کامل شده رمان همیشگی | khiyal.rad کاربر انجمن نگاه دانلود

در رمان به چه شخصیتی علاقه دارید؟

  • خیال

    رای: 14 60.9%
  • آراد

    رای: 4 17.4%
  • رها

    رای: 0 0.0%
  • رادنی

    رای: 1 4.3%
  • شقایق

    رای: 0 0.0%
  • پریسان

    رای: 1 4.3%
  • نیکو

    رای: 1 4.3%
  • یلدا

    رای: 1 4.3%
  • بهراد

    رای: 0 0.0%
  • ماکان

    رای: 1 4.3%
  • هاکان

    رای: 0 0.0%
  • آریان

    رای: 0 0.0%
  • نکیسا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

PrAiSe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/23
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
26,237
امتیاز
781
محل سکونت
اهواز
آریان تکیه‌اش را به چهارچوب در داد و به صورت سرخ از خنده‌ی یلدا و چشمان قهوه‌ای سوخته‌ی پف‎کرده‌اش خیره شد. آراد گفت:
- چتونه؟ به چی می‌‌خندید؟
خیال خودش را جمع‌وجور کرد و لب‌هایش را روی هم فشرد و ایستاد:
- هیچ... هیچی. کاری داشتی؟
آراد با کلافگی در را بست و همراه آریان روی مبل دونفره آبی آسمانی اتاق آیلین نشستند و آریان بی‌مقدمه گفت:
- نکیسا و زنش از خارج برگشتن و می‌‌خوان بیان اینجا، ما هم برای اینکه با بزرگ‌ترا روبرو نشن مجبوریم همه‌مون، غیر تو و آراد همراه بقیه برگردیم روستا.
چشمان دخترها گرد شد و یلدا و نیکو صاف نشستند.
- چرا من و آراد بمونیم؟ اصلاً چرا با بزرگ‌ترا روبرو نشن؟ اونا دیگه ازدواج کردن و کسی حق نداره توی زندگیشون دخالت کنه.
آراد سری تکان داد و گفت:
- آره حق ندارن؛ اما این حرف رو باید برای کسی بگی که منطق حالیش شه، نه زن‌عمو ثریا.
چانه‌اش را بالا داد و یلدا موهای گیس‌شده‌اش را زیر شال بادمجانی‌رنگ که با تونیک بادمجانی‌رنگش ست بود، پنهان کرد. آراد ادامه داد:
- و همه الان می‌‌دونن که تو می‌خوای بمونی تا بری دانشگاه و من انتقالی بگیرم اینجا. برای همین ما می‌‌مونیم تا توی یه موقعیت خوب با نکیسا و همسرش به روستا برگردیم.
خیال آرام سرش را تکان داد و یلدا گفت:
- کی میان؟
آریان دستی به ریش‌هایش که داشت بلند می‌شد کشید و گفت:
- فردا پرواز دارن؛ اما یه‌راست میرن دکتر تا توی پرواز برای بچه‌شون اتفاقی نیفتاده باشه.
نیکو و خیال و یلدا مبهوت به آریان خیره شدند و نیکو یک قدم به عقب رفت.
- بچه؟!
نیکو در زمان نوجوانی‌اش بیشتر اوقاتش را با نکیسا، پسردایی محبوبش می‌‌گذراند؛ چون دانشگاهش در اصفهان، محل زندگی آن‌ها بود. و واقعاً آن شبی که آن پست عاشقانه را در پیجش دید، لبریز از بغض شد. چون زمانی با خانواده پایدار، خانواده دیانا همسر نکیسا، رفت‌و‌آمد داشتند و متوجه شده بود که دیانا تمام زندگی‌اش وصل بود به خدمتکار خانه‌شان. نه بلد بود لباس بشوید و نه غذا درست کند. و یادش است که زمانی دیانا دوماه به مسافرت نرفت و افسردگی گرفت. نمی‌دانست نکیسا چگونه با آن دختر نازپرورده زندگی کرده.
آریان سر‌به‌زیر خندید و آراد با لبخند گفت:
- آره یه پسر دارن که سه ماهه به‌دنیا اومده و اسمش فریانه.
یلدا دهانش را بست و خیال از جایش بلند شد. نگاهش را گرد اتاق چرخاند و رو به آراد گفت:
- خوش اومدن. حالا بعداً درموردشون حرف می‌‌زنیم، الان احتماًل اینکه کسی وارد اتاق بشه زیاده. عصر هم که عمو نیما و زن‌عمو سمانه (پدر و مادر نکیسا) قراره بیان.
نیکو ناراحت ابروهایش را در هم کشید. عصر نه‌تنها نیما و سمانه، بلکه همه از روستا می‌آمدند. قرار بود به خانه‌ی محمد و سیما بروند دیگر. و قسمت وحشتناک ماجرا، رسیدن سمانه و ثریا به یکدیگر بود که اگر کنار هم می‌‌نشستند می‌‌توانستند با نیش و کنایه‌هایشان کلِ جهان را از پا بیندازند.
زیر لب ناسزایی نثار زندگیشان کرد و به طرف در رفت. صدای مهلا بلند شد که به ناهار بروند و خیال گفت:
- آراد یه دقیقه وایسا.
یلدا و آریان از اتاق خارج شدند و آراد به طرف خیال رفت. انتظار داشت خیال بگوید از نکیسا و زنش بدم می‌آید و تو چرا نخود شدی پریدی وسط که ما می‌مانیم و می‌‌آوریمشان؛ اما این حرف از خیال بعید بود، از شخصیت خیال دور بود و بیشتر به پریسان نزدیک بود؛ پریسانِ ذهن‌آشوب ضدِ آراد.
- آراد من خجالت می‌‌کشم بگم از همین حالا می‌‌خوام با آراد اینجا بشم و به عمارت نیام، الان میگن چقدر هولم. میشه یه...
حرفش کامل نشده بود که آراد دست دورش انداخت و مهربان گفت:
- نگران این نباش عزیزم، بهونه میاریم که دانشگاهت زودتر باز میشه و باید یه نگاهی به کتابات بندازی؛ چون زمان زیادی نخوندیشون.
خیال نفسش را پرشتاب به بیرون فرستاد و از آراد فاصله گرفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    آراد ابرویی بالا انداخت و خیال بی‌حوصله کمی به سمت چپ متمایل شد و دکمه‌ی لباس آراد را که باز شده بود بست.
    - انتظار نداری که توی ب*غ*ل هم بریم بیرون؟
    چانه‌اش را بالا داد و با خنده دستش را از شانه‌ی خیال پایین آورد و دورش ح*ل*ق*ه کرد:
    - دقیقاً همین انتظار رو دارم.
    خیال آهسته کمرش را تکان داد و ح*ل*ق*ه دستان آراد تنگ‌تر شد. نفس عمیقی کشید و دیگر تقلا نکرد. از اتاق آیلین بیرون زدند. بوی قورمه‌سبزی مهلا در بینی‌شان پیچید. آراد لبخند زد؛ اما خیال همان‌طور دمغ کمی لب‌هایش را جمع کرد و از پله‌ها پایین رفتند. نمی‌دانست چرا از موقعیت الانش راضی نبود. همه‌چیز، تا چند دقیقه پیش، تا قبل ورود آراد و آریان خوب بود؛ اما بعد از آن همه‌چیز مبهم بود. انگار چیزی بر وقف مرادش نبود و همانند خار در چشمش بود.
