کامل شده رمان همیشگی | khiyal.rad کاربر انجمن نگاه دانلود

در رمان به چه شخصیتی علاقه دارید؟

  • خیال

    رای: 14 60.9%
  • آراد

    رای: 4 17.4%
  • رها

    رای: 0 0.0%
  • رادنی

    رای: 1 4.3%
  • شقایق

    رای: 0 0.0%
  • پریسان

    رای: 1 4.3%
  • نیکو

    رای: 1 4.3%
  • یلدا

    رای: 1 4.3%
  • بهراد

    رای: 0 0.0%
  • ماکان

    رای: 1 4.3%
  • هاکان

    رای: 0 0.0%
  • آریان

    رای: 0 0.0%
  • نکیسا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

PrAiSe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/23
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
26,237
امتیاز
781
محل سکونت
اهواز
هاکان خنده‌ای کرد و گفت:
- ساعت شیش خیال اومد آدرس دوتا مکان رو ازم پرسید. وقتی هم پرسیدم برا چی، گفت دارم به آراد کمک می‌‌کنم. گفت چون بیشتر خاطراتش با خیاله، خیال هم داره بهش کمک می‌‌کنه.
بهار داغی اشک را بر روی گونه‌هایش حس کرد. از اول هم می‌‌دانست تنها کسی که می‌‌تواند به پسرش کمک کند خیال است؛ از همان روز اول که پشت در آشپزخانه بود و دید خیال و آراد دارند به کمک یکدیگر هسته خرما‌ها را درمی‌‌آورند.
محمد با هول به هاکان نزدیک شد و گفت:
- کجاست؟ ببرمون اونجا.
وقتی هاکان گفت که کجا هستند، ثریاخانم با ترس گفت:
- خدای من! این بچه‌ها نمی‌بینن هوا تاریکه؟ اونجا الان خیلی خطرناکه.
این حرف ثریا به حال بد سیماخانم دامن زد و احساس کرد دارد بالا می‌‌آورد. تند از پذیرایی خارج شد. محمد با عصبانیت گفت:
- خدایا! رفتن تو دل جنگل، تا این موقع شب؟
احمد بلند شد و گفت:
- داداش نگران نباش، همه‌مون می‌‌ریم، میاریمشون. جای نامشخصی که نیستن، می‌‌دونیم کجان.
با این حرف احمد همه‌ی مردها بلند شدند. بهار در گوش رضا، پدر آراد، زمزمه کرد:
- نذار اون دختر رو دعوا کنن رضا، نذار!
و رضا می‌‌دانست برای چه همسرش دلواپس خیال و آراد است.
***
در کنار چشمه که نبودند، پس راه را به سمت آن ساختمان در پیش گرفتند.
وقتی به دره رسیدند و دیدند درون ساختمان انگار نوری است، سرعتشان را بیشتر کردند که حتی چندبار نزدیک بود بیفتند.
وقتی رسیدند، از پشت پنجره‌ای که شیشه نداشت به داخل نگاه کردند. خیال و آراد بر روی یک سکوی بزرگ که گوشه بود نشسته بودند و دو چراغ نفتی هم کنارشان بود.
وارد شدند و صورت آن دو به طرفشان برگشت. محمد با نفس‌نفس به طرف خیال رفت و او را در آ*غ*و*ش*ش کشید:
- بابا چرا این کار رو با ما می‌‌کنی؟ سکته‌مون دادید شما دوتا که.
خیال با تعجب گفت:
- اما بابا ما که به پریسان پیام دادیم گفتیم که یه‌کم دیر میایم؛ چون فقط شماره‌ی اون ایرانسل بود.
اخم‌های هاکان در هم رفت و گفت:
- اما متأسفانه نگفت. حالا هم بیاید بریم، دیروقته، جنگل پرِ جک و جونوره.
بعد از برگشتنشان، آن‌قدر بازخواست شدند و اشک و آه دیدند که هردویشان ترجیح دادند بخوابند و شام نخورند.
***
در جایش کش و قوسی به اندامش داد و چشمانش را باز کرد. موبایلش را باز کرد و به ساعت نگاه کرد؛ 5:06 صبح بود.
شاید این زودبیدارشدن به این علت بود که دیشب ساعت نُه خوابید.
بلند شد، دست و صورتش را شست و لباس‌هایش را با بلوز یقه‌اسکی و شلوار جین و شالی که از گردنش رد شده بود عوض کرد و از اتاقش بیرون زد. صبحانه ساعت هشت آماده می‌‌شد و تا آن‌موقع اگر چیزی نمی‌خورد، قطعاً غش می‌‌کرد.
سریع وارد آشپزخانه شد. در اینترنت سرچی کرد و با دیدن صبحانه‌ها تنها توانست بگوید:
- تو روحتون، آب از لب و لوچه‌م اومد، اه!
و به دنبال سوسیس، تخم مرغ و کالباس گشت. وقتی پیدایشان کرد، آن‌ها را همراه چاقو و تخته بر روی سینک گذشت. آهنگ موبایلش را باز کرد و روی کم گذشت.
- نمی‌خواستم از تو جدا شم
تو گلی تویِ گلخونه بودی
گلی دیدی که آخرش هم مُرد
توی دنیام گم شده بودی
گلی تو بگو من نباشم کی؟
کی می‌ذاره تو رو روی چشمش؟
کی می‌ریزه آب پای جونت؟
کی می‌ذاره تو رو جلو آفتاب؟
گُلی می‌ترسم که پژمرده شی بمیری و بری
گُلی اگه خاری بره باز تو تنت می‌میرم منِ کُولی
گُلی بیا خاکت م‌شم ساکت میشم تا از پیشم نری
کُلی دعا می‌کنم بارون بیاد رویِ سرت گُلی
گُلی کلی خاطره مونده توی این خونه به جات
این دل وامونده دیگه هیچ‌کسو جز تو نمی‌خواد
گلی همه ترسم از اینه که تو رو بگیرنت
بشکنه اون دستی که می‌خوادش تو رو بچیندت
گُلی می‌ترسم که پژمرده شی بمیری و بری
گُلی اگه خاری بره باز تو تنت می‌میرم منِ کُولی
گُلی بیا خاکت میشم ساکت میشم تا از پیشم نری
کُلی دعا می‌کنم بارون بیاد رویِ سرت گُلی
گُلی می‌ترسم که پژمرده شی بمیری و بری
گُلی اگه خاری بره باز توو تنت می‌میرم منِ کُولی
گُلی بیا خاکت میشم ساکت میشم تا از پیشم نری
کُلی دعا می‌کنم بارون بیاد رویِ سرت گُلی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    سوسیس‌ها را خرد کرده بود و آهنگ گُلیِ مسیح و آرش تمام شده بود. دستانش را شست و با حوله خشک کرد. تلش را درآورد و دوباره مرتب روی سرش گذشت و آهنگ بعدی را پلی کرد:
    - شدم مثل خودت دیگه همه‌چی تموم شد دیگه
    نمی‌خوریم به هم دیگه مهم نی دلم چی میگه
    می‌خواستی برم کی بیاد حیف همه خوبیام
    هی می‌گفتی کوتاه بیا هی می‌گفتی کوتاه بیا
    از این دل ما چی می‌خوای ببین میری و نمیای
    یه‌کمی با ما راه بیا یه‌کمی با ما راه بی...
    - سلام.
    سریع به طرف صدا برگشت. آراد بود. با یک شلوار گشاد چهارخانه‌ و سیاه سفید و تیشرت آستین‌کوتاه طوسی.
    آهنگ را قطع کرد.
    - سلام. صبح به‌خیر.
    - صبح به‌خیر. از بس دیشب زود خوابیدیم زودم بیدار شدیم. حالا کی..
    با دیدن سوسیس‌های خردشده و یک تخم مرغ و پنج ورقه کالباس، حرفش را خورد و با خنده گفت:
    - فهمیدم حالا کی صبحونه درست می‌کنه... خب برا من هم درست کن تا برم دست و صورتم و بشورم بیام.
    و سریع فلنگ را بست. خیال دست‌به‌کمر به رفتنش خیره شد و زمزمه کرد:
    - دوتا سوسیس دیگه؟ اوف!
    و از داخل فریزر دو سوسیس دیگر درآورد و در آب گرم گذشت تا یخشان آب شود. پنج ورقه دیگر کالباس هم درآورد و سپس همه‌شان را روی هم نهاد و ریزریزشان کرد. وقتی کار کالباس‌ها تمام شده بود و داشت در کاسه‌ای می‌ریختشان، آراد وارد شد و با حالتی که شکموبودنش را به نمایش می‌‌گذشت گفت:
    - اوم، آخ آخ خیال خوب شد بیدار شدیا؛ وگرنه از گشنگی تلف می‌شدم به‌خدا. دیشب که شام نخوردم، گفتم باید تا یه هفته جبران کنم.
    خیال قهقهه‌ای زد و گفت:
    - آراد خیلی شکمویی.
    آراد پشت سرش ایستاد و دو سوسیس خام برداشت و خورد. خیال با اعتراض به طرفش برگشت:
    - این دوتایی که خور...
    با دیدن نزدیکی بیش از حدشان، حرف در دهانش ماسید. آراد بی‌اهمیت به نزدیکی‌شان و حالت صورت خیال با مهربانی گفت:
    - خیالی با سوسیس و کالباس می‌خوای بهمون صبحونه بدی؟
    اما خیال چیزی نگفت؛ گویی در چشمان آبی آراد کسی او را کشته بود.
    از مبهوتی درآمد و با لکنت گفت:
    - آ...آره.... آره، خوشمزه‌ست.
    و لبخند هولی زد و سریع برگشت تا دو سوسیس دیگر را خورد کند و از این هولی دربیاید. آب دهانش را قورت داد و دو سوسیس دیگر را تندتند خرد کرد؛ جوری که چندبار نزدیک بود انگشت خود را ببرد.
    سوسیس‌ها را سرخ کرد و تازه یادش آمد کاهو خرد نکرده.
    - اَه!
    سریع به طرف یخچال رفت و چند برگ کاهو درآورد و تندتند خرد کرد، سپس به سمت گاز رفت و کالباس‌ها را تفت داد. تخم مرغ را هم سرخ کرد و سپس در ظرف ریخت. کالباس و کاهو را همراه سس مایونز قاتی کرد و بر روی میز نهاد.
    - بفرمایید.
    آراد دست‌هایش را به هم کوباند و با خنده گفت:
    - فکر کنم همین صبحونه خودش سر جمع بیست‌کیلو به وزنمون اضافه کنه.
    - چه خبره؟ وا!
    خیال هنوز گیج بود و این بر روی حرکاتش اثر گذشته بود. کمی سوتی می‌‌داد و آراد که فکر می‌‌کرد به‌خاطر این است که خیلی زود بیدار شده‌اند، او را مسخره می‌‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    خیال همه‌ی سوسیس‌های خود را خورده بود و از تخم مرغش خیلی مانده بود. آراد هم ته همه‌شان را مخصوصاً کالباس و کاهو را درآورده بود.
    - خیلی خوشمزه بود، دستت درد نکنه.
    - خواهش می‌‌کنم.
    آن‌قدر آرام و سر‌به‌زیر گفت که آراد فکر کرد از دست شوخی‌هایش ناراحت شده و وقتی داشت بشقاب را جلویش برمی‌داشت، مچ دست خیال را در بر گرفت که خیال احساس کرد خون با شدت زیادی در رگ‌هایش به جریان افتاد و تپش قلبش بیشتر شد. آب دهانش را قورت داد. آراد با ناراحتی گفت:
    - خیال باور کن نمی‌خواستم با شوخی‌هام ناراحتت کنم.
    خیال با خنده‌ی نمکین اما هول‌شده‌ای مچ دستش را از دست آراد بیرون آورد.
    - ناراحت چیه؟ فقط... فقط...
    آراد ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - فقط؟
    ظرف‌ها را در سینک ظرفشویی گذشت و گفت:
    - فقط به‌خاطر زودبیدارشدن یه‌کم گیج می‌‌زنم. راستی، دیشب شب شعرمون رو اجرا نکردیما.
    آراد با خنده گفت:
    - دیشب انقدر بازخواستمون کردن که فکر کنم خودشون هم خسته شده بودن.
    - آره واقعاً.
    و شروع به شستن ظرف‌ها کرد و در خاطرش دیشب را مرور کرد. از وقتی به ساختمان رسیدند، تا وقتی به دنبالشان آمدند خیال داشت درمورد خاطراتی که یادش بود برای آراد مشتاق تعریف می‌‌کرد.
    - میگم... به‌نظرت چرا پریسان بهشون نگفت؟
    صورت خیال با شنیدن اسم پریسان در هم رفت و گفت:
    - آراد من اونجا هم بهت گفتم، از پریسان خوشم نمیاد، همه‌ش دنبال یه فرصته تا من و یلدا و نیکو رو تیکه‌بارون کنه.
    آراد با نرمی گفت:
    - نه خیال اشتباه می‌کنی، اون فقط یه‌کم پایبند عقاید پدر و مادرش مخصوصاً زن‌عمو ثریا هستش.
    خیال دست‌هایش را خشک کرد و گفت:
    - آراد پریسان نامزد داره.
    آراد یکه خورد.
    - خب... خودم هم می‌‌دونم. اصلاً... اصلاً چرا این رو گفتی؟
    خیال شانه‌ای بالا انداخت و به طرف خروجی آشپزخانه رفت که آراد از پشت دستش را کشید.
    - هی، چته؟
    - خب بگو برای چی این حرف رو زدی؟
    خیال با پوف کلافه‌ای و حال دگرگونی گفت:
    - تو... به‌نظرت زیاد بهش توجه نمی‌کنی؟ آراد، هاکان پریسان رو خیلی دوست داره، شاید بیشتر از جونش.
    آراد با عصبانیت گفت:
    - معلوم هست چی میگی؟
    - آراد ببین...
    اما آراد نگذشت حرف‌های خیال تمام شود و با سرعت به او تنه‌ای زد و از آشپزخانه خارج شد.
    خیال، آهسته و با غم پنهانی زیر لب زمزمه کرد:
    - مثل اینکه واقعاً نسبت به پریسان علاقه‌منده.
    و شانه‌اش را که آراد به او تنه زده بود مالش داد. درد گرفته بود.
    کلافه شالش را درست کرد و با ناراحتی از آشپزخانه خارج شد. آراد به سمت باغ رفته بود؛ پس...
    - حتماً رفته رو تاب.
    و تند از عمارت خارج شد. نمی‌دانست امروز یکهو با آن نزدیکی چه به سرش آمد و نمی‌دانست یکهو از کجا به کجا رسیده بودند. از جو به‌وجودآمده ناراحت بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    به باغ پشتی که رسید، با دیدن آراد که یک‌جورهایی در افق محو شده بود، از حرف‌هایی که ناخواسته بر زبان آورده بود ناراحت بود. آهسته به آراد نزدیک شد، کنارش نشست و با سر‌به‌زیری گفت:
    - اگه ناراحتت کردم... من رو ببخش آراد، دیگه از نظر شخصیم در مورد پریسان به تو نمیگم، ببخشید.
    آراد آهسته زمزمه کرد:
    - مشکلی نیست.
    و بلند شد و به داخل عمارت رفت. خیال با خستگی نفسش را به بیرون فرستاد و خودش را روی تاب ولو کرد.
    حس بدی که به پریسان داشت، با این اتفاق بیشتر شده بود؛ در حدی که پتانسیل کشتن پریسان را داشت!
    با حرص از روی تاب بلند شد و به عمارت رفت.
    ***
    روز‌ها می‌‌گذشت و خیال و آراد پس از آن مشاجره از هم دور و دورتر شدند. آراد هر روز به حرف خیال که گفته بود: «از پریسان خوشم نمیاد، همه‌ش دنبال یه فرصته که من و یلدا و نیکو رو تیکه‌بارون کنه.» نزدیک‌تر می‌شد؛ اما او ناخواسته به پریسان شرور علاقه پیدا کرده بود؛ جوری که هاکان به او حساس شده بود. هرچه آراد از خیال دورتر می‌شد، خیال در ذهنش به دنبال چیزی بود که دوباره به آراد نزدیک شود و آراد شعر‌های فروغ و فریدون را برایش بخواند.
    با کلافگی تاب را تکان داد و به نوشته‌های کتابی که از ماکان گرفته بود خیره شد. کتاب جزء از کل. هنوز اوایل صفحه بود؛ اما با چرخیدن نگاهش، حواسش به دو خط آخر پرت شد و آن را خواند:
    - تلاشش کاملاً آشکار بود. وقتی این همه تلاش می‌‌کنی یک نفر را فراموش کنی، خود این تلاش تبدیل به خاطره می‌شود. بعد باید فراموش‌کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطر می‌‌ماند.
    آب دهانش را قورت داد. این تکه خیلی به دلش نشسته بود. به تاب تکیه داد و نفسش را به بیرون فوت کرد که دید آراد به سمتش می‌‌آید. لبخندی بر روی لب‌هایش نقش بست. آراد کنارش جا گرفت.
    خیال به طرفش چرخید و با همان لبخند آرام‌بخش و مهربانی‌اش گفت:
    - بهتر نیست این قهر رو تموم کنیم؟
    آراد لبخند محوی روی صورتش شکل گرفت:
    - ما که قهر نبودیم.
    - آره جون عمه‌ت.
    آراد با خنده بر روی دست خیال زد و گفت:
    - اِ برم به بچه‌هاشون بگم بیان؟ قشنگ می‌بافنت.
    خیال خندید و قلبش شاد شد. در طول این هفته از بس کلافه بود و همه‌ا‌ش به دنبال راهی برای آشتی بود، دیوانه شده بود.
    - تو این هفته از بس همه بهم گیر می‌دادن دیوونه شدم.
    - من هم.
    خیال با خنده گفت:
    - زن‌عمو بهار، مامانت که بدبخت فقط اوایل؛ اما زن‌عمو ثریا از اول تا همین دو دقیقه پیش من رو محاصره کرده بود که بگو خیال‌جان، چه اتفاقی افتاده؟
    آراد خنده‌ای کرد و نگاهش جلب کتاب دست خیال شد:
    - چی می‌‌خونی؟
    - جزء از کلِ استیو تولتز.
    - کتاب قشنگیه، حتماً بخونش.
    خیال پس از نگاه عاقل‌اندرسفیهانه‌ای گفت:
    - به‌نظرت قبل اومدنت داشتم چی‌کارش می‌کردم؟
    آراد خندید:
    - خیلی خب حالا چرا می‌‌زنی؟
    خیال شانه‌ای بالا انداخت و پا بر روی پا انداخت، خواست از اول آن صفحه را بخواند که مسخ صدا و شعرخواندن آراد شد.
    - می‌‌روم خسته و افسرده و زار
    سوی منزلگه ویرانه خویش
    به خدا می‌‌برم از شهر شما
    دل شوریده و دیوانه خویش
    نفس عمیقی کشید. چطور نفهمید آن‌قدر دل‌تنگ این صدای گیرا بود؟ این بار با شدت بیشتری آب دهانش را قورت داد. این حالِ دگرگون را نمی‌خواست. آراد عاشق پریسان بود؛ پس او را سننه؟
    - قشنگه. راستی، دوباره بریم توی اون ساختمون؟
    آراد بلند شد و با خنده گفت:
    - آره، فقط صبح بریم که با چماق نیان دنبالمون.
    آراد که این حرف را با لوده‌بازی گفته بود، خیال را به خنده انداخت و هردو بی‌خیال از نزدیکی‌شان، نمی‌دانستند که بهار و ثریا با لبخند بی‌خبر و مرموزی به آن‌ها می‌نگرند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    - وای واقعاً! وقتی دیدم دست عمورضا و عمواحمد و هاکان و ماکان و آریان چوبه ها، کپ کرده بودم.
    آراد خندیدن یادش رفت و یاد وقتی افتاد که به پریسان پیام داد که دیر می‌‌آیند و او هم در جواب برایش نوشته بود: «باشه عزیزم، خوش بگذره!» و آن‌قدر از «عزیزم» پریسان غرق لـ*ـذت شده بود که لبخند عمیقی زد و خیال فکر کرد به‌خاطر خاطره‌ی زیبایی از بچگی‌شان است.
    - آراد؟ چیزی شده؟
    ناخودآگاه چشمان آراد پر از غم و خجالت شد.
    - خیال من خیلی خجالت می‌‌کشم!
    انگار آراد تازه فهمیده بود که در این یک ماه همه‌اش با خیال بود و خیال یک‌جورایی رفیقش حساب می‌شد و چقدرآراد دل پُری داشت آراد. اما خیال این حس را فرا‌تر از رفیق‌بودن می‌‌دانست و آن‌قدر نگران شد که مفصل انگشتانش را پشت سرِ هم می‌شکاند.
    - چ... چرا؟ آخه چی شده مگه؟
    آراد سرش را میان دو دستش گرفت و متأسف گفت:
    - من به دختری علاقه‌مند شدم که خودش نامزد داره. اون‌قدر هم ضایع‌بازی درآوردم که هاکان بهم حساس شده.
    خیال سرش را پایین انداخت. همه ی این‌ها را می‌دانست و چه بد می‌‌دانست! کاش نفهم بود و نمی‌دانست آراد، پریسان را دوست دارد!
    - آراد...
    اما آراد عصبی زنجیر تاب را گرفت و در مشتش فشار داد. رگ‌های پیشانی‌اش کاملاً بیرون زده بود و سفیدی چشمانش سرخ شده بود.
    - خیال خیلی وحشتناکه این وضع! این... ولش کن.
    خیال می‌‌دانست که چقدر این وضع وحشتناک است. نیازی به گفتن نبود؛ چون کاملاً معلوم بود پریسان دارد نظر آراد را جذب می‌کند و او هم که نمی‌توانست به آراد چیزی بگوید؛ چون حتماً تا چیزی می‌‌گفت آراد باز به او می‌پرید و قهر می‌‌کرد.
    نفسش را به بیرون فوت کرد و گفت:
    - ببین آراد من واقعاً نمی‌دونم چی بگم؛ چون... واقعاً اشتباهه، از هر طرف و از هر لحاظی که نگاهش می‌‌کنم اشتباهه... اما تو می‌تونی یه کاری کنی که فراموش بشه، مطمئن باش!
    آراد یک‌جوری سرخ شده بود که خیال احتماًل می‌داد که اگر گفتگویشان کمی بیشتر طول بکشد، آراد گریه‌اش می‌گیرد دیگر؛ برای همین سریع بلند شد و گفت:
    - از این مطمئن باش که تو می‌تونی. حالا هم بلند شو بیا بریم که وقت شامه... بیا دیگه.
    آراد کسل بلند شد و به همراه خیال به عمارت رفت. آراد به سمت پذیرایی رفت و خیال به طرف آشپزخانه تا به دخترها کمک کند.
    یلدا با حرص کل زد و بعد دست‌به‌کمر گفت:
    - چه عجب ما خانم رو دیدیم؟ دم به دیقه یا کتاب زیر بغلشه یا...
    نیکو وسط حرف یلدا پرید و با خنده گفت:
    - یا آراد.
    خیال جیغی کشید و جعبه‌ی دستمال کاغذی را به طرفش پرت کرد و با خنده گفت:
    - مرض... بی‌شعور!
    نیکو با خنده، نصفه‌نیمه گفت:
    - راست میگم خب؛ همه‌ش یا کتاب، یا آراد. مثل اون آهنگ خسروی بود... اسمش چی بود؟ آها، زانیار، اون که می‌‌گفت سیگار بعد چایی و چایی بعدِ سیگار!
    نیکو قهقهه‌ای زد و ادامه داد:
    - باید برای خیال بگیم کتاب بعدِ آراد و آراد بعدِ کتاب.
    خیال این بار جیغش بلند‌تر شد:
    - وای بمیر نیکو! الان یکی می‌شنوه صدات رو...
    - دخترا؟
    یکهو سه‎‌نفرشان، با قیافه‌ای همانند سکته‌ای‌ها به طرف ثریا برگشتند.
    ثریا تندتند گفت:
    - زود باشید دیگه! دوتا کاسه ماست نمی‌تونید بیارید؟
    یلدا سریع دوتا کاسه ماست را خودش در دست گرفت و دوتای دیگر را به خیال و نیکو داد و گفت:
    - چرا زن‌عمو، بفرمایید بریم سر میز.
    و خودش زودتر راه افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    همگی پشت میز نشستند. منتظر هاکان و پریسان بودند که بیرون رفته بودند. سیماخانم از گشنگی داشت به سرش می‌زد تا دوباره دعوایی راه بیندازد و ثریاخانم به طور مشکوکی انگار استرس داشت.
    خیال بی‌حوصله آرام با پایش روی زمین ضرب گرفت. یلدا با حرص زمزمه کرد:
    - این پریسان بی‌شعور همیشه برای ما نکبتی داره!
    ثریا که اسم پریسان را از میان زمزمه‌های یلدا شنیده بود، تند گفت:
    - چی گفتی یلداجان؟
    یلدا حرصش بیشتر شد، سرش را بلند کرد و با صورتی که از عصبانیت سرخ شده بود گفت:
    - گفتم که بهتر نیست که شام رو بخوریم؟ گشنگی و ضعف‌رفتگی ما هیچ، زن‌عمو سیما بارداره.
    تا ثریا خواست چیزی بگوید، احمد دیس برنجی را برداشت و به دست محمد تا به دست سیما بدهد.
    - بخورید بابا، تا الان هم که صبر کردیم بسشونه؛ انگار نمی‌دونن الان وقته شامه.
    و در کاسه‌ی جفتش سالاد ریخت.
    اما خیال دیگر اشتهایش را از دست داده بود. همیشه این‌گونه بود که اگر همان موقع که گشنه‌اش می‌شد غذا نمی‌خورد، سیری کاذب پیدا می‌‌کرد.
    کمی سیب‌زمینی برای خودش ریخت و ترجیح داد اتاق پذیرایی را آنالیز کند؛ چون دیروز پرده‌هایش را عوض کرده بودند. پرده‌های شیری‌رنگ با مبلمان شیری ست بودند و عسلی شیشه‌ای وسط که با تزئین یلدا، در زیر شیشه‌اش که جا داشت کلی شمع گذشته بودند، چشم‌نواز بود. پشت مبلمان میز غذاخوری بزرگ بود و روبروی مبلمان که یک‌جورایی روبروی میز غذاخوری هم می‌شد، تلویزیون بود و دو طرف تلویزیون، با فاصله‌های زیادی پنجره‌های قدی بود که باز هم پرده‌هایشان شیری بود؛ اما با یک تفاوت که این‌ها فقط حریر بودند.
    یلدا دوباره آهسته زمزمه کرد:
    - انقدر که زن‌عمو ثریا از پریسان دفاع می‌کنه، خودِ عمه رعنا از دخترش نمی‌کنه.
    خیال آهسته و با لبخند سری تکان داد و یلدا متوجه شد حتی همان چنددانه سیب‌زمینی را هم نخورده.
    - خیال چرا نمی‌خوری؟
    تا خواست جواب یلدا را بدهد، پریسان و هاکان هردو با صورت‌هایی مچاله و گرفته وارد شدند. آرام سلام کردند. آن‌قدر گرفته بودند که جای هیچ حرفی را باقی نگذشتند. ناخودآگاه نگاه خیال به سمت آراد کشیده شد. او هم صورتش درهم بود، سرش را به زیر انداخته بود و با غذایش بازی می‌کرد. خیال آهسته دستش دور لیوان آب حلقه شد و لیوان را به لبش نزدیک کرد.
    احمد: چه خبر بابا؟
    هاکان آهسته چنگال را در بشقاب ول کرد و گفت:
    - سلامتی بابا.
    و احمد خوب فهمید این حرف یعنی الان موقع حرف‌زدن نیست.
    پس از اینکه آب خورد، آرام قشق و چنگال را در بشقابش نهاد و بلند شد:
    - ممنونم، دستتون درد نکنه.
    بهار با مهربانی گفت:
    - عزیزم خیال تو که چیزی نخوردی.
    - ممنون زن‌عمو؛ اما...
    دلش می‌‌خواست برای اولین بار هم که شده خودش را خالی کند.
    - چون دیر شام خوردیم به سیری کاذب رسیدم... نوش جان.
    و سریع از آنجا خارج شد. یلدا که فقط دلش می‌‌خواست با قهقهه‌ای خبیث قیافه‌ی عصبانی ثریا را نشان دهد و بلند بگوید: «دمت گرم خیال!»
    ***
    آهسته وارد اتاقش شد؛ اما محکم در را بست. لامپ‌ها را روشن کرد و نگاهش در اتاقش چرخید. یک تخت یک‌نفره‌ی گلبهی و سفید، پرده‌های سفید و گلبهی، میز و صندلی گلبهی و سفید.
    یکی از صندلی‌ها را با دستش گرفت و به طرف بالکن رفت، در را باز کرد و صندلی را در بالکن نهاد و رویش نشست. شاید الان به آهنگ ژوتیمه لارا فابین نیاز داشت؛ آهنگ آرامی که هروقت غمگین بود به آن گوش می‌داد.
    - D’accord, il existait d’autres façons de se quitter
    Quelques éclats de verres auraient peut être pu nous aider
    Dans ce silence amer, j’ai décidé de pardonner
    Les erreurs qu’on peut faire à trop s’aimer
    D’accord la petite fille en moi souvent te réclamait
    Presque comme une mère, tu me bordais, me protégais
    Je t’ai volé ce sang qu’on n’aurait pas dû partager
    A bout des mots, des rêves je vais crier
    Je t’aime, je t’aime
    Comme un fou comme un soldat
    Comme une star de cinéma
    Je t’aime, je t’aime
    Comme un loup comme un roi
    Comme un homme que je ne suis pas
    Tu vois, je t’aime comme ça
    با نشستن چیزی بر روی شانه‌هایش، آهسته از جا پرید. یلدا بود که پالتوی خز سفیدش را روی شانه‌هایش گذشته بود. یلدا از بالکن خارج شد و سپس دوباره با یک صندلی وارد شد و روبروی خیال نشست. نگاهش را به پوست سفید و بی‌نقص خیال، چشمان عسلی درشت و غمگینش، مژه‌های نمناکش، لب‌های سرخ و بینی کوچکش که از سرما سرخ شده بود داد. شاید خودِ خیال هنوز هم باور نکرده بود که عاشق آراد است؛ اما نیکو و یلدا به خوبی فهمیده بودند. و می‌‌دانستند که این بین، پریسان شرور دارد این دو را دیوانه می‌سازد.
    - چی شده خیال؟
    آهسته آه کشید و چیزی نگفت. یلدا در یک پیج اینستاگرامی روانشناسی خوانده بود: «دو نوع آدم غمگین در جامعه هست؛ کسی که ناله می‌کنه و کسی که آه می‌کشه! کسی که ناله می‌کنه خالی میشه و دردش کمتر برطرف میشه؛ اما کسی که آه می‌کشه، غمش غمباد می‌کنه توی قلبش... شاید دق کنه. مواظب همچین آدمایی باشید!»
    لب‌های یلدا لرزید و خیال آهسته گفت:
    - هیچ.
    یلدا دلش می‌خواست پریسان جلویش بود تا بکشتش. انگار داشت نقشه‌اش را خوب عملی می‌‌کرد. آخر سر هم حتماً خیال همانند او راهی آسایشگاه بشود.
    ناخودآگاه با عصبانیت گفت:
    - هیچ؟ یعنی این غم تو چشم‌هات از دوست‌داشتن آراد نیست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    خیال در چشمان یلدا زل زد. چیزی نگفت؛ اما پس از دقایقی که یلدا عصبی منتظر حرف‌زدنش بود گفت:
    - دارم به خودم تسلی میدم که این دوست‌داشتن نیست، وابستگیه؛ به‌خاطر بچگیمون، به‌خاطر رفتار خوب آراد؛ اما وقتی امشب دیدم آراد چه‎جوری با ناراحتی پریسان غمگین شد...
    حرفش را خورد و قطرات اشک بر روی صورتش لغزیدند. زمزمه‌اش را فقط خودش شنید:
    - دلم برای خودم سوخت.
    قطره‌های اشکش، شلوارش را که چون سرش خم بود خیس کردند. یلدا صندلی‌اش را به خیال نزدیک کرد و دستش را فشرد. خیال سر بلند کرد.
    - شاید بگی دوماه برای عاشق‌شدن خیلی کمه؛ اما یلدا... من از همون لحظه اول که دیدمش حس نزدیکی بهش داشتم؛ به اون، به چشم‌هاش... به صداش...
    به صندلی تکیه داد و بغض در صدایش بیشتر نمایان شد:
    - صداش... صداش... آخ صداش!
    یلدا سریع خم شد و خیال را در آغوشش گرفت؛ اما خیال هق‌هق نکرد. فقط مظلومانه سرش را روی شانه یلدا نهاد و اشک‌هایش همانند مروارید‌های درشتی بافت سبز- آبی یلدا را نم‌دار کرد.
    - آروم باش خیالی، باور کن تو دنیا هیچکی ارزش اشکات رو نداره! اگه به‌خاطر خودت داری گریه می‌کنی بکن، خالی میشی.
    اما خیال داشت برای آراد گریه می‌‌کرد که لای منگنه بود.
    ***
    در جایش غلتی زد و به سقف خیره شد. تمام تنش داغ بود و احساس می‌‌کرد تب کرده، سرش هم درد می‌‌کرد.
    آهسته بلند شد. بی‌حال بی‌حال بود و احتمال می‌داد از بس با یلدا در سرما نشسته است، سرما خورده است.
    به طرف کمدش رفت و یک سوییشرت پوشید و از اتاقش بیرون زد. با کرختی از پله‌ها پایین رفت. نزدیک اتاق هاکان بود که صدایی ناخودآگاه وادارش کرد بایستد.
    هاکان: خواهش می‌کنم مامان زودتر یه کاری کن، دارم دیوونه میشم.
    ثریا: باشه پسرم باشه. تو آروم باش، بذار این یه ماه بگذره بیشتر بهم نزدیک بشن بعد.
    هاکان: مامان چی....
    خیال از سرما به خود لرزید و از اتاق هاکان گذشت. از چندپله‌ی دیگر پایین رفت و وارد آشپزخانه شد. در یخچال را باز کرد و باز از سرما به خود لرزید. اخمی کرد و از طبقه‌ها یک ژلوفن درآورد، دیازپام هم خودش داشت.
    در لیوان بزرگی آب ریخت و همراه قرص و آب به طبقه بالا رفت. دیازپام و ژلوفن را خورد و پشتش کل آب را خورد و به زیر پتو خزید. بخاری‌های اتاق او و نیکو خراب بود و الان خیال یک‌جورایی داشت منجمد می‌‌شد.
    پتو را دور خودش پیچاند و دوباره بلند شد و به طبقه پایین رفت. وارد پذیرایی شد و رفت کنار بخاری نشست و سرش را روی زانوهایش نهاد. در خواب عمیقی فرو رفت. گویی با گرم‌شدن اندامش در‌های بهشت را به رویش باز کردند.
    چشم‌هایش را بر روی هم فشرد. از بس عصبی بود، دیشب زود خوابش بـرده بود و دوباره زود از خواب بیدار شده بود. دلش می‌‌خواست دوباره مثل آن روز وارد آشپزخانه شود و خیال را ببیند که دارد با آهنگ سوسیس خرد می‌‌کند؛ اما بدون اینکه از پریسان حرف بزنند.
    وارد آشپزخانه شد؛ اما... خیالی در آنجا نبود. خسته‌تر یک لیوان شیر برای خودش ریخت و به داخل پذیرایی رفت. شیر را کنارش نهاد و دستی به صورتش کشید. وقتی دستش را برداشت و چشمانش را باز کرد، با دیدن چیزی که یکهو کنار بخاری دیده بود تقریباً سکته کرد و کمی از جا پرید.
    - این کیه؟
    به طرف کسی که پتوپیچ‌شده کنار بخاری خوابش بـرده بود رفت که با دیدن رنگ موهایش که قهوه‌ای روشن بود، ناباور زمزمه کرد:
    - خیال؟!
    حتی تکان هم نخورد. آهسته روی دوپا نشست و سر خیال را بالا آورد که تکان ریزی خورد؛ اما بیدار نشد. بدنش کوره آتش بود.
    این بار نگران‌تر صدایش زد؛ اما جواب نداد. خیلی نگران شد؛ چون دمای بدنش نرمال نبود. نمی‌دانست چه‌کار کند؛ اما آخر دلش را به دریا زده و دست انداخت زیر کمر و پاهای خیال و بلندش کرد. نه سبک بود و نه سنگین، متعادل بود.
    تند از پذیرایی خارج شد و به طرف پله‌ها رفت. جلویش را نمی‌دید و همه‌اش می‌‌ترسید همراه خیال کله‌پا شود. همین که پله‌ها تمام شدند، نفس راحتی کشید و سپس به قدم‌هایش سرعت بخشید و به طرف اتاق خیال قدم تند کرد.
    در را باز کرد و وارد شد، خیال را بر روی تخت نهاد و پتو را از دورش باز کرد. دستش را بر روی دست خیال نهاد. خیال تکان خفیفی خورد.
    گرمای شدید بدنش کم شده بود و این یعنی تب نداشت و فقط چون به بخاری چسبیده بود گرم شده بود. اما رنگ ‌پریده‌اش برنگشت. کنار تخت نشست و به صورت خیال خیره شد. در این دوماه به جز خیال چه کسی حواسش به او بود؟ هیچ‌کس!
    آهسته و نرم دست خیال را در دستش گرفت؛ دستانش گرم بودند و خیلی نرم و کوچک. آهسته با شستش دست خیال را نوازش کرد و سرش را چرخاند:
    - خیال...
    با دیدن یک بسته پر از قرص دیازپام و یک بسته دیگر پر از ژلوفن حرف در دهانش ماسید. این همه قرص قوی برای چه بود؟ به ژلوفن که می‌‌گفتند مرگ خاموش و دیازپام هم که اعتیادآور بود و...
    و خبر نداشت که دکتر برای اینکه خوابش ببرد این‌ها را تجویز کرده بود و حالا خیال بعد از دو ماه تازه خورده بود. شاید اگر می‌‌دانست همه‌ی این چیز‌ها به‌خاطر اوست، دیگر عاشق پریسان نبود.
    چند نفس عمیق پشت سر هم کشید. خیال بر روی دست چرخید و بیشتر در پتو فرو رفت.
    با خودش گفت بهتر است بگذارد بخوابد؛ پس آهسته دستش را از میان دست خیال بیرون کشید و سپس بلند شد تا پتو را از دورش باز کند و رویش بیندازد.
    سر خیال را بلند کرد و به خودش تکیه‌اش داد، بوی عطر گرم و تابستانی‌اش زیر بینی آراد رفت و آراد از این بوی آرام م*س*ت شد. بیشتر خیال را به سمت خودش چرخاند و پتو را آرام‌آرام از زیرش درآورد.
    تند از اتاق آراد بیرون آمد. نبود. سرگردان نگاهش را بین اتاق‌ها چرخاند که نگاهش روی در باز اتاق خیال ماند. آهسته و با تردید به طرف اتاق خیال رفت و دم درش ایستاد. چیزی را که می‌دید باور نمی‌کرد؛ اما مهر تأییدی بر افکارش بود. آراد تقریباً خیال را در آغوشش گرفته بود و پتو را از زیر خیال درمی‌آورد. قلبش پر از خوشحالی شد. مثل اینکه چیزهایی که ثریا می‌‌گفت راست بود.
    آراد آهسته بالش را زیر سر خیال نهاد و رفت سراغ پتو تا رویش بیندازد.
    صلاح دید خودش را نشان دهد.
    - چیزی شده مامان؟
    آراد سریع به طرف بهار چرخید. نمی‌دانست از کی تا حالا اینجا بود؛ اما امیدوار بود آن قسمت را که خیال را بغـ*ـل کرده بود تا پتو را دربیاورد ندیده باشد.
    آهسته به طرف مادرش رفت و گفت:
    - سلام مامان، آره، بیدار شدم رفتم پذیرایی دیدم خیال کز کرده جفت بخاری، بلندش کردم آوردمش اینجا. دیدم بخاری اتاقش خرابه، خواستم یه پتو دیگه هم روش بندازم؛ اما نمی‌دونم از کجا بیارم.
    بهار با مهربانی گفت:
    - عزیزم این بچه سردش میشه اینجا، ببرش پیش یکی از دخترا.
    - خب همه‌شون خوابن.
    یکهو بهار گفت:
    - خب ببرش اتاق خودت بخوابه، تو هم که...
    آراد سریع اعتراض کرد:
    - مامان! زشته، لطفاً یه پیشنهاد دیگه بده.
    بهار آهسته گفت:
    - خیلی خب الان میرم براش پتو میارم.
    و از اتاق خیال خارج شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    کلفت‌ترین پتو را برای خیال آورد و رویش انداخت، سپس به آراد گفت که خیال را تنها بگذارد تا راحت بخوابد.
    ***
    با دیدن یلدا سریع به طرفش رفت و گفت:
    - یلدا یک دقیقه میای؟
    یلدا با تعجب به آراد خیره شد و در دل گفت: «این که هر دقیقه عاشق یکیه، نکنه این بار عاشق من شده؟»
    آراد که دید یلدا پشت سرش نیامد، دوباره راه رفته را برگشت و این بار عصبی‌تر گفت:
    - یلدا چته؟ چیز عجیبی گفتم؟
    یلدا پشت چشمی نازک کرد و در دل گفت: «نه بابا! عاشق چیه؟ این که مثل هاپوئه، کم مونده پاچه‌م رو بگیره فقط!»
    پشت سر آراد راه افتاد. وقتی روبروی اتاق خیال قرار گرفتند، یلدا با تعجب گفت:
    - الان خیال خوابه آراد.
    - می‌‌دونم. صبح فکر کنم حالش خوب نبود تو پذیرایی چسبیده بود به بخاری. وقتی هم آوردمش تو اتاقش رو عسلی کنار تختش ژلوفن و دیازپام دیدم... گفتم شاید دلش نمی‌خواست من بفهمم، برو پیشش ببین خوبه؟
    یلدا آن‌قدر نگران شده بود که یادش رفت بپرسد: «تو برای چی انقدر نگرانشی؟»
    سریع در را باز کرد و وارد شد. از سرمای اتاق به خود لرزید. نگاهش معطوف شد به خیال که زیر دو پتوی کلفت مچاله شده بود. با دست به صورتش چنگ انداخت و گفت:
    - خاک تو سرم! خیال؟
    و به سمت خیال رفت. پتو را از صورت سرخ‌شده‌اش کنار زد و دوباره صدایش زد؛ اما بیدار نشد. با نگرانی به طرف آراد برگشت و گفت:
    - نکنه تاریخ قرصا گذشته بود حالش بده؟ وای وای وای!
    آراد تند وارد اتاق شد و به طرف قرص‌ها رفت.
    - نه سال دیگه تاریخشون می‌گذره. چندبار دیگه صداش بزن.
    این بار آراد صدایش زد؛ اما وقتی دید فایده ندارد، با دست‌های گرمش صورت یخ‌زده‌ی خیال را قاب گرفت که تکان خفیفی خورد و زمزمه کرد:
    - هوم؟
    آراد و یلدا نفسشان را به بیرون فوت کردند و آراد با مهربانی کمک کرد تا بنشیند و سپس گفت:
    - بلند شو برو اتاق یلدا بخواب، اتاقت مثل یخچاله.
    خیال تنها بلند شد و با کمک آراد و یلدا از اتاق خارج شد. همان موقع سیماخانم از اتاقش خارج شد و به سمت آن‌ها برگشت. با دیدن خیال که همانند ضعف‌کرده‌ها بود، دستانش را بر روی دهانش نهاد و جیغ گوش‌خراشی کشید. چشمان بسته‌ی خیال تا آخر باز شد و آراد و یلدا از جا پریدند. سر یک ثانیه همه در طبقه بالا ریختند و با دیدن وضعیت خیال متعجب شدند.
    سیماخانم جلو رفت و آراد و یلدا را محکم پس زد؛ جوری که خود خیال چند قدم به عقب تلوتلو خورد.
    سیماخانم با ترس گفت:
    - خیال؟ خیال چی شده مامان؟
    خیال با لکنت گفت:
    - هیچی به خدا!
    سیماخانم با تهدید گفت:
    - بگو چی‌کارت کردن زود باش!
    یلدا نزدیک شد و گفت:
    - زن‌عمو چیزی نشده، فقط بخاری‌های اتاق خیال خرابه و خیال سردش شده.
    سیما با اخم رو به خیال گفت:
    - خاک تو سرت، از اینا دفاع می‌‌کردی در مقابل من؟ از اینایی که برات ارزش قائل نیستن بخاری‌های اتاقت رو درست کنن؟ خاک تو سرت خیال، خاک تو...
    یکهو خیال عصبی فریاد زد:
    - آره خاک تو سرم... اَه!
    و به طرف اتاق یلدا رفت و وارد شد و پشت سرش در را محکم بست. یلدا و آراد هم پشت سرش رفتند. سیماخانم دوباره فریاد زد:
    - معلوم نیست به بچه چی دادید که روی مادرش داد می‌زنه.
    و وارد اتاقش شد و در را محکم بست.
    بهار با ناراحتی گفت:
    - ثریاجان خب یکی رو خبر کن اینا رو درست کنه دیگه. خیال و نیکو بدبختا یخ زدن. اگه صبح آراد خیال رو نمی‌دید و نمی‌آوردش بال...
    یکهو حرفش را خورد. ثریا با موذیگری نگاهش کرد و گفت:
    - آراد؟ آراد خیال رو آورد بالا؟
    لبخندی زد و درحالی که از پله‌ها پایین می‌رفت گفت:
    - به حرف‌هام رسیدی بهار؟
    و از نظر بهار ناپدید شد. بهار آهسته دستش را به نرده‌ها گرفت. از اول ازدواجش هر چیزی که هم عروسش ثریا می‌گفت واقعیت داشت و اگر این بار هم به واقعیت می‌پیوست، چند تن از فقرا را شام و ناهار می‌داد. آهی کشید. از این مطمئن بود که تنها کسی که می‌‌توانست حال آراد را خوب کند، خیال است.
    آهسته‌آهسته از پله‌ها پایین رفت. فقط خیال بود که می‌‌توانست قلب دردآلود آرادش را تسکین دهد. فقط!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    آهسته شال حریر را بر روی سرش انداخت. قرار بود عمه‌ی ثریا اینجا بیاید و ثریا هم، همه را مجبور کرده بود که در این مهمانی شرکت کنند و آن هم باز به صورت اشرافی!
    یک تونیک آلبالویی حریر و گیپور و ساتن پوشیده بود که تا روی ران‌هایش بود و کمربندش از همان رنگ بود فقط جنسش گیپور بود. همراه شلوار دامنی که جنسش حریر ضخیم بود و شال حریر نازکی به همان رنگ. با زدن رژ آلبالویی‌رنگی به کارش خاتمه داد و به سمت یلدا که با سعی و تلاش می‌‌خواست زیپ شلوارش را ببندد برگشت.
    - چطور شدم؟
    و چرخی زد. یلدا چشمانش برقی زد و با خوشحالی گفت:
    - فوق‌العاده شدی عزیزم!
    بعد با ناراحتی چشمان مشکی‌اش را بست و روی تختش ولو شد.
    - فکر نمی‌کردم انقدر چاق شده باشم.
    خیال تند به طرف عطر گرمش رفت و به خودش زد، سپس گفت:
    - من شلوار مشکی دارم، می‌‌خوای بهت بدم؟
    یلدا خنده‌اش گرفت. کجای اندام ریزه‌میزه‌ی خیال به اندام توپر یلدا می‌‌خورد؟
    - اولاً که شلوارت رو بپوشم بدتر تنگه! یه نگاه به خودم و خودت بکن. بعدش هم، خودم شلوار مشکی دارم، فقط چون این تنگ بود و اون اضافه‌وزنم رو که تو پهلو و شکمم ریخته شده می‌گیره، می‌‌خواستم بپوشم.
    و به سمت کمدش رفت و یک شلوار دیگر درآورد. خیال قهقهه‌ای زد. نیکو تند وارد اتاق شد و همانند سنکوپ‌کرده‌ها به در چسبید. لباس سبز چمنی که پوشیده بود، آن‌قدر زیبا به اندامش نشسته بود که هر بیننده‌ای را جذب خودش می‌کرد.
    قفسه سـ*ـینه‌اش تندتند بالا و پایین می‌شد. یلدا که اصلاً نگران نشد؛ چون نیکو را می‌‌شناخت؛ اما خیال با نگرانی گفت:
    - نیکو چی شده؟
    نیکو مبهوت آب دهانش را قورت داد و پس ازمکثی گفت:
    - بچه ها، این از فسیل هم گذشته، اصلاً...اصلاً موندم چه‎جوری راه میره؟ اما...
    یکهو قهقهه زد. این بار حتی یلدا هم به سویش برگشت.
    - اما بچه‌ها یه‌جوری پریسان رو ضایع کرد که پریسان مجبور شد همون موقع پیراهن مامانیش رو با بلوز شلوار عوض کنه و بغ‌کرده بشینه.
    و وقتی حرف از ضایع‌شدن پریسان می‌شد، یلدا همانند چی وارد ماجرا می‌شد.
    تقریباً جیغ زد:
    - وای راست میگی؟ اصلاً خوبش کرد.
    قهقهه‌ای زدو شلوار مشکی راسته تنگش را پوشید و ادامه داد:
    - از همین اول از عمه‌جون خوشم اومد.
    خیال نمکی خندید و نیکو با قیافه‌ی مچاله‌شده گفت:
    - واقعاً اون چه لباسی بود پوشید؟ همه‌ی ما با لباس مناسب و شال و روسری می‌ریم پیش بقیه، اون‌وقت این سعی بیشتری می‌کنه برا نشون‌دادن پروپاچه‌ش!
    بعد از اینکه یلدا لباسش را پوشید و آرایش کاملی کرد، هرسه‌نفر از اتاق یلدا خارج و به طرف پله‌ها قدم برداشتند؛ و مثل هر وقت دیگری که از پله‌ها عبور می‌‌کردند، نیکو به‌خاطر ترس از افتادنش بر روی پله‌ها آن‌قدر غر زد که آخر سر خیال گفت:
    - نیکوجون فکر کنم زیاد غر می‌زنی.
    نیکو لبخند دندان‌نمایی زد و یلدا با لبخند کوچکی که گوشه‌ی لبش بود گفت:
    - باور کنید که اگه ما سه‌تا تو دل عمه‌خانم جا باز نکردیما، اسمم رو می‌ذارم غضنفر!
    از پشت سرشان، صدای آریان وادارشان می‌کند که بایستند.
    - عجب غضنفر خوشگلی!
    و هرهر خندید و بعد از تنه‌ای که به یلدا زد، از جفتشان رد شد.
    از ابتدا که وارد این عمارت شده بود، متوجه عدم علاقه یلدا به آریان بود و وقتی از نیکو پرسید، تنها جواب داد: «قبلاً تو گروه پریسان بود.»
    اما این که جواب عدم علاقه‌اش نمی‌شود؛ چون قبلاً بوده.
    یلدا زیر لب، با تنفر زمزمه کرد:
    - بی‌مزه!
    و از آخرین پله پایین آمدند. به طرف پذیرایی رفتند و از همان اول با احوالپرسی گرم و خانمانه‌ای، خودشان را در دل عمه‌خانم جا کردند و نیکو خودش را در دل نوه‌ی عمه‌خانم که از مادربزرگش نگهداری می‌‌کرد، جا کرد.
    هرسه‌نفر بر روی مبل سه‌نفره‌ای نشستند.
    امروز خیال بدجوری در چشم بود؛ چون برعکس همه‌ی روزها که لباس رنگ ملایم یا رنگ‌های پاستیلی می‌پوشید، این بار رنگ تو چشمی را انتخاب کرده بود؛ مخصوصاً با رژ هم‌رنگ لباسش که انتخاب کرده بود.
    عمه‌خانم که از همان لحظه بدو ورود از پریسان مغرور خوشش نیامده بود، با لحن ناراضی پریسان را مخاطب خود قرار داد:
    - تو نامزد هاکانی دیگه آره؟
    پریسان با بغض آهسته بله‌ای گفت و ناراضی گوشه‌ی شالش را کشید. از عمه‌خانم بدش می‌‌آمد. اصلاً از همه بدش می‌‌آمد و این روز‌ها حتی از هاکان هم بدش می‌‌آمد.
    عمه‌خانم لحنش بدتر شد:
    - سه‌ساله که نامزد هستید، چرا ازدواج نمی‌کنید؟
    پریسان دلش می‌‌خواست با ناخن‌های مانیکورشده‌اش گوشت از تن هاکان که مسکوت فقط نگاه می‌‌کرد بکند.
    ثریا جواب عمه‌اش را داد:
    - عمه‌خانم، هم پریسان مشغول کاره و هم هاکانم، سر هردو شلوغه؛ اما ان‌شاء... به زودی خبر عقد و عروسیشون رو می‌شنوید.
    قلب آراد با شنیدن این خبر انگار ایست کرد. به‌نظر نمی‌آمد که زن‌عمویش الکی کلمات را به هم پیچانده باشد تا دهان این پیرزن را ببند، به‌نظر می‌‌آمد واقعیت باشد؛ چون این روزها، هاکان و پریسان را فقط روی سفره‌ی ناهار و شام می‌‌توانستی ببینی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    برای ناهار که شد، عمه‌خانم دستور داد که هوای خانه خفه است و بیرون جا بیندازند که خوشبختانه به علت اینکه در کنار گلخانه میز بزرگی بود، نیاز به جاانداختن نبود.
    وقتی که خیال، نیکو و یلدا بلند شدند تا برای انداختن سفره‌ی ناهار به کمک همه بروند، عمه‌خانم سریع دستور داد که آن‌ها بمانند تا با او و نوه‌اش، رهام، در باغ قدم بزنند.
    همین که از عمارت بیرون زدند، عمه‌خانم با اخم بامزه‌ای گفت:
    - این دیگه کی بود؟ با سر و گوفال (پیکر) ل*خ*ت و ع*ر*ی*ا*ن میاد جلو صدتا مرد نامحرم؟ چطور با این زندگی می‌‌کنین عمه؟
    عمه‌خانم واقعاً آن چیزی نبود که نشان می‌داد؛ فقط جلوی پریسان که از نظر او خیلی بی‌نزاکت بود، کمی اخمو بود.
    یلدا با خنده گفت:
    - عمه‌خانم ما زندگی نمی‌کنیم، داریم با یه دیکتاتور فقط روزامون رو می‌گذرونیم.
    عمه‌خانم خنده‌اش گرفت و سپس زیر لب زمزمه کرد:
    - حیف هاکان! بچه‌م مهربون و مظلومه.
    خیال که زمزمه‌ عمه‌خانم را شنیده بود، در دل گفت: «واقعاً هم حیف هاکان!» سپس با لبخند، رو به عمه‌خانم گفت:
    - عمه‌خانم تبریز زندگی می‌‌کنید درسته؟
    عمه‌خانم با مهربانی به طرف خیال برگشت. چمان عسلی‌اش افسونگرانه و پوستش همچون بلور بود. شاید در پایان سفرش او را برای رهامش خواستگاری می‌‌کرد.
    - درسته عزیزکم... آب‌وهواش سرد و استخون‌سوزه؛ اما مردمونش آدمای خوب و خون‌گرمی هستن و اون سرما رو با گرمی‌شون برطرف می‌کنن.
    لبخند خیال وسعت گرفت و عمه‌خانم ادامه داد:
    - وقتی شنیدم تو مامان بابات رو راضی کردی به اینجا بیان خیلی خوشحال شدم، کار درستی کردی.
    خیال و یلدا و نیکو کپ کردند. حتی همان روز سالگرد پدربزرگ و مادربزرگش هم چند تن از فک‌وفامیل‌ها او را تحسین کرده بودند که پدر و مادرش را مجبور به آمدن کرده و او هم تا بناگوش سرخ شد؛ چون احساس کرد یک دختر گستاخ و بی‌ادب که روی حرف بزرگ‌ترش حرف می‌زند به‌نظر می‌‌آید.
    نیکو آهسته در گوش خیال پچ زد:
    - غلط نکنم اون خانم‌های تو مراسم یادبود رو عمه‌خانم و زن‌عمو ثریا گفته.
    بعد از صرف‌شدن ناهار که با شوخی‌های رهام و آریان، خاطره‌های ماکان و آریان و خیال گذشت، عمه‌خانم ساز رفتن کرد و هرچه هم اصرار کردند، نماند و گفت که در خانه ییلاقی که این اطراف دارند راحت‌تر است.
    در این بین رهام، شماره‌ی نیکو را با کلی چرب‌زبانی گرفت و ناز‌های او را به جان خرید. حتی یک‌بار جوری ناز کرد که خیال و یلدا که از دور آن دو را نظاره می‌‌کردند، به قهقهه افتادند و یلدا گفت:
    - این دیگه از عشـ*ـوه خرکی و شتری هم که گذشته!
    بالاخره عمه‌خانم و رهام قصد رفتن کردند و فاجعه زمانی رخ داد که همه غیر از هاکان و پریسان، برای راهی‌کردن عمه‌خانم و رهام رفته بودند که صدای جیغ‌های پریسان باعت شد همه بعد از ردشدن عمه‌خانم با ماشین، با دو به طرف پذیرایی بروند.
    پریسان: اون زن من رو تحقیر کرد، اون من رو با یه ب*د*ک*ا*ر*ه اشتباه گرفت اون‌وقت تو ساکت نگاهش کرد؟ اون زنیکه فسیل به خودش چه جرئتی میده که درمورد زمان عقد و عروسی من...
    همه با نگرانی به ثریا که هر لحظه بیشتر از قبل سرخ می‌شد نگاه می‌‌کردند که ثریا یکهو فریاد زد:
    - پریسان ساکت شو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا