کامل شده رمان گروگانگیر عاشق | hoorie r کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع hoorie r
  • بازدیدها 40,957
  • پاسخ ها 157
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

hoorie r

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
539
امتیاز واکنش
1,303
امتیاز
0
از دور یک عکس از لورا گرفت و همونطور که میرفت بیرون گفت :« همه میخوان بیان بالا . حوصلت سر نره . » و رفت بیرون . هنوز یک دقیقه از رفتنش نگذشته بود که در آنچنان با شدت باز شد که ترسیدم . به در خیره شدم . قلبم تند زد . لورا گریه افتاد . برگشتم طرفش و همونطور که با نگرانی بغلش میکردم به در خیره بودم . یکم بعد صدای خنده ی سارا بلند و اومد تو . گفتم :« سارا این چه وضع اومدنه ؟» به لورا نگاه کرد و گفت :« اوخییییییییییی . بمیرم ترسید ؟»
ـ منم ترسیدم .
عمه اومد تو پشت سرش و گفت :« تبریک میگم بهت عزیز دلم .»
ـ مرسی عمه جون .
دوتاشون اومدن تو . سارا دوید و گفت :« بدش بغلم .»
ـ داره گریه میکنه سارا مگه نمیبینی؟
ـ خسیس .
لورا رو فشار دادم و باهاش حرف زدم که آرومترش کنم . وقتی ساکت شد عمه گفت :« خیلی نازه عزیزم . مثل خودت .»
ـ مرسی . لطف داری عمه .
ـ میشه بغلش کنم ؟
ـ آره . چرا نشه ؟
لورا رو آروم دادم به عمه . با لبخند نگاهش میکرد . سارا گفت :« داشتیم ؟ به مامان میدیش به من نمیدی ؟»
ـ تو هنوز از پس بغـ*ـل کردنش برنمیای .
ـ وا . خوبه خودم بچشو به دنیا آوردم .
بقیه هم اومدن تو . عمه رو به بابا گفت :« خوش به حالت . نوه دارم شدی . این سارا که منو کشت و حتی ازدواجم نکرد . مبارکت داداش .» بابا لورا رو بغـ*ـل کرد و گفت :« یکم صبر کن .» سارا گفت :« وا مامان . پسر خوب پیدا نمیشه .» ژیک با طنز گفت :« من اینجا چیکارم ؟ »
ـ تو که پسر داییمی .
ـ چون پسرداییتم پسر خوب نیستم ؟
سارا خندید . ژیک گفت :« خواستگاری که نکردم ازت گفتم منم پسرخوبم . پیدا میشه . بیا باژان ازدواج کن . انقدر خوبه . » و زد زیرخنده .
 
  • پیشنهادات
  • hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    بابا رو به ماما گفت :« بیا بگیرش لورا رو . فکر کنم خودشو کثیف کرد .» ماما خندید و لورا رو گرفت و رفت بیرون . ژیک کنارم نشست و گفت :« درد نداری ؟»
    ـ نه . فقط کوفتم .
    ـ استراحت کن یکم .
    ـ ژیک برو پیش ماما بهش بگو وقتی کارش تموم شد لورا رو بیاره . لباسم براش بیاره میخوام لباسشو عوض کنم .
    ـ خب بهش میگم خودش اینکارو بکنه .
    ـ نه خودم میخوام تن عروسکم لباس کنم .
    خندید و رفت . با اینکه دوروبرم شلوغ بود ولی تنها بودم . باز یاد کارن افتادم . چقدر جاش خالیه . چقدر ...ماما تکونم داد و گفت :« دارم صدات میکنم دختر .»
    ـ آهان .ببخشید حواسم نبود .
    لورا رو بهم داد و گفت :« اینم لباسش .» لباسشم بهم داد . یک لباس عروسکی خوشگل بود . براش پوشیدمش و فشارش دادم . رو به ژیک گفتم :« میخوام یک عالمه فشارش بدم .»
    ـ نترکه بچه .
    دست لورا رو گرفتم و باهاش بازی کردم . عمه گفت :« ما بریم دیگه .»
    ـ به این زودی ؟
    ـ آره ژانت جان . سارا دیرش میشه . انگارنه انگار کار داره .
    ـ خیلی خب . بازم بیاین عمه جونم . لطفا .
    ـ باشه گلم .
    از همه خداحافظی کردن و رفتن . ژیک گفت :« ژانت خوابت میاد ؟ انگار خسته ای ؟»
    ـ خیلی .
    ـ خب بخواب .
    ـ نه لورا بیداره .
    ـ خب بدش بغلم . من مواظبشم تویکم بخواب .
    ـ مواظبش باشی ژیک .
    ـ هستم . بدش من .
    لورا رو ازم گرفت . منم دراز کشیدم و خیلی زود چشمام روی هم رفتن .
     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    دوروز گذشت . قرار بود یک ساعت دیگه ژان برسه . لورا رو بغلم کردم و بعد اینکه بهش شیر دادم شروع کردم به بازی باهاش . دستاشو گرفتم و تکون میدادم . ازوقتی به دنیا اومده بود زندگیم شاد تر شده بود . تموم وقتمو با این بچه میگذروندم . ماما میگفت اینقدر بغلش نکنم چون بعد به قول خودشون بغلی میشه ولی حالیم نبود . اصلا نمیتونستم بغلش نکنم . بعضی اوقات که انگشتشو میمکید دلم میخواست دولپی قورتش بدم . یک صدای بامزه ای میداد که تموم وجود خستم سرحال میشد . بازی باهاش شده بود بهترین سرگرمیم . بغلش کرده بودم و هی باهاش بازی میکردم . اینقدر دلم میخواست لپشو اونقدر بکشم که کش بیاد . ماما اومد تو وگفت :« ژان رسید عزیزم .»
    ـ جدی ؟
    ـ آره . الان پایینه .
    تا جملشو تموم کرد یکهو در دوباره از پشتش باز شد و ژان دوید تو . ماما با ترس گفت :« چه خبره ؟ به چه سرعتی خودتو رسوندی .»
    ـ بچه . بچه کو . کوش ؟
    زدم زیر خنده . گفتم :« تو بغـ*ـل منه .»
    ـ بدش من .
    ـ نمیدم .
    ـ توروخدا اذیت نکن ژانت . به شوق اون اومدم بدش من .
    ـ اول رشوه بده بعد .
    اومد جلو و گفت :« براش هدیه خریدم . توروخدا بذار بغلش کنم . بهش میدم . »
    ـ چه هدیه ای ؟
    ـ بدش من .
    خندیدم و لورا رو بردم جلو که از دستم قاپیدش . همچین فشارش میداد که گفتم :« لهش کردی . بسه ژان . اون استخوناش نرمه . اه .» خندید و بوسیدش و گفت :« خیلی خوشگله . خیلی .» رو به ماما گفت :« ماما لطفا از پایین چمدون منو بیارین .» ماما رفت . ژان تند تند لورا رو میبوسید . ماما که اومد چمدون رو بهش داد . همونطور که لورا تو بغلش بود رو زمین نشست و با دست راستش که آزاد بود در چمدونو بازکرد .تعجب کردم . کل چمدونش پربود از عروسک و اسباب بازی های مختلف . گفتم :« چه خبره ژان ؟»
    ـ برای عزیز دلم گرفتم .
    خندیدم . گفتم :« مرسی .» از داخل چمدون یکم گشت و دوتا جعبه ی کوچیک برداشت . جعبه هارو به ماما داد و گفت :« لطفا اون سفیده رو باز کنین .» و لورا رو فشار داد و باهاش بازی کرد . ماما جعبه رو باز کرد . ژان از داخلش یک پلاک برداشت . رو به من گفت :« اینم مال دایی جونمه . » به پلاک نگاه کردم . اسم لورا بود که خیلی قشنگ درش آورده بودن . طلا بود . یک دونه نگین هم روش داشت . با قدردانی گفتم :« ژان بخدا اینهمه لازم نبود .» خندید و گفت :« اولش خواستم براش صلیب بگیرم ولی گفتم شاید تو عصبانی شی .قابلشو نداره .»جعبه رو گذاشت روی میز ولی پلاکو برد طرف ماما . لورا رو داد بغلش و گفت :« ماما لطفا این پلاکو بندازین گردنش .» اون یکی جعبه رو از ماما گرفت اومد طرفم . کنارم روی لبه ی تخت نشست و گفت :« اینم برای تو .» درشو باز کرد . ساعت بود . یک ساعت خیلی ظریف و دخترونه . طلا سفید بود . دراصل مثل یک دستبند خیلی ظریف و ناز بود که یک ساعت خیلی کوچولو وسطش گذاشته بودن .با دهن باز گفتم :« وای . ژان چیکار کردی .» دستمو گرفت و دستم کرد . بغلم کرد و گفت :« اینم قابلتو نداره .»
    ـ فکرکنم خیلی خیلی توخرج افتادی .
    ـ نه اصلا . ازهمون وقتی که حامله بودی شروع کردم به جمع کردن پول . میخواستم از ژیک جلو بزنم . بشم دایی بهتره .
    و زد زیرخنده . منم خندیدم . ماما با نگرانی صدام زد . برگشتم طرفش و با ترس گفتم :« چی شده ؟»
    ـ تب داره .
     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    با ترس گفتم :« چی ؟» لورا رو آورد بغلم . دستمو روی پیشونیش گذاشتم داغ بود . داشتم میمردم ازترس . ژان گفت :« بدش بغـ*ـل من ژانت .»
    ـ تب داره . بچم تب داره .
    ـ آروم باش ژانت . بدش من .
    ـ باید ببریمش دکتر . توروخدا.
    خواستم از جام بلند شم ولی نتونستم . ژان لورا رو ازم گرفت و گفت :« من میبرمش .»
    ـ من باید بیام .
    ـ ژانت تو نمیتونی . بذار من ببرمش .
    ـ توروخدا .
    جوابی بهم نداد و دوید طرف در . اشکم داشت میریخت . داد زدم :« ژان منم باید بیام .» رفت و درو بست . دست ماما رو گرفتم و گفتم :« ماما لطفا . برو بهش بگو توروخدا بگو صبر کنه . منم باید برم با بچم .» ماما بغلم کرد و گفت :« فداتشم آرومد باش جون ماما . بردش دکتر .»
    ـ ماما میترسم . داغ میشه . تشنج نگیره . بچم . وای بچم . بذارین منم برم .
    ـ تو که نمیتونی حرکت کنی .
    ـ آخه بچه ی منه که بردینش دکتر .
    ـ آروم باش .
    هق هق کردم . اگه بچم چیزیش میشد میمردم . بدجور ترسیده بودم . ماما رفت طرف در و گفت :« ژیک زودباش برای ژانت آب قند بیار .» و دوباره اومد پیشم . دستمو گرفت و گفت :« خوب میشه دختر نگران نباش . خوبه زود متوجه شدیم . رفت دکتر دیگه .» ژیک دوید توی اتاق و گفت :« ژانت چت شده ؟» با گریه گفتم :« بچم تب کرده . خیلی شدید .» رو به ماما گفت :« واقعا ؟»
    ـ ژان بردش دکتر . ژانت نگرانه .
    گفتم :« میخوام برم .» ژیک با ناراحتی اومد طرفم آب قندو یکم به هم زد و بهم خوروند . با ناراحتی دستمو فشارداد و گفت :« نگران نباش حالش خوب میشه .» سرمو به تخت تکیه دادم . چشمامو بستم . اشکم آروم میریخت . زمزمه کردم :« خدایا خودت بچمو نجاتش بده .» ماما رو به ژیک با صدای آرومی گفت :« من میرم پایین به بابات زنگ بزنم . تو پیشش بمون .»
    ـ باشه . برین شما .
    دهنم تلخ شده بود . ژیک بغلم کرد و گفت :« بسه دیگه عزیز دلم . تمومش کن . حالش خوبه .» یکم که دلداریم داد موبایلمو برداشتم و شماره ژانو گرفتم . خیلی نگران بودم . به محض اینکه جواب داد گفتم :« چی شد ژان ؟»
    ـ گلم داره معاینه میشه . نگران نباش سرماخوردگی سادست .
    ـ آخه خیلی تب داشت . ژان توروخدا مواظبش باش . گریه نمیکنه ؟ خوبه ؟ تبش پایین نیومده ؟
    ـ نگران نباش ژانت . مواظبشم عزیز دلم . گریه نکن فقط خب ؟ حالش خوب میشه با یکم مراقبت . فعلا کاری نداری ؟
    ـ مواظبش باش .
    ـ باشه . بای .
     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    تلفنو قطع کردم . ژیک گفت :« دیدی گفتم . نترس .» تا وقتی ژان برگشت مردم و زنده شدم . بااینکه اونهمه دلداریم دادولی ازنگرانیم کم نشده بود . اومد توی اتاق . تا دروبست گفتم :« میدیش بغلم ؟» اومد پیشم لبخند زدتا نگران نباشم .تا بچه رو داد بغلم محکم فشارش دادم و بوسیدمش . زمزمه کردم :« دیگه اینقدر مامانی رو نگران نکن .» تبش یکم پایین اومده بود ولی هنوز داغ بود . اینقدر بوسیدمش . گفتم :« ژان . دکتر چی گفت دقیقا ؟»
    ـ سرماخوردگیه . باید مواظبش باشی ژانت . زیاد نپوشونش . ولی جای سردم نباشه . پاشویه هم بکنیش دیگه کم کم خوب میشه .
    اونقدر که نگران بودی مسئله ی مهمی نبود .
    ـ مطمئنی ؟
    ـ آره . حالا هم بهش شیر بده . من میرم یکم استراحت کنم . از وقتی اومدم هی تکون خوردم .
    خندید و رفت . به لورا خیره شدم . چرا مواظبش نبودم ؟
    ******************************
    زمستون تموم شد . کریسمس رسید . قلبم برای دیدنش میتپید برای لمس کردنش . برای بودنش . یک سال گذشت . یک سال از لحظه ای که کنارم بود . یک سال از لحظه ای که میتونستم کنار خودم داشته باشمش ، ببینمش و بودنشو ، وجودشو و عطر زندگیمو کنارش حس کنم . یک سال گذشته بود از اونموقع و روز کریسمس به سیم آخر رسیده بودم . تحملم تموم شده بود . میخواستم خودمو بکشم ولی به خودم اومدم . احمق بودم . من مثلا یک بچه دارم . واقعا برای یک مادر یک چیز تحقیر آمیز بود. لورا کم کم بزرگ شد .بزرگ و بزرگتر . تقریبا سه سال . گذشت زمان و شیرینی اون برام شرایطو خیلی بهترازسال اول کرده بود . هرچند همیشه هرلحظه ی این چهارسال توخودم یک کمبود حس میکردم . غمی که همیشه کنارم و باهام بود ولی بخاطر لورا بخاطر دخترکوچولویی که زندگیمه تحمل کردم و میکنم . فقط همیشه این ابهام برام بوده که چرا ؟ چهارسال گذشته و کارن ... هنوز نیومده . هنوز ... به این مدت فکر کردم . واقعا هیچی نفهمیدم . چهارسال گذشت بدون اینکه چیزی ازش به خاطر داشته باشم . بودم اما انگار نبودم . خوشحال و شاد بودم اما پربودم از غم . طوفانی نبودم آره اما میسوختم . آتیشی بودم .تودوریش آب میشدم . ذوب میشدم . هیچکس نمیدونست که دارم مخفیانه قرص میخورم . قرص اعصاب . هیچکس نمیدونست . آره میخوردم برای همون بودنی که بانبودنم مساوی میشد . حداقلش این بود که برای بقیه بودم . نه اینکه کلا نباشم . آره شده دور از خانوادم دور از بچم زاربزنم ولی جلوشون نخواستم و نتونستم . به خصوص جلوی لورا . به روحیه اون بیشتر از هرچیز اهمیت میدادم و همیشه براش بودم . کل اتاقم پر شده بود از عکس من و لورا . کل اتاق فقط عکس ما بود جز ... جز قاب کوچیک کنار تختم که هرشب با اشکم شسته میشد و برام میشد سنگ صبور . جز قابی که عکس کارن بود . عکسی که با هزار زور و دزدکی از لپ تاپ ژیک برش داشته بودم . عکسی که برام خاطره بود . موهای خیسش توی عکس که عاشقم میکرد . که خاطره عشق اون هرچند پوچ و توخالی فقط یادگار اون جمله عاشقتم و بعدش آغوشش که برام بود و برام زنده میکرد . به همون جمله و صداش راضی بودم . هرچند انگار دروغ بوده . لورا رو، بچمو مسلمان بزرگ کردم و هیچوقت نذاشتم ماما وقتی به کلیسا میره دخترمو باخودش ببره . همیشه لورا میخندوندم . موهاش درست مثل موهای خودم بلند بود . دوست نداشتم کوتاهشون کنم . شاید یک
    روز بقیه اونو جای من راپونزل صدا کنن . فعلا که همه بهش میگن میکی ماوس .
     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    از این فکرم خندم گرفت . میکی ماوس من . فکرکنم الان وقت رفتن به پارکه . همین الان میاد تو . انگشتامو توهم فروکردم . چشممو بستم و زیر لب گفتم :« یک ... دو ... سه ...» در باز شد . چشممو باز کردم و خندیدم . دوید و جیغ زد :« ماما کمک .» برگشتم . دوید طرفم . موهای قهوه ای و فرش تند تند تکون میخورد . گفتم :« چی شده ؟»
    ـ ماما قایمم کن . دایی باز میخواد لپمو بکشه .

    خودشو جمع کرد و دوید پشت سرم . خندیدم . ژیک درو باز کرد و اومد تو . گفت :« لورا کوش ؟» سرمو تند تکون دادم و گفتم :«نمیدونم .»
    ـ مشکوکی .
    ـ نمیدونم .
    تک خنده ای کرد و بلند گفت :« مثل اینکه عسل دایی نیست که لپشو بکشم کش بیاد .» ژیک اومد طرفم . گفت :« حالا که تا اینجا اومدم میخوام ژانت جونمو بغـ*ـل کنم .» خندیدم . با حرکت لب گفتم :« گـ ـناه داره .» شونه هاشو بالا انداخت . بغلم کرد . یکهو چشمش از پشت به لورا افتاد . گفت :« ا . عسلک اینجاست .» لورا جیغ زد :« وای .» و از پشتم دوید بیرون خواست بره که ژیک از پشت یقه لباسشو کشید . با حالت خنده داری افتاد رو زمین و گفت :« اوخ .» ژیک بغلش کرد و گفت :« بهت گفتم از دستم در بری آنچنان کشت میدم بشی شبیه آدامس .»
    ـ دایی جون توروخدا .
    ـ نه دیگه . حساب حساب کاکا برادر .
    لپشو گرفت و محکم کشید . سرخ شد . گفتم :« آخ ببین با دختر بیچارم چیکار کردی .» لورا گفت :« ماما یک دایی دیگه میخوام این بده .»
    ـ خب تو که یک دایی دیگه داری عزیز ماما . برو پیشش .
    ـ کوش ؟
    خندیدم . چون ژیک و ژان دوقلو بودن بدبخت بچم فکرمیکرد یکین . هرچی بهش میگفتم قبول نمیکرد . دوید بغلم و گفت :« ماما هی لپمو میکشه . دردم میاد خب .» بغلش کردم . ازجام بلند شدم و گفتم :« لپتو میکشه لپشو بکش .» ژیک گفت :« آمادم .» بردمش پیش ژیک . لورا با شوق دستشو آورد جلو که لپ ژیکو بکشه که ژیک لپاشو داد تو . لورا جیغ زد :«ماما ببین .» گریه افتاد . خندیدم و گفتم :« ژیک اذیتش نکن . ای بابا .» خندید و گفت :« چه لوسی تو دختر .» لورا رو بردم بیرون اتاق که یکم گریش تموم شه . گفت :« ماما وقت پارکه .»
    ـ باش . میبرمت .
    رفتیم توی سالن . ژان روی مبل نشسته بود و تلویزیون میدید . لورا که دیدش باحالت خیلی خنده داره بهم چسبید . خندیدم و گفتم :« مامانی دیگه کارت نداره داییت .» رفتم طرف ژان . تا منو دید لبخند زد و گفت :« بیا بغلم عزیزم .» نشستم روی مبل بغلم کرد و گفت :« صبحت بخیر .»
    ـ مرسی . ژان میشه لورا رو آماده کنی ؟ باید ببرمش پارک . من خودم میرم آماده شم .
    ـ باشه . به من بسپرش .
    ـ مرسی .
    لورا رو از بغلم در آوردم که لورا دست به سـ*ـینه شد و با قهر گفت :« دیگه هم بگو لپمو نکشه ؟» ژان با تعجب گفت :« من که نکشیدم . ژیک بود .» خندیدم و گفتم :« نمیکشه . قول داده .» ژان خندید . حرفمو تایید کرد و لورا رو برد . ماما اومد و گفت :« بیا برات صبحونه آماده کنم .»

     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    ـ نمیخورم ماما ممنون .
    ـ بخور عزیزم معده درد میگیری .
    ـ نه مرسی . لورا خورده ؟
    ـ آره با بابات خورد .
    ـ خوبه . من نمیخورم . میرم برای لورا خوراکی بگیرم برای خودمم یک چیزی میگیرم .
    ـ باشه . به سلامت عزیزم .
    رفتم دوباره طرف اتاقم و لباسمو عوض کردم . موبایلمو برداشتم و روی تخت نشستم و توفکر رفتم .
    ******************
    HOORIE R:
    ژان لورا رو برد داخل اتاقش تا براش لباس بپوشه . به لورا نگاه کرد و گفت :« خب پرنسس کدوم لباستو میخوای ؟» لورا رفت جلو و لباس سبز رنگشو انتخاب کرد . ژان گفت :« نه این مال تابستونه . هواالان یخه به نظر من این بهتره . » و لباس بافتنی لورا رو برداشت . لورا گفت :« نخیرم . خیلیم این یکی بهتره .»
    ـ دایی جون اینم قشنگه ها . سرمامیخوری .
    ـ نوموخوام .
    ـ لپتو میکشما .
    لورا خودشو رو زمین انداخت و گفت :« گریه میکنم .» ژان خندید . لباسی که لورا گفته بود رو برداشت و گفت :« به شرطی که با پالتوت بپوشیش و موهاتم با کلاه بپوشونی .»
    ـ آخ جون .
    ژان جلوی لورا زانو زد و براش لباسشو پوشید . موهاشو دم اسبی بست . با حالت فری که داشت خیلی خوشگل شد . کلاهم گذاشت رو سرش و گفت :« خب آماده ای .» دست لورا رو گرفت و بردش بیرون . لورا درست مثل چند سال پیش ژانت هوا میپرید و میگفت :« هیپ هیپ هورا ! هیپ هیپ هورا ! هیپ هیپ هیپ هیپ هیپ هیپ هورا .» ژان خندید و زمزمه کرد :« شیطون .» ژانت داخل اتاقش روی تخت نشسته بود و تو فکر بود . ژان که درو باز کرد یکهو خیلی سریع ژانت چیزی رو زیر رو تختی قایم کرد . ژان گفت :« چی بود ؟»
    ـ ه ... هیچی . لورا آمادست ؟
    ـ آره .
    لورا دوید بغـ*ـل ژانت . ژانت گفت :« تو برو من میام .» ژان بعد یکم مکث رفت . ژانت قاب رو از زیر رو تختی برداشت ، گذاشت سرجاش و لورا رو برد بیرون . راننده ماشین ژانت رو بـرده بود بیرون . ژانت لورا رو نشوند ، خودش هم نشست و حرکت کرد . یکم به سکوت گذشت . لورا از پنجره به بیرون خیره بود . ژانت گفت :« عزیز ماما به چی فکر میکنی اینقدر ساکتی ؟» لورا سرجاش نشست و با مظلومیت گفت :« آندریا .»

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    ـ دوستت ؟ خب ؟
    ـ ماما ؟
    ـ جان ماما؟
    ـ آندریا بابا داره .
    ژانت خشکش زد . یکهو انگار تموم سلولاش یخ زد . با ترس به روبه رو خیره بود . سرعتش ناخودآگاه خیلی کم شده بود . لورا گفت :« من ندارم .»و یک قطره اشک از چشمای کوچولو و آبیش ریخت . ژانت خیلی ناگهانی ترمز گرفت . طوری که اگر کمربند نداشتن مسلما سرشون به شیشه میخورد . لورا زمزمه کرد :« منم بابا میخوام .» ژانت فقط به رو به رو خیره بود . اشکش بی صدا سرخورد . خواست حرفی بزنه اما خیلی صداش میلرزید . سرشو روی فرمون ماشین گذاشت و سکوت کرد . اما اشکش کم کم شروع به تند ریختن کرد و بعد هق هقش . لورا به ژانت خیره شد . با گریه گفت :« ماما چراگریه میکنی ؟» ژانت برگشت طرفش . فورا اشک خودشو پاک کرد و باصدای گرفته ای گفت :« ببخش دختر گلم . گریه نکن توروخدا . ماما غمگین میشه . دیگه گریه نمیکنم . عزیزم .» دستشو دراز کرد و لورا رو بغـ*ـل گرفت و از ماشین پیاده شد .یکم که هوای تازه تنفس کرد و لورا رو آروم کرد . دوباره نشست . نفس عمیق کشید و گفت :« لورا گلم تو هم بابا داری.»
    ـ پس کجاست ؟
    ـ نمیدونم . خودمم نمیدونم . ولی صبر کن عزیزم . شاید ... شاید بیاد دنبالمون .
    هنوز امید داشت که کارن میاد . لورا دیگه هیچی نگفت . ژانتم حرکت کرد . تریبا نیم ساعت بعد به پارک رسیدن . از ماشین پیاده شدن . ژانت لورا رو برد طرف تاب و اونو روش نشوند و با دلی غمگین و فکری مشغول شروع به تاب دادنش کرد . کیفش روی نیمکت بود . موبایلش زنگ خورد . لورا پیاده شد و دوید به یک طرف دیگه . ژانتم بدون اینکه حواسش به اون باشه رفت طرف کیفش و موبایلشو در آورد . ژیک بود . جوابش داد :« جانم ژیک ؟»
    ـ ژانت کجایی ؟
    ـ پارکم دیگه .
    ـ آهان . زنگ زدم بهت بگم عمه نهاردعوتمون کرده .
    ـ برای چی ؟
    ـ خب میخواد جمع باشیم دیگه .
    ـ خیلی خب . ژیک ؟
    ـ بله ؟
    ـ دلم خیلی گرفته .
    ـ چرا ؟
    ژانت دوباره اشکش ریخت . پارک خلوت بود . صدای گریش تو موبایل پیچید . ژیک با نگرانی گفت:« چی شده ژانت ؟ چرا گریه میکنی ؟ میخوای بیام پیشت ؟ یک چیزی بگو عزیزم .»
    ـ ژیک ... لورا ...
    صدای ژیک اوج گرفت :« لورا چش شده ؟»
    ـ ه ... هیچیش نشده . ژیک داشتیم میومدیم بهم گفت که چرا بابا نداره . ژیک بچم اشکش ریخت . باباشو میخواد .
    ژیک چند لحظه سکوت کرد . نمیدونست چی بگه . تو دلش گفت :« چطور باید به ژانت میگفتم که سکته قلبی کرده و امکان نداره زنده باشه ؟» ژیک با صدای لرزونی گفت :« ژانت جان عزیزم گریه نکن . من باهاش حرف میزنم . »
    ـ با کی ؟
    ـ با لورا .
    ـ میخوای چی به این بچه ی چهارساله بگی ؟ بهم بگو چی میخوای بهش بگی ؟ میخوای ساکتش کنی که دیگه دلش بابا نخواد ؟ ژیک این راهش نیست . چرا باید اینطوری بزرگ شه ؟ بچه به این کوچیکی تفاوتو از همین الان داره حس میکنه . به من میگه دوستم بابا داره من نه . ژیک بهم بگو چجوری میخوای راضیش کنی ؟
    گریش شدت گرفت . خیلی زیاد . از لورا غافل شده بود . ژیک خواست از پشت تلفن آرومش کنه و ژانت که پشتش به لورا بود اصلا خبر نداشت که اون کجاست و چیکار میکنه ؟از بزرگترین و بهترین سرگرمیهای لورا توی پارک این بود که قایم بشه و ژانت پیداش کنه . همیشه هم یک جا قایم میشد ولی ژانت برای اینکه تو ذوقش نخوره نیم ساعت پیداکردنشو طول میداد . اون بار هم به محض اینکه تلفن ژانت زنگ خورد دوید و پشت دیوار قایم شد . پایگاه همیشگی قایم باشکش . خنده ریزی کرد و خواست سرشو آروم ازکناردیوار خم کنه تا ژانتو بپاد که یکی دستشو کشید و دهنشو گرفت . میخواست جیغ بزنه ولی دستی که جلوی دهنش بود نمیذاشت .ترسید . مردی که گرفته بودش برش گردوند و زمزمه کرد :« آروم باش . کاریت ندارم . فقط ساکت باش خب عزیزم ؟» لورا بدون توجه به حرف اون گریش گرفت . کارن زمزمه کرد :« نترس خواهش میکنم گریه نکن . »
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    ولی لورا بدجور میترسید . کارن هنوز دستش روی دهن لورا بود . اشک لورا رو پاک کرد و گفت :« دستمو ازروی دهنت برمیدارم ولی خواهش میکنم ساکت باش . کاریت ندارم . فقط میخوام چندتاسوال ازت بپرسم و یک پیغام بهت بدم تا به خانومی که باهاش اومدی برسونی باشه ؟» لورا گریش کمتر شده بود . سرشو مظلومانه به نشونه ی مثبت تکون داد . کارن با احتیاط دستشو ازروی دهن لورا برداشت . لورا فقط هق هق میکرد . کارن گونشو بوسید و همونطور که جلوش زانو زده بود گفت :« اون خانوم چه نسبتی باهات داره کوچولو ؟» لورا بهش خیره شد . کارن گفت :« نترس . بهم بگو . مشکلی پیش نمیاد .» لورا زمزمه کرد :« ماما.» کارن خشکش زد . با لکنت گفت :« کی ؟»
    ـ ماما .

    و با دستش اشکشو پاک کرد و سرشو پایین انداخت . کارن با تعجب گفت :« یعنی چی ؟ تو دخترشی ؟ امکان نداره . » لورا هیچی نگفت . کارن با خشونت گفت :« پس ... بابات کجاست ؟» لورا با گریه گفت :« نمیدونم . ماما هم نمیدونه فقط میگه میاد دنبالمون .» عصبانیت کارن یک لحظه خوابید و جاشو به حیرت داد . تاچندثانیه پیش فکرمیکرد ژانت بهش خــ ـیانـت کرده ولی الان شوک زده بود . باور نمیکرد این بچه دخترش باشه . با ناباوری گفت :« اسم ... اسم باباتو نمیدونی ؟»
    ـ نه .
    ـ اسمت چیه ؟
    ـ لورا .
    کارن اشک تو چشماش جمع شده بود . لورا رو تو یک حرکت سریع بغـ*ـل گرفت و فشارش داد . هیچی باورش نمیشد . واقعا رو ابرا بود . یکم بعد صدای ژانت اومد :« لورا ؟ لورا کجایی ؟» صداش نگران بود . کارن فورا لورا رو از خودش جدا کرد و گفت :« به مادرت بگو منتظرم باشه . تنهاش نمیذارم .» اینو گفت و دوید و فورا سوار ماشین شد و به سرعت رفت . لورا اشکشو پاک کرد و مظلومانه از پشت دیوار بیرون آمد . ژانت با دیدنش دوید طرفش بغلش کرد و با نگرانی گفت :« کجابودی لورا ؟ قرارنبود بدون هماهنگی بری قایم شی . دخترم خوبی ؟ مردم از استرس دیگه اینطوری نکن .» و فشارش داد . یکم بعد لورا رو از خودش جدا کرد و باتعجب گفت :« چرا گریه میکنی ؟» لورا هیچی نگفت . ژانت گفت :« نمیخوای به من بگی ؟ بخاطرباباته ؟» تو چشمای خود ژانتم اشک جمع بود . لورا گفت :« ماما یکی اذیتم کرد .»
    ـ کی ؟
    ـ ماما میترسم .
    دوباره گریه افتاد و رفت بغـ*ـل ژانت . ژانت بغلش کرد و گفت :« نترس دخترم .» همونطور که لورارو بغـ*ـل گرفته بود رفت طرف کیفش ، برش داشت و سوار ماشین شد . لورا رو روی صندلی کنارش نشوند و گفت :« بریم خونه عزیزم بعد برام بگو از چی و کی ترسیدی .» و به طرف خونه رفت . وقتی رسید به راننده گفت ماشینو ببره تو و لورا رو با خودش برد داخل . ژیک روی مبل نشسته بود و توفکر بود . با رسیدن ژانت رفت طرفش و با ناراحتی گفت :« بهتری ؟»

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    ـ آره ...
    ـ چرا اینقدر زوداومدی ؟
    ـ لورا از یک چیزی ترسیده بود . هی گریه میکرد منم آوردمش .
    ژیک لبخند زد خم شد لورا رو بغـ*ـل کرد و گفت :« عسل من از چی ترسیده ؟ هان ؟» ژانت پرسید :« بقیه کجان ؟»
    ـ رفتن خونه عمه من نگرانت بودم موندم .
    ـ میرفتی خب . بهرحال ممنون .
    ژانت پالتوشو درآورد ، لورا رو روی پاش نشوند و گفت :« حالا برام تعریف کن عزیز دلم . » لورا با مظلومیت گفت :« ماما یکی گفت بهت بگم منتظرش باشی .» ژانت با تعجب گفت :« کی همچین حرفی زد ؟»
    ـ نمیدونم . نشناختمش .
    ژانت رفت توفکر . اصلا حواسش سمت کارن نرفت . زمزمه کرد :« دیگه چیزی بهت نگفت ؟ لورا درست حرف بزن . دقیق بگو ببینم چی شد ؟» لورا تموم ماجرا رو گفت . البته تا اونجایی که ذهن کوچولوش یادش مونده بود . وقتی تموم شد ژانت خشک شد . گفت :« لورا چه شکلی بود اون مرد ؟»
    ـ نمیدونم .
    ـ یعنی چی نمیدونی ؟
    لورا هیچی نگفت .
    **********************
    ژانت:
    حس خیلی بدی داشتم . اصلا نمیفهمیدم اون مرد مشکوک کی بوده ؟ اینکه گفته بود منتظرم باش تهدید بوده یا ... اگر گزینه اول نباشه ممکنه که ... خون تو بدنم یخ زده بود . فکرم اصلا کار نمیکرد . دست لورا رو گرفتم و تو یک حرکت سریع دنبال خودم کشوندم . از پله ها دویدم بالا . ژیک چندبار صدام زد ولی نمیتونستم جوابشو بدم . لورا افتاد . جیغ کشید و گریه کرد . برگشتم طرفش حتی اصلا دقت نکردم چش شده . بغلش گرفتم و دوباره دویدم . اشکم داشت در میومد . اصلا حالم دست خودم نبود . به اتاقم که رسیدیم قاب کارنو برداشتم . یکم که بهش نگاه کردم دادمش به لورا و با ترس و عجله وباصدایی اوج گرفته گفتم :« این شکلی بود ؟ لورا دقت کن همین مرد بود ؟» نفسم به شماره افتاده بود . ژیک اومد توی اتاق و با دیدن قاب تعجب کرد . خواست چیزی بپرسه که داد زدم :« ژیک الان هیچ حرفی نزن .» جلوی لورا نشستم . بازوشو گرفتم و توصورتش داد زدم :« لورا بگو ببینم همین مرد بود ؟» لورا تند تند گفت :« آره . آره همین بود فقط اونی که من دیدم یکم خوشگل تر بود ولی همین شکلی بود .» خشکم زد . دستم ازروی بازوش سرخورد . دیگه صداشو نشنیدم . ژیک اومد کنار لورا وقابو ازش گرفت . مثل مسخ شده ها به رو به رو خیره بودم . گفتم :« کارن ...» نگاه خیره ی ژیکو روی خودم حس کردم . از جام بلند شدم . پاهام میلرزید . خواستم برم که سرم گیج رفت . صدای ژیک توسرم پیچید ولی جلوی روم تار شد و افتادم .

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا