- عضویت
- 2016/04/19
- ارسالی ها
- 489
- امتیاز واکنش
- 22,078
- امتیاز
- 717
- نه برعکس اون کسی که اشتباه کرد تویی. همه چیزت رو در راه خانواده دادی؟ واقعا حقارت امیزه!
تو نزدیکترین فاصله که قرار گرفت.دستم رو سریع به سمت نرده راه پله بالا بردم و سوزنها رو رها کردم.؛ ولی واکنش پرهام سریع بود و تونست سوزنها رو تشخیص بده.
- فکر کردی با اون همه تعلیماتی که من دیدم با یه سوزن میمیرم و نمیتونم ببینمش.
تپش قلبم شدید شد. نفسهام به شماره افتاد.از زخم هام خون زیادی رفته بود.
- کسی که قلبش این قدر ناراحته، نباید زنده بمونه باعث افته توی باند سیاهه!
نگاهی به راه پله ای که یزدان روش نشسته بود انداختم ؛ ولی اونجا نبود.
- دنبال فرشته نجاتی.مرداس؟
- دنبال فرشته مرگ تو هستم.
به سختی سعی کردم بلند شم ؛ ولین میتونستم حرکتی کنم.صدای تیغه شمشیر پرهام باعث شد دوباره به اون نگاه کنم. یکی از بهترین شمشیر های میله ایش رو درآورده بود که سر فوق العاده تیزی داشت.
- وقت تمومه مرداس..به من قول دادی انتقام چشمهام رو از استاد سرخ بگیری ؛ ولی زمان دوباره داره تکرار میشه ؛ ولی این بار دیگه نمیخوام وقتم رو با فرو کردن شمشیرم تو شکمت هدر بدم که دوباره زنده بشی....تو تنها کسی هستی که حس میکنم هیچوقت نمیمیری.
با سرعت باور نکردنی شمشیر رو توی سـ*ـینه ام فرو کرد که احساس کردم از پشت کمرم بیرون زده.این قدر شوکه بودم که حتی میتونستم اب دهنم رو قورت بدم. ضربه مهلکش این قدر سریع بود که هیچ حسی نداشتم.حتی دردی تو سـ*ـینه ام احساس نکردم. تو چشمهای پرهام خیره شدم یه لحظه احساس کردم پشیمون شده و تردید رو تو چشمهاش دیدم.
- من چیکار کردم....مرداس.زنده بمون!
سریع به سمت در حرکت کرد و محکم چندتا مشت بهش کوبید.ناباور به حرکاتش خیره شده بودم ون میتونستم کوچیکترین کاری بکنم.خون با فشار زیادی به سمت گلوم بالا میومد. حتی میتونستم دهنم رو باز کنم تا خون رو تف کنم.
به سمتم دویید و گردنم محکم نگه داشت.
- من چیکار کردم مرداس....تو بهترین رفیقم بودی.برادرم بودی..... من.
گردنم رو رها کرد و بلند شد.دوباره همون حس خونسرد بودن رو به خودش گرفت و خیره شد بهم.اسلحه کوچیک کمری که همیشه همراهم بود رو برداشت و رو بهم گرفت.سعی کردم کمی از جام تکون بخورم ؛ ولی نمیتونستم. این حرکات دوگانه پرهام باعث میشد حس کنم اون پرهامی که میشناختم نیست.اون هیچ وقت اینطور سادیسم وار رفتار نمیکرد.
- هیس.اروم باش پسر!
کلت رو نزدیک به پیشونیم گرفت و اروم دستش روی شونه ام گذاشت.
- دوئل ناجوانمردانه ای بود.نه؟ ؛ ولی بهتر از اون جنگ بیست سال پیش بود که بدون فهمیدن حقیقت داشتی می مردی....با شکوه دفنت میکنم خیالت راحت....و درکنارت. خانواده ات رو هم به آرامش می رسونم.
- دستت....بهشون... نمی رسه!
- اوه چرا ! قایمشون کردی؟اتفاقا خوب میشه ادمهات رو با پول خرید.
- نه اگر خودت زنده نمونی!
دستم رو بلند کردم و به پشت سر پرهام اشاره کردم.
- انتخابت اشتباه بود.....میتونستیم در کنار هم و با خانواده هامون خوشبخت باشیم.
تا پرهام برگشت تا ببینه منظورم چیه یزدان سوزن روی گردن پرهام رو که فکر میکردم بهش نخورده، داخل پوستش فرو کرد.پرهام روی زمین افتاد. سعی میکرد که سوزن رو از بدنش خارج کنه ؛ ولی نمیتونست.تقلاهاش باعث شد که سم زودتر اثر کنه و به حالت تشنج بدنش میلرزید.دهنش کف کرده بود.
- مرداس باید ببرمت وگرنه از خونریزی میمیری.
خواست بلندم کنه که فریاد بلندی زدم و محکم خودم رو عقب کشیدم.
- کارم تمومه یزدان ..میتونی کاری برام بکنی.دیگه بنیه قدیم رو ندارم که دووم بیارم.....حس میکنم یه بازی بود.یزدان..یه بازی دو ور باخت...تموم شد.این همه سال برای هیچ و پوچ جنگیدیم..مراقب خانواده ام باش اگر دیدیشون....من انتخابام رو کردم.درست یا غلط...زندگی و سرنوشت من رو به اینجا رسوند....حالا که قراره تموم بشه.بذار به انتخاب خودم باشه.....جسدم رو کنار سها دفن کن.این تنها خواسته امه.
سرم رو توی بغلش گرفته بود و داد میزد
- این نباید پایانش باشه......تو حق نداری بمیری.اینجوری تموم نمیشه مرداس....تو بری...
چشمم به جسد بی تحرک پرهام افتاد که کنار دهنش پر از کف و خون بود.من تنها برادرم رو کشتم.نتونستم درکش کنم که چرا بامن اینکار و کرد.چرا باخودش اینکار رو کرد این بدترین اتفاقی بود که حتی میتونستم تصورش کنم...
- درست میگی این پایان داستان ما نیست...
با درد زیادی چشمهام رو بستم که صدای باز شدن در ضلع شملا که پشت سر یزدان قرار داشت باعث شد به اون طرف خیره شم.سه مرد با شنل قرمز که سرشون رو پوشونده بودن وارد سالن شدن.تقریبا با ما فاصله زیادی داشتن ؛ ولی میتونستم واضح ببینمشون.دو نفری که سمت چپ و راست ایستاده بودن کلاه شنلشون رو برداشتن.متعجب به برونو و الدو خیره شدم. آلدو آدمی رو همراه خودش میکشید و پشتش نگه داشته بود رو به جلو هل داد و کیسه ی روی سرش رو کشید و صورتش معلوم شد.
شوکه از دیدن داریوش تکون سختی خوردم که باعث شد زخمم خونریزی زیادی رو کنه.یزدان به سمتم برگشتو آروم بلندم کرد.
- بابا
- تو اینجا چیکار میکنی ؟مگه نگفتم با خسرو برید؟
- ؛ ولی اونا مارو...
آلدو سریع جلوی دهن داریوش رو گرفت.صدایی که توی سالن اکو شد متعلق به مردی بود که وسط قرار داشت. چون الدو و برونو دهنشون تکون نمیخورد. به جسد پرهام خیره شدم.اگر اون بود که داشت تمام این مدت من رو بازی می داد پس این مردا کی هستن! و با خانواده من چیکار داشتن؟
- تو درست میگی مرداس. اگر ما کالبد پسر جوانت رو داشته باشیم و اونو درست مثل تو شکل بدیم.با توانایی های تو، قدرتت، طرز فکرت و هر اون چیزی که داری.....بله درسته حق باتوئه اینجا....نه پایان راه توئه...نه پسرت!
***
(پ.ن :رمان لرد سوداگران و دوئل حقیقت.دو جلد از مجموعه داستان مافیایی بودن که در نظر من شکل گرفته بود ؛ ولی طی اتفاقاتی من تصمیم گرفتم که این داستان ها رو تو دو جلد تموم کنم و دیگه ادامه ای ندم.این مدل ژانر به صورت سریالی نوشته میشه با انتهای باز تا کشش ادامه داشته باشن برای همینه که من انتهاشون رو باز میذارم ؛ ولی دیگه ادامه ای نخواهد داشت)
«پایان»
تو نزدیکترین فاصله که قرار گرفت.دستم رو سریع به سمت نرده راه پله بالا بردم و سوزنها رو رها کردم.؛ ولی واکنش پرهام سریع بود و تونست سوزنها رو تشخیص بده.
- فکر کردی با اون همه تعلیماتی که من دیدم با یه سوزن میمیرم و نمیتونم ببینمش.
تپش قلبم شدید شد. نفسهام به شماره افتاد.از زخم هام خون زیادی رفته بود.
- کسی که قلبش این قدر ناراحته، نباید زنده بمونه باعث افته توی باند سیاهه!
نگاهی به راه پله ای که یزدان روش نشسته بود انداختم ؛ ولی اونجا نبود.
- دنبال فرشته نجاتی.مرداس؟
- دنبال فرشته مرگ تو هستم.
به سختی سعی کردم بلند شم ؛ ولین میتونستم حرکتی کنم.صدای تیغه شمشیر پرهام باعث شد دوباره به اون نگاه کنم. یکی از بهترین شمشیر های میله ایش رو درآورده بود که سر فوق العاده تیزی داشت.
- وقت تمومه مرداس..به من قول دادی انتقام چشمهام رو از استاد سرخ بگیری ؛ ولی زمان دوباره داره تکرار میشه ؛ ولی این بار دیگه نمیخوام وقتم رو با فرو کردن شمشیرم تو شکمت هدر بدم که دوباره زنده بشی....تو تنها کسی هستی که حس میکنم هیچوقت نمیمیری.
با سرعت باور نکردنی شمشیر رو توی سـ*ـینه ام فرو کرد که احساس کردم از پشت کمرم بیرون زده.این قدر شوکه بودم که حتی میتونستم اب دهنم رو قورت بدم. ضربه مهلکش این قدر سریع بود که هیچ حسی نداشتم.حتی دردی تو سـ*ـینه ام احساس نکردم. تو چشمهای پرهام خیره شدم یه لحظه احساس کردم پشیمون شده و تردید رو تو چشمهاش دیدم.
- من چیکار کردم....مرداس.زنده بمون!
سریع به سمت در حرکت کرد و محکم چندتا مشت بهش کوبید.ناباور به حرکاتش خیره شده بودم ون میتونستم کوچیکترین کاری بکنم.خون با فشار زیادی به سمت گلوم بالا میومد. حتی میتونستم دهنم رو باز کنم تا خون رو تف کنم.
به سمتم دویید و گردنم محکم نگه داشت.
- من چیکار کردم مرداس....تو بهترین رفیقم بودی.برادرم بودی..... من.
گردنم رو رها کرد و بلند شد.دوباره همون حس خونسرد بودن رو به خودش گرفت و خیره شد بهم.اسلحه کوچیک کمری که همیشه همراهم بود رو برداشت و رو بهم گرفت.سعی کردم کمی از جام تکون بخورم ؛ ولی نمیتونستم. این حرکات دوگانه پرهام باعث میشد حس کنم اون پرهامی که میشناختم نیست.اون هیچ وقت اینطور سادیسم وار رفتار نمیکرد.
- هیس.اروم باش پسر!
کلت رو نزدیک به پیشونیم گرفت و اروم دستش روی شونه ام گذاشت.
- دوئل ناجوانمردانه ای بود.نه؟ ؛ ولی بهتر از اون جنگ بیست سال پیش بود که بدون فهمیدن حقیقت داشتی می مردی....با شکوه دفنت میکنم خیالت راحت....و درکنارت. خانواده ات رو هم به آرامش می رسونم.
- دستت....بهشون... نمی رسه!
- اوه چرا ! قایمشون کردی؟اتفاقا خوب میشه ادمهات رو با پول خرید.
- نه اگر خودت زنده نمونی!
دستم رو بلند کردم و به پشت سر پرهام اشاره کردم.
- انتخابت اشتباه بود.....میتونستیم در کنار هم و با خانواده هامون خوشبخت باشیم.
تا پرهام برگشت تا ببینه منظورم چیه یزدان سوزن روی گردن پرهام رو که فکر میکردم بهش نخورده، داخل پوستش فرو کرد.پرهام روی زمین افتاد. سعی میکرد که سوزن رو از بدنش خارج کنه ؛ ولی نمیتونست.تقلاهاش باعث شد که سم زودتر اثر کنه و به حالت تشنج بدنش میلرزید.دهنش کف کرده بود.
- مرداس باید ببرمت وگرنه از خونریزی میمیری.
خواست بلندم کنه که فریاد بلندی زدم و محکم خودم رو عقب کشیدم.
- کارم تمومه یزدان ..میتونی کاری برام بکنی.دیگه بنیه قدیم رو ندارم که دووم بیارم.....حس میکنم یه بازی بود.یزدان..یه بازی دو ور باخت...تموم شد.این همه سال برای هیچ و پوچ جنگیدیم..مراقب خانواده ام باش اگر دیدیشون....من انتخابام رو کردم.درست یا غلط...زندگی و سرنوشت من رو به اینجا رسوند....حالا که قراره تموم بشه.بذار به انتخاب خودم باشه.....جسدم رو کنار سها دفن کن.این تنها خواسته امه.
سرم رو توی بغلش گرفته بود و داد میزد
- این نباید پایانش باشه......تو حق نداری بمیری.اینجوری تموم نمیشه مرداس....تو بری...
چشمم به جسد بی تحرک پرهام افتاد که کنار دهنش پر از کف و خون بود.من تنها برادرم رو کشتم.نتونستم درکش کنم که چرا بامن اینکار و کرد.چرا باخودش اینکار رو کرد این بدترین اتفاقی بود که حتی میتونستم تصورش کنم...
- درست میگی این پایان داستان ما نیست...
با درد زیادی چشمهام رو بستم که صدای باز شدن در ضلع شملا که پشت سر یزدان قرار داشت باعث شد به اون طرف خیره شم.سه مرد با شنل قرمز که سرشون رو پوشونده بودن وارد سالن شدن.تقریبا با ما فاصله زیادی داشتن ؛ ولی میتونستم واضح ببینمشون.دو نفری که سمت چپ و راست ایستاده بودن کلاه شنلشون رو برداشتن.متعجب به برونو و الدو خیره شدم. آلدو آدمی رو همراه خودش میکشید و پشتش نگه داشته بود رو به جلو هل داد و کیسه ی روی سرش رو کشید و صورتش معلوم شد.
شوکه از دیدن داریوش تکون سختی خوردم که باعث شد زخمم خونریزی زیادی رو کنه.یزدان به سمتم برگشتو آروم بلندم کرد.
- بابا
- تو اینجا چیکار میکنی ؟مگه نگفتم با خسرو برید؟
- ؛ ولی اونا مارو...
آلدو سریع جلوی دهن داریوش رو گرفت.صدایی که توی سالن اکو شد متعلق به مردی بود که وسط قرار داشت. چون الدو و برونو دهنشون تکون نمیخورد. به جسد پرهام خیره شدم.اگر اون بود که داشت تمام این مدت من رو بازی می داد پس این مردا کی هستن! و با خانواده من چیکار داشتن؟
- تو درست میگی مرداس. اگر ما کالبد پسر جوانت رو داشته باشیم و اونو درست مثل تو شکل بدیم.با توانایی های تو، قدرتت، طرز فکرت و هر اون چیزی که داری.....بله درسته حق باتوئه اینجا....نه پایان راه توئه...نه پسرت!
***
(پ.ن :رمان لرد سوداگران و دوئل حقیقت.دو جلد از مجموعه داستان مافیایی بودن که در نظر من شکل گرفته بود ؛ ولی طی اتفاقاتی من تصمیم گرفتم که این داستان ها رو تو دو جلد تموم کنم و دیگه ادامه ای ندم.این مدل ژانر به صورت سریالی نوشته میشه با انتهای باز تا کشش ادامه داشته باشن برای همینه که من انتهاشون رو باز میذارم ؛ ولی دیگه ادامه ای نخواهد داشت)
«پایان»
آخرین ویرایش توسط مدیر: