کامل شده رمان باران ماه مرداد | کار گروهی کاربران انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

رَشنو

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/12
ارسالی ها
2,002
امتیاز واکنش
47,756
امتیاز
905
محل سکونت
مازندران:)
¤بسم الله الرحمن الرحیم¤

نام قبلی رمان: سرآشپز زندگی من
نام جدید رمان: باران ماه مرداد
ژانر: عاشقانه، معمایی
نام تاییدکننده: کهربا.م.ر
سطح رمان: پرطرفدار
نویسندگان: gandom، zari dokht کاربران انجمن نگاه دانلود
ویراستاران:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
و
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

خلاصه:
گاهی با یک شروع ساده می‌توان پایانی خوش را به ارمغان آورد، حال می‌خواهد آن آغاز با یک تصمیم بزرگ یا کوچک باشد.
داستان درباره‌ی دختری است که با توجه به علاقه و هدف مهم زندگی‌اش، آشپزی، تصمیمی می‌گیرد که دورانی عجیب به زندگیش بدهد و همان تصمیم او را وارد بازی‌هایی می‌کند؛ بازی‌های خطرناکی که رنگ و بوی حقیقت دارند.

Baran-Mahe-Morda_negahdl.com_p.jpg


 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • کهربا.م.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/22
    ارسالی ها
    113
    امتیاز واکنش
    7,836
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    v6j6_old-book.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    جهت ارائه ی
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    شما با کیفیت برتر به لینک زیر مراجعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    توجه داشته باشید که هر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    پس از اتمام به بخش ویرایش

    جهت ویراستاری منتقل شده و انتقال به این بخش الزامی خواهد بود
    از شما کاربر گرامی تقاضا می شود که قوانین این بخش را رعایت کنید

    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    بسم الله الرحمن الرحیم

    مقدمه:
    به خودم گفتم از زمین که گذشت
    از هوایی شدن هراسی نیست
    پیش‌بینی نکن چه خواهد شد
    عشق مثل هواشناسی نیست
    عشق، باران ماه مرداد است.
    ***
    آقا مهدی آخرین ظرف میگو رو برداشت تا برای مشتری ببره. همه در حال نظافت آشپزخونه بودند. مهتا و یاسی ظرف‌ها رو می‌شستن و مسعود فرها رو تمیز می‌کرد، علی و محسن هم گاز رو تمیز می‌کردندآقای توکلی، سرآشپز هم مشغول جمع‌کردن وسایلش بود.
    می‌دونستم همه از این‌که اون می‌خواد از آشپزخونه بره ناراحت بودند؛ اما دست‌هاش جوابش کرده بودند، خودش می‌گفت دیگه وقت بازنشستگیم رسیده.
    بچه‌ها همه تو لک بودند و کسی با کسی کاری نداشت، آشپزخونه برعکس همیشه تو سکوت کامل بود و تنها صدای بشقاب و قاشق می‌اومد.
    تی رو گرفتم و مشغول تمیزکردن کف آشپزخونه شدم. همیشه آرزو داشتم که آشپز خوب و معروفی بشم. بعد از گرفتن لیسانسم تو رشته‌ی حسابداری علاقه‌ای به ادامه‎دادن درسم نداشتم و تصمیم گرفتم تا دنبال کار موردعلاقه‌م برم. از وقتی 22 سالم بود در کنار درسم آشپزی رو دنبال کردم و کلاس‌های مختلف شرکت کردم که تو اکثر این کلاس‌ها تعریف رستوران آقای مولایی رو شنیده بودم و خیلی دوست داشتم اون‌جا مشغول به کار بشم. به مامان و بابا گفتم که الا و بلا باید تو همین رستوران کار کنم، اونا هم که علاقه‌ی من رو به آشپزی می‌دونستند، اجازه دادن که علاقم رو پیش بگیرم. به هزار زور و زحمت تونستم به رستوران آقای مولایی بیام که یکی از رستوران‌های معروف شمال بود با غذاهای خارجی، اونم نه به عنوان آشپز ولی خب دستیار هم بد نبود.‌ مشغول کارشدم و از اون زمان شیش‎سال می‌گذره. هیجده‌سال بود که آقای توکلی تو این رستوران سرآشپز بود و تقریبا همه از رفتنش ناراحت بودند؛ ولی حیف که دست‌هاش دیگه یاریش نمی‌کردند.
    کارم که تموم شد، از پله‌های کنار انباری آشپزخونه پایین رفتم. یاسی و مهتا آماده منتظر من تو رختکن نشسته بودند. سریع لباس‌هام رو عوض کردم و با بچه‌ها به سالن رستوران رفتیم، آقای توکلی می‌خواست ازمون خداحافظی کنه و به قول خودش ازمون حلالیت بطلبه. جمعیتی که تو رستوران کار می‌کردند، دور آقای توکلی جمع شده بودند و به آقای توکلی در سکوت و منتظر نگاه می‌کردند. هر سه روی صندلی میز چهار نفره نشستیم و مثل بقیه به آقای توکلی که در سکوت به زمین خیره شده بود نگاه کردیم. لحظاتی بعد شروع به صحبت کرد:
    - من بیست‎ساله که آشپزم و هیجده‌سال از این بیست‎سال رو در خدمت آقای مولایی بودم، تو این بیست‎‌سال خیلی چیزا یاد گرفتم و سعی کردم به دستیارا و شاگردامم یاد بدم؛ ولی دیگه این دست‌ها یاریم نمی‌کنن، آشپز بی‌دست هم که... برای همه‌تون آرزوی موفقیت دارم. شماها جوونای بااستعدادی هستین و من مطمئنم یه روزی همه‌تون یه آشپز خوب و لایق می‌شین. ازتون می‌خوام اگه تو این چند سالی که با من بودین اگه بدی یا بداخلاقی‌ کردم من رو ببخشید و حلالم کنید. وقتتون رو نمی‌گیرم، از همه‌تون ممنونم.
    بعد آقای مولایی همه رو به سمت سکوی بزرگ گوشه‌ی سالن راهنمایی کرد، یکی از کارمندای رستوران هم ازمون عکس گرفت و قرار شد اون عکس رو برا همه‌مون چاپ کنن.
    با شونه‌هایی افتاده، بعد از خداحافظی با هم سالن رو ترک کردیم. مهتا که مسیرش از ما جدا بود، ازمون خداحافظی کرد و رفت، من و یاسی هم مسیرمون به هم می‌خورد و تا یه جایی با هم می‌رفتیم.
    یاسی در حالی‌که سنگ جلوی پاش رو شوت می‌کرد با صدایی که ناراحتی توش موج می‌زد گفت:
    -میگم راشا، حیف شد آقای توکلی داره میره، من که خیلی بهش عادت کرده بودم.
    -آره منم همین‌طور واقعا آدم خوبی بود، خیلی چیزا بهمون یاد داد.
    -وای از فردا سرآشپز جدید میاد، خیلی کنجکاوم ببینمش، تو چی؟
    -نه زیاد، اونم حتما یه آدمیه مثل آقای توکلی دیگه.
    -اوهوم، امیدوارم.
    به سر خیابون که رسیدیم، از یاسی خداحافظی کردم و به سمت خونه راه افتادم.
    اوایل آذر بود و هوا رو به سردی. ابرهای تیره آسمون رو پوشونده بودند، دست‌های سرمازده‌م رو توی جیب پالتوی کرم‌رنگم گذاشتم.
    امروز رستوران رو واسه شام تعطیل کرده بودند؛ ولی روزای دیگه تا شب می‌موندیم و بابا هر شب می‌ا‌ومد دنبالم. عاشق دوتا فرشته‌ی زندگیم بودم، مامان و بابای خوبم. یادمه هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت پشتم رو خالی نکردند و واسه‌ی همین تا آخر عمرم دست‌بوسشونم.
    داشتم از کنار سوپری سر کوچه‌مون رد می‌شدم که یادم افتاد به روشنک قول پفک دادم، دوتا پفک واسه‌ش خریدم.
    زنگ رو زدم که صدای روشنک اومد.
    -کیه؟
    -منم روشنک، باز کن.
    -آخ جون آجی راشا اومد.
    در با صدای تیکی باز شد. رفتم داخل و به حیاط بزرگمون نگاه کردم. درخت گردویی که وقتی من هشت‎سالم بود با بابا کاشتیمش و الان بزرگ شده بود نظرم رو جلب کرد؛ برگ‌هاش زرد شده و بود کم‎کم می‌ریختند و شاخه‌ها رو عـریـان می‌کردند. به تاب سفیدرنگ زیر درخت نگاه کردم که تابستونا می‌شد خونه‌ی روشنک برای خاله‏‌بازیش، لبخندی به یاد چادر گلدارش که موقع بازی می‌ذاشت زدم که در رو باز کرد و از دوتا پله‌ی ورودی سریع دویید و اومد بغلم.
    -آخ جون پفک، آخ جون پفک. مرسی آجی جون.
    بـ*ـوس محکمی از لپ‌هاش کردم.
    -خواهش می‌کنم نفس. بدو بریم تو تا سرما نخوردی، بدو آجی.
    بعد با هم به داخل رفتیم.
    -روشی مامان کجاست؟
    روشنک که حالا یکی از پفک‌ها رو باز کرده بود و جلوی تلویزیون نشسته بود و برنامه کودک می‌دید، به حیاط اشاره کرد و گفت:
    -تو حیاط پشتی داره به گل‌ها آب میده.
    یه بـ*ـوس دیگه از لپ‌های تپلی و نازش کردم و به حیاط رفتم.
    مامان شلنگ رو دستش گرفته بود، به باغچه آب می‌داد و زیر لب یه چیزی می‌خوند که حدس می‌زدم همون لالایی‌ باشه که واسه من و روشنک تو بچگی می‌خونده. نزدیک‌تر که شدم، فهمیدم حدسم درست بوده. از پشت بغلش کردم.
    -سلام مامان خوشگلم.
    ترسید و یه هین بلند کشید.
    -ذلیل‎مرده این چه وضعه سلام‎کردنه!؟ نصف عمر شدم.
    خندم رو قورت دادم.
    -وا مامان خدانکنه، خب اینم یه جور سلام‏‌کردنه دیگه.
    مامان یه چشم‌غره بهم رفت و دوباره مشغول آب‎دادن گل‌ها شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    -کی اومدی مادر؟ حتما خیلی خسته‌ای. ناهارت رو تو یخچال گذاشتم، تو برو لباسات رو عوض کن تا منم غذات رو آماده کنم.
    -نمی‌خواد مامانم خودم گرم می‌کنم.
    -برو، منم کارم تموم شد.
    بعد شیر آب رو بست و با هم به داخل اومدیم.ب
    به اتاق مشترکم با روشنک رفتم و لباسم رو با یه تی‎شرت و شلوار سرمه‌ای که مامان خودش دوخته بود عوض کردم. هوا تو خونه گرم بود و منم آدم گرمایی‌ بودم و نمی‌تونستم زمستون‌ها تو خونه لباس گرم بپوشم.
    بعد از شستن دست و صورتم به آشپزخونه رفتم، مامان غذا رو کشیده بود و پشت میز منتظر من نشسته بود؛ لبخندی بهش زدم و روبروش نشستم.
    -سرآشپزتون رفت؟
    -آره رفت بچه‌ها خیلی ناراحت بودن، همه به آقای توکلی عادت کرده بودیم.
    -خدا بهش سلامتی بده، سرآشپز جدیدتون کی میاد؟
    -به احتمال زیاد فردا میاد.
    -کی میشه من خبر سرآشپزشدن تو رو بشنوم.
    -دعا کن مامان، آرزومه.
    همین موقع روشنک با پاکت خالی پفک و انگشت‌های نارنجیش که حاصل پفک‎خوردن بود اومد داخل آشپزخونه.
    -ببخشید، اجازه هست پوست پفکم رو بندازم و دست‌هام رو بشورم؟
    -الهی مامان قربونت بره، چرا نمیشه خوشگلم بیا داخل مامانم.
    -آجی قربونت بره که تو انقدر با ادبی.
    -آجی راشا؟
    -جون دلم؟
    -میشه بهم دیکته بگی؟
    -چرا نمیشه، بدو برو تو اتاق وسایلت رو حاضر کن تا منم بیام.
    با ذوق دست‌هاش رو به هم کوبید و گفت:
    -چشم.
    بعد دویید و رفت تو اتاق. از مامان تشکر کردم، ظرف‌ها رو شستم و به روشنک دیکته گفتم. ساعت نُه بود که بابا اومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    -سلام بابا خسته نباشید.
    روشنک: سلام بابایی خوبی؟
    بابا: سلام دخترای بابا، ممنونم.
    مامان: سلام آقا خسته نباشی.
    بابا: سلام خانمی، ممنون درمونده نباشی.
    بابا رفت تا لباس‌هاش رو عوض کنه. من، مامان و روشنک هم مشغول چیدن میز شدیم.
    بابا کارمند بانک بود و بعضی روزا مثل امروز به یه دارالترجمه می‌رفت و اون‌جا کار می‌کرد. زندگی ساده و خوبی داریم، شکر خدا مشکل مالی نداشتیم و روزی صد هزار بار خدا رو به‌خاطر این آرامش شکر می‌کردم و نه من، بلکه کل خانواده.
    بابا اومد و همه دور هم مشغول خوردن شام شدیم.
    -راشاجان بابا امروز کار چه‌طور بود؟ مامانت می‌گفت آقای توکلی مشکلی واسه‌ش پیش اومده و رفته، آره بابا؟
    -بله بابایی.
    ماجرا رو واسه بابا تعریف کردم و بابا هم بهم گفت که هر مشکلی داشتم ازش دریغ نکنم. چه‌قدر از خدا ممنون بودم واسه داشتن همچین خانواده‌ای.
    ***
    صبح بعد از نماز صبح آماده شدم و روشنک رو هم بیدار کردم، بعد خوردن صبحانه روشنک رو به مدرسه بردم و خودم به رستوران رفتم. سر ساعت رسیدم و تو رختکن لباس‌هام رو عوض کردم، پیشبندم رو بستم و به آشپزخونه رفتم. با همه‌ی بچه‌ها سلام و احوالپرسی کردم و مشغول کار شدم. درست‎کردن غذاهای دریایی با من بود، واسه یادگرفتن این غذاها شبانه‎روز مطالعه کرده بودم و هر مشکلی داشتم از آقای توکلی می‌پرسیدم اون هم همیشه به سوالات من پاسخ می‌داد؛ گاهی حتی بیشتر از سوالم. با یادش آهی کشیدم و مشغول پاک‎کردن میگو شدم.
    ساعت ده شده بود که آقای مولایی به آشپزخونه اومد و گفت که سرآشپز اومده و الان میاد داخل آشپزخونه، ما هم همه مرتب ایستادیم و با کنجکاوی به در آشپزخونه خیره شدیم.
    محسن: پس چرا نمیاد؟ مردیم از فضولی.
    یه دفعه همه با هم گفتیم «والله» بعد زدیم زیر خنده که همون موقع در باز شد و آقای مولایی اومد داخل و در رو نگه داشت تا کسی که پشت سرشه وارد بشه.
    مولایی: بفرمایید آقای سروش، بفرمایید.
    چشم‌هام رو دو سه بار باز و بسته کردم، از چیزی که می‌دیدم متعجب بودم. نمی‌دونستم بچه‌ها تو چه حالتی هستند؛ ولی مطمئن بودم که اون‌ها هم مثل من شوکه شدند. زیرچشمی به یاسی نگاه کردم، با دیدن چشم‌هاش که قد توپ شده و بود و دهن بازشده‌ش خنده‌م گرفت؛ ولی زود لبخندم رو که داشت کش می‌اومد جمع کردم و به آقای مولایی و سرآشپز بسیار جوون نگاه کردم. من که به شخصه فکر می‌کردم میانسال باشه؛ ولی این آقای سروش بهش می‌خورد 29-30 ساله باشه و همین باعث تعجبم شد. صداش من رو از فکر بیرون آورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    -سلام. من آمین سروش هستم، سرآشپز جدیدتون، از آشناییتون خوشحالم و امیدوارم همکارای خوبی برای هم باشیم.
    مولایی: خوب آقای سروش این شما اینم آشپزخونه، هر سوالی بود از بچه‌ها بپرسید. با اجازه‌تون من میرم.
    -بله حتما لطف کردید.
    آقای مولایی رفت و سروش شروع به دیدزدن وسایل آشپزخونه کرد. ما هم هر جا که می‌رفت پشتش می‌رفتیم و به کارهاش نگاه می‌کردیم. بعد از دیدن سبزی‌ها یه دفعه‌ای به سمت ما برگشت که همه هینی کشیدیم و صاف ایستادیم.
    ابرویی بالا انداخت و دست‌هاش رو پشتش قفل کرد.
    -خب، تک‎‏تک خودتون رو معرفی کنید و بگید که تو آشپزخونه چیکار می‌کنید، از شما.
    و به محسن اشاره کرد.
    -محسن حسنی هستم و دسر‌ها با منه.
    سرش رو تکون داد و به مسعود نگاه کرد.
    -مسعود کرامتی بخش سوپ.
    -علی امینی بخش سوپ.
    -مهتا مجیدی بخش دسر.
    -یاسمین تهرانی بخش پاستا.
    آب دهنم رو با صدا قورت دادم.
    -راشا نیکو بخش غذاهای دریایی.
    -خب خیلی کمید، فکر کنم نیاز به نیروی بیشتری باشه.
    علی: ولی ما همیشه همین تعداد بودیم و هر وقت که مشتری زیاد می‌شد و سرمون شلوغ، آقای مولایی از آشپزای قدیمی و قبلی کمک می‌گرفت.
    سروش سرش رو تکون داد و به فکر فرو رفت، بعد از لحظاتی گفت:
    -بسیارخوب کارتون رو شروع کنید تا ببینم در چه وضعیتی هستید.
    همه رفتیم سر کارامون. کمی از میگو‌ها مونده بود و من مشغول برش‎دادنشون بودم. سرآشپز هم دور می‌زد و کار همه رو نگاه می‌کرد. آشپزخونه مستطیل‌مانند بود و وسطش یه میز دراز و بزرگ بود که آشپزخونه رو به دو قسمت تقسیم می‌کرد و این کارِ ما رو راحت کرده بود و باعث اختلال تو کارها نمی‌شد. به پشت سرم نگاه کردم؛ سرآشپز اون طرف بود و مونده بود تا به من برسه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    مشغول برش‌دادن میگوها بودم و سرآشپز رو فراموش کرده بودم که صداش رو شنیدم که به مهتا تذکر می‌داد. قلبم داشت می‌اومد تو دهنم؛ دیدم تو همین دو دور سر علی برای کم‎نمکی سوپ داد زده بود. از میز مهتا که کنارم بود گذشت و به من رسید.
    -خانم.... چی بود فامیلیتون؟
    سعی کردم خودم رو جمع کنم، استرس گرفته بودم. بابا راشا چته؟ استرس واسه چیه؟ این هم سرآشپزه مثل آقای توکلی دیگه؛ ولی اون مهربون‌تر از این حرف‌ها بود و حتی این‌قدر سخت‌گیر نبود.
    -خانم با شمام.
    -بله، بله؟
    -میگم فامیلیتون چی بود؟
    -نی... نیکو.
    -خب خانم نیکو، میشه بپرسم این چه وضعِ میگو برش‌دادنه؟!
    وا مگه چه‎جوری برش داده بودم؟ درست و منظم بود دیگه.
    -ببخشید؛ ولی من درست و منظم برش دادم.
    دستش رفت طرف آخرین میگو و برش داشت و مشغول برشش شد، چه‌قدر بد نصفش کرده بود؛ نامنظم و با قیافه‌ای بد.
    -ولی این هم نامنظمه هم له شده.
    -از امروز همین‎طوری که من برش دادم برش می‌دید.
    -ولی من این‌جوری نمی‌تونم، مشتری دلش نمی‌گیره که این میگو رو بخوره؛ این برش ها بیشتر به درد سوپ می‌خوره.
    -من سرآشپزم یا شما؟ من گفتم باید غذا شور باشه باید بگید چشم.
    بعد روش رو به سمت بچه‌ها کرد.
    -با همه‌تونم، این‌جا حرف حرف منه، هر کی هم ناراحته مجبوره که با این شرایط کنار بیاد اگر هم نمی‌تونه که خوش اومده.
    و به در خروجی اشاره کرد.
    با حرص به چشم‌هاش نگاه کردم و روم رو برگردوندم، به میگویی که نصف کرده بود نگاه کردم.
    میگوی خودم رو با میگوی سرآشپز سرخ کردم و از هر کدوم کمی خوردم، باورم نمی‌شد؛ میگویی که سرآشپز برش داده بود تردتر و خوشمزه‌تر شده بود و شکل جالب‌تری هم گرفته بود. با این‌که اشتباه از من بود و به شدت کنجکاو بودم که در مورد این مزه‌ی جالب ازش بپرسم؛ ولی به روی مبارک نیاوردم و به کارم ادامه دادم.
    تا شب دقمون داد و انقدر ازمون کار کشیده بود که نگو، هی میگفت فلانی تو این کارو بکن فلانی تو اون کارو بکن.
    ساعت یازده بود و همه آماده‌ی رفتن، از سرآشپز خداحافظی کردیم و از رستوران بیرون اومدیم. بابا مثل همیشه منتظرم بود، سوار ماشین شدم و اول یاسی رو که با ما اومده بود رسوندیم و بعد به سمت خونه راه افتادیم.
    -وای بابا یه چیز جالب بهت بگم؟
    -بگو دختر قشنگم.
    -سرآشپز جدیدمون خیلی جوونه، بهش میخوره 29 یا 30 سالش باشه.
    -واقعا؟ چه‌قدر جوون! چه‌جوری تونست تو این سن سرآشپز ماهری بشه؟!
    -برای ما هم عجیب بود؛ ولی خیلی بداخلاق و سخت‌گیره، به همه‌چیز گیر میده.
    بعد ماجرای میگو رو واسه بابا تعریف کردم که خنده‌ش گرفت. رسیده بودیم تو حیاط که مامان با دیدن خنده‌ی بابا ماجرا رو ازش پرسید؛ حالا هر دو داشتن می‌خندیدند و من از دیدن خنده‌هاشون غرق لـ*ـذت شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    فردا شب، شب یلدا بود و مثل همیشه خونه‌ی مادربزرگ دعوت بودیم. هر سال شب یلدا و تمام اعیاد می‌رفتیم خونه‌ی مادربزرگ. پدربزرگ و مادربزرگ پدریم رو از دست داده بودم و تنها یه عمو داشتم که تهران زندگی می‌کرد و مجرد بود و ماهی یه بار می‌اومد شمال، خیلی دوسش داشتم؛ 34 سالش بود و فاصله‌ی سنی کممون باعث می‌شد که با هم درددل کنیم و رازهامون رو به هم بگیم. آقای مولایی به مناسبت شب یلدا می‌خواست زودتر رستوران رو ببنده؛ برای همین ساعت پنج کارمون تموم شد و برگشتم خونه.
    تو این یه هفته این‌قدر این سرآشپزِ غر زد و اشکال گرفت که دیگه همه کلافه شده بودیم؛ ولی خب چه میشه کرد، باید تحمل می‌کردیم. البته بعضی از غرزدناش به حق بود. از اون روزی که قضیه‌ی میگو به وجود اومده بود، سعی کردم میگوها رو جوری که گفته بود برش بدم و تا حدودی هم موفق شده بودم.
    دلم می‌خواست برای امشب کلوچه‌ی ایتالیایی درست کنم. تا رسیدم خونه، لباس‌هام رو عوض کردم و مشغول درست‏‌کردن کلوچه‌ها شدم.
    بوی کلوچه تمام خونه رو برداشته بود، ساعت هفت بود و حالا کلوچه‌ها آماده شده بودند و می‌خواستم توی ظرف دردار بچینمشون که روشنک اومد تو آشپزخونه و مظلوم نگاهم کرد.
    -آجی میشه یه کلوچه بردارم؟ آخه بوش خیلی خوبه، دلم خواست.
    یه کلوچه از تو سینی فر برداشتم و گذاشتم تو یه ظرف و بهش دادم.
    -روشنک هنوز داغه ها، مواظب باش نسوزی.
    -چشم آجی.
    کلوچه‌ها رو تو ظرف چیدم و درش رو بستم و گذاشتم تو یخچال، بعد آشپزخونه رو مرتب کردم و رفتم تو سالن. روشنک جلوی تلویزیون خوابش بـرده بود، بغلش کردم و بردمش رو تخت خوابوندمش. مامان رفته بود تا برای امشب خرید کنه؛ ما یه رسم داشتیم این که هر سال خرج شب یلدا مال یه خانواده باشه و امسال مال ما بود.
    مامان اومد و می‌خواست برای امشب مرغ شکم‎پر درست کنه؛ ولی نذاشتم به چیزی دست بزنه و خودم شروع کردم به درست‏‌کردن غذا.
    -مامان بیا یه‌کم بچش ببین چه‌طور شده؟
    مامان کمی از غذا خورد.
    -اومم عالی شده! دستت درد نکنه مامانم.
    -خواهش می‌کنم، قابل شما رو نداشت.
    -دیگه کم‌کم حاضر شو، روشنک رو هم بیدارش کن الان هاست که باباتم بیاد، برو دخترم.
    -چشم.
    یه دوش گرفتم و روشنک رو بیدار کردم. شلوار لی پوشیدم و بافت کرمم رو که مادربزرگ پارسال برام بافته بود، پوشیدم. داشتم شالم سرمه‌ایم رو درست می‌کردم که روشنک صدام کرد:
    -آجی راشا ببین لباسم خوشگله؟
    به سمتش برگشتم، یه دامن مخمل سبز پررنگ پوشیده بود با پیراهن سفید و جلیقه‌ای به رنگ دامنش و جوراب شلواری سفیدش؛ پالتوی قهوه‌ایش رو هم پوشیده بود و کلاه بافتنیش دستش بود.
    داشتم نگاهش می‌کردم که یه گوشه ی دامنش رو گرفت و یه دور چرخید، با این کارش دلم واسه‌ش ضعف رفت و رو دو زانو نشستم و بغلش کردم و لپ‌هاش رو بوسیدم.
    -معلومه. هم خودت خوشگلی هم لباست، مگه میشه عروسکا خوشگل نباشن.
    خنده‌ی سرخوشی کرد، لپ‌هام و بوسید و دوید رفت تو سالن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    خــاتــون

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    2,393
    امتیاز واکنش
    96,316
    امتیاز
    1,036
    یه بار دیگه تو آینه‌ی کنسول کنار در نگاهی به خودم کردم و کتونی‌های مشکیم رو پوشیدم. با روشنک به داخل ماشین رفتیم. بابا سبد غذا رو گذاشت تو صندوق عقب ماشین که مامانم اومد و همه سوار شدند و حرکت کردیم.
    ظرف کلوچه دست خودم بود و چشم روشنک هم بهش.
    -شکمو خانم تازه یکی خوردی.
    -آجی اون که مال دو ساعت پیش بود.
    لپش رو کشیدم.
    -هر وقت رفتیم خونه‌ی مادرجون، اون‌جا هر چه‌قدر دلت خواست کلوچه بخور.
    سری از ذوق تکون داد و مشغول کشیدن نقاشی رو شیشه‌ی بخارگرفته‌ی ماشین شد.
    خونه‌ی مادربزرگ تو یکی از روستاهای نزدیک شهر بود، بارون می‌اومد و بوی نم خاک هوش از سر آدم می‌برد. وقتی رسیدیم، بارون تندتر شده بود. بابا ماشین رو داخل حیاط برد و کنار ماشین دایی علی پارک کرد؛ انگار همه اومده بودن و ما آخرین نفر بودیم. سریع از ماشین پیاده شدیم و به داخل رفتیم.
    خونه‌ی مامان‎بزرگ یه حیاط بزرگ داشت، یه اتاق بزرگ و یه آشپزخونه و یه اتاق دیگه که زیادی بزرگ نبود؛ تراس بزرگش جون می‎داد واسه این‌که تو سرما بشینی و چای داغ و کلوچه بخوری، به صدای بارون گوش بدی و بوی نم خاک رو استشمام کنی.
    همه تو سالن بزرگه بودن. دوتا دایی داشتم که تو کار کیف و کفش بودند و کار پدربزرگم رو ادامه داده بودند، خاله‌م هم معلم ادبیات بود. دایی اولم دایی علی، دوتا پسر داشت به نام‌های سیاوش و طاها که سیاوش سی‎سالش بود و مهندس عمران و طاها که تازه رفته بود تو چهارده‎سالگی. دایی کوچیکم دایی حسین، یه دختر داشت به اسم روژین که از من یه سال کوچیک‌تر بود و خالم که تازه دوساله ازدواج کرده و قصد بچه‎دارشدن نداشت. خانواده‌ای ساده و صمیمی که به واسطه‌ی مادربزرگ عزیزم همه دور هم جمع می‌شدیم.
    با همه احوالپرسی کردم و بعد از یه‌کمی نشستن برای کمک، با روژین به آشپزخونه رفتیم. همه بودند؛ ولی انگار یه نفر کم بود و یه‌کم بیشتر که دقت کردم فهمیدم که سیاوش نیست. کنجکاو شدم بفهمم سیاوش کجاست. همون‌طور که کلوچه‌ها رو با روژین تو ظرف کریستال می‌چیدیم زیر گوشش آروم پرسیدم:
    -پس سیاوش کجاست؟
    -دایی می‌گفت میاد، یه‎کم تو شرکتشون کار داره.
    شونه‌ای بالا انداختم و به کارم ادامه دادم.
    روی دست روژین که داشت به کلوچه‌ها ناخونک می‎زد، زدم.
    -ناخونک نزن!
    -اِ خسیس.
    -خسیس چیه!؟ بذار بعد از شام می‌بریم جلو، به اندازه‌ی همه هست.
    -باشه بابا بگیر.
    ظرف رو روی اپن گذاشتم و پیش بقیه رفتیم.
    دایی حسین داشت از خاطرات سربازیش می‌گفت و مارو می‌خندوند، وسطای خاطره‌ش بود که با صدای سلام کسی نگاه‌ها همه به طرف در چرخید. سیاوش بود که آخرین بار عید قربان دیده بودمش. موهای قهوه‌ایش که رو مدلشون خیلی حساس بود حالا خیس شده بودند و به هم ریخته، سویی‎شرت طوسیش هم خیس شده بود؛ انگار بارون خیلی تند شده.
    با همه احوالپرسی کرد و پیش طاها نشست و دایی به تعریف خاطره‌ش ادامه داد.
    ساعت ده شب بود و ما خانم‌ها در حال آماده‏‎‌کردن شام بودیم؛ من برنج رو می‌کشیدم و یاسی تزیینش می‌کرد؛ داشتم دیس دوم رو می‌ریختم که زن دایی سپیده، زن دایی علی گفت:
    -وای بهارجان دستت درد نکنه، خوراک مرغت چه آب و رنگی داره.
    مامان تک خنده‌ای کرد و گفت:
    -باید از آشپزش تشکر کرد، نه من.
    این‌ دفعه زن دایی مهری به حرف اومد:
    -وا بهار آشپزش کیه؟ نکنه دادی آشپزخونه ‌های بیرون درستش کردن؟
    -نه بابا، زحمت شام امشب رو راشا جان کشیده.



    اینم صفحه نقد ما :aiwan_light_blumf:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    دیس چهارم هم پر کردم و دادم به روژین.
    زن دایی سپیده: واقعا؟! ماشاءالله دخترم چه بزرگ شده، ان شاءالله خوشبخت بشی راشا جان.
    -ممنون زن دایی.
    خاله: به به چه کدبانویی! راشا جان خاله دیگه وقت شوهرکردنته ها.
    با حرف خاله از خجالت آب شدم و با نگاهم برای لبخندای خبیث روژین خط و نشون کشیدم. همه ریزریز خندیدند و دیگه چیزی نگفتند. غذاهارو کشیدیم و آقایونم مشغول گذاشتن سفره شدند.
    روشنک سمت راست من بود و روژین سمت چپم، روبروم هم بابا نشسته بود.
    همه مشغول خوردن شام شدند. تعریف از خود نباشه واقعا خوشمزه شده بود. صدای روژین من رو به خودم آورد.
    -میگما راشا ترشی نخوری یه چیزی میشی.
    چشم‎غره‌ای بهش رفتم و مشغول خوردن شدم.
    آقا محسن، شوهرخاله‌م، شب‌ها کم غذا می‌خورد و مثل همیشه غذاش رو زودتر تموم کرده بود.
    -بهار خانم دست شما درد نکنه عالی بود.
    یه دفعه خاله گفت:
    -آقا محسن، زحمت غذای امشب رو راشاجون کشیدن.
    همه با تعجب به خاله و بعد به من نگاه کردند.
    بعد از چند لحظه همه از بهت در اومدند و سیل تشکر و تحسین بود که به سمتم حواله شد.
    یه دفعه اون وسط طاها هم یه تیکه پروند:
    -میگم دختر عمه از این به بعد ما شام و ناهار رو میایم خونه‌ی شما، از بس تخم‌مرغ خوردیم صدا مرغ می‌دیم.
    بعدم شروع کرد به قدقدکردن که سیاوش زد پس کله‌ش:
    -اه داداش چرا می‌زنی!؟ دروغ میگم مگه؟
    زن دایی آروم زد رو دستش و لبش رو گزید:
    زن دایی: وا!
    طاها: والا.
    سفره جمع شد و ظرفا شسته. کلوچه‌ها رو قایم کرده بودم؛ آخه می‌ترسیدم تا ببرمشون دوباره یکی بگه کی درست کرده و من اون‌جا خجالت بکشم.
    رفتم تو سالن، مامان و بابا و روژین گرم حرف بودند و روشنک هم خواب بود؛ خدا‌‌ رو شکر کسی سراغ کلوچه رو نگرفت.
    داشتم جواب پیام مهتا رو می‌دادم، اونا هم با خانواد‌ه‌شون به خونه‌ی پدربزرگش رفته بودند.
    -راشا این کلوچه‌هات رو کجا قایم کردی؟
    وای از دست تو روژین، آخر بند رو آب داد.
    -روژین جان عمه فکر کنم تو کابینت وسطی گذاشته بود، رفتم ظرفا رو بذارم دیدم.
    چند لحظه بعد با ظرف خالیِ کلوچه مواجه شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا