کامل شده رمان همیشگی | khiyal.rad کاربر انجمن نگاه دانلود

در رمان به چه شخصیتی علاقه دارید؟

  • خیال

    رای: 14 60.9%
  • آراد

    رای: 4 17.4%
  • رها

    رای: 0 0.0%
  • رادنی

    رای: 1 4.3%
  • شقایق

    رای: 0 0.0%
  • پریسان

    رای: 1 4.3%
  • نیکو

    رای: 1 4.3%
  • یلدا

    رای: 1 4.3%
  • بهراد

    رای: 0 0.0%
  • ماکان

    رای: 1 4.3%
  • هاکان

    رای: 0 0.0%
  • آریان

    رای: 0 0.0%
  • نکیسا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

PrAiSe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/23
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
26,237
امتیاز
781
محل سکونت
اهواز
شقایق پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- وقت محضر برای کی گرفتید؟
خیال قَزَن مانتوی رویی‌اش را بست و شلوار دامنی‌اش را صاف کرد:
- عصر، ساعت شیش می‌ریم.
و در ادامه‌ی حرفش بغضش را خورد. صبح به آراد گفته بود نظرش درمورد صیغه عوض شده و عقد دائم بکنند و هرچه هم آراد گفت که لازم نیست و نمی‌توانند کاری بکنند، از تصمیمش باز نگشت و به شوهرخاله‌اش هم گفت که وقتِ عقد دائم بگیرند. حالا هم که قرار بود به خرید بروند.
آهی کشید و با کشیدن لپ آیلین و جیغ آیلین که «
بهم دست نزن!» از اتاق خارج شد و مهلا فریاد زد:
- خیال خر! تو می‌بینی‌ این امروز سگ شده سر‌به‌سرش می‌ذاری؟
خیال تک‌خنده‌ای کرد و شقایق بر روی شانه‌اش زد:
- حالا نه بری برا خداحافظی بوچ و موچ کنیا.
خیال خنده‌اش بیشتر شد و گوشه‌ی شال طلایی شقایق را کشید:
- دیوانه! من و آراد برای اولین بار دیشب هم رو ب*غ*ل کردیم.
شقایق با جیغ زد پس کله‌اش و نیکو با قهقهه گفت:
- هم رو بغـ*ـل نمی‌کردنا، فقط خیال داشت آراد رو می‌‌چلوند.
با جیغ خیال، یلدا دست نیکو را گرفت و کشید:
- بابا ولش کن الان حنجره‎ش پاره میشه فردا پس‌فردا میگن عروس ناقص بهمون دادین.
خیال پشت چشمی نازک کرد و آیلا دست در گردنش انداخت و شال قواره‌بلند صورتی و سفیدش دماغ خیال را به خارش انداخت.
- خیالیِ من رو ناراحت نکنیدا؛ وگرنه همه‌تون رو می‌خورم!
و در ادامه‌اش خندید.
***
همه‌شان با خستگی بر روی صندلی‌های کافی‌شاپ ولو شدند و یلدا بنا بر غرزدن نهاد:
- خدا بگم چی‌کارت کنه خیال که انقدر دنگ و فنگ داری.
خیال بی‌حال خندید و آیلا همانند سومالی‌زده‌ها یک عالمه کیک و بستنی و آب‌میوه سفارش داد.
درست سه پاساژ را گشتند تا بالاخره خیال‎خانم رضایت داد و یک مانتوی آستین جادوگری پرتقالی‌رنگ با زیری تاپ‌مانند حریر سفید با گل‌های آبی و شلوار کرمی و شال قواره‌بلند کرمی و پرتقالی خرید. و هیچ‌کس به جز خودش نمی‌دانست که به‌خاطر «خانم پرتقالی»گفتن‌های آراد و علاقه آراد به این رنگ، آن‌قدر خسته شدند تا این لباس گیر خیال بیاید.
لبخند محوی بر روی لب‌هایش شکل گرفت. موبایلش را درآورد و نت گوشی‌اش را روشن کرد. وارد ف*ی*ل*ت*رشکن هات‌اسپاتش شد و روشنش کرد و سپس وارد تلگرام شد. پدر و مادرش و بقیه را که بلاک کرده بود و فقط افرادی که حال همراهش بودند بلاک نبودند.
لبخندش وسعت گرفت. وارد پی وی آراد شد و پیام داد:
- سلام آراد.
سریع پیامش دو تیک خورد و برای آراد typing افتاد. پس از چند ثانیه پیامش آمد:
- سلام عزیزم، لباس خریدی؟
- بله، تو چی‌کار می‌‌کنی؟
چند ثانیه آراد جواب نداد؛ اما بعد آن پیام داد:
- کارای خوب خوب! (شکلک زبون درآورده و چشمک زده)
خیال چشمانش را در حدقه چرخاند. آیلا گفت:
- خیال با کی چت می‌کنی؟ بخور دیگه.
و ظرف کیک را به طرفش هول داد و خیال برای آراد نوشت:
- مثلاً چه کارا؟
در همان حال، عکس پروفایل آراد عوض شد و عکس دست خودش و او را گذشت. چشمان خیال گشاد شد و یاد روز آمدنشان به تهران افتاد که دستش در دست آراد بود و گوشی در دست آراد بود.
خنده‌ی ریزی کرد و آراد فرستاد:
- مثلاً الان می‌‌خوام برم حموم، ریش سیبلام رو بزنم، باند دستم رو باز کنم و بعد با علی و آریان برم گچ پام رو باز کنم.
خیال نگران دست عرق‌کرده‌اش را به مانتویش ساباند و تایپ کرد:
- آراد مگه قرار نبود هفته دیگه باز کنی؟ نه باز نکن، زوده.
- زود نیست عزیزم، اگه گفتن خوب نیست باز نمی‌کنم که.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    سریع پنج قلب برایش فرستاد و خداحافظی کرد و از تلگرام بیرون آمد.
    نگاهش بر روی یلدا و نیکو چرخید که کم‌کم از خستگی داشت خوابشان می‌‌برد و شقایق و آیلا که هرچه را بر روی میز بودند داشتند می‌‌خوردند و یک تکه کیک فقط برای او گذشته بودند.
    ابرویش را به بالا پراند. غزل سرش را به بازوی او چسباند و وارد اسنپ‌چت شد:
    - این هم عروس‌خانم.
    بر روی فیلم بود. حتماً برای استوری یا پست‌کردن اینستاگرامش می‌‌خواست.
    خیال خنده‌ای کرد و گفت:
    - یه عروس خوشگل.
    و چال گونه‌اش نمایان شد و غزل صاف نشست.
    - بیا نگاهش کنیم.
    این بار، خیال به غزل چسبید و فیلم پخش شد. صدایشان عروسکی و نازک شده بود و روی بینی‌شان بینی و سبیل‌های خرگوش بود و برایشان گوش خرگوش نهاده بود.
    - وایی، چه ناز شدم! غزل من رو هم تگ کن.
    غزل «باشه‌»ای گفت. خیال صاف نشست و در کیک روبرویش چنگال زد.
    از کیک خورد و گفت:
    - بچه‌ها زودتر بریم خونه که یلدا و نیکو الان کفِ کافی‌شاپ می‌‌خوابن.
    شقایق با خمیازه‌ای که کشید، تا حلقش را نشان داد و آیلا گفت:
    - همین حالا بریم؛ چون من هم کم‌کم دارم غش می‌‌کنم.
    خیال سری تکان داد و خواست بلند شود حساب کند که یلدا از چرتش پرید و با بی‎حالی گفت:
    - تو بشین.
    و بلند شد و به طرف پیشخوان رفت و حساب کرد.
    خیال نگاهش را دور کافه چرخاند و خریدهایش را برداشت و به همراه یکدیگر از کافه خارج شدند.
    آیلا و غزل با ماشین شقایق رفتند و خیال با نیکو و یلدا، همراه اسنپ رفتند.
    یلدا با پررویی به راننده تاکسی اسنپ گفت:
    - میشه صداش رو باز کنید؟
    مرد سری تکان داد و صدای آهنگ‌ را باز کرد.
    «رفتی که من در نیمه‎ی تاریک این سیاره بشم
    رفتی که مثل سایه‌ای روی زمین آواره بشم
    رفتی و جای خالیت را در کنارم حس نکردی
    رفتی و چیزی از عذاب انتظارم حس نکردی
    می‌سوزم اما آتش عشق تو خاموشی ندارد
    می‌میرم؛ اما داغ چشمانت فراموشی ندارد
    باید مرا باور کنی تنهاترین مرد زمینم
    تو در طلوع تازه‌ای من در غروب اخرینم
    من بی‌تو در شب‌های دل‌تنگی اسیرم باورم کن
    من بی‌تو مثل تک درختی در کویرم باورم کن
    زیبای من در جشن می‌لاد تو وزیبایی تو
    من آخرین شمعم که می‌خواهم
    بمیرم
    باورم کن باورم کن
    باید مرا باور کنی من با توام هرجا که بشی
    شاید تو هم دل‌تنگیم را حس کنی تنها نباشی
    خیال بدجوری با آهنگ در فاز رفته بود؛ جوری که اگر جایش بود به زیر گریه می‌زد.
    چه می‌‌خواست و چه شد! چه‌طور با نبودن پدر و مادرش در مراسم نامزدی‌اش سر می‌کرد؟ چگونه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    قطره اشک نیش‌زده‌ی کنار چشمش را پاک کرد و فکرش را به روزهای خوب آینده پرت کرد؛ روزهایی که با صبوری و آرامش می‌‌شود با آراد داشت.
    از آژانس پیاده شدند و به طرف آپارتمان رفتند. از قسمت پارکینگ که درش باز بود رفتند؛ چون شدیداً حوصله‌ی یک ساعت منتظرماندن را نداشت.
    در آسانسور، آهنگ خانم‌گلِ بی‌کلامِ آبی پخش شد و تا رسیدن به طبقه موردنظر، یلدا و نیکو آن‌قدر اَدا و مسخره‌بازی درآوردند که لب‌های خیال به خنده باز شد و آن‌قدر خندید که اشک از چشمانش آمد.
    - وای... وای خدا بگم... بگم چی‌کارتون نکنه.
    و از آسانسور بیرون آمدند و زنگ واحد مهلا را زدند. نیکو با شیطنت گفت:
    - عروس باید شاد باشه دیگه. این مراحل قبل از عروسی بود.
    خیال ب*و*س*ه‌ای برای هردوتایشان فرستاد و در باز شد. مهلا با تلفن حرف می‌‌زد و آیلین که پایین پایش بود، چشمانش را می‌‌مالاند.
    خیال به خنده آیلین را بغـ*ـل کرد و وارد شد و تقریباً جیغ زد:
    - وای وای وای، خانم خوابالوئه رو نگاه. مثلاً امروز جشن عقد دخترخالته ها، آیلین‌خانم.
    آیلین با نق‌نق گفت:
    - بذالم زمین، ازت بدم میاد، فقط مامانم رو دوست دارم، بذالم زمین خیار!
    خیال با شنیدن لفظ خیار از زبان آیلین، جیغش بلند شد و یلدا و نیکو از خنده دلشان را گرفتند. خیال بهشان گفته بود که چند تن از پسرهای بامزه دانشگاه در هفته‌های اول، در آن سال‌ها، او را اذیت می‌‌کردند و خانم خیار صدایش می‌‌زدند و او هم بار آخر، آن‌قدر دعوایشان کرد؛ چه لفظی و چه فیزیکی که کارشان به حراست دانشگاه کشیده شد.
    خیال با ناراحتی و اخم، آیلین را زمین نهاد و گفت:
    - دیگه دوستت ندارم آیلین‌خانم.
    آیلین بی‌اهمیت به طرف پله‌ها رفت و درحالی که هنوز هم چشم‌هایش را می‌‌مالاند گفت:
    - به دلک!
    چشمان همه گرد شد و مهلا با غضب، به مخاطب پرچانه‌اش گفت:
    - ببخشید یک دقیقه.
    سپس جلوی بلندگوی گوشی را گرفت و فریاد زد:
    - آیلین بی‌صاحاب‌شده تا نیام کبابت کنم! اَه.
    همه از حالت بهت درآمدند و خیال زمزمه کرد:
    - چه پررو شده این.
    نیکو چشمانش را در کاسه چرخاند و یلدا قزن‌های کت لباسش را باز کرد و گفت:
    - پرروییِ آیلین رو ول کن. الان ساعت یکه و ساعت چهار محضر وقت دارید، آراد کجاست؟ ها؟ خودت چه آرایشی مدنظرته؟ یا... هیع!
    و با چشمان گردشده به خیال خیره شد. نیکو کمی آب خورد و متعجب به یلدا خیره شد و خیال در حالی که به طرف حمام می‌‌رفت گفت:
    - چی شده؟
    یلدا با جیغ گفت:
    - آزمایش خون ندادید که شما.
    با بلندشدن خنده‌ی خیال، نیکو با قیافه‌ای درهم گفت:
    - فکر کنم از استرس خنگ شد.
    خیال خودش را جمع‌وجور کرد و دکمه شلوارش را باز کرد.
    - اولاً که آراد رفت بیمارستان تا اگه مشکلی نبود گچ پاش رو باز کنه؛ بعدش هم، آره یه ویدیو آرایش تو گوشیم دارم، به لباسم میاد، آخرش هم اینکه، بله آزمایش خون دادیم. از صدقه‌سری زن‌عمو بهار که هول بود، وقتی تو بیمارستان بودیم، خودش به پرستارا گفت ازمون خون بگیرن که اگه خون‌هامون به هم نخورد نیان خواستگاری، الان هم برگه تو کیفمه و خون‌هامون مشکلی نداشت.
    یلدا نفسش را با خیال راحت به بیرون فرستاد و نیکو گفت:
    - بازم خداروشکر زن‌عموبهار هول بود؛ وگرنه شما بدون آزمایش عقد می‌‌کردید و فردا پس‌فردا بچه‌تون پنج‌تا دست پنج‌تا پا داش...
    با پرت‌شدن شلوار خیال در صورتش، ساکت شد و خیال و یلدا هم‌زمان گفتند:
    - مرض!
    و تا خیال خواست وارد حمام بشود، مهلا با هول‌وولا از پله‌ها پایین آمد و گفت:
    - خیال برو تو حموم بالاییه، این شیرآلاتش خراب شده.
    خیال سریع شومیز زیر رویی‌اش را پایین کشید و به طرف طبقه بالا دوید.
    ***
    جیغ زد و عقب‌عقب رفت:
    - بابا بی‌شعورا حداقل وایسید لباس بپوشم بعد.
    نیکو که به‌زور جلوی خنده‌اش را داشت نگه می‌‌داشت گفت:
    - نه نه نه، عرق می‌‌کنی. موهات رو درست می‌‌کنیم، آرایشت می‌‌کنیم، بعد بپوش.
    خیال با حرص حوله را سفت‌تر کرد و گفت:
    - بابا. یهو دیدید آریان، آراد... شوهرخاله‌م اومدن. اون‌وقت چه کنم؟
    با جیغ یلدا ساکت شد. یلدا سریع بر روی صندلی نشاندش و گفت:
    - عروس هم انقدر نازنازو؟ بشین ببینم. ایش. اونا هم نمیان، الان شقایق و آیلا و غزل میان، اونا دیگه فقط خودشون رو باید آماده کنن، دستشون بند تو نیست. اونا مواظبن کسی نیاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    خیال، چشم‌غره‌ای به هردویشان رفت و نیکو گفت:
    - خب ویدئو رو نشون بده.
    خیال سریع رمز گوشی‌اش را که 6468 بود زد و نیکو گفت:
    - الگوی رسم‌شده را پیدا کنید. این چه رمزیه؟
    خیال با خنده وارد گالری‌اش شد و گفت:
    - سال تولد خودم و آراد، آراد سال 1364 به دنیا اومده و من 1368.
    یلدا و نیکو هردویشان ادایی برای خیال درآوردند و خیال ویدئو را پلی کرد. آن‌طور که ویدئو نشان می‌‌داد، باید پشت پلکش سایه صدفی و طلایی می‌‌زدند و سپس یک خط چشم باریک و ریمل حجم‌دهنده و رژ لب صورتی مات.
    یلدا صورتش را خاراند و گفت:
    - خب من نه طلایی دارم نه صدفی؛ چه کنیم؟
    خیال پا بر روی پا انداخت. نیکو کرم پودر و پنکک را از لوازم آرایشی‌ها سوا کرد و یلدا دست‌به‌کمر خیره‌اش شد.
    - شقایق و آیلا و غزل رفتن لباسشون رو بیارن، بعد میان اینجا... اونا میارن.
    شقایق سری تکان داد و با کلافگی بلوز گل‌گلی‌اش را که روی شلوار بگ پوشیده بود صاف کرد و به نیکو نگاه کرد که خیلی راحت برای خودش تاپ و شلوارک پوشیده بود، خیال هم که فقط حوله تنش بود.
    - یلدا لباس‌هات رو عوض کن، الان می‌پزی از گرما.
    یلدا سریع درخواست خیال را پذیرفت و بلوز و شلوارش را با یک پیراهن تا بالای زانو سفید با گل‌های درشت نارنجی و زرد عوض کرد.
    - آخیش. انگار راه نفسم باز شد.
    خیال تک‌خنده‌ای کرد و یلدا گفت:
    - نیکو تو آب موهاش رو بگیر تا من صورتش رو درست کنم.
    نیکو حوله‌ی سفید را برداشت و به طرف خیال رفت. همان موقع در باز شد و شقایق، آیلا و غزل با شلوغی وارد شدند:
    - سلام سلام. همگی سلام [خیال را محکم ب*و*س*ی*د.] ای زندگی سلام،‌ ای زندگی سلام.
    خیال با خنده مشتی نثار بازوی شقایق کرد و گفت:
    - مرض. لوازم آرایشی‌هات رو آوردی؟
    - بلی بلی.
    ***
    موهای فرفری‌اش را زیر شال قایم کرد. دوباره صدای آراد بلند شد:
    -‌ ای خدا! یلدا مگه نمیگی آماده شده؟ خب بذار برم تو دیگه.
    خیال ریز خندید و رژ لب صورتی‌اش را تجدید کرد و مانتوی پرتقالی‌رنگش را صاف کرد و از عطر محبوبش به خود زد.
    چشمان عسلی‌رنگش برق زد و لب‌های زیبایش به خنده باز شد. امروز، روز وصال او و عشقش بود؛ آرادش. مطمئن بود که امروز بهترین روز زندگی‌اش بود.
    چرخی زد و به طرف در اتاق رفت. در را باز کرد و رفت بیرون و آراد گفت:
    - آخیش، خودش اومد بیرون.
    سپس سوتی زد و گفت:
    - عشق من رو!
    با خنده به آراد که کمی می‌‌لنگید خیره شد و گفت:
    - چطور شدم؟
    یلدا دستی به لباس سورمه‌ای-سفیدش کشید و گفت:
    - خیال همه‌چی رو خراب کردی.
    خیال خنده‌ای کرد و آراد با شیفتگی، دستش را دور خیال ح*ل*ق*ه کرد و او را به آ*غ*و*ش*ش کشاند:
    - خیلی خوشگل شدی عزیز دل!
    خیال نمکین خندید و با عشق خودش را به آراد فشرد و گفت:
    - چون هی می‌گفتی خانم پرتقالی این رنگی گرفتم.
    آراد با خنده کمی از او فاصله گرفت و گفت:
    - میگم چه خوشگل‌تر شدیا...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    سپس ب*و*س*ه‌ای بر روی پیشانی خیال نشاند و صدای مهلا بلند شد:
    - مَحرم نشده م*ا*چ‌و‌موچشون شروع شد!
    خیال با اعتراض «خاله‌»ای گفت و آراد با خنده، خیال را بیشتر به خود ف*ش*ر*د و مهلا چشم‌غره‌ای رفت و خودش را در آینه نظاره کرد که یک ماکسی بلند طلایی پوشیده بود و رویش پالتو و شال مشکی پوشیده بود.
    با آماده‎شدن آیلا و غزل، همه عزم رفتن کردند. آراد سوار ماشین خودش که موقع آمادن چون پایش در گچ بود، آریان راننده‌اش بود شد و خیال در قسمت شاگرد راننده نشست. یلدا و نیکو با شقایق و دخترها رفتند و آریان با مهلا و علی.
    خیال با هیجان انگشتانش را شکاند. آراد با محبت به او خیره شد و پس از استارت‎زدن، آهنگ دونه‌دونه‌ی ابراهیم زاده را پلی کرد.
    - دونه دونه دونه دونه
    یه حسی که حالا بینمونه
    مال خود خودمونه
    ما رو به هم می‌رسونه
    خیال خم شد و صدای آهنگ را کم کرد و سپس به آراد خیره شد که یک بلوز مردانه عسلی و جلیقه و کت و شلوار و پاپیون نسکافه‌ای پوشیده بود. صدایش را صاف کرد؛ اما هنوز هم از هیجان می‌‌لرزید.
    - آراد... احساس می‌‌کنم دیگه از دنیا چیزی نمی‌خوام، خدا دیگه همه‌چی رو بهم داده. تو، دیگه مالِ من شدی، من دیگه برای تو.
    آراد با خنده دست خیال را فشرد و خیال اضافه کرد:
    - حتی اگه تازه به من علاقه‌مند شده باشی و عشق پریسان بزرگ‌تر بود؛ اما باز هم خوشحالم که اشتباه عمل نکردم و بهت جواب مثبت دادم؛ چون حتی شده، دو هفته از عمرم رو با عشق، با تو می‌‌گذرونم و دیگه پشیمون نیستم که چرا به آراد جواب مثبت ندادم. دیگه احساس پوچی نمی‌کنم.
    آراد لب‌هایش را‌ تر کرد و به چشمانی که نمی‌توانست بگوید شاد است یا غمگین، برای چند ثانیه خیره شده و سپس دوباره به روبرو خیره شد.
    - مهم نیست که اعتمادت به من کمه، مهم اینه که دیگه مال من میشی و می‌‌تونم اعتمادت رو به خودم به آخرین حد برسونم.
    خیال خنده‌ای کرد و پا بر روی پا انداخت. باران نم‌نمی‌ شروع شده بود و جاده کمی لغزنده بود؛ مخصوصاً با آن ترافیکی که بود.
    - چرا می‌‌خندی؟
    - چون من حتی به شقایق هم کاملاً اعتماد ندارم، به پدرم به مادرم به خاله‌ام، به هیچکی. آدمیه دیگه؛ یهو می‌بینی شیطون گولش زد یه کاری کرد. اون‎وقت میگی‌ای وای... من به این اعتماد داشتم، کاملاً هم اعتماد داشتم. درحالی که من نه، به همه به اندازه کافی اعتماد دارم.
    و سرش را به شیشه تکیه داد. آراد ح*ل*ق*ه دستش را دور فرمان بیشتر کرد.
    هنوز باید خیال را می‌‌شناخت. خیالی که ثانیه‌ای عاشقانه حرف می‌‌زد، چند ثانیه بعد تلخ و چندثانیه بعد فلسفی.
    پس از چندی، یکهو آهنگ افتاد روی آهنگ شال از The ways و درست وقتی خواننده خواند:
    - آه که این لعنتی
    این قرص‌های افسردگی
    رنگ به رنگ، دوز به دوز
    به باد داد... آرام زندگی
    آراد با سرعت صدای آهنگ را کم کرد و بلند گفت:
    - خیال.
    ده دقیقه دیگر به محضر می‌‌رسیدند و آن‌وقت جشن و شادی بود و وقتش نمی‌شد بپرسد. خیال با تعجب به سمتش برگشت و شیشه را که کمی باز کرده بود، دکمه را فشرد و بست.
    - بله؟
    آراد نفس عمیقی کشید و گفت:
    - چندبار... چندبار که اومدم تو اتاقت انواع قرص‌های آرامبخش رو با دوز‌های مختلف دیده بودم. یا وقتی کسی خوابش نمی‌برد یا حالش بد بود، می‌اومدن از تو آرامبخش می‌‌گرفتند. خودت رو هم چندبار دیدم که شبا می‌‌خوری. برای چی؟ مشکل خواب داری؟ یا... زود عصبی میشی که بعیده.
    صاف نشست و به طرف آراد برگشت. چگونه برایش توضیح می‌‌داد؟ نفس عمیقی کشید و تندتند گفت:
    - من... افسردگی داشتم، ام... دارم. نمی‌دونم. بعد روانشناسم قرص تجویز می‌‌کرد و تا بخورم شبا بتونم بخوابم و ذهنم از فکر و خیال خالی بشه.
    آراد تند نیم‌نگاهی نثارش کرد و فرمان را سفت در دستش فشرد:
    - یعنی چی؟ درست توضیح بده. چه افسردگی؟ اگه قبلاً داشتی چرا الان مصرف می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    با ناراحتی سرش را به صندلی کوباند و لرزش صدایش بیشتر شد:
    - بعد س*ق*ط جـنین مادرم، اون افسرده شد و تنها مکالمه‌مون دعوا بود، من هم که از شما‌ها دور شده بودم وضعیت خوبی نداشتم و مدام گریه می‌‌کردم... کم‌کم از رفتار مامانم... وای!
    بغض در گلویش رخنه کرد و نتوانست ادامه بدهد. چشمانش را بست و آراد آرام گفت:
    - نمی‌خواد بگی، بعد عقد توی یه زمان مناسب بگو عزیزم.
    یادآوری آن دوره وحشتناک، تمام مغزش را پر کرد و باعث شد بغض تمام حجم گلویش را پر کند؛ جوری که اگر نشکند خفه می‌‌شود. دستش را روی گلویش کشید. احساس می‌‌کرد کسی با طنابی از جنس آهن داشت دارش می‌‌زد.
    با لکنت گفت:
    - آر... آراد آب... آب برام بگیر.
    هر لحظه، امکان شکستنش بود؛ اما او در مهارکردن بغض انگاری که دکترا داشت. او مهارکردن بغض را به‌خاطر آراد بلد شده بود.
    آراد سریع کنار دکه‌ای ایستاد و با سرعت از ماشین پیاده شد. با عجله روبروی دکه ایستاد و یک آب معدنی تگرگی گرفت و با تشکر به سمت ماشین دوید. خوشبختانه یا متأسفانه، بقیه از آن‌ها جلوتر رفته بودند. دستی به صورتش کشید و سوار ماشین شد.
    سرش را میان دستانش گرفت و با لرزش، میان موهایش دست کشید. حال بدی داشت که برای آراد تعریف کند به قرص‌های آرامبخش و خواب‌آور معتاد شده و باید آن‌قدر به مشاوره برود تا این حالت از او دور شود.
    - خیال، خیال عزیزم...
    سریع آب را از آراد گرفت و خورد. بغضش را هم...
    چانه‌اش اما می‌‌لرزید. در یک حرکت غیرمنتظره آراد او را در آ*غ*و*ش خود کشید و سرش را ب*و*س*ی*د:
    - ببخشید عزیزم... ببخشید.
    خیال تنها گفت:
    - تا شونزده‌سالگی مثل امُلا زندگی کردم تا شونزده‌سالگیم فهمیدن و بردنم روانشناس و... تنها چیزی که دیدم یه کوه قرص بود.
    آراد با حرص لب‌هایش را گزید و حریصانه عطر خیال را استشمام کرد. خیال از او فاصله گرفت:
    - بریم... دیر میشه.
    در تمام طول راه، آراد با اینکه حالش گرفته شده بود، خیلی راحت، از حال بد خیال کم کرد؛ با ب*و*س*ه‌هایش، حرف‌هایش. با ب*و*س*ه‌هایی که خیال را به تب مبتلا کردند. چنان تنش گر گرفته بود که هردویشان خنده‌شان گرفته بود. آخر آراد روی رگ مچ دستش، جایی را که حساس بود ب*و*س*ی*ده بود.
    از ماشین پیاده شدند و روبروی محضر قرار گرفتند. یکهو خیال چشمانش گرد شد و تقریباً به صورتش چنگ زد.
    - وای آراد، چادر یادمون رفت!
    آراد با خنده در محضر را باز کرد و خیال را به جلو هول داد:
    - نه یادمون نرفته.
    نگاه همه به سمت آن‌ها برگشت و خیال با دیدن پدر و مادرش، زن‌عمو و عمویش (پدر مادر آراد) خشکش زد. درست می‌دید. آن مادرش بود که یک ماکسی بارداری سبز-آبی پوشیده بود و رویش پالتو و شال سورمه‌ای پوشیده بود و آن هم پدرش بود که کت و شلوار طوسی پوشیده بود.
    صدای سوت و کل‌زدن در گوش‌هایش پیچید و خیال با لکنت گفت:
    - آرا..آراد مامانم.. اینا!
    آراد با لبخند خیال را که خشکش زده بود به جلو هدایت کرد و سیماخانم با اشک و لبخند، چادر سفید صورتی حریری سرش کرد و عقب‌عقب رفت.
    خیال مبهوت نگاهش را از مادرش گرفت و نشست و آراد خوشحال، نگاهی به خیال انداخت و نشست. می‌‌دانست تمام بی‌قراری‌ها و حال گرفته‌ی خیال به‌خاطر پدر و مادرش بود؛ اما حالا دیگر جای نگرانی نیست و خیال می‌‌توانست از بهترین لحظه‌ی عمرش نهایت استفاده را بکند.
    مهلا قرآن سفیدی را در دست خیال نهاد و خیال با چشمان اشکی به مادرش خیره شد. حالا که او بود، احساس می‌‌کرد دل‎نگرانی ندارد. با بغض به کلمات قرآن خیره شد و عاقد برای بار اول پرسید:
    - عروس‌خانم، سرکار خانم خیال کیوان، آیا وکیلم؟
    شقایق که داشت قند می‌سابید، با جیغ گفت:
    - عروس رفته گل بچینه.
    بغضش آرام باز شد و قطرات اشک بر روی کلمات ریخته شد. دیگر از این دنیا چه می‌‌خواست؟
    عاقد برای بار دوم پرسید و این بار، یلدا با بغضی آغشته به شادی گفت:
    - عروس رفته گلاب بیاره.
    یلدا کسی بود که دید خیال چگونه در تب عشق آراد سوخت و دم نزد. دید که آراد وقتی دل‎بسته‌ی آن پریسان روانی بود، خیال چگونه او را دلداری می‌‌داد و سرگرمش می‌‌کرد. یلدا، با چشم خویشتن عشق آتشین خیال را دید.
    میان گریه خندید و آراد، آهسته زمزمه کرد:
    - همیشه بخند خیالم.
    لب‌هایش بیشتر کش آمد و با عشق، زمزمه‌اش بلند‌تر شد و عاقد برای بار سوم پرسید:
    - عروس‌خانم، سرکار خانم خیال کیوان، آیا وکیلم؟
    نیکو با قهقهه گفت:
    - عروس زیرلفظی می‌‌خواد.
    آراد بلند شد و بهار سریع، در حالی که آرام گریه می‌‌کرد، دست‌بند پروانه‌ی طلای سفیدی را به دست پسرش رساند و آراد دور مچ ظریف خیال بست.
    - می‌‌دونستم به دست خیالم میاد.
    و دوباره نشست و عاقد از اول خواند و آراد با هیجانی آغشته به استرس، زمزمه کرد:
    - کاشکی همون بار اول بله رو می‌‌دادی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    خیال به جای خنده یا حرف دیگری، تقریباً نشگونی از آراد گرفت و با صدای پچ‌پچی آرام و جیغی گفت:
    - خاک تو سرم آراد. بله رو ول کن. ما حلقه نداریم، حلقه نخریدیم. اوف، وای. الان که دیگه نمیشه بله بگم.
    آراد آهسته خندید و دستش را ماساژ داد:
    - دستم رو پوکوندی. حلقه هم داریم، مامانم و مامانت رفتن خریدن. بله هم باید بگی.
    خیال با چشمان گردشده‌ای زمزمه کرد:
    - معلوم نیست از کی به اینا گفته که همه‌چی رو خریدن!
    آراد نیشخندی زد و عاقد با بی‌حوصلگی گفت:
    - عروس‌خانم، برای بار چهارم می‌‌پرسم، سرکارِ خانمِ خیال کیوان، آیا وکیلم شما را به عقد آقای آراد کیوان در بیارم؟
    خیال با لب‌های خندان، سرش را بالا آورد و گوشه‌ی چادرش را گرفت، سپس با صدای بلندی گفت:
    - با اجازه‌ی بزرگ‌ترا، بله.
    همه ‌ی خانم‌ها شروع کردند به کل‌زدن و خیال با هیجان به طرف آراد برگشت و آراد بر روی دست خیال ب*و*س*ه‌ای نشاند.
    خیال صورتش درهم شد:
    - معمولاً پیشونی عروس رو می‌‌ب*و*س*ه داماد.
    آراد با خنده دستش را دور خیال ح*ل*ق*ه کرد و جیغ و داد یلدا و نیکو و شقایق و آیلا و غزل بلند شد.
    - عزیزم ما همه‌چیزمون متفاوته.
    یلدا با جیغ خودش را بالا کشید:
    - آراد خیال رو ب*ب*و*س!
    آراد قهقهه‌ای زد و سیماخانم به خیال نزدیک شد و همین که او را در آ*غ*و*ش کشید بغضش شکست.
    - اِ مامان؟
    خودش را به مادرش فشرد و مادرش پس از چندی از او فاصله گرفت و حلقه‌ها را به دستشان داد.
    - ب*و*س*ی*دمش دیگه.
    ***
    - تلب تلب یورگیم
    سینگه بردم
    ای یار‌ای یار
    بختیم اوچوم کورگیم
    اوزین تورسن تولگن‌ای یار یار
    ایش باغدک کزیلیک
    بخ نلگن سزایلیک
    ای یار‌ای یار
    سولگی قسرن کوزایلیک
    شاخ ملک بو لیلک
    ای یار‌ای یار
    پروانم بو لسینیک
    دیوانم بولو لساینیک
    محبتین باغینین (‌ای یار/زیودا)
    با خنده همه‌شان شروع به ر*ق*ص*ی*د*ن کردند. خیال با ناز می‌‌ر*ق*ص*ی*د و بقیه دخترها دوره‌اش کرده بودند. و واقعاً هم ناز داشت، خیال واقعاً در آن پیراهن تا زانوی آلبالویی که یقه سه سانت بود و آستین حلقه‌ای و پارچه‌اش پارچه شنی بود، واقعاً می‌‌درخشید.
    - پروانم بو لسینیک
    دیوانم بولو لسینیک
    خیال با خنده با شقایق هم‌ر*ق*ص شد و آریان و ماکان که تازه از راه رسیده بود، آراد را به زور به وسط آوردند و خودشان هم کنار بقیه شروع به ر*ق*ص کردند.
    خیال با خنده به قیافه‌ی سرخ‌شده‌ی آراد، دستانش را دورش ح*ل*ق*ه کرد و او را مجبور به حرکاتی که خودش انجام می‌داد کرد.
    - آراد یخ نباش دیگه، جشن نامزدیمونه ها.
    آراد لبخندی زد و غزل که با دوربینش فیلم می‌‌گرفت روی آن‌ها زوم کرد و آراد پ*ی*ش*ا*ن*ی خیال را ب*و*س*ی*د.
    جیغ همه بلند شد و بزرگ‌ترها چشمانشان خندان شد.
    خیال دستانش را از گ*ر*د*ن آراد پایین آورد و در دستانش گره داد و با جیغ خواند:
    -‌ ای یار‌ای یار
    پروانم بوله سنده
    دیوانم بوله سنده
    و خودش را در صورت آراد بالا کشید و آریان و ماکان و یلدا و آیلا، دایره‌شکل دورشان را گرفتند و آن‌ها را از یکدیگر جدا کردند. آیلین به وسط آمد و خیال با قربان صدقه‌رفتن شروع به ر*ق*ص*ی*د*ن با آیلین کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    در جایش غلتی و زد و چشمانش را باز کرد. نگاه ماتش را به سقف سفید دوخت و بیشتر در پتو جمع شد. هنوز هم خسته بود؛ اما خوابش نمی‌برد. نگاهش را به بالای سرش، ساعت انیمیشن بچه رئیس دوخت. ساعت هشت بود و مطمئناً همه خواب بودند؛ چون جشن دیشب که تا ساعت سه بامداد بود مطمئناً همه را از پا درآورد؛ مخصوصاً مهلا را.
    در جایش نشست و به نیکو و یلدا خیره شد که در چپ و راستش خوابیده بودند. یلدا پتو را کاملاً کنار زده بود و نیکو تا آخر زیر پتو بود.
    سرش را تکان داد و بلند شد. هردوپایش به‌خاطر آن کفش‌های پاشنه‌بلندی که باهایشان ر*ق*ص*ی*د*ه بود درد می‌‌کرد.
    سرش را تکان داد و لباس‌هایش را با یک بلوز آستین‌بلند قرمز و شلوار بگ مشکی عوض کرد و موهایش را که داشتند بلند می‌‌شدند و الان تا دو انگشت زیر گردنش بودند با کش مو بالا بست و از اتاق خارج شد.
    - اوف، خستمه.
    به طرف دستشویی رفت و وارد شد. با ژل شستشوی مهلا صورتش را شست و مسواک خودش را که در پلاستیک فریزر، در جای مسواک‌ها بود درآورد و دندان‌هایش را مسواک زد.
    همه‌ی بزرگ‌ترها که فقط پدر مادر او و آراد بودند، دیشب به خانه‌ی خودشان رفته بودند و فقط خودشان اینجا بودند که آن هم ظهر به خانه می‌‌رفتند؛ چون قرار بود همه از روستا بیایند.
    از دستشویی خارج شد و کش‌وقوسی به اندامش داد. دیگر آراد برای او شده بود و نامش در شناسنامه‌اش رفته بود. لبخند پررنگی زد و به طرف اتاق مهمان رفت که آراد و آریان درش خواب بودند. ماکان هم که دیشب با آن‌ها رفت.
    آهسته در را باز کرد و در اتاق سرکی کشید. آریان روی تخت خوابیده بود و آراد نبود.
    ابرویش را بالا انداخت و در را بست. نگاهش را در کل راهرو چرخاند و سپس به طرف پله‌ها رفت و دوتایکی از آن‌ها پایین رفت. نگاهش را در کل پذیرایی چرخاند و لامپ روشن آشپزخانه را که دید، گردنش را راست کرد و دست‌هایش را در جیب شلوارش فرو برد و به طرف آشپزخانه رفت. با دیدن آراد که داشت کیک دوقلو با شیر پاکتی کوچولو می‌‌خورد، لبخندی زد و به او نزدیک شد، سپس روی صندلی کنارش نشست و آن یکی قل کیک را برداشت و گاز زد.
    - تو هم بیداری؟
    در جواب آراد که با مهربانی از او پرسید، کل کیک در دهانش نهاد و تندتند جوید. سپس قورتش داد و گفت:
    - سلام، صبح به‌خیر. بلی من هم بیدارم.
    سپس لبخند دندان‎نمایی زد و آراد با لبخند گفت:
    - سلام صبح تو هم به‌خیر خیالم. صبر می‌کنی من بخورم بعد بریم بیرون، هوم؟
    خودش را به جلو کشاند و دستانش را در هم گره داد و سپس به بلوز آبی آراد که با چشمانش ست بود خیره شد و گفت:
    - آره. اوم آراد، اول یه چیزی بگم؟
    آراد با آرامش مکی به شیر زد و گفت:
    - بگو عزیزم.
    - آراد یه هفته دیگه مرخصی من از دانشگاه که یه ترم بود تموم میشه و باید برم و می‌‌خوام برم. یه‌کم خسته‌کننده‌ست که همه‌ش توی خونه هستم، بعد این ترم رو بگذرونم باید طرح رو بگذرونم که چون ازدواج کردم توی محل سکونت شوهرم می‌‌تونم بگذرونم...
    سرش را بالا آورد و به چشمان منتظر آراد خیره شد.
    - تو می‌‌خوای برگردی روستا یا اهواز؟
    آراد دستی به صورتش کشید و باقی کیک را کامل خورد و بقیه شیر را هم. سپس گفت:
    - از شرکت بابا به اینجا انتقالی می‌گیرم میام همین‌جا.
    خیال با ذوق گفت:
    - مرسی مرسی مرسی! ام... بعد کجا می‌‌خوای بیای بمونی؟
    آراد با خنده پاکت‌ها را در زباله انداخت و گفت:
    - خیال بیست‌سؤالیه؟ خب معلومه، یه آپارتمان می‌گیرم و اونجا می‌‌مونم.
    خیال سری تکان داد و بلند شد، به طرف آراد رفت و گفت:
    - خب من برم آماده بشم.
    و تند ب*و*س*ه‌ای روی گونه‌ی آراد نشاند و تقریباً فرار کرد.
    آراد با خنده، در حالی که از آشپزخانه بیرون می‌آمد گفت:
    - ب*و*س از تو، جان از من؛
    بازار چنین خوش‌تر؟
    عینک آفتابی را بر روی چشمانش زد و آراد گفت:
    - اول بریم صبحانه بخوریم؟
    - اوهوم.
    سپس با خنده ادامه داد:
    - شوهرجون گاز بده که دارم از گشنگی تلف میشم. وای! به‌خدا باورم نمیشه اصلاً. من تو، زن و شوهر، وویی!
    آراد قهقهه زد:
    - خیال تازه فهمیدی زن و شوهر شدیم عزیزم؟
    خیال تند به طرفش برگشت و چانه‌اش را بالا داد و سپس گفت:
    - خیال خالی؟ خوشم نمیاد.
    آراد با خنده استارت زد و دماغ خیال را کشید:
    - خیالم... خوشت اومد؟
    - اوهوم، صدای آهنگ رو باز کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    آراد صدای آهنگ را باز کرد و خیال وارد دوربین موبایلش شد و روی دوربین سلفی زد. دستش را بالا برد و لبخندی زد و عکس گرفت. آراد وقتی فهمید که صدای چلیک عکس را شنید، به طرف خیال برگشت و گفت:
    - چرا نگفتی برگردم بعد بگیری.. من که حواسم نبود.
    خیال با خنده عکس را در استوری گذشت و نوشت:
    - روز بعد از متاهل‌شدن.
    و در ادامه سرش را به سر آراد نزدیک کرد و گفت:
    - می‌‌خوام بوم‌رنگ بگیرم آراد، تو حواست به جاده باشه عجقم.
    و در ادامه به قیافه متعجب آراد، با صدای بلند خندید.
    بر روی بوم‌رنگ زد و خنده‌ای کرد و بعد گونه‌ی آراد را ب*و*س*ی*د و زمان بوم‌رنگ تمام شد. تند سر جایش نشست و به آن نگاه کرد. با هیجان جیغ زد:
    - عالیه!
    و پس از گذاشتن دو شکلک چشم قلبی بر روی بوم‌رنگشان آن را جزو استوری برگزیده عشق ارسال کرد.
    با خنده گفت:
    - اوفیش، تو دلم مونده بودا. از دیشب نتونستیم تنها باشیم.
    آراد با شیطنت در فرعی پیچید و چند نیم‌نگاه نثار خیال کرد که داشت با ریتم آهنگ ابروها و لبش را تکان می‌‌داد:
    - تنها تنها... من و تو... ب*و*س و...
    خیال به جیغ به سمتش حمله کرد و مشتی نثار بازویش کرد:
    - منحرف! وای آراد تو که این‌جور نبودی، متین و آروم بودی، خیلی منحرفی. من به‌خاطر چیز گفتم که چیز کنیم.
    آراد باز با شیطنت صدای ضبط را کم کرد:
    - چیز کنیم؟ چه چیز کنیم؟
    - روانیِ منحرف! عکس رو میگم و اینستا.
    آراد با خنده، دست در گ*ر*د*ن خیال انداخت و او را به خود نزدیک کرد:
    - حالا الان که نه؛ اما بعداً که از اون چیزا هست.
    خیال با حرص دست آراد را کنار زد و با گونه‌های گلگون گفت:
    - مرض! روز بعد متاهل‌شدنم به‌جای صبحونه‌ای که با عشق صرف می‌‌شود دارم حرص رو درسته قورت میدم. ایش!
    آراد با خنده، لحن صدایش محبت‌آمیز شد:
    - حرص چرا خیالم؟ اومدم شوخی کنم باهات... من که دوست دارم.
    خیال نیشش تا بناگوش باز شد و با ذوق گفت:
    - من نیز.
    آراد با خنده روبروی رستورانی نگه داشت و پیاده شدند. سپس دستش را دور خیال انداخت و او را به خود نزدیک کرد:
    - پشت رستوران یه باغ دارن که توش میز و صندلی هست و آبشار مصنوعی و ماهی و... خلاصه بهشته. بریم اونجا صبحانه میل کنیم خیال‌بانو؟
    - اوهوم بریم.
    وارد رستوران که شدند آراد سریع گفت که می‌‌خواهند به باغ بروند و آن‌ها هم یک گارسون فرستادند تا ببردشان.
    روی صندلی‌های حصیری که نشستند و سفارش یک صبحانه کامل دادند، آراد گفت:
    - میگم ما که عقد کردیم، نریم سر خونه زندگیمون؟
    و ابرو بالا انداخت که خیال گفت:
    - نه آراد. تا وقتی که نفهمم مامانم و زن‌عمو چه آتویی از هم دارن نمی‌تونم. درکم کن.
    آراد با لبخند دستش را فشرد:
    - باشه؛ اما آپارتمان نمی‌گیرم، میام خونه‌ی خودتون پیش تو؛ چون مامانت که رفت دکتر، دکتر گفت بارداری سختی داره به‌خاطر عصبانیت‌های متعددش و همون بهتر که توی روستا باشه؛ چون برای آرتا کوچولو خوبه.
    خیال ناباور نگاهش را از دار‌ودرختی که دوروبرشان را احاطه کرده بود گرفت و گفت:
    - آرتا؟ بچه پسره؟ وای خدا!
    و با ناباوری خندید و دستانش را روی دهانش نهاد. آراد گفت:
    - آره، روز عقدمون صبحش رفته بودن دکتر.
    گارسون با یک سینی بزرگ مسی آمد و املت، خیار و گوجه و پنیر، دو لیوان آب پرتقال، عسل و کره و مربا و چای و نان لوش و بربری را روی میز چید و رفت. خیال با لـ*ـذت گفت:
    - الان اگه مامانم اینجا بود می‌گفت فکر کنم به‌جای من تو بارداری.
    و شروع به خوردن کرد. آراد با خنده، ابتدا از آب پرتقالش خورد و سپس نگاهش را به آبشار مصنوعی که درست وسط همه‌ی درخت‌ها بود، دوخت. دیروز، موقع بله‌گفتن خیال، چیزی در درونش جوشید؛ چیزی که اگر خیال بله را نمی‌گفت، قطعاً باعث می‌شد قلبش ایست کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    دست از خوردن کشید و دور دهانش را با دستمال کاغذی پاک کرد و گفت:
    - آراد می‌‌خوام امروز فردا از مامانم بپرسم که قضیه از چه قراره. خسته شدم از اینکه از وقتی فهمیدم، هرروز و هرروز توی دلم ترسه که نکنه بزنه به سر یکیشون و کار غیرعقلانی انجام بدن. کاری کنن که زندگی ما، زندگی بقیه تباه بشه. نمی‌تونم مثل فیلما برم دنبال سرنخ و بعدم با کمال تعجب بگم انتظارش رو نداشتم. بهتره همین امروز فردا بفهمیم؛ چون من... با اینکه این چند روز شادترین لحظات عمرم بود؛ اما...
    نفسی گرفت و به چشمان غمگین آراد خیره شد. همین چند دقیقه پیش داشتند می‌‌خندیدند؛ اما حال... داشتند سعی می‌‌کردند غم را از خودشان دور کنند، خنده پیشکششان.
    صدایش لرزید و دستمال کاغذی در دستش مچاله شد:
    - خسته شدم از ترسایی که تو قلبمه و نمی‌خوان پر بکشن و برن. آراد من... خستمه از بس تو زندگیم ترس داشتم، ترس نبودن با شما بود اول، بعد کم‌کم شد ترس نداشتن محبت مامانم به خودم و بعد هم...
    لب‌هایش را محکم بر روی هم فشرد و ناخن‌هایش را در دستش فرو برد:
    - دیروز پرسیدی چرا قرص می‌‌خورم؟ من چون افسردگی حاد گرفته بودم قرص می‌‌خوردم تا خودکشی نکنم. تا هر روز گریه نکنم، تا بتونم بخوابم. فقط هم به‌خاطر این بود که من رو به بدترین حالت ممکن از شما جدا کردن و بعدم مامانم دیگه من رو دوست نداشت. افسرده شده بود و من هم با اون، توی نُه‌سالگی افسرده شدم. شونزده‌سالم که شد فهمیدن و من رو به زندگی برگردوندن؛ اما هنوزم پتانسیل افسردگی تو وجودم بود و هست...
    ناخواسته اشک‌هایش جاری شد و آراد کلافه در موهایش دست چنگ انداخت.
    - یادته بچه پریسان رو س*ق*ط کردم حال و احوالم چطور شد؟ همه‌ش به‌خاطر اون افسردگی که توی وجودمه و به‌خاطر محبت‌نکردن مادرم به‌وجود اومد و ترس‌هایی که داشتم و دارم. آراد من توی سن پونزده‎سالگی منتظر این بودم که یکی بیاد بگیرتم تا از این زندگی خلاص شم. تا کنایه‌های مامانم مبنی بر اینکه مثل اُمُلا هستم و کسی نمی‎گیرتم تموم شه. تا بفهمونم من هم می‌‌تونم زندگی بکنم... بی‌اون، بی‌احتیاج داشتن بهش.
    اشک‌هایش تبدیل به هق‌هق شد و دستمال کاغذی را بر روی میز پرت کرد.
    - یه بار که به خاله مهلا گفتم، چنان سیلی بهم زد که تا یک ماه جای دستش روی صورتم بود. بعد که بردنم روانشناس، فهمیدن که به‌خاطر افسردگی که داشتم این‌جور...
    با هق‌هق سرش را میان دستانش پنهان کرد و آراد با شتاب بلند شد و به کنارش رفت. دست چپش را روی ک*م*ر خیال نهاد و با دستش راستش، سر خیال را روی سـ*ـینه‌اش نهاد و ب*و*س*ه‌ای بر رویش نشاند.
    - آروم باش عزیز دلم.
    اما خیال با هق‌هق دستانش را دور آراد ح*ل*ق*ه کرد و گفت:
    - بعدش هم... ترس تو، توی دلم افتاد، اینکه به‌خاطر پریسان...
    با هق‌هق به موهای آراد چنگ انداخت و آراد با درد چشمانش را بست. پریسان؛ واژه‌ای که با آنکه الان خیال را می‌‌خواست؛ اما برایش همانند شیرینی میان تمام مزه‌های گس دنیا بود.
    آهی کشید و در همان حال، شال خیال را که دور گردنش افتاده بود روی سرش گذشت و ب*و*س*ه‌ای روی صورتش نشاند و زمزمه کرد:
    - من هیچ‌وقت ترسی نداشت؛ هیچ‌وقت هیچ‌وقت. اما حالا... خیال می‌‌ترسم ناراحتت کنم، می‌‌ترسم یه زمانی برسه که حتی نگاهم کنی از تصمیم ازدواج با من پشیمون بشی. می‌‌ترسم باعث بشم دوباره حالت بد بشه. می‌‌ترسم؛ به اندازه تموم ترس‌هایی که تا به حال تجربه نکردم.
    رد اشک روی صورتش را پاک کرد و با صدای خش‌داری گفت:
    - آراد.. داره 29 سالم میشه؛ اما مثل دخترای دبیرستانی اولین عشق رو تجربه کردم و یه عالمه رویا و قصر توی ذهنم ساختم؛ اما اگه تو با دلیل... اونا رو خراب کنی، دم نمی‌زنم. همه‌ی آرزو و احساساتم رو برای یه لحظه با تو بودن قربونی می‌‌کنم.
    آراد چشمانش را باز و بسته کرد و گونه‌اش را به سر خیال تکیه داد.
    ***
    - رفته بودید خوشگذرونی روزِ بعد متاهل بودن یا فاتحه‌خونی که گریه کردی؟ با توام خیال! اون آراد خر کاری کرده؟
    خیال با خنده تودماغی گفت:
    - چه کاری؟ مثلاً د*س*ت*‌د*ر*ا*ز*ی؟ که اون هم زنشم مشکلی نیست.
    یلدا با جیغ بالش السا و آنای آیلین را به طرفش پرت کرد و نیکو با خنده گفت:
    - تمام یلداخانم. خیال هم شوهر کرد و منحرف شد و از فردا...
    خیال با جیغ میان حرف آن دو پرید و با حرص مانتویش را روی تخت آیلین پرت کرد:
    -‌ای خدا. حالا من یه چی گفتما... نیکوخانم تا به مسائل مثبت هیجده نرسه ول‌کن نیست. راستی!
    بهتر بود او هم کمی تلافی می‌‌کرد. لبخندی زد، سپس با موذیگری چهاردست‌وپا جلو رفت و کنار یلدا نشست:
    - چه خبر از آقا رهام؟ یادمه دقایق آخری که زن‌عمو ثریا داشت از روزگار برای عمه‌اش می‌‌گفت ایشون شماره‌ش رو بهت داد و تو هم گرفتی و...
    نیکو پشت چشمی نازک کرد و روی شلوار مشکی و تونیک سبز-آبی‌اش شال حریر سبز-آبی پوشید.
    - چی میگی؟ بعد سه‌هفته وارد بلک لیست شد. مثل عقب‌مونده‌ها بود و هنوز هم تو زمان قاجار زندگی می‌‌کرد.
    به طرف آن‌ها برگشت و مشتش را جلوی دهانش گرفت:
    - ا! باورتون میشه؟ سر یه هفته تو خیالاتش شدم زنش و هفته دوم گفت مرد وقتی از سرکار میاد زن باید پاهای شوهرش رو بشوره خستگی از تنش بره.
    چشمان خیال و یلدا گرد شد و پس از چند ثانیه هرسه‌نفرشان با قیافه درهمی گفتند:
    - اوق!
    اما به محض اینکه نیکو کنارشان نشست، یلدا زد زیر خنده و با قهقهه گفت:
    - ایی! آخ فکر کن، تو رو خدا نیکو رو تو اون حالت تجسم کن. فکر کن، یلدا داره پاها موموییِ رهام رو توی لگن می‌شوره.
    نیکو با جیغ خودش را روی یلدا انداخت و نشگون زنبوری از بازویش گرفت و خیال از خنده کف زمین پهن شد و نصفه و نیمه با خنده گفت:
    - وای... وویی.. نیکو با... با ناخنای... ناخنای فرنچ... فرنچ‌کرده‌ش... پای... پای مومویی.
    و دلش را گرفت و در خود جمع شد. یلدا با شدت نیکو را کنار زد و با لحن شیطانی گفت:
    - اصلاً خیال، از کجا می‌دونی منظورش پاشه؟ شاید یه جاها...
    هم‌زمان با جیغ نیکو، در باز شد و آراد و آریان وارد شدند که سه دختر از ترس اینکه کسی از بزرگ‌ترها باشد سیخ نشستند. با دیدن آریان و آراد، خیال و یلدا از خنده ترکیدند و نیکو با حرص گفت:
    - مرض روانیا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا