کامل شده رمان گروگانگیر عاشق | hoorie r کاربر انجمن

  • شروع کننده موضوع hoorie r
  • بازدیدها 41,031
  • پاسخ ها 157
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

hoorie r

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
539
امتیاز واکنش
1,303
امتیاز
0
ـ آروم باش دختر . اینکارو نکن با خودت . خداروشکر که از توهم در اومدی .
ـ نه . کاش تو همون توهم میموندم .
ـ ژانت تو باید حالت خوب شه .
ـ نمیشه . سخته .
ـ میشه گلم .
ـ می خوام یکم دراز بکشم ماری .
ـ باشه گلم .
دراز کشوندمش روی تخت رو تختی رو روش کشیدم . دستشم گرفتم گفتم :« تو تا همینجاشم خیلی قوی بودی . خیلی .» همونطورکه به سقف خیره بود یکم مکث کرد و گفتم :« ماری می خوام مسلمان شم .» صدام اوج گرفت . با تعجب گفتم :« چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟»
ـ گفتم میخوام مسلمان شم .

ـ چرا ؟
ـ مگه نمیگی دینش کامله ؟
ـ خب ... خب آره ولی تو باید خودت به این نتیجه برسی .
ـ رسیدم .
ـ چطور یکدفعه ؟
ـ ماری میشه اینقدر سوال پیچم نکنی ؟ تو تموم چیزهایی که باید بدونم رو بهم گفتی . من خودم هم قرآن رو خوندم و حتی دستورات اون رو هم یادگرفتم . کم کم میتونم یک مسلمان واقعی شم . الان فقط کافیه که اراده کنم . تو خیلی چیزهاروبه من یاد دادی . میخوام کمکم کنی تا همه چیزو کامل یاد بگیرم . میخوام از همین لحظه مسلمان شم . خیلی تعجب کرده بودم . خیلی زیاد . با لکنت گفتم :« خب ... مهم تر از همه چیز ایمانته به خدات .»
ـ من تو دین مسیحیتم هم که بودم خدارومیپرستیدم و ایمانم بهش قوی بود و هست . هیچ فرقی برام نمیکنه با عوض کردن دینم . هنوزم میتونم مثل قبل بهش ایمان داشته باشم .
ـ باشه . و بعدی هم قبول داشتن پیامبرمونه و بعدش هم امامان و شخصیت های بزرگ .
ـ ماری به اونا هم ایمان پیدا کردم خیلی زیاد مخصوصا به حسین .
ـ امام حسین عزیزم .
ـ آهان باشه . امام .
لبخند زدم و گفتم :« چطور با امام زمان کنار اومدی ؟»
ـ اون شخصیه . یک آرزویی داشتم و خواستم که اگر واقعا امام زمان واقعیه برآورده شه . که شد .
ـ چه آرزویی ؟
ـ نمیتونم بگم .
ـ خیلی خب .
 
  • پیشنهادات
  • hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    ـ دیگه ؟
    ـ ژانت مطمئنی اینو میخوای ؟ مطمئنی همه چیزو میدونی و الان ...
    مهلت ندادم حرفمو تموم کنم و گفت :« از همه چیز مطمئنم .»
    ـ خیلی خب . شهادت بده .
    بهم نگاه کرد . خیلی متین . اما من اضطراب داشتم . سرجاش آروم نشست و خودش شهادت داد . قبلا بهش یاد داده بودم . تموم که شد چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد . لبخند زدم تا روحیه بگیره . اونم یک لبخند تلخ زد . دست برد سمت گردنش و صلیبشو در آورد . نفس عمیق کشید و گفت :« برای بقیش آمادم .»
    ******************
    ژانت :
    وای خدا احساس سبکی میکنم . کف باغ روی زمین نشسته بودم . جلوم یک راه بی انتها پر درخت بود . ماه هم از بالا معلوم بود . بهش خیره شدم . زیرلب گفتم :« کم کم میتونم عالی شم .»و دستمو به قرآن گردنم گرفتم . صلیبمو پیش خودم نگه داشته بودم چون یادگار ژیک بود . یاد دیشب افتادم . نفسم داشت میگرفت . وای من چطور تونستم ؟ دست یکی رو شونم نشست . برگشتم . کارن بود . کنارم روی زمین نشست و گفت :« خوبی ؟» دوباره رفتم تو جلد افسردم . باید تنبیهش کنم . آروم سرمو تکون دادم و دوباره به آسمون خیره شدم . دستشوزیر چونم نگه داشت و سرمو طرف خودش برگردوند . یک گل رز تو دستش بود . درست شبیه همونی که روز عید بهش دادم . اشکم ریخت . گلو گرفتم و روی زمین گذاشتم . اشکم می ریخت . منو یاد تموم بی محلیاش انداخت . آروم گفت :« تو نباید افسرده باشی .» هیچی نگفتم و فقط اشک ریختم . بغلم گرفت . یخ زده بودم تو اون سرما ولی بغلش داغ شدم . زمزمه کرد :« منو ببخش .» هیچی نگفتم . اونم دیگه هیچی نگفت . بعد چند دقیقه در باغ به صدا در اومد . با تعجب گفت :« این کیه این موقع شب ؟» منو از تو بغلش در آورد و گفت :« برم ببینم کیه ژانت . » و از جاش بلند شد که بره ولی صدای سوفیا بلند شد :« کارن عزیزم .» و از توی تاریکی اومد بیرون . خندید و دوید طرف کارن و رفت توی بغلش .
    کارن لبخند زد و گفت :« منو ترسوندی سوفیا . خوبی ؟ دلم برات خیلی تنگ بود .» و اونو از توی بغلش بیرون آورد . آتیش گرفتم . داغ شدم . سوفیا منو دید . نگاهش رنگ تحقیر گرفت . با تمسخر گفت :« چیه ؟ داری خودتو قالب میکنی به کارن ؟ نه توروخدا اینکارو نکن . کارن حیفه .» و روبه کارن گفت :« چرا اینجاست ؟» با خودم گفتم الان کارن ازم دفاع میکنه . ولی کارن خندید گونشو نوازش کرد و گفت :« خب اگر دوست داری تا چندروز دیگه بیرونش میکنم .»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    ـ زودتر کارن . ممکنه شوهرش پیداش شه . بعد این دختر هم معلومه که از اون آدمای دروغگوئه . یک چیزی میگه که آخرش تو خراب میشی .
    اشکم ریخت خیلی بدتر . دستمو به قرآنم گرفتم . باید بهش ثابت میکردم این کارن نیست . کارن اونیه که الان منو بغـ*ـل گرفته بود .
    آره بهت نشون میدم . از جام بلند شدم . اشکم داشت همینطوری میریخت . از کنارشون رد شدم تا مثلا برم داخل ولی وسط راه دستمو روی قفسه سینم گرفتم و تند تند نفس کشیدم . دستمو به درخت گرفتم . کارن برگشت طرفم و وقتی منو اونطوری دید دست سوفیا رو ول کرد و دوید طرفم . هنوز داشتم تند تند نفس میکشیدم . تو دلم ذوق کردم . مطمئن بودم که تا همین الانشم بدجور ضایع شده . کارن دستمو گرفت و با نگرانی گفت :« ژانت . ژانت نفس بکش . اسپریت کوش ؟ کجاست ؟» خودمو روی زمین انداختم هنوز دستم به درخت بود . با لحنی که انگار به زور حرف میزنم گفتم :«ن ... ندار...»
    ـ خیلی خب خیلی خب فهمیدم .
    خیلی هول بود ولی خب امیدش این بود که نفس میکشم ولی خیلی خیلی کم . فورا داخل جیباشو گشت و اسپریم رو پیدا کرد . خواست برام بزندش که سوفیا با حالت مسخره ای گفت :« کارن بذار بمیره خودتو راحت کن .» کارن بازم برخلاف تصورم داد زد :« خفه شو و یکم وجدان داشته باش .» سوفیا یک لحظه خشکش زد . کارن گفت :« ژانت عزیزم دهنتو باز کن .» میدونستم از قصد داره اینطوری حرف میزنه .ولی هنوز برام کافی نبود . بازم تندتند نفس میکشیدم ولی صورتم مور مور میشد . سرمو ازش برگردوندم .
    گفت :« چیکار میکنی ؟» خواست سرمو برگردونه ولی بدتر چرخوندمش . نفسام داشت تندترمیشد . داد زد :« ژانت لجبازی نکن . بذار برات بزنمش .» دستمو جلوی دهنم گرفتم . بازومو کشید و منو انداخت توبغلش . خشکم زد . دستمو تو یک حرکت سریع از روی دهنم برداشت و برام اسپریم رو زد . بعدش دقیقا جلوی روی سوفیا محکم منو تو بغلش فشار داد . عصبانی بود باخشونت گفت :« دیگه هیچ وقت ژانت ... میشنوی ؟ هیچوقت راه نفستونبند وگرنه میکشمت .» تو تاریکی اشکشو دیدم که تو چشمش جمع شده ولی روشو برگردوند . سوفیا خون خونشو میخورد . با حرص گفتم :« ولم کن کارن . »
    ـ نه عزیزم . حالت خوب نیست .
    ـ خوبم .
    ـ نه یکم دیگه بمون تو بغلم .
    ـ کارن میگم ...
    وسط حرفم با خشونت گفت :« ساکت میشی یا ساکتت کنم ؟» بهش خیره شدم فقط . بلندم کرد و گفت :« میبرمت بالا .» سوفیا هنوزسر جاش وایساده بود . منو برد داخل و بعد بردم توی اتاق . آروم گفت :« من با سوفیا میرم بیرون . دلشو شکستم . دوست ندارم ناراحت باشه شب بر میگردم پیشت .» و رفت . باز زخم زبونشو زد و رفت .

     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    دیگه داشت واقعا گریم میگرفت . چرا اینطوری با من بازی میکنه ؟ بغلم میگیره و میخواد آرومم کنه ولی بلافاصله تا سوفیا میاد باهاش مسخرم میکنه . خدایا چه آدمیه این ؟ صدای فریاد سوفیا تا اینجا میومد :« کارن من نمیفهمم تو بخاطر اون دختر که معلوم نیست چه آدمی بوده و از کجا اومده . چیکاره بوده که شوهرش ولش کرده و شده گدا سر من داد میزنی و میگی خفه شو ؟ اونم جلوی اون ؟ تو واقعا نمیفهمی یا خودتو به نفهمیدن میزنی کارن که اون میخواد خودشو بهت بندازه و تموم اموالتو بالا بکشه ؟» دستمو جلوی دهنم گرفتم . اشکم ریخت ولی نمی خواستم حتی صدای گریمو خودم بشنوم . اشکم میریخت . یعنی کارن وقتی رفته دنبالش بهش گفته تموم حرفای من دروغ بوده ؟ خدایا تحمل ندارم . به من میگه گدا . من چه گناهی کردم خدا ؟ من چرا باید بخوام اموال کارنو بالا بکشم ؟ چه آدمایی آفریدی ؟ تموم این اموالی که از بابای کارن بهش رسیده همش از بابای منه . تمومش با این حال هنوز هم اونقدر مال داریم که ...دیگه تحمل نداشتم . از جام بلند شدم . زیر لب گفتم :« گدا خودتی لعنتی . این تویی که عین کنه خودتو به کارن میچسبونی .»از پله ها رفتم پایین که کارن با خشونت اومد تو . خیلی عصبانی بود . مطمئنا خیلی بد با سوفیا رفتار کرده . دلم خنک شد . کاش میفهمیدم که چی بینشون شده و کارن دقیقا چی گفته ؟ عصبانی شده که سوفیا غرورش رو شکسته یا عصبانیه که به من توهین شده ؟ نمیدونم واقعا ولی به احتمال زیاد بخاطر غرور خودش بوده . اومد جلوی من وایستاد . خیلی خشمگین بود . نفسشو با عصبانیت بیرون میداد . قدش با اینکه پله ی پایینی بود ازم اونقدر بلندتر بود که سرمو بالا گرفتم تا ببینمش . یک آن خشکم زد . زد تو گوشم . با خشونت گفت :« تو همیشه دردسر سازی . مگه تو منو نمیخوای ؟ مگه نمیفهمی عاشقی چیه ؟ پس چرا فکر میکنی اون فقط برای توئه ؟ چرا منو با اون راحت نمیذاری ؟ » مثل مسخ شده ها نگاهش کردم . انتظار هرچیزی رو داشتم جز این . داد زد :« چرا داری تو زندگی من مشکل درست میکنی ؟ چرا نمیتونی یک جا ساکت بمونی و یکبار وقتی که من میخوام سوفیا رو ببینم دردسر درست نکنی؟» گریم گرفته بود . زمزمه کردم :« واقعا اینقدر عاشق اونی ؟»
     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    ـ صد برابر تو .
    ـ اما کسی عاشق تر از من نیست .
    ـ من استثنائم . تو اصلا عاشق نیستی وگرنه چیزی رو دوست میداشتی که من میخوام و دوستش دارم .
    ـ کارن خیلی ظالمی .
    ـ تو بیشتر . تموم زندگی منو داری بهم میریزی .
    ـ پس زندگی من چی میشه ؟ توداغونش کردی .
    ـ به من مربوط نیست که تو عاشق شدی .
    ـ عشقم به کنار که هیچوقت برام تلخ نبوده و با این رفتارات هم نمیشه . میدونی چقدر باعث آزار من شدی ؟ خود گروگان گرفتن من بسه تا بهت بفهمونم تو خیلی بی وجدانی و ظلمات سنگین تر از منه . دیگه بقیشو خودت میفهمی .
    ـ تو این ظلما حقته .
    ـ چرا ؟
    ـ چون هزاران بار بهت گفتم که پدرت ...
    با خشونت گفتم :« من میلیون ها بار گفتم من از بابا جدام .»
    ـ برای من نیستی .
    ـ پس چطور اون روز اون حرف هارو میزدی ؟
    ـ وقتی میگم بچه ای بفهم . فقط اون کار هارو کردم تا عذاب نکشی همین . وگرنه تو هنوز دختر یک قاتلی و باید مجازات شی .
    ـ اونوقت چرا حق تو نیست ظلمای من ؟
    با خشونت گفت :« چون باهات مثل یک امانت رفتار کردم .»
    ـ جدی ؟ حامله شدنم بخاطر امانت بودنم بود نه ؟
    محکم تر از قبل زد تو گوشم و گفت :« فقط دهنتو ببند و قدر خوبی هایی که در حقت کردم رو بفهم .» با نفرت بهش نگاه کردم . داشت حالم از رفتارش بهم میخورد . صدای اس ام اس موبایلش باعث شدتا دعوا همینجا تموم شه . موبایلشو در آورد تا ببینه چه خبره . منم از فرصت استفاده کردم ، برگشتم و خواستم بدوم توی اتاق که گفت :« نه .» لحنش شگفت زده و ناراحت بود . انگاراتفاق واقعا بدی افتاده . یک لحظه سرجام وایسادم ولی نباید اینطور رفتار میکردم برای همین خواستم با عجله به راهم ادامه بدم که گفت :« سر جات وایستا .» بهش محل ندادم و به راهم ادامه دادم . محکم تر از قبل گفت :« بهت گفتم وایستا ژانت .» ولی اونقدر خشمگین بودم که نمیتونستم . با خشونت رو به دو تا نگهبان بالا گفت :« بیارینش پایین پیشم .» ورفت . با ترس برگشتم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    خیلی وقت بود که دیگه این رفتارارو نمیکرد . نگهبانا اومدن طرفم و بازوهامو گرفتن . سعی کردم آزاد شم ولی هیچوقت تا الان نه تونستم نه میتونم . خیلی محکم گرفتن و بردنم پایین تو نشیمن . کارن کنار صندلی وایستاده بود و پای راستش رو روش گذاشته بود . همونطور که پشتش به من بود پاشو از روی صندلی برداشت و گفت :« بیارینش اینجا .» بردنم جلوی کارن روی زمین نشوندنم . میلرزیدم و پلکام تند تند بهم میخورد . بهم خیره شد . عصبانیتش کمتر شده بود ولی اضطراب داشت . گفت :« حالت خوبه ؟» به زمین خیره بودم و هنوز پلکام خیلی تند بهم میخورد . قلبم تند تند میزد و صدامم میلرزید . گفتم :« من ... من فقط ... حالم خوب نیست .» با حالت مسخره ای گفت :« متاسفم که نمیتونم بذارم استراحت کنی .» هیچی نگفتم . بدنم داشت به وضوح میلرزید . اومد طرفم . رو به روم وایستاد ، خم شد بازوهامو گرفت و گفت :« چرا اینقدر میلرزی ؟»
    ـ ن ... نمیدونم ...
    ـ آروم باش . کاری ندارم باهات .
    بهش نگاه کردم . چهرش مهربون نبود ولی عصبانی هم نبود . یکم آروم تر شدم . از جاش بلند شدولی انگار دوباره داشت اضطرابش بر میگشت . به یکی دیگه از نگهبانا که تو اتاق بود گفت :« آمادست ؟»
    ـ آره .
    با ترس گفتم :« چی آمادست ؟» کارن به دو تا نگهبانی که آورده بودنم گفت :« دنبال من بیارینش .» دوباره بلندم کردن و دنبال کارن بردنم . از سالن رفتیم داخل باغ و دوباره زیرزمین . با ترس گفتم :« نه . اینجا نه .» کارن برگشت طرفم گفت :« تو تعیین نمیکنی .»
    ـ من از اینجا میترسم . خاطره ی خوبی ندارم ازش .
    ـ به من مربوط نیست .
    بردنم داخل زیر زمین . کارن گفت :« درو ببندین و برین بیرون باهاش کار دارم .» نگهبانا رفتن بیرون . کارن اومد جلو و گفت :« مجبورم چند ساعتی اینجا نگهت دارم .»
    ـ چرا ؟
    جوابمو نداد و اومد پشت سرم . باز دوباره داشتم لرزش میگرفتم . پشت سرم نشست . دستشو آروم روی بازوهام گذاشت . قلبم تند زد . دستشو بادقت پایین آورد و رسید به دستم . دستامو تو دستش گرفت . گفتم :« چیکار میکنی کارن ؟» زمزمه کرد :« هیچی .» دستامو از روی پاهام پشت کمرم آورد ، یکم مکث کرد . نمیدونستم چشه . اضطراب داشتم که یک دفعه حس کردم دستام به هم بستس . جا خوردم . با لکنت گفتم :« چ ... چرا دستام ...» دستاشو دو طرف کمرم گذاشت و گفت :« گفتم که باید چند ساعت اینجا بمونی .» و از پشت سرم بلند شد .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    نگهبانارو صدا زد . اومدن داخل . با اشک گفتم :« کارن من اشتباه کردم . توروخدا اینجوری نکن باهام .» به من توجهی نکرد . به نگهبان گفت :« درو ببندین و پشتیش رو بکشین . لامپا رو خاموش میکنین و ...» به من خیره شد . با ترس نگاهش کردم . همونطور که بهم نگاه میکرد گفت :« دهنشو ببندین و هیچ صدایی ندین .» خشکم زد . گفتم :« د... دهنمو ؟ چ ... چرا ؟»
    ـ نباید برای تو توضیح بدم ولی محض اطلاع میگم مهمونی میاد که نباید بفهمه اینجایی .
    ـ خب ... خب من قول میدم هیچ صدایی ندم کارن فقط ...
    نذاشت حرفمو تموم کنم اومد جلو و خودش دهنمو با یک پارچه بست . اشکم ریخت . نمیتونستم حرف بزنم . خندید و گفت :« چقدر خوبه همیشه ساکت باشی .» و از جاش بلند شد . دست و پا زدم ولی هیچ کاری نکرد . نمیتونستم حرف بزنم . سعی میکردم دستامو آزاد کنم . تکون میخوردم و تلاش میکردم . برگشت طرفم . دوباره اومد جلو بازوهامو گرفت و بلندم کرد و روی تخت نشوندم . گفت :« خیلی تکون میخوری ژانت . بسه .» ولی بدتر استرس گرفتم . داد زد : « اون طنابو بده به من .» نگهبان بهش یک طناب داد . از دور ساعد دستام ردش کرد و خیلی محکم به تخت بستش . سعی کردم اما دیگه حتی نتونستم تکون بخورم . دهنمو خیلی محکم بسته بود . چونمو گرفت و گفت :« حالا هرکار میتونی بکن .» پوزخند زد و رفت پیش نگهبانا . دوباره بهشون گوشزد کرد . وقتی رفت نگهبانا درو بستن و لامپ هارو خاموش کردن . گریم گرفت خیلی شدید . اصلا نمیتونستم تکون بخورم . عرق کرده بودم . مجبور بودم دوباره از آخرین سلاحم استفاده کنم . مطمئن بودم هنوز مهمونش نیومده . شروع کردم به تند تند نفس کشیدن یکی از نگهبانا طرفم دوید . شدت نفس کشیدنمو سریع تر کردم تا فکر کنه نمیتونم نفس بکشم . مجبور بود یا بذاره بمیرم یا دهنمو باز کنه . پارچه رو برداشت . ولی هنوز وانمود کردم نفسم بالا نمیاد . به اون یکی گفت که فورا به کارن خبر بده . هنوز یک دقیقه نگذشته بود که کارن دوید تو . اومد طرفم . پلکامو دوباره تند تند بهم زدم . گفت :« چش شده ؟» همون نگهبانی که دهنمو باز کرده بود گفت :« نفسش گرفت رییس. احتمالا بخاطر بسته بودن دهنش .» کارن بهم دقیق شد . یکم شدت نفسمو آروم کردم . با خواهش گفتم :« کارن نکن اینکارو نفسم میگیره . »
    ـ مجبورم .
    ـ چرا مجبوری ؟ من گفتم که هیچ صدایی نمیدم . قول میدم .
    ـ دست تو نیست . ناخودآگاه صدا میدی .
    ـ خواهش میکنم . قول میدم .
    ـ بابات میاد .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    خشکم زد . گفتم :« دوباره تکرار کن .»
    ـ گفتم که بابات میاد و نباید بفهمه اینجایی .
    اشکم ریخت . گفتم :« یعنی بابا میاد اینجا ؟ می خوام ببینمش .» بدون توجه به خواستم گفت :« ژانت یکبار دیگه تکون زیادی بخوری ، نا آرومی کنی و دوباره نقش بازی کنی که نفست گرفته قسم میخورم یک گلوله تو مغزت خالی میکنم .» گریم شدید شد . بلند شد بره که داد زدم :« به جهنم کارن . بکشم بکشم تا حداقل جنازم دست بابام برسه . زنده بودن اینجا بدتر از مردنه . نمیخوام نمیخوام زنده بمونم تا وقتی که توی عوضی جلوی رومی . بکشم میخوام جسدم دست بابام بره از اینجا بیرون .» سر جاش وایستاد . کمی مکث کرد برگشت طرفم . بهم خیره شد . یکم بعد به نگهبان گفت :« اسلحتو بده به من .» با ترس نگاهش کردم . باورم نمیشد . نه مطمئنم اون اینکارو نمیکنه . به این الکی ای نیست . میخواد منو بترسونه آره . نگهبان گفت :« ولی رییس ...» داد زد :« ولی نداره . همین الان بدش به من اسلحتو .» نگهبان سرجاش موند . تو نگاهش چیزی بود که ترسمو صدبرابر کرد . کارن رفت جلو و خودش اسلحه رو برداشت . حرکاتش سریع و قاطعانه بود . برگشت طرفم . اسلحه رو درست رو به روم گرفت . لرزیدم گفتم :« کا... کارن تو نمیخوای که ...»
    ـ میخوام .
    ـ چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    اومد جلوتر . هنوز تفنگش رو به من بود . داشتم میمردم . تو آشوب بودم . با صدایی که میلرزید گفت :« بابات پدرمو کشت . منم تو رو میکشم همین الاناست که برسه با صدای گلوله خودش همه چیزو میفهمه . بعدم جنازتو میدم بهش . نمیتونه هم ازم شکایت کنه چون من ازش مدارکی دارم که رو کنم اونو زودترازمن اعدامش میکنن . منم آدمای خودمو دارم و همچین سرنوشت شومی برام اتفاق نمیفته .» لرزیدم . ناله کردم :« تو اینکارو نمیکنی هرچی باشی آدم کش نیستی .» آماده بود که شلیک کنه . واقعا داشتم میلرزیدم . آخر خط بود . نگهبان گفت :« رییس اینکارو نکنین .» کارن با خشونت برگشت اسلحه رو طرف اون گرفت و داد زد :« کاری نکن اول توروبکشم بعد اونو .»
    ـ ولی این کار غلطه .
    کارن جوابی بهش نداد و بهش شلیک کرد . خشکم زده بود . دستشو به دیوار گرفت و افتاد . حالت تهوع گرفتم . گریه افتادم . به التماس افتاده بودم :« کارن چیکار کردی ؟ چطور تونستی ؟ » برگشت طرف من و گفت :« بعد اونم نوبت توئه .» هق هق کردم . دستام بسته بود . گفتم :« نه کارن التماس میکنم . التماس میکنم نکن اینکارو . » با قدم های بزرگ اومد طرفم . طنابی که به تخت بود رو خیلی سریع برید . بازومو گرفت هنوز دستام بسته بود . تکون میخوردم . خیلی . محکم گرفتم و برد دقیقا کنار جنازه ی نگهبانه . بهش خیره موندم . هنوز تو شوک بودم . طرف کارن برگشتم و داد زدم :« کارن چطور تونستی ؟ اون آدم بود چطور کشتیش ؟ واقعا مرده کارن . مرده . »
    ـ تو هم مثل اون میشی .
    بالای سرم بود . تفنگو گذاشت روی سرم . بدنم به شدت میلرزید . سرتا پام ترس بود . اون واقعا مرده بود . گفتم :« کارن خواهش میکنم . نه .» صدای مهیب گلوله همه جا پیچید ...
    *************************
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    *************************
    hoorie r:
    راننده ماشین رو کنار باغ پارک کرد . فلیپ خیلی خشن و عصبانی قبل اینکه راننده درو براش باز کنه پیاده شد . در باغ باز بود .
    راننده ی کارن اون رو به داخل باغ راهنمایی کرد . با قدم های تند به طرف سالن میرفت . دوری دخترش داشت خفش میکرد . با قدم
    های استوار جلو میرفت که با صدای گلوله سرجاش میخکوب شد . با مکث به سمت صدا برگشت . از زیر زمین میومد . قلبش تند
    میزد . حسی بهش میگفت دخترش در خطره . دختر کوچولوش که بخاطراشتباهات اون زجر زیادی کشیده بود . نا خودآگاه به طرف در دوید . درو تکون داد ولی قفل بود .داشت اشک پدرونش میریخت . حس خیلی بدی داشت . به در ضربه زد . نا امید شده بود . با خودش گفت :« نه . ژانت بابا نیست . مطمئنم .» کمی عقب تر رفت . برگشت . تو دلش غلغله بود . دوباره به سمت سالن رفت . نمیتونست و نمیخواست فکر کنه دخترش بوده . مطمئن بود که اون نیست . امکان نداشت دختر عزیزش به این زودی چشماشو ببنده . داشت به سالن میرسید که در زیرزمین باز شد . با عجله به طرفش برگشت . کارن بود . خشم تموم وجودشو گرفت . به کارن نگاه
    کرد . انگار حالش خوب نبود . کتش خونی بود . فلیپ با وحشت به او خیره شد . خشکش زده بود . کارن اشک گوشه چشمش رو پاک کرد . پوزخندی زد و گفت :« دیر اومدی .» فلیپ سرشو به دو طرف تکون داد و ناله کرد :« نه .» کارن به درخت های باغ خیره شد . فلیپ پاهاش سست شد و روی زمین نشست . دادزد :« ژانت .» با نفرت و خشم به کارن نگاه کرد . کارن فقط میخندید . فلیپ ازجاش بلند شد . به طرفش رفت . اشکش ریخته بود . با وجود تموم غروری که تا الان داشت دیگه بدون دخترش غرور به دردش نمیخورد . گفت :« دخترمو بهم برگردون اون نمرده . مطمئنم . »
    ـ وقتی بابامو کشتی چیکار کردی ؟ به فکر من و آدام بودی ؟ تو صمیمی ترین دوستتو تنها کس مارو بعد مرگ مادرم ازمون گرفتی . برو تو هنوز دوتا پسر داری ولی دیگه نمیتونی دخترتو زنده ببینی .
    فلیپ یقشو گرفت و غرید :« من بدون دخترم از اینجا نمیرم . اون زندست . تو قاتل نیستی . من بدون دخترم یک قدم از اینجا دور نمیشم . »
    ـ باشه هرطور که خودت میخوای . این خونو میبینی روی لباسم ؟ خون حیوون نیست این خون ...
    هنوز حرفشو نزده بود که فلیپ داد زد :« خفه شو . » ولش کرد و طرف زیر زمین رفت . کارن درش رو قفل کرده بود . به در کوبید . اشکش میریخت . همونطور که به در میکوبید داد زد :« ژانت . دختر بابا . اومدم دنبالت بابایی . توروخدا بیا بیرون . بیا بدو تو بغلم . ژانت دخترکم . بیا دیگه نمیذارم اذیتت کنن . دیر اومدم ولی نجاتت میدم . ژانتم بیا بیرون بابایی . عروسک من بیا بیرون .» هیچ صدایی نمیومد . هیچ جوابی در کار نبود . دختر کوچولوش ، عروسکش دیگه زنده نبود ...

     

    hoorie r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    539
    امتیاز واکنش
    1,303
    امتیاز
    0
    به در کوبید .:« ژانت میدونم زنده ای . چرا نمیای بیرون ؟ بیا بابایی . ژانت بیا عزیزبابا . » ولی باز هم هیچ صدایی نشنید . گریش شدید شد . درد خیلی بزرگی توی قلبش احساس میکرد . بی کسی. از دست دادن یک عزیز . یک دختر نوزده ساله که تموم عمرش
    بود و بخاطر اشتباه اون مرده بود . دستش روی در ثابت موند . سر خورد و روی زمین نشست . از شدت عصبانیت و ناراحتی جای ناخنش روی در چوبی موند . از خشم قرمز شده بود . به کارن نگاه کرد . کارن اشک گوشه چشمشو پاک کرد و به در خیره شد . انگار اونم منتظر بود ژانت بیاد بیرون . فلیپ از جاش بلند شد . چند قدم عقب رفت و دوباره به در خیره موند . سخت بود . دل کندن از تماشای دری که پشتش جسد دخترش افتاده بود . سخت بود جدایی ازش . به در با لـ*ـذت خیره شده بود . با این دلخوشی که دخترش
    اونجاست . زمزمه کرد :« حداقل بذار با خودم ببرمش .» کارن با سنگدلی گفت :« اینکارو به هیچ عنوان نمیکنم . با این حال باز هم
    بدی ای که در حق من و برادرم کردی خیلی بزرگتره .»
    ـ ازت شکایت میکنم .
    ـ خودتم میدونی نمیتونی . من آزاد میشم چون با آدمای خیلی بالا که با یکم حرفشون رییس جمهور میتونه منو آزاد کنه سروکاردارم .
    اما تو چی ؟ اعدام میشی اونوقت فقط یک داغ دیگه رو دل خانوادته . من و آدام میدونیم بی پدری چه درد سختیه .
    تو چشمای فلیپ خیره شد و بادقت گفت :« نذار دوتا پسراتم مثل ما بی پدر شن .» کارن برگشت تا بره داخل سالن که فلیپ صداش
    زد . کارن سرجاش وایستاد . فلیپ دیگه قدرتی برای جلوگیری از اشکاش نداشت . ناله کرد :« ازت خواهش میکنم . هرچی میخوای
    ازم بخواه . هر کار میخوای بکن . شکایت کن ازم ولی ... نمیتونم بدون جسد عزیزترینم از اینجا برم . اون میترسه . اون ...» کارن
    گفت :« به هیچ قیمتی جسدشو بهت نمیدم . کاری میکنم حتی ندونی قبر دخترت کجاست که براش گل ببری .» فلیپ دادی زد که همه جا پیچید . حتی درختا هم زجرشو دیدن و فهمیدن . درد بدی بود . خیلی بد . دخترشو صدا میزد هنوز امید داشت از داخل اون
    زیرزمین دخترش بیاد بیرون ولی حسش میگفت که بی فایدست . جلوی پای کارن افتاد . گفت :« به آرزوت رسیدی تسلیمم کردی .
    انتقامتو گرفتی . دخترمو بهم بده . عزیزدردونمو تک دخترمو بهم بده . باهام اینکارو نکن . نمیدونی برای یک پدر چقدر سنگینه . نمیدونی .» کارن داشت لـ*ـذت میبرد . از اینکه بالاخره داره انتقام پدرشو میگیره .

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا