- عضویت
- 1970/01/01
- ارسالی ها
- 539
- امتیاز واکنش
- 1,303
- امتیاز
- 0
ـ آروم باش دختر . اینکارو نکن با خودت . خداروشکر که از توهم در اومدی .
ـ نه . کاش تو همون توهم میموندم .
ـ ژانت تو باید حالت خوب شه .
ـ نمیشه . سخته .
ـ میشه گلم .
ـ می خوام یکم دراز بکشم ماری .
ـ باشه گلم .
دراز کشوندمش روی تخت رو تختی رو روش کشیدم . دستشم گرفتم گفتم :« تو تا همینجاشم خیلی قوی بودی . خیلی .» همونطورکه به سقف خیره بود یکم مکث کرد و گفتم :« ماری می خوام مسلمان شم .» صدام اوج گرفت . با تعجب گفتم :« چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟»
ـ گفتم میخوام مسلمان شم .
ـ چرا ؟
ـ مگه نمیگی دینش کامله ؟
ـ خب ... خب آره ولی تو باید خودت به این نتیجه برسی .
ـ رسیدم .
ـ چطور یکدفعه ؟
ـ ماری میشه اینقدر سوال پیچم نکنی ؟ تو تموم چیزهایی که باید بدونم رو بهم گفتی . من خودم هم قرآن رو خوندم و حتی دستورات اون رو هم یادگرفتم . کم کم میتونم یک مسلمان واقعی شم . الان فقط کافیه که اراده کنم . تو خیلی چیزهاروبه من یاد دادی . میخوام کمکم کنی تا همه چیزو کامل یاد بگیرم . میخوام از همین لحظه مسلمان شم . خیلی تعجب کرده بودم . خیلی زیاد . با لکنت گفتم :« خب ... مهم تر از همه چیز ایمانته به خدات .»
ـ من تو دین مسیحیتم هم که بودم خدارومیپرستیدم و ایمانم بهش قوی بود و هست . هیچ فرقی برام نمیکنه با عوض کردن دینم . هنوزم میتونم مثل قبل بهش ایمان داشته باشم .
ـ باشه . و بعدی هم قبول داشتن پیامبرمونه و بعدش هم امامان و شخصیت های بزرگ .
ـ ماری به اونا هم ایمان پیدا کردم خیلی زیاد مخصوصا به حسین .
ـ امام حسین عزیزم .
ـ آهان باشه . امام .
لبخند زدم و گفتم :« چطور با امام زمان کنار اومدی ؟»
ـ اون شخصیه . یک آرزویی داشتم و خواستم که اگر واقعا امام زمان واقعیه برآورده شه . که شد .
ـ چه آرزویی ؟
ـ نمیتونم بگم .
ـ خیلی خب .
ـ نه . کاش تو همون توهم میموندم .
ـ ژانت تو باید حالت خوب شه .
ـ نمیشه . سخته .
ـ میشه گلم .
ـ می خوام یکم دراز بکشم ماری .
ـ باشه گلم .
دراز کشوندمش روی تخت رو تختی رو روش کشیدم . دستشم گرفتم گفتم :« تو تا همینجاشم خیلی قوی بودی . خیلی .» همونطورکه به سقف خیره بود یکم مکث کرد و گفتم :« ماری می خوام مسلمان شم .» صدام اوج گرفت . با تعجب گفتم :« چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟»
ـ گفتم میخوام مسلمان شم .
ـ چرا ؟
ـ مگه نمیگی دینش کامله ؟
ـ خب ... خب آره ولی تو باید خودت به این نتیجه برسی .
ـ رسیدم .
ـ چطور یکدفعه ؟
ـ ماری میشه اینقدر سوال پیچم نکنی ؟ تو تموم چیزهایی که باید بدونم رو بهم گفتی . من خودم هم قرآن رو خوندم و حتی دستورات اون رو هم یادگرفتم . کم کم میتونم یک مسلمان واقعی شم . الان فقط کافیه که اراده کنم . تو خیلی چیزهاروبه من یاد دادی . میخوام کمکم کنی تا همه چیزو کامل یاد بگیرم . میخوام از همین لحظه مسلمان شم . خیلی تعجب کرده بودم . خیلی زیاد . با لکنت گفتم :« خب ... مهم تر از همه چیز ایمانته به خدات .»
ـ من تو دین مسیحیتم هم که بودم خدارومیپرستیدم و ایمانم بهش قوی بود و هست . هیچ فرقی برام نمیکنه با عوض کردن دینم . هنوزم میتونم مثل قبل بهش ایمان داشته باشم .
ـ باشه . و بعدی هم قبول داشتن پیامبرمونه و بعدش هم امامان و شخصیت های بزرگ .
ـ ماری به اونا هم ایمان پیدا کردم خیلی زیاد مخصوصا به حسین .
ـ امام حسین عزیزم .
ـ آهان باشه . امام .
لبخند زدم و گفتم :« چطور با امام زمان کنار اومدی ؟»
ـ اون شخصیه . یک آرزویی داشتم و خواستم که اگر واقعا امام زمان واقعیه برآورده شه . که شد .
ـ چه آرزویی ؟
ـ نمیتونم بگم .
ـ خیلی خب .