    با حرص نفسش را به بیرون فرستاد و روبروی سفره‌ی رنگارنگی که مهلا پهن کرده بود قرار گرفتند و نیکو و یلدا که ترشی‌های بادمجان شکم‌پر و لیته را روی سفره می‌‌گذشتند، به آن‌ها ریز خندیدند و مادرش، سیماخانم که مثلاً داشت با بهار حرف می‌زد چشم‌غره‌ای به خیال رفت که یعنی: «حداقل جلو ما حیا کن!»
    خیال معذب زمزمه کرد:
    - آراد همه نگاهمون می‌‌کنن.
    آراد کنار پدرش نشست و خیال را هم به‌زور کنار خودش نشاند.
    - خب؟
    خیال با حرص نگاهش را به سوپ ورمیشل که سوپ موردعلاقه‌اش بود دوخت. همه بر روی سفره نشستند. مادرش که از همان اول، غذا نکشیده از ترشی برای خودش کشید و خورد و بقیه هم از قورمه‌سبزی و زرشک‌پلو با مرغ کشیدند. خیال کاسه‌اش را به دست آراد داد و آهسته گفت:
    - برام سوپ بکش.
    ***
    سرش را در دستانش گرفت و تندتند پای راستش را که روی پای چپش انداخته بود تکان‌تکان داد. از ساعت سه صبح تا به الان که ساعت 4:06 صبح بود در فرودگاه معطل نکیسا و همسرش دیانا و پسرشان، فریان، بودند که تازه فهمیدند پرواز تأخیر داشته.
    - اوف. خستمه، خوابم میاد، گشنمه، تشنمه، سرم درد می‌کنه، حوصله‌م سر میره، دارم عصبانی میشم!
    به طرف آراد برگشت و با اعتراض گفت:
    - دیگه بیشتر...
    با دیدن آراد که دست‌به‎سـ*ـینه خوابش بـرده بود، حرف در دهانش ماسید. بیش از حد تصور، به‌خاطر بدخوابی‌اش عصبی شد و ناخودآگاه مشت محکمی نثار بازوی آراد کرد که با ترس و وحشت از خواب پرید و دست‌هایش را دو طرفش نهاد.
    - چیه؟ چی شده؟!
    خیال با بی‌حالی دستانش را روی صورتش که از عصبانیت ملتهب شده بود نهاد و گفت:
    - آراد واقعاً که. ساعت سه صبح من رو کشوندی فرودگاه حالا خودت خوابیدی؟ اَه! دیگه به خدا الان رو تک‌تک آدما...
    با فرورفتنش در آ*غ*و*ش آراد، حرفش قطع شد و مبهوت، در آ*غ*و*ش*ش آرام شد.
    - خب چه کاریه سکته‌مون دادی... تو هم بخواب عزیزم.
    سپس خیال را ن*و*ا*ز*ش کرد و ب*و*س*ه‌ای بر روی سرش نهاد و دوباره خوابید. آب دهانش را قورت داد و آرام سرش را به سـ*ـینه‌ی آراد تکیه داد و عطر سردش را گربه‌وار بوید؛ جوری که آراد چشم از هم باز کرد و با خنده آرام و صدای خش‌داری گفت:
    - ‌همین‌طور که تو عطر من رو دوست داری، من هم عاشق ع*ط*ر تن خودتم. اون بوی شامپوی انار و عطر گ*ر*م*ت.
    خیال با صدای خفه‌ای که چون در حصار آ*غ*و*ش آراد بود، گفت:
    - تو از کجا می‌‌دونی من شامپوی انار می‌زنم؟
    - از اونجایی که دوستت دارم.
    لبخندی روی لب‌هایش تقش بست و چشمانش را بست؛ اما پس از چند ثانیه گفت:
    - کاشکی هر صبح، اینجا باشم و قبل هر چیزی بهم بگی دوستم داری. آراد، دوستت دارم!
    سپس سرش را بیشتر پنهان کرد و آراد تنها، دوباره ب*و*س*ه‌ای روی سرش نشاند و او را بیشتر به خود فشرد.
    خیال کمی تکان خورد و چشمانش را بست. کم‌کم داشت خوابش می‌برد که با صدای کلفتی از جا پرید و سرش به چانه‌ی آراد برخورد کرد.
    از آراد جدا شد و همان مرد که نگهبان حراست بود گفت:
    - جناب، اینجا رو با اتاق خواب قاتی کردید؟ بفرمایید حرا...
    خیال از خجالت سرخ شد و با استرس و تپش قلبی که به‌خاطر یکهو بیدارشدنش بود به آراد خیره شد که بلند شد و گفت:
    - زنمه آقا، چه اشکالیه؟ حالش بد بود... شناسنامه همراهته؟
    خیال سریع شناسنامه خودش و آراد را درآورد و به دستش داد.
    - بفرما، نگاه کن. اسمش توی شناسناممه.
    با این حرف آراد، آن مرد با چشم‌غره‌ای از آنجا رفت و خیال بی‌حال چشمانش را بست.
    - من یه آب‌میوه بخرم برات بیارم.
    سپس رفت. خیال بی‌حال و خسته، چشمانش را به تابلوی دیجیتالی دوخت که زمان نشست و برخاست پرواز‌ها را می‌‌نوشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    پوف کلافه‌ای کشید و دو آب‌میوه که یکی انبه بود و دیگری پرتقال بود روبروی صورتش قرار گرفت.
    - کدوم؟
    لبخندی زد و آب‌میوه انبه را گرفت و آراد با خنده کنارش نشست و گفت:
    - زنمونم نمی‌تونیم ب*غ*ل کنیم.
    خیال با خنده کمی از آب‌میوه خورد و به طرف آراد خزید و دست راستش را دور بازوی آراد ح*ل*ق*ه کرد و سرش را روی شانه‌ی او نهاد. چیزی در دلش تکان خورد و لبخند عمیقی روی صورت آراد نمایان شد.
    - خیلی پروام اگه بگم دلم می‌‌خواد ب*غ*ل*م کنی؟
    با قهقهه‌ای آرام دستش را دور او ح*ل*ق*ه کرد و او را به خود فشرد، خیال خودش را در آ*غ*و*ش او جمع کرد و آراد گفت:
    -‌ای جان! تو تا آخر دنیا این‌جوری بگو، من تا آخر دنیا هر ثانیه ب*غ*ل*ت می‌‌کنم.
    ریز خندید و مکی به آب‌میوه‌اش زد، سپس گفت:
    - قول؟
    آراد او را به خود فشرد و با نیشی که تا بناگوش باز بود گفت:
    - قول قول قول!
    - بابا قوقولی قوقو!
    هردو تند به عقب برگشتند که با دیدن مردی حدوداً 29-30ساله با موهای فرفری که به عقب مدل داده بودشان و زنی که مانتوی بلندی پوشیده بود و موهای طلایی زیبایش را زیر شال گیس کرده بود و کودکی آرامیده در آ*غ*و*ش*ش، چشمانشان گرد شد و هردو بلند شدند.
    - نکیساجان کی رسیدی؟
    نکیسا با خنده دستش را به طرف آراد دراز کرد و گفت:
    - همون موقع که شما مشغول قول‌دادن بودی.
    سپس نگاهش را به طرف خیال کشاند که حیرت‌زده نگاهش می‌‌کرد.
    - چطوری دخترعموجان؟
    خیال با نکیسا دست داد و موشکافانه نگاهش کرد. صورت و قیافه‌ی نکیسا خیلی برایش آشنا بود. با او دست داد و گفت:
    - ممنون، هوم... قیافه‌ت خیلی برام آشناست.
    سپس دستش را به طرف دیانا، همسر نکیسا، دراز کرد و با مهربانی گفت:
    - سلام عزیزم، خوش اومدی... وای وای این جیگرطلا رو نگاه!
    - سلام گلم ممنون.
    آراد با دیانا احوالپرسی کرد و نکیسا با خنده گفت:
    - آشنام؛ چون پسرعموتم.
    - نه آخه قبلاً قیافه‌ت رو... هیع وای!
    «- اسپرسو.
    - نسکافه.
    - هات چاکلت.
    دستش را از زیر چانه‌اش برداشت و گفت:
    - آب‌آلبالو.
    رها منو را کنار گذشت و خطاب به خیال گفت:
    - نوشیدنی سرد؟ تو این هوا؟
    خیال با لبخند، دست‎به‌سـ*ـینه به صندلی تکیه داد:
    - من توی هر موقعیتی آب آلبالو سفارش میدم؛ چون عاشق این آب‌میوه هستم.
    رها با خنده گفت:
    - چه جالب؛ اما من این‌طوری نیستم، بیشتر چیزای اشکلاتی می‌‌خورم، شیر کاکائو، هات چاکلت و... از این‌جور چیزا.
    خیال با خنده تأیید کرد و رها در حالی که دستش را در هم گره می‌‌داد گفت:
    - خب خیال‌جون، شقایق‎جون، خواستم بگم که...
    - ببخشید؟
    حرف رها قطع شد و سرهایشان به‌طرف پسر جوانی چرخید که شاید از هر غریبه‌ای برای خیال آشنا‌تر بود و او نمی‌دانست.
    پسر 28-29 ساله روبرویشان، عصبی‌بودنش کاملاً از تیک عصبی پلک پایینی چشمش و مشت‌های در هم گره داده‌اش مشخص بود.
    رادنی آهسته بلند شد و گفت:
    - بفرمایید؟
    پسر با حالت عصبی در موهای فرش که بالا زده بود چنگ انداخت و با صدای لرزانی گفت:
    - من صاحب این کافی‌شاپ هستم. یه مشکلی به وجود اومده که باید کافی‌شاپ رو تعطیل کنیم، ما واقعاً متأسفیم!
    همه سریع بلند شدند. فشاری که بر روی روانش است عیان است.
    رادنی با لبخند، چند ضربه بر روی شانه‌ی آن پسر زد و گفت:
    - مشکلی نیست، امیدوارم زودتر رفع بشه.
    سپس به طرف دخترها برگشت و گفت:
    - خب بریم؟
    شقایق و رها سری تکان دادند؛ اما خیال گفت:
    - نه ممنون، من و شقایق باید بریم دیگه، مامانم تا الان هزاربار زنگ زده.»
    خیال با هیجان، درحالی که انگشت اشاره‌اش در مشت فریان‌کوچولو، کودک دیانا و نکیسا بود گفت:
    - تو یه کافی‌شاپ نزدیکی بیمارستان (..) داری، یعنی فکر کنم داشتی. من و دوستام اومدیم کافی‌شاپت و تو خیلی عصبی بودی گفتی مشکلی پیش اومده که باید کافه رو تعطیل کنی.
    دیانا و آراد با تعجب و کنجکاوی به آن‌ها خیره بودند و نکیسا با خنده گفت:
    - آها یادم اومد. تو همون دختر بودی که با رادنی اومدی. راستی، خبری از رادنی نداری؟
    از وسعت لبخند خیال کم شد و آراد با شنیدن نام رادنی تیز شد و نگاهش را به خیال دوخت.
    - نه، بعد اینکه اومدم روستا اون و رها رفتن شیراز.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    دستش را دور خودش ح*ل*ق*ه کرد و چشمانش را ریز کرد و گفت:
    - خاله اذیت نشه؟ اگه اذیت میشه بیارش پیش خودم می‌‌خوابه، چه اشکالیه؟
    مهلا کلافه از تعارف و تکه‌پاره‌کردن خیال، دستش را گرفت و به سمت راه‌پله کشید.
    - تو نگران آیلین نباش، از خداشه پیش من و علی بخوابه. جای نکیسا و زن و بچه‌ش رو توی اتاق مهمان رو تخته و جای تو و شوهرتم تو اتاق آیلین پهن کردم.
    خیال آهسته لبخند زد. چقدر دلش ضعف می‌‌رفت با شنیدن نام شوهرش که به آراد می‌‌دادند. لبش را‌ تر کرد و مچ دستش را از دست بی‌جان مهلا بیرون کشید و ایستاد. اول صبحی انگار بیگ بر به خوردش داده بودند که با شنیدن تنها پسوند شوهر، آن‌قدر انرژی گرفته بود. جلو رفت و با لبخند عمیقی دستانش را دور مهلا ح*ل*ق*ه کرد و او را در آ*غ*و*ش کشید؛ خاله‌ی 36ساله‌اش که همیشه همانند کوه پشتش بود.
    - مرسی خاله.
    مهلا گیج و مبهوت دستانش را بالا آورد و روی ک*م*ر خیال نهاد و آرام‌آرام تکان داد و خیال که از صبح به‌نظرش به‌خاطر زیاد از حد نشستن روی صندلی کمردرد گرفته بود، ناله‌اش را میان لبانش خفه کرد.
    تنها چشمانش را با شدت روی هم فشرد و مهلا با صدای خسته‌ای گفت:
    - بابت چی؟
    ب*و*س*ه‌ای روی گ*و*ن*ه‌ی مهلا کاشت و از او فاصله گرفت:
    - که انقدر خوبی.
    سپس به طرف پله‌ها دوید و درد پایش را که کم‌کم تا اواسط کمرش آمده بود نادیده گرفت.
    وسطای راه‌پله به نفس‎نفس افتاد و از دویدن ایستاد. به دیوار تکیه داد و آرام‌آرام سر خورد و نشست. در این گیرودار از خجالت یک‌جا بودن با آراد داشت از دل‌درد ضعف می‌‌کرد. سرش را بر روی زانوهای لرزانش نهاد و نفس پرسروصدایی کشید. خوشبختانه اتاق علی و مهلا طبقه پایین بود و مهلا برای رفتن به اتاق لازم نبود به طرف راه‌پله‌ها برود و حال نامیزان او را ببیند. تنها اتاق آیلین و مهمان طبقه بالا بود به همراه یک سرویس بهداشتی.
    دستش را دور خودش حلقه کرد. درد در کل اندام نحیفش پیچید و او را وادار به ناله‎کردن، کرد.
    آراد پتو را کنار زد و چشمان پف‌کرده از خستگی‌اش را به در دوخت. حدود نیم‌ساعت بود که در جایی که مهلا پهن کرده بود د*ر*ا*ز کشیده بود و منتظر خیال بود تا بیاید و بپرسد که این رادنی کیست که با او به کافه رفته. او چه کسی بود که مسبب عذاب آراد شده بود؛ اما هیچ، هنوز خیال نیامده بود.
    دیگر کلافه شد. دستی در موهای زیتونی‌اش کشید و سریع بلند شد. تیشرت قرمزرنگش را که بدجوری به پوست سفیدش می‌آمد صاف کرد و از اتاق بیرون زد. نگاهش را دورتادور سالن که اتاق آیلین، مهمان و سرویس بهداشتی بود چرخاند و سری تکان داد. نبود.
    به طرف راه‌پله رفت. از اولین ردیف که رد شد و به دومین ردیف پله رسید، با دیدن خیال که جنین‎وار روی راه‌پله در خود جمع شده بود، خشکش زد.
    خدایا چه‌اش شده؟ سریع به طرفش رفت. صدای ناله‌ی ریزش را که شنید با نگرانی کنارش رفت و زانو زد. دستش را از پشت خیال رد کرد و دورش ح*ل*ق*ه کرد که خیال سرش را از روی زانوهایش بلند کرد. چشمان پف‌کرده‌اش را به آبی نگران آراد دوخت و زمزمه کرد:
    - آراد...
    آراد با نگرانی آن یکی دستش را ن*و*ا*ز*ش‌وار روی گ*و*ن*ه‌ی بی‌رنگ او کشید و گفت:
    - جان آراد؟ چت شده عزیزم؟
    آهسته با کمک آراد بلند شد و آراد نگران، او را به طرف اتاق برد. در را پشت سرش بست و به خیال کمک کرد د*ر*ا*ز بکشد. پتو را رویش کشید و خیال جنین‌وار در خودش جمع شد و چشمانش را بست.
    نفس‌هایش کش‌دار شد و آراد آهسته کنارش دراز کشید و به او خیره ماند.
    با بازشدن چشمان خیال، زمزمه کرد:
    - کجات درد می‌کنه؟
    خیال آهسته به سمت او متمایل شد و زمزمه کرد:
    - ب*غ*ل*م کن.
    آراد آهسته به او نزدیک شد و دستانش را از زیر پتو رد کرد و دور خیال ح*ل*ق*ه کرد که خیال از این تماس، صورتش سرخ شد و به غلط‌کردن افتاد؛ اما واقعاً دلش می‌‌خواست آراد او را بغـ*ـل کند.
    سرش را به س*ی*
    ن*ه‌ی آراد تکیه داد و با درد، دستش را زیر دست آراد رد کرد و روی ک*م*ر آراد نهاد.
    - نمی‌خوای بگی کجات درد می‌کنه؟
    سرش روی س*ی*ن*ه‌ی او بود و آراد نمی‌توانست صورتش را ببیند. لبش را گزید و با صدای گرفته‌ای گفت:
    - فکر کنم چون زیاد نشستم... این‌طوری شدم... کمر و پاهام درد می‌کنه، دلم هم... یک... کوچولو.
    آراد آهسته کمی تکان خورد. آب دهانش را قورت داد و ک*م*ر خیال را م*ا*س*ا*ژ داد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    آراد سرفه مصلحتی کرد و پتو را تا شکمش بالا کشید و موبایلش را برداشت. وارد تلگرام شد و سپس وارد گروه خودشان یعنی خودش، آریان، ماکان و هاکان شد.
    پنج پیام بود از طرف آریان و ماکان؛ مانند همیشه. به ندرت پیش می‌آمد که هاکان پیام دهد.
    پیام‌ها را خواند.
    ماکان: نکیسا و زن و بچه‌ش رسیدن؟
    آریان: قرار بود ساعت سه، آراد و خیال برن فرودگاه... آراد رسیدن؟
    آریان: اگه رسیدن بگو عصر میام دنبالشون ببریمشون مطب دکتر و سیم‌کارت بخریم براشون.
    ماکان: مطب دکتر برای چی؟
    آریان: چون برای بچه‌های زیر دوسال سوارشدن هواپیما خطرناکه، می‌‌خوان بچه‌شون رو ببرن چکاپ.
    و دیگر پیامی نبود. نفس عمیقی کشید و تنها تایپ کرد:
    - آره اومدن. از خواب بیدار شدن میگم.
    و از تلگرام درآمد و موبایلش را خاموش کرد. داشت از خواب بیهوش می‌‌شد؛ اما باید بیدار می‌‌ماند تا اگر خیال مشکلی داشت، برایش قرص بیاورد.
    ***
    به سرعت وارد آشپزخانه شد و به‌طرف یخچال رفت. برای خودش لیوان آبی ریخت و از آرامبخش‌های قوی مهلا خورد. درد نداشت؛ اما خوابش می‌آمد و نمی‌توانست بخوابد. آن‌قدر ذهنش درگیر این مشکل و آن مشکل بود که به او امان نمی‌دادند تا استراحتی بکند.
    همه‌اش به این فکر می‌‌کرد که مابین زن‌عمویش و مادرش چه موضوعی بود که همچو شمشیری دولبه، با تکان‌خوردن این طرف، آن طرف زخمی می‌‌شد؟ با اینکه زن‌عمویش واقعاً تمسخرآمیز است؛ اما واقعاً چه اتفاقی میان این دو هم‌عروس افتاده؟
    سرش را به درِ یخچال که خنک بود تکیه زد و دستانش را دور خودش ح*ل*ق*ه کرد. نکیسا و دیانا و بچه‌شان را چه کنند؟ مادر و پدرش به‌خاطر چکاپ‌هایی که برای بچه داشتند معلوم نبود کی به روستا برمی‌گردند و نمی‌توانستند نکیسا و دیانا را آنجا ببرند. مادرش که نه موضوعی پیدا می‌‌کرد که طرفداران خودش را زیاد کند و تعداد آدم‌هایی که از ثریا متنفر هستند را بیشتر؛ اما پدرش که هر روز با برادرانش در ارتباط بود و به قولی آلو در دهانش خیس نمی‌ماند چه؟
    مهلا و علی هم که دو هفته آینده با خانواده برادر علی می‌‌خواستند به همدان و شهرهای اطرافش بروند؛ هم به‌خاطر سمینار کاری دو برادر و هم به‌خاطر حال و هوا عوض‌کردن.
    بعد آن‌وقت نکیسا و دیانا و فرزندان، فریان را چه می‌‌کردند؟ درحالت عادی هم اگر به مسافرت نمی‌رفتند، باز هم زشت بود که هفته‌ها اینجا بمانند. بالاخره دلشان می‌‌خواهد که تنها باشند یا مهلا دلش نمی‌خواست که دیگر هرروز برای صدنفر غذا درست کند یا نه؛ آن هم مهلایی که زود از کوره در می‌‌رفت. آیلین هم شیطنت‌های دوران کودکی را می‌‌گذراند و به هر چیزی دست می‌‌زد و به حرف کسی جز علی، پدرش،گوش نمی‌داد. او هم که بیچاره چهارده‌روز سرکار بود و چهارده‌روز استراحت. و تا به حرف مهلا گوش نمی‌داد و شیطنت‌هایش بیشتر از چهاربار می‌شد، کتک را نوش جان می‌‌کرد.
    تکیه سرش را از یخچال گرفت و راه‌پله‌ها و سپس اتاق آیلین که حال آراد در آن خوابیده بود در پیش گرفت. یلدا را چه می‌‌کرد؟ می‌‌گفت خوب است؛ اما هروقت اطراف شلوغ بود و کسی حواسش به دیگری نبود او می‌دید؛ او، خیال، داغ فراموش‌نشدنی چشمان یلدا را می‌دید. یلدایی که گویی در آخرین شب پاییز، در شب آغازش، در شب یلدا جان داد و مرد، در فصل سردی‌ها. آخر مگر او باورش می‌‌شد که یلدا، بهراد را فراموش کند؟ مگر می‌‌توانست قبول کند با یک «نه»گفتن یلدا، قلب‌هایشان هم منطق سرشان می‌‌شد و به این عشق «نه» می‌‌گویند؟
    آخر یلدا که با این غم پیر می‌‌شد.
    آهی کشید و در را باز کرد. چه می‌شد تمام دردها می‌‌رفتند تا او با حالی خوب می‌‌توانست از بودن آرادش لـ*ـذت ببرد؟ با اینکه خودش می‌‌دانست با تمام‌شدن این دوره حالش خوب می‌‌شد. در زمان وقوعش، او خیلی حساس می‌‌شد.
    در را بست و به طرف جا رفت. روی پهلو د*ر*ا*ز کشید و پتو را تا گلویش بالا کشید با اینکه سرش از گرما داشت منفجر می‌‌شد، نوک انگشتانش از سرما بی‌حس شده بودند.
    به آراد خیره شد؛ به صورت غرق در خوابش. به موهای لَخت‌ زیتونی‌اش که بر روی صورتش سایه افکنده بودند. صورت سفید ملایمش. چشمانش که خودِ خود دریا بود. لب‌های تا کمی ب*ر*ج*س*ت*ه صورتی م*ر*د*ا*ن*ه‌ا‌ش. چانه‌ی گردش، بینی قلمی‌ا‌ش. چرا دلش می‌‌خواست بر روی تک‌تک اجزای صورت او ب*و*س*ه بنشاند؟ حتی بر روی سیبک گلوی برآمده‌اش را.
    کمی به او متمایل شد و بیشتر خیره‌اش شد. گویی دلش می‌‌خواست آراد چشم باز کند و او را ب*و*س*ه‌باران کند. در آ*غ*و*شش بکشد و دوباره جمله جادویی «دوستت دارم» را بر زبان بیاورد.
    اما خیال خامی بود. آراد از خستگی تقریباً بیهوش شده بود؛ مخصوصاً اینکه ع*ط*ر خیال را کنارش حس می‌‌کرد و بیشتر مدهوش می‌شد.
    موهایش را کنار زد و از نرمی موهای او به وجد آمد. دلش می‌‌خواست مدام در موهای لَخت آراد دستی بکشد و عشق کند. موهای زیتونی او خیلی نرم و خ*و*ا*س*ت*ن*ی بود.
    لبخندی محو بر روی لب‌هایش نشست و بیشتر زیر پتو فرو رفت. در این سرمای درونی که به او دست داده، آ*غ*و*ش او عجیب می‌‌چسبید.
    خودش را زد به در بی‌پروایی و جلوتر رفت و دستانش را دور او ح*ل*ق*ه کرد. حالا انگار کم‌کم داشت گرم می‌‌شد.
    «کوه
    با نخستین سنگ‌ها آغاز می‌‌شود
    و انسان با نخستین درد؛
    در من زندانیِ ستمگری بود
    که به آوازِ زنجیرش خو نمی‌کرد
    من با نخستین نگاه تو آغاز شدم...»
    «احمد شاملو»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    «می‌روی و گریه می‌‌آید مرا
    اندکی بنشین که باران بگذرد»
    گرم که شد، اجزای بدنش شل و ول شدند و بیشتر سنگینی‌شان روی آراد افتاد و خیلی سریع به خواب رفت؛ شاید هم کابوس.
    «- نه... آراد نرو.
    و از پشت به لباسش چنگ زد.
    همین یک حادثه کافی بود تا در عین ناباوری از گذشته چیزی به یادش بیاید:
    - آراد... نرو، توروخدا.
    و از پشت دستش را بغـ*ـل کرد.
    اخمی بر روی صورتش نشاند و خیال گفت:
    - آراد من به هیچ‌کسی نمیگم که تو باعث شدی سر ماکان زخمی بشه، به ماکان هم میگم اگه به کسی گفت دیگه باهاش بازی نمی‌کنم.
    سرش را به طرف خیال برگرداند و گفت:
    - خیال آخه تو می‌‌دونی اگه زن‌عمو بفهمه تو هم به من کمک کردی چقدر عصبانی میشه؟
    با پافشاری گفت:
    - مهم نیست.
    اشک در چشمانش حلقه زد:
    - توروخدا نرو آراد.
    صدای هق‌هق خیال به گوشش می‌‌رسید:
    - آراد... آراد همه‌چی درست میشه... توروخدا نرو آراد!
    نمی توانست حرفی بزند.
    آن موقع خیال هفت‌سالش بود و حالا بیست‌و نه‌سالش است؛ اما باز هم به‌خاطر او فداکاری می‌‌کند... چقدر دردناک!»
    با نفس‌تنگی از خواب پرید و از خواب پریدنش مسبب درآمدن دستش از زیر آراد و بیدارشدن آراد از خواب شد.
    با نفس‌نفس به دیوار روبرویی خیره شد و فقط آن کابوس در ذهنش تکرار می‌‌شد؛ کابوسی که در آن، آراد داشت تنهایش می‌‌گذشت.
    آراد ترسان به او نزدیک شد و شانه‌هایش را در بر گرفت:
    - خیال؟ عزیزم چت شده؟ خواب دیدی؟
    خیال تنها توانست، مبهوت زمزمه کند:
    - آراد تو... داشتی من رو تنها... می‌‌گذاشتی.
    آراد ناراحت او را در آ*غ*و*ش خودش کشید و سخت فشرد. چرا آن‌قدر درگیر این مراسمات مزخرف شده بود که کلاً یادش رفته بود خیال از ماجرای پریسان خبر دارد و بدجوری حساس است؛ مخصوصاً که جدیداً فهمیده بود خیال زمانی افسردگی هم داشته و حال پتانسیلش در وجودش است.
    آهی کشید و خیال زمزمه کرد:
    - آراد تنهام نذاریا.
    آراد سرش را ب*و*س*ی*د و دستش را دورش ح*ل*ق*ه‌ کرد:
    - فقط روزی تنهات می‌‌ذارم که بخوام بمیرم.
    ***
    رژ لب قرمز را روی لـب‌هایش کشید و در آینه به خودش خیره شد. بدجوری حالش بد بود. خواب و اتفاقات صبح کم بود، حالا هم که استرس به جانش افتاده بود.
    قرار بود به همراه آراد به خانه خودشان که حال همه آنجا بودند بروند. حوصله‌ی ثریا و سمانه که تکه‌پرانی می‌‌کردند نداشت. مطمئناً اگر ثریا تنها حرفی را بزند، خیال تمام دق‌و‌دلی‌اش را رویش خالی خواهد کرد. و می‌‌گوید که او پدر و مادرش چیزی نگفتند و تو چه‎‌کاره‌ای خدایی.
    دوباره با شدت بیشتری رژ را بر روی لب‌هایش کشید و سپس رژ را بر روی میز آرایشی پرت کرد و شال طلایی‌رنگش را بر روی موهایش انداخت. کمربند مانتوی کرمی‌اش را بست و به قولی با عطر دوش گرفت.
    کاش می‌‌توانست این عطر را در حلق پریسان بریزد تا خفه شود. آن دختره‌ی بی‌چشم و رو خواب و خوراک را ازاو گرفته بود.
    سپس کفش‌هایش را پوشید و از اتاق مهلا و علی بیرون زد. نگاه آراد، دیانا و نکیسا و مهلا که فریان در آ*غ*و*شش بود و آیلین کنارش بود، بر رویش چرخید و خیال که سعی می‌‌کرد خون‌سردی خودش را حفظ کند، دسته‌ی کیفش را در مشتش فشرد و در چشمان آراد خیره شد:
    - آراد بریم؟ نمی‌خوام بهونه بدیم دستشون.
    آراد سری تکان داد و بلند شد. از بعد ناهار متوجه استرس خیال که مسبب در فکر فرورفتنش بود، شده بود.
    خیلی نگرانش بود؛ مخصوصاً با خوابی که خیال صبح دیده بود و او نمی‌دانست چیست. خواب دیده که او را ترک می‌‌کند؟
    از همه خداحافظی کردند و از خانه بیرون زدند.
    خیال دستش را به سرش گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
    - به خدا کافیه یکیشون بهم حرف بزنه تا همه‌شون رو به هم گره بزنم!
    آراد که بر سر عادت با پا بر سر زمین ضرب گرفته بود، ناگهان از حرت ایستاد و متعجب به خیال خیره شد و پس از چند ثانیه، با صدای بلند زیر خنده زد.
    -‌ ای خدا... خیال تو واقعاً... جرئت داری اونجا... زن‌عمو ثریا و... وای!
    خیال پکر از آسانسور خارج شد و آراد هم به دنبالش. خودش حوصله نداشت، آراد هم امروز خوش‌خنده شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    آراد خودش را به خیال رساند و خواست او را در آ*غ*و*ش بکشد که خیال با بداخلاقی خودش را کنار کشید و جفت ماشین، با اخم ایستاد.
    ابروهایش را بالا انداخت و با ریموت، قفل سمند سورنش را باز کرد و هردو نشستند.
    ماشین را روشن کرد و از پارکینگ آپارتمان خارج شدند.
    خیال سرش را به شیشه ماشین تکیه داد و در خودش جمع شد:
    - تو راه یه جعبه شیرینی بگیر.
    آراد با خنده ضبط را روشن کرد و دستش را به صورت خیال نزدیک کرد تا ن*و*ا*ز*ش*ش کند.
    - عزیزم ما خودمون شیرینی حساب می‌شیم.
    خیال با بدخلقی دست آراد را کنار زد و گفت:
    - خیلی. انقدر شیرینیم که... پوف!
    سپس بیشتر در خود جمع شد و آراد را بیشتر کلافه کرد. خودش هم با وضعیت پیش‌آمده کلافه شده بود؛ اما دوست نداشت حتی سرانگشت آراد هم بهش بخورد.
    پوفی کرد و آراد ماشین را نگه داشت. پیاده شد و وارد شیرینی‌‎فروشی شد.
    خیال آه کشید و با ناراحت سر خم کرد و دستانش را دور سرش ح*ل*ق*ه کرد. الان فقط با آتش‌زدن پریسان و افکار مزخرفش حالش خوب می‌‌شد. آن هم شاید.
    با پریشان‌حالی سرش را بالا آورد و آراد سوار شد. بی‌حرف جعبه قنادی را به دستش داد و ماشین را روشن کرد. چه حس و حال سردی بود. چه حس و حال مزخرفی بود.
    انگار داشت خفه می‌‌شد. انگار داشت در تصمیم اشتباهش خفه می‌‌شد و نمی‌تونست خودش و نجات بده. اگر آراد واقعاً ولش کند چه؟ او می‌میرد!
    نفس عمیقی کشید و با صدای لرزانی گفت‌:
    - معذرت می‌‌خوام آراد.. من...
    آراد میان حرفش پرید و آرام گفت:
    - مهم نیست.
    و دستش را گرفت و ب*و*س*ه‌ای بر رویش زد. آه اگر این ب*و*س*ه‌ها دیگر مال او نباشند چه؟
    بغضش را قورت داد و به آهنگ گوش سپرد.
    - تو دنیای سردم به تو فکر کردم
    که عطرت بیاد و بپیچه تو باغچه
    بیای و بخندی تا باز خنده‌هاتو
    مثل شمعدونی بذارم رو طاقچه
    به تو فکر کردم به تو آره آره
    به تو فکر کردم که بارون بباره
    به تو فکر کردم دوباره دوباره
    به تو فکرکردن عجب حالی داره
    تو و خاک گلدون با هم قوم و خویشین
    من و باد و بارون رفیق صمیمی
    از این برکه باید یه دریا بسازیم
    یه دریا به عمق یه عشق قدیمی
    خیال با دستانی لرزان آهنگ را کم کرد و زیر لب زمزمه کرد:
    - امروز همه می‌خوان روانیم کنن.
    سپس ناله‌ای کرد و آراد کلافه سرعتش را زیاد کرد.
    ***
    دستش را از میان دست یلدا بیرون کشید و با بی‌حالی گفت:
    - چته یلدا؟ خبر مهمت چیه؟
    یلدا با خوشحال برق پیروزی در چشمانش درخشید و گفت:
    - خبر مهمم اینه که نامزدی پریسان و هاکان به هم خورده؛ برای همینه که زن‌عمو ثریا پکره و چیزی بهتون نگفت.
    با حرفی که پریسان زد خیال بر روی زمین آوار شد. رنگش به زرد گرایید و یلدا مبهوت نامش را صدا زد؛ اما خیال چیزی نمی‌شنید؛ چون می‌‌ترسید آن پریسان مارصفت برای گرفتن آراد از او این کار را کرده باشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    حیران بلند شد و بر روی تخت خودش نشست. یلدا نگران کنارش نشست و صورتش را قاب گرفت:
    - خیال چی شده؟ من فکر کردم خوشحال میشی. آخه چت شد یهویی؟
    خیال دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و بغضش ترکید. دستانش را روی دستان یلدا نهاد و با هق‌هق گفت:
    - چطور خوشحال بشم؟ چطور؟ هان؟ اون ایکبیری این نامزدی رو به هم زده تا بیاد آراد رو از من بگیره.
    آرام‌آرام دستان یلدا از روی صورتش سر خوردند. یکهو یلدا با ناراحتی گفت:
    - مگه تو وقتی جواب مثبت رو به آراد دادی نگفتی از آراد مطمئنی؟ مگه نگفتی خیال؟
    خیال با هق‌هق یلدا را کنار زد. نفسش بالا نمی‌آمد. امروز قطعاً روز مرگش بود.
    با نفس‌نفس به طرف یلدا برگشت و گفت:
    - باور کن یلدا... باور کن که اگر آراد رو از من بگیره خفه‌ش می‌‌کنم.
    یلدا دستانش را در آ*غ*و*ش کشید و به طرف در اتاق رفت:
    - آره، فقط اگه آراد بره فرانسه ازت می‌گیردش و تو هم باید بری فرانسه.
    سپس روی پاشنه پا چرخید و با حالتی متفکر ادامه داد:
    - دوتا بلیت به پاریس چقدر میشه؟ خیلی گرون میشه نه؟ چون دلار گرون شده، خیلی هم گرون!
    خیال مبهوت سر جایش میخکوب شد. اشک‌هایش را پاک کرد و آهسته گفت:
    - فرانسه؟
    همان موقع در باز شد و نیکو وارد شد. خیال با بغض خودش را به نیکو رساند و شانه‌هایش را چسبید:
    - نیکو! راستش رو بگو. پریسان کجاست؟
    نیکو متعجب با لکنت گفت:
    - فرانسه‌ست، بعد اون موضو....
    خیال با جیغ خش‌داری نیکو را در آ*غ*و*ش کشید و فشرد، سپس رو به یلدا که بلند می‌‌خندید گفت:
    - روانیِ دوقطبی! از ترس داشتم دیوونه می‌‌شدم.
    یلدا با خنده چند ضربه بر روی شانه‌ی خیال زد و گفت:
    - تا تو باشی از تصمیمت مطمئن باشی و قوی. چیه هی زرت و زرت گریه می‌‌کنی؟ یه‌کم قوی باش دختر!
    خیال در را بست و به در تکیه داد، چشمانش را بست و اشک‌هایش را پاک کرد:
    - حالا که اون عفریته نیستش، باور کن دیگه گریه نمی‌کنم.
    نیکو گیج شالش را درآورد و موهای موج‌دارش را از دوباره بست.
    - موضوع چیه؟
    خنده‌ی یلدا بلند شد و گفت:
    - هیچی، فقط خیال فکر می‌کرد که پریسان از هاکان جدا شده تا بیاد آراد رو ازش بگیره.
    ***
    همه بر روی سفره نشستند و خیال با محبت برای آراد برنج وقورمه‌سبزی و دوغ و سالاد کشید.
    آراد با ابروی بالارفته قشق و چنگال را در دستانش گرفت:
    - فکر کنم لازم بود نیکو و یلدا رو ببینی تا حالت خوب بشه.
    خیال با لبخند قاشقی از سوپش را خورد و ثریا گفت:
    - خیال‌جان، آرادجان، شما هم با ما به عمارت میاید؟
    خیال صاف نشست و آراد دست خیال را آرام فشرد:
    - زن‌عموجان ما بعد از انتخاب ترم خیال به اونجا میایم، شاید... واسه عید.
    ثریا زیر لب زمزمه کرد:
    - خیر باشه.
    خیال سری تکان داد و سمانه، نگاه طوسی‌اش را به خیال دوخت و گفت:
    - خیال‌جان عزیزم، پس‌فردا هم پاگشا دعوتید خونه‌ی ما.
    خیال با لبخند مهربانی مانتویش را بر روی ران پایش کشید و گفت:
    - ممنونم زن‌عمو حتماً.
    نیما که از بین برادرانش از همه شوخ‌تر و مهربان‌تر بود، چشمکی به خیال زد و برای خودش سالاد کشید:
    - بیا که زن‌عموت برات سورپرایز داره، آرادجان تو هم که من برات سورپرایز دارم.
    آراد با خنده چشمی گفت و خیال در دل ریز خندید و گفت: «میام؛ چون منم براتون سورپرایز دارم عموجون.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    با حس خوبی، خودش را روی تختش رها کرد و چشمانش را بست. حس سبکی خاصی داشت. بعد مدت‌ها، بر سر تخت خود و در اتاق شخصی خودش می‌‌خوابید؛ مخصوصاً که حال هیچ خطری در اطرافش پرسه نمی‌زد. حال می‌‌توانست خوشبخت زندگی کند، به همراه همسرش.
    زیر خنده زد. از ذوق زیاد بود. لبش را گزید و از حالت درازکش به حالت نشسته تغییر حالت داد.
    فردا هم که پدر و مادرش خدا را شکر به روستا می‌‌رفتند و مشکل جای نکیسا و دیانا را نداشت. پس‌فردا هم که می‌‌خواست نکیسا و دیانا رابا خود به پاگشا ببرد تا کدورتشان از بین برود.
    لبخندی زد و از جایش بلند شد. بلوز آبی آسمانی با پرتقال‌های قاچ‌شده زیبایش و شلوارک تا زانوی ستش را صاف کرد و کلیپسش را باز کرد و از نو موهایش را بست.
    اتاق آراد دقیقاً روبروی اتاقش بود و خدا را شکر که پدر و مادرش اتاق طبقه پایین را به او نداده بودند تا برای رفتن به اتاق آراد از پله‌ها کله‌معلق بخورد.
    در اتاقش را باز کرد و به بیرون اتاق سرکی کشید. لامپ اتاق پدر و مادرش و حتی آراد خاموش بود. لب‌هایش را روی هم فشرد و به خود دلداری داد که نور چشمانش را اذیت می‌‌کند و آراد بیدار است.
    از اتاقش بیرون است و در را با حداکثر بی‌صدایی بست و پاورچین‌پاورچین به طرف اتاق آراد رفت.
    دستش را روی دستگیره طلایی‌رنگ در اتاق نهاد و آرام پایین کشید و به طرف داخل هل داد.
    نگاهش را در اتاق چرخاند؛ اما نور کم‌‍سوی موبایلی نیافت. لب‌هایش را غنچه کرد و در را پشت سر خود بست و دو قدم به جلو برداشت و متفکر چندبار تندتند پلک زد تا چشمانش به تاریکی عادت کند و یکهو بر سر آراد نیفتد.
    چشمانش که به تاریکی عادت کرد، به طرف پنجره قدی اتاق رفت و کمی پرده‌اش را فاصله داد تا نور وارد اتاق شود. از پنجره فاصله گرفت و به آراد خیره شد که سر پهلوی چپ خوابیده بود و دو دستش زیر سرش بودند و پتو تا گلویش بالا بود.
    آرام به طرف تخت رفت و تخت را دور زد. پتو را کنار زد و چهار دست‌وپا روی تخت رفت و کنار آرادِ خوابیده نشست. به صورت غرق در خوابش خیره شد و پس از دقایقی، آرام د*ر*ا*ز کشید و دستانش را دود آراد ح*ل*ق*ه کرد. در خود جمع شد و سرش را در آ*غ*و*ش آراد پنهان کرد و ب*و*س*ه‌ای بر رویش زد.
    چقدر بودن کنارش پر از ل*ذ*ت بود، آخر وقتی ع*ط*ر او را استشمام می‌‌کرد و دستانش را دور او ح*ل*ق*ه می‌‌کرد آرامش می‌‌گرفت؛ آرامشی عاشقانه.
    ***
    با تکان‎‌خوردن‌های آراد و رفتن سدی که مانع برخورد نور خورشید با صورش بود، چشمانش را مالید و باز کرد. چندبار پلک زد تا تصویر آراد که با صورتی تا کمی پف کرده و موهایی به هم ریخته، شفاف شود.
    بینی‌اش را بالا کشید و نشست، آهسته، درحالی که چشمانش را می‌‌مالاند گفت:
    - صبح به‌خیر.
    آراد با صدای خش‌داری درحالی که پتو را کمی روی خودش کنار می‌زد، گفت:
    - صبح تو هم به‌خیر ... دیشب اینجا بودی؟ کی؟
    خیال خمیازه‌ای کشید و نگاهش را به موهای به هم ریخته‌ی آراد که بدجوری خواستنی‌اش کرده بودند دوخت.
    - آ...آره، ربع ساعت بعد اینکه مامانم اتاق رو نشونت داده.
    آراد با لبخند خودش را با خیال نزدیک کرد و گفت:
    - میگم چرا انقدر دیشب خوب خوابیدم مثل این چندشبا. یار پیشم بوده!
    خیال با خنده‌ای ریز، کمی خودش را عقب کشاند:
    - چقدر هم که متوجه شدی.
    آراد مهربان، دستانش را دور خیال ح*ل*ق*ه کرد و پ*ی*ش*ا*ن*ی*‌اش را به پ*ی*ش*ا*ن*ی خیال چسباند:
    - جون خودم خیلی کوچولویی، حس کردم یه چیزی پشتمه؛ اما فکر کردم پتو پشتم گلوله شده.
    خیال چشمانش را درشت کرد و خواست کمی از آراد فاصله بگیرد که آراد دستش را پشت او نهاد و خیال آرنجش را به‌خاطر فاصله‌ی کمی که به آراد داشت روی شانه‌هایش نهاد.
    - واقعاً که. پتو؟ اون...
    مهر سکوت را بر ل*ب*ا*ن*ش زد. خیال آرام شد و دستانش دور آراد ح*ل*ق*ه شد. قلبش گویی در حلقش بود و او و آراد در ابرها.
    تیشرت آراد را در چنگش گرفت و آراد ن*و*ا*ز*ش‌وار دستش را روی موهای او کشید.
    - خیال؟ کجایی؟
    با صدای مادرش، تند از آراد جدا شد و سرش را با شدت به طرف راست چرخاند که با شدت با دماغ آراد برخورد کرد و هردو از درد، از هم فاصله گرفتند.
    خیال با درد دماغش را گرفت و آراد که خنده‌اش گرفته بود، هر لحظه سرخ‌تر می‌‌شد.
    خیال با ترس بلند شد و به طرف در رفت و بازش کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    با عصبانیت موبایلش را بر روی تخت پرتاب کرد و آراد در حالی که سرش را جلوی آینه با حوله خشک می‌‌کرد، گفت:
    - خیال‌جان، خودت رو اذیت نکن. کاریه که شده.
    خیال چشمان سرخش را سریع به آراد دوخت. همانند آبی که بر روی گاز به جوش آمده بود، خونش داشت به جوش می‌آمد.
    دستانش را روی سرش نهاد و با صدای بلندی گفت:
    - چطور خودم رو اذیت نکنم؟ مادرم سر هیچ و پوچ زندگی من و عمه رعنا رو به باد داد. حتی یک درصد هم عذاب‌وجدان نداره. می‌‌دونی چندسال از زندگیم رو به‌خاطرش بد گذروندم و لام‌تاکام چیزی نگفتم چون فکر می‌‌کردم عزادار بچه‌ی ازدست‌رفته‌شه؟ نگو خانم وقتی از پله‌ها افتاد اصلاً باردار نبوده و قبل افتادنش، سر یه لجبازی با بابام به کوه رفته و بچه اونجا س*ق*ط شده.
    با ناله بر روی تخت، سقوط کرد و با صدای خش‌داری که سبب داد و فریاد‌هایش بود ادامه داد:
    - زندگی من خراب شد برای مادری که تموم مشکلات روحیش تماماً دروغ بود.
    آراد تیشرت طوسی‌اش را تن کرد و حوله را روبروی پنجره که ازش آفتاب به بیرون می‌‌تابید، پهن کرد، سپس به طرف تخت نارنجی و زرد خیال که بر رویش ولو شده بود و طاق‎باز به سقف خیره بود، قدم برداشت و گفت:
    - حالا... موضوع زن‌عمو ثریا چیه؟
    خیال نگاهش را در سقف چرخاند، سپس پس از چند ثانیه به پهلو چرخید و جنین‌وار در خود جمع شد. دستانش را زیر گلویش مشت کرد و زمزمه کرد:
    - نیم‌ساعت دیگه آماده میشم... الان انگار مغزم هم بی‌حس شده از عصبانیت.
    آراد با اخم بر روی تخت نشست و با صدای جدی گفت:
    - خیال! دارم بهت میگم موضوعِ زن‌عمو ثریا چیه که مامانت علیهش استفاده می‌‌کنه؟
    خیال با بغضی نهفته که داشت بندبند وجودش را به تاراج می‌‌برد، چشمانش را بر روی هم فشرد و زیر لب گفت:
    - از مامانم متنفرم! مامان من آدم بدیه.
    آراد اخم‌هایش شدت گرفت. مطمئن بود که موضوع هرچه که بود، خیلی بد بود که مسبب هر لحظه بدترشدن حال و روز خیال بود.
    به او نزدیک شد و با لحنی آرام، در حالی که موهای قهوه‌ای روشن خیال را ن*و*ا*ز*ش می‌‌کرد، گفت:
    - خیال به من بگو که چی شده؟
    خیال آرام چشمانش را باز کرد و نگاه لرزانش را روی چشمان آبی آراد متمرکز کرد:
    - زن‌عمو ثریا مسبب مرگ بابابزرگ شد. وقتی بابابزرگ زنگ زده بود مامانم تا من رو بیارن اونجا، زن‌عمو ثریا وارد اتاق میشه و بابابزرگ بعد خداحافظی از مامانم یادش میره که گوشی رو قطع کنه و مامانم تموم مکالمات قبل مرگ بابابزرگ رو می‌‌شنوه. زن‌عمو ثریا بابابزرگ رو مجبور می‌‌کنه که کل عمارت رو بزنه به نام هاکان و ماکان؛ وگرنه اون هم بچه‌ها رو از پیششون می‌بره، و انقدر... [اشک‌هایش سرازیر شد.] انقدر بهش فشار میاره که بابابزرگ قلب مریضش از کار می‌‌افته.
    آراد ناباور از روی تخت بلند شد و خیال با هق‌هق روی تخت نشست و ادامه داد:
    - آراد به قران، به جون عزیزترینم قسم که مامانم رو نمی‌بخشم که گذشت اون مار دور و اطراف همه بگرده و اینکه... اینکه... زن‌عمو ثریا می‌‌دونست ت... تو...
    حرفش را قطع کرد و با هق‌هق سرش را در بالشتی که روی پایش بود پنهان کرد.
    آراد به طرف خیال چرخید و بی‌رمق گفت:
    - که من قبلاً پریسان رو دوست داشتم.
    خیال با لرزش خودش را تکان داد و آراد آهسته گفت:
    - فردا وقتی رفتیم خونه‌ی عمو نیما، بهشون می‌گیم که فرداش با ما به روستا بیان. اونجا... اونجا زن‌عمو ثریا رو مجبور می‌‌کنیم که اگر عمویینا رو مجبور نکنه که عمارت رو نفروشن، ما به همه می‌گیم چی‌کار کرده.
    موهایش را بالا داد و با صدایی خش‌دار، ادامه داد:
    - الان هم میرم نکیسا و زن و بچه‎ش رو بیارم اینجا، واسه تظاهر هم که شده سعی کن حالت خوب باشه.
    و سریع از اتاق خیال و خانه خارج شد.
    آن روز پس از آوردن نکیسا و زن و بچه‌اش از خانه‌ی مهلا، خیال از آن‌ها به ناهاری خوشمزه استقبال کرد و با رویی خوش که مصنوعی‌بودنش را تنها آراد می‌‌دانست، به آن‌ها جای خوابشان را گفت و موضوع سورپرایزی را که فردا برای عمویش در نظر گرفته و آن هم آشتی‌دادنشان است بازگو کرد. در تمام آن مدت، آراد خاموش فقط حرف‌هایشان را گوش می‌‌داد.
    ***
    روز بعد-ساعت5:30 عصر
    دیانا با تشویش، شیشه شیر را تکان داد و خطاب به خیال که تندتند درحالی که فریان در آ*غ*و*ش*ش گریه می‌‌کرد، تکان می‌‌خورد گفت:
    - به خدا فریان هر روز این موقع خواب بود، نمی‌دونم الان چی شده؟ انگار این بچه هم استرس دیدار و آشنایی با پدربزرگ و مادربزرگش رو گرفته.
    سپس چند قطره از شیر را پشت دستش ریخت و پس از چند ثانیه زمزمه کرد:
    - داغه.
    خیال درحالی که چون فریان در آ*غ*و*شش بود، به سختی می‌‌توانست خم شود، پستانک آبی فریان را برداشت و در دهان فریان که از گریه سرخ شده بود نهاد.
    - تشنجات روحی ماها روی بچه‌ها تأثیر خودشون رو داره.
    سپس انگشت سبابه‌اش را روی پستانک فریان نهاد و تکان داد. دیانا سری تکان داد و موهای طلایی خوش‌رنگش را از روی صورت رنگ‌پریده‌اش کنار زد.
    پس از چند دقیقه که گریه فریاد کمتر شده بود، دیانا به‌طرف خیال آمد و فریان را از او گرفت، روی تخت نشست و پستانک را از دهان پسرش درآورد و شیشه شیر را در دهانش نهاد و فریان آرام گرفت.
    خیال و دیانا، هردو نفسی از روی آسودگی کشیدند و دیانا با خنده‌ای آرام گفت:
    - انگار بلندگو قورت داده این بچه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا