شقایق پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- وقت محضر برای کی گرفتید؟
خیال قَزَن مانتوی روییاش را بست و شلوار دامنیاش را صاف کرد:
- عصر، ساعت شیش میریم.
و در ادامهی حرفش بغضش را خورد. صبح به آراد گفته بود نظرش درمورد صیغه عوض شده و عقد دائم بکنند و هرچه هم آراد گفت که لازم نیست و نمیتوانند کاری بکنند، از تصمیمش باز نگشت و به شوهرخالهاش هم گفت که وقتِ عقد دائم بگیرند. حالا هم که قرار بود به خرید بروند.
آهی کشید و با کشیدن لپ آیلین و جیغ آیلین که «بهم دست نزن!» از اتاق خارج شد و مهلا فریاد زد:
- خیال خر! تو میبینی این امروز سگ شده سربهسرش میذاری؟
خیال تکخندهای کرد و شقایق بر روی شانهاش زد:
- حالا نه بری برا خداحافظی بوچ و موچ کنیا.
خیال خندهاش بیشتر شد و گوشهی شال طلایی شقایق را کشید:
- دیوانه! من و آراد برای اولین بار دیشب هم رو ب*غ*ل کردیم.
شقایق با جیغ زد پس کلهاش و نیکو با قهقهه گفت:
- هم رو بغـ*ـل نمیکردنا، فقط خیال داشت آراد رو میچلوند.
با جیغ خیال، یلدا دست نیکو را گرفت و کشید:
- بابا ولش کن الان حنجرهش پاره میشه فردا پسفردا میگن عروس ناقص بهمون دادین.
خیال پشت چشمی نازک کرد و آیلا دست در گردنش انداخت و شال قوارهبلند صورتی و سفیدش دماغ خیال را به خارش انداخت.
- خیالیِ من رو ناراحت نکنیدا؛ وگرنه همهتون رو میخورم!
و در ادامهاش خندید.
***
همهشان با خستگی بر روی صندلیهای کافیشاپ ولو شدند و یلدا بنا بر غرزدن نهاد:
- خدا بگم چیکارت کنه خیال که انقدر دنگ و فنگ داری.
خیال بیحال خندید و آیلا همانند سومالیزدهها یک عالمه کیک و بستنی و آبمیوه سفارش داد.
درست سه پاساژ را گشتند تا بالاخره خیالخانم رضایت داد و یک مانتوی آستین جادوگری پرتقالیرنگ با زیری تاپمانند حریر سفید با گلهای آبی و شلوار کرمی و شال قوارهبلند کرمی و پرتقالی خرید. و هیچکس به جز خودش نمیدانست که بهخاطر «خانم پرتقالی»گفتنهای آراد و علاقه آراد به این رنگ، آنقدر خسته شدند تا این لباس گیر خیال بیاید.
لبخند محوی بر روی لبهایش شکل گرفت. موبایلش را درآورد و نت گوشیاش را روشن کرد. وارد ف*ی*ل*ت*رشکن هاتاسپاتش شد و روشنش کرد و سپس وارد تلگرام شد. پدر و مادرش و بقیه را که بلاک کرده بود و فقط افرادی که حال همراهش بودند بلاک نبودند.
لبخندش وسعت گرفت. وارد پی وی آراد شد و پیام داد:
- سلام آراد.
سریع پیامش دو تیک خورد و برای آراد typing افتاد. پس از چند ثانیه پیامش آمد:
- سلام عزیزم، لباس خریدی؟
- بله، تو چیکار میکنی؟
چند ثانیه آراد جواب نداد؛ اما بعد آن پیام داد:
- کارای خوب خوب! (شکلک زبون درآورده و چشمک زده)
خیال چشمانش را در حدقه چرخاند. آیلا گفت:
- خیال با کی چت میکنی؟ بخور دیگه.
و ظرف کیک را به طرفش هول داد و خیال برای آراد نوشت:
- مثلاً چه کارا؟
در همان حال، عکس پروفایل آراد عوض شد و عکس دست خودش و او را گذشت. چشمان خیال گشاد شد و یاد روز آمدنشان به تهران افتاد که دستش در دست آراد بود و گوشی در دست آراد بود.
خندهی ریزی کرد و آراد فرستاد:
- مثلاً الان میخوام برم حموم، ریش سیبلام رو بزنم، باند دستم رو باز کنم و بعد با علی و آریان برم گچ پام رو باز کنم.
خیال نگران دست عرقکردهاش را به مانتویش ساباند و تایپ کرد:
- آراد مگه قرار نبود هفته دیگه باز کنی؟ نه باز نکن، زوده.
- زود نیست عزیزم، اگه گفتن خوب نیست باز نمیکنم که.
- وقت محضر برای کی گرفتید؟
خیال قَزَن مانتوی روییاش را بست و شلوار دامنیاش را صاف کرد:
- عصر، ساعت شیش میریم.
و در ادامهی حرفش بغضش را خورد. صبح به آراد گفته بود نظرش درمورد صیغه عوض شده و عقد دائم بکنند و هرچه هم آراد گفت که لازم نیست و نمیتوانند کاری بکنند، از تصمیمش باز نگشت و به شوهرخالهاش هم گفت که وقتِ عقد دائم بگیرند. حالا هم که قرار بود به خرید بروند.
آهی کشید و با کشیدن لپ آیلین و جیغ آیلین که «بهم دست نزن!» از اتاق خارج شد و مهلا فریاد زد:
- خیال خر! تو میبینی این امروز سگ شده سربهسرش میذاری؟
خیال تکخندهای کرد و شقایق بر روی شانهاش زد:
- حالا نه بری برا خداحافظی بوچ و موچ کنیا.
خیال خندهاش بیشتر شد و گوشهی شال طلایی شقایق را کشید:
- دیوانه! من و آراد برای اولین بار دیشب هم رو ب*غ*ل کردیم.
شقایق با جیغ زد پس کلهاش و نیکو با قهقهه گفت:
- هم رو بغـ*ـل نمیکردنا، فقط خیال داشت آراد رو میچلوند.
با جیغ خیال، یلدا دست نیکو را گرفت و کشید:
- بابا ولش کن الان حنجرهش پاره میشه فردا پسفردا میگن عروس ناقص بهمون دادین.
خیال پشت چشمی نازک کرد و آیلا دست در گردنش انداخت و شال قوارهبلند صورتی و سفیدش دماغ خیال را به خارش انداخت.
- خیالیِ من رو ناراحت نکنیدا؛ وگرنه همهتون رو میخورم!
و در ادامهاش خندید.
***
همهشان با خستگی بر روی صندلیهای کافیشاپ ولو شدند و یلدا بنا بر غرزدن نهاد:
- خدا بگم چیکارت کنه خیال که انقدر دنگ و فنگ داری.
خیال بیحال خندید و آیلا همانند سومالیزدهها یک عالمه کیک و بستنی و آبمیوه سفارش داد.
درست سه پاساژ را گشتند تا بالاخره خیالخانم رضایت داد و یک مانتوی آستین جادوگری پرتقالیرنگ با زیری تاپمانند حریر سفید با گلهای آبی و شلوار کرمی و شال قوارهبلند کرمی و پرتقالی خرید. و هیچکس به جز خودش نمیدانست که بهخاطر «خانم پرتقالی»گفتنهای آراد و علاقه آراد به این رنگ، آنقدر خسته شدند تا این لباس گیر خیال بیاید.
لبخند محوی بر روی لبهایش شکل گرفت. موبایلش را درآورد و نت گوشیاش را روشن کرد. وارد ف*ی*ل*ت*رشکن هاتاسپاتش شد و روشنش کرد و سپس وارد تلگرام شد. پدر و مادرش و بقیه را که بلاک کرده بود و فقط افرادی که حال همراهش بودند بلاک نبودند.
لبخندش وسعت گرفت. وارد پی وی آراد شد و پیام داد:
- سلام آراد.
سریع پیامش دو تیک خورد و برای آراد typing افتاد. پس از چند ثانیه پیامش آمد:
- سلام عزیزم، لباس خریدی؟
- بله، تو چیکار میکنی؟
چند ثانیه آراد جواب نداد؛ اما بعد آن پیام داد:
- کارای خوب خوب! (شکلک زبون درآورده و چشمک زده)
خیال چشمانش را در حدقه چرخاند. آیلا گفت:
- خیال با کی چت میکنی؟ بخور دیگه.
و ظرف کیک را به طرفش هول داد و خیال برای آراد نوشت:
- مثلاً چه کارا؟
در همان حال، عکس پروفایل آراد عوض شد و عکس دست خودش و او را گذشت. چشمان خیال گشاد شد و یاد روز آمدنشان به تهران افتاد که دستش در دست آراد بود و گوشی در دست آراد بود.
خندهی ریزی کرد و آراد فرستاد:
- مثلاً الان میخوام برم حموم، ریش سیبلام رو بزنم، باند دستم رو باز کنم و بعد با علی و آریان برم گچ پام رو باز کنم.
خیال نگران دست عرقکردهاش را به مانتویش ساباند و تایپ کرد:
- آراد مگه قرار نبود هفته دیگه باز کنی؟ نه باز نکن، زوده.
- زود نیست عزیزم، اگه گفتن خوب نیست باز نمیکنم که.
آخرین ویرایش توسط مدیر: