کامل شده رمان همیشگی | khiyal.rad کاربر انجمن نگاه دانلود

در رمان به چه شخصیتی علاقه دارید؟

  • خیال

    رای: 14 60.9%
  • آراد

    رای: 4 17.4%
  • رها

    رای: 0 0.0%
  • رادنی

    رای: 1 4.3%
  • شقایق

    رای: 0 0.0%
  • پریسان

    رای: 1 4.3%
  • نیکو

    رای: 1 4.3%
  • یلدا

    رای: 1 4.3%
  • بهراد

    رای: 0 0.0%
  • ماکان

    رای: 1 4.3%
  • هاکان

    رای: 0 0.0%
  • آریان

    رای: 0 0.0%
  • نکیسا

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    23
وضعیت
موضوع بسته شده است.

PrAiSe

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/09/23
ارسالی ها
710
امتیاز واکنش
26,237
امتیاز
781
محل سکونت
اهواز
- برای چی؟ خب برو یه جای بهتر، اصلاً برو شیراز. ها؟
کلافه سر تکان داد و گفت:
-‌ ای خدا مامان تو چی‌کا...
«چنان مردم از بعد دل‌کندنت که روح من از خیر این تن گذشت
گلایه ندارم نرو گوش کن تو باید بدانی چه بر من گذشت
تو باید بدانی چه بر من گذشت زمانی که دیدم کجا می‌روی
تقاصت همین است عزیز دلم که بنشینی از کشتنم بشنوی»
سریع جواب داد تا دوباره مادرش گیر ندهد زنگ‌خور شاد بگذارد.
- جانم رها؟
آن‌قدر صدای رها بی‌حال و خسته بود که انگار تازه از یک تصادف سهمگین نجات یافته.
- الو خیال؟ لاز...لازم نیست بلیط بگیری؛ رادنی امشب برگشت خونه.
سیخ بر روی مبل نشست و متعجب گفت:
- برگشت؟ واقعاً؟! پیش آرمان و بیتا بود؟
صدای رها بغض‌دار شد. انگار خیال با این حرف دل رها را ریش‌ریش کرد.
- آره؛ اما... نمی‌دونم بینشون چه اتفاقاتی افتاده که آرمان زده رادنی رو لت‌وپار کرده، خودش و بیتا هم دعواشون شده و بیتا با خواهرش رفته تبریز.
آن‌قدر تعجب کرده بود که قادر به سخن‌گفتن نبود. آرمان و رادنی همانند برادر بودند. یکهو چه شد؟
- یعنی چی؟ آخه چرا؟ اونا که مثل برادر بودن با هم.
رها این بار به‌جای اینکه حرفی بزند صدای گریه‌اش در تلفن پیچید. خیال کلافه بلند شد و میان چشمان کنجکاو و تقریباً فضول مادرش در پذیرایی قدم زد و گفت:
- می‌خوای من بیام اونجا؟
رها بی‌حال گفت:
- نه خیال... بهتره از هم دور بشید تا اون هم فراموشت کنه.
لب‌هایش را بر روی هم فشرد و خدا را شکر کرد که رها نگفت بیاید؛ چون دلش نمی‌خواست رادنی امیدوار شود.
صدای رها او را به خودش آورد:
- الان میام الان! خیال ببخشید توی زحمت افتادی. این رو به بچه‌ها هم بگو که دیگه لازم نیست بیان... خداحافظ.
و قطع کرد. موبایل را از گوشش فاصله داد و به تصویر خندان رها که بر روی صفحه خودنمایی می‌کرد خیره شد. مادرش گفت:
- چی شده؟
نفسش را به بیرون فرستاد و به طرف پله‌ها رفت:
- هیچی، فقط قضیه سفررفتن منتفی شد.
و به طرف اتاقش رفت و وارد شد.
حال دیگر رادنی پیدا شده بود و راحت می‌توانست به این فکر کند که چگونه مادرش را راضی کند که به خانه‌ی پدری پدرش بروند یا اینکه چگونه در کمترین زمان کارهایش را درست کند تا خودش به تنهایی برود.
باید از همین فردا دنبال گرفتن یک ترم مرخصی و کارهای دیگه‌اش برود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    - واقعاً یه ترم مرخصی گرفتی؟ به این زودی؟
    دستانش را دور لیوان آب آلبالو گره زد و سر‌به‌زیر گفت:
    - آره... امروز روز آخریه که دانشگاهم.
    آیلا با ناراحتی گفت:
    - هم دیر آشنا شدیم هم زود می‌خوای بری. وای خیال دلم برات تنگ میشه!
    لبخندی زد. دستش را دراز کرد، دست آیلا را گرفت و فشرد. او هم دلش برایشان تنگ می‌شد؛ اما کلاً امروز حوصله‌ی صحبت‌کردن نداشت. دیشب با پدرش صحبت کرده بود و پدرش گفته بود مادرش قبول کرده. دقیقاً روزی به آن روستا می‌روند که می‌خواهند یادبود پدربزرگ و مادربزرگش را بگیرند. نمی‌دانست چرا حالش گرفته شده. شاید... شاید به‌خاطر این بود که رادنی دیروز به دیدنش آمده بود و برای او تعریف کرد بود که چه کاری کرده بود؛ چه کار احمقانه‌ای انجام داده بود تا بتواند او را فراموش کند؛ اما آخر مگر می‌شود آدم با خراب‌کردن زندگی کسی خودش فرد دیگری را فراموش کند؟ از نظر خیال، آرمان حق داشت رادنی را لت‌و‌پار کند. از یک احمق هم احمق‌تر شده بود انگار!
    - خیال... خیال.
    - بله؟
    - چرا جواب نمیدی؟
    نفسش را صدادار به بیرون فرستاد و به صندلی تکیه داد:
    - خب حالا بگو.
    شقایق یک‌سر چایش را خورد و گفت:
    - میگم کی می‌خواید برید؟
    چشمانش را دور کافه چرخاند و آخر سر روی شقایق ثابت ماند:
    - پس‌فردا.
    - وای چه زود.
    - آخه پس‌فردا می‌خوان واسه پدربزرگ و مادربزرگ یادبود بگیرن برای همین.
    - خدارحمتشون کنه.
    - ممنون.
    - خدارحمتشون کنه.
    - خدا رحمتشون کنه.
    - ممنون.
    چشمانش را در کل کافه چرخاند. منتظر رها بود. می‌خواست با او هم خداحافظی کند.
    - میگم خیال؟
    - هوم؟
    و به طرف غزل چرخید.
    غزل دستان خیال را گرفت و با مهربانی گفت:
    - بیا فردا رو جشن بگیریم، حداقل فردا رو با هم بشیم. این چندروزه همه‌ش نصفه و نیمه دیدیمت.
    آیلا و شقایق هم‌زمان، با هیجان گفتند:
    - راست میگه!
    خیال دوباره پریشان شد. کل این هفته مادرش فقط غر می‌زد و غر می‌زد. نمی‌دانست فردا را چه کند؛ اما... دوباره جلوی مادرش می‌ایستاد.
    - باشه.
    به‌خاطر مکان عمومی نمی‌توانستند جیغ و داد راه بیندازند؛ برای همین خیال را که امروز خیلی دمغ بود در آغـ*ـوش کشیدند.
    - خیالی جونم!
    - اووم!
    - کاشکی فقط واسه دو هفته یا کمتر می‌رفتین!
    - اوف.
    - خیال.
    همه عقب کشیدند. رها آرام به خیال نزدیک شد و او را در آغـ*ـوش کشید و با بغض زیر گوشش زمزمه کرد:
    - ببخش که نتونستم جلوی رادنی رو بگیرم نیاد. می‌دونم فکرت مشغول شده؛ اما باور کن خودش هم پشیمونه. خیال توروخدا به فکرت سروسامون بده. از دور هم معلومه که تو هپروتی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    رها را بیشتر به خود فشرد و او هم همانند رها زمزمه کرد:
    - اما می‌دونی اگه آرمان نمی‌فهمید زندگی یه آدم به‌خاطر من خراب می‌شد؟ واقعاً نمی‌خواستم این رو بگم؛ اما... من به‌خاطر رادنی ناراحت نشدم؛ چون دست به احمقانه‌ترین کار زد. من دلم واسه اون دختر گرفت که حرفای برادر تو رو قبول کرد.
    و از رها جدا شد. خود رها هم وقتی فهمید، یک سیلی آبدار بر روی گونه‌ی زبرشده از ته‌ریش برادر بزرگ‌تر نواخت و آخر سر هم به گریه افتاد که تمام این مدت خیال را تحت فشار قرار داده بود به‌خاطر برادری که...
    دوباره همگی نشستند و این بار آیلا گفت:
    - می‌خوایم فردا برای خیال جشن بگیریم. میای رهاجان؟
    - آره میام. کی؟
    غزل و آیلا نگاهی به یکدیگر انداختند و آیلا گفت:
    - شش عصر خوبه تا ده؟ چون خیال باید زود هم بخوابه حتماً.
    خیال سریع گفت:
    - تا نُه، باشه؟
    - باشه.
    - باشه.
    نوشیدنی‌های چه گرم و چه سردشان را خوردند و بر سر کلاس حسینی رفتند؛ کلاسی که خیلی دختر‌ها بر سرش حالت تهوع می‌گرفتند یا بالا می‌آوردند؛ اما از ترس حسینی... .
    - خیال حواست کجاست ورپریده؟
    - اوم... امروز میای خونه‌مون؟
    - وای حسینی! آره میام.
    و فاصله‌اش را با خیال حفظ کرد. این روزها انگار استاد حسینی هم در غم روزگار گرفتار شده بود و دل‌و‌دماغ نداشت؛ فقط درس می‌داد و می‌رفت.
    ***
    - به‌به! بالاخره پس از قرنی شقایق‌خانم بهمون سر زد.
    شقایق آهسته و با احتیاط، سیماخانم را که شکمش کمی ورقلمبیده شده بود در آغـ*ـوش کشید و بر روی گونه‌های برجسته‌اش بـ..وسـ..ـه نشاند.
    - از کم‌سعادتی منه سیماجون.
    سیماخانم با لبخند شقایق را به داخل دعوت کرد. شقایق پرسید:
    - خیال کجاست؟
    - خوابه. از وقتی که تصمیم گرفتیم بریم خیلی می‌خوابه؛ انگار از راه دور هم عمه‌هاش روش اثر کردن.
    شقایق خنده‌اش گرفته بود. از لحن صحبت سیماخانم هم معلوم بود که چه نفرتی از عمه‌های خیال دارد.
    ده دقیقه کنار سیماخانم نشست و به این پی برد خیال واقعاً استقامت خیلی خوبی دارد که فقط افسرده شده. ده دقیقه کنار سیماخانم نشست و در تمام این ده دقیقه دلش می‌خواست خودش را با گیوتین بکشد!
    بالاخره به اتاق خیال رسید. با خوشحالی نفس عمیقی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
    - آزادی!
    تمام این سی او دو‌ها بوی آزادی می‌دهند... آه آزادی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    دستگیره‌ی در را کشید و وارد شد؛ اما با دیدن خیال که همانند جغد به سقف خیره بود، با صدای بلند گفت:
    - اِ، تو که بیداری!
    خیال غلتی زد و به سمت شقایق چرخید:
    - مامانم گفت خوابم؟
    - اوهوم.
    این بار بلند شد و نشست:
    - اما خب... از بس غرغر می‌کنه من سردرد می‌گیرم و نمی‌تونم بخوابم.
    و دستانش را روی گیجگاهش نهاد و فشرد. شقایق تأسف‌بار لامپ‌ها را روشن کرد و به طرف خیال رفت:
    - بهت حق میدم، ده دقیقه پیش مامانت بودم احساس بوی سوختن کردم تو مغزم.
    خیال هیچ عکس‌العملی از خود نشان نداد، حتی همان جمله‌ی «هرهرهر» خندیدیم را که هر وقت شقایق در مواقع بد صحبت می‌کرد هم نگفت و تنها فشاری را که به سرش وارد می‌کرد بیشتر کرد.
    - از داخل کمد آینه‌ای برام یه آلپرازولام در بیار بده دستم.
    می‌دانست خیال قرص‌هایی با دوز‌های بالاتری خورده بود و این یک‌جورایی پیش آن‌ها پشیزی نبود. قرص را درآورد و از پارچ روی میز تحریر، برایش آب ریخت و به دستش داد.
    خیال آهسته قرص را خورد و گفت:
    - باور کن شقایق... باور کن که اونجا رسیدیم و مامانم خواست زیرزیری کاری بکنه رسواش می‌کنم، دیگه هیچیش برام مهم نیست که این‌جوری داره نابودم می‌کنه.
    شقایق آدامسی از روی میز برداشت و در حالی که نایلونش را باز می‌کرد گفت:
    - به‌نظر من که بهترین کاره؛ چون مامانت خیلی حرص‌دراره.
    و آدامس را خورد. خیال نمی‌دانست چه‌کار کند؛ اما... از دیروز تصمیم گرفته بود که امشب حرف‌های تهدیدآمیزی به مادر و پدرش بزند و یک‌جورایی اتمام حجت کند.
    - خب خیال... فکر کنم می‌خواستی یه موضوعی رو تعریف کنی.
    دستش از حرکت ایستاد و پس از چند ثانیه همه‌چیز را برای شقایق تعریف کرد؛ اما شقایق تنها گفت:
    - خو چی‌کارش کنم؟ احمقه.
    خیال با ناباوری گفت:
    - یعنی چی شقایق؟ اون دختر به‌خاطر من...
    شقایق میان حرفش پرید و با حرص گفت:
    - خنگ شدی؟ تو فقط بهش جواب رد دادی و اون رفت اسکول‌بازی درآورد. حالا تو تا ته زندگیت رادنی هر غلطی کرد بگو تقصیر منه! چی تقصیر توئه؟ اینکه برای اولین بار خودت تصمیم گرفتی؟
    جوشش اشک را در چشمانش حس کرد و بغضش ترکید:
    - شقایق... من حالم بده... از وقتی گفتم می‌خوام برم اونجاها... انقدر مامانم بهم عذاب‌وجدان وارد کرده و بچگیم رو یادم آورده که حتی بین دوتا کشورم جنگ بشه من احساس عذاب‌وجدان پیدا می‌کنم. شقایق بعضی وقتا دلم می‌خواد مامانم رو بکشم که انقدر زجرم میده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    شقایق با عصبانیت گفت:
    - نه خیال‌خانم، تقصیر مادرت نیست! تقصیر توئه که فقط می‌تونی تهدید کنی، بلد نیستی مثل بچه‌ی آدم بری بگی باباجان من دیگه نمی‌کشم، من دیگه خستمه، من دیگه بریدم! چون می‌دونی نقطه‌ضعف مامانت عمه‌هاتن، هی تهدید می‌کنی که چی؟ ال می‌کنم، بل می‌کنم، بیسان می‌کنم، بهمان می‌کنم... تو کوفتم نمی‌کنی، این رو بدون! ما که از بس بهت گفتیم و یه گوشت در بود و یه گوش دیگه‌ت دروازه پیر شدیم، حداقل خودت یه‌کم به فکر خودت باش! اون رادنی احمق همچین غلطی کرده که کرده! به تو چه؟ ها؟ به..تو... چه؟ زندگی اون احمق به تو چه؟ دِ جواب بده دیگه! تو روحت بیماره، نمی‌خوای بری دکتر و هی پشت سر هم قرص می‌ریزی تو حلق خودت. آخر که بیماری کلیوی گرفتی، بعد میگی آخی! کاشکی به حرفای مهلا و شقایق گوش داده بودم.
    گریه‌اش بند آمد و درحالی که به سکسکه افتاده بود، کپ‌کرده به شقایق که نفس‌نفس می‌زد خیره شد. شقایق که از عصبانیت یک‌جا بند نبود و دست‌وپایش می‌لرزید گفت:
    - مشکل از توئه نه بقیه. حالا هم بلند شو دست و روت و بشور، زود باش!
    خیال اتوماتیک وارد بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت، شقایق هم متقابلاً دنبالش رفت:
    - مامانت اخلاق بدی داره درست، بابات زن‌ذلیله و نمی‌تونه جلوی مامانت بگه نه درست؛ اما تو که می‌تونی با یه تلنگر درستشون کنی چرا این کارا رو می‌کنی؟
    اما خیال هنوز مبهوت بود و سکسکه می‌کرد. دو مشت آب به صورت رنگ‌پریده‌اش پاشاند و به خود در آینه خیره شد.
    دوباره شقایق او را سر عقل آورده بود و از خواب بیچارگی و بی‌خبری بیدارش کرده بود.
    شقایق با ناراحتی گفت:
    - لعنتی تو از این حال بد و پارادوکس‌وارخسته نشدی؟
    بغض در گلوی خیال رخنه کرد و با همان بغضی که سعی در خوردنش داشت گفت:
    - خسته؟ شقایق من از خودم هم خسته شدم چه برسه به بیماری که داره مثل موریانه روحم رو می‌خوره... شقایق نمی‌دونم این دو روز چی شد، من که حالم خوب بود؛ اما... به‌قول تو بهم تلنگر وارد کردی و من شدم همون دیوونه‌ی سردرگم.
    از سرویس بهداشتی خارج شدند. شقایق گفت:
    - لباس بپوش بریم بیرون یه‌کم حالت رو خوب کنیم.
    و لبخندی زد. خیال آهسته بغضش را قورت داد. به سمت شقایق رفت و در آغـ*ـوش یکدیگر غرق شدند.
    - اینا رو برای خودت گفتم؛ پس بغض نکن.
    خیال آهسته باشه آرامی گفت و بی‌حوصله یک مانتو بنفش و شال و شلوار مشکی درآورد و همراه پالتوی سیاهش پوشید.
    - بریم؟
    - آره.
    جواب سؤال‌پیچ‌کردن‌های مادرش را نداد و تنها خداحافظی کوتاهی کرد. حتی حوصله‌ی خودش را هم نداشت چه برسد به... .
    - هعی.
    - چته؟
    - اول برام یه آب آلبالو بگیر بعد میگم.
    شقایق با خنده گفت:
    - شهربازی که رسیدیم اون هم می‌خریم برای این بچه‌ی نق‌نقو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    دو روز بعد - ساعت 6:09 صبح
    صبح ساعت شش که می‌خواستند به مقصد حرکت کنند آیلا، غزل و شقایق غافلگیرشان کردند و برای خداحافظی دوباره‌ای با اوآمدند. آیلا مدام چشمان زیبایش پر و خالی می‌شد و غزل زیر لب برایشان آیت‌الکرسی می‌خواند. می‌گفت این را برایش می‌خواند تا این اعصاب متشنج و روحی که انگار خنگ شده بود کار دستش ندهد. و شقایق... مدام تهدیدش می‌کرد که به قول خودش به آن رادنی دیوانه و احمق فکر نکند و رفت آنجا خطش را عوض کند. یک‌جور هم می‌گفت خطش را عوض کند انگار به آنتالیا می‌رود و نه به یک روستا، حالا هرچه پیشرفته.
    دیگر می‌خواستند سوار شوند و بروند که آیلا او را در آغوشش کشاند و با صدای تودماغی گفت:
    - خیالی‌جونم بهمون زنگ بزنیا.
    فقط چندروز بود با این دو دختر مهربان آشنا شده بود؛ اما مهر و محبتشان آن‌قدر زیاد بود که انگار صدهاسال بود یکدیگر را می‌شناسند.
    - کیتی من ناراحت نباش، شاید... زود برگردیم.
    کِیتی دختر توپولی در انیمیشن توتال دراما بود که آیلین هر روز نگاهش می‌کرد و شباهت زیادی به آیلا داشت؛ اما خواهر کیتی که سیدی نام داشت اصلاً و ابدا شبیه غزلی‌جانش نبود!
    - خیال.. بیا دیگه!
    چشم‌غره‌ی مادرش را ندید گرفت و با علاقه، چهارنفرشان یکدیگر را در آغـ*ـوش هم فشار دادند. آیلا در گوشش زمزمه کرد:
    - رها بهم سپرد بهت بگم که نیومد چون ازت خجالت می‌کشید، از این همه عذاب‌وجدان و حال بدی که داداشش بهت داده. رها گفت براش بهترین دوست بودی تو این دو‌ماه و رادنی هم پشیمونه.
    از یکدیگر جدا شدند و لبخند مهربانی به رویش پاشاند. آه رها! دلش برای خنده‌های از ته دل او تنگ می‌شد، رادنی هم همین‌طور؛ اگر به او علاقه‌مند نمی‌شد، واقعاً الان حال همه‌شان بهتر بود و او می‌توانست با آن‌ها هم خداحافظی کند؛ اما... .
    نگاهش در مهربانی شقایق و آیلا و غزل تلاقی شد. برعکس چیزی که انتظار داشت، صدادار خندید و بار دیگر، هر چهارنفر، یکهو یکدیگر را در آغـ*ـوش گرفتند.
    شقایق با بغض خندید و گفت:
    - حالا راه دوریم که نمیره، زود برمی‌گرده.
    لبخندش عمق گرفت و بهترین همدمش را با تمام وجودش ب*غ*ل*ش کرد. شقایق، کسی بود که سیزده‌سال کنار او درد کشید و فقط لبخند زد. از حال همیشه بدش گله نکرد، از بغضی که همیشه نیاز به یک تلنگر کوچک داشت گله نکرد. شقایق واقعاً رفیق بود!
    بـ..وسـ..ـه‌ای برایشان فرستاد و سوار شد. پدرش استارت زد و حرکت کردند. شقایق و غزل و آیلا، هرسه‌شان سه کاسه‌ی پر آب را پشت سرشان ریختند. لبخندش بیشتر از این نمی‌توانست عمیق شود؛ وگرنه... .
    - چه دوستات دوستت دارن باباجان.
    با لبخند گفت:
    - من هم خیلی دوستشون دارم.
    و او باز هم از کسانی که واقعاً کنارش بودند دور می‌شد و به آدم‌هایی نزدیک می‌شد که خونشان در رگ‌هایش جریان دارند؛ اما... آه!
    «چقدر نيست
    كسى كه از جنس خودم باشد
    و يك من اينجا
    هميشه درد می‌کشد.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    به یک کیلومتری آن روستا رسیده بودند. تمام وجودش از هیجان نبض می‌زد. احساس می‌کرد زشت است سورمه‌ای پوشید؛ باید سیاه می‌پوشید. او برای تشییع جنازه‌شان هم نبود؛ اما پدرش می‌گفت همین رنگ تیره‌ای هم که پوشیده آن‌ها را ناراحت می‌کند. دستش بر روی نایلونی که شقایق به دستش داد لغزید و آب دهانش را سخت قورت داد. می‌دانست مادرش اگر ببیند، چنان جیغی می‌کشد که تا مغز استخوانش می‌سوزد؛ اما... او هنوز هم یادش است که چگونه مادربزرگ و پدربزرگ دوستش داشتند و دوستشان داشت، این یکی را دیگر مادرش زورش نرسید پاکش کند.
    چادر زیبا و گیپور و حریر را از نایلون بیرون کشید و نگاهش کرد. بغض در گلویش رخنه کرد؛ اما این بغض با همه بغض‌های عالم فرق می‌کند. خوشحال بود که می‌توانست ببیندشان.
    چادر را باز کرد و سرش کرد. به پدرش نگاه کرد و آهسته گفت:
    - بابا... من رو جایی که مامان‌بزرگ و بابابزرگ خاکن ببر.
    نگاه محمد بر روی صورت قاب‌گرفته توسط چادرِ خیال خشک شد. زبان مادرش بند آمد و دهانش همانند ماهی باز و بسته می‌شد. پدرش روبروی قبرستانی نگه می‌دارد و آهسته آدرس هردو قبرشان را می‌دهد که کنار یکدیگرند. می‌داند باید تنها باشد و می‌روند.
    از ماشین پیاده شد و چادر زیبایش را درست کرد. بلد نبود بگیردش و باز بود. دو دستش را از وسط چادر بیرون آورد و جایی زیر گلویش چادر را سست گرفت.
    هوا سرد است، یخ است، یخ‌بندان است؛ اصلاً این عصر یخ‌بندان است.
    باد سردی می‌وزید و چادر زیبا و روسری قوار‌ بلند سورمه‌ایش را به بازی درمی‌آورد.
    بالای سر دو سنگ قبر که با گل‌های رنگارنگ تزئین شده و تمیز است ایستاد. قطره اشکی بر روی قبر می‌افتد و لبخندی که نیمه‎‌جان است، به‌نظرش قشنگ‌ترین پارادوکس است. میان دو قبر نشست و سیل اشک‌هایش گونه‌هایش را باران‌زده کردند.
    - احساس می‌کنم قلبم بازیگر خوبیه؛ چون...
    بغضش ترکید:
    - تازه فهمیدم چقدر دلم براتون... تنگ...شده.
    هق‌هقش فضای ساکت قبرستان را پر می‌کند و خاطراتی محو و تار پیش چشمش جان می‌گیرند.
    «23سال پیش-عمارت
    - آخه خانم‌جونم، من که گل سر نیاوردم.
    و دست‌به‌کمر و با ناز دخترانه‌ای که دل خانم‌جان را به تاپ‌تاپ می‌انداخت به خانم‌جانش نزدیک‌تر شد.
    خانم‌جان با لبخند مهربانی گفت:
    - هفته‌ی پیش که رفتم شهر، برای خیال مامان یه عالمه گل سر گرفتم تا گیسش قشنگ بشه... گیس گلابتون من.
    خیال شیرین خندید و پشت به خانم‌جان نشست و خانم‌جان مشغول گیس‌کردن موهای ابریشمی و خرمایی روشنش شد.
    خیال آهسته گفت:
    - خانم‌جونم؟
    - جونم دخترکم؟
    - چرا مامانم دوست نداره زیاد اینجا بمونه؟ آخه من و بابایی خیلی‌خیلی دوست داریم. من عشق عمارت ماهم. من خیلی دوست دارم با آراد و یلدا و نیکو بازی کنم، خیلی‌خیلی دوست دارم!
    صدای خانم‌جان پر از غم و اندوه شد:
    - نمی‌دونم گیس‌گلابتون من... نمی‌دونم!»
    هق‌هقش بیشتر شد و زیر لب زمزمه کرد:
    - عمارت... ماه... گی.. س گلابتون... وای.
    - آره؛ چون تو به عمارت می‌گفتی عمارت ماه، از اون به بعد ما هم گفتیم.
    هینی کشید و با ترس به عقب برگشت و با دیدن دو دختر و سه پسر که ایستاده بودند، چشمانش گرد شد. همان دختر با مهربانی گفت:
    - خیال‌جان خوش اومدی. ما رو یادته؟
    همین حرفش کافی بود تا یلدا و نیکو و بقیه را به یاد بیاورد.
    بلند شد. تندتند اشک‌هایش را پاک کرد و خجل گفت:
    - بله بله، یادمه، ممنونم.
    انتظار این همه گرمی را نداشت، چه برسد به این‌که او را در آ*غ*و*ش*ش بفشارد.
    - بابا یلدا ولش کن، بدبخت رو مثل لیمو چلوندی.
    این را پسری گفت که سرتاپا نسکافه‌ای پوشیده بود.
    - به تو چه آریان.
    آریان، پسرعمویش؛ همان شیطان کوچکی که بر روی لباس مدرسه‌اش در کودکی گل پاشانده بود و او چقدر گریه کرده بود. او را یادش بود.
    - ببخشید؛ اما... من اسماتون یادمه، بچگیا هم همین‌طور؛ اما...
    نیکو نمکی خندید و گفت:
    -‌ای بابا! با همه آره با ما هم آره؟ خب بِذار بگم، من نیکو هستم، یلدا، آریان، ماکان و...آراد.
    آراد با شوخی رو کرد سمت خیال و گفت:
    - مشتاق دیدار گیس‌گلابتون... شنیدم تو بچگی بدجوری ور دل هم بودیما.
    آراد، همان کسی که در خاطراتش نقشش پررنگ بود، شاید حتی پررنگ‌تر از صورتی جیغ و قرمز.
    لبخندی زد. لبخندش بیشتر عمق گرفت. با دیدن خانواده‌اش جایی میان قلبش احساس سرزندگی کرد؛ احساس دوباره از نو زیستن.
    «کسی نیست
    بیا زندگی را بدزدیم»
    سهراب سپهری
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    یلدا میان دو قبر نشست و نیکو گفت:
    - هر سال برای یادبودشون جمع می‌شیم و بعد میایم سر قبر؛ اما امسال یادبودشون با همیشه فرق می‌کرد. خیال خیلی‌خیلی خوب شد که مجبورشون کردی بیاین اینجا. وقتی از بابام شنیدم داشتم بال درمی‌آوردم. بهترین کار رو کردی.
    آریان با لبخند ادامه‌ی حرف نیکو را گفت:
    - نیکو راست میگه، همه‌ی ما احساس می‌کنیم الانه که واقعاً روحشون به آرامش رسیده.
    دماغش را بالا کشید. خوش به حالشان! آن‌ها برای آخرین بار پدربزرگ و مادربزرگش را دیدند و خداحافظی کردند؛ اما او چه؟
    یلدا آهسته بلند شد و با لبخند گفت:
    - وقتی وارد قبرستون شدیم و دیدیم یه نفر با چادر سیاه رو قبر افتاده گریه می‌کنه فکر کردیم دوباره عمه رعنا حالش بد شده و اومده اینجا؛ اما وقتی نزدیک شدیم و دیدیم گفتی گیس‌گلابتون فهمیدیم تویی، قبلاً عکست رو هم دیده بودیم... تو اینستا.
    لبخندی زد و آراد و آریان هم‌زمان گفتند:
    - چادرت رو دربیار دیگه.
    خنده‌اش گرفت و چادرش را که فقط ازش آویزان بود درآورد. آراد گفت:
    - از وضعت معلومه بار اولته چادر پوشیدی، نه؟
    - نه بار دوممه. کلاس سوم، برای جشن تکلیف.
    و لبخند دندا‌ن‌مایی به قیافه‌ی پر از خنده‌ی آراد زد.
    یلدا به جلو حرکت کرد:
    - خب دیگه بریم عمارت.
    - بریم.
    - اوهوم.
    - آره.
    ***
    وارد عمارت که شدند، موجی از دل‌تنگی و آشنایی به سمتش هجوم آورد و دوباره چشمانش پر شد. با عمو و عمه‌هایش و زن و شوهر‌هایشان احوالپرسی کرد و از همه بیشتر... در آغـ*ـوش عمه رعنا چلانده شد. مادرش مدام چشم‌غره می‌رفت.
    - خیال بلدی رنگینک درست کنی؟
    به طرف نیکو برگشت و مسئولیت درست‌کردن رنگینک را به عهده‌ی خودش گرفت. او و نیکو و یلدا همراه سه خدمتکار در آشپزخانه داشتند تنقلات را درست می‌کردند که ماکان و آریا و آراد بهشان اضافه شدند.
    نیکو خسته و با حرص گفت:
    - خب شما هم یه کاری کنید دیگه تنبلا! به‌خاطر زیادبودن کار خیال بدبخت رو که تازه رسیده گرفتیم به کار.
    خیال که این را شنید سریع گفت:
    - نه بابا، این چه حرفیه آخه؟
    دلم می‌‌خواست با آن‌ها در همه‌چیز شریک شود تا همانند روزهای کودکی شوند؛ کنار یکدیگر، با یکدیگر. خیلی دلش می‌خواست.
    ماکان: خب چی‌کار کنیم؟
    یلدا آرام حلوا را به هم زد:
    - خب؟ همه کارا رو خودمون داریم انجام می‌دیم؛ چون قبلش بقیه کارا رو انجام داده بودن، شما الان فقط کمک کنید زودتر تموم بشن. آریان تو بیا اینجا، مواظب این حلوا باش تا من تو پارچ آب کنم. ماکان تو هم ظرفا رو بشور. آراد تو هم برای خیال خرما‌ها و هسته‌شون رو درار.
    خدمتکار‌ها هم داشتند ناهار را می‌پختند؛ پس تقسیم کاری یلدا بسی عادلانه بود.
    آراد کنارش بر روی زمین نشست و سینی پر از خرما را وسطشان قرار داد.
    - وای یا خدا! اینا فکر نکنم تموم بشن تا فردا.
    با خنده جوابش را با همان آرامشی که از بدو ورودش به‌دست آورده بود داد:
    - من دستم فرزه، تو هم یه‌کم سعی کن از این تنبلی دربیای.
    قشنگ معلوم بود یلدا می‌خواست حرص آراد را دربیاورد که فرستادش خرما پاک کند؛ چون با وسواس و چندشی خاصی خرما‌ها را باز می‌کرد و هسته‌شان را درمی‌آورد.
    در تمام این مدت احساس خوبی داشت؛ احساسی که آشنا بود، احساسی که خیال کوچولو نسبت به هم‌بازی‌هایش داشت؛ خیالِ قبل از بدبختی‌اش.
    چشمان آبی آراد آرامش محض بود. مدام با همه‌شان شوخی می‌کرد و آریان هم از زمان دانشجویی‌اش برایشان می‌گفت. نیکو هم که معلوم بود خیلی خسته شده، مدام کش و قوس می‌آمد.
    بالاخره کار خرما‌ها تمام شد و آراد انگار جنگ را پیروز شد:
    - وای خدایا شکرت که تموم شد، اوف!
    به طرف او که چرخید، خلاصه برایتان نگوید! فقط اندازه یک مشت خرما پاک کرده بود بعد خیال؟ البته خب پیشرفت خوبی بود، بالاخره او پسر بود.
    وقتی کار ماکان تمام شد، آراد سرفه‌ای کرد و گفت:
    - میگم فکر کنم ما یه جایی کار...
    نیکو، خسته و بریده میان حرفشان پرید و گفت:
    - لازم نیست دروغ ببافید، کارا تموم شد، فقط مونده رنگینک رو درست کنیم که لازم به خراب‌کاریای شما نیست.
    و باز هم دعوایشان شد که نه، ما خراب‌کار نیستیم.
    بودن در میان این جو شاد نعمتی بود که سال‌ها از آن دور بود.
    «اینکه دورِ دور باشم از تو و نبینمت
    جا نمی‌شود به حجم باورم قبول کن»
    مهدی فرجی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    کارها که تمام شد، یلدا پیشنهاد داد به بالکن بروند و در آنجا چای بخورند و خستگی در کنند. به بالکن که رفتند، بر روی صندلی‌های حصیری سفید دور میز گرد نشستند. چهار جای خالی دیگر هم بود، ماکان هم به حصار تکیه داده بود و ننشسته بود و با آن چشمان به رنگ شبش به رفت‌وآمد‌های مهمانان خیره بود. ماکان صورتی بیضی‌شکل به همراه پوست گندمی و چشم و ابرو مشکی، دماغ عقابی و لب‌های باریکی داشت.
    نیکو آهسته به چای‌ها گل محمدی خشک‌شده اضافه کرد و گفت:
    - خیال چی شد که عمو و زن‌عمو رو مجبور کردی بیاین اینجا؟
    یلدا کنجکاو‌تر دستانش را از روی چشمان قهوه‌ای سوخته‌ای سرخش و دماغ قلمی‌اش برداشت و ادامه داد:
    - راست میگه آخه... قبلاً هم می‌تونستی بکنی؛ اما نکردی.
    دستانش را دور فنجان حلقه کرد و نگاهش را از چشمان عسلی تیره و پوست مهتابی نیکو که شباهت زیادی با رها داشت، گرفت و گفت:
    - خب... من خیلی وقته با مامانم به مشکل برخوردم و بعدش هم یه مشکلاتی برام پیش اومد. وقتی هم فهمیدم مامانم می‌خواد دعوتتون رو به اینجا ازم قایم کنه، خیلی عصبانی شدم و بعد هم خاله مهلا پیشنهاد داد برای اینکه حالم بهتر بشه و این فاصله تموم بشه بیام اینجا.
    یلدا خیلی مهربان بود، خیلی!
    - کار خیلی‌خیلی خوبی کردی عزیزم، خاله‌ت هم بهترین کار رو بهت پیشنهاد داد.
    لبخندی زد و آراد گفت:
    - یادمه مامان بهم گفت که با خیال و نکیسا خیلی بازی می‌کردم. نکیسا کجاست؟
    خیال با تعجب نگاهش کرد. مادرش گفته؟ او که زمانی که همه از همه جدا شدند حدود سیزده‌سالش بود اگر درست یادش باشد.
    هنوز متعجب نگاهش می‌‌کرد که آریان گفت:
    - مثل اینکه با عمو به مشکل برخورده و لج کرده که نمیام.
    - چه بد.
    - اوهوم.
    ساعتی در سکوت گذشت. سکوتی که هر یک در فکری بودند و او در این فکر که آراد چگونه کودکی‌اش را یادش نمی‌آید. آلزایمر گرفته؟ مگر آن‌ها هر سال به اینجا جمع نمی‌شوند؟ پس چرا الان پرسید؟
    ساعت 11:3 بود که همه‌ی مهمان‌ها رفته بودند و حال موقع یک احوالپرسی گرم با خانواده‌ی پدری بود. آن‌موقع مهمان‌ها بودند و نمی‌شد.
    همه نشسته بودند و با هم حرف می‌زدند غیر از مادر او.
    تصمیم گرفت از زن‌عمو ثریا شروع به سلام احوالپرسی کند؛ چون زن اولین پسر بود و بعد از شوهرش عمو احمد، از همه بزرگ‌تر بود. یادش است می‌گفتند زن‌عمو ثریا قبل از به‌دنیاآوردن هاکان و ماکان دو بچه سقط کرده بود و یک مدت طولانی باردار نشد و شاید حدود 30-40 سالگی باردار شد و هاکان و ماکان به‌دنیا آمدند؛ برای همین هاکان و ماکان 36سالشان بود.
    به طرفش رفت. موهای یک‌دست سفیدش را زیر روسری هول داد و به خیال خیره شد.
    - سلام زن‌عمو.
    با لبخند مغروری دست راستش را به طرفش دراز کرد و این یعنی طبق رسم و رسومات باید دست بزرگ‌تر را ب*و*س*ی*د. آب دهانش را قورت داد. پس باید دستش را ب*ب*و*س*د؛ چون او و عمو احمدش بعد از مرگ پدربزرگ و مادربزرگ این خانه را اداره کردند و بزرگ‌ترِ همه هستند. آهسته خم شد و دستش را ب*و*س*ی*د.
    - خوش اومدی خیال‌جان.
    نگاه مات و خشمگین مادرش را نادیده گرفت و به طرف عمو احمد رفت، بلند شد و خیال را در آ*غ*و*ش*ش فشرد:
    - بهت آفرین میگم که تونستی این دوتا رو بکشونی اینجا.
    لبخندش عمق گرفت. مادرش با حرص دستش را روی شکم برآمده‌اش کشید.
    نفرات بعدی عمورضا و زن‌عمو بهار بودند؛ پدر و مادر آراد. زن‌عمو بهار با لبخند و شلوغی از جایش بلند شد و سفت او را در آ*غ*و*ش کشید:
    - الهی خیال‌جون... توی جمع نشد زیاد ب*غ*ل*ت کنم. هین، وای وای که چقدر تو بزرگ خانم شدی، الهی قربونت بشم!
    - سلام زن‌عمو، ممنون، خدا نکنه.
    عمورضا هم با شوخی‌هایش به او خوشامدگویی گفت و به نزد عمه رعنایش رفت.
    چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش سرخ سرخ شده بودند و سیبک گلویش بالا و پایین می‌شد. مادرش مدام چشم‌غره می‌رفت که ب*غ*ل*ش نکند؛ اما این آدم در بچگی‌اش بهترین عمه‌ی دنیا بود. به‌ قول آن خیالِ کودک، عمه رعناژون.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    PrAiSe

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/09/23
    ارسالی ها
    710
    امتیاز واکنش
    26,237
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    اهواز
    دلش نمی‌خواست رعنا گریه کند. او هزاربار برای اشتباهی که کرده بود گناهکار شمرده شده بود. با لبخند گفت:
    - عمه‌جون.
    بغضش را مهار کرد و بیشتر او را در آ*غ*و*ش*ش چلاند. همان موقع یک دختر و پسر وارد شدند. رعنا با لبخند نصفه و نیمه‌ای گفت:
    - ا پریسان و هاکان هم اومدن.
    خیال لبخندی زد و به طرفشان برگشت. پریسان لباس رسمی پوشیده بود و با آرایش کاملی، موهای درست‌کرده‌اش را به نمایش گذشته بود.
    - سلام.
    و دستش را به طرف پریسان که خنثی نگاهش می‌کرد دراز کرد. اول در چشمان عسلی براق خیال خیره شد و بعد نگاهش را به طرف دستان سفید و کشیده‌ی خیال سوق داد.
    خیال متعجب نگاهش کرد و خواست دستش را بکشد که نیمه‌راه آرام دستش را گرفت و سرد فشرد:
    - سلام خوش‌اومدی.
    و از کنارش رد شد. چندبار چشمانش را باز و بسته کرد و نفسش را به بیرون فرستاد، سپس با لبخند محوی رو به هاکان که کنار در ورودی شیشه‌ای ایستاد بود گفت:
    - سلام هاکان.
    هاکان انگار بر اثر رفتار پریسان بدجوری هنگ کرده بود؛ سریع و هول‌شده دستش را گرفت و فشرد:
    - سلام عزیزم، خوش اومدی، خیلی‌خیلی خوشحالمون کردی!
    - ممنون.
    کنار ماکان نشست و پریسان گفت:
    - شما...
    اما یلدا اجازه نداد حرفش را کامل کند و خودش و نیکو بلند شدند:
    - خیال‌جان بیا اتاقت رو نشون بدیم.
    باشه‌ای گفت و دنبالشان رفت. همین که از پذیرایی خارج شدند، هردویشان یک‌صدا گفتند:
    - دختره‌ی پررو!
    خنده‌اش گرفت؛ اما... واقعاً از پریسان خوشش نیامد، بدش آمد.
    - واقعاً چرا انقدر قیافه میاد؟
    یلدا صورتش را جوری کرد که انگار بو می‌آید:
    - چه می‌دونم. یعنی دلم به حال هاکان بیچاره می‌سوزه که عاشق این دختره‌ی... شده!
    چشمانش با حرفی که یلدا زد گرد شد؛ اما پس از چند ثانیه هرسه‌شان به زیر خنده زدند.
    - مگه هاکان عاشق پریسانه؟
    - آره بابا، از بس دختره‌ی ایکبیری قروقمیش میاد!
    و از پله‌ها بالا رفتند.
    اتاقش طبقه بالا بود، جفت اتاق یلدا و نیکو و... روبروی اتاق آراد! کسی که پس از چندین‌سال دوباره در قلبش راهی پیدا کرده بود.
    لباس‌هایش را در کمد چید و به اتاق یلدا رفت. بر روی تخت سفید و سرخابی‌اش دراز کشیده بود و دوروبرش یک عالمه چیپس و پفک و تمر و لواشک ریخته بود. روی عسلی کنار تختش هم آب‌میوه بود.
    - بیا خیال‌جون، بیا که امروز روز آخریه که آزادیم... از فردا زن‌عمو ثریا می‌گیرتمون به کار.
    - چه کاری؟
    - حالا خودت می‌فهمی.
    و یک بسته چیپس ماست موسیر به سمتش پرت کرد. آن را باز کرد. نیکو بینشان جا گرفت و با هیجان گفت:
    - وای بچه‌ها، نکیسا تموم پست‌های اینستاگرامش رو پاک کرده و فقط یه پست جدید گذشته! عشق جانش کیه؟ وای!
    یلدا جیغ زد:
    - دروغ میگی، کو؟
    موبایل نیکو را گرفت و بلندبلند خواند:
    - ز عشقت بندبند
    دل دیوانه می‌لرزد
    خرابم می‌کنی؛ اما
    خرابی با تو می‌ارزد...
    عشق جان من!
    با قهقهه خودش را بر روی تخت انداخت:
    - بابا تو خودت خرابی، خرابیت رو گردن دختر مردم ننداز و...
    این بار نیکو جیغ زد و وسط حرفش پرید:
    - وای دختره رو تگ کرده، وایسین ببینم کیه.
    وارد پیج دختر شد و سه واکنش از آن‌ها نشان‌ داده شد.
    - وویی!
    - اوق!
    - ایش!
    عکس پروفایل که یک دختر نه‌چندان خوب می‌آمد.
    یلدا آهسته گفت:
    - نه مثل اینکه واقعاً مشکل از دختره بوده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا