- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 539
- امتیاز واکنش
- 1,303
- امتیاز
- 0
از دور یک عکس از لورا گرفت و همونطور که میرفت بیرون گفت :« همه میخوان بیان بالا . حوصلت سر نره . » و رفت بیرون . هنوز یک دقیقه از رفتنش نگذشته بود که در آنچنان با شدت باز شد که ترسیدم . به در خیره شدم . قلبم تند زد . لورا گریه افتاد . برگشتم طرفش و همونطور که با نگرانی بغلش میکردم به در خیره بودم . یکم بعد صدای خنده ی سارا بلند و اومد تو . گفتم :« سارا این چه وضع اومدنه ؟» به لورا نگاه کرد و گفت :« اوخییییییییییی . بمیرم ترسید ؟»
ـ منم ترسیدم .
عمه اومد تو پشت سرش و گفت :« تبریک میگم بهت عزیز دلم .»
ـ مرسی عمه جون .
دوتاشون اومدن تو . سارا دوید و گفت :« بدش بغلم .»
ـ داره گریه میکنه سارا مگه نمیبینی؟
ـ خسیس .
لورا رو فشار دادم و باهاش حرف زدم که آرومترش کنم . وقتی ساکت شد عمه گفت :« خیلی نازه عزیزم . مثل خودت .»
ـ مرسی . لطف داری عمه .
ـ میشه بغلش کنم ؟
ـ آره . چرا نشه ؟
لورا رو آروم دادم به عمه . با لبخند نگاهش میکرد . سارا گفت :« داشتیم ؟ به مامان میدیش به من نمیدی ؟»
ـ تو هنوز از پس بغـ*ـل کردنش برنمیای .
ـ وا . خوبه خودم بچشو به دنیا آوردم .
بقیه هم اومدن تو . عمه رو به بابا گفت :« خوش به حالت . نوه دارم شدی . این سارا که منو کشت و حتی ازدواجم نکرد . مبارکت داداش .» بابا لورا رو بغـ*ـل کرد و گفت :« یکم صبر کن .» سارا گفت :« وا مامان . پسر خوب پیدا نمیشه .» ژیک با طنز گفت :« من اینجا چیکارم ؟ »
ـ تو که پسر داییمی .
ـ چون پسرداییتم پسر خوب نیستم ؟
سارا خندید . ژیک گفت :« خواستگاری که نکردم ازت گفتم منم پسرخوبم . پیدا میشه . بیا باژان ازدواج کن . انقدر خوبه . » و زد زیرخنده .
ـ منم ترسیدم .
عمه اومد تو پشت سرش و گفت :« تبریک میگم بهت عزیز دلم .»
ـ مرسی عمه جون .
دوتاشون اومدن تو . سارا دوید و گفت :« بدش بغلم .»
ـ داره گریه میکنه سارا مگه نمیبینی؟
ـ خسیس .
لورا رو فشار دادم و باهاش حرف زدم که آرومترش کنم . وقتی ساکت شد عمه گفت :« خیلی نازه عزیزم . مثل خودت .»
ـ مرسی . لطف داری عمه .
ـ میشه بغلش کنم ؟
ـ آره . چرا نشه ؟
لورا رو آروم دادم به عمه . با لبخند نگاهش میکرد . سارا گفت :« داشتیم ؟ به مامان میدیش به من نمیدی ؟»
ـ تو هنوز از پس بغـ*ـل کردنش برنمیای .
ـ وا . خوبه خودم بچشو به دنیا آوردم .
بقیه هم اومدن تو . عمه رو به بابا گفت :« خوش به حالت . نوه دارم شدی . این سارا که منو کشت و حتی ازدواجم نکرد . مبارکت داداش .» بابا لورا رو بغـ*ـل کرد و گفت :« یکم صبر کن .» سارا گفت :« وا مامان . پسر خوب پیدا نمیشه .» ژیک با طنز گفت :« من اینجا چیکارم ؟ »
ـ تو که پسر داییمی .
ـ چون پسرداییتم پسر خوب نیستم ؟
سارا خندید . ژیک گفت :« خواستگاری که نکردم ازت گفتم منم پسرخوبم . پیدا میشه . بیا باژان ازدواج کن . انقدر خوبه . » و زد زیرخنده .