد.
- مگه درّه رو ندیدی؟
- نه به خدا.
پوفی کشید و دستی در موهای زیتونیرنگش کشید.»
صدای شکستن لیوان در صدای جیغ گوشخراشش گم شد و بر روی خرده شیشهها افتاد. بغضش ترکید و دست سالمش بر روی خرده شیشهها کشیده شد و غرق خون شد.
هاکان اولین نفری بود که وارد آشپزخانه شد و با هولوولا لامپ را روشن کرد و با دیدن خیال که با هقهق همانند بید میلرزید کنار کلید برق خشکش زد.
سپس بقیه وارد شدند و آنها هم از خونی که جاری بود و هقهقهای پر از عجز خیال مبهوت شدند.
با بلندشدن خیال و نمایانشدن چشمان بهخوننشسته و پوست رنگپریده و دست خونآلودش، همه به خودشان آمدند و هاکان چند قدم جلو آمد:
- خیال دور بزن از اونطرف بیا، پات زخم میشه.
هقهق خیال بیشتر شد و سیما مبهوت زمزمه کرد:
- خیال. مامان؟
یلدا فرصت را غنیمت شمرد و به طرف خیال رفت و خواست از ان طرف بیاوردش که خیال با لمسشدن دست خونآلود و عریانش انگار برق به او وصل کردند و با جیغی که همه را از جا پراند، از روی شیشهها رد شد و به طرف طبقه بالا دوید.
یلدا و نیکو و آریان به طرفش دویدند. خیال وارد اتاقش شد، پالتوی سیاه و شال سیاهش را پوشید و با دستانی لرزان و هقهقی که داشت نفسش را بند میآورد، موبایلش را برداشت و از اتاقش بیرون زد و خواست از پلهها پایین برود که هاکان روبرویش قرار گرفت و شانههایش را گرفت:
- خیال بهت میگم چی شده؟ شال و کلاه پوشیدی بری کجا؟
خیال با التماس میخواست هاکان را پس بزند؛ اما زور هاکان به او که دستش خونریزی داشت بیشتر بود.
- خیال چی شده میگم؟
همه دور آنها جمع شدند که یکهو خیال هاکان را پس زد و با هقهق گفت:
- فکر کنم... فکر کنم آراد افتاده توی درّه.
***
دست باندپیچیشدهاش را بر روی پایش نهاد و هاکان با صدای خشداری گفت:
- چرا انقدر میلرزی؟ باید خوشحال بشی که پیداش میکنیم دیگه.
و لبخند بیرمقی زد.
و خیال به اندازه تمام عمرش مرد و گریه کرد. با صدای لرزانی گفت:
- هاکان اگه اونجا نباشه چی؟ اگه...
بغضش شکست و هر دو دست ناقصش را روی صورتش نهاد و به جلو خم شد و هقهقی بلند ادامه داد:
- یا اگه پیداش کنیم و اتفاقی براش افتاده باشه چی؟
هاکان سری از تأسف تکان داد و آریان که رانندگی میکرد صورتش در هم شد و رضا برای پسرش اشک ریخت. برای پسری که اگر بلایی بر سرش میآمد او میمرد.
- آریان بپیچ سمت چپ.
آریان به سمت چپ پیچید و پس از گذر از جاده سنگریزهای، به آن درّهای که درونش آن خانهی نیمهساز بود رسیدند.
خیال تقریباً خودش را از ماشین به بیرون پرت کرد و سپس فریاد زد:
- اون یکی درّه... جلو... تره.
و در همین حین که به جلو میدوید نور گوشیاش را باز کرد و به جلو گرفت.
از خواب که بیدار شد، چشمانش را که باز کرد، بیهیچ حرفی اشک ازشان جاری شد و صورت یخزدهی خیال را با گرمیشان سوزاندند. انگار یک بختک بر روی قفسه سـ*ـینهاش افتاده بود و سعی در خفهکردنش داشت. نمیتوانست نفس بکشد و هر لحظه شدت اشکهایش بیشتر میشد.
یکهو پتو را از روی خودش کنار زد و با نفسنفس بر روی تختش نشست. سرتاپایش را عرق سرد فرا گرفته بود. نگاهش از رد ناخنهایش بر روی کف دستانش، بر روی یلدا و نیکو که پایین تختش جا انداخته بودند و نور ماه از شیشههای بالکن بر رویشان منعکس میشد، سوق داده شد. با اندوه سرش را تکان داد و عرق دستانش را با روتختی پاک کرد و از تختش پایین آمد و به طرف در اتاق رفت.
دستگیره را پایین کشید و در باز شد. نگاهش خیره به در اتاق آراد شد و در اتاق را بست. اشکهای داغی که فریادهایی خاموش بودند بر روی صورتش جاری شدند. دستش را به میز پایهبلند گرد وسط سالن گرفت تا نیفتد و سپس به راهش ادامه داد.
به در اتاق آراد رسید و در را باز کرد. بهار بر روی تخت بزرگ آراد خوابیده بود. با دیدن تیشرت آراد در آ*غ*و*ش بهار اشکهایش شدت گرفت و سریع از اتاق خارج شد. اشکهایش را با دست سالمش پاک کرد و از پلهها پایین رفت. ماه کامل بود و تنها نوری که در عمارت جریان داشت نور ماه بود.
وارد آشپزخانه شد و به طرف یخچال فریزر دودره رفت و درش را باز کرد. پارچ آب را درآورد و در یخچال را بست. پارچ را بر روی میز وسط آشپزخانه نهاد و از جاظرفی یک لیوان برداشت و برای خودش آب ریخت.
اولین جرعه آبی که خورد و برهوت خشک دهانش را آباد کرد، انگار باعث شد خون با سرعت بیشتری حرکت کند و با چیزی که پیش چشمش جان گرفت چشمانش تا آخرین حد گشاد شد و به عبارتی از حدقه درآمد.
«- چی چرا؟
و خواست یک قدم دیگر عقب برود که آراد فریاد کشید:
- نه خیال!
و دستش را کشید و او را به پشت سر خودش هل داد. خیال تازه درّهی جلو را دید.
آراد کلافه عقبعقب آمد.
- مگه درّه رو ندیدی؟
- نه به خدا.
پوفی کشید و دستی در موهای زیتونیرنگش کشید.»
صدای شکستن لیوان در صدای جیغ گوشخراشش گم شد و بر روی خرده شیشهها افتاد. بغضش ترکید و دست سالمش بر روی خرده شیشهها کشیده شد و غرق خون شد.
هاکان اولین نفری بود که وارد آشپزخانه شد و با هولوولا لامپ را روشن کرد و با دیدن خیال که با هقهق همانند بید میلرزید کنار کلید برق خشکش زد.
سپس بقیه وارد شدند و آنها هم از خونی که جاری بود و هقهقهای پر از عجز خیال مبهوت شدند.
با بلندشدن خیال و نمایانشدن چشمان بهخوننشسته و پوست رنگپریده و دست خونآلودش، همه به خودشان آمدند و هاکان چند قدم جلو آمد:
- خیال دور بزن از اونطرف بیا، پات زخم میشه.
هقهق خیال بیشتر شد و سیما مبهوت زمزمه کرد:
- خیال. مامان؟
یلدا فرصت را غنیمت شمرد و به طرف خیال رفت و خواست از ان طرف بیاوردش که خیال با لمسشدن دست خونآلود و عریانش انگار برق به او وصل کردند و با جیغی که همه را از جا پراند، از روی شیشهها رد شد و به طرف طبقه بالا دوید.
یلدا و نیکو و آریان به طرفش دویدند. خیال وارد اتاقش شد، پالتوی سیاه و شال سیاهش را پوشید و با دستانی لرزان و هقهقی که داشت نفسش را بند میآورد، موبایلش را برداشت و از اتاقش بیرون زد و خواست از پلهها پایین برود که هاکان روبرویش قرار گرفت و شانههایش را گرفت:
- خیال بهت میگم چی شده؟ شال و کلاه پوشیدی بری کجا؟
خیال با التماس میخواست هاکان را پس بزند؛ اما زور هاکان به او که دستش خونریزی داشت بیشتر بود.
- خیال چی شده میگم؟
همه دور آنها جمع شدند که یکهو خیال هاکان را پس زد و با هقهق گفت:
- فکر کنم... فکر کنم آراد افتاده توی درّه.
***
دست باندپیچیشدهاش را بر روی پایش نهاد و هاکان با صدای خشداری گفت:
- چرا انقدر میلرزی؟ باید خوشحال بشی که پیداش میکنیم دیگه.
و لبخند بیرمقی زد.
و خیال به اندازه تمام عمرش مرد و گریه کرد. با صدای لرزانی گفت:
- هاکان اگه اونجا نباشه چی؟ اگه...
بغضش شکست و هر دو دست ناقصش را روی صورتش نهاد و به جلو خم شد و هقهقی بلند ادامه داد:
- یا اگه پیداش کنیم و اتفاقی براش افتاده باشه چی؟
هاکان سری از تأسف تکان داد و آریان که رانندگی میکرد صورتش در هم شد و رضا برای پسرش اشک ریخت. برای پسری که اگر بلایی بر سرش میآمد او میمرد.
- آریان بپیچ سمت چپ.
آریان به سمت چپ پیچید و پس از گذر از جاده سنگریزهای، به آن درّهای که درونش آن خانهی نیمهساز بود رسیدند.
خیال تقریباً خودش را از ماشین به بیرون پرت کرد و سپس فریاد زد:
- اون یکی درّه... جلو... تره.
و در همین حین که به جلو میدوید نور گوشیاش را باز کرد و به جلو گرفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: