کامل شده رمان همیشگی | khiyal.rad کاربر انجمن نگاه دانلود

در رمان به چه شخصیتی علاقه دارید؟

  • خیال

    رای: 14 60.9%
  • آراد

    رای: 4 17.4%
  • رها

    رای: 0 0.0%
  • رادنی

    رای: 1 4.3%
  • شقایق

    رای: 0 0.0%
  • پریسان

    رای: 1 4.3%
  • نیکو

    رای: 1 4.3%
  • یلدا

    رای: 1 4.3%
  • بهراد

    رای: 0 0.0%
  • ماکان

    رای: 1 4.3%
  • هاکان

    رای: 0 0.0%
  • آریان

    رای: 0 0.0%
  • نکیسا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

PrAiSe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/23
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
26,237
امتیاز
781
محل سکونت
اهواز
***
با آه و ناله چشمانش را باز کرد. صدای کل‌زدن و داد و فریاد در گوشش پیچید که باعث شد چشمانش تا آخرین حد باز شود.
بعد از دو هفته، یلدا را می‌‌دید که با جان و دل داشت می‌‌خندید و نیکو هم با ع*ش*و*ه و ناز خاصی می‌‌ر*ق*ص*ی*د.
به‌جز این دو هم دیگر کسی در اتاق نبود. خواست بلند شود که دستش تیر شدیدی کشید و صورتش مچاله شد:
- آخ دستم! چه خبره اینجا؟ چتونه؟
نیکو دست از رقصیدن کشید و با خنده گفت:
- عرضم به حضورت خیال‌جون که ما عروس چلاق ندیده بودیم که به لطف تو هم دیدیم. راستی مبارکه عروس‌خانم!
چشمان خیال به آنی گرد شد و نگاهش را از دست باندپیچی‌شده‌اش گرفتثپ.
- عروس؟! چه عروسی؟
نیکو با کولی‌بازی خودش را بر روی تخت انداخت و با جیغ گفت:
- وای خاک تو سرم نکنه از ضربه‌ای که به سرت خورد همه‌چی رو فراموش کردی؟
یلدا با نگرانی گفت:
- خیال خواستگاری آراد رو یادت نیست؟
با شنیدن این حرف از زبان یلدا، با حرص چشمانش را بست و گفت:
- عالم و آدم رو خبر کرد نه؟
یکهو نیکو پقی زد زیر خنده و یلدا سرش را به زیر انداخت و شانه‌هایش به لرزه افتاد.
-‌ ای خدا چتونه باز؟
نیکو با قهقهه گفت:
- خیال‌جونم کجای کاری؟ وقتی شما تو حیاط بودید ما منتظرتون بودیم تا وقتی با لپای سرخ و چشای شیطون اومدید داخل روتون برف شادی بریزیم که ریختیم؛ اما بعد که فهمیدیم که خانم پاش پیچ خورده افتاده از خوشحالی و آراد هم خیال به بغـ*ـل اومده تو، دست از جنگولک‌بازی کشیدیم. وای یلدا چه رمانتیک بود نه؟
یلدا با مهربانی لبخندی زد و دست سالم خیال را گرفت و آرام فشرد، سپس گفت:
- اوهوم. خیال؟ سکته‌ای نگاهمون نکن دیگه. اینا همه برنامه‌ریزی بود که خودت خوشحال بشی؛ اما...
نیکو با قیافه جدی گفت:
- اینا رو بذار کنار. یلدا بیا ما بریم، الان زن‌عمو میاد کمکش تا ببرنش دکتر؛ اومد مفصل حرف می‌‌زنیم. دستش کبوده بدبخت.
یلدا سریع بلند شد و خیال با ناراحتی گفت:
- آقا. این چه کاری بود آخه؟ من خجالت می‌‌کشم تو روی بقیه نگاه کنم. چرا آراد اومد دم گوش همه ‌جار زد؟ اصلاً... اصلاً جواب من منفیه. اون‌وقت چه‎جوری بگم؟
یلدا و نیکو هم‌زمان، با تعجب گفتند:
- منفی؟!
خیال کمی تکان خورد که درد مچ دستش امانش را برید و در لحظه‌ای رنگ‌ِ پریده‌ی صورتش به قرمز گرایید.
یلدا هول‌کرده از اتاق، عقب‌عقب بیرون دوید و نیکو که به‌خاطر خواندن درس رادیولوژی خیلی این صحنه را دیده بود؛ با خون‌سردی کنار خیال نشست و گفت:
- خیال‌جان فعلاً نمی‌خواد به خواستگاری فکر کنی؛ فقط سعی کن تکون هم که می‌‌خوری به دستت ختم نشه. الان میان می‌‌برنت دکتر و دستت رو جا میندازن. فقط آرامش خودت رو حفظ کن عزیزم.
خیال با درد نفس‌نفس زد و گفت:
- میشه بیهوشم کنن بعد؟ من نمی‌تونم، از درد جا‌به‌جا می‌میرم. وای... چرا یهو انقدر دردش زیاد شد؟
- آروم باش، نفس عمیق بکش، زود! آفرین.
همان موقع محمد و سیما و آراد و بهار، به همراه نیکو وارد شدند.
خیال با دیدن آراد سرخ‌تر شد و همه که فکر کردند این سرخ‌ترشدن به‌خاطر درد است، بیشتر به هول‌وولا افتادند. آراد تندتند گفت:
- ما می‌ریم بیرون تا یه لباسی تنش کنید سریع ببریمش دکتر.
و سریع به همراه عمو محمدش خارج شد.
خیال دیگر به گریه افتاده بود و هرچه هم بهار و سیما با لطافت می‌‌خواستن لباس تنش کنند نمی‌شد و آخر هم به عوض‌کردن یک شلوار و انداختن پالتو بر روی شانه‌هایش بسنده کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    وقتی دستش را جا انداختند، همانند رمان‌ها کسی نبود تا حواسش را پرت کند و او فقط در لحظه دردش بگیرد. از همان اول دردش گرفت تا وقتی که دستش را جا انداختند و از صدای جیغش، آراد که داشت روبروی در اتاق قدم می‌‌زد و محمد که متفکر به در خیره شده بود، خشکشان زد. همان موقع پرستار خبر آورد که خیال از درد ضعف کرد و به بخش می‌‌برنش را تا سِرُم وصل کنند. آخر سر هم با سه ورقه قرص مسکن، دوباره روانه روستا شدند.
    ***
    یک لیوان پر آب را یک‌جا پشت سر قرص مسکن خورد و کنار یلدا و نیکو، بر روی مبل سه‌نفره‌ای که همیشه جایگاه آنان بود، نشست و دست آتل‌بسته‌اش را روی پایش نهاد.
    آن‌قدر در فکر قرار فردای یلدا و بهراد بود که متوجه نشد ثریا چندبار صدایش کرد، آخر سر هم نیکو مجبور شد نشگونش بگیرد.
    - وای چته؟
    نیکو آهسته سرش را پایین انداخت و لب زد:
    - زن‌عمو ثریا سیصدبار صدات زد.
    سریع نگاهش را از نیکو گرفت و به ثریا دوخت، سپس با دستپاچگی گفت:
    - جانم زن‌عمو؟
    ثریا با لبخند، پا بر روی پا انداخت و گفت:
    - پرسیدم که جوابت به خواستگاری آرادجان چیه گلم؟
    خیال مات‌شده به ثریا نگریست. آراد عصبی صاف نشست و به خیال چشم دوخت. می‌‌دانست خیال به‌خاطر اینکه او قبلاً پریسان را دوست داشته و حتی در خواستگاری‌اش هم از او نام بـرده خیلی عصبی است و شاید جواب خوبی به او ندهد. بعد حالا زن‌عمو ثریا می‌‌پرسد جوابت چیست؟ آن هم در میان جمع؟
    نیکو لبش را گزید و به خیال که انگار کپ کرده بود خیره شد و یلدا که از ثریا چون همیشه طرف پریسان بود دل خوشی نداشت، با جدیت و اخم گفت:
    - زن‌عمو بهتر نیست صبر کنید تا حالِ خیال خوب بشه؟ در ضمن، این خواستگاری فقط به خودشون ربط داره، نه به بقیه.
    معصومه و نادر، پدر و مادر یلدا، چشم‌غره‌ای به او رفتند و ثریا با اخم گفت:
    - حال خیال‌جان خیلی هم خوبه؛ شما فقط دارید به اون تلقین می‌‌کنید. بعدش هم یلداجان، ما یه خانواده هستیم و چیزی این میون...
    - جواب من منفیه.
    و مانند برق و باد بلند شد و از پذیرایی خارج شد.
    جمع در سکوت بدی فرو رفته بود و همه آن‌قدر تعجب کرده بودند که لام‌تاکام حرف نمی‌زدند.
    حرف در دهان ثریا ماسیده بود و یلدا با چشمان از حدقه درآمده به ثریا خیره بود.
    آراد با عصبانیت بلند شد و تقریباً داد زد:
    - میشه توی کارای من دخالت نکنید؟ اَه!
    و او هم از پذیرایی خارج شد.
    برعکس همه که ناراحت و متعجب بودند، سیما در دلش عروسی به پا بود. با خوشحالی بلند شد و در حالی که دستش روی شکم گرد و بزرگش بود، با بدجنسی گفت:
    - خب، دخترم هم که جوابتون رو داد؛ من که گفته بودم ثریاجان.
    و با قهقهه‌ای که انگار چاقو شده بود تا اعصاب ثریا را خط‌خطی کند، از پذیرایی خارج شد.
    ثریا با عصبانیت بر روی زمین ضرب گرفت و احمد با اخم گفت:
    - نباید توی کارشون دخالت می‌‌کردی ثریا.
    ثریا چشم‌غره‌ای به احمد رفت و بهار آهسته بلند شد. برای پسرش خیلی نگران بود؛ می‌‌دانست که اگر با خیال ازدواج نکند، نابود می‌‌شود.
    روبروی ثریا ایستاد و با آرامش ظاهری گفت:
    - لطف کن دیگه توی کار بچه من دخالت نکن ثریا.
    و او هم خارج شد.
    ثریا با فریاد بلند شد و عصبی گفت:
    - همه‌چیز تقصیر منه؟ جواب منفی خیال به آراد تقصیر منه؟ آه. بسه دیگه لطفاً، تمومش کنید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    خودش را از حالت آویزان بر روی پله‌ها درآورد و به طرف اتاقش رفت، وارد شد و در را قفل کرد. با نفس سنگینی، تکیه‌اش را از در کند و به طرف تخته سفید–گلبهی‌اش رفت و نشست. آرنج دست سالمش را به زانویش تکیه داد و دستش را تکیه‌گاه سرش کرد، دست آتل‌بسته‌اش را هم روی تخت تکیه داد.
    درون قلبش چنان غوغایی به پا بود که اگر سکته هم می‌‌کرد جای تعجبی نداشت. او مرگ را پیش چشمش دیده بود. همان زمانی که آراد گفت برای فراموش‌کردن پریسان به حضور او نیازمند است، همان زمانی که قلبش را انگار آراد در دست گرفت و فشرد. آخ که چقدر آن لحظه در مرگ فرو رفته بود و دور و اطرافش پر از بوی مرگ شده بود!
    با بغض عقب‌عقب رفت و به دیوار تکیه داد و پاهایش را روی تخت دراز کرد. با دادن جواب منفی جان از بدنش رفت. دیگر جانی نبود؛ فقط یک انرژی مزخرف به نام زندگی او را سرپا نگه داشته بود. او دگر مرده بود. او آرادش را، همان کسی را که با چشمان آبی‌اش عشق را تجربه کرده بود از دست داده بود.
    آهی کشید. انگار کسی به فکر پریشانی و پشیمانی او نیست.
    بغض تا پشت پلک‌هایش آمد و دیدش را تار کرد. سرش را برعکس بر روی زانو‌هایش نهاد؛ جوری که نگاهش به در بود.
    یکهو، سایه‌ای زیر در دید و دستگیره‌ی در اتاقش پایین آمد و صدای آرام آراد را از آن طرف در شنید:
    - خیال.
    با ناباوری و تا کمی خوشحال، سرش را بلند کرد. آراد بود، آری! حتماً می‌‌خواست تصمیم خیال را برگرداند که اگر چنین اتفاقی می‌‌افتاد، خیال خوشبخت‌ترین آدم روی کره زمین بود.
    اما آراد دیگر سعی نکرد در را باز کند و پس از چند ثانیه رفت. رفت و خیال چه آرام در خود شکست. چه آرام صدای شکستن قلبش را شنید و این شکستن در سرش اکو شد.
    اشک بر روی گونه‌های بی‌رنگش لغزید و نفس‌کشیدن برایش سخت شد. خودش را به شکم بر روی تخت انداخت و هق‌هقش را در بالشتش خفه کرد و به درد دستش که به‌خاطر با شدت انداختن خودش بر روی تخت بود دقت نکرد.
    اگر آراد سعی می‌‌کرد با خیال حرف بزند، قطعاً نظر خیال برمی‌گشت و جواب مثبت می‌‌داد؛
    اما آراد رفت. به همین سادگی نشان داد که خیال را فقط برای فراموش‌کردن پریسان می‌‌خواهد و بس. به همین راحتی باعث شد خیال دوباره درد بکشد.
    ***
    کلافه در موهایش چنگ انداخت و از در پشتی، از عمارت خارج شد. از شش پله بالا رفت و به تاب سفید رسید و رویش نشست.
    باورش نمی‌شد که خیال به او جواب منفی داده. او خودش با گوش‌های خودش شنید که خیال به یلدا می‌‌گفت او را دوست دارد؛ اما... شاید به‌خاطر نوع خواستگاری‌اش بود که باز هم از پریسان نام برد.
    آه غلیظی کشید و دندان‌هایش را روی هم فشرد. او همه‌چیز را خراب کرده بود، همه‌چیز را. اگر نتواند تصمیم خیال را برگرداند چی؟ هیچ، فقط همه‌چیز نابود خواهد شد.
    - آراد.
    آن‌چنان با شدت به سمت راست چرخید که صدای مهره‌های گردنش را شنید. این چشمان قهوه‌ای شیطان و این صدای پر ناز و ع*ش*و*ه از او چه می‌‌خواستند؟ پریسان دگر از جان او چه می‌‌خواست؟
    با خنده کنار آراد نشست و آراد متوجه نشد این سنگینی نگاهی که حس می‌‌کند، از نگاه پریسان نبود و از نگاه خیال بود که از پشت پنجره به آن‌ها نگاه می‌‌کرد.
    با کلافگی خواست بلند شود که دست گـرم و لطیف پریسان دور بازویش پیچید و خیال باز هم نگاه عصبی و کلافه آراد را ندید و با هق‌هق پایین پنجره سُر خورد.
    - چی‌کار می‌‌کنی پریسان؟
    خنده‌ی آرامی کرد و آراد را به‌اجبار نشاند و سپس گفت:
    - راستش اصلاً فکر نمی‌کردم از خیال خواستگاری کنی آراد.
    عصبی، پوزخندی زد و دستش را از میان دست پریسان بیرون کشید، سپس گفت:
    - نکنه انتظار داشتی بیام خواستگاری تو؟
    همین یک جمله‌اش کافی بود تا پریسان از تعجب و ناباوری دیگر نتواند جلوی رفتن آراد را بگیرد.
    سریع وارد عمارت شد و به طرف اتاقش رفت، در را باز کرد و خواست وارد شود که صدای هق‌هق ضعیفی از اتاق خیال به گوشش رسید.
    با اینکه از هق‌هق خیال نگران شد؛ اما کورسوی امیدی بود برای اینکه خیال حتماً برای او دارد گریه می‌‌کند. لبخند غمگینی بر روی لبش نشست و وارد اتاقش شد. فردا حتماً باید با خیال حرف می‌‌زد، حتماً!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    کیفش را به‌یک‌باره وارونه کرد و تمام محتوایش بر روی قالی کرمی‌رنگ اتاقش ریخت. بر روی زمین نشست و دست سالمش را به میان آن‌ها حرکت داد و به همشان ریخت تا بالاخره قرص لورازپام را پیدا کرد. نفسش را بیرون فرستاد و با آب، یک دانه از آن قرص‌هایی را که خوابش به آن‌ها بستگی داشت خورد و همان‌گونه بر روی زمین نشسته، فقط سرش را روی تخت نهاد و چشمانش را بست.
    خیلی زیبا داشت به غلط‌کردن می‌‌افتاد که به پشت پنجره رفت و آراد و پریسان را دید و خواب بر او حرام شد.
    آهی کشید و سرش را از روی تخت بلند کرد، بر روی زمین دراز کشید و دست آتل‌بسته‌اش را آرام کنار سرش نهاد. آهسته قرص بر روی مغزش اثر کرد و به خواب عمیقی فرو رفت.
    ***
    ساعت 7:08 صبح
    با پایش بر روی در ضرب گرفت و دست سالمش را بی‌حوصله در جیب سوییشرت خرگوش سفید با تم صورتی‌اش فرو کرد. دست آتل‌بسته‌اش کنار بدنش افتاده بود. به‌خاطر اینکه برای قرار عصرِ بهراد و یلدا نقشه‌هایشان را یکی کنند، فقط سه ساعت خوابیده بود.
    خواست با پا ضربه‌ی دیگری بزند که در باز شد و آراد، با بالاتنه‌ای ب*ر*ه*ن*ه و شلوارک سورمه‌ای، نمایان شد.
    از دیدن خیال آن هم با آن سوییشرت خرگوش سفید و تم صورتی و موهای به هم ریخته‌اش و شلوار جین آبی روشن، مات ماند.
    - خیال؟!
    خیال آهسته سرش را پایین انداخت و گفت:
    - ببخشید بیدارت کردم، میشه لباس بپوشی بیای سمت تاب؟
    آراد سریع اما با لحن آرامی گفت:
    - حتماً، تو برو من میام.
    خیال آهسته سرش را بلند کرد و در چشمان آراد خیره شد؛ آن‌قدر با درد و غمگین که آراد پرسید:
    - خیال چیزی شده؟
    آهی کشید و گفت:
    - میشه بیام تو؟ بریم بیرون ببیننمون اون‌وقت ول‌کنمون نیستن.
    آراد پس از اخمی که کرد، آهسته از جلوی در کنار رفت و خیال وارد شد.
    برعکس اتاق خیال، اتاق آراد بزرگ بود و تخت دونفره‌ی سفید سورمه‌ای داشت که وسط اتاق بود و دو طرفش عسلی‌های چوبی سفید بود. سمت راست تخت هم بالکن بود که با پرده‌ی حریر سفیدی پوشانده شده بود و سمت چپ هم دستشویی و حمام و کمد دیواری، بالای تخت هم یک ساعت سفید و سیاهِ گرد بود.
    آراد سریع از روی زمین تیشرتش را برداشت و پوشید؛ یک تیشرت طوسیِ بدن‌نما.
    - بشین خیال.
    خیال آهسته روی تخت نشست و بوی عطر آراد را همانند گربه بویید. سپس نگاهش را در اتاق چرخاند و آهسته گفت:
    - راستش آراد...
    - چرا جواب منفی دادی خیال؟
    حرف خیال در دهانش ماسید و آراد کنارش نشست. خیال آهسته در خود مچاله شد. آراد به طرفش برگشت:
    - خیال چرا؟ میشه بگی؟
    آهسته چشم‌هایش را باز کرد و به چشمان پف‌دار و آبی آراد دوخت. دوباره این عشق کاری کرد که تپش قلب بگیرد؛ جوری که انگار همانند خرچنگ ها، قلبش در گلویش است.
    از داخل، پوست لبش را گزید سپس با صدای آرامی گفت:
    - الان وقت این حرفا نیست. بعدش هم... دلم خواست.
    آراد ابتدا متعجب نگاهش کرد؛ اما بعد با ناراحتی، محکم بازوی دست سالم خیال را گرفت و گفت:
    - دلت نخواست. من می‌‌دونم.
    با عصبانیت خواست دستش را از داخل دست آراد بیرون بکشد که با شنیدن حرف آراد، تقلا نکرد و خشکش زد.
    - چندماه پیش خودم شنیدم که به یلدا گفتی من رو دوستم داری؛ پس دلت نخواست و من مطمئنم فقط چون گفتم پریسان، گفتی جوابت منفیه.
    آب دهانش را قورت داد. آراد به رنگ‌پریده خیال نگریست و زمزمه کرد:
    - چرا زود جواب دادی؟ چرا؟ می‌‌گفتی به شما ربطی نداره بهتر بود به خدا. چرا گفتی نه؟
    خیال با حرص بلند شد و با تقلا خواست دستش را آزاد کند که آراد دستش را کشید و خیال روی پاهای آراد افتاد. به نفس‌نفس و غلط‌کردن افتاده بود که چرا وارد اتاق آراد شد. دست آتل‌بسته‌اش هم بیش از اندازه درد می‌‌کرد.
    - ولم کن لعنتی، چرا نمی‌فهمی؟ ولم کن!
    آراد آهسته خیال را که از زور تقلا سرخ شده بود به خودش نزدیک‌تر کرد و نفس عمیقی کشید، سپس در گوشش زمزمه کرد:
    - بوی تابستون میدی خانم پرتقالی.
    نفس در سـ*ـینه‌ی خیال حبس شد و دست از تقلا کشید. آراد هم از او فاصله گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    خیال از این نزدیکی زیاد دستش می‌‌لرزید و مغزش پر شده بود از نام آراد و اینکه بوی تابستان می‌‌دهد یعنی چه؟
    - بوی تابستون؟ خانم پرتقالی؟
    آراد آهسته خندید و گفت:
    - اوهوم؛ چون عطر تنت عطر تابستونیه (عطر گرم) و هم نگاهت عسلی و پرتقالیه هم من عاشق پرتقالم.
    قلب خیال دوباره از ردکردن خواستگاری آراد و مخصوصاً از شنیدن همچنین حرف‌هایی به درد آمد. خیال می‌‌دانست آراد عاشق میوه پرتقال است و وقتی که او را آن‌چنان خانم پرتقالی خواند، یعنی دوستش دارد دیگر نه؟
    بغض بدی در گلویش رخنه کرد؛ جوری که انگار کسی با تیغ داشت آرام‌آرام گلویش را می‌‌برید تا درد را بیشتر حس کند.
    - آراد، آراد تو رو جون من بس کن... زجرم نده... من رو دیوونه نکن. تو رو خدا!
    آراد با اخم بلند شد و طلبکار روبروی خیال ایستاد:
    - اون‌وقت چرا؟ میشه بگی لطفاً؟
    خیال دیگر نتوانست طاقت بیاورد و اشک‌هایش جاری شد، سپس بلند شد و با صدای لرزانی به آراد گفت:
    - چون لحظه به لحظه روزایی که از عشق پریسان دم می‌‌زدی و آه و ناله‌ت به راه بود توی ذهنم ثبت شده و هر لحظه دارم به یادش میارم.
    سپس تنه‌ای به آراد که ناراحت سر‌ به‌ زیر انداخته بود زد و به طرف در رفت و بازش کرد؛ اما قبل از بیرون‌رفتنش، کمی سرش را به عقب چرخاند و با همان صدای گرفته و لرزان، آرام گفت:
    - بهت پیام میدم نقشه‌م برای ملاقات بهراد و یلدا چیه.
    و سریع از اتاق خارج شد و به طرف در خروجی عمارت دوید. دستش را جلوی دهانش نهاد تا با صدای گریه‌اش کسی بیدار نشود و از در خارج شد. نگاهش که به پله‌ها و تاب سفید افتاد، یادِ خواستگاری آراد افتاد و گریه‌اش بیشتر شد.
    بی‌حال از پله‌ها بالا رفت و روی تاب نشست و سرش را به دست سالمش تکیه داد و اشک‌هایش بر روی زمین سقوط کردند.
    - خدایا چرا؟ چرا؟ چرا انقدر بدبختم؟ اصلاً چرا حالا؟ حتی یه روز قبل خواستگاریش هم از اون عفریته حرف می‌‌زد، حتی دیشب هم پیش اون نشست. چرا؟
    بغضش شکست و پاهایش را بالا آورد و در شکمش جمع کرد. انگار خدا نمی‌خواست او روی شادِ زندگی را هم ببیند.
    ***
    نگاهش را از صفحه‌ی چتِ خودش و آراد گرفت و رو به یلدا گفت:
    - یلدا؟ میشه باهام بیای همون خونه نیمه‌ساخته تو جنگل؟
    یلدا نگاهش را از لباس‌های درون کمدش گرفت و به طرف خیال برگشت:
    - چرا؟
    خیال با آه نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
    - آراد هم می‌‌خواد بیاد، می‌‌خوایم... می‌‌خوایم در مورد قضیه خواستگاری حرف بزنیم.
    یلدا با هیجان خودش را روی تخت پرت کرد و روبروی خیال نشست، سپس با صدای کنترل‌کرده‌ای گفت:
    - وای خدای من! نظرت برگشت نه؟
    - نمی‌دونم. آراد گفت بیام اونجا حرف بزنیم. می‌‌خوام باهام بیای؛ چون می‌‌دونم من تو تصمیم‌گیری افتضاحم.
    یلدا با نارضایتی گفت:
    - خیال نمیشه که. این موضوع در مورد آینده‌ی خودته و خودتون باید تصمیم بگیرید.
    خیال با التماس خودش را به جلو کشاند و با دست سالمش دست یلدا را در دستش گرفت و تمام عجز و درد و التماسی را که در توانش بود در صدایش ریخت و گفت:
    - یلدا خواهش می‌‌کنم! به‌خاطر من. مطمئن باش به ضرر هیچ‌کدوممون نیست. مطمئن باش.
    یلدا با دودلی کمی در جایش جابه‌جا شد و گفت:
    - آخه...
    - یلدا توروخدا!
    نفسش را با بیچارگی به بیرون فرستاد و با حرص گفت:
    - اوف خیال از دست چشات که هر وقت گردشون می‌‌کنی شبیه خر شرک میشی. خیلی خب میام.
    خیال با خوشحالی جیغ زد و برای یلدا پرید که ب*غ*ل*ش کند که هر دو بر روی تخت افتادند و خیال با اینکه دستش درد گرفته بود؛ اما از ته دل گفت:
    - فدات یلدایی‌جونم.
    یلدا خنده‌اش گرفت و زیر لب گفت:
    - انگار نه انگار که 28سالشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    خیال قیافه‌ی مچاله‌شده از درد دستش را جمع‌وجور کرد و روی تخت نشست، سپس گفت:
    - خب پس برم لباس بپوشم، تو هم همین‌طور.
    یلدا آهسته باشه‌ای گفت و خیال با سرعت از اتاق خارج شد و سریع برای آراد وویس فرستاد:
    - شما کجا هستید؟ ما داریم لباس می‌‌پوشیم بیایم.
    و سریع Send کرد و وارد اتاقش شد. روی سوییشرت صورتی و شلوار جینش یک پالتوی سفید و شال بافتِ صورتی پوشید و موبایلش را در جیبش نهاد و پس از نگاه‌کردن خودش در آینه از اتاق خارج شد.
    یلدا هم از اتاق خارج شد و خیال سریع لباس‌های او را از سر گذراند. روی شلوار نسکافه‌ای و بلوز عسلی‌اش یک پالتوی شتری‌رنگ که بالایش مرواریدکاری بود و یک شال بافت همان رنگ پوشیده بود.
    - چه خوشگل یلدا جونز!
    یلدا به خیال نزدیک شد و به شوخی در دست خیال زد و گفت:
    - آخ آخ. نگو جونز که الان ناک اوتت می‌‌کنم. می‌‌دونی بدم میاد هی میگیش.
    خیال با خنده «خیلی خب»ی گفت و به طرف در پشتی رفتند. بازش کردند و خارج شدند. از پله‌ها که داشتند بالا می‌‌رفتند، خیال کمی مکث کرد که باعث شد یلدا آهسته بگوید:
    - اینجا افتادی نه؟
    خیال آن روز تلخ را سریع به در شوخی و خنده زد و گفت:
    - افتادن چیه؟ کله‌پا شدم.
    و وارد جاده‌ی سنگ‌ریز از عمارت تا در خروجی باغ شدند و هردو خندیدند؛ اما خنده‌ی واقعی یلدا کجا و خنده‌ی تلخ خیال که از هر زارزدنی بدتر بود کجا؟ چشمان یکهو سرخ‌شده‍‌ی خیال کجا و چشمان شاداب و خندان یلدا کجا؟
    - میگم خیال یه سؤال.
    دست آتل‌بسته‌اش را در آن یکی دستش گرفت و به طرف یلدا برگشت:
    - جونم؟ بگو.
    یلدا که سرمایی بود، از سرما نوک بینی‌اش سرخ شده بود. شال بافت را تا بینی‌اش کشید و با صدایی که چون زیر شال بود خفه‌مانند شده بود، گفت:
    - تو... تو خودت یه بار گفتی آراد خیلی پریسان رو دوست داره و...
    خیال که فهمید یلدا می‌‌خواهد چه بگوید، با پریشان‌حالی حرفش را قطع کرد و گفت:
    - گفتی پریسان. دقت کردی چقدر جدیداً هاکان ازش فاصله می‌گیره؟
    یلدا با نگاهی عمیق به خیال خیره شد و سپس گفت:
    - اگه نمی‌خوای بگی بگو خب، چرا می‌‌پیچونی؟ هاکان هم هیچ از اون عفریته فاصله نگرفته، بلکه هر روز بیشتر داره به شخصیت غلام حلقه‌به‌گوش نزدیک میشه.
    و پس از نیم‌نگاهی به سرعتش کمی افزایش داد. خیال ناراحت از وضعیت پیش‌آمده پایش را بر زمین کوباند و چشمانش را در کاسه چرخاند، سپس با سرعت خودش را به یلدا رساند و با دست سالمش، دست یلدا را گرفت و مجبور به ایستادنش کرد، سپس با سر پایین‌افتاده گفت:
    - چون آراد شنید من به تو میگم اون رو دوست دارم و از علاقه‌ی من به خودش باخبره.
    بغض در صدایش و مژه‌های نمناکش، خودشان نشان‌دهنده‌ی زجری که می‌‌کشید بود، نه؟
    برای یک لحظه انگار یلدا سکته کرد و یکهو چنان با جیغ «چی؟!» گفت که خیال شانه‌هایش به بالا پرید.
    ***
    - یعنی برای فراموش‌کردن پریسان از خیال‌خانم خواستگاری کردی؟
    آراد با آب معدنی که همراه خودش آورده بود، به گل‌های درونِ خانه‌ی نیمه‌ساز آب داد و سپس گفت:
    - نه. بعد اون شب که خیال به یلدا گفت دوستم داره و من هم شنیدم، سعی کردم کمتر در مورد پریسان به خیال بگم تا عذاب نکشه و اینکه خودم رو ازش دورکنم؛ اما دیدم نمی‌تونم ازش دور بشم. چون خیال انگار من رواز بَر بود؛ تا یه خم به ابروم می‌‌اومد، خیال می‌‌فهمید علتش چیه. بعدش هم انقدر شیفته مهربونی‌هاش و عشقِ مخفیش به خودم شدم که عاشقش شدم و ازش خواستگاری کردم؛ اما خب خراب کردم بازم. خیال با یک کلمه کیش‌وماتم کرد که اون هم حقم بود.
    و آهی کشید. بهراد با خنده از روی سکوی کنار دیوار بلند شد و پس از تکاندن لباسش، آرام‌آرام به آراد نزدیک شد و چند ضربه بر روی شانه‌اش زد:
    - این‌طور آه نکش آرادجان. مطمئن باش که نظرش برمی‌گرده؛ چون با چیزایی که گفتی معلومه که فقط یه‌کم از دستت دل‌خوره. تو الان باید خوشحال بشی که زود از دست اون پریسانِ تیمارستانی خلاص شدی و خیال‌خانم نجاتت داد. من چی؟ تا آخر عمرم هم هر کاری برای یلدا بکنم کم کردم و عذاب‌وجدان کاری که باهاش کردم تا همیشه باهامه.
    آراد به طرف بهراد چرخید و در چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش که انگار غم درِشان حک شده بود، خیره شد و گفت:
    - اگه یلدا واقعیت رو باور کنه تو هم از این جهنم خلاص میشی. نگران نباش.
    بهراد با ناراحتی که بدجور در قیافه‌اش عیان بود نشست و زمزمه کرد:
    - معلوم نیست چندتا آه پشت سر پریسانه انقدر که بدجنس و پَسته.
    آراد با تأسف سرش را تکان داد و چون صدای پا می‌‌آمد، به طرف پنجره‌ی بدون شیشه رفت.
    نگاهش را در بیرون چرخاند که خیال را با صورتی پکر و بی‌حال، بالای تپه دید و همراهش یلدای اخمو.
    - یالا بهراد برو بیرون، زود زود زود!
    بهراد سریع از آن خانه‌ی نیمه‌ساز بیرون رفت و پشت درخت بزرگی ایستاد و از دور به یلدا خیره شد که چگونه با زیبایی‌اش داشت قلبش را سکته می‌‌داد. اگر یلدا او را نبخشد دیگر محال بود به زندگی واقعی برگردد، محال بود بتواند خودش را از میان انبوه غم‌ها و خاطره‌ها بیرون بکشد. محال بود بتواند مُردگی را کنار بگذارد و زندگی کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    آراد دست‌به‌سـ*ـینه شد و خیال در دل قسم خورد که اگر یک بار دیگر آراد بلوز طوسی بپوشد، دکوراسیون صورت زیبایش را پایین می‌‌آورد. آهی کشید و به همان چهارچوب بدون در تکیه داد. آراد با آن بلوز جذب طوسی و پالتوی مردانه مشکی و شلوار جین مشکی انگار ناخودآگاه داشت با پتک بر سر و قلب خیال می‌‌کوباند.
    همان موقع یلدا عصبانی وارد شد و با عصبانیت خیال را پس زد و رو به آراد که دست‌به‌سـ*ـینه وسط اتاقک ایستاده بود فریاد زد:
    - تو رو خدا بگو برای دل‌سوزی از خیال خواستگاری نکردی؛ وگرنه پتانسیل پوکوندن صورتت رو دارم!
    با این حرف یلدا، چشمان آراد گرد شد و دستانش از روی سـ*ـینه‌اش پایین افتاد. خیال هم با بهت تکیه‌اش را از چهارچوب در گرفت و با چشمانی که انگار واقعاً داشت از حدقه درمی‌‌آمد به آراد خیره شد. چرا به فکر خودش نرسیده بود؟ اگر آراد به‌خاطر دل‌سوزی از او خواستگاری کرده بود چه؟
    قطعاً این چشمان پر از شک متعلق به همان خیالی نبود که عاشقشان شد؛ این چشمان پر از شک و ظن.
    با صدای پر از عصبانیتی به یلدا گفت:
    - یلدا خفه شو!
    و تند به طرف خیال که کم مانده بود گریه کند رفت و بازویش را گرفت. خیال باز از بوی عطر سرد آراد م*س*ت شد. آراد زمزمه کرد:
    - با اینکه دلم می‌‌خواد بکشمش؛ اما الان بهتره بریم.
    و سریع دستش را پشت کمر خیال نهاد و او را به بیرون هدایت کرد؛ یعنی تقریباً دویدند.
    یلدا با تعجب به عقب برگشت و جیغ زد:
    - روانی کجا بردی خیال رو؟
    و خواست به طرف خروجی بدود که با شنیدن صدای بهراد خشکش زد:
    - یلدا، جایی نرو.
    دست‌وپایش از حد معمول بیشتر یخ کرد و از ترس، ضربان قلبش افزایش یافته بود و زخم‌ها و درد‌هایی که پنهان کرده بود از چشمانش جاری شدند.
    میان گریه، تلخ خندید و در همان حال که پشتش به بهراد بود گفت:
    - کاشکی این رو قبلاً به من می‌‌گفتی یا اینکه وقتی من گفتم نرو می‌‌شنیدی.
    سریع به عقب برگشت و با قدم‌های بلند و چشمان سرخ به طرف بهراد رفت، سپس با دو دستش بر سـ*ـینه‌ی او کوبید و او را به عقب هول داد. بهراد به عقب تلوتلو خورد.
    - تو حق نداری به من بگی جایی نرو. در واقع اصلاً هیچ حقی در قبال من نداری؛ چه برسه به اینکه بخوای بگی یلدا جایی نرو.
    او را بیشتر به عقب هول داد و با هق‌هق گفت:
    - لعنتی تو این نقشه رو ریختی نه؟ تو؟ چرا خواستی من رو ببینی؟ چرا؟ خواستی ببینی حالم با دیدن ریختت بد میشه و بری به اون دختره‌ی (...) بگی که یلدا از قبل بیچاره‌تر شده؟ آره؟
    زانوهایش سست شد و بر روی زمین پرخاک سقوط کرد و خاک‌ها به بالا صعود کردند. با عجز بر روی پاهای خودش کوباند و فریادش انگار تیری در قلب بهراد شد.
    - خدا همه‌تون رو لعنت کنه که خواستین روی یلدای نابودشده خونه بسازین!
    بهراد دست‌هایش می‌‌لرزید و پلک‌هایش می‌‌پرید.
    - یلدا...
    - خفه شو!
    به او دو قدم نزدیک شد و با عجز گفت:
    - یلدا به خدا...
    یلدا با عصبانیت و گریه مشت‌های پرخاکش را به طرف بهراد پاشاند و بلند‌تر فریاد زد:
    - خفه شو بی‌شرف!
    ***
    - به یلدا چی گفتی که اون حرفا رو زد؟
    خیال با حرص دست سالمش را از دست آراد بیرون کشید.
    - ولم کن. چرا هی راه به راه دست من رو می‌‌کشی دنبال خودت؟
    آراد به او نزدیک‌تر شد و در چشمان عسلی خیال زل زد و سپس گفت:
    - چرا گفتی ؟
    آب دهانش را قورت داد و یک قدم عقب رفت:
    - چی چرا؟
    و خواست یک قدم دیگر عقب برود که آراد فریاد کشید:
    - نه خیال.
    و دستش را کشید و او را به پشت سر خودش هل داد و خیال تازه درّه‌ی جلو را دید.
    آراد کلافه عقب‌عقب آمد.
    - مگه درّه رو ندیدی؟
    - نه به خدا.
    پوفی کرد و دستی در موهای زیتونی‌رنگش کشید.
    - خیلی خب، آروم باش. فعلاً این رو به من بگو، چی گفتی به یلدا و چرا نظرت برنمی‌گرده؟
    بغض در گلوی خیال دوباره رخنه کرد. به او چه بگوید وقتی حرفی نداشت؟
    سرش را به زیر انداخت و به عقب چرخید.
    - من میرم عمارت. اگه تو راه یلدا رو دیدم با اون میرم، خداحافظ.
    و تقریباً به طرف جنگل دوید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    عصبی در موهایش چنگ انداخت و چند قدم عقب رفت.
    - چرا نمی‌خوای باور کنی دوست دارم؟
    ***
    گاهی وقت‌ها خیال دوست داشت همه‌چیز را بگذارد و برود به ناکجاآبادی که کم‌کم بمیرد و خلاص شود از این زندگی شومی که گریبان‌گیر او و وجودش شده؛ خلاص شود تا دیگر قلبش با هر صدازدن او فرو نپاشد.
    - خیال.
    چشم‌هایش را باز کرد و به عقب برگشت. یلدا بود با لباس‌های خاکی و صورتی رنگ‌پریده و خیالی بود که با دادن جواب منفی به آراد نابود شد.
    قبل از اینکه یلدا چیزی بگوید، به‌طرفش رفت و او را در آ*غ*و*ش*ش گرفت. سرش را روی شانه‌ی یلدا نهاد و اشک‌هایش که آرام‌آرام بر روی صورتش می‌‌لغزیدند، پالتوی روشن یلدا را نمناک کردند.
    - یلدا ببخش؛ اما... آدم به عشقش نرسه قلبش رو موریانه می‌‌خوره و این درد و حتی تو تارتار موهات هم می‌‌تونی حس کنی. از دست ما ناراحت نشو، ما صلاح تو رو می‌‌خوایم، باور کن.
    تا به حال شده احساس کنید از حرف‌های کسی چیزی بچکد؟ همانند قطرات خون که از جنازه می‌‌چکد. دیده‌اید؟ شنیده‌اید؟ یلدا امروز دید و شنید. از حرف‌های خیال درد می‌‌چکید؛ جوری که یلدا به خود لرزید و دست‌هایش از روی کمر خیال سست شد و کنارش افتاد. مردمک چشمش لرزید و خیال به هق‌هق افتاد.
    - یلدا من دارم این درد رو با تک‌تک سلول‌های بدنم حس می‌‌کنم، دارم با این درد یکی میشم.
    خیال سست شد و هردویشان روی زمین پرخاک و گِل افتادند و اشک‌های یلدا هم جاری شد. دست‌های خیال بر روی شانه‌هایش بود و سر خیال پایین‌افتاده مقابل سـ*ـینه‌اش بود.
    - یلدا من بهت یه فرصت دادم، خرابش نکن. مثل من بچگانه جواب نده. یلدا مثل من درد نکش.
    بغض یلدا هم شکست؛ اما آرام، بی‌صدا، خفه. آری، یلدا خفه بغض شکاند؛ چون جارزدن بغض زخمی را دوا نمی‌کرد.
    - من بهش گفتم همه‌چی تمومه؛ چون نمی‌تونم قیافه... قیافه‌ش رو تحمل کنم.
    خیال آرام سرش را بلند کرد، چشمانش وحشتناک شده بود و صورتش خیس از اشک.
    - یلدا تو زندگیت رو باختی!
    ***
    آهسته بر روی صندلی نشست و سیماخانم با حوله آرام‌آرام موهایش را خشک کرد.
    - نمی‌خوای بگی چه اتفاقی بین تو و یلدا افتاده؟
    بی‌رمق گردن شکست و زمزمه کرد:
    - چه اتفاقی افتاده مگه؟
    - چرا دوتاتون چشماتون سرخه؟ چرا انقدر گرفته‌این؟ ها؟ چرا لباس‌هاتون گِلی و پرِ خاک بود؟
    - مامان، میشه اول بریم شام بخوریم؟
    سیما پوفی کرد. نمی‌خواست خیال را تحت فشار بگذارد؛ چون احساس می‌‌کرد منتظر یک تلنگر برای منفجرشدن است. سرش را آرام تکان داد و دستانش را از دو طرف صندلی برداشت و گفت:
    - خیلی خب بریم. فقط همین حالا بگم که فردا من و بابات واسه سونوگرافی و خرید وسایل بچه و جنسیت بچه می‌ریم تهران.
    خیال آهسته سری تکان داد و پس از پوشیدن بلوز آستین‌بلند بادمجانی‌رنگِ کلاه‌دار و شلوار ضخیم همان رنگش، به همراه سیما از اتاق خارج شد.
    یک حال بدی داشت، از آن حال‌های بد که فقط دلش می‌‌خواست بخوابد تا بگذرد. یک حال بد که مسببش عشق بود، همان بیماری وخیم روحی که هم درد بود و هم درمان.
    از پله‌ها پایین رفتند و بعد از سرک‌کشیدن سیماخانم به آشپزخانه، وارد سالن غذاخوری شدند.
    نشستند. بهار سریع گفت:
    - بیاین، دیدید گفتم خیال و آراد و یلدا اومدن.
    همان موقع یلدا با سر و وضعی شیک وارد شد و پس از تلاقی نگاهی با خیال که مبهوت بود، گفت:
    - خیال و آراد و یلدا؟
    بهار آهسته برای خودش آب ریخت و گفت:
    - آره دیگه، مگه با هم نبودید؟
    و لیوان آب را به لبش نزدیک کرد و چشمانش را میان خیال و یلدا چرخاند.
    دست‌های خیال بر روی میز لغزید و دستمال سفره را چنگ زد:
    - زن‌عمو ما... ما با هم بودیم؛ اما، فقط من و یلدا با هم اومدیم، آراد کار داشت.
    دست بهار روبروی لبش متوقف شد و رضا، پدر آراد، اخم در هم کشید:
    - چه کاری؟
    یلدا سریع کنار خیال نشست. بهار لیوان آب را بر روی میز نهاد و با لکنت گفت:
    - یعنی چی که با هم نیومدید؟ ها؟ خیال، آراد کجاست؟
    چشمان خیال پر از ترس و وهم شد. دست‌های یلدا شروع به لرزیدن کرد؛ چون این همه ترس بهار حتماً دلیلی داشت و این دلیل این دو دختر جوان را هم به ترس انداخته بود. لب‌های خیال لرزید و به حرکات بهار دقیق شد و گفت:
    - زن‌عمو به‌خدا ما، یعنی آراد... گفت...
    آراد گفت می‌‌آید؟ نه، او اصلاً چیزی نگفت. آب دهانش را قورت داد و با نگرانی سرش را به طرف ساعت دیواری چرخاند و با دیدن عقربه‌های ساعت بر روی دَه شب ترسش بیشتر شد.
    رضا عصبی بلند شد و گفت:
    - خیلی خب بهار نمی‌خواد بترسی، میاد دیگه.
    اما بهار انگار از ترس فلج شده بود و نمی‌توانست بلند شود.
    - یعنی چی که میاد؟ مگه خودت نگفتی پریشب ساعت نُه به پسرِ خونه‌ی بالا سگ‌ گرگی حمله کرد؟ ها؟ الان که ساعت دهه و پسر من نیست و فاصله‌ی این روستا تا اون روستا فقط پنج‌کیلومتره.
    ثریا دست‌هایش را در هم گره داد و گفت:
    - خیال داشت می‌‌گفت، آراد چی گفت؟
    مردمک چشمانش لرزید و ترس جوری در تک‌تک سلول‌های قلبش رسوخ کرد که گویی داشتند می‌‌گفتند آراد مرده. ماکان سریع گفت:
    - به‌جای این حرفا بهتر نیست بهش زنگ بزنیم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    و بدون اینکه به کسی گوش کند، موبایلش را درآورد و شماره‌ی آراد را گرفت؛ اما در دسترس نبود.
    ناله‌ی بهار بلند شد و خیال با استرس دهانش را باز کرد و هوا را بلعید و به خود تسلی داد که آراد یک پسر قوی‌هیکل است و می‌‌تواند از خود دفاع کند؛ اما با چه؟
    یلدا آرام به خیال نزدیک شد و دستش را گرفت:
    - خیال چته؟ تو که از زن‌عمو بهار هم حالت بدتره. انگار می‌‌خوای بالا بیاری.
    خیال با استرس دست‌های لرزانش را مخصوصاً دست آتل‌بسته‌اش را بند یلدا کرد و با استرس و صدای لرزانی گفت:
    - یلدا اگه چیزیش بشه چی؟ هیچ وسیله‌ای نداره که از خودش دفاع کنه.
    و در ادامه‌های حرفش، چشمان پراشکش را بست و یلدا آهسته گفت:
    - شاید هم با اون.. با بهراد رفته خونه‌شون. کسی چه می‌‌دونه؟
    با این حرف یلدا، خیال سریع چشمانش را باز کرد و بلند شد:
    - یلدا بریم، بریم شاید باشه.
    یلدا با چشم‌غره او را بر روی صندلی نشاند و آهسته گفت:
    - بشین سر جات. چه‌جور بریم؟ به‌جز ماکان و نیکو هیچ‌کس نمی‌دونه ما اون رو می‌‌شناسیم، نباید هم بفهمن؛ وگرنه کلاهمون پس معرکه‌ست و خونه رو زودتر می‌‌فروشن.
    اشک‌هایش از مژه‌های بلندش بر روی گونه‌هایش چکید و با صدای خش‌داری گفت:
    - برای من آراد مهم‌تره تا این عمارت.
    و بدان اینکه نگاهی به صورت متحیر یلدا بیندازد، با سرعت از سالن غذاخوری خارج شد و به طرف طبقه بالا دوید.
    بر روی لباس‌هایش یک پالتوی مشکی و یک شال بافت مشکی انداخت و به سرعت دمپایی روفرشی‌هایش را با کفش‌های اسپرت مشکی عوض کرد و از اتاقش خارج شد. خواست از پله‌ها پایین برود که کسی از پشت شانه‌اش را گرفت و کشید. با ترس به عقب برگشت که ماکان با اخم گفت:
    - کجا به این زودی؟ مارو جا انداختی.
    بدون اینکه حرفی بزند، دوباره به طرف پله‌ها برگشت و به طبقه پایین دوید.
    ***
    - یعنی چی که گم شده؟
    یلدا با حرص به سمت او برگشت و گفت:
    - یعنی چی داره؟ گم شده، نیست. بفهم!
    بهراد با اخم رویش را به طرف خیال برگرداند و گفت:
    - خیال‌خانم نگران نباشید، حتماً پیداش میشه دیگه. مطمئنم آراد اصلاً دوست نداره شما رو ناراحت کنه.
    خیال آهی کشید و با صدای بغض‌آلودی گفت:
    - آراد نه؛ اما... انگار خدا نمی‌خواد من یه روز خوش ببینم.
    و با قلبی که انگار درست در گلویش بود و تالاپ تولوپ می‌‌کرد، پس از تشکری از خانه‌ی بهراد دور شدند.
    اشک‌هایش را مهار کرد و با صدای خفه‌ای گفت:
    - محاله آراد تنهام بذاره. محاله بخواد من بمیرم در نبودش.
    ماکان با تلهف* سری تکان داد و یلدا برای خیال، آهی از ته دل کشید.
    وقتی به عمارت رسیدند، از هر سو صدای جنگ و جدال و فریادی می‌‌آمد؛ اما مظلوم‌ترین عضو درون عمارت، خیال بود که انگار با هر قطره اشکی که از چشمانش سرازیر می‌‌شد، می‌‌مرد.
    نیکو با ناراحتی کنار خیال جاگیر شد. صدای رضا، پدر آراد، در گوش‌هایشان پیچید و خیال برای خفه‌کردن هق‌هقش سرش را روی زانوهایش نهاد و با دستانش گوش‌هایش را محکم فشرد.
    - بله جناب، قدش حدود 190-195 و هیکلش توپره؛ اما زیاد درشت نیست.
    - تمام سعیمون رو می‌‌کنیم تا آراد رو پیدا کنیم جناب کیوان.
    سپس به همراه سربازانی که در عمارات بودند، خارج شدند.
    *تلهف: تأسف، متأسف
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    خیال با بی‌قراری بلند شد و به طرف پله‌ها رفت. اشک‌هایش صورتش را خیس کرده بود.
    اگر بلایی بر سر آراد می‌‌آمد، او خودش را می‌‌کشت؛ بدون هیچ صبر و توقفی.
    بی‌رمق و با کمری خمیده وارد اتاقش شد. در را که بست، انگار کسی به بغضش تیری زد و بغضش با صدا ترکید.
    بر روی زمین افتاد و با هق‌هق زمزمه کرد:
    - خدایا فقط سالم باشه، فقط اتفاقی براش نیفتاده باشه. هرکاری با می‌‌خوای با من کن. اصلاً من رو بکش؛ اما آراد رو نه. توروخدا آرادم رو برگردون!
    با بی‌قراری به پایه تختش بر روی زمین تکیه داد و با هق‌هقی سوزناک سرش را به پایه تخت کوباند.
    - خدایا، خدایا!
    با ناراحتی لبش را گزید و آرام‌آرام هق‌هقش بند آمد.
    دردی را که او و بهار متحمل می‌‌شدند هیچ‌کس درک نمی‌کرد. او خودش آراد را پس زد، گفت نمی‌خواهدش؛ او... آرادش را عذاب داد.
    آهسته در اتاقش باز شد و نیکو و یلدا وارد شدند. نگاهش را به آن‌ها دوخت و با صدای خش‌داری گفت:
    - بله؟
    نیکو با دست‌وپای لرزان به چشمان خیال خیره شد که تلفیق قرمز و عسلی‌شان بدجوری ترسناک و وحشتناک بود و پوست رنگ‌پریده‌ی خیال، به این صورت ترسناک دامن می‌‌زد.
    یلدا آهی کشید و گفت:
    - امشب می‌‌خوایم پیش تو بخوابیم، همه مردا رفتن بیرون و زن‌عمو ثریا و مامانم و پریسان هم رفتن روستای بالایی، فقط عمه پرستو و رعنا و مامان تو و زن‌عمو بهار اینجان. خونه خالیه، ما هم اومدیم اینجا بخوابیم.
    خیال با ناباوری بلند شد و با صدای فوق‌العاده خش‌داری گفت:
    - پریسان هم رفته؟ پریسان هم رفته دنبال آراد و من نرفتم؟
    چشمان نیکو گشاد شد و یکهو خیال با تمام وجود جیغ زد:
    - چرا گذاشتید بره؟ چرا؟
    و به سمت در حمله‌ور شد و خواست به بیرون برود که یلدا و نیکو جلوی در ایستادند و شانه‌ها و کمرش را گرفتند و مدام او را به عقب هول می‌‌دادند؛ اما انگار دیوانه شده بود و انرژی‌اش بیشتر.
    - خدا لعنتش کنه! ولم کنید، اون چرا رفته؟ چرا؟ ها؟ ولم کنید، من باید برم دنبال آراد نه اون. ولم کن لعنتی!
    بهار و رعنا با وحشت از اتاق‌هایشان بیرون زدند. خیال با جیغی که انگار یلدا را کر کرد فریاد زد:
    - ولم کن، من نمی‌خوام اون اونجا باشه، نمی‌خوام بره دنبال آراد، نمی‌خوام اون پریسان بره!
    بغضش شکست و نیکو از این ضعف استفاده کرد و به عقب هولش داد و خیال بر روی زمین افتاد. با درد بر روی زمین مشت زد و دست آتل‌بسته‌اش انگار این بار شکست. با هق‌هق گفت:
    - آخه چرا انقدر من باید عذاب بکشم؟ دیگه بسم نیست؟ دیگه خود خدا خسته نشد از اذیت‌کردن من؟ به‌خدا دیگه نا ندارم که آراد رو هم از دست بدم. دیگه نمی‌کشم!
    اشک‌های یلدا و نیکو جاری شد و بهار با غصه به ستون تکیه داد و به خیال که انگار در همین چندساعت کمرش خمیده شد بود خیره شد. رعنا آرام‌آرام اشک‌هایش را پاک کرد. آخ از دست دختر خانه‌خراب‌کنش!
    یلدا آهسته خیال را در آ*غ*و*ش*ش فشرد و خیال نصفه و نیمه با هق‌هق گفت:
    - به‌خدا اگه چیزیش بشه می‌‌میرم و خودم رو نمی‌بخشم که به‌خاطر لجبازی پسش زدم.
    یلدا با بغضی که چانه‌اش را به لرزه انداخته بود گفت:
    - به خدا توکل کن خیال، آراد هم ان‌شاءالله سالم برمی‌گرده.
    خیال با هق‌هق از یلدا فاصله گرفت و گفت:
    - چه توکلی؟ ها؟ من وقتی به خدا توکل می‌‌کنم و برمی‌گردم که آراد سالم برگرده؛ وگرنه که به این پی می‌‌برم خدا فقط دلش می‌‌خواد زجرم بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا