کامل شده رمان همیشگی | khiyal.rad کاربر انجمن نگاه دانلود

در رمان به چه شخصیتی علاقه دارید؟

  • خیال

    رای: 14 60.9%
  • آراد

    رای: 4 17.4%
  • رها

    رای: 0 0.0%
  • رادنی

    رای: 1 4.3%
  • شقایق

    رای: 0 0.0%
  • پریسان

    رای: 1 4.3%
  • نیکو

    رای: 1 4.3%
  • یلدا

    رای: 1 4.3%
  • بهراد

    رای: 0 0.0%
  • ماکان

    رای: 1 4.3%
  • هاکان

    رای: 0 0.0%
  • آریان

    رای: 0 0.0%
  • نکیسا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

PrAiSe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/23
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
26,237
امتیاز
781
محل سکونت
اهواز
با آرامبخشی که یلدا به خوردش داد، توانست چندساعت، یعنی تا ساعت سه شب بخوابد.
از خواب که بیدار شد، چشمانش را که باز کرد، بی‌هیچ حرفی اشک ازشان جاری شد و صورت یخ‌زده‌ی خیال را با گرمی‌شان سوزاندند. انگار یک بختک بر روی قفسه سـ*ـینه‌اش افتاده بود و سعی در خفه‌کردنش داشت. نمی‌توانست نفس بکشد و هر لحظه شدت اشک‌هایش بیشتر می‌‌شد.
یکهو پتو را از روی خودش کنار زد و با نفس‌نفس بر روی تختش نشست. سرتاپایش را عرق سرد فرا گرفته بود.
نگاهش از رد ناخن‌هایش بر روی کف دستانش، بر روی یلدا و نیکو که پایین تختش جا انداخته بودند و نور ماه از شیشه‌های بالکن بر رویشان منعکس می‌‌شد، سوق داده شد. با اندوه سرش را تکان داد و عرق دستانش را با روتختی پاک کرد و از تختش پایین آمد و به طرف در اتاق رفت.
دستگیره را پایین کشید و در باز شد. نگاهش خیره به در اتاق آراد شد و در اتاق را بست. اشک‌های داغی که فریاد‌هایی خاموش بودند بر روی صورتش جاری شدند. دستش را به میز پایه‌بلند گرد وسط سالن گرفت تا نیفتد و سپس به راهش ادامه داد.
به در اتاق آراد رسید و در را باز کرد. بهار بر روی تخت بزرگ آراد خوابیده بود.
با دیدن تیشرت آراد در آ*غ*و*ش بهار اشک‌هایش شدت گرفت و سریع از اتاق خارج شد. اشک‌هایش را با دست سالمش پاک کرد و از پله‌ها پایین رفت. ماه کامل بود و تنها نوری که در عمارت جریان داشت نور ماه بود.
وارد آشپزخانه شد و به طرف یخچال فریزر دودره رفت و درش را باز کرد. پارچ آب را درآورد و در یخچال را بست. پارچ را بر روی میز وسط آشپزخانه نهاد و از جاظرفی یک لیوان برداشت و برای خودش آب ریخت.
اولین جرعه آبی که خورد و برهوت خشک دهانش را آباد کرد، انگار باعث شد خون با سرعت بیشتری حرکت کند و با چیزی که پیش چشمش جان گرفت چشمانش تا آخرین حد گشاد شد و به عبارتی از حدقه درآمد.
«- چی چرا؟
و خواست یک قدم دیگر عقب برود که آراد فریاد کشید:
- نه خیال!
و دستش را کشید و او را به پشت سر خودش هل داد. خیال تازه درّه‌ی جلو را دید.
آراد کلافه عقب‌عقب آمد.
- مگه درّه رو ندیدی؟
- نه به خدا.
پوفی کشید و دستی در موهای زیتونی‌رنگش کشید.»
صدای شکستن لیوان در صدای جیغ گوش‌خراشش گم شد و بر روی خرده شیشه‌ها افتاد.
بغضش ترکید و دست سالمش بر روی خرده شیشه‌ها کشیده شد و غرق خون شد.
هاکان اولین نفری بود که وارد آشپزخانه شد و با هول‌و‌ولا لامپ را روشن کرد و با دیدن خیال که با هق‌هق همانند بید می‌‌لرزید کنار کلید برق خشکش زد.
سپس بقیه وارد شدند و آن‌ها هم از خونی که جاری بود و هق‌هق‌های پر از عجز خیال مبهوت شدند.
با بلندشدن خیال و نمایان‌شدن چشمان به‌خون‌نشسته و پوست رنگ‌پریده و دست خون‌آلودش، همه به خودشان آمدند و هاکان چند قدم جلو آمد:
- خیال دور بزن از اون‌طرف بیا، پات زخم میشه.
هق‌هق خیال بیشتر شد و سیما مبهوت زمزمه کرد:
- خیال. مامان؟
یلدا فرصت را غنیمت شمرد و به طرف خیال رفت و خواست از ان طرف بیاوردش که خیال با لمس‌شدن دست خون‌آلود و عریانش انگار برق به او وصل کردند و با جیغی که همه را از جا پراند، از روی شیشه‌ها رد شد و به طرف طبقه بالا دوید.
یلدا و نیکو و آریان به طرفش دویدند. خیال وارد اتاقش شد، پالتوی سیاه و شال سیاهش را پوشید و با دستانی لرزان و هق‌هقی که داشت نفسش را بند می‌‌آورد، موبایلش را برداشت و از اتاقش بیرون زد و خواست از پله‌ها پایین برود که هاکان روبرویش قرار گرفت و شانه‌هایش را گرفت:
- خیال بهت میگم چی شده؟ شال و کلاه پوشیدی بری کجا؟
خیال با التماس می‌‌خواست هاکان را پس بزند؛ اما زور هاکان به او که دستش خون‌ریزی داشت بیشتر بود.
- خیال چی شده میگم؟
همه دور آن‌ها جمع شدند که یکهو خیال هاکان را پس زد و با هق‌هق گفت:
- فکر کنم... فکر کنم آراد افتاده توی درّه.
***
دست باندپیچی‌شده‌اش را بر روی پایش نهاد و هاکان با صدای خش‌داری گفت:
- چرا انقدر می‌‌لرزی؟ باید خوشحال بشی که پیداش می‌‌کنیم دیگه.
و لبخند بی‌رمقی زد.
و خیال به اندازه تمام عمرش مرد و گریه کرد. با صدای لرزانی گفت:
- هاکان اگه اونجا نباشه چی؟ اگه...
بغضش شکست و هر دو دست ناقصش را روی صورتش نهاد و به جلو خم شد و هق‌هقی بلند ادامه داد:
- یا اگه پیداش کنیم و اتفاقی براش افتاده باشه چی؟
هاکان سری از تأسف تکان داد و آریان که رانندگی می‌‌کرد صورتش در هم شد و رضا برای پسرش اشک ریخت. برای پسری که اگر بلایی بر سرش می‌آمد او می‌‌مرد.
- آریان بپیچ سمت چپ.
آریان به سمت چپ پیچید و پس از گذر از جاده سنگ‌ریزه‌ای، به آن درّه‌ای که درونش آن خانه‌ی نیمه‌ساز بود رسیدند.
خیال تقریباً خودش را از ماشین به بیرون پرت کرد و سپس فریاد زد:
- اون یکی درّه... جلو... تره.
و در همین حین که به جلو می‌‌دوید نور گوشی‌اش را باز کرد و به جلو گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    اشک‌هایش بند آمده بود و صدای ضربان قلبش را انگار می‌‌شنید. پشت سر هم سوره حمد و توحید را می‌‌خواند و از ترس فکر‌هایی که به زبان آورده بود حالت تهوع امانش را بریده بود و رد اشک بر روی صورت ترسیده و بی‌رنگش خشک شده بود.
    به آن درّه که رسیدند، خیال قبل از گرفتن نور موبایلش به داخل درّه، به دور و اطرافش خیره شد. درّه‌ای بود که اگر می‌خواستی با پای خودت بروی سالم می‌‌ماندی؛ اما اگر به درونش بیفتی به‌خاطر سنگلاخ‌های زیادی که داشت حتماً...
    چانه‌اش به لرزه افتاد و زیر لب زمزمه کرد:
    - بسم‌الله الرحمن الرحیم.
    نور را به پایین گرفت و چشمش را چرخاند و نور را هم چرخاند. یکهو نور را به جای قبلی برگرداند و جیغش پرندگان ساکن درخت‌ها را به پرواز وادار کرد و باعث شد رضا و هاکان و آریان برای چندثانیه بر روی جایشان خشک بشوند.
    جیغ دیگری زد و همراه جیغش بغضش شکست و دیدش تار شد؛ اما آن جسم سیاهپوش با موهای روشن از ذهنش پاک نشد.
    «گمونم یه روزی دلم پای عشقت بمیره می‌‌دونم
    جوونیم داره پای عشق تو میره»
    با عجله و هق‌هق از ته دل فریاد زد:
    - آراد!
    و اولین قدمش را به طرف درون درّه برداشت و بقیه قدم‌هایش با عجله همراه شد و فریاد آریان و هاکان در رعد و برقی وحشتناک گم شد.
    هق‌هقش با خوردن نور موبایلش بر روی شلوار کتانی که متعلق به آراد بود بیشتر شد و چشمانش تار دید و سنگ پیش پایش را ندید. به جلو سکندری خورد و اگر رضا از پشت پالتویش را نمی‌کشید، در خاک‌هایی که با شروع باران کم‌کم داشتند به گل تبدیل می‌‌شدند، می‌‌افتاد.
    «می‌‌ترسم کنارم نباشی و بارون بگیره، می‌‌ترسم
    نگفتی یه روزی بیاد بی‌تو گریم بگیره نگفتی»
    کم‌کم داشت به نیمه‌جانش نزدیک می‌‌شد و درد بدی که در قلبش نعره می‌زد بیشتر می‌‌شد و هق‌هق‌هایش سوزناک‌تر.
    - آراد.... آرادم توروخدا.... توروخدا زنده باش!
    «دیگه خاطرات تو یادم نمیره
    نگفتی دلم توی تنهایی باید بمیره نگفتی»
    هاکان با نگرانی نعره زد:
    - خیال، خیال!
    و خیال دوباره سکندری خورد؛ اما این بار افتاد. این بار کسی نجاتش نداد و درست کنار جسم آرادش افتاد، درست کنار عشقش، درست کنار تمام وجودش.
    «چی اومد سر من که قول داده بودم دیگه برنگردم
    که امشب دوباره به یاد چشات گریه کردم»
    سرش را از روی زمین برداشت و بدون توجه به دردی که در تمام وجودش می‌‌پیچید، هق‌هقش شدت گرفت. دست گل‌آلودش را روی بازوی آراد نهاد. آسمان با قدرت بیشتری نعره زد و شدت باران بیشتر شد. انگار آسمان هم به حال آن‌ها زار می‌‌زد.
    او را برگرداند و با دیدن چشمان بسته و پیشانی خون‌آلودش با تمام وجودش ضجه زد:
    - آرا... آراد!
    «انگار تمومی نداره دیگه بی‌تو دردم
    یه امشب چی میشه سرم رو روی شونه‌ی تو بذارم»
    سرش را بر روی سـ*ـینه‌ی آراد نهاد و با تمام وجودش ضجه زد و هق‌هق کرد.
    رضا بر روی زمین افتاد و آریان ناباور به جلو تلوتلو خورد و هاکان با بغض آب دهانش را قورت داد.
    - آراد... آرادم، آراد برگرد... آراد به خدا... به خدا دیگه غلط کنم اذیتت کنم... خوبه خودت... خودت می‌‌دونی جواب من مثبته... می‌‌خوای اذیتم کنی؟. آراد اذیت نکن...
    سرش را بلند کرد و با هق‌هق سر آراد را در آ*غ*و*شش گرفت و زار زد.
    - آراد توروخدا... آراد اذیت نکن... تو بری منم می‌میرما.
    «سرم رو دیگه از روی شونه‌هات برندارم
    یه‌جوری بخوابم که یادم بره روزگارم»
    به خود لرزید. نه از باران سیل‌آسایی که خیس آبشان کرده بود، نه از صورت مبهوت عمویش، بلکه از روزگار بدون آرادش.
    همانند دیوانه‌ها هق‌هقش بیشتر شد و با مشت بر روی سرش کوباند و ضجه زد:
    - آراد من رو می‌‌خوای اذیت بکنی بکن؛ اما مامانت چی؟ آراد بابات چی؟ آراد توروخدا بلند شو، چشات رو باز کن، آراد... آراد تو رو جونِ من... تو رو جونِ زن‌عمو بهار!
    سرش را بر روی شانه‌ی آراد نهاد و با هق‌هق لب زد:
    - آراد توروخدا!
     

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    یک لحظه سرش را از روی شانه آراد برداشت و با هق‌هقی که داشت راه تنفسش را می‌‌بست گفت:
    - وایس... وایسین نبضش رو بگیرم... من... من یادم رفت.
    و سریع انگشتانش را دور مچ پهن آراد ح*ل*ق*ه کرد؛ اما آن‌قدر دستانش می‌‌لرزید که نمی‌توانست بفهمد نبض آراد کند است، طبیعی است، یا اصلاً... اصلاً نمی‌زند؟
    از ناتوانی خودش آن‌قدر خسته شد که جیغی زد و آریان سریع گفت:
    - آروم باش خیال... آمبولانس داره میاد.
    با تأسفی برای خودش، سرش را تکان داد و دوباره امتحان کرد. دوباره و دوباره تا بالاخره پس از یک عالمه لحظات پر از زجر توانست نبضش را بگیرد.
    - خدایا... خدایا! عمو نبضش می‌زنه.
    آریان با خود فکر کرد که خیال واقعاً بدجوری عاشق است یا اینکه این‌قدر خنگ شده که فکر کند بر اثر یک در درّه افتادن آدم می‌میرد؟
    آمبولانس رسید و خیال پس از جار و جنجالی که برای همراه آراد سوارشدن راه انداخت، به‌خاطر شدت فشار عصبی، در آمبولانس پس از فشردن دست آراد از هوش رفت.
    در بیمارستان، پرستار به اطلاعشان رساند که آراد پای چپش شکسته و دست چپش ضربه دید و سه‌سانت از پیشانی‌اش شکاف برداشت و خیال براثر شدت فشار عصبی و اضطراب بیهوش شده که دکتر چند آمپول ویتامین تجویز کرد و هاکان رفت بگیردشان.
    ***
    چشمانش را باز کرد و نور لامپ مهتابی چشمش را زد. لب‌هایش لرزید و اشک‌هایش جاری شد. تنها آن لحظه‌ای که نبض کند آراد را گرفت پیش چشمش رژه می‌‌رفتند و بس.
    در باز شد و پس از چندبار پلک‌زدن توانست به صورت واضح یلدا و نیکو را که وسطشان یک ویلچر خالی بود، ببیند.
    لب‌هایش را از هم فاصله داد و با صدای خش‌داری پرسید:
    - آراد؟ آراد چطوره؟
    یلدا با خنده آهسته‌ای گفت:
    - تو این دو ساعتی که بهت خواب‌آور و ویتامین تزریق کردن، بیهوش بودی، آراد به‌هوش اومد.
    نیکو به چشمان اشک‌بار خیال خیره شد و خیال با بغض گفت:
    - این‌قدر استرس بهم وارد شده بود که... که اصلاً انگار خنگ شده بودم و تا لحظه آخر به فکرم نرسید که نبضش رو بگیرم. به‌خدا وقتی دیدم افتاده و بیهوشه انگار قلبم رو از سـ*ـینه‌م کندن و انداختن بیرون.
    نیکو با لبخند دست باندپیچی‌شده‌ی خیال را نوازش کرد و گفت:
    - فدات بشم اشکال نداره... از استرس این‌جوری شدی. خدارو شکر حال آراد خوبه. حالا هم، زن‌عمو گفت این کمپوت رو که خوردی با ویلچر ببریمت پیش آراد؛ چون دوز خواب‌آور‌ها زیاد بود، شاید بیفتی.
    همین حرف نیکو کافی بود تا خیال به‌زور هم شده آن کامپوت را که انگار تمام نمی‌شد، تا ته بخورد تا سریع‌تر به پیش آراد برود.
    وقتی خواستند به‌زور او را بر روی ویلچر بنشانند، خیال بی‌حوصله گفت:
    - کی گفت با ویلچر من رو ببرید؟
    یلدا شالش را باز و بسته کرد و گفت:
    - زن‌عمو بهار.
    - زن‌عمو بهار اصلاً می‌‌دونه من فقط بر اثر فشار عصبی ضعف کردم؟
    - نه.
    - خب از اونجایی که آریان همیشه به پیاز داغ معروفه، حتماً گفته که کلاً من شکستم.
    و پس از گرفتن چهره پوکری به خودش، از اتاق خارج شد و یلدا و نیکو هم پشت سرش روانه شدند.
    - اتاق آراد طبقه بالاتره.
    سری تکان داد و نگاهش به طرف لباس‌های تمیزش چرخید.
    - لباس‌های من که پرِ گل و لای بود... اینا هم نبود فکر کنم.
    یلدا با خنده گفت:
    - بیهوش که بودی ما رسیدیم، مامانت گفت بیایم لباسات رو عوض کنیم، اصلاً انگار خدای نکرده خواب مرگ بودی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    دیدارشان؟ دیداری که فقط اشک و آه بود. چیزی که خیال متنفر بود بقیه از او ببینند و بفهمند او در مقابل آراد ضعیف است.
    خیال قولی را که به پرستار داده بود، با واردشدن به اتاق آراد دیدن سر و دست‌وپای گچ و باندپیچی‌شده‌اش، شکست و ابتدا لب‌هایش به پایین خم شدند؛ اما بعد آن‌قدر بغضش بزرگ شد و جلوی اشک‌هایش را گرفت تا رگ‌های پلکش نمایان شد و با صدازدن نگران آراد بالاخره بغضش شکست. به آراد نزدیک شد. اشک‌هایش بر روی دست آراد می‌‌ریخت و تا یک کلمه حرف می‌‌زد پشت‌بندش بغضش بیشتر می‌‌شد. تا اینکه آراد به سختی دست ضربه‌دیده و باندپیچی‌شده‌اش را روی سر خیال نهاد و سر خیال را بر روی سـ*ـینه‌اش نهاد و تلاش خیال برای بلندکردن سرش مبنی بر گرفتن نفس آراد بی‌فایده بود.
    - نفست گره می‌‌خوره سرم رو ول کن.
    آراد با خنده‌ی بی‌حالی سر خیال را نوازش کرد:
    - صداش رو. این همون خیالیه که می‌‌گفت دلم خواست جواب منفی دادم؟
    آراد این را گفت و بغض خیال دوباره ترکید:
    - آراد به خدا از دست نبود...
    - گریه نکن خیال، وقتی تو درّه پیدام کردین صدات رو می‌‌شنیدم؛ اما جون صداکردنت رو نداشتم که بگم خیالی گریه نکن... خیال من می‌‌دونم که ما دوتامون هم رو دوست داریم و علاقه‌مون دوطرفه‌ست؛ وگرنه اگه دوستم نداشتی می‌‌رفتم. از این روستا می‌‌رفتم.
    ***
    لب‌هایش را‌ تر کرد و پس نگاه‌کردن به پیام‌هایی که در گروه خود، آیلا، غزل و شقایق آمده بود، شماره‌ی شقایق را گرفت و با خوشحالی نگاهش را به درخت گیلاس روبرویش دوخت که به‌خاطر نزدیکی به بهار، کم‌کم داشت شکوفه می‌‌داد.
    - وای خدایا شکرت! خیال... خیال چرا جواب زنگا و پیاما رو نمی‌دادی؟ به‌خدا سکته‌مون دادی.
    با خنده نگاهش را به طرف پله‌های سمت چپ تاب که روز خواستگاری‌اش ازشان افتاد گرفت و گفت:
    - چون درگیر جریان خواستگاری پسرعموم از خودم بودم.
    و شقایق طبق وقتی که بیش از حد معمول تعجب می‌‌کرد گفت:
    - هن؟!
    و چون موبایلش بر سر اسپیکر بود، آیلا و غزل هم شنیدند و پس از چندثانیه به خودشان آمدند. صدای کل‌زدن و جیغ و هوار‌های آن سه‌نفر در گوشش پیچید:
    - وای آروم‌تر چتونه؟
    شقایق با جیغ گفت:
    - خیال حلالت نمی‌کنم اگه نامزد و عقد هم کرده بشی.
    خیال قهقهه‌ای زد و صدای خفه اما تیز آیلا در گوشش پیچید:
    - با این قهقه‌ای که این زد والله فکر کنم زنگ زد بگه بچه‎دار هم شدیم.
    و بالاخره جیغ خیال را درآوردند:
    - روانیا. تازه اون بدبخت هفته پیش ازم خواستگاری کرد. ایش... من رو بگو به‌خاطر شما خشم ثریا و به جون خریدم تا مراسم عقد و نامزدی رو توی تهران برگزار کنن.
    و همین حرف خیال کافی بود تا دوباره جیغ هرسه‌شان بلند شود و غزل با جیغ بگوید:
    - وای خیال کِی هستش؟ اصلاً کِی میاید اینجا؟
    خیال با خنده گفت:
    - وو... هنوز زوده غزلی؛ نامزدی افتاد شب قبل عید سال 97. الان که زوده، تازه 12 اسفنده.
    آیلا با قهقهه گفت:
    - امیدوارم سگِ 97 پاچه‌ت رو برا خوشبختی بگیره. راستی، چه‎جوری راضی‌شون کردی بیان تهران واسه‌ت نامزدی بگیرن؟
    و درست دو روز بعد از مرخص‌شدنشان از بیمارستان، آراد با دست‌وپای شکسته همراه پدر و مادرش، رسماً خیال را خواستگاری کرد و جواب مثبت را از خیال گرفت و شب بعدش، وقتی اتفاقی خیال و آراد کنار هم نشستند، بحث روی آن‌ها افتاد و که چقدر به هم می‌‌آیند و... موضوع کشیده شد به تاریخ نامزدی و عقد که سیماخانم هم کلی سر اینکه عقد نکنند قشقرق به پا کرد که واسه پسر خودت فقط نشان کردی و واسه دختر من عقد؟ اما وقتی موافقت خود خیال را دید ساکت شد؛ اما وقتی دید خیال گفت باید در تهران برگزار شود و جلوی ثریا ایستاد، راضی شد.
    - دیگه دیگه.
    شقایق با هیجان گفت:
    - آراد؟ همونی که می‌‌گفتی می‌بینمش منگل میشم؟
    خیال با قهقهه تأیید کرد و شقایق دوباره گفت:
    - وای خیال! تو رو خدا زودتر بیاید.
    و خیال چرخید و چشم در چشم آراد شد که به عصایش تکیه داده بود و با مهربانی نگاهش می‌‌کرد.
    - دیگه شقایق باور کن که توان مقابله با خشم ثریا رو ندارم.
    آراد به او نزدیک شد و شقایق گفت:
    - چیش، نخواستیم بابا. بعد یه هفته تاخیر خبر رو میگه، طلبکارم هست.
    خیال خنده‌ای کرد و شقایق خداحافظی کرد.
    آراد بر روی تاب، کنار خیال نشست و گفت:
    - نه می‌‌تونم دستت رو بگیرم، دوتا دستات رو زدی نابود کردی؛ نه می‌‌تونم ب*و*س*ت کنم؛ نه می‌‌تونم ب*غ*ل*ت کنم. پس چی‌کار کنم؟
    خیال با خنده کمک کرد صاف بنشیند:
    - حالا حتماً باید یه کاری بکنی؟
    - اوم؟ خب معمولاً بعد اینکه بزرگ‌ترا می‌فهمن، پسره بیشتر باید محبتش نمایان بشه و دختره خجالتش بیشتر. این‌طور نیست؟
    با این حرف آراد، قهقهه‌ی خیال بلند شد:
    - وای آراد. فکر کنم تو بیشتر از من رمان خوندی.
    آراد با تک خنده‌ای گفت:
    - خب مگه راست نمیگم؟ چون قبل اون بزرگ‌ترا نمی‌دونستن و...
    خیال میان حرفش پرید:
    - چقدرم که بزرگ‌ترا نمی‌دونستن.
    سپس بر روی عادتش به سمت آراد چرخید و چهارزانو نشست، سپس با چشمانی که انگار غرق در خوشحالی بودند به آراد خیره شد و دست سالمش را گرفت:
    - آراد باور کن هیچی لازم نیست تغییر کنه. اصلاً... اصلاً چیزی تغییر نکنه بهتره. همون آراد باش، من با این چیزایی که تو رمانا و فیلماست دمخور نیستم؛ یعنی یه حرکت اونا رو بکنی من سکته ناقص رو زدم.
    و پشت‌بند حرفش خندید. آراد با خنده عصایش را به دیوار تکیه داد و گفت:
    - خداروشکر؛ چون واقعاً نمی‌دونستم با چه رویی جلو بقیه ب*و*س*ت کنم و بگم چطوری خانمم.
    قهقهه هردویشان بلند شد. چنان این حرف را گفت که خیال پی به این برد که حتماً ماکان و آریان برای آراد مهربانش دست گرفته‌اند، سپس با خنده‌های ریزریز گفت:
    - یه‌کم شبیه چطوری ایرانی نبود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    آراد تک‌خنده‌ای کرد. خیال ضربه‌ای کوچک و آرام به گچ دست آراد زد و گفت:
    - گچ رو کی باز می‌‌کنی؟
    - هفته آینده.
    آهسه سر تکان داد و اسکرین موبایلش روشن شد. چشمانش بر روی اسم yalda ثابت ماند و سپس در همان حال که بر روی ران پایش بود بازش کرد «خیال کجایی؟»
    لب ‌تر کرد و کیبورد گوشی‌اش را ابتدا فارسی کرد و سپس نوشت: «با آراد تو باغیم، رو تاب نشستیم.»
    - کیه؟
    سرش را بالا آورد و گفت:
    - یلدا.
    آراد تند به طرفش برگشت و گفت:
    - راستی چی شد؟ با بهراد.
    خیال سری از تأسف تکان داد و خودش را به زنجیر تاب تکیه داد، پاهایش را در شکمش جمع کرد و گفت:
    - هردو طرفشون حق دارن. هم یلدا که از عشق دوران دانشجوییش ضربه دید و باعث شد چندماه و چندسال از زندگیش هدر بره؛ هم بهراد که تحت تاثیر پریسان قرار گرفته بود و تا خواست از یلدا دل بکنه دید عشقش شده. یلدا میگه می‌‌بینمش یاد اون دوران میفتم و حالم بدتر میشه و... دیدار خوبی نبود. اصلاً دیدار خوبی نبود.
    و دوباره سری از تأسف تکان داد. یلدا و نیکو و ماکان و آریان با شلوغ‌بازی روبرویشان قرار گرفتند و نیکو با جیغ گفت:
    - بگید چی شد!
    خیال خودش را جمع‌وجور کرد و آراد پای درازشده‌اش را صاف کرد و گفت:
    - چی شد؟
    یلدا با هیجان روی چمن‌های کوتاه‌شده نشست و آریان با خنده گفت:
    - اون کسی که می‌‌خواست عمارت رو بخره منصرف شد، این یک.
    نگاه خیال به طرف یلدا برگشت و میخش شد و یلدا با خنده ادامه‌ی حرف آریان را گرفت:
    - و دو اینکه زن‌عمو بهار پس از جدالی خونین با زن‌عمو ثریا، پس از مذاکره‌ای سهمگین، توسط تریبون یلدا ‌آی آر، اعلام کرد که برای خرید عید و نامزدی شما، پس‌فردا بریم تهران؛ چون ما دخترا یه عالمه کار داریم.
    و سپس جیغی زد و کنار نیکو فرود آمد.
    خیال با ذوق و شوق سیخ سرجایش نشست و گفت:
    - وای راست می‌گید؟!
    ماکان تکیه‌اش را به دیوار سمت راست تاب داد و آریان روی سکویی که سمت چپش پله‌هایی می‌‌شدند که به طرف ورودی و خروجی عقب عمارت می‌‌شدند، نشست و ماکان گفت:
    - آره... تریبون معتبر‌تر از یلدا ‌آی آر دیدی تو؟
    و پشت‌بندش خندید.
    آراد دستی به صورتش کشید و گفت:
    - اونجا می‌ریم کجا؟
    خیال سریع گفت:
    - هم خونه‌ی ما هست، هم عمو نادر و عمو نیما؛ اما بیاید خونه‌ی ما دیگه بچه‌ها... باشه؟
    یلدا سری تکان داد و خیال همان‌موقع به شقایق پیام داد که برنامه عوض شده و پس‌فردا می‌‌آیند. سپس نگاهش را به همه دوخت که آن‌قدر در شادی خود غرق بودند که شاید آشوب‌زدگی دل خیال را حس نمی‌کردند. غمی را که پشت چشمان خندانش بود نمی‌دیدند. خیال همه‌اش می‌‌ترسید که دوباره اتفاقی بیفتد و شادی‌اش بر باد برود. و ترس، تنها چیزی بود که پشت نقاب خندانش پنهان بود.
    سرفه‌ای کرد و بیشتر به زنجیر تاب تکیه داد و به آراد خیره شد که با هر خنده‌ای که می‌‌کرد چشمان آبی‌اش جمع می‌‌شد و موهای زیتونی‌اش تکان می‌‌خوردند. هرچه که آراد گفت دروغ بود. دل او می‌‌خواست پس از اینکه جواب مثبت داد، آراد او را در آ*غ*و*شش بگیرد؛ درست مانند همان روزی که در جنگل بودند و نیکو زنگ زد مادرش حالش بد شد؛ اما بدون بغض و درد. دلش می‌‌خواست واقعاً آراد به او بگوید: «چطوری خانمم؟» حالا با هر لحنی که دلش می‌‌خواست، چه با لحن فیلم به وقت شام، چه با عشق و چه با مهربانی؛ اما آراد آن‌قدر متین بود و تا حدودی خجالتی که مطمئناً خیال باید پنج-شش‌سال صبر می‌‌کرد تا این جمله را از زبانش بشنود؛ اما... شاید در خلوتشان بگوید.
    آراد به طرف خیال که انگار با چشمان باز، خیره به او خوابش بـرده بود چرخید و با آرمی و مهربانی گفت:
    - خیال؟
    خیال تند سرش را تکان داد و تکیه سرش را از زنجیر گرفت و گفت:
    - بله؟
    آراد بلند شد و گفت:
    - بابام می‌‌خواست باهامون صحبت کنه، گفتم بیام بهت بگم که بچه‌ها اومدن و نشد، الان بریم؟
    خیال سریع بلند شد:
    - آره بریم.
    و پس گفتن اینکه پدر آراد کارشان دارد، از پیش آن‌ها بلند شدند و رفتند.
    - خیال؟
    - بله؟
    و به طرف آراد چرخید. آراد دست سالمش را دور خیال پیچ داد و او را به خود نزدیک کرد:
    - هیچی، فقط... دوستت دارم.
    و لبخندی زد و به جلو خیره شد و خیال را که انگار سکته مغزی کرد را نادیده گرفت و همان‌گونه که دستش دور خیال ح*ل*ق*ه بود، با عصایش به جلو قدم برداشت.
     

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    خیال پشت سر هم پلک زد و به آراد کمک کرد از پله‌ها بالا برود؛ چون وقتی می‌‌خواست بر روی یک پله بالاتر قدم بگذارد، به بدنش فشار وارد می‌‌شد.
    به اتاق موردنظر که رسیدند، پس از درزدن وارد شدند.
    رضا و محمد با دیدنشان لبخند زدند و خیال و آراد هردو بر روی مبلمان چرم قهوه‌ای نشستند.
    رضا بخاری را زیادتر کرد و محمد روبروی خیال و آراد نشست. خیال آهسته دستش را از دور بازوی آراد باز کرد و بر روی ران پایش نهاد. نمی‌دانست چرا هروقت کنار آراد می‌‌نشست دلش خون می‌شد. خیال سری تکان داد. محمد نگاهش را از چشم سردرگمِ عسلی براق دخترش گرفت و گفت:
    - هفته پیش که بحث مراسمات اومد جلو، هر چیزی رو که دل‌خواهتون بود نگفتید درسته؟
    آراد سرش را بالا آورد و به خیال خیره شد. خیال هم سرش را بالا آورد و به پدر و عمویش خیره شد. معلوم است که همه‌چیز را در مقابل ثریا نگفته‌اند.
    خیال سرش را به معنی بله تکان داد و رضا روی صندلی چرخ‌دار نشست و با خنده گفت:
    - تعجب هم نداره که همه‌چیز رو نگفتید؛ چون دلیل محکمی به اسم زن‌داداش ثریا داریم.
    خیال خنده‌اش را به نمایش گذشت و آراد تنها تک‌خنده‌ای کرد و محمد گفت:
    - خب؟ بگید دیگه.
    خیال آهسته لب‌هایش را‌ تر کرد و کمی خودش را به دسته مبل قهوه‌ای که بدجوری با بلوز آستین حلقه‌ای نسکافه‌ای و شلوار پارچه‌ای تنگ قهوه‌ایش ست بود، چسباند و گفت:
    - خب راستش؟ می‌‌خوام به‌جای... به‌جای عقد دائم، یه صیغه چندماهه یا چندساله بخونن، نه عقد دائم.
    آراد چنان سریع به طرفش برگشت که پای گچ‌خورده‌اش هم با او برگشت و به پای کوچک خیال خورد که او را از جا پراند.
    رضا دستی به ریش‌های پرفسوری‌اش کشید و با ابروی بالارفته گفت:
    - این حرف‌ها رو که مامانت ننداخته تو سرت عموجان؟!
    خیال با حیرت صاف نشست و به پدرش چشم دوخت که لب باز نکرد تا از همسرش دفاع کند. با حیرت بیشتری پلک زد و گفت:
    - عمو این نظر خودمه و مادرم هیچ نقشی نداشته. مگه قراره هر تصمیمی رو که بر ضد نظر شمائه مادرم بگیره؟!
    رضا اخمی کرد و آراد آهسته و درحالی که می‌‌خواست تعجبش را از بین ببرد گفت:
    - آروم باش خیال.
    خیال بلند شد و سرش را تکان داد:
    - این نظر منه و این حق رو به خودم میدم به‌خاطر به‌کرسی‌نشوندنش جلوی همه بایستم و درسته که...
    حرفش را خورد و دستی به صورت گرگرفته‌اش کشید و ادامه داد:
    - درسته که من و آراد، خیلی... خیلی هم رو دوست داریم؛ اما از نظر من بهتره قبل از عروسی، عقد دائم انجام نشه و فقط صیغه محرمیت خونده بشه.
    و آب دهانش را قورت داد و از پارچ روی میز، برای خودش در لیوان بلوری آب ریخت و خورد.
    رضا اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
    - باشه. فقط دلیلش چیه عموجان؟
    دلیلش؟ خودش زیاد هم از دلیلی که داشت مطمئن نبود؛ اما وقتی ثریا گفت روز عید عقد دائم کنند، شبش نیکو و یلدا به پیشش آمدند و بدون رودربایستی به او گفتند که حداقل یک برگ برنده داشته باشد تا اگر دوباره آرادخان قلبش یاد پریسان کرد، بتواند خودش را خلاص کند؛ اما هیچ‌کس نمی‌دانست که اگر خیال بخواهد خودش را از آراد خلاص کند، باید بمیرد؛ چون او تا ابد و یک روز محکوم بود عشق آراد را در قلبش بپروراند.
    چند نفس عمیق کشید، سپس گفت:
    - دلیل محکمی دارم، مطمئن باشید.
    محمد نگاهش را از خیال گرفت و زمزمه کرد:
    - خیلی خب باباجان.
    خیال لب‌هایش به نیشخند باز شد و گفت:
    - می‌‌تونیم بریم؟
    آراد هم بلند شد و محمد گفت:
    - برید.
    خیال در را باز کرد و گذشت ابتدا آراد بیرون رود، سپس خودش بیرون رفت.
    در را که بست، نفسش را با سنگینی به بیرون داد و به طرف آراد که روبروی اتاق خودش و او ایستاده بود رفت و کنارش ایستاد.
    - آراد؟
    آراد به طرفش برگشت و قبل از اینکه بگذارد خیال چیزی بگوید، خودش گفت:
    - گفتی فقط صیغه بشه که هروقت فکر کردی من دوباره به سمت پریسان میرم صیغه رو فسخ کنی؟
    خیال با هول‌وولا بیشتر به آراد نزدیک شد:
    - آراد به...
    آراد میان حرف خیال پرید و تلخ خندید و با دست سالمش، گ*و*ن*ه‌ی خیال را ن*و*ا*ز*ش کرد.
    - هول نکن. بهت حق میدم خیال؛ تو لحظه به لحظه‌ی اون اتفاقات رو دیدی و دم نزدی، حالا هم من... من برم چمدون رو واسه پس‌فردا آماده کنم.
    و به طرف اتاقش رفت.
    رد رفتن آراد را نگاه کرد و آهی کشید. چه‌کار می‌شد کرد؟ آخر تمام لحظات عاشقی آراد را دیده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    سرش را تکان داد و به طرف اتاقش رفت و وارد شد. هیچ‌وقت دلش نمی‌خواست آراد را ناراحت کند؛ اما پس خودش چه؟ خودش برود به درک؟ نمی‌شود که.
    سرش را به طرفین تکان داد و به طرف بالکن رفت. در‌های بالکن را بست و بر روی زمین، تکیه بر درها، بر روی زمین نشست و از داخل جیبش موبایلش را درآورد و به مهلا ویدیوکال گرفت. پس از چند ثانیه، تماس گرفته شد و همین که تصویر مهلا بر روی صفحه آمد، صدای کِل‌زدنش در گوش خیال پیچید.
    خیال با خنده تقریباً بی‌حالی گفت:
    - وای خاله کر شدم.
    مهلا با قهقهه گفت:
    - وای الهی من قربونت برم! آخه تو ذهنم هم نمی‌رفت که تو بخوای ازدواج کنی خیال. وای عزیزم، حالا کی میاید؟
    خیال با شنیدن صدای مهلا، تمام حال بدش پر کشید.
    - مرسی خاله، اِم... والا قرار بود چند هفته دیگه بیایم؛ اما دیگه قرار بر این شد که پس‌فردا بیایم؛ چون هم خرید هست و هم نامزدی.
    جیغ مهلا بلند شد و چشمان خیال گرد.
    - دروغ میگی. بی‌شعور خر چرا زودتر نگفتی؟
    چشمان خیال گردتر شد و گفت:
    - خاله؟!
    مهلا پشت چشمی نازک کرد و نگاهش به بالای دوربین افتاد، سپس فریادش باعث شد خنده‌ی خیال دوباره بلند شود.
    - آیلین، آیلین نکن. بذار بیام... می‌‌کشمتا.
    سری از تأسف تکان داد و مهلا گفت:
    - خیال همه‌تون که تو خونه‌ی شما جا نمی‌شید، بقیه میرن کجا؟
    موهایش را پشت گوش زد و نگاهش به طرف حصار شیشه‌ای بالکن جلب شد که از آن در آ*غ*و*ش کشیدن پریسان توسط هاکان معلوم بود.
    با نفرت نگاهش را از آن‌ها گرفت و گفت:
    - خونه‌ی عمو نادر و عمو نیما هست، مثل اینکه برای همه بهتر هم میشه رفتن به اونجا؛ چون گفتن خیلی وقته که به شرکت سر نزدن و فقط هاکان و پریسان می‌رفتن سر می‌زدن.
    مهلا آهانی گفت. خیال پس از چند دقیقه، تماس را قطع کرد و سرش را به در بالکن تکیه داد.
    نمی‌دانست چرا هنوز از اینکه دارد با آراد نامزد می‌‌شود آن‌قدر متعجب است. انگار برایش باورناپذیر بود؛ چون از نظر او، آراد طلوعی تازه بود و او غروب؛ همان‌قدر نزدیک و همان‌قدر دور و باورنکردنی.
    اصلاً وقتی می‌دید از هفته پیش تا به حال آراد کمی به او نزدیک‌تر شده، حالش دگرگون می‌شد و حتی چندبار هم گفت که همه‌چیز خیلی زود اتفاق افتاد و جواب آراد فقط همین بود: «زود نیست، تازه خیلی هم دیره. من خیلی دیر به تو رسیدم. تازه، قرار نیست که همین فردا پس‌فردا بریم سر خونه زندگیمون، فرصت هست.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    اما فرصت نبود. از نظر خیال حتی فرصت زندگی هم نبود. چیزی درون مغزش داشت عذابش می‌‌داد؛ چیزی که می‌‌گفت هنوز زود است. زود است برای یکی‌شدن با آرادی که تا دیروز عاشق پریسان بود.
    آهی کشید و موهای ریخته‌شده در صورتش را عقب زد و به منظره‌ی نمایش‌داده‌شده توسط حصار‌های شیشه‌ای خیره شد.
    انگار بعد خواستگاری آراد از او، خدا را شکر موضوع فروش عمارت عقب افتاده بود و این کمی اوضاع را بهتر می‌‌کرد.
    موبایلش را درآورد و وارد ف*ی*ل*ت*رشکن شد؛ روشنش کرد و وارد تلگرام ایکس شد. کلاً پیام‌های شخصی‌اش سه‌تا بود و پیام کانال‌هایش 1582 بود.
    وارد پی وی آراد که سه پیام برایش فرستاده بود شد. سه وویس فرستاده بود.
    وویس اولی را باز کرد:
    - خیال بیا تو اتاقم.
    ابرویش را به بالا فرستاد و وویس دومی را پلی کرد:
    - یه مسکن هم با خودت بیار، مثل اینکه بقیه رفتن خونه‌ی عمه‌ی زن‌عمو ثریا و یادشون رفت به ما بگن، فقط پریسان و هاکان اینجان.
    سریع بلند شد و در بالکن را باز کرد:
    - خیال؟ کجایی؟ مسکنام تموم شده و پام درد می‌‌کنه نمی‌تونم بلند شم.
    سریع به طرف کمدش رفت و یک ژلوفن برداشت و از اتاق خارج شد. به طرف اتاق آراد دوید و واردش شد و با نگرانی در اتاق چشم چرخاند که با دیدن آراد که با خون‌سردی سرش در موبایل بود، نفس عمیقی کشید و گفت:
    - آراد؟
    آراد سرش را بالا آورد و گفت:
    - چه عجب اومدی.
    خیال با حالتی طلبکارانه به او نزدیک شد.
    - تو خب گفتی دارم می‌میرم از درد!
    آراد ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - مالِ یه ساعت پیش بود، دیدم نیومدی خودم رفتم خوردم.
    خیال کنارش، بر روی تخت نشست و آراد گفت:
    - نرو تو اتاقت... مطمئنم حوصله‌ی هردومون سر میره.
    خیال هردو پایش را روی تخت کشید و گفت:
    - چرا به ما نگفتن؟
    با این حرف خیال، آراد قهقهه‌ای زد و با درد پایش را تکان داد:
    - کار، کارِ نیکو و آریانه.
    خیال چهارزانو به طرفش برگشت و آراد با لبخند گفت:
    - مثلاً تنهامون گذشتن.
    خیال آهانی گفت و آراد پس از تبسمی طولانی گفت:
    - خیال؟
    - جانم؟
    پای دردناکش را تکان داد و در چشمان عسلی براق خیال خیره شد:
    - بیا همین امروز بریم تهران با دوستات برو لباس بگیر، فردا بریم محضر برای صیغه، بخوایم وایسیم یه‌کم نامزد کنیم زن‌عمو دمار از روزگارمون درمیاره... هوم؟ بریم؟
    چشمان خیال گرد شد و از حرکات ایستاد.
    - چی میگی آراد؟! من همین یه‌کم هم برام زوده، چه برسه فردا پس‌فردا.
    - چرا؟ مگه من و دوست نداری؟ مگه من بهت قول ندادم که فقط تورو دوست داشته بشم؟ ها؟ چرا برات زوده؟
    خیال خودش را به عقب کشید و آب دهانش را قورت داد:
    - چون خیلی زوده، هضم تموم اتفاقاتی که افتاد، احساسات تو، حال عجیب خودم سخته. اصلاً... اصلاً تو چرا انقدر اصرار داری آراد؟ اصرار و رفتار خیلی عجیب‌شد‎‌ه‌ت به‌خاطر چیه آراد؟
    از روی تخت بلند شد و تا خواست عقب برود، آراد دستش را گرفت و مجبورش کرد بنشیند:
    - خیال... اگه من چیزی میگم، به قول خودت مطمئن باش که دلیل خیلی محکمی دارم. مثل دلیل تو برای اینکه عقد دائم نکنیم؛ چون از من مطمئن نیستی و حق داری.
    خیال مچ دستش را از اسارت درآورد و مبهوت در دریای چشمان آراد خیره شد و از سرما به خود لرزید.
    - یعنی داری میگی چون به من اعتماد نداری انقدر اصرار می‌کنی تا زودتر نامزد کنیم؟ آره آراد؟
    آراد هرچه درد داشت کنار زد و تند بر روی تخت نشست و سریع دستان خیال را گرفت:
    - خیال این حرفی نیست که می‌‌خواستم تو از حرفام برداشت کنی. من بیشتر از هرکسی به تو اعتماد دارم؛ چون اگه قابل اعتماد نبودی، به راحتی می‌‌تونستی موضوع.... موضوع پریسان رو جار بزنی؛ اما خیال موضوع کلاً اعتماد و مطمئن و این‌جور چیزا نیست. موضوع زن‌عمو ثریائه و حرفایی که سر خواستگاری به مادرت زد. برای خودت عجیب نبود که مادرت سنگ ننداخت جلو پامون؟ چون مامانت به‌جز یلدا که چون از زن‌عمو ثریا و پریسان بدجور متنفره، از کلِ این خانواده متنفره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    برعکس چند لحظه پیش که تمام سعی‌اش را می‌‌کرد تا از آراد فاصله بگیرد، حال به نزدیک‌ترین حالت ممکن رسیده بود و در حالی که روی زانو نشسته بود، مبهوت زمزمه کرد:
    - من... نمی‌دونم!
    و نگاهش را به آراد دوخت و ادامه داد:
    - مثلاً چی می‌تونه شده باشه؟ چی شده آراد؟
    آراد آهسته پشت دست خیال را با شستش نوازش کرد و گفت:
    - مامانم بهم گفت چی شده... نگران مادرت بود، گفت که زن‌عمو ثریا گفت فقط خودش بره داخل، وقتی هم رفت داخل، صدای داد و فریادشون اومد و بعد هم حال زن‌عمو بد شد.
    قلب خیال به تالاپ‌تولوپ افتاد و آراد با صورتی آویزان ادامه داد:
    - یه بار هم که شب بود خوابم نمی‌برد... اوف.
    و ادامه نداد. خیال با بی‌قراری خودش را بیشتر به آراد نزدیک کرد؛ جوری که اگر کسی دست بر روی شانه‌اش می‌‌گذشت در آ*غ*و*شش پرت می‌شد.
    - آراد چی شد؟ ها؟
    - دم اتاق هاکان که رسیدم اسم تو رو که شنیدم ایستادم... زن‌عمو ثریا هم پیشش بود. زن‌عمو می‌گفت اگه سیما همه‌چیز رو نمی‌دونست با ما بد نمی‌شد و این‌طور سنگ جلو پامون نمی‌نداخت. نقطه‌ضعف سیما دخترشه و چیزی که ازش می‌‌دونیم. هاکان هم گفت مامان زودتر و زن‌عمو گفت پسرم بذار یه‌کم بگذره.
    آراد ناراحت به خیال که مبهوت بود خیره شد و خیال با ناباوری زمزمه کرد:
    - اون شب... اون شبی که اومدم تو پذیرایی از سرما چون بخاری اتاقم خراب بود، دم اتاق هاکان شنیدم که هاکان گفت زودتر و زن‌عمو گفت بذار این یک ماه بگذره... آراد، آراد اینا یعنی چی؟
    آراد آهسته گونه‌ی خیال را نوازش کرد و دستش را روی شانه او گذشت، درحالی که خیال را به آ*غ*و*شش دعوت می‌‌کرد گفت:
    - خیال منظور زن‌عمو و هاکان من و تو بودیم. برای همین می‌‌ترسم و میگم هر چی زودتر، بهتر.
    اشک خیال بر روی پیراهن سورمه‌ای آراد چکید و دست‌هایش را دور آراد ح*ل*ق*ه کرد.
    ***
    وقتی به یلدا زنگ زد و با بغض گفت که هرچه زودتر، با یک بهانه‌ای که بزرگ‌ترها نفهمند خودش و نیکو و آریان بیایند، یلدا نزدیک بود قبض روح شود؛ اما وقتی به عمارت رسیدند و خیال همه‌چیز را تعریف کرد دیگر قیافه‌اش واقعاً سکته زده شده بود.
    خیال باورش نمی‎شد؛ اما وقتی بعد از سه ساعت به خانه‌ی خاله‌اش رسیدند، از شوهرخاله‌اش خواهش کرد که فردا آن‌ها را به محضری آشنا ببرند تا با کمی پول‌گرفتن، بدون پدر و مادر بتوانند صیغه کنند و علی، شوهر مهلا، هم سریع قبول کرد.
    با بغض به آراد خیره شد که درحالی که در فکر بود، مثلاً به تلویزیون نگاه می‌‌کرد.
    یلدا و مهلا کنارش نشستند و مهلا پچ زد:
    - حالا چه اجباریه خودتون رو اذیت کنید و حتماً فردا عقد کنین؟ یهو دیدی هیچی نشده بود. اصلاً مگه اون ثریا چی‌کار می‌تونه بکنه؟
    خیال آهی کشید و پاهایش را در شکمش جمع کرد:
    - حتماً یه کارایی می‌تونه بکنه که تونست کاری کنه مامانم جلوی من رو نگیره تا جواب مثبت ندم.
    مهلا سری از تأسف تکان داد و گفت:
    - با این فامیل عجق‌جقت.
    بعد یهو متوجه یلدا و آراد شد و با صدای بلندی گفت:
    - اوا! خاک بر سرم. یلداجون با تو نبودم، با اونام.
    یلدا با خنده گفت:
    - عذرخواهی برا چی؟ ما خیلی وقته به عجوج‌مجوج‌بودنشون پی بردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    خیال خسته از حرف‌های مهلا و یلدا که همه‌شان در حوالی اتفاقات بد می‌‌گذشت، سرش را از روی زانوهایش بلند کرد و از روی مبل بلند شد. به طرف آراد رفت و کنارش نشست. آراد از دنیای هپروت بیرون آمد و به صورت خیال که کلافگی و سردرگمی‌اش معلوم بود خیره شد. گفت:
    - کاشکی بهت نمی‌گفتم خیال...
    خیال سریع به طرف آراد برگشت و با لحن تندی گفت:
    - چرا؟ اگه توی روز عقدمون اتفاقی می‌‌افتاد...
    آراد با ناراحتی بلند شد و دست خیال را هم کشید و بلند کرد. نگاه یلدا و مهلا به سمت آن‌ها برگشت. آراد عصایش را بلند کرد.
    مهلا: چیزی شده؟
    خیال سریع «نه‌»ای گفت و همراه آراد وارد بالکن خانه‌ی مهلا شدند. آراد او را کشاند و به طرف گوشه‌ترین قسمت بالکن که یک صندلی بود رفتند و آراد بر رویش نشست. با آرامشی که نقابی بود بر روی دردهایش، گفت:
    - حالا بگو خیال.
    بغش چانه‌ی خیال را لزراند. لب زد:
    - داشتم می‌‌گفتم خوب شد گفتی، وگرنه یه اتفاقی می‌‌افتاد و...
    آخر چه‌جور ثابت می‌‌کرد عشقش به او بی‌اندازه است؟ چگونه؟ چگونه ثابت می‌‌کرد که اگر او چیزی‌اش شود او مرگ را لمس کرده؟
    آرام به آراد نزدیک شد و یهو دستانش را دورش ح*ل*ق*ه کرد؛ آراد را ب*غ*ل کرد و بغضش شکست.
    آراد، مبهوت دستانش را بالا آورد و خیال را به خودش فشرد. در این دوهفته، خیال فقط سعی می‌‌کرد مثل قبل رفتار کند و اصلاً چنان رفتار‌هایی را که نشان عشقش بود انجام نمی‌داد؛ یک‌جورایی انگار هنوز در بهت این نامزدی بود و آراد با گفتن مسئله‌ای که تمام فکرش را درگیر کرده بود، حال خیال را بد‌تر کرده بود.
    در بالکن باز شد و نیکو و یلدا و مهلا با نگرانی چشم دوختند. خیال با هق‌هق گفت:
    - به خدا خیلی دوست دارم... از اون شب که تو درّه پیدات کردیم پشت دستم رو داغ کردم که دیگه ازت دور نشم. حالا به‌خاطر... به‌خاطر یه جشن و ناراحتی من، با هم بودنمون رو به تاراج بذاریم؟ نه آراد... نه.
    آراد به سختی بلند شد و سر خیال را به سـ*ـینه‌اش فشرد و در گوشش زمزمه کرد:
    - گریه نکن خیالم... ا! الان دیگه نمیشه بهت گفت خانم پرتقالی، باید بگیم خانم آلبالویی. گریه نکن دیگه... نگاه دماغت مثل آلبالو سرخ شده.
    خیال خودش را بیشتر به آراد فشرد و مهلا، یلدا و نیکو را به داخل برد.
    آن‌ها که رفتند، آراد آهسته ب*و*س*ه‌ای بر روی موهای خیال زد و گفت:
    - من هم دوست دارم خیالم.
    گریه خیال کمتر شد. بعد از چند ماه عاشق آراد بودن و زجرکشیدن، حال تازه داشت عشقش را بروز می‌داد و سنگینی که روی قلبش حس می‌‌کرد کمتر می‌شد.
    ب*و*س*ه‌ی بعدی را روی پیشانی‌اش زد و گفت:
    - گریه نکن عزیزم.
    ***
    با باز شدن در و نمایان‌شدن شقایق و آیلا و غزل، جیغ هر سه‌تایشان بلند شد و چُرت علی و آراد پرید و هراسان به این‌ور و آن‌ور نگاه کردند. شقایق با هیجان، خیال را در آ*غ*و*شش کشید و گفت:
    - خیالی، الهی قربونت بشم... دلم یه ذره شد بود برات عروس‌خانم!
    آیلا در را بست و غزل کل کوتاهی زد و هر چهارنفر هم‌زمان هم را درآ*غ*و*ش کشیدند. خیال گفت:
    - من هم دلم براتون تنگ شده بود... بیشتر از خیلی!
    بعد از رفع دل‌تنگی، خیال آراد را با آن‌ها آشنا کرد و وقتی همه‌ی دخترها رفتند آماده شوند، شقایق با قهقهه گفت:
    - عجب کیسی رو هم تور کردیا! بچه‌تون چشماش آبی‌-عسلی میشه.
    خیال با خنده مشتی نثار بازوی شقایق کرد و مشغول زدن ضدآفتاب بر روی صورتش شد. از دیشب که در آ*غ*و*ش آراد به آرامش رسید، انگار دیگر هیچ غمی نداشت.
    آیلین نق و نوق می‌‌کرد که برایش رژ بزنند و یلدا خیال را گرفت به حرف و تا وقتی نفهمید چه شده، دست از سرش برداشت. آخر سر هم، با خون‌سردی گفت:
    - خاک تو سرت، این خب بهتره. هم زودتر بهم می‌رسید، هم یه آتویی از اون زنیکه دارید.
    خیال با اعتراض نگاهش را از آینه گرفت و به یلدا که با آن مانتو و شلوار طلایی و مشکی زیبا شده بود نگاه کرد و گفت:
    - اگه این بود که آره، من چیزیم نبود و این وسط برات عربی می‌‌ر*ق*صیدم؛ اما موضوع آتوهاییه که این دوتا، مامانم و زن‌عمو ثریا از هم دارن و در مقابل هم هی ازش استفاده می‌کنن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا