خیال با خنده سری تکان داد و به طرف میز آرایشی رفت، موهایش را گوجهای بست و در آینه به صورت رنگپریدهی خودش و دیانا که بر سر تخت نشسته بود، خیره شد. هردویشان ناهار نخورده بودند. خیال به دلیل اینکه استرس فردا را داشت که به روستا بازمیگشتند و دیانا به دلیل رویارویی با خانوادهی همسرش.
چانهاش را بالا داد و به چشمان عسلیاش که کمی گود رفته بود نگاهی انداخت و گفت:
- دیانا من برم برای همهمون یه چایی با کیکی دست کنم بیارم که امروز هیچکس ناهار نخورد.
دیانا با حالی زار، دست راستش را که تکیهگاه سر فریان بود کمی بالاتر آورد و گفت:
- وای دستت درد نکنه.
خیال با لبخندی شل و ول، از اتاق بیرون زد و پلهها را دوتایکی طی کرد. به طبقه پایین رسید و برای داد و فریادهای آراد و نکیسا به دلیل خرابکردن موقعیت توپ در بازی اول جام جهانی ایران و مراکش، سری تکان داد. از پشت به آراد نزدیک شد و خم شد، دستانش را به تاج مبل تکیه داد.
آراد به سمتش برگشت و خیال با خنده گفت:
- لپگلی کیک و چایی میخوری؟
حواس نکیسا به سمت آنها معطوف شد و با شنیدن لفظ لپگلی قهقههاش بلند شد و آراد و صورتش سرختر از قبل شد:
- لپگلی؟ این چیه خیال؟
خیال که هوا را پس دید و آراد را عصبانیتر، سریع صاف شد و در حالی که به سمت آشپزخانه میرفت گفت:
- کیک وانیلی، شکلاتی، پرتقالی؟ توت فرنگی؟ کدوم؟
نکیسا سریع گفت:
- وانیلی.
و آراد چیزی زیر لب زمزمه کرد که خیال نشنید. گردن دراز کرد و با خنده گفت:
- شوهرجان کدوم؟
آراد بلند شد و به طرف آشپزخانه آمد و چشمان خیال گرد شد. نکیسا خندهای بلند کرد و گفت:
- بابا آراد که ترس نداره. فوقش یه گازی مازی...
آراد وارد آشپزخانه شد و «خفه شو»ی بلندی را ادا کرد. سپس به سمت خیال رفت و دستانش را دورش ح*ل*ق*ه کرد:
- شوهرجان رو بیشتر میپسندم تا لپگلی. خدایی لپگلی رو از کجا آوردی؟
خیال با خنده از آراد جدا شد و گفت:
- خیلی خب شوهرجان، کیک چه مزهای میخوری؟
- شکلاتی.
***
سمانه با بیقراری اشکهایش را پاک کرد و فریان را به خودش فشرد. خودش میدانست که اشتباه کرده با ازدواج نادیا و نکیسا مخالفت کرد و سپس همهچیز را کف دست خواهر ظالمش نهاد.
نیما با صدای لرزان، رو به خیال و آراد گفت:
- ازتون خیلی ممنونم که ما رو زودتر از خواستهی بچهها خوشحال کردید.
خیال با خنده گفت:
- دیگه شما که گفتید سورپرایز دارید، من هم به آراد گفتم که یه سورپرایز عالیتر براتون تدارک ببینیم.
نیما بلند شد و زیر لب گفت:
- گفتی سورپرایز.
سپس به سرعت وارد اتاقی که پشت سرشان بود شد. خیال ابرویی بالا انداخت و سمانه سرش را بالا گرفت:
- عروسخانم.
همزمان خیال و دیانا بله گفتند و سمانه کمی گوشهی لبش بالا رفت:
- دیانا رو میگم خیالجان.
خیال با خجالت آهانی گفت و دیانا سریع گفت:
- بله؟ بفرمایید؟
سمانه نفسی عمیق کشید و گفت:
- الان که وقت خواب فریان نیست؟ نمیخوام بچهم رو بدخواب کنم.
خیال و آراد و نکیسا ابرویی بالا انداختند و دیانا «نه»ای گفت. سمانه سری تکان داد و نیما دوباره به جمعشان پیوست. به سمت خیال و آراد آمد و ناخودآگاه خیال بلند شد. نیما شروع به گفتن کرد:
- وقتی که مادرم به رحمت خدا رفت، توی خونهی ما بود؛ چون مریض بود و مدام حالش خراب میشد... خیالجان عمو، وقتی مادربزرگت داشت از پیش ما میرفت و نفسهای آخرش رو میکشید، اولین هدیهای رو که پدرم برش خریده بود برای تو به یادگاری گذشت. انگشتر عقیقش رو که طواف خونه خدا دادتش. از این به بعد مال توئه عموجان، مواظبش باش و مبارکت بشه.
و بیتوجه به صورت حیران خیال، انگشت را به دست آراد داد و گفت:
- دست زنت کن عموجان.
آراد با تأخیر به طرف خیال برگشت و انگشتر عقیق را که چشمگیری خاصی داشت به دست خیال کرد و سمانه با صدایی لرزان گفت:
- میدونم میخوای بگی چرا تو؟ بهخاطر اینکه مادربزرگت سالها بود که به انتظارت نشسته بود تا برای یه دقیقه هم که شده حضوری ببینتت؛ وگرنه که پدرت عکسات رو نشونش میداد.
خیال با بغض سرش را آهسته تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:
- ممنونم.
چانهاش را بالا داد و به چشمان عسلیاش که کمی گود رفته بود نگاهی انداخت و گفت:
- دیانا من برم برای همهمون یه چایی با کیکی دست کنم بیارم که امروز هیچکس ناهار نخورد.
دیانا با حالی زار، دست راستش را که تکیهگاه سر فریان بود کمی بالاتر آورد و گفت:
- وای دستت درد نکنه.
خیال با لبخندی شل و ول، از اتاق بیرون زد و پلهها را دوتایکی طی کرد. به طبقه پایین رسید و برای داد و فریادهای آراد و نکیسا به دلیل خرابکردن موقعیت توپ در بازی اول جام جهانی ایران و مراکش، سری تکان داد. از پشت به آراد نزدیک شد و خم شد، دستانش را به تاج مبل تکیه داد.
آراد به سمتش برگشت و خیال با خنده گفت:
- لپگلی کیک و چایی میخوری؟
حواس نکیسا به سمت آنها معطوف شد و با شنیدن لفظ لپگلی قهقههاش بلند شد و آراد و صورتش سرختر از قبل شد:
- لپگلی؟ این چیه خیال؟
خیال که هوا را پس دید و آراد را عصبانیتر، سریع صاف شد و در حالی که به سمت آشپزخانه میرفت گفت:
- کیک وانیلی، شکلاتی، پرتقالی؟ توت فرنگی؟ کدوم؟
نکیسا سریع گفت:
- وانیلی.
و آراد چیزی زیر لب زمزمه کرد که خیال نشنید. گردن دراز کرد و با خنده گفت:
- شوهرجان کدوم؟
آراد بلند شد و به طرف آشپزخانه آمد و چشمان خیال گرد شد. نکیسا خندهای بلند کرد و گفت:
- بابا آراد که ترس نداره. فوقش یه گازی مازی...
آراد وارد آشپزخانه شد و «خفه شو»ی بلندی را ادا کرد. سپس به سمت خیال رفت و دستانش را دورش ح*ل*ق*ه کرد:
- شوهرجان رو بیشتر میپسندم تا لپگلی. خدایی لپگلی رو از کجا آوردی؟
خیال با خنده از آراد جدا شد و گفت:
- خیلی خب شوهرجان، کیک چه مزهای میخوری؟
- شکلاتی.
***
سمانه با بیقراری اشکهایش را پاک کرد و فریان را به خودش فشرد. خودش میدانست که اشتباه کرده با ازدواج نادیا و نکیسا مخالفت کرد و سپس همهچیز را کف دست خواهر ظالمش نهاد.
نیما با صدای لرزان، رو به خیال و آراد گفت:
- ازتون خیلی ممنونم که ما رو زودتر از خواستهی بچهها خوشحال کردید.
خیال با خنده گفت:
- دیگه شما که گفتید سورپرایز دارید، من هم به آراد گفتم که یه سورپرایز عالیتر براتون تدارک ببینیم.
نیما بلند شد و زیر لب گفت:
- گفتی سورپرایز.
سپس به سرعت وارد اتاقی که پشت سرشان بود شد. خیال ابرویی بالا انداخت و سمانه سرش را بالا گرفت:
- عروسخانم.
همزمان خیال و دیانا بله گفتند و سمانه کمی گوشهی لبش بالا رفت:
- دیانا رو میگم خیالجان.
خیال با خجالت آهانی گفت و دیانا سریع گفت:
- بله؟ بفرمایید؟
سمانه نفسی عمیق کشید و گفت:
- الان که وقت خواب فریان نیست؟ نمیخوام بچهم رو بدخواب کنم.
خیال و آراد و نکیسا ابرویی بالا انداختند و دیانا «نه»ای گفت. سمانه سری تکان داد و نیما دوباره به جمعشان پیوست. به سمت خیال و آراد آمد و ناخودآگاه خیال بلند شد. نیما شروع به گفتن کرد:
- وقتی که مادرم به رحمت خدا رفت، توی خونهی ما بود؛ چون مریض بود و مدام حالش خراب میشد... خیالجان عمو، وقتی مادربزرگت داشت از پیش ما میرفت و نفسهای آخرش رو میکشید، اولین هدیهای رو که پدرم برش خریده بود برای تو به یادگاری گذشت. انگشتر عقیقش رو که طواف خونه خدا دادتش. از این به بعد مال توئه عموجان، مواظبش باش و مبارکت بشه.
و بیتوجه به صورت حیران خیال، انگشت را به دست آراد داد و گفت:
- دست زنت کن عموجان.
آراد با تأخیر به طرف خیال برگشت و انگشتر عقیق را که چشمگیری خاصی داشت به دست خیال کرد و سمانه با صدایی لرزان گفت:
- میدونم میخوای بگی چرا تو؟ بهخاطر اینکه مادربزرگت سالها بود که به انتظارت نشسته بود تا برای یه دقیقه هم که شده حضوری ببینتت؛ وگرنه که پدرت عکسات رو نشونش میداد.
خیال با بغض سرش را آهسته تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:
- ممنونم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: