آریان تکیهاش را به چهارچوب در داد و به صورت سرخ از خندهی یلدا و چشمان قهوهای سوختهی پفکردهاش خیره شد. آراد گفت:
- چتونه؟ به چی میخندید؟
خیال خودش را جمعوجور کرد و لبهایش را روی هم فشرد و ایستاد:
- هیچ... هیچی. کاری داشتی؟
آراد با کلافگی در را بست و همراه آریان روی مبل دونفره آبی آسمانی اتاق آیلین نشستند و آریان بیمقدمه گفت:
- نکیسا و زنش از خارج برگشتن و میخوان بیان اینجا، ما هم برای اینکه با بزرگترا روبرو نشن مجبوریم همهمون، غیر تو و آراد همراه بقیه برگردیم روستا.
چشمان دخترها گرد شد و یلدا و نیکو صاف نشستند.
- چرا من و آراد بمونیم؟ اصلاً چرا با بزرگترا روبرو نشن؟ اونا دیگه ازدواج کردن و کسی حق نداره توی زندگیشون دخالت کنه.
آراد سری تکان داد و گفت:
- آره حق ندارن؛ اما این حرف رو باید برای کسی بگی که منطق حالیش شه، نه زنعمو ثریا.
چانهاش را بالا داد و یلدا موهای گیسشدهاش را زیر شال بادمجانیرنگ که با تونیک بادمجانیرنگش ست بود، پنهان کرد. آراد ادامه داد:
- و همه الان میدونن که تو میخوای بمونی تا بری دانشگاه و من انتقالی بگیرم اینجا. برای همین ما میمونیم تا توی یه موقعیت خوب با نکیسا و همسرش به روستا برگردیم.
خیال آرام سرش را تکان داد و یلدا گفت:
- کی میان؟
آریان دستی به ریشهایش که داشت بلند میشد کشید و گفت:
- فردا پرواز دارن؛ اما یهراست میرن دکتر تا توی پرواز برای بچهشون اتفاقی نیفتاده باشه.
نیکو و خیال و یلدا مبهوت به آریان خیره شدند و نیکو یک قدم به عقب رفت.
- بچه؟!
نیکو در زمان نوجوانیاش بیشتر اوقاتش را با نکیسا، پسردایی محبوبش میگذراند؛ چون دانشگاهش در اصفهان، محل زندگی آنها بود. و واقعاً آن شبی که آن پست عاشقانه را در پیجش دید، لبریز از بغض شد. چون زمانی با خانواده پایدار، خانواده دیانا همسر نکیسا، رفتوآمد داشتند و متوجه شده بود که دیانا تمام زندگیاش وصل بود به خدمتکار خانهشان. نه بلد بود لباس بشوید و نه غذا درست کند. و یادش است که زمانی دیانا دوماه به مسافرت نرفت و افسردگی گرفت. نمیدانست نکیسا چگونه با آن دختر نازپرورده زندگی کرده.
آریان سربهزیر خندید و آراد با لبخند گفت:
- آره یه پسر دارن که سه ماهه بهدنیا اومده و اسمش فریانه.
یلدا دهانش را بست و خیال از جایش بلند شد. نگاهش را گرد اتاق چرخاند و رو به آراد گفت:
- خوش اومدن. حالا بعداً درموردشون حرف میزنیم، الان احتماًل اینکه کسی وارد اتاق بشه زیاده. عصر هم که عمو نیما و زنعمو سمانه (پدر و مادر نکیسا) قراره بیان.
نیکو ناراحت ابروهایش را در هم کشید. عصر نهتنها نیما و سمانه، بلکه همه از روستا میآمدند. قرار بود به خانهی محمد و سیما بروند دیگر. و قسمت وحشتناک ماجرا، رسیدن سمانه و ثریا به یکدیگر بود که اگر کنار هم مینشستند میتوانستند با نیش و کنایههایشان کلِ جهان را از پا بیندازند.
زیر لب ناسزایی نثار زندگیشان کرد و به طرف در رفت. صدای مهلا بلند شد که به ناهار بروند و خیال گفت:
- آراد یه دقیقه وایسا.
یلدا و آریان از اتاق خارج شدند و آراد به طرف خیال رفت. انتظار داشت خیال بگوید از نکیسا و زنش بدم میآید و تو چرا نخود شدی پریدی وسط که ما میمانیم و میآوریمشان؛ اما این حرف از خیال بعید بود، از شخصیت خیال دور بود و بیشتر به پریسان نزدیک بود؛ پریسانِ ذهنآشوب ضدِ آراد.
- آراد من خجالت میکشم بگم از همین حالا میخوام با آراد اینجا بشم و به عمارت نیام، الان میگن چقدر هولم. میشه یه...
حرفش کامل نشده بود که آراد دست دورش انداخت و مهربان گفت:
- نگران این نباش عزیزم، بهونه میاریم که دانشگاهت زودتر باز میشه و باید یه نگاهی به کتابات بندازی؛ چون زمان زیادی نخوندیشون.
خیال نفسش را پرشتاب به بیرون فرستاد و از آراد فاصله گرفت.
- چتونه؟ به چی میخندید؟
خیال خودش را جمعوجور کرد و لبهایش را روی هم فشرد و ایستاد:
- هیچ... هیچی. کاری داشتی؟
آراد با کلافگی در را بست و همراه آریان روی مبل دونفره آبی آسمانی اتاق آیلین نشستند و آریان بیمقدمه گفت:
- نکیسا و زنش از خارج برگشتن و میخوان بیان اینجا، ما هم برای اینکه با بزرگترا روبرو نشن مجبوریم همهمون، غیر تو و آراد همراه بقیه برگردیم روستا.
چشمان دخترها گرد شد و یلدا و نیکو صاف نشستند.
- چرا من و آراد بمونیم؟ اصلاً چرا با بزرگترا روبرو نشن؟ اونا دیگه ازدواج کردن و کسی حق نداره توی زندگیشون دخالت کنه.
آراد سری تکان داد و گفت:
- آره حق ندارن؛ اما این حرف رو باید برای کسی بگی که منطق حالیش شه، نه زنعمو ثریا.
چانهاش را بالا داد و یلدا موهای گیسشدهاش را زیر شال بادمجانیرنگ که با تونیک بادمجانیرنگش ست بود، پنهان کرد. آراد ادامه داد:
- و همه الان میدونن که تو میخوای بمونی تا بری دانشگاه و من انتقالی بگیرم اینجا. برای همین ما میمونیم تا توی یه موقعیت خوب با نکیسا و همسرش به روستا برگردیم.
خیال آرام سرش را تکان داد و یلدا گفت:
- کی میان؟
آریان دستی به ریشهایش که داشت بلند میشد کشید و گفت:
- فردا پرواز دارن؛ اما یهراست میرن دکتر تا توی پرواز برای بچهشون اتفاقی نیفتاده باشه.
نیکو و خیال و یلدا مبهوت به آریان خیره شدند و نیکو یک قدم به عقب رفت.
- بچه؟!
نیکو در زمان نوجوانیاش بیشتر اوقاتش را با نکیسا، پسردایی محبوبش میگذراند؛ چون دانشگاهش در اصفهان، محل زندگی آنها بود. و واقعاً آن شبی که آن پست عاشقانه را در پیجش دید، لبریز از بغض شد. چون زمانی با خانواده پایدار، خانواده دیانا همسر نکیسا، رفتوآمد داشتند و متوجه شده بود که دیانا تمام زندگیاش وصل بود به خدمتکار خانهشان. نه بلد بود لباس بشوید و نه غذا درست کند. و یادش است که زمانی دیانا دوماه به مسافرت نرفت و افسردگی گرفت. نمیدانست نکیسا چگونه با آن دختر نازپرورده زندگی کرده.
آریان سربهزیر خندید و آراد با لبخند گفت:
- آره یه پسر دارن که سه ماهه بهدنیا اومده و اسمش فریانه.
یلدا دهانش را بست و خیال از جایش بلند شد. نگاهش را گرد اتاق چرخاند و رو به آراد گفت:
- خوش اومدن. حالا بعداً درموردشون حرف میزنیم، الان احتماًل اینکه کسی وارد اتاق بشه زیاده. عصر هم که عمو نیما و زنعمو سمانه (پدر و مادر نکیسا) قراره بیان.
نیکو ناراحت ابروهایش را در هم کشید. عصر نهتنها نیما و سمانه، بلکه همه از روستا میآمدند. قرار بود به خانهی محمد و سیما بروند دیگر. و قسمت وحشتناک ماجرا، رسیدن سمانه و ثریا به یکدیگر بود که اگر کنار هم مینشستند میتوانستند با نیش و کنایههایشان کلِ جهان را از پا بیندازند.
زیر لب ناسزایی نثار زندگیشان کرد و به طرف در رفت. صدای مهلا بلند شد که به ناهار بروند و خیال گفت:
- آراد یه دقیقه وایسا.
یلدا و آریان از اتاق خارج شدند و آراد به طرف خیال رفت. انتظار داشت خیال بگوید از نکیسا و زنش بدم میآید و تو چرا نخود شدی پریدی وسط که ما میمانیم و میآوریمشان؛ اما این حرف از خیال بعید بود، از شخصیت خیال دور بود و بیشتر به پریسان نزدیک بود؛ پریسانِ ذهنآشوب ضدِ آراد.
- آراد من خجالت میکشم بگم از همین حالا میخوام با آراد اینجا بشم و به عمارت نیام، الان میگن چقدر هولم. میشه یه...
حرفش کامل نشده بود که آراد دست دورش انداخت و مهربان گفت:
- نگران این نباش عزیزم، بهونه میاریم که دانشگاهت زودتر باز میشه و باید یه نگاهی به کتابات بندازی؛ چون زمان زیادی نخوندیشون.
خیال نفسش را پرشتاب به بیرون فرستاد و از آراد فاصله گرفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: