***
با آه و ناله چشمانش را باز کرد. صدای کلزدن و داد و فریاد در گوشش پیچید که باعث شد چشمانش تا آخرین حد باز شود.
بعد از دو هفته، یلدا را میدید که با جان و دل داشت میخندید و نیکو هم با ع*ش*و*ه و ناز خاصی میر*ق*ص*ی*د.
بهجز این دو هم دیگر کسی در اتاق نبود. خواست بلند شود که دستش تیر شدیدی کشید و صورتش مچاله شد:
- آخ دستم! چه خبره اینجا؟ چتونه؟
نیکو دست از رقصیدن کشید و با خنده گفت:
- عرضم به حضورت خیالجون که ما عروس چلاق ندیده بودیم که به لطف تو هم دیدیم. راستی مبارکه عروسخانم!
چشمان خیال به آنی گرد شد و نگاهش را از دست باندپیچیشدهاش گرفتثپ.
- عروس؟! چه عروسی؟
نیکو با کولیبازی خودش را بر روی تخت انداخت و با جیغ گفت:
- وای خاک تو سرم نکنه از ضربهای که به سرت خورد همهچی رو فراموش کردی؟
یلدا با نگرانی گفت:
- خیال خواستگاری آراد رو یادت نیست؟
با شنیدن این حرف از زبان یلدا، با حرص چشمانش را بست و گفت:
- عالم و آدم رو خبر کرد نه؟
یکهو نیکو پقی زد زیر خنده و یلدا سرش را به زیر انداخت و شانههایش به لرزه افتاد.
- ای خدا چتونه باز؟
نیکو با قهقهه گفت:
- خیالجونم کجای کاری؟ وقتی شما تو حیاط بودید ما منتظرتون بودیم تا وقتی با لپای سرخ و چشای شیطون اومدید داخل روتون برف شادی بریزیم که ریختیم؛ اما بعد که فهمیدیم که خانم پاش پیچ خورده افتاده از خوشحالی و آراد هم خیال به بغـ*ـل اومده تو، دست از جنگولکبازی کشیدیم. وای یلدا چه رمانتیک بود نه؟
یلدا با مهربانی لبخندی زد و دست سالم خیال را گرفت و آرام فشرد، سپس گفت:
- اوهوم. خیال؟ سکتهای نگاهمون نکن دیگه. اینا همه برنامهریزی بود که خودت خوشحال بشی؛ اما...
نیکو با قیافه جدی گفت:
- اینا رو بذار کنار. یلدا بیا ما بریم، الان زنعمو میاد کمکش تا ببرنش دکتر؛ اومد مفصل حرف میزنیم. دستش کبوده بدبخت.
یلدا سریع بلند شد و خیال با ناراحتی گفت:
- آقا. این چه کاری بود آخه؟ من خجالت میکشم تو روی بقیه نگاه کنم. چرا آراد اومد دم گوش همه جار زد؟ اصلاً... اصلاً جواب من منفیه. اونوقت چهجوری بگم؟
یلدا و نیکو همزمان، با تعجب گفتند:
- منفی؟!
خیال کمی تکان خورد که درد مچ دستش امانش را برید و در لحظهای رنگِ پریدهی صورتش به قرمز گرایید. یلدا هولکرده از اتاق، عقبعقب بیرون دوید و نیکو که بهخاطر خواندن درس رادیولوژی خیلی این صحنه را دیده بود؛ با خونسردی کنار خیال نشست و گفت:
- خیالجان فعلاً نمیخواد به خواستگاری فکر کنی؛ فقط سعی کن تکون هم که میخوری به دستت ختم نشه. الان میان میبرنت دکتر و دستت رو جا میندازن. فقط آرامش خودت رو حفظ کن عزیزم.
خیال با درد نفسنفس زد و گفت:
- میشه بیهوشم کنن بعد؟ من نمیتونم، از درد جابهجا میمیرم. وای... چرا یهو انقدر دردش زیاد شد؟
- آروم باش، نفس عمیق بکش، زود! آفرین.
همان موقع محمد و سیما و آراد و بهار، به همراه نیکو وارد شدند. خیال با دیدن آراد سرختر شد و همه که فکر کردند این سرخترشدن بهخاطر درد است، بیشتر به هولوولا افتادند. آراد تندتند گفت:
- ما میریم بیرون تا یه لباسی تنش کنید سریع ببریمش دکتر.
و سریع به همراه عمو محمدش خارج شد.
خیال دیگر به گریه افتاده بود و هرچه هم بهار و سیما با لطافت میخواستن لباس تنش کنند نمیشد و آخر هم به عوضکردن یک شلوار و انداختن پالتو بر روی شانههایش بسنده کردند.
با آه و ناله چشمانش را باز کرد. صدای کلزدن و داد و فریاد در گوشش پیچید که باعث شد چشمانش تا آخرین حد باز شود.
بعد از دو هفته، یلدا را میدید که با جان و دل داشت میخندید و نیکو هم با ع*ش*و*ه و ناز خاصی میر*ق*ص*ی*د.
بهجز این دو هم دیگر کسی در اتاق نبود. خواست بلند شود که دستش تیر شدیدی کشید و صورتش مچاله شد:
- آخ دستم! چه خبره اینجا؟ چتونه؟
نیکو دست از رقصیدن کشید و با خنده گفت:
- عرضم به حضورت خیالجون که ما عروس چلاق ندیده بودیم که به لطف تو هم دیدیم. راستی مبارکه عروسخانم!
چشمان خیال به آنی گرد شد و نگاهش را از دست باندپیچیشدهاش گرفتثپ.
- عروس؟! چه عروسی؟
نیکو با کولیبازی خودش را بر روی تخت انداخت و با جیغ گفت:
- وای خاک تو سرم نکنه از ضربهای که به سرت خورد همهچی رو فراموش کردی؟
یلدا با نگرانی گفت:
- خیال خواستگاری آراد رو یادت نیست؟
با شنیدن این حرف از زبان یلدا، با حرص چشمانش را بست و گفت:
- عالم و آدم رو خبر کرد نه؟
یکهو نیکو پقی زد زیر خنده و یلدا سرش را به زیر انداخت و شانههایش به لرزه افتاد.
- ای خدا چتونه باز؟
نیکو با قهقهه گفت:
- خیالجونم کجای کاری؟ وقتی شما تو حیاط بودید ما منتظرتون بودیم تا وقتی با لپای سرخ و چشای شیطون اومدید داخل روتون برف شادی بریزیم که ریختیم؛ اما بعد که فهمیدیم که خانم پاش پیچ خورده افتاده از خوشحالی و آراد هم خیال به بغـ*ـل اومده تو، دست از جنگولکبازی کشیدیم. وای یلدا چه رمانتیک بود نه؟
یلدا با مهربانی لبخندی زد و دست سالم خیال را گرفت و آرام فشرد، سپس گفت:
- اوهوم. خیال؟ سکتهای نگاهمون نکن دیگه. اینا همه برنامهریزی بود که خودت خوشحال بشی؛ اما...
نیکو با قیافه جدی گفت:
- اینا رو بذار کنار. یلدا بیا ما بریم، الان زنعمو میاد کمکش تا ببرنش دکتر؛ اومد مفصل حرف میزنیم. دستش کبوده بدبخت.
یلدا سریع بلند شد و خیال با ناراحتی گفت:
- آقا. این چه کاری بود آخه؟ من خجالت میکشم تو روی بقیه نگاه کنم. چرا آراد اومد دم گوش همه جار زد؟ اصلاً... اصلاً جواب من منفیه. اونوقت چهجوری بگم؟
یلدا و نیکو همزمان، با تعجب گفتند:
- منفی؟!
خیال کمی تکان خورد که درد مچ دستش امانش را برید و در لحظهای رنگِ پریدهی صورتش به قرمز گرایید. یلدا هولکرده از اتاق، عقبعقب بیرون دوید و نیکو که بهخاطر خواندن درس رادیولوژی خیلی این صحنه را دیده بود؛ با خونسردی کنار خیال نشست و گفت:
- خیالجان فعلاً نمیخواد به خواستگاری فکر کنی؛ فقط سعی کن تکون هم که میخوری به دستت ختم نشه. الان میان میبرنت دکتر و دستت رو جا میندازن. فقط آرامش خودت رو حفظ کن عزیزم.
خیال با درد نفسنفس زد و گفت:
- میشه بیهوشم کنن بعد؟ من نمیتونم، از درد جابهجا میمیرم. وای... چرا یهو انقدر دردش زیاد شد؟
- آروم باش، نفس عمیق بکش، زود! آفرین.
همان موقع محمد و سیما و آراد و بهار، به همراه نیکو وارد شدند. خیال با دیدن آراد سرختر شد و همه که فکر کردند این سرخترشدن بهخاطر درد است، بیشتر به هولوولا افتادند. آراد تندتند گفت:
- ما میریم بیرون تا یه لباسی تنش کنید سریع ببریمش دکتر.
و سریع به همراه عمو محمدش خارج شد.
خیال دیگر به گریه افتاده بود و هرچه هم بهار و سیما با لطافت میخواستن لباس تنش کنند نمیشد و آخر هم به عوضکردن یک شلوار و انداختن پالتو بر روی شانههایش بسنده کردند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: