- برای چی؟ خب برو یه جای بهتر، اصلاً برو شیراز. ها؟
کلافه سر تکان داد و گفت:
- ای خدا مامان تو چیکا...
«چنان مردم از بعد دلکندنت که روح من از خیر این تن گذشت
گلایه ندارم نرو گوش کن تو باید بدانی چه بر من گذشت
تو باید بدانی چه بر من گذشت زمانی که دیدم کجا میروی
تقاصت همین است عزیز دلم که بنشینی از کشتنم بشنوی»
سریع جواب داد تا دوباره مادرش گیر ندهد زنگخور شاد بگذارد.
- جانم رها؟
آنقدر صدای رها بیحال و خسته بود که انگار تازه از یک تصادف سهمگین نجات یافته.
- الو خیال؟ لاز...لازم نیست بلیط بگیری؛ رادنی امشب برگشت خونه.
سیخ بر روی مبل نشست و متعجب گفت:
- برگشت؟ واقعاً؟! پیش آرمان و بیتا بود؟
صدای رها بغضدار شد. انگار خیال با این حرف دل رها را ریشریش کرد.
- آره؛ اما... نمیدونم بینشون چه اتفاقاتی افتاده که آرمان زده رادنی رو لتوپار کرده، خودش و بیتا هم دعواشون شده و بیتا با خواهرش رفته تبریز.
آنقدر تعجب کرده بود که قادر به سخنگفتن نبود. آرمان و رادنی همانند برادر بودند. یکهو چه شد؟
- یعنی چی؟ آخه چرا؟ اونا که مثل برادر بودن با هم.
رها این بار بهجای اینکه حرفی بزند صدای گریهاش در تلفن پیچید. خیال کلافه بلند شد و میان چشمان کنجکاو و تقریباً فضول مادرش در پذیرایی قدم زد و گفت:
- میخوای من بیام اونجا؟
رها بیحال گفت:
- نه خیال... بهتره از هم دور بشید تا اون هم فراموشت کنه.
لبهایش را بر روی هم فشرد و خدا را شکر کرد که رها نگفت بیاید؛ چون دلش نمیخواست رادنی امیدوار شود.
صدای رها او را به خودش آورد:
- الان میام الان! خیال ببخشید توی زحمت افتادی. این رو به بچهها هم بگو که دیگه لازم نیست بیان... خداحافظ.
و قطع کرد. موبایل را از گوشش فاصله داد و به تصویر خندان رها که بر روی صفحه خودنمایی میکرد خیره شد. مادرش گفت:
- چی شده؟
نفسش را به بیرون فرستاد و به طرف پلهها رفت:
- هیچی، فقط قضیه سفررفتن منتفی شد.
و به طرف اتاقش رفت و وارد شد.
حال دیگر رادنی پیدا شده بود و راحت میتوانست به این فکر کند که چگونه مادرش را راضی کند که به خانهی پدری پدرش بروند یا اینکه چگونه در کمترین زمان کارهایش را درست کند تا خودش به تنهایی برود. باید از همین فردا دنبال گرفتن یک ترم مرخصی و کارهای دیگهاش برود.
کلافه سر تکان داد و گفت:
- ای خدا مامان تو چیکا...
«چنان مردم از بعد دلکندنت که روح من از خیر این تن گذشت
گلایه ندارم نرو گوش کن تو باید بدانی چه بر من گذشت
تو باید بدانی چه بر من گذشت زمانی که دیدم کجا میروی
تقاصت همین است عزیز دلم که بنشینی از کشتنم بشنوی»
سریع جواب داد تا دوباره مادرش گیر ندهد زنگخور شاد بگذارد.
- جانم رها؟
آنقدر صدای رها بیحال و خسته بود که انگار تازه از یک تصادف سهمگین نجات یافته.
- الو خیال؟ لاز...لازم نیست بلیط بگیری؛ رادنی امشب برگشت خونه.
سیخ بر روی مبل نشست و متعجب گفت:
- برگشت؟ واقعاً؟! پیش آرمان و بیتا بود؟
صدای رها بغضدار شد. انگار خیال با این حرف دل رها را ریشریش کرد.
- آره؛ اما... نمیدونم بینشون چه اتفاقاتی افتاده که آرمان زده رادنی رو لتوپار کرده، خودش و بیتا هم دعواشون شده و بیتا با خواهرش رفته تبریز.
آنقدر تعجب کرده بود که قادر به سخنگفتن نبود. آرمان و رادنی همانند برادر بودند. یکهو چه شد؟
- یعنی چی؟ آخه چرا؟ اونا که مثل برادر بودن با هم.
رها این بار بهجای اینکه حرفی بزند صدای گریهاش در تلفن پیچید. خیال کلافه بلند شد و میان چشمان کنجکاو و تقریباً فضول مادرش در پذیرایی قدم زد و گفت:
- میخوای من بیام اونجا؟
رها بیحال گفت:
- نه خیال... بهتره از هم دور بشید تا اون هم فراموشت کنه.
لبهایش را بر روی هم فشرد و خدا را شکر کرد که رها نگفت بیاید؛ چون دلش نمیخواست رادنی امیدوار شود.
صدای رها او را به خودش آورد:
- الان میام الان! خیال ببخشید توی زحمت افتادی. این رو به بچهها هم بگو که دیگه لازم نیست بیان... خداحافظ.
و قطع کرد. موبایل را از گوشش فاصله داد و به تصویر خندان رها که بر روی صفحه خودنمایی میکرد خیره شد. مادرش گفت:
- چی شده؟
نفسش را به بیرون فرستاد و به طرف پلهها رفت:
- هیچی، فقط قضیه سفررفتن منتفی شد.
و به طرف اتاقش رفت و وارد شد.
حال دیگر رادنی پیدا شده بود و راحت میتوانست به این فکر کند که چگونه مادرش را راضی کند که به خانهی پدری پدرش بروند یا اینکه چگونه در کمترین زمان کارهایش را درست کند تا خودش به تنهایی برود. باید از همین فردا دنبال گرفتن یک ترم مرخصی و کارهای دیگهاش برود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: