هاکان خندهای کرد و گفت:
- ساعت شیش خیال اومد آدرس دوتا مکان رو ازم پرسید. وقتی هم پرسیدم برا چی، گفت دارم به آراد کمک میکنم. گفت چون بیشتر خاطراتش با خیاله، خیال هم داره بهش کمک میکنه.
بهار داغی اشک را بر روی گونههایش حس کرد. از اول هم میدانست تنها کسی که میتواند به پسرش کمک کند خیال است؛ از همان روز اول که پشت در آشپزخانه بود و دید خیال و آراد دارند به کمک یکدیگر هسته خرماها را درمیآورند.
محمد با هول به هاکان نزدیک شد و گفت:
- کجاست؟ ببرمون اونجا.
وقتی هاکان گفت که کجا هستند، ثریاخانم با ترس گفت:
- خدای من! این بچهها نمیبینن هوا تاریکه؟ اونجا الان خیلی خطرناکه.
این حرف ثریا به حال بد سیماخانم دامن زد و احساس کرد دارد بالا میآورد. تند از پذیرایی خارج شد. محمد با عصبانیت گفت:
- خدایا! رفتن تو دل جنگل، تا این موقع شب؟
احمد بلند شد و گفت:
- داداش نگران نباش، همهمون میریم، میاریمشون. جای نامشخصی که نیستن، میدونیم کجان.
با این حرف احمد همهی مردها بلند شدند. بهار در گوش رضا، پدر آراد، زمزمه کرد:
- نذار اون دختر رو دعوا کنن رضا، نذار!
و رضا میدانست برای چه همسرش دلواپس خیال و آراد است.
***
در کنار چشمه که نبودند، پس راه را به سمت آن ساختمان در پیش گرفتند.
وقتی به دره رسیدند و دیدند درون ساختمان انگار نوری است، سرعتشان را بیشتر کردند که حتی چندبار نزدیک بود بیفتند.
وقتی رسیدند، از پشت پنجرهای که شیشه نداشت به داخل نگاه کردند. خیال و آراد بر روی یک سکوی بزرگ که گوشه بود نشسته بودند و دو چراغ نفتی هم کنارشان بود.
وارد شدند و صورت آن دو به طرفشان برگشت. محمد با نفسنفس به طرف خیال رفت و او را در آ*غ*و*ش*ش کشید:
- بابا چرا این کار رو با ما میکنی؟ سکتهمون دادید شما دوتا که.
خیال با تعجب گفت:
- اما بابا ما که به پریسان پیام دادیم گفتیم که یهکم دیر میایم؛ چون فقط شمارهی اون ایرانسل بود.
اخمهای هاکان در هم رفت و گفت:
- اما متأسفانه نگفت. حالا هم بیاید بریم، دیروقته، جنگل پرِ جک و جونوره.
بعد از برگشتنشان، آنقدر بازخواست شدند و اشک و آه دیدند که هردویشان ترجیح دادند بخوابند و شام نخورند.
***
در جایش کش و قوسی به اندامش داد و چشمانش را باز کرد. موبایلش را باز کرد و به ساعت نگاه کرد؛ 5:06 صبح بود. شاید این زودبیدارشدن به این علت بود که دیشب ساعت نُه خوابید.
بلند شد، دست و صورتش را شست و لباسهایش را با بلوز یقهاسکی و شلوار جین و شالی که از گردنش رد شده بود عوض کرد و از اتاقش بیرون زد. صبحانه ساعت هشت آماده میشد و تا آنموقع اگر چیزی نمیخورد، قطعاً غش میکرد.
سریع وارد آشپزخانه شد. در اینترنت سرچی کرد و با دیدن صبحانهها تنها توانست بگوید:
- تو روحتون، آب از لب و لوچهم اومد، اه!
و به دنبال سوسیس، تخم مرغ و کالباس گشت. وقتی پیدایشان کرد، آنها را همراه چاقو و تخته بر روی سینک گذشت. آهنگ موبایلش را باز کرد و روی کم گذشت.
- نمیخواستم از تو جدا شم
تو گلی تویِ گلخونه بودی
گلی دیدی که آخرش هم مُرد
توی دنیام گم شده بودی
گلی تو بگو من نباشم کی؟
کی میذاره تو رو روی چشمش؟
کی میریزه آب پای جونت؟
کی میذاره تو رو جلو آفتاب؟
گُلی میترسم که پژمرده شی بمیری و بری
گُلی اگه خاری بره باز تو تنت میمیرم منِ کُولی
گُلی بیا خاکت مشم ساکت میشم تا از پیشم نری
کُلی دعا میکنم بارون بیاد رویِ سرت گُلی
گُلی کلی خاطره مونده توی این خونه به جات
این دل وامونده دیگه هیچکسو جز تو نمیخواد
گلی همه ترسم از اینه که تو رو بگیرنت
بشکنه اون دستی که میخوادش تو رو بچیندت
گُلی میترسم که پژمرده شی بمیری و بری
گُلی اگه خاری بره باز تو تنت میمیرم منِ کُولی
گُلی بیا خاکت میشم ساکت میشم تا از پیشم نری
کُلی دعا میکنم بارون بیاد رویِ سرت گُلی
گُلی میترسم که پژمرده شی بمیری و بری
گُلی اگه خاری بره باز توو تنت میمیرم منِ کُولی
گُلی بیا خاکت میشم ساکت میشم تا از پیشم نری
کُلی دعا میکنم بارون بیاد رویِ سرت گُلی
- ساعت شیش خیال اومد آدرس دوتا مکان رو ازم پرسید. وقتی هم پرسیدم برا چی، گفت دارم به آراد کمک میکنم. گفت چون بیشتر خاطراتش با خیاله، خیال هم داره بهش کمک میکنه.
بهار داغی اشک را بر روی گونههایش حس کرد. از اول هم میدانست تنها کسی که میتواند به پسرش کمک کند خیال است؛ از همان روز اول که پشت در آشپزخانه بود و دید خیال و آراد دارند به کمک یکدیگر هسته خرماها را درمیآورند.
محمد با هول به هاکان نزدیک شد و گفت:
- کجاست؟ ببرمون اونجا.
وقتی هاکان گفت که کجا هستند، ثریاخانم با ترس گفت:
- خدای من! این بچهها نمیبینن هوا تاریکه؟ اونجا الان خیلی خطرناکه.
این حرف ثریا به حال بد سیماخانم دامن زد و احساس کرد دارد بالا میآورد. تند از پذیرایی خارج شد. محمد با عصبانیت گفت:
- خدایا! رفتن تو دل جنگل، تا این موقع شب؟
احمد بلند شد و گفت:
- داداش نگران نباش، همهمون میریم، میاریمشون. جای نامشخصی که نیستن، میدونیم کجان.
با این حرف احمد همهی مردها بلند شدند. بهار در گوش رضا، پدر آراد، زمزمه کرد:
- نذار اون دختر رو دعوا کنن رضا، نذار!
و رضا میدانست برای چه همسرش دلواپس خیال و آراد است.
***
در کنار چشمه که نبودند، پس راه را به سمت آن ساختمان در پیش گرفتند.
وقتی به دره رسیدند و دیدند درون ساختمان انگار نوری است، سرعتشان را بیشتر کردند که حتی چندبار نزدیک بود بیفتند.
وقتی رسیدند، از پشت پنجرهای که شیشه نداشت به داخل نگاه کردند. خیال و آراد بر روی یک سکوی بزرگ که گوشه بود نشسته بودند و دو چراغ نفتی هم کنارشان بود.
وارد شدند و صورت آن دو به طرفشان برگشت. محمد با نفسنفس به طرف خیال رفت و او را در آ*غ*و*ش*ش کشید:
- بابا چرا این کار رو با ما میکنی؟ سکتهمون دادید شما دوتا که.
خیال با تعجب گفت:
- اما بابا ما که به پریسان پیام دادیم گفتیم که یهکم دیر میایم؛ چون فقط شمارهی اون ایرانسل بود.
اخمهای هاکان در هم رفت و گفت:
- اما متأسفانه نگفت. حالا هم بیاید بریم، دیروقته، جنگل پرِ جک و جونوره.
بعد از برگشتنشان، آنقدر بازخواست شدند و اشک و آه دیدند که هردویشان ترجیح دادند بخوابند و شام نخورند.
***
در جایش کش و قوسی به اندامش داد و چشمانش را باز کرد. موبایلش را باز کرد و به ساعت نگاه کرد؛ 5:06 صبح بود. شاید این زودبیدارشدن به این علت بود که دیشب ساعت نُه خوابید.
بلند شد، دست و صورتش را شست و لباسهایش را با بلوز یقهاسکی و شلوار جین و شالی که از گردنش رد شده بود عوض کرد و از اتاقش بیرون زد. صبحانه ساعت هشت آماده میشد و تا آنموقع اگر چیزی نمیخورد، قطعاً غش میکرد.
سریع وارد آشپزخانه شد. در اینترنت سرچی کرد و با دیدن صبحانهها تنها توانست بگوید:
- تو روحتون، آب از لب و لوچهم اومد، اه!
و به دنبال سوسیس، تخم مرغ و کالباس گشت. وقتی پیدایشان کرد، آنها را همراه چاقو و تخته بر روی سینک گذشت. آهنگ موبایلش را باز کرد و روی کم گذشت.
- نمیخواستم از تو جدا شم
تو گلی تویِ گلخونه بودی
گلی دیدی که آخرش هم مُرد
توی دنیام گم شده بودی
گلی تو بگو من نباشم کی؟
کی میذاره تو رو روی چشمش؟
کی میریزه آب پای جونت؟
کی میذاره تو رو جلو آفتاب؟
گُلی میترسم که پژمرده شی بمیری و بری
گُلی اگه خاری بره باز تو تنت میمیرم منِ کُولی
گُلی بیا خاکت مشم ساکت میشم تا از پیشم نری
کُلی دعا میکنم بارون بیاد رویِ سرت گُلی
گُلی کلی خاطره مونده توی این خونه به جات
این دل وامونده دیگه هیچکسو جز تو نمیخواد
گلی همه ترسم از اینه که تو رو بگیرنت
بشکنه اون دستی که میخوادش تو رو بچیندت
گُلی میترسم که پژمرده شی بمیری و بری
گُلی اگه خاری بره باز تو تنت میمیرم منِ کُولی
گُلی بیا خاکت میشم ساکت میشم تا از پیشم نری
کُلی دعا میکنم بارون بیاد رویِ سرت گُلی
گُلی میترسم که پژمرده شی بمیری و بری
گُلی اگه خاری بره باز توو تنت میمیرم منِ کُولی
گُلی بیا خاکت میشم ساکت میشم تا از پیشم نری
کُلی دعا میکنم بارون بیاد رویِ سرت گُلی
آخرین ویرایش توسط مدیر: